الله رافراموش نکنید
902 subscribers
3.48K photos
10.6K videos
1.03K files
2.77K links
Download Telegram
📚داستان زیبای صدقه

مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسایه شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...

صدقه را بنگر که چه چیزیست !
صدقه دهید چونکه مثل لباس بدون جیب است !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: دوازده

تماس قطع شد بهار موبایل را آهسته به بی‌ بی داد. و حرف پدرش را به بی بی گفت وقتی بی‌بی این حرف را شنید، چهره‌ اش در هم رفت. داخل خانه رفت و با صدایی بلند و آمیخته به خشم، رو به پسرانش گفت شنیدید؟ حالا هم نمی‌ آید! دو ماه دیگر می‌ آید! خیال کرده دخترش را برای همیشه به دوش ما انداخته!
ماما عتیق با آرامش به مادرش گفت مادر جان، بهار اینجا مهمان ما نیست، او از ماست. ما خانواده‌ اش هستیم. بگذار باشد. مشکل نیست.
اما برادر بزرگش، که تا آن لحظه سکوت کرده بود، گفت ما هیچ مسئولیتی در برابر بهار نداریم. پدرش باید راهش را پیدا کند. عتیق فردا او را خانه ای عمه اش ببر آنها مسوول نگهداری اش هستند نه ما.
ماما عتیق رو به برادرش کرد. نگاهش قوی و محکم بود. با لحنی آرام اما قاطع گفت بهار هیچ جای نمیرود. اگر من عضوی از این خانواده هستم، پس بهار هم از روی من در این خانه است. هر وقتی که پدرش برگشت، خودش می‌ آید و او را میبرد. تا آن روز، او همینجا خواهد ماند و اگر کسی با بودن بهار در اینجا مخالفت کند من هم برای همیش این‌ خانه را ترک خواهم کرد.
بی‌ بی که فهمید بحث بی‌ فایده است، دیگر چیزی نگفت، فقط با حالتی رنجیده به سبزی‌ هایی که هنوز پاک نشده بودند نگاه کرد. اما بهار، همان گوشهٔ حویلی، پشت درخت انار خشکیده، و اشک‌ از چشمانش جاری بودند.
شش ماه گذشته بود…
شش ماه، یعنی یک‌ صد و هشتاد روزِ طولانی، که مثل سایه‌ های زمستانی، سرد و کشنده، بر جان بهار افتاده بود. در این شش ماه، نه از پدرش خبری شد، نه از بازگشتش سخنی. تماس‌ها بی‌ جواب ماند، وعده‌ ها فراموش شد، و بهار میان دیوارهای خانه‌ ای که در آن حس غربت می‌ کرد، گم شد.
او دیگر نه مهمان بود، نه اهل خانه. میان این دو، در برزخی سرد، مثل پرنده‌ ای در قفس، به سکوت خو کرده بود. روزهایش با آشپزخانه و صدای خش‌ خش جاروی حویلی آغاز می‌ شد و شب‌ هایش با صدای خُرخُر بی‌ بی و بی‌ مهری زن مامایش به پایان می‌ رسید.
زن مامایش دیگر او را نه به اسم، که به «دختر» صدا میزد.
– دختر، دیگ را بشوی.
– دختر، قالینچه را بتکان.
– دختر، چرا آهسته کار میکنی؟
و وقتی کاری دیر می‌ شد، صدایش بالا میرفت، چشمانش پر از خشم می‌ شد و گاه بی‌ رحمانه می‌ گفت پدرت هم دیده اینقدر تنبل هستی ترا اینجا رها کرده.
ساحل و سایمه هم رفتاری چون مادرشان آموخته بودند. و با بهار بدرفتاری میکردند.
بهار گاه در خلوتِ شب، زیر کمپل اش گریه می‌ کرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت سی و یکم

ببین این کتاب تاریخ چاپ اش چند ماه قبل است پس حتماً مرسل همینجا است قدیر پرسید مرسل؟ منظورت همان‌ دختری نیست که هجران دیوانه اش شده؟ شگوفه گفت بلی احساس میکنم خودش است میخواهم او را از نزدیک ببینم شاید او بتواند به هجران کمک کند قدیر گفت ولی او ازدواج کرده فکر نکنم خیری از او به هجران برسد شگوفه گفت میدانم ولی نمیدانم باز هم یک امیدی در قلبم است فکر میکنم مرسل میتواند به ما کمک کند تو کوشش کن او را به زودی پیدا کنی
دو روزی میگذشت شگوفه با قدیر به دفتری که مرسل آنجا کار میکرد آمدند شگوفه آرزو میکرد که این زن‌ واقعاً مرسل باشد در اطاق انتظار نشسته بودند که دروازه باز شد و چشم شگوفه به مرسل خورد با خوشحالی از جایش بلند شد مرسل با دیدن شگوفه برای چند لحظه ساکت ایستاده شد شگوفه به سویش رفت و سلام داد مرسل هم جوابش را داد و گفت بفرمایید بشینید بعد پرسید چای میخواهید یا قهوه؟ شگوفه گفت هیچ چیز نمیخواهیم فقط میخواهم با عشق برادر خود حرف بزنم مردمک چشمانی مرسل لرزید شگوفه گفت میبخشی فکر کنم حرفم اشتباه بود مرسل چیزی نگفت شگوفه دستانی مرسل را گرفت و گفت مرسل جان لطفاً ما را کمک کن هجران دیوانه شده مجنون شده معتاد شده هر کاری کردیم نتوانستیم او را از این حالت بیرون بسازیم لطفاً تو کمک ما کن مرسل سرش را پایین گرفت و گفت من نمیتوانم کمک کنم میدانید که ازدواج کرده ام حتا اگر خودم بخواهم هم نمی توانم کمک کنم لطفاً از اینجا بروید من دعا میکنم هجران به خود بیاید شگوفه چند لحظه ای آنجا نشست ولی میدانست مرسل هم مجبور است از آنها دور باشد کاغذی از روی میز گرفت شماره اش را روی آن نوشت و به مرسل داد گفت اگر گاهی تصمیم ات تغیر کرد برایم تماس بگیر بالایت فشار نمی آورم چون من هم زن هستم درک ات میکنم ولی باز هم امید دارم.
بعد از رفتن آنان مرسل به شماره ای شگوفه دید و اشک از چشمانش جاری شد شماره ای شگوفه را در جیب لباس اش گذاشت

و به اطاق کارش رفت ساعت چهار عصر بود از دفتر بیرون شد و به سوی موترش رفت که چشمش به تیمور خورد که با دسته گلی به سوی مرسل آمد مرسل لبخندی زد و گفت تو‌ اینجا چی میکنی عزیزم؟ تیمور دسته گل را به مرسل داد و‌ گفت به دیدن خانم زیبایم آمدم مرسل را به آغوش گرفت و بوسه ای از موهایش گرفت و ادامه داد بیا امروز شوهرت ترا به خانه میرساند مرسل گفت پس موتر خودم را چطور کنم؟ تیمور گفت کلیدش را به من بده به بچه ها میگویم که به خانه بیاورند مرسل گفت درست است کلید موتر را به دست تیمور داد و خودش سوار موتر شوهرش شد چشم اش به چوکی پشت سر موتر خورد و گفت این خریطه ها چی است؟ تیمور گفت اینها را برای خانم زیبایم خریده ام مرسل متعجب نگاهش کرد و گفت تو از این رومانتیک بازی ها خیلی خوشت میاید تیمور لبخندی زد و‌ گفت خانمی به زیبایی تو دارم لذت میبرم وقتی این کارها را برایت میکنم راستش امروز مریض نداشتم وقتر از شفاخانه بیرون شدم گفتم‌ برایت کمی خرید کنم موتر را حرکت داد مرسل به سوی تیمور‌ میدید تیمور همیشه همینگونه بود درست است که با مرسل به عاشقی عروسی نکرده بود ولی مرسل را عاشقانه دوست داشت از وقتی ازدواج کرده اند تا حالا نگذاشته آبی در دل مرسل تکان بخورد هر هفته یکبار دسته گلی زیبایی با هدایای مقبول گرفته و پشت دفتر مرسل میاید و او را متعجب میسازد موتر ایستاده شد تیمور گفت زیاد جذاب هستم؟ مرسل از فکر بیرون شد و گفت چطور یعنی؟ تیمور گفت چشم ات را از چهره ام نمیگیری میدانم خیلی جذاب است ولی این چهره ای است که تمام عمر باید ببینی پس زیاد دید نزن برایت خسته کُن نشود مرسل خندید و گفت اینگونه حرف نزن شوهر برای زن چی‌وقت خسته کُن شده تیمور گفت بیا عزیزم رسیدیم باور کن تا حالا مروه مادرم را دیوانه ساخته پرسیده پرسیده که مادر و پدرم چی وقت میایند هر دو از موتر پیاده شدند تیمور خریطه های خرید را از سیت عقب گرفت و با هم داخل اپارتمان شان رفتند همینکه دروازه ای خانه را زدند دروازه باز شد مروه دخترک شان به شیرین زبانی گفت سلام پدر جان تیمور او را در آغوش گرفت و گفت سلام عشق پدر خود مرسل گفت والله حسودیم شد مروه لبخندی زد و گفت سلام مادر جان مرسل روی مروه را بوسید و گفت علکیم سلام دختر زیبایم داخل خانه رفتند مادر تیمور با دیدن شان همرای شان‌ احوال پرسی کرد مرسل بعد از احوال پرسی با مادر تیمور به سوی اطاق خوابش رفت که مادر تیمور گفت دخترم این انگشترت را در آشپزخانه فراموش کرده بودی مروه گفت من فکر نبود میخواستم در کثافت دانی بی اندازم که بی بی جان دید.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9....
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت سی و دوم

