#قسمت 23
#سرگذشت اعظم
پدر طوبی توی خونه حبسش کرده بود و از ترس محمود نمیذاشت بیرون بره...
تا که یکروز محمود با عجله و طوبی با ترس داخل خونه شدن...
ننه کنار حوض نشسته بود و گلدونارو مرتب میکرد که با دیدن طوبی و محمود کنار هم زد توصورتشو گفت: اینجا چه خبره؟
محمود جواب داد: ننه خواهش میکنم هیچی نگو از امروز طوبی عروس این خونه اس...
ننه بلند شد و روبروی محمود ایستاد: این خونه بزرگتر نداره؟ پس رسم و رسومات چی؟
محمود زد تو سرشو گفت: اونا به من دختر نمیدن و نخواهند داد مجبور شدم فراریش بدم...
ننه زد تو سر و سینش و اشک ریخت: وای بر من وای بر من چیکار کردی تو پسر؟ آبرومون رو بردی...
نگاه به طوبی کرد و گفت: آبرو برات مهم نبود؟
طوبی سر به زیر انداخت و آروم گفت: دوسش دارم...
ننه هیچی نگفت و محمود گفت: ننه اگه خوشبختی من برات مهمه قبول کن اجازه بده اینجا بمونیم تورو خدا...
ننه سر تکون داد و گفت: امیدوارم بعدها پشیمون نشی...
طولی نکشید که در خونه به شدت کوبیده شد...
آقام هم که از حرکت محمود عصبی بود کناری ایستاده بود و با چشم و ابرو گفت: بیا اومدن سراغت خودت باید جواب بدی...
محمود طوبی رو به داخل خونه هل داد و خودش رفت سراغ در...
در باز شد و چند تا گردن کلفت به همراه پدر طوبی ریختن تو حیاط و یقه محمود رو گرفتن...
ننه میزد تو سر و صورتش و گریه میکرد...
آقام به کمک محمود اومد و گفت: برید بیرون از خونه من...
پدر طوبی داد زد: دخترمو بدید بریم...
محمود که زیر دست و پای اون سه نفر بود داد زد: نمیدم برید بیرووووون...
طوبی از خونه بیرون اومد و با دیدن محمود توی اون وضع به کمکش اومد...
پدر طوبی دست دخترش رو گرفت و داد زد: گمشو برو خونه...
طوبی مقاومت میکرد و نمیرفت...
ولی پدرش و اوت یه نفر که بعدها فهمیدیم عموهای طوبی بودن به زور طوبی رو بردن...
باز هم محمود دیوانه شد...
خودشو به در و دیوار میکوبید و گریه میکرد...
پشت هم نوشیدنی سر میکشید و عربده میکشید...
انگار این محمود رو نمیشناختم انقدر که ترسناک شده بود...
طوبی: بهشون گفتم میرم پیش عمم روستا وقتی متوجه بشن نیستم دیگه کار از کار گذشته و نمیتونن برم گردونن...
ننه سری تکون داد و گفت: خدایا خودت بخیر کن...
طوبی اومد داخل خونه و محمودی که حال خوشی نداشت با دیدن طوبی سیخ نشست و گفت: اومدی نازم؟ چجوری؟
طوبی براش توضیح داد و سه روز در آرامش کنار هم بودن که دوباره خانواده طوبی متوجه شده بودن طوبی کنار محموده و اومدن سراغش...
اما اینبار طوبی خیلی جدی و محکم ایستاد و گفت: آقا جون من زن محمود شدم ما صیغه محرمیت خوندیم...
پس شما مجبوری رضایت بدی من زن قانونی و شرعی محمود بشم...
پدر طوبی وا رفت و نگاهی پر از کینه به دخترش انداخت و تف کرد زمین و گفت: مثل آشغال پرتت کردم بیرون دختره چشم سفید لیاقت نداشتی...
طوبی سر به زیر انداخت و آروم گفت: حلالم کنید... دوسش دارم...
پدر طوبی با ناراحتی از اون خونه رفت و قرار بر این شد دو روز بعد برن برای عقد...
و این شد که طوبی زن محمود شد...
تا اینجا همه چیز خوب بود تا اینکه من عاشق شدم...
اونروز محمود یالله گویان داخل خونه شد...
منی که دیر متوجه حضور محمود و دوستش شده بودم با موهای بلنده بافت زده توی حیاط نشسته بودم که با نگاه خط و نشان دار محمود به داخل دویدم..
رفتم داخل خونه و چارقد سر کردم تا محمود عصبی نشه...
محمود و دوست چهارشونه و خوش قیافش توی حیاط نشسته بودن و باهم میخندیدن...
ننه که متوجه حضور دوست محمود شد رو به من گفت: برا داداشت و دوستش چایی بریز ببر...
از خدا خواسته چایی ریختم و بردم...
سرم زیر بود د کم مونده بود چونم به گردنم بچسبه ولی متوجه نگاه های زیرزیرکی اون پسر به خودم شدم...
چایی رو تعارف کردم و رفتم داخل اتاقم و از پشت پنجره ای که به حیاط دید داشت دوست محمود رو دید میزدم...
طوبی متوجه شد و با خنده و خوشرویی اومد کنارم ایستاد و گفت: میبینم که چش چرونی میکنی...
و زد زیر خنده...
از ترس اینکه مبادا به محمود بگه سریع پرده رو کشیدم و گفتم: نه بابا این چه حرفیه وا...
و اومدم کنار...
ولی دلم پیش اون پسر بود...
طوبی گفت: اسمش یوسفه خیلی پسر خوب و پولداریه مثل محمود حجره داره...
شونه بالا انداختم و گفتم: به من چه...
ولی طوبی ادامه داد: تازه تو فرنگ درس خونده...
دلم غنج رفت براش ولی میترسیدم بروز بدم...
طوبی خنده هایی زیرزیرکی میزد و بحث رو تموم کرد...
ولی دل من همچنان پیش یوسف بود یوسفی که جمالش کم از یوسف نبی نداشت...
اونروز یوسف از خونه ما رفت ولی این پایان ماجرا نبود...
هرروز به بهانه ای به خونه ما میومد و با محمود مینشستن و تا خود صبح میگفتن و میخندیدن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت اعظم
پدر طوبی توی خونه حبسش کرده بود و از ترس محمود نمیذاشت بیرون بره...
تا که یکروز محمود با عجله و طوبی با ترس داخل خونه شدن...
ننه کنار حوض نشسته بود و گلدونارو مرتب میکرد که با دیدن طوبی و محمود کنار هم زد توصورتشو گفت: اینجا چه خبره؟
محمود جواب داد: ننه خواهش میکنم هیچی نگو از امروز طوبی عروس این خونه اس...
ننه بلند شد و روبروی محمود ایستاد: این خونه بزرگتر نداره؟ پس رسم و رسومات چی؟
محمود زد تو سرشو گفت: اونا به من دختر نمیدن و نخواهند داد مجبور شدم فراریش بدم...
ننه زد تو سر و سینش و اشک ریخت: وای بر من وای بر من چیکار کردی تو پسر؟ آبرومون رو بردی...
نگاه به طوبی کرد و گفت: آبرو برات مهم نبود؟
طوبی سر به زیر انداخت و آروم گفت: دوسش دارم...
ننه هیچی نگفت و محمود گفت: ننه اگه خوشبختی من برات مهمه قبول کن اجازه بده اینجا بمونیم تورو خدا...
ننه سر تکون داد و گفت: امیدوارم بعدها پشیمون نشی...
طولی نکشید که در خونه به شدت کوبیده شد...
آقام هم که از حرکت محمود عصبی بود کناری ایستاده بود و با چشم و ابرو گفت: بیا اومدن سراغت خودت باید جواب بدی...
محمود طوبی رو به داخل خونه هل داد و خودش رفت سراغ در...
در باز شد و چند تا گردن کلفت به همراه پدر طوبی ریختن تو حیاط و یقه محمود رو گرفتن...
ننه میزد تو سر و صورتش و گریه میکرد...
آقام به کمک محمود اومد و گفت: برید بیرون از خونه من...
پدر طوبی داد زد: دخترمو بدید بریم...
محمود که زیر دست و پای اون سه نفر بود داد زد: نمیدم برید بیرووووون...
طوبی از خونه بیرون اومد و با دیدن محمود توی اون وضع به کمکش اومد...
پدر طوبی دست دخترش رو گرفت و داد زد: گمشو برو خونه...
طوبی مقاومت میکرد و نمیرفت...
ولی پدرش و اوت یه نفر که بعدها فهمیدیم عموهای طوبی بودن به زور طوبی رو بردن...
باز هم محمود دیوانه شد...
خودشو به در و دیوار میکوبید و گریه میکرد...
پشت هم نوشیدنی سر میکشید و عربده میکشید...
انگار این محمود رو نمیشناختم انقدر که ترسناک شده بود...
طوبی: بهشون گفتم میرم پیش عمم روستا وقتی متوجه بشن نیستم دیگه کار از کار گذشته و نمیتونن برم گردونن...
ننه سری تکون داد و گفت: خدایا خودت بخیر کن...
طوبی اومد داخل خونه و محمودی که حال خوشی نداشت با دیدن طوبی سیخ نشست و گفت: اومدی نازم؟ چجوری؟
طوبی براش توضیح داد و سه روز در آرامش کنار هم بودن که دوباره خانواده طوبی متوجه شده بودن طوبی کنار محموده و اومدن سراغش...
اما اینبار طوبی خیلی جدی و محکم ایستاد و گفت: آقا جون من زن محمود شدم ما صیغه محرمیت خوندیم...
پس شما مجبوری رضایت بدی من زن قانونی و شرعی محمود بشم...
پدر طوبی وا رفت و نگاهی پر از کینه به دخترش انداخت و تف کرد زمین و گفت: مثل آشغال پرتت کردم بیرون دختره چشم سفید لیاقت نداشتی...
طوبی سر به زیر انداخت و آروم گفت: حلالم کنید... دوسش دارم...
پدر طوبی با ناراحتی از اون خونه رفت و قرار بر این شد دو روز بعد برن برای عقد...
و این شد که طوبی زن محمود شد...
تا اینجا همه چیز خوب بود تا اینکه من عاشق شدم...
اونروز محمود یالله گویان داخل خونه شد...
منی که دیر متوجه حضور محمود و دوستش شده بودم با موهای بلنده بافت زده توی حیاط نشسته بودم که با نگاه خط و نشان دار محمود به داخل دویدم..
رفتم داخل خونه و چارقد سر کردم تا محمود عصبی نشه...
محمود و دوست چهارشونه و خوش قیافش توی حیاط نشسته بودن و باهم میخندیدن...
ننه که متوجه حضور دوست محمود شد رو به من گفت: برا داداشت و دوستش چایی بریز ببر...
از خدا خواسته چایی ریختم و بردم...
سرم زیر بود د کم مونده بود چونم به گردنم بچسبه ولی متوجه نگاه های زیرزیرکی اون پسر به خودم شدم...
چایی رو تعارف کردم و رفتم داخل اتاقم و از پشت پنجره ای که به حیاط دید داشت دوست محمود رو دید میزدم...
طوبی متوجه شد و با خنده و خوشرویی اومد کنارم ایستاد و گفت: میبینم که چش چرونی میکنی...
و زد زیر خنده...
از ترس اینکه مبادا به محمود بگه سریع پرده رو کشیدم و گفتم: نه بابا این چه حرفیه وا...
و اومدم کنار...
ولی دلم پیش اون پسر بود...
طوبی گفت: اسمش یوسفه خیلی پسر خوب و پولداریه مثل محمود حجره داره...
شونه بالا انداختم و گفتم: به من چه...
ولی طوبی ادامه داد: تازه تو فرنگ درس خونده...
دلم غنج رفت براش ولی میترسیدم بروز بدم...
طوبی خنده هایی زیرزیرکی میزد و بحث رو تموم کرد...
ولی دل من همچنان پیش یوسف بود یوسفی که جمالش کم از یوسف نبی نداشت...
اونروز یوسف از خونه ما رفت ولی این پایان ماجرا نبود...
هرروز به بهانه ای به خونه ما میومد و با محمود مینشستن و تا خود صبح میگفتن و میخندیدن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستوچهار
منم هر از گاهی براشون چایی و میوه میبردم و متوجه نگاه های گاه و بیگاه یوسف به خودم میشدم...
دلم میلرزید برای این نگاه هایی که دوامی نداشت ولی من همچنان به یاد اون نگاه ها زنده ام...
یکروز که برای خرید سبزی از خونه خارج شدن صدایی از پشت سرم منو سرجام میخکوب کرد: آهای آبجیه محمود...
جرئت نمیکردم سر برگردونم میترسیدم داداشم یا آقام اطراف باشن و منو ببینن...
به راهم ادامه دادم که اون صدا هم پشت سرم اومد: یه لحظه صبر کن...
دلم میخواست صبر کنم ولی ترس داشتم...
به سرعتم ادامه دادم که پیچید جلوم...
با دیدن یوسف جلوی روم ضربان قلبم نفسم رو کندتر کرده بود...
یوسف نفس نفس میزد و مابینش میخندید: چرا فرار میکنی؟ کارت دارم...
به اطراف نگاه کردم و با ترس گفتم: الان آقام و داداشم میبینن...
خندید و گفت: نگران نباش چون دو سه روز دیگه خودشون همه چیو میفهمن...
با تعجب نگاهش کردم که سر به زیر انداخت و گفت: دلمو بردی... زنم میشی؟
باورم نمیشد اون از من خواستگاری کرده بود...
دلم جوری لرزید که ناخودآگاه خندم گرفت...
ولی پنهونش کردم....
نگاهم کرد و گفت: اگه بله رو بدی همین امشب مادرمو میفرستم خونتون...
به اینجای داستان که رسید عمه اشکش رو پاک کرد و گفت: دخترم اعظم برام یکم آب بده...
بهش آب دادم و گفتم: عمه اگه اذیت میشی ادامه نده...
عمه گفت: من تمام عمر اذیت شدم بذار بگم و سبک شم ولی بقیش باشه برای بعد الان انقدر خسته ام انقدر دلم خواب میخواد که یکم میخوام بخوابم...
عمه رفت خوابید...
یکی از دوستان فرهاد که از مادرم اینا خبر داشت خبر آقاجونم رو بهشون داده بود...
مادرم فقط تسلیت ساده گفته بود و اقدس به اندازه یک ساعت اشک ریخته بود...
چرا انقدر دنیا بی رحم بود.
طوبایی که عمه ازش تعریف میکرد مادر من نبود...
کاش عمه میگفت چی شد که طوبای عاشق تبدیل به یک فردی شد که از مرگ عشقش فقط یه تسلیت ساده گفت...
شاپور از عمه خواهش کرده بود پیشش بمونه و عمه هم چون چیزی از رفتن آقاجون نمیگذشت قبول کرد و فعلا پیش ما بود...
ده روزی میگذشت و من بیصبرانه منتظر ادامه سرگذشت مادرم بودم که بفهمم چرا عوض شد چرا رنگ عوض کرد که عمه خودش شروع کننده ادامه داستان شد...
یکروز عصر بعد از خوردن چایی و استراحتی کوتاه عمه رو به من گفت: حوصله میکنی بقیشو بگم؟
خیلی با خودم کلنجار رفتم بقیه رو بگم آخه تو نمیدونی یادآوری اون لحظات دلمو آتیش میزنه...
طفلک عمه چقدر زجر میکشید...
عمه شروع کرد:
آره دخترم اونروز یوسف ازم خواستگاری کرد و منم از خدا خواسته سر به زیر انداختم و با لبخندی پنهان گفتم: هر چی بزرگترا بگن...
این یعنی جوابم بله بود...
بدون اینکه منتظر عکس العمل یوسف بمونم به راهم ادامه دادم...
صداشو شنیدم که پشت سرم گفت: نوکریتو میکنم به مولا...
دلم برای تک تک کلماتش غنج میرفت...
عاشقش بودم و عاشقم بود...
لحظه شماری میکردم برسم خونه و ببینم چخبر...
سبزی رو خریدم و سریع به خونه برگشتم...
متوجه پچ پچ ننه و محمود شدم...
با دیدن من چیزی نگفتن که طوبی بجای اونا کل کشید و گفت: به به عروس اومد...
خودمو به ندونم کاری زدم و گفتم: چه خبره اینجا؟
محمود اونجا رو ترک کرد ولی ننه گفت: امشب برات خواستگار میاد مثل خانوم رفتار کنیا وسایلاتو بردار با طوبی برید گرمابه و زود برگردید...
