طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
ای که در مسجد سر به سجده میگذاری اما دلت در کنار خدا نیست، بدان که تنها ظاهر عبادت کافی نیست.
عبادت یعنی حضور قلب، یعنی جاندادن به لحظهای که پیش روی معبود هستی.
اگر دل نجنبد، سر به سجده چه سود؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عبادت یعنی حضور قلب، یعنی جاندادن به لحظهای که پیش روی معبود هستی.
اگر دل نجنبد، سر به سجده چه سود؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
◾️نافرمانی والدین
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻گاهی خداوند، بندگان خود را با نادیده گرفته شدن از سوی دیگران درس بندگی میدهد.......
📍🌺📍او میخواهد بندهاش به این درک برسد که نیازمند نگاه و توجه هیچ کس جز او نیست و تنها برای پروردگارش خالص و مخلص باشد......
📍🌺✍🏻 هر دردی در ظاهر رنج آور است ، اما برخی رنجها انسانساز وتقویت کنندهی باطن و درون هستند.......
📍🌺✍🏻 خداوند میخواهد درسهایی بیاموزد که او را توانمندتر سازد و به او بفهماند که تنها او برایش کافی است و تنها باید بر او توکل کند.......
✍🏻 اگر نیکوکاری میکنید ، اگر نیکی میبخشید ، اگر تلاش میکنید ، اگر دوست میدارید ، تنها و تنها برای رضای خداوند باشد ، بیهیچ چشمداشت دیگری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻گاهی خداوند، بندگان خود را با نادیده گرفته شدن از سوی دیگران درس بندگی میدهد.......
📍🌺📍او میخواهد بندهاش به این درک برسد که نیازمند نگاه و توجه هیچ کس جز او نیست و تنها برای پروردگارش خالص و مخلص باشد......
📍🌺✍🏻 هر دردی در ظاهر رنج آور است ، اما برخی رنجها انسانساز وتقویت کنندهی باطن و درون هستند.......
📍🌺✍🏻 خداوند میخواهد درسهایی بیاموزد که او را توانمندتر سازد و به او بفهماند که تنها او برایش کافی است و تنها باید بر او توکل کند.......
✍🏻 اگر نیکوکاری میکنید ، اگر نیکی میبخشید ، اگر تلاش میکنید ، اگر دوست میدارید ، تنها و تنها برای رضای خداوند باشد ، بیهیچ چشمداشت دیگری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺗﻮﺷﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺳﻔﺮﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻓﺖ🍃
ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﺗﻮﻧﯿﺴﺖ ﺟﺎﯼدگر ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻓﺖ
ﺧﺎﻧﻪ ی ﺳﺎﺧﺘﻪ ﯼ ﺍﺯﮔﻞ ﯾﺎﺧﺸﺖ ﻃﻼ🌼
ﺩﯾﺮ ﯾﺎﺯﻭﺩﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻓﺖ
ﭘﺪﺭانت ﻫﻤﻪ خفته اندرﺩﻝ این ﺧﺎﮎ ﺳﯿﺎﻩ
ﻋﺎﻗﺒﺖ ﻧﯿﺰﺗﻮﻫﻢ ﭘﯿﺶ ﭘﺪﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻓﺖ🍃
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﻭﻋﺪﻩ ﻣﻮﻋﻮﺩﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﺧﺒﺮﺑﺎﺵ ﺍﯼ ﺟﻮﺍﻥ
ﺭﻭﺯﯼ آیدکه توهم ﺑﯽ ﺧﺒﺮﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻓت🌼
ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﺗﻮﻧﯿﺴﺖ ﺟﺎﯼدگر ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻓﺖ
ﺧﺎﻧﻪ ی ﺳﺎﺧﺘﻪ ﯼ ﺍﺯﮔﻞ ﯾﺎﺧﺸﺖ ﻃﻼ🌼
ﺩﯾﺮ ﯾﺎﺯﻭﺩﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻓﺖ
ﭘﺪﺭانت ﻫﻤﻪ خفته اندرﺩﻝ این ﺧﺎﮎ ﺳﯿﺎﻩ
ﻋﺎﻗﺒﺖ ﻧﯿﺰﺗﻮﻫﻢ ﭘﯿﺶ ﭘﺪﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻓﺖ🍃
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﻭﻋﺪﻩ ﻣﻮﻋﻮﺩﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﺧﺒﺮﺑﺎﺵ ﺍﯼ ﺟﻮﺍﻥ
ﺭﻭﺯﯼ آیدکه توهم ﺑﯽ ﺧﺒﺮﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻓت🌼
✨🕋✨
چرا روزهٔ عاشورا گناهان یک سال را میآمرزد و روزهٔ عرفه گناهان دو سال را؟
امام ابن قیم (رحمه الله) میگوید:
«اوّل: اینکه روز عرفه در ماه حرامی واقع است که ماه قبلش هم حرام است و ماه بعدش هم؛
دوم: اینکه روزهٔ عرفه از خصوصیات شریعت اسلام است؛ ولی عاشورا چنین نیست، لذا ثواب عرفه به برکت حضرت محمّد مصطفی صلیاللهعلیهوسلم بیشتر شد.»
(بدائع الفوائد، ج ٤)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ترجمه: مولانا سید زبیر حسینپور
چرا روزهٔ عاشورا گناهان یک سال را میآمرزد و روزهٔ عرفه گناهان دو سال را؟
امام ابن قیم (رحمه الله) میگوید:
«اوّل: اینکه روز عرفه در ماه حرامی واقع است که ماه قبلش هم حرام است و ماه بعدش هم؛
دوم: اینکه روزهٔ عرفه از خصوصیات شریعت اسلام است؛ ولی عاشورا چنین نیست، لذا ثواب عرفه به برکت حضرت محمّد مصطفی صلیاللهعلیهوسلم بیشتر شد.»
(بدائع الفوائد، ج ٤)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ترجمه: مولانا سید زبیر حسینپور
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❣❣❣
🌼🍃سروده بسیار زیبا ( عربی)
❣ #لبیکاللهملبیک
🌼🍃با تصاویر اماکن متبرکه ،کعبه شریفه، عرفات،و.....
❣تقدیم به عارفان و محبین حرم امن اللهی
❣ما رو هم از دعاهای خوبتون بی نصیب نزارین
🌼🍃سروده بسیار زیبا ( عربی)
❣ #لبیکاللهملبیک
🌼🍃با تصاویر اماکن متبرکه ،کعبه شریفه، عرفات،و.....
❣تقدیم به عارفان و محبین حرم امن اللهی
❣ما رو هم از دعاهای خوبتون بی نصیب نزارین
.
💠 «مختصری از احکام و مسائل قربانی»
🔷 عنوان: مسئله ۱۷: حکم شرعی قربانی حیوانی که مورد گازگرفتگی سگ قرار گرفته است
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
چنانچه حیوانی که برای قربانی در نظر گرفته شده، در چند موضع توسط سگ گاز گرفته شود، آیا قربانی آن صحیح است و مصرف گوشت آن چه حکمی دارد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 حکم این مسئله به وضعیت جسمی و سلامت حیوان پس از گازگرفتگی بستگی دارد:
۱- صحت قربانی:
اگر زخم ناشی از گازگرفتگی، سطحی باشد یا اگر زخم عمیق بوده ولی تا زمان قربانی (ایام عید قربان) بهطور کامل التیام یافته باشد و در بدن حیوان عیبی که مانع از صحت قربانی باشد ایجاد نشده باشد، ذبح آن به عنوان قربانی صحیح است.
۲- وجود عیب مانع قربانی:
اگر زخم ناشی از گازگرفتگی، منجر به پیدایش عیبی در بدن حیوان گردد که شرعاً مانع صحت قربانی است، در این صورت:
اگر قربانیکننده صاحب نصاب (توانگر) باشد، باید حیوان دیگری تهیه و قربانی کند.
اگر فقیر باشد، قربانی همان حیوان کافی است و تجدید آن لازم نیست.
۳- حکم خوردن گوشت:
در هر صورت، اگر طبق نظر کارشناسان پزشکی یا دامپزشکی، گوشت حیوان به علت گازگرفتگی سگ آلوده یا زیانبار باشد، خوردن آن جایز نیست.
📚 دلایل: في فتاوی بنوری ٹاؤن:
قربانی كے جانور كو كتا كاٹ لے
سوال: قربانی کے جانور کو کئی جگہ کتا کاٹ لے تو کیا اس کی قربانی درست ہے ،اور اس کا گوشت کھانا کیسا ہے؟
جواب: کتے کے کاٹنے سےاگر قربانی کے جانور کو کوئی ایسا گہرا زخم نہ آیا ہو جس سے جانور میں قربانی سے مانع کوئی عیب پیدا ہوگیاہو، یا زخم تو گہرا ہو لیکن وہ بھر چکا ہو تو اس کی قربانی درست ہوگی، اسی طرح اگر فی الحال عیب پیدا ہوا لیکن عید الاضحٰی تک زخم بھرگیا تو بھی قربانی درست ہوگی۔ البتہ اگر ایسا زخم آیا ہو جس سے جانور میں قربانی سے مانع عیب پیدا ہوگیا ہو تو اگر قربانی کرنے والا صاحبِ نصاب ہے تو دوسرا جانور خرید کر قربانی کرے گا، اور اگر فقیر ہے تو اسی جانور کی قربانی کرےگا، یہ کافی ہو جائے گی، نیز کتے کے کاٹنے سے طبی لحاظ سے قربانی کے جانور کا گوشت نقصان دہ ہو تو پھر ایسے جانور کاگوشت نہ کھا یا جائے ۔
فقط والله أعلم، فتوی نمبر : 144512100029
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
💠 «مختصری از احکام و مسائل قربانی»
🔷 عنوان: مسئله ۱۷: حکم شرعی قربانی حیوانی که مورد گازگرفتگی سگ قرار گرفته است
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
چنانچه حیوانی که برای قربانی در نظر گرفته شده، در چند موضع توسط سگ گاز گرفته شود، آیا قربانی آن صحیح است و مصرف گوشت آن چه حکمی دارد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 حکم این مسئله به وضعیت جسمی و سلامت حیوان پس از گازگرفتگی بستگی دارد:
۱- صحت قربانی:
اگر زخم ناشی از گازگرفتگی، سطحی باشد یا اگر زخم عمیق بوده ولی تا زمان قربانی (ایام عید قربان) بهطور کامل التیام یافته باشد و در بدن حیوان عیبی که مانع از صحت قربانی باشد ایجاد نشده باشد، ذبح آن به عنوان قربانی صحیح است.
