( پایان ویژه برنامه )
با توجه به پیامهای متنی و صوتی ای که گذشت در می یابیم که فردا روز ویژه ای است که نباید به هیچ وجه آن را از دست بدهیم ، روزه اش برابر با عفو گناهان ( کوچک ) دو سال است ، دعا کردن در این روز جایگاه خاصی دارد و مورد قبول درگاه پروردگار می باشد ، روزی است که خداوند متعال بیشتر از همه روزها بندگانش را مورد عفو قرار می دهد ، شیطان در این روز بیشتر از هر وقت دیگری رسوا و تحقیر میشود ، و ...
یک نکته مهم اینکه این روز در سال فقط یک روز است و تکرار شدنی نیست ، پس بیائید همگی ان شاءالله فردا این روز را با روزه و دیگر عبادات گرامی بداریم .
نکته آخر اینکه دوستانمان را از فضیلت این روز با خبر کنیم و روزه این روز را به یادشان آوریم و با فرستادن پیامی آنان را آگاه کنیم که فردا آنان هم روزه دار شوند .
من فردا روزه ام 🤚
شما چی ؟!
امیدوارم جواب همه ما ( ما هم روزه خواهیم بود ) باشد .
تا ویژه برنامه دیگری همه عزیزان را به خداوند متعال می سپارم .
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
🌹💐🌷الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با توجه به پیامهای متنی و صوتی ای که گذشت در می یابیم که فردا روز ویژه ای است که نباید به هیچ وجه آن را از دست بدهیم ، روزه اش برابر با عفو گناهان ( کوچک ) دو سال است ، دعا کردن در این روز جایگاه خاصی دارد و مورد قبول درگاه پروردگار می باشد ، روزی است که خداوند متعال بیشتر از همه روزها بندگانش را مورد عفو قرار می دهد ، شیطان در این روز بیشتر از هر وقت دیگری رسوا و تحقیر میشود ، و ...
یک نکته مهم اینکه این روز در سال فقط یک روز است و تکرار شدنی نیست ، پس بیائید همگی ان شاءالله فردا این روز را با روزه و دیگر عبادات گرامی بداریم .
نکته آخر اینکه دوستانمان را از فضیلت این روز با خبر کنیم و روزه این روز را به یادشان آوریم و با فرستادن پیامی آنان را آگاه کنیم که فردا آنان هم روزه دار شوند .
من فردا روزه ام 🤚
شما چی ؟!
امیدوارم جواب همه ما ( ما هم روزه خواهیم بود ) باشد .
تا ویژه برنامه دیگری همه عزیزان را به خداوند متعال می سپارم .
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
🌹💐🌷الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کتاب روزه
باب (42): روزه گرفتن روز عرفه (نهم ذو الحجه)
620- عَنْ أَبِي قَتَادَةَ (رض): رَجُلٌ أَتَى النَّبِيَّ ﷺ فَقَالَ: كَيْفَ تَصُومُ؟ فَغَضِبَ رَسُولُ اللَّهِ(ص)، فَلَمَّا رَأَى عمر (رض) غَضَبَهُ قَالَ: رَضِينَا بِاللَّهِ رَبًّا، وَبِالإِسْلاَمِ دِينًا، وَبِمُحَمَّدٍ نَبِيًّا، نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ غَضَبِ اللَّهِ وَغَضَبِ رَسُولِهِ، فَجَعَلَ عمر (رض) يُرَدِّدُ هَذَا الْكَلاَمَ حَتَّى سَكَنَ غَضَبُهُ، فَقَالَ عُمَرُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ كَيْفَ بِمَنْ يَصُومُ الدَّهْرَ كُلَّهُ؟ قَالَ: «لاَ صَامَ وَلاَ أَفْطَرَ». (أَوْ قَالَ): «لَمْ يَصُمْ وَلَمْ يُفْطِرْ». قَالَ: كَيْفَ مَنْ يَصُومُ يَوْمَيْنِ وَيُفْطِرُ يَوْمًا؟ قَالَ: «وَيُطِيقُ ذَلِكَ أَحَدٌ»؟ قَالَ: كَيْفَ مَنْ يَصُومُ يَوْمًا وَيُفْطِرُ يَوْمًا؟ قَالَ: «ذَاكَ صَوْمُ دَاوُدَ، عَلَيْهِ السَّلاَم». قَالَ: كَيْفَ مَنْ يَصُومُ يَوْمًا وَيُفْطِرُ يَوْمَيْنِ؟ قَالَ: «وَدِدْتُ أَنِّي طُوِّقْتُ ذَلِكَ». ثُمَّ قَالَ
رَسُولُ اللَّهِ (ص): «ثَلاَثٌ مِنْ كُلِّ شَهْرٍ، وَرَمَضَانُ إِلَى رَمَضَانَ، فَهَذَا صِيَامُ الدَّهْرِكُلِّهِ، صِيَامُ يَوْمِ عَرَفَةَ، أَحْتَسِبُ عَلَى اللَّهِ أَنْ يُكَفِّرَ السَّنَةَ الَّتِي قَبْلَهُ، وَالسَّنَةَ الَّتِي بَعْدَهُ، وَصِيَامُ يَوْمِ عَاشُورَاءَ، أَحْتَسِبُ عَلَى اللَّهِ أَنْ يُكَفِّرَ السَّنَةَ الَّتِي قَبْلَهُ. (م/1162)
ترجمه: ابو قتاده (رض) میگوید: مردی نزد نبی اکرم ﷺ آمد و گفت: چگونه روزه
میگیری؟ رسول اکرم ﷺ از سخن او خشمگین شد * . هنگامیکه عمر (رض) ناراحتی پیامبر اکرم ﷺ را مشاهده نمود، گفت: الله را به عنوان پروردگار، اسلام را به عنوان دین، و محمد را به عنوان پیامبر، انتخاب کردیم. از خشم الله و رسولش به الله پناه میبریم. و آنقدر این سخن را تکرار کرد تا اینکه خشم رسول الله ﷺ فروکش نمود.
آنگاه عمر (رض) گفت: یا رسول الله! حکم کسی که همیشه روزه است، چیست؟ فرمود: «چنین کسی روزه نگرفته است (چون با سنت مخالفت نموده) و غذایی هم نخورده است». عمر گفت: کسی که دو روز را روزه میگیرد و یک روز را روزه نمیگیرد حکماش چیست؟ فرمود: «آیا کسی این توانایی را دارد»؟ عمر گفت: کسی که یک روز، روزه میگیرد و روز دیگر را روزه نمیگیرد، حکمش چیست؟ فرمود: «این، روزهی داوود ÷ است». عمر گفت: کسی که یک روز، روزه میگیرد و دو روز را روزه نمیگیرد حکماش چیست؟ فرمود: «ای کاش! من این توانایی را میداشتم». و افزود: «روزه گرفتن سه روز از هر ماه، و رمضان تا رمضان دیگر، مانند روزه گرفتن همهی عُمر است. و امیدوارم که الله ﻷ بوسیلهی روزهی روز عرفه، گناهان سال گذشته و آینده را ببخشد. همچنین امیدوارم که الله ﻷ بوسیلهی روزهی روز عاشورا، گناهان سال گذشته را ببخشد».
• سؤال کننده باید میپرسید که: من چگونه روزه بگیرم. اما چون روش سؤال نادرست بود، نبی اکرم خشمگین شد. شرح نووی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باب (42): روزه گرفتن روز عرفه (نهم ذو الحجه)
620- عَنْ أَبِي قَتَادَةَ (رض): رَجُلٌ أَتَى النَّبِيَّ ﷺ فَقَالَ: كَيْفَ تَصُومُ؟ فَغَضِبَ رَسُولُ اللَّهِ(ص)، فَلَمَّا رَأَى عمر (رض) غَضَبَهُ قَالَ: رَضِينَا بِاللَّهِ رَبًّا، وَبِالإِسْلاَمِ دِينًا، وَبِمُحَمَّدٍ نَبِيًّا، نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ غَضَبِ اللَّهِ وَغَضَبِ رَسُولِهِ، فَجَعَلَ عمر (رض) يُرَدِّدُ هَذَا الْكَلاَمَ حَتَّى سَكَنَ غَضَبُهُ، فَقَالَ عُمَرُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ كَيْفَ بِمَنْ يَصُومُ الدَّهْرَ كُلَّهُ؟ قَالَ: «لاَ صَامَ وَلاَ أَفْطَرَ». (أَوْ قَالَ): «لَمْ يَصُمْ وَلَمْ يُفْطِرْ». قَالَ: كَيْفَ مَنْ يَصُومُ يَوْمَيْنِ وَيُفْطِرُ يَوْمًا؟ قَالَ: «وَيُطِيقُ ذَلِكَ أَحَدٌ»؟ قَالَ: كَيْفَ مَنْ يَصُومُ يَوْمًا وَيُفْطِرُ يَوْمًا؟ قَالَ: «ذَاكَ صَوْمُ دَاوُدَ، عَلَيْهِ السَّلاَم». قَالَ: كَيْفَ مَنْ يَصُومُ يَوْمًا وَيُفْطِرُ يَوْمَيْنِ؟ قَالَ: «وَدِدْتُ أَنِّي طُوِّقْتُ ذَلِكَ». ثُمَّ قَالَ
رَسُولُ اللَّهِ (ص): «ثَلاَثٌ مِنْ كُلِّ شَهْرٍ، وَرَمَضَانُ إِلَى رَمَضَانَ، فَهَذَا صِيَامُ الدَّهْرِكُلِّهِ، صِيَامُ يَوْمِ عَرَفَةَ، أَحْتَسِبُ عَلَى اللَّهِ أَنْ يُكَفِّرَ السَّنَةَ الَّتِي قَبْلَهُ، وَالسَّنَةَ الَّتِي بَعْدَهُ، وَصِيَامُ يَوْمِ عَاشُورَاءَ، أَحْتَسِبُ عَلَى اللَّهِ أَنْ يُكَفِّرَ السَّنَةَ الَّتِي قَبْلَهُ. (م/1162)
ترجمه: ابو قتاده (رض) میگوید: مردی نزد نبی اکرم ﷺ آمد و گفت: چگونه روزه
میگیری؟ رسول اکرم ﷺ از سخن او خشمگین شد * . هنگامیکه عمر (رض) ناراحتی پیامبر اکرم ﷺ را مشاهده نمود، گفت: الله را به عنوان پروردگار، اسلام را به عنوان دین، و محمد را به عنوان پیامبر، انتخاب کردیم. از خشم الله و رسولش به الله پناه میبریم. و آنقدر این سخن را تکرار کرد تا اینکه خشم رسول الله ﷺ فروکش نمود.
آنگاه عمر (رض) گفت: یا رسول الله! حکم کسی که همیشه روزه است، چیست؟ فرمود: «چنین کسی روزه نگرفته است (چون با سنت مخالفت نموده) و غذایی هم نخورده است». عمر گفت: کسی که دو روز را روزه میگیرد و یک روز را روزه نمیگیرد حکماش چیست؟ فرمود: «آیا کسی این توانایی را دارد»؟ عمر گفت: کسی که یک روز، روزه میگیرد و روز دیگر را روزه نمیگیرد، حکمش چیست؟ فرمود: «این، روزهی داوود ÷ است». عمر گفت: کسی که یک روز، روزه میگیرد و دو روز را روزه نمیگیرد حکماش چیست؟ فرمود: «ای کاش! من این توانایی را میداشتم». و افزود: «روزه گرفتن سه روز از هر ماه، و رمضان تا رمضان دیگر، مانند روزه گرفتن همهی عُمر است. و امیدوارم که الله ﻷ بوسیلهی روزهی روز عرفه، گناهان سال گذشته و آینده را ببخشد. همچنین امیدوارم که الله ﻷ بوسیلهی روزهی روز عاشورا، گناهان سال گذشته را ببخشد».
• سؤال کننده باید میپرسید که: من چگونه روزه بگیرم. اما چون روش سؤال نادرست بود، نبی اکرم خشمگین شد. شرح نووی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کتاب روزه
باب (43): حجاج در عرفه، روز عرفه را روزه نگیرند
621- عَنْ أُمِّ الْفَضْلِ بِنْتِ الْحَارِثِ (رض): أَنَّ نَاسًا تَمَارَوْا عِنْدَهَا، يَوْمَ عَرَفَةَ، فِي صِيَامِ رَسُولِ اللَّهِ (ص)، فَقَالَ بَعْضُهُمْ: هُوَ صَائِمٌ، وَقَالَ بَعْضُهُمْ: لَيْسَ بِصَائِمٍ، فَأَرْسَلْتُ إِلَيْهِ بِقَدَحِ لَبَنٍ، وَهُوَ وَاقِفٌ عَلَى بَعِيرِهِ بِعَرَفَةَ، فَشَرِبَهُ. (م/1123)
ترجمه: ام فضل دختر حارث (رض) میگوید: روز عرفه، در حضور من، مردم دربارهی روزه بودن رسول الله ﷺ دچار اختلاف نظر شدند. تعدادی گفتند: پیامبر اکرم ﷺ روزه است. تعدادی دیگر گفتند: روزه نیست. من کاسهای شیر خدمت رسول الله ﷺ فرستادم در حالی که پیامبر اکرم ﷺ بر شترش سوار بود و در عرفه، در حال وقوف بود. رسول الله ﷺ آن شیرها را نوشید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باب (43): حجاج در عرفه، روز عرفه را روزه نگیرند
621- عَنْ أُمِّ الْفَضْلِ بِنْتِ الْحَارِثِ (رض): أَنَّ نَاسًا تَمَارَوْا عِنْدَهَا، يَوْمَ عَرَفَةَ، فِي صِيَامِ رَسُولِ اللَّهِ (ص)، فَقَالَ بَعْضُهُمْ: هُوَ صَائِمٌ، وَقَالَ بَعْضُهُمْ: لَيْسَ بِصَائِمٍ، فَأَرْسَلْتُ إِلَيْهِ بِقَدَحِ لَبَنٍ، وَهُوَ وَاقِفٌ عَلَى بَعِيرِهِ بِعَرَفَةَ، فَشَرِبَهُ. (م/1123)
ترجمه: ام فضل دختر حارث (رض) میگوید: روز عرفه، در حضور من، مردم دربارهی روزه بودن رسول الله ﷺ دچار اختلاف نظر شدند. تعدادی گفتند: پیامبر اکرم ﷺ روزه است. تعدادی دیگر گفتند: روزه نیست. من کاسهای شیر خدمت رسول الله ﷺ فرستادم در حالی که پیامبر اکرم ﷺ بر شترش سوار بود و در عرفه، در حال وقوف بود. رسول الله ﷺ آن شیرها را نوشید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کتاب روزه
باب (44): نهی از روزه گرفتن روز عید قربان و عید فطر
622- عَنْ أَبِي عُبَيْدٍ مَوْلَى ابْنِ أَزْهَرَ أَنَّهُ قَالَ: شَهِدْتُ الْعِيدَ مَعَ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ (رض) ، فَجَاءَ فَصَلَّى ثُمَّ انْصَرَفَ فَخَطَبَ النَّاسَ، فَقَالَ: إِنَّ هَذَيْنِ يَوْمَانِ نَهَى رَسُولُ اللَّهِ ﷺ عَنْ صَومِهِمَا: يَوْمُ فِطْرِكُمْ مِنْ صِيَامِكُمْ، وَالآخَرُ يَوْمٌ تَأْكُلُونَ فِيهِ مِنْ نُسُكِكُمْ. (م/1137)
ترجمه: ابوعبید مولای ابن ازهر میگوید: با عمر بن خطاب (رض) در نماز عید، شرکت نمودم. ایشان نماز عیدِ قربان را قبل از ایراد خطبه، اقامه نمود. سپس برای مردم، به ایراد خطبه پرداخت و فرمود: همانا این دو روز، روزهایی هستند که رسول الله ﷺ شما را از روزه گرفتن آنها منع فرمود؛ زیرا یکی از آندو، روز عید فطر است که شما روزههایتان را افطار میکنید. و دیگری، روزی است که شما گوشت قربانیهایتان را میخورید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باب (44): نهی از روزه گرفتن روز عید قربان و عید فطر
622- عَنْ أَبِي عُبَيْدٍ مَوْلَى ابْنِ أَزْهَرَ أَنَّهُ قَالَ: شَهِدْتُ الْعِيدَ مَعَ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ (رض) ، فَجَاءَ فَصَلَّى ثُمَّ انْصَرَفَ فَخَطَبَ النَّاسَ، فَقَالَ: إِنَّ هَذَيْنِ يَوْمَانِ نَهَى رَسُولُ اللَّهِ ﷺ عَنْ صَومِهِمَا: يَوْمُ فِطْرِكُمْ مِنْ صِيَامِكُمْ، وَالآخَرُ يَوْمٌ تَأْكُلُونَ فِيهِ مِنْ نُسُكِكُمْ. (م/1137)
ترجمه: ابوعبید مولای ابن ازهر میگوید: با عمر بن خطاب (رض) در نماز عید، شرکت نمودم. ایشان نماز عیدِ قربان را قبل از ایراد خطبه، اقامه نمود. سپس برای مردم، به ایراد خطبه پرداخت و فرمود: همانا این دو روز، روزهایی هستند که رسول الله ﷺ شما را از روزه گرفتن آنها منع فرمود؛ زیرا یکی از آندو، روز عید فطر است که شما روزههایتان را افطار میکنید. و دیگری، روزی است که شما گوشت قربانیهایتان را میخورید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت چهل و چهارم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
همینطور که زانوش رو گذاشته بود روی گردنم، فشار میداد و نفسم بند اومده بود. با دستام مدام روی زانوش میکوبیدم، التماس میکردم، اما فایدهای نداشت. یهو بلند شد، از موهام گرفت، کشیدم و با لگد شروع کرد به کوبیدن توی صورتم... به سرم... من فقط گریه میکردم و زجه میزدم، اما اون فقط عربده میکشید و فحشهای رکیک نثارم میکرد.
بعد ناخنهاش رو انداخت به صورتم. پوست صورتمو خراش داد... گردنم رو زخمی کرد. همه صورتم پر از زخم شد. با مشت کوبید روی بینیم، خون دماغ شدم، چشمام داشت سیاهی میرفت... دنیا برام تار شده بود.
چشمام نیمهباز بود. از موهام کشید و منو کشوند سمت آشپزخونه. همچنان عربده میکشید:
«امشب میکشمت! دیگه تمومه!»
یه ترس عمیق افتاده بود به جونم... چند ساعت پیش داشتم میوه پوست میگرفتم و یه چاقو روی کابینت گذاشته بودم... دیدم امید دوید سمتش...
اون لحظه فقط یه چیز اومد تو ذهنم:
آیتالکرسی بخون یسرا... الله تو رو نجات میده...
زیر لب لرزوندم، با چشمای پر اشک، با نفسی که بند میاومد، شروع کردم به خوندنش:
اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ، لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلا نَوْمٌ، لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ، مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلا بِإِذْنِهِ، يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ، وَلا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلا بِمَا شَاء...
یاد آرزوهام افتادم... آرزوی بهترین استاد شدن... آرزوی مادر شدن... آرزوی اینکه کاش بیشتر از زندگیم لذت برده بودم. چهره مامان و بابا و خواهر و برادرم یکییکی جلوی چشمم ظاهر شدن... مثل فیلم.
گریهم گرفت.
خدایا یعنی امشب میمیرم؟ تو این غربت؟ تو این بیکسی؟ تو این خونه دور افتاده که هیچکس اطرافم نیست؟
همینطور آیتالکرسی رو زمزمه میکردم که ناگهان...
