🥂فال سالانه متولدین ۲ اردیبهشت با مارال🥂
کلیات🥂
امسال سالیست برای رشد درونی، ساختن پایههای محکم و تصمیمگیریهای بزرگ. تغییراتی که مدتیه در ذهنته، کمکم رنگ واقعیت میگیرن. جهان در حال همراستا شدن با خواستههاتونه، فقط لازمه اعتماد داشته باشی و مسیر رو با صبر و هوشمندی ادامه بدی.
عشق و روابط🥰
اگر در رابطهای هستی، امسال زمان تعمیق پیونده؛ ممکنه حرفهایی رد و بدل شه که آیندهساز باشه.
اگر مجردی، نیمهی دوم سال شانس آشنایی با فردی که ذهن و دلتو درگیر کنه بیشتره. البته اول باید با خودت صادق باشی که چی میخوای.
کار و مالی💰
در نیمه اول سال ممکنه با چالشهایی روبهرو شی که باعث رشدت میشن. پروژههای جدید، تغییر در سبک درآمد یا حتی فکر کردن به راهاندازی کاری شخصی برات پیش میاد.
از تابستون به بعد، اوضاع مالی رو به ثبات میره و فرصتهای خوبی برای پیشرفت دیده میشه.
سلامت و انرژی🔋
بدنت پیامهایی داره که باید بهش گوش بدی. امسال بهتره تغذیه و خواب رو جدیتر بگیری. آرامش ذهنی کلید حفظ تعادلته.
رشد شخصی و معنوی:💡
کائنات ازت میخواد بیشتر به ندای درونت گوش بدی. نشونهها زیاد میشن. ممکنه از طریق خواب، مکالمهی تصادفی یا حتی یک کتاب، الهامی بهت برسه.
پیام کائنات برای تو👼
"آنچه از دل بخواهی، اگر با نیت پاک باشه، دیر یا زود در آغوشت خواهد بود. فقط قدم بردار، حتی اگه کوچیک باشه."
اگه دوست داشتی، میتونم یه نسخه تصویری یا طراحیشده برای پست یا استوری هم برات آماده کنم.
t.me/fal_maral
کلیات🥂
امسال سالیست برای رشد درونی، ساختن پایههای محکم و تصمیمگیریهای بزرگ. تغییراتی که مدتیه در ذهنته، کمکم رنگ واقعیت میگیرن. جهان در حال همراستا شدن با خواستههاتونه، فقط لازمه اعتماد داشته باشی و مسیر رو با صبر و هوشمندی ادامه بدی.
عشق و روابط🥰
اگر در رابطهای هستی، امسال زمان تعمیق پیونده؛ ممکنه حرفهایی رد و بدل شه که آیندهساز باشه.
اگر مجردی، نیمهی دوم سال شانس آشنایی با فردی که ذهن و دلتو درگیر کنه بیشتره. البته اول باید با خودت صادق باشی که چی میخوای.
کار و مالی💰
در نیمه اول سال ممکنه با چالشهایی روبهرو شی که باعث رشدت میشن. پروژههای جدید، تغییر در سبک درآمد یا حتی فکر کردن به راهاندازی کاری شخصی برات پیش میاد.
از تابستون به بعد، اوضاع مالی رو به ثبات میره و فرصتهای خوبی برای پیشرفت دیده میشه.
سلامت و انرژی🔋
بدنت پیامهایی داره که باید بهش گوش بدی. امسال بهتره تغذیه و خواب رو جدیتر بگیری. آرامش ذهنی کلید حفظ تعادلته.
رشد شخصی و معنوی:💡
کائنات ازت میخواد بیشتر به ندای درونت گوش بدی. نشونهها زیاد میشن. ممکنه از طریق خواب، مکالمهی تصادفی یا حتی یک کتاب، الهامی بهت برسه.
پیام کائنات برای تو👼
"آنچه از دل بخواهی، اگر با نیت پاک باشه، دیر یا زود در آغوشت خواهد بود. فقط قدم بردار، حتی اگه کوچیک باشه."
اگه دوست داشتی، میتونم یه نسخه تصویری یا طراحیشده برای پست یا استوری هم برات آماده کنم.
