الله رافراموش نکنید
904 subscribers
3.48K photos
10.6K videos
1.03K files
2.77K links
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«اللهُ اَکْبَرُ اللهُ اَکْبَرُ  َاللهُ اَکْبَرُ؛
لا اِلهَ اِلا اللهُ اللهُ اَکْبَرُ اللهُ اَکْبَرُ؛
و لِلّه الْحَمْدُ»

کلمات تشریق ان شاءالله فردا بعد از نماز صبح شروع میشه تابعد از نماز عصر سیزدهم ذوالحجه ک ب پایان میرسه عزیزان یادتون نره پیشاپیش طاعات و عبادات و دعاهاتون قبول درگاه حق عزیزانم رو در دعاهاتون فراموش نکنید جزاکم الله خیرا🌹🌹🌹
پنج‌شنبه‌ست...
یاد اونایی که دیگه کنارمون نیستن
اما همیشه تو قلبمونن 💕
دعاشون، یادشون، خاطره‌هاشون
هنوز باهامونه...😔
خدایا عزیزانمون رو بیامرز
و جایگاهشون رو در بهشت🌸
همنشین نیکان قرار بده... الهی آمین
🙏الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠عرفه؛ روز مساوات ظاهری، و تفاوت دل‌های عاشق

از شگفتی‌های روز عرفه این است که همه کنار هم می‌ایستند؛ ساده، بی‌تکلف، برابر، اما دل‌هاشان، هر کدام راه خودش را می‌رود؛
یکی بهشت را می‌خواهد،
دیگری آرزوی وصل یار دارد،
یکی دلش شفاست، نه برای تن… برای زخمی که سال‌هاست در دل مانده.
یکی وصل و یکی هجران، یکی درد و یکی درمان می‌طلبد...
و در میان این همه خواسته و نیاز،
رحمت خدا از همه بزرگ‌تر است…
مهربان‌تر از هر دعا،
نزدیک‌تر از هر نَفَس.
خداوند فرموده:
﴿ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفَاضَ النَّاسُ﴾؛
«از همان‌جا که مردم حرکت می‌کنند، شما هم راه بیفتید…»
همه در یک جا ایستاده‌اند، با دو پارچهٔ سفید، پادشاه و رعیت، در ظاهر همه برابرند، اما دل‌هاشان، هرکدام با قصه‌ای جدا، رو به آسمان کرده و با معشوقش نجوا می‌کند...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸امام اوزاعی رحمه الله می فرمایند:

🍀برخی مردمان را می شناختم که نیازها و خواسته های خویش را مخفی می کردند تا این که تمام آن نیازمندی ها را در روز عرفه از خداوند متعال طلب نمایند.

و از بسیاری از انسان های صالح و درستکار شنیدم که می گفتند:

به اللّه متعال سوگند؛ ما در روز عرفه هیچ دعایی نکردیم مگر اینکه مثل روشنایی صبح مشاهده کردیم که خواسته ی ما برآورده شده است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🪔📮

#روزه_عرفه_کفاره_گناهان_سال_بعد

علامه مناوی رحمه‌الله در کتاب فيض‌القدير
(۴:‌‌ ۲۳۰) ضمن توضیح این فراز از حدیث رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وسلم که فرموده «و کفارهٔ گناهان سال بعد نیز هست» می‌نویسد:

• يحفظه أن يُذنبَ فيها؛
• أو يُعطي من الثَّواب ما يكون كفَّارة لذنوبها؛
👇
✓او را از آلوده‌شدن به گناه حفاظت می‌کند؛
√ به او چنان ثواب می‌دهد که کفارهٔ گناهانش شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روز عرفه

دوستان عزیز! آیا قدر و ارزش روزی را که پیش رو داریم می‌دانید؟

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) می‌فرمایند: «بهترین دعا، دعای روز عرفه است» (صحیح: شیخ آلبانی)

- آیا آرزو‌ها و نیاز‌های دارید که دوست دارید الله متعال آن‌ها بر آورده کند؟

- آیا نگرانی‌ها و پریشانی‌های دارید که امید دارید الله متعال آن‌ها را برطرف کند؟

پس بشتاب که وقت آن فرا رسیده است!

پیامبر (صلی الله علیه و سلم) می‌فرمایند: «هیچ روزی نیست که الله متعال در آن بیشتر از روز عرفه بندگان خود را از آتش جهنم رهایی بخشد.» (صحیح مسلم)

برادر عزیزم!
- آیا در جستجوی رضایت الله متعال هستید؟
- آیا دوست دارید برای همیشه از خشم و غضب الله دور شوید و مورد رحمت بی‌کرانش قرار گیرید؟
- آیا می‌خواهید خود را از آتش جهنم نجات دهید؟
پس بشتاب که وقت آن فرا رسیده است!

اگر در ماه رمضان شب قدر از ما پوشیده مانده و وقت دقیق آن را نمی‌دانیم، روز عرفه را خود الله برای خبر داده است!

برادر عزیزم!
به الله متعال خوش‌بین باش و هیچ‌گاه از رحمت بی‌کران او نا امید مباش! هرگز شیطان بین تو و الله متعال حایل واقع نشود و مبادا تو را از رحمت بی‌کران الله متعال و مغفرت فراخ او ناامید کند. هرگز هرگز!

بنابراین، این روز، روز دعا و نیایش، روز امیدواری به الله متعال است.
پس شایسته است که در این روز بیش‌تر دعا و نیایش داشته باشیم و زبان ما معطر به ذکر و یاد الله متعال باشد.

رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم ) می‌فرمایند: «هیچ روزی نیست که الله متعال در آن بیشتر از روز عرفه، بندگان خود را از آتش جهنم رهایی بخشد.» ( صحیح مسلم)

ابن رجب (رحمه الله) می‌گوید: «روز عرفه، روز رهایی از آتش جهنم است»

بنابراین، الله متعال کسانی‌ را که در عرفات شرف یاب شدند و کسانی‌ را از مسلمانان اهل شهر‌ها که به عرفات شرف یاب نشدند، تمامی‌ شان را در این روز از آتش جهنم رهایی می‌بخشد.

برای همین، فردای آن روز برای تمام مسلمانان جهان، چی کسانی‌که در عرفات حضور داشتند و چه کسانی حضور نداشتند، عید قرار گرفته است!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: دکتر ایاد قنیبی


الحمدلله رب العالمین والصلاه والسلام علی سیدنا محمّد وعلی آله وصحبه اجمعین
یارب🤲🏻😭  یارحمن🤲🏻😭   یا ذوالجلال و الاکرام  یاحنان ویامنان🤲🏻😭  یاغفور 🤲🏻😭 یاودود🤲🏻😭

یارب 🤲🏻😭یاالله🤲🏻😭 عاجزانه به درگاهت روی آورده ایم یا الله اجابت کن🤲🏻😭 دعای همه دعاکننده ها
یاالله🤲🏻 ببخش وعفو کن🤲🏻 همه گناهان دانسته وندانسته مارو گناهان گذشته وحالمون رو یاالله🤲🏻 قلم عفو بکش🤲🏻 بر همه گناهان صغیره وکبیره مون یارب🤲🏻 یا الله🤲🏻 یاشافی الامراض🤲🏻 بیماران ما را شفا عنایت فرما 🤲🏻و به مبتلايان ما عافيت عنايت فرما🤲🏻
پروردگارا 🤲🏻😭ما در همه بلاها از تو عافیت می خواهیم

یا الله🤲🏻😭 مشکلات وگرفتاری های همه مسلمانان رو حل وبخیر کن🤲🏻😭 واسباب دلخوشیشون رو فراهم کن🤲🏻😭 مخصوصا مشکلات این جمع ایمانی رو

یارب🤲🏻 یارحمن🤲🏻 اسباب ازدواج مجردین رو فراهم کن🤲🏻 وهمسری صالح وباایمان نصیبشون کن🤲🏻 مخصوصا اونهایی که ازدواجشون به تاخیر افتاده
یاالله🤲🏻 بی اولادان رو اولادی سالم وصالح نصیب کن🤲🏻 که مایه دلخوشی وسربلندیشون باشن 🤲🏻یاربی🤲🏻 متاهلینی که در زندگی شون مشکل دارن یاالله 🤲🏻خودت دلاشون رو گرم هم کن🤲🏻 وزندگیشونو سبز که یارویاورهم بشن 🤲🏻بدلخوشی کنارهم باشن🤲🏻

