#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستونه
سریع از در اتاق فاصله گرفتم.
خودمو کاملا عادی نشون دادم و رو به اقدسی که از اتاق خارج شده بود با لبخند گفتم: مامان و خاله رفتن نمیری؟
اقدس: خودم دیدم از پنجره اتاقت...
دارم میرم.
و بدون خداحافظی از من رفت...
خوشحال بودم که اقدس علاقه ای به فرهاد نداره...
رفتم داخل اتاق و فرهاد روی زمین نشسته بود و سرش رو بین دو تا دستاش گرفته بود و شقیقه هاش رو فشار میداد...
رفتم کنارش نشستم...
نگاهم کرد و گفت: چی میخوای؟
گفتم: همه چیو شنیدم اقدس دوست نداره پس بلند شو زندگیمونو بسازیم از امروز شروع کنیم...
یهو دیوانه شد و پرتم کرد روی زمین: تو به په حقی گوش وایسادی هان؟
ترسیدم و عقب عقب رفتم: نه اتفاقی شنیدم...
دندوناشو روی هم فشار داد و دست مشت شدش رو روی دیوار کوبید...
بلند شدم و رفتم داخل حیاط...
هیچکس جز عمه و یوسف نمونده بود.
عمه همچنان روی پله اولی که به در خروجی منتهی میشد نشسته بود و یوسف هم روی اولین پله ی ایوون و سیگار میکشید...
عمه میگفت: چرا اینکارو باهام کردی؟ من چند ساله زندگی نکردم...
یوسف سرش زیر بود و تایید میکرد: خدا منو بکشه،کاش برمیگشتم...
عمه: دیگه گذشته ها برنمیگرده دیگه من اون دختر مو مشکی و گیسو بلند بیست ساله نمیشم...
دیگه شکم من برای طفل تو جلو نمیاد...
اینا آرزوهایی بود که تو برام محالش کردی...
یوسف سرش رو بین دو دستش گرفت و محکم فشار داد: امشب دعا میکردم اینجا باشی و ببینمت خدا خیلی زود دعامو مستجاب کرد...
من از اولشم طهورا برام فقط هوس زود گذر بود که بعدا بهش پی بردم ولی تو تا ابد تو قلب من خونه داری.
منصوره؟
عمه نگاهی به یوسف کرد...
یوسف ادامه داد: میخوام زنم شی.
عمه: نه دیگه نمیتونم میترسم ازت اینبار بری من میشکنم که نه نابود میشم...
یوسف بلند شد و جلوی عمه زانو زد: فقط وقتی بمیرم تنهات میذارم نه الان...
عمه سرش رو زیر انداخت.
انگار مردد بود که قبول کنه یا نه.
ولی چشمان یوسف پر از حس التماس بود برای عمه...
ولی عمه در کمال ناباوری گفت: نه نمیتونم.
یوسف شوک زده گفت: چرا؟ چرا نمیتونی منصوره؟ ما هنوز خیلی وقت برای زندگی داریم...
عمه پوزخندی زد و گفت: مگه به این آسونیاست؟ من تموم عمر و جوونیام گذشت منتظرت بودم برگردی چرا نیومدی دنبالم؟
یوسف: منصوره حق طلاق با اون زنیکه بود من اشتباه کردم من گولشو خوردم ولی زودم پشیمون شدم هرکاری کردم طلاق بگیره نگرفت...
باید طلاقش میدادم پاکه پاک میومدم سمتت...
الانم اعظم خانم بانی شد که بتونم یکاری کنم بلکه خودش طلاق بگیره.
عمه گفت: یوسف من مریضم مهمون امروز و فردام با من آینده نداری هرچند آینده ای نمونده برو پی زندگیت...
یوسف سر به زیر انداخت و بعد از مکثی کوتاه گفت: حتی اگه یک روز هم پیشت باشم خداروشکر میکنم...
عمه چیزی نگفت و سکوت برقرار بود...
شاپور سکوت رو شکست و گفت: عمه قبول کن آقا یوسف واقعا میخوادت من مردم میدونم یه مرد چجوری دروغ میگه یا راست...
عمه خندید و گفت: قربون مرد بودنت برم عمه...
شاپور هم خندید و یوسف هم لبش به خنده باز شد...
ولی عمه شرط کرد اول طهورا طلاق بگیره بعد با یوسف دوباره عقد میکنن...
محال ممکن بود عمه یوسف رو رد کنه چون عمه بیصبرانه منتظر یوسف بود.
شب و روز چشم به در دوخته بود بلکه کلبه احزانش روزی گلستان بشه...
چشمای عمه میخندید و اونشب تا صبح همه شاد بودیم جز فرهادی که درلاک خودش بود...
یوسف تو اتاق فرهاد خوابید و عمه و شاپور اتاق نازنین...
من هم توی حال یه قسمتی مچاله شدم و تا خود صبح فکر و خیال دست از سرم ورنمیداشت...
درسته اقدس دیگه علاقه ای به فرهاد نداشت اما این عشقی که فرهاد به اقدس داشت تمام نشدنی بود...
میترسیدم از فردایی که قرار بود تنها بمونم این فرهاد ،فرهادی نبود تا آخر عمر با من بیاد...
روزها گذشت و طهورا از یوسف جدا شد و سهم عظیمی از ثروت یوسف رو با خودش برد و همراه طوبی و اقدس به اتریش برگشتن...
با رفتنشون بیشتر خوشحال شدم.
علاقم نسبت به مادر و خواهرم کلا از بین رفته بود و دلم نمیخواست ببینمشون...
نازنین بزرگ و بزرگتر میشد و این روزها وقت مدرسه رفتنش بود...
فرهاد مثل قبل خشک و بیروح بود...
دیگه کلا ازش قطع امید کرده بودم...
یکروز که من مشغول آشپزی و فرهاد مشغول روزنامه خوندن بود نازنین بی مقدمه گفت: بابا دوستام همشون داداش یا آبجی کوچولو دارن من چرا ندارم؟
فرهاد نگاهی با سکوت به نازنین انداخت و اندکی بعد گفت: چون فرشته ها بهشون دادن...
نازنین آهی کشید و گفت: کاش میشد فرشته کوچولو برای منم داداش کوچولو بیاره...
بیچاره بچم نمیدونست خودشم اتفاقی به وجود اومده چه برسه به داداش کوچولو...
هفت سال بعد:
عمر زندگی عمه و یوسف خیلی کوتاه بود.
یکسال بعد از عقدشون عمه بر اثر بیماری که داشت از دنیا رفت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستونه
سریع از در اتاق فاصله گرفتم.
خودمو کاملا عادی نشون دادم و رو به اقدسی که از اتاق خارج شده بود با لبخند گفتم: مامان و خاله رفتن نمیری؟
اقدس: خودم دیدم از پنجره اتاقت...
دارم میرم.
و بدون خداحافظی از من رفت...
خوشحال بودم که اقدس علاقه ای به فرهاد نداره...
رفتم داخل اتاق و فرهاد روی زمین نشسته بود و سرش رو بین دو تا دستاش گرفته بود و شقیقه هاش رو فشار میداد...
رفتم کنارش نشستم...
نگاهم کرد و گفت: چی میخوای؟
گفتم: همه چیو شنیدم اقدس دوست نداره پس بلند شو زندگیمونو بسازیم از امروز شروع کنیم...
یهو دیوانه شد و پرتم کرد روی زمین: تو به په حقی گوش وایسادی هان؟
ترسیدم و عقب عقب رفتم: نه اتفاقی شنیدم...
دندوناشو روی هم فشار داد و دست مشت شدش رو روی دیوار کوبید...
بلند شدم و رفتم داخل حیاط...
هیچکس جز عمه و یوسف نمونده بود.
عمه همچنان روی پله اولی که به در خروجی منتهی میشد نشسته بود و یوسف هم روی اولین پله ی ایوون و سیگار میکشید...
عمه میگفت: چرا اینکارو باهام کردی؟ من چند ساله زندگی نکردم...
یوسف سرش زیر بود و تایید میکرد: خدا منو بکشه،کاش برمیگشتم...
عمه: دیگه گذشته ها برنمیگرده دیگه من اون دختر مو مشکی و گیسو بلند بیست ساله نمیشم...
دیگه شکم من برای طفل تو جلو نمیاد...
اینا آرزوهایی بود که تو برام محالش کردی...
یوسف سرش رو بین دو دستش گرفت و محکم فشار داد: امشب دعا میکردم اینجا باشی و ببینمت خدا خیلی زود دعامو مستجاب کرد...
من از اولشم طهورا برام فقط هوس زود گذر بود که بعدا بهش پی بردم ولی تو تا ابد تو قلب من خونه داری.
منصوره؟
عمه نگاهی به یوسف کرد...
یوسف ادامه داد: میخوام زنم شی.
عمه: نه دیگه نمیتونم میترسم ازت اینبار بری من میشکنم که نه نابود میشم...
یوسف بلند شد و جلوی عمه زانو زد: فقط وقتی بمیرم تنهات میذارم نه الان...
عمه سرش رو زیر انداخت.
انگار مردد بود که قبول کنه یا نه.
ولی چشمان یوسف پر از حس التماس بود برای عمه...
ولی عمه در کمال ناباوری گفت: نه نمیتونم.
یوسف شوک زده گفت: چرا؟ چرا نمیتونی منصوره؟ ما هنوز خیلی وقت برای زندگی داریم...
عمه پوزخندی زد و گفت: مگه به این آسونیاست؟ من تموم عمر و جوونیام گذشت منتظرت بودم برگردی چرا نیومدی دنبالم؟
یوسف: منصوره حق طلاق با اون زنیکه بود من اشتباه کردم من گولشو خوردم ولی زودم پشیمون شدم هرکاری کردم طلاق بگیره نگرفت...
باید طلاقش میدادم پاکه پاک میومدم سمتت...
الانم اعظم خانم بانی شد که بتونم یکاری کنم بلکه خودش طلاق بگیره.
عمه گفت: یوسف من مریضم مهمون امروز و فردام با من آینده نداری هرچند آینده ای نمونده برو پی زندگیت...
یوسف سر به زیر انداخت و بعد از مکثی کوتاه گفت: حتی اگه یک روز هم پیشت باشم خداروشکر میکنم...
عمه چیزی نگفت و سکوت برقرار بود...
شاپور سکوت رو شکست و گفت: عمه قبول کن آقا یوسف واقعا میخوادت من مردم میدونم یه مرد چجوری دروغ میگه یا راست...
عمه خندید و گفت: قربون مرد بودنت برم عمه...
شاپور هم خندید و یوسف هم لبش به خنده باز شد...
ولی عمه شرط کرد اول طهورا طلاق بگیره بعد با یوسف دوباره عقد میکنن...
محال ممکن بود عمه یوسف رو رد کنه چون عمه بیصبرانه منتظر یوسف بود.
شب و روز چشم به در دوخته بود بلکه کلبه احزانش روزی گلستان بشه...
چشمای عمه میخندید و اونشب تا صبح همه شاد بودیم جز فرهادی که درلاک خودش بود...
یوسف تو اتاق فرهاد خوابید و عمه و شاپور اتاق نازنین...
من هم توی حال یه قسمتی مچاله شدم و تا خود صبح فکر و خیال دست از سرم ورنمیداشت...
درسته اقدس دیگه علاقه ای به فرهاد نداشت اما این عشقی که فرهاد به اقدس داشت تمام نشدنی بود...
میترسیدم از فردایی که قرار بود تنها بمونم این فرهاد ،فرهادی نبود تا آخر عمر با من بیاد...
روزها گذشت و طهورا از یوسف جدا شد و سهم عظیمی از ثروت یوسف رو با خودش برد و همراه طوبی و اقدس به اتریش برگشتن...
با رفتنشون بیشتر خوشحال شدم.
علاقم نسبت به مادر و خواهرم کلا از بین رفته بود و دلم نمیخواست ببینمشون...
نازنین بزرگ و بزرگتر میشد و این روزها وقت مدرسه رفتنش بود...
فرهاد مثل قبل خشک و بیروح بود...
دیگه کلا ازش قطع امید کرده بودم...
یکروز که من مشغول آشپزی و فرهاد مشغول روزنامه خوندن بود نازنین بی مقدمه گفت: بابا دوستام همشون داداش یا آبجی کوچولو دارن من چرا ندارم؟
فرهاد نگاهی با سکوت به نازنین انداخت و اندکی بعد گفت: چون فرشته ها بهشون دادن...
نازنین آهی کشید و گفت: کاش میشد فرشته کوچولو برای منم داداش کوچولو بیاره...
بیچاره بچم نمیدونست خودشم اتفاقی به وجود اومده چه برسه به داداش کوچولو...
هفت سال بعد:
عمر زندگی عمه و یوسف خیلی کوتاه بود.
یکسال بعد از عقدشون عمه بر اثر بیماری که داشت از دنیا رفت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_سی
#قسمت پایانی
و یوسف تحمل مرگ منصوره رو نداشت و یک ماه بعد بر اثر سکته قبلی درگذشت...
رفتن عمه خیلی سنگین بود چون بعد از پدرم خیلی بهش وابسته شده بودیم...
شاپور دو سال بود که ازدواج کرده بود و خانمش باردار بود...
فرهاد کمی با من بهتر شده بود انگار قبول کرده بود تنها فرد زندگیش منم و باید بهم بها بده...
نازنین دختر پانزده ساله زیبایی بود که چوب گذشته من آینده قشنگشو سوزوند...
نازنین اون روزها اصلا به حرف گوش نمیداد خیره سر و یک دنده شده بود...
داد زد: مامان...مامان...
از داخل آشپزخانه جواب دادم: جانم مامان؟
نازنین: پس این دامن قرمزه من کو؟
رفتم پیشش و گفتم: میخوای چیکار؟
گفت: امروز تولده دوستمه دعوتم میخوام بپوشم...
گفتم: تولدش کجاست؟ کیا هستن...
با حرص جواب داد: مامان چقدر سوال میکنی چند تا از دوستامونیم دیگه...
ولی من دلم گواه بد میداد...
گفتم: اجازه نداری بری...
داد زد: یعنی چی که اجازه ندارم؟ من میرم حالا ببین...
تو روش ایستادم و گفتم: بیخود کردی بشین سرجات...
نازنین به گریه افتاد: مامان ولم کن چقدر میچسبی بهم بذار آزاد باشم میخوام زندگی کنم...
گفتم: مگه نمیبینی اونا که جشن میگیرن رو میگیرن میبرن...
ببرنت آبرومون میره...
گفت: من که نمیخوام لخت برم مامان روسریمم سر میکنم...
گفتم: بابات بفهمه نمیذاره بری...
با خیال آسوده رفت سمت وسایلش و گفت: بابام اجازه داده تو نگران نباش...
وای از دست فرهاد که این دخترو انقدر خیره سر کرده بود...
گفتم: مراقب خودت باش...
جوابی نشنیدم و از اتاق خارج شدم...
نازنین به تولد دوستش رفت و نیمه شب بود برگشت...
سریع سمت در رفتم و تو روش ایستادم: تا این وقت شب کجا بودی؟ خیره سر...
گفت: میخوام برم بخوابم خیلی خوابم میاد...
و دستشو جلوی دهنش گذاشت و خمیازه بلند بالایی کشید...
عصبی بودم از دست خیره سری های نازنین خیلی عصبی بودم...
رو به فرهاد گفتم: چرا بهش هیچی نمیگی دیگه پررویی رو از حد گذرونده...
