#داستان_زندگی
#محدثه
#قسمت_دوم
مثل قدیم دوباره دور هم زندگی کنیم،مخصوصا که تا چند وقت دیگه مهتاب قراره بره سر خونه زندگی خودش و یهو دورم خالی میشه ..اینجوری بعد از مهتاب هم بازم محسن هست و جای خالی مهتاب اونقدر دیگه خار چشمم نمیشه،محسن هم خدا رو شکر قبول کرد،میگه خاله اینجوری بهترم هست، وقتی تنها زندگی می کردم کسی نبود، موقعی که میام خونه یه لیوان آب دستم بده، داشتم دیگه افسردگی می گرفتم!
انقدر از محسن تعریف می کرد که من ندیده می دونستم محسن حتی رنگ و غذای مورد علاقه اش چیه!چند برای برای خرید لوازم مورد نیاز سفارش های مهتاب با مرجان خانم رفتیم بازار و خرید کردیم و چند باری هم رفتم خونشون تا لباس رو برای مهتاب پرو کنم.
راستش رو بخوام بگم، من ندیده از محسن خوشم اومده بود ،از بس که مرجان خانم ازش تعریف می کرد.یکی دو باری هم عکسش رو دیده بودم.
چهره خوب و مردونه ای داشت.دلم می خواست می تونستم از نزدیک ببینمش.ولی یه جورایی میدونستم قرار نیست اون از حس من مطلع بشه، چه برسه به ازدواج و این مسائل!
آخه به نظرم نشدنی هم بود.اون یه وکیل برجسته و درس خونده و عالی، اون وقت من کسی که از درس فراری بودم و حتی دانشگاه برای تفریح هم نرفته بودم.با خودم می گفتم زیادی خوش خیالی اگر یک درصد فکر کنی که ،حتی یک درصد بخواد اتفاق مثبتی بین شما دو تا بیفته.
اما بالاخره دیدمش.چند باری به بهونه پرو لباس رفته بودم خونه مرجان خانم تا بلکه بتونم محسن رو از نزدیک ببینم.اون روز داشتم از خونشون خارج میشدم که جلو در محسن رو دیدم.
من رو که دید روبروش سرش رو انداخت پایین و سلام و احوال پرسی کرد و بعد رفت داخل من هم اومدم بیرون.یه جورایی مثل خود مرجان خانم خونگرم برخورد کرد.توقع نداشتم حتی درست حسابی جواب سلامم رو بده ،اما اون طوری سلام علیک کرد که انگار صد بار تا حالا من رو دیده و می شناسه!
راستش رو بگم خیلی ذوق کردم از اینکه خودش رو برام نگرفته بود، آخه به یکی از دوست هام که در مورد علاقه ام به محسن گفته بودم کلی سرزنشم کرد و گفت که : تو چطور این همه دلبسته کسی شدی که اصلا تا حالا از نزدیک ندیدیش؟
معلومه که مرجان خانم از خواهر زاده خودش تعریف می کنه، کی میگه ماست من ترشه؟تو ندیده و نشناخته عاشق تعریف و تمجید هایی شدی که مرجان خانم از پسرش یا همون خواهر زاده اش کرده، تازشم اون مگه وکیل نیست؟
فکر میکنی با اون همه کبکبه و دبدبه میاد به تو نگاه کنه؟شانس بیاری جواب سلامت رو بده!مگه نمیگی خیلی پولدارن و آدم حسابی هستن؟پسره به چی تو باید دلخوش کنه؟اگر تحصیل کرده بودی حالا یه چیزی ،ولی تو در مقابل اون خیلی کمی!!
انقدر این چیزا رو گفته بود که خودمم باورم شده بود که اگر روزی
محسن رو ببینم قرار نیست حتی جواب سلامم رو بده، بخاطر همین یه احوال پرسی اون همه سر ذوقم آورده بود.
برای من همین که یه ذره بهم توجه کرده بود و بالاخره تونسته بودم از نزدیک ببینمش کافی بود!مرجان خانم بعد از دوخت و تحویل سفارش های دخترش، برای مجلس عقد و عروسی دخترش برای خودش هم سفارش داد.
از اینکه باز هم می تونستم به خونشون رفت و آمد کنم تا بلکه بتونم دوباره محسن رو ببینم خیلی خوشحال بودم.نمی دونم چرا و چطور محسن اون همه ذهنم رو درگیر کرده بود.اما متاسفانه تا زمان تحویل لباس های مرجان خانم دیگه نتونستم ببینمش!
با مرجان خانم حسابی دوست شده بودم.
با اینکه تقریبا هم سن و سال دخترش بودم اما اخلاقش جوری بود که همه رو شیفته خودش می کرد و اصلا اختلاف سنی که باهاش داشتم به چشم نمی اومد.بعد از تحویل لباس ها مرجان خانم بهم یه کارت دعوت داد و اصرار کرد حتما به جشن عروسی مهتاب برم!مگه میشد نرم؟
از خدام بود برم چون مطمئن بودم می تونم محسن رو ببینم!
با خودم عهد کردم بعد از عروسی دیگه تمام تلاشم رو بکنم که به محسن نه فکر کنم نه هیچی!با این تصمیم قرار شد برای خودم یه لباس خیلی خشگل و عالی بدوزم که در عین حالی که شیک باشه ، هم باز نباشه!
چند وقتی رو درگیر لباس بودم و بعد هم یه آرایشگاه نوبت گرفتم تا یه آرایش شیک و خوب داشته باشم.می خواستم !با اینکه می دونستم هیچ حسی بهم نداره اما یه حسی بهم می گفت شب آخر همه تلاشم رو بکنم تا یه جوری به چشمش بیام و اگر هم نشد که دیگه هیچی!بالاخره شب عروسی رسید.
همه چیز خیلی عادی و معمولی پیش رفت!مجلس مردونه و زنونه جدا بود و اصلا محسن رو ندیدم.حتی وقتی محسن همراه داماد وارد شد من رفته بودم توی اتاق پرو تا لباس بپوشم و برگردم خونه!
توی دلم عزا گرفته بودم که حتی نتونستم برای آخرین بار ببینمش!عروس و داماد می خواستن با بدرقه فامیل و آشنا برن خونه خودشون.من رفتم که تبریک بگم و خداحافظی کنم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#محدثه
#قسمت_دوم
مثل قدیم دوباره دور هم زندگی کنیم،مخصوصا که تا چند وقت دیگه مهتاب قراره بره سر خونه زندگی خودش و یهو دورم خالی میشه ..اینجوری بعد از مهتاب هم بازم محسن هست و جای خالی مهتاب اونقدر دیگه خار چشمم نمیشه،محسن هم خدا رو شکر قبول کرد،میگه خاله اینجوری بهترم هست، وقتی تنها زندگی می کردم کسی نبود، موقعی که میام خونه یه لیوان آب دستم بده، داشتم دیگه افسردگی می گرفتم!
انقدر از محسن تعریف می کرد که من ندیده می دونستم محسن حتی رنگ و غذای مورد علاقه اش چیه!چند برای برای خرید لوازم مورد نیاز سفارش های مهتاب با مرجان خانم رفتیم بازار و خرید کردیم و چند باری هم رفتم خونشون تا لباس رو برای مهتاب پرو کنم.
راستش رو بخوام بگم، من ندیده از محسن خوشم اومده بود ،از بس که مرجان خانم ازش تعریف می کرد.یکی دو باری هم عکسش رو دیده بودم.
چهره خوب و مردونه ای داشت.دلم می خواست می تونستم از نزدیک ببینمش.ولی یه جورایی میدونستم قرار نیست اون از حس من مطلع بشه، چه برسه به ازدواج و این مسائل!
آخه به نظرم نشدنی هم بود.اون یه وکیل برجسته و درس خونده و عالی، اون وقت من کسی که از درس فراری بودم و حتی دانشگاه برای تفریح هم نرفته بودم.با خودم می گفتم زیادی خوش خیالی اگر یک درصد فکر کنی که ،حتی یک درصد بخواد اتفاق مثبتی بین شما دو تا بیفته.
اما بالاخره دیدمش.چند باری به بهونه پرو لباس رفته بودم خونه مرجان خانم تا بلکه بتونم محسن رو از نزدیک ببینم.اون روز داشتم از خونشون خارج میشدم که جلو در محسن رو دیدم.
من رو که دید روبروش سرش رو انداخت پایین و سلام و احوال پرسی کرد و بعد رفت داخل من هم اومدم بیرون.یه جورایی مثل خود مرجان خانم خونگرم برخورد کرد.توقع نداشتم حتی درست حسابی جواب سلامم رو بده ،اما اون طوری سلام علیک کرد که انگار صد بار تا حالا من رو دیده و می شناسه!
راستش رو بگم خیلی ذوق کردم از اینکه خودش رو برام نگرفته بود، آخه به یکی از دوست هام که در مورد علاقه ام به محسن گفته بودم کلی سرزنشم کرد و گفت که : تو چطور این همه دلبسته کسی شدی که اصلا تا حالا از نزدیک ندیدیش؟
معلومه که مرجان خانم از خواهر زاده خودش تعریف می کنه، کی میگه ماست من ترشه؟تو ندیده و نشناخته عاشق تعریف و تمجید هایی شدی که مرجان خانم از پسرش یا همون خواهر زاده اش کرده، تازشم اون مگه وکیل نیست؟
فکر میکنی با اون همه کبکبه و دبدبه میاد به تو نگاه کنه؟شانس بیاری جواب سلامت رو بده!مگه نمیگی خیلی پولدارن و آدم حسابی هستن؟پسره به چی تو باید دلخوش کنه؟اگر تحصیل کرده بودی حالا یه چیزی ،ولی تو در مقابل اون خیلی کمی!!
انقدر این چیزا رو گفته بود که خودمم باورم شده بود که اگر روزی
محسن رو ببینم قرار نیست حتی جواب سلامم رو بده، بخاطر همین یه احوال پرسی اون همه سر ذوقم آورده بود.
برای من همین که یه ذره بهم توجه کرده بود و بالاخره تونسته بودم از نزدیک ببینمش کافی بود!مرجان خانم بعد از دوخت و تحویل سفارش های دخترش، برای مجلس عقد و عروسی دخترش برای خودش هم سفارش داد.
از اینکه باز هم می تونستم به خونشون رفت و آمد کنم تا بلکه بتونم دوباره محسن رو ببینم خیلی خوشحال بودم.نمی دونم چرا و چطور محسن اون همه ذهنم رو درگیر کرده بود.اما متاسفانه تا زمان تحویل لباس های مرجان خانم دیگه نتونستم ببینمش!
با مرجان خانم حسابی دوست شده بودم.
با اینکه تقریبا هم سن و سال دخترش بودم اما اخلاقش جوری بود که همه رو شیفته خودش می کرد و اصلا اختلاف سنی که باهاش داشتم به چشم نمی اومد.بعد از تحویل لباس ها مرجان خانم بهم یه کارت دعوت داد و اصرار کرد حتما به جشن عروسی مهتاب برم!مگه میشد نرم؟
از خدام بود برم چون مطمئن بودم می تونم محسن رو ببینم!
با خودم عهد کردم بعد از عروسی دیگه تمام تلاشم رو بکنم که به محسن نه فکر کنم نه هیچی!با این تصمیم قرار شد برای خودم یه لباس خیلی خشگل و عالی بدوزم که در عین حالی که شیک باشه ، هم باز نباشه!
چند وقتی رو درگیر لباس بودم و بعد هم یه آرایشگاه نوبت گرفتم تا یه آرایش شیک و خوب داشته باشم.می خواستم !با اینکه می دونستم هیچ حسی بهم نداره اما یه حسی بهم می گفت شب آخر همه تلاشم رو بکنم تا یه جوری به چشمش بیام و اگر هم نشد که دیگه هیچی!بالاخره شب عروسی رسید.
همه چیز خیلی عادی و معمولی پیش رفت!مجلس مردونه و زنونه جدا بود و اصلا محسن رو ندیدم.حتی وقتی محسن همراه داماد وارد شد من رفته بودم توی اتاق پرو تا لباس بپوشم و برگردم خونه!
توی دلم عزا گرفته بودم که حتی نتونستم برای آخرین بار ببینمش!عروس و داماد می خواستن با بدرقه فامیل و آشنا برن خونه خودشون.من رفتم که تبریک بگم و خداحافظی کنم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زندگی
#محدثه
#قسمت_سوم
بعد از خداحافظی از مهتاب و شوهرش رفتم سراغ مرجان خانم.وقتی فهمید می خوام برم خونه مخالفت کرد و گفت بعد از اینکه مهتاب رو فرستادیم خونه، خودش تو رو خودمون می رسونیم خونه نگران نباش!انقدر اصرار کرد که نتونستم نه بیارم.
موقع عروس کشون من رو سپرد به محسن و گفت : تو که تنهایی این دوست من رو همراه خودت
داشته باش، بعد از اینکه مهتاب رو رسوندیم محدثه رو برسون خونشون خوب نیست تنها بره!
