#پارت29
درخت داد میزد و کمک میخواست و او محکمتر میکوبید تا اینکه کارگر شهرداری که در فضای سبز مقابل، مشغول آبیاری گلها و درختان بود، انگار به دلش افتاده بود که صدای جیغ درختی را میشنود و فوری بهسوی او شتافته بود.
باورش نمیشد! همهی آنها را داشت در آنجا به عینه میدید. بارها و بارها این آیات قرآن را شنیده بود: «فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّهٍ خَیْرًا یَرَهُ وَ مَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّهٍ شَرًّا یَرَهُ» .*
تمام آثاری را که در دنیا قابل مشاهده نبودند، در آنجا میدید؛ اما از همهی آنها بدتر، حقالناس بود. کاری بسیار دشوار! ناگهان سفری در زمان کرد و به دوران جوانیاش برگشت و صحنهای مقابل چشمانش آمد. با فردی درگیر شده بود؛ سر موضوعی که حتی تا پیش از آن، یادش هم نمیآمد؛ اما اینک برایش کاملاً آشکار و مشخص شد. دعوا سر حق تقدم بود. او حق تقدم را از آن خود میدانست و رانندهی کناری، از آن خود. با یکدیگر درگیر شدند و کارشان به فحش و فحشکاری رسید. عصبانی شده بود و اتومبیل را در جایی پارک کرده و محکم به کاپوت ماشین کناری کوبیده بود. مردی جوان به سنوسال خودش، از آن بیرون زده بود و با هم دستبهیقه شده بودند. مرد، ظاهری نحیف داشت و آزاد با مشت محکمش به دهان او کوبید. آزاد همهی اینها را میدید. خود را میان مرد و خودِ جوانش انداخت. میخواست جلوی وقوع واقعه را بگیرد، اما نمیتوانست. میخواست دستِ جوانیش را بگیرد، اما از او تبعیت نمیکرد.
محکم به دهان مرد کوبید و لبش پاره شد. خیلی سعی کرد مانع شود، اما نشد و آن اتفاق رخ داده بود. پس از آن هم مردم ریختند و آن دو را جدا کرده بودند. میدانست درد بدی در دهان آن مرد پیچیده بود، اما چون وقایع دیگر، آن را هم فراموش کرده بود. حال داشت میدید که آن مرد، با لبهای پاره به خانه رفته بود. لبهایش باید بخیه میشد، ولی مرد پولی نداشت که بابت بخیه بدهد؛ شاید هم فرصتی نداشت. در هر حال بخیه نزده بود و جای پارگی آن، شکل بدی در انحنای لب پایین به وجود آورده بود.
شرمندگی در اینجا، بیشتر از درد جسمانی عذابش داد. یاد روز دیگری افتاد. شریکش، همان که با هم سر یک سفره نان و نمک خورده بودند، همهچیز را برداشته و فرار کرده بود. او مانده بود و خیل عظیمی از طلبکارها. مجبور شده بود که خانه، اتومبیل و هرچه را که دارد، بفروشد و به پول تبدیل کند، اما نصف بدهیها هم پرداخت نشده بودند. غرغرهای ثریا که حق هم داشت، شماتت و عتاب دوست و آشنا او را بهشدت از کوره به در برد.
درخت داد میزد و کمک میخواست و او محکمتر میکوبید تا اینکه کارگر شهرداری که در فضای سبز مقابل، مشغول آبیاری گلها و درختان بود، انگار به دلش افتاده بود که صدای جیغ درختی را میشنود و فوری بهسوی او شتافته بود.
باورش نمیشد! همهی آنها را داشت در آنجا به عینه میدید. بارها و بارها این آیات قرآن را شنیده بود: «فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّهٍ خَیْرًا یَرَهُ وَ مَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّهٍ شَرًّا یَرَهُ» .*
تمام آثاری را که در دنیا قابل مشاهده نبودند، در آنجا میدید؛ اما از همهی آنها بدتر، حقالناس بود. کاری بسیار دشوار! ناگهان سفری در زمان کرد و به دوران جوانیاش برگشت و صحنهای مقابل چشمانش آمد. با فردی درگیر شده بود؛ سر موضوعی که حتی تا پیش از آن، یادش هم نمیآمد؛ اما اینک برایش کاملاً آشکار و مشخص شد. دعوا سر حق تقدم بود. او حق تقدم را از آن خود میدانست و رانندهی کناری، از آن خود. با یکدیگر درگیر شدند و کارشان به فحش و فحشکاری رسید. عصبانی شده بود و اتومبیل را در جایی پارک کرده و محکم به کاپوت ماشین کناری کوبیده بود. مردی جوان به سنوسال خودش، از آن بیرون زده بود و با هم دستبهیقه شده بودند. مرد، ظاهری نحیف داشت و آزاد با مشت محکمش به دهان او کوبید. آزاد همهی اینها را میدید. خود را میان مرد و خودِ جوانش انداخت. میخواست جلوی وقوع واقعه را بگیرد، اما نمیتوانست. میخواست دستِ جوانیش را بگیرد، اما از او تبعیت نمیکرد.
محکم به دهان مرد کوبید و لبش پاره شد. خیلی سعی کرد مانع شود، اما نشد و آن اتفاق رخ داده بود. پس از آن هم مردم ریختند و آن دو را جدا کرده بودند. میدانست درد بدی در دهان آن مرد پیچیده بود، اما چون وقایع دیگر، آن را هم فراموش کرده بود. حال داشت میدید که آن مرد، با لبهای پاره به خانه رفته بود. لبهایش باید بخیه میشد، ولی مرد پولی نداشت که بابت بخیه بدهد؛ شاید هم فرصتی نداشت. در هر حال بخیه نزده بود و جای پارگی آن، شکل بدی در انحنای لب پایین به وجود آورده بود.
شرمندگی در اینجا، بیشتر از درد جسمانی عذابش داد. یاد روز دیگری افتاد. شریکش، همان که با هم سر یک سفره نان و نمک خورده بودند، همهچیز را برداشته و فرار کرده بود. او مانده بود و خیل عظیمی از طلبکارها. مجبور شده بود که خانه، اتومبیل و هرچه را که دارد، بفروشد و به پول تبدیل کند، اما نصف بدهیها هم پرداخت نشده بودند. غرغرهای ثریا که حق هم داشت، شماتت و عتاب دوست و آشنا او را بهشدت از کوره به در برد.