گفتم: میشه بگید کیه؟
ننه گفت: دوست محمود یوسف، ازت خوشش اومده پسره خوب و موجهیه چند دقیقه پیش اومد و ازمون اجازه خواست شب با خانوادش بیاد خواستگاری...
از خوشحالی رو پاهام بند نبودم...
با طوبی رفتیم گرمابه و برگشتیم...
موهای لخت و مشکیم رو جلوی گرمای آفتاب تاب دادم و خشکش کردم...
موهام که کمی نم داشت رو از پشت دو تا بافتم...
طوبی نگاهی به من کرد و گفت: منصوره تو هم بانمکیا خوشگل نیستی ولی نمک داری...
بهم برخورد که بهم گفت خوشگل نیستی ولی به روی خودم نیاوردم...
خوشحالی قلبم به قدری زیاد بود که نمیتونست جای هیچی رو بگیره...
تا شب بشه برای من یک قرن گذشت...
بلخره زنگولک در به صدا دراومد...
قلب من هم همراه زنگولک صدا داد...
داداشتم برای باز کردن در رفت...
وسط راه مکث کرد و رو به منی که منتظر ایستاده بودم گفت: برو داخل اتاق تا نگفتم بیرون نیا...
علارغم میل باطنیم رفتم داخل اتاق نشستم تا صدام کنن...
ولی از پنجره اتاقم که به حیاط دید داشت گوشه کوچیکی از پرده رو کنار زدم تا یوسف رو ببینم...
محمود داشت با یوسف روبوسی میکرد و به پدر و مادر پیرش ادای احترام میکرد...
کاملا مشخص بود وضع مالی خوبی دارن...
اومدن داخل و صدای خنده و خوش و بششون توی اتاق پخش شد...
ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستوچهار
منم هر از گاهی براشون چایی و میوه میبردم و متوجه نگاه های گاه و بیگاه یوسف به خودم میشدم...
دلم میلرزید برای این نگاه هایی که دوامی نداشت ولی من همچنان به یاد اون نگاه ها زنده ام...
یکروز که برای خرید سبزی از خونه خارج شدن صدایی از پشت سرم منو سرجام میخکوب کرد: آهای آبجیه محمود...
جرئت نمیکردم سر برگردونم میترسیدم داداشم یا آقام اطراف باشن و منو ببینن...
به راهم ادامه دادم که اون صدا هم پشت سرم اومد: یه لحظه صبر کن...
دلم میخواست صبر کنم ولی ترس داشتم...
به سرعتم ادامه دادم که پیچید جلوم...
با دیدن یوسف جلوی روم ضربان قلبم نفسم رو کندتر کرده بود...
یوسف نفس نفس میزد و مابینش میخندید: چرا فرار میکنی؟ کارت دارم...
به اطراف نگاه کردم و با ترس گفتم: الان آقام و داداشم میبینن...
خندید و گفت: نگران نباش چون دو سه روز دیگه خودشون همه چیو میفهمن...
با تعجب نگاهش کردم که سر به زیر انداخت و گفت: دلمو بردی... زنم میشی؟
باورم نمیشد اون از من خواستگاری کرده بود...
دلم جوری لرزید که ناخودآگاه خندم گرفت...
ولی پنهونش کردم....
نگاهم کرد و گفت: اگه بله رو بدی همین امشب مادرمو میفرستم خونتون...
به اینجای داستان که رسید عمه اشکش رو پاک کرد و گفت: دخترم اعظم برام یکم آب بده...
بهش آب دادم و گفتم: عمه اگه اذیت میشی ادامه نده...
عمه گفت: من تمام عمر اذیت شدم بذار بگم و سبک شم ولی بقیش باشه برای بعد الان انقدر خسته ام انقدر دلم خواب میخواد که یکم میخوام بخوابم...
عمه رفت خوابید...
یکی از دوستان فرهاد که از مادرم اینا خبر داشت خبر آقاجونم رو بهشون داده بود...
مادرم فقط تسلیت ساده گفته بود و اقدس به اندازه یک ساعت اشک ریخته بود...
چرا انقدر دنیا بی رحم بود.
طوبایی که عمه ازش تعریف میکرد مادر من نبود...
کاش عمه میگفت چی شد که طوبای عاشق تبدیل به یک فردی شد که از مرگ عشقش فقط یه تسلیت ساده گفت...
شاپور از عمه خواهش کرده بود پیشش بمونه و عمه هم چون چیزی از رفتن آقاجون نمیگذشت قبول کرد و فعلا پیش ما بود...
ده روزی میگذشت و من بیصبرانه منتظر ادامه سرگذشت مادرم بودم که بفهمم چرا عوض شد چرا رنگ عوض کرد که عمه خودش شروع کننده ادامه داستان شد...
یکروز عصر بعد از خوردن چایی و استراحتی کوتاه عمه رو به من گفت: حوصله میکنی بقیشو بگم؟
خیلی با خودم کلنجار رفتم بقیه رو بگم آخه تو نمیدونی یادآوری اون لحظات دلمو آتیش میزنه...
طفلک عمه چقدر زجر میکشید...
عمه شروع کرد:
آره دخترم اونروز یوسف ازم خواستگاری کرد و منم از خدا خواسته سر به زیر انداختم و با لبخندی پنهان گفتم: هر چی بزرگترا بگن...
این یعنی جوابم بله بود...
بدون اینکه منتظر عکس العمل یوسف بمونم به راهم ادامه دادم...
صداشو شنیدم که پشت سرم گفت: نوکریتو میکنم به مولا...
دلم برای تک تک کلماتش غنج میرفت...
عاشقش بودم و عاشقم بود...
لحظه شماری میکردم برسم خونه و ببینم چخبر...
سبزی رو خریدم و سریع به خونه برگشتم...
متوجه پچ پچ ننه و محمود شدم...
با دیدن من چیزی نگفتن که طوبی بجای اونا کل کشید و گفت: به به عروس اومد...
خودمو به ندونم کاری زدم و گفتم: چه خبره اینجا؟
محمود اونجا رو ترک کرد ولی ننه گفت: امشب برات خواستگار میاد مثل خانوم رفتار کنیا وسایلاتو بردار با طوبی برید گرمابه و زود برگردید...
گفتم: میشه بگید کیه؟
ننه گفت: دوست محمود یوسف، ازت خوشش اومده پسره خوب و موجهیه چند دقیقه پیش اومد و ازمون اجازه خواست شب با خانوادش بیاد خواستگاری...
از خوشحالی رو پاهام بند نبودم...
با طوبی رفتیم گرمابه و برگشتیم...
موهای لخت و مشکیم رو جلوی گرمای آفتاب تاب دادم و خشکش کردم...
موهام که کمی نم داشت رو از پشت دو تا بافتم...
طوبی نگاهی به من کرد و گفت: منصوره تو هم بانمکیا خوشگل نیستی ولی نمک داری...
بهم برخورد که بهم گفت خوشگل نیستی ولی به روی خودم نیاوردم...
خوشحالی قلبم به قدری زیاد بود که نمیتونست جای هیچی رو بگیره...
تا شب بشه برای من یک قرن گذشت...
بلخره زنگولک در به صدا دراومد...
قلب من هم همراه زنگولک صدا داد...
داداشتم برای باز کردن در رفت...
وسط راه مکث کرد و رو به منی که منتظر ایستاده بودم گفت: برو داخل اتاق تا نگفتم بیرون نیا...
علارغم میل باطنیم رفتم داخل اتاق نشستم تا صدام کنن...
ولی از پنجره اتاقم که به حیاط دید داشت گوشه کوچیکی از پرده رو کنار زدم تا یوسف رو ببینم...
محمود داشت با یوسف روبوسی میکرد و به پدر و مادر پیرش ادای احترام میکرد...
کاملا مشخص بود وضع مالی خوبی دارن...
اومدن داخل و صدای خنده و خوش و بششون توی اتاق پخش شد...
ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📗#داستان_کوتاه
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماهها از شروع جنگ میگذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند.
فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند.
فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکهای از جیب خود بیرون آورد و گفت:
«سکه را بالا میاندازم. اگر شیر آمد پیروز میشویم و اگر خط آمد شکست میخوریم.»
سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوقالعاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:
«قربان آیا شما واقعا میخواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟»
فرمانده لبخندی زد و گفت:
«بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماهها از شروع جنگ میگذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند.
فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند.
فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکهای از جیب خود بیرون آورد و گفت:
«سکه را بالا میاندازم. اگر شیر آمد پیروز میشویم و اگر خط آمد شکست میخوریم.»
سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوقالعاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:
«قربان آیا شما واقعا میخواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟»
فرمانده لبخندی زد و گفت:
«بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حدود یک سال پیش، درست در همین ایام، در سوپرمارکتی که صاحبش هستم اتصال کوتاه برق رخ داد و آتشسوزی شدیدی به راه افتاد که بیش از سهچهارم اجناس فروشگاه را از بین برد.
این حادثه دو روز پیش از روز عرفه اتفاق افتاد!
میتوانید تصور کنید در چه حالی بودم... داشتیم وارد عید قربان میشدیم در حالی که کار و مغازهام نابود شده بود، اجناس سوخته بودند، و وضع مالیام بسیار وخیم بود.
نه عیدیای، نه شادیای، فقط غم و ناراحتی و بدهی.
در آن زمان تازه دو ماه بود که ازدواج کرده بودم، و اجناس سوختهشده حدود ۱۵ هزار دلار ارزش داشتند.
با خودم فکر میکردم چه کنم؟
چگونه از این وضعیت بیرون بیایم؟
آیا از همسرم بخواهم طلایش را بفروشد در حالی که تازه عروس است؟
یا از کسی قرض بگیرم؟
در نهایت تصمیم گرفتم از دوستانم قرض بگیرم. اما هر وقت به سراغ یکی از آنها میرفتم، میگفت:
«الان نزدیک عیده، شرمنده، نمیتونم کمکی بکنم.»
دو روز در همین حال بودم و در نهایت فقط توانستم ۸۰۰ دلار از اطرافیان جمع کنم...
و این مبلغ در برابر خسارت وارده مثل قطرهای در اقیانوس بود.
آن شب، وقتی به خانه برگشتم، همسایهام را دیدم. گفت:
«عیدت مبارک آقا، فردا روز عرفهست، روزه یادت نره!»
پیش خودم گفتم:
«چه روزهای؟ در این وضعیت؟ بذار منو به حال خودم بذارن...»
همسرم خواست دلداریام بدهد، پیشنهاد داد کمی بیرون برویم قدم بزنیم. رفتیم، ولی من اصلاً حال و حوصله نداشتم.
وقتی برگشتیم خانه، گفت بیا سحری بخوریم، نزدیک اذانه.
گفتم: «کدوم سحری؟ من اصلاً یادم نبود فردا عرفهست! من در دنیای خودمم، تو در دنیای خودت.»
گفت: «این چیزییه که خدا برامون مقدر کرده، ولی روزه گرفتن واجبه.»
اصرار کرد و بالاخره نیت روزه کردیم. نزدیک افطار گفت: «دعا کن!»
گفتم: «برای چی دعا کنم؟»
گفت: «هر چیزی که دوست داری، از خدا بخواه.»
با تردید گفتم: «یعنی ۱۵ هزار دلار از آسمون بیفته؟!»
جواب داد: «کسی که آسمون رو آفریده، بر هر چیزی قادره!»
و رفت نماز بخونه و دعا کنه...
راستش منم فقط همون ۱۵ هزار دلار تو ذهنم بود.
روزه را تمام کردیم، افطار کردیم، و کمی بعد یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت بیا پایین، توی کافه کارت دارم.
رفتم و او گفت:
«یکی از دوستانمون پول یه صندوق (گردش مالی) رو گرفته و دنبال سرمایهگذاریه، گفتم شاید بتونه با تو کار کنه.»
خیلی خوشحال شدم. آن مرد آمد و گفت: «۳۰ هزار دلار دارم و میخوام جایی سرمایهگذاری کنم.»
گفتم: «سوپرمارکت من با ۱۵ هزار دلار میتونه دوباره راه بیفته. بیا نصف پول رو برای خرید اجناس بذاریم، نصف دیگه برای بازسازی مغازه. تو صاحب ۵۰٪ سود میشی تا زمانی که اصل پولت برگرده.»
قبول کرد و توافق کردیم.
مغازه را بازسازی کردیم و بعد از عید دوباره راهاندازی شد.
از خوشحالی پرواز میکردم!
راستی، یک هفته قبل از این حادثه، مادرم مشکوک به سرطان شده بود. جواب آزمایشاش دقیقاً در روز عرفه آمد...
نتیجه منفی بود! یعنی مادرم سالم بود!
وقتی این خبر را شنید، از شدت خوشحالی تمام روز گریه کرد...
بعد از ظهر همان روز، همسرم تماس گرفت و گفت که ناگهانی تست بارداری داده و خبر داد که باردار است!
از خوشحالی نمیدانستم چه بگویم!
به من گفت:
«دیدی روزه و دعای روز عرفه چیکار میکنه؟»
با خودم گفتم:
سبحان الله، دنیا برایم سیاه شده بود، ولی همهچیز با یک دعا قابل تغییر بود.
از آن روز، درسی گرفتم که هرگز فراموش نمیکنم:
باید با خدا مؤدب بود.
او با ماست. گاهی با گرفتاری و بلا ما را به خود بازمیگرداند...
چند ماه گذشت. مغازه به خوبی کار میکرد و ۳۰ هزار دلار را فراهم کردم تا به سرمایهگذار بازگردانم.
اما موضوع کاملاً متفاوت شد!
او گفت:
«راستش این پول مال من نیست! یک نفر که همسرش از سرطان نجات یافته، تصمیم گرفت این پول را در راه خدا خرج کند. ما فقط واسطه بودیم. هیچکس از تو طلبی ندارد؛ این پول هدیه خداست.»
به خانه برگشتم، وارد اتاق شدم و به مدت یک ساعت مثل کودکان گریه کردم...
از شدت مهر و لطف خدا، اشک میریختم.
با اینکه در گذشته آدم کاملاً مقیدی نبودم، اما دیدم چقدر خدا مهربان است...
آن روز یاد گرفتم معنای واقعی:
روز عرفه
دعای روز عرفه
روزهی روز عرفه
چیست.
از همان روز توبه کردم، متعهد شدم و به خدا بازگشتم.
---
🏵 حکمت:
گاهی خدا با محروم کردن، تو را میبخشد؛ و با دادن، تو را امتحان میکند. این است حکمت الهی.
تلاش در دعا و بندگی کنید، و یاد مستضعفان را فراموش نکنید.
---
📢 این داستان را با دیگران به اشتراک بگذارید، شاید دلی را نجات دهد.
چرا که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
"هر کس راهنمایی به خیر کند، پاداش انجامدهندهی آن عمل را خواهد داشت."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
این حادثه دو روز پیش از روز عرفه اتفاق افتاد!
میتوانید تصور کنید در چه حالی بودم... داشتیم وارد عید قربان میشدیم در حالی که کار و مغازهام نابود شده بود، اجناس سوخته بودند، و وضع مالیام بسیار وخیم بود.
نه عیدیای، نه شادیای، فقط غم و ناراحتی و بدهی.
در آن زمان تازه دو ماه بود که ازدواج کرده بودم، و اجناس سوختهشده حدود ۱۵ هزار دلار ارزش داشتند.
با خودم فکر میکردم چه کنم؟
چگونه از این وضعیت بیرون بیایم؟
آیا از همسرم بخواهم طلایش را بفروشد در حالی که تازه عروس است؟
یا از کسی قرض بگیرم؟
در نهایت تصمیم گرفتم از دوستانم قرض بگیرم. اما هر وقت به سراغ یکی از آنها میرفتم، میگفت:
«الان نزدیک عیده، شرمنده، نمیتونم کمکی بکنم.»
دو روز در همین حال بودم و در نهایت فقط توانستم ۸۰۰ دلار از اطرافیان جمع کنم...
و این مبلغ در برابر خسارت وارده مثل قطرهای در اقیانوس بود.
آن شب، وقتی به خانه برگشتم، همسایهام را دیدم. گفت:
«عیدت مبارک آقا، فردا روز عرفهست، روزه یادت نره!»