t.me/fal_maral
Telegram
کانال فال مارال
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
🔶#سرکتاب یا #معاینه_روحانی 🔶
سرکتاب و معاینه روحانی شامل موارد زیر میشود:
🔸 آیا طلسم دارم؟
🔹 آیا چشم زخم خورده ام؟
🔸 آیا همزاد بد دارم؟
🔹 آیا جن عاشق دارم؟
🔸 آیا جادو سحر و دعا دارم؟
🔹 آیا نحسی دارم؟
🔸 آیا رزقم بسته شده است؟
🔹 آیا بختم بسته شده؟
🔸 آیا چله دارم؟
🔹 آیا بستگی دارم؟
🔴مشخص شدن جفت بودن طالع دو شخص برای ازدواج
🟠مشخص شدن و عنصریت شخص و طبع وی
🔵 مشخص شدن دلیل مشکلات پیش آمده در زندگی
🔸 توجه داشته باشید سرکتاب و معاینه روحانی بافال و پیشگویی و آینده نگری وغیب گویی کاملا فرق دارد
🆔 @marala5
سرکتاب و معاینه روحانی شامل موارد زیر میشود:
🔸 آیا طلسم دارم؟
🔹 آیا چشم زخم خورده ام؟
🔸 آیا همزاد بد دارم؟
🔹 آیا جن عاشق دارم؟
🔸 آیا جادو سحر و دعا دارم؟
🔹 آیا نحسی دارم؟
🔸 آیا رزقم بسته شده است؟
🔹 آیا بختم بسته شده؟
🔸 آیا چله دارم؟
🔹 آیا بستگی دارم؟
🔴مشخص شدن جفت بودن طالع دو شخص برای ازدواج
🟠مشخص شدن و عنصریت شخص و طبع وی
🔵 مشخص شدن دلیل مشکلات پیش آمده در زندگی
🔸 توجه داشته باشید سرکتاب و معاینه روحانی بافال و پیشگویی و آینده نگری وغیب گویی کاملا فرق دارد
🆔 @marala5
#کد افزایش حقوق:
7602075
تک رقم ۳۶ مرتبه تکرار کنید
# کد قبولی در کنکور
30173802
تک رقم ۳۶ مرتبه تکرار کنید
#کد پس گرفتن پول به سرعت
89452119
تک رقم ۳۶ مرتبه تکرار کنید
@fal_maral
7602075
تک رقم ۳۶ مرتبه تکرار کنید
# کد قبولی در کنکور
30173802
تک رقم ۳۶ مرتبه تکرار کنید
#کد پس گرفتن پول به سرعت
89452119
تک رقم ۳۶ مرتبه تکرار کنید
@fal_maral
#کد قبولی در آزمون
3217335
تک رقم ۳۶ مرتبه تکرار کنید
#کد گرفتن ویزا
2562416
تک رقم ۳۶ مرتبه تکرار کنید
@fal_maral
3217335
تک رقم ۳۶ مرتبه تکرار کنید
#کد گرفتن ویزا
2562416
تک رقم ۳۶ مرتبه تکرار کنید
@fal_maral
#کد مالی و #جذب ثروت
8768
کد مخصوص ۲ اردیبهشت
تک رقم تکرار کنید وهمین طور که داری تکرارمیکنی توی دفترت با خودکار سبز کد روبنویسید 40 مرتبه📝
جاریه ثروت و فراوانی جاریه
خدایاشکرت💶خدایاشکرت💶خدایاشکرت🤲💸
کد جذب مشتری
مخصوص امروز 2 اردیبهشت
9680
تک رقم ۴۰ مرتبه
کد برکت امروز 2 ردیبهشت
برای جذب ۳ میلیون تومان
9227
تک رقم ۴۰ بار تکرار کنید و یکبار بنویسید
. #کدبازگشت معشوق و گرمی رابطه
روز ۲ اردیبهشت
تک رقم ۴۰ مرتبه تکرار
این کد فقط مختص امروز
تکرار کد به این شکل دوستان 👇
7717 366
هفت هفت یک هفت مکث سه شش شش
@fal_maral
8768
کد مخصوص ۲ اردیبهشت
تک رقم تکرار کنید وهمین طور که داری تکرارمیکنی توی دفترت با خودکار سبز کد روبنویسید 40 مرتبه📝
جاریه ثروت و فراوانی جاریه
خدایاشکرت💶خدایاشکرت💶خدایاشکرت🤲💸
کد جذب مشتری
مخصوص امروز 2 اردیبهشت
9680
تک رقم ۴۰ مرتبه
کد برکت امروز 2 ردیبهشت
برای جذب ۳ میلیون تومان
9227
تک رقم ۴۰ بار تکرار کنید و یکبار بنویسید
. #کدبازگشت معشوق و گرمی رابطه
روز ۲ اردیبهشت
تک رقم ۴۰ مرتبه تکرار
این کد فقط مختص امروز
تکرار کد به این شکل دوستان 👇
7717 366
هفت هفت یک هفت مکث سه شش شش
@fal_maral
#کد جذب طلا
این کد معجزه میکنه ؛
۴۲۳۱۸۵۴
اعداد رو یک به یک و از سمت چپ بخونید یا بنویسید
روزی ۱۰۸ مرتبه و برای ۲۱ روز
از نتیجهش لذت ببرید 😍🏆
@fal_maral
این کد معجزه میکنه ؛
۴۲۳۱۸۵۴
اعداد رو یک به یک و از سمت چپ بخونید یا بنویسید
روزی ۱۰۸ مرتبه و برای ۲۱ روز
از نتیجهش لذت ببرید 😍🏆
@fal_maral
🌱
پست ها رو لایک کنید ❤️
و
کانال به دوستانتون معرفی کنید❤️
تا
انرژی تون داخل کانال باشه که فالها براتون تحقق پیدا کنند💫🌈
پست ها رو لایک کنید ❤️
و
کانال به دوستانتون معرفی کنید❤️
تا
انرژی تون داخل کانال باشه که فالها براتون تحقق پیدا کنند💫🌈
عنوان داستان: #طعم_تلخ_خیانت_17
🌔قسمت هفدهم
اون زنیکه بی وجود که سنگش رو به سینه میزدی وبه خاطر اون زندگیمون روتباه کردی کجاست؟
پک عمیقی به سیگارش زد؛
-اومدی خوارشدنم رو ببینی؟من باختم دنیا.تو فکر اموال وسرمایه به تاراج رفته ام نیستم،من تورو باختم....پسرم رو.