۲- وجود عیب مانع قربانی:
اگر زخم ناشی از گازگرفتگی، منجر به پیدایش عیبی در بدن حیوان گردد که شرعاً مانع صحت قربانی است، در این صورت:
اگر قربانیکننده صاحب نصاب (توانگر) باشد، باید حیوان دیگری تهیه و قربانی کند.
اگر فقیر باشد، قربانی همان حیوان کافی است و تجدید آن لازم نیست.
۳- حکم خوردن گوشت:
در هر صورت، اگر طبق نظر کارشناسان پزشکی یا دامپزشکی، گوشت حیوان به علت گازگرفتگی سگ آلوده یا زیانبار باشد، خوردن آن جایز نیست.
📚 دلایل: في فتاوی بنوری ٹاؤن:
قربانی كے جانور كو كتا كاٹ لے
سوال: قربانی کے جانور کو کئی جگہ کتا کاٹ لے تو کیا اس کی قربانی درست ہے ،اور اس کا گوشت کھانا کیسا ہے؟
جواب: کتے کے کاٹنے سےاگر قربانی کے جانور کو کوئی ایسا گہرا زخم نہ آیا ہو جس سے جانور میں قربانی سے مانع کوئی عیب پیدا ہوگیاہو، یا زخم تو گہرا ہو لیکن وہ بھر چکا ہو تو اس کی قربانی درست ہوگی، اسی طرح اگر فی الحال عیب پیدا ہوا لیکن عید الاضحٰی تک زخم بھرگیا تو بھی قربانی درست ہوگی۔ البتہ اگر ایسا زخم آیا ہو جس سے جانور میں قربانی سے مانع عیب پیدا ہوگیا ہو تو اگر قربانی کرنے والا صاحبِ نصاب ہے تو دوسرا جانور خرید کر قربانی کرے گا، اور اگر فقیر ہے تو اسی جانور کی قربانی کرےگا، یہ کافی ہو جائے گی، نیز کتے کے کاٹنے سے طبی لحاظ سے قربانی کے جانور کا گوشت نقصان دہ ہو تو پھر ایسے جانور کاگوشت نہ کھا یا جائے ۔
فقط والله أعلم، فتوی نمبر : 144512100029
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
( پایان ویژه برنامه )
با توجه به پیامهای متنی و صوتی ای که گذشت در می یابیم که فردا روز ویژه ای است که نباید به هیچ وجه آن را از دست بدهیم ، روزه اش برابر با عفو گناهان ( کوچک ) دو سال است ، دعا کردن در این روز جایگاه خاصی دارد و مورد قبول درگاه پروردگار می باشد ، روزی است که خداوند متعال بیشتر از همه روزها بندگانش را مورد عفو قرار می دهد ، شیطان در این روز بیشتر از هر وقت دیگری رسوا و تحقیر میشود ، و ...
یک نکته مهم اینکه این روز در سال فقط یک روز است و تکرار شدنی نیست ، پس بیائید همگی ان شاءالله فردا این روز را با روزه و دیگر عبادات گرامی بداریم .
نکته آخر اینکه دوستانمان را از فضیلت این روز با خبر کنیم و روزه این روز را به یادشان آوریم و با فرستادن پیامی آنان را آگاه کنیم که فردا آنان هم روزه دار شوند .
من فردا روزه ام 🤚
شما چی ؟!
امیدوارم جواب همه ما ( ما هم روزه خواهیم بود ) باشد .
تا ویژه برنامه دیگری همه عزیزان را به خداوند متعال می سپارم .
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
🌹💐🌷الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با توجه به پیامهای متنی و صوتی ای که گذشت در می یابیم که فردا روز ویژه ای است که نباید به هیچ وجه آن را از دست بدهیم ، روزه اش برابر با عفو گناهان ( کوچک ) دو سال است ، دعا کردن در این روز جایگاه خاصی دارد و مورد قبول درگاه پروردگار می باشد ، روزی است که خداوند متعال بیشتر از همه روزها بندگانش را مورد عفو قرار می دهد ، شیطان در این روز بیشتر از هر وقت دیگری رسوا و تحقیر میشود ، و ...
یک نکته مهم اینکه این روز در سال فقط یک روز است و تکرار شدنی نیست ، پس بیائید همگی ان شاءالله فردا این روز را با روزه و دیگر عبادات گرامی بداریم .
نکته آخر اینکه دوستانمان را از فضیلت این روز با خبر کنیم و روزه این روز را به یادشان آوریم و با فرستادن پیامی آنان را آگاه کنیم که فردا آنان هم روزه دار شوند .
من فردا روزه ام 🤚
شما چی ؟!
امیدوارم جواب همه ما ( ما هم روزه خواهیم بود ) باشد .
تا ویژه برنامه دیگری همه عزیزان را به خداوند متعال می سپارم .
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
🌹💐🌷الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کتاب روزه
باب (42): روزه گرفتن روز عرفه (نهم ذو الحجه)
620- عَنْ أَبِي قَتَادَةَ (رض): رَجُلٌ أَتَى النَّبِيَّ ﷺ فَقَالَ: كَيْفَ تَصُومُ؟ فَغَضِبَ رَسُولُ اللَّهِ(ص)، فَلَمَّا رَأَى عمر (رض) غَضَبَهُ قَالَ: رَضِينَا بِاللَّهِ رَبًّا، وَبِالإِسْلاَمِ دِينًا، وَبِمُحَمَّدٍ نَبِيًّا، نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ غَضَبِ اللَّهِ وَغَضَبِ رَسُولِهِ، فَجَعَلَ عمر (رض) يُرَدِّدُ هَذَا الْكَلاَمَ حَتَّى سَكَنَ غَضَبُهُ، فَقَالَ عُمَرُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ كَيْفَ بِمَنْ يَصُومُ الدَّهْرَ كُلَّهُ؟ قَالَ: «لاَ صَامَ وَلاَ أَفْطَرَ». (أَوْ قَالَ): «لَمْ يَصُمْ وَلَمْ يُفْطِرْ». قَالَ: كَيْفَ مَنْ يَصُومُ يَوْمَيْنِ وَيُفْطِرُ يَوْمًا؟ قَالَ: «وَيُطِيقُ ذَلِكَ أَحَدٌ»؟ قَالَ: كَيْفَ مَنْ يَصُومُ يَوْمًا وَيُفْطِرُ يَوْمًا؟ قَالَ: «ذَاكَ صَوْمُ دَاوُدَ، عَلَيْهِ السَّلاَم». قَالَ: كَيْفَ مَنْ يَصُومُ يَوْمًا وَيُفْطِرُ يَوْمَيْنِ؟ قَالَ: «وَدِدْتُ أَنِّي طُوِّقْتُ ذَلِكَ». ثُمَّ قَالَ
رَسُولُ اللَّهِ (ص): «ثَلاَثٌ مِنْ كُلِّ شَهْرٍ، وَرَمَضَانُ إِلَى رَمَضَانَ، فَهَذَا صِيَامُ الدَّهْرِكُلِّهِ، صِيَامُ يَوْمِ عَرَفَةَ، أَحْتَسِبُ عَلَى اللَّهِ أَنْ يُكَفِّرَ السَّنَةَ الَّتِي قَبْلَهُ، وَالسَّنَةَ الَّتِي بَعْدَهُ، وَصِيَامُ يَوْمِ عَاشُورَاءَ، أَحْتَسِبُ عَلَى اللَّهِ أَنْ يُكَفِّرَ السَّنَةَ الَّتِي قَبْلَهُ. (م/1162)
ترجمه: ابو قتاده (رض) میگوید: مردی نزد نبی اکرم ﷺ آمد و گفت: چگونه روزه
میگیری؟ رسول اکرم ﷺ از سخن او خشمگین شد * . هنگامیکه عمر (رض) ناراحتی پیامبر اکرم ﷺ را مشاهده نمود، گفت: الله را به عنوان پروردگار، اسلام را به عنوان دین، و محمد را به عنوان پیامبر، انتخاب کردیم. از خشم الله و رسولش به الله پناه میبریم. و آنقدر این سخن را تکرار کرد تا اینکه خشم رسول الله ﷺ فروکش نمود.
آنگاه عمر (رض) گفت: یا رسول الله! حکم کسی که همیشه روزه است، چیست؟ فرمود: «چنین کسی روزه نگرفته است (چون با سنت مخالفت نموده) و غذایی هم نخورده است». عمر گفت: کسی که دو روز را روزه میگیرد و یک روز را روزه نمیگیرد حکماش چیست؟ فرمود: «آیا کسی این توانایی را دارد»؟ عمر گفت: کسی که یک روز، روزه میگیرد و روز دیگر را روزه نمیگیرد، حکمش چیست؟ فرمود: «این، روزهی داوود ÷ است». عمر گفت: کسی که یک روز، روزه میگیرد و دو روز را روزه نمیگیرد حکماش چیست؟ فرمود: «ای کاش! من این توانایی را میداشتم». و افزود: «روزه گرفتن سه روز از هر ماه، و رمضان تا رمضان دیگر، مانند روزه گرفتن همهی عُمر است. و امیدوارم که الله ﻷ بوسیلهی روزهی روز عرفه، گناهان سال گذشته و آینده را ببخشد. همچنین امیدوارم که الله ﻷ بوسیلهی روزهی روز عاشورا، گناهان سال گذشته را ببخشد».