پیش خودم گفتم:
«چه روزهای؟ در این وضعیت؟ بذار منو به حال خودم بذارن...»
همسرم خواست دلداریام بدهد، پیشنهاد داد کمی بیرون برویم قدم بزنیم. رفتیم، ولی من اصلاً حال و حوصله نداشتم.
وقتی برگشتیم خانه، گفت بیا سحری بخوریم، نزدیک اذانه.
گفتم: «کدوم سحری؟ من اصلاً یادم نبود فردا عرفهست! من در دنیای خودمم، تو در دنیای خودت.»
گفت: «این چیزییه که خدا برامون مقدر کرده، ولی روزه گرفتن واجبه.»
اصرار کرد و بالاخره نیت روزه کردیم. نزدیک افطار گفت: «دعا کن!»
گفتم: «برای چی دعا کنم؟»
گفت: «هر چیزی که دوست داری، از خدا بخواه.»
با تردید گفتم: «یعنی ۱۵ هزار دلار از آسمون بیفته؟!»
جواب داد: «کسی که آسمون رو آفریده، بر هر چیزی قادره!»
و رفت نماز بخونه و دعا کنه...
راستش منم فقط همون ۱۵ هزار دلار تو ذهنم بود.
روزه را تمام کردیم، افطار کردیم، و کمی بعد یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت بیا پایین، توی کافه کارت دارم.
رفتم و او گفت:
«یکی از دوستانمون پول یه صندوق (گردش مالی) رو گرفته و دنبال سرمایهگذاریه، گفتم شاید بتونه با تو کار کنه.»
خیلی خوشحال شدم. آن مرد آمد و گفت: «۳۰ هزار دلار دارم و میخوام جایی سرمایهگذاری کنم.»
گفتم: «سوپرمارکت من با ۱۵ هزار دلار میتونه دوباره راه بیفته. بیا نصف پول رو برای خرید اجناس بذاریم، نصف دیگه برای بازسازی مغازه. تو صاحب ۵۰٪ سود میشی تا زمانی که اصل پولت برگرده.»
قبول کرد و توافق کردیم.
مغازه را بازسازی کردیم و بعد از عید دوباره راهاندازی شد.
از خوشحالی پرواز میکردم!
راستی، یک هفته قبل از این حادثه، مادرم مشکوک به سرطان شده بود. جواب آزمایشاش دقیقاً در روز عرفه آمد...
نتیجه منفی بود! یعنی مادرم سالم بود!
وقتی این خبر را شنید، از شدت خوشحالی تمام روز گریه کرد...
بعد از ظهر همان روز، همسرم تماس گرفت و گفت که ناگهانی تست بارداری داده و خبر داد که باردار است!
از خوشحالی نمیدانستم چه بگویم!
به من گفت:
«دیدی روزه و دعای روز عرفه چیکار میکنه؟»
با خودم گفتم:
سبحان الله، دنیا برایم سیاه شده بود، ولی همهچیز با یک دعا قابل تغییر بود.
از آن روز، درسی گرفتم که هرگز فراموش نمیکنم:
باید با خدا مؤدب بود.
او با ماست. گاهی با گرفتاری و بلا ما را به خود بازمیگرداند...
چند ماه گذشت. مغازه به خوبی کار میکرد و ۳۰ هزار دلار را فراهم کردم تا به سرمایهگذار بازگردانم.
اما موضوع کاملاً متفاوت شد!
او گفت:
«راستش این پول مال من نیست! یک نفر که همسرش از سرطان نجات یافته، تصمیم گرفت این پول را در راه خدا خرج کند. ما فقط واسطه بودیم. هیچکس از تو طلبی ندارد؛ این پول هدیه خداست.»
به خانه برگشتم، وارد اتاق شدم و به مدت یک ساعت مثل کودکان گریه کردم...
از شدت مهر و لطف خدا، اشک میریختم.
با اینکه در گذشته آدم کاملاً مقیدی نبودم، اما دیدم چقدر خدا مهربان است...
آن روز یاد گرفتم معنای واقعی:
روز عرفه
دعای روز عرفه
روزهی روز عرفه
چیست.
از همان روز توبه کردم، متعهد شدم و به خدا بازگشتم.
---
🏵 حکمت:
گاهی خدا با محروم کردن، تو را میبخشد؛ و با دادن، تو را امتحان میکند. این است حکمت الهی.
تلاش در دعا و بندگی کنید، و یاد مستضعفان را فراموش نکنید.
---
📢 این داستان را با دیگران به اشتراک بگذارید، شاید دلی را نجات دهد.
چرا که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
"هر کس راهنمایی به خیر کند، پاداش انجامدهندهی آن عمل را خواهد داشت."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🤿
#سرگذشت_معین_5
#اشتباه_بزرگ
قسمت پنجم
دیدن پدر سارا و سر وصدایی که راه انداخته بود تازه متوجه شدم که جسارت و شجاعتش از کجا آب میخوره.فهمیدم پدرش پشتشه.(دختری که پدرش پشتش باشه از هیچ کسی واهمه نداره و هر اتفاقی هم بیرون میفته به خانواده اش اطلاع میده)بحث مامان و پدر سارا بالا گرفت.من مامان رو عقب میکشیدم تا سر وصدا کمتر بشه ولی مامان تمام قد از من دفاع میکرد..همسایه ها یکی یکی از خونه ها اومدند بیرون و پدر سارا رو به ارامش دعوت کردند…اونجا بود که فهمیدم من باعث کبودی سمت چپ بدن سارا شدم.منتظر همچین اتفاقی بودم چون تنه ایی که با موتور بهش زدم خیلی شدید بود..پدر سارا گفت:شکایت میکنم و تا این بی ادب رو ادب نکنم ،،اروم نمیشم..یکی از همسایه ها گفت:شاید این اتفاق تصادفی و غیر عمد بوده.گذشت کنید..زود سارا گفت:من میدونم که عمدی بوده..مثل یه قلدر با موتور فقط بوق میزد..مگه من مرده باشم که توی محدوده ی مدرسه ی ما کسی قلدری کنه..از حرفهای سارا بقدری عصبی شدم که کم مونده بود بهش حمله کنم اما مامان مانعم شد و گفت:دختر خانم..تو چرا خودتو با پسرا درگیر میکنی؟بجای سارا پدرش گفت:پسرت بین اون همه دختر با موتور چیکار داشت،؟؟؟حتما از اونجا رد میشد اررره؟نه خانم،نه.مسیر مدرسه ی پسرونه از اون کوچه رد نمیشه….
بالاخره همسایه ها پدر سارا رو از کوچه ی ما دور کردند و بهش قول دادند که دیگه من کارمو تکرار نکنه،اما من قولی نداده بودم و باید تلافی میکردم..با میانجیگری همسایه ها سارا و پدرش کینه ایی به دلم گذاشتند و رفتند.اون شب هر چی مامان و بابا نصیحتم میکردند اصلا نمیشنیدم.فکرم جای دیگه و دنبال نقشه بود..توی رختخواب تا ساعتها به انتقام و تلافی فکر کردم،هر چند سارا کار خاصی نکرده بود ولی من تصور میکردم غرورمو لگدمال کرده و توی محله از ارزش من کاسته بود..اون روزها موبایل تقریبا داشت فراگیر میشد و من به تازگی از بابا هدیه گرفته بودم..هدیه که چه عرض کنم ،اینقدر برای خریدش پافشاری کردم تا بالاخره مامان به بهانه ی تولدم بابارو راضی کرد و برام گرفت…وقتی به نتیجه ایی نرسیدم به محمد پیام دادم و نوشتم:زنگ بزن…محمد هر وقت بهم زنگ میزد از تلفن خونه تماس میگرفت تا شارژش تموم نشه آخه گوشی تلفن توی اتاقش بود و نسبت به من دسترسی بهتری داشت..چند دقیقه گذشت و گوشیم زنگ خورد..جواب دادم و گفتم:محمد..روحیه ام داغونه…محمدگفت:چرا؟بخاطر ظهر و مدرسه ی دخترونه؟؟؟
گفتم:کاش فقط اون بود.دختره با پدرش اومده بود جلوی درخونمون.آخه ادرس منو از کجا گرفته؟محمد گفت:مگه میشه کسی معین خطر رو نشناسه هر کی اسم بده مستقیم در خونتونه گفتم:میتونی شماره ی سارا رو برام پیدا کنی،؟محمد گفت:عاشقش شدی؟میخواهی دوست بشی؟غریدم:بس کن محمد،عاشق چی اون شدم؟؟نیممتر قدش یا زبون صدمتریش،نخیر،.میخواهم ادبش کنم،محمد با استرس گفت:نههه…خطرناک پسر…خانواده اش شکایت کنه برای پدر جانبازت بد میشه…گفتم:چون بابا جانبازه من باید هر توهینی روتحمل کنم؟نخیر اقا،.شماره اشو برام بگیر،محمد گفت:راسی راسی داری خطر میشی هاااا پسر.اگه باهاش دوست بشی خودش بهت شماره میده،با چندش گفتم:مننننن؟با اون دختره ی پررو دوست بشم؟عمراااا..محمد ارومتر شد و ادامه داد:با این کلک میتونی بهش نزدیک بشی وگرنه من از کجا شماره اشو پیدا کنم؟گفتم:به خواهرت بگو، محمد گفت:خواهر من دبیرستان میره نه راهنمایی،،با حرص گفتم:یه کاری ازت خواستم،.نمیتونی پیدا کنی بگو نمیتونم چرا بهانه میاری؟؟
محمد گفت:مگه من بهانه اوردم،…من نمیتونم،خوب شد؟عصبی دکمه ی قطع تماس رو زدم و رفتم توی فکر..تا نیمه های شب تمام صحنه های کوچه ی مدرسه و خونه رو بررسی کردم و در نهایت به حرف محمد رسیدم..فردا توی مدرسه به محمد گفتم:حالا چطوری باهاش دوست بشم؟اون که با من همش دعوا داره،،محمد گفت:بسپارش به من..فقط زنگ خورد زود بریم سمت مدرسه ی دخترونه،گفتم:کدوم مدرسه؟گفت:تو که باهوش بودی…مدرسه ی سارا اینا دیگه…گفتم:ناظم مارو ببین و به مامورا بگه چی؟گفت:داخل کوچه نمیریم،سر کوچه یا بین مسیر میایستیم باهوش،،موافقت کردم و بعد از تعطیلی مدرسه رفتیم سمت اون مدرسه….سر کوچه با موتور ایستادیم و منتظر شدیم….اکثر دخترا وقتی منو میدیدند یا میترسیدند یا با ذوق نگاهم میکردند و یا یه متلکی میگفتند.انگار بین دخترا معروف شده بودم،چند دقیقه ایی ایستادیم و یهو متوجه شدیم سارا با اکیپش از سمت دیگه ی کوچه رفتند.محمد گفت:من نمیدونم وقتی خدا عقل تقسیم میکرد تو کجا بودی؟؟؟دور بزن و برو اونور....
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_معین_5
#اشتباه_بزرگ
قسمت پنجم
دیدن پدر سارا و سر وصدایی که راه انداخته بود تازه متوجه شدم که جسارت و شجاعتش از کجا آب میخوره.فهمیدم پدرش پشتشه.(دختری که پدرش پشتش باشه از هیچ کسی واهمه نداره و هر اتفاقی هم بیرون میفته به خانواده اش اطلاع میده)بحث مامان و پدر سارا بالا گرفت.من مامان رو عقب میکشیدم تا سر وصدا کمتر بشه ولی مامان تمام قد از من دفاع میکرد..همسایه ها یکی یکی از خونه ها اومدند بیرون و پدر سارا رو به ارامش دعوت کردند…اونجا بود که فهمیدم من باعث کبودی سمت چپ بدن سارا شدم.منتظر همچین اتفاقی بودم چون تنه ایی که با موتور بهش زدم خیلی شدید بود..پدر سارا گفت:شکایت میکنم و تا این بی ادب رو ادب نکنم ،،اروم نمیشم..یکی از همسایه ها گفت:شاید این اتفاق تصادفی و غیر عمد بوده.گذشت کنید..زود سارا گفت:من میدونم که عمدی بوده..مثل یه قلدر با موتور فقط بوق میزد..مگه من مرده باشم که توی محدوده ی مدرسه ی ما کسی قلدری کنه..از حرفهای سارا بقدری عصبی شدم که کم مونده بود بهش حمله کنم اما مامان مانعم شد و گفت:دختر خانم..تو چرا خودتو با پسرا درگیر میکنی؟بجای سارا پدرش گفت:پسرت بین اون همه دختر با موتور چیکار داشت،؟؟؟حتما از اونجا رد میشد اررره؟نه خانم،نه.مسیر مدرسه ی پسرونه از اون کوچه رد نمیشه….
بالاخره همسایه ها پدر سارا رو از کوچه ی ما دور کردند و بهش قول دادند که دیگه من کارمو تکرار نکنه،اما من قولی نداده بودم و باید تلافی میکردم..با میانجیگری همسایه ها سارا و پدرش کینه ایی به دلم گذاشتند و رفتند.اون شب هر چی مامان و بابا نصیحتم میکردند اصلا نمیشنیدم.فکرم جای دیگه و دنبال نقشه بود..توی رختخواب تا ساعتها به انتقام و تلافی فکر کردم،هر چند سارا کار خاصی نکرده بود ولی من تصور میکردم غرورمو لگدمال کرده و توی محله از ارزش من کاسته بود..اون روزها موبایل تقریبا داشت فراگیر میشد و من به تازگی از بابا هدیه گرفته بودم..هدیه که چه عرض کنم ،اینقدر برای خریدش پافشاری کردم تا بالاخره مامان به بهانه ی تولدم بابارو راضی کرد و برام گرفت…وقتی به نتیجه ایی نرسیدم به محمد پیام دادم و نوشتم:زنگ بزن…محمد هر وقت بهم زنگ میزد از تلفن خونه تماس میگرفت تا شارژش تموم نشه آخه گوشی تلفن توی اتاقش بود و نسبت به من دسترسی بهتری داشت..چند دقیقه گذشت و گوشیم زنگ خورد..جواب دادم و گفتم:محمد..روحیه ام داغونه…محمدگفت:چرا؟بخاطر ظهر و مدرسه ی دخترونه؟؟؟
گفتم:کاش فقط اون بود.دختره با پدرش اومده بود جلوی درخونمون.آخه ادرس منو از کجا گرفته؟محمد گفت:مگه میشه کسی معین خطر رو نشناسه هر کی اسم بده مستقیم در خونتونه گفتم:میتونی شماره ی سارا رو برام پیدا کنی،؟محمد گفت:عاشقش شدی؟میخواهی دوست بشی؟غریدم:بس کن محمد،عاشق چی اون شدم؟؟نیممتر قدش یا زبون صدمتریش،نخیر،.میخواهم ادبش کنم،محمد با استرس گفت:نههه…خطرناک پسر…خانواده اش شکایت کنه برای پدر جانبازت بد میشه…گفتم:چون بابا جانبازه من باید هر توهینی روتحمل کنم؟نخیر اقا،.شماره اشو برام بگیر،محمد گفت:راسی راسی داری خطر میشی هاااا پسر.اگه باهاش دوست بشی خودش بهت شماره میده،با چندش گفتم:مننننن؟با اون دختره ی پررو دوست بشم؟عمراااا..محمد ارومتر شد و ادامه داد:با این کلک میتونی بهش نزدیک بشی وگرنه من از کجا شماره اشو پیدا کنم؟گفتم:به خواهرت بگو، محمد گفت:خواهر من دبیرستان میره نه راهنمایی،،با حرص گفتم:یه کاری ازت خواستم،.نمیتونی پیدا کنی بگو نمیتونم چرا بهانه میاری؟؟
محمد گفت:مگه من بهانه اوردم،…من نمیتونم،خوب شد؟عصبی دکمه ی قطع تماس رو زدم و رفتم توی فکر..تا نیمه های شب تمام صحنه های کوچه ی مدرسه و خونه رو بررسی کردم و در نهایت به حرف محمد رسیدم..فردا توی مدرسه به محمد گفتم:حالا چطوری باهاش دوست بشم؟اون که با من همش دعوا داره،،محمد گفت:بسپارش به من..فقط زنگ خورد زود بریم سمت مدرسه ی دخترونه،گفتم:کدوم مدرسه؟گفت:تو که باهوش بودی…مدرسه ی سارا اینا دیگه…گفتم:ناظم مارو ببین و به مامورا بگه چی؟گفت:داخل کوچه نمیریم،سر کوچه یا بین مسیر میایستیم باهوش،،موافقت کردم و بعد از تعطیلی مدرسه رفتیم سمت اون مدرسه….سر کوچه با موتور ایستادیم و منتظر شدیم….اکثر دخترا وقتی منو میدیدند یا میترسیدند یا با ذوق نگاهم میکردند و یا یه متلکی میگفتند.انگار بین دخترا معروف شده بودم،چند دقیقه ایی ایستادیم و یهو متوجه شدیم سارا با اکیپش از سمت دیگه ی کوچه رفتند.محمد گفت:من نمیدونم وقتی خدا عقل تقسیم میکرد تو کجا بودی؟؟؟دور بزن و برو اونور....