فرهاد اخمی کرد و گفت: به وقتش میفهمم داره چیکار میکنه...
یکروز تصمیم گرفتم دنبالش برم ببینم کجا میره...
همینکه خواست بره بدون مخالفت بهش گفتم: میری فقط زود برگرد دخترم...
نازنین باشه ای گفت و دوید سمت در خروجی...
چادرم رو سر کردم و آروم از در خارج شدم...
با فاصله ازش راه افتاده بودم و با دیدن چیزی که روبروم بود شاخام زد بیرون...
نازنین تو ماشین یک مرد سن دار نشست و بعد از روبوسی حرکت کردن...
فشارم داشت میفتاد و سریع یه تاکسی گرفتم و دنبالش رفتم...
با اون ماشین مدل بالای مشکی پیچیون داخل کوچه ای و مقابل ساختمون گرون قیمتی نگه داشتن...
نازنین پیاده شد و پیرمرد از دست نازنین گرفته بود برن داخل خونه...
خودمو پرت کردم بیرون و داد زدم: نازنین...
نازنین که صدای منو شنیده بود خشکش زده بود و حرکت نمیکرد...
خودمو بهش رسوندم و کشیده محکمی دم گوشش زدم...
دستش روی صورتش بود و به من نگاه میکرد...
به مرد اشاره کردم و گفتم: این کیه؟
نازنین نگاهی به پیرمرد انداخت و سرش رو انداخت...
داد زدم: این کیه ورپریده؟
بازهم جواب نداد...
رفتم سمت پیرمرد و زدم تخت سینش: با دختری که همسن نوه اته چیکار داری حروم زاده؟
پیرمرد گستاخانه جواب داد: من دیگه کارم باهاش تموم شده اما دخترت ول کنم نیست...
دنیا رو سرم خراب شد یعنی چی کارم باهاش تموم شده...
مات و در سکوت داشتم نگاهشون میکردم که نازنین سر به زیر اشک میریخت...
رفتم و محکم تکونش دادم: بگو چه غلطی کردی عوضی؟ این بود جواب محبتای من بیحیا؟
نازنین آروم گفت: آقا بیژن آقا بیژن... قرار بود منو بگیره...
داد زدم: مگه تو چند سالته عاشق یه پیر چروکیده شدی میمون؟
دخترم نازنین به شدت افسرده شده بود از اون مرد شکایت کردیم ولی خیلی زودتر از اونچه که فکر بکنیم روانه خارج شده بود...
برای اینکه نازنین از حال و هوای بد بیرون بیاد به پیشنهاد فرهاد فرستادیمش بلژیک که هم درسش رو ادامه بده هم اونجا کار کنه...
دخترم بعد از اینکه رفت تمام سعی و تلاشش رو کرد تا گذشته ی خودش رو جبران کنه و اونجا تونست با یه پسر بلژیکی ازدواج موفقی داشته باشه حاصل اون ازدواج دو تا دختر دوقلو بودن که جون من به جونشون بسته بود...
سالی دوبار به ایران میومدن و یک ماهی میموندن و دوباره میرفتن...
زندگی خوبی داشتن خداروشکر...
فرهاد در میانسالی من رو برای همیشه ترک کرد و خیلی توافقی از هم جدا شدیم...
اون روزها دیگه تحمل رفتارهای یخی فرهاد رو نداشتم نشستم روبروش و بهش گفتم: فرهاد جان الان خیلی ساله که داریم این زندگی یخی رو تحمل میکنیم الان نوه داریم من و تو هرگز زن و شوهر نشدیم من دوستت داشتم ولی تو همیشه فکرت پی گذشته ای بود که حتی اقدس بهش فکرم نمیکرد...
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_سی
#قسمت پایانی
و یوسف تحمل مرگ منصوره رو نداشت و یک ماه بعد بر اثر سکته قبلی درگذشت...
رفتن عمه خیلی سنگین بود چون بعد از پدرم خیلی بهش وابسته شده بودیم...
شاپور دو سال بود که ازدواج کرده بود و خانمش باردار بود...
فرهاد کمی با من بهتر شده بود انگار قبول کرده بود تنها فرد زندگیش منم و باید بهم بها بده...
نازنین دختر پانزده ساله زیبایی بود که چوب گذشته من آینده قشنگشو سوزوند...
نازنین اون روزها اصلا به حرف گوش نمیداد خیره سر و یک دنده شده بود...
داد زد: مامان...مامان...
از داخل آشپزخانه جواب دادم: جانم مامان؟
نازنین: پس این دامن قرمزه من کو؟
رفتم پیشش و گفتم: میخوای چیکار؟
گفت: امروز تولده دوستمه دعوتم میخوام بپوشم...
گفتم: تولدش کجاست؟ کیا هستن...
با حرص جواب داد: مامان چقدر سوال میکنی چند تا از دوستامونیم دیگه...
ولی من دلم گواه بد میداد...
گفتم: اجازه نداری بری...
داد زد: یعنی چی که اجازه ندارم؟ من میرم حالا ببین...
تو روش ایستادم و گفتم: بیخود کردی بشین سرجات...
نازنین به گریه افتاد: مامان ولم کن چقدر میچسبی بهم بذار آزاد باشم میخوام زندگی کنم...
گفتم: مگه نمیبینی اونا که جشن میگیرن رو میگیرن میبرن...
ببرنت آبرومون میره...
گفت: من که نمیخوام لخت برم مامان روسریمم سر میکنم...
گفتم: بابات بفهمه نمیذاره بری...
با خیال آسوده رفت سمت وسایلش و گفت: بابام اجازه داده تو نگران نباش...
وای از دست فرهاد که این دخترو انقدر خیره سر کرده بود...
گفتم: مراقب خودت باش...
جوابی نشنیدم و از اتاق خارج شدم...
نازنین به تولد دوستش رفت و نیمه شب بود برگشت...
سریع سمت در رفتم و تو روش ایستادم: تا این وقت شب کجا بودی؟ خیره سر...
گفت: میخوام برم بخوابم خیلی خوابم میاد...
و دستشو جلوی دهنش گذاشت و خمیازه بلند بالایی کشید...
عصبی بودم از دست خیره سری های نازنین خیلی عصبی بودم...
رو به فرهاد گفتم: چرا بهش هیچی نمیگی دیگه پررویی رو از حد گذرونده...
فرهاد اخمی کرد و گفت: به وقتش میفهمم داره چیکار میکنه...
یکروز تصمیم گرفتم دنبالش برم ببینم کجا میره...
همینکه خواست بره بدون مخالفت بهش گفتم: میری فقط زود برگرد دخترم...
نازنین باشه ای گفت و دوید سمت در خروجی...
چادرم رو سر کردم و آروم از در خارج شدم...
با فاصله ازش راه افتاده بودم و با دیدن چیزی که روبروم بود شاخام زد بیرون...
نازنین تو ماشین یک مرد سن دار نشست و بعد از روبوسی حرکت کردن...
فشارم داشت میفتاد و سریع یه تاکسی گرفتم و دنبالش رفتم...
با اون ماشین مدل بالای مشکی پیچیون داخل کوچه ای و مقابل ساختمون گرون قیمتی نگه داشتن...
نازنین پیاده شد و پیرمرد از دست نازنین گرفته بود برن داخل خونه...
خودمو پرت کردم بیرون و داد زدم: نازنین...
نازنین که صدای منو شنیده بود خشکش زده بود و حرکت نمیکرد...
خودمو بهش رسوندم و کشیده محکمی دم گوشش زدم...
دستش روی صورتش بود و به من نگاه میکرد...
به مرد اشاره کردم و گفتم: این کیه؟
نازنین نگاهی به پیرمرد انداخت و سرش رو انداخت...
داد زدم: این کیه ورپریده؟
بازهم جواب نداد...
رفتم سمت پیرمرد و زدم تخت سینش: با دختری که همسن نوه اته چیکار داری حروم زاده؟
پیرمرد گستاخانه جواب داد: من دیگه کارم باهاش تموم شده اما دخترت ول کنم نیست...
دنیا رو سرم خراب شد یعنی چی کارم باهاش تموم شده...
مات و در سکوت داشتم نگاهشون میکردم که نازنین سر به زیر اشک میریخت...
رفتم و محکم تکونش دادم: بگو چه غلطی کردی عوضی؟ این بود جواب محبتای من بیحیا؟
نازنین آروم گفت: آقا بیژن آقا بیژن... قرار بود منو بگیره...
داد زدم: مگه تو چند سالته عاشق یه پیر چروکیده شدی میمون؟
دخترم نازنین به شدت افسرده شده بود از اون مرد شکایت کردیم ولی خیلی زودتر از اونچه که فکر بکنیم روانه خارج شده بود...
برای اینکه نازنین از حال و هوای بد بیرون بیاد به پیشنهاد فرهاد فرستادیمش بلژیک که هم درسش رو ادامه بده هم اونجا کار کنه...
دخترم بعد از اینکه رفت تمام سعی و تلاشش رو کرد تا گذشته ی خودش رو جبران کنه و اونجا تونست با یه پسر بلژیکی ازدواج موفقی داشته باشه حاصل اون ازدواج دو تا دختر دوقلو بودن که جون من به جونشون بسته بود...
سالی دوبار به ایران میومدن و یک ماهی میموندن و دوباره میرفتن...
زندگی خوبی داشتن خداروشکر...
فرهاد در میانسالی من رو برای همیشه ترک کرد و خیلی توافقی از هم جدا شدیم...
اون روزها دیگه تحمل رفتارهای یخی فرهاد رو نداشتم نشستم روبروش و بهش گفتم: فرهاد جان الان خیلی ساله که داریم این زندگی یخی رو تحمل میکنیم الان نوه داریم من و تو هرگز زن و شوهر نشدیم من دوستت داشتم ولی تو همیشه فکرت پی گذشته ای بود که حتی اقدس بهش فکرم نمیکرد...
اقدس که بعد از اون مهمونی و رفتنش به اتریش دوبار ازدواج ناموفق داشت ولی تو همچنان منتظرشی..
فرهاد سر به زیر انداخت و گفت: تو همیشه زن خوب و مهربونی بودی همیشه به داشتنت افتخار میکنم ولی هیچوقت نتونستم توی قلبم جات بدم...
قلبم شکسته بود اما گفتم: بهتره توافقی جدا بشیم چون دیگه نازنینی نیست که بخاطرش منو تحمل کنی...
فرهاد پذیرفت و بعد از انجام مراحل طلاق برای همیشه رفت بلژیک...
منم کس و کاری تو ایران نداشتم و فقط با خاطراتم زندگی میکردم...
بعد از فرهاد خیلی تنها شده بودم دلم حتی برای اون مرد یخی هم تنگ شده بود...
منم تصمیم گرفتم راهی بلژیک بشم تا نزدیک نازنین باشم...
اینجوری باز احساس تنهایی آزارم نمیداد...
به گوشم رسید اقدس به قدری رفتار غلطی داره که هیچکس برای زندگی قبولش نمیکنه...
مادرم هم با اون مرد ساده و مهربان حتی به دو سال هم نکشید و طلاق گرفت...
ولی طهورا که خودش رو آوار زندگی عمه کرده بود بعد از اینکه با شوهر دومش آشنا میشه به قدری ازش کتک میخوره که آسیب مغزی میبینه و برای همیشه ویلچرنشین میشه...
#پایان
داستان امشب
لفت ندین همراهمون باشین با داستان بعدی❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرهاد سر به زیر انداخت و گفت: تو همیشه زن خوب و مهربونی بودی همیشه به داشتنت افتخار میکنم ولی هیچوقت نتونستم توی قلبم جات بدم...
قلبم شکسته بود اما گفتم: بهتره توافقی جدا بشیم چون دیگه نازنینی نیست که بخاطرش منو تحمل کنی...
فرهاد پذیرفت و بعد از انجام مراحل طلاق برای همیشه رفت بلژیک...
منم کس و کاری تو ایران نداشتم و فقط با خاطراتم زندگی میکردم...
بعد از فرهاد خیلی تنها شده بودم دلم حتی برای اون مرد یخی هم تنگ شده بود...
منم تصمیم گرفتم راهی بلژیک بشم تا نزدیک نازنین باشم...
اینجوری باز احساس تنهایی آزارم نمیداد...
به گوشم رسید اقدس به قدری رفتار غلطی داره که هیچکس برای زندگی قبولش نمیکنه...
مادرم هم با اون مرد ساده و مهربان حتی به دو سال هم نکشید و طلاق گرفت...
ولی طهورا که خودش رو آوار زندگی عمه کرده بود بعد از اینکه با شوهر دومش آشنا میشه به قدری ازش کتک میخوره که آسیب مغزی میبینه و برای همیشه ویلچرنشین میشه...
#پایان
داستان امشب
لفت ندین همراهمون باشین با داستان بعدی❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔘 داستان کوتاه
#ابراز_عشق
یک روز معلم از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید: «آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟»
برخی از دانش آموزان گفتند، با «بخشیدن» عشقشان را معنا می کنند؛ برخی«دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را، راه بیان عشق عنوان کردند و شماری دیگر هم گفتند«با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را، راه بیان عشق می دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوۀ دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستانی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند، درجا میخکوب شدند!
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهرش، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر گرسنه، جرأت کوچکترین حرکتی را نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند لحظه بعد، صدای ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید…ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان که به اینجا رسید، دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مَرد.
در آن لحظه، پسرک از همکلاسی های خود پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند، حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
پسر جواب داد: نه! آخرین حرف مرد این بود که: «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
در حالی که قطره های بلورین اشک، صورت پسرک را خیس کرده بود او ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.
و پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ابراز_عشق
یک روز معلم از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید: «آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟»
برخی از دانش آموزان گفتند، با «بخشیدن» عشقشان را معنا می کنند؛ برخی«دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را، راه بیان عشق عنوان کردند و شماری دیگر هم گفتند«با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را، راه بیان عشق می دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوۀ دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستانی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند، درجا میخکوب شدند!
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهرش، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر گرسنه، جرأت کوچکترین حرکتی را نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند لحظه بعد، صدای ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید…ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان که به اینجا رسید، دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مَرد.
در آن لحظه، پسرک از همکلاسی های خود پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند، حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
پسر جواب داد: نه! آخرین حرف مرد این بود که: «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
در حالی که قطره های بلورین اشک، صورت پسرک را خیس کرده بود او ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.
و پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_معین_9
#اشتباه_بزرگ
قسمت نهم
در حالیکه به خودم لعنت میفرستادم یهو یادم افتاد و شماره ی سارا رو گرفتم،دو تا بوق خورد و جواب داد..زود گفتم:سارا خوبی؟کجایی؟گفت:اررره خوبم.توی اتاقم،گفتم:چطوری و چرا رفتی،،گفت:نگران نباش،.مامان به بابا گفته بود خونه ی خاله هستم و دیر وقت میام..ساعت یک رسیدم.مامان بیدار بود و اروم در رو باز کرد و اومدم توی اتاقم،.خداروشکر به خیر گذشت…با ناراحتی گفتم:منو ببخش،..اصلا توی حال خودم نبودم..تو هم چیزی مصرف کردی ،گفت:نه،،تاخیالم از سارا راحت شد،،رفتم پیش بچه ها و شروع به بگو و بخند کردم..از اینکه مشروب و مواد مصرف کرده بودم پشیمون وناراحت بودم ناراحتیم بیشتر بخاطر سلامتیم بود چون شنیده بودم مصرف همزمان مواد و مشروب خطرناکه،اصلا مواد دوست نداشتم و دلم میخولست همیشه و از همه سرتر و قدرتمندتر باشم و مصرف مواد رو مانع میدونستم…غرورم منو بسمت مواد برد..دلیلش این بود که نمیخواستم بچه ها به من تنه بزنند و ضعیف فرض کنند.میخواستم بدونند که من هر کاری بخواهم ،،انجام میدم …..(این نکته رو یادآوری کنم که وقتی اون پارتی رو رفتیم منو سارا ۱۶ سالمون بود و دبیرستان درس میخوندیم)مهمونی و پارتی زیر زبونمون مزه کرد.چند ماه گذشت و تعطیلات رسید..