• سؤال کننده باید میپرسید که: من چگونه روزه بگیرم. اما چون روش سؤال نادرست بود، نبی اکرم خشمگین شد. شرح نووی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باب (42): روزه گرفتن روز عرفه (نهم ذو الحجه)
620- عَنْ أَبِي قَتَادَةَ (رض): رَجُلٌ أَتَى النَّبِيَّ ﷺ فَقَالَ: كَيْفَ تَصُومُ؟ فَغَضِبَ رَسُولُ اللَّهِ(ص)، فَلَمَّا رَأَى عمر (رض) غَضَبَهُ قَالَ: رَضِينَا بِاللَّهِ رَبًّا، وَبِالإِسْلاَمِ دِينًا، وَبِمُحَمَّدٍ نَبِيًّا، نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ غَضَبِ اللَّهِ وَغَضَبِ رَسُولِهِ، فَجَعَلَ عمر (رض) يُرَدِّدُ هَذَا الْكَلاَمَ حَتَّى سَكَنَ غَضَبُهُ، فَقَالَ عُمَرُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ كَيْفَ بِمَنْ يَصُومُ الدَّهْرَ كُلَّهُ؟ قَالَ: «لاَ صَامَ وَلاَ أَفْطَرَ». (أَوْ قَالَ): «لَمْ يَصُمْ وَلَمْ يُفْطِرْ». قَالَ: كَيْفَ مَنْ يَصُومُ يَوْمَيْنِ وَيُفْطِرُ يَوْمًا؟ قَالَ: «وَيُطِيقُ ذَلِكَ أَحَدٌ»؟ قَالَ: كَيْفَ مَنْ يَصُومُ يَوْمًا وَيُفْطِرُ يَوْمًا؟ قَالَ: «ذَاكَ صَوْمُ دَاوُدَ، عَلَيْهِ السَّلاَم». قَالَ: كَيْفَ مَنْ يَصُومُ يَوْمًا وَيُفْطِرُ يَوْمَيْنِ؟ قَالَ: «وَدِدْتُ أَنِّي طُوِّقْتُ ذَلِكَ». ثُمَّ قَالَ
رَسُولُ اللَّهِ (ص): «ثَلاَثٌ مِنْ كُلِّ شَهْرٍ، وَرَمَضَانُ إِلَى رَمَضَانَ، فَهَذَا صِيَامُ الدَّهْرِكُلِّهِ، صِيَامُ يَوْمِ عَرَفَةَ، أَحْتَسِبُ عَلَى اللَّهِ أَنْ يُكَفِّرَ السَّنَةَ الَّتِي قَبْلَهُ، وَالسَّنَةَ الَّتِي بَعْدَهُ، وَصِيَامُ يَوْمِ عَاشُورَاءَ، أَحْتَسِبُ عَلَى اللَّهِ أَنْ يُكَفِّرَ السَّنَةَ الَّتِي قَبْلَهُ. (م/1162)
ترجمه: ابو قتاده (رض) میگوید: مردی نزد نبی اکرم ﷺ آمد و گفت: چگونه روزه
میگیری؟ رسول اکرم ﷺ از سخن او خشمگین شد * . هنگامیکه عمر (رض) ناراحتی پیامبر اکرم ﷺ را مشاهده نمود، گفت: الله را به عنوان پروردگار، اسلام را به عنوان دین، و محمد را به عنوان پیامبر، انتخاب کردیم. از خشم الله و رسولش به الله پناه میبریم. و آنقدر این سخن را تکرار کرد تا اینکه خشم رسول الله ﷺ فروکش نمود.
آنگاه عمر (رض) گفت: یا رسول الله! حکم کسی که همیشه روزه است، چیست؟ فرمود: «چنین کسی روزه نگرفته است (چون با سنت مخالفت نموده) و غذایی هم نخورده است». عمر گفت: کسی که دو روز را روزه میگیرد و یک روز را روزه نمیگیرد حکماش چیست؟ فرمود: «آیا کسی این توانایی را دارد»؟ عمر گفت: کسی که یک روز، روزه میگیرد و روز دیگر را روزه نمیگیرد، حکمش چیست؟ فرمود: «این، روزهی داوود ÷ است». عمر گفت: کسی که یک روز، روزه میگیرد و دو روز را روزه نمیگیرد حکماش چیست؟ فرمود: «ای کاش! من این توانایی را میداشتم». و افزود: «روزه گرفتن سه روز از هر ماه، و رمضان تا رمضان دیگر، مانند روزه گرفتن همهی عُمر است. و امیدوارم که الله ﻷ بوسیلهی روزهی روز عرفه، گناهان سال گذشته و آینده را ببخشد. همچنین امیدوارم که الله ﻷ بوسیلهی روزهی روز عاشورا، گناهان سال گذشته را ببخشد».
• سؤال کننده باید میپرسید که: من چگونه روزه بگیرم. اما چون روش سؤال نادرست بود، نبی اکرم خشمگین شد. شرح نووی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کتاب روزه
باب (43): حجاج در عرفه، روز عرفه را روزه نگیرند
621- عَنْ أُمِّ الْفَضْلِ بِنْتِ الْحَارِثِ (رض): أَنَّ نَاسًا تَمَارَوْا عِنْدَهَا، يَوْمَ عَرَفَةَ، فِي صِيَامِ رَسُولِ اللَّهِ (ص)، فَقَالَ بَعْضُهُمْ: هُوَ صَائِمٌ، وَقَالَ بَعْضُهُمْ: لَيْسَ بِصَائِمٍ، فَأَرْسَلْتُ إِلَيْهِ بِقَدَحِ لَبَنٍ، وَهُوَ وَاقِفٌ عَلَى بَعِيرِهِ بِعَرَفَةَ، فَشَرِبَهُ. (م/1123)
ترجمه: ام فضل دختر حارث (رض) میگوید: روز عرفه، در حضور من، مردم دربارهی روزه بودن رسول الله ﷺ دچار اختلاف نظر شدند. تعدادی گفتند: پیامبر اکرم ﷺ روزه است. تعدادی دیگر گفتند: روزه نیست. من کاسهای شیر خدمت رسول الله ﷺ فرستادم در حالی که پیامبر اکرم ﷺ بر شترش سوار بود و در عرفه، در حال وقوف بود. رسول الله ﷺ آن شیرها را نوشید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باب (43): حجاج در عرفه، روز عرفه را روزه نگیرند
621- عَنْ أُمِّ الْفَضْلِ بِنْتِ الْحَارِثِ (رض): أَنَّ نَاسًا تَمَارَوْا عِنْدَهَا، يَوْمَ عَرَفَةَ، فِي صِيَامِ رَسُولِ اللَّهِ (ص)، فَقَالَ بَعْضُهُمْ: هُوَ صَائِمٌ، وَقَالَ بَعْضُهُمْ: لَيْسَ بِصَائِمٍ، فَأَرْسَلْتُ إِلَيْهِ بِقَدَحِ لَبَنٍ، وَهُوَ وَاقِفٌ عَلَى بَعِيرِهِ بِعَرَفَةَ، فَشَرِبَهُ. (م/1123)
ترجمه: ام فضل دختر حارث (رض) میگوید: روز عرفه، در حضور من، مردم دربارهی روزه بودن رسول الله ﷺ دچار اختلاف نظر شدند. تعدادی گفتند: پیامبر اکرم ﷺ روزه است. تعدادی دیگر گفتند: روزه نیست. من کاسهای شیر خدمت رسول الله ﷺ فرستادم در حالی که پیامبر اکرم ﷺ بر شترش سوار بود و در عرفه، در حال وقوف بود. رسول الله ﷺ آن شیرها را نوشید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کتاب روزه
باب (44): نهی از روزه گرفتن روز عید قربان و عید فطر
622- عَنْ أَبِي عُبَيْدٍ مَوْلَى ابْنِ أَزْهَرَ أَنَّهُ قَالَ: شَهِدْتُ الْعِيدَ مَعَ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ (رض) ، فَجَاءَ فَصَلَّى ثُمَّ انْصَرَفَ فَخَطَبَ النَّاسَ، فَقَالَ: إِنَّ هَذَيْنِ يَوْمَانِ نَهَى رَسُولُ اللَّهِ ﷺ عَنْ صَومِهِمَا: يَوْمُ فِطْرِكُمْ مِنْ صِيَامِكُمْ، وَالآخَرُ يَوْمٌ تَأْكُلُونَ فِيهِ مِنْ نُسُكِكُمْ. (م/1137)
ترجمه: ابوعبید مولای ابن ازهر میگوید: با عمر بن خطاب (رض) در نماز عید، شرکت نمودم. ایشان نماز عیدِ قربان را قبل از ایراد خطبه، اقامه نمود. سپس برای مردم، به ایراد خطبه پرداخت و فرمود: همانا این دو روز، روزهایی هستند که رسول الله ﷺ شما را از روزه گرفتن آنها منع فرمود؛ زیرا یکی از آندو، روز عید فطر است که شما روزههایتان را افطار میکنید. و دیگری، روزی است که شما گوشت قربانیهایتان را میخورید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باب (44): نهی از روزه گرفتن روز عید قربان و عید فطر
622- عَنْ أَبِي عُبَيْدٍ مَوْلَى ابْنِ أَزْهَرَ أَنَّهُ قَالَ: شَهِدْتُ الْعِيدَ مَعَ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ (رض) ، فَجَاءَ فَصَلَّى ثُمَّ انْصَرَفَ فَخَطَبَ النَّاسَ، فَقَالَ: إِنَّ هَذَيْنِ يَوْمَانِ نَهَى رَسُولُ اللَّهِ ﷺ عَنْ صَومِهِمَا: يَوْمُ فِطْرِكُمْ مِنْ صِيَامِكُمْ، وَالآخَرُ يَوْمٌ تَأْكُلُونَ فِيهِ مِنْ نُسُكِكُمْ. (م/1137)
ترجمه: ابوعبید مولای ابن ازهر میگوید: با عمر بن خطاب (رض) در نماز عید، شرکت نمودم. ایشان نماز عیدِ قربان را قبل از ایراد خطبه، اقامه نمود. سپس برای مردم، به ایراد خطبه پرداخت و فرمود: همانا این دو روز، روزهایی هستند که رسول الله ﷺ شما را از روزه گرفتن آنها منع فرمود؛ زیرا یکی از آندو، روز عید فطر است که شما روزههایتان را افطار میکنید. و دیگری، روزی است که شما گوشت قربانیهایتان را میخورید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت چهل و چهارم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
همینطور که زانوش رو گذاشته بود روی گردنم، فشار میداد و نفسم بند اومده بود. با دستام مدام روی زانوش میکوبیدم، التماس میکردم، اما فایدهای نداشت. یهو بلند شد، از موهام گرفت، کشیدم و با لگد شروع کرد به کوبیدن توی صورتم... به سرم... من فقط گریه میکردم و زجه میزدم، اما اون فقط عربده میکشید و فحشهای رکیک نثارم میکرد.
