يادمان نرود
در دفتر ديكته زندگی بنويسيم:
انسان بودن
پاک بودن
مسئول بودن
و در انديشه سرنوشت ديگران بودن
وظيفه نیست!!!
بلكه باید جز صفت آدمی باشد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در دفتر ديكته زندگی بنويسيم:
انسان بودن
پاک بودن
مسئول بودن
و در انديشه سرنوشت ديگران بودن
وظيفه نیست!!!
بلكه باید جز صفت آدمی باشد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼هر چیزی حکمتی دارد
✍️حضرت موسی علیه السلام فقیری را دید که از شدت تهیدستی، برهنه روی ریگ بیابان خوابیده است. چون نزدیک آمد، او عرض کرد: ای موسی! دعا کن تا خداوند متعال معاش اندکی به من بدهد که از بیتابی، جانم به لب رسیده است. موسی علیه السلام برای او دعا کرد و از آنجا (برای مناجات به کوه طور) رفت. چند روز بعد موسی علیه السلام از همان مسیر باز میگشت.
دید همان فقیر را دستگیر کردهاند و جمعیتی بسیار در گردن اجتماع نمودهاند، پرسید: چه حادثهای رخ داده است؟ حاضران گفتند: تا به حال پولی نداشته تازگی مالی به دست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجویی نموده و شخصی را کشته است. اکنون او را دستگیر کردهاند تا به عنوان قصاص اعدام کنند! پس موسی علیه السلام به حکمت الهی اقرار کرد و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود.
خداوند در قرآن میرفرماید: اگر خدا رزق را برای بندگانش وسعت بخشد، در زمین طغیان و ستم میکنند. چه زیباست در برابر حوادث و اتفاقاتی که از علت آنها بیخبریم، به خداوند مهربان اعتماد کنیم و زبان حالمان همیشه این باشد: "الهی رضا برضائک، صبرا علی بلائکْ و تسلیماً لاَمرْک"
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚حکایتهای گلستان، ص161
✍️حضرت موسی علیه السلام فقیری را دید که از شدت تهیدستی، برهنه روی ریگ بیابان خوابیده است. چون نزدیک آمد، او عرض کرد: ای موسی! دعا کن تا خداوند متعال معاش اندکی به من بدهد که از بیتابی، جانم به لب رسیده است. موسی علیه السلام برای او دعا کرد و از آنجا (برای مناجات به کوه طور) رفت. چند روز بعد موسی علیه السلام از همان مسیر باز میگشت.
دید همان فقیر را دستگیر کردهاند و جمعیتی بسیار در گردن اجتماع نمودهاند، پرسید: چه حادثهای رخ داده است؟ حاضران گفتند: تا به حال پولی نداشته تازگی مالی به دست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجویی نموده و شخصی را کشته است. اکنون او را دستگیر کردهاند تا به عنوان قصاص اعدام کنند! پس موسی علیه السلام به حکمت الهی اقرار کرد و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود.
خداوند در قرآن میرفرماید: اگر خدا رزق را برای بندگانش وسعت بخشد، در زمین طغیان و ستم میکنند. چه زیباست در برابر حوادث و اتفاقاتی که از علت آنها بیخبریم، به خداوند مهربان اعتماد کنیم و زبان حالمان همیشه این باشد: "الهی رضا برضائک، صبرا علی بلائکْ و تسلیماً لاَمرْک"
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚حکایتهای گلستان، ص161
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: دهم
خودش نیز پشت سرشان بدون آنکه پاسخی به سلام بهار دهد، داخل خانه شد.
بهار آهسته به سوی مامایش رفت و گفت سلام، ماما جان…
مامایش لحظه ای درنگ کرد، سپس زیر لب، آرام جواب سلامش را داد و بی آنکه بیشتر بگوید، از او گذشت و رفت.
دل بهار از این بی مهری شکسته شد، اما لبخندی مصنوعی بر لب آورد و به سوی بی بی رفت و گفت بی بی جان، اگر خواستید کمک تان کنم…
بی بی بی آنکه حتی نگاهش کند، سری به علامت «نخیر» تکان داد.
بهار به کنج حویلی رفت، روی قالینچه ای رنگ و رو رفته نشست و زیر لب با اندوه گفت کاش زودتر شب شود و ماما عتیق بیاید…
تا شام، هیچکس جز بی بی با او حرفی نزد. حتی پسر و دختر مامایش با نگاهی سرد از کنارش می گذشتند، گویی نامرئی بود.
شام در گوشه ای از حویلی نشسته بود، زنخ اش را بر زانو گذاشته، ساحل و سایمه را می نگریست که سرگرم بازی بودند. ناگهان دروازهٔ خانه کوبیده شد. دلش از شوق لرزید، لبخندی واقعی بر لب آورد و زمزمه کرد ماما جانم است…
ساحل دوید و دروازه را گشود. عتیق داخل حویلی شد، چشمانش میان جمع گشت، گویی کسی را میجُست. نگاهش که به بهار افتاد، لبخندی بر لبانش شکفت.
ساحل نگاهی به خریطه که در دست کاکایش بود انداخت پرسید در این خریطه چی است؟
عتیق دستی به سرش کشید و گفت این برای بهار، خواهرت است.
ساحل خاموش شد و به سوی سایمه رفت.
بهار با لبخند از جایش برخاست و به استقبال رفت و گفت سلام، ماما جان…
مامایش دستی به سر بهار کشید و گفت صد ساله شوی، جان ماما! بفرما، این یک هدیهٔ کوچک است برای زیباترین و مهربان ترین خواهرزادهٔ دنیا.
بهار خریطه را گرفت و با کنجکاوی پرسید چی است؟
عتیق خندید و گفت خودت ببین.
بهار دست در خریطه برد و با دقت پنجابی زیبایی را بیرون کشید. رنگ های زنده اش در نور حویلی می درخشید.
چشمانش برقی زد و گفت چقدر این زیباست، ماما جان! من خیلی پنجابی دوست دارم. مادرم همیشه…
بغض راه گلویش را بست، چشمانش پر از اشک شد و جمله اش نیمه تمام ماند.
عتیق نیز با شنیدن نام نسترن، لحظه ای در سکوت فرو رفت، ولی برای تغییر فضا، با لبخند گفت سه روز دیگر تولدت است. این هدیهٔ تولد از طرف من است برای تو.
چشمان بهار از شادی درخشید و پرسید تولدم را به یاد داشتید؟
عتیق خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای تند برادر بزرگش فضا را شکافت که گفت میخواهی تا صبح همان جا با این دختر ایستاده باشی یا داخل خانه هم می آیی؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: دهم
خودش نیز پشت سرشان بدون آنکه پاسخی به سلام بهار دهد، داخل خانه شد.
بهار آهسته به سوی مامایش رفت و گفت سلام، ماما جان…
مامایش لحظه ای درنگ کرد، سپس زیر لب، آرام جواب سلامش را داد و بی آنکه بیشتر بگوید، از او گذشت و رفت.
دل بهار از این بی مهری شکسته شد، اما لبخندی مصنوعی بر لب آورد و به سوی بی بی رفت و گفت بی بی جان، اگر خواستید کمک تان کنم…
بی بی بی آنکه حتی نگاهش کند، سری به علامت «نخیر» تکان داد.
بهار به کنج حویلی رفت، روی قالینچه ای رنگ و رو رفته نشست و زیر لب با اندوه گفت کاش زودتر شب شود و ماما عتیق بیاید…
تا شام، هیچکس جز بی بی با او حرفی نزد. حتی پسر و دختر مامایش با نگاهی سرد از کنارش می گذشتند، گویی نامرئی بود.
شام در گوشه ای از حویلی نشسته بود، زنخ اش را بر زانو گذاشته، ساحل و سایمه را می نگریست که سرگرم بازی بودند. ناگهان دروازهٔ خانه کوبیده شد. دلش از شوق لرزید، لبخندی واقعی بر لب آورد و زمزمه کرد ماما جانم است…
ساحل دوید و دروازه را گشود. عتیق داخل حویلی شد، چشمانش میان جمع گشت، گویی کسی را میجُست. نگاهش که به بهار افتاد، لبخندی بر لبانش شکفت.
ساحل نگاهی به خریطه که در دست کاکایش بود انداخت پرسید در این خریطه چی است؟
عتیق دستی به سرش کشید و گفت این برای بهار، خواهرت است.
ساحل خاموش شد و به سوی سایمه رفت.
بهار با لبخند از جایش برخاست و به استقبال رفت و گفت سلام، ماما جان…
مامایش دستی به سر بهار کشید و گفت صد ساله شوی، جان ماما! بفرما، این یک هدیهٔ کوچک است برای زیباترین و مهربان ترین خواهرزادهٔ دنیا.
بهار خریطه را گرفت و با کنجکاوی پرسید چی است؟
عتیق خندید و گفت خودت ببین.
بهار دست در خریطه برد و با دقت پنجابی زیبایی را بیرون کشید. رنگ های زنده اش در نور حویلی می درخشید.
چشمانش برقی زد و گفت چقدر این زیباست، ماما جان! من خیلی پنجابی دوست دارم. مادرم همیشه…
بغض راه گلویش را بست، چشمانش پر از اشک شد و جمله اش نیمه تمام ماند.
عتیق نیز با شنیدن نام نسترن، لحظه ای در سکوت فرو رفت، ولی برای تغییر فضا، با لبخند گفت سه روز دیگر تولدت است. این هدیهٔ تولد از طرف من است برای تو.
چشمان بهار از شادی درخشید و پرسید تولدم را به یاد داشتید؟
عتیق خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای تند برادر بزرگش فضا را شکافت که گفت میخواهی تا صبح همان جا با این دختر ایستاده باشی یا داخل خانه هم می آیی؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: یازده
عتیق نگاهی کوتاه به بهار انداخت، لبخندی زد و به سوی برادرش رفت. او را در آغوش کشید و گفت سلام، لالا جان
صبح روز بعد، آفتاب به نرمی از شکاف پردهٔ نازک حویلی بر زمین می تابید. صدای چرخیدن قاشق در پیالهٔ چای از آشپزخانه می آمد و بوی نان تازه، فضای خانه را پر کرده بود. بهار در حالی که هنوز خواب در چشمانش موج میزد، از بستر برخاست، جایش را مرتب کرد و آرام به آشپزخانه رفت. زن مامایش، با صورتی بی احساس و رفتاری خشک، منتظرش ایستاده بود. بی هیچ احوال پرسی گفت از امروز باید در کارهای خانه به من کمک کنی.
بهار، با صدایی آهسته و لبخندی کمرنگ گفت چشم زن ماما جان. هر کاری باشد، انجام میدهم.
زن مامایش بدون آنکه در چهره اش تغییری پدید آید، اشاره کرد به دیگ و کاسهها و گفت حالا این ظرف ها را بشوی، بعد به مرغان دانه بده. بقیه کارها را برایت میگویم.
بهار بدون هیچ گلایه ای سرش را پایین انداخت و مشغول شد. طوری که پذیرفته بود که در این خانه برای مهربانی نباید امید بست. او با انگشتان نازکش، ظرف های سرد را شست و به حویلی رفت.
ده روز از بودنش در خانهٔ بی بی گذشت. روزهایی که هر صبح با صدای زن مامایش آغاز می شد و شب ها با خاموشی اطاقش به پایان می رسید. در این ده روز، جز ماما عتیق، هیچکس با او گرم نگرفت. حتی مامای بزرگش، مردی بود که با همهٔ اهل خانه به نرمی رفتار می کرد، اما بهار را گویا نمی دید. نه نگاهی، نه سخنی، نه لبخندی. طوری که احساس میشد وجودش برای او تنها یک مزاحمت خاموش بود.
آنشب هنگامی که بهار به حویلی رفت و قالیچه را در حویلی می تکاند و عرق بر پیشانی اش نشسته بود مامای کلانش در اطاق با صدایی که از طنینش، آزار پنهانی بیرون میزد، به بیبی گفت این دختر دیگر چند روز اینجا می ماند؟ آیا از خود خانه ندارد؟
بی بی که سرگرم پاک کردن سبزی بود، مکثی کرد. چند لحظه خاموش ماند و بعد بدون آنکه مستقیم جوابی دهد، موبایلش را از طاقچه برداشت و به حویلی رفت با لحن خشک و رسمی به بهار گفت به پدرت زنگ بزن، بپرس که چی وقت دنبالت می آید.
بهار موبایل را گرفت، دستش کمی لرزید. شماره ای پدرش را دایر کرد بعد دکمه را فشار داد، و پس از چند زنگ، صدای خسته و دور پدرش در گوشی پیچید که گفت بهار کارم طول کشید. حالا هرات هستم، شاید دو ماه بعد کابل بیایم. تا آن وقت همانجا بمان.
بهار سعی کرد صدایش نلرزد، گفت خوب است. منتظرت می مانم.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
لایک 💔😒الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: یازده
عتیق نگاهی کوتاه به بهار انداخت، لبخندی زد و به سوی برادرش رفت. او را در آغوش کشید و گفت سلام، لالا جان
صبح روز بعد، آفتاب به نرمی از شکاف پردهٔ نازک حویلی بر زمین می تابید. صدای چرخیدن قاشق در پیالهٔ چای از آشپزخانه می آمد و بوی نان تازه، فضای خانه را پر کرده بود. بهار در حالی که هنوز خواب در چشمانش موج میزد، از بستر برخاست، جایش را مرتب کرد و آرام به آشپزخانه رفت. زن مامایش، با صورتی بی احساس و رفتاری خشک، منتظرش ایستاده بود. بی هیچ احوال پرسی گفت از امروز باید در کارهای خانه به من کمک کنی.
بهار، با صدایی آهسته و لبخندی کمرنگ گفت چشم زن ماما جان. هر کاری باشد، انجام میدهم.
زن مامایش بدون آنکه در چهره اش تغییری پدید آید، اشاره کرد به دیگ و کاسهها و گفت حالا این ظرف ها را بشوی، بعد به مرغان دانه بده. بقیه کارها را برایت میگویم.
بهار بدون هیچ گلایه ای سرش را پایین انداخت و مشغول شد. طوری که پذیرفته بود که در این خانه برای مهربانی نباید امید بست. او با انگشتان نازکش، ظرف های سرد را شست و به حویلی رفت.