-میخوام حضانت پناه رو به عهده بگیرم.
بی حرف وبی مقاومت برگه ها رو امضا کرد.اعتیاد چه برسر پیمان آورده بود.اویی که جانش به جان پناه بند بود،حالا دو دستی تقدیمش می کرد.سیبک گلویش تکان خورد.
-دنیا...من نمی خواستم یک تارمو از سر پوریا کم شه.قسم میخورم اون فقط یه اتفاق بود.
-نمیخوام چیزی بشنوم پیمان.
سوار ماشین شدم وپرسرعت راندم .
پناه به مرور بهتر شدو مثل گذشته دختری بانشاط وپرانرژی شدو همراه مامان،خونه میترا رفت.صدرا ومامان حنا هم برای عیادت یکی از اقوامشان رفتن.نفس رو پیش ارشیا گذاشتم ودوشی گرفتم. بعدازانجام کارهام، سراغ نفس رفتم اما خوابیده بود.برای ارشیاچای دم کردم .زنگ خونه به صدا دراومد وخانمی میانسال که نمیشناختم لبخندزنان وارد خونه شد و سراغ مامان حنا رو گرفت.ارشیا روبه من گفت:آذرخانم همسایه طبقه بالا هستن.مدتی پیش اسباب کشی داشتن.چندلحظه بعد صدرا و مامان حنا هم اومدن. درحال پذیرایی بودم که آذرخانم گفت.-بیخود نیست دل پسرمون رو بردی.صدرا لبخند گشادی زد واو ادامه داد اگه اجازه بدین آخرهفته با احسان جون مزاحمتون بشیم.ارشیا پرسیداحسان پسرتون رومیگی؟-بله
-متوجه نمیشم.
آذرخانم نگاه معناداری به من انداخت.
-برای امرخیر.
صدرا مثل برق گرفته ها از جاش پرید.
- فکر می کنم سوء تفاهمی پیش اومده آذرخانم.ایشون همسر بنده هستن.
آذر خانم هاج وواج نگاهم کرد.
-من شرمنده ام به خدا.فکرش رونمیکردم دنیاجون متاهل باشه.صدرا ادامه داد:
-محض اطلاع ما یه دخترداریم.آذرخانم بعداز کلی عذر خواهی خونه رو ترک کرد.ارشیا نگاه گنگی بهم انداخت و صدرا هم از شدت خشم قرمز شده بود.
-دنیا تو پسر آذرخانم رو میشناسی؟
-به جون نفس تا به حال ندیدمش.
-حلقه ات کو؟-دیشب گذاشتم جلوی آینه.
عصبی گفت:دیگه حق نداری اون حلقه رو ازانگشتت بیرون بیاری.مامان حنا گفت:صدراجان،یه سوء تفاهم بود مادر.دیگه کشش نده .