یاالله🤲🏻😭 توفیق خدمت خالصانه به والدینمون رو نصیبمون کن یاالله🤲🏻😭 عمر طولانی وباعزت نصیبشون کن🤲🏻😭 همراه باسلامتی یاالله پیردعاگو بشن🤲🏻😭

یاالله🤲🏻 تا پاکمون نکردی خاکمون نکن یاالله 🤲🏻موت باعزت نصیبمون کن🤲🏻 یاالله 🤲🏻سوالات قبررو برامون آسان کن 🤲🏻قبرمون رو باغی از باغات بهشت قرار بده🤲🏻

یاالله🤲🏻 شفاعت رسول صل الله علیه وسلم نصیب خودمون وخانوادهامون بگردان🤲🏻 یاالله🤲🏻 بدون حساب وکتاب جنت الفردوست رو نصیبمون کن🤲🏻😭

یاالله 🤲🏻توفیق عبادت خالصانه نصیبمون  کن  یاالله🤲🏻 روز عرفه از گناه پاک وطاهرمون کن یاالله🤲🏻 جزتو پناهی نداریم

یاالله🤲🏻😭 خودت از دل اعضای گروه باخبری یاالله 🤲🏻😭یارب یارحمن🤲🏻😭 دعاهاشونو اجابت خیرکن🤲🏻😭 واسباب دلخوشیشونو فراهم کن🤲🏻😭 از جایی که گمان نمیکنن

دعا میکنم با ایمان و عشق هر خواسته ای از خداوند دارید برآورده شود
خداوند🤲🏻😭 بهترین سعادت و خوشبختی را برای شما و خانواده محترمتان در دنیا و آخرت رقم بزند
تنتون سالم زندگیتون پر از خیر و برکت دنیا وآخرتتون آباد

ربنا تقبل منا یاارحم الراحمین وتب علینا انک انت تواب الرحیم یااالله 🤲🏻آمین یا رب العالمین یاالله 🤲🏻😭

وصل الله علی سیدنا محمد وعلی اله وصحبه وسلم

یاالله🤲🏻 پاداش خیرنصیب خواننده ونشر دهنده دعاها کن 🤲🏻الهی 🤲🏻به خواسته هاتون برسی
#دوقسمت صدوچهل وسه وصدوچهل وچهار
📖سرگذشت کوثر
یونس به مراد گفت بابا خواهش میکنم از اینجا نرو ما دلمون برات تنگ میشه بعد تو چیکار کنیم میشه زود برگردی مراد گفت نمی‌دونم پسرم شاید برگردم شاید برنگردم اما بدون که من به خاطر دفاع ازکشورم رفتم مثل خیلی از کسایی که رفتن پسرم یه روز وقتی بزرگ شدی می‌فهمی که هیچ چیز مهم‌تر از کشورت نیست کشور آدم مثل ناموس آدم میمونه کشورم ناموسمه دلم نمیخواد کسی بهش تجاوز کنه ما بالاخره تو این جنگ موفق میشیم ما پیروز میشیم اجازه نمیدیم عراق بهش دست درازی کنه یونس گفت بابا منم دلم میخواد بیام اهواز تو رو خدا منم با خودت ببرمراد گفت نه تو دیگه نباید با من بیای مامانت به اندازه کافی ناراحت هست مادر به اندازه کافی عزادار هستش بعد هم تو هنوز خیلی بچه‌ای تو الان نباید بیای جنگ ایشالا بزرگ میشی خودت خیلی از چیزا رو میفهمی دلم برای مراد تنگ میشد دلم میخواست برای همیشه پیشم میموند هیچ وقت ترکم نمیکرد تمام صورتم پر از اشک بود اشکم بند نمی‌اومد عاشقانه دوستش داشتم حتی دلم نمیخواست فکر کنم که یک روز مرادرو از دست میدم مراد منو نگاه کرد گفت گریه نکن خانم ازت خواهش میکنم اجازه بده برم تو اینجوری گریه میکنی من دلم نمیاد برم گفتم مراد اگه رفتی برنگشتی من چیکار کنم گفت هیچی نمیشه تو قوی‌تر از این حرفایی یادت نره تو خیلی محکمی هیچی نمی‌تونه تو رو از پا در بیاره تو مادر شهیدی خواهر شهیدی این کم چیزی نیست به زودی همه چی به حالت عادی برمیگرده همه برمیگردن به شهرهاشون
خدا رو چه دیدی عشقم شایدم منم یه روز برگشتم گفتم یعنی میشه تو هم برگردی میشه تا دوباره برگردی سر خونه زندگیت گفت نمیدونم ولی واسم دعا کن از زیر قرآن ردش کردم وقتی از زیر قرآن رد شد و میخواست بره فقط نگاهی به من کرد و گفت یه خواهش دیگه هم ازت دارم گفتم بگو گفت خواهش می‌کنم من و مادرمو ببخش مادر منو حلال کن میدونم از دستش خیلی ناراحتی خیلی اذیتت کرد مادر شوهر خیلی بدی برات بود
به خاطر من به روح پاک محمد قسمت میدم که مادر منو ببخشی مادرم چندین و چند بار اومد بخوابم من که نمیدونستم شهید شده
ولی هر دفعه اومد به خوابم بهم گفتش که کوثر از دست من خیلی ناراحته به کوثر بگو منو ببخشه گفتم عشق من به خاطر تو همه کاری میکنم من حتماً مادرت رو میبخشم از اعماق وجودم میگم که مادرتو بخشیدم
مراد بی توجه به بقیه منو بغل کرد و گفت به خاطر همه سالهای با هم بودنمون ازت ممنونم به خاطر همه چی ازت ممنونم به خاطر اینکه ۵ تا بچه خیلی خوشگل به من دادی ازت ممنونم تو بهترین بچه‌های دنیا رو به من دادی تو بهترین مادری هیچ وقت فراموش نکن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگه رفتم اون دنیا و لیاقت اینو داشتم که بچه‌هامونو دوباره ببینم بهت قول میدم که ازشون مراقبت کنم قول میدم که خیلی خوب ازشون مراقبت کنم تا روزی که خودتم بیای پیشمون تو حالا حالاها باید عمر کنی و نوه‌هامونو ببینی باید یونس رو داماد کنی یاسینو داماد کنی باید شاهد برگشتن برادرت سر خونه زندگیش باشی داداشتو باید داماد کنی هیچ وقت اینا رو فراموش نکن تو خیلی کارها داری که باید انجام بدی تو کارهای نا تمام زیادی داری که باید انجام بدی هیچ وقت منو فراموش نکن گفتم هرگز فراموشت نمیکنم پیشونیمو بوسید و گفت خداحافظ عشقم موفق باشید خیلی دوست دارم
مراد ساکش رو برداشت و راه افتاد یک بار دیگه سر کوچه که رسید برای ما دست تکون دادو با صدای بلند گفت خیلی دوستون دارم برید خونه دیگه اینقدر واینستید جلوی در
به فاطمه نگاه کردم که داشت بی‌صدا گریه میکرددستشو گرفتم و فشار دادم گفتم دختر خوشگلم گریه نکن خودت که میدونی بابات اصلاً دوست نداره تو گریه کنی فاطمه گفت تو چرا داری گریه میکنی من دارم به همون دلیل گریه می‌کنم گفتم این اشک‌های عشقه اشک‌های عاشقی برای همه این سالهاست
فاطمه گفت مامان اگه بابا برنگرده چیکار کنیم گفتم ما باید خودمونو برای هر اتفاق آماده کنیم ما نباید ضعیف باشیم اینو فراموش نکن ما باید خیلی قوی باشیم
روزها از پی همدیگه میگذشت روزهایی که پر از استرس و نگرانی بودگاهی نامه‌هایی از مراد دریافت میکردم نامه‌هایی که همش بوی عشق میداد پر از مهربونی بود و منو به زندگی امیدوار میکردتو همه نامه‌ها به من امید می‌داد بهم میگفت بالاخره این جنگ تموم میشه این جنگ بالاخره تموم میشه خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکنی
تو یکی از نامه‌هاش برام نوشته بود که مهدی رو دیده نمیدونه که درست دیده یا نه ولی احساس میکنه که مهدی رو دیده خودمم می دونستم که مهدی رو ندیده فقط میخواست دل منو آروم کنه خرداد سال ۶۵ بودش که بالاخره اون اتفاقی که نباید می افتاد برای من و خونوادم افتاداومدن به من و بچه‌هام خبر دادن مراد به درجه رفیع شهادت رسیده😭
#ضرب‌المثل