ده روز از بودنش در خانهٔ بی بی گذشت. روزهایی که هر صبح با صدای زن مامایش آغاز می شد و شب ها با خاموشی اطاقش به پایان می رسید. در این ده روز، جز ماما عتیق، هیچکس با او گرم نگرفت. حتی مامای بزرگش، مردی بود که با همهٔ اهل خانه به نرمی رفتار می کرد، اما بهار را گویا نمی دید. نه نگاهی، نه سخنی، نه لبخندی. طوری که احساس میشد وجودش برای او تنها یک مزاحمت خاموش بود.
آنشب هنگامی که بهار به حویلی رفت و قالیچه را در حویلی می تکاند و عرق بر پیشانی اش نشسته بود مامای کلانش در اطاق با صدایی که از طنینش، آزار پنهانی بیرون میزد، به بیبی گفت این دختر دیگر چند روز اینجا می ماند؟ آیا از خود خانه ندارد؟
بی بی که سرگرم پاک کردن سبزی بود، مکثی کرد. چند لحظه خاموش ماند و بعد بدون آنکه مستقیم جوابی دهد، موبایلش را از طاقچه برداشت و به حویلی رفت با لحن خشک و رسمی به بهار گفت به پدرت زنگ بزن، بپرس که چی وقت دنبالت می آید.
بهار موبایل را گرفت، دستش کمی لرزید. شماره ای پدرش را دایر کرد بعد دکمه را فشار داد، و پس از چند زنگ، صدای خسته و دور پدرش در گوشی پیچید که گفت بهار کارم طول کشید. حالا هرات هستم، شاید دو ماه بعد کابل بیایم. تا آن وقت همانجا بمان.
بهار سعی کرد صدایش نلرزد، گفت خوب است. منتظرت می مانم.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
لایک 💔😒الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زندگی
#محدثه
#قسمت_چهارم
دیگه مغزم قفل کرد و کلمات از ذهنم فرار کرد.هیچی دیگه نداشتم که بگم تا بفهمه که من با محسن موافقم و بقیه اصلا برام مهم نیستن.
مرجان خانم که دید حرفی برای گفتن ندارم، انگار فهمید قضیه چیه که بغلم کرد و گفت قربونت برم من،پس من با مادرت تماس می گیرم و یه قرار آشنایی میذارم.
شماره رو از من گرفت و خداحافظی کردم و از خونشون خارج شدم.انقدر انرژی داشتم که می تونستم کل دنیا رو بدون خستگی پیاده راه برم.
فرداش مرجان خانم با مادرم مفصل صحبت کرد و بعد هم پدر و مادرم و من رو دعوت کرد به یه رستوران.اون شب توی رستورانخانواده ها با هم آشنا شدن و قرار شد تحت نظر خانواده ها مدتی رو من و محسن با هم رفت و آمد کنیم و اگر طرفین موافق بودند و همه چیز اوکی بود رابطه رو رسمی کنیم.
بعد از رستوران مادر و پدرم کلی از محسن و خانواده اش تعریف کردند و مشخص بود که کاملا اون ها رو پسندیدن.
البته مشخص بود که خانواده مرجان خانم مورد پسند بودند، مخصوصا محسن، چون هر چیزی که پدر و مادرها آرزوشونه دامادشون داشته باشه رو محسن داشت.فقط مادرم می گفت اختلاف سنیتون زیاده.
محسن حدود ده سال از من بزرگ تر بود،که از نظر من اصلا چیز بدی نبود.
بماند که سن و سالش اصلا توی ظاهرش معلوم نبود ،که به ظاهر میخورد که نهایتا چهار پنج سال از من بزرگ تر هست.من و محسن حدود شیش ماه با هم معاشرت کردیم.من هر لحظه بیشتر بهش علاقه مند میشدم می شدم.
مرد آروم و صبوری بود، احساساتش رو به زبون نمی آورد ،اما از رفتارش میشد فهمید که حس اون هم به من مثبت هست.بعد از شیش ماه قرار شد که رابطه رو رسمی کنیم، اما محسن گفت قبلش باید موضوعی رو بهم بگه!
غروب اومد دنبالم و رفتیم یکم چرخیدیم و حرف زدیم.بعدش رفتیم یه کافی شاپ که به قول محسن سنگای آخرم وا بکنیم و اگر خدا بخواد آخر هفته بیان خونمون برای صبحت های نهایی و بله برون و...!
محسن گفت ببین محدثه جان من دوست دارم زندگیمون با صداقت باشه، یعنی دلم نمیخواد از هم چیزی پنهون داشته باشیم ،تا حالای زندگیم هر چیزی که نیاز بوده رو بهت گفتم و خبر داری، اما چیزی هست که بهتره بهت بگم، درسته در حال حاضر اصلا اهمیتی نداره، اما بنظر باید بدونی اینطوری خیال خودم راحت تره..
گفتم:محسن تو داری منو نگران می کنی قضیه چیه؟
گفت نه اصلا جیزی نیست که نگران بشی،فقط لازمه بدونی من توی گذشته ام از یکی خوشم می اومده و خب این حس توی همون گذشته مونده،اما خب گفتم که معتقدم زن و شوهر نباید هیچ چیزی از هم پنهون داشته باشن،بخاطر همین نیاز دیدم این قضیه رو بهت بگم.
حس بدی بهم دست داده بود.فکر می کردم اینکه این قضیه رو داره مطرح میکنه،شاید بخاطر اینه که هنوزم بهش علاقه داره،چون اگر واقعا انقدر بی اهمیت بود چرا هنوز باید یادش مونده باشه و حتی بخواد مطرحش کنه؟!
گفتم : میشه بیشتر در موردش بگی؟گفت : من توی دوران نکجوونس از مهتاب خوشم می اومد،یعنی خب طبیعی هم بود حسی که داشتم.دختر خاله ام تنها دختری که نزدیکم بود و می تونستم باهاش صحبت کنم ( اختلاف سنی مهتاب و محسن تقریبا پنج سال بود )اون موقع مهتاب فکرم رو مشغول کرده بود و فکر می کردم با
تنها کسی که میل دارم ازدواج کنم فقط و فقط مهتاب هست، البته اون هیچ وقت در مورد این حس من چیزی رو نفهمید و من هم به هیچ وجه اشاره ای به این قضیه نکردم... اونحسی که داشتم رو مثل یک راز نگهداشتم و البته که بعد از اینکه رفتم دانشگاه و سنم بالاتر رفت و پخته تر شدم متوجه شدم اون حس من فقط یه حس زود گذر بوده و نه چیز دیگه ای...گفتم که چیزی نیست که نگران بشی، چون این قضیه بر میگرده به سال ها پیش و در حال حاضر مهتاب برای من فقط و فقط یک خواهر هست و همون عشق و علاقه ای که بین خواهر و برادر ها هست بین من و مهتاب هم هست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
محدثه دارم تاکید می کنم که چیزی نیست که بخوایی ناراحت بشی،یا نگران بشی ،اما لازم دیدم به عنوان همسر آینده ام این قضیه رو بدونی و اطلاع داشته باشی، چون توقع دارم منم هر چی توی گذشته تو هست رو مطلع باشم، درسته که زندگی من و تو از جایی که با هم آشنا شدیم بهم دیگه مربوط میشه و قرار نیست اتفاقاتی که توی گذشته تو افتاده باعث بشه دیدگاه من نسبت به تو تغییری بکنه، چون این محدثه ای که توی این چند وقت شناختم بنظرم کاملا مقبول و قابل تایید هست، اما خب می خوام همه چیز رو در موردت بدونم ،بنظرم جفتمون این حق رو داریم که از گذشته همدیگه باخبر باشیم.
من فقط صدای محسن رو می شنیدم و هیچ درک درستی از حرف هاش نداشتم.
فقط چهره مهتاب جلوی چشمم بود،با اینکه محسن همش تاکید می کرد که چیزی بین مهتاب و خودش نبوده،مخصوصا که الان مهتاب متاهل هست و شنیده بودم که توی دانشگاه با شوهرش آشنا شده و شوهرش استادش بوده و شدیدا بهم علاقمند بودن ،
#محدثه
#قسمت_چهارم
دیگه مغزم قفل کرد و کلمات از ذهنم فرار کرد.هیچی دیگه نداشتم که بگم تا بفهمه که من با محسن موافقم و بقیه اصلا برام مهم نیستن.
مرجان خانم که دید حرفی برای گفتن ندارم، انگار فهمید قضیه چیه که بغلم کرد و گفت قربونت برم من،پس من با مادرت تماس می گیرم و یه قرار آشنایی میذارم.
شماره رو از من گرفت و خداحافظی کردم و از خونشون خارج شدم.انقدر انرژی داشتم که می تونستم کل دنیا رو بدون خستگی پیاده راه برم.
فرداش مرجان خانم با مادرم مفصل صحبت کرد و بعد هم پدر و مادرم و من رو دعوت کرد به یه رستوران.اون شب توی رستورانخانواده ها با هم آشنا شدن و قرار شد تحت نظر خانواده ها مدتی رو من و محسن با هم رفت و آمد کنیم و اگر طرفین موافق بودند و همه چیز اوکی بود رابطه رو رسمی کنیم.
بعد از رستوران مادر و پدرم کلی از محسن و خانواده اش تعریف کردند و مشخص بود که کاملا اون ها رو پسندیدن.
البته مشخص بود که خانواده مرجان خانم مورد پسند بودند، مخصوصا محسن، چون هر چیزی که پدر و مادرها آرزوشونه دامادشون داشته باشه رو محسن داشت.فقط مادرم می گفت اختلاف سنیتون زیاده.
محسن حدود ده سال از من بزرگ تر بود،که از نظر من اصلا چیز بدی نبود.
بماند که سن و سالش اصلا توی ظاهرش معلوم نبود ،که به ظاهر میخورد که نهایتا چهار پنج سال از من بزرگ تر هست.من و محسن حدود شیش ماه با هم معاشرت کردیم.من هر لحظه بیشتر بهش علاقه مند میشدم می شدم.
مرد آروم و صبوری بود، احساساتش رو به زبون نمی آورد ،اما از رفتارش میشد فهمید که حس اون هم به من مثبت هست.بعد از شیش ماه قرار شد که رابطه رو رسمی کنیم، اما محسن گفت قبلش باید موضوعی رو بهم بگه!
غروب اومد دنبالم و رفتیم یکم چرخیدیم و حرف زدیم.بعدش رفتیم یه کافی شاپ که به قول محسن سنگای آخرم وا بکنیم و اگر خدا بخواد آخر هفته بیان خونمون برای صبحت های نهایی و بله برون و...!
محسن گفت ببین محدثه جان من دوست دارم زندگیمون با صداقت باشه، یعنی دلم نمیخواد از هم چیزی پنهون داشته باشیم ،تا حالای زندگیم هر چیزی که نیاز بوده رو بهت گفتم و خبر داری، اما چیزی هست که بهتره بهت بگم، درسته در حال حاضر اصلا اهمیتی نداره، اما بنظر باید بدونی اینطوری خیال خودم راحت تره..
گفتم:محسن تو داری منو نگران می کنی قضیه چیه؟
گفت نه اصلا جیزی نیست که نگران بشی،فقط لازمه بدونی من توی گذشته ام از یکی خوشم می اومده و خب این حس توی همون گذشته مونده،اما خب گفتم که معتقدم زن و شوهر نباید هیچ چیزی از هم پنهون داشته باشن،بخاطر همین نیاز دیدم این قضیه رو بهت بگم.
حس بدی بهم دست داده بود.فکر می کردم اینکه این قضیه رو داره مطرح میکنه،شاید بخاطر اینه که هنوزم بهش علاقه داره،چون اگر واقعا انقدر بی اهمیت بود چرا هنوز باید یادش مونده باشه و حتی بخواد مطرحش کنه؟!
گفتم : میشه بیشتر در موردش بگی؟گفت : من توی دوران نکجوونس از مهتاب خوشم می اومد،یعنی خب طبیعی هم بود حسی که داشتم.دختر خاله ام تنها دختری که نزدیکم بود و می تونستم باهاش صحبت کنم ( اختلاف سنی مهتاب و محسن تقریبا پنج سال بود )اون موقع مهتاب فکرم رو مشغول کرده بود و فکر می کردم با
تنها کسی که میل دارم ازدواج کنم فقط و فقط مهتاب هست، البته اون هیچ وقت در مورد این حس من چیزی رو نفهمید و من هم به هیچ وجه اشاره ای به این قضیه نکردم... اونحسی که داشتم رو مثل یک راز نگهداشتم و البته که بعد از اینکه رفتم دانشگاه و سنم بالاتر رفت و پخته تر شدم متوجه شدم اون حس من فقط یه حس زود گذر بوده و نه چیز دیگه ای...گفتم که چیزی نیست که نگران بشی، چون این قضیه بر میگرده به سال ها پیش و در حال حاضر مهتاب برای من فقط و فقط یک خواهر هست و همون عشق و علاقه ای که بین خواهر و برادر ها هست بین من و مهتاب هم هست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
محدثه دارم تاکید می کنم که چیزی نیست که بخوایی ناراحت بشی،یا نگران بشی ،اما لازم دیدم به عنوان همسر آینده ام این قضیه رو بدونی و اطلاع داشته باشی، چون توقع دارم منم هر چی توی گذشته تو هست رو مطلع باشم، درسته که زندگی من و تو از جایی که با هم آشنا شدیم بهم دیگه مربوط میشه و قرار نیست اتفاقاتی که توی گذشته تو افتاده باعث بشه دیدگاه من نسبت به تو تغییری بکنه، چون این محدثه ای که توی این چند وقت شناختم بنظرم کاملا مقبول و قابل تایید هست، اما خب می خوام همه چیز رو در موردت بدونم ،بنظرم جفتمون این حق رو داریم که از گذشته همدیگه باخبر باشیم.
من فقط صدای محسن رو می شنیدم و هیچ درک درستی از حرف هاش نداشتم.
فقط چهره مهتاب جلوی چشمم بود،با اینکه محسن همش تاکید می کرد که چیزی بین مهتاب و خودش نبوده،مخصوصا که الان مهتاب متاهل هست و شنیده بودم که توی دانشگاه با شوهرش آشنا شده و شوهرش استادش بوده و شدیدا بهم علاقمند بودن ،
#داستان_زندگی
#محدثه
#قسمت_پنجم
اما با اون حس حسادتی که عین خوره به جونم افتاده بود اصلا نمی تونستم کنار بیام.