-دِآخه من نباید بدونم این یارو از کجا دنیا رو دیده؟از خجالت سرخ شده بودم.فنجانها رو جمع کردم وبه واحد خودم برگشتم.رگ خواب صدرا توی دستم بود.بعدازشام کمی خودآرایی کردم وادکلن مورد پسندش رو اسپری کردم وبا تنم از او پذیرایی کردم تا آرام شود.بعداز بهبودی دخترم،زندگیم دوباره گل وبلبل شده بود.نفس مثل پناه ،زیبا ودوست داشتنی بود و عزیزدردانه خانواده راسخیان.تمام گالری گوشی صدرا و ارشیا ومامان حنا پراز عکسهای نفس وهمین طور پناه بود.پریا تماس گرفت و احوال پناه رو گرفت.گویا پیمان به کمپ ترک اعتیاد رفته بود.جشن تولدسه سالگی نفس بود.صدرا وارشیا ومامان حنا کلی تدارک دیده بودند. نفس لباس پرچینی تن زده بود وبه تقلید از پناه میرقصید. ارشیا فیلم می گرفت و صدرا قربان صدقه نفس می رفت وسرخوشانه بشکن میزد. من وصدرا هم حسابی رقصیدیم وشادی کردیم وتا دیروقت خاطره ولطیفه گفتیم وخندیدیم.شب پرشوروحالی را با صدرا به صبح رساندم. روزبعد صدرا پرواز داشت ومیخواست به اوکراین سفر کند.من ونفس وپناه رو بوسیدو خداحافظی گرفت.تازه نفس رو از حمام بیرون آوردم که با صدای جیغ مامان حنا به سمت واحدش دویدم.-چی شده مامان؟
مامان حنا دیوانه وار جیغ می کشید وخودزنی میکرد.
-هواپیما سقوط کرده. گیج ومنگ به اوو ارشیا که با چشمانی اشکی خیره من ومامان حنا شده بود نگاه میکردم.
-صدرا....صدرا توی اون هواپیما بود.با چشمانی از حدقه درآمده فریاد زدم نه.صدرا چیزیش نمیشه.اون نمی تونه من ونفس روتنها بزاره.و آرزو کردم کاش من میمردم.اصلا بدون صدرا برای چه زنده مانده بودم؟تاب نگاه به نفس رو نداشتم.توی مراسم تشییع آنقدر ضجه زدم وخودزنی کردم که از گونه هام خون بیرون زده بود.نا آرام وبیقرار شده بودم وغیراز نشستن کنار مزار صدرا چیزی آرامم نمی کرد.نه از نفس خبرداشتم ونه از پناه.نمی توانستم رفتن صدرا را باور کنم.شاید هم نمیخواستم.توی اتاق کارش رفتم.باورم نمیشد آخرین تابلوی هنری صدرا تصویری ازمن بخت برگشته بود درحالی که موهایم آزادانه روی شانه هایم رها شده بود.کنار صدرا معنی عشق ومحبت واقعی را فهمیدم.مهربان وخوش اخلاق بود.هرگز کوچکترین بی احترامی و رفتار ناشایستی ازاو ندیدم.مثل پیمان پرخاشگر نبود و دست بزن نداشت. باصدای چرخش کلید ارشیا اومد؛-خیره قاب عکس صدرا بودم واو هق زنان گفت:به خودت بیا دنیا اینجوری میخوای از تنها یادگار برادرم مراقبت کنی؟تو که میدونی صدرا چقدر نفس رو دوست داشت.-صدرا نباید منو تنها میزاشت...
🌔#ادامه_دارد...
🪂
🪂⛳️
🪂⛳️🪂⛳️@fal_maral
🪂⛳️🪂⛳️🪂⛳️🪂⛳️🪂
🌔قسمت هفدهم
اون زنیکه بی وجود که سنگش رو به سینه میزدی وبه خاطر اون زندگیمون روتباه کردی کجاست؟
پک عمیقی به سیگارش زد؛
-اومدی خوارشدنم رو ببینی؟من باختم دنیا.تو فکر اموال وسرمایه به تاراج رفته ام نیستم،من تورو باختم....پسرم رو.
-میخوام حضانت پناه رو به عهده بگیرم.
بی حرف وبی مقاومت برگه ها رو امضا کرد.اعتیاد چه برسر پیمان آورده بود.اویی که جانش به جان پناه بند بود،حالا دو دستی تقدیمش می کرد.سیبک گلویش تکان خورد.
-دنیا...من نمی خواستم یک تارمو از سر پوریا کم شه.قسم میخورم اون فقط یه اتفاق بود.
-نمیخوام چیزی بشنوم پیمان.
سوار ماشین شدم وپرسرعت راندم .
پناه به مرور بهتر شدو مثل گذشته دختری بانشاط وپرانرژی شدو همراه مامان،خونه میترا رفت.صدرا ومامان حنا هم برای عیادت یکی از اقوامشان رفتن.نفس رو پیش ارشیا گذاشتم ودوشی گرفتم. بعدازانجام کارهام، سراغ نفس رفتم اما خوابیده بود.برای ارشیاچای دم کردم .زنگ خونه به صدا دراومد وخانمی میانسال که نمیشناختم لبخندزنان وارد خونه شد و سراغ مامان حنا رو گرفت.ارشیا روبه من گفت:آذرخانم همسایه طبقه بالا هستن.مدتی پیش اسباب کشی داشتن.چندلحظه بعد صدرا و مامان حنا هم اومدن. درحال پذیرایی بودم که آذرخانم گفت.-بیخود نیست دل پسرمون رو بردی.صدرا لبخند گشادی زد واو ادامه داد اگه اجازه بدین آخرهفته با احسان جون مزاحمتون بشیم.ارشیا پرسیداحسان پسرتون رومیگی؟-بله
-متوجه نمیشم.
