كانال اشعار فريبا صفري نژاد
1.28K subscribers
213 photos
126 videos
182 links
Download Telegram
«تلخند ۴۴»

ماه فرو مانَد از جمالِ محمد
سرو نباشد به اعتدالِ محمد

گشت "شوگِر مامی" اش خديجه و بگذشت
زآسمان جلال و جاه و مالِ محمد

نشرِ کتاب و تفکراتِ نبی را
کرد تَقبُّل شبی عیالِ محمد

مالِ فراوان به پای شویِ جوان ریخت
تا که شود صَرفِ اشتغالِ محمد

خرجِ سخنرانی و نگارش و تبلیغ
خرجِ نگهداری از بلالِ محمد!

تا که کُنَد ریشه در تمامی دنیا
تخمهای رُسته از نهالِ محمد

چون که سری شد میان سایر سرها
همسرِ وی گشت ضدّ ِحالِ محمد

پیرزنی سدّ ِ وصلِ دخترکان بود
بالِ قدیم و کنون وَبالِ محمد

بختِ نبی یار بود و یارِ کهن مُرد
گشت زین وفات، خوش بحالِ محمد

تا که زَنَد مرهمی بر آن دلِ مجروح
گفت خدا: هر چه زن حلالِ محمد!

آیه پس ِ آیه کرد نازل و فرمود:
وصلِ من است ای زنان! وصالِ
محمد

خرده مگیرید از این تَعدُدِ زوجات
یا ز همسرانِ خردسالِ محمد

رفت سراغِ عروسِ خویش به امرم
ایده ی من بود و ایده آلِ محمد

بود خلاصه به زن گرفتن و عشرت
آنچه که خواندیم از خصالِ محمد

سعدی! اگر عاشقی کنی همه ی عمر
نیست چو یک لحظه عشق و حالِ محمد


____

#گلستان_بعدی

#گلستان_سعدی

https://t.me/faribasafarinejad
«تلخند۴۵»

هر كه با شيخان بنشيند، اگر نيز رذیلت ايشان در او اثر نكند، به طريقتِ ايشان متهم شود.
وگر به حوزه رَوَد برای گزاردن صلات، منسوب شود به گذاشتن و  لواط.
اگر به مجمعی رَوَد به سبب مساعدت، منسوب شود به مجامعت.
اگر به فرنگ رَوَد جهت يافتنِ كارِ پُرمُزدی، منسوب شود به اختلاس و
دزدی.

  ۱
هر که با شیخ ها شود دمخور
میشود بی شعور و آدمخور


۲
رقم بر خود به مفعولی کشیدی
که شیخان را به صحبت برگزیدی


۳
اَلَّذینَ هُم حَشْرٌ مَعَ الْشُیوخُ مَثَلَهُم کونوا باجِناقٌ کَمَثَلُ فقیهٌ چُلاقٌ که کانَهُ عِیْنَهو اُجاقٌ و یَذْهَبُ فیها خالِدونَ حَتّٰی چُماقٌ

۴
طلب كردم ز دامادی يكي پند
مرا فرمود: با مُلّاٰ مپيوند!
 
ولی با دخترِ وی گر شوی جفت
به دست آری به سرعت ثروتی مفت

——————
«از کتاب در دست انتشار #گلستان_بعدی با استقبال از گلستان
سعدی»

#گلستان_سعدی
https://t.me/faribasafarinejad
«تلخند ۴۶»

شیخی بر سرِ منبر از سجایای امام اول شیعیان که وی را مولای متقیان خواندی ، سخن راندی.
فی الجمله می گفت چون تیری به پای حضرت اصابت کرد، نماز را که اقامت کرد از ساق مبارک در آوردند و نفهمید؛ و چون در وقت نماز، گدایی به محضرش رسید، انگشتر قیمتی اش از انگشت به در کشید و به او بخشید.