دیدم امید داره جیغ میزنه، دستاش میلرزه، عربده میکشه، ولی یه چیز عجیب بود...
میگفت: «این چاقو کجاست؟ چرا پیداش نمیکنم؟»
در حالی که من از توی سالن قشنگ میدیدم چاقو روی دستش بود... حتی دستش به تیغهاش خورده بود!
ولی نمیدید!
بهخدا نمیدید!
اون لحظه، معجزه آیتالکرسی رو با تمام وجودم فهمیدم.
امید هی فریاد میزد و دستاشو تکون میداد ولی انگار کور شده بود... چاقو جلوش بود ولی انگار هیچچی نمیدید.
وقتی آیتالکرسیمو تموم کردم، یهو آروم شد... رفت توی اتاق و دیگه هیچی نگفت.
من همونجا نشستم و با نفسهایی که از عمق جونم میاومد، آرامش کشیدم توی سینهم.
یا الله... شکرت!
ان شاءلله ادامه دارد ...💔💔الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همینطور که زانوش رو گذاشته بود روی گردنم، فشار میداد و نفسم بند اومده بود. با دستام مدام روی زانوش میکوبیدم، التماس میکردم، اما فایدهای نداشت. یهو بلند شد، از موهام گرفت، کشیدم و با لگد شروع کرد به کوبیدن توی صورتم... به سرم... من فقط گریه میکردم و زجه میزدم، اما اون فقط عربده میکشید و فحشهای رکیک نثارم میکرد.
بعد ناخنهاش رو انداخت به صورتم. پوست صورتمو خراش داد... گردنم رو زخمی کرد. همه صورتم پر از زخم شد. با مشت کوبید روی بینیم، خون دماغ شدم، چشمام داشت سیاهی میرفت... دنیا برام تار شده بود.
چشمام نیمهباز بود. از موهام کشید و منو کشوند سمت آشپزخونه. همچنان عربده میکشید:
«امشب میکشمت! دیگه تمومه!»
یه ترس عمیق افتاده بود به جونم... چند ساعت پیش داشتم میوه پوست میگرفتم و یه چاقو روی کابینت گذاشته بودم... دیدم امید دوید سمتش...
اون لحظه فقط یه چیز اومد تو ذهنم:
آیتالکرسی بخون یسرا... الله تو رو نجات میده...
زیر لب لرزوندم، با چشمای پر اشک، با نفسی که بند میاومد، شروع کردم به خوندنش:
اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ، لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلا نَوْمٌ، لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ، مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلا بِإِذْنِهِ، يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ، وَلا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلا بِمَا شَاء...
یاد آرزوهام افتادم... آرزوی بهترین استاد شدن... آرزوی مادر شدن... آرزوی اینکه کاش بیشتر از زندگیم لذت برده بودم. چهره مامان و بابا و خواهر و برادرم یکییکی جلوی چشمم ظاهر شدن... مثل فیلم.
گریهم گرفت.
خدایا یعنی امشب میمیرم؟ تو این غربت؟ تو این بیکسی؟ تو این خونه دور افتاده که هیچکس اطرافم نیست؟
همینطور آیتالکرسی رو زمزمه میکردم که ناگهان...
دیدم امید داره جیغ میزنه، دستاش میلرزه، عربده میکشه، ولی یه چیز عجیب بود...
میگفت: «این چاقو کجاست؟ چرا پیداش نمیکنم؟»
در حالی که من از توی سالن قشنگ میدیدم چاقو روی دستش بود... حتی دستش به تیغهاش خورده بود!
ولی نمیدید!
بهخدا نمیدید!
اون لحظه، معجزه آیتالکرسی رو با تمام وجودم فهمیدم.
امید هی فریاد میزد و دستاشو تکون میداد ولی انگار کور شده بود... چاقو جلوش بود ولی انگار هیچچی نمیدید.
وقتی آیتالکرسیمو تموم کردم، یهو آروم شد... رفت توی اتاق و دیگه هیچی نگفت.
من همونجا نشستم و با نفسهایی که از عمق جونم میاومد، آرامش کشیدم توی سینهم.
یا الله... شکرت!
ان شاءلله ادامه دارد ...💔💔الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📕#حکایت_جوان_فاسقِ_راهزن_و_زنِ_گمشده
شخصی همراه خانواده اش با کشتی مسافرت می نمود . در وسط دریا کشتی گرفتار توفان و امواج سهمگین شد و شکست و تمام سرنشینان آن غرق شدند مگر زن آن شخص که محکم به تخته پاره ای چسبیده و به ساحل رسید .
در آنجا جوان راهزن و فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد، زندگی می نمود . وقتی که چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت و پرسید تو از جنّی یا انس؟ گفت : من انسانم . جوان فاسق به آن زن نزدیک شد و همین که خواست دست خیانت به سوی آن زن دراز کند ...
دید آن زن مضطرب شده و می لرزد ، پرسید: چرا مضطربی؟ آن زن اشاره به آسمان کرد و گفت : از خدایم می ترسم ، پرسید : هرگز گرفتار این گونه گناه شده ای؟ گفت : نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز این گناه را مرتکب نشده ام ، گفت: تو هرگز چنین کاری نکرده ای، چنین از خدا می ترسی و حال آن که به اختیار تو نیست و تو را به جبر به این کار وا می دارم ! پس من اولایم به ترسیدن و سزاوارم به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشیمان شد و به درگاه الهی توبه نمود .
او آن زن را رها نموده و به سوی خانه خود روان شد . در بین راه به راهبی برخورد و با او همسفر گردید ؛ وقتی که مقداری راه رفتند، هوا بسیار گرم شد و نور خورشید آنها را اذیت نمود.
راهب به آن جوان گفت: دعا کن که خدا ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند، جوان گفت: من در پیشگاه خدا خجلم، زیرا علاوه بر آن که حسنه ای ندارم ، بلکه غرق گناهم . راهب گفت من دعا می کنم و تو هم آمین بگو ، چنین گردند، بعد از مدت کمی، ابری بر سر ایشان پیدا شد و سایه افکند .
مقداری از راه با هم بودند تا بر سر دوراهی رسیدند و با هم وداع نمودند، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر روان شد، ناگهان راهب متوجّه شد که، بر بالای سر جوان سایه افکنده است ، فوری خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من بهتری، زیرا که دعای من با آمین شما مستجاب شد، بگو چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟
جوان قضیه خود را نقل کرد، راهب گفت: چون از خوف خدا، ترک معصیت او کردی، خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی .
خداونـدا پشیمانم پشیمـان
کجــا رو آورم از زخم عصـیان
سیاهیهای دل زارم نموده
بکن رحمی بر ای زار پریشان
📘برگرفته از : کتاب بازگشت از بیراهه
✓الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شخصی همراه خانواده اش با کشتی مسافرت می نمود . در وسط دریا کشتی گرفتار توفان و امواج سهمگین شد و شکست و تمام سرنشینان آن غرق شدند مگر زن آن شخص که محکم به تخته پاره ای چسبیده و به ساحل رسید .
در آنجا جوان راهزن و فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد، زندگی می نمود . وقتی که چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت و پرسید تو از جنّی یا انس؟ گفت : من انسانم . جوان فاسق به آن زن نزدیک شد و همین که خواست دست خیانت به سوی آن زن دراز کند ...
دید آن زن مضطرب شده و می لرزد ، پرسید: چرا مضطربی؟ آن زن اشاره به آسمان کرد و گفت : از خدایم می ترسم ، پرسید : هرگز گرفتار این گونه گناه شده ای؟ گفت : نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز این گناه را مرتکب نشده ام ، گفت: تو هرگز چنین کاری نکرده ای، چنین از خدا می ترسی و حال آن که به اختیار تو نیست و تو را به جبر به این کار وا می دارم ! پس من اولایم به ترسیدن و سزاوارم به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشیمان شد و به درگاه الهی توبه نمود .
او آن زن را رها نموده و به سوی خانه خود روان شد . در بین راه به راهبی برخورد و با او همسفر گردید ؛ وقتی که مقداری راه رفتند، هوا بسیار گرم شد و نور خورشید آنها را اذیت نمود.
راهب به آن جوان گفت: دعا کن که خدا ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند، جوان گفت: من در پیشگاه خدا خجلم، زیرا علاوه بر آن که حسنه ای ندارم ، بلکه غرق گناهم . راهب گفت من دعا می کنم و تو هم آمین بگو ، چنین گردند، بعد از مدت کمی، ابری بر سر ایشان پیدا شد و سایه افکند .
مقداری از راه با هم بودند تا بر سر دوراهی رسیدند و با هم وداع نمودند، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر روان شد، ناگهان راهب متوجّه شد که، بر بالای سر جوان سایه افکنده است ، فوری خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من بهتری، زیرا که دعای من با آمین شما مستجاب شد، بگو چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟
جوان قضیه خود را نقل کرد، راهب گفت: چون از خوف خدا، ترک معصیت او کردی، خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی .
خداونـدا پشیمانم پشیمـان
کجــا رو آورم از زخم عصـیان
سیاهیهای دل زارم نموده
بکن رحمی بر ای زار پریشان
📘برگرفته از : کتاب بازگشت از بیراهه
✓الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شش
از خانهٔ خود شان تا خانهٔ بی بی فهمیه نیم ساعت راه بود وقتی به آنجا رسیدند، پدر ایستاد. نگاهی کوتاه به بهار انداخت و گفت به بی بی ات بگو که برای مدتی نزدشان خواهی بود.
بهار، با سری خمیده و صدایی آهسته، گفت چشم پدر جان…
نگاهش را بر زمین دوخت. بعد از پدر خداحافظی کرد، هرچند دلش نمی خواست از او جدا شود. با گامی کند به سوی دروازهٔ خانهٔ بی بی فهیمه رفت.
دروازهٔ خانهٔ بی بی فهیمه که باز شد، بوی آشنای دود تنور و خاک کهنه به مشام بهار خورد. حویلی، همان گونه ساکت و ساده بود گویی هیچ تغییری نکرده بود.
بی بی فهیمه، در سایه روشن ایوان نشسته بود، با تسبیحی در دست و چشمانی که بیشتر از دیدن، حس می کردند. همین که سایهٔ بهار را دید، قامتش را اندکی راست کرد و گفت خوش آمدی دخترم چی شد که اینجا آمدی؟
بهار آرام نزدیک رفت، دستان بی بی را بوسید و گفت سلام بی بی پدرم مصروف است گفت شاید چند وقت خانه نباشد. مرا فرستاد تا اینجا بمانم.
بی بی، آهسته بر سر دخترک دست کشید و او را کنار خود نشاند.
بهار نگاهی به اطراف انداخت سپس با صدایی آهسته پرسید مامایم شان خانه نیستند بی بی؟
بی بی فهیمه با لحنی بی تفاوت گفت نی ماما شمس ات با خانمش و اولادهایش خانه خسرش رفته گفتند فردا شب بر می گردند. ماما عتیق ات هم سر کار رفته.
بهار دیگر چیزی نگفت. سکوت مثل پر شاپرک روی لب هایش نشست.
نیم ساعتی گذشت. بهار دسترخوان را هموار کرد، و بی بی با دستانی لرزان پیاله را از چای پر کرد و پیش روی نواسه اش گذاشت.
و گفت بگیر چیزی بخور، شکمت خالی نمانَد.
بهار تشکر گفت، و هنوز لقمه ای برنداشته بود که بی بی نگاهش کرد و پرسید مکتب هم میروی؟
دخترک سر پایین انداخت. با صدایی گرفته گفت نی بی بی بعد از فوت مادرم دیگر نرفتم. یک بار خواستم بروم، اما پدرم گفت که نروم.
بی بی، چای را کنار گذاشت و آهی کشید آهی که گویی در دل سال ها حرف داشت و گفت کار خوبی کردی. جای دختر، در خانه است، نه در کوچه و پس کوچهٔ مکتب. دختر که پایش به درس و کتاب باز شد، از کار و بار خانه می ماند.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شش
از خانهٔ خود شان تا خانهٔ بی بی فهمیه نیم ساعت راه بود وقتی به آنجا رسیدند، پدر ایستاد. نگاهی کوتاه به بهار انداخت و گفت به بی بی ات بگو که برای مدتی نزدشان خواهی بود.
بهار، با سری خمیده و صدایی آهسته، گفت چشم پدر جان…
نگاهش را بر زمین دوخت. بعد از پدر خداحافظی کرد، هرچند دلش نمی خواست از او جدا شود. با گامی کند به سوی دروازهٔ خانهٔ بی بی فهیمه رفت.
دروازهٔ خانهٔ بی بی فهیمه که باز شد، بوی آشنای دود تنور و خاک کهنه به مشام بهار خورد. حویلی، همان گونه ساکت و ساده بود گویی هیچ تغییری نکرده بود.
بی بی فهیمه، در سایه روشن ایوان نشسته بود، با تسبیحی در دست و چشمانی که بیشتر از دیدن، حس می کردند. همین که سایهٔ بهار را دید، قامتش را اندکی راست کرد و گفت خوش آمدی دخترم چی شد که اینجا آمدی؟
بهار آرام نزدیک رفت، دستان بی بی را بوسید و گفت سلام بی بی پدرم مصروف است گفت شاید چند وقت خانه نباشد. مرا فرستاد تا اینجا بمانم.
بی بی، آهسته بر سر دخترک دست کشید و او را کنار خود نشاند.
بهار نگاهی به اطراف انداخت سپس با صدایی آهسته پرسید مامایم شان خانه نیستند بی بی؟
بی بی فهیمه با لحنی بی تفاوت گفت نی ماما شمس ات با خانمش و اولادهایش خانه خسرش رفته گفتند فردا شب بر می گردند. ماما عتیق ات هم سر کار رفته.
بهار دیگر چیزی نگفت. سکوت مثل پر شاپرک روی لب هایش نشست.
نیم ساعتی گذشت. بهار دسترخوان را هموار کرد، و بی بی با دستانی لرزان پیاله را از چای پر کرد و پیش روی نواسه اش گذاشت.
و گفت بگیر چیزی بخور، شکمت خالی نمانَد.
بهار تشکر گفت، و هنوز لقمه ای برنداشته بود که بی بی نگاهش کرد و پرسید مکتب هم میروی؟
دخترک سر پایین انداخت. با صدایی گرفته گفت نی بی بی بعد از فوت مادرم دیگر نرفتم. یک بار خواستم بروم، اما پدرم گفت که نروم.
بی بی، چای را کنار گذاشت و آهی کشید آهی که گویی در دل سال ها حرف داشت و گفت کار خوبی کردی. جای دختر، در خانه است، نه در کوچه و پس کوچهٔ مکتب. دختر که پایش به درس و کتاب باز شد، از کار و بار خانه می ماند.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفت
کمی مکث کرد، سپس با صدایی که حالا لحن دلخوریِ پنهانی در آن بود، ادامه داد همان وقتی که ترا به مکتب روان کردند، من به نسترن گفتم این کار را نکند گفتم دختر را چه به مکتب؟ ولی او، گوش نداد. گفت بهادر خودش خواسته، گفته که دلش می خواهد دخترش درس بخواند ولی حالا، حالا فکر کنم پدرت هم عاقل شده. فهمیده که دختر که کلان شد، دیگر باید زن زندگی باشد، نه شاگرد مکتب.
بهار خاموش ماند چشمانش که از اشک پر شده بود، به زمین خیره مانده بودند. حرفی نزد، چون خوب میدانست، هر چی بگوید بی بی نظرش را تغیر نمیدهد.
بعد از خوردن صبحانه، بی صدا ظرف ها را شست. بعد کنار بی بی نشست و پاهای خسته و ورم کرده اش را آهسته در دستان گرفت و ماساژ داد. بی بی چیزی نگفت، فقط چشمانش را بست و زیر لب ذکری را زمزمه کرد.
چاشت که غذا خوردند، بی بی به اطاقش رفت تا استراحت کند. بهار به حویلی آمد، آسمان نیمه ابری بود و هوا بوی باران می داد. دخترک آرام به سوی قفس مرغ ها رفت، زانو زد و مرغ هایی را که به کنج قفس پناه برده بودند، نگاه کرد. دلش مثل همان قفس، پر از سکوت و تنگی شده بود.
شب، وقتی که آفتاب رخت بست و هوای شام در حویلی پخش شد، صدای باز شدن دروازه آمد. عتیق، مامای کوچک ترش وارد خانه شد. تا چشمش به بهار افتاد، لبخند بزرگی زد و با شوق گفت بهار جان! خوش آمدی دخترم! چقدر خوب شد که آمدی دلم خیلی برایت تنگ شده بود.
او با آغوشی باز جلو آمد و دستی محبت آمیز بر سر دخترک کشید. برخلاف مادر و برادرش، نگاهش گرمی داشت و دلش بی کینه بود.
عتیق، از همان روزی که بهادر خواستگار خواهرش نسترن شده بود، نخستین کسی بود که با لبخند گفت «بله». او کسی بود که مادر و برادرش را راضی ساخته بود که بهادر مرد بدی نیست، که خواهرشان در خانهٔ او خوشبخت خواهد شد. او روشن فکر بود، مردی که در دل زمانه مانده بود اما از فهم عقب نمانده بود.
و حالا، در این خانهٔ پر از سکوت، آمدنش مثل نوری از شکاف در بود، و لبخندش، تنها گرمایی که به دل سرد بهار راه یافت.
شب، هر سه دور سفره نشسته بودند صدای قاشق و لقمه، تنها نوایی بود که سکوت سنگین شب را می شکست.
بی بی نگاهی به بهار انداخت و گفت نمک را برایم بیاور.
بهار بی درنگ از جایش برخاست، با گام هایی نرم به سوی طاقچه رفت، قوطی نمک را برداشت و پیش بی بی آورد. دوباره همان خاموشی بر اطاق چیره شد سکوتی که چون پرده ای سنگین میان سه تن آویزان بود.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفت
کمی مکث کرد، سپس با صدایی که حالا لحن دلخوریِ پنهانی در آن بود، ادامه داد همان وقتی که ترا به مکتب روان کردند، من به نسترن گفتم این کار را نکند گفتم دختر را چه به مکتب؟ ولی او، گوش نداد. گفت بهادر خودش خواسته، گفته که دلش می خواهد دخترش درس بخواند ولی حالا، حالا فکر کنم پدرت هم عاقل شده. فهمیده که دختر که کلان شد، دیگر باید زن زندگی باشد، نه شاگرد مکتب.
بهار خاموش ماند چشمانش که از اشک پر شده بود، به زمین خیره مانده بودند. حرفی نزد، چون خوب میدانست، هر چی بگوید بی بی نظرش را تغیر نمیدهد.
بعد از خوردن صبحانه، بی صدا ظرف ها را شست. بعد کنار بی بی نشست و پاهای خسته و ورم کرده اش را آهسته در دستان گرفت و ماساژ داد. بی بی چیزی نگفت، فقط چشمانش را بست و زیر لب ذکری را زمزمه کرد.
چاشت که غذا خوردند، بی بی به اطاقش رفت تا استراحت کند. بهار به حویلی آمد، آسمان نیمه ابری بود و هوا بوی باران می داد. دخترک آرام به سوی قفس مرغ ها رفت، زانو زد و مرغ هایی را که به کنج قفس پناه برده بودند، نگاه کرد. دلش مثل همان قفس، پر از سکوت و تنگی شده بود.
شب، وقتی که آفتاب رخت بست و هوای شام در حویلی پخش شد، صدای باز شدن دروازه آمد. عتیق، مامای کوچک ترش وارد خانه شد. تا چشمش به بهار افتاد، لبخند بزرگی زد و با شوق گفت بهار جان! خوش آمدی دخترم! چقدر خوب شد که آمدی دلم خیلی برایت تنگ شده بود.