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
(دوستی‌بامردم‌دانانكوست):
به‌كسانی‌گفته‌می‌‌شود كه‌می‌‌دانندمعاشرت‌با افرادداناسعادتمندی‌می‌‌آورد.روزی‌روزگاری،مرددانایی‌ازمنطقه‌ی‌آبادی‌كه‌پرازدرختان‌میوه‌بودمی‌‌گذشت.ناگهان چشمه‌ی‌آبی‌را دید كه از آن رودی‌روان شده بود. مردكه خیلی‌خسته بود،هوس‌كردبرودوزیردرختی‌كناررودكمی‌استراحت‌در كند. مرد افسار اسبش را به درختی بست زیراندازش را برداشت تا زیر درختی پهن كند و بخوابد كه ناگهان دید باغبانی كنار رودخانه بیلش را به درخت تكیه داده و همانجا خوابیده. باغبان خسته با دهان باز خوابیده بود مرد با دیدن باغبان كه به این شكل خوابیده بود خنده‌اش گرفت. در همین حین به یكباره عقربی از كنار مرد خوابیده می‌‌گذشت مرد دانا دید عقرب از بدن و گردن مَرد گذشت و وارد دهان باغبان شد بعد مرد باغبان دهانش را بست. مرد دانا كه نمی‌توانست قبول كند عقربی به همین راحتی وارد بدن فردی شود و جان او را بگیرد، با خود گفت: هر جور شده باید از مرگ این مرد جلوگیری كنم و با فكر كردن راه چاره‌ای به ذهنش رسید.مرد مسافر شاخه‌ی تازه‌ای از یكی از درختان باغ كَند. تركه‌ی دردناكی از آن درست كرد و شروع كرد داد و بیداد به راه انداختن تا مرد باغبان را از خواب بیدار كرد. همین كه مرد بیدار شد اولین ضربه را به او زد تا سریع از جایش بپرد و به حركت وادار شود. باغبان بیچاره كه مات و متحیر مانده بود پرسید: تو كیستی؟ چرا می‌‌زنی؟ از كجا آمدی؟ ولی مرد دانا بدون اینكه جوابی بدهد با تركه او را دنبال می‌‌كرد و می‌گفت: بلند شو! بلند شو! تا دیر نشده چند تا میوه‌ی گندیده بخور.مرد باغبان كه متوجه‌ی منظور او نبود می‌‌گفت: حالا چرا میوه‌ی گندیده. اگر بخواهم بخورم، از میوه‌های سالمش می‌‌خورم، چون باغ خودمه و خودم زحمتش را كشیدم. ولی گوش مرد دانا به این حرف‌ها و دلیل و منطق‌ها بدهكار نبود. باغبان را با تركه می‌زد كه جایی ثابت قرار نگیرد و می‌‌گفت: نه تو باید میوه‌ی گندیده بخوری!باغبان كه دستش خالی بود و چاره‌ای جز تسلیم در برابر مرد دانا نداشت، دید اگر میوه‌های گندیده‌ی باغش را بخورد بهتر از این است كه مرتب ضربات تركه به جانش بخورد. شروع كرد به خوردن میوه‌های گندیده‌ای كه خودش از درختان باغ چیده بود تا به دور بریزد. مرد باغبان خورد و خورد تا جایی كه دیگر از شدت سیری داشت خفه می‌‌شد.مرد باغبان با همان حالت زاری و بیچارگی رو كرد به مرد دانا و گفت: حداقل بگو جرم من چی هست كه چنین مجازات سنگینی را بدون هیچ گونه محاكمه‌ای برایم در نظر گرفتی؟ چیزی نمانده از خوردن این همه میوه‌ی گندیده جانم را از دست بدهم.مرد دانا همینطور كه به طرف اسبش می‌‌رفت تا طنابش را باز كند و سوارش بشود گفت: حالا كجاش رو دیدی؟ حالا كه میوه‌های باغت را خوردی موقع دویدن زیر درختان باغت هست.مرد دانا سوار بر اسبش با تركه‌ای كه درست كرده بود به مرد باغدار ضربه می‌‌زد و باغدار بیچاره می‌‌دوید. تا جایی كه مرد باغدار لحظه به لحظه حالش بدتر می‌‌شد. و در اثر این همه فشار و ترس و دلهره كه مرد دانا برایش ایجاد كرده بود حالش بهم می‌‌خورد. مرد دانا آنقدر این كار را ادامه داد تا باغدار هرچه خورده بود بالا آورد.آن وقت مرد باغدار گوشه‌ای روی زمین افتاد و مرد دانا هم از اسبش پیاده شد، بالای سرش رفت و گفت: رفیق حالت چطور است؟مرد باغدار كه خیلی عصبانی بود و می‌‌دید مردی كه تا آن لحظه در حال زورگویی و اذیت او بود حالا كه حالش بهم خورده بالای سرش آمده حالش را می‌‌پرسد و به رویش لبخند می‌‌زند. گفت: تو مرا كشتی حالا، حالم را می‌‌پرسی؟ مرد دانا گفت: مرا ببخش ای دوست! من چاره‌ای جز این كار نداشتم؟ باغبان كه معنی و مفهوم حرف‌های او را نمی‌فهمید، گفت: یعنی كه چی؟ تو چاره‌ای نداشتی جز اینكه مرا با تركه بزنی؟
مرد دانا گفت: من از این مسیر می‌‌گذشتم كه خواستم كمی در كنار رودخانه استراحت كنم. به یكباره تو را دیدم كه خوابیده بودی تو آنقدر خسته بودی كه دهانت بازمانده بود. من دیدم كه عقربی در اطراف تو حركت می‌‌كند، عقرب روی بدن تو آمد و آمد روی صورتت و رفت داخل دهانت آن وقت تو دهانت را بستی. من خواستم كمكی به تو بكنم. اگر به تو می‌‌گفتم كه عقربی را تو قورت داده‌ای از شدت ترس می‌مردی.تنها راه چاره‌ای كه به ذهنم رسید این بود كه تو را به تحرك وادارم و كاری كنم تا تو حالت بهم بخورد به خاطر همین مجبورت كردم میوه‌های گندیده‌ی باغت را بخوری و بدوی تا قبل از اینكه زهر عقرب اثر كند آن را بالا بیاوری. برای اینكه حرفهایم را باور كنی، كافی است محتویات معده‌ات را كه بالا آورده‌ای یكبار دیگر نگاه كنی.مرد باغبان كه باورش نمی‌شد این كار را كرد و دید یك عقرب سیاه را بالا آورده. مرد دانا با این كارها جان او را نجات داده بود. مرد باغبان به یكباره تمام تركه‌هایی كه خورده بود را فراموش كرد و به دست و پای مرد دانا افتاد و از او تشكر كرد.
پارت چهل‌وپنجم: وقتی قرآن قلبم را حفظ

امید زنگ صاحب خونه زد .امید باهاش دعوا می‌کرد، با لحن تند و عصبی می‌خواست کل پول پیش رو بگیره. فکر کردم ناراحته، شاید یه چیز موقتیه، ولی وقتی دیدمش که بی‌هیچ حرفی، تمام پول‌ها و قولنامه رو برداشت، کلید خونه رو گرفت و سوار اسنپ شد و رفت...
خشکم زد.
ساعت دقیقاً ۹ و نیم شب بود.
آره... منو تنها گذاشت و رفت.

اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد. فقط فکر کردم... فکر کردم و فکر کردم.
به این نتیجه رسیدم که امید، مرد زندگی نیست.
بس بود... تا همین‌جا کافی بود...
کافی بود زجر کشیدن، کافی بود تحمل بی‌حاصلم.