همین که وارد تعطیلات شدیم یکی از بچه ها برنامه چید تا اخر هفته بریم شمال،…باز هم برای من اولین مسافرت مجردی بود و توی روی مامان و بابا ایستادم تا پیش بچه ها کم نیارم…برای خودم یلی شده بودم وکسی جلو دارم نبود….آخه با قد بالای ۱۹۰ و وزن ۱۰۰کیلو و صدای بلند و کلفت و شر و شور بودنم کی میتونست برای من قد علم کنه ؟بابا مخالف صددرصد بود و اصلا نمیخواست مجردی مسافرت برم..اما مامان نظری نداشت و فقط دلش میخواست شر نشه،یادمه قرار بود چهارشنبه شب حرکت کنیم وجمعه عصر برگردیم..روز سه شنبه وقتی از مدرسه رسیدم خونه به مامان گفتم:به بابا میگی برام یه ماشین بخره؟مامان زد روی دستش و گفت:مگه گواهینامه داری؟گفتم:والا الان هر کی منو میبینه فکر میکنه ۲۰-۳۰سالمه….کسی نمیفهمه که گواهینامه دارم یا نه….تو به بابا بگو بخره،اگه امروز بخره خیلی خوب میشه،فردا با ماشین خودم میرم،مامان آهی کشید و گفت:موش توی سوراخ جا نمیشد جارو به دمش میبست..
خودمو زدم به مظلومیت و گفتم:مامان..!میشه از بابا برام پول بگیری.؟مامان گفت:وقتی مخالف رفتنته،چجوری پول بگیرم؟گفتم:خودت بهم قرض بده،،،قول میدم تابستون رو کار میکنم و بهت پس بدم…مامان مجبور شد رفت اتاقش و از جاسازش پول در اورد و با مهربونی بطرفم گرفت و گفت:منم دوست ندارم بری ولی میدونم بدون پول خیلی سخت میشه.بیا بگیر و قول بده تکرار نشه،،قول بده همین یه بار اونم برای تجربه.باشه؟؟پول رو گرفتم و الکی گفتم :قول میدم…ناهار رو خوردم و با موتور رفتم دنبال محمد تا برای مسافرت خرید کنیم.پول زیادی نداشتم برای همین مختصر خریدی کردیم و پول تموم شد…محمد گفت:دیگه پول نداری؟گفتم:نه.تو چی؟گفت:دارم اما نمیتونم خرج کنم چون برای اجاره ی ویلا لازم میشه….یه کمفکر کردم وگفتم:بریم سراغ دوستای بالاشهری و پولدارمون،محمد گفت:منظورت اینکه اونا هم بیان؟گفتم:نه….میخواهم ازشون پول بکنم..محمد خندید و رفتیم..با هزار کلک و دروغ و سیاهبازی از هر کدوم یه مبلغی گرفتیم و شاد و شنگول برگشتیم…..
چهارشنبه با تمام مخالفتهای بابا حاضر شدم و رفتم سمت خونه ی یکی از دوستام که گواهینامه داشت وقرار بود ماشین باباشو بیاره…محمد و دوست دخترش و سارا هم رسیدند و سوار شدیم…حالا سارا چطوری خانواده اشو راضی کرده بود بماند چون بدآموزی داره،سه ماشینه حرکت کردیم.راننده ی هر سه گواهینامه داشتند و بزرگتر از ما بودند.توی مسیر هم سیگار کشیدیم و هم موادی که داخل سیگار بود.من میدونستم و عادت داشتم اما فکر میکردم سارا اهلش نیست و نمیدونه مواد داره…وقتی دوستم که رانندگی میکرد پاکت سیگار رو در اورد و تعارف زد اول از همه دوست دختر محمد برداشت و یکی هم به سارا داد .متعجب نگاه میکردم که محمد گفت:نترس سیگاره…درحالیکه چشم و ابرومو بالا و پایین میکردم گفتم:اتفاقا از همون سیگار بودنش میترسم،همه چی از همون شروع میشه،مگه یادت رفته منم توی اون باغ سیگار کشیدم و راه افتادم،سارا گفت:منم میکشم آخه دوست دارم مثل شما باشم….اینجا بود که اول بدبختی های من شروع شد...
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#اشتباه_بزرگ
قسمت نهم
در حالیکه به خودم لعنت میفرستادم یهو یادم افتاد و شماره ی سارا رو گرفتم،دو تا بوق خورد و جواب داد..زود گفتم:سارا خوبی؟کجایی؟گفت:اررره خوبم.توی اتاقم،گفتم:چطوری و چرا رفتی،،گفت:نگران نباش،.مامان به بابا گفته بود خونه ی خاله هستم و دیر وقت میام..ساعت یک رسیدم.مامان بیدار بود و اروم در رو باز کرد و اومدم توی اتاقم،.خداروشکر به خیر گذشت…با ناراحتی گفتم:منو ببخش،..اصلا توی حال خودم نبودم..تو هم چیزی مصرف کردی ،گفت:نه،،تاخیالم از سارا راحت شد،،رفتم پیش بچه ها و شروع به بگو و بخند کردم..از اینکه مشروب و مواد مصرف کرده بودم پشیمون وناراحت بودم ناراحتیم بیشتر بخاطر سلامتیم بود چون شنیده بودم مصرف همزمان مواد و مشروب خطرناکه،اصلا مواد دوست نداشتم و دلم میخولست همیشه و از همه سرتر و قدرتمندتر باشم و مصرف مواد رو مانع میدونستم…غرورم منو بسمت مواد برد..دلیلش این بود که نمیخواستم بچه ها به من تنه بزنند و ضعیف فرض کنند.میخواستم بدونند که من هر کاری بخواهم ،،انجام میدم …..(این نکته رو یادآوری کنم که وقتی اون پارتی رو رفتیم منو سارا ۱۶ سالمون بود و دبیرستان درس میخوندیم)مهمونی و پارتی زیر زبونمون مزه کرد.چند ماه گذشت و تعطیلات رسید..
همین که وارد تعطیلات شدیم یکی از بچه ها برنامه چید تا اخر هفته بریم شمال،…باز هم برای من اولین مسافرت مجردی بود و توی روی مامان و بابا ایستادم تا پیش بچه ها کم نیارم…برای خودم یلی شده بودم وکسی جلو دارم نبود….آخه با قد بالای ۱۹۰ و وزن ۱۰۰کیلو و صدای بلند و کلفت و شر و شور بودنم کی میتونست برای من قد علم کنه ؟بابا مخالف صددرصد بود و اصلا نمیخواست مجردی مسافرت برم..اما مامان نظری نداشت و فقط دلش میخواست شر نشه،یادمه قرار بود چهارشنبه شب حرکت کنیم وجمعه عصر برگردیم..روز سه شنبه وقتی از مدرسه رسیدم خونه به مامان گفتم:به بابا میگی برام یه ماشین بخره؟مامان زد روی دستش و گفت:مگه گواهینامه داری؟گفتم:والا الان هر کی منو میبینه فکر میکنه ۲۰-۳۰سالمه….کسی نمیفهمه که گواهینامه دارم یا نه….تو به بابا بگو بخره،اگه امروز بخره خیلی خوب میشه،فردا با ماشین خودم میرم،مامان آهی کشید و گفت:موش توی سوراخ جا نمیشد جارو به دمش میبست..
خودمو زدم به مظلومیت و گفتم:مامان..!میشه از بابا برام پول بگیری.؟مامان گفت:وقتی مخالف رفتنته،چجوری پول بگیرم؟گفتم:خودت بهم قرض بده،،،قول میدم تابستون رو کار میکنم و بهت پس بدم…مامان مجبور شد رفت اتاقش و از جاسازش پول در اورد و با مهربونی بطرفم گرفت و گفت:منم دوست ندارم بری ولی میدونم بدون پول خیلی سخت میشه.بیا بگیر و قول بده تکرار نشه،،قول بده همین یه بار اونم برای تجربه.باشه؟؟پول رو گرفتم و الکی گفتم :قول میدم…ناهار رو خوردم و با موتور رفتم دنبال محمد تا برای مسافرت خرید کنیم.پول زیادی نداشتم برای همین مختصر خریدی کردیم و پول تموم شد…محمد گفت:دیگه پول نداری؟گفتم:نه.تو چی؟گفت:دارم اما نمیتونم خرج کنم چون برای اجاره ی ویلا لازم میشه….یه کمفکر کردم وگفتم:بریم سراغ دوستای بالاشهری و پولدارمون،محمد گفت:منظورت اینکه اونا هم بیان؟گفتم:نه….میخواهم ازشون پول بکنم..محمد خندید و رفتیم..با هزار کلک و دروغ و سیاهبازی از هر کدوم یه مبلغی گرفتیم و شاد و شنگول برگشتیم…..
چهارشنبه با تمام مخالفتهای بابا حاضر شدم و رفتم سمت خونه ی یکی از دوستام که گواهینامه داشت وقرار بود ماشین باباشو بیاره…محمد و دوست دخترش و سارا هم رسیدند و سوار شدیم…حالا سارا چطوری خانواده اشو راضی کرده بود بماند چون بدآموزی داره،سه ماشینه حرکت کردیم.راننده ی هر سه گواهینامه داشتند و بزرگتر از ما بودند.توی مسیر هم سیگار کشیدیم و هم موادی که داخل سیگار بود.من میدونستم و عادت داشتم اما فکر میکردم سارا اهلش نیست و نمیدونه مواد داره…وقتی دوستم که رانندگی میکرد پاکت سیگار رو در اورد و تعارف زد اول از همه دوست دختر محمد برداشت و یکی هم به سارا داد .متعجب نگاه میکردم که محمد گفت:نترس سیگاره…درحالیکه چشم و ابرومو بالا و پایین میکردم گفتم:اتفاقا از همون سیگار بودنش میترسم،همه چی از همون شروع میشه،مگه یادت رفته منم توی اون باغ سیگار کشیدم و راه افتادم،سارا گفت:منم میکشم آخه دوست دارم مثل شما باشم….اینجا بود که اول بدبختی های من شروع شد...
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🤿
#سرگذشت_معین_10
#اشتباه_بزرگ
قسمت دهم
اول حرفی نزدم ولی وقتی دومین پک رو زدم و رفتم هوا،، گفتم:هر جوری که صلاحه…هر پنج نفر توی عالم هپروت بودیم و با صدای زیاد موزیک،،جیغ و داد میکردیم و بلند بلند میخندیدیم..اولین تجربه ی مسافرت مختلط و مجردیم بود و بواسطه ی سیگاری که معلوم نبود داخلش چیه، بهترین حال دنیارو داشتم….مدام باهم شوخی میکردم و میخندیدیم..(درسته که مسافرت با همسن و ساله خودت بیشتر خوش میگذره اما زمانی خوبه که سالم باشه نه بامواد.)جاده خلوت بود و با سرعتی که ما میرفتیم سه ساعت رسیدیم.یه ویلا ی ارزون قیمت اجازه و اونجا اتراق کردیم.محمد اومد پیشم و گفت:معین..ما یه فکری کردیم..گفتم:برای چی؟چه فکری،گفت:الان دخترا با سارا حرف زدند..سارا موافقه که با تو دوست بشه..گفتم:مگه تا حالا دشمن بود.گفت:خودتو به اون راه نزن.منظورم دوست دخترت باشه.ما همه باهم به قصد ازدواج دوستیم تو هم با سارا دوست شو،.وقتی بزرگتر شدید باهم ازدواج کنید.با توجه به مصرف مواد توی مسیر و مشروبی که بعد از شام خورده بودم قبول کردم..محمد دست منو گرفت و داخل ساختمون شدیم..بچه ها تا منو دیدند بلند گفتند:سارا هم قبول کرد،به این طریق دوستی ورابطه بین منو و سارا شکل گرفت…..
من موقعیتهای خیلی خوبی داشتم که همه پولدار و بالاشهری و خوشگل و خوش هیکل بودند ولی با پیشنهاد دوستها سارا رو انتخاب کردم ،،،تاکید میکنم برای ازدواج،مسافرت دو روزه ی ما تموم شد و شاد و شنگول و پرانرژی سوار ماشین شدیم و برگشتیم….نزدیک تهران بودیم که دوستم که رانندگی میکرد دوباره سیگار کشید و بعدش پاشو گذاشت روی گاز و سرعت گرفت..ما همگی خسته بودیم روی هم ولو شده بودیم که یهو با برخورد شدید ماشین از جا پریدیم..با وحشت از ماشین پیاده شدیم و دیدیم با درخت برخورد کرده و جلوی ماشین جمع شده…با هزار مکافات ماشین رو کشیدیم توی جاده ….نه روشن میشد و نه پولی داشتیم که بکسل کنیم،تا خونه هل دادیم.واقعا هر چی خوش گذشته بود اون لحظه کوفتمون شد..خلاصه خسته و کوفته برگشتم خونه و یک روز تمام خوابیدم…دوهفته گذشت و یه روز اخر هفته به یه باغ دعوت شدم…اون روز هر کاری کردم سارا بهانه اورد و همراه من نیومد…وقتی به باغ رسیدم حسابی غافلگیر و سوپرایز شدم.در حالیکه من یادم رفته بود تولدمه،،دوستام همراه سارا منو سوپرایز کردند..تولد ۱۷سالگیم هم برام خاطره شد…خاطره ایی خوش همراه سارا…..
یادمه که دو روز بعد از تولدم یعنی روز شنبه صبح ساعت ده ،سارا به گوشیم زنگ زد و با گریه گفت:معین،از صبح حالم خیلی بهم میخوره و بالا میارم،بچه بودم و سن و سالی نداشتم برای همین گفتم:خب به مامانت بگو ببره دکتر،سارا با بداخلاقی گفت:به مامانم چرا؟یه وقت باردار باشم چی؟میخواهی اونم بفهمه؟شوکه موندم و سکوت کردم..سارا گفت:چی شد؟چرا جواب نمیدی؟؟گفتم:الان میام دنبالت بریم دکتر،گفت:اررره،زود بیا،بدون اینکه صبحونه بخورم از خونه زدم بیرون…هر چی مامان صدام کرد و پرسید کجا میری ،یه کلمه گفتم:زود میام..با سارا رفتیم درمانگاه،.من توی سالن نشستم و سارا تنهای داخل اتاق دکتر شد و بعد با یه برگه برگشت….خلاصه اینکه ازمایش بارداری سارا مثبت شد..دنیا روی سرم خراب شد.البته سارا بیشتر ناراحت بود.هم محصل بودیم و هم نامحرم….واقعا نمیدونستم چیکار کنم که سارا گفت:من میگم بیا خواستگاری…،متعحب گفتم:من فقط ۱۷سالمه…نه دیپلم گرفتم و نه خدمت رفتم..سارا گفت:خدمت که معاف میشی.مگه پدرت جانباز نیست..گفتم:هست،.اما،سارا شروع به گریه کرد و گفت:اما نداره،.درسته بچه ی ماست اما فقط آبروی من میره،دلداریش دادم و گفتم:باشه،.با مادرم صحبت میکنم….