محسن هم که به قول مرجان خانم کلا رو حرف خاله اش نه نمی آورد ،قبول کرد و من رو سمت ماشینش راهنمایی کرد.اگر بگم چقدر خوشحال بودم دروغ نگفتم.
چقدر اون لحظه خدا رو شکر کردم و توی دلم قربون صدقه مرجان خانم رفتم که دیگه حد و گفتن نداره!و ذوق من وقتی بود که در جلو رو برام باز کرد تا بشینم.تا جای من نباشید نمی فهمید که چقدر اون لحظه من ذوق داشتم.
خلاصه که اون شب من به همراه محسن مهتاب و شوهرت رو بدرقه خونه خودشون کردیم و بعد هم محسن من رو رسوند خونه!با اینکه توی ماشین فقط چند کلمه صحبت کردیم، اون هم فقط در حدی که محسن آدرس خونمون رو پرسید و من جوابش رو دادم ،اما همون چند کلمه برای من کافی بود.
چون از اون فاصله کم، تن صداش رو شنیده بودم و صداش رو برای خودم توی ذهنم ثبت کرده بودم تا بعد ها با یادآوریش خوشحال بشم....من زیادی بهش علاقه مند شده بودم.بدون هیچ دلیل و منطقی .اما خب بد به حال من که قرار بود دیگه نبینمش.از فرداش طبق قولی که به خودم داده بودم ،تلاش می کردم دیگه به محسن فکر نکنم، اما تلاشم کاملا بیهوده بود.
همش تصویرش جلو نظرم بود و همش صداش توی گوشم می پیچید.هر روز خودم رو بیشتر توی کار فرو می بردم تا سرم گرم بشه و کمتر بهش فکر کنم.
یک ماه بعد از عروسی مهتاب بود که مرجان خانم اومد دیدنم.کلی گله کرد که چرا دیگه بهش سر نزدم و خبری ازش نگرفتم.اون بنده خدا نمی دونست که من از عمد خودم رو ازشون دور نگه میدارم تا فکر و خیال خواهر زاده اش از سرم بره!
بعد از کلی حرف زدن و تعارفات معمول من رو برای آخر هفته دعوت کرد خونشون.هر چی بهونه آوردم قبول نکرد و آخر سر مجبور شدم قبول کنم.تا آخر هفته برسه من هر روز و هر ساعت استرس داشتم ،حتی گاهی از اضطراب و استرس حالت تهوع میگرفتم.
روزی که می خواستم برم خونشون یه تیپ کاملا ساده زدم و تقریبا هیچ آرایشی نکردم.نمی خواستم الکی خودم رو دلخوش کنم که ممکن هست محسن رو ببینم ،یا شاید اتفاق مثبتی بینمون بیفته!
وقتی رفتم اونجا کسی نبود.فقط من بودم و مرجان خانم ...می گفت شوهرش و محسن مردونه با دوستاشون رفتم باغ و تفریح.خدا رو شکر محسن نبود ،چون همه ی استرس من بخاطر دیدنش بود و حالا که نبود کمی راحت تر بودم.بعد از ناهار مرجان خانم آلبوم هاشون رو آورد و نشونم داد.
دم غروب بود و می خواستم برم خونه که مرجان خانم گفت راستش محدثه جون، امروز گفتم بیای اینجا چون می خواستم در مورد یه مسئله مهمی باهات حرف بزنم.
پرسیدم چیزی شده؟
گفت:نه نگران نباش ایشالا که خیره!
گفتم چیشده مرجان خانم؟
گفت اون شب منظورم شب عروسی مهتابه،خواهر شوهرم تو رو دیده بود و در موردت پرس و جو کرد و بعد انگار تو رو به جاریش پیشنهاد داده ،چون جاریش دنبال یه دختر خوب و با اصالت و خانواده دار مثل تو می گرده برای پسرش، امروز خواستم بیای اینجا تا در مورد موضوع خواستگاری و ازدواج باهات صحبت کنم.
نمی دونستم توی اون موقعیت دقیقا چی باید بگم.یکم من و من کردم ...که گفت الان نیاز نیست جواب بدی ،ضمن اینکه یه خواستگار دیگه هم هست!
این بار واقعا متعجب شدم.خواستگار اونم دو تا دوتا!؟
منتظر به مرجان خانم نگاه کردم که گفت راستش من از همون اول که دیدمت ازت خوشم اومد ،هم از خودت هم از شخصیت و خانومیت، هم از هنر و هنرمندیت،بخاطر همین زیر نظر گرفتمت که خدا رو شکر دیدم از همه نظر مورد تایید هستی، بعد عروسی مهتاب به محسن پیشنهاد دادم که محسن گفت نکته منفی ازت ندیده که بخواد رد کنه و اگر من میگم گزینه مناسبی هستی، اونم حرفی نداره،قرار شده اگر موافق باشی با اطلاع خانواده ها یه مدت با هم رفت و آمد کنید، اگر نظر هر دوتون مثبت بود به میمنت و مبارکی بریم سراغ عقد و باقی مسائل!
اون لحظه من روی زمین نبودم.حس می کردم دارم از خوشی پرواز می کنم.یعنی ممکن بود من به آرزوم رسیده باشم؟
دندونام رو روی هم محکم فشار می دادم تا از خوشحالی زیادم جیغ نکشم.
توی خوابم هم همچین چیزی رو نمی دیدم.یکم سکوت کردم و بعد یه نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم و بعد گفتم والا نمی دونم چی بگم،من پسر فامیلتون رو که حقیقتا ندیدم و هیچ شناختی ازشون ندارم که نظری بدم، ولی در مورد آقا محسن من که بدی ازشون ندیدم یعنی ظاهرشون که کاملا موجه هست...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
#محدثه
#قسمت_سوم
بعد از خداحافظی از مهتاب و شوهرش رفتم سراغ مرجان خانم.وقتی فهمید می خوام برم خونه مخالفت کرد و گفت بعد از اینکه مهتاب رو فرستادیم خونه، خودش تو رو خودمون می رسونیم خونه نگران نباش!انقدر اصرار کرد که نتونستم نه بیارم.
موقع عروس کشون من رو سپرد به محسن و گفت : تو که تنهایی این دوست من رو همراه خودت
داشته باش، بعد از اینکه مهتاب رو رسوندیم محدثه رو برسون خونشون خوب نیست تنها بره!
محسن هم که به قول مرجان خانم کلا رو حرف خاله اش نه نمی آورد ،قبول کرد و من رو سمت ماشینش راهنمایی کرد.اگر بگم چقدر خوشحال بودم دروغ نگفتم.
چقدر اون لحظه خدا رو شکر کردم و توی دلم قربون صدقه مرجان خانم رفتم که دیگه حد و گفتن نداره!و ذوق من وقتی بود که در جلو رو برام باز کرد تا بشینم.تا جای من نباشید نمی فهمید که چقدر اون لحظه من ذوق داشتم.
خلاصه که اون شب من به همراه محسن مهتاب و شوهرت رو بدرقه خونه خودشون کردیم و بعد هم محسن من رو رسوند خونه!با اینکه توی ماشین فقط چند کلمه صحبت کردیم، اون هم فقط در حدی که محسن آدرس خونمون رو پرسید و من جوابش رو دادم ،اما همون چند کلمه برای من کافی بود.
چون از اون فاصله کم، تن صداش رو شنیده بودم و صداش رو برای خودم توی ذهنم ثبت کرده بودم تا بعد ها با یادآوریش خوشحال بشم....من زیادی بهش علاقه مند شده بودم.بدون هیچ دلیل و منطقی .اما خب بد به حال من که قرار بود دیگه نبینمش.از فرداش طبق قولی که به خودم داده بودم ،تلاش می کردم دیگه به محسن فکر نکنم، اما تلاشم کاملا بیهوده بود.
همش تصویرش جلو نظرم بود و همش صداش توی گوشم می پیچید.هر روز خودم رو بیشتر توی کار فرو می بردم تا سرم گرم بشه و کمتر بهش فکر کنم.
یک ماه بعد از عروسی مهتاب بود که مرجان خانم اومد دیدنم.کلی گله کرد که چرا دیگه بهش سر نزدم و خبری ازش نگرفتم.اون بنده خدا نمی دونست که من از عمد خودم رو ازشون دور نگه میدارم تا فکر و خیال خواهر زاده اش از سرم بره!
بعد از کلی حرف زدن و تعارفات معمول من رو برای آخر هفته دعوت کرد خونشون.هر چی بهونه آوردم قبول نکرد و آخر سر مجبور شدم قبول کنم.تا آخر هفته برسه من هر روز و هر ساعت استرس داشتم ،حتی گاهی از اضطراب و استرس حالت تهوع میگرفتم.
روزی که می خواستم برم خونشون یه تیپ کاملا ساده زدم و تقریبا هیچ آرایشی نکردم.نمی خواستم الکی خودم رو دلخوش کنم که ممکن هست محسن رو ببینم ،یا شاید اتفاق مثبتی بینمون بیفته!
وقتی رفتم اونجا کسی نبود.فقط من بودم و مرجان خانم ...می گفت شوهرش و محسن مردونه با دوستاشون رفتم باغ و تفریح.خدا رو شکر محسن نبود ،چون همه ی استرس من بخاطر دیدنش بود و حالا که نبود کمی راحت تر بودم.بعد از ناهار مرجان خانم آلبوم هاشون رو آورد و نشونم داد.
دم غروب بود و می خواستم برم خونه که مرجان خانم گفت راستش محدثه جون، امروز گفتم بیای اینجا چون می خواستم در مورد یه مسئله مهمی باهات حرف بزنم.
پرسیدم چیزی شده؟
گفت:نه نگران نباش ایشالا که خیره!
گفتم چیشده مرجان خانم؟
گفت اون شب منظورم شب عروسی مهتابه،خواهر شوهرم تو رو دیده بود و در موردت پرس و جو کرد و بعد انگار تو رو به جاریش پیشنهاد داده ،چون جاریش دنبال یه دختر خوب و با اصالت و خانواده دار مثل تو می گرده برای پسرش، امروز خواستم بیای اینجا تا در مورد موضوع خواستگاری و ازدواج باهات صحبت کنم.
نمی دونستم توی اون موقعیت دقیقا چی باید بگم.یکم من و من کردم ...که گفت الان نیاز نیست جواب بدی ،ضمن اینکه یه خواستگار دیگه هم هست!
این بار واقعا متعجب شدم.خواستگار اونم دو تا دوتا!؟
منتظر به مرجان خانم نگاه کردم که گفت راستش من از همون اول که دیدمت ازت خوشم اومد ،هم از خودت هم از شخصیت و خانومیت، هم از هنر و هنرمندیت،بخاطر همین زیر نظر گرفتمت که خدا رو شکر دیدم از همه نظر مورد تایید هستی، بعد عروسی مهتاب به محسن پیشنهاد دادم که محسن گفت نکته منفی ازت ندیده که بخواد رد کنه و اگر من میگم گزینه مناسبی هستی، اونم حرفی نداره،قرار شده اگر موافق باشی با اطلاع خانواده ها یه مدت با هم رفت و آمد کنید، اگر نظر هر دوتون مثبت بود به میمنت و مبارکی بریم سراغ عقد و باقی مسائل!
اون لحظه من روی زمین نبودم.حس می کردم دارم از خوشی پرواز می کنم.یعنی ممکن بود من به آرزوم رسیده باشم؟
دندونام رو روی هم محکم فشار می دادم تا از خوشحالی زیادم جیغ نکشم.
توی خوابم هم همچین چیزی رو نمی دیدم.یکم سکوت کردم و بعد یه نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم و بعد گفتم والا نمی دونم چی بگم،من پسر فامیلتون رو که حقیقتا ندیدم و هیچ شناختی ازشون ندارم که نظری بدم، ولی در مورد آقا محسن من که بدی ازشون ندیدم یعنی ظاهرشون که کاملا موجه هست...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
#سرگذشت_معین_11
#اشتباه_بزرگ
قسمت یازدهم
با هر ترفندی بود خودمو قانع کردم و رفتم پیش مامان تا هم صبحونه بخورم و هم باهاش در مورد سارا صحبت کنم،مامان برام لقمه گرفت و گفت:بخور پسرم…بخور تا جون بگیری…فکر کنم درسهات سخت شده و از اشتها افتادی….خوب بخور که باید کنکور بدی…با اخم گفتم:من نمیخواهم برم دانشگاه.با سالی چند تا تجدیدی مگه میشه کنکور داد و دانشگاه رفت…مامان با مهربونی موهامو ناز کرد و گفت:من میگم این یکی دو سال رو بمون خونه و فقط درس بخون تا بتونی بری دانشگاه..اگه درس نخونی در اینده باید مثل پدرت کارگری کنی…گفتم:بابا که کارگر نیست…هم حقوق جانبازی میگیره و هم توی مغازه کار میکنه…مامان گفت:حقوقش که فقط برای خرج تو میره،،مجبوره مغازه رو با اون بدن نصف و نیمه اش سرپا نگه داره تا شاید کفاف زندگی رو بده…نمیدونم واقعا عقلم نمیرسید یا حرفهای مامان رو درک نمیکردم یا احساسات به عقلم غلبه کرده بود که گفتم:مامان..گفت:جانم…گفتم:من از بچگی از درس خوندن متنفر بودم و هستم ،،،اصلا نمیخواهم سال اخر رو بخونم چون میدونم مردود میشم…مامان گفت:دیپلم ردی داشته باشی بهتر از نداشتن دیپلمه….بعدش مگه میخواهی چیکار کنی؟تو دیپلم رو بگیر من به بابات میگم تا بفرسته دانشگاههای پولی تا درس میخونی….