او با آغوشی باز جلو آمد و دستی محبت آمیز بر سر دخترک کشید. برخلاف مادر و برادرش، نگاهش گرمی داشت و دلش بی کینه بود.
عتیق، از همان روزی که بهادر خواستگار خواهرش نسترن شده بود، نخستین کسی بود که با لبخند گفت «بله». او کسی بود که مادر و برادرش را راضی ساخته بود که بهادر مرد بدی نیست، که خواهرشان در خانهٔ او خوشبخت خواهد شد. او روشن فکر بود، مردی که در دل زمانه مانده بود اما از فهم عقب نمانده بود.
و حالا، در این خانهٔ پر از سکوت، آمدنش مثل نوری از شکاف در بود، و لبخندش، تنها گرمایی که به دل سرد بهار راه یافت.
شب، هر سه دور سفره نشسته بودند صدای قاشق و لقمه، تنها نوایی بود که سکوت سنگین شب را می شکست.
بی بی نگاهی به بهار انداخت و گفت نمک را برایم بیاور.
بهار بی درنگ از جایش برخاست، با گام هایی نرم به سوی طاقچه رفت، قوطی نمک را برداشت و پیش بی بی آورد. دوباره همان خاموشی بر اطاق چیره شد سکوتی که چون پرده ای سنگین میان سه تن آویزان بود.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چند توصیه ساده و موثر برای اینکه حال و هوای دعا و شب عرفهات پرمعنا و دلنشینتر بشه:
1. پاکسازی قلب و ذهن:
قبل از دعا، چند دقیقه آرام بشین، چشمهاتو ببند و با نفس عمیق خودت رو آرام کن. سعی کن تمام فکرهای روزمره و دغدغهها رو کنار بذاری و فقط روی ارتباط با خدا تمرکز کنی.
2. خلوص نیت:
با نیت خالص و قلبی پاک دعا کن؛ بدون تعارف و ریا. خدا به خلوص و صداقت دلها نگاه میکنه.
3. خواندن دعا با توجه:
سعی کن هر کلمهای رو که میخونی معنی کنی یا حداقل حسش کنی. این کمک میکنه دعا بیشتر در قلبت جای بگیره.
4. ابراز نیاز و تضرع:
مثل کودکی که از پدرش کمک میخواد، با تواضع و خشوع دعا کن. خدا به تضرع و نیاز دل شنواست.
5. تکرار ذکر و دعا:
میتونید برخی از دعاها و اذکار رو چند بار تکرار کنی، چون ثواب زیاد داره و باعث تقویت ایمان میشه.
6. استغفار و طلب بخشش:
در دعاهایت حتما استغفار کن، چون پاکی از گناهان دل را سبک میکنه و رحمت الهی رو جلب میکنه.
7. دعا برای دیگران:
فراموش نکنید که دعای تو برای دیگران، مخصوصاً برای همه مسلمین و گرفتاران، خیلی ارزشمند و موثره.
اگر این چند نکته رو رعایت کنید، انشاءالله دعایتون در این شب عزیز بهتر شنیده میشه و آرامش خاصی به قلبتان میاد.
شبتون پر از نورالله و دعاهات مستجاب انشاءالله!
✍️موحدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1. پاکسازی قلب و ذهن:
قبل از دعا، چند دقیقه آرام بشین، چشمهاتو ببند و با نفس عمیق خودت رو آرام کن. سعی کن تمام فکرهای روزمره و دغدغهها رو کنار بذاری و فقط روی ارتباط با خدا تمرکز کنی.
2. خلوص نیت:
با نیت خالص و قلبی پاک دعا کن؛ بدون تعارف و ریا. خدا به خلوص و صداقت دلها نگاه میکنه.
3. خواندن دعا با توجه:
سعی کن هر کلمهای رو که میخونی معنی کنی یا حداقل حسش کنی. این کمک میکنه دعا بیشتر در قلبت جای بگیره.
4. ابراز نیاز و تضرع:
مثل کودکی که از پدرش کمک میخواد، با تواضع و خشوع دعا کن. خدا به تضرع و نیاز دل شنواست.
5. تکرار ذکر و دعا:
میتونید برخی از دعاها و اذکار رو چند بار تکرار کنی، چون ثواب زیاد داره و باعث تقویت ایمان میشه.
6. استغفار و طلب بخشش:
در دعاهایت حتما استغفار کن، چون پاکی از گناهان دل را سبک میکنه و رحمت الهی رو جلب میکنه.
7. دعا برای دیگران:
فراموش نکنید که دعای تو برای دیگران، مخصوصاً برای همه مسلمین و گرفتاران، خیلی ارزشمند و موثره.
اگر این چند نکته رو رعایت کنید، انشاءالله دعایتون در این شب عزیز بهتر شنیده میشه و آرامش خاصی به قلبتان میاد.
شبتون پر از نورالله و دعاهات مستجاب انشاءالله!
✍️موحدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و ششم
گفت چرا اینقدر بو میدهی خواست نزدیک پسرش شود که هجران با دستش پدرش را به عقب تیله کرد و گفت نزدیک من نشو مرد ظالم و خودخواه یک زن اینجا زندگی میکند که مادرم است اگر روی او نمیبود قدمم را اینجا نمیگذاشتم داخل ساختمان خانه شد مادرش با دیدن هجران نزدیکش آمد و محکم پسرش را در آغوش گرفت و گفت جان مادر قربان سر و صورت ات شوم کجا بودی؟
هجران از آغوش مادرش بیرون شد و گفت با دوستانم چکر رفته بودم امروز برگشتم میخواهم حمام کنم خسته هستم بخوابم مادرش گفت درست است من لباسهایت را می آورم هجران گفت نخیر شما زحمت نکشید خودم لباسهایم را میگیرم به سوی اطاقش رفت دروازه را باز کرد از حوا خبری نبود دیگر برایش مهم نبود الماری را باز کرد لباسهایش را گرفت و به سوی حمام رفت پدر هجران نزد خانمش آمد و گفت چقدر بو میداد فکر کنم چرس کشیده مادرش گفت تو باعث شدی پسر با خدا و با نمازم به این حالت برسد پدر هجران عصبی از خانه بیرون شد
روزها میگذشت هجران حالا یک پسری معتاد به مواد مخدر شده بود اوایل پنهان از چشم خانواده اش با رفیق های نااهل مواد استفاده میکرد ولی چند وقتی نگذشت که آشکارا این کارهایش را میکرد حتا بعضاً در اطاقش مواد مصرف میکرد اخلاقش خیلی خراب شده بود هیچ کسی نمیتوانست به او چیزی بگوید اگر کسی برایش چیزی میگفت از خانه میرفت و برای چند ماه بر نمی گشت یکشب با حالت نشه به خانه آمد همه خوابیده بودند به سوی اطاقش رفت همینکه دروازه را باز کرد بوی عطری خوشی به مشام اش خورد چشم اش به مرسل خورد که گوشه ای تخت نشسته داخل اطاق شد و گفت مرسل تو اینجا چی میکنی؟ مرسل از جایش بلند شد و گفت خوش آمدی منتظرت بودم چشم هجران به لباس های زیبایی که مرسل پوشیده بود خورد و گفت چقدر لباس هایت زیباست نزدیک مرسل رفت دستی به موهای درازش کشید
و گفت چقدر دلم برایت تنگ شده بود به چشمان سیاهش دید مرسل لبخندی زد و گفت دل من هم برایت تنگ شده بود میخواهم امشب بهترین شب زندگی ما باشد من و تو خیلی درد کشیدیم خیلی اذیت شدیم محکم هجران را به آغوش گرفت و گفت میخواهم همه چیز را فراموش کنیم
ساعت چهار صبح بود که هجران با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد روی تخت اش نشست چشم اش به حوا خورد که پهلویش خوابیده گفت این اینجا چی میکند؟ با وارخطایی از تخت پایین شد که پایش محکم به پایه ای تخت خورد و هجران روی زمین افتاد سرش را محکم فشار داد و گفت لعنتی اینجا چی خبر است؟ همه چیز را به یاد آورد اینکه حوا را مرسل فکر کرده و شب را همرایش سپری کرده با دستش محکم به سرش زد و گفت لعنت به تو احمق چرا اینقدر احمق شدی بغض گلویش را گرفت و گفت من به مرسل خیانت کردم حوا با صدای هجران از خواب بلند شد و گفت چی شده؟ هجران جوابی نداد ..................... از تخت پایین شد و گفت تو گریه میکنی؟ هجران به سویش دید و گفت چرا این کار را کردی؟ حوا جواب داد چی کار کردیم؟ هجران من حالم خوب نبود ................... حوا روی تخت نشست و گفت شوهرم هستی ........... هجران گفت با اینکه میدانستی وقتی به حال بیایم چقدر عذاب میکشم باز هم اینقدر خودخواه بودی حوا از جایش بلند شد و گفت بهتر است کمی به خود بیایی مرسل رفت عروسی کرد زندگی اش را ساخت ولی تو را ببین هم زندگی خودت را خراب کردی هم زندگی مرا بس است دیگر کمی هوشیار شو مرسل ترا دوست نداشت ترا نخواست همینکه دید در مشکلات هستی دستت را رها کرد ولی ببین من کنارت ماندم من با همه بدی هایت ساخته ام ولی تو مرا نمی بینی درست است مثل مرسل با سواد نیستم مثل او با پوشیدن لباسهای بدن نما مردان را به سویم جذب نمی کنم ولی ببین زیبا هستم جوان هستم چرا باید اسیر این چنین زندگی شوم هجران اشک هایش را با پشت دست اش پاک کرد و از جایش بلند شد
به چشمان حوا دید و گفت میفهمی چی است من هنوز هم روزی را به خاطر دارم که تو به عنوان خانم برادرم به این خانه داخل شدی و کی ترا اسیر این زندگی کرد؟ من بالایت فشار آوردم که خانم من شوی؟ تو باعث شدی مرسل از من جدا شود تو نبودی که پیش مرسل رفتی و خواستی مرا نزد او تخریب کنی تا ترکم کند؟ ببین حوا شاید تو با این مظلوم نمایی هایت همه اعضای خانواده ام را فریب بدهی ولی حنایت پیش من رنگی ندارد من میدانم پشت این نقابی که در چهره ات بستی چه شیطانی پنهان است به سوی دروازه ای اطاق رفت خواست از اطاق بیرون شود ایستاده شد به سوی حوا دید و گفت و ماند یک حرفی دیگر بعضی از آدمها زیر سنگینی حجاب هم وقیحند!بعضی از آدم ها با پریشانی موهایشان هم نجیب...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و ششم
گفت چرا اینقدر بو میدهی خواست نزدیک پسرش شود که هجران با دستش پدرش را به عقب تیله کرد و گفت نزدیک من نشو مرد ظالم و خودخواه یک زن اینجا زندگی میکند که مادرم است اگر روی او نمیبود قدمم را اینجا نمیگذاشتم داخل ساختمان خانه شد مادرش با دیدن هجران نزدیکش آمد و محکم پسرش را در آغوش گرفت و گفت جان مادر قربان سر و صورت ات شوم کجا بودی؟
هجران از آغوش مادرش بیرون شد و گفت با دوستانم چکر رفته بودم امروز برگشتم میخواهم حمام کنم خسته هستم بخوابم مادرش گفت درست است من لباسهایت را می آورم هجران گفت نخیر شما زحمت نکشید خودم لباسهایم را میگیرم به سوی اطاقش رفت دروازه را باز کرد از حوا خبری نبود دیگر برایش مهم نبود الماری را باز کرد لباسهایش را گرفت و به سوی حمام رفت پدر هجران نزد خانمش آمد و گفت چقدر بو میداد فکر کنم چرس کشیده مادرش گفت تو باعث شدی پسر با خدا و با نمازم به این حالت برسد پدر هجران عصبی از خانه بیرون شد
روزها میگذشت هجران حالا یک پسری معتاد به مواد مخدر شده بود اوایل پنهان از چشم خانواده اش با رفیق های نااهل مواد استفاده میکرد ولی چند وقتی نگذشت که آشکارا این کارهایش را میکرد حتا بعضاً در اطاقش مواد مصرف میکرد اخلاقش خیلی خراب شده بود هیچ کسی نمیتوانست به او چیزی بگوید اگر کسی برایش چیزی میگفت از خانه میرفت و برای چند ماه بر نمی گشت یکشب با حالت نشه به خانه آمد همه خوابیده بودند به سوی اطاقش رفت همینکه دروازه را باز کرد بوی عطری خوشی به مشام اش خورد چشم اش به مرسل خورد که گوشه ای تخت نشسته داخل اطاق شد و گفت مرسل تو اینجا چی میکنی؟ مرسل از جایش بلند شد و گفت خوش آمدی منتظرت بودم چشم هجران به لباس های زیبایی که مرسل پوشیده بود خورد و گفت چقدر لباس هایت زیباست نزدیک مرسل رفت دستی به موهای درازش کشید
و گفت چقدر دلم برایت تنگ شده بود به چشمان سیاهش دید مرسل لبخندی زد و گفت دل من هم برایت تنگ شده بود میخواهم امشب بهترین شب زندگی ما باشد من و تو خیلی درد کشیدیم خیلی اذیت شدیم محکم هجران را به آغوش گرفت و گفت میخواهم همه چیز را فراموش کنیم
ساعت چهار صبح بود که هجران با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد روی تخت اش نشست چشم اش به حوا خورد که پهلویش خوابیده گفت این اینجا چی میکند؟ با وارخطایی از تخت پایین شد که پایش محکم به پایه ای تخت خورد و هجران روی زمین افتاد سرش را محکم فشار داد و گفت لعنتی اینجا چی خبر است؟ همه چیز را به یاد آورد اینکه حوا را مرسل فکر کرده و شب را همرایش سپری کرده با دستش محکم به سرش زد و گفت لعنت به تو احمق چرا اینقدر احمق شدی بغض گلویش را گرفت و گفت من به مرسل خیانت کردم حوا با صدای هجران از خواب بلند شد و گفت چی شده؟ هجران جوابی نداد ..................... از تخت پایین شد و گفت تو گریه میکنی؟ هجران به سویش دید و گفت چرا این کار را کردی؟ حوا جواب داد چی کار کردیم؟ هجران من حالم خوب نبود ................... حوا روی تخت نشست و گفت شوهرم هستی ........... هجران گفت با اینکه میدانستی وقتی به حال بیایم چقدر عذاب میکشم باز هم اینقدر خودخواه بودی حوا از جایش بلند شد و گفت بهتر است کمی به خود بیایی مرسل رفت عروسی کرد زندگی اش را ساخت ولی تو را ببین هم زندگی خودت را خراب کردی هم زندگی مرا بس است دیگر کمی هوشیار شو مرسل ترا دوست نداشت ترا نخواست همینکه دید در مشکلات هستی دستت را رها کرد ولی ببین من کنارت ماندم من با همه بدی هایت ساخته ام ولی تو مرا نمی بینی درست است مثل مرسل با سواد نیستم مثل او با پوشیدن لباسهای بدن نما مردان را به سویم جذب نمی کنم ولی ببین زیبا هستم جوان هستم چرا باید اسیر این چنین زندگی شوم هجران اشک هایش را با پشت دست اش پاک کرد و از جایش بلند شد
به چشمان حوا دید و گفت میفهمی چی است من هنوز هم روزی را به خاطر دارم که تو به عنوان خانم برادرم به این خانه داخل شدی و کی ترا اسیر این زندگی کرد؟ من بالایت فشار آوردم که خانم من شوی؟ تو باعث شدی مرسل از من جدا شود تو نبودی که پیش مرسل رفتی و خواستی مرا نزد او تخریب کنی تا ترکم کند؟ ببین حوا شاید تو با این مظلوم نمایی هایت همه اعضای خانواده ام را فریب بدهی ولی حنایت پیش من رنگی ندارد من میدانم پشت این نقابی که در چهره ات بستی چه شیطانی پنهان است به سوی دروازه ای اطاق رفت خواست از اطاق بیرون شود ایستاده شد به سوی حوا دید و گفت و ماند یک حرفی دیگر بعضی از آدمها زیر سنگینی حجاب هم وقیحند!بعضی از آدم ها با پریشانی موهایشان هم نجیب...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و هفتم
بعضی از آدم ها با پریشانی موهایشان هم نجیب وقاحت و نجابت در « ذات » آدم هاست نه در پوشش آنها....
از اطاق بیرون شد به سوی مهمانخانه رفت و روی زمین دراز کشید دلش برای مرسل تنگ شده بود نمیدانست او حالا کجا است چی میکند؟ آخرین بار مرسل را در شب عروسی اش دیده بود با خودش گفت هنوز هم چشمان سرخ ات که حاصل گریه بود به خاطرم است میدانم تو هم به یاد من هستی میدانم فراموشم نکردی ولی هر جا هستی بدان هجران همیشه دوستت میداشته باشد
چند روزی گذشت هجران حال و روزی خوبی نداشت سردرد های شدید او را روانه ای شفاخانه ساخته بود همه داکتران از او میخواستند که مواد را ترک کند ولی او حالا در این مرداب غرق شده بود و خودش نمی خواست نجات یابد آنروز هم در سرک مصروف قدم زدن بود که محکم به کسی خورد سرش را بلند کرد خواست معذرت بخواهد که مرسل را پیش چشم اش دید مرسل با دیدن هجران مردمک چشم هایش لرزید هجران خواست حرفی بزند که صدای مردی را شنید که گفت عزیزم بیا چرا ایستاده شدی؟ هجران متوجه ای طفلی که در آغوش مرسل بود شد آهسته پرسید طفل تو است؟ مرسل جوابی نداد و حرکت کرد هجران به سمتی که مرسل رفت دید شوهر مرسل را دید که دروازه ای موترش را باز کرد و گفت سوار شو عزیزم زنی به سوی آنان رفت و گفت مرسل جان طفل را به من بده تو راحت باش بعد وسایلی که در دست داشت به تیمور داد و گفت وسایل مرسل جان را در موتر بگذار همه سوار موتر شدند مرسل از داخل موتر به سوی هجران دید نگاهش غمگین بود هجران گرمی اشک را داخل چشمان خود احساس کرد موتر حرکت کرد و چند لحظه بعد از پیش چشم هجران دور شد هجران به پهلویش دید شفاخانه ای نسایی ولادی بود با بغض گفت مرسلم مادر شد
چند بار پیش خودش این جمله را تکرار کرد و بعد چیغ زد و گفت مادر شد بیوفا مادر شد ، پاهایش سست شد و روی زمین افتاد همه مردم او را نگاه میکردند و او زار زار گریه میکرد و داد میزد مادر شد چند دقیقه بعد شروع کرد به خودزنی پیرمردی نزدیکش آمد و گفت جوان چی میکنی خودت را میکشی و بعد به مردی دیگری دید و گفت بیایید مانع اش شوید عقل اش را از دست داده است چند مردی دیگر هم نزدیکش آمدند و کوشش کردند مانع او شوند ولی هجران سرش دوری زد و روی زمین بیهوش افتاد
پدر هجران به عجله داخل اطاقی که هجران بستر بود شد چشم اش به هجران افتاد نزدیک اش آمد و آهسته گفت پسرم ، هجران چشمانش را باز کرد دقیق به صورت پدرش دید چند لحظه بعد چشمانش خشمگین شد و به پدرش حمله کرد نرس ها خود را به او رساندند و هجران را از پدرش جدا کردند هجران داد زد مادر شد بخاطر تو شد بعد شروع کرد به خندیدن پدرش ناراحت به داکتر دید و گفت پسرم را چی شده؟ داکتر گفت پسر تان را معاینه کردیم نتیجه به دست ما برسد شما را در جریان میمانیم ولی برای فعلاً پسر تان باید بستر بماند سه روزی از بستری شدن هجران میگذشت پدر هجران نزدیک بستر هجران نشسته بود به پسرش که بخاطر دوا ها غرق خواب بود میدید داکتر نزد پدر هجران آمد پدر هجران با دیدن داکتر از جایش بلند شد داکتر گفت یکبار با من به اطاقم بیایید پدر هجران با داکتر به اطاقش رفتند داکتر گفت نتایج هجران جان آمد پدر هجران گفت چیزی قابل تشویش نیست ان شاالله؟ پسرم مثل دیوانه ها رفتار میکند یکبار خشمگین میشود یکبار میخندد و یکبار میگیرید من هنوز به مادرش در این مورد نگفته ام اگر بگویم مادرش سکته خواهد کرد داکتر عینک اش را به چشم اش کرد و گفت متاسفانه از چیزی که میترسیدم اتفاق افتاد مغز هجران آسیب دیده برای همین بعضی حرکاتش دست خودش نیست باید به زودترین فرصت تداوی اش را شروع کنیم پدر هجران گفت پسرم هنوز برای این حرفها خیلی کوچک است چطور امکان دارد شاید نتایج اشتباه شده باشد یکبار دیگر هم معاینه کنید لطفاً داکتر صاحب دروازه ای اطاق باز شد و نرسی داخل اطاق شد و گفت داکتر صاحب مریض بستر هفده فرار کرد پدر هجران گفت بستر هفده هجران است وای خدا پسرم کجا رفت از جایش بلند شد و به سوی اطاق هجران رفت ولی هجران از آنجا رفته بود پدر هجران روی زمین نشست و با دستش محکم به سرش زد و گفت زندگی پسرم را تباه کردم خداوند مرا لعنت کند............الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و هفتم
بعضی از آدم ها با پریشانی موهایشان هم نجیب وقاحت و نجابت در « ذات » آدم هاست نه در پوشش آنها....