سارا خوشحال شد و گفت:باور کن ،ما باهم خوشبخت میشیم…بهش لبخند زدم و رسوندمش خونشون و زود برگشتم خونه….مامان تا منو دید اومد جلوتر و گفت:با عجله کجا رفتی معین..؟فرصت خوبی بود تا به مامان نزدیک بشم و حرف دلمو بگم،.با مهربونی گفتم:خیلی گشنمه مامان…!مامان قربون صدقه ام رفت و گفت:از بس چیزی نمیخوری لاغر شدی پسرم.الان یه صبحونه ی مفصل برات میارم،مامان رفت توی آشپزخونه و منم رفتم جلوی آینه قدی و خودمو برانداز کردم..مامان حق داشت،نسبت به قبل خیلی لاغرتر شده بودم…..سریع وزنه رو اوردم و خودمو وزن کردم.عقربه ی وزنه بزور عدد ۹۰رو نشون میداد یعنی ده کیلو کاهش وزن..به خودم تشر زدم و توی دلم گفتم:وقتی سیگارهای مختلف بکشی همین میشه….فکر کنم داری معتاد میشی معین،حواستو جمع کن،دوباره یه کم فکر کردم و باز به خودم گفتم:مگه نمیگن این مواد اعتیاد نمیاره؟اررره باباااا معتاد نمیشم،،اگه معتاد بودم که بعد از سه روز الان باید خمار میشدم پس چرا سرحالم،؟؟نه معتاد نیستم….
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_معین_10
#اشتباه_بزرگ
قسمت دهم
اول حرفی نزدم ولی وقتی دومین پک رو زدم و رفتم هوا،، گفتم:هر جوری که صلاحه…هر پنج نفر توی عالم هپروت بودیم و با صدای زیاد موزیک،،جیغ و داد میکردیم و بلند بلند میخندیدیم..اولین تجربه ی مسافرت مختلط و مجردیم بود و بواسطه ی سیگاری که معلوم نبود داخلش چیه، بهترین حال دنیارو داشتم….مدام باهم شوخی میکردم و میخندیدیم..(درسته که مسافرت با همسن و ساله خودت بیشتر خوش میگذره اما زمانی خوبه که سالم باشه نه بامواد.)جاده خلوت بود و با سرعتی که ما میرفتیم سه ساعت رسیدیم.یه ویلا ی ارزون قیمت اجازه و اونجا اتراق کردیم.محمد اومد پیشم و گفت:معین..ما یه فکری کردیم..گفتم:برای چی؟چه فکری،گفت:الان دخترا با سارا حرف زدند..سارا موافقه که با تو دوست بشه..گفتم:مگه تا حالا دشمن بود.گفت:خودتو به اون راه نزن.منظورم دوست دخترت باشه.ما همه باهم به قصد ازدواج دوستیم تو هم با سارا دوست شو،.وقتی بزرگتر شدید باهم ازدواج کنید.با توجه به مصرف مواد توی مسیر و مشروبی که بعد از شام خورده بودم قبول کردم..محمد دست منو گرفت و داخل ساختمون شدیم..بچه ها تا منو دیدند بلند گفتند:سارا هم قبول کرد،به این طریق دوستی ورابطه بین منو و سارا شکل گرفت…..
من موقعیتهای خیلی خوبی داشتم که همه پولدار و بالاشهری و خوشگل و خوش هیکل بودند ولی با پیشنهاد دوستها سارا رو انتخاب کردم ،،،تاکید میکنم برای ازدواج،مسافرت دو روزه ی ما تموم شد و شاد و شنگول و پرانرژی سوار ماشین شدیم و برگشتیم….نزدیک تهران بودیم که دوستم که رانندگی میکرد دوباره سیگار کشید و بعدش پاشو گذاشت روی گاز و سرعت گرفت..ما همگی خسته بودیم روی هم ولو شده بودیم که یهو با برخورد شدید ماشین از جا پریدیم..با وحشت از ماشین پیاده شدیم و دیدیم با درخت برخورد کرده و جلوی ماشین جمع شده…با هزار مکافات ماشین رو کشیدیم توی جاده ….نه روشن میشد و نه پولی داشتیم که بکسل کنیم،تا خونه هل دادیم.واقعا هر چی خوش گذشته بود اون لحظه کوفتمون شد..خلاصه خسته و کوفته برگشتم خونه و یک روز تمام خوابیدم…دوهفته گذشت و یه روز اخر هفته به یه باغ دعوت شدم…اون روز هر کاری کردم سارا بهانه اورد و همراه من نیومد…وقتی به باغ رسیدم حسابی غافلگیر و سوپرایز شدم.در حالیکه من یادم رفته بود تولدمه،،دوستام همراه سارا منو سوپرایز کردند..تولد ۱۷سالگیم هم برام خاطره شد…خاطره ایی خوش همراه سارا…..
یادمه که دو روز بعد از تولدم یعنی روز شنبه صبح ساعت ده ،سارا به گوشیم زنگ زد و با گریه گفت:معین،از صبح حالم خیلی بهم میخوره و بالا میارم،بچه بودم و سن و سالی نداشتم برای همین گفتم:خب به مامانت بگو ببره دکتر،سارا با بداخلاقی گفت:به مامانم چرا؟یه وقت باردار باشم چی؟میخواهی اونم بفهمه؟شوکه موندم و سکوت کردم..سارا گفت:چی شد؟چرا جواب نمیدی؟؟گفتم:الان میام دنبالت بریم دکتر،گفت:اررره،زود بیا،بدون اینکه صبحونه بخورم از خونه زدم بیرون…هر چی مامان صدام کرد و پرسید کجا میری ،یه کلمه گفتم:زود میام..با سارا رفتیم درمانگاه،.من توی سالن نشستم و سارا تنهای داخل اتاق دکتر شد و بعد با یه برگه برگشت….خلاصه اینکه ازمایش بارداری سارا مثبت شد..دنیا روی سرم خراب شد.البته سارا بیشتر ناراحت بود.هم محصل بودیم و هم نامحرم….واقعا نمیدونستم چیکار کنم که سارا گفت:من میگم بیا خواستگاری…،متعحب گفتم:من فقط ۱۷سالمه…نه دیپلم گرفتم و نه خدمت رفتم..سارا گفت:خدمت که معاف میشی.مگه پدرت جانباز نیست..گفتم:هست،.اما،سارا شروع به گریه کرد و گفت:اما نداره،.درسته بچه ی ماست اما فقط آبروی من میره،دلداریش دادم و گفتم:باشه،.با مادرم صحبت میکنم….
سارا خوشحال شد و گفت:باور کن ،ما باهم خوشبخت میشیم…بهش لبخند زدم و رسوندمش خونشون و زود برگشتم خونه….مامان تا منو دید اومد جلوتر و گفت:با عجله کجا رفتی معین..؟فرصت خوبی بود تا به مامان نزدیک بشم و حرف دلمو بگم،.با مهربونی گفتم:خیلی گشنمه مامان…!مامان قربون صدقه ام رفت و گفت:از بس چیزی نمیخوری لاغر شدی پسرم.الان یه صبحونه ی مفصل برات میارم،مامان رفت توی آشپزخونه و منم رفتم جلوی آینه قدی و خودمو برانداز کردم..مامان حق داشت،نسبت به قبل خیلی لاغرتر شده بودم…..سریع وزنه رو اوردم و خودمو وزن کردم.عقربه ی وزنه بزور عدد ۹۰رو نشون میداد یعنی ده کیلو کاهش وزن..به خودم تشر زدم و توی دلم گفتم:وقتی سیگارهای مختلف بکشی همین میشه….فکر کنم داری معتاد میشی معین،حواستو جمع کن،دوباره یه کم فکر کردم و باز به خودم گفتم:مگه نمیگن این مواد اعتیاد نمیاره؟اررره باباااا معتاد نمیشم،،اگه معتاد بودم که بعد از سه روز الان باید خمار میشدم پس چرا سرحالم،؟؟نه معتاد نیستم….
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
عرفه یعنی ۹ ذوالحجه هر جا که ۹ ذوالحجه باشد همان روز برای مردم آن کشور عرفه هست.
🔻لذا قیاس این مسئله (روزه روز عرفه) بر این مبنی که چون احتیاط در قربانی این است که تا دوازدهم تاخیر نشود چون در نزد برخی مذاهب یازدهم ذوالحجه در بلاد ما، دوازدهم (یعنی آخرین روز قربانی) ذوالحجه در بلاد دیگر است، قیاس مناسبی با روزه روز عرفه نیست که بر اساس احتیاط ۸ ذوالحجه را که مصادف با ۹ ذوالحجه عربستان هست روزه بگیریم.
🔺به این علت که در وقت قربانی وسعت تا سه روز هست حالا مبنی بر سه نظریه فقهی اختلاف مطالع وقتی گنجایش عمل برای قربانی کردن در دهم و یازدهم هست بهتر است برای خروج از اختلاف فقها قربانی برای روز دوازدهم به تاخیر نیوفتد و اگر هم به تاخیر افتاد قربانی جایز است..
اما برای روزه روز عرفه که یک روز است وسعت وقت و گنجایش عمل برای خروج از اختلاف فقهاء وجود ندارد و اگر روز هشتم ذوالحجه تخت عنوان روزه روز عرفه احتیاطاً روزه گرفته شود قاعده خروج از مذهب پیش میآید نه أحوط است و نه أوسع (أشمل مصطلح عند الشیعه) و مسائل ذیل بر اساس فرضیه أحوط شما پیش می آید:
۱. آیا لازم میآید که تکبیرات تشریق هم از ۸ ذوالحجه گفته شود؟
۲. اگر از ۸ ذوالحجه بالفرض شروع شود تا عصر دوازدهم ادامه یابد یا تا عصر سیزدهم؟
۳. بر اساس نظریه احوط شما، ۹ ذوالحجه همان یوم النحر در باقی بلاد است، حال اگر فردی در ۹ ذوالحجه صاحب نصاب بود قربانی بر او واجب میشود یا خیر؟
و مباحث دیگر که فرعیات فرضیه اند.
لذا این مسئله در تحت تعریف احوط و أوسع نمی آید و نه تنها احتیاط نیست بلکه محروم کردن مردم از فضیلت روزه روز نهم ذوالحجه و پیش آمدن فرعیات فقهی متعددی میشود که در فوق عنوان شد.
و اگر بالفرض قرار بر این بود که احوط عنوان شود باید برعکس توضیح داده میشد که برای محروم نماندن از فضیلت روزه روز عرفه برای ما امکان دارد که در ضمن روزه روز عرفه (نهم ذوالحجه ) هشتم ذوالحجه را هم روزه بگیریم.
والله اعلم بالصواب
ولمراعاة الخلاف شروط تكررت في غير موضع، فإن لم تتوفر فلا يراعى الخلاف في المسألة، أسوق منها ما ذکره الزحيلي في كتابه "القواعد الفقهية وتطبيقاتها في المذاهب الأربعة":
ألا توقع مراعاته في خلاف آخر.
ألا يخالف سُنَّة ثابتة صحيحة أو حسنة.
أن يقوى مَدرَكُه، أي دليله الذي استند إليه المجتهد.
وجاء في مجلة البيان في الحديث عن "الاحتياط الشرعي حقيقته وضوابطه" لقطب الريسوني تفصيلات أخرى:
ألّا يكون في المسألة المحتاط فيها نصّ.
أن تكون الشبهة الحاملة على الاحتياط قوية معتبرة.
ألّا يفضي العمل بالاحتياط إلى مخالفة النص الصحيح الصريح.
ألّا يفضي الاحتياط إلى مشقة فادحة.
ألّا يفضي الاحتياط إلى تفويت مصلحة راجحة.
عمومًا، فإن الأخذ بالأحوط على سبيل الاختيار الشخصي الوَرِع أمرٌ محمود ومطلوبٌ من المسلم إذا كان مراعيًا الشروط والاعتبارات المذكورة سابقًا، وقد حث النبي صلى الله عليه وسلم عليه بقوله: "دع ما يريبك إلى ما لا يريبك" (رواه الترمذي وقال: حديث حسن صحيح)، فإن اختلّت الشروط أو واحد منها يصبح الأخذ به مذمومًا وقد يؤدي إلى مفاسد عظيمة.
✍ ابورافع خالد زارعی عفااللهعنه_خراسان بزرگ
۸/ذوالحجة/ ۱۴۴۶ هجری قمری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عرفه یعنی ۹ ذوالحجه هر جا که ۹ ذوالحجه باشد همان روز برای مردم آن کشور عرفه هست.
🔻لذا قیاس این مسئله (روزه روز عرفه) بر این مبنی که چون احتیاط در قربانی این است که تا دوازدهم تاخیر نشود چون در نزد برخی مذاهب یازدهم ذوالحجه در بلاد ما، دوازدهم (یعنی آخرین روز قربانی) ذوالحجه در بلاد دیگر است، قیاس مناسبی با روزه روز عرفه نیست که بر اساس احتیاط ۸ ذوالحجه را که مصادف با ۹ ذوالحجه عربستان هست روزه بگیریم.
🔺به این علت که در وقت قربانی وسعت تا سه روز هست حالا مبنی بر سه نظریه فقهی اختلاف مطالع وقتی گنجایش عمل برای قربانی کردن در دهم و یازدهم هست بهتر است برای خروج از اختلاف فقها قربانی برای روز دوازدهم به تاخیر نیوفتد و اگر هم به تاخیر افتاد قربانی جایز است..
اما برای روزه روز عرفه که یک روز است وسعت وقت و گنجایش عمل برای خروج از اختلاف فقهاء وجود ندارد و اگر روز هشتم ذوالحجه تخت عنوان روزه روز عرفه احتیاطاً روزه گرفته شود قاعده خروج از مذهب پیش میآید نه أحوط است و نه أوسع (أشمل مصطلح عند الشیعه) و مسائل ذیل بر اساس فرضیه أحوط شما پیش می آید:
۱. آیا لازم میآید که تکبیرات تشریق هم از ۸ ذوالحجه گفته شود؟
۲. اگر از ۸ ذوالحجه بالفرض شروع شود تا عصر دوازدهم ادامه یابد یا تا عصر سیزدهم؟
۳. بر اساس نظریه احوط شما، ۹ ذوالحجه همان یوم النحر در باقی بلاد است، حال اگر فردی در ۹ ذوالحجه صاحب نصاب بود قربانی بر او واجب میشود یا خیر؟
و مباحث دیگر که فرعیات فرضیه اند.
لذا این مسئله در تحت تعریف احوط و أوسع نمی آید و نه تنها احتیاط نیست بلکه محروم کردن مردم از فضیلت روزه روز نهم ذوالحجه و پیش آمدن فرعیات فقهی متعددی میشود که در فوق عنوان شد.
و اگر بالفرض قرار بر این بود که احوط عنوان شود باید برعکس توضیح داده میشد که برای محروم نماندن از فضیلت روزه روز عرفه برای ما امکان دارد که در ضمن روزه روز عرفه (نهم ذوالحجه ) هشتم ذوالحجه را هم روزه بگیریم.