گفتم:نمیخواهم درس بخونم.میرم مغازه ی بابا و اونجا کار میکنم…بابا هم استراحت کنه و حقوق بازنشستگی بگیره…مغازه مال من تا بتونم زندگیمو اداره کنم…مامان گفت:مغازه مال تو؟پس خواهر و برادرت چی؟،هر چی من میگم تو حرف خودتو میزنی..نفسمو دادم بیرون و گفتم:مامان..من میخواهم..ساکت شدم.مامان نگران نگاه کرد و گفت:چی شده؟دوباره با کسی دعوات شده،،؟؟گفتم:نه.من میخواهم برید خواستگاری…چشمهای مامان چهار تا شد و گفت:چی؟برادرت بیست و چند سالش بود یه بار به من این حرف رو نزد.عجب زمونیه ایی شد.مگه چند سالته؟؟مگه چی داری؟؟؟گفتم:اه.مامان…نشده یه بار یه حرف بزنم،توی ذوقم نزنی،؟مامان ارومتر شد و گفت:حالا خواستگاری کی؟من میشناسم؟گفتم:اررره..سارا..همونی که یه بار با پدرش اومده بودند جلوی در برای دعوا،مامان صداشو برد بالا و گفت:خودتو بکشی هم من خواستکاری نمیرم.یه وجب قد داره..دختره ی پررو اون روز که با پدرش اومده بود هر چی از دهنش در اومد به ما گفت..تو خجالت نمیکشی؟؟
گفتم:من چرا خجالت بکشم…مگه من پررو بازی در اوردم…گفت:منظورم اینکه به خانواده ات و خودت توهین کرد و ابرومونو برده ،اونوقت تو میخواهی بری خواستگاری…مگه اون به تو میخوره؟من دختری رو برات پیدا میکنم که حداقل همقد من باشه،.خوشگل و سفید رو ،نه مثل سارا سبزه….نه اخلاق داره و نه لطافت،.اصلا و ابدا..دیگه اسمشو نیار…گفتم:ولی من باید باهاش ازدواج کنم…مامان با اخم زل زد به چشمهام و گفت:باید؟خجالت بکش.بلند شو از جلوی چشمهام دور شو،.آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون،من خواستگاری اون دختر نمیرم..گفتم:آخه چرا؟من دوستش دارم..گفت:تو غلط میکنی.تو بی جا میکنی..بزار به داداشت بگم.از بابات که حساب نمیبری ولی داداشت حریفت میشه…وقتی دیدم کار به جاهای باریک میکشه ،با گفتن یه اه بلند رفتم توی اتاقم و در رو محکم کوبیدم..صدای مامان رو شنیدم که گفت:بابات حق داره،،،من به تو رو دادم و پرروت کردم…نتیجه اش هم بی احترامی به منه……
توی اتاق به سارا پیام دادم که مامان راضی نمیشه..سارا نوشت:تورو خدا راضیش کن…نوشتم:چند روز وقت بده باشه،.میخواهم با خواهرم حرف بزنم تا اون راضیش کنه،یک هفته گذشت.به هر دری زدم نتونستم خانواده رو راضی کنم نه خواهرم راضی شد و نه مامان.از اونجایی که محصل بودم و چیزی نداشتم ،خودم شخصا هم نمیتونستم برم خواستگاری،بعد از یک هفته وقتی ناراحتی بیش از حد سارا رو دیدم اینمشکل رو با محمد در میون گذاشتم تا شاید مادرش بتونه مامانمو راضی کنه اما تا به محمد گفتم که سارا بارداره گفت:الان که وقت ازدواج تو نیست.درسته که سارا هم سن و سال توست ولی این سن برای یه پسر زوده در حالیکه برای دختر سن نرمالیه…گفتم:الان من چه خاکی به سرم بریزم…محمد گفت:سقطش کنید…درسته که ۱۷ساله و تحصیل کرده و در آستانه ی گرفتن دیپلم بودم ولی باور کنید معنی سقط رو نمیدونستم..متعجب پرسیدم:سقط چیه؟محمد گفت:تو چطوری درس خوندی؟سال اول دبیرستان که خوندیم…یه مشت کوبیدم توی سینه اش و گفتم:من کی درس خوندم؟کی توی کلاس حاضر بودم که معنی کلمه ی به این سختی رو بدونم..محمد برام توضیح داد و گفت:غیر قانونیه ولی بعضی از دکترها این کار رو انجام میدند..گفتم:اون بعضی دکترهارو من از کجا پیدا کنم؟؟
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#اشتباه_بزرگ
قسمت یازدهم
با هر ترفندی بود خودمو قانع کردم و رفتم پیش مامان تا هم صبحونه بخورم و هم باهاش در مورد سارا صحبت کنم،مامان برام لقمه گرفت و گفت:بخور پسرم…بخور تا جون بگیری…فکر کنم درسهات سخت شده و از اشتها افتادی….خوب بخور که باید کنکور بدی…با اخم گفتم:من نمیخواهم برم دانشگاه.با سالی چند تا تجدیدی مگه میشه کنکور داد و دانشگاه رفت…مامان با مهربونی موهامو ناز کرد و گفت:من میگم این یکی دو سال رو بمون خونه و فقط درس بخون تا بتونی بری دانشگاه..اگه درس نخونی در اینده باید مثل پدرت کارگری کنی…گفتم:بابا که کارگر نیست…هم حقوق جانبازی میگیره و هم توی مغازه کار میکنه…مامان گفت:حقوقش که فقط برای خرج تو میره،،مجبوره مغازه رو با اون بدن نصف و نیمه اش سرپا نگه داره تا شاید کفاف زندگی رو بده…نمیدونم واقعا عقلم نمیرسید یا حرفهای مامان رو درک نمیکردم یا احساسات به عقلم غلبه کرده بود که گفتم:مامان..گفت:جانم…گفتم:من از بچگی از درس خوندن متنفر بودم و هستم ،،،اصلا نمیخواهم سال اخر رو بخونم چون میدونم مردود میشم…مامان گفت:دیپلم ردی داشته باشی بهتر از نداشتن دیپلمه….بعدش مگه میخواهی چیکار کنی؟تو دیپلم رو بگیر من به بابات میگم تا بفرسته دانشگاههای پولی تا درس میخونی….
گفتم:نمیخواهم درس بخونم.میرم مغازه ی بابا و اونجا کار میکنم…بابا هم استراحت کنه و حقوق بازنشستگی بگیره…مغازه مال من تا بتونم زندگیمو اداره کنم…مامان گفت:مغازه مال تو؟پس خواهر و برادرت چی؟،هر چی من میگم تو حرف خودتو میزنی..نفسمو دادم بیرون و گفتم:مامان..من میخواهم..ساکت شدم.مامان نگران نگاه کرد و گفت:چی شده؟دوباره با کسی دعوات شده،،؟؟گفتم:نه.من میخواهم برید خواستگاری…چشمهای مامان چهار تا شد و گفت:چی؟برادرت بیست و چند سالش بود یه بار به من این حرف رو نزد.عجب زمونیه ایی شد.مگه چند سالته؟؟مگه چی داری؟؟؟گفتم:اه.مامان…نشده یه بار یه حرف بزنم،توی ذوقم نزنی،؟مامان ارومتر شد و گفت:حالا خواستگاری کی؟من میشناسم؟گفتم:اررره..سارا..همونی که یه بار با پدرش اومده بودند جلوی در برای دعوا،مامان صداشو برد بالا و گفت:خودتو بکشی هم من خواستکاری نمیرم.یه وجب قد داره..دختره ی پررو اون روز که با پدرش اومده بود هر چی از دهنش در اومد به ما گفت..تو خجالت نمیکشی؟؟
گفتم:من چرا خجالت بکشم…مگه من پررو بازی در اوردم…گفت:منظورم اینکه به خانواده ات و خودت توهین کرد و ابرومونو برده ،اونوقت تو میخواهی بری خواستگاری…مگه اون به تو میخوره؟من دختری رو برات پیدا میکنم که حداقل همقد من باشه،.خوشگل و سفید رو ،نه مثل سارا سبزه….نه اخلاق داره و نه لطافت،.اصلا و ابدا..دیگه اسمشو نیار…گفتم:ولی من باید باهاش ازدواج کنم…مامان با اخم زل زد به چشمهام و گفت:باید؟خجالت بکش.بلند شو از جلوی چشمهام دور شو،.آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون،من خواستگاری اون دختر نمیرم..گفتم:آخه چرا؟من دوستش دارم..گفت:تو غلط میکنی.تو بی جا میکنی..بزار به داداشت بگم.از بابات که حساب نمیبری ولی داداشت حریفت میشه…وقتی دیدم کار به جاهای باریک میکشه ،با گفتن یه اه بلند رفتم توی اتاقم و در رو محکم کوبیدم..صدای مامان رو شنیدم که گفت:بابات حق داره،،،من به تو رو دادم و پرروت کردم…نتیجه اش هم بی احترامی به منه……
توی اتاق به سارا پیام دادم که مامان راضی نمیشه..سارا نوشت:تورو خدا راضیش کن…نوشتم:چند روز وقت بده باشه،.میخواهم با خواهرم حرف بزنم تا اون راضیش کنه،یک هفته گذشت.به هر دری زدم نتونستم خانواده رو راضی کنم نه خواهرم راضی شد و نه مامان.از اونجایی که محصل بودم و چیزی نداشتم ،خودم شخصا هم نمیتونستم برم خواستگاری،بعد از یک هفته وقتی ناراحتی بیش از حد سارا رو دیدم اینمشکل رو با محمد در میون گذاشتم تا شاید مادرش بتونه مامانمو راضی کنه اما تا به محمد گفتم که سارا بارداره گفت:الان که وقت ازدواج تو نیست.درسته که سارا هم سن و سال توست ولی این سن برای یه پسر زوده در حالیکه برای دختر سن نرمالیه…گفتم:الان من چه خاکی به سرم بریزم…محمد گفت:سقطش کنید…درسته که ۱۷ساله و تحصیل کرده و در آستانه ی گرفتن دیپلم بودم ولی باور کنید معنی سقط رو نمیدونستم..متعجب پرسیدم:سقط چیه؟محمد گفت:تو چطوری درس خوندی؟سال اول دبیرستان که خوندیم…یه مشت کوبیدم توی سینه اش و گفتم:من کی درس خوندم؟کی توی کلاس حاضر بودم که معنی کلمه ی به این سختی رو بدونم..محمد برام توضیح داد و گفت:غیر قانونیه ولی بعضی از دکترها این کار رو انجام میدند..گفتم:اون بعضی دکترهارو من از کجا پیدا کنم؟؟
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🤿
#سرگذشت_معین_12
#اشتباه_بزرگ
قسمت دوازدهم
خلاصه همگی بسیج شدیم و با پرس و جو یه خانم دکتر پیدا کردیم….خانم دکتری که خونه اش اکباتان بود….وقتی تلفنی باهاش صحبت کردم گفت:۵۰۰هزار تومان نقد با خودت بیار،مغزم سوت کشید…۵۰۰هزار تومان ۱۳سال پیش برای منی که محصل بودم خیلی زیاد بود اما گفتم:باشه…..کی بیاییم؟خانم دکتر گفت:سه روز دیگه روز چهارشنبه ،،عصر ساعت ۴..تشکر کردم و دکمه ی قرمز گوشی رو زدم…سارا که کنارم بود گفت:حالا پولشو از کجا بیاریم،ناراحت و گرفته گفتم:نمیدونم..یه کاری کردم و مثل خررررر توی گل موندم.اصلا به لذتش نمیارزه…سارا آبغوره گرفت و گفت:همش تقصیر منه که همراه شما اومدم..کاش حرف مامانمو گوش میکردم…عصبی گفتم:باشه تو راس میگی.برم ببینم از کجا میتونم پول جور کنم،بقدری عصبی و بهم ریخته بودم که یادم رفت سارا رو برسونم..وقتی رسیدم خونه سارا پیام داد:یعنی تا این حد غریبه شدیم که حاضر نیستی منو هم برسونی؟چندش وار نوشتم:اعصابم خرد بود.حواسم نبود..جوابمو نداد و منم بیخیالش شدم.دستی دستی خودمو گرفتار کرده بودم،،دیگه از اون شور و حال و قلدر بازی و غیره خبری نبود…
دیگه روم نمیشد از دخترای بالا شهر پول بگیرم…خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم برم خونه ی خواهرم و از اون کمک بگیرم…با خواهرم تماس گرفتم و گفتم:آبجی..!خونه ایی؟حوصله ام سر رفته و میخواهم بیام اونجا،آبجی که میدونست همیشه به هوای بچه هاش اونجا میرم ،خوشحال گفت:قدمت روی چشم ولی بچه ها نیستند و تنهام..گفتم:اتفاقا با خودت کار دارم…گفت:اهاااا،.بیا که فرصت خوبیه و میتونیم تنهایی درد و دل کنیم..حاضر شدم و سرراه یه کیلو بستنی خریدم و رفتم اونجا،ابجی خوشحال به استقبالم اومد و تعارف کرد و رفتیم داخل..آبجی بستنی رو گرفت و گفت:چرا زحمت کشیدی.بشین تا من بریزم توی پیاله و بیارم بخوریم…گفتم:برم یه آبی به سر و صورتم بزنم و بیام…آبجی حرفمو تایید کرد و گفت:اررره.یه کم خنک میشی…رفتم سمت سرویس بهداشتی که روبرو اتاق خواب آبجی و شوهرش بود.میخواستم در سرویس رو باز کنم که برق جسمی توجه امو به خودش جلب کرد.نیم نگاهی انداختم و انگشتر آبجی رو روی میز توالت دیدم…بقدری لای منگنه بودم که یهو شیطون وسوسه ام کرد…..