بعد ناخنهاش رو انداخت به صورتم. پوست صورتمو خراش داد... گردنم رو زخمی کرد. همه صورتم پر از زخم شد. با مشت کوبید روی بینیم، خون دماغ شدم، چشمام داشت سیاهی میرفت... دنیا برام تار شده بود.
چشمام نیمهباز بود. از موهام کشید و منو کشوند سمت آشپزخونه. همچنان عربده میکشید:
«امشب میکشمت! دیگه تمومه!»
یه ترس عمیق افتاده بود به جونم... چند ساعت پیش داشتم میوه پوست میگرفتم و یه چاقو روی کابینت گذاشته بودم... دیدم امید دوید سمتش...
اون لحظه فقط یه چیز اومد تو ذهنم:
آیتالکرسی بخون یسرا... الله تو رو نجات میده...
زیر لب لرزوندم، با چشمای پر اشک، با نفسی که بند میاومد، شروع کردم به خوندنش:
اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ، لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلا نَوْمٌ، لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ، مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلا بِإِذْنِهِ، يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ، وَلا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلا بِمَا شَاء...
یاد آرزوهام افتادم... آرزوی بهترین استاد شدن... آرزوی مادر شدن... آرزوی اینکه کاش بیشتر از زندگیم لذت برده بودم. چهره مامان و بابا و خواهر و برادرم یکییکی جلوی چشمم ظاهر شدن... مثل فیلم.
گریهم گرفت.
خدایا یعنی امشب میمیرم؟ تو این غربت؟ تو این بیکسی؟ تو این خونه دور افتاده که هیچکس اطرافم نیست؟
همینطور آیتالکرسی رو زمزمه میکردم که ناگهان...
دیدم امید داره جیغ میزنه، دستاش میلرزه، عربده میکشه، ولی یه چیز عجیب بود...
میگفت: «این چاقو کجاست؟ چرا پیداش نمیکنم؟»
در حالی که من از توی سالن قشنگ میدیدم چاقو روی دستش بود... حتی دستش به تیغهاش خورده بود!
ولی نمیدید!
بهخدا نمیدید!
اون لحظه، معجزه آیتالکرسی رو با تمام وجودم فهمیدم.
امید هی فریاد میزد و دستاشو تکون میداد ولی انگار کور شده بود... چاقو جلوش بود ولی انگار هیچچی نمیدید.
وقتی آیتالکرسیمو تموم کردم، یهو آروم شد... رفت توی اتاق و دیگه هیچی نگفت.
من همونجا نشستم و با نفسهایی که از عمق جونم میاومد، آرامش کشیدم توی سینهم.
یا الله... شکرت!
ان شاءلله ادامه دارد ...💔💔الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همینطور که زانوش رو گذاشته بود روی گردنم، فشار میداد و نفسم بند اومده بود. با دستام مدام روی زانوش میکوبیدم، التماس میکردم، اما فایدهای نداشت. یهو بلند شد، از موهام گرفت، کشیدم و با لگد شروع کرد به کوبیدن توی صورتم... به سرم... من فقط گریه میکردم و زجه میزدم، اما اون فقط عربده میکشید و فحشهای رکیک نثارم میکرد.
بعد ناخنهاش رو انداخت به صورتم. پوست صورتمو خراش داد... گردنم رو زخمی کرد. همه صورتم پر از زخم شد. با مشت کوبید روی بینیم، خون دماغ شدم، چشمام داشت سیاهی میرفت... دنیا برام تار شده بود.
چشمام نیمهباز بود. از موهام کشید و منو کشوند سمت آشپزخونه. همچنان عربده میکشید:
«امشب میکشمت! دیگه تمومه!»
یه ترس عمیق افتاده بود به جونم... چند ساعت پیش داشتم میوه پوست میگرفتم و یه چاقو روی کابینت گذاشته بودم... دیدم امید دوید سمتش...
اون لحظه فقط یه چیز اومد تو ذهنم:
آیتالکرسی بخون یسرا... الله تو رو نجات میده...
زیر لب لرزوندم، با چشمای پر اشک، با نفسی که بند میاومد، شروع کردم به خوندنش:
اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ، لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلا نَوْمٌ، لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ، مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلا بِإِذْنِهِ، يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ، وَلا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلا بِمَا شَاء...
یاد آرزوهام افتادم... آرزوی بهترین استاد شدن... آرزوی مادر شدن... آرزوی اینکه کاش بیشتر از زندگیم لذت برده بودم. چهره مامان و بابا و خواهر و برادرم یکییکی جلوی چشمم ظاهر شدن... مثل فیلم.
گریهم گرفت.
خدایا یعنی امشب میمیرم؟ تو این غربت؟ تو این بیکسی؟ تو این خونه دور افتاده که هیچکس اطرافم نیست؟
همینطور آیتالکرسی رو زمزمه میکردم که ناگهان...
دیدم امید داره جیغ میزنه، دستاش میلرزه، عربده میکشه، ولی یه چیز عجیب بود...
میگفت: «این چاقو کجاست؟ چرا پیداش نمیکنم؟»
در حالی که من از توی سالن قشنگ میدیدم چاقو روی دستش بود... حتی دستش به تیغهاش خورده بود!
ولی نمیدید!
بهخدا نمیدید!
اون لحظه، معجزه آیتالکرسی رو با تمام وجودم فهمیدم.
امید هی فریاد میزد و دستاشو تکون میداد ولی انگار کور شده بود... چاقو جلوش بود ولی انگار هیچچی نمیدید.
وقتی آیتالکرسیمو تموم کردم، یهو آروم شد... رفت توی اتاق و دیگه هیچی نگفت.
من همونجا نشستم و با نفسهایی که از عمق جونم میاومد، آرامش کشیدم توی سینهم.
یا الله... شکرت!
ان شاءلله ادامه دارد ...💔💔الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📕#حکایت_جوان_فاسقِ_راهزن_و_زنِ_گمشده
شخصی همراه خانواده اش با کشتی مسافرت می نمود . در وسط دریا کشتی گرفتار توفان و امواج سهمگین شد و شکست و تمام سرنشینان آن غرق شدند مگر زن آن شخص که محکم به تخته پاره ای چسبیده و به ساحل رسید .
در آنجا جوان راهزن و فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد، زندگی می نمود . وقتی که چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت و پرسید تو از جنّی یا انس؟ گفت : من انسانم . جوان فاسق به آن زن نزدیک شد و همین که خواست دست خیانت به سوی آن زن دراز کند ...
دید آن زن مضطرب شده و می لرزد ، پرسید: چرا مضطربی؟ آن زن اشاره به آسمان کرد و گفت : از خدایم می ترسم ، پرسید : هرگز گرفتار این گونه گناه شده ای؟ گفت : نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز این گناه را مرتکب نشده ام ، گفت: تو هرگز چنین کاری نکرده ای، چنین از خدا می ترسی و حال آن که به اختیار تو نیست و تو را به جبر به این کار وا می دارم ! پس من اولایم به ترسیدن و سزاوارم به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشیمان شد و به درگاه الهی توبه نمود .
او آن زن را رها نموده و به سوی خانه خود روان شد . در بین راه به راهبی برخورد و با او همسفر گردید ؛ وقتی که مقداری راه رفتند، هوا بسیار گرم شد و نور خورشید آنها را اذیت نمود.
راهب به آن جوان گفت: دعا کن که خدا ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند، جوان گفت: من در پیشگاه خدا خجلم، زیرا علاوه بر آن که حسنه ای ندارم ، بلکه غرق گناهم . راهب گفت من دعا می کنم و تو هم آمین بگو ، چنین گردند، بعد از مدت کمی، ابری بر سر ایشان پیدا شد و سایه افکند .
مقداری از راه با هم بودند تا بر سر دوراهی رسیدند و با هم وداع نمودند، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر روان شد، ناگهان راهب متوجّه شد که، بر بالای سر جوان سایه افکنده است ، فوری خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من بهتری، زیرا که دعای من با آمین شما مستجاب شد، بگو چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟
جوان قضیه خود را نقل کرد، راهب گفت: چون از خوف خدا، ترک معصیت او کردی، خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی .
خداونـدا پشیمانم پشیمـان
کجــا رو آورم از زخم عصـیان
سیاهیهای دل زارم نموده
بکن رحمی بر ای زار پریشان
📘برگرفته از : کتاب بازگشت از بیراهه
✓الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شخصی همراه خانواده اش با کشتی مسافرت می نمود . در وسط دریا کشتی گرفتار توفان و امواج سهمگین شد و شکست و تمام سرنشینان آن غرق شدند مگر زن آن شخص که محکم به تخته پاره ای چسبیده و به ساحل رسید .
در آنجا جوان راهزن و فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد، زندگی می نمود . وقتی که چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت و پرسید تو از جنّی یا انس؟ گفت : من انسانم . جوان فاسق به آن زن نزدیک شد و همین که خواست دست خیانت به سوی آن زن دراز کند ...