با اینکه خیلی حس مسخره ای بود چون به قول محسن فقط یه حس زودگذر بوده و حالا هم انتخاب محسن من بودم ،اما نمیدونم چرا همش افکار منفی توی سرم بالا و پایین میشدن.
محسن انگار فهمیده بود که حالم بد شده از شنیدن حرف هاش که گفت :محدثه جانم ،الکی اعصاب خودت رو خراب نکن، من به خاک پدر و مادرم قسم می خورم که در حال حاضر تو مهم ترین و با ارزش ترین زنی هستی که من بهش احساس علاقه دارم،مطمئن باش اونقدر برام مهمی و اونقدر دوستت دارم که اگر بخوام هم نمی تونم به کس دیگه ای فکر کنم ،پس با افکار الکی خودت رو درگیر نکن عزیزم.
اولین باری بود که انقدر مستقیم و صریح در مورد احساسش به من صحبت می کرد.همین که قسم خورد فهمیدم حرفش عین واقعیته، هست چون می دونستم فقط و فقط در موارد خاص قسم می خوره و اصلا عادت به گول زدن آدم ها و فریب دادنشون با دروغ رو نداشت.
پس بهش اعتماد کردم و بی خیال همه ی فکر و خیالات منفی شدم.مهم این بود که محسن در حال حاضر من رو دوست داشت و من انتخابش بودم.
اون شب به خانواده ام گفتم که محسن و خانواده اش آخر هفته قراره برای بله برون بیان.البته فرداش هم مرجان خانم که حالا بهش مرجان جون می گفتم،تماس گرفت و هماهنگی های لازم رو با مادرم انجام داد.
دیگه از خدا چی می خواستم، وقتی به بزرگ ترین خواسته و آرزوم یعنی ازدواج با محسن رسیده بودم؟بالاخره آخر هفته رسید و تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کردن.
از اینکه میدیدم محسن هم مثل من از این ازدواج راضی و خوشحال هست، قلبا احساس خوشبختی می کردم.یکسال بعد از اون بله برون من و محسن عروسی کردیم و رفتیم سر خونه زندگی خودمون.
محسن از همه نظر عالی بود.امکان نداشت کسی محسن رو کنار خودش داشته باشه و خوشبخت نباشه، جوری که تک تک دخترها و اطرافیانمون به رابطه من و محسن حسودی می کردند، حتی گاهی دختر خاله ام علنا بهم میگفت :بابا تو چقدر شانس داری،وگرنه آدمی که مخش انقدر نمی کشید که چهارتا کلاس و درس مدرسه رو پاس کنه، چطور تونست همچین آدم مناسبی و پیدا کنه ؟
وگرنه ما همه فکر می کردیم با تو حتما رو دست خاله میمونی؟
حرف هاش عین چاقو توی قلبم فرو رفت، اما محسن که انگار شنیده بود چیا گفته ،توی همون جمع گفت:دخترهایی که دنبال یکی باشن مطمئن باشید در آخر هم بدترینش نصیبشون میشه ،اما محدثه جان اصلا همچین شخصیتی نداشت ،خدا بهش یه قلب بزرگ داده که مطمئنا هر کسی روح و قلب بزرگش رو ببینه عاشقش میشه و من هم وقتی دیدم همچین الماس گران بهایی نزدیکمه، زرنگی کردم و اجازه ندادم ذره ای ازم دور بشه.
محسن مدلش اینجوری بود، یعنی با اینکه خیلی اهل رمانتیک بازی نبود ،اما می دونست کجا و کی وقتشه که ابراز علاقه کنه تا دل من بیشتر از قبل به زندگیمون گرم بشه.
محسن ازم حمایت کرد ،برای خودم یه مزون زدم و چند نفری هم توی کارگاهم شروع به کار کردند.
با کمک و پشتیبانی محسن، زن موفقی شده بودم که دلیل اصلی موفقیتم عشق و حمایت محسن بود، البته محسن معتقد بود این پیشرفت و موفقیت بخاطر تلاش و پشتکار و استعداد خودمه!زندگی خوب و شادی رو کنار هم داشتیم تا اینکه من باردار شدم.
از شنیدن خبر بارداری من محسن به قدری خوشحال شد که حد و اندازه نداشت.روزی نبود که از سرکار برگرده و یه تیکه لباس و لوازم یا اسباب بازی برای بچه نخریده باشه.با اینکه هنوز جنسیت بچه مشخص نشده بود، اما محسن که شدیدا عاشق بچه بود ذوق داشت و براش خرید می کرد.میگفت دلم نمی خواد دست به سیاه و سفید بزنی.
اما من نمی تونستم همش توی خونه بمونم و با مراقبت زیاد می رفتم مزون.ماه سومم بود که دختر خاله ام ( همونی که خیلی باهام مشکل داشت) اومد مزون برای خرید.
اونجا بود که محسن اومد دنبالم، چون قرار بود بریم دکتر.به دختر خاله ام گفتم :بچه ها اینجا هستن، راهنماییت میکنن برای خرید،من برم محسن اومده دنبالم باید بریم جایی کار داریم.
خداحافظی کردم و خواستم از پله ها بیام پایین ؛ دو سه تا پله رو بیشتر رد نکرده بودم که دختر خاله ام با سرعت اومد از کنارم رد بشه که انگار از قصد من رو هول داد و رد شد و رفت.
منم که اصلا حواسم نبود، بخاطر اون برخوردی که داشتیم پام لیز خورد و از پله ها پرت شدم پایین.تعداد پله ها زیاد بود و باعث شد دستم بشکنه و بچه ام سقط بشه.
محسن وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده که من از پله ها پرت شدم ،خیلی عصبی شد و می خواست از دختر خاله ام شکایت کنه ،چون معتقد بود این اتفاق عمدی بوده، اما من وقتی اشک های دختر خاله ام رو دیدم که می گفت از عمد نبوده و اتفاقی شده، بخاطر خاله ام محسن رو منصرف کردم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
#محدثه
#قسمت_پنجم
اما با اون حس حسادتی که عین خوره به جونم افتاده بود اصلا نمی تونستم کنار بیام.
با اینکه خیلی حس مسخره ای بود چون به قول محسن فقط یه حس زودگذر بوده و حالا هم انتخاب محسن من بودم ،اما نمیدونم چرا همش افکار منفی توی سرم بالا و پایین میشدن.
محسن انگار فهمیده بود که حالم بد شده از شنیدن حرف هاش که گفت :محدثه جانم ،الکی اعصاب خودت رو خراب نکن، من به خاک پدر و مادرم قسم می خورم که در حال حاضر تو مهم ترین و با ارزش ترین زنی هستی که من بهش احساس علاقه دارم،مطمئن باش اونقدر برام مهمی و اونقدر دوستت دارم که اگر بخوام هم نمی تونم به کس دیگه ای فکر کنم ،پس با افکار الکی خودت رو درگیر نکن عزیزم.
اولین باری بود که انقدر مستقیم و صریح در مورد احساسش به من صحبت می کرد.همین که قسم خورد فهمیدم حرفش عین واقعیته، هست چون می دونستم فقط و فقط در موارد خاص قسم می خوره و اصلا عادت به گول زدن آدم ها و فریب دادنشون با دروغ رو نداشت.
پس بهش اعتماد کردم و بی خیال همه ی فکر و خیالات منفی شدم.مهم این بود که محسن در حال حاضر من رو دوست داشت و من انتخابش بودم.
اون شب به خانواده ام گفتم که محسن و خانواده اش آخر هفته قراره برای بله برون بیان.البته فرداش هم مرجان خانم که حالا بهش مرجان جون می گفتم،تماس گرفت و هماهنگی های لازم رو با مادرم انجام داد.
دیگه از خدا چی می خواستم، وقتی به بزرگ ترین خواسته و آرزوم یعنی ازدواج با محسن رسیده بودم؟بالاخره آخر هفته رسید و تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کردن.
از اینکه میدیدم محسن هم مثل من از این ازدواج راضی و خوشحال هست، قلبا احساس خوشبختی می کردم.یکسال بعد از اون بله برون من و محسن عروسی کردیم و رفتیم سر خونه زندگی خودمون.
محسن از همه نظر عالی بود.امکان نداشت کسی محسن رو کنار خودش داشته باشه و خوشبخت نباشه، جوری که تک تک دخترها و اطرافیانمون به رابطه من و محسن حسودی می کردند، حتی گاهی دختر خاله ام علنا بهم میگفت :بابا تو چقدر شانس داری،وگرنه آدمی که مخش انقدر نمی کشید که چهارتا کلاس و درس مدرسه رو پاس کنه، چطور تونست همچین آدم مناسبی و پیدا کنه ؟
وگرنه ما همه فکر می کردیم با تو حتما رو دست خاله میمونی؟
حرف هاش عین چاقو توی قلبم فرو رفت، اما محسن که انگار شنیده بود چیا گفته ،توی همون جمع گفت:دخترهایی که دنبال یکی باشن مطمئن باشید در آخر هم بدترینش نصیبشون میشه ،اما محدثه جان اصلا همچین شخصیتی نداشت ،خدا بهش یه قلب بزرگ داده که مطمئنا هر کسی روح و قلب بزرگش رو ببینه عاشقش میشه و من هم وقتی دیدم همچین الماس گران بهایی نزدیکمه، زرنگی کردم و اجازه ندادم ذره ای ازم دور بشه.
محسن مدلش اینجوری بود، یعنی با اینکه خیلی اهل رمانتیک بازی نبود ،اما می دونست کجا و کی وقتشه که ابراز علاقه کنه تا دل من بیشتر از قبل به زندگیمون گرم بشه.
محسن ازم حمایت کرد ،برای خودم یه مزون زدم و چند نفری هم توی کارگاهم شروع به کار کردند.
با کمک و پشتیبانی محسن، زن موفقی شده بودم که دلیل اصلی موفقیتم عشق و حمایت محسن بود، البته محسن معتقد بود این پیشرفت و موفقیت بخاطر تلاش و پشتکار و استعداد خودمه!زندگی خوب و شادی رو کنار هم داشتیم تا اینکه من باردار شدم.
از شنیدن خبر بارداری من محسن به قدری خوشحال شد که حد و اندازه نداشت.روزی نبود که از سرکار برگرده و یه تیکه لباس و لوازم یا اسباب بازی برای بچه نخریده باشه.با اینکه هنوز جنسیت بچه مشخص نشده بود، اما محسن که شدیدا عاشق بچه بود ذوق داشت و براش خرید می کرد.میگفت دلم نمی خواد دست به سیاه و سفید بزنی.
اما من نمی تونستم همش توی خونه بمونم و با مراقبت زیاد می رفتم مزون.ماه سومم بود که دختر خاله ام ( همونی که خیلی باهام مشکل داشت) اومد مزون برای خرید.
اونجا بود که محسن اومد دنبالم، چون قرار بود بریم دکتر.به دختر خاله ام گفتم :بچه ها اینجا هستن، راهنماییت میکنن برای خرید،من برم محسن اومده دنبالم باید بریم جایی کار داریم.
خداحافظی کردم و خواستم از پله ها بیام پایین ؛ دو سه تا پله رو بیشتر رد نکرده بودم که دختر خاله ام با سرعت اومد از کنارم رد بشه که انگار از قصد من رو هول داد و رد شد و رفت.
منم که اصلا حواسم نبود، بخاطر اون برخوردی که داشتیم پام لیز خورد و از پله ها پرت شدم پایین.تعداد پله ها زیاد بود و باعث شد دستم بشکنه و بچه ام سقط بشه.
محسن وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده که من از پله ها پرت شدم ،خیلی عصبی شد و می خواست از دختر خاله ام شکایت کنه ،چون معتقد بود این اتفاق عمدی بوده، اما من وقتی اشک های دختر خاله ام رو دیدم که می گفت از عمد نبوده و اتفاقی شده، بخاطر خاله ام محسن رو منصرف کردم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
#داستان_آموزنده
🔆پرخور و كم خور
دو درويش (پارسا) از اهالى خراسان ، با هم به سفر رفتند. يكى از آنها ضعيف بود و هر دو شب ، يكبار غذا مى خورد. ديگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد.
از قضاى روزگار در كنار شهرى به اتهام اينكه جاسوس دشمن هستند دستگير شدند. هر دو را در خانه اى زندانى نمودند و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند.
بعد از دو هفته معلوم شد كه جاسوس نيستند و بى گناهند. در را گشودند. ديدند قوى مرده ولى ضعيف زنده مانده است . مردم در اين مورد تعجب نمودند كه چرا قوى مرده است !
طبيب فرزانه اى به آنها گفت : اگر ضعيف مى مرد باعث تعجب بود، زيرا مرگ قوى از اين رو بود كه پرخور بود، و در اين چهارده روز، طاقت بى غذائى نياورد و مرد، ولى آن ضعيف كم خور بود و مطابق عادت خود صبر كرد و به سلامت ماند.
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆پرخور و كم خور
دو درويش (پارسا) از اهالى خراسان ، با هم به سفر رفتند. يكى از آنها ضعيف بود و هر دو شب ، يكبار غذا مى خورد. ديگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد.
از قضاى روزگار در كنار شهرى به اتهام اينكه جاسوس دشمن هستند دستگير شدند. هر دو را در خانه اى زندانى نمودند و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند.
بعد از دو هفته معلوم شد كه جاسوس نيستند و بى گناهند. در را گشودند. ديدند قوى مرده ولى ضعيف زنده مانده است . مردم در اين مورد تعجب نمودند كه چرا قوى مرده است !
طبيب فرزانه اى به آنها گفت : اگر ضعيف مى مرد باعث تعجب بود، زيرا مرگ قوى از اين رو بود كه پرخور بود، و در اين چهارده روز، طاقت بى غذائى نياورد و مرد، ولى آن ضعيف كم خور بود و مطابق عادت خود صبر كرد و به سلامت ماند.