صبح ساعت ده، عبای مشکیم رو پوشیدم. حتی پول اسنپ هم نداشتم. با هزار خجالت به خواهرم زنگ زدم تا برام اسنپ بگیره.
قرآنم رو برداشتم و از اون خونه زدم بیرون.
از خونه‌ای که یه زمانی برام مأمنِ آرامش بود... ولی حالا؟ شده بود زندونِ تنهایی‌هام.
زیاد کتک خوردم، زیاد تحمل کردم... ولی نشد که نشد.

رفتم خونه‌ی خواهرم. همون‌جا، بی‌اختیار، زدم زیر گریه.
نمی‌خواستم مامانم چیزی بفهمه. حال روحی‌م داغون بود. گفتم بذار اول یه ذره آروم شم، بعد براشون تعریف کنم.

اون روزم گذشت...
ولی یه چیز دیگه فهمیدم. امید همه‌ی جهازمو برده بود واسه مامانش، حتی لباسامو.
بلاکم کرده بود... و منم برای همیشه بلاکش کردم.
تمام تلاشمو برای ساختن این زندگی کرده بودم. ولی نشد... فقط دلم از یه چیز می‌سوزه:
چرا حتی یه بار، فقط یه بار، خوبی‌هامو ندید؟
چرا نفهمید که چقدر دوستش داشتم؟

با قلبی شکسته، برگشتم خونه‌ی مادرم.
ولی اونجا هم سرزنش شدم.
«چرا وسایلتو نیاوردی؟»
فقط نگاهشون کردم.
واقعاً یعنی وسایلم از خودم مهم‌تر بودن؟
یعنی لباسام از من باارزش‌تر بودن؟
با بغض و عصبانیت گفتم:
«من هنوز زنده‌م... هنوز سالمم! چرا هیچ‌کس اینو نمی‌فهمه؟!»

رفتم تو اتاق، درو بستم و بی‌صدا گریه کردم...
هق‌هق زدم...
انگار سال‌ها خسته بودم...
انگار بدبختی رو تو آغوش کشیده بودم و هیچ‌کس نفهمیده بود...

ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باسمه تعالی
عفت و پاکدامنی مادران،خواهران،دختران و زنان جامعه حرمت و مدار غیرت و ترازوی مردانگی ،،مردان جامعه است
در همه جوامع و مخصوصا در جوامع ایلی و عشایری جایگاه زنان بس بلند و رفیع هست

عفت و پاکدامنی زنان شهره عام هست.
سربلندی و غیرتمندی مردان در گروه عفیفه بودن زنان بوده و خواهد بود

و همین عفت و پاکدامنی زنان هست که مردان غیور پا به عرصه زندگی می گذارند

غیرت مردان و عفت زنان دو لازم و ملزوم همدیگر هستند

عفیف بودن نه به معنای زندانی کردن در پستوخانه های تاریک و نمور است
اختیار و آزادی نه به حضور بی قید و شرط در اجتماع است

بلکه به معنای حضوری فعال در خانواده و برپا کردن خیمه زندگی و ایجاد نقش موثر با حفظ تمام کرامتهای اخلاقی در جامعه می باشد

حقیقتا زنان نقش پررنگ و غیر قابل اغماض در تمام مراحل زندگی دارند
روح لطیفشان آرامش دهنده زندگی است

متاسفانه انسانهایی پیدا شده دانسته یا ندانسته در پی مبارزه با عفت و پاک دامنی زنان برخواسته اند
دو گروه باز هم دانسته یا ندانسته در حال ظلم کردن به زنان هستند

کسانی که به نام غیرت و شجاعت هر نوع حق خدادادی که به زن خداوند هدیه نموده مخالفت می کنند. حق انتخاب درست،حقوق انسانی و اجتماعی از تعلیم و تعلم تا حضور عفیفانه در اجتماع برای بروز رساندن توانمندیهای خدادادی جلوگیری بعمل می آورند
اینها زن را زندانی افکار متعصبانه خود نموده و روح لطیف زنان را خدشه دار میکنن

گروهی دیگر. عامدانه شلاق بر عفت زنان وارد می‌کنند
ورود زنان را بی قید و بند و شرورانه در اجتماع طالبند

نگاه های هیزشان به مانند تیرهای سهم گین بر پیکیر عفت زنان است

نگاه های هیز به زنان بریدن گوشت تنشان است

آهسته و آرام افرادی تحت عنوان فرهنگ اقوام با ایجاد گروههای ساز و دهل و برپایی آن در بازارها و خیابان‌ها با حضور زنان بدحجاب در حال قبح زدایی از رقص و آواز زنان به صورت گروهی و فردی هستند

با عناوین قابل پذیرش فرهنگ و آداب قوم بلوچ در حال ترویج فرهنگ بی عفتی هستند

کجای فرهنگ قوم بلوچ رقص و آواز زنان در ملاء عام بوده کدام قوم بلوچ این فرهنگ را دارد
بلوچ از مجموعه طوایف و ایلات و اقوام مختلفی
تشکل شده اند در کدام یک از طوایف بلوچ رقص و آواز زنان مرسوم و معمول هست که یک عده معلوم نیست از چه تباری هستند تحت عنوان کلی با شکل و شمایل زنان قوم بلوچ در حال رقص و آواز هستند و این کار خود را به کل این قوم بزرگ تعمیم می دهند

اولا متولیان دولتی از باب وظیفه قانونی و از جایگاه مدعی العموم با این افراد که در حال اشاعه فساد ظاهری هستند به وظیفه ارشادی و حقوقی خود عمل نمایند

دوما کسانی که وابستگی سببی و نسبی با این افراد دارند به وظیفه خود عمل کنند از اشاعه منکرات علنی جلوگیری نمایند

سوما علمای محترم شما به مثابه پیامبران بنی اسرائیل پیامبران امت هستید
وعظ و نصایح فرمودید فکری اساسی به این موضوع داشته باشید
با این فضای مجازی و حضور و بروز اینگونه افراد به مانند رشد علفهای هرز در باغ زندگی اجتماع هستیم. مبارزه عملی و فتواهای شرعی شما می تواند چاره ایی برای این معضل اجتماعی باشد

معضل دیگر وارد کردن زنان در اختلافات و درگیری‌های قبیلگی
گرچه اندک است
ولی حتی یک موردش هم خیلی زیاد است

بعضا در مورد اختلافاتی که بین یک عده بوجود میاد در تاریخ قوم بلوچ نبود کسی دست روی زن بلند کند. در بسیاری از مواقع در سخت ترین لحظات با حضور زنان به احترام چادر زنان بسیاری از کدورت ها برطرف و خون بست اتفاق افتاده
ولی متاسفانه شاهد هستیم در خصومت های قبیلگی زنان آماج تیرهای اسلحه های جهل و نادانی قرار میگرد
این هم از تاسف های بسیار هست که زن در امنیت نباشد و به ساحت قابل احترام زنان تعرض صورت گیرد که این شرمساری بزرگ برای یک جامعه با اصالت و فرهنگ می باشد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با احترام حسین طوقی
💞زندگــــــــــــــی حقیقیِ مسلمان پس از مـــــــــرگ است، و زندگی کافر پیـــــــــش از آن، و هر کس برای «زندگی» خود تلاش مـــــــــــی‌کند:

"وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ"
[عنکبوت: ۶۴]💞
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«و همانا زندگی حقیقی [در] سرای آخرت است؛ ای کاش می‌دانستنـــــــــد»


بَكَى في دُعَائِهِ
فَأَبْكَاه اللهُ في اسْتِجَابَةٍ
اللهمّ هذا الشُّعُور.

«در دعایش گریه کرد
و سرانجام خداوند با اِجابتِ دعایش
او را به گریه انداخت...
پروردگارا خواهانِ چنین حسی هستمالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 #حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی

چندی پیش سوار تاکسی شدم. راننده تاکسی مرد محترمی بود که ۶۰سال سن داشت و بسیار شاد بود او با مسافران با شادی برخورد میکرد‌یکی از مسافران از او پرسید با وجود ترافیک و شغلی که خسته‌ کنندست چطور میتواند شاد باشد

جواب راننده برایم جالب بود. گفت رمز موفقیت در زندگی را یافته. مسافران مشتاقانه پرسیدند این رمز چیست؟ گفت من 4فرزند دارم 2دختر و 2پسر که همه تحصیل کرده اند در حالیکه هرگز به درسشان رسیدگی نکردم . گفت رمز موفقیتش این بوده که بشدت هوای همسرش را داشته و به او توجه و محبت خاص میکرده و فقط نیازهای همسرش را برآورده کرده است. گفت همسرش را همیشه خوشحال و راضی نگه میداشت و درعوض همسرش همیشه پرانرژی بود و با تمام قوا به بچه‌ها و منزل و هر کار دیگری رسیدگی میکرد.