صاحبدلی (از شیخ) پرسید:
چون باشد که دردِ خروجِ تیر به وقتِ مناجات را نکشید، لکن دخولِ آن گدا به حال حاجات را دید و لابه هایش شنید!؟
شیخ، انگشتِ تحیّر به دندان گزید
و لاجرم گریبان وی درید و فرمود
آن که شک کند در امر ولایت، ریختن خونش بر زمین فرض است چون مفسد فی الارض است.

فی آدابِ الْشیعه اللهْ عَلیٌ و تنها نایِبَهُ وَلیٌ که فی الْهٰذِهِ اَلْزَمٰانْ معَ الْاَسَفْ سِیِّد علیٌ
هُوَ مفعولٌ و لٰکِن مَقْبولٌ بِیْنَ الْعِظٰامُ الْآیاتٌ وَ الْمَقاماتٌ وَ الْقٰاریاتٌ ٌ وَ الْقومِ الْبِیْضِهْ مٰالَهُ که هُمْ دَلیلِ پِرُوستٰاتٌ بِه سَبَبِ الْحاجاتٌ
—-
علی ای همای زحمت! تو چه آیتی اَحَد را
که به ما سوا فکندی همه سایه های بد را

دل اگر ریا شناسی، همه در رخِ علی بین!
به علی شناختم من بخدا قسم مَمَد را

بخدا که در دو عالم، اثر از بقا نمانَد
چو علی گرفته باشد سرِ چشمه ی خِرَد را

برو ای گدای مسکین! درِ خانه ی علی زن
که پیِ نگین نباشی چو خوری چَک و لگد را !

به جز از علی، که گوید به پسر که قاتلِ من
چو اسیرِ توست محکم بزنش به سر لحد را؟

بجز از علی، که آرد پسری ابوالعجایب
که به جنگ بُرده طفلان و زنانِ نابلد را؟

نه فتٰی توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت
که به خاک ما کشانده ست قدومِ دیو و دد را
——————
«از کتاب در دست انتشار #گلستان_بعدی با استقبال از گلستان
سعدی»

#گلستان_سعدی
https://t.me/faribasafarinejad
« تلخند ۴۷»

کسی در به روی از جهان بسته بود
بُتی را به خدمت میان بسته بود

به تخمِ بُت اندر گلاویز شد
چو آونگ و از فخر لبریز شد

بپرسید از بُت، چطو بُت شدی؟!
بگفتا: همینطوری و بیخودی

ژنم خوب بود و پدر نامدار
بشد نطفه ام بسته با اقتدار

ز بَدوِ ورودم هزاران لقب
گرفتم همی چون قطار از عقب

چو بودم من از نسلِ فرمانروا
پرستیدنم شد به مردم روا

کنند افتخار از پرستیدنم
سر و دست افشان پی دیدنم

که در محضرم چاپلوسی کنند
به شوق و شعف دستبوسی کنند

رسیدم به این شأن بی حرص و جوش
نه با سعیِ علم و عمل یا به هوش

بپرسید عبد از بتِ خودپرست
به جز تو بُتِ دیگری نیز هست؟

بفرمود: آری خود بنده نیز
ببندم دخیل و بگویم مجیز

بَرَم سر به دیوار بَهرِ دعا
که شاید کنم حاجتِ خود روا

بتی اهل ایمان و خوش باورم
مسلمانم و عبدِ پیغمبرم

بتِ خاندانم امامِ رضاست
اگرچه ز نسلش دلم نارضاست

از این تخمه سر زد بتی بدسرشت
به صوتِ کریه و به سیمای زشت

چنان کرد بر مُلک و ملت جفا
که جویند از درگهِ من شفا

شده قسمت من درود و سپاس
ازین بدتر و بد، به لطف قیاس

به هر عضوِ من بسته امّت دخيل
به اميدِ خُرماست از اين نخيل

خدا گر بخواهد خدايی كنم
بر این مُلک فرمانروایی كنم

شود دردِ من بی دوایی علاج
از این قهرِ عمامه و مِهرِ تاج

به بت گفت آن بنده ی بینوا
به راهت روا باد هر ناروا!