از اطاق بیرون شد به سوی مهمانخانه رفت و روی زمین دراز کشید دلش برای مرسل تنگ شده بود نمیدانست او حالا کجا است چی میکند؟ آخرین بار مرسل را در شب عروسی اش دیده بود با خودش گفت هنوز هم چشمان سرخ ات که حاصل گریه بود به خاطرم است میدانم تو هم به یاد من هستی میدانم فراموشم نکردی ولی هر جا هستی بدان هجران همیشه دوستت میداشته باشد
چند روزی گذشت هجران حال و روزی خوبی نداشت سردرد های شدید او را روانه ای شفاخانه ساخته بود همه داکتران از او میخواستند که مواد را ترک کند ولی او حالا در این مرداب غرق شده بود و خودش نمی خواست نجات یابد آنروز هم در سرک مصروف قدم زدن بود که محکم به کسی خورد سرش را بلند کرد خواست معذرت بخواهد که مرسل را پیش چشم اش دید مرسل با دیدن هجران مردمک چشم هایش لرزید هجران خواست حرفی بزند که صدای مردی را شنید که گفت عزیزم بیا چرا ایستاده شدی؟ هجران متوجه ای طفلی که در آغوش مرسل بود شد آهسته پرسید طفل تو است؟ مرسل جوابی نداد و حرکت کرد هجران به سمتی که مرسل رفت دید شوهر مرسل را دید که دروازه ای موترش را باز کرد و گفت سوار شو عزیزم زنی به سوی آنان رفت و گفت مرسل جان طفل را به من بده تو راحت باش بعد وسایلی که در دست داشت به تیمور داد و گفت وسایل مرسل جان را در موتر بگذار همه سوار موتر شدند مرسل از داخل موتر به سوی هجران دید نگاهش غمگین بود هجران گرمی اشک را داخل چشمان خود احساس کرد موتر حرکت کرد و چند لحظه بعد از پیش چشم هجران دور شد هجران به پهلویش دید شفاخانه ای نسایی ولادی بود با بغض گفت مرسلم مادر شد
چند بار پیش خودش این جمله را تکرار کرد و بعد چیغ زد و گفت مادر شد بیوفا مادر شد ، پاهایش سست شد و روی زمین افتاد همه مردم او را نگاه میکردند و او زار زار گریه میکرد و داد میزد مادر شد چند دقیقه بعد شروع کرد به خودزنی پیرمردی نزدیکش آمد و گفت جوان چی میکنی خودت را میکشی و بعد به مردی دیگری دید و گفت بیایید مانع اش شوید عقل اش را از دست داده است چند مردی دیگر هم نزدیکش آمدند و کوشش کردند مانع او شوند ولی هجران سرش دوری زد و روی زمین بیهوش افتاد
پدر هجران به عجله داخل اطاقی که هجران بستر بود شد چشم اش به هجران افتاد نزدیک اش آمد و آهسته گفت پسرم ، هجران چشمانش را باز کرد دقیق به صورت پدرش دید چند لحظه بعد چشمانش خشمگین شد و به پدرش حمله کرد نرس ها خود را به او رساندند و هجران را از پدرش جدا کردند هجران داد زد مادر شد بخاطر تو شد بعد شروع کرد به خندیدن پدرش ناراحت به داکتر دید و گفت پسرم را چی شده؟ داکتر گفت پسر تان را معاینه کردیم نتیجه به دست ما برسد شما را در جریان میمانیم ولی برای فعلاً پسر تان باید بستر بماند سه روزی از بستری شدن هجران میگذشت پدر هجران نزدیک بستر هجران نشسته بود به پسرش که بخاطر دوا ها غرق خواب بود میدید داکتر نزد پدر هجران آمد پدر هجران با دیدن داکتر از جایش بلند شد داکتر گفت یکبار با من به اطاقم بیایید پدر هجران با داکتر به اطاقش رفتند داکتر گفت نتایج هجران جان آمد پدر هجران گفت چیزی قابل تشویش نیست ان شاالله؟ پسرم مثل دیوانه ها رفتار میکند یکبار خشمگین میشود یکبار میخندد و یکبار میگیرید من هنوز به مادرش در این مورد نگفته ام اگر بگویم مادرش سکته خواهد کرد داکتر عینک اش را به چشم اش کرد و گفت متاسفانه از چیزی که میترسیدم اتفاق افتاد مغز هجران آسیب دیده برای همین بعضی حرکاتش دست خودش نیست باید به زودترین فرصت تداوی اش را شروع کنیم پدر هجران گفت پسرم هنوز برای این حرفها خیلی کوچک است چطور امکان دارد شاید نتایج اشتباه شده باشد یکبار دیگر هم معاینه کنید لطفاً داکتر صاحب دروازه ای اطاق باز شد و نرسی داخل اطاق شد و گفت داکتر صاحب مریض بستر هفده فرار کرد پدر هجران گفت بستر هفده هجران است وای خدا پسرم کجا رفت از جایش بلند شد و به سوی اطاق هجران رفت ولی هجران از آنجا رفته بود پدر هجران روی زمین نشست و با دستش محکم به سرش زد و گفت زندگی پسرم را تباه کردم خداوند مرا لعنت کند............الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و هشتم
با قدم های خسته به خانه آمد همینکه داخل حویلی شد سر و صدا را از داخل خانه شنید داخل ساختمان رفت حوا گریه میکرد پرسید اینجا چی خبر است؟ حوا از جایش بلند شد و به پدر هجران دید و گفت من قرار است مادر شوم ولی شوهرم چند روز است که گم است حالا آینده ای من و طفل هایم چی خواهد شد پدر هجران متعجب به سوی عروس اش دید و گفت تو راست میگویی هجران پدر میشود؟ حوا گفت بلی امروز معاینه کردم.
پدر هجران نور امیدی در قلبش اش روشن شد و سر حوا را بوسید و گفت خوشحالم ساختی دخترم مادر هجران گفت درست است که طفل برکت است ولی این وقتش نبود حوا ناراحت به اطاقش رفت پدر هجران گفت چی میفهمی زن این طفل باعث شود که پسر ما سر عقل بیاید من روشنی میبینم ان شاالله همه چیز درست میشود
چند روزی میگذشت باز هم از هجران خبری نبود پدرش همه جا را گشت تا پسرش را پیدا کند ولی هجران همچو آبی شده بود که زیر زمین رفته روز ها به هفته و هفته ها به سال تبدیل شدند و درست یکسال از گم شدن هجران میگذشت مادرش از غم دوری پسرش در بستر مریضی افتاده بود کمر پدرش را هم غم پسرش خم کرده بود اما در این میان کسی که اصلاً بود و نبود هجران برایش فرقی نمیکرد حوا بود او دیگر از آن زن با حجاب به زنی استایلی و فیشنی تبدیل شده بود بعد از تولد دومین دخترش که پدرش هجران بود کسی حوا را در خانه نمیدید صبح زود از خانه میرفت و شام به خانه برمیگشت کسی هم اجازه نداشت به او چیزی بگوید چون گریه و بد دعا به راه می انداخت پدر هجران هم با اینکه میدانست همه ای این اتفاقات بخاطر او رخ داده است ولی در ظاهر هنوز هم مرسل را مسبب این حوادث میدانست و اینگونه وجدانش را راحت میساخت
آنروز بعد از گرفتن دوا های خانمش به سوی خانه حرکت کرد نزدیک خانه رسیده بود که چشم اش به مردی با لباس های ژولیده خورد که نزدیک دروازه ای شان ایستاده است پدر هجران نزدیک آن مرد رفت و گفت اینجا چی کار میکنید؟ آن مرد ترسیده به سوی پدر هجران دید آن مرد کسی جز هجران نبود پدر هجران با دیدن پسرش در آن حالت از خوشحالی دست و پایش را گم کرده بود
اما هجران با چشمانی که عاری از هر نوع احساس به پدرش بود به پدرش میدید گفت من به دیدن مادرم آمده ام اگر اجازه بدهید یکبار مادرم را میبینم بعد میروم پدرش گفت خانه ای خودت است پسرم چرا اجازه میگیری داخل بیا دروازه را باز کرد و دست هجران را گرفته داخل خانه رفت هجران مثل بیگانه ها به دیوار های خانه نگاه میکرد پدرش گفت بیا داخل برویم داخل ساختمان خانه رفتند شگوفه مصروف جاروب کردن دهلیز بود با دیدن هجران چیغ زد و محکم خودش را در آغوش برادرش انداخت و هق هق گریه اش بلند شد مادر هجران با صدای گریه ای دخترش لنگ لنگان از اطاقش بیرون شد همینکه چشم اش به هجران خورد محکم به سینه اش زد و گفت خدایا شکرت که دیدار پسرم را نصیبم کردی هجران به سوی مادرش آمد و زیر پای مادرش نشست بوسه ای از پای مادرش گرفت و چشمانش را به پاهای مادرش مالید مادرش به سختی روی زمین پهلوی پسرش نشست و گفت جان مادر خود هجران سرش را روی زانوی مادرش گذاشت و چند لحظه بعد صدای نفس های منظم اش خبر خواب رفتن اش را میداد مادر هجران دستی به موهای ژولیده ای پسرش کشید و بعد آهسته به شگوفه گفت از داخل کمپل بیاور پسرم خیلی خسته بود خوابش برد پدر هجران هم پهلوی پسرش نشست به صورتش دید و گفت چقدر لاغر شده است کسی هجران را ببیند باورش نمیشود یک زمان این پسر زیبایی اندام کار میکرد این دختر با پسرم چی کار کرد مادر هجران پوزخندی زد و گفت این نتیجه ای ضد تو است سه ساعتی هجران به همان حالت خوابید بعد چشم هایش را باز کرد مادرش گفت بیدار شدی پسرم؟ هجران سرش را از زانوی مادرش بلند کرد پدرش با عجله به داخل اطاق رفت و دوباره برگشت کودکی که در آغوش داشت را به آغوش هجران داد و گفت ببین صاحب دخترک زیبایی شدی هجران به سوی طفل دید طفلک به سویش لبخندی شیرینی زد هجران هم خندید و گفت مرسل.
پدرش گفت تا هنوز آن دختر را فراموش نکردی هجران به سوی پدرش دید و گفت از یادم نمیرود بعد به سوی طفل دید و گفت برایش اسم انتخاب کرده اید؟ شگوفه گفت اسمش را آیت گذاشتیم هجران گفت بعد از این اسم اش مرسل است پدرش اوفی گفت مادرش گفت شگوفه دخترم برای برادرت غذا آماده کردی؟ شگوفه جواب داد بلی مادر جان برای برادرم ماهیچه پلو پخته کردیم غذای دلخواهش را مادرش گفت پس بخیز پسرم برویم غذا بخور ببین چقدر لاغر شدی شگوفه دخترم برو میز را آماده کن هجران از جایش بلند شد پدرش گفت برو دستهایت را بشور پسرم همه به دستانی هجران که سیاه و کثیف شده بود دیدند هجران دستانش را با لباسهایش پنهان کرد و گفت درست است....
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و هشتم
با قدم های خسته به خانه آمد همینکه داخل حویلی شد سر و صدا را از داخل خانه شنید داخل ساختمان رفت حوا گریه میکرد پرسید اینجا چی خبر است؟ حوا از جایش بلند شد و به پدر هجران دید و گفت من قرار است مادر شوم ولی شوهرم چند روز است که گم است حالا آینده ای من و طفل هایم چی خواهد شد پدر هجران متعجب به سوی عروس اش دید و گفت تو راست میگویی هجران پدر میشود؟ حوا گفت بلی امروز معاینه کردم.
پدر هجران نور امیدی در قلبش اش روشن شد و سر حوا را بوسید و گفت خوشحالم ساختی دخترم مادر هجران گفت درست است که طفل برکت است ولی این وقتش نبود حوا ناراحت به اطاقش رفت پدر هجران گفت چی میفهمی زن این طفل باعث شود که پسر ما سر عقل بیاید من روشنی میبینم ان شاالله همه چیز درست میشود
چند روزی میگذشت باز هم از هجران خبری نبود پدرش همه جا را گشت تا پسرش را پیدا کند ولی هجران همچو آبی شده بود که زیر زمین رفته روز ها به هفته و هفته ها به سال تبدیل شدند و درست یکسال از گم شدن هجران میگذشت مادرش از غم دوری پسرش در بستر مریضی افتاده بود کمر پدرش را هم غم پسرش خم کرده بود اما در این میان کسی که اصلاً بود و نبود هجران برایش فرقی نمیکرد حوا بود او دیگر از آن زن با حجاب به زنی استایلی و فیشنی تبدیل شده بود بعد از تولد دومین دخترش که پدرش هجران بود کسی حوا را در خانه نمیدید صبح زود از خانه میرفت و شام به خانه برمیگشت کسی هم اجازه نداشت به او چیزی بگوید چون گریه و بد دعا به راه می انداخت پدر هجران هم با اینکه میدانست همه ای این اتفاقات بخاطر او رخ داده است ولی در ظاهر هنوز هم مرسل را مسبب این حوادث میدانست و اینگونه وجدانش را راحت میساخت
آنروز بعد از گرفتن دوا های خانمش به سوی خانه حرکت کرد نزدیک خانه رسیده بود که چشم اش به مردی با لباس های ژولیده خورد که نزدیک دروازه ای شان ایستاده است پدر هجران نزدیک آن مرد رفت و گفت اینجا چی کار میکنید؟ آن مرد ترسیده به سوی پدر هجران دید آن مرد کسی جز هجران نبود پدر هجران با دیدن پسرش در آن حالت از خوشحالی دست و پایش را گم کرده بود
اما هجران با چشمانی که عاری از هر نوع احساس به پدرش بود به پدرش میدید گفت من به دیدن مادرم آمده ام اگر اجازه بدهید یکبار مادرم را میبینم بعد میروم پدرش گفت خانه ای خودت است پسرم چرا اجازه میگیری داخل بیا دروازه را باز کرد و دست هجران را گرفته داخل خانه رفت هجران مثل بیگانه ها به دیوار های خانه نگاه میکرد پدرش گفت بیا داخل برویم داخل ساختمان خانه رفتند شگوفه مصروف جاروب کردن دهلیز بود با دیدن هجران چیغ زد و محکم خودش را در آغوش برادرش انداخت و هق هق گریه اش بلند شد مادر هجران با صدای گریه ای دخترش لنگ لنگان از اطاقش بیرون شد همینکه چشم اش به هجران خورد محکم به سینه اش زد و گفت خدایا شکرت که دیدار پسرم را نصیبم کردی هجران به سوی مادرش آمد و زیر پای مادرش نشست بوسه ای از پای مادرش گرفت و چشمانش را به پاهای مادرش مالید مادرش به سختی روی زمین پهلوی پسرش نشست و گفت جان مادر خود هجران سرش را روی زانوی مادرش گذاشت و چند لحظه بعد صدای نفس های منظم اش خبر خواب رفتن اش را میداد مادر هجران دستی به موهای ژولیده ای پسرش کشید و بعد آهسته به شگوفه گفت از داخل کمپل بیاور پسرم خیلی خسته بود خوابش برد پدر هجران هم پهلوی پسرش نشست به صورتش دید و گفت چقدر لاغر شده است کسی هجران را ببیند باورش نمیشود یک زمان این پسر زیبایی اندام کار میکرد این دختر با پسرم چی کار کرد مادر هجران پوزخندی زد و گفت این نتیجه ای ضد تو است سه ساعتی هجران به همان حالت خوابید بعد چشم هایش را باز کرد مادرش گفت بیدار شدی پسرم؟ هجران سرش را از زانوی مادرش بلند کرد پدرش با عجله به داخل اطاق رفت و دوباره برگشت کودکی که در آغوش داشت را به آغوش هجران داد و گفت ببین صاحب دخترک زیبایی شدی هجران به سوی طفل دید طفلک به سویش لبخندی شیرینی زد هجران هم خندید و گفت مرسل.
پدرش گفت تا هنوز آن دختر را فراموش نکردی هجران به سوی پدرش دید و گفت از یادم نمیرود بعد به سوی طفل دید و گفت برایش اسم انتخاب کرده اید؟ شگوفه گفت اسمش را آیت گذاشتیم هجران گفت بعد از این اسم اش مرسل است پدرش اوفی گفت مادرش گفت شگوفه دخترم برای برادرت غذا آماده کردی؟ شگوفه جواب داد بلی مادر جان برای برادرم ماهیچه پلو پخته کردیم غذای دلخواهش را مادرش گفت پس بخیز پسرم برویم غذا بخور ببین چقدر لاغر شدی شگوفه دخترم برو میز را آماده کن هجران از جایش بلند شد پدرش گفت برو دستهایت را بشور پسرم همه به دستانی هجران که سیاه و کثیف شده بود دیدند هجران دستانش را با لباسهایش پنهان کرد و گفت درست است....
