اسب پیشکشی و غمی که از یالهایش بر زندگی ما ریختهشد
🔸روز زیبای بهاری بود که در خانه را زدند. میشناختشان. میدانست از طرف پدرش آمدهاند. پدری که سال قبل از مادر جدا شدهبود.
خیلی کوچک بود. چهار پنجسال بیشتر نداشت.
دلش میخواست پدر مثل قبل پیش آنها باشد. نمیدانست چرا زندگی والدینش شبیه زندگیهای دیگر نبوده. خبر نداشت، مادرش همسر دوم پدر بوده در فاصلهی اختلاف و قهری دراز مدت با همسر اول. باید خیلی میگذشت تا بفهمد چطور تصمیم بزرگترها، میتواند زندگی بچهها را برای همیشه تلخ کند.
مرد پشت در، با مهربانی میگفت هدیهای از طرف پدر آورده. کرهاسبی که با آن بازی کند. دخترک موطلایی که عاشق اسب بود، حرفهای مادر یادش رفت. در را باز کرد. سوار کرهاسب شد و رفت تا چرخی بزند. نمیدانست که دیدارش با مادر، نه یکساعت دیگر که بیست و پنج سال بعد خواهد بود.
🔸او را به خانهی پدر بردند و دیگر نگذاشتند مادرش را ببیند. بزرگترها اینطور صلاح دیدهبودند. شاید از این رو که ارتباط میان پدر و همسر دوم برای همیشه قطع شود و دوباره بهطرف هم برنگردند.
🔸دخترک قصهی ما الان خانم مسنیاست و ماجراهای زیادی را در زندگی پشت سر گذاشته. اما آن روز، آن اسب و آن دروغ برایش، معنای رنج است. نه مهربانی پدر و نه هیچ کدام از عشقهایی که در زندگی دریافت کرد، نتوانسته جای مادر را برایش پر کند. مادری که پس از دیدار دیرهنگام در بزرگسالی، با مرگی ناگهانی برای همیشه از دستش داد.
🔸من نسل بعدی این خانواده هستم. عشق بیدریغ پدربزرگم را با تمام جانم تجربه کردم. اما تا چهارمین روز پس از مرگش نمیدانستم آنهمه محبت به عذابوجدانی سنگین آغشته بوده.
🔸پدربزرگم، مهربانترین مردی است که دیده و شناختهام. من و خواهرم را روی چشمانش میگذاشت. او ما را همینطور که بودیم پذیرفتهبود و دوست میداشت. در آن زمان و در فرهنگ سختگیر و منضبط آذربایجانی چنین مهری، کیمیا بود. آدمها خیلی راحت قضاوت میشدند اما آقابابا پر و بال میداد. او هرگز قیچی دستش نمیگرفت.
🔸با اینکه بسیاری از شادیهای زندگیام را مدیون او هستم، اما، همیشه سایهی آن ستم بر قلبم سنگینی میکند، دقیقاً از آن لحظهی پانزدهسالگی.
🔸آدمبزرگها میتوانند و حقدارند طلاق بگیرند. هیچکس نمیتواند آنها را از این حق محروم کند. اما کاش بدانند طلاق باید به آرامترین شکل و با درنظر گرفتن شرایط روانی کودک و اولویتهای لازم برای رشد او، انجام شود. بیتدبیری، زندگی فرزند را نابود میکند.
🔸درست است که آنها بعد از جدایی، نسبتی با هم ندارند اما کودک همیشه و تاابد فرزند مشترک آنهاست و به محبت و حضور هر دو نفر محتاج.
🔸 ایکاش، میتوانستم بگویم امروز دیگر هیچ کودکی، رنج مادرم را تجربه نمیکند و در تمام جداییها، نیازهای ضعیفترین عضو مجموعه، یعنی کودک درنظر گرفته میشود. اما متأسفانه اینطور نیست.
🔸هنوز هم، بچهها وسیلهی انتقامگیری هستند. پدرها و خانوادههای پدری در ایران و مادرها در کشورهایی مثل کانادا و آمریکا، اگر بخواهند، میتوانند فرزند را از دیدن والد دیگر محروم کنند. به تحصیلات و شعور و سطح اجتماعی هم ربطی ندارد. نمیدانم چطور ولی این اتفاق، هنوز رخ میدهد و دخترکها و پسرکهایی که بیش از هفتاد سال با مادر من اختلاف سنی دارند، همان غم و ناتوانی و رنج و دلشکستگی را تجربه میکنند، که او در خانهی اعیانی پدر چشیدهبود.
🔸این ماجرا را نوشتم تا اگر خودتان در جایگاه چنین والدینی هستید، یا والدی را میشناسید که فرزند را از دیدن مادر یا پدر محروم کرده، لطفاً کاری کنید که فقط یک لحظه به زندگی مادر من و امثال او، که کم هم نیستند، فکر کنند.
🔸شاید، شاید، طفل معصومی در حسرت آغوش پدر یا مادر، آه نکشد و اشکهایش را بر بالش نریزد.