همه ی این اتفاقات شاید در عرض پنج الی هفت ثانیه افتاد.اول به سمت اشپزخونه نگاه کردم و دیدم آبجی سر ظرفشویی و پشت به منه ،بسرعت داخل اتاق شدم و انگشتر رو برداشتم و دوباره برگشتم و داخل سرویس شدم…قلبم بشدت میزد..چند بار به صورتم اب پاشیدم تا شاید تفسهام منظم بشه.با همون سر و صورت خیس خواستم بیام بیرون تا آبجی مطمئن بشه که توی سرویس بهداشتی بودم…برای اطمینان بیشتر سرمو از لای در سرویس اوردم بیرون و گفتم:ابجی.حوله برای دست و صورته؟آبجی خندید و گفت:نه برای دوش گرفتنه،.این چه سوالیه…در حالیکه با حوله صورتمو خشک میکردم رفتم سمت آشپزخونه و بعدش حوله رو پرت کردم روی اپن،آبجی با صدای بلند گفت:این چه کاریه؟؟؟همونجا صورتتو خشک میکردی و حوله رو سر جاش میزاشتی…گفتم:اه آبجی،گیر نده دیگه،گفت:بریم بستنی رو بخوریم و حرف بزنیم..در حال بستنی خوردن گفتم:همسر عزیزت برای روز زن چی خرید،؟گفت:یه انگشتر،.وایستا الان میارم نشون میدم....
از استرس هیچی نگفتم….ابجی رفت تا انگشتر رو بیاره اما چند دقیقه ایی طول کشید،بعدش نگران و رنگ پرید اومد و گفت:نیست….نمیدونم چی شده،گفتم:خوب میگشتی،آبجی یه کم فکر کرد و گفت:شاید برده تا عوضش کنه آخه برای انگشتم خیلی گشاده،گفتم:اهااااا…آبجی گفت:حالا چی شده یادی از من کردی؟گفتم:میخواستم یه بار دیگه با مامان حرف بزنی..آبجی عصبانی شد و گفت:تو هنوز بیخیال اون دختره نشدی؟من خودم راضی نیستم اونوقت انتظار داری مامان رو راضی کنم؟نه خیر لازم نکرده…اگه قرار باشه هر دفعه که میایی اینجا، بخاطر اون دختره باشه الکی نیا چون من نظرم عوض نمیشه…عصبی گفتم:مگه باید تو راضی باشی؟؟؟یعنی پسرات خواستند ازدواج کنند خودت براشون دختر پیدا میکنی؟گفت:معلومه که خودم پیدا میکنه،من مثل مامان نیستم پسرامو به حال خودشون ول کنم تا طعمه ی دخترای خیابونی بشند…گفتم:درسته بزرگتر از منی اما مراقب حرف زدنت باش..آبجی یه فحش ابدار ناموسی به سارا داد و گفت:هنوز هیچی نشده مارو به اون فروختی،عصبی گفتم:ولم کن.من رفتم…در حالیکه آبجی غر میزد و بلند بلند منو تهدید و سارا رو فحش میدادم از خونه زدم بیرون….
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_معین_12
#اشتباه_بزرگ
قسمت دوازدهم
خلاصه همگی بسیج شدیم و با پرس و جو یه خانم دکتر پیدا کردیم….خانم دکتری که خونه اش اکباتان بود….وقتی تلفنی باهاش صحبت کردم گفت:۵۰۰هزار تومان نقد با خودت بیار،مغزم سوت کشید…۵۰۰هزار تومان ۱۳سال پیش برای منی که محصل بودم خیلی زیاد بود اما گفتم:باشه…..کی بیاییم؟خانم دکتر گفت:سه روز دیگه روز چهارشنبه ،،عصر ساعت ۴..تشکر کردم و دکمه ی قرمز گوشی رو زدم…سارا که کنارم بود گفت:حالا پولشو از کجا بیاریم،ناراحت و گرفته گفتم:نمیدونم..یه کاری کردم و مثل خررررر توی گل موندم.اصلا به لذتش نمیارزه…سارا آبغوره گرفت و گفت:همش تقصیر منه که همراه شما اومدم..کاش حرف مامانمو گوش میکردم…عصبی گفتم:باشه تو راس میگی.برم ببینم از کجا میتونم پول جور کنم،بقدری عصبی و بهم ریخته بودم که یادم رفت سارا رو برسونم..وقتی رسیدم خونه سارا پیام داد:یعنی تا این حد غریبه شدیم که حاضر نیستی منو هم برسونی؟چندش وار نوشتم:اعصابم خرد بود.حواسم نبود..جوابمو نداد و منم بیخیالش شدم.دستی دستی خودمو گرفتار کرده بودم،،دیگه از اون شور و حال و قلدر بازی و غیره خبری نبود…
دیگه روم نمیشد از دخترای بالا شهر پول بگیرم…خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم برم خونه ی خواهرم و از اون کمک بگیرم…با خواهرم تماس گرفتم و گفتم:آبجی..!خونه ایی؟حوصله ام سر رفته و میخواهم بیام اونجا،آبجی که میدونست همیشه به هوای بچه هاش اونجا میرم ،خوشحال گفت:قدمت روی چشم ولی بچه ها نیستند و تنهام..گفتم:اتفاقا با خودت کار دارم…گفت:اهاااا،.بیا که فرصت خوبیه و میتونیم تنهایی درد و دل کنیم..حاضر شدم و سرراه یه کیلو بستنی خریدم و رفتم اونجا،ابجی خوشحال به استقبالم اومد و تعارف کرد و رفتیم داخل..آبجی بستنی رو گرفت و گفت:چرا زحمت کشیدی.بشین تا من بریزم توی پیاله و بیارم بخوریم…گفتم:برم یه آبی به سر و صورتم بزنم و بیام…آبجی حرفمو تایید کرد و گفت:اررره.یه کم خنک میشی…رفتم سمت سرویس بهداشتی که روبرو اتاق خواب آبجی و شوهرش بود.میخواستم در سرویس رو باز کنم که برق جسمی توجه امو به خودش جلب کرد.نیم نگاهی انداختم و انگشتر آبجی رو روی میز توالت دیدم…بقدری لای منگنه بودم که یهو شیطون وسوسه ام کرد…..
همه ی این اتفاقات شاید در عرض پنج الی هفت ثانیه افتاد.اول به سمت اشپزخونه نگاه کردم و دیدم آبجی سر ظرفشویی و پشت به منه ،بسرعت داخل اتاق شدم و انگشتر رو برداشتم و دوباره برگشتم و داخل سرویس شدم…قلبم بشدت میزد..چند بار به صورتم اب پاشیدم تا شاید تفسهام منظم بشه.با همون سر و صورت خیس خواستم بیام بیرون تا آبجی مطمئن بشه که توی سرویس بهداشتی بودم…برای اطمینان بیشتر سرمو از لای در سرویس اوردم بیرون و گفتم:ابجی.حوله برای دست و صورته؟آبجی خندید و گفت:نه برای دوش گرفتنه،.این چه سوالیه…در حالیکه با حوله صورتمو خشک میکردم رفتم سمت آشپزخونه و بعدش حوله رو پرت کردم روی اپن،آبجی با صدای بلند گفت:این چه کاریه؟؟؟همونجا صورتتو خشک میکردی و حوله رو سر جاش میزاشتی…گفتم:اه آبجی،گیر نده دیگه،گفت:بریم بستنی رو بخوریم و حرف بزنیم..در حال بستنی خوردن گفتم:همسر عزیزت برای روز زن چی خرید،؟گفت:یه انگشتر،.وایستا الان میارم نشون میدم....
از استرس هیچی نگفتم….ابجی رفت تا انگشتر رو بیاره اما چند دقیقه ایی طول کشید،بعدش نگران و رنگ پرید اومد و گفت:نیست….نمیدونم چی شده،گفتم:خوب میگشتی،آبجی یه کم فکر کرد و گفت:شاید برده تا عوضش کنه آخه برای انگشتم خیلی گشاده،گفتم:اهااااا…آبجی گفت:حالا چی شده یادی از من کردی؟گفتم:میخواستم یه بار دیگه با مامان حرف بزنی..آبجی عصبانی شد و گفت:تو هنوز بیخیال اون دختره نشدی؟من خودم راضی نیستم اونوقت انتظار داری مامان رو راضی کنم؟نه خیر لازم نکرده…اگه قرار باشه هر دفعه که میایی اینجا، بخاطر اون دختره باشه الکی نیا چون من نظرم عوض نمیشه…عصبی گفتم:مگه باید تو راضی باشی؟؟؟یعنی پسرات خواستند ازدواج کنند خودت براشون دختر پیدا میکنی؟گفت:معلومه که خودم پیدا میکنه،من مثل مامان نیستم پسرامو به حال خودشون ول کنم تا طعمه ی دخترای خیابونی بشند…گفتم:درسته بزرگتر از منی اما مراقب حرف زدنت باش..آبجی یه فحش ابدار ناموسی به سارا داد و گفت:هنوز هیچی نشده مارو به اون فروختی،عصبی گفتم:ولم کن.من رفتم…در حالیکه آبجی غر میزد و بلند بلند منو تهدید و سارا رو فحش میدادم از خونه زدم بیرون….
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نمازهای عید
باب (1): ترک اذان و اقامه در نمازهای عید
427- عَنْ جَابِرِ بْنِ سَمُرَةَ (رض) قَالَ: صَلَّيْتُ مَعَ رسول الله ﷺ الْعِيدَيْنَ غَيْرَ مَرَّةٍ وَلاَ مَرَّتَيْنِ، بِغَيْرِ أَذَانٍ وَلا إِقَامَةٍ. (م/887)
ترجمه: جابر بن سمره (رض) میگوید: بیشتر از یک بار و دوبار، همراه رسول الله ﷺ نمازهای عید فطر و قربان را بدون اذان و اقامه خواندم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باب (1): ترک اذان و اقامه در نمازهای عید
427- عَنْ جَابِرِ بْنِ سَمُرَةَ (رض) قَالَ: صَلَّيْتُ مَعَ رسول الله ﷺ الْعِيدَيْنَ غَيْرَ مَرَّةٍ وَلاَ مَرَّتَيْنِ، بِغَيْرِ أَذَانٍ وَلا إِقَامَةٍ. (م/887)
ترجمه: جابر بن سمره (رض) میگوید: بیشتر از یک بار و دوبار، همراه رسول الله ﷺ نمازهای عید فطر و قربان را بدون اذان و اقامه خواندم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نمازهای عید
باب(2): نمازهای عید قبل از خطبه خوانده میشوند
428- عَنْ ابْنِ عَبَّاسٍ (رض) قَالَ: شَهِدْتُ صَلاةَ الْفِطْرِ مَعَ نَبِيِّ اللَّهِ ص وَأَبِي بَكْرٍ وَعُمَرَ وَعُثْمَانَ (رض) ، فَكُلُّهُمْ يُصَلِّيهَا قَبْلَ الْخُطْبَةِ ثُمَّ يَخْطُبُ، قَالَ: فَنَزَلَ نَبِيُّ اللَّهِ ﷺ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَيْهِ حِينَ يُجَلِّسُ الرِّجَالَ بِيَدِهِ، ثُمَّ أَقْبَلَ يَشُقُّهُمْ حَتَّى جَاءَ النِّسَاءَ وَمَعَهُ بِلالٌ، فَقَالَ: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِذَا جَآءَكَ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ يُبَايِعۡنَكَ عَلَىٰٓ أَن لَّا يُشۡرِكۡنَ بِٱللَّهِ شَيۡٔٗا﴾ فَتَلا هَذِهِ الآيَةَ حَتَّى فَرَغَ مِنْهَا، ثُمَّ قَالَ حِينَ فَرَغَ مِنْهَا: «أَنْتُنَّ عَلَى ذَلِكِ». فَقَالَتْ امْرَأَةٌ وَاحِدَةٌ لَمْ يُجِبْهُ غَيْرُهَا مِنْهُنَّ: نَعَمْ يَا نَبِيَّ اللَّهِ، لا يُدْرَى حِينَئِذٍ مَنْ هِيَ، قَالَ: «فَتَصَدَّقْنَ». فَبَسَطَ بِلالٌ ثَوْبَهُ، ثُمَّ قَالَ: هَلُمَّ فِدًى لَكُنَّ أَبِي وَأُمِّي، فَجَعَلْنَ يُلْقِينَ الْفَتَخَ وَالْخَوَاتِمَ فِي ثَوْبِ بِلالٍ. (م/884)
ترجمه: ابن عباس (رض) میگوید: همراه نبی اکرم ﷺ ، ابوبکر، عمر و عثمان (رض) در نماز عید فطر، شرکت کردم. همهی آنان، قبل از خطبه، نماز میخواندند و بعد از آن، به ایراد خطبه میپرداختند.