میگفت زنها تواناییهای موازی دارند و میتوانند چند کار را در منزل باهم مدیریت کنند. کافیست آنها را راضی و خوشحال و تحت توجه و محبت کافی نگه داری تا هر کاری از آنها بربیاید. او معتقد بود اگر باطری قلب همسرتان را شارژ نگه دارید میتوانید با آرامش به کارتان رسیدگی و باخوشبختی زندگی کنید. چون همسرش از جان و دل، بقیه امور را سرپرستی خواهد کرد. بنظرمن حق با اوست. رمز موفقیت او میتواند، رمز موفقیت بسیاری از مردها باشد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زندگی

#محدثه
#قسمت_اول


سلام من محدثه هستم،دوست داشتم داستان سرگذشت زندگیم رو براتون تعریف کنم.من از همون اول که ابتدایی بودم ،خیلی اهل درس و مدرسه نبودم.هر سال به زور می تونستم درس ها رو پاس کنم.دیپلمم رو به زور تونستم بگیرم.بعد از دیپلم درس رو بوسیدم و گذاشتم کنار.به جاش خودم رو با کلاس ها و آموزشگاه سرگرم می کردم.کلاس آشپزی گلدوزی خیاطی گلسازی و...برعکس درس عاشق هنر بودم.
از هر کدوم کلاس هایی که رفتم یه مدرک گرفتم.کارم توی همه کلاس هایی که رفتم خوب بود و اینطوری تونستم سفارش بگیرم و یه جورایی خرج خودم رو در بیارم.بعد از یه مدت توی یک مزون کار پیدا کردم و صبح تا شب سرگرم بودم.
کم کم کارم‌ گرفت و مدیر مزون حسابی ازم راضی بود‌.هم کار دوخت و دوز انجام می دادم، هم کار دست و اینجور چیزا روی لباس ها.حدود یک سالی بود که مشغول به کار شده بودم که یه روز یه خانم خیلی شیک اومد مزون برای خرید.
اون هفته چون فروشنده مزون رفته بود مرخصی ،من به جاش بودم و مشتری رو راهنمایی کردم.اکثر مشتری های مزون رو می شناختم، اما این یکی جدید بود.یکمی که صحبت کردیم تعریف کرد که شوهرش جدیدا بازنشست شده و قبلا شهرستان بودند و بعد از بازنشستگی شوهرش ترجیح دادن برگردن تهران برای زندگی!زن خوش صحبت و خونگرمی بود.برعکس خیلی از مشتری ها که فکر می کردند چون خیلی پولدار هستند باید خودشون رو بگیرن،این یکی اصلا اونطور نبود و خودش رو نمی گرفت و خیلی خاکی و خودمونی برخورد می کرد.
خیلی از لباس ها تعریف کرد و وقتی فهمید چند تا از کارها به جز دوخت و تزئین حتی طراحی چند تا اون ها کار من هست ،خیلی ازم تعریف کرد و چند دست مانتو و لباس خرید و رفت.
بعد از برگشت فروشنده من دوباره رفتم طبقه بالا مزون که کارگاه خیاطیمون بود و دوباره برگشتم سر کار خودم.حدودا یک ماه بعدش بود که پریکا جون ( صاحب مزون ) گفت یکی از مشتری ها اومده و کلی سراغم رو می گیره که اصرار داره من رو ببینه.
تعجب کردم رفتم پایین تا ببینم کیه که سراغ من رو میگیره!وقتی رفتم متوجه شدم‌ همون مشتری هست که سری قبل دیده بودمش و کلی ازش خوشم اومده بود.
خیلی گرم باهام احوال پرسی کرد.این بار دخترش هم همراهش بود.یه دختر با تفاوت سنی دو سه سال بزرگ تر از من.دخترش خیلی محجوب بود.
کمی که با هم صحبت کردیم، مرجان خانم ( همون مشتری ) رو کرد به دخترش و گفت این محدثه جون هم کار طراحی لباس رو انجام میده، هم دوخت و تزئینات لباس رو خیلی هنرمنده.
لبخندی زدم و گفتم لطف دارید.بعد مرجان خانم رو کرد به من و گفت این مهتاب دختر من چند وقت دیگه عروسیشه!راستش من از کار تو خیلی خوشم اومد، می خوام اگر بشه لباس فرمالیته و یک سری از لباس هاش رو تو آماده کنی براش، اگر لباس عروسیش رو سفارش نداده بود ،مطمئن باش اونم پیش خودت سفارش می دادم!
لبخندی از این همه اغراق گویی زدم و گفتم ممنونم ازتون.بعد به دخترش گفتم گلم چه سبک لباسی رو دوست داری و چی مد نظرت هست؟
اون روز چند ساعتی حرف زدیم و با هم فکری هم چند تا لباس انتخاب کرد و اندازه هاش رو گرفتم و قرار شد برای پرو کردن لباس باهاش تماس بگیرم.آماده شدن لباس ها حدود دو هفته زمان برد توی این دو هفته مرجان خانم تقریبا هر روز شده حتی یک ساعت میومد و به بهونه لباس بهم سر میزد و صحبت می کردیم.
توی همون چند وقت تقریبا با سوالاتش جیک و پوک زندگی من دستش اومده بود و تا جایی که نیاز بود سر از کار من و زندگیم در آورده بود.از اونجایی که خیلی خوش صحبت بود، منم خیلی راحت هر سوالی که می پرسید رو بهش جواب می دادم و گاها اون هم از زندگیش تعریف می کرد‌.
توی اون مدت فهمیده بودم که همون یه دونه دختر رو داره و توی خونشون علاوه بر خودش و شوهرش و دخترش،خواهر زاده اش هم زندگی می کنه!
وقتی چندین سال پیش خواهرش و شوهرش توی سانحه آتیش سوزی فوت شده بودند، پسر خواهرش که اون موقع حدودا ده دوازده سالش بوده رو آورده بودند پیش خودشون.می گفت شوهر خواهرم تمام اقوامش رو توی زلزله از دست داده بود و کسی رو نداشت، منم که دلم‌ نمی اومد و چشم نداشتم تنها یادگار خواهرم رو آواره اینور اونور ببینم آوردمش پیش خودمون تا با ما زندگی کنه.
خیلی از خواهر زاده اش تعریف می کرد.می‌ گفت : محسن رو عین پسر خودمون بزرگش کردیم، مهتاب رو مثل خواهر خودش می دونه!توی دانشگاه همیشه بهترین معدل برای محسن بود!
با پشتکار و تلاش خودش الان یه وکیل فوق العاده موفقه،فقط کافیه دست و آستین براش بالا بزنیم و یه زن براش بگیریم، اینطوری دیگه خیالم کاملا از بابت محسن راحت میشه و اون دنیا پیش خواهرم شرمنده نیستم.
مرجان خانم می گفت:وقتی دانشگاه قبول شد اومد تهران برای دانشگاه بعد هم‌ همین جا موندگار شد و از وقتی ما اومدیم تهران ازش خواسته ام.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زندگی