والله اعلم بالصواب
ولمراعاة الخلاف شروط تكررت في غير موضع، فإن لم تتوفر فلا يراعى الخلاف في المسألة، أسوق منها ما ذکره الزحيلي في كتابه "القواعد الفقهية وتطبيقاتها في المذاهب الأربعة":
ألا توقع مراعاته في خلاف آخر.
ألا يخالف سُنَّة ثابتة صحيحة أو حسنة.
أن يقوى مَدرَكُه، أي دليله الذي استند إليه المجتهد.
وجاء في مجلة البيان في الحديث عن "الاحتياط الشرعي حقيقته وضوابطه" لقطب الريسوني تفصيلات أخرى:
ألّا يكون في المسألة المحتاط فيها نصّ.
أن تكون الشبهة الحاملة على الاحتياط قوية معتبرة.
ألّا يفضي العمل بالاحتياط إلى مخالفة النص الصحيح الصريح.
ألّا يفضي الاحتياط إلى مشقة فادحة.
ألّا يفضي الاحتياط إلى تفويت مصلحة راجحة.
عمومًا، فإن الأخذ بالأحوط على سبيل الاختيار الشخصي الوَرِع أمرٌ محمود ومطلوبٌ من المسلم إذا كان مراعيًا الشروط والاعتبارات المذكورة سابقًا، وقد حث النبي صلى الله عليه وسلم عليه بقوله: "دع ما يريبك إلى ما لا يريبك" (رواه الترمذي وقال: حديث حسن صحيح)، فإن اختلّت الشروط أو واحد منها يصبح الأخذ به مذمومًا وقد يؤدي إلى مفاسد عظيمة.
✍ ابورافع خالد زارعی عفااللهعنه_خراسان بزرگ
۸/ذوالحجة/ ۱۴۴۶ هجری قمری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«اللهُ اَکْبَرُ اللهُ اَکْبَرُ َاللهُ اَکْبَرُ؛
لا اِلهَ اِلا اللهُ اللهُ اَکْبَرُ اللهُ اَکْبَرُ؛
و لِلّه الْحَمْدُ»
کلمات تشریق ان شاءالله فردا بعد از نماز صبح شروع میشه تابعد از نماز عصر سیزدهم ذوالحجه ک ب پایان میرسه عزیزان یادتون نره پیشاپیش طاعات و عبادات و دعاهاتون قبول درگاه حق عزیزانم رو در دعاهاتون فراموش نکنید جزاکم الله خیرا🌹🌹🌹
لا اِلهَ اِلا اللهُ اللهُ اَکْبَرُ اللهُ اَکْبَرُ؛
و لِلّه الْحَمْدُ»
کلمات تشریق ان شاءالله فردا بعد از نماز صبح شروع میشه تابعد از نماز عصر سیزدهم ذوالحجه ک ب پایان میرسه عزیزان یادتون نره پیشاپیش طاعات و عبادات و دعاهاتون قبول درگاه حق عزیزانم رو در دعاهاتون فراموش نکنید جزاکم الله خیرا🌹🌹🌹
پنجشنبهست...
یاد اونایی که دیگه کنارمون نیستن
اما همیشه تو قلبمونن 💕
دعاشون، یادشون، خاطرههاشون
هنوز باهامونه...😔
خدایا عزیزانمون رو بیامرز
و جایگاهشون رو در بهشت🌸
همنشین نیکان قرار بده... الهی آمین🙏الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یاد اونایی که دیگه کنارمون نیستن
اما همیشه تو قلبمونن 💕
دعاشون، یادشون، خاطرههاشون
هنوز باهامونه...😔
خدایا عزیزانمون رو بیامرز
و جایگاهشون رو در بهشت🌸
همنشین نیکان قرار بده... الهی آمین🙏الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠عرفه؛ روز مساوات ظاهری، و تفاوت دلهای عاشق
از شگفتیهای روز عرفه این است که همه کنار هم میایستند؛ ساده، بیتکلف، برابر، اما دلهاشان، هر کدام راه خودش را میرود؛
یکی بهشت را میخواهد،
دیگری آرزوی وصل یار دارد،
یکی دلش شفاست، نه برای تن… برای زخمی که سالهاست در دل مانده.
یکی وصل و یکی هجران، یکی درد و یکی درمان میطلبد...
و در میان این همه خواسته و نیاز،
رحمت خدا از همه بزرگتر است…
مهربانتر از هر دعا،
نزدیکتر از هر نَفَس.
خداوند فرموده:
﴿ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفَاضَ النَّاسُ﴾؛
«از همانجا که مردم حرکت میکنند، شما هم راه بیفتید…»
همه در یک جا ایستادهاند، با دو پارچهٔ سفید، پادشاه و رعیت، در ظاهر همه برابرند، اما دلهاشان، هرکدام با قصهای جدا، رو به آسمان کرده و با معشوقش نجوا میکند...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از شگفتیهای روز عرفه این است که همه کنار هم میایستند؛ ساده، بیتکلف، برابر، اما دلهاشان، هر کدام راه خودش را میرود؛
یکی بهشت را میخواهد،
دیگری آرزوی وصل یار دارد،
یکی دلش شفاست، نه برای تن… برای زخمی که سالهاست در دل مانده.
یکی وصل و یکی هجران، یکی درد و یکی درمان میطلبد...
و در میان این همه خواسته و نیاز،
رحمت خدا از همه بزرگتر است…
مهربانتر از هر دعا،
نزدیکتر از هر نَفَس.
خداوند فرموده:
﴿ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفَاضَ النَّاسُ﴾؛
«از همانجا که مردم حرکت میکنند، شما هم راه بیفتید…»
همه در یک جا ایستادهاند، با دو پارچهٔ سفید، پادشاه و رعیت، در ظاهر همه برابرند، اما دلهاشان، هرکدام با قصهای جدا، رو به آسمان کرده و با معشوقش نجوا میکند...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸امام اوزاعی رحمه الله می فرمایند:
🍀برخی مردمان را می شناختم که نیازها و خواسته های خویش را مخفی می کردند تا این که تمام آن نیازمندی ها را در روز عرفه از خداوند متعال طلب نمایند.
✨و از بسیاری از انسان های صالح و درستکار شنیدم که می گفتند:
به اللّه متعال سوگند؛ ما در روز عرفه هیچ دعایی نکردیم مگر اینکه مثل روشنایی صبح مشاهده کردیم که خواسته ی ما برآورده شده است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍀برخی مردمان را می شناختم که نیازها و خواسته های خویش را مخفی می کردند تا این که تمام آن نیازمندی ها را در روز عرفه از خداوند متعال طلب نمایند.
✨و از بسیاری از انسان های صالح و درستکار شنیدم که می گفتند:
به اللّه متعال سوگند؛ ما در روز عرفه هیچ دعایی نکردیم مگر اینکه مثل روشنایی صبح مشاهده کردیم که خواسته ی ما برآورده شده است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•🪔📮
#روزه_عرفه_کفاره_گناهان_سال_بعد
علامه مناوی رحمهالله در کتاب فيضالقدير
(۴: ۲۳۰) ضمن توضیح این فراز از حدیث رسولالله صلیاللهعلیهوسلم که فرموده «و کفارهٔ گناهان سال بعد نیز هست» مینویسد:
• يحفظه أن يُذنبَ فيها؛
• أو يُعطي من الثَّواب ما يكون كفَّارة لذنوبها؛
👇❣
✓او را از آلودهشدن به گناه حفاظت میکند؛
√ به او چنان ثواب میدهد که کفارهٔ گناهانش شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#روزه_عرفه_کفاره_گناهان_سال_بعد
علامه مناوی رحمهالله در کتاب فيضالقدير
(۴: ۲۳۰) ضمن توضیح این فراز از حدیث رسولالله صلیاللهعلیهوسلم که فرموده «و کفارهٔ گناهان سال بعد نیز هست» مینویسد:
• يحفظه أن يُذنبَ فيها؛
• أو يُعطي من الثَّواب ما يكون كفَّارة لذنوبها؛
👇❣
✓او را از آلودهشدن به گناه حفاظت میکند؛
√ به او چنان ثواب میدهد که کفارهٔ گناهانش شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روز عرفه
دوستان عزیز! آیا قدر و ارزش روزی را که پیش رو داریم میدانید؟
پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) میفرمایند: «بهترین دعا، دعای روز عرفه است» (صحیح: شیخ آلبانی)
- آیا آرزوها و نیازهای دارید که دوست دارید الله متعال آنها بر آورده کند؟
- آیا نگرانیها و پریشانیهای دارید که امید دارید الله متعال آنها را برطرف کند؟
پس بشتاب که وقت آن فرا رسیده است!
پیامبر (صلی الله علیه و سلم) میفرمایند: «هیچ روزی نیست که الله متعال در آن بیشتر از روز عرفه بندگان خود را از آتش جهنم رهایی بخشد.» (صحیح مسلم)
برادر عزیزم!
- آیا در جستجوی رضایت الله متعال هستید؟
- آیا دوست دارید برای همیشه از خشم و غضب الله دور شوید و مورد رحمت بیکرانش قرار گیرید؟
- آیا میخواهید خود را از آتش جهنم نجات دهید؟
پس بشتاب که وقت آن فرا رسیده است!
اگر در ماه رمضان شب قدر از ما پوشیده مانده و وقت دقیق آن را نمیدانیم، روز عرفه را خود الله برای خبر داده است!
برادر عزیزم!
به الله متعال خوشبین باش و هیچگاه از رحمت بیکران او نا امید مباش! هرگز شیطان بین تو و الله متعال حایل واقع نشود و مبادا تو را از رحمت بیکران الله متعال و مغفرت فراخ او ناامید کند. هرگز هرگز!
بنابراین، این روز، روز دعا و نیایش، روز امیدواری به الله متعال است.
پس شایسته است که در این روز بیشتر دعا و نیایش داشته باشیم و زبان ما معطر به ذکر و یاد الله متعال باشد.
رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم ) میفرمایند: «هیچ روزی نیست که الله متعال در آن بیشتر از روز عرفه، بندگان خود را از آتش جهنم رهایی بخشد.» ( صحیح مسلم)
ابن رجب (رحمه الله) میگوید: «روز عرفه، روز رهایی از آتش جهنم است»
بنابراین، الله متعال کسانی را که در عرفات شرف یاب شدند و کسانی را از مسلمانان اهل شهرها که به عرفات شرف یاب نشدند، تمامی شان را در این روز از آتش جهنم رهایی میبخشد.
برای همین، فردای آن روز برای تمام مسلمانان جهان، چی کسانیکه در عرفات حضور داشتند و چه کسانی حضور نداشتند، عید قرار گرفته است!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: دکتر ایاد قنیبی
دوستان عزیز! آیا قدر و ارزش روزی را که پیش رو داریم میدانید؟
پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) میفرمایند: «بهترین دعا، دعای روز عرفه است» (صحیح: شیخ آلبانی)
- آیا آرزوها و نیازهای دارید که دوست دارید الله متعال آنها بر آورده کند؟
- آیا نگرانیها و پریشانیهای دارید که امید دارید الله متعال آنها را برطرف کند؟
پس بشتاب که وقت آن فرا رسیده است!
پیامبر (صلی الله علیه و سلم) میفرمایند: «هیچ روزی نیست که الله متعال در آن بیشتر از روز عرفه بندگان خود را از آتش جهنم رهایی بخشد.» (صحیح مسلم)
برادر عزیزم!
- آیا در جستجوی رضایت الله متعال هستید؟
- آیا دوست دارید برای همیشه از خشم و غضب الله دور شوید و مورد رحمت بیکرانش قرار گیرید؟
- آیا میخواهید خود را از آتش جهنم نجات دهید؟
پس بشتاب که وقت آن فرا رسیده است!
اگر در ماه رمضان شب قدر از ما پوشیده مانده و وقت دقیق آن را نمیدانیم، روز عرفه را خود الله برای خبر داده است!
برادر عزیزم!
به الله متعال خوشبین باش و هیچگاه از رحمت بیکران او نا امید مباش! هرگز شیطان بین تو و الله متعال حایل واقع نشود و مبادا تو را از رحمت بیکران الله متعال و مغفرت فراخ او ناامید کند. هرگز هرگز!
بنابراین، این روز، روز دعا و نیایش، روز امیدواری به الله متعال است.
پس شایسته است که در این روز بیشتر دعا و نیایش داشته باشیم و زبان ما معطر به ذکر و یاد الله متعال باشد.
رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم ) میفرمایند: «هیچ روزی نیست که الله متعال در آن بیشتر از روز عرفه، بندگان خود را از آتش جهنم رهایی بخشد.» ( صحیح مسلم)
ابن رجب (رحمه الله) میگوید: «روز عرفه، روز رهایی از آتش جهنم است»
بنابراین، الله متعال کسانی را که در عرفات شرف یاب شدند و کسانی را از مسلمانان اهل شهرها که به عرفات شرف یاب نشدند، تمامی شان را در این روز از آتش جهنم رهایی میبخشد.