مرسل به سوی تیمور دید که کمی ناراحت شد انگشتر را از دست مادر تیمور گرفت و آهسته تشکری گفت و به داخل اطاقش رفت به سوی انگشترش دید این انگشتر هجران بود که در این شش سال مرسل از انگشت اش بیرون نمیساخت بخاطر اینکه انگشتر مردانه است تیمور احساس میکرد که شاید انگشتر هجران باشد ولی برای مرسل چیزی نمیگفت انگشتر را به انگشت اش کرد تیمور داخل اطاق شد و گفت لباسهایم را تبدیل کنم مرسل خودش را جم و جور کرد تیمور‌ گفت امروز گرفته معلوم میشوی خوب هستی؟ مرسل به چشمان مهربان شوهرش دید و گفت خوب هستم تیمور گفت شکر‌و دکمه های کورتی اش را باز کرد که مرسل گفت امروز خواهرش به دفترم آمده بود و از من کمک میخواست‌ تیمور دست از باز کردن دکمه ها برداشت و به سوی مرسل دید مرسل ادامه داد معتاد شده حالت روانی اش هم خراب است از من کمک خواست ولی من رد کردم گفتم حالا ازدواج کرده ام نمیتوانم کمک شان کنم تیمور حرفی نزد مرسل از جایش بلند شد روبروی تیمور ایستاده شد شروع به باز کردن دکمه های کورتی تیمور کرد و گفت یک چیزی بگو تیمور گفت چی بگویم هر چی در نظرت درست میاید همانطور کن میدانی من در هر قدم همرایت هستم مرسل گفت من هم چیزی که به نظرم درست میامد را کردم تیمور بوسه ای به پیشانی مرسل زد
آنشب مرسل از فکر هجران بیرون نمیشد تا صبح نتوانست بخوابد صبح زود برای نماز صبح از جایش بلند شد تیمور را آهسته صدا زد و گفت عزیزم بلند شو نماز بخوانیم با هم نماز ادا کردند بعد از نماز تیمور شروع به تلاوت قرآنکریم کرد مرسل هم پهلویش نشسته بود و به تیمور نگاه میکرد تلاوت اش که تمام شد قرآنکریم را در جایش گذاشت و رو به مرسل گفت هر کمک که از دستت میاید میتوانی برای هجران انجام بدهی من هم کنارت هستم میتوانم برای ترک اعتیادش بهترین داکتران را برای تان معرفی کنم من بالای تو باور دارم در این شش سال تو برایم ثابت ساختی که تو یک فرشته هستی و من به این حیران هستم که چی کار نیک در زندگیم انجام داده ام که الله ترا برایم داد مرسل حیرت زده به تیمور میدید تیمور سرش را روی زانوی مرسل گذاشت و گفت اینگونه به من نگاه نکن عزیزدلم که نگاهت دیوانه ام میسازد مرسل دستش را داخل موهای تیمور فرو برد تیمور چشمانش را بست و گفت فقط یک چیز هیچوقت فراموشت نشود که من ترا بیشتر از خودم دوست دارم اگر روزی نباشی مطمین باش تیمور میمیرد.

مرسل لبانش را روی پیشانی تیمور گذاشت و بوسه ای از پیشانی اش گرفت ساعت ده صبح بود که به شماره ای که شگوفه داده بود تماس گرفت شگوفه با شنیدن صدای مرسل لبخندی زد و گفت میدانستم زنگ میزنی تشکر مرسل جان مرسل گفت تا جای که به زندگی متاهلی من مشکلی ایجاد نشود همرای تان کمک میکنم شگوفه گفت زنده باشی مرسل پرسید چی وقت باید تداوی هجران را شروع کنیم؟ شگوفه گفت هجران نیست مرسل جان ما نمیدانیم کجا است بسیار کم به خانه می آید اینبار که آمد برایت خبر میدهم مرسل گفت درست است
چند ماهی میگذشت شگوفه هنوز برای مرسل تماس نگرفته بود روز جمعه بود مرسل با خانواده اش مصروف خوردن غذا بودند که موبایلش زنگ زد از جایش بلند شد و تماس را جواب داد چند لحظه بعد خداحافظی کرد و به سوی تیمور دید تیمور گفت خیریت است چیزی شده؟ مرسل جواب داد شگوفه زنگ زده بود هجران به خانه آمده حالا هم او را در خانه زندانی کرده اند تا من بروم تیمور گفت درست است تو آماده شو من موتر را از پارکینگ بیرون میکنم مرسل گفت مروه را چطور کنیم مادر جان‌ هم خانه ای خواهرت رفته نمیتوانیم تنهایش بگذاریم تیمور گفت مروه را خانه ای شما میبریم مرسل گفت پس درست است آماده اش میکنم نیم ساعت بعد با هم از خانه بیرون شدند سوار موتر شدند مروه را به خانه ای پدر مرسل رسانیدن بعد به سوی آدرسی که شگوفه داده بود حرکت کردند تیمور گفت فکر کنم آدرس همین خانه است مرسل به خانه ای روبروی شان دید بعد به تیمور نگاه کرد و‌ گفت مطمین هستی این کار را کنم؟ ببین‌ تیمور اگر تو بخواهی از همینجا برمیگردیم تیمور دستانی مرسل را میان دستان خود گرفت و گفت من یک داکتر هستم من به‌ هجران به عنوان یک مریض میکنم نه گذشته ای همسرم واقعاً میخواهم هجران صحتمند شود و بالای تو هم باور دارم حالا برو من اینجا منتظرت میباشم مرسل گفت تو هم بیا تیمور گفت تو‌ برو مرسل دیگر چیزی نگفت همینکه با مرسل به اینجا آمده بود هم باورنکردنی بود مرسل گفت درست است من زود برمیگردم تیمور گفت مواظب خودت باش چیزی کار داشتی برایم زنگ بزن مرسل از موتر پیاده شد تیمور به او نگاه کرد دستی به پیشانی اش کشید مرسل با دستانی لرزان زنگ دروازه را فشار داد منتظر ماند تا کسی دروازه را باز کند به عقب نگاه کرد تیمور از داخل موتر به او میدید در همین لحظه دروازه باز شد و شگوفه با دیدن مرسل او‌ را محکم به آغوش گرفت..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت سی و سوم

و شگوفه با دیدن مرسل او‌ را محکم به آغوش گرفت.. و‌ گفت خوش آمدی مرسل جان داخل بیا با‌ هم داخل خانه رفتند.
شگوفه گفت دروازه ای اطاق را پشت سرش بسته کردیم زیاد دروازه را زد دید باز نمیکنیم حالا ساکت شده نمیدانم مرسل داخل ساختمان خانه شد پدر هجران با دیدن مرسل گوشه ای رفت مادر هجران نزدیک مرسل آمد و گفت دختر مهربانم خداوند از تو راضی باشد با اینکه متاهل هستی ولی قبول کردی به پسرم کمک کنی مرسل چیزی نگفت شگوفه گفت مادر جان مرسل باید هجران‌ را ببیند بیا مرسل جان دروازه را با کلید باز کرد و گفت هجران داخل است مرسل داخل اطاق رفت هجران گوشه ای اطاق نشسته بود سرش را بلند کرد و به سوی دروازه دید بعد دوباره سرش را پایین انداخت ضربان قلب مرسل بیشتر شده بود دیدن هجران در آن حالت برایش سخت بود داغ عشقی که اینهمه سال بخاطر دنیا گوشه ای قلبش دفن کرده بود دوباره تازه شد اشک در چشمانش حلقه زد و آهسته صدا زد هجران و همانجا ایستاده شد هجران با شنیدن صدای مرسل سرش را دوباره بلند کرد چند لحظه به مرسل دید از جایش بلند شد نزدیک مرسل آمد به سوی مرسل دید و لبخندی زد اما از چشمان مرسل قطرات اشک مثل باران پایین میریخت هجران با دیدن اشک های مرسل لبخندش جم شد و ناراحت به مرسل نگاه کرد مرسل گفت چطور هستی؟ چرا با خودت این کار را کردی؟ هجران هیچ چیز نمیگفت و فقط به مرسل میدید مرسل ادامه داد خودم ترا نزد داکتر میبرم خودم تداوی ات میکنم باید مثل سابق شوی مثل گذشته ورزش را شروع میکنی بخاطر دو دخترت باید دوباره خوب شوی هجران آهسته پرسید تو دختر داری یا پسر؟ مرسل جواب داد یک دختر دارم هجران لبخندی تلخی زد مرسل دیگر چیزی نگفت به صورت هجران نگاه کرد بالاخره بغض اش ترکید و هق هق گریه هایش بلند شد مرسل هفت سال این درد را گوشه ای قلبش پنهان کرده بود و نقاب بی تفاوتی به گذشته را به صورتش زده بود ولی او هم اندازه ای هجران درد کشیده بود ولی بخاطر عزت پدر و آبروی شوهر دم نمیزد و همه فکر میکردند او هجران را فراموش کرده هجران گفت چرا گریه میکنی؟ مرسل گفت چیزی نیست فقط دلم خواست گریه کنم.