#محدثه
#قسمت_دوم


مثل قدیم دوباره دور هم زندگی کنیم،مخصوصا که تا چند وقت دیگه مهتاب قراره بره سر خونه زندگی خودش و یهو دورم خالی میشه ‌..اینجوری بعد از مهتاب هم بازم محسن هست و جای خالی مهتاب اونقدر دیگه خار چشمم نمیشه،محسن هم خدا رو شکر قبول کرد،میگه خاله اینجوری بهترم هست، وقتی تنها زندگی می کردم کسی نبود، موقعی که میام خونه یه لیوان آب دستم بده، داشتم دیگه افسردگی می گرفتم!
انقدر از محسن تعریف می کرد که من ندیده می دونستم محسن حتی رنگ و غذای مورد علاقه اش چیه!چند برای برای خرید لوازم مورد نیاز سفارش های مهتاب با مرجان خانم رفتیم بازار و خرید کردیم و چند باری هم رفتم خونشون تا لباس رو برای مهتاب پرو کنم.
راستش رو بخوام بگم، من ندیده از محسن خوشم اومده بود ،از بس که مرجان خانم ازش تعریف می کرد.یکی دو باری هم عکسش رو دیده بودم.
چهره خوب و مردونه ای داشت‌.دلم می خواست می تونستم از نزدیک ببینمش.ولی یه جورایی میدونستم قرار نیست اون از حس من مطلع بشه، چه برسه به ازدواج و این مسائل!
آخه به نظرم نشدنی هم بود.اون یه وکیل برجسته و درس خونده و عالی، اون وقت من کسی که از درس فراری بودم و حتی دانشگاه برای تفریح هم نرفته بودم.با خودم می گفتم زیادی خوش خیالی اگر یک درصد فکر کنی که ،حتی یک درصد بخواد اتفاق مثبتی بین شما دو تا بیفته.
اما بالاخره دیدمش.چند باری به بهونه پرو لباس رفته بودم خونه مرجان خانم تا بلکه بتونم محسن رو از نزدیک ببینم.اون روز داشتم از خونشون خارج میشدم که جلو در محسن رو دیدم.
من رو که دید روبروش سرش رو انداخت پایین و سلام و احوال پرسی کرد و بعد رفت داخل من هم اومدم بیرون.یه جورایی مثل خود مرجان خانم خونگرم برخورد کرد.توقع نداشتم حتی درست حسابی جواب سلامم رو بده ،اما اون طوری سلام علیک کرد که انگار صد بار تا حالا من رو دیده و می شناسه!
راستش رو بگم خیلی ذوق کردم از اینکه خودش رو برام‌ نگرفته بود، آخه به یکی از دوست هام‌ که در مورد علاقه ام به محسن گفته بودم کلی سرزنشم کرد و گفت که : تو چطور این همه دلبسته کسی شدی که اصلا تا حالا از نزدیک ندیدیش؟
معلومه که مرجان خانم از خواهر زاده خودش تعریف می کنه، کی میگه ماست من ترشه؟تو ندیده و نشناخته عاشق تعریف و تمجید هایی شدی که مرجان خانم از پسرش یا همون خواهر زاده اش کرده، تازشم اون مگه وکیل نیست؟
فکر میکنی با اون همه کبکبه و دبدبه میاد به تو نگاه کنه؟شانس بیاری جواب سلامت رو بده!مگه نمیگی خیلی پولدارن و آدم‌ حسابی هستن؟پسره به چی تو باید دلخوش کنه؟اگر تحصیل کرده بودی حالا یه چیزی ،ولی تو در مقابل اون خیلی کمی!!
انقدر این چیزا رو گفته بود که خودمم باورم شده بود که اگر روزی
محسن رو ببینم قرار نیست حتی جواب سلامم رو بده، بخاطر همین یه احوال پرسی اون همه سر ذوقم آورده بود.
برای من همین که یه ذره بهم توجه کرده بود و بالاخره تونسته بودم از نزدیک ببینمش کافی بود!مرجان خانم بعد از دوخت و تحویل سفارش های دخترش، برای مجلس عقد و عروسی دخترش برای خودش هم سفارش داد.
از اینکه باز هم می تونستم به خونشون رفت و آمد کنم تا بلکه بتونم دوباره محسن رو ببینم خیلی خوشحال بودم.نمی دونم چرا و چطور محسن اون همه ذهنم رو درگیر کرده بود.اما متاسفانه تا زمان تحویل لباس های مرجان خانم دیگه نتونستم ببینمش!
با مرجان خانم حسابی دوست شده بودم.
با اینکه تقریبا هم سن و سال دخترش بودم اما اخلاقش جوری بود که همه رو شیفته خودش می کرد و اصلا اختلاف سنی که باهاش داشتم به چشم نمی اومد.بعد از تحویل لباس ها مرجان خانم بهم یه کارت دعوت داد و اصرار کرد حتما به جشن عروسی مهتاب برم!مگه میشد نرم؟
از خدام بود برم چون مطمئن بودم می تونم محسن رو ببینم!
با خودم عهد کردم بعد از عروسی دیگه تمام تلاشم رو بکنم که به محسن نه فکر کنم نه هیچی!با این تصمیم قرار شد برای خودم یه لباس خیلی خشگل و عالی بدوزم که در عین حالی که شیک باشه ، هم باز نباشه!
چند وقتی رو درگیر لباس بودم و بعد هم یه آرایشگاه نوبت گرفتم تا یه آرایش شیک و خوب داشته باشم.می خواستم !با اینکه می دونستم هیچ حسی بهم نداره اما یه حسی بهم می گفت شب آخر همه تلاشم رو بکنم تا یه جوری به چشمش بیام و اگر هم نشد که دیگه هیچی!بالاخره شب عروسی رسید.
همه چیز خیلی عادی و معمولی پیش رفت!مجلس مردونه و زنونه جدا بود و اصلا محسن رو ندیدم.حتی وقتی محسن همراه داماد وارد شد من رفته بودم توی اتاق پرو تا لباس بپوشم و برگردم خونه!
توی دلم عزا گرفته بودم که حتی نتونستم برای آخرین بار ببینمش!عروس و داماد می خواستن با بدرقه فامیل و آشنا برن خونه خودشون.من رفتم که تبریک بگم و خداحافظی کنم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زندگی

