فانوس ژاپنی 1
1.15K subscribers
5 photos
14 links
بسم الله الرحمن الرحیم

#فانوس_ژاپنی
چهاردهمین اثر:
#شکوفه_شهبال
ژانر رمان :
#ماورایی_عاشقانه_اجتماعی
پارت گذاری:
دوپارت روزهای فرد غیر تعطیل
Download Telegram
#پارت31

بیشتر دختران دانشکده‌ی فنی، به بهانه‌ی درس و جزوه، همان بهانه‌ی کلیشه‌ای همیشگی، خود را به او نزدیک می‌کردند.
هرچه به آن روزها فکر می‌کرد، لبخندش عمیق‌تر می‌شد و عمق می‌گرفت. میان آن‌همه دختر، فقط یک نفر توجه او را جلب کرد؛ شراره ضیایی. از همان سال اول با هم بودند. واحدها را با هم پاس می‌کردند. در تمام ترم‌ها با هم کلاس برمی‌داشتند؛ بی‌آنکه هیچ‌کدام برای نزدیک‌شدن پیش‌قدم شوند.
شراره نه به‌خاطر ظاهرش، که آنچنان زیبا هم نبود، اما به‌خاطر وقار و متانتی که داشت، نظرها را معطوف خود می‌کرد. عرفان تحت‌تأثیر شخصیت متین او، بارها خواسته بود به بهانه‌های واهی به او نزدیک شود، اما نیرویی بازدارنده که از غرورش سرچشمه می‌گرفت، مانع قرب او به دختر می‌شد.
عرفان در اوقات فراغت خارج از دانشگاه، در باشگاه ورزشی فعالیت می‌کرد. هنگام کار با دستگاه‌ها به رفتارهای شراره فکر می‌کرد و دنبال راه چاره‌ای بود، اما افسوس هیچ‌چیزی به فکرش نمی‌رسید.
دانشگاه که بودند، زیرچشمی به دختر دقیق می‌شد. هیچ‌چیز مشکوکی از او ندیده بود. شراره همیشه سرش در لاک خود بود و مشغول درس. گاهی از آن‌همه سردی او، عصبی می‌شد؛ چرا که بقیه‌ی دخترها برای به‌دست‌آوردن دل او، سخاوت‌مندانه پا پیش می‌گذاشتند، اما ضیایی بی‌توجه به او و دیگران، فقط و فقط دنبال درس بود. پوششش ساده و منحصر به یک مانتوی سرمه‌ای و مقنعه‌ای هم‌رنگ آن بود. با وجود اینکه قد بلندی نداشت، اما کفش‌هایش راحتی و پاشنه‌کوتاه بودند.
یک روز، باران تندی می‌آمد. از آن باران‌های پاییزی. عرفان باید به‌موقع خود را به خانه می‌رساند؛ بنابراین سریع از دانشگاه خارج شد. هیچ تاکسی‌ای نبود. ماشین‌های سواری هم از کنارش بی‌توجه رد می‌شدند، تا اینکه اتومبیلی سفیدرنگ مقابلش ایستاد و صدایی دخترانه او را خواند.
ـ آقای مفیدی، آقای مفیدی!
پسر جوان ناباورانه، نگاهش کرد. شراره بود؛ پشت فرمان و خم شده بود تا او را بهتر ببیند.
ـ بفرمایید. بارون تنده.
عرفان، جای هیچ تعارفی ندید. بله، باران تند بود، ولی بهانه‌ی خوبی بود که دقایقی را در کنار او باشد. به همین بهانه، بی‌تعارف سریع در اتومبیل را گشود و روی صندلی نشست.
ـ ببخشید، صندلیتون خیس می‌شه.
شراره گفت:
ـ مهم نیست؛ بخاری روشنه. نگران نباشید.
و سکوت کرد. سکوتشان کش آمد. هیچ‌کدام حرفی برای گفتن نداشتند. عرفان دنبال حرف می‌گشت تا شیشه‌ی سکوت را بشکند، اما هیچ‌چیزی پیدا نمی‌کرد. نمی‌دانست راجع به چه صحبت کند. باران، پاییز، فصل، آب‌وهوا؟ نه، همه‌ی این‌ها تکراری و کلیشه‌ای بودند.