از این خیل مُشرک در آرم دمار
کنم منکران تو را تار و مار

چه دارم که ریزم به پایت صنم!
فدای ره تو بابا و‌ ننه م

——————
«از کتاب در دست انتشار #گلستان_بعدی با استقبال از گلستان
سعدی»

#گلستان_سعدی
https://t.me/faribasafarinejad
«تلخند ۴۸»

(اندر حکایت سَقَطُ الْإسلام ابراهیم رئیسی)

حکایت کنند که در دیار پارس، یکی از اولادِ پیغمبر بر مرکبی سوار شد با بالی چرخنده؛ و چون “عفیر” الاغِ پیغمبر به آسمان عروج کرد.
لکن به شهادتِ شاهدان، نارسیده به معراج، در حال هبوط، سقوط کرد و سقط شد!
______

خیری نداشت زندگیِ پُرپَکانی ات !
دیدی چه گشت عاقبتِ دُم تکانی ات!؟

رفت این لوکوموتیر به اعماقِ ننگ و مرگ
حالی، خوش است حالتِ آنگوزمانی ات!
———

الاغِ ما که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به حکمِ گرگ در این باغ وحش، دکتر شد

چه بود واکنشِ جدّیِ صغیر و کبیر
جز اینکه مایه ی خندیدن و تمسخر شد؟

بنام خالقِ روزی دِهی در این شب تار
به کامِ منجیِ وی، نانِ خلق، آجر شد

به جویِ پَستِ حقیری که روُ به گنداب است
به وَهمِ دیده ی صیاد، سنگ ها دُرّ شد

نهال خواست کتابی شود به شرحِ بهار
درختِ خشکِ خزان، دارِ این تفکّر شد

طویله پر شده از گاو و گوسفند و الاغ
که با تخیّلِ نشخوار ، جذبِ آخور
شد

اگر چه اهل حرم بودی و ز جمع ِ خودی
ببین که عاقبت ات خارج از تصور شد

فدا شدی چو صَلاحِ نظامشان این بود
که چوب خطِ تو در التزامشان پر شد
———

#گلستان_بعدی
#گلستان_سعدی
«تلخند ۴۹»
(مناظره قاسم سلیمانی و ابراهیم
رییسی در جهنم)
______
به داغِ آتشِ دوزخ، دو كتلت و شامی
نشسته اند به تشریحِ این سیه شامی

بگفت روُ به اِبی، قاسم سلیمانی:
که هر دو سوخته ایم از نهایت ِ خامی

چه بود عاقبت ما؟ دو مهره ی باطل
دو یار حذفی از این دورِ ننگ و بدنامی !

به عشقِ خاص شدن، خاصه در نگاهِ «ولی»
شدیم دلخوشِ تشویقِ امتِ عامی

شدی رئیس، رئیسی! ولی به مرئوسی،
شدیم حاکمِ محکومِ حکمِ الزامی!

به شوقِ مکنت و قدرت به رنجِ بی حاصل
به خاک خفته چو ماران به گنجِ ناکامی

بسا که ناله و نفرین شنیدم از این خاک
فغان ز نفرتِ افغان! ز لعنتِ شامی!

به عشق سرداری، بُرده سر فقط سرِ دار
مگر به ننگ کنم نامِ خویش را نامی

شده ست دخترکم جذبِ حزب نصرالله
که هِی جهاد کند با نکاحِ اسلامی

چه صیغه ای ست که شد صیغه ی شیوخِ عرب؟!
به جنگِ سخت، به نرمی، به نازک اندامی!

امان از این همه بی تابی ِ دلِ زینب
که چون پدر شده آرامشش به نآرامی !

پرید مستیِ آن حالِ خوش بدین دوزخ
بُرید نشئگیِ آن بهشتِ اوهامی

به ما چه کرد فلانی به غیر انگشتی؟
ز ما چه ماند جز انگشترانِ انعامی؟!