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و نهم
هجران دستانش را با لباس هایش پنهان کرد و گفت درست است به سوی دستشویی رفت چشمانش به تصویرش در آیینه دستشویی خورد موهایش دراز شده بود ریش نا منظم و صورت کثیف اش چهره اش را زشت ساخته بود دستانش را زیر نل دستشویی گرفت هر قدر که می شست پاک نمیشد کیسه را گرفت و محکم با آن دستانش را کیسه کرد دستانش را سوخت گرفته بود بالاخره خسته شد دستانش را محکم به آیینه دستشویی زد آیینه شکست و دستان هجران هم خراش دید شگوفه و مادرش به عجله به دستشویی آمدند هجران روی زمین نشست و گفت چقدر من زشت شده ام چقدر من بو میدهم چرا شما عادی رفتار میکنید چرا برایم نمیگویید که از این خانه برو چرا مرا هنوز اینجا جا میدهید من یک معتاد هستم در این خانه جا ندارم مادرش او را به آغوش گرفت و گفت تو پسرم هستی برایم پاک تر از هر چی هستی هجران در آغوش مادرش اشک میریخت و آهسته زمزمه میکرد برایش گفته بودم مرا از مرسل جدا نکند ولی گوش نداد ببین زندگیم تباه شد باور کن دست خودم نیست یکدفعه از جایش بلند شد چشمانش را با دستانش پاک کرد لبخندی زد و رو به شگوفه گفت غذا را آماده کردی من خیلی گشنه شده ام شگوفه سرش را به معنای بلی تکان داد هجران از دستشویی بیرون شد شگوفه به مادرش گفت برادرم کاملاً دیوانه شده است و با گوشه ای چادرش اشک هایش را پاک کرد مادرش گفت خدانکند دخترم هجران پشت میز نانخوری نشست پدرش روبرویش نشسته بود شگوفه در بشقابی برای هجران غذا کشید و پیشرویش گذاشت هجران دستش را پیش کرد تا غذا بخورد ولی از دستانش که هنوز هم کثیف بودند شرمید مادرش قاشقی را برایش داد و گفت با این بخور پسرم هجران لبخندی تلخی زد و قاشق را از دست مادرش گرفته و با عجله شروع کرد به خوردن غذا مادرش با خود گفت خدا میداند چقدر وقت میشود که شکم سیر غذا نخورده است
چشم هجران به حوا خورد که به او میبیند بدون توجه به او به غذا خوردنش ادامه داد حوا نزدیک تر آمد و گفت این چه سر و وضع است کی این را اینگونه داخل خانه اجازه داده بوی گند اش از بیرون به مشام آدم میخورد مادر هجران گفت عروس متوجه حرف زدن ات باش چطور میتوانی در مورد شوهرت اینگونه حرف بزنی؟
حوا پوزخندی زد و گفت من در مورد یک معتاد حرف میزنم و یک معتاد نمیتواند شوهر من باشد من از پسر تان طلاق میخواهم هجران قاشق اش را گذاشت و از جایش بلند شد حوا کمی ترسید و یک قدم عقب رفت هجران پیشرویش ایستاده شد و مستقیم به چشمانش دید و گفت طلاق میخواهی؟ حوا با ترس جواب داد منظورم چیزی دیگر بود هجران گفت من هجران ولد حاجی محمد یاسین خان با تمام هوش و حواس حوا را طلاق میدهم طلاق هستی طلاق هستی طلاقی هستی حالا هم گم شو هر جای که میروی حوا عصبی گفت بخاطر مرسل احمق مرا طلاق دادی؟ هنوز حرفش تکمیل نشده بود که هجران سیلی محکمی به صورتش زد و گفت بار دیگر وقتی اسم مرسل را میگیری ده بار با خودت فکر کن که در موردش چی میگویی حالا هم بار و بستره ات را جم کن و گورت را از اینجا گم کن پدرش گفت پسرم این چی کاری بودی که کردی؟ هجران به سوی پدرش دید و گفت شما بعد از این کوشش کنید در زندگی من مداخله نکنید وگرنه فراموش میکنم که شما پدرم هستید
حوا به سوی اطاقش رفت همانطور که با خودش غُر میزد لباسهایش را جم آوری کرد و گفت مرا طلاق داد پسر احمق خدایت را شکر کن که این همه وقت همرای تو معتاد زندگی کردم فکر میکردم پسر جوان است جذاب است زندگیم ساخته میشود بیوه کسی یاد نمیشوم ولی اسم طلاقی را هم رویم گذاشت خدا لعنت ات کند مرسل همه ای این اتفاقات بخاطر تو می افتد موبایلش را گرفت و شماره ای مادرش را دایر کرد زنگ زد همینکه مادرش جواب داد گفت مادر جان عاجل با پدرم اینجا بیایید هجران مرا طلاق داد و موبایل را قطع کرد همانجا روی تخت نشست
آنروز حوا با دخترانش از خانه ای هجران رفتند و هجران از اینکه حداقل از دست حوا نجات یافته بود خوشحال بود یکماهی نگذشته بود که حوا هر دو دخترش با این پیام که من دیگر نمیتوانم از نواسه های شما نگهداری کنم به خانه ای پدر هجران فرستاد پدر هجران با دیدن نواسه هایش خوشحال بود ولی هجران عصبی به سوی خانه ای حوا حرکت کرد همینکه دروازه را زد حوا دروازه را باز کرد با دیدن هجران خواست دروازه را ببندد که هجران با پایش دروازه را محکم تیله کرد و داخل حویلی شد حوا پرسید تو اینجا چی میکنی؟ هجران جواب داد تو چرا دخترهایت را به خانه ای ما فرستادی؟..........
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و نهم
هجران دستانش را با لباس هایش پنهان کرد و گفت درست است به سوی دستشویی رفت چشمانش به تصویرش در آیینه دستشویی خورد موهایش دراز شده بود ریش نا منظم و صورت کثیف اش چهره اش را زشت ساخته بود دستانش را زیر نل دستشویی گرفت هر قدر که می شست پاک نمیشد کیسه را گرفت و محکم با آن دستانش را کیسه کرد دستانش را سوخت گرفته بود بالاخره خسته شد دستانش را محکم به آیینه دستشویی زد آیینه شکست و دستان هجران هم خراش دید شگوفه و مادرش به عجله به دستشویی آمدند هجران روی زمین نشست و گفت چقدر من زشت شده ام چقدر من بو میدهم چرا شما عادی رفتار میکنید چرا برایم نمیگویید که از این خانه برو چرا مرا هنوز اینجا جا میدهید من یک معتاد هستم در این خانه جا ندارم مادرش او را به آغوش گرفت و گفت تو پسرم هستی برایم پاک تر از هر چی هستی هجران در آغوش مادرش اشک میریخت و آهسته زمزمه میکرد برایش گفته بودم مرا از مرسل جدا نکند ولی گوش نداد ببین زندگیم تباه شد باور کن دست خودم نیست یکدفعه از جایش بلند شد چشمانش را با دستانش پاک کرد لبخندی زد و رو به شگوفه گفت غذا را آماده کردی من خیلی گشنه شده ام شگوفه سرش را به معنای بلی تکان داد هجران از دستشویی بیرون شد شگوفه به مادرش گفت برادرم کاملاً دیوانه شده است و با گوشه ای چادرش اشک هایش را پاک کرد مادرش گفت خدانکند دخترم هجران پشت میز نانخوری نشست پدرش روبرویش نشسته بود شگوفه در بشقابی برای هجران غذا کشید و پیشرویش گذاشت هجران دستش را پیش کرد تا غذا بخورد ولی از دستانش که هنوز هم کثیف بودند شرمید مادرش قاشقی را برایش داد و گفت با این بخور پسرم هجران لبخندی تلخی زد و قاشق را از دست مادرش گرفته و با عجله شروع کرد به خوردن غذا مادرش با خود گفت خدا میداند چقدر وقت میشود که شکم سیر غذا نخورده است
چشم هجران به حوا خورد که به او میبیند بدون توجه به او به غذا خوردنش ادامه داد حوا نزدیک تر آمد و گفت این چه سر و وضع است کی این را اینگونه داخل خانه اجازه داده بوی گند اش از بیرون به مشام آدم میخورد مادر هجران گفت عروس متوجه حرف زدن ات باش چطور میتوانی در مورد شوهرت اینگونه حرف بزنی؟
حوا پوزخندی زد و گفت من در مورد یک معتاد حرف میزنم و یک معتاد نمیتواند شوهر من باشد من از پسر تان طلاق میخواهم هجران قاشق اش را گذاشت و از جایش بلند شد حوا کمی ترسید و یک قدم عقب رفت هجران پیشرویش ایستاده شد و مستقیم به چشمانش دید و گفت طلاق میخواهی؟ حوا با ترس جواب داد منظورم چیزی دیگر بود هجران گفت من هجران ولد حاجی محمد یاسین خان با تمام هوش و حواس حوا را طلاق میدهم طلاق هستی طلاق هستی طلاقی هستی حالا هم گم شو هر جای که میروی حوا عصبی گفت بخاطر مرسل احمق مرا طلاق دادی؟ هنوز حرفش تکمیل نشده بود که هجران سیلی محکمی به صورتش زد و گفت بار دیگر وقتی اسم مرسل را میگیری ده بار با خودت فکر کن که در موردش چی میگویی حالا هم بار و بستره ات را جم کن و گورت را از اینجا گم کن پدرش گفت پسرم این چی کاری بودی که کردی؟ هجران به سوی پدرش دید و گفت شما بعد از این کوشش کنید در زندگی من مداخله نکنید وگرنه فراموش میکنم که شما پدرم هستید
حوا به سوی اطاقش رفت همانطور که با خودش غُر میزد لباسهایش را جم آوری کرد و گفت مرا طلاق داد پسر احمق خدایت را شکر کن که این همه وقت همرای تو معتاد زندگی کردم فکر میکردم پسر جوان است جذاب است زندگیم ساخته میشود بیوه کسی یاد نمیشوم ولی اسم طلاقی را هم رویم گذاشت خدا لعنت ات کند مرسل همه ای این اتفاقات بخاطر تو می افتد موبایلش را گرفت و شماره ای مادرش را دایر کرد زنگ زد همینکه مادرش جواب داد گفت مادر جان عاجل با پدرم اینجا بیایید هجران مرا طلاق داد و موبایل را قطع کرد همانجا روی تخت نشست
آنروز حوا با دخترانش از خانه ای هجران رفتند و هجران از اینکه حداقل از دست حوا نجات یافته بود خوشحال بود یکماهی نگذشته بود که حوا هر دو دخترش با این پیام که من دیگر نمیتوانم از نواسه های شما نگهداری کنم به خانه ای پدر هجران فرستاد پدر هجران با دیدن نواسه هایش خوشحال بود ولی هجران عصبی به سوی خانه ای حوا حرکت کرد همینکه دروازه را زد حوا دروازه را باز کرد با دیدن هجران خواست دروازه را ببندد که هجران با پایش دروازه را محکم تیله کرد و داخل حویلی شد حوا پرسید تو اینجا چی میکنی؟ هجران جواب داد تو چرا دخترهایت را به خانه ای ما فرستادی؟..........
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت سی
گفت دخترهای من اولاد های آن خانه هم هستند هجران گفت تو نبودی که بخاطر دور نشدن از دخترت با من نکاح کردی پس حالا آن عشق و محبت ات به دخترهایت کجا رفت؟
حوا چیزی نگفت هجران گفت من تا جواب سوالم را نگیرم از اینجا نمی روم حوا چیغ زد و گفت فکر کردی بخاطر دخترم با تو نکاح کردم بلی بخاطر دخترم هم بود ولی بیشتر بخاطر اینکه اسم بیوه بهیر رویم نماند با تو نکاح کردم بخاطر اینکه همه به سویم با دلسوزی نبینند و نگویند در این جوانی بیوه شده ام با تو نکاح کردم من میخواستم سیاه بخت یاد نشوم تو جوان بودی از فامیل پولدار بودی میتوانستم با تو از صفر شروع کنم فکر میکردم بعد از نکاح با من مرسل را فراموش میکنی ولی تو خودت را مجنون ساختی معتاد شدی همه آرزوهایم را خراب کردی تا اینکه طلاقم دادی فکر کردی با نگاه کردن طفل های خاندان شما آینده ام را خراب میسازم من تصمیم ازدواج مجدد را دارم میخواهم روی خوشبختی را ببینم دیگر از زندگیم بیرون شوید من با فرستادن بهاره و آیت تمام روابط ام با خانواده ای شما را از بین بردم دیگر راحتم بگذارید هجران قدمی به عقب برداشت به سوی حوا دید و گفت اینقدر ذلیل هستی که دلم برایت میسوزد بخاطر خودت زندگی مرا خراب کردی بخاطر اینکه کسی به تو بیوه نگوید مرا از عشقم جدا ساختی تف به ذات تو برایم میگفتی من خودم برایت یک مرد خوب پیدا میکردم ولی افسوس که تو نه زن خوب به بهیر شدی نه مادر خوب به اولادهایت حالامیفهمم بهیر چقدر خوشبخت بود که از دست تو خیلی زود نجات یافت تفی به سوی حوا کرد و از خانه ای شان بیرون شد از کوچه ای شان بیرون شد گوشه ای ایستاده شد نفس اش میگرفت چند بار محکم نفس گرفت بعد به راهش ادامه داد
شش سال گذشت شش سالی که برای هجران سخت ترین روزهای زندگیش بود روز و شب اش را در سرک ها و زیر پل ها سپری میکرد بخاطر پول مواد تن به هر کاری میداد دیگر از آن پسری ورزشکار و خوش قد و قیافه خبر نبود حالی از او مردی کهنه پوش با سر و صورت ژولیده ساخته شده بود در این شش سال فقط هفت بار به خانه نزد مادرش آمده بود آن هم فقط برای چند ساعتی دیگر اصرار های مادرش و سیاست های پدرش روی او تاثیری نداشت حالت روحی اش هم خراب بود ولی نمیخواست تدوای شود
آنروز شگوفه مصروف پاک کاری خانه بود که زنگ دروازه ای خانه اش زده شد دروازه را باز کرد شوهرش قدیر پشت دروازه بود لبخندی به روی خانمش زد و گفت برایت نگفته ام اینقدر کار نکن مثلاً تو حامله هستی باید استراحت کنی اما تو را ببین دستمال در دستت روز تا شام مصروف پاکاری هستی همه جا را شاراندی شگوفه خندید و گفت داخل بیا عزیزم خواست خریطه ها را از دست قدیر بگیرد که قدیر گفت تازه عروس این کار مردانه است لطفاً اجازه بده خودم انجام بدهم و داخل خانه رفت شگوفه پشت سرش حرکت کرد و گفت چرا تازه عروس میگویی از عروسی ما یک سال میگذرد ولی تو هنوز مرا به این اسم صدا میزنی؟ قدیر جواب داد بخاطر اینکه تو برای من همیشه تازه میمانی راستی ببین برایت چی گرفته ام کتابی را به سوی شگوفه گرفت شگوفه با دیدن کتاب پرسید کتاب شعر است؟ قدیر جواب داد بلی خانم زیبایم به جای کار کردن برایت کتاب آورده ام مطالعه کن شگوفه گفت پس تو برو یک چیزی به شب آماده کن من میروم استراحت میکنم و این کتاب را میخوانم و به سوی اطاقش رفت قدیر لبخندی زد و با خودش گفت ولی کتاب را میبیند حتا من را فراموش میکند
شگوفه به اطاقش آمد و روی تخت اش دراز کشید صدای زنگ موبایلش بلند شد دید مادرش است جواب داد و گفت خوب هستی مادر جان؟ مادرش چیزی گفت شگوفه لبخندی زد و گفت بلی خوب هستم قدیر آشپزی میکند من هم روی تخت ام دراز کشیده ام چند لحظه ساکت شد و بعد گفت مادر جان میدانم اگر بگویم تشویش نکن هم جایی را نمیگیرد ولی میدانی هیچ چیز از دست ما ساخته نیست من هم شب و روز به همین فکر میکنم که چطور به برادرم کمک کنیم تا از این حالت نجات یابد شگوفه چند دقیقه دیگر هم با مادرش صحبت کرد بعد خداحافظی کرد و چند لحظه به فکر برادرش هجران رفت بعد آهی کشید و کتاب را روبرویش گرفت اسم کتاب هجران بود لبخندی تلخی زد و گفت نویسنده ای کتاب کی است؟ وقتی اسم اش را خواند با خودش گفت یعنی واقعاً مرسل نویسنده این کتاب است؟
با عجله کتاب را باز کرد و شروع به خواندنش کرد هر شعری را که میخواند حس میکرد حرفهای قلب مرسل است با خوشحالی گفت کاش این مرسل باشد کاش خودش باشد با عجله از جایش بلند شد از اطاق بیرون شد و صدا زد قدیر یکبار اینجا بیا قدیر از آشپزخانه بیرون شد و گفت خیریت است عزیزم خوب هستی؟ شگوفه گفت میتوانی آدرس نویسنده ی این کتاب را برایم پیدا کنی؟ قدیر پرسید آدرس اش را چی میکنی؟ شگوفه گفت فقط بگو پیدا میتوانی یا خیر؟ قدیر گفت اگر در افغانستان باشد حتماً پیدا میکنم شگوفه گفت حدس میزنم افغانستان باشدببین این کتاب تاریخ چاپ اش چند ماه قبل است
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت سی
گفت دخترهای من اولاد های آن خانه هم هستند هجران گفت تو نبودی که بخاطر دور نشدن از دخترت با من نکاح کردی پس حالا آن عشق و محبت ات به دخترهایت کجا رفت؟
حوا چیزی نگفت هجران گفت من تا جواب سوالم را نگیرم از اینجا نمی روم حوا چیغ زد و گفت فکر کردی بخاطر دخترم با تو نکاح کردم بلی بخاطر دخترم هم بود ولی بیشتر بخاطر اینکه اسم بیوه بهیر رویم نماند با تو نکاح کردم بخاطر اینکه همه به سویم با دلسوزی نبینند و نگویند در این جوانی بیوه شده ام با تو نکاح کردم من میخواستم سیاه بخت یاد نشوم تو جوان بودی از فامیل پولدار بودی میتوانستم با تو از صفر شروع کنم فکر میکردم بعد از نکاح با من مرسل را فراموش میکنی ولی تو خودت را مجنون ساختی معتاد شدی همه آرزوهایم را خراب کردی تا اینکه طلاقم دادی فکر کردی با نگاه کردن طفل های خاندان شما آینده ام را خراب میسازم من تصمیم ازدواج مجدد را دارم میخواهم روی خوشبختی را ببینم دیگر از زندگیم بیرون شوید من با فرستادن بهاره و آیت تمام روابط ام با خانواده ای شما را از بین بردم دیگر راحتم بگذارید هجران قدمی به عقب برداشت به سوی حوا دید و گفت اینقدر ذلیل هستی که دلم برایت میسوزد بخاطر خودت زندگی مرا خراب کردی بخاطر اینکه کسی به تو بیوه نگوید مرا از عشقم جدا ساختی تف به ذات تو برایم میگفتی من خودم برایت یک مرد خوب پیدا میکردم ولی افسوس که تو نه زن خوب به بهیر شدی نه مادر خوب به اولادهایت حالامیفهمم بهیر چقدر خوشبخت بود که از دست تو خیلی زود نجات یافت تفی به سوی حوا کرد و از خانه ای شان بیرون شد از کوچه ای شان بیرون شد گوشه ای ایستاده شد نفس اش میگرفت چند بار محکم نفس گرفت بعد به راهش ادامه داد