دید آن زن مضطرب شده و می لرزد ، پرسید: چرا مضطربی؟ آن زن اشاره به آسمان کرد و گفت : از خدایم می ترسم ، پرسید : هرگز گرفتار این گونه گناه شده ای؟ گفت : نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز این گناه را مرتکب نشده ام ، گفت: تو هرگز چنین کاری نکرده ای، چنین از خدا می ترسی و حال آن که به اختیار تو نیست و تو را به جبر به این کار وا می دارم ! پس من اولایم به ترسیدن و سزاوارم به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشیمان شد و به درگاه الهی توبه نمود .
او آن زن را رها نموده و به سوی خانه خود روان شد . در بین راه به راهبی برخورد و با او همسفر گردید ؛ وقتی که مقداری راه رفتند، هوا بسیار گرم شد و نور خورشید آنها را اذیت نمود.
راهب به آن جوان گفت: دعا کن که خدا ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند، جوان گفت: من در پیشگاه خدا خجلم، زیرا علاوه بر آن که حسنه ای ندارم ، بلکه غرق گناهم . راهب گفت من دعا می کنم و تو هم آمین بگو ، چنین گردند، بعد از مدت کمی، ابری بر سر ایشان پیدا شد و سایه افکند .
مقداری از راه با هم بودند تا بر سر دوراهی رسیدند و با هم وداع نمودند، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر روان شد، ناگهان راهب متوجّه شد که، بر بالای سر جوان سایه افکنده است ، فوری خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من بهتری، زیرا که دعای من با آمین شما مستجاب شد، بگو چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟
جوان قضیه خود را نقل کرد، راهب گفت: چون از خوف خدا، ترک معصیت او کردی، خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی .
خداونـدا پشیمانم پشیمـان
کجــا رو آورم از زخم عصـیان
سیاهیهای دل زارم نموده
بکن رحمی بر ای زار پریشان
📘برگرفته از : کتاب بازگشت از بیراهه
✓الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شش
از خانهٔ خود شان تا خانهٔ بی بی فهمیه نیم ساعت راه بود وقتی به آنجا رسیدند، پدر ایستاد. نگاهی کوتاه به بهار انداخت و گفت به بی بی ات بگو که برای مدتی نزدشان خواهی بود.
بهار، با سری خمیده و صدایی آهسته، گفت چشم پدر جان…
نگاهش را بر زمین دوخت. بعد از پدر خداحافظی کرد، هرچند دلش نمی خواست از او جدا شود. با گامی کند به سوی دروازهٔ خانهٔ بی بی فهیمه رفت.
دروازهٔ خانهٔ بی بی فهیمه که باز شد، بوی آشنای دود تنور و خاک کهنه به مشام بهار خورد. حویلی، همان گونه ساکت و ساده بود گویی هیچ تغییری نکرده بود.
بی بی فهیمه، در سایه روشن ایوان نشسته بود، با تسبیحی در دست و چشمانی که بیشتر از دیدن، حس می کردند. همین که سایهٔ بهار را دید، قامتش را اندکی راست کرد و گفت خوش آمدی دخترم چی شد که اینجا آمدی؟
بهار آرام نزدیک رفت، دستان بی بی را بوسید و گفت سلام بی بی پدرم مصروف است گفت شاید چند وقت خانه نباشد. مرا فرستاد تا اینجا بمانم.
بی بی، آهسته بر سر دخترک دست کشید و او را کنار خود نشاند.
بهار نگاهی به اطراف انداخت سپس با صدایی آهسته پرسید مامایم شان خانه نیستند بی بی؟
بی بی فهیمه با لحنی بی تفاوت گفت نی ماما شمس ات با خانمش و اولادهایش خانه خسرش رفته گفتند فردا شب بر می گردند. ماما عتیق ات هم سر کار رفته.
بهار دیگر چیزی نگفت. سکوت مثل پر شاپرک روی لب هایش نشست.
نیم ساعتی گذشت. بهار دسترخوان را هموار کرد، و بی بی با دستانی لرزان پیاله را از چای پر کرد و پیش روی نواسه اش گذاشت.
و گفت بگیر چیزی بخور، شکمت خالی نمانَد.
بهار تشکر گفت، و هنوز لقمه ای برنداشته بود که بی بی نگاهش کرد و پرسید مکتب هم میروی؟
دخترک سر پایین انداخت. با صدایی گرفته گفت نی بی بی بعد از فوت مادرم دیگر نرفتم. یک بار خواستم بروم، اما پدرم گفت که نروم.
بی بی، چای را کنار گذاشت و آهی کشید آهی که گویی در دل سال ها حرف داشت و گفت کار خوبی کردی. جای دختر، در خانه است، نه در کوچه و پس کوچهٔ مکتب. دختر که پایش به درس و کتاب باز شد، از کار و بار خانه می ماند.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شش
از خانهٔ خود شان تا خانهٔ بی بی فهمیه نیم ساعت راه بود وقتی به آنجا رسیدند، پدر ایستاد. نگاهی کوتاه به بهار انداخت و گفت به بی بی ات بگو که برای مدتی نزدشان خواهی بود.
بهار، با سری خمیده و صدایی آهسته، گفت چشم پدر جان…
نگاهش را بر زمین دوخت. بعد از پدر خداحافظی کرد، هرچند دلش نمی خواست از او جدا شود. با گامی کند به سوی دروازهٔ خانهٔ بی بی فهیمه رفت.
دروازهٔ خانهٔ بی بی فهیمه که باز شد، بوی آشنای دود تنور و خاک کهنه به مشام بهار خورد. حویلی، همان گونه ساکت و ساده بود گویی هیچ تغییری نکرده بود.
بی بی فهیمه، در سایه روشن ایوان نشسته بود، با تسبیحی در دست و چشمانی که بیشتر از دیدن، حس می کردند. همین که سایهٔ بهار را دید، قامتش را اندکی راست کرد و گفت خوش آمدی دخترم چی شد که اینجا آمدی؟
بهار آرام نزدیک رفت، دستان بی بی را بوسید و گفت سلام بی بی پدرم مصروف است گفت شاید چند وقت خانه نباشد. مرا فرستاد تا اینجا بمانم.
بی بی، آهسته بر سر دخترک دست کشید و او را کنار خود نشاند.
بهار نگاهی به اطراف انداخت سپس با صدایی آهسته پرسید مامایم شان خانه نیستند بی بی؟
بی بی فهیمه با لحنی بی تفاوت گفت نی ماما شمس ات با خانمش و اولادهایش خانه خسرش رفته گفتند فردا شب بر می گردند. ماما عتیق ات هم سر کار رفته.
بهار دیگر چیزی نگفت. سکوت مثل پر شاپرک روی لب هایش نشست.
نیم ساعتی گذشت. بهار دسترخوان را هموار کرد، و بی بی با دستانی لرزان پیاله را از چای پر کرد و پیش روی نواسه اش گذاشت.
و گفت بگیر چیزی بخور، شکمت خالی نمانَد.
بهار تشکر گفت، و هنوز لقمه ای برنداشته بود که بی بی نگاهش کرد و پرسید مکتب هم میروی؟
دخترک سر پایین انداخت. با صدایی گرفته گفت نی بی بی بعد از فوت مادرم دیگر نرفتم. یک بار خواستم بروم، اما پدرم گفت که نروم.
بی بی، چای را کنار گذاشت و آهی کشید آهی که گویی در دل سال ها حرف داشت و گفت کار خوبی کردی. جای دختر، در خانه است، نه در کوچه و پس کوچهٔ مکتب. دختر که پایش به درس و کتاب باز شد، از کار و بار خانه می ماند.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفت
کمی مکث کرد، سپس با صدایی که حالا لحن دلخوریِ پنهانی در آن بود، ادامه داد همان وقتی که ترا به مکتب روان کردند، من به نسترن گفتم این کار را نکند گفتم دختر را چه به مکتب؟ ولی او، گوش نداد. گفت بهادر خودش خواسته، گفته که دلش می خواهد دخترش درس بخواند ولی حالا، حالا فکر کنم پدرت هم عاقل شده. فهمیده که دختر که کلان شد، دیگر باید زن زندگی باشد، نه شاگرد مکتب.
بهار خاموش ماند چشمانش که از اشک پر شده بود، به زمین خیره مانده بودند. حرفی نزد، چون خوب میدانست، هر چی بگوید بی بی نظرش را تغیر نمیدهد.
بعد از خوردن صبحانه، بی صدا ظرف ها را شست. بعد کنار بی بی نشست و پاهای خسته و ورم کرده اش را آهسته در دستان گرفت و ماساژ داد. بی بی چیزی نگفت، فقط چشمانش را بست و زیر لب ذکری را زمزمه کرد.
چاشت که غذا خوردند، بی بی به اطاقش رفت تا استراحت کند. بهار به حویلی آمد، آسمان نیمه ابری بود و هوا بوی باران می داد. دخترک آرام به سوی قفس مرغ ها رفت، زانو زد و مرغ هایی را که به کنج قفس پناه برده بودند، نگاه کرد. دلش مثل همان قفس، پر از سکوت و تنگی شده بود.
شب، وقتی که آفتاب رخت بست و هوای شام در حویلی پخش شد، صدای باز شدن دروازه آمد. عتیق، مامای کوچک ترش وارد خانه شد. تا چشمش به بهار افتاد، لبخند بزرگی زد و با شوق گفت بهار جان! خوش آمدی دخترم! چقدر خوب شد که آمدی دلم خیلی برایت تنگ شده بود.
او با آغوشی باز جلو آمد و دستی محبت آمیز بر سر دخترک کشید. برخلاف مادر و برادرش، نگاهش گرمی داشت و دلش بی کینه بود.