به شوق ِ برق ِ نگینی، من ِ سلیمانی
شدم چو مورِ حقیری به خوانِ
اِطعامی

*

شنید ابراهیم و به آه پاسخ داد:
مگو به من سخن از داغ ِ بدسرانجامی

منی که لب نگشودم مگر پی ِتصدیق
منی که سر نسپردم مگر بر آن حامی

منی که هیچ نگفتم به جز به همراهی
منی که راه نرفتم مگر به همگامی

منی که با دل و جان، پُرپکانی اش کردم
منی که سجده نمودم به پیکِ پیغامی

منی که چون سگ هاری در آستان بودم
درنده خویِ مطیعی، به درگه از رامی

نکرد رحم به من دستِ ناقص جلاد
به رغم آن همه کشتار و مرگ و اعدامی

ببین چه کرده فلان با وزیرِ خارجه ام،
همان که مادرِ ما را کُنَد، صدا : مامی!

منی که ابراهیم ام شدم چو اسماعیل
فدای راه فلان، محضِ حکمِ اعلامی

شدیم هر دو تلف در تلافی آهی
به کام خویش چو زهری، ز جام
خودکامی

نمانده هیچ مرا با همه مسلمانی
به جز دعایِ سقوطِ نظامِ اسلامی!

———

#گلستان_بعدی
#گلستان_سعدی
«تلخند۵۰»
(اندر احوالات طوسی و مجتبی)

در طوسی نامه آورده اند که یارِ غار ِ آقا در طوس - قاریِ منحوس - چون به مقام استادی رسید، برای خویشتن کلاس بگذاشت و شاگردان بسیار برگزید تا به سُنّتِ اسلامی، ایشان را بی تربیت کند!
حکایت کنند که روزی به دربِ بیت رفت به صرفِ چای و خرما و به سبب آموزشِ اصولِ قرابت در قرائت به فرزندِ ذکورِ مقامِ عظما.
دق الباب کرد؛
مجتبی گفت: کیستی؟
طوسی با کبکی که خروسی می خوانْد، زد زیر آواز که :

درُ وا کن عموجون
درُ وا کن عموجون
قربونِ حرف شنفتن ات

تا بشیم غرقِ دعا
بکنیم رو به خدا
قربونِ سجده رفتن ات!

مجتبی فِی الفور در را گشود و با گشاده پُشتی وی را به اندرونی دعوت نمود!
———

و مَکَرو عُظْما في طوسٌ وَ یَدخُلو ذَکَروُ في ماتحتِ الطّوسي*
الْسَعیدُ کاٰنَ پَکَرو*
وَ بَعدَ کُلّی فَکَرو *
یَقْرِبُ بالمجتبی به سببِ الانتقام ٌ والْكَسْبِ الْمَقامٌ *
ألا لَعْنَتُ اللّهِ عَلي الْقُومِ الْفاكِرین * و اللهُ خَيْرُ الْماكِرین*
_____________


#گلستان_بعدی
#گلستان_سعدی
«تلخند ۵۱»
(در باب مجلس خبرگان)
عالِمی را پرسيدند مجلس خبرگان را خبرگی در چیست؟
گفت: خور و خواب و خشم و شهوت.
و به شهادتِ شهود، تنها شرطِ ورود بدین مجلس، خواندنِ این أشْهَد بُوَد:

ای رهبر آزاده!
آماده ایم آماده!