برای همین، فردای آن روز برای تمام مسلمانان جهان، چی کسانیکه در عرفات حضور داشتند و چه کسانی حضور نداشتند، عید قرار گرفته است!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: دکتر ایاد قنیبی
Forwarded from 🕋🕋فقط بگو الله🕋🕋
﷽
الحمدلله رب العالمین والصلاه والسلام علی سیدنا محمّد وعلی آله وصحبه اجمعین
یارب🤲🏻😭 یارحمن🤲🏻😭 یا ذوالجلال و الاکرام یاحنان ویامنان🤲🏻😭 یاغفور 🤲🏻😭 یاودود🤲🏻😭
یارب 🤲🏻😭یاالله🤲🏻😭 عاجزانه به درگاهت روی آورده ایم یا الله اجابت کن🤲🏻😭 دعای همه دعاکننده ها
یاالله🤲🏻 ببخش وعفو کن🤲🏻 همه گناهان دانسته وندانسته مارو گناهان گذشته وحالمون رو یاالله🤲🏻 قلم عفو بکش🤲🏻 بر همه گناهان صغیره وکبیره مون یارب🤲🏻 یا الله🤲🏻 یاشافی الامراض🤲🏻 بیماران ما را شفا عنایت فرما 🤲🏻و به مبتلايان ما عافيت عنايت فرما🤲🏻
پروردگارا 🤲🏻😭ما در همه بلاها از تو عافیت می خواهیم
یا الله🤲🏻😭 مشکلات وگرفتاری های همه مسلمانان رو حل وبخیر کن🤲🏻😭 واسباب دلخوشیشون رو فراهم کن🤲🏻😭 مخصوصا مشکلات این جمع ایمانی رو
یارب🤲🏻 یارحمن🤲🏻 اسباب ازدواج مجردین رو فراهم کن🤲🏻 وهمسری صالح وباایمان نصیبشون کن🤲🏻 مخصوصا اونهایی که ازدواجشون به تاخیر افتاده
یاالله🤲🏻 بی اولادان رو اولادی سالم وصالح نصیب کن🤲🏻 که مایه دلخوشی وسربلندیشون باشن 🤲🏻یاربی🤲🏻 متاهلینی که در زندگی شون مشکل دارن یاالله 🤲🏻خودت دلاشون رو گرم هم کن🤲🏻 وزندگیشونو سبز که یارویاورهم بشن 🤲🏻بدلخوشی کنارهم باشن🤲🏻
یاالله🤲🏻😭 توفیق خدمت خالصانه به والدینمون رو نصیبمون کن یاالله🤲🏻😭 عمر طولانی وباعزت نصیبشون کن🤲🏻😭 همراه باسلامتی یاالله پیردعاگو بشن🤲🏻😭
یاالله🤲🏻 تا پاکمون نکردی خاکمون نکن یاالله 🤲🏻موت باعزت نصیبمون کن🤲🏻 یاالله 🤲🏻سوالات قبررو برامون آسان کن 🤲🏻قبرمون رو باغی از باغات بهشت قرار بده🤲🏻
یاالله🤲🏻 شفاعت رسول صل الله علیه وسلم نصیب خودمون وخانوادهامون بگردان🤲🏻 یاالله🤲🏻 بدون حساب وکتاب جنت الفردوست رو نصیبمون کن🤲🏻😭
یاالله 🤲🏻توفیق عبادت خالصانه نصیبمون کن یاالله🤲🏻 روز عرفه از گناه پاک وطاهرمون کن یاالله🤲🏻 جزتو پناهی نداریم
یاالله🤲🏻😭 خودت از دل اعضای گروه باخبری یاالله 🤲🏻😭یارب یارحمن🤲🏻😭 دعاهاشونو اجابت خیرکن🤲🏻😭 واسباب دلخوشیشونو فراهم کن🤲🏻😭 از جایی که گمان نمیکنن
دعا میکنم با ایمان و عشق هر خواسته ای از خداوند دارید برآورده شود
خداوند🤲🏻😭 بهترین سعادت و خوشبختی را برای شما و خانواده محترمتان در دنیا و آخرت رقم بزند
تنتون سالم زندگیتون پر از خیر و برکت دنیا وآخرتتون آباد
ربنا تقبل منا یاارحم الراحمین وتب علینا انک انت تواب الرحیم یااالله 🤲🏻آمین یا رب العالمین یاالله 🤲🏻😭
وصل الله علی سیدنا محمد وعلی اله وصحبه وسلم
یاالله🤲🏻 پاداش خیرنصیب خواننده ونشر دهنده دعاها کن 🤲🏻الهی 🤲🏻به خواسته هاتون برسی
الحمدلله رب العالمین والصلاه والسلام علی سیدنا محمّد وعلی آله وصحبه اجمعین
یارب🤲🏻😭 یارحمن🤲🏻😭 یا ذوالجلال و الاکرام یاحنان ویامنان🤲🏻😭 یاغفور 🤲🏻😭 یاودود🤲🏻😭
یارب 🤲🏻😭یاالله🤲🏻😭 عاجزانه به درگاهت روی آورده ایم یا الله اجابت کن🤲🏻😭 دعای همه دعاکننده ها
یاالله🤲🏻 ببخش وعفو کن🤲🏻 همه گناهان دانسته وندانسته مارو گناهان گذشته وحالمون رو یاالله🤲🏻 قلم عفو بکش🤲🏻 بر همه گناهان صغیره وکبیره مون یارب🤲🏻 یا الله🤲🏻 یاشافی الامراض🤲🏻 بیماران ما را شفا عنایت فرما 🤲🏻و به مبتلايان ما عافيت عنايت فرما🤲🏻
پروردگارا 🤲🏻😭ما در همه بلاها از تو عافیت می خواهیم
یا الله🤲🏻😭 مشکلات وگرفتاری های همه مسلمانان رو حل وبخیر کن🤲🏻😭 واسباب دلخوشیشون رو فراهم کن🤲🏻😭 مخصوصا مشکلات این جمع ایمانی رو
یارب🤲🏻 یارحمن🤲🏻 اسباب ازدواج مجردین رو فراهم کن🤲🏻 وهمسری صالح وباایمان نصیبشون کن🤲🏻 مخصوصا اونهایی که ازدواجشون به تاخیر افتاده
یاالله🤲🏻 بی اولادان رو اولادی سالم وصالح نصیب کن🤲🏻 که مایه دلخوشی وسربلندیشون باشن 🤲🏻یاربی🤲🏻 متاهلینی که در زندگی شون مشکل دارن یاالله 🤲🏻خودت دلاشون رو گرم هم کن🤲🏻 وزندگیشونو سبز که یارویاورهم بشن 🤲🏻بدلخوشی کنارهم باشن🤲🏻
یاالله🤲🏻😭 توفیق خدمت خالصانه به والدینمون رو نصیبمون کن یاالله🤲🏻😭 عمر طولانی وباعزت نصیبشون کن🤲🏻😭 همراه باسلامتی یاالله پیردعاگو بشن🤲🏻😭
یاالله🤲🏻 تا پاکمون نکردی خاکمون نکن یاالله 🤲🏻موت باعزت نصیبمون کن🤲🏻 یاالله 🤲🏻سوالات قبررو برامون آسان کن 🤲🏻قبرمون رو باغی از باغات بهشت قرار بده🤲🏻
یاالله🤲🏻 شفاعت رسول صل الله علیه وسلم نصیب خودمون وخانوادهامون بگردان🤲🏻 یاالله🤲🏻 بدون حساب وکتاب جنت الفردوست رو نصیبمون کن🤲🏻😭
یاالله 🤲🏻توفیق عبادت خالصانه نصیبمون کن یاالله🤲🏻 روز عرفه از گناه پاک وطاهرمون کن یاالله🤲🏻 جزتو پناهی نداریم
یاالله🤲🏻😭 خودت از دل اعضای گروه باخبری یاالله 🤲🏻😭یارب یارحمن🤲🏻😭 دعاهاشونو اجابت خیرکن🤲🏻😭 واسباب دلخوشیشونو فراهم کن🤲🏻😭 از جایی که گمان نمیکنن
دعا میکنم با ایمان و عشق هر خواسته ای از خداوند دارید برآورده شود
خداوند🤲🏻😭 بهترین سعادت و خوشبختی را برای شما و خانواده محترمتان در دنیا و آخرت رقم بزند
تنتون سالم زندگیتون پر از خیر و برکت دنیا وآخرتتون آباد
ربنا تقبل منا یاارحم الراحمین وتب علینا انک انت تواب الرحیم یااالله 🤲🏻آمین یا رب العالمین یاالله 🤲🏻😭
وصل الله علی سیدنا محمد وعلی اله وصحبه وسلم
یاالله🤲🏻 پاداش خیرنصیب خواننده ونشر دهنده دعاها کن 🤲🏻الهی 🤲🏻به خواسته هاتون برسی
#دوقسمت صدوچهل وسه وصدوچهل وچهار
📖سرگذشت کوثر
یونس به مراد گفت بابا خواهش میکنم از اینجا نرو ما دلمون برات تنگ میشه بعد تو چیکار کنیم میشه زود برگردی مراد گفت نمیدونم پسرم شاید برگردم شاید برنگردم اما بدون که من به خاطر دفاع ازکشورم رفتم مثل خیلی از کسایی که رفتن پسرم یه روز وقتی بزرگ شدی میفهمی که هیچ چیز مهمتر از کشورت نیست کشور آدم مثل ناموس آدم میمونه کشورم ناموسمه دلم نمیخواد کسی بهش تجاوز کنه ما بالاخره تو این جنگ موفق میشیم ما پیروز میشیم اجازه نمیدیم عراق بهش دست درازی کنه یونس گفت بابا منم دلم میخواد بیام اهواز تو رو خدا منم با خودت ببرمراد گفت نه تو دیگه نباید با من بیای مامانت به اندازه کافی ناراحت هست مادر به اندازه کافی عزادار هستش بعد هم تو هنوز خیلی بچهای تو الان نباید بیای جنگ ایشالا بزرگ میشی خودت خیلی از چیزا رو میفهمی دلم برای مراد تنگ میشد دلم میخواست برای همیشه پیشم میموند هیچ وقت ترکم نمیکرد تمام صورتم پر از اشک بود اشکم بند نمیاومد عاشقانه دوستش داشتم حتی دلم نمیخواست فکر کنم که یک روز مرادرو از دست میدم مراد منو نگاه کرد گفت گریه نکن خانم ازت خواهش میکنم اجازه بده برم تو اینجوری گریه میکنی من دلم نمیاد برم گفتم مراد اگه رفتی برنگشتی من چیکار کنم گفت هیچی نمیشه تو قویتر از این حرفایی یادت نره تو خیلی محکمی هیچی نمیتونه تو رو از پا در بیاره تو مادر شهیدی خواهر شهیدی این کم چیزی نیست به زودی همه چی به حالت عادی برمیگرده همه برمیگردن به شهرهاشون
خدا رو چه دیدی عشقم شایدم منم یه روز برگشتم گفتم یعنی میشه تو هم برگردی میشه تا دوباره برگردی سر خونه زندگیت گفت نمیدونم ولی واسم دعا کن از زیر قرآن ردش کردم وقتی از زیر قرآن رد شد و میخواست بره فقط نگاهی به من کرد و گفت یه خواهش دیگه هم ازت دارم گفتم بگو گفت خواهش میکنم من و مادرمو ببخش مادر منو حلال کن میدونم از دستش خیلی ناراحتی خیلی اذیتت کرد مادر شوهر خیلی بدی برات بود
به خاطر من به روح پاک محمد قسمت میدم که مادر منو ببخشی مادرم چندین و چند بار اومد بخوابم من که نمیدونستم شهید شده
ولی هر دفعه اومد به خوابم بهم گفتش که کوثر از دست من خیلی ناراحته به کوثر بگو منو ببخشه گفتم عشق من به خاطر تو همه کاری میکنم من حتماً مادرت رو میبخشم از اعماق وجودم میگم که مادرتو بخشیدم
مراد بی توجه به بقیه منو بغل کرد و گفت به خاطر همه سالهای با هم بودنمون ازت ممنونم به خاطر همه چی ازت ممنونم به خاطر اینکه ۵ تا بچه خیلی خوشگل به من دادی ازت ممنونم تو بهترین بچههای دنیا رو به من دادی تو بهترین مادری هیچ وقت فراموش نکن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگه رفتم اون دنیا و لیاقت اینو داشتم که بچههامونو دوباره ببینم بهت قول میدم که ازشون مراقبت کنم قول میدم که خیلی خوب ازشون مراقبت کنم تا روزی که خودتم بیای پیشمون تو حالا حالاها باید عمر کنی و نوههامونو ببینی باید یونس رو داماد کنی یاسینو داماد کنی باید شاهد برگشتن برادرت سر خونه زندگیش باشی داداشتو باید داماد کنی هیچ وقت اینا رو فراموش نکن تو خیلی کارها داری که باید انجام بدی تو کارهای نا تمام زیادی داری که باید انجام بدی هیچ وقت منو فراموش نکن گفتم هرگز فراموشت نمیکنم پیشونیمو بوسید و گفت خداحافظ عشقم موفق باشید خیلی دوست دارم
مراد ساکش رو برداشت و راه افتاد یک بار دیگه سر کوچه که رسید برای ما دست تکون دادو با صدای بلند گفت خیلی دوستون دارم برید خونه دیگه اینقدر واینستید جلوی در
به فاطمه نگاه کردم که داشت بیصدا گریه میکرددستشو گرفتم و فشار دادم گفتم دختر خوشگلم گریه نکن خودت که میدونی بابات اصلاً دوست نداره تو گریه کنی فاطمه گفت تو چرا داری گریه میکنی من دارم به همون دلیل گریه میکنم گفتم این اشکهای عشقه اشکهای عاشقی برای همه این سالهاست
فاطمه گفت مامان اگه بابا برنگرده چیکار کنیم گفتم ما باید خودمونو برای هر اتفاق آماده کنیم ما نباید ضعیف باشیم اینو فراموش نکن ما باید خیلی قوی باشیم
روزها از پی همدیگه میگذشت روزهایی که پر از استرس و نگرانی بودگاهی نامههایی از مراد دریافت میکردم نامههایی که همش بوی عشق میداد پر از مهربونی بود و منو به زندگی امیدوار میکردتو همه نامهها به من امید میداد بهم میگفت بالاخره این جنگ تموم میشه این جنگ بالاخره تموم میشه خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکنی
تو یکی از نامههاش برام نوشته بود که مهدی رو دیده نمیدونه که درست دیده یا نه ولی احساس میکنه که مهدی رو دیده خودمم می دونستم که مهدی رو ندیده فقط میخواست دل منو آروم کنه خرداد سال ۶۵ بودش که بالاخره اون اتفاقی که نباید می افتاد برای من و خونوادم افتاداومدن به من و بچههام خبر دادن مراد به درجه رفیع شهادت رسیده😭
📖سرگذشت کوثر
یونس به مراد گفت بابا خواهش میکنم از اینجا نرو ما دلمون برات تنگ میشه بعد تو چیکار کنیم میشه زود برگردی مراد گفت نمیدونم پسرم شاید برگردم شاید برنگردم اما بدون که من به خاطر دفاع ازکشورم رفتم مثل خیلی از کسایی که رفتن پسرم یه روز وقتی بزرگ شدی میفهمی که هیچ چیز مهمتر از کشورت نیست کشور آدم مثل ناموس آدم میمونه کشورم ناموسمه دلم نمیخواد کسی بهش تجاوز کنه ما بالاخره تو این جنگ موفق میشیم ما پیروز میشیم اجازه نمیدیم عراق بهش دست درازی کنه یونس گفت بابا منم دلم میخواد بیام اهواز تو رو خدا منم با خودت ببرمراد گفت نه تو دیگه نباید با من بیای مامانت به اندازه کافی ناراحت هست مادر به اندازه کافی عزادار هستش بعد هم تو هنوز خیلی بچهای تو الان نباید بیای جنگ ایشالا بزرگ میشی خودت خیلی از چیزا رو میفهمی دلم برای مراد تنگ میشد دلم میخواست برای همیشه پیشم میموند هیچ وقت ترکم نمیکرد تمام صورتم پر از اشک بود اشکم بند نمیاومد عاشقانه دوستش داشتم حتی دلم نمیخواست فکر کنم که یک روز مرادرو از دست میدم مراد منو نگاه کرد گفت گریه نکن خانم ازت خواهش میکنم اجازه بده برم تو اینجوری گریه میکنی من دلم نمیاد برم گفتم مراد اگه رفتی برنگشتی من چیکار کنم گفت هیچی نمیشه تو قویتر از این حرفایی یادت نره تو خیلی محکمی هیچی نمیتونه تو رو از پا در بیاره تو مادر شهیدی خواهر شهیدی این کم چیزی نیست به زودی همه چی به حالت عادی برمیگرده همه برمیگردن به شهرهاشون
خدا رو چه دیدی عشقم شایدم منم یه روز برگشتم گفتم یعنی میشه تو هم برگردی میشه تا دوباره برگردی سر خونه زندگیت گفت نمیدونم ولی واسم دعا کن از زیر قرآن ردش کردم وقتی از زیر قرآن رد شد و میخواست بره فقط نگاهی به من کرد و گفت یه خواهش دیگه هم ازت دارم گفتم بگو گفت خواهش میکنم من و مادرمو ببخش مادر منو حلال کن میدونم از دستش خیلی ناراحتی خیلی اذیتت کرد مادر شوهر خیلی بدی برات بود
به خاطر من به روح پاک محمد قسمت میدم که مادر منو ببخشی مادرم چندین و چند بار اومد بخوابم من که نمیدونستم شهید شده
ولی هر دفعه اومد به خوابم بهم گفتش که کوثر از دست من خیلی ناراحته به کوثر بگو منو ببخشه گفتم عشق من به خاطر تو همه کاری میکنم من حتماً مادرت رو میبخشم از اعماق وجودم میگم که مادرتو بخشیدم