عتیق، از همان روزی که بهادر خواستگار خواهرش نسترن شده بود، نخستین کسی بود که با لبخند گفت «بله». او کسی بود که مادر و برادرش را راضی ساخته بود که بهادر مرد بدی نیست، که خواهرشان در خانهٔ او خوشبخت خواهد شد. او روشن فکر بود، مردی که در دل زمانه مانده بود اما از فهم عقب نمانده بود.
و حالا، در این خانهٔ پر از سکوت، آمدنش مثل نوری از شکاف در بود، و لبخندش، تنها گرمایی که به دل سرد بهار راه یافت.
شب، هر سه دور سفره نشسته بودند صدای قاشق و لقمه، تنها نوایی بود که سکوت سنگین شب را می شکست.
بی بی نگاهی به بهار انداخت و گفت نمک را برایم بیاور.
بهار بی درنگ از جایش برخاست، با گام هایی نرم به سوی طاقچه رفت، قوطی نمک را برداشت و پیش بی بی آورد. دوباره همان خاموشی بر اطاق چیره شد سکوتی که چون پرده ای سنگین میان سه تن آویزان بود.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفت
کمی مکث کرد، سپس با صدایی که حالا لحن دلخوریِ پنهانی در آن بود، ادامه داد همان وقتی که ترا به مکتب روان کردند، من به نسترن گفتم این کار را نکند گفتم دختر را چه به مکتب؟ ولی او، گوش نداد. گفت بهادر خودش خواسته، گفته که دلش می خواهد دخترش درس بخواند ولی حالا، حالا فکر کنم پدرت هم عاقل شده. فهمیده که دختر که کلان شد، دیگر باید زن زندگی باشد، نه شاگرد مکتب.
بهار خاموش ماند چشمانش که از اشک پر شده بود، به زمین خیره مانده بودند. حرفی نزد، چون خوب میدانست، هر چی بگوید بی بی نظرش را تغیر نمیدهد.
بعد از خوردن صبحانه، بی صدا ظرف ها را شست. بعد کنار بی بی نشست و پاهای خسته و ورم کرده اش را آهسته در دستان گرفت و ماساژ داد. بی بی چیزی نگفت، فقط چشمانش را بست و زیر لب ذکری را زمزمه کرد.
چاشت که غذا خوردند، بی بی به اطاقش رفت تا استراحت کند. بهار به حویلی آمد، آسمان نیمه ابری بود و هوا بوی باران می داد. دخترک آرام به سوی قفس مرغ ها رفت، زانو زد و مرغ هایی را که به کنج قفس پناه برده بودند، نگاه کرد. دلش مثل همان قفس، پر از سکوت و تنگی شده بود.
شب، وقتی که آفتاب رخت بست و هوای شام در حویلی پخش شد، صدای باز شدن دروازه آمد. عتیق، مامای کوچک ترش وارد خانه شد. تا چشمش به بهار افتاد، لبخند بزرگی زد و با شوق گفت بهار جان! خوش آمدی دخترم! چقدر خوب شد که آمدی دلم خیلی برایت تنگ شده بود.
او با آغوشی باز جلو آمد و دستی محبت آمیز بر سر دخترک کشید. برخلاف مادر و برادرش، نگاهش گرمی داشت و دلش بی کینه بود.
عتیق، از همان روزی که بهادر خواستگار خواهرش نسترن شده بود، نخستین کسی بود که با لبخند گفت «بله». او کسی بود که مادر و برادرش را راضی ساخته بود که بهادر مرد بدی نیست، که خواهرشان در خانهٔ او خوشبخت خواهد شد. او روشن فکر بود، مردی که در دل زمانه مانده بود اما از فهم عقب نمانده بود.
و حالا، در این خانهٔ پر از سکوت، آمدنش مثل نوری از شکاف در بود، و لبخندش، تنها گرمایی که به دل سرد بهار راه یافت.
شب، هر سه دور سفره نشسته بودند صدای قاشق و لقمه، تنها نوایی بود که سکوت سنگین شب را می شکست.
بی بی نگاهی به بهار انداخت و گفت نمک را برایم بیاور.
بهار بی درنگ از جایش برخاست، با گام هایی نرم به سوی طاقچه رفت، قوطی نمک را برداشت و پیش بی بی آورد. دوباره همان خاموشی بر اطاق چیره شد سکوتی که چون پرده ای سنگین میان سه تن آویزان بود.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چند توصیه ساده و موثر برای اینکه حال و هوای دعا و شب عرفهات پرمعنا و دلنشینتر بشه:
1. پاکسازی قلب و ذهن:
قبل از دعا، چند دقیقه آرام بشین، چشمهاتو ببند و با نفس عمیق خودت رو آرام کن. سعی کن تمام فکرهای روزمره و دغدغهها رو کنار بذاری و فقط روی ارتباط با خدا تمرکز کنی.
2. خلوص نیت:
با نیت خالص و قلبی پاک دعا کن؛ بدون تعارف و ریا. خدا به خلوص و صداقت دلها نگاه میکنه.
3. خواندن دعا با توجه:
سعی کن هر کلمهای رو که میخونی معنی کنی یا حداقل حسش کنی. این کمک میکنه دعا بیشتر در قلبت جای بگیره.
4. ابراز نیاز و تضرع:
مثل کودکی که از پدرش کمک میخواد، با تواضع و خشوع دعا کن. خدا به تضرع و نیاز دل شنواست.
5. تکرار ذکر و دعا:
میتونید برخی از دعاها و اذکار رو چند بار تکرار کنی، چون ثواب زیاد داره و باعث تقویت ایمان میشه.
6. استغفار و طلب بخشش:
در دعاهایت حتما استغفار کن، چون پاکی از گناهان دل را سبک میکنه و رحمت الهی رو جلب میکنه.
7. دعا برای دیگران:
فراموش نکنید که دعای تو برای دیگران، مخصوصاً برای همه مسلمین و گرفتاران، خیلی ارزشمند و موثره.
اگر این چند نکته رو رعایت کنید، انشاءالله دعایتون در این شب عزیز بهتر شنیده میشه و آرامش خاصی به قلبتان میاد.
شبتون پر از نورالله و دعاهات مستجاب انشاءالله!
✍️موحدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1. پاکسازی قلب و ذهن:
قبل از دعا، چند دقیقه آرام بشین، چشمهاتو ببند و با نفس عمیق خودت رو آرام کن. سعی کن تمام فکرهای روزمره و دغدغهها رو کنار بذاری و فقط روی ارتباط با خدا تمرکز کنی.
2. خلوص نیت:
با نیت خالص و قلبی پاک دعا کن؛ بدون تعارف و ریا. خدا به خلوص و صداقت دلها نگاه میکنه.
3. خواندن دعا با توجه:
سعی کن هر کلمهای رو که میخونی معنی کنی یا حداقل حسش کنی. این کمک میکنه دعا بیشتر در قلبت جای بگیره.
4. ابراز نیاز و تضرع:
مثل کودکی که از پدرش کمک میخواد، با تواضع و خشوع دعا کن. خدا به تضرع و نیاز دل شنواست.
5. تکرار ذکر و دعا:
میتونید برخی از دعاها و اذکار رو چند بار تکرار کنی، چون ثواب زیاد داره و باعث تقویت ایمان میشه.
6. استغفار و طلب بخشش:
در دعاهایت حتما استغفار کن، چون پاکی از گناهان دل را سبک میکنه و رحمت الهی رو جلب میکنه.
7. دعا برای دیگران:
فراموش نکنید که دعای تو برای دیگران، مخصوصاً برای همه مسلمین و گرفتاران، خیلی ارزشمند و موثره.
اگر این چند نکته رو رعایت کنید، انشاءالله دعایتون در این شب عزیز بهتر شنیده میشه و آرامش خاصی به قلبتان میاد.
شبتون پر از نورالله و دعاهات مستجاب انشاءالله!