آياٰتِ العِظامٌ کَمَثَلِ الْرَهبَرِ النِظا‌ٰمٌ * طالِبونَ و راٰغِبونَ به ساٰکٌّ و امْساٰکٌ * وَ گَریباٰنَهُم هَمْچُون خِشتَكَهُم چاٰکٌ * و تكونوا کونوا به سَمْتِ الأفلاکٌ *وَ زانْ پَس يَكونوا في هَر کونوا چاٰبُکً و چاٰلاٰکٌ * و كُن فَيَكونوا کلَّ الْخاٰک‌ٌ .*

_______

اين خران، پاک از خِرَد بَری اند
مجلسِ خبرگان رهبری اند

بلبلان خامش اند و کُرّه خران
درگروهِ کُری به عرعری اند

در پی گنجِ زر چو مارانند
مصلحت جویِ جنگِ زرگری اند

در جهان طالبِ پرستوها
مُؤمنِ دینِ حوری و پری اند

بعد از عمری به کارِ غِلْمانی
با غلامان به فعلِ مهتری اند

بر شعارِ نه این وَر و آن وَر
سخت گیرند زانکه هر وَری اند

جاکشِ جایِ این پدرخوانده
بر پسر، آن امیدِ آخری اند

خبرگانی که خبره در نرخ ِ
قیمتِ خونِ نانِ بربری اند

بر سر خوانِ خان، که را خوانند؟
ته نشینان که فکرِ سَروَری اند

دُم تکان، پاچه لیس، عوعو کُن
در پی استخوان به دلبری اند

خبرگان، خبره اند در اسلام
عاشقِ گفتنِ دَری وَری اند

“پرده ی آخر” اینکه بی پرده
وقتِ خلوت به پشتِ دیگری اند!

طفل بودند و خبره شان کردند
عاشقِ این مرامِ رهبری اند!

——-
#گلستان_بعدی
#گلستان_سعدی
«تلخند ۵۲»
( در بابِ انتخابات)

۱

حکایت کنند که در حکومت ِ شیوخ ، مردم مُوظَّف به حفظِ شئونات بودند و مُكلَّف در عمل به طاعات و عبادات، مگر در دور انتخابات.

روسپیان را به صحنه می آوردند تا بی ترس از شحنه، خوشرقصی کنند؛ شياطینِ رجیم ، رحیم می شدند و حاكمانِ جاهل، عالِم؛ و دادخواهِ حقِ مظلوم، ظالم !
قاضیان، راضی به شنیدن استغاثهِ هر متقاضی.
فی الجمله، جملگی چون عروسکانِ نخی ،در دستِ ناقصِ صحنه گردانِ این بازی.

۲

وَ قُل لِلْمُؤمِناتٌ ،کَشْفُ الْحِجاٰبٌ مُجاٰزٌ و لاٰ مُجاٰزاٰتٌ *تَنْهاٰ فِی الدُّورِ الاِنْتِخاٰباٰتٌ *

لٰاإکراهَ فِي الدّین *
قَدْ تَبَیَّنَ الْمُشْتُ مِنَ الْپُشتْ *
۳

ای که هرگز گره نشد مُشتت
لااقل باش فکرِ انگشتت
گر به خون اش زنی هزار انگشت
می کُند روزگار در پُشتَت!

__________
#گلستان_بعدی
#گلستان_سعدی
«تلخند ۵۳»
(در باب حالاتِ پیری شیوخ)
___
شیخم و دائم دلم یادِ جوانی میکند
بلبلم، هر شب، هوای نغمه خوانی میکند

در پیِ کون و مکان، گاهی به آخور می رود
با خران هم آشتی و گل فشانی میکند

شهوتم تا میرود پای خری گیرد به دست
شیخکم اظهارِ شوق و دُم تکانی میکند!

جفتگیری با خرِ ماده کمی آسانتر است
نرّه خر، حینِ عمل، جفتک پرانی میکند !

پیرم و چون میّت،اما طفلِ بازیگوشِ من
با ویاگرا زنده است و زندگانی می کند

ما به داغِ عشقبازی ها نشستیم و هنوز
چشمِ رهبر همچنان چشمک پرانی میکند

با همه نسیان، تو گویی کز پیِ آزارِ ما
خاطرم با خاطراتِ وی تبانی میکند!

یاد آن دلاک در حمام منصوری بخیر
آنکه دیدم ؛ رهبرم را آنچنانی می کند!