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🤿
#سرگذشت_معین_13
#اشتباه_بزرگ
قسمت سیزدهم
بقدری اعصابم خرد بود که انگشتر رو به کل فراموش کرده بودم.تا خواستم کلید قفل موتور رو دربیارم دستم به انگشتر خورد و با ترس و استرسی که توام به امید بود سوار موتور شدم و رفتم سمت بازار…به چند تا طلافروش سرزدم و فقط قیمت کردم.یادمه بیشترین قیمتی که براش گذاشتند ۸۰۰هزار تومان بود…بعد از اینکه قیمتش دستم اومد به یکی از طلافروشها که یه پسر جوون بود گفتم:این انگشتر مامانمه….الان داد به من تا بفروش و ببرم خرج بیمارستانشو بدم…طلافروش گفت:کاغذ خرید؟صدامو عصبی و کلفت تر کردم و گفتم:مرد حسابی..بیمارستان بودم.کاغذ خرید خونه است.قیمت این انگشتر ۷۰۰هزار تومانه.شما ۶۰۰بهم بدید تا کارم راه بیفته،،فردا کاغذ خرید میارم و ده تومان باقیمانده رو میگیرم..طلافروش یه کم فیلم بازی کرد و در نهایت با ده تومان ضرر فروختم و سریع خودمو رسوندم خونه.استرس شدیدی داشتم و همش فکر میکردم دو تا چشم دنبالمه و همین الان لو میرم.اون شب اصلا راحت نخوابیدم.خلاصه صبح شد و با خانم دکتر قرار گذاشتم و سارا رو همون روز و همون ساعتی که تعیین شده بود رسوندم اکباتان….
ادرس یه خونه ی دوبلکس بود،،،نه تابلوی مطب داشت و نه داخلش وسایل پزشکی،.خانم دکتر ۵۰۰هزار تومان رو گرفت و سارا رو برد داخل یکی از اتاقها…یک ربع گذشت و سارا همراه خانم دکتر اومد بیرون،.خانم دکتر رو به من گفت:چون بچه بزرگه نتونستم،و بهش یه آمپول زدم،.حدود ۱۲ساعت بعد درد زایمان میاد سراغش و بچه سقط میشه،واقعا از زایمان و بارداری و بچه و چند ماهه و غیره سر در نمیاوردم برای همین متعجب گفتم:توی سه هفته بچه بزرگ میشه؟؟سارا پرید وسط حرفم تا چیزی بگه که خانم دکتر زودتر گفت:سه هفته نه سه ماهه است شاید هم بیشتر،یه نگاه به سارا انداختم و یه نگاه به خانم دکتر..حس نابودی بهم دست داد..شکستن غرورم.چهره ام سرخ شد و بلند سر سارا داد کشیدم و گفتم:سر من کلاه میزاری؟منو خرررر فرض کردی،؟میخواستم بهش حمله کنم که خانم دکتر با عصبانیت شدید منو هل داد عقب و گفت:خجالت بکش.سه ماهه یه سه هفته…بنظرت چه فرقی میکنه؟تو اگه پدر خوبی بودی ،سه روزه رو هم اجازه ی سقط نمیدادی.اینجا خونه ی منه و من آبرو دارم....
بقدری عصبانی بودم که در خروجی رو باز کردم و محکم کوبیدم به دیوار و رفتم پایین.دیگه نه سارا برام مهم بود و نه ابروی خانم دکتر….با عجله و در حالیکه به در و دیوار اون ساختمون مشت و لگد میکوبیدم خودمو رسوندم به موتور و سوار شدم و گاز دادم،سرعتم اینقدر بالا بود که موتور چند بار به حالت پرواز در اومد و بعدش با موتور محکم خوردم زمین…..با فرمون و همراه موتور کله پا شدم و هر دو تا دستم روی آسفالت کشیده و خون جاری شد،منو رسوندند بیمارستان و دستامو پانسمان کردند…خانواده ام خبر نداشت…نمیخواستم بفهمند از کجا برمیگشتم،وقتی مرخص شدم و رفتم خونه ،مامان با دیدن من تا مرز سکته رفت.مدام خودشو میزد و گریه میکرد .نمیخواهم زیاد توضیح بدم که بعد از تصادف توی خونه چیها گفتند و چیها شنیدم….وقت خواب شد و رفتم توی اتاقم تا بخوابم.از فرط خستگی و دردهایی که کشیده بودم تا چشممو روی هم گذاشتم خوابم برد..هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که موبایلم زنگ خورد….
بی میل گوشی رو برداشتم وگفتم:بله،فکر نمیکنی دیر وقته…صدای محمد توی گوشم پیچید:معین..تو واقعا یه مردی!!نامرد؟از حرفش یکه خوردم و اروم ولی محکم گفتم:حرف دهنتو بفهم…محمد گفت:هر چی بگم حقته،.آخه یه دختر رو،، تنها،، با اون وضعیت جسمانیش ول کردی و برگشتی،.با خودت نگفتی چطوری برگرده خونه؟گفتم:اون دختر به من ربطی نداره.همین که پول دادم و گندکاریشو جمع کردم باید از من ممنون هم باشه…محمد گفت:یعنی دروغ میگه….
گفتم:مثل سگ..محمد بدون خداحافظی قطع کرد ،،چشمهامو بستم تا بخوابم…پنج دقیقه ایی گذشت،،تازه چشمم داشت گرم میشد که دوباره گوشیم زنگ خورد.محمد بود،.اول نمیخواستم جواب بدم ولی بعدش برای اینکه خیالم از سارا راحت بشه و مطمئن بشم که اتفاقی براش نیفتاد، طلبکارانه تماس رو وصل کردم وگفتم:بللللهههه،اگه گذاشتی یه چرت بخوابم…محمد گفت:دوستم گفت سارا بسختی بچه رو سقط کرد.!تپش قلبم به هزار رفت،.یعنی من باعث مرگ یه بچه شده بودم؟؟ولی بعدبه محمد گفتم:به من که ربطی نداره…نه بچه ی من بود و نه من قصد سقطشو داشتم...
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_معین_13
#اشتباه_بزرگ
قسمت سیزدهم
بقدری اعصابم خرد بود که انگشتر رو به کل فراموش کرده بودم.تا خواستم کلید قفل موتور رو دربیارم دستم به انگشتر خورد و با ترس و استرسی که توام به امید بود سوار موتور شدم و رفتم سمت بازار…به چند تا طلافروش سرزدم و فقط قیمت کردم.یادمه بیشترین قیمتی که براش گذاشتند ۸۰۰هزار تومان بود…بعد از اینکه قیمتش دستم اومد به یکی از طلافروشها که یه پسر جوون بود گفتم:این انگشتر مامانمه….الان داد به من تا بفروش و ببرم خرج بیمارستانشو بدم…طلافروش گفت:کاغذ خرید؟صدامو عصبی و کلفت تر کردم و گفتم:مرد حسابی..بیمارستان بودم.کاغذ خرید خونه است.قیمت این انگشتر ۷۰۰هزار تومانه.شما ۶۰۰بهم بدید تا کارم راه بیفته،،فردا کاغذ خرید میارم و ده تومان باقیمانده رو میگیرم..طلافروش یه کم فیلم بازی کرد و در نهایت با ده تومان ضرر فروختم و سریع خودمو رسوندم خونه.استرس شدیدی داشتم و همش فکر میکردم دو تا چشم دنبالمه و همین الان لو میرم.اون شب اصلا راحت نخوابیدم.خلاصه صبح شد و با خانم دکتر قرار گذاشتم و سارا رو همون روز و همون ساعتی که تعیین شده بود رسوندم اکباتان….
ادرس یه خونه ی دوبلکس بود،،،نه تابلوی مطب داشت و نه داخلش وسایل پزشکی،.خانم دکتر ۵۰۰هزار تومان رو گرفت و سارا رو برد داخل یکی از اتاقها…یک ربع گذشت و سارا همراه خانم دکتر اومد بیرون،.خانم دکتر رو به من گفت:چون بچه بزرگه نتونستم،و بهش یه آمپول زدم،.حدود ۱۲ساعت بعد درد زایمان میاد سراغش و بچه سقط میشه،واقعا از زایمان و بارداری و بچه و چند ماهه و غیره سر در نمیاوردم برای همین متعجب گفتم:توی سه هفته بچه بزرگ میشه؟؟سارا پرید وسط حرفم تا چیزی بگه که خانم دکتر زودتر گفت:سه هفته نه سه ماهه است شاید هم بیشتر،یه نگاه به سارا انداختم و یه نگاه به خانم دکتر..حس نابودی بهم دست داد..شکستن غرورم.چهره ام سرخ شد و بلند سر سارا داد کشیدم و گفتم:سر من کلاه میزاری؟منو خرررر فرض کردی،؟میخواستم بهش حمله کنم که خانم دکتر با عصبانیت شدید منو هل داد عقب و گفت:خجالت بکش.سه ماهه یه سه هفته…بنظرت چه فرقی میکنه؟تو اگه پدر خوبی بودی ،سه روزه رو هم اجازه ی سقط نمیدادی.اینجا خونه ی منه و من آبرو دارم....
بقدری عصبانی بودم که در خروجی رو باز کردم و محکم کوبیدم به دیوار و رفتم پایین.دیگه نه سارا برام مهم بود و نه ابروی خانم دکتر….با عجله و در حالیکه به در و دیوار اون ساختمون مشت و لگد میکوبیدم خودمو رسوندم به موتور و سوار شدم و گاز دادم،سرعتم اینقدر بالا بود که موتور چند بار به حالت پرواز در اومد و بعدش با موتور محکم خوردم زمین…..با فرمون و همراه موتور کله پا شدم و هر دو تا دستم روی آسفالت کشیده و خون جاری شد،منو رسوندند بیمارستان و دستامو پانسمان کردند…خانواده ام خبر نداشت…نمیخواستم بفهمند از کجا برمیگشتم،وقتی مرخص شدم و رفتم خونه ،مامان با دیدن من تا مرز سکته رفت.مدام خودشو میزد و گریه میکرد .نمیخواهم زیاد توضیح بدم که بعد از تصادف توی خونه چیها گفتند و چیها شنیدم….وقت خواب شد و رفتم توی اتاقم تا بخوابم.از فرط خستگی و دردهایی که کشیده بودم تا چشممو روی هم گذاشتم خوابم برد..هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که موبایلم زنگ خورد….
بی میل گوشی رو برداشتم وگفتم:بله،فکر نمیکنی دیر وقته…صدای محمد توی گوشم پیچید:معین..تو واقعا یه مردی!!نامرد؟از حرفش یکه خوردم و اروم ولی محکم گفتم:حرف دهنتو بفهم…محمد گفت:هر چی بگم حقته،.آخه یه دختر رو،، تنها،، با اون وضعیت جسمانیش ول کردی و برگشتی،.با خودت نگفتی چطوری برگرده خونه؟گفتم:اون دختر به من ربطی نداره.همین که پول دادم و گندکاریشو جمع کردم باید از من ممنون هم باشه…محمد گفت:یعنی دروغ میگه….
گفتم:مثل سگ..محمد بدون خداحافظی قطع کرد ،،چشمهامو بستم تا بخوابم…پنج دقیقه ایی گذشت،،تازه چشمم داشت گرم میشد که دوباره گوشیم زنگ خورد.محمد بود،.اول نمیخواستم جواب بدم ولی بعدش برای اینکه خیالم از سارا راحت بشه و مطمئن بشم که اتفاقی براش نیفتاد، طلبکارانه تماس رو وصل کردم وگفتم:بللللهههه،اگه گذاشتی یه چرت بخوابم…محمد گفت:دوستم گفت سارا بسختی بچه رو سقط کرد.!تپش قلبم به هزار رفت،.یعنی من باعث مرگ یه بچه شده بودم؟؟ولی بعدبه محمد گفتم:به من که ربطی نداره…نه بچه ی من بود و نه من قصد سقطشو داشتم...
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_معین_14
#اشتباه_بزرگ
قسمت چهاردهم
چند هفته ایی طول کشید تا تونستم از فکر اون اتفاقات بیرون بیام.اینقدری که اون مسائل برام رنج داشت تصادف و زخم دستام اذیتم نکرد..هروقت آبجی رو میدیدم یاد انگشتر میفتادم و به خودم میگفتم:کار میکنم و حتما براش میخرم…وقتی به آرامش رسیدم قید دوست و تفریح و غیره رو زدم.هر از گاهی سیگار و یا همون سیگارت(حاوی مواد مخدر)مصرف میکردم.مصرفم بستگی به پول تو جیبی داشت…برای اینکه پول داشته باشم رفتم مغازه ی بابا و گفتم:بابا!..من میخواهم کار کنم…بابا گفت:آخه اینجا که کاری نیست،من خودم اضافه ام..گفتم:پس برام کار پیدا کن..بابا گفت:هیچ کی کارگر یکی دو ماهه نمیخواهد..سرمو انداختم پایین و گفتم:کار دائمی پیدا کن.من مدرسه نمیرم..بایا عصبی گفت:دیگه این حرف رو نشنوم.تو باید بری دانشگاه…گفتم:درس خوندن رو اصلا دوست ندارم…تا همینجا هم فقط بخاطر شما بود،…اگه تو برام کار پیدا نکنی ،خودم میرم دنبالش…بابا گفت:فعلا بیا وردست خودم تا به چند نفر بسپارم.انشالله که تا اول مهر پشیمون میشی و میری سر درس و مشقت…گفتم:بگو چیکار باید بکنم!؟بابا گفت:فعلا این پول رو ببر بانک و به حساب من واریز کن،خوشحال قبول کردم و رفتم....
همون روز مشغول به کار شدم اما چون شبها دیر وقت میخوابیدم ،نزدیک ظهر بسختی و ساعت ۱۱-۱۲بیدار میشدم و تقریبا نیم وقت کار میکردم،دست و بالم که باز شد دوباره به محمد زنگ زدم و اخر هفته ها با بچه ها دور همی رفتم.توی اون دورهمیها سارا رو میدیدم که مثل من تنهاست اما اصلا محلش نمیدادم حتی سلام هم نمیکردم…مهر ماه شد و هیچ کدوم از ما رفقا مدرسه نرفتیم بجز محمد،.حتی سارا و دوستش هم ترک تحصیل کردند…پیش بابا کار میکردم ولی از سر و ته کار میزدم و به دورهمیها میرسیدم.یادمه یه بار آخر هفته به یه تولد دعوت شدم.تولدی تقریبا مفصل و داخل یه ویلای با کلاس…از اونجایی که ویلا اجاره ایی بود بچه ها قرار گذاشتند شب رو بمونیم و تا فردا بعداز ظهر که زمان تحویل ویلا بود ازش استفاده کنیم.انگار تاریخ دوباره تکرار میشد..همه جفت بودند الا منو سارا،..خلاصه با اصرار بچه ها دوباره ما آشتی کردیم…مثل اینکه برای من هیچ دختری جز سارا وجود نداشت…خیلی ها بودند که قصد دوستی داشتند اما من جلو نمیرفتم،عادت کرده بودم که دختر سمت من بیاد نه من،غرورم اجازه نمیداد..از اون شب به بعد با سارا مثل قبل شدیم...