هجران گفت من هم زیاد گریه میکنم مرسل پرسید مرا به یاد داری؟ هجران جواب داد تنها کسی را نتوانستم فراموش کنم تو هستی مرسل گفت فردا به دیدنت میایم ترا به یک جای خوب میبرم هجران گفت نرو مرسل گفت دوباره برمیگردم فعلاً خداحافظ به سوی دروازه رفت هجران صدا زد ولی اینبار که برگشتی دیگر نرو مرسل با دستش دهانش را محکم گرفت و از اطاق بیرون شد شگوفه با دیدنش گفت همه‌ چیز را دیدیم جیگرخون نباش بعد از این برادرم خوب میشود مرسل با دستش چشمانش را پاک کرد و گفت من فردا میایم شوهرم یک کلینیک را معرفی کرد داکترش بهترین دوست شوهرم است هجران را به آنجا میبریم اول باید معاینه شود بعد ببینم داکتر چی میگوید حالا با اجازه من میروم مادر هجران گفت دخترم یک گیلاس چای بنوش بعد برو مرسل گفت سلامت باشید خاله جان شوهرم در بیرون منتظرم است مادر هجران گفت زحماتت را میبخشی از شوهرت هم تشکری کن خداوند شما را خوشبخت داشته باشد مرسل تشکری کرد و از خانه ای هجران بیرون شدند
فردای آنروز مرسل با تیمور و‌ شگوفه هجران را به کلینیک بردند هجران برخلاف همیشه خیلی ساکت بود و هر حرفی که مرسل میزد همانطور میکرد تیمور هم با این جمله که هجران مریض است خودش را قناعت میداد تا غیرت بازی نکند هجران بعد از معاینه در همان کلینیک بستر شد مرسل هم هر دو روز یکبار به دیدن هجران می آمد تداوی هجران برعکس مریضان دیگر خیلی زود نتیجه داد و در وقت خیلی کم از اعتیاد دست کشید و خانواده ای هجران مسبب این اتفاق مرسل را میدانستند پدر هجران هر باری که خوبی های مرسل را میدید عذاب وجدانش بیشتر میشد و نمیتوانست به صورت مرسل نگاه کند
یک و نیم سال گذشت حالا هجران مردی صحتمندی شده بود از کلینیک مرخص شده بود ولی هنوز هم بخاطر اعصاب دوا مصرف میکرد مرسل برعکس روزهای اول حالا در ماهی یکبار به اتفاق شوهرش به دیدن هجران می آمدند آخرین باری که مرسل به دیدن هجران به خانه ای شان رفت با هم در اطاق نشسته بودند که به تیمور از شفاخانه زنگ آمد از جایش بلند شد و گفت عزیزم باید این تماس را جواب بدهم زود برمیگردم از اطاق بیرون شد هجران به سوی شگوفه اشاره کرد او هم از اطاق بیرون رفت..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت سی و چهارم
#پایان
هجران به مرسل دید و گفت تشکر بخاطر اینکه به من کمک کردی با اینکه من در زمانش بخاطر حرف پدرم وعده‌ ام‌ با تو را شکستم ولی تو مثل یک فرشته زنده گیم را نجات دادی هم تو و هم شوهرت تیمور بالایم احسان کردید که نمیتوانم هیچ وقت این احسان تان را ادا کنم ترا دوست داشتم دوست دارم و میدانم همیشه دوستت میداشته باشم ولی بعد از این تا زنده هستم اسم ات را به زبان نمی آورم ولی بالای قلب و مغزم حاکم نیستم انسانیت که شوهرت در مقابل من نشان داد هیچ مردی جرات این کار را ندارند تو فقط متعلق به شوهرت هستی تا امروز فکر میکردم کسی ترا بیشتر از من دوست داشته نمیتواند ولی کاری که تیمور کرد باور کن اگر من جایش میبودم این کار را نمیتوانستم او واقعاً مرد واقعی است که لبخند تو برایش با ارزش تر از همه چیز است امروز برایت آرزوی خوشبختی با تیمور را میکنم شاید این دنیا تو در قسمت ام نبودی ولی از خداوند میخواهم در آخرت ترا فقط برای من نگهدارد مرسل چیزی نمی گفت و فقط به هجران نگاه میکرد تیمور داخل اطاق شد با دیدن آنان گفت میبخشید ولی برای من کاری مهمی در شفاخانه پیش آمده مرسل از جایش بلند شد و گفت پس برویم عزیزم تیمور دستش را به سوی هجران دراز کرد و گفت شفا باشد هجران دستی تیمور را گرفت و او را به آغوش گرفت و گفت تشکر بخاطر همه چیز با هم خوشبخت باشید زنده گی خوش تیمور لبخندی زد و گفت خداوند ترا هم خوشبخت داشته باشد مرسل هم با هجران خداحافظی کرد در چشمانی هر دو اشک حلقه زده بود ولی دیگر راهی نداشتند آنها مجبور بودند تا جدا شوند این چیزی بود که الله برای شان در نظر گرفته بود قلبهای شان به شدت میزد هر قدمی که مرسل از هجران دور میشد هجران احساس میکرد پوست از بدنش جدا میشود مرسل از خانه ای هجران بیرون شد و با خود گفت خداوندا عشقم را بعد از این به تو میسپارم تو نگهدارش باش و قطره ای اشک از گوشه ای چشمش پایین افتاد با تیمور سوار موتر شدند و به سوی خانه ای شان رفتند
بعد از رفتن مرسل و تیمور شگوفه نزد هجران رفت هجران با دیدن شگوفه خودش را به آغوش شگوفه انداخت و زار زار میگریست مادر و پدرش هم داخل اطاق شدند و با دیدن هجران آنان هم کنترول شان را از دست دادند پدر‌ هجران نزدیک پسرش آمد و گفت مرا ببخش پسرم بخاطر من شما از هم دور شدید بخاطر من عشق ات را از دست دادی هجران از جایش بلند شد به سوی پدرش دید چشمان پدرش هم اشک آلود بود محکم پدرش را به آغوش گرفت و گفت گناه تو نبود پدر قسمت ما نرسیدن بود

چند ماه بعد هجران با دخترانش بهاره و آیت که اسمش را هجران مرسل گذاشته بود به خارج از کشور مهاجرت کردند حالا چهار سال از این ماجرا میگذرد شگوفه بعضاً با مرسل در تماس است مرسل صاحب یک پسر نیز شده است و با تغیر نظام با شوهر و اولادهایش به کشور جرمنی رفت و حالا همانجا زندگی میکند و خیلی خوشبخت است هجران هم با هر دو دخترش خوشحال زندگی میکند ولی هنوز هم عشق مرسل را به سینه دارد او تصمیم ندارد کسی را شریک زندگی اش انتخاب کند و میخواهد باقی مانده ای عمرش را وقف دخترانش کند شگوفه هم دو پسر دارد و حالا در کشور هالند زندگی میکند پدر و مادر هجران هر دو یکسال پیش فوت شدند الله جنت فردوس را جای شان داشته باشد.

پایان
عزیزانم ممنون که تا پایان داستان با ما همراه بودید تشکر ازینکه با کامنت های پر مهر تان به من انرژی و انگیزه پخش داستانهای زیباتر را میبخشید ، امید وارم از خواندنش لذت برده باشید چون داستان واقعیست و چیز واقعی به دل مینشیند نظر تانرا در کامنت بنویسید و منتظر داستان بعدی باشید.