شش سال گذشت شش سالی که برای هجران سخت ترین روزهای زندگیش بود روز و شب اش را در سرک ها و زیر پل ها سپری میکرد بخاطر پول مواد تن به هر کاری میداد دیگر از آن پسری ورزشکار و خوش قد و قیافه خبر نبود حالی از او مردی کهنه پوش با سر و صورت ژولیده ساخته شده بود در این شش سال فقط هفت بار به خانه نزد مادرش آمده بود آن هم فقط برای چند ساعتی دیگر اصرار های مادرش و سیاست های پدرش روی او تاثیری نداشت حالت روحی اش هم خراب بود ولی نمیخواست تدوای شود
آنروز شگوفه مصروف پاک کاری خانه بود که زنگ دروازه ای خانه اش زده شد دروازه را باز کرد شوهرش قدیر پشت دروازه بود لبخندی به روی خانمش زد و گفت برایت نگفته ام اینقدر کار نکن مثلاً تو حامله هستی باید استراحت کنی اما تو را ببین دستمال در دستت روز تا شام مصروف پاکاری هستی همه جا را شاراندی شگوفه خندید و گفت داخل بیا عزیزم خواست خریطه ها را از دست قدیر بگیرد که قدیر گفت تازه عروس این کار مردانه است لطفاً اجازه بده خودم انجام بدهم و داخل خانه رفت شگوفه پشت سرش حرکت کرد و گفت چرا تازه عروس میگویی از عروسی ما یک سال میگذرد ولی تو هنوز مرا به این اسم صدا میزنی؟ قدیر جواب داد بخاطر اینکه تو برای من همیشه تازه میمانی راستی ببین برایت چی گرفته ام کتابی را به سوی شگوفه گرفت شگوفه با دیدن کتاب پرسید کتاب شعر است؟ قدیر جواب داد بلی خانم زیبایم به جای کار کردن برایت کتاب آورده ام مطالعه کن شگوفه گفت پس تو برو یک چیزی به شب آماده کن من میروم استراحت میکنم و این کتاب را میخوانم و به سوی اطاقش رفت قدیر لبخندی زد و با خودش گفت ولی کتاب را میبیند حتا من را فراموش میکند
شگوفه به اطاقش آمد و روی تخت اش دراز کشید صدای زنگ موبایلش بلند شد دید مادرش است جواب داد و گفت خوب هستی مادر جان؟ مادرش چیزی گفت شگوفه لبخندی زد و گفت بلی خوب هستم قدیر آشپزی میکند من هم روی تخت ام دراز کشیده ام چند لحظه ساکت شد و بعد گفت مادر جان میدانم اگر بگویم تشویش نکن هم جایی را نمیگیرد ولی میدانی هیچ چیز از دست ما ساخته نیست من هم شب و روز به همین فکر میکنم که چطور به برادرم کمک کنیم تا از این حالت نجات یابد شگوفه چند دقیقه دیگر هم با مادرش صحبت کرد بعد خداحافظی کرد و چند لحظه به فکر برادرش هجران رفت بعد آهی کشید و کتاب را روبرویش گرفت اسم کتاب هجران بود لبخندی تلخی زد و گفت نویسنده ای کتاب کی است؟ وقتی اسم اش را خواند با خودش گفت یعنی واقعاً مرسل نویسنده این کتاب است؟
با عجله کتاب را باز کرد و شروع به خواندنش کرد هر شعری را که میخواند حس میکرد حرفهای قلب مرسل است با خوشحالی گفت کاش این مرسل باشد کاش خودش باشد با عجله از جایش بلند شد از اطاق بیرون شد و صدا زد قدیر یکبار اینجا بیا قدیر از آشپزخانه بیرون شد و گفت خیریت است عزیزم خوب هستی؟ شگوفه گفت میتوانی آدرس نویسنده ی این کتاب را برایم پیدا کنی؟ قدیر پرسید آدرس اش را چی میکنی؟ شگوفه گفت فقط بگو پیدا میتوانی یا خیر؟ قدیر گفت اگر در افغانستان باشد حتماً پیدا میکنم شگوفه گفت حدس میزنم افغانستان باشدببین این کتاب تاریخ چاپ اش چند ماه قبل است
#دوقسمت صدوچهل ویک وصدوچهل ودو
📖سرگذشت کوثر
نمیدونستم که در آینده چه اتفاقی میافته برگشتم خونه توبغل مرادوبچههام گریه میکردم برای پدرم گریه میکردم برای تمام خاطراتم گریه میکردم بهم گفت عزیزم من فقط ازتویه خواهش دارم فقط باباتوببخش اون دیگه عمرش به این دنیانیست شاید وقتی ماازاینجا بریم بابات ازدنیا بره گفتم بابام حالش خیلی بدبودگفت بابات بیشتر عذاب وجدان داشت عذاب وجدان باعث شده که بابات زنده بمونه میدونی میگن هر چقدر بدی کنی بیشترعمرمیکنی گفتم دقیقاً هرچقدر آدم ظالمتر باشه بیشترعمرمیکنه
گفت اونم آدم بدبختیه شایداززناش میترسیده شایدم نمی خواسته دوباره
تنهابمونه آدما همیشه ازتنهایی میترسن بابات همیشه شایدباخودش فکر میکرده بچهها میرن اول آخراین زنهای من هستن که برای من میمونن فردای اون روزبرگشتیم خونه قبل ازاینکه برگردیم خونه دلم میخواست برم دوباره باباموببینم اماگفتم که بسه دیگه بزاراون راحت ازدنیا بره وقتی به مرادنگاه میکردم دیدم چقدرحال دلش خوبه چه آرامش عجیبی توصورتش هستش دستشو گرفتم بهش گفتم مرادحالت خوبه گفت تاحالا انقدرحالم خوب نبوده
من کارهای نیمه تموممو اوکی کردم دیگه کار دیگهای ندارم فقط نگران توام بعدازرفتن من میخوای چیکارکنی گفتم عزیزم حرف از بیوفایی نزن منوتوحالا حالاها اول راهیم گفت نه من حرف ازبیوفایی نمیزنم حرف حقیقتو میزنم نگران نباش گفت اگه رفتم ازت خواهش میکنم که مواظب خودت باشی
برای من زیاد گریه نکن من اصلاً دلم نمیخواد توگریه کنی گریه کردن تورودوست ندارم دوست دارم همیشه شادباشی مهدی که اومد براش زن بگیریاسین ویونس سرسامون بده مادر خوبی براشون باش گفتم یعنی من مادر بدیم گفت توبهترین مادردنیای توعشق منی توعشق ابدی منی اگه دوست داشتی میتونی ازدواج کنی به خدامن اصلاً راضی نیستم که توتنها بمونی هیچ زنی حقش نیست که بعد شوهرش تنهابمونه بایدبه زندگی خودشم سروسامون بده بایدازتنهایی دربیادولی توروخدا اگه میخوای ازدواج کنی بایه مرد خوب ازدواج کن که سرش به تنش بیارزه آدم درستی باشه بچهها روبخوادبزاربچهها یه خورده بزرگ شن گفتم توواقعاًدیوونهای فکر کردی من بعدتوازدواج میکنم بعدشم من مطمئنم که توبرمیگردی من بدون تومیمیرم من مرد دیگرو میخوام چیکارمگه بهترازتوام آدم پیدامیشه گفت یه چیز دیگه هم میخوام بهت بگم گفتم بهم بگوگفت میدونی کی رو دیدم؟گفتم نمیدونم گفت دوست ندارم ناراحتت کنم ولی گفتم شایدبخوای بدونی گفتم بگودیگه چراداری منوزجر میدی دوست دارم بدونم کی رودیدی گفتش که دیروز که رفتی پیش بابات دیدن بابات گفتم خب گفت من و بچههام رفتیم یه دورتوروستا روزدیم دیگه چی؟ گفت هیچی یه نفرودیدم که خیلی بدم میادازش گفتم خب اون کیه گفت رسول یه لحظه حالم بدشدواقعاً داشتم بالا میآوردم ازرسول متنفربودم گفتم چرا الان اسمشو آوردی میخوای منواذیت کنی گفت نه عزیزم الانم نمیخوام اذیتت کنم فقط خواستم بهت بگم اونودیدم بدبخت یه موجودمفلوک شده بوداعتیادازسروروش میباریدیه سیگار گوشه لبش بودوتکیده شده بودوتلوتلو میخوردتوحال وهوای خودش بودمنوکه دیدبهم گفت که یه پولی داری بهم بدی میخوام یه ذره نون بخرم
بهم گفت همسایهها دیگه به من نون نمیدن حسابم پرشده منم یه خورده بهش پول دادم
ازیکی دونفرپرسیدم این قضیهاش چیه گفتن یه سه چهارسالی میشه که به شدت معتاد شده توخونش داره زندگی میکنه خونش خرابه است همسایههای تیکه نون میندازن جلوش ازگشنگی نمیره زن وبچش ولش کردن رفتن مادرشم مرده گفتم داری منو مسخره میکنی گفت نه خیلی هم دارم جدی میگم میخوای برگردیم روستاببینی گفتم احتیاجی نیست چون توداری واقعیتو میگی خودم خوب میدونم گفت ببین عزیزم اون داره تاوان پس میده فکر کردی کارخیلی خوبی کرده تودختربچه بودی حق نداشت با تواین کاروبکنه اون بایدبایکی مثل خودش میرفت نه این که یه دختربچه ۱۲ ساله رو گول بزنه باهاش رابطه برقراربکنه
خداهم بعدازسالها گذاشت تو کاسش تاوانشو پس دادفکر کردی خودش کم چیزیه که تودخترروموردتجاوز قراربدی بعد راحت زندگی کنی نه تاحالا راحت زندگی کرده از این به بعدبایدتاوان پس بده
ازاینکه میدیدم رسول داره تاوان پس میده هم خوشحال بودم هم ناراحت دلم نمیخواست که به اون روزبیفته ولی ازطرفی دیدم که کاملاًحقشه بالاخره رسیدیم خونه مرادبهم گفت من فردابایدحرکت کنم برم گفتم بایدبری ؟کی گفت ؟همین فرداصبح دیگه داره دیرمیشه دیگه بیشترازاین نمیتونم اینجابمونم فرداصبح زودبودش که مراد حرکت کردهمهمون ازخواب بیدارشدیم فاطمه وشاپورهم اومدن مراد ما را به شاپور سپردگفت مراقب زن وبچهام باش امیدوارم بتونی به خوبی ازشون مراقبت کنی به یونس گفت پسر خوبم ازاین به بعد تو مرد این خونهای خوب مراقب مادرت باش اجازه نده که مادرت برای من بیتابی کنه همیشه کاری کن که مادرت بخنده الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
نمیدونستم که در آینده چه اتفاقی میافته برگشتم خونه توبغل مرادوبچههام گریه میکردم برای پدرم گریه میکردم برای تمام خاطراتم گریه میکردم بهم گفت عزیزم من فقط ازتویه خواهش دارم فقط باباتوببخش اون دیگه عمرش به این دنیانیست شاید وقتی ماازاینجا بریم بابات ازدنیا بره گفتم بابام حالش خیلی بدبودگفت بابات بیشتر عذاب وجدان داشت عذاب وجدان باعث شده که بابات زنده بمونه میدونی میگن هر چقدر بدی کنی بیشترعمرمیکنی گفتم دقیقاً هرچقدر آدم ظالمتر باشه بیشترعمرمیکنه
گفت اونم آدم بدبختیه شایداززناش میترسیده شایدم نمی خواسته دوباره
تنهابمونه آدما همیشه ازتنهایی میترسن بابات همیشه شایدباخودش فکر میکرده بچهها میرن اول آخراین زنهای من هستن که برای من میمونن فردای اون روزبرگشتیم خونه قبل ازاینکه برگردیم خونه دلم میخواست برم دوباره باباموببینم اماگفتم که بسه دیگه بزاراون راحت ازدنیا بره وقتی به مرادنگاه میکردم دیدم چقدرحال دلش خوبه چه آرامش عجیبی توصورتش هستش دستشو گرفتم بهش گفتم مرادحالت خوبه گفت تاحالا انقدرحالم خوب نبوده
من کارهای نیمه تموممو اوکی کردم دیگه کار دیگهای ندارم فقط نگران توام بعدازرفتن من میخوای چیکارکنی گفتم عزیزم حرف از بیوفایی نزن منوتوحالا حالاها اول راهیم گفت نه من حرف ازبیوفایی نمیزنم حرف حقیقتو میزنم نگران نباش گفت اگه رفتم ازت خواهش میکنم که مواظب خودت باشی
برای من زیاد گریه نکن من اصلاً دلم نمیخواد توگریه کنی گریه کردن تورودوست ندارم دوست دارم همیشه شادباشی مهدی که اومد براش زن بگیریاسین ویونس سرسامون بده مادر خوبی براشون باش گفتم یعنی من مادر بدیم گفت توبهترین مادردنیای توعشق منی توعشق ابدی منی اگه دوست داشتی میتونی ازدواج کنی به خدامن اصلاً راضی نیستم که توتنها بمونی هیچ زنی حقش نیست که بعد شوهرش تنهابمونه بایدبه زندگی خودشم سروسامون بده بایدازتنهایی دربیادولی توروخدا اگه میخوای ازدواج کنی بایه مرد خوب ازدواج کن که سرش به تنش بیارزه آدم درستی باشه بچهها روبخوادبزاربچهها یه خورده بزرگ شن گفتم توواقعاًدیوونهای فکر کردی من بعدتوازدواج میکنم بعدشم من مطمئنم که توبرمیگردی من بدون تومیمیرم من مرد دیگرو میخوام چیکارمگه بهترازتوام آدم پیدامیشه گفت یه چیز دیگه هم میخوام بهت بگم گفتم بهم بگوگفت میدونی کی رو دیدم؟گفتم نمیدونم گفت دوست ندارم ناراحتت کنم ولی گفتم شایدبخوای بدونی گفتم بگودیگه چراداری منوزجر میدی دوست دارم بدونم کی رودیدی گفتش که دیروز که رفتی پیش بابات دیدن بابات گفتم خب گفت من و بچههام رفتیم یه دورتوروستا روزدیم دیگه چی؟ گفت هیچی یه نفرودیدم که خیلی بدم میادازش گفتم خب اون کیه گفت رسول یه لحظه حالم بدشدواقعاً داشتم بالا میآوردم ازرسول متنفربودم گفتم چرا الان اسمشو آوردی میخوای منواذیت کنی گفت نه عزیزم الانم نمیخوام اذیتت کنم فقط خواستم بهت بگم اونودیدم بدبخت یه موجودمفلوک شده بوداعتیادازسروروش میباریدیه سیگار گوشه لبش بودوتکیده شده بودوتلوتلو میخوردتوحال وهوای خودش بودمنوکه دیدبهم گفت که یه پولی داری بهم بدی میخوام یه ذره نون بخرم
بهم گفت همسایهها دیگه به من نون نمیدن حسابم پرشده منم یه خورده بهش پول دادم
ازیکی دونفرپرسیدم این قضیهاش چیه گفتن یه سه چهارسالی میشه که به شدت معتاد شده توخونش داره زندگی میکنه خونش خرابه است همسایههای تیکه نون میندازن جلوش ازگشنگی نمیره زن وبچش ولش کردن رفتن مادرشم مرده گفتم داری منو مسخره میکنی گفت نه خیلی هم دارم جدی میگم میخوای برگردیم روستاببینی گفتم احتیاجی نیست چون توداری واقعیتو میگی خودم خوب میدونم گفت ببین عزیزم اون داره تاوان پس میده فکر کردی کارخیلی خوبی کرده تودختربچه بودی حق نداشت با تواین کاروبکنه اون بایدبایکی مثل خودش میرفت نه این که یه دختربچه ۱۲ ساله رو گول بزنه باهاش رابطه برقراربکنه
خداهم بعدازسالها گذاشت تو کاسش تاوانشو پس دادفکر کردی خودش کم چیزیه که تودخترروموردتجاوز قراربدی بعد راحت زندگی کنی نه تاحالا راحت زندگی کرده از این به بعدبایدتاوان پس بده
ازاینکه میدیدم رسول داره تاوان پس میده هم خوشحال بودم هم ناراحت دلم نمیخواست که به اون روزبیفته ولی ازطرفی دیدم که کاملاًحقشه بالاخره رسیدیم خونه مرادبهم گفت من فردابایدحرکت کنم برم گفتم بایدبری ؟کی گفت ؟همین فرداصبح دیگه داره دیرمیشه دیگه بیشترازاین نمیتونم اینجابمونم فرداصبح زودبودش که مراد حرکت کردهمهمون ازخواب بیدارشدیم فاطمه وشاپورهم اومدن مراد ما را به شاپور سپردگفت مراقب زن وبچهام باش امیدوارم بتونی به خوبی ازشون مراقبت کنی به یونس گفت پسر خوبم ازاین به بعد تو مرد این خونهای خوب مراقب مادرت باش اجازه نده که مادرت برای من بیتابی کنه همیشه کاری کن که مادرت بخنده الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستوهشت
طوبی شوهر مادرم: بس کن طوبی تو برای چی داری برای زندگی بقیه تصمیم میگیری آخه زشته ما مهمونیم...
مادرم داد زد: چه مهمونی آقا خشایار...
خیر سرم اومدم خونه دخترم الان کاری میکنن خواهرم بدبخت شه...
دیگه سکوت نکردم و گفتم: مادر جان ببخشید ولی خواهر شما عامل بدبختی عمه منه...
انقدر بحث بالا بود که اصلا نفهمیدم عمه کی وسایلاشو جمع کرده رفته داخل حیاط...
زود متوجه شدم و دویدم تو حیاط دنبالش...
داشت در کوچه دو باز میکرد که گرفتمش: عمه کجا؟
صورتشو برگردوند پر از اشک بود: میرم دخترم اینجا دوباره دلم خورد میشه...
گفتم: عمه یوسف داره ازت دفاع میکنه دیگه شونه خالی نکن اینبار تو ببر نذار طهورا فکر کنه با چهار تا عشوه عشقتو برای همیشه مال خودش کرده...
عمه با بغض گفت: تموم شده اعظم مردی که رفته دیگه تموم شده دخترم...
در همین حین یوسف خودش رو به ما رسوند...
عمه سریع رو گرفت...
یوسف سعی در نگاه کردن به صورت عمه رو داشت: نگام کن...
عمه نگاه نمیکرد...
یوسف با بغض گفت: تورو جان عزیزت نگام کن...
عمه با صدایی که از گریه گرفته بود گفت: برو پیش زنت عیبه اومدی اینجا...
یوسف: بخدا به مولا من گول خوردم ولی دیگه راه برگشت نداشتم...
تورو خدا الان که پیدات کردم بیا دوباره مال هم شیم من همیشه به عشقت زنده بودم...
باور میکنی هر کار کردم بره ولی نرفت...
من فقط به عشق تو زنده بودم.
عمه نشست روی پله و سرش رو روی زانوهاش گذاشت...
کساییکه داخل خونه بودن هم متوجه غیبت یوسف شده بودن و اومدن داخل حیاط جز فرهاد و اقدس...
یک دلم پیش عمه بود و دل دیگم تو خونه...
ولی عمه رو ترجیح دادم.
طهورا به سمت عمه و یوسف حمله ور شد و موهای عمه رو گرفت و جیغ جیغ راه انداخت: هوی این مرد چندین سال مال من بوده فقط یه سال برا تو بوده پس سعی نکن دوباره خودتو بندازی تو دامنمون...
یوسف دست طهورا رو گرفت و پیچوند: هرچی تحمل کثافت بازیاتو کردم دیگه بسمه من تازه رسیدم به عشق اول و آخرم تو اون وسط یه میان وعده اشتباهی بودی که هرگز هضم نشدی...
مادرم یوسف رو هل داد و گفت: پس لیاقت تو همین زن چروک و مریضه...
دست طهورا رو گرفت که برن...
رو به مادرم گفتم: این زن چرو ک و مریض سن و سالی نداره شما به این روز انداختینش...
مادرم پوزخندی به من زد و گفت: لیاقت نداشنی بیام دیدنت...
مادرم و همه همونا در حال رفتن بودن که مادرم برگشت سمت شاپوری که تا اون لحظه ساکت بود و گفت: تو که حتی بهم سلامم ندادی از اول تا آخرم لام تا کام حرف نزدی ولی بیا بغلت کنم پسرم...