آذرخانم نگاه معناداری به من انداخت.
-برای امرخیر.
صدرا مثل برق گرفته ها از جاش پرید.
- فکر می کنم سوء تفاهمی پیش اومده آذرخانم.ایشون همسر بنده هستن.
آذر خانم هاج وواج نگاهم کرد.
-من شرمنده ام به خدا.فکرش رونمیکردم دنیاجون متاهل باشه.صدرا ادامه داد:
-محض اطلاع ما یه دخترداریم.آذرخانم بعداز کلی عذر خواهی خونه رو ترک کرد.ارشیا نگاه گنگی بهم انداخت و صدرا هم از شدت خشم قرمز شده بود.
-دنیا تو پسر آذرخانم رو میشناسی؟
-به جون نفس تا به حال ندیدمش.
-حلقه ات کو؟-دیشب گذاشتم جلوی آینه.
عصبی گفت:دیگه حق نداری اون حلقه رو ازانگشتت بیرون بیاری.مامان حنا گفت:صدراجان،یه سوء تفاهم بود مادر.دیگه کشش نده .
-دِآخه من نباید بدونم این یارو از کجا دنیا رو دیده؟از خجالت سرخ شده بودم.فنجانها رو جمع کردم وبه واحد خودم برگشتم.رگ خواب صدرا توی دستم بود.بعدازشام کمی خودآرایی کردم وادکلن مورد پسندش رو اسپری کردم وبا تنم از او پذیرایی کردم تا آرام شود.بعداز بهبودی دخترم،زندگیم دوباره گل وبلبل شده بود.نفس مثل پناه ،زیبا ودوست داشتنی بود و عزیزدردانه خانواده راسخیان.تمام گالری گوشی صدرا و ارشیا ومامان حنا پراز عکسهای نفس وهمین طور پناه بود.پریا تماس گرفت و احوال پناه رو گرفت.گویا پیمان به کمپ ترک اعتیاد رفته بود.جشن تولدسه سالگی نفس بود.صدرا وارشیا ومامان حنا کلی تدارک دیده بودند. نفس لباس پرچینی تن زده بود وبه تقلید از پناه میرقصید. ارشیا فیلم می گرفت و صدرا قربان صدقه نفس می رفت وسرخوشانه بشکن میزد. من وصدرا هم حسابی رقصیدیم وشادی کردیم وتا دیروقت خاطره ولطیفه گفتیم وخندیدیم.شب پرشوروحالی را با صدرا به صبح رساندم. روزبعد صدرا پرواز داشت ومیخواست به اوکراین سفر کند.من ونفس وپناه رو بوسیدو خداحافظی گرفت.تازه نفس رو از حمام بیرون آوردم که با صدای جیغ مامان حنا به سمت واحدش دویدم.-چی شده مامان؟
مامان حنا دیوانه وار جیغ می کشید وخودزنی میکرد.
-هواپیما سقوط کرده. گیج ومنگ به اوو ارشیا که با چشمانی اشکی خیره من ومامان حنا شده بود نگاه میکردم.
-صدرا....صدرا توی اون هواپیما بود.با چشمانی از حدقه درآمده فریاد زدم نه.صدرا چیزیش نمیشه.اون نمی تونه من ونفس روتنها بزاره.و آرزو کردم کاش من میمردم.اصلا بدون صدرا برای چه زنده مانده بودم؟تاب نگاه به نفس رو نداشتم.توی مراسم تشییع آنقدر ضجه زدم وخودزنی کردم که از گونه هام خون بیرون زده بود.نا آرام وبیقرار شده بودم وغیراز نشستن کنار مزار صدرا چیزی آرامم نمی کرد.نه از نفس خبرداشتم ونه از پناه.نمی توانستم رفتن صدرا را باور کنم.شاید هم نمیخواستم.توی اتاق کارش رفتم.باورم نمیشد آخرین تابلوی هنری صدرا تصویری ازمن بخت برگشته بود درحالی که موهایم آزادانه روی شانه هایم رها شده بود.کنار صدرا معنی عشق ومحبت واقعی را فهمیدم.مهربان وخوش اخلاق بود.هرگز کوچکترین بی احترامی و رفتار ناشایستی ازاو ندیدم.مثل پیمان پرخاشگر نبود و دست بزن نداشت. باصدای چرخش کلید ارشیا اومد؛-خیره قاب عکس صدرا بودم واو هق زنان گفت:به خودت بیا دنیا اینجوری میخوای از تنها یادگار برادرم مراقبت کنی؟تو که میدونی صدرا چقدر نفس رو دوست داشت.-صدرا نباید منو تنها میزاشت...