💔 جمله ی که قلب آدم را میفشارد : در این دنیا در قسمتم نبودی از خدا میخواهم در آخرت ترا برای من نگهدارد.😢💔الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🤿

#سرگذشت_معین_15
#اشتباه_بزرگ
قسمت پانزدهم

یه لحظه هنگ موندم….چشمهامو جمع کرده بودم و عمیق نگاه میکردم که دختره گفت:صبر کن خیابون رو نگاه کنم یه وقت ماشین میاد، تو هم که هیچ وقت یه آینه ی سالم روی موتور نداری،همزمان که حرفشو میگفت برگشت تا خیابون رو به پاعه چشمش به من خورد.منم که با شنیدن صداش شک کرده بودم که ساراست با دیدن چهره اش مطمئن شدم و از موتور پیاده شدم…سارا تا منو دید به موتوریِ گفت:زود بررررووو.داداشم..موتوره از ترس چنان گازی داد که من توی عمرم اون سرعت رو تجربه نکرده بودم…تا برگردم و موتور سوار شم از خیابون اصلی پیچید و گمش کردم.خون ،خونمو میخورد.من عاشق سارا شده بودم و هر کاری براش میکردم اما اون منو نادیده گرفته و خیانت میکرد..به زمین و زمان فحش میدادم و عربده میکشیدم…خیلی خودخوری کردم تا بالاخره تصمیم گرفتم برم توی کوچه ی سارا اینا منتظرش بشم،بالاخره که برمیگشت خونشون…یه ربعه خودمو رسوندم سر کوچه اشون .از روشن بودن چراغهای خونشون متوجه شدم که خانواده اش جایی نرفتند و سارا به من دروغ گفته.. ساعت از دوازه ی شب گذشته بود و از سارا خبری نبود..هر چی زنگ میزدم خاموش بود…نمیتونم حال اون شب خودمو توصیف کنم….

به من توهین شده بود.قد بلندمو لگدمال کرده بود…غرورمو شکونده بود،…منو خر فرض کرده و ازم سواری گرفته بود..یه بار بهم ضربه زد اما ازش گذشتم ،دوباره ضربه ایی به مراتب سخت تر به قلبم وارد کرد.قلبی که برای اون میتپید و کلی نقشه برای اینده امون داشت…دقیقا یادمه در حالیکه از شدت ناراحتی داشتم منفجر میشدم به موبایلم نگاه کردم.میخواستم ببینم ساعت چنده !..یعنی کجا مونده؟ساعت 01:12:13 اعداد رو نشون داد.همینکه سرمو بلند کردم ،موتوریه جلوی خونشون ایستاد و سارا پیاده شد..غریدم:وایستا ببینم…موتوری گاز داد و در رفت…سارا هم در تلاش بود تا کلید پیدا کنه که مچ دستشو گرفت و کشون کشون بردم سمت موتور…با خشم خیلی زیاد اما شمرده و اروم گفتم:اگه میخواهی توی محله آبروت نره ،سوار شو..طوری با اخم و عصبانی نگاهش کردم که مجبوری سوار شد….اصلا کنترل اعصابم دست خودم نبود و مثل دیوونه ها شده بود..دستم روی فرمون بود و با قدرت تمام گاز میدادم….

اینقدر سرعتم بالا بود که سارا هم جیغ میکشید…شانس اوردم نیمه شب و خیابونا خلوت بود وگرنه چند بار چند بار تصادف میکردم…بی هدف گاز میدادم که یهو به سرم زد تا ببرمش توی بیابونای اطراف شهر…سارا که تا اون لحظه فقط جیغ میکشد و التماس میکرد وقتی متوجه شد مسیرمو به سمت بیابون منحرف کردم ،التماس‌هاش تبدیل به فحش و بد و بیرا شد،از اینکه توی فحشهاش دم از غیرت و بی غیرتی و آبرو میزد، چندشم شد و غریدم:خفه شو،انگار بخاطر جیغ‌هایی که میکشید اصلا صدامو نشنید...رفتم و رفتم تا رسیدم به یه محدوده ایی بی اب و علف،محلی که جز نور ستاره ها ،نوری دیگه ایی نداشت.اونجا ترمز کردم و از موتور انداختمش پایین و زین موتور رو بلند کردم.. از داخلش یه کارد آشپزخونه برداشتم…اون کارد رو همیشه اونجا میزاشتم تا وسیله ی دفاعی داشته باشم…یه وضعی بود.شاید باور نکنید و با خودتون بگید این معین یا زیاد فیلم هندی میبینه یا خیلی خیالبافی میکنه اما تمام اتفاقات عین واقعیته.سارا تا کارد رو توی دستم دید در حالیکه از ته دل جیغ میکشید شروع به دویدن کرد…فرارش منو بیشتر تحریک کرد و عربده کشان دنبالش دویدم و گرفتمش…کارد رو گذاشتم روی گردنش و گفتم:مگه من اومدم سراغت ؟؟مگه من بهت پیشنهاد دوستی دادم؟؟؟هاااا؟؟؟منو عاشق کردی و بعدش با یکی دیگه دوست شدی،سارا از ترس تمام بدنش میلرزید و زبونش بند اومده بود و فقط اشک میریخت....

وقتی دید کارد روی گردنش یه کلمه گفت:ببخشید.م م م نو ببخش،از اینکه ذلیل و ضعیف زیر دست من بود یه جوری شدم،،سارایی که در قبلا کنار پدرش از من قلدرتر بود..تا گفت ببخش،، دلم به حال خودم سوخت و شروع به گریه کردم..یه ربعی هر دو گریه کردیم و بعدش بلند شدم و رفتم سمت موتور،.دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم برای همین موتور رو روشن کردم و منتظر شدم تا بیاد و سوار شه،.حقش بود همونجا ولش کنم ولی نتونستم..سارا سوار شد و خواست منو بگیره که گفتم به من دست نزن، دستشو کشید و دوباره با سرعت بالا برگشتم..نمیدونم پشت من چطوری خودش کنترل کرد اما وقتی پیاده شد تلو تلو رفت خونشون…ساعت از سه نیمه شب گذشته بود.هیچ تمایلی نداشتم برم خونه.دلم میخواست یه جای خلوت پیدا کنم و تا میتونستم گریه کنم،.با موتور خیابونارو پشت سر گذاشتم و اشک ریختم…دقیقا نمیدونم ساعت چند بود که موتور خاموش شد.بنزین تموم کرده بود.اروم و قرار نداشتم و مثل دیوونه ها بودم.پیاده شدم و موتور رو کنار پیاده رویی رها کردم…..

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🤿

#سرگذشت_معین_16
#اشتباه_بزرگ
قسمت شانزدهم

زانوی غم بغل گرفتم و چند دقیقه ایی خوابم برد.با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم…مامان پشت خط بود.بیحال و ناتوان تماس رو برقرار کردم و گفتم:الوووووو…مامان گفت:دورت بگردم،.کجایی؟با بغض گفتم:مااااماااان،نگران گفت:جان مامان…!….کجایی؟؟‌گفتم:ماماااااان،.بخدا من اصلا سمتش نرفته بودم،مامان شوکه و نگران گفت:سمت چی،گفتم:مامااااااان.من خیلی زشتم؟؟مامان که متوجه ی حالم شد به ارومی گفت:تو زیباترین پسر روی زمینی،.چطور؟چی شده معین؟بغضم ترکید و با گریه داد کشیدم:من نمیخواستمش،اون خودش اومد سمت من….خودش گفت که دوستم داره.سارا خودشو چسبوند به من تا تمام اتفاقات زندگیشو بنداز گردن من،مامان با مهربونی گفت:تو لایق بهترینها هستی پسرم،.من نمیدونم بین شما چه اتفاقی افتاده اما میدونم که اون لیاقت تورو نداره….یه لحظه عصبی شدم و گفتم:اگه خواستگاری رفته بودی الان فقط مال من بود..تقصیر شماست،.شما منو بدبخت کردید..مامان متعجب و در حین حال که سعی میکرد اروم باشه گفت:کجایی معین..بیا خونه باهم حرف بزنیم…..

نالان گفتم:ماااااامااااان….حالم خوب نیست..یه لحظه مامان دست و پاشو گم کرد و گریون و بلند گفت:کجایییییییی معین؟؟تورو خدا بگو،،اروم و با صدای ضعیف گفتم:توی خیابون..فلان جا…،صدای بلند مامان ،باعث بیدار شدن بابا شد.زود گوشی رو گرفت و ازم ادرس گرفت و خیلی سریع خودشو رسوند و منو با حال زارم برد خونه،دو روز بی حال و افسرده خونه موندم،نه تماسهای محمد رو جواب دادم و نه سایر دوستام..حالم بد بود توی دو روز نیاز به مواد مخدر رو توی بدنم حس کردم.روز سوم اصلا نتونستم تحمل کنم ‌و بدون توجه به اصرارهای مامان زدم بیرون و رفتم پیش محمد،محمد وقتی منو دید طلبکارانه گفت:چرا گوشیتو جواب نمیدی؟حالم دست خودم نبود انگار اون مواد مخدری که داخل سیگار مصرف میکردم روی مغز و اعصاب و رفتارم تاثیر گذاشته بود..دست راستمو مشت کردم و بالا سر محمد گرفتم و گفتم:خفه میشی یا بکوبم توی سرت؟محمد چشمهاش چهار تا شد و گفت:تو چته پسر؟گفتم:سیگار میخواهم..اون سیگارهای همیشگی…محمد سریع از جیبش در اورد و گفت:بگیر.این که این همه سر ‌وصدا نداره،….