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_معین_6
#اشتباه_بزرگ
قسمت ششم
یه کم خجالت کشیدم و سریع گاز دادم و رفتم اون طرف،.هنوز سارا اینا به انتهای کوچه نرسیده بودند.به محمد گفتم:کوچه رو براشون سد کنم؟محمد گفت:مگه برای دعوا اومدی؟با جدیت گفتم:اررره دیگه،،نیومدم که نازشو بکشم..محمد گفت:نه خیر اقا….قراره باهاش دوست بشی..اروم گفتم:دوستی خاله خرسه..باشه باشه..سارا اینا چند متری به انتهای کوچه مونده بودند که با دیدن ما همگی باهم دوباره برگشتند سمت مدرسه…با خنده به محمد گفتم:چی شد؟خونشون این سمت بود که.حتما منو دیدند و از ترس برگشتند،.میبینی ازم حساب میبرند..محمد گفت:معلومه که بیچاره دخترا ازت میترسند..با تشر گفتم:بیچاره..؟ندیدی دیروز چیکار کرد؟؟جلوی در خونمون نبودی که ببینی چه شیر شده بود…پدرشو سپر خودش کرده و هر چی از دهنش در میومد ،،میگفت…پشتش به پدرش گرمه،اما الان مثل موش داره ازم میترسه،محمد گفت:ولش کن معین،بیا بریم خونه،.دیرم شده و مادرم نگران میشه،،چشمهامو ریز کردم و بهش زل زدم محمد گفت:چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟؟اصلا مادرم نگران نیست ،گشنمه..بیا برگردیم،گفتم:نه،.وایمستیم،میخواهم بدونم کی جرأت داره……
محمد از روی ترس و نگرانی نفسشو بیرون داد و گفت:میشه من برم؟؟؟راستش من از مامور و شکایت و آبروریزی میترسم….از برخورد خانواده ام میترسم و دوست ندارم تحقیر بشم..کف دستمو محکم کوبیدم روی سرش و غریدم:خاک عالم بر سرت،.الحق که ترسو هستی،.یعنی حریف یه دختر نشی بهتره بری بمیری،محمد گفت:یه نفر نیستند….مگه ندیدی؟فکر کنم ۵-۶ نفرند..خودخواهانه و با غرور گفتم:توی دهنت میگی دختر،.ما پسریم،،یه دونه پسر حریف صد تا دختره،چی میگی برای خودت ترسو،،محمد گفت:از دخترا نمیترسم ،از خانواده اشون،از شکایت و مامورا میترسم..بیا برگردیم…خودت هم گفتی که از ماموربازی خوشت نمیاد..عصبی داد کشید :گمشو برررو،.ترسو،..بزدل،مگه جنگه که میترسی؟برررووو باباااااا..من نمیام تا پوزه ی این دختر رو به خاک نمالم دست برنمیدارم…محمد اروم از روی موتور اومد پایین و گفت:من میریم،،،بعدا بهت زنگ میزنم،با حرص گفتم:لازم نکرده زنگ بزنی.برووو گمشووووو،،محمد بدون توجه به عصبانیت من رفت و من تنها موندم….
بعد از رفتن محمد چند دقیقه ایی ایستادم و بعدش دیدم دخترا همراه بابای مدرسه و خانم ناظم ،بسمت من میاند،.میتونستم بایستم و جوابشونو بدم اما من هدفم سارا بود نه بقیه،سریع موتور رو روشن و گازیدم..وقتی رسیدم خونه،با خودم گفتم:اینطوری نمیشه،.بهتره جای دیگه گیرش بندازم،چند روزی با محمد فکر کردیم و بالاخره قرار شد اول خونشونو پیدا کنیم و بعد اون اطراف کشیک بدیم تا آمار رفت و امدشو بدونیم و سر بزنگاه حالشو بگیرم…خلاصه بعد از چند هفته پیگیری داخل پارک سر خیابون گیرش اوردیم..محمد با التماس گفت:معین..تورو خدا یه کم مهربون تر باش و سعی کن باهاش دوست بشی،.باشه؟لبهامو کج کردم و گوشه ی لبم گفتم:عههههه،،راس میگی؟مگه اون با من مهربونی کرد که منم دلسوزی کنم.،حرفم تموم شد و نشده ،رفتم جلوتر و با صدای بلندگفتم:هوووووو…سارا که با سه تا از دوستاش بود برگشت و به چشمهام زل زد و گفت:مودب باش،گردنمو کج کردم و گوشه ی لبم گفتم:اگه نباشم؟سارا گفت:فکر کنم دلت بابامو میخواهد.مثل اینکه اون دفعه ادب نشدی،،گفتم:بابات نیاد بزرگتر از اونم بیاد ،هیچ غ…(حرفمو قورت وادامه دادم)هیچ کاری نمیتونه بکنه..محمد سریع اومد جلوی من وایستاد و یه برگه به بطرف سارا گرفت و گفت:این شماره ی معینه،،اگه دوست داشتی زنگ بزن تا مشکل و دعوا رو تلفنی حل کنید،، اینجا مکان عمومیه و آبروی آدم میره…
من ساکت شدم چون میدونستم طرح دوستی یه نقشه است.سارا که دید من سکوت کردم برگه رو گرفت و گذاشت توی جیبش و به دوستاش گفت:بریم بچه ها ،وقتی رفتند به محمد پریدم و گفتم:خوشت میاد منو خار و ذلیل کنی؟؟محمد گفت:نه،.مگه قصدت این نبود شماره اشو گیر بیاری؟الان وقتی زنگ بزنه ،به راحتی شماره اش برات میفته،چی از این بهتر؟بدون جنگ و خونریزی و مسالمت آمیز به هدفت میرسی..با عصبانیت گفتم:تو فقط به نفع اون دختره نیم متری کار و همیشه منو با خاک یکسان میکنی..مطمئن باش زنگ نمیزنه.فهمیدی؟؟دیگه هم دوروبر من پیدات نشه…بقدری عصبانی بودم که نشنیدم چی گفت،خودمو به موتور رسوندم و دیگه منتظرش هم نشدم و بسمت خونه رفتم.حس میکردم محمد تمام نقشه هامو خراب کرده بود،از فردای اون روز به محمد گفتم:سارا رو کلا ولش کردم.بیا بریم یه مدرسه ی دیگه که مناطق بالاتر هست،دور از محله باشه تا هی نگی ابروم رفت محمد با خنده گفت:باشه،.بریم…سوار بر موتور بسمت مناطق یک تا پنج رفتیم،،،،میدونستم که اون محدود مدرسه ی دخترانه زیاده ،،اما در کمال تعجب دیدیم اکثرا یا سرویس دارند یا خانواده با ماشین شخصی میاند دنبالشون…
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#اشتباه_بزرگ
قسمت ششم
یه کم خجالت کشیدم و سریع گاز دادم و رفتم اون طرف،.هنوز سارا اینا به انتهای کوچه نرسیده بودند.به محمد گفتم:کوچه رو براشون سد کنم؟محمد گفت:مگه برای دعوا اومدی؟با جدیت گفتم:اررره دیگه،،نیومدم که نازشو بکشم..محمد گفت:نه خیر اقا….قراره باهاش دوست بشی..اروم گفتم:دوستی خاله خرسه..باشه باشه..سارا اینا چند متری به انتهای کوچه مونده بودند که با دیدن ما همگی باهم دوباره برگشتند سمت مدرسه…با خنده به محمد گفتم:چی شد؟خونشون این سمت بود که.حتما منو دیدند و از ترس برگشتند،.میبینی ازم حساب میبرند..محمد گفت:معلومه که بیچاره دخترا ازت میترسند..با تشر گفتم:بیچاره..؟ندیدی دیروز چیکار کرد؟؟جلوی در خونمون نبودی که ببینی چه شیر شده بود…پدرشو سپر خودش کرده و هر چی از دهنش در میومد ،،میگفت…پشتش به پدرش گرمه،اما الان مثل موش داره ازم میترسه،محمد گفت:ولش کن معین،بیا بریم خونه،.دیرم شده و مادرم نگران میشه،،چشمهامو ریز کردم و بهش زل زدم محمد گفت:چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟؟اصلا مادرم نگران نیست ،گشنمه..بیا برگردیم،گفتم:نه،.وایمستیم،میخواهم بدونم کی جرأت داره……
محمد از روی ترس و نگرانی نفسشو بیرون داد و گفت:میشه من برم؟؟؟راستش من از مامور و شکایت و آبروریزی میترسم….از برخورد خانواده ام میترسم و دوست ندارم تحقیر بشم..کف دستمو محکم کوبیدم روی سرش و غریدم:خاک عالم بر سرت،.الحق که ترسو هستی،.یعنی حریف یه دختر نشی بهتره بری بمیری،محمد گفت:یه نفر نیستند….مگه ندیدی؟فکر کنم ۵-۶ نفرند..خودخواهانه و با غرور گفتم:توی دهنت میگی دختر،.ما پسریم،،یه دونه پسر حریف صد تا دختره،چی میگی برای خودت ترسو،،محمد گفت:از دخترا نمیترسم ،از خانواده اشون،از شکایت و مامورا میترسم..بیا برگردیم…خودت هم گفتی که از ماموربازی خوشت نمیاد..عصبی داد کشید :گمشو برررو،.ترسو،..بزدل،مگه جنگه که میترسی؟برررووو باباااااا..من نمیام تا پوزه ی این دختر رو به خاک نمالم دست برنمیدارم…محمد اروم از روی موتور اومد پایین و گفت:من میریم،،،بعدا بهت زنگ میزنم،با حرص گفتم:لازم نکرده زنگ بزنی.برووو گمشووووو،،محمد بدون توجه به عصبانیت من رفت و من تنها موندم….
بعد از رفتن محمد چند دقیقه ایی ایستادم و بعدش دیدم دخترا همراه بابای مدرسه و خانم ناظم ،بسمت من میاند،.میتونستم بایستم و جوابشونو بدم اما من هدفم سارا بود نه بقیه،سریع موتور رو روشن و گازیدم..وقتی رسیدم خونه،با خودم گفتم:اینطوری نمیشه،.بهتره جای دیگه گیرش بندازم،چند روزی با محمد فکر کردیم و بالاخره قرار شد اول خونشونو پیدا کنیم و بعد اون اطراف کشیک بدیم تا آمار رفت و امدشو بدونیم و سر بزنگاه حالشو بگیرم…خلاصه بعد از چند هفته پیگیری داخل پارک سر خیابون گیرش اوردیم..محمد با التماس گفت:معین..تورو خدا یه کم مهربون تر باش و سعی کن باهاش دوست بشی،.باشه؟لبهامو کج کردم و گوشه ی لبم گفتم:عههههه،،راس میگی؟مگه اون با من مهربونی کرد که منم دلسوزی کنم.،حرفم تموم شد و نشده ،رفتم جلوتر و با صدای بلندگفتم:هوووووو…سارا که با سه تا از دوستاش بود برگشت و به چشمهام زل زد و گفت:مودب باش،گردنمو کج کردم و گوشه ی لبم گفتم:اگه نباشم؟سارا گفت:فکر کنم دلت بابامو میخواهد.مثل اینکه اون دفعه ادب نشدی،،گفتم:بابات نیاد بزرگتر از اونم بیاد ،هیچ غ…(حرفمو قورت وادامه دادم)هیچ کاری نمیتونه بکنه..محمد سریع اومد جلوی من وایستاد و یه برگه به بطرف سارا گرفت و گفت:این شماره ی معینه،،اگه دوست داشتی زنگ بزن تا مشکل و دعوا رو تلفنی حل کنید،، اینجا مکان عمومیه و آبروی آدم میره…
من ساکت شدم چون میدونستم طرح دوستی یه نقشه است.سارا که دید من سکوت کردم برگه رو گرفت و گذاشت توی جیبش و به دوستاش گفت:بریم بچه ها ،وقتی رفتند به محمد پریدم و گفتم:خوشت میاد منو خار و ذلیل کنی؟؟محمد گفت:نه،.مگه قصدت این نبود شماره اشو گیر بیاری؟الان وقتی زنگ بزنه ،به راحتی شماره اش برات میفته،چی از این بهتر؟بدون جنگ و خونریزی و مسالمت آمیز به هدفت میرسی..با عصبانیت گفتم:تو فقط به نفع اون دختره نیم متری کار و همیشه منو با خاک یکسان میکنی..مطمئن باش زنگ نمیزنه.فهمیدی؟؟دیگه هم دوروبر من پیدات نشه…بقدری عصبانی بودم که نشنیدم چی گفت،خودمو به موتور رسوندم و دیگه منتظرش هم نشدم و بسمت خونه رفتم.حس میکردم محمد تمام نقشه هامو خراب کرده بود،از فردای اون روز به محمد گفتم:سارا رو کلا ولش کردم.بیا بریم یه مدرسه ی دیگه که مناطق بالاتر هست،دور از محله باشه تا هی نگی ابروم رفت محمد با خنده گفت:باشه،.بریم…سوار بر موتور بسمت مناطق یک تا پنج رفتیم،،،،میدونستم که اون محدود مدرسه ی دخترانه زیاده ،،اما در کمال تعجب دیدیم اکثرا یا سرویس دارند یا خانواده با ماشین شخصی میاند دنبالشون…
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (119)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸 ادامۀ تفاوت سنی در این ازدواج
مسألۀ دیگر اینکه، عایشه(رضیاللهعنها) قبل از پیامبرﷺ، برای فرزند مطعم بن عدی خواستگاری شده بود و بیانگر این نکته است که عایشه(رضیاللهعنها) پا به سنِ ازدواج گذاشته بود. هرچند در شش سالگی هنوز اهلیت زناشویی نداشت، اما رسول اللهﷺ حکمت دیگری دید که او را به عقد خود درآورد، فلسفۀ این ازدواج، آن بود که عایشه(رضیاللهعنها) همۀ دانش و آداب خانۀ پیامبرﷺ را یاد بگیرد و برای این غرض، زنی کمسن و سال لازم بود که از توانایی عقلی بالایی برخوردار باشد، ملکۀ حفظش قوی باشد و بتواند سوال های زیادی را مطرح کند تا بیشتر بداند.
پس از دو یا سه سال، هنگامیکه عایشه(رضیاللهعنها) نُه ساله شد و از نظر جسمی رشد کرد به زیباترین شکلیکه یک دوشیزه در دوره جوانی بدان میبالد و پیامبرﷺ در ماه شوال سال دوم ه با او همخواب گردید.
❗️بهراستی، آیا گمان میکنیم این ازدواج، نوعی ستم در حق عایشه(رضیاللهعنها) بوده است، یا اینکه او میتوانست در آینده با مردی بهتر از پیامبر خداﷺ ازدواج کند؟
تصور نمیکنم در جهان اسلام دختری وجود داشته باشد، جز اینکه آرزو کند «ای کاش همسر محمدﷺ، پیامبر خدا بود»، هرچند تفاوت سنی میانشان زیاد باشد!
پیامبر خداﷺ پنجاه ساله بود، با این وجود، او از نظر جسمی کاملاً با نشاط و قدرتمند بود. در صحنۀ جنگ نسبت به همۀ صحابه، از شجاعت و قدرت بیشتری برخوردار بود و به دشمن از همه نزدیکتر بود. حتی براء بن عازب(رضیاللهعنه) گفته است: بهخدا سوگند زمانیکه تنور جنگ داغ میشد، به پیامبر خداﷺ پناه میبردیم. در میان ما شجاع کسی بود، که در کنار پیامبرﷺ باشد.
پیامبرﷺ در میان عربها از همه زیباتر، شجاعتر، قدرتمندتر، سخاوتمندتر و از نظر خلقوخو از همه برتر بود. از همه مهمتر سرور عربها و سرور همۀ فرزندان آدم و از این مهمتر پیامبر خداﷺ بود.