🌔#ادامه_دارد...
🪂
🪂⛳️
🪂⛳️🪂⛳️@fal_maral
🪂⛳️🪂⛳️🪂⛳️🪂⛳️🪂
عنوان داستان: #طعم_تلخ_خیانت_18
🌔قسمت هجدهم
-اون فقط پدرنفس نبود،به قلبم اشاره کردم.این نفس بود که میومد ومیرفت.حامی وهمدم من ودخترم بود.صدرا همه کس من بود.اوهم اشک میریخت وشانه هایش می لرزید.-منم تنها برادرم رو از دست دادم.منم تنها شدم کمرم خم شده ولی چه میشه کرد؟به خاطرنفس ،به خاطر مامان، باید قوی باشم.اولین مراسم سالگرد صدرا بود.علیرغم اصرار بزرگترها رخت عزارو ازتنم بیرون نیاوردم.شش ماه بعدمامان حنا با گریه وزاری ازم خواهش کردلباس سیاهم را تعویض کنم و دستی به سروصورتم بکشم.بعداز رفتن صدرا یکه وتنها شده بودم و اگر حضور پناه ونفس نبود،انگیزه ای برای زندگی نداشتم.نفس خیلی به ارشیا ومامان حنا وابسته شده بود .تصمیم داشتم یکی دوروز خونه مامان ومیترا برم بلکم ازاین همه وابستگی رها شود.شب ارشیا تماس گرفت وپرسید چرا دیر کردی.وقتی گفتم امشب خونه مامان می مونم،پرسید؛مشکلی پیش اومده دنیاخانم؟نفس حالش خوبه؟
-آره خوبه.داره با بچه ها بازی می کنه.
-میشه لطف کنی گوشی روبهش بدی؟
-نفس عمو چطوره؟
-دارم با عروسکهام بازی می کنم.
ارشیا قصد داشت سراغ نفس بیاد اما نفس گفت میخوام پیش مادرجونی بخوابم.بعدازظهر روزبعد همین که به خونه برگشتیم،نفس دستم رو رها کردوبه سمت خونه مامان حنا رفت.یکی دوساعت بعد با صدای زنگ واحد،پدرپیمان اومد و اصرار داشت پناه روپیش پیمان ببره.پرمحبت پناه رو بوسید وقربان صدقه اش رفت وکلی خوراکی برایش آورده بود.پناه لباس تعویض کردو همراه پدربزرگش رفت.ارشیا اومد پراخم پرسید؛-آقای نامداری چی میخواست؟چرابعداز این همه مدت سروکله شون پیدا شده؟
-اومدسراغ پناه.
-نگو اجازه دادی ....
-توقع داشتی چیکار کنم؟این درسته من بگم مادرتون حق نداره نفس رو ببینه؟
-شما مادر منو با این خانواده مقایسه میکنی؟
-به هیچ وجه.به هرحال پدربزرگه و ازدیدن تنها نوه پسریش خوشحال میشه.دیروقت بود و خبری از نفس نشد،سراغش رفتم.مامان حنا گفت اینقدر بازی کرد که خسته شده و خوابش گرفت.
-بشین دخترم.باهات حرف دارم.
-پیش پای خودت آذرخانم تماس گرفت.میگفت احسان....حالا دلیل عصبانیت ارشیا را می فهمیدم.عصبی میان حرفش پریدم.-من که بهش گفتم قصدازدواج ندارم،چرا باشما تماس گرفته؟
-دخترم تا وقتی یه بیوه زن باشی،هرکی از راه میرسه،بهت پیشنهاد ازدواج میده.ماشالا هم جوونی هم خوش برورو.عصبی شب بخیر گفتم وبه واحدخودم برگشتم.عصرجمعه بود که پیمان غبراق وسرحال،پناه روآورد.مثل گذشته خوش پوش شده بود وادکلن همیشگی را اسپری کرده بود.پناه رو بوسید و روبه من گفت باید باهمدیگه صحبت کنیم.توی پارک کنار مجتمع روی نیمکتی نشستیم وپیمان بی مقدمه گفت-برگرد دنیا.به خاطرپناه.قسم میخورم گذشته روجبران کنم.اشک توی چشمام حلقه زد وعصبی توپیدم؛-چی رو جبران میکنی پیمان؟ می تونی پوریام رو برگردونی؟
-لعنتی چندبار بگم اون فقط یه اتفاق بود.
