کانال فال مارال
20K subscribers
32K photos
4.11K videos
268 files
24.1K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
روتین تمرینی ۳۰ دقیقه ای برای چربی سوزی در منزل

@fal_maral 🏋‍♀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لیفت باسن با ورزش
🔮آکادمی فیتنس بدنسازی“

@fal_maral 🏋‍♀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سینه‌هاتو با ورزش و بدون نیاز به جراحی لیفت کن

@fal_maral 🏋‍♀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با ایروبیک و رقص چربی هارو از بین ببرید
(درخواستی)

@fal_maral 🏋‍♀
🔺صفحه نخست روزنامه‌های دوشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۳
@fal_maral
Forwarded from و خدا عشق را آفرید حکیم

عنوان داستان:
#پنهان_ترین_دلتنگی_5

🪐قسمت پنجم

_همین که خواستم درب خونه رو باز کنم،سعیدپرخشم و عصبانی بازوم رو فشرد.-این چه وقت خونه اومدنه؟
-چیکار میکنی سعید.دستم درد گرفت.
از میان دندانهای چفت شده غرید؛-انگار فراموش کردی محمد تو رو به من سپرده. تا این وقت شب کجا بودی؟-خونه بابام.کجا میخواستی باشم؟
-دِ داری دروغ میگی.رفتم اونجا بابات گفت سرشب از خونه بیرون زدی.- خوب بعدش رفتم پیش شیرین.حرصی سرش رو تکان داد-آره از بوی ادکلن مردونه ات معلومه کجا بودی.در دل لعنتی نثار شیرین کردم.
-بیچاره داداش من. نمیدونه همسر گرامش داره هرز میپره.تاب شنیدن تهمتش رو نداشتم و همین که خواستم سیلی نثارش کنم،مچ دستم رو گرفت و هولم داد.با ضرب کف سرامیکهای سالن افتادم و درد شدیدی زیر دلم احساس کردم. خون روی سرامیک راه گرفت و من درحالیکه دستم رو زیر شکمم گرفته بودم، بی جان گفتم:-بچه م.
سعید وحشت زده و با چشمانی گردشده نزدیکم شد و جسم بی جانم رو از روی زمین بلند کرد.وقتی پلک باز کردم،روی تخت بیمارستان بودم و سعید سرش رو میان دستانش گرفته بود.بی رمق پرسیدم،-بچه ام زنده است؟سعید تندی از جاش بلند شد.-.نگران نباش.دکتر گفت نبضش کاملا طبیعیه.چرا نگفتی بارداری؟ محمد خبرداره؟گریان گفتم فعلا به محمد چیزی نگو.ممکنه بچه م‌ رو از دست بدم.نمی خوام بیخودی امیدوارش کنم.سعید:-باور کن من...من نمی خواستم اینجوری بشه.صبح روز بعد از بیمارستان ترخیص شدم.سعید مثل پروانه دورم می چرخید و قرص ها و داروهام رو سر ساعت یادآوری می کرد و ازش قول گرفتم تا بهبودی کامل، چیزی به احدی نگوید.سفر ده روزه محمدطول کشید.بیقرار تماس گرفت و ابراز دلتنگی کرد.منم دلتنگش بودم و زیر گریه زدم.با مراقبتهای سعید اوضاع جسمیم بهتر شد.همین که نزدیکم اومد تافشار خونم رو بگیره خواهش کردم چند لحظه اجازه بده بوی تنش رو استشمام کنم.عصبی و ناراضی باشه ای گفت.بعدهم روی تختم دراز کشید. و من دیوانه وار سینه و گردنش رو بوییدم.عجیب ترکیب ادکلن و عرق تنش رو دوست داشتم.افسوس مثل تشنه ای بودم که سیراب نمیشدم.چند لحظه بعد،سعید با گفتن کافیه دیگه،از جاش بلندشد و از اتاق بیرون رفت و من هنوز بوی ملحفه و رو تختی رو استشمام میکردم.روزبعدسعید منو تا خونه بابا رساند و تاکید کرد برگشتنی خودش سراغم میاد.شب تا دیروقت بیداربودم واحساس ضعف شدیدی کردم.درحال درست کردن املت بودم که سعید تقه ای به در زد و لبخندزنان توی آشپزخونه اومد.-عجب برادرزاده خوش اشتهایی دارم.ماهیتابه رو روی میز گذاشتم.انگار گرسنگی بر اون هم چیره شده بود که بی تعارف شروع به خوردن کرد.-خداییش خیلی خوشمزه شده.دوست داری فردا بریم ویلای لواسون؟-نه.بدون محمدم جایی نمیرم.حاجی که همراه مامان نرگس به شهرستان رفته بودن تماس گرفت.گویا به خاطر بارش برف و راهبندان نمی تونستن برگردن.توی اتاقم رفتم.بعداز تماس با محمد دوشی گرفتم و روی تختم دراز کشیدم.سعید مثل هرشب فنجانی شیر برام آورد و من هم با اکراه خوردم.قبل از خواب هم پیراهنش رو برام آورد و شب بخیر گفت.از صبح حسابی ترگل ورگل کرده بودم و بیصبرانه درانتظار برگشتن محمد بودم.سر میز شام سعید می خواست با گفتن خبر بارداریم همه رو سوپرایز کنه اما من مانعش شدم و می خواستم روز تولد محمدحسابی غافلگیرش کنم.جشن عروسی مینا دخترعمویم بود اما محمد هیچ جوره اجازه نمیداد توی جشن شرکت کنم.از سعید خواهش کردم رضایت محمد رو جلب کنه. با وجودی که تنها نبودم و همراه مامان نرگس و حاجی میرفتم ،محمد کلی برام خط و نشان کشید که لباسم پوشیده باشد و در معرض دید مردان نباشم.با وجودی که اسمی از طاهر نمی برد اما من منظورش رو خوب گرفتم.

همراه مامان نرگس به سالن زیبایی رفتم.به اصرار من، مامان نرگس آرایش ملایمی روی صورتش انجام داد.به خاطر تولد محمد که پایان هفته بود،موهام رو مش کردم و با آرایشی لایت چهره ام زیباتر شده بود.مامان نرگس مدام قربان صدقه ام میرفت و ورد چشم زخم میخواند.جشن عروسی توی حیاط بزرگ و وسیع عمو برگزار شد.من و مامان نرگس بعداز تبریک به عمو و زن عمو، کنار مامان و سحر و ننه نشستیم.با وجودی که سحر قبل از من ازدواج کرده بود، اما هنوز باردار نشده بود.دلم نمیومد خبر بارداریم رو به سحر بگم.با ورود عروس و داماد، مطربها شروع به نواختن کردن.عاشق رقص محلی بودم ولباس سنتی زیبایی تن زده بودم.دخترعموها و دختر عمه هام همگی شروع به رقص و پایکوبی کردن.سحربی طاقت دستمالی بدستم داد و مامان نرگس هم سری به رضایت تکان داد. غرق رقص و شادی بودم طاهر که کت وشلوار مشکی ماتی تن زده بود،نزدیکم اومد و با
...

🪐
#ادامه_دارد..

✫ داستان و پن
د✫


🍫🍫🍯
‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ @fal_maral
🍫🍫🍫🍯🍯🍯🍫🍫🍫