سیگار رو با ولع کشیدم و وقتی یه کم اروم شدم گفتم:ببخشید محمد..منو سارا دیوونه کرده،محمد گفت:عه،.من فکر کردم باهاش کات کردی.آخه دیروز عصر دیدم که سوار موتور یه پسره است…زنگ زدم بهت بگم که جواب ندادی…گفتم:پس تو هم دیدی…دیگه برام لقمه نگیرید.اون از اول هم منو نمیخواست.سارا میخواست گند کاریهاشو توسط من جمع کنه،.سارا اگه از من خوشش میومد روز اولی که دیدمش بهم خال خالی نمیگفت..محمد گفت:ولش کن.خودم برات یکی رو جور میکنم،،گفتم:نمیخواهم..همین یه نفر برای هفت پشتم بس بود…محمد گفت:الان سارا با دوست پسرش خوشه،اما تو بخاطر اون خانم خودتو از خوشی محروم کردی و میکنی..گفتم:کدوم خوشی،محمد گفت راستش…کوروش برای پنجشنبه یه مکان اجاره کرده.قراره پول اجاره رو بین نفرات تقسیم کنیم،هستی؟؟؟دو دل گفتم:هستم…محمد گفت:منتظر تماس من باش،قبول کردم تا سارا رو فراموش کنم اما من ناخواسته و ندونسته معتاد شده بودم و اراده و دلخوشی برای فراموش کردن مواد نداشتم…..

خلاصه برگشتم خونه…وقتی رسیدم، دیدم داداش با مامان داره صحبت میکنه،داداش تا چشمش به من افتاد بلند شد و با پرخاش گفت:کجا بودی،؟با بی محلی گفتم:پیش دوستم..داداش گفت:درس نخوندی بخاطر دوستت.سرکار نمیری چون با دوستت قرار داری….خانواده و فامیل و غیره هم تعطیله.برای چی زنده ایی؟گفتم:مگه برای زنده بودن باید از شما اجازه بگیرم؟؟داداش گفت:هر کاری میکنی باید اجازه بگیری،نمیدونستی ،بدون..یکی من گفتم و دو تا داداش.بحث بالا گرفت و داداش بسمت من حمله کرد..مامان جلوی من ایستاد و رو به داداش گفت:ای کاش بهت هیچی نمیگفتم..من ازت کمک خواستم نه دعوا ،از داداش بشدت میترسیدم اما مواد روی مغزم اثر گذاشته بود و بی احترامی میکردم…تا دیدم مامان با داداش دعوا میکنه از فرصت استفاده کردم و عصبی از خونه زدم بیرون…یکی دو ساعتی توی خیابونا پرسه زدم.هوا داشت تاریک میشد و دلم میخواست یه جایی پیدا میکردم تا استراحت کنم....

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زندگی

#محدثه
#قسمت_هشتم



من که خیلی خسته بودم خوابیدم.صبح که بیدار شدم دیدم محسن نیست.رفتم توی اتاق مهتاب که دیدم مهتاب هم نیست.پس یعنی دیشب رفته بودند.اما ساعت نزدیک هفت بود و هنوز برنگشته بودند.نگران شدم،هر لحظه ممکن بود مرجان جون و شوهرش بیدار بشن و من هیچ جوابی نداشتم بهشون بگم.
با گوشی محسن تماس گرفتم.خانومی جواب داد و گفت : صاحب این گوشی تصادف کرده و منتقلشون کردند بیمارستان و آدرس بیمارستان رو داد.
سراسیمه مرجان جون و علی آقا رو بیدار کردم تا بریم بیمارستان.هر چی علی آقا می پرسید : مهتاب و محسن برای چی باید اون موقع صبح بیرون می رفتن که تصادف کنند ؟
هیچ جواب نداشتم که بهشون بگم، یعنی اصلا مغزم یاری نمی کرد که حتی شده بهونه ای جور کنم تا قضیه رو کمی ماست مالی کنم.
تا برسیم بیمارستان من ده بار تا دم مرگ رفتم و برگشتم.دعا دعا می کردم اتفاقی برای محسن نیفتاده باشه.بیمارستان که رسیدیم زودتر از بقیه دویدم و رفتم به ایستگاه پرستاری.
همین که گفتم شوهرم توی جاده نزدیک فردوگاه تصادف کرده و آوردنش اینجا پرستاره گفت : آهان همون خانم و آقا؟خانمه که تا آمبولانس برسه تموم کرده بود، آقایی هم که باهاش بود بردنش اتاق عمل خونریزی داخلی داشت.
با شنیدن حرف های پرستار یخ کردم.پاهام دیگه توان‌ نگهداری وزنم رو نداشت.با زانو خوردم زمین.مرجان جون
که تازه رسیده بود زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد و پرسید : چیشده؟
علی آقا داشت با پرستار صحبت می کرد.نمی تونستم حرفی بزنم.
زبونم سِر شده بود.به علی آقا نگاه کردم که یهو زد توی سرش و گفت : یا ابوالفضل.
مرجان جون مونده بود که چیشده.
علی آقا اومد بالای سر من ایستاد و داد کشید : دختر من با شوهر تو اون موقع کجا رفته بودند که حالا بهم میگن دخترم مرده؟
مرجان جون با شنیدن این حرف یاخدایی گفت و از حال رفت.اوضاع بدی بود.پرستارها اومدن و مرجان جون رو بردن و وقتی دیدن علی آقا هیچ جوره بی خیال داد و بیداد نمیشه نگهبان ها اومدن و علی آقا رو از بیمارستان بیرون بردند.من جون تو بدنم نبود.
با پرس و جو رفتم پشت در اتاق عمل.می گفتن شدت جراحات خیلی زیاد بوده و چندین ساعت بود که محسن من توی اون اتاق زیر دست دکتر ها بود.چند دقیقه نشسته بودم و هر چی دعا بلد بودم رو زمزمه کردم و هر چی به ذهنم رسیده بود رو نذر کردم تا محسن سلامت بمونه.
تا اینکه یه پرستار از اتاق عمل خارج شد.دویدم جلوش و پرسیدم شوهرم حالش چطوره؟
گفت : شوهرتون کیه خانم؟
گفتم همون آقایی که تصادف کرده...
گفتن خونریزی داخلی داشته عملش کردن.می خواست حرفی بزنه که دو سه تا مرد و زن با هم از در اتاق عمل خارج شدند.
پرستار به مرد مسنی اشاره کرد و گفت : دکتر شوهرتون ایشون هستند، باهاشون صحبت کنید.
خودم رو کشیدم جلوی دکتر محسن و گفتم : آقای دکتر شوهرم چطوره؟
پرستار گفت : خانم همون آقاییه که عملش کردین.
دکتر نگاهم کرد و گفت متاسفم دخترم، تیم ما همه تلاشش رو کرد، اما متاسفانه شوهرتون خون زیادی از دست داده بود و افت شدید فشار و ضربه ای که به سرش خورده بود خیلی شدید بود.
گفتم الان حالش خوبه میشه ببینمش؟گفت : دخترم شوهرت نتونست عمل رو دووم بیاره و متاسفانه از دستش دادیم.
گفتم یعنی چی؟محسن دووم نیاورد؟مگه میشه؟دیگه نفهمیدم چی شد!
شروع کردم به گریه زاری و جیغ زدن و از حال رفتم.وقتی به هوش اومدم فهمیدم تازه اول بدبختی هام هست.مرگ مهتاب و محسن یک طرف،بحث جدیدی که پیش اومده بود این بود که گفته بودن مهتاب حامله است‌.
علی آقا هم وقتی این خبر رو شنیده بود آتیش گرفته بود و فقط به محسن ناسزا میداد.
علی آقا می گفت : توی این چند وقت مهتاب با تنها مردی که در ارتباط بوده محسن بوده،محسن از اعتماد ما و سادگی مهتاب سوء استفاده کرده ‌..
واقعا شنیدن این حرف ها حالم و بد می کرد.من به محسن اعتماد کامل داشتم، مطمئن بودم محسن هیچ وقت به من نامردی نمی کنه ،اما علی آقا مرغش یه پا داشت و می گفت : محسن دخترش رو گول زده.
من که عزادار عشق و زندگیم بود ،دیگه احترام بزرگ تر کوچیک تر رو بی خیال شدم و گفتم : امکان نداره همچین چیزی، الکی تهمت نزنید.
علی آقا اما گفت : تهمت؟تو از چی خبر داری دختر جون؟من خیلی سال پیش فهمیده بودم محسن چشمش دنبال مهتاب بود،من مردم ،خیلی زود نگاه مردها رو میشناسم،محسن از همون اولا مهتاب رو می خواست ،اما وقتی مهتاب رفت دانشگاه و پای اون سهراب به زندگیش باز شد ،محسن فهمید جایی توی دل مهتاب نداره ،اما حالا که دیده زندگی مهتاب و سهراب داره خراب میشه خواسته از آب گل آلود ماهی بگیره،هی به بهونه کمک میومد مهتاب رو با خودش می برد بیرون و هی به بهونه های مختلف توی گوش دختر ساده لوح من حرف زد و دختر پاک و معصوم من رو از راه به در کرد.