-تا وقتی زنده ام نمی بخشمت پیمان.کنارتو طعم تلخ خیانت رو چشیدم.اون هم توی روزهایی که تازه داشتم بهت اعتماد می کردم.-گذشته رو فراموش کن دنیا.تو هنوز جوونی.دوباره صاحب پسر میشیم.فقط برگرد قول میدم همون کسی باشم که تو میخوای.اصلا هرچی که تو بگی.-اگه به خاطر نفس مخالفت میکنی،خودم با خانواده راسخیان صحبت می کنم.-تو بهترین روزهای زندگیم رو زهرم کردی.اگه پوریا رو نمی بردی،هیچ وقت اون اتفاق براش نمی افتاد.از اینجا برو پیمان.با چشمانی خیس به خونه برگشتم.روزبعد مامان حنا سرسنگین جواب سلامم را داد.-چرابهم نگفتی دنیا؟
-گیج ومنگ نگاهش کردم.-از چی حرف میزنی؟
ارشیا کلافه دستی پشت گردنش کشید.
-اگه میخوای با شوهر سابقت ازدواج کنی،مانعی نیست.فقط دور نفس رو خط میکشی.هنوز اینقدر بی رگ نشدم که اجازه بدم پسرنامداری برای تنها یادگار برادرم،پدری کنه.-کی گفته من میخوام ازدواج کنم؟
مامان حنا گفت،پیمان تماس گرفت. عصبی به واحدم برگشتم وباپدرپیمان تماس گرفتم واز نفرت وانزجارم از پیمان گفتم.دیگه زیر ذره بین مامان حنا وارشیا بودم ونامحسوس زیرنظرم داشتن وگمان می کردن با پیمان درارتباطم.مامان حنا صدام زدوبه خونه اش رفتم.ارشیا توی اتاق بود با نفس بازی می کرد.گفت:خواستم اگه اجازه بدی ارشیا برای پناه پدری کنه.
-مامان هیچ متوجه ای چی میگی؟ آخه چه سنخیتی بین من واون هست؟من نگرانی تون رو درک میکنم.بهتون قول میدم تا وقتی زنده ام ازدواج نمیکنم.انگار ارشیا حرفهای من ومادرش رو شنید که ازاتاق بیرون زد.
-دنیاخانم انگار منظور مامان رو اشتباه متوجه شدید.ما فقط صوری ازدواج می کنیم.
-صوری ازدواج کنیم که چی بشه؟
- که کس وناکس بهت طمع نکنه.گفته باشم تا وقتی زنده ام اجازه نمیدم این احسان سیریش یا اون شوهر سابقت برای نفس پدری کنن.
🌔#ادامه_دارد..
✫ داستان و پند✫
🪂
🪂⛳️
🪂⛳️🪂⛳️@fal_maral
🪂⛳️🪂⛳️🪂⛳️🪂⛳️🪂
🌔قسمت هجدهم
-اون فقط پدرنفس نبود،به قلبم اشاره کردم.این نفس بود که میومد ومیرفت.حامی وهمدم من ودخترم بود.صدرا همه کس من بود.اوهم اشک میریخت وشانه هایش می لرزید.-منم تنها برادرم رو از دست دادم.منم تنها شدم کمرم خم شده ولی چه میشه کرد؟به خاطرنفس ،به خاطر مامان، باید قوی باشم.اولین مراسم سالگرد صدرا بود.علیرغم اصرار بزرگترها رخت عزارو ازتنم بیرون نیاوردم.شش ماه بعدمامان حنا با گریه وزاری ازم خواهش کردلباس سیاهم را تعویض کنم و دستی به سروصورتم بکشم.بعداز رفتن صدرا یکه وتنها شده بودم و اگر حضور پناه ونفس نبود،انگیزه ای برای زندگی نداشتم.نفس خیلی به ارشیا ومامان حنا وابسته شده بود .تصمیم داشتم یکی دوروز خونه مامان ومیترا برم بلکم ازاین همه وابستگی رها شود.شب ارشیا تماس گرفت وپرسید چرا دیر کردی.وقتی گفتم امشب خونه مامان می مونم،پرسید؛مشکلی پیش اومده دنیاخانم؟نفس حالش خوبه؟
-آره خوبه.داره با بچه ها بازی می کنه.
-میشه لطف کنی گوشی روبهش بدی؟
-نفس عمو چطوره؟
-دارم با عروسکهام بازی می کنم.
ارشیا قصد داشت سراغ نفس بیاد اما نفس گفت میخوام پیش مادرجونی بخوابم.بعدازظهر روزبعد همین که به خونه برگشتیم،نفس دستم رو رها کردوبه سمت خونه مامان حنا رفت.یکی دوساعت بعد با صدای زنگ واحد،پدرپیمان اومد و اصرار داشت پناه روپیش پیمان ببره.پرمحبت پناه رو بوسید وقربان صدقه اش رفت وکلی خوراکی برایش آورده بود.پناه لباس تعویض کردو همراه پدربزرگش رفت.ارشیا اومد پراخم پرسید؛-آقای نامداری چی میخواست؟چرابعداز این همه مدت سروکله شون پیدا شده؟
-اومدسراغ پناه.