شاپور روی زمین تف انداخت و با پوزخندی رفت داخل خونه...
مادرم بهش برخورد و گفت: انگار نه انگار به دنیا آوردمش...
گفتم: مگه مادری به زاییدنه؟ شما فقط برای اقدس مادر بودی برای من و شاپور نامادری...
دهنشو پر کرد و گفت: خیلی پررو و نمک نشناسی و رو به خواهرش گفت: بریم طهورا...
طهورا هم چشمش به یوسف بود که بیاد...
یوسف گفت: من با طهورا جایی نمیرم منصوره باید قبولم کنه باید امشب منو ببخشه...
گفتم: برید آقا یوسف عمم کل عمرش رو تو دوری از شما گذرونده و شما پی عشق و حالتون بودید لطفا برید...
یوسف گفت: باشه میرم ولی با طهورا نمیرم...
طهورا زد زیر گریه: یوسف باز چشمت به این عجوزه افتاد...
شب تا صبح که مخمو با منصوره منصوره گفتنات خوردی.
توی تخت میریم یاد منصوره ای تو خرید یاد منصوره ای تو خواب صداش میزنی بسه دیگه خسته شدم...
پس یوسف واقعا عاشق عمه بود.
با این حرف طهورا عمه رو برنده میدان اعلام کرد..
عمه که از چهرش میشد خوشحالی پنهانش رو دید زیرزیرکی به یوسف نگاهی میکرد...
طهورا و طوبی و شوهر طوبی با حرص از خونه خارج شدن...
پس اقدس کجا موند؟ چرا نرفت.
تازه یادم اومد و بدو رفتم داخل خونه...
اقدس نبود و همچنین فرهاد هم نبود...
صداشون از داخل اتاق میومد...
پاورچین پاورچین رفتم نزدیکتر...
گوشمو به در چسبوندم و صداشونو واضح تر شنیدم...
فرهاد: من نباید تو رو حداقل سالی دوبار ببینم؟ رفتی که رفتی؟ حاجی حاجی مکه؟
اقدس: فرهاد همه چی بین ما تموم شده منم...
فرهاد: تو چی؟ نکنه داری ازدواج میکنی؟
اقدس: نه بابا ازدواج چیه فقط دیگه دلم تورو نمیخواد...
فرهاد که حتی میشد وا رفتنش رو حس کرد سکوت کرده بود...
اندکی بعد گفت: اقدس... واقعا منو نمیخوای؟
اقدس خیلی جدی گفت: آره الان چند سال گذشته منم آتیشم سرد شده.
خب از دل برود هر آنکه از دیده برفت...
باورم نمیشد فرهاد داشت گریه میکرد...
اقدس: گریه نکن زندگیتو با اعظم ادامه بده چون خیلی عاشقته...
فرهاد: ولی من تورو دوس داشتم و دارم لعنتی...
اقدس: به هرحال من دیگه دوست ندارم به فکر خودتو زندگیت باش.
فرهاد: خیلی بی رحمی برو باشه ولی یادت نره بخاطر تو من زندگی رو فراموش کردم...
اقدس: اوه اوه مامان و خاله رفتن که بدوم منم برم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستوهشت
طوبی شوهر مادرم: بس کن طوبی تو برای چی داری برای زندگی بقیه تصمیم میگیری آخه زشته ما مهمونیم...
مادرم داد زد: چه مهمونی آقا خشایار...
خیر سرم اومدم خونه دخترم الان کاری میکنن خواهرم بدبخت شه...
دیگه سکوت نکردم و گفتم: مادر جان ببخشید ولی خواهر شما عامل بدبختی عمه منه...
انقدر بحث بالا بود که اصلا نفهمیدم عمه کی وسایلاشو جمع کرده رفته داخل حیاط...
زود متوجه شدم و دویدم تو حیاط دنبالش...
داشت در کوچه دو باز میکرد که گرفتمش: عمه کجا؟
صورتشو برگردوند پر از اشک بود: میرم دخترم اینجا دوباره دلم خورد میشه...
گفتم: عمه یوسف داره ازت دفاع میکنه دیگه شونه خالی نکن اینبار تو ببر نذار طهورا فکر کنه با چهار تا عشوه عشقتو برای همیشه مال خودش کرده...
عمه با بغض گفت: تموم شده اعظم مردی که رفته دیگه تموم شده دخترم...
در همین حین یوسف خودش رو به ما رسوند...
عمه سریع رو گرفت...
یوسف سعی در نگاه کردن به صورت عمه رو داشت: نگام کن...
عمه نگاه نمیکرد...
یوسف با بغض گفت: تورو جان عزیزت نگام کن...
عمه با صدایی که از گریه گرفته بود گفت: برو پیش زنت عیبه اومدی اینجا...
یوسف: بخدا به مولا من گول خوردم ولی دیگه راه برگشت نداشتم...
تورو خدا الان که پیدات کردم بیا دوباره مال هم شیم من همیشه به عشقت زنده بودم...
باور میکنی هر کار کردم بره ولی نرفت...
من فقط به عشق تو زنده بودم.
عمه نشست روی پله و سرش رو روی زانوهاش گذاشت...
کساییکه داخل خونه بودن هم متوجه غیبت یوسف شده بودن و اومدن داخل حیاط جز فرهاد و اقدس...
یک دلم پیش عمه بود و دل دیگم تو خونه...
ولی عمه رو ترجیح دادم.
طهورا به سمت عمه و یوسف حمله ور شد و موهای عمه رو گرفت و جیغ جیغ راه انداخت: هوی این مرد چندین سال مال من بوده فقط یه سال برا تو بوده پس سعی نکن دوباره خودتو بندازی تو دامنمون...
یوسف دست طهورا رو گرفت و پیچوند: هرچی تحمل کثافت بازیاتو کردم دیگه بسمه من تازه رسیدم به عشق اول و آخرم تو اون وسط یه میان وعده اشتباهی بودی که هرگز هضم نشدی...
مادرم یوسف رو هل داد و گفت: پس لیاقت تو همین زن چروک و مریضه...
دست طهورا رو گرفت که برن...
رو به مادرم گفتم: این زن چرو ک و مریض سن و سالی نداره شما به این روز انداختینش...
مادرم پوزخندی به من زد و گفت: لیاقت نداشنی بیام دیدنت...
مادرم و همه همونا در حال رفتن بودن که مادرم برگشت سمت شاپوری که تا اون لحظه ساکت بود و گفت: تو که حتی بهم سلامم ندادی از اول تا آخرم لام تا کام حرف نزدی ولی بیا بغلت کنم پسرم...
شاپور روی زمین تف انداخت و با پوزخندی رفت داخل خونه...
مادرم بهش برخورد و گفت: انگار نه انگار به دنیا آوردمش...
گفتم: مگه مادری به زاییدنه؟ شما فقط برای اقدس مادر بودی برای من و شاپور نامادری...
دهنشو پر کرد و گفت: خیلی پررو و نمک نشناسی و رو به خواهرش گفت: بریم طهورا...
طهورا هم چشمش به یوسف بود که بیاد...
یوسف گفت: من با طهورا جایی نمیرم منصوره باید قبولم کنه باید امشب منو ببخشه...
گفتم: برید آقا یوسف عمم کل عمرش رو تو دوری از شما گذرونده و شما پی عشق و حالتون بودید لطفا برید...
یوسف گفت: باشه میرم ولی با طهورا نمیرم...
طهورا زد زیر گریه: یوسف باز چشمت به این عجوزه افتاد...
شب تا صبح که مخمو با منصوره منصوره گفتنات خوردی.
توی تخت میریم یاد منصوره ای تو خرید یاد منصوره ای تو خواب صداش میزنی بسه دیگه خسته شدم...
پس یوسف واقعا عاشق عمه بود.
با این حرف طهورا عمه رو برنده میدان اعلام کرد..
عمه که از چهرش میشد خوشحالی پنهانش رو دید زیرزیرکی به یوسف نگاهی میکرد...
طهورا و طوبی و شوهر طوبی با حرص از خونه خارج شدن...
پس اقدس کجا موند؟ چرا نرفت.
تازه یادم اومد و بدو رفتم داخل خونه...
اقدس نبود و همچنین فرهاد هم نبود...
صداشون از داخل اتاق میومد...
پاورچین پاورچین رفتم نزدیکتر...
گوشمو به در چسبوندم و صداشونو واضح تر شنیدم...
فرهاد: من نباید تو رو حداقل سالی دوبار ببینم؟ رفتی که رفتی؟ حاجی حاجی مکه؟
اقدس: فرهاد همه چی بین ما تموم شده منم...
فرهاد: تو چی؟ نکنه داری ازدواج میکنی؟
اقدس: نه بابا ازدواج چیه فقط دیگه دلم تورو نمیخواد...
فرهاد که حتی میشد وا رفتنش رو حس کرد سکوت کرده بود...
اندکی بعد گفت: اقدس... واقعا منو نمیخوای؟
اقدس خیلی جدی گفت: آره الان چند سال گذشته منم آتیشم سرد شده.
خب از دل برود هر آنکه از دیده برفت...
باورم نمیشد فرهاد داشت گریه میکرد...
اقدس: گریه نکن زندگیتو با اعظم ادامه بده چون خیلی عاشقته...
فرهاد: ولی من تورو دوس داشتم و دارم لعنتی...
اقدس: به هرحال من دیگه دوست ندارم به فکر خودتو زندگیت باش.
فرهاد: خیلی بی رحمی برو باشه ولی یادت نره بخاطر تو من زندگی رو فراموش کردم...
اقدس: اوه اوه مامان و خاله رفتن که بدوم منم برم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستونه
سریع از در اتاق فاصله گرفتم.
خودمو کاملا عادی نشون دادم و رو به اقدسی که از اتاق خارج شده بود با لبخند گفتم: مامان و خاله رفتن نمیری؟
اقدس: خودم دیدم از پنجره اتاقت...
دارم میرم.
و بدون خداحافظی از من رفت...
خوشحال بودم که اقدس علاقه ای به فرهاد نداره...
رفتم داخل اتاق و فرهاد روی زمین نشسته بود و سرش رو بین دو تا دستاش گرفته بود و شقیقه هاش رو فشار میداد...
رفتم کنارش نشستم...
نگاهم کرد و گفت: چی میخوای؟
گفتم: همه چیو شنیدم اقدس دوست نداره پس بلند شو زندگیمونو بسازیم از امروز شروع کنیم...
یهو دیوانه شد و پرتم کرد روی زمین: تو به په حقی گوش وایسادی هان؟
ترسیدم و عقب عقب رفتم: نه اتفاقی شنیدم...
دندوناشو روی هم فشار داد و دست مشت شدش رو روی دیوار کوبید...
بلند شدم و رفتم داخل حیاط...
هیچکس جز عمه و یوسف نمونده بود.
عمه همچنان روی پله اولی که به در خروجی منتهی میشد نشسته بود و یوسف هم روی اولین پله ی ایوون و سیگار میکشید...
عمه میگفت: چرا اینکارو باهام کردی؟ من چند ساله زندگی نکردم...
یوسف سرش زیر بود و تایید میکرد: خدا منو بکشه،کاش برمیگشتم...
عمه: دیگه گذشته ها برنمیگرده دیگه من اون دختر مو مشکی و گیسو بلند بیست ساله نمیشم...
دیگه شکم من برای طفل تو جلو نمیاد...
اینا آرزوهایی بود که تو برام محالش کردی...
یوسف سرش رو بین دو دستش گرفت و محکم فشار داد: امشب دعا میکردم اینجا باشی و ببینمت خدا خیلی زود دعامو مستجاب کرد...
من از اولشم طهورا برام فقط هوس زود گذر بود که بعدا بهش پی بردم ولی تو تا ابد تو قلب من خونه داری.
منصوره؟
عمه نگاهی به یوسف کرد...
یوسف ادامه داد: میخوام زنم شی.
عمه: نه دیگه نمیتونم میترسم ازت اینبار بری من میشکنم که نه نابود میشم...
یوسف بلند شد و جلوی عمه زانو زد: فقط وقتی بمیرم تنهات میذارم نه الان...
عمه سرش رو زیر انداخت.
انگار مردد بود که قبول کنه یا نه.
ولی چشمان یوسف پر از حس التماس بود برای عمه...
ولی عمه در کمال ناباوری گفت: نه نمیتونم.
یوسف شوک زده گفت: چرا؟ چرا نمیتونی منصوره؟ ما هنوز خیلی وقت برای زندگی داریم...
عمه پوزخندی زد و گفت: مگه به این آسونیاست؟ من تموم عمر و جوونیام گذشت منتظرت بودم برگردی چرا نیومدی دنبالم؟
یوسف: منصوره حق طلاق با اون زنیکه بود من اشتباه کردم من گولشو خوردم ولی زودم پشیمون شدم هرکاری کردم طلاق بگیره نگرفت...
باید طلاقش میدادم پاکه پاک میومدم سمتت...
الانم اعظم خانم بانی شد که بتونم یکاری کنم بلکه خودش طلاق بگیره.
عمه گفت: یوسف من مریضم مهمون امروز و فردام با من آینده نداری هرچند آینده ای نمونده برو پی زندگیت...
یوسف سر به زیر انداخت و بعد از مکثی کوتاه گفت: حتی اگه یک روز هم پیشت باشم خداروشکر میکنم...
عمه چیزی نگفت و سکوت برقرار بود...
شاپور سکوت رو شکست و گفت: عمه قبول کن آقا یوسف واقعا میخوادت من مردم میدونم یه مرد چجوری دروغ میگه یا راست...
عمه خندید و گفت: قربون مرد بودنت برم عمه...
شاپور هم خندید و یوسف هم لبش به خنده باز شد...
ولی عمه شرط کرد اول طهورا طلاق بگیره بعد با یوسف دوباره عقد میکنن...
محال ممکن بود عمه یوسف رو رد کنه چون عمه بیصبرانه منتظر یوسف بود.
شب و روز چشم به در دوخته بود بلکه کلبه احزانش روزی گلستان بشه...
چشمای عمه میخندید و اونشب تا صبح همه شاد بودیم جز فرهادی که درلاک خودش بود...
یوسف تو اتاق فرهاد خوابید و عمه و شاپور اتاق نازنین...
من هم توی حال یه قسمتی مچاله شدم و تا خود صبح فکر و خیال دست از سرم ورنمیداشت...
درسته اقدس دیگه علاقه ای به فرهاد نداشت اما این عشقی که فرهاد به اقدس داشت تمام نشدنی بود...
میترسیدم از فردایی که قرار بود تنها بمونم این فرهاد ،فرهادی نبود تا آخر عمر با من بیاد...
روزها گذشت و طهورا از یوسف جدا شد و سهم عظیمی از ثروت یوسف رو با خودش برد و همراه طوبی و اقدس به اتریش برگشتن...
با رفتنشون بیشتر خوشحال شدم.
علاقم نسبت به مادر و خواهرم کلا از بین رفته بود و دلم نمیخواست ببینمشون...
نازنین بزرگ و بزرگتر میشد و این روزها وقت مدرسه رفتنش بود...
فرهاد مثل قبل خشک و بیروح بود...
دیگه کلا ازش قطع امید کرده بودم...
یکروز که من مشغول آشپزی و فرهاد مشغول روزنامه خوندن بود نازنین بی مقدمه گفت: بابا دوستام همشون داداش یا آبجی کوچولو دارن من چرا ندارم؟
فرهاد نگاهی با سکوت به نازنین انداخت و اندکی بعد گفت: چون فرشته ها بهشون دادن...
نازنین آهی کشید و گفت: کاش میشد فرشته کوچولو برای منم داداش کوچولو بیاره...
بیچاره بچم نمیدونست خودشم اتفاقی به وجود اومده چه برسه به داداش کوچولو...
هفت سال بعد:
عمر زندگی عمه و یوسف خیلی کوتاه بود.
یکسال بعد از عقدشون عمه بر اثر بیماری که داشت از دنیا رفت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستونه
سریع از در اتاق فاصله گرفتم.
خودمو کاملا عادی نشون دادم و رو به اقدسی که از اتاق خارج شده بود با لبخند گفتم: مامان و خاله رفتن نمیری؟
اقدس: خودم دیدم از پنجره اتاقت...
دارم میرم.
و بدون خداحافظی از من رفت...
خوشحال بودم که اقدس علاقه ای به فرهاد نداره...
رفتم داخل اتاق و فرهاد روی زمین نشسته بود و سرش رو بین دو تا دستاش گرفته بود و شقیقه هاش رو فشار میداد...
رفتم کنارش نشستم...
نگاهم کرد و گفت: چی میخوای؟
گفتم: همه چیو شنیدم اقدس دوست نداره پس بلند شو زندگیمونو بسازیم از امروز شروع کنیم...
یهو دیوانه شد و پرتم کرد روی زمین: تو به په حقی گوش وایسادی هان؟
ترسیدم و عقب عقب رفتم: نه اتفاقی شنیدم...
دندوناشو روی هم فشار داد و دست مشت شدش رو روی دیوار کوبید...
بلند شدم و رفتم داخل حیاط...
هیچکس جز عمه و یوسف نمونده بود.
عمه همچنان روی پله اولی که به در خروجی منتهی میشد نشسته بود و یوسف هم روی اولین پله ی ایوون و سیگار میکشید...
عمه میگفت: چرا اینکارو باهام کردی؟ من چند ساله زندگی نکردم...
یوسف سرش زیر بود و تایید میکرد: خدا منو بکشه،کاش برمیگشتم...
عمه: دیگه گذشته ها برنمیگرده دیگه من اون دختر مو مشکی و گیسو بلند بیست ساله نمیشم...
دیگه شکم من برای طفل تو جلو نمیاد...
اینا آرزوهایی بود که تو برام محالش کردی...
یوسف سرش رو بین دو دستش گرفت و محکم فشار داد: امشب دعا میکردم اینجا باشی و ببینمت خدا خیلی زود دعامو مستجاب کرد...
من از اولشم طهورا برام فقط هوس زود گذر بود که بعدا بهش پی بردم ولی تو تا ابد تو قلب من خونه داری.
منصوره؟
عمه نگاهی به یوسف کرد...
یوسف ادامه داد: میخوام زنم شی.
عمه: نه دیگه نمیتونم میترسم ازت اینبار بری من میشکنم که نه نابود میشم...
یوسف بلند شد و جلوی عمه زانو زد: فقط وقتی بمیرم تنهات میذارم نه الان...
عمه سرش رو زیر انداخت.
انگار مردد بود که قبول کنه یا نه.
ولی چشمان یوسف پر از حس التماس بود برای عمه...
ولی عمه در کمال ناباوری گفت: نه نمیتونم.
یوسف شوک زده گفت: چرا؟ چرا نمیتونی منصوره؟ ما هنوز خیلی وقت برای زندگی داریم...
عمه پوزخندی زد و گفت: مگه به این آسونیاست؟ من تموم عمر و جوونیام گذشت منتظرت بودم برگردی چرا نیومدی دنبالم؟
یوسف: منصوره حق طلاق با اون زنیکه بود من اشتباه کردم من گولشو خوردم ولی زودم پشیمون شدم هرکاری کردم طلاق بگیره نگرفت...
باید طلاقش میدادم پاکه پاک میومدم سمتت...
الانم اعظم خانم بانی شد که بتونم یکاری کنم بلکه خودش طلاق بگیره.
عمه گفت: یوسف من مریضم مهمون امروز و فردام با من آینده نداری هرچند آینده ای نمونده برو پی زندگیت...
یوسف سر به زیر انداخت و بعد از مکثی کوتاه گفت: حتی اگه یک روز هم پیشت باشم خداروشکر میکنم...