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زندگی

#محدثه
#قسمت_نهم


دیگه نمی توستم بیشتر از این دووم بیارم و گفتم : از کجا معلوم بابای اون بچه شوهر من باشه؟
تا این حرف از دهنم در اومد برق از چشمم پرید.علی آقا آنچنان کوبیده بود توی صورتم که یک طرف صورتم داغ شد و به گز گز افتاد.
مرجان جون که تا اون موقع توی سکوت فقط هق میزد و گریه می کرد با این حرکت شوهرش خودش رو بین من و علی آقا انداخت و گفت : بسه دیگه الان وقت این حرفاست؟
علی آقا صورتش از خشم داشت کبود میشد تهدیدوار به من گفت : من از شوهرت شکایت می کنم و تا ثابت نکنم که اون شوهرت با اون ظاهر مظلوم در اصل یه مار توی آستین بوده دست بر نمیدارم و رفت.
مرجان جون بغلم کرد و معذرت خواهی کرد و گفت : معذرت میخوام عزیزم، علی عصبیه نمیفهمه چی میگه ، از اول هم با اینکه محسن بیاد با ما زندگی کنه راضی نبود و بخاطر من چیزی به زبون نمی آورد و همش دنبال بهونه بود تا محسن رو از چشم بندازه و الان دلیل مرگ مهتاب رو محسن میدونه.
بعد دست هام رو توی دستش گرفت و گفت : محدثه جون تو میدونی چرا اون موقع از صبح اون ها توی جاده بودند؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم : آقا سهراب قرار بود بره مسافرت،محسن قرار بود مهتاب رو ببره فرودگاه برای خداحافظی با شوهرش،بخدا من به اندازه چشم هام به محسن اعتماد دارم،،آخه چرا علی آقا میخواد با این حرف ها اسم دختر خودشو خراب کنه؟مرجان جون من
وقتی گفتم از کجا معلوم بچه مال محسن باشه منظورم این نبود که خدایی نکرده مهتاب دختر خوب نبود ،آخه این چند وقت فکر میکنم یواشکی آقا سهراب رو میدیده و باهاش در ارتباط بوده!
مرجان جون زد توی صورتش و گفت : محدثه جون تو رو خدا اینو جلوی علی نگی ها،اینو بشنوه کلا بی خیال مهتاب میشه،بزار به وقتش خودم بهش میگم.
گفتم اخه اینجوری داره اسم محسن رو خراب میکنه.
گفت من باهاش صحبت میکنم کوتاه میاد.اما علی آقا کوتاه نیومد.
من تماس گرفتم خانواده ام اومدند چون دست تنها نمی دونستم چیکار کنم.
اما علی آقا با مامور برگشت و همون جا قبل اینکه جنازه ها تحویل داده بشن در خواست آزمایش ژنتیک کرد‌.حدودا ده روز بعد جواب پزشکی قانونی اومد‌...
من از اول می دونستم شوهرم آدم خوبیه و خیالم راحت بود، اما علی آقا که انگار انقدر از محسن کینه به دل داشت که حاضر بود آبروی دخترش رو ببره کنه تا محسن ابروش بره... اسپند روی آتیش و می گفت :شما ها با دکترها دست به یکی کردین که جواب آزمایش ها عوض بشه و...هیچکس حریفش نبود.
هر چقدر باهاش صحبت می کردند کوتاه نمی اومد.مرجان جون من رو به روح محسن قسم داده بود تا بعد از خاکسپاری مهتاب حرفی از شوهر مهتاب به میون نیاد ،مخصوصا که علی آقا گفته بود هر کسی به سهراب خبر بده که مهتاب اتفاقی براش افتاده اون آدم رو به حسابش میرسه و قطع رابطه میکنه و...!
حتی بخاطر اینکه خبر به آقا سهراب نرسه، فقط فامیل درجه یک رو خبر کرد که مهتاب فوت کرده و برای خاکسپاری مهتاب سر جمع پنجاه نفر هم نبودند.
اصلا علی آقا و کارهاش برامون قابل درک نبود.افسر پرونده می گفت ممکن هست بخاطر شوکی که بهش وارد شده حال و رفتارش دست خودش نباشه و دچار جنون آنی شده باشه و چند وقت دیگه حالش دوباره نرمال بشه!
اما مرجان جون می گفت : علی کم کم داره اون رویی از خودش رو نشون میده که من همیشه سعی کردم از بقیه مخفی نگهش دارم.انگار مرگ مهتاب باعث شده بود مرجان جون هم از زندگی ببره و دیگه تلاشی برای نگهداشتن زندگی مشترکش نداشته باشه‌.
دلم بیشتر از همه برای مرجان جون می سوخت.توی یک روز کل زندگیش متلاشی شده بود.
دخترش و خواهر زاده اش که به قول خودش عین پسرش بود رو از دست داده بود و شوهرش هم اینطور...
حال و اوضاع شوهرش هم شده بود عین چی و مرجان جون یک تنه باید همه ی این غم ها رو تحمل می کرد.
توی مراسم خاکسپاری حال مرجان جون انقدر خراب شد که تا یک هفته بیمارستان بستری شد.
البته من هم دست کمی از مرجان جون نداشتم.
محسن همه ی امید من به زندگی بود.زندگی بدون محسن واقعا برام معنا نداشت.دلم می خواست شب بخوابم و دیگه بیدار نشم.
توی اون حال بد و داغون علی آقا فقط نمک بود روی زخم دلم.
تمام جون و توانش رو گذاشته بود که اسم محسن رو خراب کنه‌.توی مجلس ختم محسن به مهمون ها می گفت : محسن یه وکیل رشوه بگیر بوده و بارها محاکمه و حتی زندان شده و همش دنبال رخلاف بوده و...!
علی آقا انگار کلا بعد از مرگ محسن عوض شده بود و تبدیل شده بود به یه آدم دیگه!بعد از مجلس سوم و هفتم خود مرجان جون تماس گرفت با آقا سهراب و گفت خودش رو سریعا برسونه!
مرجان جون‌ خونه ما بود و بعد از مرگ دخترش دیگه خونه خودش نرفته بود و می گفت نمی تونم علی رو تحمل کنه، همه این اتفاقات بخاطر لجبازی و یک دندگی علی هست و

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد.
🔴 حکایتی‌ بسیار زیبا و خواندنی


شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدفها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند.

او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می داد.
روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.

یک سال یعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود.

وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد. مرد ثروتمند پاسخ داد: من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی.