منابع:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-همسران پاک پیامبر. تألیف: محمد محمود صوّاف. ترجمه احمد نور کهتوئی.
-زنان نامدار اسلام. مولف: علی صالح کریم.
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸 ادامۀ تفاوت سنی در این ازدواج
مسألۀ دیگر اینکه، عایشه(رضیاللهعنها) قبل از پیامبرﷺ، برای فرزند مطعم بن عدی خواستگاری شده بود و بیانگر این نکته است که عایشه(رضیاللهعنها) پا به سنِ ازدواج گذاشته بود. هرچند در شش سالگی هنوز اهلیت زناشویی نداشت، اما رسول اللهﷺ حکمت دیگری دید که او را به عقد خود درآورد، فلسفۀ این ازدواج، آن بود که عایشه(رضیاللهعنها) همۀ دانش و آداب خانۀ پیامبرﷺ را یاد بگیرد و برای این غرض، زنی کمسن و سال لازم بود که از توانایی عقلی بالایی برخوردار باشد، ملکۀ حفظش قوی باشد و بتواند سوال های زیادی را مطرح کند تا بیشتر بداند.
پس از دو یا سه سال، هنگامیکه عایشه(رضیاللهعنها) نُه ساله شد و از نظر جسمی رشد کرد به زیباترین شکلیکه یک دوشیزه در دوره جوانی بدان میبالد و پیامبرﷺ در ماه شوال سال دوم ه با او همخواب گردید.
❗️بهراستی، آیا گمان میکنیم این ازدواج، نوعی ستم در حق عایشه(رضیاللهعنها) بوده است، یا اینکه او میتوانست در آینده با مردی بهتر از پیامبر خداﷺ ازدواج کند؟
تصور نمیکنم در جهان اسلام دختری وجود داشته باشد، جز اینکه آرزو کند «ای کاش همسر محمدﷺ، پیامبر خدا بود»، هرچند تفاوت سنی میانشان زیاد باشد!
پیامبر خداﷺ پنجاه ساله بود، با این وجود، او از نظر جسمی کاملاً با نشاط و قدرتمند بود. در صحنۀ جنگ نسبت به همۀ صحابه، از شجاعت و قدرت بیشتری برخوردار بود و به دشمن از همه نزدیکتر بود. حتی براء بن عازب(رضیاللهعنه) گفته است: بهخدا سوگند زمانیکه تنور جنگ داغ میشد، به پیامبر خداﷺ پناه میبردیم. در میان ما شجاع کسی بود، که در کنار پیامبرﷺ باشد.
پیامبرﷺ در میان عربها از همه زیباتر، شجاعتر، قدرتمندتر، سخاوتمندتر و از نظر خلقوخو از همه برتر بود. از همه مهمتر سرور عربها و سرور همۀ فرزندان آدم و از این مهمتر پیامبر خداﷺ بود.
منابع:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-همسران پاک پیامبر. تألیف: محمد محمود صوّاف. ترجمه احمد نور کهتوئی.
-زنان نامدار اسلام. مولف: علی صالح کریم.
از سیمین بهبهانی
💢داشتم به میهمانم میگفتم اگر راحت تر است رویه نایلونی روی مبل های سفید را بردارم، اراده کرده بودم قبل از رسیدنشان برشان دارم،او تعارف کرد و گفت راحت است. من اما گرمم شد و برش داشتم، بعد یکدفعه حس کردم چقدر راحت تر است.
سه سالی می شد خریدمشان اما هیچ لک و ضربه ای بر انها نیفتاده
اگر چه بیشتر اوقات بدلیل ماندن همین روپوش نایلونی بر رویشان از لذت راحتیشان محروم مانده ام...
بعد یاد همه روکش های زندگی خودم و اطرافیانم افتادم
روکش روی موبایل ها، شیشه ها، روکش صندلی های ماشین، روکش روی کنترل های تلویزیون، روکش روی لباس های کمد و...
و همه این روکش ها دال بر دونکته است:
یا بر نامیرایی خود باور داریم
و یا اینکه قرار است چنین چیزهای بی ارزشی را به ارث بگذاریم...
هر روز در روابط روزمره امان همین روکش ها را بر رفتارمان میگذاریم
تا فلانی نفهمد عصبانی هستیم،فلانی نفهمد چقدر خوشحالیم،فلانی نفهمد چقدر شکست خورده ایم.
نقاب ها و روکش ها را استفاده میکنیم برای اینکه اعتقاد داریم
اینطوری شخصیت اجتماعی ما برای یک روز مبادا بهتر است...
کدام روز مبادا؟!
زندگی همین امروز است...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💢داشتم به میهمانم میگفتم اگر راحت تر است رویه نایلونی روی مبل های سفید را بردارم، اراده کرده بودم قبل از رسیدنشان برشان دارم،او تعارف کرد و گفت راحت است. من اما گرمم شد و برش داشتم، بعد یکدفعه حس کردم چقدر راحت تر است.
سه سالی می شد خریدمشان اما هیچ لک و ضربه ای بر انها نیفتاده
اگر چه بیشتر اوقات بدلیل ماندن همین روپوش نایلونی بر رویشان از لذت راحتیشان محروم مانده ام...
بعد یاد همه روکش های زندگی خودم و اطرافیانم افتادم
روکش روی موبایل ها، شیشه ها، روکش صندلی های ماشین، روکش روی کنترل های تلویزیون، روکش روی لباس های کمد و...
و همه این روکش ها دال بر دونکته است:
یا بر نامیرایی خود باور داریم
و یا اینکه قرار است چنین چیزهای بی ارزشی را به ارث بگذاریم...
هر روز در روابط روزمره امان همین روکش ها را بر رفتارمان میگذاریم
تا فلانی نفهمد عصبانی هستیم،فلانی نفهمد چقدر خوشحالیم،فلانی نفهمد چقدر شکست خورده ایم.
نقاب ها و روکش ها را استفاده میکنیم برای اینکه اعتقاد داریم
اینطوری شخصیت اجتماعی ما برای یک روز مبادا بهتر است...
کدام روز مبادا؟!
زندگی همین امروز است...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 وضعیت لباس پوشیدن خانمها طوری شده که...
😳 آدم شک میکنه انقلاب شده...🇮🇷
😱 آرایش امروزی دخترا طوریه که اسید بپاشی روش هیچیش نمیشه... ایزوگام دلیجانه نم پس نمیده...
😒 الآن ممکنه زنتون از دست گرما ناله کنه...
😱 ولی اگه دو میلیون بهش بدید که بره خرید و بازار جیک ثانیه آماده میشه و نه تنها هوا خوبه بلکه میگه ویتامین D زیر آفتاب هم برای بدنش لازمه👌
😐 کار از نسل امروز گذشته اصلن نسل گذشته هم زدن تو جاده خاکی...
👂🏻از یکی تازگیا شنیدم میگفت: که بابا بزرگم گوشاش سنگين بود!
📢 مثلا ميگفتی: 🗣 بهم پول بده عربده هم میزدی نميشنيد...
😕 ولی زمزمه ميكردی فلان زن بيوه شده..
😬😧🤭 ميگفت کیییییییی؟
✍🏼خلاصه دوستان گلم تو روزگاری افتادیم که پناه بر خدا پناه بر خدا و هزاران پناه بر خدااااا....
😔 همه جا اخلاق اسلامی مسموم شده جایی بجز پناه بردن به خالق نداریم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✋🏼 مواظب باش تو هم مسموم نشی.🌴
😳 آدم شک میکنه انقلاب شده...🇮🇷
😱 آرایش امروزی دخترا طوریه که اسید بپاشی روش هیچیش نمیشه... ایزوگام دلیجانه نم پس نمیده...
😒 الآن ممکنه زنتون از دست گرما ناله کنه...
😱 ولی اگه دو میلیون بهش بدید که بره خرید و بازار جیک ثانیه آماده میشه و نه تنها هوا خوبه بلکه میگه ویتامین D زیر آفتاب هم برای بدنش لازمه👌
😐 کار از نسل امروز گذشته اصلن نسل گذشته هم زدن تو جاده خاکی...
👂🏻از یکی تازگیا شنیدم میگفت: که بابا بزرگم گوشاش سنگين بود!
📢 مثلا ميگفتی: 🗣 بهم پول بده عربده هم میزدی نميشنيد...
😕 ولی زمزمه ميكردی فلان زن بيوه شده..
😬😧🤭 ميگفت کیییییییی؟
✍🏼خلاصه دوستان گلم تو روزگاری افتادیم که پناه بر خدا پناه بر خدا و هزاران پناه بر خدااااا....
😔 همه جا اخلاق اسلامی مسموم شده جایی بجز پناه بردن به خالق نداریم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✋🏼 مواظب باش تو هم مسموم نشی.🌴
ابن قیم رحمه الله میگوید:
« از بزرگترین درمانهای بیماری میتوان به نیکی ، صدقه ، ذکر خدا ، دعا ، تضرع به درگاه الهی ، توبه و درمان با قرآن کریم اشاره کرد. تأثیر آن از داروها بیشتر است ، اما به میزان آمادگی و پذیرش نفس.»
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
« از بزرگترین درمانهای بیماری میتوان به نیکی ، صدقه ، ذکر خدا ، دعا ، تضرع به درگاه الهی ، توبه و درمان با قرآن کریم اشاره کرد. تأثیر آن از داروها بیشتر است ، اما به میزان آمادگی و پذیرش نفس.»
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 داستان های عبرت آمیز ۱۰۹
دوستی نقل میکرد ، زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا همسن ولی ناتنی بودند. یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم.
بعد از مدتی دیدم برخلاف چهره مظلومش ، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد.
خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود ، هر چند قیافه زیاد جالبی هم نداشت .
زن من از زن اول پدرشوهرم بود که مادرش فوت شده بود .
در زمان ازدواج ، نامادری همسرم به من گفته بود که مریم ، اخلاق تندی دارد ، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت میکند ، حرفش را قبول نکردم.
مادر زنم فهمید من با مریم نمیسازم ، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم ( دختر او را بگیرم ) تمام دلایل مرا قانع میکرد مریم را طلاق دهم ، به خصوص اخلاق تندش و خودم را سرزنش میکردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است.
پدر مریم کارگر بود و کار میکرد و افسار خودش و زندگیش دست همسرش بود. و میدانستم بعد از مدتی گذشتن از طلاق این کار را میکند. اما چون مریم مادر نداشت ، عذاب وجدان گرفته بودم. و از طرفی ، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی میکرد و من حس میکردم ، او هم به دست مادرش توجیه شده است.
در این بحران روحی من ، یک خواستگار خوبی برای خواهر زنم پیدا شد و او ازدواج کرد.
من وقتی به خانه مادرزنم میرفتم و خوش اخلاقی و مهربانی خواهر زنم را با شوهرش می دیدم از انتخابم دیوانه میشدم. اما میدانستم در این صبرم و تقدیر خدا حکمتی است.
سالها گذشت و اکنون بعد از 12 سال که من دو پسر زیبای با هوش و شیرین از مریم دارم ، هنوز خواهر زنم صاحب اولاد نشده و نازا بودنش قطعی است. اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم ، و تسلیم سرنوشت نشده بودم ، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق میدادم یا تجدید فراش میکردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزند آوری ، نمیتوانستم بپذیرم.
⚜ وَ عَسي أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ⚜. بقره216
و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است ، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا میداند و شما نمیدانید.
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دوستی نقل میکرد ، زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا همسن ولی ناتنی بودند. یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم.
بعد از مدتی دیدم برخلاف چهره مظلومش ، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد.
خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود ، هر چند قیافه زیاد جالبی هم نداشت .
زن من از زن اول پدرشوهرم بود که مادرش فوت شده بود .
در زمان ازدواج ، نامادری همسرم به من گفته بود که مریم ، اخلاق تندی دارد ، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت میکند ، حرفش را قبول نکردم.
مادر زنم فهمید من با مریم نمیسازم ، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم ( دختر او را بگیرم ) تمام دلایل مرا قانع میکرد مریم را طلاق دهم ، به خصوص اخلاق تندش و خودم را سرزنش میکردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است.
پدر مریم کارگر بود و کار میکرد و افسار خودش و زندگیش دست همسرش بود. و میدانستم بعد از مدتی گذشتن از طلاق این کار را میکند. اما چون مریم مادر نداشت ، عذاب وجدان گرفته بودم. و از طرفی ، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی میکرد و من حس میکردم ، او هم به دست مادرش توجیه شده است.
در این بحران روحی من ، یک خواستگار خوبی برای خواهر زنم پیدا شد و او ازدواج کرد.
من وقتی به خانه مادرزنم میرفتم و خوش اخلاقی و مهربانی خواهر زنم را با شوهرش می دیدم از انتخابم دیوانه میشدم. اما میدانستم در این صبرم و تقدیر خدا حکمتی است.
سالها گذشت و اکنون بعد از 12 سال که من دو پسر زیبای با هوش و شیرین از مریم دارم ، هنوز خواهر زنم صاحب اولاد نشده و نازا بودنش قطعی است. اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم ، و تسلیم سرنوشت نشده بودم ، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق میدادم یا تجدید فراش میکردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزند آوری ، نمیتوانستم بپذیرم.
⚜ وَ عَسي أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ⚜. بقره216
و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است ، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا میداند و شما نمیدانید.
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🍃🌿🌺🍃🌺🍃
🍃🌺🍃
🌿🍃
🌺
🍃
داستان آموزنده 𑁍
• حکایت دو رفیق و آپارتمان ۶۰ طبقه:
آورده اند؛ دو دوست در یکی از برجهای آسمان خراش شهر زندگی میکردند؛ آنها در طبقه شصتم این ساختمان مرتفع سکونت داشتند. روزی با چمدانها و وسایل خود بازگشتند تا به خانه بروند، اما در بدو ورود به ساختمان با تابلویی مواجه شدند که روی آن نوشته بود: «آسانسور خراب است، لطفا از پله ها استفاده کنید.». به یکدیگر نگریستند و با نگرانی گفتند: «چارهای نیست، باید برویم؛ اما بیایید بار و بنهمان را همینجا در اتاق انتظار بگذاریم و سبکبار بالا برویم.»
برای آنکه مسیر طاقتفرسا برایشان آسانتر شود، تصمیم گرفتند اینگونه عمل کنند: در بیست طبقه نخست، قصههای شاد و خندهدار برای هم تعریف کنند تا روحیه بگیرند؛ در بیست طبقه دوم، سخن از تلاش، جدیت و پشتکار بگویند تا انگیزه و ارادهشان تقویت شود؛ و در بیست طبقه پایانی، از غمها، دردها و رنجها سخن بگویند تا با حس همدردی و همدلی، خستگی راه را تاب بیاورند.
همینگونه عمل کردند. بیست طبقه اول با شادی و خنده سپری شد، بیست طبقه دوم با قصههای جدی و انگیزشی، و بیست طبقه آخر با روایت رنجها، بیماریها و داغها و دردهای انسانی. سرانجام به طبقه شصتم رسیدند؛ در برابر درِ منزل ایستادند، خواستند وارد شوند، اما ناگهان با اندوهی عمیق به یاد آوردند که کلید را پایین جا گذاشتهاند.
💢این، حکایت زندگی ماست.
در بیست سال نخست زندگی، دوران کودکی و نوجوانی، با شادی و بازی و سبکبالی میگذرد؛ بیهیچ مسئولیت جدی. بیست سال بعد، دوران کار و تلاش و ساختن زندگی است. اما وقتی به بیست سال سوم عمر میرسیم، دوران سختیها، بیماریها و فقدانها آغاز میشود؛ والدینمان را از دست میدهیم، جسممان رو به فرسودگی میرود، و رنجها از هر سو ما را دربرمیگیرند.
اما مبادا ـ خدای نکرده ـ آنگاه که به پایان راه میرسیم، دریابیم که کلید را همراه نداشتهایم؛ کلیدی که باید در تمام مسیر زندگی با خود میداشتیم. این کلید، همان ایمان، بندگی و توحید است.