مراد بی توجه به بقیه منو بغل کرد و گفت به خاطر همه سالهای با هم بودنمون ازت ممنونم به خاطر همه چی ازت ممنونم به خاطر اینکه ۵ تا بچه خیلی خوشگل به من دادی ازت ممنونم تو بهترین بچههای دنیا رو به من دادی تو بهترین مادری هیچ وقت فراموش نکن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگه رفتم اون دنیا و لیاقت اینو داشتم که بچههامونو دوباره ببینم بهت قول میدم که ازشون مراقبت کنم قول میدم که خیلی خوب ازشون مراقبت کنم تا روزی که خودتم بیای پیشمون تو حالا حالاها باید عمر کنی و نوههامونو ببینی باید یونس رو داماد کنی یاسینو داماد کنی باید شاهد برگشتن برادرت سر خونه زندگیش باشی داداشتو باید داماد کنی هیچ وقت اینا رو فراموش نکن تو خیلی کارها داری که باید انجام بدی تو کارهای نا تمام زیادی داری که باید انجام بدی هیچ وقت منو فراموش نکن گفتم هرگز فراموشت نمیکنم پیشونیمو بوسید و گفت خداحافظ عشقم موفق باشید خیلی دوست دارم
مراد ساکش رو برداشت و راه افتاد یک بار دیگه سر کوچه که رسید برای ما دست تکون دادو با صدای بلند گفت خیلی دوستون دارم برید خونه دیگه اینقدر واینستید جلوی در
به فاطمه نگاه کردم که داشت بیصدا گریه میکرددستشو گرفتم و فشار دادم گفتم دختر خوشگلم گریه نکن خودت که میدونی بابات اصلاً دوست نداره تو گریه کنی فاطمه گفت تو چرا داری گریه میکنی من دارم به همون دلیل گریه میکنم گفتم این اشکهای عشقه اشکهای عاشقی برای همه این سالهاست
فاطمه گفت مامان اگه بابا برنگرده چیکار کنیم گفتم ما باید خودمونو برای هر اتفاق آماده کنیم ما نباید ضعیف باشیم اینو فراموش نکن ما باید خیلی قوی باشیم
روزها از پی همدیگه میگذشت روزهایی که پر از استرس و نگرانی بودگاهی نامههایی از مراد دریافت میکردم نامههایی که همش بوی عشق میداد پر از مهربونی بود و منو به زندگی امیدوار میکردتو همه نامهها به من امید میداد بهم میگفت بالاخره این جنگ تموم میشه این جنگ بالاخره تموم میشه خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکنی
تو یکی از نامههاش برام نوشته بود که مهدی رو دیده نمیدونه که درست دیده یا نه ولی احساس میکنه که مهدی رو دیده خودمم می دونستم که مهدی رو ندیده فقط میخواست دل منو آروم کنه خرداد سال ۶۵ بودش که بالاخره اون اتفاقی که نباید می افتاد برای من و خونوادم افتاداومدن به من و بچههام خبر دادن مراد به درجه رفیع شهادت رسیده😭
#ضربالمثل
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
(دوستیبامردمدانانكوست):
بهكسانیگفتهمیشود كهمیدانندمعاشرتبا افرادداناسعادتمندیمیآورد.روزیروزگاری،مردداناییازمنطقهیآبادیكهپرازدرختانمیوهبودمیگذشت.ناگهان چشمهیآبیرا دید كه از آن رودیروان شده بود. مردكه خیلیخسته بود،هوسكردبرودوزیردرختیكناررودكمیاستراحتدر كند. مرد افسار اسبش را به درختی بست زیراندازش را برداشت تا زیر درختی پهن كند و بخوابد كه ناگهان دید باغبانی كنار رودخانه بیلش را به درخت تكیه داده و همانجا خوابیده. باغبان خسته با دهان باز خوابیده بود مرد با دیدن باغبان كه به این شكل خوابیده بود خندهاش گرفت. در همین حین به یكباره عقربی از كنار مرد خوابیده میگذشت مرد دانا دید عقرب از بدن و گردن مَرد گذشت و وارد دهان باغبان شد بعد مرد باغبان دهانش را بست. مرد دانا كه نمیتوانست قبول كند عقربی به همین راحتی وارد بدن فردی شود و جان او را بگیرد، با خود گفت: هر جور شده باید از مرگ این مرد جلوگیری كنم و با فكر كردن راه چارهای به ذهنش رسید.مرد مسافر شاخهی تازهای از یكی از درختان باغ كَند. تركهی دردناكی از آن درست كرد و شروع كرد داد و بیداد به راه انداختن تا مرد باغبان را از خواب بیدار كرد. همین كه مرد بیدار شد اولین ضربه را به او زد تا سریع از جایش بپرد و به حركت وادار شود. باغبان بیچاره كه مات و متحیر مانده بود پرسید: تو كیستی؟ چرا میزنی؟ از كجا آمدی؟ ولی مرد دانا بدون اینكه جوابی بدهد با تركه او را دنبال میكرد و میگفت: بلند شو! بلند شو! تا دیر نشده چند تا میوهی گندیده بخور.مرد باغبان كه متوجهی منظور او نبود میگفت: حالا چرا میوهی گندیده. اگر بخواهم بخورم، از میوههای سالمش میخورم، چون باغ خودمه و خودم زحمتش را كشیدم. ولی گوش مرد دانا به این حرفها و دلیل و منطقها بدهكار نبود. باغبان را با تركه میزد كه جایی ثابت قرار نگیرد و میگفت: نه تو باید میوهی گندیده بخوری!باغبان كه دستش خالی بود و چارهای جز تسلیم در برابر مرد دانا نداشت، دید اگر میوههای گندیدهی باغش را بخورد بهتر از این است كه مرتب ضربات تركه به جانش بخورد. شروع كرد به خوردن میوههای گندیدهای كه خودش از درختان باغ چیده بود تا به دور بریزد. مرد باغبان خورد و خورد تا جایی كه دیگر از شدت سیری داشت خفه میشد.مرد باغبان با همان حالت زاری و بیچارگی رو كرد به مرد دانا و گفت: حداقل بگو جرم من چی هست كه چنین مجازات سنگینی را بدون هیچ گونه محاكمهای برایم در نظر گرفتی؟ چیزی نمانده از خوردن این همه میوهی گندیده جانم را از دست بدهم.مرد دانا همینطور كه به طرف اسبش میرفت تا طنابش را باز كند و سوارش بشود گفت: حالا كجاش رو دیدی؟ حالا كه میوههای باغت را خوردی موقع دویدن زیر درختان باغت هست.مرد دانا سوار بر اسبش با تركهای كه درست كرده بود به مرد باغدار ضربه میزد و باغدار بیچاره میدوید. تا جایی كه مرد باغدار لحظه به لحظه حالش بدتر میشد. و در اثر این همه فشار و ترس و دلهره كه مرد دانا برایش ایجاد كرده بود حالش بهم میخورد. مرد دانا آنقدر این كار را ادامه داد تا باغدار هرچه خورده بود بالا آورد.آن وقت مرد باغدار گوشهای روی زمین افتاد و مرد دانا هم از اسبش پیاده شد، بالای سرش رفت و گفت: رفیق حالت چطور است؟مرد باغدار كه خیلی عصبانی بود و میدید مردی كه تا آن لحظه در حال زورگویی و اذیت او بود حالا كه حالش بهم خورده بالای سرش آمده حالش را میپرسد و به رویش لبخند میزند. گفت: تو مرا كشتی حالا، حالم را میپرسی؟ مرد دانا گفت: مرا ببخش ای دوست! من چارهای جز این كار نداشتم؟ باغبان كه معنی و مفهوم حرفهای او را نمیفهمید، گفت: یعنی كه چی؟ تو چارهای نداشتی جز اینكه مرا با تركه بزنی؟
مرد دانا گفت: من از این مسیر میگذشتم كه خواستم كمی در كنار رودخانه استراحت كنم. به یكباره تو را دیدم كه خوابیده بودی تو آنقدر خسته بودی كه دهانت بازمانده بود. من دیدم كه عقربی در اطراف تو حركت میكند، عقرب روی بدن تو آمد و آمد روی صورتت و رفت داخل دهانت آن وقت تو دهانت را بستی. من خواستم كمكی به تو بكنم. اگر به تو میگفتم كه عقربی را تو قورت دادهای از شدت ترس میمردی.تنها راه چارهای كه به ذهنم رسید این بود كه تو را به تحرك وادارم و كاری كنم تا تو حالت بهم بخورد به خاطر همین مجبورت كردم میوههای گندیدهی باغت را بخوری و بدوی تا قبل از اینكه زهر عقرب اثر كند آن را بالا بیاوری. برای اینكه حرفهایم را باور كنی، كافی است محتویات معدهات را كه بالا آوردهای یكبار دیگر نگاه كنی.مرد باغبان كه باورش نمیشد این كار را كرد و دید یك عقرب سیاه را بالا آورده. مرد دانا با این كارها جان او را نجات داده بود. مرد باغبان به یكباره تمام تركههایی كه خورده بود را فراموش كرد و به دست و پای مرد دانا افتاد و از او تشكر كرد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
(دوستیبامردمدانانكوست):
بهكسانیگفتهمیشود كهمیدانندمعاشرتبا افرادداناسعادتمندیمیآورد.روزیروزگاری،مردداناییازمنطقهیآبادیكهپرازدرختانمیوهبودمیگذشت.ناگهان چشمهیآبیرا دید كه از آن رودیروان شده بود. مردكه خیلیخسته بود،هوسكردبرودوزیردرختیكناررودكمیاستراحتدر كند. مرد افسار اسبش را به درختی بست زیراندازش را برداشت تا زیر درختی پهن كند و بخوابد كه ناگهان دید باغبانی كنار رودخانه بیلش را به درخت تكیه داده و همانجا خوابیده. باغبان خسته با دهان باز خوابیده بود مرد با دیدن باغبان كه به این شكل خوابیده بود خندهاش گرفت. در همین حین به یكباره عقربی از كنار مرد خوابیده میگذشت مرد دانا دید عقرب از بدن و گردن مَرد گذشت و وارد دهان باغبان شد بعد مرد باغبان دهانش را بست. مرد دانا كه نمیتوانست قبول كند عقربی به همین راحتی وارد بدن فردی شود و جان او را بگیرد، با خود گفت: هر جور شده باید از مرگ این مرد جلوگیری كنم و با فكر كردن راه چارهای به ذهنش رسید.مرد مسافر شاخهی تازهای از یكی از درختان باغ كَند. تركهی دردناكی از آن درست كرد و شروع كرد داد و بیداد به راه انداختن تا مرد باغبان را از خواب بیدار كرد. همین كه مرد بیدار شد اولین ضربه را به او زد تا سریع از جایش بپرد و به حركت وادار شود. باغبان بیچاره كه مات و متحیر مانده بود پرسید: تو كیستی؟ چرا میزنی؟ از كجا آمدی؟ ولی مرد دانا بدون اینكه جوابی بدهد با تركه او را دنبال میكرد و میگفت: بلند شو! بلند شو! تا دیر نشده چند تا میوهی گندیده بخور.مرد باغبان كه متوجهی منظور او نبود میگفت: حالا چرا میوهی گندیده. اگر بخواهم بخورم، از میوههای سالمش میخورم، چون باغ خودمه و خودم زحمتش را كشیدم. ولی گوش مرد دانا به این حرفها و دلیل و منطقها بدهكار نبود. باغبان را با تركه میزد كه جایی ثابت قرار نگیرد و میگفت: نه تو باید میوهی گندیده بخوری!باغبان كه دستش خالی بود و چارهای جز تسلیم در برابر مرد دانا نداشت، دید اگر میوههای گندیدهی باغش را بخورد بهتر از این است كه مرتب ضربات تركه به جانش بخورد. شروع كرد به خوردن میوههای گندیدهای كه خودش از درختان باغ چیده بود تا به دور بریزد. مرد باغبان خورد و خورد تا جایی كه دیگر از شدت سیری داشت خفه میشد.مرد باغبان با همان حالت زاری و بیچارگی رو كرد به مرد دانا و گفت: حداقل بگو جرم من چی هست كه چنین مجازات سنگینی را بدون هیچ گونه محاكمهای برایم در نظر گرفتی؟ چیزی نمانده از خوردن این همه میوهی گندیده جانم را از دست بدهم.مرد دانا همینطور كه به طرف اسبش میرفت تا طنابش را باز كند و سوارش بشود گفت: حالا كجاش رو دیدی؟ حالا كه میوههای باغت را خوردی موقع دویدن زیر درختان باغت هست.مرد دانا سوار بر اسبش با تركهای كه درست كرده بود به مرد باغدار ضربه میزد و باغدار بیچاره میدوید. تا جایی كه مرد باغدار لحظه به لحظه حالش بدتر میشد. و در اثر این همه فشار و ترس و دلهره كه مرد دانا برایش ایجاد كرده بود حالش بهم میخورد. مرد دانا آنقدر این كار را ادامه داد تا باغدار هرچه خورده بود بالا آورد.آن وقت مرد باغدار گوشهای روی زمین افتاد و مرد دانا هم از اسبش پیاده شد، بالای سرش رفت و گفت: رفیق حالت چطور است؟مرد باغدار كه خیلی عصبانی بود و میدید مردی كه تا آن لحظه در حال زورگویی و اذیت او بود حالا كه حالش بهم خورده بالای سرش آمده حالش را میپرسد و به رویش لبخند میزند. گفت: تو مرا كشتی حالا، حالم را میپرسی؟ مرد دانا گفت: مرا ببخش ای دوست! من چارهای جز این كار نداشتم؟ باغبان كه معنی و مفهوم حرفهای او را نمیفهمید، گفت: یعنی كه چی؟ تو چارهای نداشتی جز اینكه مرا با تركه بزنی؟
مرد دانا گفت: من از این مسیر میگذشتم كه خواستم كمی در كنار رودخانه استراحت كنم. به یكباره تو را دیدم كه خوابیده بودی تو آنقدر خسته بودی كه دهانت بازمانده بود. من دیدم كه عقربی در اطراف تو حركت میكند، عقرب روی بدن تو آمد و آمد روی صورتت و رفت داخل دهانت آن وقت تو دهانت را بستی. من خواستم كمكی به تو بكنم. اگر به تو میگفتم كه عقربی را تو قورت دادهای از شدت ترس میمردی.تنها راه چارهای كه به ذهنم رسید این بود كه تو را به تحرك وادارم و كاری كنم تا تو حالت بهم بخورد به خاطر همین مجبورت كردم میوههای گندیدهی باغت را بخوری و بدوی تا قبل از اینكه زهر عقرب اثر كند آن را بالا بیاوری. برای اینكه حرفهایم را باور كنی، كافی است محتویات معدهات را كه بالا آوردهای یكبار دیگر نگاه كنی.مرد باغبان كه باورش نمیشد این كار را كرد و دید یك عقرب سیاه را بالا آورده. مرد دانا با این كارها جان او را نجات داده بود. مرد باغبان به یكباره تمام تركههایی كه خورده بود را فراموش كرد و به دست و پای مرد دانا افتاد و از او تشكر كرد.
پارت چهلوپنجم: وقتی قرآن قلبم را حفظ
امید زنگ صاحب خونه زد .امید باهاش دعوا میکرد، با لحن تند و عصبی میخواست کل پول پیش رو بگیره. فکر کردم ناراحته، شاید یه چیز موقتیه، ولی وقتی دیدمش که بیهیچ حرفی، تمام پولها و قولنامه رو برداشت، کلید خونه رو گرفت و سوار اسنپ شد و رفت...