#محدثه
#قسمت_سوم


بعد از خداحافظی از مهتاب و شوهرش رفتم سراغ مرجان خانم.وقتی فهمید می خوام برم خونه مخالفت کرد و گفت بعد از اینکه مهتاب رو فرستادیم خونه، خودش تو رو خودمون می رسونیم خونه نگران نباش!انقدر اصرار کرد که نتونستم نه بیارم.
موقع عروس کشون من رو سپرد به محسن و گفت : تو که تنهایی این دوست من رو همراه خودت
داشته باش، بعد از اینکه مهتاب رو رسوندیم محدثه رو برسون خونشون خوب نیست تنها بره!
محسن هم که به قول مرجان خانم کلا رو حرف خاله اش نه نمی آورد ،قبول کرد و من رو سمت ماشینش راهنمایی کرد.اگر بگم‌ چقدر خوشحال بودم دروغ نگفتم.
چقدر اون لحظه خدا رو شکر کردم و توی دلم قربون صدقه مرجان خانم رفتم که دیگه حد و گفتن نداره!و ذوق من وقتی بود که در جلو رو برام باز کرد تا بشینم.تا جای من نباشید نمی فهمید که چقدر اون لحظه من ذوق داشتم.
خلاصه که اون شب من به همراه محسن مهتاب و شوهرت رو بدرقه خونه خودشون کردیم و بعد هم‌ محسن من رو رسوند خونه!با اینکه توی ماشین فقط چند کلمه صحبت کردیم، اون هم فقط در حدی که محسن آدرس خونمون رو پرسید و من جوابش رو دادم ،اما همون چند کلمه برای من کافی بود.
چون از اون فاصله کم، تن صداش رو شنیده بودم و صداش رو برای خودم توی ذهنم ثبت کرده بودم تا بعد ها با یادآوریش خوشحال بشم....من زیادی بهش علاقه مند شده بودم.بدون هیچ دلیل و منطقی .اما خب بد به حال من که قرار بود دیگه نبینمش.از فرداش طبق قولی که به خودم داده بودم‌ ،تلاش می کردم دیگه به محسن فکر نکنم، اما تلاشم کاملا بیهوده بود.
همش تصویرش جلو نظرم بود و همش صداش توی گوشم می پیچید.هر روز خودم رو بیشتر توی کار فرو می بردم تا سرم گرم بشه و کمتر بهش فکر کنم.
یک ماه بعد از عروسی مهتاب بود که مرجان خانم اومد دیدنم.کلی گله کرد که چرا دیگه بهش سر نزدم و خبری ازش نگرفتم.اون بنده خدا نمی دونست که من از عمد خودم رو ازشون دور نگه میدارم تا فکر و خیال خواهر زاده اش از سرم بره!
بعد از کلی حرف زدن و تعارفات معمول من رو برای آخر هفته دعوت کرد خونشون.هر چی بهونه آوردم قبول نکرد و آخر سر مجبور شدم قبول کنم‌.تا آخر هفته برسه من هر روز و هر ساعت استرس داشتم ،حتی گاهی از اضطراب و استرس حالت تهوع می‌گرفتم.
روزی که می خواستم برم خونشون یه تیپ کاملا ساده زدم و تقریبا هیچ آرایشی نکردم.نمی خواستم الکی خودم رو دلخوش کنم که ممکن هست محسن رو ببینم ،یا شاید اتفاق مثبتی بینمون بیفته!
وقتی رفتم اونجا کسی نبود.فقط من بودم و مرجان خانم ...می گفت شوهرش و محسن مردونه با دوستاشون رفتم باغ و تفریح.خدا رو شکر محسن نبود ،چون همه ی استرس من بخاطر دیدنش بود و حالا که نبود کمی راحت تر بودم.بعد از ناهار مرجان خانم آلبوم هاشون رو آورد و نشونم داد.
دم غروب بود و می خواستم برم خونه که مرجان خانم گفت راستش محدثه جون، امروز گفتم بیای اینجا چون می خواستم در مورد یه مسئله مهمی باهات حرف بزنم.
پرسیدم چیزی شده؟
گفت:نه نگران نباش ایشالا که خیره!
گفتم چیشده مرجان خانم؟
گفت اون شب منظورم شب عروسی مهتابه،خواهر شوهرم تو رو دیده بود و در موردت پرس و جو کرد و بعد انگار تو رو به جاریش پیشنهاد داده ،چون جاریش دنبال یه دختر خوب و با اصالت و خانواده دار مثل تو می گرده برای پسرش، امروز خواستم بیای اینجا تا در مورد موضوع خواستگاری و ازدواج باهات صحبت کنم‌.
نمی دونستم توی اون موقعیت دقیقا چی باید بگم.یکم من و من کردم ...که گفت الان نیاز نیست جواب بدی ،ضمن اینکه یه خواستگار دیگه هم هست!
این بار واقعا متعجب شدم.خواستگار اونم دو تا دوتا!؟
منتظر به مرجان خانم نگاه کردم که گفت راستش من از همون اول که دیدمت ازت خوشم اومد ،هم از خودت هم از شخصیت و خانومیت، هم از هنر و هنرمندیت،بخاطر همین زیر نظر گرفتمت که خدا رو شکر دیدم از همه نظر مورد تایید هستی، بعد عروسی مهتاب به محسن پیشنهاد دادم که محسن گفت نکته منفی ازت ندیده که بخواد رد کنه و اگر من میگم گزینه مناسبی هستی، اونم حرفی نداره،قرار شده اگر موافق باشی با اطلاع خانواده ها یه مدت با هم رفت و آمد کنید، اگر نظر هر دوتون مثبت بود به میمنت و مبارکی بریم سراغ عقد و باقی مسائل!
اون لحظه من روی زمین نبودم.حس می کردم دارم از خوشی پرواز می کنم.یعنی ممکن بود من به آرزوم رسیده باشم؟
دندونام رو روی هم محکم فشار می دادم تا از خوشحالی زیادم جیغ نکشم.
توی خوابم هم همچین چیزی رو نمی دیدم.یکم سکوت کردم و بعد یه نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم و بعد گفتم والا نمی دونم چی بگم،من پسر فامیلتون رو که حقیقتا ندیدم و هیچ شناختی ازشون ندارم که نظری بدم، ولی در مورد آقا محسن من که بدی ازشون ندیدم یعنی ظاهرشون که کاملا موجه هست...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
#سرگذشت_معین_11
#اشتباه_بزرگ
قسمت یازدهم

با هر ترفندی بود خودمو قانع کردم و رفتم پیش مامان تا هم صبحونه بخورم و هم باهاش در مورد سارا صحبت کنم،مامان برام لقمه گرفت و گفت:بخور پسرم…بخور تا جون بگیری…فکر کنم درس‌هات سخت شده و از اشتها افتادی….خوب بخور که باید کنکور بدی…با اخم گفتم:من نمیخواهم برم دانشگاه.با سالی چند تا تجدیدی مگه میشه کنکور داد و دانشگاه رفت…مامان با مهربونی موهامو ناز کرد و گفت:من میگم این یکی دو سال رو بمون خونه و فقط درس بخون تا بتونی بری دانشگاه..اگه درس نخونی در اینده باید مثل پدرت کارگری کنی…گفتم:بابا که کارگر نیست…هم حقوق جانبازی میگیره و هم توی مغازه کار میکنه…مامان گفت:حقوقش که فقط برای خرج تو میره،،مجبوره مغازه رو با اون بدن نصف و نیمه اش سرپا نگه داره تا شاید کفاف زندگی رو بده…نمیدونم واقعا عقلم نمیرسید یا حرفهای مامان رو درک نمیکردم یا احساسات به عقلم غلبه کرده بود که گفتم:مامان..گفت:جانم…گفتم:من از بچگی از درس خوندن متنفر بودم و هستم ،،،اصلا نمیخواهم سال اخر رو بخونم چون میدونم مردود میشم…مامان گفت:دیپلم ردی داشته باشی بهتر از نداشتن دیپلمه….بعدش مگه میخواهی چیکار کنی؟تو دیپلم رو بگیر من به بابات میگم تا بفرسته دانشگاه‌های پولی تا درس میخونی….

گفتم:نمیخواهم درس بخونم.میرم مغازه ی بابا و اونجا کار میکنم…بابا هم استراحت کنه و حقوق بازنشستگی بگیره…مغازه مال من تا بتونم زندگیمو اداره کنم…مامان گفت:مغازه مال تو؟پس خواهر و برادرت چی؟،هر چی من میگم تو حرف خودتو میزنی..نفسمو دادم بیرون و گفتم:مامان..من میخواهم..ساکت شدم.مامان نگران نگاه کرد و گفت:چی شده؟دوباره با کسی دعوات شده،،؟؟گفتم:نه.من میخواهم برید خواستگاری…چشمهای مامان چهار تا شد و گفت:چی؟برادرت بیست و چند سالش بود یه بار به من این حرف رو نزد.عجب زمونیه ایی شد.مگه چند سالته؟؟مگه چی داری؟؟؟گفتم:اه.مامان…نشده یه بار یه حرف بزنم،توی ذوقم نزنی،؟مامان ارومتر شد و گفت:حالا خواستگاری کی؟من میشناسم؟گفتم:اررره..سارا..همونی که یه بار با پدرش اومده بودند جلوی در برای دعوا،مامان صداشو برد بالا و گفت:خودتو بکشی هم من خواستکاری نمیرم.یه وجب قد داره..دختره ی پررو اون روز که با پدرش اومده بود هر چی از دهنش در اومد به ما گفت..تو خجالت نمیکشی؟؟

گفتم:من چرا خجالت بکشم…مگه من پررو بازی در اوردم…گفت:منظورم اینکه به خانواده ات و خودت توهین کرد و ابرومونو برده ،اونوقت تو میخواهی بری خواستگاری…مگه اون به تو میخوره؟من دختری رو برات پیدا میکنم که حداقل همقد من باشه،.خوشگل و سفید رو ،نه مثل سارا سبزه….نه اخلاق داره و نه لطافت،.اصلا و ابدا..دیگه اسمشو نیار…گفتم:ولی من باید باهاش ازدواج کنم…مامان با اخم زل زد به چشمهام و گفت:باید؟خجالت بکش.بلند شو از جلوی چشمهام دور شو،.آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون،من خواستگاری اون دختر نمیرم..گفتم:آخه چرا؟من دوستش دارم..گفت:تو غلط میکنی.تو بی جا میکنی..بزار به داداشت بگم.از بابات که حساب نمیبری ولی داداشت حریفت میشه…وقتی دیدم کار به جاهای باریک میکشه ،با گفتن یه اه بلند رفتم توی اتاقم و در رو محکم کوبیدم..صدای مامان رو شنیدم که گفت:بابات حق داره،،،من به تو رو دادم و پرروت کردم…نتیجه اش هم بی احترامی به منه……