عمه چیزی نگفت و سکوت برقرار بود...
شاپور سکوت رو شکست و گفت: عمه قبول کن آقا یوسف واقعا میخوادت من مردم میدونم یه مرد چجوری دروغ میگه یا راست...
عمه خندید و گفت: قربون مرد بودنت برم عمه...
شاپور هم خندید و یوسف هم لبش به خنده باز شد...
ولی عمه شرط کرد اول طهورا طلاق بگیره بعد با یوسف دوباره عقد میکنن...
محال ممکن بود عمه یوسف رو رد کنه چون عمه بیصبرانه منتظر یوسف بود.
شب و روز چشم به در دوخته بود بلکه کلبه احزانش روزی گلستان بشه...
چشمای عمه میخندید و اونشب تا صبح همه شاد بودیم جز فرهادی که درلاک خودش بود...
یوسف تو اتاق فرهاد خوابید و عمه و شاپور اتاق نازنین...
من هم توی حال یه قسمتی مچاله شدم و تا خود صبح فکر و خیال دست از سرم ورنمیداشت...
درسته اقدس دیگه علاقه ای به فرهاد نداشت اما این عشقی که فرهاد به اقدس داشت تمام نشدنی بود...
میترسیدم از فردایی که قرار بود تنها بمونم این فرهاد ،فرهادی نبود تا آخر عمر با من بیاد...
روزها گذشت و طهورا از یوسف جدا شد و سهم عظیمی از ثروت یوسف رو با خودش برد و همراه طوبی و اقدس به اتریش برگشتن...
با رفتنشون بیشتر خوشحال شدم.
علاقم نسبت به مادر و خواهرم کلا از بین رفته بود و دلم نمیخواست ببینمشون...
نازنین بزرگ و بزرگتر میشد و این روزها وقت مدرسه رفتنش بود...
فرهاد مثل قبل خشک و بیروح بود...
دیگه کلا ازش قطع امید کرده بودم...
یکروز که من مشغول آشپزی و فرهاد مشغول روزنامه خوندن بود نازنین بی مقدمه گفت: بابا دوستام همشون داداش یا آبجی کوچولو دارن من چرا ندارم؟
فرهاد نگاهی با سکوت به نازنین انداخت و اندکی بعد گفت: چون فرشته ها بهشون دادن...
نازنین آهی کشید و گفت: کاش میشد فرشته کوچولو برای منم داداش کوچولو بیاره...
بیچاره بچم نمیدونست خودشم اتفاقی به وجود اومده چه برسه به داداش کوچولو...
هفت سال بعد:
عمر زندگی عمه و یوسف خیلی کوتاه بود.
یکسال بعد از عقدشون عمه بر اثر بیماری که داشت از دنیا رفت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_سی
#قسمت پایانی
و یوسف تحمل مرگ منصوره رو نداشت و یک ماه بعد بر اثر سکته قبلی درگذشت...
رفتن عمه خیلی سنگین بود چون بعد از پدرم خیلی بهش وابسته شده بودیم...
شاپور دو سال بود که ازدواج کرده بود و خانمش باردار بود...
فرهاد کمی با من بهتر شده بود انگار قبول کرده بود تنها فرد زندگیش منم و باید بهم بها بده...
نازنین دختر پانزده ساله زیبایی بود که چوب گذشته من آینده قشنگشو سوزوند...
نازنین اون روزها اصلا به حرف گوش نمیداد خیره سر و یک دنده شده بود...
داد زد: مامان...مامان...
از داخل آشپزخانه جواب دادم: جانم مامان؟
نازنین: پس این دامن قرمزه من کو؟
رفتم پیشش و گفتم: میخوای چیکار؟
گفت: امروز تولده دوستمه دعوتم میخوام بپوشم...
گفتم: تولدش کجاست؟ کیا هستن...
با حرص جواب داد: مامان چقدر سوال میکنی چند تا از دوستامونیم دیگه...
ولی من دلم گواه بد میداد...
گفتم: اجازه نداری بری...
داد زد: یعنی چی که اجازه ندارم؟ من میرم حالا ببین...
تو روش ایستادم و گفتم: بیخود کردی بشین سرجات...
نازنین به گریه افتاد: مامان ولم کن چقدر میچسبی بهم بذار آزاد باشم میخوام زندگی کنم...
گفتم: مگه نمیبینی اونا که جشن میگیرن رو میگیرن میبرن...
ببرنت آبرومون میره...
گفت: من که نمیخوام لخت برم مامان روسریمم سر میکنم...
گفتم: بابات بفهمه نمیذاره بری...
با خیال آسوده رفت سمت وسایلش و گفت: بابام اجازه داده تو نگران نباش...
وای از دست فرهاد که این دخترو انقدر خیره سر کرده بود...
گفتم: مراقب خودت باش...
جوابی نشنیدم و از اتاق خارج شدم...
نازنین به تولد دوستش رفت و نیمه شب بود برگشت...
سریع سمت در رفتم و تو روش ایستادم: تا این وقت شب کجا بودی؟ خیره سر...
گفت: میخوام برم بخوابم خیلی خوابم میاد...
و دستشو جلوی دهنش گذاشت و خمیازه بلند بالایی کشید...
عصبی بودم از دست خیره سری های نازنین خیلی عصبی بودم...
رو به فرهاد گفتم: چرا بهش هیچی نمیگی دیگه پررویی رو از حد گذرونده...
فرهاد اخمی کرد و گفت: به وقتش میفهمم داره چیکار میکنه...
یکروز تصمیم گرفتم دنبالش برم ببینم کجا میره...
همینکه خواست بره بدون مخالفت بهش گفتم: میری فقط زود برگرد دخترم...
نازنین باشه ای گفت و دوید سمت در خروجی...
چادرم رو سر کردم و آروم از در خارج شدم...
با فاصله ازش راه افتاده بودم و با دیدن چیزی که روبروم بود شاخام زد بیرون...
نازنین تو ماشین یک مرد سن دار نشست و بعد از روبوسی حرکت کردن...
فشارم داشت میفتاد و سریع یه تاکسی گرفتم و دنبالش رفتم...
با اون ماشین مدل بالای مشکی پیچیون داخل کوچه ای و مقابل ساختمون گرون قیمتی نگه داشتن...
نازنین پیاده شد و پیرمرد از دست نازنین گرفته بود برن داخل خونه...
خودمو پرت کردم بیرون و داد زدم: نازنین...
نازنین که صدای منو شنیده بود خشکش زده بود و حرکت نمیکرد...
خودمو بهش رسوندم و کشیده محکمی دم گوشش زدم...
دستش روی صورتش بود و به من نگاه میکرد...
به مرد اشاره کردم و گفتم: این کیه؟
نازنین نگاهی به پیرمرد انداخت و سرش رو انداخت...
داد زدم: این کیه ورپریده؟
بازهم جواب نداد...
رفتم سمت پیرمرد و زدم تخت سینش: با دختری که همسن نوه اته چیکار داری حروم زاده؟
پیرمرد گستاخانه جواب داد: من دیگه کارم باهاش تموم شده اما دخترت ول کنم نیست...
دنیا رو سرم خراب شد یعنی چی کارم باهاش تموم شده...
مات و در سکوت داشتم نگاهشون میکردم که نازنین سر به زیر اشک میریخت...
رفتم و محکم تکونش دادم: بگو چه غلطی کردی عوضی؟ این بود جواب محبتای من بیحیا؟
نازنین آروم گفت: آقا بیژن آقا بیژن... قرار بود منو بگیره...
داد زدم: مگه تو چند سالته عاشق یه پیر چروکیده شدی میمون؟
دخترم نازنین به شدت افسرده شده بود از اون مرد شکایت کردیم ولی خیلی زودتر از اونچه که فکر بکنیم روانه خارج شده بود...
برای اینکه نازنین از حال و هوای بد بیرون بیاد به پیشنهاد فرهاد فرستادیمش بلژیک که هم درسش رو ادامه بده هم اونجا کار کنه...
دخترم بعد از اینکه رفت تمام سعی و تلاشش رو کرد تا گذشته ی خودش رو جبران کنه و اونجا تونست با یه پسر بلژیکی ازدواج موفقی داشته باشه حاصل اون ازدواج دو تا دختر دوقلو بودن که جون من به جونشون بسته بود...
سالی دوبار به ایران میومدن و یک ماهی میموندن و دوباره میرفتن...
زندگی خوبی داشتن خداروشکر...
فرهاد در میانسالی من رو برای همیشه ترک کرد و خیلی توافقی از هم جدا شدیم...
اون روزها دیگه تحمل رفتارهای یخی فرهاد رو نداشتم نشستم روبروش و بهش گفتم: فرهاد جان الان خیلی ساله که داریم این زندگی یخی رو تحمل میکنیم الان نوه داریم من و تو هرگز زن و شوهر نشدیم من دوستت داشتم ولی تو همیشه فکرت پی گذشته ای بود که حتی اقدس بهش فکرم نمیکرد...
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_سی
#قسمت پایانی
و یوسف تحمل مرگ منصوره رو نداشت و یک ماه بعد بر اثر سکته قبلی درگذشت...
رفتن عمه خیلی سنگین بود چون بعد از پدرم خیلی بهش وابسته شده بودیم...
شاپور دو سال بود که ازدواج کرده بود و خانمش باردار بود...
فرهاد کمی با من بهتر شده بود انگار قبول کرده بود تنها فرد زندگیش منم و باید بهم بها بده...
نازنین دختر پانزده ساله زیبایی بود که چوب گذشته من آینده قشنگشو سوزوند...
نازنین اون روزها اصلا به حرف گوش نمیداد خیره سر و یک دنده شده بود...
داد زد: مامان...مامان...
از داخل آشپزخانه جواب دادم: جانم مامان؟
نازنین: پس این دامن قرمزه من کو؟
رفتم پیشش و گفتم: میخوای چیکار؟
گفت: امروز تولده دوستمه دعوتم میخوام بپوشم...
گفتم: تولدش کجاست؟ کیا هستن...
با حرص جواب داد: مامان چقدر سوال میکنی چند تا از دوستامونیم دیگه...
ولی من دلم گواه بد میداد...
گفتم: اجازه نداری بری...
داد زد: یعنی چی که اجازه ندارم؟ من میرم حالا ببین...
تو روش ایستادم و گفتم: بیخود کردی بشین سرجات...
نازنین به گریه افتاد: مامان ولم کن چقدر میچسبی بهم بذار آزاد باشم میخوام زندگی کنم...
گفتم: مگه نمیبینی اونا که جشن میگیرن رو میگیرن میبرن...
ببرنت آبرومون میره...
گفت: من که نمیخوام لخت برم مامان روسریمم سر میکنم...
گفتم: بابات بفهمه نمیذاره بری...
با خیال آسوده رفت سمت وسایلش و گفت: بابام اجازه داده تو نگران نباش...
وای از دست فرهاد که این دخترو انقدر خیره سر کرده بود...
گفتم: مراقب خودت باش...
جوابی نشنیدم و از اتاق خارج شدم...
نازنین به تولد دوستش رفت و نیمه شب بود برگشت...
سریع سمت در رفتم و تو روش ایستادم: تا این وقت شب کجا بودی؟ خیره سر...
گفت: میخوام برم بخوابم خیلی خوابم میاد...
و دستشو جلوی دهنش گذاشت و خمیازه بلند بالایی کشید...
عصبی بودم از دست خیره سری های نازنین خیلی عصبی بودم...
رو به فرهاد گفتم: چرا بهش هیچی نمیگی دیگه پررویی رو از حد گذرونده...
فرهاد اخمی کرد و گفت: به وقتش میفهمم داره چیکار میکنه...
یکروز تصمیم گرفتم دنبالش برم ببینم کجا میره...
همینکه خواست بره بدون مخالفت بهش گفتم: میری فقط زود برگرد دخترم...
نازنین باشه ای گفت و دوید سمت در خروجی...
چادرم رو سر کردم و آروم از در خارج شدم...
با فاصله ازش راه افتاده بودم و با دیدن چیزی که روبروم بود شاخام زد بیرون...
نازنین تو ماشین یک مرد سن دار نشست و بعد از روبوسی حرکت کردن...
فشارم داشت میفتاد و سریع یه تاکسی گرفتم و دنبالش رفتم...
با اون ماشین مدل بالای مشکی پیچیون داخل کوچه ای و مقابل ساختمون گرون قیمتی نگه داشتن...
نازنین پیاده شد و پیرمرد از دست نازنین گرفته بود برن داخل خونه...
خودمو پرت کردم بیرون و داد زدم: نازنین...
نازنین که صدای منو شنیده بود خشکش زده بود و حرکت نمیکرد...
خودمو بهش رسوندم و کشیده محکمی دم گوشش زدم...
دستش روی صورتش بود و به من نگاه میکرد...
به مرد اشاره کردم و گفتم: این کیه؟
نازنین نگاهی به پیرمرد انداخت و سرش رو انداخت...
داد زدم: این کیه ورپریده؟
بازهم جواب نداد...
رفتم سمت پیرمرد و زدم تخت سینش: با دختری که همسن نوه اته چیکار داری حروم زاده؟
پیرمرد گستاخانه جواب داد: من دیگه کارم باهاش تموم شده اما دخترت ول کنم نیست...
دنیا رو سرم خراب شد یعنی چی کارم باهاش تموم شده...
مات و در سکوت داشتم نگاهشون میکردم که نازنین سر به زیر اشک میریخت...
رفتم و محکم تکونش دادم: بگو چه غلطی کردی عوضی؟ این بود جواب محبتای من بیحیا؟
نازنین آروم گفت: آقا بیژن آقا بیژن... قرار بود منو بگیره...
داد زدم: مگه تو چند سالته عاشق یه پیر چروکیده شدی میمون؟
دخترم نازنین به شدت افسرده شده بود از اون مرد شکایت کردیم ولی خیلی زودتر از اونچه که فکر بکنیم روانه خارج شده بود...
برای اینکه نازنین از حال و هوای بد بیرون بیاد به پیشنهاد فرهاد فرستادیمش بلژیک که هم درسش رو ادامه بده هم اونجا کار کنه...
دخترم بعد از اینکه رفت تمام سعی و تلاشش رو کرد تا گذشته ی خودش رو جبران کنه و اونجا تونست با یه پسر بلژیکی ازدواج موفقی داشته باشه حاصل اون ازدواج دو تا دختر دوقلو بودن که جون من به جونشون بسته بود...
سالی دوبار به ایران میومدن و یک ماهی میموندن و دوباره میرفتن...
زندگی خوبی داشتن خداروشکر...
فرهاد در میانسالی من رو برای همیشه ترک کرد و خیلی توافقی از هم جدا شدیم...
اون روزها دیگه تحمل رفتارهای یخی فرهاد رو نداشتم نشستم روبروش و بهش گفتم: فرهاد جان الان خیلی ساله که داریم این زندگی یخی رو تحمل میکنیم الان نوه داریم من و تو هرگز زن و شوهر نشدیم من دوستت داشتم ولی تو همیشه فکرت پی گذشته ای بود که حتی اقدس بهش فکرم نمیکرد...
اقدس که بعد از اون مهمونی و رفتنش به اتریش دوبار ازدواج ناموفق داشت ولی تو همچنان منتظرشی..
فرهاد سر به زیر انداخت و گفت: تو همیشه زن خوب و مهربونی بودی همیشه به داشتنت افتخار میکنم ولی هیچوقت نتونستم توی قلبم جات بدم...
قلبم شکسته بود اما گفتم: بهتره توافقی جدا بشیم چون دیگه نازنینی نیست که بخاطرش منو تحمل کنی...
فرهاد پذیرفت و بعد از انجام مراحل طلاق برای همیشه رفت بلژیک...
منم کس و کاری تو ایران نداشتم و فقط با خاطراتم زندگی میکردم...
بعد از فرهاد خیلی تنها شده بودم دلم حتی برای اون مرد یخی هم تنگ شده بود...
منم تصمیم گرفتم راهی بلژیک بشم تا نزدیک نازنین باشم...
اینجوری باز احساس تنهایی آزارم نمیداد...
به گوشم رسید اقدس به قدری رفتار غلطی داره که هیچکس برای زندگی قبولش نمیکنه...
مادرم هم با اون مرد ساده و مهربان حتی به دو سال هم نکشید و طلاق گرفت...
ولی طهورا که خودش رو آوار زندگی عمه کرده بود بعد از اینکه با شوهر دومش آشنا میشه به قدری ازش کتک میخوره که آسیب مغزی میبینه و برای همیشه ویلچرنشین میشه...
#پایان
داستان امشب
لفت ندین همراهمون باشین با داستان بعدی❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرهاد سر به زیر انداخت و گفت: تو همیشه زن خوب و مهربونی بودی همیشه به داشتنت افتخار میکنم ولی هیچوقت نتونستم توی قلبم جات بدم...
قلبم شکسته بود اما گفتم: بهتره توافقی جدا بشیم چون دیگه نازنینی نیست که بخاطرش منو تحمل کنی...
فرهاد پذیرفت و بعد از انجام مراحل طلاق برای همیشه رفت بلژیک...
منم کس و کاری تو ایران نداشتم و فقط با خاطراتم زندگی میکردم...
بعد از فرهاد خیلی تنها شده بودم دلم حتی برای اون مرد یخی هم تنگ شده بود...
منم تصمیم گرفتم راهی بلژیک بشم تا نزدیک نازنین باشم...
اینجوری باز احساس تنهایی آزارم نمیداد...
به گوشم رسید اقدس به قدری رفتار غلطی داره که هیچکس برای زندگی قبولش نمیکنه...
مادرم هم با اون مرد ساده و مهربان حتی به دو سال هم نکشید و طلاق گرفت...
ولی طهورا که خودش رو آوار زندگی عمه کرده بود بعد از اینکه با شوهر دومش آشنا میشه به قدری ازش کتک میخوره که آسیب مغزی میبینه و برای همیشه ویلچرنشین میشه...
#پایان
داستان امشب
لفت ندین همراهمون باشین با داستان بعدی❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔘 داستان کوتاه
#ابراز_عشق
یک روز معلم از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید: «آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟»
برخی از دانش آموزان گفتند، با «بخشیدن» عشقشان را معنا می کنند؛ برخی«دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را، راه بیان عشق عنوان کردند و شماری دیگر هم گفتند«با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را، راه بیان عشق می دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوۀ دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستانی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند، درجا میخکوب شدند!
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهرش، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر گرسنه، جرأت کوچکترین حرکتی را نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند لحظه بعد، صدای ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید…ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان که به اینجا رسید، دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مَرد.
در آن لحظه، پسرک از همکلاسی های خود پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند، حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
پسر جواب داد: نه! آخرین حرف مرد این بود که: «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
در حالی که قطره های بلورین اشک، صورت پسرک را خیس کرده بود او ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.
و پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ابراز_عشق
یک روز معلم از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید: «آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟»
برخی از دانش آموزان گفتند، با «بخشیدن» عشقشان را معنا می کنند؛ برخی«دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را، راه بیان عشق عنوان کردند و شماری دیگر هم گفتند«با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را، راه بیان عشق می دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوۀ دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستانی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند، درجا میخکوب شدند!
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهرش، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر گرسنه، جرأت کوچکترین حرکتی را نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند لحظه بعد، صدای ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید…ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان که به اینجا رسید، دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مَرد.
در آن لحظه، پسرک از همکلاسی های خود پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند، حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
پسر جواب داد: نه! آخرین حرف مرد این بود که: «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
در حالی که قطره های بلورین اشک، صورت پسرک را خیس کرده بود او ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.
و پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9