این داستان، مراحل مختلف زندگی انسان را به تصویر میکشد (جوانی و شادی، میانسالی و تلاش، پیری و سختی). نکته مهم این است که در پایان راه، "کلید" را فراموش نکرده باشیم. کلید ما، "اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله" است؛ توحید و عبادت خالصانه الله، و پیروی گام به گام از سیره رسول الله (ص).الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🌺🍃
🌿🍃
🌺
🍃
داستان آموزنده 𑁍
• حکایت دو رفیق و آپارتمان ۶۰ طبقه:
آورده اند؛ دو دوست در یکی از برجهای آسمان خراش شهر زندگی میکردند؛ آنها در طبقه شصتم این ساختمان مرتفع سکونت داشتند. روزی با چمدانها و وسایل خود بازگشتند تا به خانه بروند، اما در بدو ورود به ساختمان با تابلویی مواجه شدند که روی آن نوشته بود: «آسانسور خراب است، لطفا از پله ها استفاده کنید.». به یکدیگر نگریستند و با نگرانی گفتند: «چارهای نیست، باید برویم؛ اما بیایید بار و بنهمان را همینجا در اتاق انتظار بگذاریم و سبکبار بالا برویم.»
برای آنکه مسیر طاقتفرسا برایشان آسانتر شود، تصمیم گرفتند اینگونه عمل کنند: در بیست طبقه نخست، قصههای شاد و خندهدار برای هم تعریف کنند تا روحیه بگیرند؛ در بیست طبقه دوم، سخن از تلاش، جدیت و پشتکار بگویند تا انگیزه و ارادهشان تقویت شود؛ و در بیست طبقه پایانی، از غمها، دردها و رنجها سخن بگویند تا با حس همدردی و همدلی، خستگی راه را تاب بیاورند.
همینگونه عمل کردند. بیست طبقه اول با شادی و خنده سپری شد، بیست طبقه دوم با قصههای جدی و انگیزشی، و بیست طبقه آخر با روایت رنجها، بیماریها و داغها و دردهای انسانی. سرانجام به طبقه شصتم رسیدند؛ در برابر درِ منزل ایستادند، خواستند وارد شوند، اما ناگهان با اندوهی عمیق به یاد آوردند که کلید را پایین جا گذاشتهاند.
💢این، حکایت زندگی ماست.
در بیست سال نخست زندگی، دوران کودکی و نوجوانی، با شادی و بازی و سبکبالی میگذرد؛ بیهیچ مسئولیت جدی. بیست سال بعد، دوران کار و تلاش و ساختن زندگی است. اما وقتی به بیست سال سوم عمر میرسیم، دوران سختیها، بیماریها و فقدانها آغاز میشود؛ والدینمان را از دست میدهیم، جسممان رو به فرسودگی میرود، و رنجها از هر سو ما را دربرمیگیرند.
اما مبادا ـ خدای نکرده ـ آنگاه که به پایان راه میرسیم، دریابیم که کلید را همراه نداشتهایم؛ کلیدی که باید در تمام مسیر زندگی با خود میداشتیم. این کلید، همان ایمان، بندگی و توحید است.
این داستان، مراحل مختلف زندگی انسان را به تصویر میکشد (جوانی و شادی، میانسالی و تلاش، پیری و سختی). نکته مهم این است که در پایان راه، "کلید" را فراموش نکرده باشیم. کلید ما، "اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله" است؛ توحید و عبادت خالصانه الله، و پیروی گام به گام از سیره رسول الله (ص).الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهار
چهل روز گذشت. چهل روزی که هر روزش، چون تکه سنگی سنگین بر سینهٔ بهار فرود می آمد و جای زخمی تازه بر دلش باز می کرد. خانه آرام شده بود. دیگر نه صدای رفت و آمد مهمانان شنیده می شد، نه صدای قرآن و فاتحه ای از بلندگو پخش می گشت، نه ناله ای، نه اشکی، نه سوگی آشکار. اما دل بهار هنوز همان جا مانده بود در لحظه ای که مادرش بی جان بر چپرکت افتاده بود.
نسترن رفته بود، و با رفتنش، روشنی از خانه نیز رخت بربسته بود.
پیش از آن نیز، این خانه آرام نبود. هر روز، تنش و جنگ و صدای فریاد میان مادر و پدرش، چون سایه ای سنگین بر سقف خانه افتاده بود، اما اکنون، بهار با تمام وجود حس می کرد که هیچ صدایی دردناکتر از سکوت نیست.
در دل هزار بار آرزو کرده بود کاش مادرش زنده بود حتی اگر هر روز، همان جر و بحث ها تکرار می شد. کاش دوباره صدای خشم و فریاد شان را می شنید، ولی هنوز مادرش نفس می کشید.
اکنون تنها بهار با پدرش مانده بود اما پدر دیگر مانند سابق نبود از روزی که همسرش را به خاک سپردند، گویی او نیز بخشی از جان خود را در همان قبر دفن کرده بود.
اکثر وقت ها پشت در بستهٔ اطاقش گم می شد. نه صدایی از او برمی آمد، نه حضوری. تنها سکوتی سرد و سایه ای خاموش که گه گاهی از دهلیز عبور می کرد و دوباره در تاریکی محو می شد.
بهار هر صبح، پیاله ای چای دم می کرد، با دستان لرزان پشت دروازه می گذاشت و با صدایی آهسته می گفت پدر جان چای ات سرد می شود.
اما در پاسخ، تنها سکوت بود؛ سکوتی که قلب او را چنگ میزد.
خانه، به قفسی خاموش بدل شده بود؛ قفسی بزرگ، با دیوار هایی که هر گوشه اش بوی خاطره و اندوه می داد.
شب ها، بهار در بستر خود بی خواب می غلتید. اشک بی صدا از گوشهٔ چشمانش فرو می ریخت. گاه در خیال با مادرش سخن می گفت، گاه پشت در اطاق پدر می نشست، تکیه میداد و با صدایی گرفته زمزمه میکرد پدر جان من هنوز اینجا هستم تو تنها نیستی…
اما پاسخی نبود.
آن شب، بار دیگر بیداری با چشمانش همراه بود. در بستر دراز کشیده، چشمان اشک آلودش به سقف خیره بود که ناگهان صدای پاهایی آرام، در دهلیز شنیده شد.
دلش لرزید. چشمانش را بست و خود را به خواب زد.
دروازهٔ اطاق آهسته باز شد. نوری ضعیف از چراغ دهلیز، صورت مردی خسته و شکسته را روشن کرد. صدایی خش دار و آرام، نامش را صدا زد بهار…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهار
چهل روز گذشت. چهل روزی که هر روزش، چون تکه سنگی سنگین بر سینهٔ بهار فرود می آمد و جای زخمی تازه بر دلش باز می کرد. خانه آرام شده بود. دیگر نه صدای رفت و آمد مهمانان شنیده می شد، نه صدای قرآن و فاتحه ای از بلندگو پخش می گشت، نه ناله ای، نه اشکی، نه سوگی آشکار. اما دل بهار هنوز همان جا مانده بود در لحظه ای که مادرش بی جان بر چپرکت افتاده بود.
نسترن رفته بود، و با رفتنش، روشنی از خانه نیز رخت بربسته بود.
پیش از آن نیز، این خانه آرام نبود. هر روز، تنش و جنگ و صدای فریاد میان مادر و پدرش، چون سایه ای سنگین بر سقف خانه افتاده بود، اما اکنون، بهار با تمام وجود حس می کرد که هیچ صدایی دردناکتر از سکوت نیست.
در دل هزار بار آرزو کرده بود کاش مادرش زنده بود حتی اگر هر روز، همان جر و بحث ها تکرار می شد. کاش دوباره صدای خشم و فریاد شان را می شنید، ولی هنوز مادرش نفس می کشید.
اکنون تنها بهار با پدرش مانده بود اما پدر دیگر مانند سابق نبود از روزی که همسرش را به خاک سپردند، گویی او نیز بخشی از جان خود را در همان قبر دفن کرده بود.
اکثر وقت ها پشت در بستهٔ اطاقش گم می شد. نه صدایی از او برمی آمد، نه حضوری. تنها سکوتی سرد و سایه ای خاموش که گه گاهی از دهلیز عبور می کرد و دوباره در تاریکی محو می شد.
بهار هر صبح، پیاله ای چای دم می کرد، با دستان لرزان پشت دروازه می گذاشت و با صدایی آهسته می گفت پدر جان چای ات سرد می شود.
اما در پاسخ، تنها سکوت بود؛ سکوتی که قلب او را چنگ میزد.
خانه، به قفسی خاموش بدل شده بود؛ قفسی بزرگ، با دیوار هایی که هر گوشه اش بوی خاطره و اندوه می داد.
شب ها، بهار در بستر خود بی خواب می غلتید. اشک بی صدا از گوشهٔ چشمانش فرو می ریخت. گاه در خیال با مادرش سخن می گفت، گاه پشت در اطاق پدر می نشست، تکیه میداد و با صدایی گرفته زمزمه میکرد پدر جان من هنوز اینجا هستم تو تنها نیستی…
اما پاسخی نبود.
آن شب، بار دیگر بیداری با چشمانش همراه بود. در بستر دراز کشیده، چشمان اشک آلودش به سقف خیره بود که ناگهان صدای پاهایی آرام، در دهلیز شنیده شد.
دلش لرزید. چشمانش را بست و خود را به خواب زد.
دروازهٔ اطاق آهسته باز شد. نوری ضعیف از چراغ دهلیز، صورت مردی خسته و شکسته را روشن کرد. صدایی خش دار و آرام، نامش را صدا زد بهار…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه سون ارا
قسمت: پنج
جوابی نیامد پدر کنارش نشست چند لحظه به صورت دخترش نگریست. گویی هزار سخن ناگفته در دل داشت. دستش را به نرمی بر موهای دخترش.کشید لرزش دستانش را حتی هوا نیز حس کرد. لب زد میدانم تو گناهی نداری من و مادرت ، ناخواسته با آن جدال ، روحت را زخمی کردیم.
وقتی مادرت ما را ترک کرد من نیز خود را در اطاق زندانی کردم و باز هم تو را آزردم
دستش اندکی بر پیشانی دخترش مکث کرد. چند قطره اشک از چشمهای مرد پایین ریخت ، بی صدا. و بعد آرام از جا برخاست و اطاق را ترک کرد در تاریکی بهار چشمانش را.گشود ، اشک بی صدا از چشمانش می چکید.
فردای آن ، شب وقتی بهار از خواب برخاست دلش هنوز درگیر صدای خش دار و اندوهناک پدرش بود. با قدم های آهسته به سوی آشپزخانه رفت تا شاید لقمه ای صبحانه بخورد. در همان لحظه پدرش وارد آشپزخانه شد سکوت میان شان مثل دیواری ضخیم کشیده شده بود بهار سر بلند کرد و به سویش نگریست پدر ، بی آنکه نگاهش را پاسخ دهد گیلاسی را پر از آب کرد همان گونه خاموش خواست از آشپزخانه بیرون برود که ناگهان ایستاد. پشت به بهار با صدایی آرام و بی احساس گفت لباسهایت را جمع کن برای مدتی به خانه بی بی فهیمه ات میروی قدم برداشت که بیرون ، برود اما صدای گرفته و پر التماس بهار او را متوقف کرد که گفت من نمی خواهم جایی بروم. نمی خواهم شما را تنها بگذارم... می خواهم کنار شما باشم. پدر آهی کشید نفسی سنگین که گویی سالها اندوه را یکباره از سینه بیرون.داد لحظه ای مکث کرد سپس گفت برای مدتی مصروف می شوم. شاید زیاد خانه نباشم بهتر است تو جایی باشی که کسی مواظبت باشد. حالا هم صبحانه ات را بخور آماده شو.
و بعد ، بی آنکه نگاهش ، کند از آشپزخانه بیرون رفت. بهار بی رمق روی چوکی.نشست نه دست به غذا ، برد نه کلامی گفت دقایقی بعد بی صدا برخاست و به اطاقش رفت چند دست لباس ساده اش را در خریطه ای کوچک گذاشت چادرش را به سر کرد و آماده شد. چند دقیقه بعد هر دو خاموش از خانه بیرون شدند.
در راه پدر لب از لب نگشود نگاهش به دوردست دوخته شده بود ، انگار افکارش فرسنگها دورتر از سرکی بود که در آن قدم می زدند بهار ، گه گاهی با نگاهی نگران به چهره ای خسته و شکسته ی پدر می نگریست اما جرئت پرسیدن چیزی نداشت.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️
نویسنده فاطمه سون ارا
قسمت: پنج
جوابی نیامد پدر کنارش نشست چند لحظه به صورت دخترش نگریست. گویی هزار سخن ناگفته در دل داشت. دستش را به نرمی بر موهای دخترش.کشید لرزش دستانش را حتی هوا نیز حس کرد. لب زد میدانم تو گناهی نداری من و مادرت ، ناخواسته با آن جدال ، روحت را زخمی کردیم.
وقتی مادرت ما را ترک کرد من نیز خود را در اطاق زندانی کردم و باز هم تو را آزردم
دستش اندکی بر پیشانی دخترش مکث کرد. چند قطره اشک از چشمهای مرد پایین ریخت ، بی صدا. و بعد آرام از جا برخاست و اطاق را ترک کرد در تاریکی بهار چشمانش را.گشود ، اشک بی صدا از چشمانش می چکید.
فردای آن ، شب وقتی بهار از خواب برخاست دلش هنوز درگیر صدای خش دار و اندوهناک پدرش بود. با قدم های آهسته به سوی آشپزخانه رفت تا شاید لقمه ای صبحانه بخورد. در همان لحظه پدرش وارد آشپزخانه شد سکوت میان شان مثل دیواری ضخیم کشیده شده بود بهار سر بلند کرد و به سویش نگریست پدر ، بی آنکه نگاهش را پاسخ دهد گیلاسی را پر از آب کرد همان گونه خاموش خواست از آشپزخانه بیرون برود که ناگهان ایستاد. پشت به بهار با صدایی آرام و بی احساس گفت لباسهایت را جمع کن برای مدتی به خانه بی بی فهیمه ات میروی قدم برداشت که بیرون ، برود اما صدای گرفته و پر التماس بهار او را متوقف کرد که گفت من نمی خواهم جایی بروم. نمی خواهم شما را تنها بگذارم... می خواهم کنار شما باشم. پدر آهی کشید نفسی سنگین که گویی سالها اندوه را یکباره از سینه بیرون.داد لحظه ای مکث کرد سپس گفت برای مدتی مصروف می شوم. شاید زیاد خانه نباشم بهتر است تو جایی باشی که کسی مواظبت باشد. حالا هم صبحانه ات را بخور آماده شو.
و بعد ، بی آنکه نگاهش ، کند از آشپزخانه بیرون رفت. بهار بی رمق روی چوکی.نشست نه دست به غذا ، برد نه کلامی گفت دقایقی بعد بی صدا برخاست و به اطاقش رفت چند دست لباس ساده اش را در خریطه ای کوچک گذاشت چادرش را به سر کرد و آماده شد. چند دقیقه بعد هر دو خاموش از خانه بیرون شدند.