هر جا میرفتیم باهم بودیم و هیچ پسری جرأت چپ نگاه کردن به سارا رو نداشت..کم کم بهم دل بستیم.واقعا عاشقش شدم و دلم میخواست حتما باهاش ازدواج کنم هر چند از گذشته اش خبر داشتم ولی بخشیده بودمش..یک سال به همین منوال گذشت،.توی این یکسال من تونستم هم معافی بگیرم و هم گواهینامه ی رانندگی،روزی که گواهینامه اومد خونه،به مامان گفتم:مامان من ماشین میخواهم…مامان خوشحال گفت:مگه پول داری؟نکنه یواشکی پولیهاتو جمع کردی؟با تشر گفتم:مگه بابا به من چقدر پول میده که من بتونم پس انداز کنم؟همین که از شما پول نمیگیرم باید خدارو شکر کنید..مامان گفت:چطوری میخواهی ماشین بخری؟با کدوم پول؟گفتم:همه ی دوستام ماشین دارند،باباشون خریده،،یعنی بابا برام نمیخره؟مامان گفت:پدرت که پول ندارم..والا میگه پولی که هر هفته بهت میده رو هم از جیب میده.میگه نمیخواد تو کل روز رو اواره ی خیابونا بشی…گفتم:حالا بگو برام یه ماشین بخره،جای دیگه کار پیدا میکنم و پولشو پس میدم،اصلا مسافرکشی میکنم…..
مامان گفت:حالا باهاش صحبت میکنم ولی بعید میدونم چون پول نداره…با مهریونی و منت کشی گفتم:مامان تو میتونی بابارو راضی کنی،یه کاری بکن دیگه…مامان سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت:از دست تو پسر،والا نه برادرت و نه خواهرت به اندازه ی تو منو اذیت نکرده…لباسمو عوض کردم و در حالیکه از خونه خارج میشدم گفتم:مادر من مادر من تو یاری و یاور من..مادر امیدم به توست…چند تا جمله دیگه گفتم و زدم بیرون،.اون شب برنامه ی خاصی نداشتیم چون محمد عروسی خواهرش بود و سارا هم گفته بود مهمونی خانوادگی دارند..بی هدف با موتور توی خیابون پرسه میزدم که رسیدم پارک ساعی..با یکی دو تا از دوستام تماس گرفتم و گفتم:من ساعی هستم،شما هم بیایید کمی بازی کنیم…قبول کردند..برای موتور دنبال جای پارک میگشتم که دیدم یکی از موتورها قصد خروج داره.با سرعت خودمو رسوندم اونجا تا سریع جای اون پارک کنم که دیدم یه دختر هم قد و قواره ی سارا سوار موتور شد و سرشو گذاشت روی شونه اش…یاد سارا افتادم آخه همیشه همین کار رو انجام میداد.تا سوار موتور میشد سرشو روی شونه ام میزاشت..ایستاده بودم که اقا پسر به دختره گفت:سارا..محکم بگیر که میخواهم پرواز کنم…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد.
#اشتباه_بزرگ
قسمت چهاردهم
چند هفته ایی طول کشید تا تونستم از فکر اون اتفاقات بیرون بیام.اینقدری که اون مسائل برام رنج داشت تصادف و زخم دستام اذیتم نکرد..هروقت آبجی رو میدیدم یاد انگشتر میفتادم و به خودم میگفتم:کار میکنم و حتما براش میخرم…وقتی به آرامش رسیدم قید دوست و تفریح و غیره رو زدم.هر از گاهی سیگار و یا همون سیگارت(حاوی مواد مخدر)مصرف میکردم.مصرفم بستگی به پول تو جیبی داشت…برای اینکه پول داشته باشم رفتم مغازه ی بابا و گفتم:بابا!..من میخواهم کار کنم…بابا گفت:آخه اینجا که کاری نیست،من خودم اضافه ام..گفتم:پس برام کار پیدا کن..بابا گفت:هیچ کی کارگر یکی دو ماهه نمیخواهد..سرمو انداختم پایین و گفتم:کار دائمی پیدا کن.من مدرسه نمیرم..بایا عصبی گفت:دیگه این حرف رو نشنوم.تو باید بری دانشگاه…گفتم:درس خوندن رو اصلا دوست ندارم…تا همینجا هم فقط بخاطر شما بود،…اگه تو برام کار پیدا نکنی ،خودم میرم دنبالش…بابا گفت:فعلا بیا وردست خودم تا به چند نفر بسپارم.انشالله که تا اول مهر پشیمون میشی و میری سر درس و مشقت…گفتم:بگو چیکار باید بکنم!؟بابا گفت:فعلا این پول رو ببر بانک و به حساب من واریز کن،خوشحال قبول کردم و رفتم....
همون روز مشغول به کار شدم اما چون شبها دیر وقت میخوابیدم ،نزدیک ظهر بسختی و ساعت ۱۱-۱۲بیدار میشدم و تقریبا نیم وقت کار میکردم،دست و بالم که باز شد دوباره به محمد زنگ زدم و اخر هفته ها با بچه ها دور همی رفتم.توی اون دورهمیها سارا رو میدیدم که مثل من تنهاست اما اصلا محلش نمیدادم حتی سلام هم نمیکردم…مهر ماه شد و هیچ کدوم از ما رفقا مدرسه نرفتیم بجز محمد،.حتی سارا و دوستش هم ترک تحصیل کردند…پیش بابا کار میکردم ولی از سر و ته کار میزدم و به دورهمیها میرسیدم.یادمه یه بار آخر هفته به یه تولد دعوت شدم.تولدی تقریبا مفصل و داخل یه ویلای با کلاس…از اونجایی که ویلا اجاره ایی بود بچه ها قرار گذاشتند شب رو بمونیم و تا فردا بعداز ظهر که زمان تحویل ویلا بود ازش استفاده کنیم.انگار تاریخ دوباره تکرار میشد..همه جفت بودند الا منو سارا،..خلاصه با اصرار بچه ها دوباره ما آشتی کردیم…مثل اینکه برای من هیچ دختری جز سارا وجود نداشت…خیلی ها بودند که قصد دوستی داشتند اما من جلو نمیرفتم،عادت کرده بودم که دختر سمت من بیاد نه من،غرورم اجازه نمیداد..از اون شب به بعد با سارا مثل قبل شدیم...
هر جا میرفتیم باهم بودیم و هیچ پسری جرأت چپ نگاه کردن به سارا رو نداشت..کم کم بهم دل بستیم.واقعا عاشقش شدم و دلم میخواست حتما باهاش ازدواج کنم هر چند از گذشته اش خبر داشتم ولی بخشیده بودمش..یک سال به همین منوال گذشت،.توی این یکسال من تونستم هم معافی بگیرم و هم گواهینامه ی رانندگی،روزی که گواهینامه اومد خونه،به مامان گفتم:مامان من ماشین میخواهم…مامان خوشحال گفت:مگه پول داری؟نکنه یواشکی پولیهاتو جمع کردی؟با تشر گفتم:مگه بابا به من چقدر پول میده که من بتونم پس انداز کنم؟همین که از شما پول نمیگیرم باید خدارو شکر کنید..مامان گفت:چطوری میخواهی ماشین بخری؟با کدوم پول؟گفتم:همه ی دوستام ماشین دارند،باباشون خریده،،یعنی بابا برام نمیخره؟مامان گفت:پدرت که پول ندارم..والا میگه پولی که هر هفته بهت میده رو هم از جیب میده.میگه نمیخواد تو کل روز رو اواره ی خیابونا بشی…گفتم:حالا بگو برام یه ماشین بخره،جای دیگه کار پیدا میکنم و پولشو پس میدم،اصلا مسافرکشی میکنم…..
مامان گفت:حالا باهاش صحبت میکنم ولی بعید میدونم چون پول نداره…با مهریونی و منت کشی گفتم:مامان تو میتونی بابارو راضی کنی،یه کاری بکن دیگه…مامان سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت:از دست تو پسر،والا نه برادرت و نه خواهرت به اندازه ی تو منو اذیت نکرده…لباسمو عوض کردم و در حالیکه از خونه خارج میشدم گفتم:مادر من مادر من تو یاری و یاور من..مادر امیدم به توست…چند تا جمله دیگه گفتم و زدم بیرون،.اون شب برنامه ی خاصی نداشتیم چون محمد عروسی خواهرش بود و سارا هم گفته بود مهمونی خانوادگی دارند..بی هدف با موتور توی خیابون پرسه میزدم که رسیدم پارک ساعی..با یکی دو تا از دوستام تماس گرفتم و گفتم:من ساعی هستم،شما هم بیایید کمی بازی کنیم…قبول کردند..برای موتور دنبال جای پارک میگشتم که دیدم یکی از موتورها قصد خروج داره.با سرعت خودمو رسوندم اونجا تا سریع جای اون پارک کنم که دیدم یه دختر هم قد و قواره ی سارا سوار موتور شد و سرشو گذاشت روی شونه اش…یاد سارا افتادم آخه همیشه همین کار رو انجام میداد.تا سوار موتور میشد سرشو روی شونه ام میزاشت..ایستاده بودم که اقا پسر به دختره گفت:سارا..محکم بگیر که میخواهم پرواز کنم…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد.
#داستان_زندگی
#محدثه
#قسمت_ششم
محسن مشخص بود که خیلی عصبانیه اما بخاطر من و شرایطم چیزی نمیگفت.
بعد از سقط بچه تا یک هفته محسن حالش گرفته بود و ناراحتیش کاملا مشهود بود اما با این حال هوای من رو داشت و همش دلداریم میداد و می گفت نگران نباش هنوز جوونیم و راه زیاد داریم و می تونیم دوباره بچه دار بشیم تو فقط مواظب خودت باش و به خودت برس تا زودتر خوب بشی.
یک ماه بعد از اون اتفاق بود که رفته بودیم درمانگاه تا من گچ دستم رو باز کنم.
گوشی محسن زنگ خورد و جواب داد و وقتی قطع کرد گفت : خاله بود گفت بریم اونجا.بعد از درمانگاه دیگه دم غروب بود که رفتیم خونه مرجان جون.
علی آقا ( شوهر مرجان جون) خیلی عصبی بود..مرجان جون هم نگران بود و عصبی.سلام علیک کردیم که محسن پرسید: چیشده؟
مرجان جون گفت:معلوم شده سهراب خان ( شوهر مهتاب ) قبلا ازدواج کرده بوده و از ازدواج قبلیش یه بچه هم داره.
من و محسن از این خبر شوکه شدیم.اصلا باورمون نمیشد که آقا سهراب ،مرد با اون شخصیت و کمالات بخواد همچین موضوع مهمی رو مخفی کنه!
محسن پرسید : حالا مهتاب کجاست؟
مرجان جون گفت : علی آقا رفت به زور آوردش توی اتاقشه!
گفتم :چرا به زور؟
مرجان جون با ناراحتی که کاملا توی صورتش مشهود بود سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:مهتاب می دونسته، یعنی از همون اول سهراب همه چیز رو به مهتاب گفته بوده و مهتاب خودش گفته که به ما چیزی در این مورد نگن.
محسن گفت:خب وقتی به مهتاب گفته مشکلش الان کجاست؟
علی آقا انگار این حرف شد کبریتی که به بشکه باروت عصبانیتش کشیدن که با عصبانیت و صدای تقریبا بلندی گفت : مشکلش کجاست؟محسن یعنی تو نمیدونی مشکلش کجاست؟این دختره عشق چشماش و کور کرده،قبول کرده، پس فردا که بخواد خودش بچه بیاره اون موقع معلوم میشه مشکلش کجاست،الان بچه پیش مادرشه ،پس فردا بخواد بیاد پیش مهتاب و شوهرش چی؟
اگر مشکل دار بشن چی؟اگر سهراب مجبور بشه بین مهتاب و بچش یکیو انتخاب کنه چی؟
من نمی تونم بشینم ببینم دخترم دستی دستی خودش رو بدبخت می کنه! محسن سعی کرد علی آقا رو آروم کنه و گفت:عموجان مهتاب که دیگه بچه نیست حتما با فکر و چشم باز این تصمیم رو گرفته، ضمن اینکه مهتاب آدمی هست که مسئولیت کارها و تصمیماتش رو قبول می کنه!
بعدش هم شما از الان می خوایید،زندگی این دو تا رو خراب کنید که شاید روزی برسه که این ها زندگیشون خراب بشه؟این انصافه واقعا؟علی آقا که انگار عصبانیت مانع منطقی فکر کردنش شده بود گفت:تو پدر نیستی نمی فهمی من چی میگم نگرانی های من رو درک نمی کنید.
همین موقع بود که مهتاب از اتاقش اومد بیرون و گفت :پدر من ،عزیز من فکر نمی کنید من دیگه توی سن و سالی نیستم که بخوایید بهم بگید خوب و بد چیه؟
بعد رو کرد به من و محسن و گفت:بچه سهراب با مادرش زندگی می کنه!
حتی اگر بخواد با ما هم زندگی کنه من مشکلی با این قضیه ندارم،نه سهراب آدمیه که مدیریت بین من و بچه اش رو بلد نباشه، نه من آدمی هستم که بخوام خودم رو بین سهراب و بچه اش قرار بدم.بعد اومد کنار من و گفت:بخدا باید بچه اش رو ببینید، انقدر دختر قشنگ و ملوسیه عین عروسکه!
یهو علی آقا گفت:د آخه اگر آدم درستی بود که کارشون به طلاق نمی کشید ،حتما یه مشکلی داشته که طلاق گرفتن دیگه!
مهتاب کلافه گفت : بابا بخدا من با زن سابق سهراب قبل خواستگاری و هر چیزی صحبت کردم،خودش بهم گفت که چون قصد مهاجرت داشته و سهراب نمی خواسته از ایران بره جدا شدن.
علی آقا گفت: اگر قصد مهاجرت داشته پس چرا الان ایرانه؟
مهتاب گفت :اومده مسافرت، سر برنه.
علی آقا که دید حریف مهتاب نمیشه دوباره صداش رو انداخت رو سرش و شروع کرد به سخنرانی و نطق کردن.