راوی میگوید: گویا من هم اکنون به رسول الله ﷺ نگاه میکنم که مردان را با دستش اشاره میکند که بنشینید. آنگاه همراه بلال از میان صفهای مردان گذشت و نزد زنان رفت و این آیه را تلاوت نمود که: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِذَا جَآءَكَ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ يُبَايِعۡنَكَ عَلَىٰٓ أَن لَّا يُشۡرِكۡنَ بِٱللَّهِ شَيۡٔٗا﴾ «ای پیامبر! هنگامیکه زنان مؤمن نزد تو آمدند که با تو بیعت نمایند تا با الله هیچ چیز را شریک قرار ندهند...» پیامبر اکرم ﷺ این آیه را تا پایان، تلاوت نمود و بعد از آن، فرمود: «آیا شما بر همین بیعت هستید»؟ یک زن که بجز او کسی دیگر، پاسخ نداد، گفت: بلی، یا رسول الله.
راوی میگوید: در آن وقت، دانسته نشد که او کیست. به هر حال، نبی اکرم ﷺ ادامه داد و فرمود: «پس صدقه بدهید». آنگاه بلال چادرش را پهن کرد و گفت: صدقه دهید؛ پدر و مادرم فدای شما شوند. سپس زنان، شروع به ریختن انگشترهای بزرگ و کوچک در چادر بلال، نمودند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باب(2): نمازهای عید قبل از خطبه خوانده میشوند
428- عَنْ ابْنِ عَبَّاسٍ (رض) قَالَ: شَهِدْتُ صَلاةَ الْفِطْرِ مَعَ نَبِيِّ اللَّهِ ص وَأَبِي بَكْرٍ وَعُمَرَ وَعُثْمَانَ (رض) ، فَكُلُّهُمْ يُصَلِّيهَا قَبْلَ الْخُطْبَةِ ثُمَّ يَخْطُبُ، قَالَ: فَنَزَلَ نَبِيُّ اللَّهِ ﷺ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَيْهِ حِينَ يُجَلِّسُ الرِّجَالَ بِيَدِهِ، ثُمَّ أَقْبَلَ يَشُقُّهُمْ حَتَّى جَاءَ النِّسَاءَ وَمَعَهُ بِلالٌ، فَقَالَ: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِذَا جَآءَكَ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ يُبَايِعۡنَكَ عَلَىٰٓ أَن لَّا يُشۡرِكۡنَ بِٱللَّهِ شَيۡٔٗا﴾ فَتَلا هَذِهِ الآيَةَ حَتَّى فَرَغَ مِنْهَا، ثُمَّ قَالَ حِينَ فَرَغَ مِنْهَا: «أَنْتُنَّ عَلَى ذَلِكِ». فَقَالَتْ امْرَأَةٌ وَاحِدَةٌ لَمْ يُجِبْهُ غَيْرُهَا مِنْهُنَّ: نَعَمْ يَا نَبِيَّ اللَّهِ، لا يُدْرَى حِينَئِذٍ مَنْ هِيَ، قَالَ: «فَتَصَدَّقْنَ». فَبَسَطَ بِلالٌ ثَوْبَهُ، ثُمَّ قَالَ: هَلُمَّ فِدًى لَكُنَّ أَبِي وَأُمِّي، فَجَعَلْنَ يُلْقِينَ الْفَتَخَ وَالْخَوَاتِمَ فِي ثَوْبِ بِلالٍ. (م/884)
ترجمه: ابن عباس (رض) میگوید: همراه نبی اکرم ﷺ ، ابوبکر، عمر و عثمان (رض) در نماز عید فطر، شرکت کردم. همهی آنان، قبل از خطبه، نماز میخواندند و بعد از آن، به ایراد خطبه میپرداختند.
راوی میگوید: گویا من هم اکنون به رسول الله ﷺ نگاه میکنم که مردان را با دستش اشاره میکند که بنشینید. آنگاه همراه بلال از میان صفهای مردان گذشت و نزد زنان رفت و این آیه را تلاوت نمود که: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِذَا جَآءَكَ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ يُبَايِعۡنَكَ عَلَىٰٓ أَن لَّا يُشۡرِكۡنَ بِٱللَّهِ شَيۡٔٗا﴾ «ای پیامبر! هنگامیکه زنان مؤمن نزد تو آمدند که با تو بیعت نمایند تا با الله هیچ چیز را شریک قرار ندهند...» پیامبر اکرم ﷺ این آیه را تا پایان، تلاوت نمود و بعد از آن، فرمود: «آیا شما بر همین بیعت هستید»؟ یک زن که بجز او کسی دیگر، پاسخ نداد، گفت: بلی، یا رسول الله.
راوی میگوید: در آن وقت، دانسته نشد که او کیست. به هر حال، نبی اکرم ﷺ ادامه داد و فرمود: «پس صدقه بدهید». آنگاه بلال چادرش را پهن کرد و گفت: صدقه دهید؛ پدر و مادرم فدای شما شوند. سپس زنان، شروع به ریختن انگشترهای بزرگ و کوچک در چادر بلال، نمودند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نمازهای عید
باب (3): سورههایی که در نمازهای عید خوانده میشود
429- عَنْ عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ: أَنَّ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ (رض) سَأَلَ أَبَا وَاقِدٍ اللَّيْثِيَّ: مَا كَانَ يَقْرَأُ بِهِ رَسُولُ اللَّهِ ﷺ فِي الأَضْحَى وَالْفِطْرِ؟ فَقَالَ: كَانَ يَقْرَأُ فِيهِمَا ب ﴿قٓۚ وَٱلۡقُرۡءَانِ ٱلۡمَجِيدِ١﴾ [ق: 1] وَ ﴿ٱقۡتَرَبَتِ ٱلسَّاعَةُ وَٱنشَقَّ ٱلۡقَمَرُ١﴾ [القمر: 1]. (م/891)
ترجمه: عبیدالله بن عبدالله میگوید: عمر بن خطاب (رض) از ابو واقد لیثی پرسید:
رسول الله ﷺ در نمازهای عید قربان و فطر چه سورههایی را میخواند؟ وی گفت: پیامبر اکرم ﷺ در هر دوی آنها (عید فطر و قربان) سورههای ق و قمر را میخواند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باب (3): سورههایی که در نمازهای عید خوانده میشود
429- عَنْ عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ: أَنَّ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ (رض) سَأَلَ أَبَا وَاقِدٍ اللَّيْثِيَّ: مَا كَانَ يَقْرَأُ بِهِ رَسُولُ اللَّهِ ﷺ فِي الأَضْحَى وَالْفِطْرِ؟ فَقَالَ: كَانَ يَقْرَأُ فِيهِمَا ب ﴿قٓۚ وَٱلۡقُرۡءَانِ ٱلۡمَجِيدِ١﴾ [ق: 1] وَ ﴿ٱقۡتَرَبَتِ ٱلسَّاعَةُ وَٱنشَقَّ ٱلۡقَمَرُ١﴾ [القمر: 1]. (م/891)
ترجمه: عبیدالله بن عبدالله میگوید: عمر بن خطاب (رض) از ابو واقد لیثی پرسید:
رسول الله ﷺ در نمازهای عید قربان و فطر چه سورههایی را میخواند؟ وی گفت: پیامبر اکرم ﷺ در هر دوی آنها (عید فطر و قربان) سورههای ق و قمر را میخواند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نمازهای عید
باب(4): نخواندن نماز قبل و بعد از نماز عید در مصلی
430- عَنْ ابْنِ عَبَّاسٍ (رض): أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ﷺ خَرَجَ يَوْمَ أَضْحَى أَوْ فِطْرٍ، فَصَلَّى رَكْعَتَيْنِ، لَمْ يُصَلِّ قَبْلَهَا وَلاَ بَعْدَهَا، ثُمَّ أَتَى النِّسَاءَ وَمَعَهُ بِلاَلٌ، فَأَمَرَهُنَّ بِالصَّدَقَةِ، فَجَعَلَتْ الْمَرْأَةُ تُلْقِي خُرْصَهَا وَتُلْقِي سِخَابَهَا. (م/890)
ترجمه: ابن عباس (رض) میگوید: رسول الله ﷺ روز عید قربان و یا فطر، آمد و دو رکعت نماز (عید) خواند و قبل و بعد از آنها ـ نمازی دیگر ـ نخواند. آنگاه در حالی که بلال وی را همراهی میکرد، نزد زنان رفت و آنان را به صدقه دادن، امر نمود. زنان شروع به انداختن گوشوارهها و گردنبندهایشان نمودند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باب(4): نخواندن نماز قبل و بعد از نماز عید در مصلی
430- عَنْ ابْنِ عَبَّاسٍ (رض): أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ﷺ خَرَجَ يَوْمَ أَضْحَى أَوْ فِطْرٍ، فَصَلَّى رَكْعَتَيْنِ، لَمْ يُصَلِّ قَبْلَهَا وَلاَ بَعْدَهَا، ثُمَّ أَتَى النِّسَاءَ وَمَعَهُ بِلاَلٌ، فَأَمَرَهُنَّ بِالصَّدَقَةِ، فَجَعَلَتْ الْمَرْأَةُ تُلْقِي خُرْصَهَا وَتُلْقِي سِخَابَهَا. (م/890)
ترجمه: ابن عباس (رض) میگوید: رسول الله ﷺ روز عید قربان و یا فطر، آمد و دو رکعت نماز (عید) خواند و قبل و بعد از آنها ـ نمازی دیگر ـ نخواند. آنگاه در حالی که بلال وی را همراهی میکرد، نزد زنان رفت و آنان را به صدقه دادن، امر نمود. زنان شروع به انداختن گوشوارهها و گردنبندهایشان نمودند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نمازهای عید
باب(5): رفتن زنان به نمازهای عید
431- عَنْ أُمِّ عَطِيَّةَ (رض) قَالَتْ: أَمَرَنَا رَسُولُ اللَّهِ ﷺ أَنْ نُخْرِجَهُنَّ فِي الْفِطْرِ وَالأَضْحَى: الْعَوَاتِقَ وَالْحُيَّضَ وَذَوَاتِ الْخُدُورِ، فَأَمَّا الْحُيَّضُ فَيَعْتَزِلْنَ الصَّلاةَ، وَيَشْهَدْنَ الْخَيْرَ وَدَعْوَةَ الْمُسْلِمِينَ، قُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ: إِحْدَانَا لا يَكُونُ لَهَا جِلْبَابٌ؟ قَالَ: «لِتُلْبِسْهَا أُخْتُهَا مِنْ جِلْبَابِهَا». (م/890)
ترجمه: ام عطیه (رض) میگوید: رسول الله ﷺ به ما دستور داد تا دختران جوان، زنان محجبه و زنانی را که در دوران قاعدگی بسر میبرند، برای نماز عید فطر و قربان ببریم. البته زنان حائضه نباید وارد مصلا شوند. فقط در این مجلس خیر و دعوت مسلمانان، شرکت کنند.
ام عطیه میگوید: من گفتم: یا رسول الله! اگر یکی از ما روپوشی برای حجاب نداشت، چکار کند؟ فرمود: «خواهرش از روپوشهای خودش به او بدهد».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باب(5): رفتن زنان به نمازهای عید
431- عَنْ أُمِّ عَطِيَّةَ (رض) قَالَتْ: أَمَرَنَا رَسُولُ اللَّهِ ﷺ أَنْ نُخْرِجَهُنَّ فِي الْفِطْرِ وَالأَضْحَى: الْعَوَاتِقَ وَالْحُيَّضَ وَذَوَاتِ الْخُدُورِ، فَأَمَّا الْحُيَّضُ فَيَعْتَزِلْنَ الصَّلاةَ، وَيَشْهَدْنَ الْخَيْرَ وَدَعْوَةَ الْمُسْلِمِينَ، قُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ: إِحْدَانَا لا يَكُونُ لَهَا جِلْبَابٌ؟ قَالَ: «لِتُلْبِسْهَا أُخْتُهَا مِنْ جِلْبَابِهَا». (م/890)
ترجمه: ام عطیه (رض) میگوید: رسول الله ﷺ به ما دستور داد تا دختران جوان، زنان محجبه و زنانی را که در دوران قاعدگی بسر میبرند، برای نماز عید فطر و قربان ببریم. البته زنان حائضه نباید وارد مصلا شوند. فقط در این مجلس خیر و دعوت مسلمانان، شرکت کنند.