برّه ای که زیر دست ِگرگها پروار شد
با همان کون و کپل دارد شبانی میکند

نای ما خامش ولی این رهبر شیطان،هنوز
با همان شور و نوا، هی روضه خوانی میکند

گر زمین دودِ هوا گردد همانا این “ولی”
با همین نخوت که دارد حکمرانی میکند

طفل بود و دزدکی هی کارِ او را ساختند
آنچه ملّا می کند قطعا نهانی میکند

می رسد دوری به پایان و به عبرت، نسل بعد
دفترِ دوران ما هم بایگانی می کند
__
#گلستان_بعدی
#گلستان_سعدی
«تلخند ۵۴»
(چارده معصوم پس از چارده قرن )

چارده قرن انقراض و ابتذال:
چارده معصوم با اهل و عیال!
ذوالفقاری بر سرِ شیران شدند
حاکمانِ ملت ایران شدند

رفته در جلدِ علی، سیدعلی
بلکه برتر از امام اولی

کاش ابن ملجمی پیدا شود
این طلسمِ بسته روزی وا شود!

غالبا طلاب، مانندِ حسن
طالبِ صلح اند و تنها فکرِ زن

نیست فرقی آنچنان در دیدشان
هر که باشد مرجعِ تقلید شان

گاه غِلمان، گاه حوری میشوند
گاه کتری، گاه قوری میشوند

در رساله، پیش و پس، حکمش یکی ست
چون که از آموزه های کودکی ست!

--------

دسته ی دیگر، حسینی میشوند
جنگجو، همچون خمینی می شوند

در پی قدرت از این سیلِ بلا
باغ ایران گشته دشت کربلا

بزم عاشوراست و عیش یزید
خان که سرمست است از خون شهید

شام ، سردارِسپیدی می شود
با حسینی که یزیدی می شود

دل در آرد از عزا او از قضا
ظهرِ عاشوراست و کلّی غذا!

هر که زیر پرچمِ الله بود
گَه علی، گاهی عبیدالله بود!

---------

هر که داخل شد، دخیلی بسته است
حضرت معصومه از قم خسته است

دلخور از این خاک در رؤیای خویش
در پی ویزای کانادای خویش

------

گویمت اما ز دشت کربلا
از رقیّه، دخترِ شرّ و بلا

کرده ساکت درد و داغ خویش را
چون عمل کرده دماغ خویش را

با پروتِز، کون خود برجسته کرد
حَرمَله اغوا شد و تا دسته کرد

با سکینه، هر دو، در طرح عفاف
هر شبی با یک سپاهی در زفاف

هر بسیجی چون علی اکبر شود
مسجدش پُر از علی اصغر شود

در عزایی که عروسی میشود
قاری اش استاد طوسی میشود

شمر اکنون گشته سردارِ حسین
در هوای خود، هوادارِ حسین

حُر، شنیدم، یک سحر اعدام شد
ماه، صیدِ جغدِ شومِ شام شد

رنگ و ننگ و جنگِ خون و قدرت است
هرکه سرسختی ندارد، راحت است

ای مریضی که طبیب ات گشته دین
چون شفا گیری ز زین العابدین!؟

امتی مثل ِعفیر، از دَم، الاغ
دلخوشِ پالانِ رنج و درد و داغ

خسته ایم از ذوالفقار مرتضا
عهدِ مأمون و ولیعهدش رضا

زد بر این فرهنگ، مُهرِ خاتمه
مِهرِ اولاد علی و فاطمه

تا وطن را غرق ویرانی کند
خون به قلب هر چه ایرانی کند

چارده قرن است جوید کام خویش
ملتی از یاد برده نام ِ خویش

مانده در چاهِ امام غایبش
چون نموده حفر، آن را نایبش

——---------
#گلستان_بعدی
#گلستان_سعدی
«تلخند ۵۵»
(زبانِ حالِ آخوند )
____

گاهی خودم را با خودم سرگرم و راضی میکنم
یا با یکی مثلِ خودم همجنس بازی میکنم


پِیجی زدم در اینْستا، فالُوِرانِ خویش را
با صیغه ی از راه دور، از دَم، مَجازی میکنم