من دست مهتاب رو گرفتم و بردم توی اتاقش تا بلکه آتیش قائله یکم بخوابه.وارد اتاقش که شدیم مهتاب گفت :ببخشید تو رو خدا اصلا یادم رفت سلام کنم و تبریک بگم بابت باز کردن گچ دستت،اصلا بابا و حرفاش حواس نمیذاره برای آدم.
بهش گفتم :عیبی نداره،حالا بگو قضیه چیه اصلا بابات اینا چجوری فهمیدن؟گفت :هیچی زن سابق سهراب با دخترش اومدن سر بزنن به اقوام و فامیلشون توی این مدت هم نسترن ( دختر آقا سهراب)خونه ما بود،از قضا بابا اینا سر زده اومدن خونمون و نسترن رو دیدن، نسترن هم که بعد چندین وقت باباش رو دیده هی چپ و راست بابا بابا میکرد ،یعنی جوری که اصلا نمیشد ماست مالیش کرد، بعد هم که میبینی چه بساطی شده.
گفتم :خب چرا از همون اول بهشون نگفتین؟
گفت:می دونستم برخوردشون چجوریه دیگه،بعدشم مهم خود سهرابه من و سهراب همدیگه رو دوست داریم ،من به گذشته اش کاری ندارم که،حتی اگه نسترن بخواد با ما زندگی کنه هممن مشکلی ندارم،بابا به بخدا من به همه این چیزا فکر کردم و همه رو با خودم حل کردم بعد به سهراب جواب مثبت دادم.
اون جنجال تا چند ماه ادامه داشت.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#محدثه
#قسمت_ششم
محسن مشخص بود که خیلی عصبانیه اما بخاطر من و شرایطم چیزی نمیگفت.
بعد از سقط بچه تا یک هفته محسن حالش گرفته بود و ناراحتیش کاملا مشهود بود اما با این حال هوای من رو داشت و همش دلداریم میداد و می گفت نگران نباش هنوز جوونیم و راه زیاد داریم و می تونیم دوباره بچه دار بشیم تو فقط مواظب خودت باش و به خودت برس تا زودتر خوب بشی.
یک ماه بعد از اون اتفاق بود که رفته بودیم درمانگاه تا من گچ دستم رو باز کنم.
گوشی محسن زنگ خورد و جواب داد و وقتی قطع کرد گفت : خاله بود گفت بریم اونجا.بعد از درمانگاه دیگه دم غروب بود که رفتیم خونه مرجان جون.
علی آقا ( شوهر مرجان جون) خیلی عصبی بود..مرجان جون هم نگران بود و عصبی.سلام علیک کردیم که محسن پرسید: چیشده؟
مرجان جون گفت:معلوم شده سهراب خان ( شوهر مهتاب ) قبلا ازدواج کرده بوده و از ازدواج قبلیش یه بچه هم داره.
من و محسن از این خبر شوکه شدیم.اصلا باورمون نمیشد که آقا سهراب ،مرد با اون شخصیت و کمالات بخواد همچین موضوع مهمی رو مخفی کنه!
محسن پرسید : حالا مهتاب کجاست؟
مرجان جون گفت : علی آقا رفت به زور آوردش توی اتاقشه!
گفتم :چرا به زور؟
مرجان جون با ناراحتی که کاملا توی صورتش مشهود بود سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:مهتاب می دونسته، یعنی از همون اول سهراب همه چیز رو به مهتاب گفته بوده و مهتاب خودش گفته که به ما چیزی در این مورد نگن.
محسن گفت:خب وقتی به مهتاب گفته مشکلش الان کجاست؟
علی آقا انگار این حرف شد کبریتی که به بشکه باروت عصبانیتش کشیدن که با عصبانیت و صدای تقریبا بلندی گفت : مشکلش کجاست؟محسن یعنی تو نمیدونی مشکلش کجاست؟این دختره عشق چشماش و کور کرده،قبول کرده، پس فردا که بخواد خودش بچه بیاره اون موقع معلوم میشه مشکلش کجاست،الان بچه پیش مادرشه ،پس فردا بخواد بیاد پیش مهتاب و شوهرش چی؟
اگر مشکل دار بشن چی؟اگر سهراب مجبور بشه بین مهتاب و بچش یکیو انتخاب کنه چی؟
من نمی تونم بشینم ببینم دخترم دستی دستی خودش رو بدبخت می کنه! محسن سعی کرد علی آقا رو آروم کنه و گفت:عموجان مهتاب که دیگه بچه نیست حتما با فکر و چشم باز این تصمیم رو گرفته، ضمن اینکه مهتاب آدمی هست که مسئولیت کارها و تصمیماتش رو قبول می کنه!
بعدش هم شما از الان می خوایید،زندگی این دو تا رو خراب کنید که شاید روزی برسه که این ها زندگیشون خراب بشه؟این انصافه واقعا؟علی آقا که انگار عصبانیت مانع منطقی فکر کردنش شده بود گفت:تو پدر نیستی نمی فهمی من چی میگم نگرانی های من رو درک نمی کنید.
همین موقع بود که مهتاب از اتاقش اومد بیرون و گفت :پدر من ،عزیز من فکر نمی کنید من دیگه توی سن و سالی نیستم که بخوایید بهم بگید خوب و بد چیه؟
بعد رو کرد به من و محسن و گفت:بچه سهراب با مادرش زندگی می کنه!
حتی اگر بخواد با ما هم زندگی کنه من مشکلی با این قضیه ندارم،نه سهراب آدمیه که مدیریت بین من و بچه اش رو بلد نباشه، نه من آدمی هستم که بخوام خودم رو بین سهراب و بچه اش قرار بدم.بعد اومد کنار من و گفت:بخدا باید بچه اش رو ببینید، انقدر دختر قشنگ و ملوسیه عین عروسکه!
یهو علی آقا گفت:د آخه اگر آدم درستی بود که کارشون به طلاق نمی کشید ،حتما یه مشکلی داشته که طلاق گرفتن دیگه!
مهتاب کلافه گفت : بابا بخدا من با زن سابق سهراب قبل خواستگاری و هر چیزی صحبت کردم،خودش بهم گفت که چون قصد مهاجرت داشته و سهراب نمی خواسته از ایران بره جدا شدن.
علی آقا گفت: اگر قصد مهاجرت داشته پس چرا الان ایرانه؟
مهتاب گفت :اومده مسافرت، سر برنه.
علی آقا که دید حریف مهتاب نمیشه دوباره صداش رو انداخت رو سرش و شروع کرد به سخنرانی و نطق کردن.
من دست مهتاب رو گرفتم و بردم توی اتاقش تا بلکه آتیش قائله یکم بخوابه.وارد اتاقش که شدیم مهتاب گفت :ببخشید تو رو خدا اصلا یادم رفت سلام کنم و تبریک بگم بابت باز کردن گچ دستت،اصلا بابا و حرفاش حواس نمیذاره برای آدم.
بهش گفتم :عیبی نداره،حالا بگو قضیه چیه اصلا بابات اینا چجوری فهمیدن؟گفت :هیچی زن سابق سهراب با دخترش اومدن سر بزنن به اقوام و فامیلشون توی این مدت هم نسترن ( دختر آقا سهراب)خونه ما بود،از قضا بابا اینا سر زده اومدن خونمون و نسترن رو دیدن، نسترن هم که بعد چندین وقت باباش رو دیده هی چپ و راست بابا بابا میکرد ،یعنی جوری که اصلا نمیشد ماست مالیش کرد، بعد هم که میبینی چه بساطی شده.
گفتم :خب چرا از همون اول بهشون نگفتین؟
گفت:می دونستم برخوردشون چجوریه دیگه،بعدشم مهم خود سهرابه من و سهراب همدیگه رو دوست داریم ،من به گذشته اش کاری ندارم که،حتی اگه نسترن بخواد با ما زندگی کنه هممن مشکلی ندارم،بابا به بخدا من به همه این چیزا فکر کردم و همه رو با خودم حل کردم بعد به سهراب جواب مثبت دادم.
اون جنجال تا چند ماه ادامه داشت.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زندگی
#محدثه
#قسمت_هفتم
علی آقا رفت و آمد مهتاب رو به بیرون از خونه قدغن کرده بود مگر اینکه یکی باهاش باشه تا مبادا بره سراغ شوهرش.بخاطر همین همیشه با مرجان جون یا خود علی آقا حق بیرون رفتن از خونه رو داشت.
مهتاب به هر دری زد تا پدرش رو راضی کنه،از اعتصاب غذا گرفته تا.... اما علی آقا لجبازتر از این حرف ها بود که کوتاه بیاد.انگار خیلی بهش برخورده بود که بهش نگفتن آقا سهراب قبلا ازدواج کرده و به قول خود علی آقا گولش زدن و پنهون کاری کردن.علی آقا حتی چندین بار که آقا سهراب رفته بود جلو خونشون تا باهاش صحبت کنه رو راه نداده بود و دفعه آخر با بدترین حالت ممکن آقا سهراب بنده خدا رو از خونه بیرون کرده بود.
مهتاب یه چشمش اشک بود، یکی خون.
محسن می گفت : سهراب میتونه از راه شکایت و قانون اقدام کنه، اما داره مراعات میکنه و نمیخواد کار به دادگاه و پاسگاه بکشه،از اون طرف هم عمو علی میخواد اینا رو گوش مالی بده و داره اذیتشون می کنه... عصبانیتش که بخوابه درست میشه.
گفتم : چهار ماه شد هنوز عصبانیه؟گفت : خب براش خیلی گرون تموم شده این قضیه، بخاطر همین زیادی داره سخت میگیره!چند وقت بعدش دیدم محسن خیلی فکرش درگیره و همش تو خودشه!
وقتی علت رو پرسیدم گفت : سهراب اومد دفتر باهام حرف زد، گفت دیگه از این وضعیت داره خسته میشه، می گفت اگر قرار باشه اینجور ادامه داشته باشه میره و قانونی اقدام میکنه،حقم داره،مهتاب خودش یه زن عاقل و بالغه، اونوقت عمو علی عین بچه دو ساله توی خونه زندانیش کرده،هر چی این دوتا دارن کوتاه میان و عمو علی آتیشش تندتر میشه!
گفتم:حالا چیکار باید کرد؟چون اگر قانونی اقدام کنن با شناختی که من از علی آقا دارم دیگه کلا مهتاب رو طرد میکنه،مهتاب بنده خدا باید بین شوهر و پدرش یکی رو انتخاب کنه،دلم براش میسوزه!
گفت :باید برم با خود مهتاب صحبت کنم،اینطوری نمیشه،عمو علی حتی گوشی مهتاب رو گرفته که مبادا خدایی نکرده با سهراب تلفنی حرف بزنه،بخدا من موندم تو کار این بی منطقی عمو علی.کم کم رفت و آمد محسن به خونه مرجان جون زیاد شد.
حتی گاهی مهتاب رو دعوت می کردیم خونمون تا محسن راحت تر بتونه باهاش صحبت کنه.مهتاب هم راه حل درست و حسابی نداشت که بخواد کاری کنه.
می گفت : هرجوری به هر ترفندی که بلد بودم با بابا صحبت کردم، اما مرغش یه پا داره، میگه باید طلاق بگیری،منم تنها کاری که از دستم بر اومده این بوده که مقاومت کنم و نرم درخواست طلاق بدم،می دونستم بابا لجبازه، اما نه دیگه تا این حد و اندازه!
علی آقا به محسن اعتماد داشت و بخاطر همین محسن هم اجازه داشت مهتاب رو بیرون ببره و بیاره!
چند باری محسن و مهتاب با هم بیرون رفتن تا بیشتر صحبت کنند.هر از گاهی مهتاب با محسن تماس می گرفت ( از خونشون چون گوشی نداشت) و ازش می خواست مثلا فلان ساعت بره دنبالش، چون میخواست بره بیرون و کار داشت.علی آقا برای محسن خط و نشون کشیده بود که اگر بفهمه توی این بیرون رفتن ها مهتاب خدایی نکرده آقا سهراب رو دیده دیگه رگ و ریشه فامیلی رو قطع می کنه و محسن باید کلا یادش بره خاله و شوهر خاله ای داره.
البته علی آقا این خط و نشون رو برای مهتاب هم کشیده بود که اگر احیانا شوهرش رو ملاقات کنه ،علی آقا دیگه منکر داشتن دختدی به اسم مهتاب میشه!علی آقا شمشیر رو از رو بسته بود و هیچ استثنائی قائل نمیشد.
یه روز محسن گفت : سهراب قراره یه سفر بره کانادا،باباش حالش خوب نیست (پدر و مادر سهراب اونجا زندگی می کردند) گفتن بره یه سر بهشون بزنه!به نظرت با چه بهونه ای مهتاب رو ببرم فرودگاه برای خداحافظی؟چون پرواز سهراب ساعت چهار صبح هست.با همفکری هم قرار شد اون شبی که شوهر مهتاب پرواز داره،مهتاب رو
دعوت کنیم خونه خودمون و به بهونه دعوت و شام و اینجور چیزا شب خونمون بمونه تا بتونه بره بدرقه شوهرش.
با این فکر محسن با مهتاب هماهنگ کرد و دعوتش کردیم خونمون و عمو علی و مرجان جون هم همراهش اومدن.
بعد از شام قصد رفتن کردند که من اصرار کردم تا مهتاب بمونه .با قبول کردن مهتاب، علی آقا به مرجان جون گفت : ما هم بمونیم شب فردا بر می گردیم ...دیگه کار خاصی که خونه نداریم.انگار نقشه ما کنسل شده بود، یا به عبارتی علی آقا خرابش کرده بود.
برای علی آقا و مرجان جون توی اتاق مهمان جا انداختم و مهتاب هم توی اتاقی که برای بچه درست کرده بودیم خوابید.توی اتاق خودمون که تنها شدیم به محسن گفتم : حالا چیکار میکنی؟
گفت : نمی دونم بخدا، اگر شد میریم و سعی می کنیم تا قبل بیدار شدن خاله و عمو برگردیم، اگر هم نشد که هیچ دیگه!گفتم : میخوای بیدار بمونم که اگر خواستی بری مهتاب رو بیدار کنم؟
گفت :نه نیازی نیست ، البته فکر نکنم مهتاب اصلا امشب خوابش ببره!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
#محدثه
#قسمت_هفتم
علی آقا رفت و آمد مهتاب رو به بیرون از خونه قدغن کرده بود مگر اینکه یکی باهاش باشه تا مبادا بره سراغ شوهرش.بخاطر همین همیشه با مرجان جون یا خود علی آقا حق بیرون رفتن از خونه رو داشت.