ام عطیه میگوید: من گفتم: یا رسول الله! اگر یکی از ما روپوشی برای حجاب نداشت، چکار کند؟ فرمود: «خواهرش از روپوشهای خودش به او بدهد».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نمازهای عید
باب(4): نخواندن نماز قبل و بعد از نماز عید در مصلی
430- عَنْ ابْنِ عَبَّاسٍ (رض): أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ﷺ خَرَجَ يَوْمَ أَضْحَى أَوْ فِطْرٍ، فَصَلَّى رَكْعَتَيْنِ، لَمْ يُصَلِّ قَبْلَهَا وَلاَ بَعْدَهَا، ثُمَّ أَتَى النِّسَاءَ وَمَعَهُ بِلاَلٌ، فَأَمَرَهُنَّ بِالصَّدَقَةِ، فَجَعَلَتْ الْمَرْأَةُ تُلْقِي خُرْصَهَا وَتُلْقِي سِخَابَهَا. (م/890)
ترجمه: ابن عباس (رض) میگوید: رسول الله ﷺ روز عید قربان و یا فطر، آمد و دو رکعت نماز (عید) خواند و قبل و بعد از آنها ـ نمازی دیگر ـ نخواند. آنگاه در حالی که بلال وی را همراهی میکرد، نزد زنان رفت و آنان را به صدقه دادن، امر نمود. زنان شروع به انداختن گوشوارهها و گردنبندهایشان نمودند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باب(4): نخواندن نماز قبل و بعد از نماز عید در مصلی
430- عَنْ ابْنِ عَبَّاسٍ (رض): أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ﷺ خَرَجَ يَوْمَ أَضْحَى أَوْ فِطْرٍ، فَصَلَّى رَكْعَتَيْنِ، لَمْ يُصَلِّ قَبْلَهَا وَلاَ بَعْدَهَا، ثُمَّ أَتَى النِّسَاءَ وَمَعَهُ بِلاَلٌ، فَأَمَرَهُنَّ بِالصَّدَقَةِ، فَجَعَلَتْ الْمَرْأَةُ تُلْقِي خُرْصَهَا وَتُلْقِي سِخَابَهَا. (م/890)
ترجمه: ابن عباس (رض) میگوید: رسول الله ﷺ روز عید قربان و یا فطر، آمد و دو رکعت نماز (عید) خواند و قبل و بعد از آنها ـ نمازی دیگر ـ نخواند. آنگاه در حالی که بلال وی را همراهی میکرد، نزد زنان رفت و آنان را به صدقه دادن، امر نمود. زنان شروع به انداختن گوشوارهها و گردنبندهایشان نمودند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #داستان۰شب ✨
ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود.
وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق میرفت و به آنها نگاه میکرد و از بدبختی و فقر خود یاد میآورد و سپس به دربار میرفت. او قفل سنگینی بر در اتاق میبست.
درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمیدهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان میکند. سلطان میدانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.
نیمه شب، سی نفر با مشعلهای روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود!
وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنج ها کجاست؟
آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.
سلطان گفت: من ایاز را خوب میشناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه میکند تا به مقام خود مغرور نشود و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🌼
🌸
✨ #داستان۰شب ✨
ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود.
وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق میرفت و به آنها نگاه میکرد و از بدبختی و فقر خود یاد میآورد و سپس به دربار میرفت. او قفل سنگینی بر در اتاق میبست.
درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمیدهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان میکند. سلطان میدانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.
نیمه شب، سی نفر با مشعلهای روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود!
وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنج ها کجاست؟
آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.
سلطان گفت: من ایاز را خوب میشناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه میکند تا به مقام خود مغرور نشود و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشت
وقتی طعام به پایان رسید، عتیق و بهار دست به دست هم دادند و سفره را جمع کردند. بهار به آشپزخانه رفت تا ظرف ها را بشوید که عتیق با لبخندی مهربان گفت تو ظرف ها را بشوی، بعد چای را دم کن. من هم میروم از دکان پایین کوچه جلبی می آورم تا با چای بخوریم.
بهار با شنیدن نام جلبی، برق شادی در چشمانش دوید و لبخندی بزرگ بر لبانش شکفت و گفت درست است، ماما جان!
عتیق با همان لبخند، از آشپزخانه بیرون شد. چند لحظه بعد، صدای باز و بسته شدن دروازهٔ حویلی در فضای خانه پیچید.
بهار با شتاب ظرف ها را شست، چای را دم کرد و پیاله ها را روی پتنوسی چید. با دقت، پتنوس را برداشته، به حویلی رفت و آن را روی قالینچه ای که در سایهٔ درخت هموار شده بود گذاشت.
دروازه باز شد. ماما عتیق داخل حویلی آمد. در یک دستش پلاستیک جلبی بود که آن را کنار پتنوس گذاشت و در دست دیگرش، پلاستیک از خوراکی ها بود.
او پلاستیک را به سوی بهار گرفت و با نگاهی پر از مهر گفت اینها هم فقط برای توست، دختر نازنینم.
چشمان بهار برق زد. با شوق گفت تشکر، ماما جان!
در همین لحظه، بی بی فهیمه با چادر سفید و نگاه جدی از اطاق بیرون آمد. چشمش که به پلاستیک در دستان بهار افتاد، خطی از اخم بر پیشانی اش نشست. بهار آرام داخل اطاق رفت تا خوردنی هایی را که مامایش آورده بود در گوشه ای بگذارد.
همین که بهار ناپدید شد، بی بی نگاه سرزنش آمیزی به پسرش انداخت و زمزمه کرد اینقدر به این دختر محبت نکن، عتیق بیراه می شود. او مهمان است، باید مثل مهمان همرایش رفتار کنیم.
عتیق لحظه ای سکوت کرد، سپس با صدایی گرفته و محکم گفت مادر جان، او مهمان نیست. او خواهرزادهٔ من است، نواسهٔ توست. این خانه خانهٔ اوست. مادرش را چهل روز پیش از دست داده، و پدرش هم، خدا میداند چه حالی دارد که او را اینجا فرستاده تا ما مراقبش باشیم. بهار هنوز خرد است، به محبت و نوازش ما نیاز دارد نگذار دلش بیشتر از این شکسته شود.
بی بی با بی صبری چینی به پیشانی انداخت و گفت خرد است؟ او پانزده ساله است! من پانزده ساله بودم عروسی کرده بودم و خواهر کلانت در شکمم بود.
عتیق، آهسته لبخند زد و در کنار مادرش روی زمین نشست و گفت مادر جان، آن وقت و حالا خیلی فرق دارد. مرا ببین، سی و یک سالم است، ولی هنوز ازدواج نکرده ام. آن زمان پسران هم در هجده سالگی داماد می شدند.
در همین هنگام، بهار با پتنوس دوم برگشت و کنار مامایش نشست. سرگرم بیرون کردن جلبی از پلاستیک و گذاشتش در بشقاب ها بود سکوتی ملایم فضا را دربر گرفت.
ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشت
وقتی طعام به پایان رسید، عتیق و بهار دست به دست هم دادند و سفره را جمع کردند. بهار به آشپزخانه رفت تا ظرف ها را بشوید که عتیق با لبخندی مهربان گفت تو ظرف ها را بشوی، بعد چای را دم کن. من هم میروم از دکان پایین کوچه جلبی می آورم تا با چای بخوریم.
بهار با شنیدن نام جلبی، برق شادی در چشمانش دوید و لبخندی بزرگ بر لبانش شکفت و گفت درست است، ماما جان!
عتیق با همان لبخند، از آشپزخانه بیرون شد. چند لحظه بعد، صدای باز و بسته شدن دروازهٔ حویلی در فضای خانه پیچید.
بهار با شتاب ظرف ها را شست، چای را دم کرد و پیاله ها را روی پتنوسی چید. با دقت، پتنوس را برداشته، به حویلی رفت و آن را روی قالینچه ای که در سایهٔ درخت هموار شده بود گذاشت.
دروازه باز شد. ماما عتیق داخل حویلی آمد. در یک دستش پلاستیک جلبی بود که آن را کنار پتنوس گذاشت و در دست دیگرش، پلاستیک از خوراکی ها بود.
او پلاستیک را به سوی بهار گرفت و با نگاهی پر از مهر گفت اینها هم فقط برای توست، دختر نازنینم.
چشمان بهار برق زد. با شوق گفت تشکر، ماما جان!
در همین لحظه، بی بی فهیمه با چادر سفید و نگاه جدی از اطاق بیرون آمد. چشمش که به پلاستیک در دستان بهار افتاد، خطی از اخم بر پیشانی اش نشست. بهار آرام داخل اطاق رفت تا خوردنی هایی را که مامایش آورده بود در گوشه ای بگذارد.
همین که بهار ناپدید شد، بی بی نگاه سرزنش آمیزی به پسرش انداخت و زمزمه کرد اینقدر به این دختر محبت نکن، عتیق بیراه می شود. او مهمان است، باید مثل مهمان همرایش رفتار کنیم.
عتیق لحظه ای سکوت کرد، سپس با صدایی گرفته و محکم گفت مادر جان، او مهمان نیست. او خواهرزادهٔ من است، نواسهٔ توست. این خانه خانهٔ اوست. مادرش را چهل روز پیش از دست داده، و پدرش هم، خدا میداند چه حالی دارد که او را اینجا فرستاده تا ما مراقبش باشیم. بهار هنوز خرد است، به محبت و نوازش ما نیاز دارد نگذار دلش بیشتر از این شکسته شود.
بی بی با بی صبری چینی به پیشانی انداخت و گفت خرد است؟ او پانزده ساله است! من پانزده ساله بودم عروسی کرده بودم و خواهر کلانت در شکمم بود.
عتیق، آهسته لبخند زد و در کنار مادرش روی زمین نشست و گفت مادر جان، آن وقت و حالا خیلی فرق دارد. مرا ببین، سی و یک سالم است، ولی هنوز ازدواج نکرده ام. آن زمان پسران هم در هجده سالگی داماد می شدند.
در همین هنگام، بهار با پتنوس دوم برگشت و کنار مامایش نشست. سرگرم بیرون کردن جلبی از پلاستیک و گذاشتش در بشقاب ها بود سکوتی ملایم فضا را دربر گرفت.
ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نه
بی بی نگاهش را به پسرش دوخت و گفت من همیشه می گویم که تو باید ازدواج کنی، ولی تو هر بار می گویی تا به خودت مطمین نشدی، عروسی نمی کنی.
عتیق لبخند زد، اما چیزی نگفت. نگاهش هنوز به دخترک معصومی بود که با دقت مشغول تقسیم جلبی بود.
شب، هنگامی که آسمان سراسر به تاریکی فرو رفته بود و خانه در سکوتی خسته از روزی بلند فرورفته بود، بی بی بستر ساده ای از لحاف و بالشت برای بهار در گوشهٔ اطاق هموار کرد. چراغ را خاموش کرد و بدون گفتگو، از اطاق بیرون رفت.
بهار بر بستر دراز کشید. سقف خاموش اطاق را نگریست و آنگاه چشمانش را بست. آخرین باری را به یاد آورد که با مادرش به این خانه آمده بود. بی بی، آن روز نیز مانند همیشه، در کنار نسترن نشسته بود و با طعنه و گلایه، از انتخاب شوهرش گِله می کرد. بهار نمیدانست چرا بی بی و مامای کلانش از پدرش راضی نبودند آنها هرگز به خانهٔ دختر شان نمی آمدند، و بهادر هم پایش را به اینجا نگذاشته بود. نسترن هم، فقط گاه گاهی، آن هم با دلی فشرده، برای چند ساعت به خانهٔ مادرش می آمد و در برگشت، اشک ریزان اینجا را ترک می کرد. هرگاه ماما عتیق می کوشید از خواهرش دفاع کند، گفتگوها به جنجال می کشید و دعوای سنگینی در می گرفت…
صبح، صدای خش دار بی بی چون چکش بر آرامش خواب بهار کوبید که گفت دختر، برخیز! در خانهٔ خودتان هم تا این وقت می خوابی؟
بهار آرام پلک گشود. بی بی بالای سرش با چشمانی خالی از مهر ایستاده بود.
بهار با محبت گفت صبح تان بخیر، بی بی جان…
بی بی بی آنکه جوابی بدهد، بی حوصله گفت برخیز، برایت صبحانه آماده کرده ام. بخور، من میروم به مرغ ها دانه بریزم.