-نگو اجازه دادی ....
-توقع داشتی چیکار کنم؟این درسته من بگم مادرتون حق نداره نفس رو ببینه؟
-شما مادر منو با این خانواده مقایسه میکنی؟
-به هیچ وجه.به هرحال پدربزرگه و ازدیدن تنها نوه پسریش خوشحال میشه.دیروقت بود و خبری از نفس نشد،سراغش رفتم.مامان حنا گفت اینقدر بازی کرد که خسته شده و خوابش گرفت.
-بشین دخترم.باهات حرف دارم.
-پیش پای خودت آذرخانم تماس گرفت.میگفت احسان....حالا دلیل عصبانیت ارشیا را می فهمیدم.عصبی میان حرفش پریدم.-من که بهش گفتم قصدازدواج ندارم،چرا باشما تماس گرفته؟
-دخترم تا وقتی یه بیوه زن باشی،هرکی از راه میرسه،بهت پیشنهاد ازدواج میده.ماشالا هم جوونی هم خوش برورو.عصبی شب بخیر گفتم وبه واحدخودم برگشتم.عصرجمعه بود که پیمان غبراق وسرحال،پناه روآورد.مثل گذشته خوش پوش شده بود وادکلن همیشگی را اسپری کرده بود.پناه رو بوسید و روبه من گفت باید باهمدیگه صحبت کنیم.توی پارک کنار مجتمع روی نیمکتی نشستیم وپیمان بی مقدمه گفت-برگرد دنیا.به خاطرپناه.قسم میخورم گذشته روجبران کنم.اشک توی چشمام حلقه زد وعصبی توپیدم؛-چی رو جبران میکنی پیمان؟ می تونی پوریام رو برگردونی؟
-لعنتی چندبار بگم اون فقط یه اتفاق بود.
-تا وقتی زنده ام نمی بخشمت پیمان.کنارتو طعم تلخ خیانت رو چشیدم.اون هم توی روزهایی که تازه داشتم بهت اعتماد می کردم.-گذشته رو فراموش کن دنیا.تو هنوز جوونی.دوباره صاحب پسر میشیم.فقط برگرد قول میدم همون کسی باشم که تو میخوای.اصلا هرچی که تو بگی.-اگه به خاطر نفس مخالفت میکنی،خودم با خانواده راسخیان صحبت می کنم.-تو بهترین روزهای زندگیم رو زهرم کردی.اگه پوریا رو نمی بردی،هیچ وقت اون اتفاق براش نمی افتاد.از اینجا برو پیمان.با چشمانی خیس به خونه برگشتم.روزبعد مامان حنا سرسنگین جواب سلامم را داد.-چرابهم نگفتی دنیا؟
-گیج ومنگ نگاهش کردم.-از چی حرف میزنی؟
ارشیا کلافه دستی پشت گردنش کشید.
-اگه میخوای با شوهر سابقت ازدواج کنی،مانعی نیست.فقط دور نفس رو خط میکشی.هنوز اینقدر بی رگ نشدم که اجازه بدم پسرنامداری برای تنها یادگار برادرم،پدری کنه.-کی گفته من میخوام ازدواج کنم؟
مامان حنا گفت،پیمان تماس گرفت. عصبی به واحدم برگشتم وباپدرپیمان تماس گرفتم واز نفرت وانزجارم از پیمان گفتم.دیگه زیر ذره بین مامان حنا وارشیا بودم ونامحسوس زیرنظرم داشتن وگمان می کردن با پیمان درارتباطم.مامان حنا صدام زدوبه خونه اش رفتم.ارشیا توی اتاق بود با نفس بازی می کرد.گفت:خواستم اگه اجازه بدی ارشیا برای پناه پدری کنه.
-مامان هیچ متوجه ای چی میگی؟ آخه چه سنخیتی بین من واون هست؟من نگرانی تون رو درک میکنم.بهتون قول میدم تا وقتی زنده ام ازدواج نمیکنم.انگار ارشیا حرفهای من ومادرش رو شنید که ازاتاق بیرون زد.
-دنیاخانم انگار منظور مامان رو اشتباه متوجه شدید.ما فقط صوری ازدواج می کنیم.
-صوری ازدواج کنیم که چی بشه؟
- که کس وناکس بهت طمع نکنه.گفته باشم تا وقتی زنده ام اجازه نمیدم این احسان سیریش یا اون شوهر سابقت برای نفس پدری کنن.
🌔#ادامه_دارد..
✫ داستان و پند✫
🪂
🪂⛳️
🪂⛳️🪂⛳️@fal_maral
🪂⛳️🪂⛳️🪂⛳️🪂⛳️🪂