مهتاب به هر دری زد تا پدرش رو راضی کنه،از اعتصاب غذا گرفته تا.... اما علی آقا لجبازتر از این حرف ها بود که کوتاه بیاد.انگار خیلی بهش برخورده بود که بهش نگفتن آقا سهراب قبلا ازدواج کرده و به قول خود علی آقا گولش زدن و پنهون کاری کردن.علی آقا حتی چندین بار که آقا سهراب رفته بود جلو خونشون تا باهاش صحبت کنه رو راه نداده بود و دفعه آخر با بدترین حالت ممکن آقا سهراب بنده خدا رو از خونه بیرون کرده بود.
مهتاب یه چشمش اشک بود، یکی خون.
محسن می گفت : سهراب میتونه از راه شکایت و قانون اقدام کنه، اما داره مراعات میکنه و نمیخواد کار به دادگاه و پاسگاه بکشه،از اون طرف هم عمو علی میخواد اینا رو گوش مالی بده و داره اذیتشون می کنه... عصبانیتش که بخوابه درست میشه.
گفتم : چهار ماه شد هنوز عصبانیه؟گفت : خب براش خیلی گرون تموم شده این قضیه، بخاطر همین زیادی داره سخت میگیره!چند وقت بعدش دیدم محسن خیلی فکرش درگیره و همش تو خودشه!
وقتی علت رو پرسیدم گفت : سهراب اومد دفتر باهام حرف زد، گفت دیگه از این وضعیت داره خسته میشه، می گفت اگر قرار باشه اینجور ادامه داشته باشه میره و قانونی اقدام میکنه،حقم داره،مهتاب خودش یه زن عاقل و بالغه، اونوقت عمو علی عین بچه دو ساله توی خونه زندانیش کرده،هر چی این دوتا دارن کوتاه میان و عمو علی آتیشش تندتر میشه!
گفتم:حالا چیکار باید کرد؟چون اگر قانونی اقدام کنن با شناختی که من از علی آقا دارم دیگه کلا مهتاب رو طرد میکنه،مهتاب بنده خدا باید بین شوهر و پدرش یکی رو انتخاب کنه،دلم براش میسوزه!
گفت :باید برم با خود مهتاب صحبت کنم،اینطوری نمیشه،عمو علی حتی گوشی مهتاب رو گرفته که مبادا خدایی نکرده با سهراب تلفنی حرف بزنه،بخدا من موندم تو کار این بی منطقی عمو علی.کم کم رفت و آمد محسن به خونه مرجان جون زیاد شد.
حتی گاهی مهتاب رو دعوت می کردیم خونمون تا محسن راحت تر بتونه باهاش صحبت کنه.مهتاب هم راه حل درست و حسابی نداشت که بخواد کاری کنه.
می گفت : هرجوری به هر ترفندی که بلد بودم با بابا صحبت کردم، اما مرغش یه پا داره، میگه باید طلاق بگیری،منم تنها کاری که از دستم بر اومده این بوده که مقاومت کنم و نرم درخواست طلاق بدم،می دونستم بابا لجبازه، اما نه دیگه تا این حد و اندازه!
علی آقا به محسن اعتماد داشت و بخاطر همین محسن هم اجازه داشت مهتاب رو بیرون ببره و بیاره!
چند باری محسن و مهتاب با هم بیرون رفتن تا بیشتر صحبت کنند.هر از گاهی مهتاب با محسن تماس می گرفت ( از خونشون چون گوشی نداشت) و ازش می خواست مثلا فلان ساعت بره دنبالش، چون میخواست بره بیرون و کار داشت.علی آقا برای محسن خط و نشون کشیده بود که اگر بفهمه توی این بیرون رفتن ها مهتاب خدایی نکرده آقا سهراب رو دیده دیگه رگ و ریشه فامیلی رو قطع می کنه و محسن باید کلا یادش بره خاله و شوهر خاله ای داره.
البته علی آقا این خط و نشون رو برای مهتاب هم کشیده بود که اگر احیانا شوهرش رو ملاقات کنه ،علی آقا دیگه منکر داشتن دختدی به اسم مهتاب میشه!علی آقا شمشیر رو از رو بسته بود و هیچ استثنائی قائل نمیشد.
یه روز محسن گفت : سهراب قراره یه سفر بره کانادا،باباش حالش خوب نیست (پدر و مادر سهراب اونجا زندگی می کردند) گفتن بره یه سر بهشون بزنه!به نظرت با چه بهونه ای مهتاب رو ببرم فرودگاه برای خداحافظی؟چون پرواز سهراب ساعت چهار صبح هست.با همفکری هم قرار شد اون شبی که شوهر مهتاب پرواز داره،مهتاب رو
دعوت کنیم خونه خودمون و به بهونه دعوت و شام و اینجور چیزا شب خونمون بمونه تا بتونه بره بدرقه شوهرش.
با این فکر محسن با مهتاب هماهنگ کرد و دعوتش کردیم خونمون و عمو علی و مرجان جون هم همراهش اومدن.
بعد از شام قصد رفتن کردند که من اصرار کردم تا مهتاب بمونه .با قبول کردن مهتاب، علی آقا به مرجان جون گفت : ما هم بمونیم شب فردا بر می گردیم ...دیگه کار خاصی که خونه نداریم.انگار نقشه ما کنسل شده بود، یا به عبارتی علی آقا خرابش کرده بود.
برای علی آقا و مرجان جون توی اتاق مهمان جا انداختم و مهتاب هم توی اتاقی که برای بچه درست کرده بودیم خوابید.توی اتاق خودمون که تنها شدیم به محسن گفتم : حالا چیکار میکنی؟
گفت : نمی دونم بخدا، اگر شد میریم و سعی می کنیم تا قبل بیدار شدن خاله و عمو برگردیم، اگر هم نشد که هیچ دیگه!گفتم : میخوای بیدار بمونم که اگر خواستی بری مهتاب رو بیدار کنم؟
گفت :نه نیازی نیست ، البته فکر نکنم مهتاب اصلا امشب خوابش ببره!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
⭐️°⚜°⭐️°⚜ ⭐️°⚜°⭐️°
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆
🌼قربانی
✍خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر و عازم شد. تا با آن به مکه رود.
چون مراسم عید روز قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج شتری خرید تا برگردد.
از حج برگشت. بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد.باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود.
خواجه را پسر زرنگی بود پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی.» پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گلهای قربانی کنی، تأثیر در توبه تو نخواهد داشت.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆
🌼قربانی
✍خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر و عازم شد. تا با آن به مکه رود.
چون مراسم عید روز قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج شتری خرید تا برگردد.
از حج برگشت. بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد.باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود.
خواجه را پسر زرنگی بود پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی.» پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گلهای قربانی کنی، تأثیر در توبه تو نخواهد داشت.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💢 حكم نكاح (ازدواج)اجباری درصورت بالغ بودن 💢
🔰سوال:چه می فرمایند علمای کرام در مسأله ذیل:
پدرم بدون اجازه و پرسیدن از من عقد نکاح مرا با شخصی منعقد کرده است و من از همان ابتدا به محض خبر دار شدن، اعتراض و اعلان نارضایتی کرده ام و گفتم چرا از من سوال نکردید، لذا من از همان ابتدا تا الان بر عقد مذکور اعتراض دارم و ناراضی هستم، آیا با توجه به حدیث معروف"لاتجبر البکر البالغ" در صورت فوق نکاح من منعقد گشته است یا خیر؟و من نیاز به طلاق دارم یا خیر؟ ناگفته نماند وقتی که نکاح من را بستند من بالغ بودم تقریبا16یا17سال سن داشتم.⁉️
🔅الجواب باسمه حامدا مصلیا🔅
👇👇👇👇👇👇👇👇
چون وقتی که پدرتان شما را نکاح داده است، بالغ بوده اید و بر این نکاح رضایت نداده اید، لذا نکاح شما منعقد نشده است و نیازی به طلاق هم ندارید و به وسیله ی حکم قاضی جدا شوید
✅
📚منبع:👇👇👇
1️⃣📖: قال فی الرد: (ولا تجبر البالغة البكر على النكاح ) لانقطاع الولاية بالبلوغ... بخلاف ما لو بلغها فردت ثم قالت : رضيت لم يجز لبطلانه بالرد. رد المحتار علی الدر المختار،کتاب النکاح، باب الولی،4/155، اثر: ابن عابدین، متوفای:1252ه.ق، ط: المکتبة الحقانیة.
2️⃣📖: و در مجموعه قوانين نکاح و طلاق آمده است: ماده 11 اگر ولی، نکاح دختر بالغ را بدون اجازه او بست، این عقد به اجازه ی دختر موقوف است، اگر اجازه داد منعقد می گردد ورنه منعقد نمی گردد. مجموعه قوانین نکاح و طلاق، حق نکاح،26، اثر: محمد زکریا دهواری.
3️⃣📖: و در امداد الفتاوی آمده: سؤال: بکر نی اپنی لرکی کا نکاح جس کی عمر تیره برس کی هو چکی تهی جبرا عمرو کی ساته کرد یا باوجودیکه لرکی نی قبل نکاح صاف کهد یا که مین هرگز هرگز عمرو سی راضی نهین هول مگر بکر سی بلا مرضی و اطلاع بطور خود نکاح عمرو کیساته کا عمرو کی ساته کرد یا جائز هوا یا نهین اور مدت ولایت کی شرع شریف مین کهان تک لی جاتی هی جواب صاف ارقام هو؟ جواب: اگر وه لرکی بالغ هی اور جس وقت اس کی باپ نی اس سی اذن طلب کیا نکاح هو جانی کی خبر پهونچی اس نی انکار کرد یا تویه نکاح جائز نهین هوا کیونکه ولایت اجبار ولی بلوغ تک هی. امداد الفتاوی،کتاب النکاح،2/174، اثر: مولانا اشرف علی تهانوی، متوفای:1362ه.ق، ط: مکتبه دارالعلوم کراچی.
✅والله اعلم بالصواب✅الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔰سوال:چه می فرمایند علمای کرام در مسأله ذیل:
پدرم بدون اجازه و پرسیدن از من عقد نکاح مرا با شخصی منعقد کرده است و من از همان ابتدا به محض خبر دار شدن، اعتراض و اعلان نارضایتی کرده ام و گفتم چرا از من سوال نکردید، لذا من از همان ابتدا تا الان بر عقد مذکور اعتراض دارم و ناراضی هستم، آیا با توجه به حدیث معروف"لاتجبر البکر البالغ" در صورت فوق نکاح من منعقد گشته است یا خیر؟و من نیاز به طلاق دارم یا خیر؟ ناگفته نماند وقتی که نکاح من را بستند من بالغ بودم تقریبا16یا17سال سن داشتم.⁉️
🔅الجواب باسمه حامدا مصلیا🔅
👇👇👇👇👇👇👇👇
چون وقتی که پدرتان شما را نکاح داده است، بالغ بوده اید و بر این نکاح رضایت نداده اید، لذا نکاح شما منعقد نشده است و نیازی به طلاق هم ندارید و به وسیله ی حکم قاضی جدا شوید
✅
📚منبع:👇👇👇
1️⃣📖: قال فی الرد: (ولا تجبر البالغة البكر على النكاح ) لانقطاع الولاية بالبلوغ... بخلاف ما لو بلغها فردت ثم قالت : رضيت لم يجز لبطلانه بالرد. رد المحتار علی الدر المختار،کتاب النکاح، باب الولی،4/155، اثر: ابن عابدین، متوفای:1252ه.ق، ط: المکتبة الحقانیة.
2️⃣📖: و در مجموعه قوانين نکاح و طلاق آمده است: ماده 11 اگر ولی، نکاح دختر بالغ را بدون اجازه او بست، این عقد به اجازه ی دختر موقوف است، اگر اجازه داد منعقد می گردد ورنه منعقد نمی گردد. مجموعه قوانین نکاح و طلاق، حق نکاح،26، اثر: محمد زکریا دهواری.
3️⃣📖: و در امداد الفتاوی آمده: سؤال: بکر نی اپنی لرکی کا نکاح جس کی عمر تیره برس کی هو چکی تهی جبرا عمرو کی ساته کرد یا باوجودیکه لرکی نی قبل نکاح صاف کهد یا که مین هرگز هرگز عمرو سی راضی نهین هول مگر بکر سی بلا مرضی و اطلاع بطور خود نکاح عمرو کیساته کا عمرو کی ساته کرد یا جائز هوا یا نهین اور مدت ولایت کی شرع شریف مین کهان تک لی جاتی هی جواب صاف ارقام هو؟ جواب: اگر وه لرکی بالغ هی اور جس وقت اس کی باپ نی اس سی اذن طلب کیا نکاح هو جانی کی خبر پهونچی اس نی انکار کرد یا تویه نکاح جائز نهین هوا کیونکه ولایت اجبار ولی بلوغ تک هی. امداد الفتاوی،کتاب النکاح،2/174، اثر: مولانا اشرف علی تهانوی، متوفای:1362ه.ق، ط: مکتبه دارالعلوم کراچی.
✅والله اعلم بالصواب✅الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
⚘از جات بلند شو و بهترینِ خودت باش...
⚘مهم نیست که چقدر مونده
⚘تا رسیدن به هدفت...
⚘مهم نیست که چقدر از دیگران عقب افتادی...
⚘اصلا مهم نیست که چه جایگاهی در مقایسه با مردم داری...
⚘زندگی که مسابقه دادن نیست...
⚘زندگی همین لحظهست...
⚘پس همین حالا بلند شو
⚘و بهترین کاری رو
⚘که میتونی انجام بده...
⚘فول انرژی رویِ کارِت تمرکز کن و انجامش بده...
⚘بخند،شاد باش،بدرخش
⚘و از اینکه فرصت زندگی بهت داده شده لذت ببر...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚘از جات بلند شو و بهترینِ خودت باش...
⚘مهم نیست که چقدر مونده
⚘تا رسیدن به هدفت...
⚘مهم نیست که چقدر از دیگران عقب افتادی...
⚘اصلا مهم نیست که چه جایگاهی در مقایسه با مردم داری...