خشکم زد.
ساعت دقیقاً ۹ و نیم شب بود.
آره... منو تنها گذاشت و رفت.
اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد. فقط فکر کردم... فکر کردم و فکر کردم.
به این نتیجه رسیدم که امید، مرد زندگی نیست.
بس بود... تا همینجا کافی بود...
کافی بود زجر کشیدن، کافی بود تحمل بیحاصلم.
صبح ساعت ده، عبای مشکیم رو پوشیدم. حتی پول اسنپ هم نداشتم. با هزار خجالت به خواهرم زنگ زدم تا برام اسنپ بگیره.
قرآنم رو برداشتم و از اون خونه زدم بیرون.
از خونهای که یه زمانی برام مأمنِ آرامش بود... ولی حالا؟ شده بود زندونِ تنهاییهام.
زیاد کتک خوردم، زیاد تحمل کردم... ولی نشد که نشد.
رفتم خونهی خواهرم. همونجا، بیاختیار، زدم زیر گریه.
نمیخواستم مامانم چیزی بفهمه. حال روحیم داغون بود. گفتم بذار اول یه ذره آروم شم، بعد براشون تعریف کنم.
اون روزم گذشت...
ولی یه چیز دیگه فهمیدم. امید همهی جهازمو برده بود واسه مامانش، حتی لباسامو.
بلاکم کرده بود... و منم برای همیشه بلاکش کردم.
تمام تلاشمو برای ساختن این زندگی کرده بودم. ولی نشد... فقط دلم از یه چیز میسوزه:
چرا حتی یه بار، فقط یه بار، خوبیهامو ندید؟
چرا نفهمید که چقدر دوستش داشتم؟
با قلبی شکسته، برگشتم خونهی مادرم.
ولی اونجا هم سرزنش شدم.
«چرا وسایلتو نیاوردی؟»
فقط نگاهشون کردم.
واقعاً یعنی وسایلم از خودم مهمتر بودن؟
یعنی لباسام از من باارزشتر بودن؟
با بغض و عصبانیت گفتم:
«من هنوز زندهم... هنوز سالمم! چرا هیچکس اینو نمیفهمه؟!»
رفتم تو اتاق، درو بستم و بیصدا گریه کردم...
هقهق زدم...
انگار سالها خسته بودم...
انگار بدبختی رو تو آغوش کشیده بودم و هیچکس نفهمیده بود...
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امید زنگ صاحب خونه زد .امید باهاش دعوا میکرد، با لحن تند و عصبی میخواست کل پول پیش رو بگیره. فکر کردم ناراحته، شاید یه چیز موقتیه، ولی وقتی دیدمش که بیهیچ حرفی، تمام پولها و قولنامه رو برداشت، کلید خونه رو گرفت و سوار اسنپ شد و رفت...
خشکم زد.
ساعت دقیقاً ۹ و نیم شب بود.
آره... منو تنها گذاشت و رفت.
اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد. فقط فکر کردم... فکر کردم و فکر کردم.
به این نتیجه رسیدم که امید، مرد زندگی نیست.
بس بود... تا همینجا کافی بود...
کافی بود زجر کشیدن، کافی بود تحمل بیحاصلم.
صبح ساعت ده، عبای مشکیم رو پوشیدم. حتی پول اسنپ هم نداشتم. با هزار خجالت به خواهرم زنگ زدم تا برام اسنپ بگیره.
قرآنم رو برداشتم و از اون خونه زدم بیرون.
از خونهای که یه زمانی برام مأمنِ آرامش بود... ولی حالا؟ شده بود زندونِ تنهاییهام.
زیاد کتک خوردم، زیاد تحمل کردم... ولی نشد که نشد.
رفتم خونهی خواهرم. همونجا، بیاختیار، زدم زیر گریه.
نمیخواستم مامانم چیزی بفهمه. حال روحیم داغون بود. گفتم بذار اول یه ذره آروم شم، بعد براشون تعریف کنم.
اون روزم گذشت...
ولی یه چیز دیگه فهمیدم. امید همهی جهازمو برده بود واسه مامانش، حتی لباسامو.
بلاکم کرده بود... و منم برای همیشه بلاکش کردم.
تمام تلاشمو برای ساختن این زندگی کرده بودم. ولی نشد... فقط دلم از یه چیز میسوزه:
چرا حتی یه بار، فقط یه بار، خوبیهامو ندید؟
چرا نفهمید که چقدر دوستش داشتم؟
با قلبی شکسته، برگشتم خونهی مادرم.
ولی اونجا هم سرزنش شدم.
«چرا وسایلتو نیاوردی؟»
فقط نگاهشون کردم.
واقعاً یعنی وسایلم از خودم مهمتر بودن؟
یعنی لباسام از من باارزشتر بودن؟
با بغض و عصبانیت گفتم:
«من هنوز زندهم... هنوز سالمم! چرا هیچکس اینو نمیفهمه؟!»
رفتم تو اتاق، درو بستم و بیصدا گریه کردم...
هقهق زدم...
انگار سالها خسته بودم...
انگار بدبختی رو تو آغوش کشیده بودم و هیچکس نفهمیده بود...
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باسمه تعالی
عفت و پاکدامنی مادران،خواهران،دختران و زنان جامعه حرمت و مدار غیرت و ترازوی مردانگی ،،مردان جامعه است
در همه جوامع و مخصوصا در جوامع ایلی و عشایری جایگاه زنان بس بلند و رفیع هست
عفت و پاکدامنی زنان شهره عام هست.
سربلندی و غیرتمندی مردان در گروه عفیفه بودن زنان بوده و خواهد بود
و همین عفت و پاکدامنی زنان هست که مردان غیور پا به عرصه زندگی می گذارند
غیرت مردان و عفت زنان دو لازم و ملزوم همدیگر هستند
عفیف بودن نه به معنای زندانی کردن در پستوخانه های تاریک و نمور است
اختیار و آزادی نه به حضور بی قید و شرط در اجتماع است
بلکه به معنای حضوری فعال در خانواده و برپا کردن خیمه زندگی و ایجاد نقش موثر با حفظ تمام کرامتهای اخلاقی در جامعه می باشد
حقیقتا زنان نقش پررنگ و غیر قابل اغماض در تمام مراحل زندگی دارند
روح لطیفشان آرامش دهنده زندگی است
متاسفانه انسانهایی پیدا شده دانسته یا ندانسته در پی مبارزه با عفت و پاک دامنی زنان برخواسته اند
دو گروه باز هم دانسته یا ندانسته در حال ظلم کردن به زنان هستند
کسانی که به نام غیرت و شجاعت هر نوع حق خدادادی که به زن خداوند هدیه نموده مخالفت می کنند. حق انتخاب درست،حقوق انسانی و اجتماعی از تعلیم و تعلم تا حضور عفیفانه در اجتماع برای بروز رساندن توانمندیهای خدادادی جلوگیری بعمل می آورند
اینها زن را زندانی افکار متعصبانه خود نموده و روح لطیف زنان را خدشه دار میکنن
گروهی دیگر. عامدانه شلاق بر عفت زنان وارد میکنند
ورود زنان را بی قید و بند و شرورانه در اجتماع طالبند
نگاه های هیزشان به مانند تیرهای سهم گین بر پیکیر عفت زنان است
نگاه های هیز به زنان بریدن گوشت تنشان است
آهسته و آرام افرادی تحت عنوان فرهنگ اقوام با ایجاد گروههای ساز و دهل و برپایی آن در بازارها و خیابانها با حضور زنان بدحجاب در حال قبح زدایی از رقص و آواز زنان به صورت گروهی و فردی هستند
با عناوین قابل پذیرش فرهنگ و آداب قوم بلوچ در حال ترویج فرهنگ بی عفتی هستند
کجای فرهنگ قوم بلوچ رقص و آواز زنان در ملاء عام بوده کدام قوم بلوچ این فرهنگ را دارد
بلوچ از مجموعه طوایف و ایلات و اقوام مختلفی
تشکل شده اند در کدام یک از طوایف بلوچ رقص و آواز زنان مرسوم و معمول هست که یک عده معلوم نیست از چه تباری هستند تحت عنوان کلی با شکل و شمایل زنان قوم بلوچ در حال رقص و آواز هستند و این کار خود را به کل این قوم بزرگ تعمیم می دهند
اولا متولیان دولتی از باب وظیفه قانونی و از جایگاه مدعی العموم با این افراد که در حال اشاعه فساد ظاهری هستند به وظیفه ارشادی و حقوقی خود عمل نمایند
دوما کسانی که وابستگی سببی و نسبی با این افراد دارند به وظیفه خود عمل کنند از اشاعه منکرات علنی جلوگیری نمایند
سوما علمای محترم شما به مثابه پیامبران بنی اسرائیل پیامبران امت هستید
وعظ و نصایح فرمودید فکری اساسی به این موضوع داشته باشید
با این فضای مجازی و حضور و بروز اینگونه افراد به مانند رشد علفهای هرز در باغ زندگی اجتماع هستیم. مبارزه عملی و فتواهای شرعی شما می تواند چاره ایی برای این معضل اجتماعی باشد
معضل دیگر وارد کردن زنان در اختلافات و درگیریهای قبیلگی
گرچه اندک است
ولی حتی یک موردش هم خیلی زیاد است
بعضا در مورد اختلافاتی که بین یک عده بوجود میاد در تاریخ قوم بلوچ نبود کسی دست روی زن بلند کند. در بسیاری از مواقع در سخت ترین لحظات با حضور زنان به احترام چادر زنان بسیاری از کدورت ها برطرف و خون بست اتفاق افتاده
ولی متاسفانه شاهد هستیم در خصومت های قبیلگی زنان آماج تیرهای اسلحه های جهل و نادانی قرار میگرد
این هم از تاسف های بسیار هست که زن در امنیت نباشد و به ساحت قابل احترام زنان تعرض صورت گیرد که این شرمساری بزرگ برای یک جامعه با اصالت و فرهنگ می باشد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با احترام حسین طوقی
عفت و پاکدامنی مادران،خواهران،دختران و زنان جامعه حرمت و مدار غیرت و ترازوی مردانگی ،،مردان جامعه است
در همه جوامع و مخصوصا در جوامع ایلی و عشایری جایگاه زنان بس بلند و رفیع هست
عفت و پاکدامنی زنان شهره عام هست.
سربلندی و غیرتمندی مردان در گروه عفیفه بودن زنان بوده و خواهد بود
و همین عفت و پاکدامنی زنان هست که مردان غیور پا به عرصه زندگی می گذارند
غیرت مردان و عفت زنان دو لازم و ملزوم همدیگر هستند
عفیف بودن نه به معنای زندانی کردن در پستوخانه های تاریک و نمور است
اختیار و آزادی نه به حضور بی قید و شرط در اجتماع است
بلکه به معنای حضوری فعال در خانواده و برپا کردن خیمه زندگی و ایجاد نقش موثر با حفظ تمام کرامتهای اخلاقی در جامعه می باشد
حقیقتا زنان نقش پررنگ و غیر قابل اغماض در تمام مراحل زندگی دارند
روح لطیفشان آرامش دهنده زندگی است
متاسفانه انسانهایی پیدا شده دانسته یا ندانسته در پی مبارزه با عفت و پاک دامنی زنان برخواسته اند
دو گروه باز هم دانسته یا ندانسته در حال ظلم کردن به زنان هستند
کسانی که به نام غیرت و شجاعت هر نوع حق خدادادی که به زن خداوند هدیه نموده مخالفت می کنند. حق انتخاب درست،حقوق انسانی و اجتماعی از تعلیم و تعلم تا حضور عفیفانه در اجتماع برای بروز رساندن توانمندیهای خدادادی جلوگیری بعمل می آورند
اینها زن را زندانی افکار متعصبانه خود نموده و روح لطیف زنان را خدشه دار میکنن
گروهی دیگر. عامدانه شلاق بر عفت زنان وارد میکنند
ورود زنان را بی قید و بند و شرورانه در اجتماع طالبند
نگاه های هیزشان به مانند تیرهای سهم گین بر پیکیر عفت زنان است
نگاه های هیز به زنان بریدن گوشت تنشان است
آهسته و آرام افرادی تحت عنوان فرهنگ اقوام با ایجاد گروههای ساز و دهل و برپایی آن در بازارها و خیابانها با حضور زنان بدحجاب در حال قبح زدایی از رقص و آواز زنان به صورت گروهی و فردی هستند
با عناوین قابل پذیرش فرهنگ و آداب قوم بلوچ در حال ترویج فرهنگ بی عفتی هستند
کجای فرهنگ قوم بلوچ رقص و آواز زنان در ملاء عام بوده کدام قوم بلوچ این فرهنگ را دارد
بلوچ از مجموعه طوایف و ایلات و اقوام مختلفی
تشکل شده اند در کدام یک از طوایف بلوچ رقص و آواز زنان مرسوم و معمول هست که یک عده معلوم نیست از چه تباری هستند تحت عنوان کلی با شکل و شمایل زنان قوم بلوچ در حال رقص و آواز هستند و این کار خود را به کل این قوم بزرگ تعمیم می دهند
اولا متولیان دولتی از باب وظیفه قانونی و از جایگاه مدعی العموم با این افراد که در حال اشاعه فساد ظاهری هستند به وظیفه ارشادی و حقوقی خود عمل نمایند
دوما کسانی که وابستگی سببی و نسبی با این افراد دارند به وظیفه خود عمل کنند از اشاعه منکرات علنی جلوگیری نمایند
سوما علمای محترم شما به مثابه پیامبران بنی اسرائیل پیامبران امت هستید
وعظ و نصایح فرمودید فکری اساسی به این موضوع داشته باشید
با این فضای مجازی و حضور و بروز اینگونه افراد به مانند رشد علفهای هرز در باغ زندگی اجتماع هستیم. مبارزه عملی و فتواهای شرعی شما می تواند چاره ایی برای این معضل اجتماعی باشد
معضل دیگر وارد کردن زنان در اختلافات و درگیریهای قبیلگی
گرچه اندک است
ولی حتی یک موردش هم خیلی زیاد است
بعضا در مورد اختلافاتی که بین یک عده بوجود میاد در تاریخ قوم بلوچ نبود کسی دست روی زن بلند کند. در بسیاری از مواقع در سخت ترین لحظات با حضور زنان به احترام چادر زنان بسیاری از کدورت ها برطرف و خون بست اتفاق افتاده
ولی متاسفانه شاهد هستیم در خصومت های قبیلگی زنان آماج تیرهای اسلحه های جهل و نادانی قرار میگرد
این هم از تاسف های بسیار هست که زن در امنیت نباشد و به ساحت قابل احترام زنان تعرض صورت گیرد که این شرمساری بزرگ برای یک جامعه با اصالت و فرهنگ می باشد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با احترام حسین طوقی
💞زندگــــــــــــــی حقیقیِ مسلمان پس از مـــــــــرگ است، و زندگی کافر پیـــــــــش از آن، و هر کس برای «زندگی» خود تلاش مـــــــــــیکند:
"وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ"
[عنکبوت: ۶۴]💞
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«و همانا زندگی حقیقی [در] سرای آخرت است؛ ای کاش میدانستنـــــــــد»
"وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ"
[عنکبوت: ۶۴]💞
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«و همانا زندگی حقیقی [در] سرای آخرت است؛ ای کاش میدانستنـــــــــد»