توی اتاق به سارا پیام دادم که مامان راضی نمیشه..سارا نوشت:تورو خدا راضیش کن…نوشتم:چند روز وقت بده باشه،.میخواهم با خواهرم حرف بزنم تا اون راضیش کنه،یک هفته گذشت.به هر دری زدم نتونستم خانواده رو راضی کنم نه خواهرم راضی شد و نه مامان.از اونجایی که محصل بودم و چیزی نداشتم ،خودم شخصا هم نمیتونستم برم خواستگاری،بعد از یک هفته وقتی ناراحتی بیش از حد سارا رو دیدم این‌مشکل رو با محمد در میون گذاشتم تا شاید مادرش بتونه مامانمو راضی کنه اما تا به محمد گفتم که سارا بارداره گفت:الان که وقت ازدواج تو نیست.درسته که سارا هم سن و سال توست ولی این سن برای یه پسر زوده در حالیکه برای دختر سن نرمالیه…گفتم:الان من چه خاکی به سرم بریزم…محمد گفت:سقطش کنید…درسته که ۱۷ساله و تحصیل کرده و در آستانه ی گرفتن دیپلم بودم ولی باور کنید معنی سقط رو نمیدونستم..متعجب پرسیدم:سقط چیه؟محمد گفت:تو چطوری درس خوندی؟سال اول دبیرستان که خوندیم…یه مشت کوبیدم توی سینه اش و گفتم:من کی درس خوندم؟کی توی کلاس حاضر بودم که معنی کلمه ی به این سختی رو بدونم..محمد برام توضیح داد و گفت:غیر قانونیه ولی بعضی از دکترها این کار رو انجام میدند..گفتم:اون بعضی دکترهارو من از کجا پیدا کنم؟؟

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🤿

#سرگذشت_معین_12
#اشتباه_بزرگ
قسمت دوازدهم

خلاصه همگی بسیج شدیم و با پرس و جو یه خانم دکتر پیدا کردیم….خانم دکتری که خونه اش اکباتان بود….وقتی تلفنی باهاش صحبت کردم گفت:۵۰۰هزار تومان نقد با خودت بیار،مغزم سوت کشید…۵۰۰هزار تومان ۱۳سال پیش برای منی که محصل بودم خیلی زیاد بود اما گفتم:باشه…..کی بیاییم؟خانم دکتر گفت:سه روز دیگه روز چهارشنبه ،،عصر ساعت ۴..تشکر کردم و دکمه ی قرمز گوشی رو زدم…سارا که کنارم بود گفت:حالا پولشو از کجا بیاریم،ناراحت و گرفته گفتم:نمیدونم..یه کاری کردم و مثل خررررر توی گل موندم.اصلا به لذتش نمیارزه…سارا آبغوره گرفت و گفت:همش تقصیر منه که همراه شما اومدم..کاش حرف مامانمو گوش میکردم…عصبی گفتم:باشه تو راس میگی.برم ببینم از کجا میتونم پول جور کنم،بقدری عصبی و بهم ریخته بودم که یادم رفت سارا رو برسونم..وقتی رسیدم خونه سارا پیام داد:یعنی تا این حد غریبه شدیم که حاضر نیستی منو هم برسونی؟چندش وار نوشتم:اعصابم خرد بود.حواسم نبود..جوابمو نداد و منم بیخیالش شدم.دستی دستی خودمو گرفتار کرده بودم،،دیگه از اون شور و حال و قلدر بازی و غیره خبری نبود…


دیگه روم نمیشد از دخترای بالا شهر پول بگیرم…خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم برم خونه ی خواهرم و از اون کمک بگیرم…با خواهرم تماس گرفتم و گفتم:آبجی..!خونه ایی؟حوصله ام سر رفته و میخواهم بیام اونجا،آبجی که میدونست همیشه به هوای بچه هاش اونجا میرم ،خوشحال گفت:قدمت روی چشم ولی بچه ها نیستند و تنهام..گفتم:اتفاقا با خودت کار دارم…گفت:اهاااا،.بیا که فرصت خوبیه و میتونیم تنهایی درد و دل کنیم..حاضر شدم و سرراه یه کیلو‌ بستنی خریدم و رفتم اونجا،ابجی خوشحال به استقبالم اومد و تعارف کرد و رفتیم داخل..آبجی بستنی رو گرفت و گفت:چرا زحمت کشیدی.بشین تا من بریزم توی پیاله و بیارم بخوریم…گفتم:برم یه آبی به سر و صورتم بزنم و بیام…آبجی حرفمو تایید کرد و گفت:اررره.یه کم خنک میشی…رفتم سمت سرویس بهداشتی که روبرو اتاق خواب آبجی و شوهرش بود.میخواستم در سرویس رو باز کنم که برق جسمی توجه امو به خودش جلب کرد.نیم نگاهی انداختم و انگشتر آبجی رو روی میز توالت دیدم…بقدری لای منگنه بودم که یهو شیطون وسوسه ام کرد…..

همه ی این اتفاقات شاید در عرض پنج الی هفت ثانیه افتاد.اول به سمت اشپزخونه نگاه کردم و دیدم آبجی سر ظرفشویی و پشت به منه ،بسرعت داخل اتاق شدم و انگشتر رو برداشتم و دوباره برگشتم و داخل سرویس شدم…قلبم بشدت میزد..چند بار به صورتم اب پاشیدم تا شاید تفسهام منظم بشه.با همون سر و صورت خیس خواستم بیام بیرون تا آبجی مطمئن بشه که توی سرویس بهداشتی بودم…برای اطمینان بیشتر سرمو از لای در سرویس اوردم بیرون و گفتم:ابجی.حوله برای دست و صورته؟آبجی خندید و گفت:نه برای دوش گرفتنه،.این چه سوالیه…در حالیکه با حوله صورتمو خشک میکردم رفتم سمت آشپزخونه و بعدش حوله رو پرت کردم روی اپن،آبجی با صدای بلند گفت:این چه کاریه؟؟؟همونجا صورتتو خشک میکردی و حوله رو سر جاش میزاشتی…گفتم:اه آبجی،گیر نده دیگه،گفت:بریم بستنی رو بخوریم و حرف بزنیم..در حال بستنی خوردن گفتم:همسر عزیزت برای روز زن چی خرید،؟گفت:یه انگشتر،.وایستا الان میارم نشون میدم....

از استرس هیچی نگفتم….ابجی رفت تا انگشتر رو بیاره اما چند دقیقه ایی طول کشید،بعدش نگران و رنگ پرید اومد و گفت:نیست….نمیدونم چی شده،گفتم:خوب میگشتی،آبجی یه کم فکر کرد و گفت:شاید برده تا عوضش کنه آخه برای انگشتم خیلی گشاده،گفتم:اهااااا…آبجی گفت:حالا چی شده یادی از من کردی؟گفتم:میخواستم یه بار دیگه با مامان حرف بزنی..آبجی عصبانی شد و گفت:تو هنوز بیخیال اون دختره نشدی؟من‌ خودم راضی نیستم اونوقت انتظار داری مامان رو راضی کنم؟نه خیر لازم نکرده…اگه قرار باشه هر دفعه که میایی اینجا، بخاطر اون دختره باشه الکی نیا چون من نظرم عوض نمیشه…عصبی گفتم:مگه باید تو راضی باشی؟؟؟یعنی پسرات خواستند ازدواج کنند خودت براشون دختر پیدا میکنی؟گفت:معلومه که خودم پیدا میکنه،من مثل مامان نیستم پسرامو به حال خودشون ول کنم تا طعمه ی دخترای خیابونی بشند…گفتم:درسته بزرگتر از منی اما مراقب حرف زدنت باش..آبجی یه فحش ابدار ناموسی به سارا داد و گفت:هنوز هیچی نشده مارو به اون فروختی،عصبی گفتم:ولم کن.من رفتم…در حالیکه آبجی غر میزد و بلند بلند منو تهدید و سارا رو فحش میدادم از خونه زدم بیرون….

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نمازهای عید
باب (1): ترک اذان و اقامه در نمازهای عید

427- عَنْ جَابِرِ بْنِ سَمُرَةَ (رض) قَالَ: صَلَّيْتُ مَعَ رسول الله ﷺ الْعِيدَيْنَ غَيْرَ مَرَّةٍ وَلاَ مَرَّتَيْنِ، بِغَيْرِ أَذَانٍ وَلا إِقَامَةٍ. (م/887)

ترجمه: جابر بن سمره (رض) می‌گوید: بیشتر از یک بار و دوبار، همراه رسول الله ﷺ نمازهای عید فطر و قربان را بدون اذان و اقامه خواندم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9