در راه پدر لب از لب نگشود نگاهش به دوردست دوخته شده بود ، انگار افکارش فرسنگها دورتر از سرکی بود که در آن قدم می زدند بهار ، گه گاهی با نگاهی نگران به چهره ای خسته و شکسته ی پدر می نگریست اما جرئت پرسیدن چیزی نداشت.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و یکم
مرسل گفت منظورت چیست؟ احد گفت منظوری ندارم ولی سکوت کرد مرسل پرسید ولی چی؟
احد گفت من به وقت نیاز دارم به سوی مهمانخانه رفت مرسل همانجا ایستاده شد و گفت یعنی چی به وقت نیاز دارد من که گناهی ندارم چند لحظه بعد احد با خانواده اش از خانه ای مرسل بیرون شدند مرسل هم به اطاقش رفت ساعت از یازده ای شب گذشته بود مرسل چند باری به احد تماس گرفت ولی او جواب نداد ساعت از یک گذشته بود که پیامی با این متن از سوی احد به مرسل آمد «کاش برایم همه چیز را در اول میگفتی من نمیتوانم با اینکه خانمم قبل از من با کسی دیگر بوده کنار بیایم برایت زندگی خوش میخواهم از طرف من این نامزدی فسخ شد فردا خانواده ام را میفرستم تا همه موضوعات را به طور رسمی تمام کنند برایت زندگی خوش میخواهم خوشبخت شوی» مرسل با دیدن پیام چشمانش برای چند لحظه تاریک شد گرمی اشک را در چشمانش احساس کرد دستانش میلرزید و نمیدانست چی کار کند فقط به صفحه ای پیام میدید آنشب تا صبح مرسل اشک ریخت اینکه بدون هیچ گناهی اینقدر جزا میبیند برایش سخت بود ساعت ده صبح بود که مادرش داخل اطاق آمد با دیدن مرسل چیغی زد و گفت چی شده دخترم چشمانت چرا اینقدر پندیده رنگ ات چرا زرد و زار شده مرسل با صدای که به سختی از گلویش بیرون میشد گفت کمی مریض هستم مادر جان میخواهم بخوابم مادرش گفت بیا پیش داکتر برویم دخترم، مرسل گفت مادر جان لطفاً پرده های اطاق را بکش بخوابم بهتر میشوم مادرش پرسید مطمین هستی؟ مرسل به پهلو خوابید و جواب داد بلی مادر جان میخواهم بخوابم مادرش پرده های اطاق را کشید و با اینکه نگران دخترش بود از اطاق بیرون شد قطره اشکی از چشم مرسل پایین شد چشمانش را بست
با سر و صدا های که در خانه بود از خواب بیدار شد صدای گریه ای مادرش را شنید با عجله از جایش بلند شد سرش گیچ رفت به سوی دروازه ای اطاق رفت و از اطاق بیرون شد صداها از اطاق مهمان ها می آمد دروازه ای مهمانخانه را باز کرد چشمش به مادر و دو خواهر احد افتاد آنها هم با دیدن مرسل در آن سر و وضع حیرت زده شده بودند
مرسل بدون توجه به آنان به سوی مادرش رفت و پرسید چرا گریه میکنی؟ مادرش جوابی نداد مرسل به سوی مادر احد دید و گفت خوش آمدید خاله جان خیریت است؟ مادر احد گفت احد جان برایت نگفته که بخاطر چی آمدیم؟ مرسل کمی به فکر رفت و یادش آمد که احد شب برایش چی گفته بود مرسل با خودش گفت پس جدی بوده؟ مادر احد گفت دخترم نمیدانم مشکل چیست ولی فکر کنم دیروز اینجا چیزهای شنیده که دیگر نمیتواند این پیوند را ادامه بدهد از ما ناراحت نباش دخترم من ترا به اندازه همین دو دخترم دوست دارم و از تو راضی هم هستم ولی هر قدر با احد حرف زدیم فقط یک جمله میگوید که من نمیخواهم با مرسل باشم مادر مرسل گفت اینگونه نمیشود زندگی دختر من بازیچه ای دست پسر شما نیست که اینگونه تصمیم بگیرد مرسل گفت مشکلی نیست مادر جان من هم دیگر نمیخواهم با احد باشم بعد به سوی مادر احد دید و گفت این نامزدی فسخ شد شما هم حق تان را ببخشید من حالم خوب نیست باید استراحت کنم برای پسر تان هم آرزوی خوشبختی میکنم از جایش بلند شد و از اطاق بیرون شد چند روزی از این موضوع میگذشت مرسل خیلی شکسته شده بود ولی بخاطر پدر و مادرش به روی خود نمی آورد هجران هم رابطه اش با حوا سردتر از گذشته شده بود ولی .....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و یکم
مرسل گفت منظورت چیست؟ احد گفت منظوری ندارم ولی سکوت کرد مرسل پرسید ولی چی؟
احد گفت من به وقت نیاز دارم به سوی مهمانخانه رفت مرسل همانجا ایستاده شد و گفت یعنی چی به وقت نیاز دارد من که گناهی ندارم چند لحظه بعد احد با خانواده اش از خانه ای مرسل بیرون شدند مرسل هم به اطاقش رفت ساعت از یازده ای شب گذشته بود مرسل چند باری به احد تماس گرفت ولی او جواب نداد ساعت از یک گذشته بود که پیامی با این متن از سوی احد به مرسل آمد «کاش برایم همه چیز را در اول میگفتی من نمیتوانم با اینکه خانمم قبل از من با کسی دیگر بوده کنار بیایم برایت زندگی خوش میخواهم از طرف من این نامزدی فسخ شد فردا خانواده ام را میفرستم تا همه موضوعات را به طور رسمی تمام کنند برایت زندگی خوش میخواهم خوشبخت شوی» مرسل با دیدن پیام چشمانش برای چند لحظه تاریک شد گرمی اشک را در چشمانش احساس کرد دستانش میلرزید و نمیدانست چی کار کند فقط به صفحه ای پیام میدید آنشب تا صبح مرسل اشک ریخت اینکه بدون هیچ گناهی اینقدر جزا میبیند برایش سخت بود ساعت ده صبح بود که مادرش داخل اطاق آمد با دیدن مرسل چیغی زد و گفت چی شده دخترم چشمانت چرا اینقدر پندیده رنگ ات چرا زرد و زار شده مرسل با صدای که به سختی از گلویش بیرون میشد گفت کمی مریض هستم مادر جان میخواهم بخوابم مادرش گفت بیا پیش داکتر برویم دخترم، مرسل گفت مادر جان لطفاً پرده های اطاق را بکش بخوابم بهتر میشوم مادرش پرسید مطمین هستی؟ مرسل به پهلو خوابید و جواب داد بلی مادر جان میخواهم بخوابم مادرش پرده های اطاق را کشید و با اینکه نگران دخترش بود از اطاق بیرون شد قطره اشکی از چشم مرسل پایین شد چشمانش را بست
با سر و صدا های که در خانه بود از خواب بیدار شد صدای گریه ای مادرش را شنید با عجله از جایش بلند شد سرش گیچ رفت به سوی دروازه ای اطاق رفت و از اطاق بیرون شد صداها از اطاق مهمان ها می آمد دروازه ای مهمانخانه را باز کرد چشمش به مادر و دو خواهر احد افتاد آنها هم با دیدن مرسل در آن سر و وضع حیرت زده شده بودند
مرسل بدون توجه به آنان به سوی مادرش رفت و پرسید چرا گریه میکنی؟ مادرش جوابی نداد مرسل به سوی مادر احد دید و گفت خوش آمدید خاله جان خیریت است؟ مادر احد گفت احد جان برایت نگفته که بخاطر چی آمدیم؟ مرسل کمی به فکر رفت و یادش آمد که احد شب برایش چی گفته بود مرسل با خودش گفت پس جدی بوده؟ مادر احد گفت دخترم نمیدانم مشکل چیست ولی فکر کنم دیروز اینجا چیزهای شنیده که دیگر نمیتواند این پیوند را ادامه بدهد از ما ناراحت نباش دخترم من ترا به اندازه همین دو دخترم دوست دارم و از تو راضی هم هستم ولی هر قدر با احد حرف زدیم فقط یک جمله میگوید که من نمیخواهم با مرسل باشم مادر مرسل گفت اینگونه نمیشود زندگی دختر من بازیچه ای دست پسر شما نیست که اینگونه تصمیم بگیرد مرسل گفت مشکلی نیست مادر جان من هم دیگر نمیخواهم با احد باشم بعد به سوی مادر احد دید و گفت این نامزدی فسخ شد شما هم حق تان را ببخشید من حالم خوب نیست باید استراحت کنم برای پسر تان هم آرزوی خوشبختی میکنم از جایش بلند شد و از اطاق بیرون شد چند روزی از این موضوع میگذشت مرسل خیلی شکسته شده بود ولی بخاطر پدر و مادرش به روی خود نمی آورد هجران هم رابطه اش با حوا سردتر از گذشته شده بود ولی .....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و دوم
هجران هم رابطه اش با حوا سردتر از گذشته شده بود ولی از کاری که پدرش در خانه ای مرسل کرده بود خبر نداشت و نمی دانست که نامزدی مرسل فسخ شده است آنشب نزد شایان آمده بود شایان گفت خیریت باشد لالا در این وقتها زیاد پیشم نمی آیی هجران گفت وقت نداشتم مصروف مشکلات زندگی بودم شایان گفت خبر شدی مرسل از نامزدش جدا شده؟ هجران متعجب شد و گفت جدی میگویی؟
شایان جواب داد بلی از صنفی پوهنتون اش فهمیدم که از نامزد خود جدا شده هجران لبخندی زد و گفت میدانستم که نمیتواند با کسی دیگر باشد این نامزدی از اول اشتباه بود نباید بخاطر ضد با من این کار را میکرد شکر خدا که یک امید برایم پیدا شد شایان گفت زیاد امیدوار نباش چون فکر نکنم مرسل دوباره بخواهد با تو باشد هجران گفت اینگونه حرف نزن بلند شو برو یک بوتل بیاور باید تجلیل کنیم
شایان به سوی هجران دید و گفت تو پسر نماز خوان و با خدایی بودی ولی ببین حالا هر لحظه در مورد شراب حرف میزنی هجران دستی به موهایش کشید و گفت مرا بیشتر از این شرمنده نساز خودم میدانم گناه میکنم ولی چی کنم که در این گناه برای چند ساعت همه چیز را فراموش میکنم شایان گفت حالا مرسل هم از نامزدش جدا شده پس چرا باید جیگرخون باشی کوشش کن دوباره او را به دست بیاوری هجران لبخندی زد و به فکر رفت
فردایش به خانه آمد و به اطاق مادرش رفت مادرش مصروف تلاوت قرآنکریم بود پهلویش نشست مادرش با دیدن هجران قرانکریم را بوسید در جایش گذاشت و گفت خوش آمدی پسرم.
هجران گفت خوش باشی مادر جان میخواهم در مورد خودم و مرسل همرایت حرف بزنم مادرش آهی کشید و گفت بهتر است این موضوع را بسته کنی با کاری که پدرت کرد دیگر فکر نکنم موضوع شما امکان داشته باشد هجران گفت میدانم ولی اینبار پای پدرم را داخل این موضوع نمیسازم مادرش گفت تو از کاری چند روز پیش پدرت خبر داری؟ هجران پرسید کدام کار؟ مادرش گفت پس معلوم میشود خبر نداری پدرت چند روز قبل به خانه ای مرسل رفته و هر چی از دهن اش بیرون شده به پدر مرسل گفته فکر نکنم دیگر پدر مرسل ترا به عنوان دامادش قبول کند پس تو هم این موضوع را فراموش کن و بگذار آن دختر و خانواده اش از دست پدرت نفس راحت بکشند هجران بدون هیچ سخنی از اطاق بیرون شد چشمش به حوا افتاد که پشت دروازه اطاق به حرفهای هجران با مادرش گوش میداده گفت کار تو بود تو پدرم را به خانه ای مرسل فرستادی؟ حوا گفت من چرا این کار را کنم و به سوی اطاقش رفت هجران با خودش گفت باید هر طوری شده با مرسل حرف بزنم باید بفهمم پدرم برای شان چی گفته از خانه بیرون شد و به سوی خانه ای مرسل رفت....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و دوم
هجران هم رابطه اش با حوا سردتر از گذشته شده بود ولی از کاری که پدرش در خانه ای مرسل کرده بود خبر نداشت و نمی دانست که نامزدی مرسل فسخ شده است آنشب نزد شایان آمده بود شایان گفت خیریت باشد لالا در این وقتها زیاد پیشم نمی آیی هجران گفت وقت نداشتم مصروف مشکلات زندگی بودم شایان گفت خبر شدی مرسل از نامزدش جدا شده؟ هجران متعجب شد و گفت جدی میگویی؟
شایان جواب داد بلی از صنفی پوهنتون اش فهمیدم که از نامزد خود جدا شده هجران لبخندی زد و گفت میدانستم که نمیتواند با کسی دیگر باشد این نامزدی از اول اشتباه بود نباید بخاطر ضد با من این کار را میکرد شکر خدا که یک امید برایم پیدا شد شایان گفت زیاد امیدوار نباش چون فکر نکنم مرسل دوباره بخواهد با تو باشد هجران گفت اینگونه حرف نزن بلند شو برو یک بوتل بیاور باید تجلیل کنیم
شایان به سوی هجران دید و گفت تو پسر نماز خوان و با خدایی بودی ولی ببین حالا هر لحظه در مورد شراب حرف میزنی هجران دستی به موهایش کشید و گفت مرا بیشتر از این شرمنده نساز خودم میدانم گناه میکنم ولی چی کنم که در این گناه برای چند ساعت همه چیز را فراموش میکنم شایان گفت حالا مرسل هم از نامزدش جدا شده پس چرا باید جیگرخون باشی کوشش کن دوباره او را به دست بیاوری هجران لبخندی زد و به فکر رفت
فردایش به خانه آمد و به اطاق مادرش رفت مادرش مصروف تلاوت قرآنکریم بود پهلویش نشست مادرش با دیدن هجران قرانکریم را بوسید در جایش گذاشت و گفت خوش آمدی پسرم.
هجران گفت خوش باشی مادر جان میخواهم در مورد خودم و مرسل همرایت حرف بزنم مادرش آهی کشید و گفت بهتر است این موضوع را بسته کنی با کاری که پدرت کرد دیگر فکر نکنم موضوع شما امکان داشته باشد هجران گفت میدانم ولی اینبار پای پدرم را داخل این موضوع نمیسازم مادرش گفت تو از کاری چند روز پیش پدرت خبر داری؟ هجران پرسید کدام کار؟ مادرش گفت پس معلوم میشود خبر نداری پدرت چند روز قبل به خانه ای مرسل رفته و هر چی از دهن اش بیرون شده به پدر مرسل گفته فکر نکنم دیگر پدر مرسل ترا به عنوان دامادش قبول کند پس تو هم این موضوع را فراموش کن و بگذار آن دختر و خانواده اش از دست پدرت نفس راحت بکشند هجران بدون هیچ سخنی از اطاق بیرون شد چشمش به حوا افتاد که پشت دروازه اطاق به حرفهای هجران با مادرش گوش میداده گفت کار تو بود تو پدرم را به خانه ای مرسل فرستادی؟ حوا گفت من چرا این کار را کنم و به سوی اطاقش رفت هجران با خودش گفت باید هر طوری شده با مرسل حرف بزنم باید بفهمم پدرم برای شان چی گفته از خانه بیرون شد و به سوی خانه ای مرسل رفت....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و سوم
هجران با خودش گفت باید هر طوری شده با مرسل حرف بزنم باید بفهمم پدرم برای شان چی گفته از خانه بیرون شد و به سوی خانه ای مرسل رفت
نزدیک اپارتمان شان رسید چشمش به مرسل خورد که به سوی خانه میرود با عجله به سویش رفت و گفت مرسل یک لحظه ایستاده شو مرسل با شنیدن صدای هجران ایستاده شد و به سوی او دید چشم هجران به صورت مرسل خورد دور چشمانش حلقه ای سیاهی زده بود مرسل نزدیک هجران شد و گفت خوب شد خودت آمدی چون میخواستم همرایت حرف بزنم هجران گفت خبر شدم پدرم به خانه ای تان آمده بود چی گفت؟
مرسل پوزخندی زد و گفت بخاطر تو و آن زن ات نامزدی من فسخ شد بخاطر شما خانواده ام ناراحت شدند به پدرت بفهمان که این تو هستی که هر روز برای بودن با مرسل تلاش میکنی مرسل کتاب گذشته را روزی بسته کرد که پدرت در خانه ای ما موضوع متاهل بودن ات را گفت دیگر در قلب من هیچ احساسی به تو باقی نمانده کوشش کن از من و زندگیم فاصله بگیری من میخواهم آینده ام را بسازم میخواهم پدر و مادرم که در هر حالت کنارم بودند خوشبختی ام را ببینند نه اینکه رابطه ای دختر شان با یک مرد متاهل را تحمل کنند هجران گفت تو اینگونه نمیتوانی من و تو یکدیگر خود را دوست داریم بیا از اینجا فرار کنیم یکجایی دور میرویم زنده گی خود را می سازیم مرسل سیلی محکمی به صورت هجران زد و گفت تو با خود چی فکر کردی؟ روی کدام حساب فکر کردی من همرایت فرار خواهم کرد؟ فکر میکنی من خانواده ام را بخاطر پسری که متاهل است ترک میکنم حتا اگر این موضوعات هم اتفاق نمی افتاد و تو مجرد میبودی باز هم فکر فرار با تو در سرم نمی آمد این پیشنهادت را به یک دختر بی سر و پا بده که بخاطر بچه مردم آینده و عزت خانواده اش را زیر پا گذاشته پیشنهاد فرار را قبول میکند این سیلی را زدم تا بفهمی در قلب مرسل بعد از این جز نفرت به تو چیزی دیگری نیست بار دیگر مزاحم من نشو.