بهار آهسته برخاست، بستر را جمع کرد و با گام هایی بی صدا به سوی تشناب رفت. پس از شستن دست و صورت، به آشپزخانه رفت، یک پیاله چای شیرین و یک توته نان برداشت و همانجا، روی تختچهٔ کنار اجاق نشست. در حین خوردن، دروازهٔ حویلی به صدا درآمد. چند لحظه بعد، صدای ماما و زن مامایش در فضا پیچید.
بهار با شتاب چایش را سر کشید، که زبانش سوخت و آخی از لبانش برآمد. ظرف ها را با عجله شست و به حویلی رفت.
زن مامایش با دیدن او، با لحنی خشک پرسید این دختر اینجا چه می کند؟
بی بی، بی آنکه حتی نگاهی به بهار بیندازد، در حالیکه سوی مرغانچه می رفت، گفت دیروز آمد. چند روزی اینجا می باشد.
زن ماما نیم نگاهی سرد به او انداخت، بعد رویش را برگرداند و به پسر و دخترش گفت چرا هنوز ایستاده اید؟ داخل بروید.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله ❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نه
بی بی نگاهش را به پسرش دوخت و گفت من همیشه می گویم که تو باید ازدواج کنی، ولی تو هر بار می گویی تا به خودت مطمین نشدی، عروسی نمی کنی.
عتیق لبخند زد، اما چیزی نگفت. نگاهش هنوز به دخترک معصومی بود که با دقت مشغول تقسیم جلبی بود.
شب، هنگامی که آسمان سراسر به تاریکی فرو رفته بود و خانه در سکوتی خسته از روزی بلند فرورفته بود، بی بی بستر ساده ای از لحاف و بالشت برای بهار در گوشهٔ اطاق هموار کرد. چراغ را خاموش کرد و بدون گفتگو، از اطاق بیرون رفت.
بهار بر بستر دراز کشید. سقف خاموش اطاق را نگریست و آنگاه چشمانش را بست. آخرین باری را به یاد آورد که با مادرش به این خانه آمده بود. بی بی، آن روز نیز مانند همیشه، در کنار نسترن نشسته بود و با طعنه و گلایه، از انتخاب شوهرش گِله می کرد. بهار نمیدانست چرا بی بی و مامای کلانش از پدرش راضی نبودند آنها هرگز به خانهٔ دختر شان نمی آمدند، و بهادر هم پایش را به اینجا نگذاشته بود. نسترن هم، فقط گاه گاهی، آن هم با دلی فشرده، برای چند ساعت به خانهٔ مادرش می آمد و در برگشت، اشک ریزان اینجا را ترک می کرد. هرگاه ماما عتیق می کوشید از خواهرش دفاع کند، گفتگوها به جنجال می کشید و دعوای سنگینی در می گرفت…
صبح، صدای خش دار بی بی چون چکش بر آرامش خواب بهار کوبید که گفت دختر، برخیز! در خانهٔ خودتان هم تا این وقت می خوابی؟
بهار آرام پلک گشود. بی بی بالای سرش با چشمانی خالی از مهر ایستاده بود.
بهار با محبت گفت صبح تان بخیر، بی بی جان…
بی بی بی آنکه جوابی بدهد، بی حوصله گفت برخیز، برایت صبحانه آماده کرده ام. بخور، من میروم به مرغ ها دانه بریزم.
بهار آهسته برخاست، بستر را جمع کرد و با گام هایی بی صدا به سوی تشناب رفت. پس از شستن دست و صورت، به آشپزخانه رفت، یک پیاله چای شیرین و یک توته نان برداشت و همانجا، روی تختچهٔ کنار اجاق نشست. در حین خوردن، دروازهٔ حویلی به صدا درآمد. چند لحظه بعد، صدای ماما و زن مامایش در فضا پیچید.
بهار با شتاب چایش را سر کشید، که زبانش سوخت و آخی از لبانش برآمد. ظرف ها را با عجله شست و به حویلی رفت.
زن مامایش با دیدن او، با لحنی خشک پرسید این دختر اینجا چه می کند؟
بی بی، بی آنکه حتی نگاهی به بهار بیندازد، در حالیکه سوی مرغانچه می رفت، گفت دیروز آمد. چند روزی اینجا می باشد.
زن ماما نیم نگاهی سرد به او انداخت، بعد رویش را برگرداند و به پسر و دخترش گفت چرا هنوز ایستاده اید؟ داخل بروید.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله ❤️
*عید قربان؛ روز جهانی تغذیه رایگان*
عید قربان در واقع بزرگترین طرح توزیع غذای رایگان بر روی کره زمین است که هر ساله در این روز انجام می شود.
تقریباً ۵۷ کشور اسلامی بیش از ۳۶۰ میلیون کیلو گوشت حلال را بین فقرای دنیا توزیع می کنند.
این یعنی اجرای طرح تغذیه برای بیش از ۲۰٪ از فقرای کره زمین ... کاری که همه انجمن های خیریه جهان از انجام آن عاجزند.
این؛ تنها بواسطه یکی از شعایر اسلام اتفاق می افتد و غیر از شعایر دیگری مثل زکات ، صدقات ، زکات فطر و غیره است که دین برای نه کمک به فقرا به آن تشویق کرده است.
این ؛ تنها یکی از طرحهایی است که سرآغاز آن ، درست از وسط برهوتی خشک و بی حیات بوده : [لِّيَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَىٰ مَا رَزَقَهُم مِّن بَهِيمَةِ الْأَنْعَامِ] ( تا به نام خدا چهارپایانی را ذبح کنند که خدا بدیشان عطاء نموده است)
تو به تنهایی قربانی و اطعام میکنی اما در واقعیت جامعه ، بیش از مساعدتهای غذایی سالانه سازمانهای بین المللی و جهانی تغذیه؛ تأثیر میگذاری.
پس ؛ به حق ، * عید قربان ، "روز جهانی تغذیه رایگان در جهان" * است.
روز فراهم آوردن گرانترین و فاخرترین نوع غذا یعنی گوشت و توزیع آن بین فقرا به کمک طرحی است که فقط مسلمانان انجامش می دهند.
و این یکی از معجزات پروردگار ما برای جهانیان بطور عام و مسلمانان بطور خاص است.
و این؛ درست از جایی آمده که آنجا امکان زندگی و حیات نبوده ؛ آمده تا نفع و حیات را بین همه مردم در سراسر جهان بگستراند. [ فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَّقَامُ إِبْرَاهِيمَ] (در آن نشانههای روشنی است ، مقام ابراهیم)
[لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَأَنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ]( این بدان خاطر است که بدانید که خداوند مطّلع از هر آن چیزی است که در آسمانها و زمین است ، و بدانید که خداوند همه چیز را میداند.)
چه زمانی بشریت پیام تمدن اسلامی به جهان را درک خواهد کرد؟ و آیا دین یا سازمانی در کره خاکی وجود دارد که بتواند این کار را که تنها با یکی از شعایر اسلام انجام میشود ، انجام دهد؟ و آیا دینی بر روی زمین وجود دارد که عادلتر و مهربانتر از اسلام برای بشریت باشد؟
پس نام پروردگارت را تسبیح و تقدیس کن و شعایر و برنامههای خداوندی را بزرگ بدار که بیگمان بزرگداشت آنها نشانهی پرهیزگاری دلهاست.
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عید قربان در واقع بزرگترین طرح توزیع غذای رایگان بر روی کره زمین است که هر ساله در این روز انجام می شود.
تقریباً ۵۷ کشور اسلامی بیش از ۳۶۰ میلیون کیلو گوشت حلال را بین فقرای دنیا توزیع می کنند.
این یعنی اجرای طرح تغذیه برای بیش از ۲۰٪ از فقرای کره زمین ... کاری که همه انجمن های خیریه جهان از انجام آن عاجزند.
این؛ تنها بواسطه یکی از شعایر اسلام اتفاق می افتد و غیر از شعایر دیگری مثل زکات ، صدقات ، زکات فطر و غیره است که دین برای نه کمک به فقرا به آن تشویق کرده است.
این ؛ تنها یکی از طرحهایی است که سرآغاز آن ، درست از وسط برهوتی خشک و بی حیات بوده : [لِّيَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَىٰ مَا رَزَقَهُم مِّن بَهِيمَةِ الْأَنْعَامِ] ( تا به نام خدا چهارپایانی را ذبح کنند که خدا بدیشان عطاء نموده است)
تو به تنهایی قربانی و اطعام میکنی اما در واقعیت جامعه ، بیش از مساعدتهای غذایی سالانه سازمانهای بین المللی و جهانی تغذیه؛ تأثیر میگذاری.
پس ؛ به حق ، * عید قربان ، "روز جهانی تغذیه رایگان در جهان" * است.
روز فراهم آوردن گرانترین و فاخرترین نوع غذا یعنی گوشت و توزیع آن بین فقرا به کمک طرحی است که فقط مسلمانان انجامش می دهند.
و این یکی از معجزات پروردگار ما برای جهانیان بطور عام و مسلمانان بطور خاص است.
و این؛ درست از جایی آمده که آنجا امکان زندگی و حیات نبوده ؛ آمده تا نفع و حیات را بین همه مردم در سراسر جهان بگستراند. [ فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَّقَامُ إِبْرَاهِيمَ] (در آن نشانههای روشنی است ، مقام ابراهیم)
[لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَأَنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ]( این بدان خاطر است که بدانید که خداوند مطّلع از هر آن چیزی است که در آسمانها و زمین است ، و بدانید که خداوند همه چیز را میداند.)
چه زمانی بشریت پیام تمدن اسلامی به جهان را درک خواهد کرد؟ و آیا دین یا سازمانی در کره خاکی وجود دارد که بتواند این کار را که تنها با یکی از شعایر اسلام انجام میشود ، انجام دهد؟ و آیا دینی بر روی زمین وجود دارد که عادلتر و مهربانتر از اسلام برای بشریت باشد؟
پس نام پروردگارت را تسبیح و تقدیس کن و شعایر و برنامههای خداوندی را بزرگ بدار که بیگمان بزرگداشت آنها نشانهی پرهیزگاری دلهاست.
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی
خداوند در عوض ، چيز بهتری به او داد ...
ابن رجب ميگويد :
يكي از عابدان ، درمكه بود ؛ آذوقه اش تمام شد و به شدت گرسنه گرديد و در آستانه مرگ قرار گرفت. در همان حال كه او ، در كوچه های مكه دور می زد ، ناگهان گردنبند گرانبهايي ديد كه روی زمين افتاده بود. آن را در آستين خود نهاد و به حرم رفت ؛ آنجا مردي را ديد كه اعلام ميكرد گردنبندش گم شده است.
خودش ، ميگويد:
آن مرد ، نشاني گردنبند را به من داد. دانستم كه راست ميگويد ؛ لذا گردنبند را با اين شرط به او دادم كه چيزی به من بدهد ؛ اما او ، بی آنكه به چيزی توجه كند و يا چيزی به من بدهد ، گردنبند را برداشت و رفت .
با خودم گفتم : بار خدايا !
برای رضامندی تو اين گردنبند را به صاحبش دادم ؛ پس در عوض آن چيز بهتري به من بده .
پس از مدتي اين عابد ، به سوی دريا رفت و سوار بر قايقي شد ؛ ناگهان طوفانی خروشان ، وزيدن گرفت و قايق را در هم شكست. اين مرد ، بر يكی از تخته های قايق سوار شد و باد ، او را به اين سو و آن سو می برد تا اينكه او را به ساحل يك جزيره كشاند. او ، وارد جزيره شد و ديد كه آنجا مسجدی هست و مردمانی هستند كه نماز می خوانند.
او نيز نماز گزارد و سپس مشغول خواندن قرآن شد.
اهالي جزيره گفتند:
آيا تو قرآن خواندن ياد داری؟
ميگويد : گفتم بله : گفتند : پس به فرزندان ما قرآن بياموز .
وی ميگويد : من ، به بچه های آنها قرآن آموزش ميدادم و آنها ، به من مزد ميدادند .
سپس چيزی نوشتم. گفتند : آيا به فرزندان ما نوشتن می آموزی؟
گفتم: بله ؛ پس از آنها مزد ميگرفتم و به فرزندانشان نوشتن ياد ميدادم .
سپس گفتند : اينجا دختر يتيمی است كه پدرش وفات كرده است ؛ آيا ميخواهی با او ازدواج كني؟ گفتم : اشكالی ندارد. با او ازدواج كردم و وقتی او را نزد من آوردند ، ديدم كه همان گردنبند در گردن اوست !!!
گفتم : داستان اين گردنبند را برايم تعريف كن.
او تعريف كرد و گفت : پدرم اين گردنبند را روزی در مكه گم كرده و آن را مردی پيدا نموده و به پدرم باز گردانده است و پدرم همواره در سجده نماز ، دعا ميكرد كه خداوند به دخترش ، همسری مانند آن مرد بدهد. گفتم : آن مرد ، من هستم .
بدينسان خداوند ، گردنبند را از راه حلال و مشروع نصيب او كرد ؛ چون چيزی را براي رضامندی خدا رها كرد ، خداوند در عوض آن چيز ، بهتر از آن را به او داد.