✍️موحدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و ششم
گفت چرا اینقدر بو میدهی خواست نزدیک پسرش شود که هجران با دستش پدرش را به عقب تیله کرد و گفت نزدیک من نشو مرد ظالم و خودخواه یک زن اینجا زندگی میکند که مادرم است اگر روی او نمیبود قدمم را اینجا نمیگذاشتم داخل ساختمان خانه شد مادرش با دیدن هجران نزدیکش آمد و محکم پسرش را در آغوش گرفت و گفت جان مادر قربان سر و صورت ات شوم کجا بودی؟
هجران از آغوش مادرش بیرون شد و گفت با دوستانم چکر رفته بودم امروز برگشتم میخواهم حمام کنم خسته هستم بخوابم مادرش گفت درست است من لباسهایت را می آورم هجران گفت نخیر شما زحمت نکشید خودم لباسهایم را میگیرم به سوی اطاقش رفت دروازه را باز کرد از حوا خبری نبود دیگر برایش مهم نبود الماری را باز کرد لباسهایش را گرفت و به سوی حمام رفت پدر هجران نزد خانمش آمد و گفت چقدر بو میداد فکر کنم چرس کشیده مادرش گفت تو باعث شدی پسر با خدا و با نمازم به این حالت برسد پدر هجران عصبی از خانه بیرون شد
روزها میگذشت هجران حالا یک پسری معتاد به مواد مخدر شده بود اوایل پنهان از چشم خانواده اش با رفیق های نااهل مواد استفاده میکرد ولی چند وقتی نگذشت که آشکارا این کارهایش را میکرد حتا بعضاً در اطاقش مواد مصرف میکرد اخلاقش خیلی خراب شده بود هیچ کسی نمیتوانست به او چیزی بگوید اگر کسی برایش چیزی میگفت از خانه میرفت و برای چند ماه بر نمی گشت یکشب با حالت نشه به خانه آمد همه خوابیده بودند به سوی اطاقش رفت همینکه دروازه را باز کرد بوی عطری خوشی به مشام اش خورد چشم اش به مرسل خورد که گوشه ای تخت نشسته داخل اطاق شد و گفت مرسل تو اینجا چی میکنی؟ مرسل از جایش بلند شد و گفت خوش آمدی منتظرت بودم چشم هجران به لباس های زیبایی که مرسل پوشیده بود خورد و گفت چقدر لباس هایت زیباست نزدیک مرسل رفت دستی به موهای درازش کشید
و گفت چقدر دلم برایت تنگ شده بود به چشمان سیاهش دید مرسل لبخندی زد و گفت دل من هم برایت تنگ شده بود میخواهم امشب بهترین شب زندگی ما باشد من و تو خیلی درد کشیدیم خیلی اذیت شدیم محکم هجران را به آغوش گرفت و گفت میخواهم همه چیز را فراموش کنیم
ساعت چهار صبح بود که هجران با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد روی تخت اش نشست چشم اش به حوا خورد که پهلویش خوابیده گفت این اینجا چی میکند؟ با وارخطایی از تخت پایین شد که پایش محکم به پایه ای تخت خورد و هجران روی زمین افتاد سرش را محکم فشار داد و گفت لعنتی اینجا چی خبر است؟ همه چیز را به یاد آورد اینکه حوا را مرسل فکر کرده و شب را همرایش سپری کرده با دستش محکم به سرش زد و گفت لعنت به تو احمق چرا اینقدر احمق شدی بغض گلویش را گرفت و گفت من به مرسل خیانت کردم حوا با صدای هجران از خواب بلند شد و گفت چی شده؟ هجران جوابی نداد ..................... از تخت پایین شد و گفت تو گریه میکنی؟ هجران به سویش دید و گفت چرا این کار را کردی؟ حوا جواب داد چی کار کردیم؟ هجران من حالم خوب نبود ................... حوا روی تخت نشست و گفت شوهرم هستی ........... هجران گفت با اینکه میدانستی وقتی به حال بیایم چقدر عذاب میکشم باز هم اینقدر خودخواه بودی حوا از جایش بلند شد و گفت بهتر است کمی به خود بیایی مرسل رفت عروسی کرد زندگی اش را ساخت ولی تو را ببین هم زندگی خودت را خراب کردی هم زندگی مرا بس است دیگر کمی هوشیار شو مرسل ترا دوست نداشت ترا نخواست همینکه دید در مشکلات هستی دستت را رها کرد ولی ببین من کنارت ماندم من با همه بدی هایت ساخته ام ولی تو مرا نمی بینی درست است مثل مرسل با سواد نیستم مثل او با پوشیدن لباسهای بدن نما مردان را به سویم جذب نمی کنم ولی ببین زیبا هستم جوان هستم چرا باید اسیر این چنین زندگی شوم هجران اشک هایش را با پشت دست اش پاک کرد و از جایش بلند شد
به چشمان حوا دید و گفت میفهمی چی است من هنوز هم روزی را به خاطر دارم که تو به عنوان خانم برادرم به این خانه داخل شدی و کی ترا اسیر این زندگی کرد؟ من بالایت فشار آوردم که خانم من شوی؟ تو باعث شدی مرسل از من جدا شود تو نبودی که پیش مرسل رفتی و خواستی مرا نزد او تخریب کنی تا ترکم کند؟ ببین حوا شاید تو با این مظلوم نمایی هایت همه اعضای خانواده ام را فریب بدهی ولی حنایت پیش من رنگی ندارد من میدانم پشت این نقابی که در چهره ات بستی چه شیطانی پنهان است به سوی دروازه ای اطاق رفت خواست از اطاق بیرون شود ایستاده شد به سوی حوا دید و گفت و ماند یک حرفی دیگر بعضی از آدمها زیر سنگینی حجاب هم وقیحند!بعضی از آدم ها با پریشانی موهایشان هم نجیب...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و ششم
گفت چرا اینقدر بو میدهی خواست نزدیک پسرش شود که هجران با دستش پدرش را به عقب تیله کرد و گفت نزدیک من نشو مرد ظالم و خودخواه یک زن اینجا زندگی میکند که مادرم است اگر روی او نمیبود قدمم را اینجا نمیگذاشتم داخل ساختمان خانه شد مادرش با دیدن هجران نزدیکش آمد و محکم پسرش را در آغوش گرفت و گفت جان مادر قربان سر و صورت ات شوم کجا بودی؟
هجران از آغوش مادرش بیرون شد و گفت با دوستانم چکر رفته بودم امروز برگشتم میخواهم حمام کنم خسته هستم بخوابم مادرش گفت درست است من لباسهایت را می آورم هجران گفت نخیر شما زحمت نکشید خودم لباسهایم را میگیرم به سوی اطاقش رفت دروازه را باز کرد از حوا خبری نبود دیگر برایش مهم نبود الماری را باز کرد لباسهایش را گرفت و به سوی حمام رفت پدر هجران نزد خانمش آمد و گفت چقدر بو میداد فکر کنم چرس کشیده مادرش گفت تو باعث شدی پسر با خدا و با نمازم به این حالت برسد پدر هجران عصبی از خانه بیرون شد
روزها میگذشت هجران حالا یک پسری معتاد به مواد مخدر شده بود اوایل پنهان از چشم خانواده اش با رفیق های نااهل مواد استفاده میکرد ولی چند وقتی نگذشت که آشکارا این کارهایش را میکرد حتا بعضاً در اطاقش مواد مصرف میکرد اخلاقش خیلی خراب شده بود هیچ کسی نمیتوانست به او چیزی بگوید اگر کسی برایش چیزی میگفت از خانه میرفت و برای چند ماه بر نمی گشت یکشب با حالت نشه به خانه آمد همه خوابیده بودند به سوی اطاقش رفت همینکه دروازه را باز کرد بوی عطری خوشی به مشام اش خورد چشم اش به مرسل خورد که گوشه ای تخت نشسته داخل اطاق شد و گفت مرسل تو اینجا چی میکنی؟ مرسل از جایش بلند شد و گفت خوش آمدی منتظرت بودم چشم هجران به لباس های زیبایی که مرسل پوشیده بود خورد و گفت چقدر لباس هایت زیباست نزدیک مرسل رفت دستی به موهای درازش کشید
و گفت چقدر دلم برایت تنگ شده بود به چشمان سیاهش دید مرسل لبخندی زد و گفت دل من هم برایت تنگ شده بود میخواهم امشب بهترین شب زندگی ما باشد من و تو خیلی درد کشیدیم خیلی اذیت شدیم محکم هجران را به آغوش گرفت و گفت میخواهم همه چیز را فراموش کنیم
ساعت چهار صبح بود که هجران با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد روی تخت اش نشست چشم اش به حوا خورد که پهلویش خوابیده گفت این اینجا چی میکند؟ با وارخطایی از تخت پایین شد که پایش محکم به پایه ای تخت خورد و هجران روی زمین افتاد سرش را محکم فشار داد و گفت لعنتی اینجا چی خبر است؟ همه چیز را به یاد آورد اینکه حوا را مرسل فکر کرده و شب را همرایش سپری کرده با دستش محکم به سرش زد و گفت لعنت به تو احمق چرا اینقدر احمق شدی بغض گلویش را گرفت و گفت من به مرسل خیانت کردم حوا با صدای هجران از خواب بلند شد و گفت چی شده؟ هجران جوابی نداد ..................... از تخت پایین شد و گفت تو گریه میکنی؟ هجران به سویش دید و گفت چرا این کار را کردی؟ حوا جواب داد چی کار کردیم؟ هجران من حالم خوب نبود ................... حوا روی تخت نشست و گفت شوهرم هستی ........... هجران گفت با اینکه میدانستی وقتی به حال بیایم چقدر عذاب میکشم باز هم اینقدر خودخواه بودی حوا از جایش بلند شد و گفت بهتر است کمی به خود بیایی مرسل رفت عروسی کرد زندگی اش را ساخت ولی تو را ببین هم زندگی خودت را خراب کردی هم زندگی مرا بس است دیگر کمی هوشیار شو مرسل ترا دوست نداشت ترا نخواست همینکه دید در مشکلات هستی دستت را رها کرد ولی ببین من کنارت ماندم من با همه بدی هایت ساخته ام ولی تو مرا نمی بینی درست است مثل مرسل با سواد نیستم مثل او با پوشیدن لباسهای بدن نما مردان را به سویم جذب نمی کنم ولی ببین زیبا هستم جوان هستم چرا باید اسیر این چنین زندگی شوم هجران اشک هایش را با پشت دست اش پاک کرد و از جایش بلند شد
به چشمان حوا دید و گفت میفهمی چی است من هنوز هم روزی را به خاطر دارم که تو به عنوان خانم برادرم به این خانه داخل شدی و کی ترا اسیر این زندگی کرد؟ من بالایت فشار آوردم که خانم من شوی؟ تو باعث شدی مرسل از من جدا شود تو نبودی که پیش مرسل رفتی و خواستی مرا نزد او تخریب کنی تا ترکم کند؟ ببین حوا شاید تو با این مظلوم نمایی هایت همه اعضای خانواده ام را فریب بدهی ولی حنایت پیش من رنگی ندارد من میدانم پشت این نقابی که در چهره ات بستی چه شیطانی پنهان است به سوی دروازه ای اطاق رفت خواست از اطاق بیرون شود ایستاده شد به سوی حوا دید و گفت و ماند یک حرفی دیگر بعضی از آدمها زیر سنگینی حجاب هم وقیحند!بعضی از آدم ها با پریشانی موهایشان هم نجیب...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و هفتم
بعضی از آدم ها با پریشانی موهایشان هم نجیب وقاحت و نجابت در « ذات » آدم هاست نه در پوشش آنها....