در تمام صدفهای نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود... بیشتر وقتها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن خستگی ها و رنجها نهفته اند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار می دهد، ندانسته رد می کنیم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹امام علی (علیه السلان): چه بسا چيزي را از خداوند طلب میکنی و به تو عطا نميشود، ولی خداوند بهتر از آنرا به تو عطا ميكند...
#دوقسمت صدوچهل وپنج وصدوچهل وشش
📖سرگذشت کوثر
تو یکی از عملیات‌ها شهید شده بود مراد من رفته بود و تمام خاطرات روزهای خوش زندگی ما رو با خودش برده بودبه درخواست خود مراد مراد تو همون اهواز به خاک سپرده بودند تو مزار شهدامراد آرزوش این بود که تو اهواز به خاک سپرده شه دلش نمیخواست
که بیارنش اینجا خاکش کنن خودش گفته بود نمیخوام غریب باشم میخوام کنار بقیه دوستام و هم زرمهای دیگم به خاک سپرده شم وقتی خبر شهادت مرادا رو آوردن بدنم گر گرفته بودداغ کرده بودم اصلاً نمیفهمیدم چه اتفاقی دور رو برم افتاده خیس عرق شده بودم یهو از حال رفته بودم چند شبانه روز تو تب و لرز شدید میسوختم و مدام هذیان می گفتم دچار کابوس های وحشتناکی شده بودم
تو کابوسهام همه را میدیدم صدای بمبارون و خراب شدن خونمون را میشنیدم صدای یوسف و یاسین و عمم و ننه بلقیس را می شنیدم که ازم کمک میخواستن و من هم هیچ کاری نمی‌تونستم براشون بکنم همشون دستشون سمت من دراز میکردن اما من نتونستم دستشونو بگیرم و با داد و فریاد از خواب می پریدم حتی من نمیتونستم
بفهمم کی دور و برم نشسته دچار خلا شده بودم فقط مراد رو میخواستم که بیاد کنارم من رو در آغوش بگیره و آرومم کنه و بهم بگه که عشقم خانومم همه چی تموم شد نگران نباش همه اینا کابوس بود من اومدم !ولی کابوس نبود واقعیت بود مراد رفته بود و منو تنها گذاشته بود یار و یاور چندین و چند سالشو تنها گذاشته بود با چند تا بچه قد و نیم قدوقتی یه خورده حالم بهتر شد و فهمیدم دور و برم چه خبره نیم خیز شدم دور و برم فاطمه رو دیدم لباس سیاه تنش کرده بود و گریه میکرد نگاش کردم گفتم برای چی داری گریه میکنی گفت مامان خواهش میکنم آرامش خودتو حفظ کن به خدا بابام راضی نیست که تو اینجوری باشی بابا همیشه دوست داشت تو قوی باشی مامان محکم باش تو باید محکم باشی گفتم یاسین و یونس کجان گفت نگران نباش خونه ما هستندگفتم من باید برم اهواز باید برم سر خاک پدرت من دلم آروم نمیگیره پدرتو بدون من خاک کردن الان پدرت میخواد من بالا سرش برم گفت مامان اجازه نمیدن وارد اونجا بشی امن نیست گفتم فاطمه به من از ترس و جنگ حرف نزن که دیگه از هیچی نمی‌ترسم من دیگه از هیچی نمی‌ترسم من حتی از مرگم دیگه نمی‌ترسم من باید هر جور شده برم اهواز گفت آخه برای چی میخوای بری مامان میخوای تو هم ما را تنها بگذاری
گفتم شماها خدا را دارید هیچ وقت تنها نیستیدمن باید برم همین الانم باید برم هیچکس نمی‌تونه جلوی منو بگیره من باید برم دیدن پدرت باید قبر پدرتو ببینم میخوام همون جا بمیرم تو نمی‌فهمی من چه درد عذابی دارم میکشم آخه چرا من باید زنده باشم مرگ تک تک عزیزامو ببینم نکنه توقع داری بشینم خبر مرگ داییتم برام بیارن من میخوام قبل از اینکه خبر مرگ مهدی رو برای من بیارن بمیرم دیگه نمی‌تونم تحمل کنم فاطمه گفت مامان به خدا تو داری اشتباه میکنی شاید دایی مهدی زنده باشه گفتم واقعاً فکر میکنی من احمقم دایی مهدی تا الان شهید شده هفت کفنم پوسونده معلوم نیست کجا خاکش کردن
خیلی وقت ازش هیچ خبری نداریم اینو بفهم فاطمه مهدی مرده منم الان میخوام برم اهواز من هر جور شده باید برم اهواز اگه من رو دوست داری جلوی منو نگیر این زندگی برای من تموم شده زندگی من با رفتن پدرت به انتهای خط رسیده نمیخوام بمونم فاطمه منو بغل کرد گریه میکرد بهم التماس میکرد میگفت خودتو تو رو خدا کنترل کن یه نگاه بهم بنداز ببین چقدر بدبختم ببین چقدر تنهام تو بری من چی کار کنم من چه جوری از پس یونس و یاسین بر بیام اونها خیلی به تو وابسته هستن این دو تا بچه بدون تو دووم نمیارن تو رو خدا به خاطر من قبول کن نری
اصلاً به خاطر من نه به خاطر یاسین به خاطر یونس قبول کن به خاطر قولی که به بابا دادی قبول کن بدون اینکه توجه به فاطمه کنم از جام بلند شدم وقتی که بلند شدم یه دفعه افتادم زمین پاهام یاری نمیکردعین آدم‌های فلج شده بودم دست و پام فلج شده بود
کنترلی رو پاهام نداشتم به شدت تمام بدنم می‌لرزیدبلافاصله استفراغ کردم معلوم نبود که چرا این جوری شدم دوباره هیچی نفهمیدم و بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم رو تخت بیمارستان بودم همه جا سفید بود نور چشامو میزدیک ماسک اکسیژن رو دهنم بود نمی‌دونستم چه مدتی بود که اونجا بودم
و اونجا روی اون تخت خوابیده بودم فقط نفسم به زور میومد و میرفت یک دکتر اومد بالا سرم و دستورهایی به پرستارها داد و رفت خیلی زود فهمیدم که من چند روز بیمارستان بستری هستم و سکته کرده بودم
سکته نه چندان خفیف قلبی که مرا تا دم مرگ برده بود و بر گردونده بودخیلی ناراحت شدم از اینکه اون سکته باعث نشده بود که من بمیرم و پیش شوهرم برم من تمام آرزوم این بود که پیش مراد برم هیچ چیز دیگه ای نمی خواستم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM


🌼🍃ڪلیپ فوق العاده دیدنے

🌼🍃تمام زخمهای درونت را به پروردگارت بسپار🙂

نشر صــღـــدقه جاریـــه



الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.

گاهی خداوند چیز زیبایی را از زندگی‌تان برمی‌دارد تا چیز زیباتری به شما بدهد.
و گاهی با گرفتن چیزهایی که خیری در آن‌ها نیست، شما را از شر بزرگ‌تری نجات می‌دهد!
روزگار همچون مرهمی است که خدا با آن دل‌ها را درمان می‌کند، و شاید زیباترین روزهای زندگی‌تان هنوز از راه نرسیده باشد!
موسی علیه‌السلام، همان پیامبری که دریا را با عصایش شکافت، روزی نوزاد ناتوانی بود، در صندوقی که امواج آب او را به این‌سو و آن‌سو می‌بردند!
خیر و رحمت خدا در راه است، پس به خدا گمان نیک داشته باشید!

د. ادهم شرقاوی
📝خلیل الرحمن خباب     الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت چهل‌وششم: وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد

چند روز بعد...

حال روحیم داغون بود. حوصله‌ی هیچ‌کس رو نداشتم. بعضی شب‌ها توی خواب گریه می‌کردم...
دیگه حتی حوصله‌ی خودمم نبود.
از این همه تنهایی خسته شده بودم.
کابوس‌هام تموم نمی‌شدن؛
یه شب می‌دیدم امید داره کتکم می‌زنه، یه شب دیگه خواب می‌دیدم با چاقو روی گلوم خط می‌کشه.
با وحشت بیدار می‌شدم و قلبم تندتند می‌زد...

اون روز، ظهر بود که یه صدای وحشتناک شنیدم.
انگار کسی داشت با لگد در رو می‌کوبید.
ناخودآگاه یاد حرف امید افتادم:
"اگه برای طلاق اقدام کنی، می‌کشمت."

ترس تمام وجودمو گرفت.
از سفره بلند شدم و سمت حمومِ حیاط دویدم. در حموم قفل می‌شد، خودمو سریع توش حبس کردم.
در رو قفل کردم، گوش‌هامو گرفتم، چشم‌هامو بستم، و دستام می‌لرزیدن...

در دل با خودم می‌گفتم:
– یسرا: آره خودشه، خودشه... می‌خواد منو بکشه...
خدایا! منو نجات بده...
خدایا، خواهش می‌کنم...

که یهو صدای درِ حموم اومد، کسی داشت با مشت می‌کوبید به در.
اشک‌هام تبدیل به التماس شده بود.
تو همون حال، صدای قهقهه‌ی مردونه‌ای شنیدم.
دقیق که گوش دادم، فهمیدم صدای عموی کوچیکم محمده.

یه آن قلبم آروم گرفت.
لرزش دست‌هام کمتر شد.
در رو باز کردم و با عصبانیت با مشت زدم روی شونه‌اش.

– یسرا: تو چقدر بی‌شخصیتی!
تو نمی‌دونی من چقدر ترسیدم؟!

– محمد (با خنده): تو دیگه خیلی لوسی...
بابا فقط اومدم حالت رو بپرسم. حالا چرا اینقدر رنگت پریده؟

دیگه هیچی نگفتم. از کنارش رد شدم. عصبانی بودم.
وقتی جریان رو براش تعریف کردیم، عمو محمد گفت:

– محمد: ببین یسرا، نمی‌ذارم زنده بمونه!
باید تقاص پس بده. باید بفهمه نباید اینجوری با یه زن رفتار کنه.
خودم کاری می‌کنم که مادرش خون گریه کنه!

– یسرا: نه عمو!
تو رو به خدا قسم می‌دم، این کارو نکن...
الله جزاشو بده.
من نمی‌خوام شر درست شه، می‌خوام قانونی پیش برم...
لطفاً کاری نکن.

اون روزم پر از استرس گذشت.
روزها یکی‌یکی می‌اومدن و می‌رفتن، و حال روحیم روزبه‌روز بدتر می‌شد.
تا اینکه...
الله یه نفر رو فرستاد توی زندگیم.
یه دوست...
شاید بهتر باشه بگم یه فرشته!

یکی از دوستام، که همیشه مثل یه فرشته کنارم بود، بهم زنگ زد.
براش از زندگی و حالم گفتم.
اونم بهم پیشنهاد داد نماز شب (تهجّد) بخونم.
گفت: هر چی از الله بخوای، بهت می‌ده.

اولش فقط گاهی می‌خوندم.
ولی کم‌کم دلم گرم شد به خدا.
و بعد، با تمام وجودم تهجّد می‌خوندم...
با اشک، با دل شکسته، با امید.

ان شاالله ادامه دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت چهل‌وهفتم: وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد ..... قسمت آخر 🌹

۵ ماه بعد...

کنار پنجره نشسته بودم.
نگاه خیره‌م به آسمون بود.
دیگه اون یسرای پرانرژی و خندان نبودم...
دیگه اون شور و هیجان سابق رو نداشتم.
ولی چیزی در درونم شکل گرفته بود؛ چیزی به نام "بلوغ فکری .