مرسل از هجران دور شد هجران به دور و بر اش دید چند خانمی گوشه ای تماشا ایستاده بودند سرش را پایین انداخت به سوی موترش رفت
روزها در گذر بودند هجران چند باری کوشش کرد که با مرسل حرف بزند ولی مرسل در تصمیم که گرفته بود جدی بود درست پنج ماه بعد از جدایی مرسل از نامزد سابق اش احد ، با پسری دیگری که خواستگارش بود نامزد شد و طبق خواسته ای مرسل هیچ محفلی گرفته نشد و درست یکماه بعد تاریخ عروسی تعیین شد مرسل نمیخواست دیگر بخاطر هیچ کسی خانواده اش ناراحت شوند از اول همه موضوعات را به نامزد جدیدش که تیمور نام داشت گفت.............
ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و سوم
هجران با خودش گفت باید هر طوری شده با مرسل حرف بزنم باید بفهمم پدرم برای شان چی گفته از خانه بیرون شد و به سوی خانه ای مرسل رفت
نزدیک اپارتمان شان رسید چشمش به مرسل خورد که به سوی خانه میرود با عجله به سویش رفت و گفت مرسل یک لحظه ایستاده شو مرسل با شنیدن صدای هجران ایستاده شد و به سوی او دید چشم هجران به صورت مرسل خورد دور چشمانش حلقه ای سیاهی زده بود مرسل نزدیک هجران شد و گفت خوب شد خودت آمدی چون میخواستم همرایت حرف بزنم هجران گفت خبر شدم پدرم به خانه ای تان آمده بود چی گفت؟
مرسل پوزخندی زد و گفت بخاطر تو و آن زن ات نامزدی من فسخ شد بخاطر شما خانواده ام ناراحت شدند به پدرت بفهمان که این تو هستی که هر روز برای بودن با مرسل تلاش میکنی مرسل کتاب گذشته را روزی بسته کرد که پدرت در خانه ای ما موضوع متاهل بودن ات را گفت دیگر در قلب من هیچ احساسی به تو باقی نمانده کوشش کن از من و زندگیم فاصله بگیری من میخواهم آینده ام را بسازم میخواهم پدر و مادرم که در هر حالت کنارم بودند خوشبختی ام را ببینند نه اینکه رابطه ای دختر شان با یک مرد متاهل را تحمل کنند هجران گفت تو اینگونه نمیتوانی من و تو یکدیگر خود را دوست داریم بیا از اینجا فرار کنیم یکجایی دور میرویم زنده گی خود را می سازیم مرسل سیلی محکمی به صورت هجران زد و گفت تو با خود چی فکر کردی؟ روی کدام حساب فکر کردی من همرایت فرار خواهم کرد؟ فکر میکنی من خانواده ام را بخاطر پسری که متاهل است ترک میکنم حتا اگر این موضوعات هم اتفاق نمی افتاد و تو مجرد میبودی باز هم فکر فرار با تو در سرم نمی آمد این پیشنهادت را به یک دختر بی سر و پا بده که بخاطر بچه مردم آینده و عزت خانواده اش را زیر پا گذاشته پیشنهاد فرار را قبول میکند این سیلی را زدم تا بفهمی در قلب مرسل بعد از این جز نفرت به تو چیزی دیگری نیست بار دیگر مزاحم من نشو.
مرسل از هجران دور شد هجران به دور و بر اش دید چند خانمی گوشه ای تماشا ایستاده بودند سرش را پایین انداخت به سوی موترش رفت
روزها در گذر بودند هجران چند باری کوشش کرد که با مرسل حرف بزند ولی مرسل در تصمیم که گرفته بود جدی بود درست پنج ماه بعد از جدایی مرسل از نامزد سابق اش احد ، با پسری دیگری که خواستگارش بود نامزد شد و طبق خواسته ای مرسل هیچ محفلی گرفته نشد و درست یکماه بعد تاریخ عروسی تعیین شد مرسل نمیخواست دیگر بخاطر هیچ کسی خانواده اش ناراحت شوند از اول همه موضوعات را به نامزد جدیدش که تیمور نام داشت گفت.............
ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و چهارم
تیمور هم که پسر فهمیده و روشنفکری بود مرسل را درک کرد برای همین هر چی مرسل میگفت همان کار میشد
مرسل در اطاقش نشسته بود و به بکس های لباسهایش که گوشه ای اطاق گذاشته شده بود میدید مادرش داخل اطاق آمد و گفت بالاخره لباسهایت تمام شد مرسل لبخندی زد و گفت بیا مادر جان پهلویم بنشین چهره ات را ببینم مادرش کنار مرسل نشست و گفت جان مادر خود فردا قرار است عروس شوی مرسل چیزی نگفت مادرش دستی به موهای پُرپشت دخترش کشید و گفت ان شاالله خیلی خوشبخت میشوی تیمور پسری خوبی است خانواده اش هم مردم خوبی هستند میبینی بالای هر چیز دست میمانی برایت میگیرند چقدر قدر و عزت ات میکنند مادرش چند بار زنگ زد که امشب غذا آماده کرده اینجا میایند خینه در دستهایت میمانند برایش گفتم عروس تان این رسم ها را دوست ندارد مادرش از جایش بلند شد و نزدیک الماری لباس های مرسل رفت و گفت تیمور گفت به مرسل بگویید که همه چیز برایش خریده ام هیچ چیز همرای خود نیاورد اگر این بکس هایت را ببینید پسر بیچاره حیران خواهد ماند چشمش به صندوقی کوچکی خورد پرسید دخترم در این صندوق چیست؟ مرسل وارخطا از جایش بلند شد و نزدیک مادرش آمد و گفت در این بعضی وسایل شخصی ام است مادر جان مادرش گفت درست است دخترم ببین ساعت یازده شب است من هم میروم با خاله هایت میشینم تو هم بخواب که فردا چهره ات خسته نباشد دخترهای خاله ات را گفتم که خوابیدی میخواستند به اطاق ات بیایند مرسل گفت درست است مادر جان تو برو بعد از رفتن مادرش مرسل دروازه را قفل کرد صندوقچه ای کوچک را روی تخت اش گذاشت و دروازه اش را باز کرد ورق های که داخلش بود را بیرون کرد دستی به تحفه های که هجران برایش داده بود کشید در بین همه انگشتری مردانه ای توجه اش را جلب کرد روزی را به خاطر که این انگشتر را از انگشت هجران کشیده بود این انگشتری بود که هجران همیشه به انگشت داشت ولی آنروز این انگشتر را به مرسل داد مرسل انگشتر را از صندوقچه بیرون کرد و در انگشتش انداخت کمی بزرگ بود او را نزد بینی اش برد و محکم عطرش را اشتشمام کرد قطرات اشک از چشمانش پایین ریخت با خودش گفت هیچوقت ترا از نزد خودم دور نمیکنم درست است صاحب ات دیگر مال من نیست ولی حق دور ساختن تنها نشانی او را از من به هیچکس نمیدهم کارت های که در آن هجران برایش نامه های عاشقانه میگذاشت را باز کرد و دانه دانه همه ای نامه ها را خواند و با هر کلمه ای که میخواند یک قطره اشک از چشمش پایین میشد کم کم صدای گریه اش بلند تر شد با دستش محکم دهانش را بست.
روی تخت اش دراز کشید و همانطور که گریه میکرد چشمانش را بست صورت هجران را پیش چشم اش دید آهسته گفت مرا ببخش بیوفا نیستم ولی راهی برایم نگذاشته بودی نمیخواستم باعث شوم قلب حوا بشکند و خانواده ام هم ناراحت شوند من و تو هیچوقت به هم نمی رسیدیم فقط بودن ما با هم باعث اذیت دیگران میشد خدا کند با خانم ات خوشبخت شوی هرچند این برایم سخت است ولی خداکند مرا فراموش کنی من هم با خاطرات که داریم زنده گیم را سپری میکنم
آنشب مرسل تا صبح خوابش نبرد فردا صبح ساعت شش از اطاق اش بیرون شد مادرش با دیدن مرسل گفت میخواستم خودم بیایم بیدارت کنم شکر بیدار شدی مرسل خواست داخل دستشویی شود که مادرش گفت یک لحظه دخترم مقابل مرسل ایستاده شد به صورت دخترش دید و گفت تو گریه کردی؟ تو اصلاً خوابیدی؟ مرسل با صدای خسته گفت چرا اینگونه میگویی مادرش گفت یکبار به صورتت نگاه کن مرسل از بیرون به آیینه دستشویی دید چشمانش از فرط گریه سرخ شده بود و پندیده بود صورتش هم از بیخوابی مثل گچ سفید شده بود گلویش بغض گرفت مادرش به سویش دید و گفت میدانم دردت چی است ولی قلبم میگوید بعد از عروسی خوشبخت میشوی مرسل گفت ان شاالله مادر جان من دست و صورتم را میشورم داخل دستشویی شد و دروازه را بست برای چند لحظه به صورتش در آیینه خیره شد و گفت کوشش کن این آخرین بارت باشد که بخاطر هجران گریه میکنی آبی به صورتش زد پایین چشمانش را سوخت گرفت بی توجه به سوخت صورتش کارش را تمام کرد و دوباره به اطاقش رفت رحیمه دختر خاله اش داخل اطاق بود با دیدن مرسل گفت به یازنه جان زنگ بزن که پشت بکس هایت بیاید مرسل گفت شاید تا هفت بجه بیاید دیروز حرف زدیم
رحیمه گفت درست است عزیزم پس وسایل ات را آماده میمانیم باید تا ده بجه آرایشگاه برویم مرسل گفت درست است با هم وسایل را آماده ساختن کار شان که تمام شد با تیمور به سوی آرایشگاه حرکت کردند
کار آرایشگر تمام شد به مرسل گفت چشم هایت بسیار پندیده مجبور شدم کمی بیشتر روی شان کار کنم کار صورت ات تمام است ببین یکبار خودت را مرسل به آیینه دید آرایشگر گفت با اینکه خیلی زیبا شدی ولی کاش اجازه میدادی کمی غلیظ تر کار میکردم مثلاً عروس هستی مرسل گفت من اینطور دوست دارم آرایشگر که زنی چرب زبانی بود گفت عروس زیبا حداقل اجازه بده....
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت بیست و چهارم
تیمور هم که پسر فهمیده و روشنفکری بود مرسل را درک کرد برای همین هر چی مرسل میگفت همان کار میشد
مرسل در اطاقش نشسته بود و به بکس های لباسهایش که گوشه ای اطاق گذاشته شده بود میدید مادرش داخل اطاق آمد و گفت بالاخره لباسهایت تمام شد مرسل لبخندی زد و گفت بیا مادر جان پهلویم بنشین چهره ات را ببینم مادرش کنار مرسل نشست و گفت جان مادر خود فردا قرار است عروس شوی مرسل چیزی نگفت مادرش دستی به موهای پُرپشت دخترش کشید و گفت ان شاالله خیلی خوشبخت میشوی تیمور پسری خوبی است خانواده اش هم مردم خوبی هستند میبینی بالای هر چیز دست میمانی برایت میگیرند چقدر قدر و عزت ات میکنند مادرش چند بار زنگ زد که امشب غذا آماده کرده اینجا میایند خینه در دستهایت میمانند برایش گفتم عروس تان این رسم ها را دوست ندارد مادرش از جایش بلند شد و نزدیک الماری لباس های مرسل رفت و گفت تیمور گفت به مرسل بگویید که همه چیز برایش خریده ام هیچ چیز همرای خود نیاورد اگر این بکس هایت را ببینید پسر بیچاره حیران خواهد ماند چشمش به صندوقی کوچکی خورد پرسید دخترم در این صندوق چیست؟ مرسل وارخطا از جایش بلند شد و نزدیک مادرش آمد و گفت در این بعضی وسایل شخصی ام است مادر جان مادرش گفت درست است دخترم ببین ساعت یازده شب است من هم میروم با خاله هایت میشینم تو هم بخواب که فردا چهره ات خسته نباشد دخترهای خاله ات را گفتم که خوابیدی میخواستند به اطاق ات بیایند مرسل گفت درست است مادر جان تو برو بعد از رفتن مادرش مرسل دروازه را قفل کرد صندوقچه ای کوچک را روی تخت اش گذاشت و دروازه اش را باز کرد ورق های که داخلش بود را بیرون کرد دستی به تحفه های که هجران برایش داده بود کشید در بین همه انگشتری مردانه ای توجه اش را جلب کرد روزی را به خاطر که این انگشتر را از انگشت هجران کشیده بود این انگشتری بود که هجران همیشه به انگشت داشت ولی آنروز این انگشتر را به مرسل داد مرسل انگشتر را از صندوقچه بیرون کرد و در انگشتش انداخت کمی بزرگ بود او را نزد بینی اش برد و محکم عطرش را اشتشمام کرد قطرات اشک از چشمانش پایین ریخت با خودش گفت هیچوقت ترا از نزد خودم دور نمیکنم درست است صاحب ات دیگر مال من نیست ولی حق دور ساختن تنها نشانی او را از من به هیچکس نمیدهم کارت های که در آن هجران برایش نامه های عاشقانه میگذاشت را باز کرد و دانه دانه همه ای نامه ها را خواند و با هر کلمه ای که میخواند یک قطره اشک از چشمش پایین میشد کم کم صدای گریه اش بلند تر شد با دستش محکم دهانش را بست.
روی تخت اش دراز کشید و همانطور که گریه میکرد چشمانش را بست صورت هجران را پیش چشم اش دید آهسته گفت مرا ببخش بیوفا نیستم ولی راهی برایم نگذاشته بودی نمیخواستم باعث شوم قلب حوا بشکند و خانواده ام هم ناراحت شوند من و تو هیچوقت به هم نمی رسیدیم فقط بودن ما با هم باعث اذیت دیگران میشد خدا کند با خانم ات خوشبخت شوی هرچند این برایم سخت است ولی خداکند مرا فراموش کنی من هم با خاطرات که داریم زنده گیم را سپری میکنم
آنشب مرسل تا صبح خوابش نبرد فردا صبح ساعت شش از اطاق اش بیرون شد مادرش با دیدن مرسل گفت میخواستم خودم بیایم بیدارت کنم شکر بیدار شدی مرسل خواست داخل دستشویی شود که مادرش گفت یک لحظه دخترم مقابل مرسل ایستاده شد به صورت دخترش دید و گفت تو گریه کردی؟ تو اصلاً خوابیدی؟ مرسل با صدای خسته گفت چرا اینگونه میگویی مادرش گفت یکبار به صورتت نگاه کن مرسل از بیرون به آیینه دستشویی دید چشمانش از فرط گریه سرخ شده بود و پندیده بود صورتش هم از بیخوابی مثل گچ سفید شده بود گلویش بغض گرفت مادرش به سویش دید و گفت میدانم دردت چی است ولی قلبم میگوید بعد از عروسی خوشبخت میشوی مرسل گفت ان شاالله مادر جان من دست و صورتم را میشورم داخل دستشویی شد و دروازه را بست برای چند لحظه به صورتش در آیینه خیره شد و گفت کوشش کن این آخرین بارت باشد که بخاطر هجران گریه میکنی آبی به صورتش زد پایین چشمانش را سوخت گرفت بی توجه به سوخت صورتش کارش را تمام کرد و دوباره به اطاقش رفت رحیمه دختر خاله اش داخل اطاق بود با دیدن مرسل گفت به یازنه جان زنگ بزن که پشت بکس هایت بیاید مرسل گفت شاید تا هفت بجه بیاید دیروز حرف زدیم
رحیمه گفت درست است عزیزم پس وسایل ات را آماده میمانیم باید تا ده بجه آرایشگاه برویم مرسل گفت درست است با هم وسایل را آماده ساختن کار شان که تمام شد با تیمور به سوی آرایشگاه حرکت کردند
کار آرایشگر تمام شد به مرسل گفت چشم هایت بسیار پندیده مجبور شدم کمی بیشتر روی شان کار کنم کار صورت ات تمام است ببین یکبار خودت را مرسل به آیینه دید آرایشگر گفت با اینکه خیلی زیبا شدی ولی کاش اجازه میدادی کمی غلیظ تر کار میکردم مثلاً عروس هستی مرسل گفت من اینطور دوست دارم آرایشگر که زنی چرب زبانی بود گفت عروس زیبا حداقل اجازه بده....