از اطاق بیرون شد به سوی مهمانخانه رفت و روی زمین دراز کشید دلش برای مرسل تنگ شده بود نمیدانست او حالا کجا است چی میکند؟ آخرین بار مرسل را در شب عروسی اش دیده بود با خودش گفت هنوز هم چشمان سرخ ات که حاصل گریه بود به خاطرم است میدانم تو هم به یاد من هستی میدانم فراموشم نکردی ولی هر جا هستی بدان هجران همیشه دوستت میداشته باشد
چند روزی گذشت هجران حال و روزی خوبی نداشت سردرد های شدید او را روانه ای شفاخانه ساخته بود همه داکتران از او میخواستند که مواد را ترک کند ولی او حالا در این مرداب غرق شده بود و خودش نمی خواست نجات یابد آنروز هم در سرک مصروف قدم زدن بود که محکم به کسی خورد سرش را بلند کرد خواست معذرت بخواهد که مرسل را پیش چشم اش دید مرسل با دیدن هجران مردمک چشم هایش لرزید هجران خواست حرفی بزند که صدای مردی را شنید که گفت عزیزم بیا چرا ایستاده شدی؟ هجران متوجه ای طفلی که در آغوش مرسل بود شد آهسته پرسید طفل تو است؟ مرسل جوابی نداد و حرکت کرد هجران به سمتی که مرسل رفت دید شوهر مرسل را دید که دروازه ای موترش را باز کرد و گفت سوار شو عزیزم زنی به سوی آنان رفت و گفت مرسل جان طفل را به من بده تو راحت باش بعد وسایلی که در دست داشت به تیمور داد و گفت وسایل مرسل جان را در موتر بگذار همه سوار موتر شدند مرسل از داخل موتر به سوی هجران دید نگاهش غمگین بود هجران گرمی اشک را داخل چشمان خود احساس کرد موتر حرکت کرد و چند لحظه بعد از پیش چشم هجران دور شد هجران به پهلویش دید شفاخانه ای نسایی ولادی بود با بغض گفت مرسلم مادر شد
چند بار پیش خودش این جمله را تکرار کرد و بعد چیغ زد و گفت مادر شد بیوفا مادر شد ، پاهایش سست شد و روی زمین افتاد همه مردم او را نگاه میکردند و او زار زار گریه میکرد و داد میزد مادر شد چند دقیقه بعد شروع کرد به خودزنی پیرمردی نزدیکش آمد و گفت جوان چی میکنی خودت را میکشی و بعد به مردی دیگری دید و گفت بیایید مانع اش شوید عقل اش را از دست داده است چند مردی دیگر هم نزدیکش آمدند و کوشش کردند مانع او شوند ولی هجران سرش دوری زد و روی زمین بیهوش افتاد
پدر هجران به عجله داخل اطاقی که هجران بستر بود شد چشم اش به هجران افتاد نزدیک اش آمد و آهسته گفت پسرم ، هجران چشمانش را باز کرد دقیق به صورت پدرش دید چند لحظه بعد چشمانش خشمگین شد و به پدرش حمله کرد نرس ها خود را به او رساندند و هجران را از پدرش جدا کردند هجران داد زد مادر شد بخاطر تو شد بعد شروع کرد به خندیدن پدرش ناراحت به داکتر دید و گفت پسرم را چی شده؟ داکتر گفت پسر تان را معاینه کردیم نتیجه به دست ما برسد شما را در جریان میمانیم ولی برای فعلاً پسر تان باید بستر بماند سه روزی از بستری شدن هجران میگذشت پدر هجران نزدیک بستر هجران نشسته بود به پسرش که بخاطر دوا ها غرق خواب بود میدید داکتر نزد پدر هجران آمد پدر هجران با دیدن داکتر از جایش بلند شد داکتر گفت یکبار با من به اطاقم بیایید پدر هجران با داکتر به اطاقش رفتند داکتر گفت نتایج هجران جان آمد پدر هجران گفت چیزی قابل تشویش نیست ان شاالله؟ پسرم مثل دیوانه ها رفتار میکند یکبار خشمگین میشود یکبار میخندد و یکبار میگیرید من هنوز به مادرش در این مورد نگفته ام اگر بگویم مادرش سکته خواهد کرد داکتر عینک اش را به چشم اش کرد و گفت متاسفانه از چیزی که میترسیدم اتفاق افتاد مغز هجران آسیب دیده برای همین بعضی حرکاتش دست خودش نیست باید به زودترین فرصت تداوی اش را شروع کنیم پدر هجران گفت پسرم هنوز برای این حرفها خیلی کوچک است چطور امکان دارد شاید نتایج اشتباه شده باشد یکبار دیگر هم معاینه کنید لطفاً داکتر صاحب دروازه ای اطاق باز شد و نرسی داخل اطاق شد و گفت داکتر صاحب مریض بستر هفده فرار کرد پدر هجران گفت بستر هفده هجران است وای خدا پسرم کجا رفت از جایش بلند شد و به سوی اطاق هجران رفت ولی هجران از آنجا رفته بود پدر هجران روی زمین نشست و با دستش محکم به سرش زد و گفت زندگی پسرم را تباه کردم خداوند مرا لعنت کند............الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و هفتم
بعضی از آدم ها با پریشانی موهایشان هم نجیب وقاحت و نجابت در « ذات » آدم هاست نه در پوشش آنها....
از اطاق بیرون شد به سوی مهمانخانه رفت و روی زمین دراز کشید دلش برای مرسل تنگ شده بود نمیدانست او حالا کجا است چی میکند؟ آخرین بار مرسل را در شب عروسی اش دیده بود با خودش گفت هنوز هم چشمان سرخ ات که حاصل گریه بود به خاطرم است میدانم تو هم به یاد من هستی میدانم فراموشم نکردی ولی هر جا هستی بدان هجران همیشه دوستت میداشته باشد
چند روزی گذشت هجران حال و روزی خوبی نداشت سردرد های شدید او را روانه ای شفاخانه ساخته بود همه داکتران از او میخواستند که مواد را ترک کند ولی او حالا در این مرداب غرق شده بود و خودش نمی خواست نجات یابد آنروز هم در سرک مصروف قدم زدن بود که محکم به کسی خورد سرش را بلند کرد خواست معذرت بخواهد که مرسل را پیش چشم اش دید مرسل با دیدن هجران مردمک چشم هایش لرزید هجران خواست حرفی بزند که صدای مردی را شنید که گفت عزیزم بیا چرا ایستاده شدی؟ هجران متوجه ای طفلی که در آغوش مرسل بود شد آهسته پرسید طفل تو است؟ مرسل جوابی نداد و حرکت کرد هجران به سمتی که مرسل رفت دید شوهر مرسل را دید که دروازه ای موترش را باز کرد و گفت سوار شو عزیزم زنی به سوی آنان رفت و گفت مرسل جان طفل را به من بده تو راحت باش بعد وسایلی که در دست داشت به تیمور داد و گفت وسایل مرسل جان را در موتر بگذار همه سوار موتر شدند مرسل از داخل موتر به سوی هجران دید نگاهش غمگین بود هجران گرمی اشک را داخل چشمان خود احساس کرد موتر حرکت کرد و چند لحظه بعد از پیش چشم هجران دور شد هجران به پهلویش دید شفاخانه ای نسایی ولادی بود با بغض گفت مرسلم مادر شد
چند بار پیش خودش این جمله را تکرار کرد و بعد چیغ زد و گفت مادر شد بیوفا مادر شد ، پاهایش سست شد و روی زمین افتاد همه مردم او را نگاه میکردند و او زار زار گریه میکرد و داد میزد مادر شد چند دقیقه بعد شروع کرد به خودزنی پیرمردی نزدیکش آمد و گفت جوان چی میکنی خودت را میکشی و بعد به مردی دیگری دید و گفت بیایید مانع اش شوید عقل اش را از دست داده است چند مردی دیگر هم نزدیکش آمدند و کوشش کردند مانع او شوند ولی هجران سرش دوری زد و روی زمین بیهوش افتاد
پدر هجران به عجله داخل اطاقی که هجران بستر بود شد چشم اش به هجران افتاد نزدیک اش آمد و آهسته گفت پسرم ، هجران چشمانش را باز کرد دقیق به صورت پدرش دید چند لحظه بعد چشمانش خشمگین شد و به پدرش حمله کرد نرس ها خود را به او رساندند و هجران را از پدرش جدا کردند هجران داد زد مادر شد بخاطر تو شد بعد شروع کرد به خندیدن پدرش ناراحت به داکتر دید و گفت پسرم را چی شده؟ داکتر گفت پسر تان را معاینه کردیم نتیجه به دست ما برسد شما را در جریان میمانیم ولی برای فعلاً پسر تان باید بستر بماند سه روزی از بستری شدن هجران میگذشت پدر هجران نزدیک بستر هجران نشسته بود به پسرش که بخاطر دوا ها غرق خواب بود میدید داکتر نزد پدر هجران آمد پدر هجران با دیدن داکتر از جایش بلند شد داکتر گفت یکبار با من به اطاقم بیایید پدر هجران با داکتر به اطاقش رفتند داکتر گفت نتایج هجران جان آمد پدر هجران گفت چیزی قابل تشویش نیست ان شاالله؟ پسرم مثل دیوانه ها رفتار میکند یکبار خشمگین میشود یکبار میخندد و یکبار میگیرید من هنوز به مادرش در این مورد نگفته ام اگر بگویم مادرش سکته خواهد کرد داکتر عینک اش را به چشم اش کرد و گفت متاسفانه از چیزی که میترسیدم اتفاق افتاد مغز هجران آسیب دیده برای همین بعضی حرکاتش دست خودش نیست باید به زودترین فرصت تداوی اش را شروع کنیم پدر هجران گفت پسرم هنوز برای این حرفها خیلی کوچک است چطور امکان دارد شاید نتایج اشتباه شده باشد یکبار دیگر هم معاینه کنید لطفاً داکتر صاحب دروازه ای اطاق باز شد و نرسی داخل اطاق شد و گفت داکتر صاحب مریض بستر هفده فرار کرد پدر هجران گفت بستر هفده هجران است وای خدا پسرم کجا رفت از جایش بلند شد و به سوی اطاق هجران رفت ولی هجران از آنجا رفته بود پدر هجران روی زمین نشست و با دستش محکم به سرش زد و گفت زندگی پسرم را تباه کردم خداوند مرا لعنت کند............الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9