شاید همه‌ی اون اتفاقات افتاد تا من قوی‌تر بشم...
شاید دردها، شکست‌ها، و اشک‌هام مسیر رشد من بودن.
شایدم این همه سختی، پلی بود برای رسیدن به الله...

هر چی که بود، امروز من دیگه اون زنِ شکسته‌ی گذشته نیستم.
من از دل تاریکی‌ها بیرون اومدم.
از تباهی، از درد، از تحقیر، گذشتم...
و امید، اون مردی که روزی با نفس‌هاش زندگی می‌کردم،
برای همیشه برام تموم شد.

آره، اون شاید ظالم بود، شاید نابالغ و ناسالم...
ولی دیگه برام مهم نیست.
چون من از نو ساخته شدم.
چون من با همون خشت‌های شکسته، یه قلعه ساختم... یه قلعه از نور.

وقتی قصه‌مو برای دیگران تعریف می‌کنم، بعضیا می‌گن:
– چقدر قوی بودی...
اما بعضیا با قضاوت می‌پرسن:
– چرا موندی؟ چرا ساختی؟

و من همیشه با لبخند می‌گم:
– چون من پشیمون نیستم.
چون من با همه‌ی سختی‌ها، با همه‌ی دردها، ساختم...
و هیچ‌وقت خودمو سرزنش نمی‌کنم.

اگر حفظ قرآن نبود...
اگر توصیه‌ی اون دوست فرشته‌صفت نبود که نماز تهجّد بخونم...
شاید الآن اینجا نبودم.
شاید زنده نمی‌موندم.

تو این پنج ماه با طوفان‌ها جنگیدم.
با قضاوت‌های مردم، با نگاه‌های سنگین، با زخم‌های روحی...
و هر بار به خودم گفتم:
– مهم نیست دیگران چی می‌گن...
مهم اون کسیه که همیشه منو دیده...
الله.

همه راحت می‌گفتن:
– خب تقصیر خودت بود...
ولی کسی نمی‌پرسید:
– تو توی این هفت سال چی کشیدی؟

می‌خوام بگم...
چرا وقتی کسی ازدواج می‌کنه همه تبریک می‌گن،
ولی وقتی کسی طلاق می‌گیره، باید سرزنش بشه؟
کاش یاد بگیریم که طلاق، همیشه شکست نیست...
گاهی نجاته.

زنانی که طلاق می‌گیرن،
زنانی هستن که ساختن،
که قوی شدن،
که جنگیدن...
نه توی میدان نبرد، بلکه توی میدان زندگی!

و من به زنانی که از دل اجبار طلاق گرفتن، افتخار می‌کنم.
چون اونا شجاع‌ترین ورژن از "زن" هستن...

این زندگی، درسته که سخت بود...
ولی بهم چیزهایی داد که با هیچ‌چیزی عوضش نمی‌کنم:

– من حافظ کلام الله شدم...
– من قوی شدم، بالغ شدم، فهمیدم غرور بی‌فایده‌ست...
– و مهم‌تر از همه، فهمیدم تنها کسی که همیشه بی‌منت کنارمه، اللهه...

آره، این زندگی شاید عذاب بود...
اما درونش، گنجی نهفته بود.
و من اون هدیه‌ی الهی رو گرفتم:
شدم یکی از گل‌هایی که الله خودش چید...
شدم حافظ کلام الله عزوجل.

پایانی شیرین...
پایانی که الله برایم ساخت❤️



پایانالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: سیزده

بی‌ بی نیز دیگر هیچ مهری از خود نشان نمی‌ داد. هرگاه نگاهش به بهار می‌ افتاد، چهره‌ اش درهم میرفت، و زیر لب زمزمه می‌ کرد نسترن اگر حرف ما را می‌ شنید، حالا این دختر به ما سربار نمی‌ شد…
فقط یک نفر بود که گاه لبخند به لب بهار می‌ آورد ماما عتیق. او هرچند روز یکبار که از کار به خانه می‌ آمد، نگاهی مهربان، پرسشی کوتاه، و گاه هدیه‌ ای کوچک برای بهار داشت. ولی حتی او هم نمی‌ توانست همیشه در کنار او باشد. کار، مسئولیت، و فشار خانواده، گاهی حضورش را کمرنگ می‌ ساخت.
و حالا، شش ماه از روزی که پا به این خانه گذاشته بود گذشته بود. بهار دیگر آن دختر ساکتِ ترسیدهٔ آن روز نبود. چشمانش رنگ سکوت را گرفته بود. دست‌ هایش پینه بسته بود از شستن و پاک کردن و بردن و آوردن. صدایش آرام شده بود، نه از ادب، بلکه از زخم.
گاهی زیر درخت خشک انار می‌ نشست، دست‌ هایش را دور زانو حلقه می‌ کرد و در دلش با مادرش سخن می‌ گفت (مادر جان نمیدانم پدر کجاست. نمیدانم هنوز مرا به یاد دارد یا نه کاش تو زنده می‌ بودی…)
آن شب، وقتی صدای خنده و گفتگوی اهل خانه از اطاق می‌ آمد، بهار در حویلی خلوت نشسته بود. چادری نازک روی شانه‌ اش انداخته بود و چشمانش را به آسمان پرستاره دوخته بود. نسیم آرامی میان برگ‌ های درختان می‌ رقصید و دل او را بیشتر از همیشه به گذشته میبرد.
در همین هنگام، ماما عتیق از دروازه حویلی داخل شد. با نگاهی آرام کنارش نشست و چند لحظه سکوت کرد، بعد با صدایی نرم پرسید به چی فکر می‌ کنی دخترم؟
بهار بدون این‌که نگاه از آسمان بردارد، آهسته گفت به اینکه چرا همه از من و پدرم اینقدر نفرت دارند؟ چرا از وقتی خودم را شناختم، پدرم نه به اینجا آمد، نه هم بی‌بی و مامایم به خانهٔ ما؟ اولین‌ باری که آنها را در خانه‌ مان دیدم، روز مرگ مادرم بود.
عتیق هم به آسمان دید، گویی می‌ خواست خاطرات کهنه ‌ای را از دل شب بیرون بکشد. بعد با صدایی که رنگ اندوه داشت، گفت پس بشنو بهار جان نسترن، مادرت، وقتی فقط پانزده سال داشت، مادرم و شمس لالایم تصمیم گرفتند شیرینی‌ اش را برای پسر مامایم بدهند. آنها وضع مالی خوبی داشتند و از طرفی مادرم نمی‌ خواست حرف برادرش را رد کند. ولی وقتی نسترن در مورد این‌ موضوع فهمید درست یکروز بعد پدرت مادرش را به خواستگاری نسترن فرستاد.

ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*حیا، مسئولیتی مردانه*

می‌گویند: «پشت هر مرد موفق یک زن نیک وجود دارد.» 👩‍❤️‍👨 من اما می‌گویم: پشت هر زنی که زیبایی‌های خود را به رخ می‌کشد، یک مرد بی‌غیرت ایستاده است. 🚫👨‍🦰

تلنگری است برای آن دسته مردانی که نه تنها مسئولیت حفظ حرمت خانواده را جدی نمی‌گیرند، بلکه با بی‌تفاوتی و بی‌غیرتی، اجازه می‌دهند حریم زن و خواهرشان در خیابان‌ها شکسته شود. 🏙️💔

وقتی مردان بی‌غیرت کنار زن‌های خود و خانواده‌شان می‌نشینند و از بی‌حجابی و بی‌حرمتی چشم می‌پوشند، دیگر چه انتظاری از جامعه‌ای سالم می‌توان داشت؟ 👁️‍🗨️ وقتی مردان نمی‌خواهند یا نمی‌توانند سکاندار حفظ ارزش‌ها باشند، زنان ناچارند خود را به روش‌های متفاوتی نشان دهند، گاهی آنچه که در نگاه دیگران «زیبایی» است، فریادی است برای دیده شدن در جهانی که مردانش چشم فرو بسته‌اند. 📢👗

و خداوند در قرآن می‌فرماید:👇

وَقَرْنَ فِی بُیُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ ٱلْجَاهِلِیَّةِ ٱلْأُولَىٰ

(سوره احزاب، آیه ۳۳)
«و در خانه‌های خود بمانید و به شکل جاهلیت نخستین ظاهر نشوید.»

بیایید به جای سرزنش زن، از خودمان شروع کنیم؛ از مردانی که بی‌غیرتی را به خانه‌هایشان آورده‌اند، از مسئولیتی که فراموش کرده‌اند. 🏠⚠️ احترام واقعی زمانی شکل می‌گیرد که هر مرد، حافظ و نگهبان حرمت خانواده و جامعه‌اش باشد. 🛡️🤝

✍️موحدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همهٔ سرمایهٔ تو در این زندگی همین نفس‌هایی است که می‌آیند و می‌روند. غنیمتش بدان تا در روز «تغابن» جزو ثروتمندان باشی، چرا که آسایش واقعی در بهشت است و زندگیِ آخرت جای ورشکسته‌ها نیست!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ دکتر خالد السبت