گردم به هر خطی مماس، از نقطه چینی پر ز لاس
من تُف به گورِ رَسمِ هر خطِ موازی میکنم

چون میزبانم بر کسی که زیر میزی می دهد‌
یکباره بر می خیزم و مهمان نوازی میکنم


وقتی که سرگرمِ نماز و سجده ای طولانی اَست
با ذکرِ الله از عقب، او را نمازی میکنم


وقتی نمازش شد تمام، آید به شوقِ انتقام
بُرجِ خرابی را چنین من بازسازی میکنم!


تا خانه ی بختم شود، هر قدر هم سختم شود
با قیمتِ کون و کپَل، خود را جهازی میکنم


گه راست و گاهی کجم، در هر دو صورت، مخرجم
گر کامِ خود حاصل کند، من پاکبازی میکنم


با امتیازِ سیّدی، آقای قومِ لوط را
در گوشه ی گرمابه ای با سرفرازی میکنم


گاهی اگر بد میشوم، همچون محمد میشوم
در شوقِ کودک همسری، حالی حجازی میکنم


چون کوه در این دره ها، گُرگم به شوق برّه ها
در روزِ روشن با شبانی بچه بازی میکنم


چون جبرئیلم دیده چیز، آیه به آیه شد مجیز
چون بی هوا نازل شود، او را هوازی میکنم


وقتی که شیطان می رسد، می بیندَم بر کارِ وی
در گوش او خوابانده، زان پس، صحنه سازی میکنم


ختم کلام، این را بگویم: من به هنگام خطر
با آبروی هر کسی جز خویش، بازی میکنم!
______


#گلستان_بعدی
#گلستان_سعدی
«تلخند ۵۶»
(عمّه م نَجیبُ! )
___

آورده اند که در دورِ شیوخ، زلزله ای رخ داد که خاک پارس را زیر و زبر کرد.
حکایت کنند از یک شيخ زاده که در پی آن زلزله، روی عمه افتاد و اختیار اراده از كف بداد و عمه ی خویش را
بِگاد.

إذا ‌ زلزلةِ الدَرزُ زلزالَها* وَ أُخْرِجَتُ الْگُرْزُ زانْ مثقالَها* و قال َ عمّه: واوْ! بَه بَه! عَجَبْ مالَها!*

مؤمنی، انگشت حیرت به دندان گزید و گفت این روایت، بس عجیب است و مع الاسف، عمه ات نانجیب است و تنها راه توبه، خواندن دعای "أمَّن یُجیب" است.
شیخ زاده گفت:

عمه م نَجیبُ المُضْطَرَّ لِذا رضاهُ وَ یَکْشِف ُ السّوء * هٰذاٰ سوءِ بَهْره وَري * فَلِذاٰ عَمّه شُد یِه وَري*

---------

گَهی روی عمه، گَهی زیرِ او
چنین است اسلام و تفسیر ِ او

---------

ناگهان با وقوع زلزله ای
عمه را زیرِ خویشتن دیدم

گفتم ای جان! و در پی شهوت
جانِ خود را اسیرِ تن دیدم

یک نفر گفت عمه ات!؟ گفتم
خفه! چون عمه را خفن دیدم

عمه یا خواهر است یا مادر؟!
من بدین کیش، هر سه، زن دیدم!

هر سه را چون کنیز اسلامند
زنده در گورِ خویشتن دیدم

صحنه را دیدم و دلم لرزید
عمه را دوستدارِ فن دیدم

ابتدا فکرِ کفن و دفن بُدم
مرده اش را چو بی کفن دیدم

حکم، حکمِ امام راحل شد
او فقط داند آنچه من دیدم!

_______
#گلستان_بعدی
#گلستان_سعدی