#تجربهی_زیسته
#از_زندگی_آموختم
#کودک
#طلاق
#ریحانه_قاسمرشیدی
@farhangkoodak
🔸روز زیبای بهاری بود که در خانه را زدند. میشناختشان. میدانست از طرف پدرش آمدهاند. پدری که سال قبل از مادر جدا شدهبود.
خیلی کوچک بود. چهار پنجسال بیشتر نداشت.
دلش میخواست پدر مثل قبل پیش آنها باشد. نمیدانست چرا زندگی والدینش شبیه زندگیهای دیگر نبوده. خبر نداشت، مادرش همسر دوم پدر بوده در فاصلهی اختلاف و قهری دراز مدت با همسر اول. باید خیلی میگذشت تا بفهمد چطور تصمیم بزرگترها، میتواند زندگی بچهها را برای همیشه تلخ کند.
مرد پشت در، با مهربانی میگفت هدیهای از طرف پدر آورده. کرهاسبی که با آن بازی کند. دخترک موطلایی که عاشق اسب بود، حرفهای مادر یادش رفت. در را باز کرد. سوار کرهاسب شد و رفت تا چرخی بزند. نمیدانست که دیدارش با مادر، نه یکساعت دیگر که بیست و پنج سال بعد خواهد بود.
🔸او را به خانهی پدر بردند و دیگر نگذاشتند مادرش را ببیند. بزرگترها اینطور صلاح دیدهبودند. شاید از این رو که ارتباط میان پدر و همسر دوم برای همیشه قطع شود و دوباره بهطرف هم برنگردند.
🔸دخترک قصهی ما الان خانم مسنیاست و ماجراهای زیادی را در زندگی پشت سر گذاشته. اما آن روز، آن اسب و آن دروغ برایش، معنای رنج است. نه مهربانی پدر و نه هیچ کدام از عشقهایی که در زندگی دریافت کرد، نتوانسته جای مادر را برایش پر کند. مادری که پس از دیدار دیرهنگام در بزرگسالی، با مرگی ناگهانی برای همیشه از دستش داد.
🔸من نسل بعدی این خانواده هستم. عشق بیدریغ پدربزرگم را با تمام جانم تجربه کردم. اما تا چهارمین روز پس از مرگش نمیدانستم آنهمه محبت به عذابوجدانی سنگین آغشته بوده.
🔸پدربزرگم، مهربانترین مردی است که دیده و شناختهام. من و خواهرم را روی چشمانش میگذاشت. او ما را همینطور که بودیم پذیرفتهبود و دوست میداشت. در آن زمان و در فرهنگ سختگیر و منضبط آذربایجانی چنین مهری، کیمیا بود. آدمها خیلی راحت قضاوت میشدند اما آقابابا پر و بال میداد. او هرگز قیچی دستش نمیگرفت.
🔸با اینکه بسیاری از شادیهای زندگیام را مدیون او هستم، اما، همیشه سایهی آن ستم بر قلبم سنگینی میکند، دقیقاً از آن لحظهی پانزدهسالگی.
🔸آدمبزرگها میتوانند و حقدارند طلاق بگیرند. هیچکس نمیتواند آنها را از این حق محروم کند. اما کاش بدانند طلاق باید به آرامترین شکل و با درنظر گرفتن شرایط روانی کودک و اولویتهای لازم برای رشد او، انجام شود. بیتدبیری، زندگی فرزند را نابود میکند.
🔸درست است که آنها بعد از جدایی، نسبتی با هم ندارند اما کودک همیشه و تاابد فرزند مشترک آنهاست و به محبت و حضور هر دو نفر محتاج.
🔸 ایکاش، میتوانستم بگویم امروز دیگر هیچ کودکی، رنج مادرم را تجربه نمیکند و در تمام جداییها، نیازهای ضعیفترین عضو مجموعه، یعنی کودک درنظر گرفته میشود. اما متأسفانه اینطور نیست.
🔸هنوز هم، بچهها وسیلهی انتقامگیری هستند. پدرها و خانوادههای پدری در ایران و مادرها در کشورهایی مثل کانادا و آمریکا، اگر بخواهند، میتوانند فرزند را از دیدن والد دیگر محروم کنند. به تحصیلات و شعور و سطح اجتماعی هم ربطی ندارد. نمیدانم چطور ولی این اتفاق، هنوز رخ میدهد و دخترکها و پسرکهایی که بیش از هفتاد سال با مادر من اختلاف سنی دارند، همان غم و ناتوانی و رنج و دلشکستگی را تجربه میکنند، که او در خانهی اعیانی پدر چشیدهبود.
🔸این ماجرا را نوشتم تا اگر خودتان در جایگاه چنین والدینی هستید، یا والدی را میشناسید که فرزند را از دیدن مادر یا پدر محروم کرده، لطفاً کاری کنید که فقط یک لحظه به زندگی مادر من و امثال او، که کم هم نیستند، فکر کنند.
🔸شاید، شاید، طفل معصومی در حسرت آغوش پدر یا مادر، آه نکشد و اشکهایش را بر بالش نریزد.
#تجربهی_زیسته
#از_زندگی_آموختم
#کودک
#طلاق
#ریحانه_قاسمرشیدی
@farhangkoodak