✓لطفا این داستان مفید را حتما به اشتراک بگذاریدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خداوند در عوض ، چيز بهتری به او داد ...
ابن رجب ميگويد :
يكي از عابدان ، درمكه بود ؛ آذوقه اش تمام شد و به شدت گرسنه گرديد و در آستانه مرگ قرار گرفت. در همان حال كه او ، در كوچه های مكه دور می زد ، ناگهان گردنبند گرانبهايي ديد كه روی زمين افتاده بود. آن را در آستين خود نهاد و به حرم رفت ؛ آنجا مردي را ديد كه اعلام ميكرد گردنبندش گم شده است.
خودش ، ميگويد:
آن مرد ، نشاني گردنبند را به من داد. دانستم كه راست ميگويد ؛ لذا گردنبند را با اين شرط به او دادم كه چيزی به من بدهد ؛ اما او ، بی آنكه به چيزی توجه كند و يا چيزی به من بدهد ، گردنبند را برداشت و رفت .
با خودم گفتم : بار خدايا !
برای رضامندی تو اين گردنبند را به صاحبش دادم ؛ پس در عوض آن چيز بهتري به من بده .
پس از مدتي اين عابد ، به سوی دريا رفت و سوار بر قايقي شد ؛ ناگهان طوفانی خروشان ، وزيدن گرفت و قايق را در هم شكست. اين مرد ، بر يكی از تخته های قايق سوار شد و باد ، او را به اين سو و آن سو می برد تا اينكه او را به ساحل يك جزيره كشاند. او ، وارد جزيره شد و ديد كه آنجا مسجدی هست و مردمانی هستند كه نماز می خوانند.
او نيز نماز گزارد و سپس مشغول خواندن قرآن شد.
اهالي جزيره گفتند:
آيا تو قرآن خواندن ياد داری؟
ميگويد : گفتم بله : گفتند : پس به فرزندان ما قرآن بياموز .
وی ميگويد : من ، به بچه های آنها قرآن آموزش ميدادم و آنها ، به من مزد ميدادند .
سپس چيزی نوشتم. گفتند : آيا به فرزندان ما نوشتن می آموزی؟
گفتم: بله ؛ پس از آنها مزد ميگرفتم و به فرزندانشان نوشتن ياد ميدادم .
سپس گفتند : اينجا دختر يتيمی است كه پدرش وفات كرده است ؛ آيا ميخواهی با او ازدواج كني؟ گفتم : اشكالی ندارد. با او ازدواج كردم و وقتی او را نزد من آوردند ، ديدم كه همان گردنبند در گردن اوست !!!
گفتم : داستان اين گردنبند را برايم تعريف كن.
او تعريف كرد و گفت : پدرم اين گردنبند را روزی در مكه گم كرده و آن را مردی پيدا نموده و به پدرم باز گردانده است و پدرم همواره در سجده نماز ، دعا ميكرد كه خداوند به دخترش ، همسری مانند آن مرد بدهد. گفتم : آن مرد ، من هستم .
بدينسان خداوند ، گردنبند را از راه حلال و مشروع نصيب او كرد ؛ چون چيزی را براي رضامندی خدا رها كرد ، خداوند در عوض آن چيز ، بهتر از آن را به او داد.
✓لطفا این داستان مفید را حتما به اشتراک بگذاریدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
يادمان نرود
در دفتر ديكته زندگی بنويسيم:
انسان بودن
پاک بودن
مسئول بودن
و در انديشه سرنوشت ديگران بودن
وظيفه نیست!!!
بلكه باید جز صفت آدمی باشد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در دفتر ديكته زندگی بنويسيم:
انسان بودن
پاک بودن
مسئول بودن
و در انديشه سرنوشت ديگران بودن
وظيفه نیست!!!
بلكه باید جز صفت آدمی باشد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼هر چیزی حکمتی دارد
✍️حضرت موسی علیه السلام فقیری را دید که از شدت تهیدستی، برهنه روی ریگ بیابان خوابیده است. چون نزدیک آمد، او عرض کرد: ای موسی! دعا کن تا خداوند متعال معاش اندکی به من بدهد که از بیتابی، جانم به لب رسیده است. موسی علیه السلام برای او دعا کرد و از آنجا (برای مناجات به کوه طور) رفت. چند روز بعد موسی علیه السلام از همان مسیر باز میگشت.
دید همان فقیر را دستگیر کردهاند و جمعیتی بسیار در گردن اجتماع نمودهاند، پرسید: چه حادثهای رخ داده است؟ حاضران گفتند: تا به حال پولی نداشته تازگی مالی به دست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجویی نموده و شخصی را کشته است. اکنون او را دستگیر کردهاند تا به عنوان قصاص اعدام کنند! پس موسی علیه السلام به حکمت الهی اقرار کرد و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود.
خداوند در قرآن میرفرماید: اگر خدا رزق را برای بندگانش وسعت بخشد، در زمین طغیان و ستم میکنند. چه زیباست در برابر حوادث و اتفاقاتی که از علت آنها بیخبریم، به خداوند مهربان اعتماد کنیم و زبان حالمان همیشه این باشد: "الهی رضا برضائک، صبرا علی بلائکْ و تسلیماً لاَمرْک"
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚حکایتهای گلستان، ص161
✍️حضرت موسی علیه السلام فقیری را دید که از شدت تهیدستی، برهنه روی ریگ بیابان خوابیده است. چون نزدیک آمد، او عرض کرد: ای موسی! دعا کن تا خداوند متعال معاش اندکی به من بدهد که از بیتابی، جانم به لب رسیده است. موسی علیه السلام برای او دعا کرد و از آنجا (برای مناجات به کوه طور) رفت. چند روز بعد موسی علیه السلام از همان مسیر باز میگشت.
دید همان فقیر را دستگیر کردهاند و جمعیتی بسیار در گردن اجتماع نمودهاند، پرسید: چه حادثهای رخ داده است؟ حاضران گفتند: تا به حال پولی نداشته تازگی مالی به دست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجویی نموده و شخصی را کشته است. اکنون او را دستگیر کردهاند تا به عنوان قصاص اعدام کنند! پس موسی علیه السلام به حکمت الهی اقرار کرد و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود.
خداوند در قرآن میرفرماید: اگر خدا رزق را برای بندگانش وسعت بخشد، در زمین طغیان و ستم میکنند. چه زیباست در برابر حوادث و اتفاقاتی که از علت آنها بیخبریم، به خداوند مهربان اعتماد کنیم و زبان حالمان همیشه این باشد: "الهی رضا برضائک، صبرا علی بلائکْ و تسلیماً لاَمرْک"
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚حکایتهای گلستان، ص161
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: دهم
خودش نیز پشت سرشان بدون آنکه پاسخی به سلام بهار دهد، داخل خانه شد.
بهار آهسته به سوی مامایش رفت و گفت سلام، ماما جان…
مامایش لحظه ای درنگ کرد، سپس زیر لب، آرام جواب سلامش را داد و بی آنکه بیشتر بگوید، از او گذشت و رفت.
دل بهار از این بی مهری شکسته شد، اما لبخندی مصنوعی بر لب آورد و به سوی بی بی رفت و گفت بی بی جان، اگر خواستید کمک تان کنم…
بی بی بی آنکه حتی نگاهش کند، سری به علامت «نخیر» تکان داد.
بهار به کنج حویلی رفت، روی قالینچه ای رنگ و رو رفته نشست و زیر لب با اندوه گفت کاش زودتر شب شود و ماما عتیق بیاید…
تا شام، هیچکس جز بی بی با او حرفی نزد. حتی پسر و دختر مامایش با نگاهی سرد از کنارش می گذشتند، گویی نامرئی بود.
شام در گوشه ای از حویلی نشسته بود، زنخ اش را بر زانو گذاشته، ساحل و سایمه را می نگریست که سرگرم بازی بودند. ناگهان دروازهٔ خانه کوبیده شد. دلش از شوق لرزید، لبخندی واقعی بر لب آورد و زمزمه کرد ماما جانم است…
ساحل دوید و دروازه را گشود. عتیق داخل حویلی شد، چشمانش میان جمع گشت، گویی کسی را میجُست. نگاهش که به بهار افتاد، لبخندی بر لبانش شکفت.
ساحل نگاهی به خریطه که در دست کاکایش بود انداخت پرسید در این خریطه چی است؟
عتیق دستی به سرش کشید و گفت این برای بهار، خواهرت است.
ساحل خاموش شد و به سوی سایمه رفت.
بهار با لبخند از جایش برخاست و به استقبال رفت و گفت سلام، ماما جان…
مامایش دستی به سر بهار کشید و گفت صد ساله شوی، جان ماما! بفرما، این یک هدیهٔ کوچک است برای زیباترین و مهربان ترین خواهرزادهٔ دنیا.
بهار خریطه را گرفت و با کنجکاوی پرسید چی است؟
عتیق خندید و گفت خودت ببین.
بهار دست در خریطه برد و با دقت پنجابی زیبایی را بیرون کشید. رنگ های زنده اش در نور حویلی می درخشید.
چشمانش برقی زد و گفت چقدر این زیباست، ماما جان! من خیلی پنجابی دوست دارم. مادرم همیشه…
بغض راه گلویش را بست، چشمانش پر از اشک شد و جمله اش نیمه تمام ماند.
عتیق نیز با شنیدن نام نسترن، لحظه ای در سکوت فرو رفت، ولی برای تغییر فضا، با لبخند گفت سه روز دیگر تولدت است. این هدیهٔ تولد از طرف من است برای تو.
چشمان بهار از شادی درخشید و پرسید تولدم را به یاد داشتید؟
عتیق خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای تند برادر بزرگش فضا را شکافت که گفت میخواهی تا صبح همان جا با این دختر ایستاده باشی یا داخل خانه هم می آیی؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: دهم
خودش نیز پشت سرشان بدون آنکه پاسخی به سلام بهار دهد، داخل خانه شد.
بهار آهسته به سوی مامایش رفت و گفت سلام، ماما جان…
مامایش لحظه ای درنگ کرد، سپس زیر لب، آرام جواب سلامش را داد و بی آنکه بیشتر بگوید، از او گذشت و رفت.
دل بهار از این بی مهری شکسته شد، اما لبخندی مصنوعی بر لب آورد و به سوی بی بی رفت و گفت بی بی جان، اگر خواستید کمک تان کنم…
بی بی بی آنکه حتی نگاهش کند، سری به علامت «نخیر» تکان داد.
بهار به کنج حویلی رفت، روی قالینچه ای رنگ و رو رفته نشست و زیر لب با اندوه گفت کاش زودتر شب شود و ماما عتیق بیاید…
تا شام، هیچکس جز بی بی با او حرفی نزد. حتی پسر و دختر مامایش با نگاهی سرد از کنارش می گذشتند، گویی نامرئی بود.
شام در گوشه ای از حویلی نشسته بود، زنخ اش را بر زانو گذاشته، ساحل و سایمه را می نگریست که سرگرم بازی بودند. ناگهان دروازهٔ خانه کوبیده شد. دلش از شوق لرزید، لبخندی واقعی بر لب آورد و زمزمه کرد ماما جانم است…
ساحل دوید و دروازه را گشود. عتیق داخل حویلی شد، چشمانش میان جمع گشت، گویی کسی را میجُست. نگاهش که به بهار افتاد، لبخندی بر لبانش شکفت.
ساحل نگاهی به خریطه که در دست کاکایش بود انداخت پرسید در این خریطه چی است؟
عتیق دستی به سرش کشید و گفت این برای بهار، خواهرت است.
ساحل خاموش شد و به سوی سایمه رفت.
بهار با لبخند از جایش برخاست و به استقبال رفت و گفت سلام، ماما جان…
مامایش دستی به سر بهار کشید و گفت صد ساله شوی، جان ماما! بفرما، این یک هدیهٔ کوچک است برای زیباترین و مهربان ترین خواهرزادهٔ دنیا.
بهار خریطه را گرفت و با کنجکاوی پرسید چی است؟
عتیق خندید و گفت خودت ببین.
بهار دست در خریطه برد و با دقت پنجابی زیبایی را بیرون کشید. رنگ های زنده اش در نور حویلی می درخشید.
چشمانش برقی زد و گفت چقدر این زیباست، ماما جان! من خیلی پنجابی دوست دارم. مادرم همیشه…
بغض راه گلویش را بست، چشمانش پر از اشک شد و جمله اش نیمه تمام ماند.
عتیق نیز با شنیدن نام نسترن، لحظه ای در سکوت فرو رفت، ولی برای تغییر فضا، با لبخند گفت سه روز دیگر تولدت است. این هدیهٔ تولد از طرف من است برای تو.
چشمان بهار از شادی درخشید و پرسید تولدم را به یاد داشتید؟
عتیق خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای تند برادر بزرگش فضا را شکافت که گفت میخواهی تا صبح همان جا با این دختر ایستاده باشی یا داخل خانه هم می آیی؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9