⚘زندگی که مسابقه دادن نیست...
⚘زندگی همین لحظهست...
⚘پس همین حالا بلند شو
⚘و بهترین کاری رو
⚘که میتونی انجام بده...
⚘فول انرژی رویِ کارِت تمرکز کن و انجامش بده...
⚘بخند،شاد باش،بدرخش
⚘و از اینکه فرصت زندگی بهت داده شده لذت ببر...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۱. "زندگی دنیا مزرعه آخرت است؛ هر چه در آن بکاری، در آخرت خواهی درو کرد."*
↝ پس نیکی بکار تا خوشبختی بچینی.
۲. "خداوند از کسی راضی میشود که زندگیاش را بر پایه صداقت، عدل و تقوا بنا کند."
۳. "رضای خدا در خدمت به خلق اوست؛ هر گاه دل بندهای را شاد کردی، خدا را خوشنود ساختهای."
۴. "دنیا محل گذر است، نه قرار؛ عاقل آن است که برای سفر آخرت زاد و توشه برگیرد."
۵. "بزرگترین سعادتمند کسیست که همواره خود را در محضر خدا ببیند و از گناه شرم کند."
۶. "اگر خواستی بدانی خدا از تو راضیست یا نه، ببین تو از دستورات او راضی هستی یا نه."
۷. "ذکر خدا و اطاعت او آرامش حقیقی قلب و رضایت واقعی در زندگیست."
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
↝ پس نیکی بکار تا خوشبختی بچینی.
۲. "خداوند از کسی راضی میشود که زندگیاش را بر پایه صداقت، عدل و تقوا بنا کند."
۳. "رضای خدا در خدمت به خلق اوست؛ هر گاه دل بندهای را شاد کردی، خدا را خوشنود ساختهای."
۴. "دنیا محل گذر است، نه قرار؛ عاقل آن است که برای سفر آخرت زاد و توشه برگیرد."
۵. "بزرگترین سعادتمند کسیست که همواره خود را در محضر خدا ببیند و از گناه شرم کند."
۶. "اگر خواستی بدانی خدا از تو راضیست یا نه، ببین تو از دستورات او راضی هستی یا نه."
۷. "ذکر خدا و اطاعت او آرامش حقیقی قلب و رضایت واقعی در زندگیست."
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (120)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸 هجرت پدر و همسر عایشه(رضیاللهعنها)
عایشه(رضیاللهعنها) از این پس همسر عقد کردۀ پیامبرﷺ بود، اما با این وجود در خانه پدر باقی ماند، درميان زنانِ آنحضرتﷺ فقط عایشه(رضیاللهعنها)، دوشيزه بود و غير از او همه بيوه بودهاند.
روزها به سرعت سپری میشدند و عایشه(رضیاللهعنها) در برابر چشم و دل محمدﷺ، بزرگ میشد و قلب کوچکش در کنار آیات ملکوتی غیب، گسترده میگردید.
از زمان خواستگاری سه سال پیاپی گذشت. در این مدت، شکنجههای مشرکین به پیامبرﷺ و مسلمانان به اوج خشونت رسیده بود و این روح حساس عایشه(رضیاللهعنها) را سخت پریشان، اما مقتدر میساخت.
سرانجام شهر مدینه که چندی پیش، گروه بیشماری از مردمِ آن مسلمان شده بودند به مثابه مقصد هجرت تعیین گردید و مسلمانان به صورت گروهی و تکتک، راه هجرت را در پیش گرفتند. در نهایت خداوند به پیامبرﷺ نیز اجازۀ هجرت داد.
عایشه(رضیاللهعنها) میدید که رسول اللهﷺ در ساعات سوزان گرما، درِ خانۀ ابوبکر(رضیاللهعنه) را میکوبد و فرا رسیدن زمان هجرت را به او خبر میدهد و پدر خود را میدید که از خوشحالی گریست؛ چون پی برد که در راه مدینه، تنها رفیق و همسفر پیامبر در این سفر خطرناک خواهد بود.
عایشه(رضیاللهعنها) بعدها میگفت: «نمیدانستم کسی از خوشحالی نیز میگرید، تا اینکه در آن روز ابوبکر را دیدم که میگریست». او با مشاهده این صحنهها آب دیده میشد و شخصیت بدیعش رشد میکرد و استعدادهای نهفتهاش شکوفا میشدند.
بامداد دوشنبه عایشه(رضیاللهعنها) که از خواب بیدار گردید و این خبر را دریافت نمود که پدرش به اتفاق پیامبرﷺ راه مدینه را در پیش گرفتهاند. او شب را در حالی سپری نمود که ترس، قلب کوچکش را میفشرد، تا اینکه سرانجام اطمینان یافت، آنان از میان گرگان هار قریش، سالم به مدینه رسیدهاند و در آنجا مستقر شدهاند.
چند روز گذشت: انگار وزنهای سنگین بر چرخ زمان آویزان شده بود و اجازه نمیداد با سرعت بیشتری حرکت کند.
ادامه دارد...
منابع:
-فضایل اعمال. تألیف: شيخ الحديث حضرت مولانا محمد زكريا كاندهلوی.
-عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸 هجرت پدر و همسر عایشه(رضیاللهعنها)
عایشه(رضیاللهعنها) از این پس همسر عقد کردۀ پیامبرﷺ بود، اما با این وجود در خانه پدر باقی ماند، درميان زنانِ آنحضرتﷺ فقط عایشه(رضیاللهعنها)، دوشيزه بود و غير از او همه بيوه بودهاند.
روزها به سرعت سپری میشدند و عایشه(رضیاللهعنها) در برابر چشم و دل محمدﷺ، بزرگ میشد و قلب کوچکش در کنار آیات ملکوتی غیب، گسترده میگردید.
از زمان خواستگاری سه سال پیاپی گذشت. در این مدت، شکنجههای مشرکین به پیامبرﷺ و مسلمانان به اوج خشونت رسیده بود و این روح حساس عایشه(رضیاللهعنها) را سخت پریشان، اما مقتدر میساخت.
سرانجام شهر مدینه که چندی پیش، گروه بیشماری از مردمِ آن مسلمان شده بودند به مثابه مقصد هجرت تعیین گردید و مسلمانان به صورت گروهی و تکتک، راه هجرت را در پیش گرفتند. در نهایت خداوند به پیامبرﷺ نیز اجازۀ هجرت داد.
عایشه(رضیاللهعنها) میدید که رسول اللهﷺ در ساعات سوزان گرما، درِ خانۀ ابوبکر(رضیاللهعنه) را میکوبد و فرا رسیدن زمان هجرت را به او خبر میدهد و پدر خود را میدید که از خوشحالی گریست؛ چون پی برد که در راه مدینه، تنها رفیق و همسفر پیامبر در این سفر خطرناک خواهد بود.
عایشه(رضیاللهعنها) بعدها میگفت: «نمیدانستم کسی از خوشحالی نیز میگرید، تا اینکه در آن روز ابوبکر را دیدم که میگریست». او با مشاهده این صحنهها آب دیده میشد و شخصیت بدیعش رشد میکرد و استعدادهای نهفتهاش شکوفا میشدند.
بامداد دوشنبه عایشه(رضیاللهعنها) که از خواب بیدار گردید و این خبر را دریافت نمود که پدرش به اتفاق پیامبرﷺ راه مدینه را در پیش گرفتهاند. او شب را در حالی سپری نمود که ترس، قلب کوچکش را میفشرد، تا اینکه سرانجام اطمینان یافت، آنان از میان گرگان هار قریش، سالم به مدینه رسیدهاند و در آنجا مستقر شدهاند.
چند روز گذشت: انگار وزنهای سنگین بر چرخ زمان آویزان شده بود و اجازه نمیداد با سرعت بیشتری حرکت کند.
ادامه دارد...
منابع:
-فضایل اعمال. تألیف: شيخ الحديث حضرت مولانا محمد زكريا كاندهلوی.
-عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚داستان زیبای صدقه
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسایه شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست !
صدقه دهید چونکه مثل لباس بدون جیب است !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسایه شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست !
صدقه دهید چونکه مثل لباس بدون جیب است !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: دوازده
تماس قطع شد بهار موبایل را آهسته به بی بی داد. و حرف پدرش را به بی بی گفت وقتی بیبی این حرف را شنید، چهره اش در هم رفت. داخل خانه رفت و با صدایی بلند و آمیخته به خشم، رو به پسرانش گفت شنیدید؟ حالا هم نمی آید! دو ماه دیگر می آید! خیال کرده دخترش را برای همیشه به دوش ما انداخته!
ماما عتیق با آرامش به مادرش گفت مادر جان، بهار اینجا مهمان ما نیست، او از ماست. ما خانواده اش هستیم. بگذار باشد. مشکل نیست.
اما برادر بزرگش، که تا آن لحظه سکوت کرده بود، گفت ما هیچ مسئولیتی در برابر بهار نداریم. پدرش باید راهش را پیدا کند. عتیق فردا او را خانه ای عمه اش ببر آنها مسوول نگهداری اش هستند نه ما.
ماما عتیق رو به برادرش کرد. نگاهش قوی و محکم بود. با لحنی آرام اما قاطع گفت بهار هیچ جای نمیرود. اگر من عضوی از این خانواده هستم، پس بهار هم از روی من در این خانه است. هر وقتی که پدرش برگشت، خودش می آید و او را میبرد. تا آن روز، او همینجا خواهد ماند و اگر کسی با بودن بهار در اینجا مخالفت کند من هم برای همیش این خانه را ترک خواهم کرد.
بی بی که فهمید بحث بی فایده است، دیگر چیزی نگفت، فقط با حالتی رنجیده به سبزی هایی که هنوز پاک نشده بودند نگاه کرد. اما بهار، همان گوشهٔ حویلی، پشت درخت انار خشکیده، و اشک از چشمانش جاری بودند.
شش ماه گذشته بود…
شش ماه، یعنی یک صد و هشتاد روزِ طولانی، که مثل سایه های زمستانی، سرد و کشنده، بر جان بهار افتاده بود. در این شش ماه، نه از پدرش خبری شد، نه از بازگشتش سخنی. تماسها بی جواب ماند، وعده ها فراموش شد، و بهار میان دیوارهای خانه ای که در آن حس غربت می کرد، گم شد.
او دیگر نه مهمان بود، نه اهل خانه. میان این دو، در برزخی سرد، مثل پرنده ای در قفس، به سکوت خو کرده بود. روزهایش با آشپزخانه و صدای خش خش جاروی حویلی آغاز می شد و شب هایش با صدای خُرخُر بی بی و بی مهری زن مامایش به پایان می رسید.
زن مامایش دیگر او را نه به اسم، که به «دختر» صدا میزد.
– دختر، دیگ را بشوی.
– دختر، قالینچه را بتکان.
– دختر، چرا آهسته کار میکنی؟
و وقتی کاری دیر می شد، صدایش بالا میرفت، چشمانش پر از خشم می شد و گاه بی رحمانه می گفت پدرت هم دیده اینقدر تنبل هستی ترا اینجا رها کرده.
ساحل و سایمه هم رفتاری چون مادرشان آموخته بودند. و با بهار بدرفتاری میکردند.
بهار گاه در خلوتِ شب، زیر کمپل اش گریه می کرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: دوازده
تماس قطع شد بهار موبایل را آهسته به بی بی داد. و حرف پدرش را به بی بی گفت وقتی بیبی این حرف را شنید، چهره اش در هم رفت. داخل خانه رفت و با صدایی بلند و آمیخته به خشم، رو به پسرانش گفت شنیدید؟ حالا هم نمی آید! دو ماه دیگر می آید! خیال کرده دخترش را برای همیشه به دوش ما انداخته!
ماما عتیق با آرامش به مادرش گفت مادر جان، بهار اینجا مهمان ما نیست، او از ماست. ما خانواده اش هستیم. بگذار باشد. مشکل نیست.
اما برادر بزرگش، که تا آن لحظه سکوت کرده بود، گفت ما هیچ مسئولیتی در برابر بهار نداریم. پدرش باید راهش را پیدا کند. عتیق فردا او را خانه ای عمه اش ببر آنها مسوول نگهداری اش هستند نه ما.
ماما عتیق رو به برادرش کرد. نگاهش قوی و محکم بود. با لحنی آرام اما قاطع گفت بهار هیچ جای نمیرود. اگر من عضوی از این خانواده هستم، پس بهار هم از روی من در این خانه است. هر وقتی که پدرش برگشت، خودش می آید و او را میبرد. تا آن روز، او همینجا خواهد ماند و اگر کسی با بودن بهار در اینجا مخالفت کند من هم برای همیش این خانه را ترک خواهم کرد.
بی بی که فهمید بحث بی فایده است، دیگر چیزی نگفت، فقط با حالتی رنجیده به سبزی هایی که هنوز پاک نشده بودند نگاه کرد. اما بهار، همان گوشهٔ حویلی، پشت درخت انار خشکیده، و اشک از چشمانش جاری بودند.
شش ماه گذشته بود…
شش ماه، یعنی یک صد و هشتاد روزِ طولانی، که مثل سایه های زمستانی، سرد و کشنده، بر جان بهار افتاده بود. در این شش ماه، نه از پدرش خبری شد، نه از بازگشتش سخنی. تماسها بی جواب ماند، وعده ها فراموش شد، و بهار میان دیوارهای خانه ای که در آن حس غربت می کرد، گم شد.
او دیگر نه مهمان بود، نه اهل خانه. میان این دو، در برزخی سرد، مثل پرنده ای در قفس، به سکوت خو کرده بود. روزهایش با آشپزخانه و صدای خش خش جاروی حویلی آغاز می شد و شب هایش با صدای خُرخُر بی بی و بی مهری زن مامایش به پایان می رسید.
زن مامایش دیگر او را نه به اسم، که به «دختر» صدا میزد.
– دختر، دیگ را بشوی.
– دختر، قالینچه را بتکان.
– دختر، چرا آهسته کار میکنی؟
و وقتی کاری دیر می شد، صدایش بالا میرفت، چشمانش پر از خشم می شد و گاه بی رحمانه می گفت پدرت هم دیده اینقدر تنبل هستی ترا اینجا رها کرده.
ساحل و سایمه هم رفتاری چون مادرشان آموخته بودند. و با بهار بدرفتاری میکردند.
بهار گاه در خلوتِ شب، زیر کمپل اش گریه می کرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9