#پارت27
بچهم خستگی تو جونش میمونه. میدونم، میدونم خودش در عذابه، ولی همهش میخواد به ماها روحیه بده. سربهسر ما میذاره. ای خدا! خودت به داد بچههام برس. من برای خودم هیچی نمیخوام. هرچی پول و طلا داشتیم، از چنگ من و بچهها درآورد و رفت. که چی؟ برم پول طلبکارا رو بدم و برمیگردم و همه چیز رو سروسامون میدم. کو؟ زنگ زده که گیر افتاده. الهی عذاب ببینی نامرد که ما رو انداختی تو عذاب. خیر نبینی ایشاا...! معلوم نیست سرش تو کدوم آخور بنده. ایشاا... درد بکشی. ایشاا... زجر بکشی که این بچههای منو داری زجرکش میکنی.
صدای غرش مهیبی از آسمان آمد. یک لحظه به آسمان نگاه کرد؛ موجود وحشتناک، خرناسی کشید. آزاد خود را در همان صحرای مخوف دید. موجود بدشکل و وحشتناک میغرید و نفس داغش را بر تن او میریخت. با هر بادی که به او میرسید، داغ میشد، میسوخت و خاکستر میشد؛ اما توان ضجه نداشت. انگار دهانش را دوخته بودند.
شدیدتر از درد، وحشتش از آن موجود بود و شدیدتر از آن، احساس شرمندگی. نالههای زن تمام معادلات ذهنیاش را به هم ریخته بود. میدانست که آنها را رها و ظلم کرده است، اما فکر نمیکرد فاجعه اینقدر عمیق باشد. به یاد باران مهربان و صبور، همسر به آن خوبی، به یاد نازان، تهتغاریاش که مجبور بود به قول ثریا صبح تا شب جان بکند تا قرضهای او را بدهد، و پسرش، تنها پسرش، عرفانش افتاد. چقدر دوستش داشت آن اوایل، اما مشکل از وقتی پیدا شد که عرفان به سن بلوغ رسید. کمکم به کارهای پدر دقیق میشد و از او دور میگشت. رابطهشان رفتهرفته رو به وخامت میگذاشت. آزاد او را مسبب بدخلقیهای ثریا میدانست و کلاً رهایش کرد. کاری به درس و دانشگاه و هیچ چیز او نداشت و حالا میشنید که او روی ماشین داماد بزرگش که میدانست لکنتهای بیش نیست، کار میکند و عرق میریزد و مقدار کمی بهره میبرد. خجالت این اوضاع، از تمام زجرها بدتر بود.
موجود بدشکل و وحشتناک، خرناسی دیگر کشید و او غش کرد. حواس پنجگانهای که در دنیا داشت، در آنجا قویتر از قبل عمل میکردند. حواسی که وابسته به جسم نبودند؛ چرا که جسمش مدهوش بر تخت آیسییو افتاده بود و کار نمیکرد. حواسی در درون جان و روحش بودند؛ و قویتر!
تمام مفاهیم مادی و ظاهری دنیا در مقابلش کوچک و بیارزش به نظر میرسیدند. جایی که قرار داشت، دنیای واقعیتها بود.
با صیحهای که کشید، کنار پدر و مادرش برگشت. صدای پدرش بیآنکه دهان بگشاید، به گوشش رسید.
ـ چشم دل باز کن که جان بینی، آنچه نادیدنی است، آن بینی.
بچهم خستگی تو جونش میمونه. میدونم، میدونم خودش در عذابه، ولی همهش میخواد به ماها روحیه بده. سربهسر ما میذاره. ای خدا! خودت به داد بچههام برس. من برای خودم هیچی نمیخوام. هرچی پول و طلا داشتیم، از چنگ من و بچهها درآورد و رفت. که چی؟ برم پول طلبکارا رو بدم و برمیگردم و همه چیز رو سروسامون میدم. کو؟ زنگ زده که گیر افتاده. الهی عذاب ببینی نامرد که ما رو انداختی تو عذاب. خیر نبینی ایشاا...! معلوم نیست سرش تو کدوم آخور بنده. ایشاا... درد بکشی. ایشاا... زجر بکشی که این بچههای منو داری زجرکش میکنی.
صدای غرش مهیبی از آسمان آمد. یک لحظه به آسمان نگاه کرد؛ موجود وحشتناک، خرناسی کشید. آزاد خود را در همان صحرای مخوف دید. موجود بدشکل و وحشتناک میغرید و نفس داغش را بر تن او میریخت. با هر بادی که به او میرسید، داغ میشد، میسوخت و خاکستر میشد؛ اما توان ضجه نداشت. انگار دهانش را دوخته بودند.
شدیدتر از درد، وحشتش از آن موجود بود و شدیدتر از آن، احساس شرمندگی. نالههای زن تمام معادلات ذهنیاش را به هم ریخته بود. میدانست که آنها را رها و ظلم کرده است، اما فکر نمیکرد فاجعه اینقدر عمیق باشد. به یاد باران مهربان و صبور، همسر به آن خوبی، به یاد نازان، تهتغاریاش که مجبور بود به قول ثریا صبح تا شب جان بکند تا قرضهای او را بدهد، و پسرش، تنها پسرش، عرفانش افتاد. چقدر دوستش داشت آن اوایل، اما مشکل از وقتی پیدا شد که عرفان به سن بلوغ رسید. کمکم به کارهای پدر دقیق میشد و از او دور میگشت. رابطهشان رفتهرفته رو به وخامت میگذاشت. آزاد او را مسبب بدخلقیهای ثریا میدانست و کلاً رهایش کرد. کاری به درس و دانشگاه و هیچ چیز او نداشت و حالا میشنید که او روی ماشین داماد بزرگش که میدانست لکنتهای بیش نیست، کار میکند و عرق میریزد و مقدار کمی بهره میبرد. خجالت این اوضاع، از تمام زجرها بدتر بود.
موجود بدشکل و وحشتناک، خرناسی دیگر کشید و او غش کرد. حواس پنجگانهای که در دنیا داشت، در آنجا قویتر از قبل عمل میکردند. حواسی که وابسته به جسم نبودند؛ چرا که جسمش مدهوش بر تخت آیسییو افتاده بود و کار نمیکرد. حواسی در درون جان و روحش بودند؛ و قویتر!
تمام مفاهیم مادی و ظاهری دنیا در مقابلش کوچک و بیارزش به نظر میرسیدند. جایی که قرار داشت، دنیای واقعیتها بود.
با صیحهای که کشید، کنار پدر و مادرش برگشت. صدای پدرش بیآنکه دهان بگشاید، به گوشش رسید.
ـ چشم دل باز کن که جان بینی، آنچه نادیدنی است، آن بینی.