الله رافراموش نکنید
904 subscribers
3.48K photos
10.6K videos
1.03K files
2.77K links
Download Telegram
🍀نفس وشیطان🍀
✍🏻مولاناعبیدالله افروخته حفظه الله:
👌🏻برای انسان دونوع دشمن وجود دارد
1⃣دشمن درونی
2⃣دشمن برونی
↩️دشمن درونے انسان نفس اوست
↩️ودشمن بیرونے او شیطان است
▪️کدامیک خطرناکتراست؟
☑️نفس از شیطان #خطرناکتر است چرا که نفس در درون شخص است وشیطان در بیرون وجود شخص،نفس انسان مانند یک #جاسوس براے شیطان عمل میکند وپر واضح است تا جاسوس خبر رسانے نکند دشمن بیرونے نمیتواند حمله بکند
پس با #اصلاح نفس شیطان نمیتواند به شخص ضرر برساند
و #اصلاح نفس با #ذکر الهے امکان پذیر است
▪️برای دفع هجوم وسواس نفسانے کثرت لاحول مؤثر است
[وبراے دفع هجوم وسواس شیطانے خواند اعوذبالله... مفید است]



کانال گلزار اولیاء بر مسلک حضرات دیوبندی

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قتل #قاتل_دفاع
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
سلام‌و علیکم
آیا شخصی که بخاطر دفاع از خود را نفر را بکشد چی حکم دارد ؟

💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و العاقبة للمتقين والصلاة و السلام علي محمد و علي آله و اصحابه اجمعين:

انسان برای نجات جان خود، هر راهی را می‌تواند در پیش گیرد و اگر در این تلاش، قاتل کشته شود، سائل گناهکار نخواهد بود. همچنین لازم به ذکر است که اگر قاتل پس از اقدام به قتل، از این عمل منصرف شود و از انجام آن صرف‌نظر کند، در این صورت، پس از پایان اقدام به قتل، برای این شخص جایز نیست که آن شخص را بکشد.


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖

فتاوی شامی میں ہے:

"(ويجب قتل من شهر سيفا على المسلمين) يعني في الحال كما نص عليه ابن الكمال حيث غير عبارة الوقاية فقال: ويجب دفع من شهر سيفا على المسلمين ولو بقتله إن لم يمكن دفع ضرره إلا به صرح به في الكفاية: أي لأنه من باب دفع الصائل صرح به الشمني وغيره، ويأتي ما يؤيده (ولا شيء بقتله) بخلاف الحمل الصائل. (ولا) يقتل (من شهر سلاحا على رجل ليلا أو نهارا في مصر أو غيره أو شهر عليه عصا ليلا في مصر أو نهارا في غيره فقتله المشهور عليه)

(قوله صرح به في الكفاية) ليس هذا في عبارة ابن الكمال. وعبارة الكفاية أي إنما يجب القتل؛ لأن دفع الضرر واجب اهـ.وفي المعراج: معنى الوجوب وجوب دفع الضرر لا أن يكون عين القتل واجبا

(قوله على رجل) أي قاصدا قتله بدلالة الحال لا مزاحا ولعبا أفاده الزيلعي في الطلاق، وأفاد بهذه المسألة أن الواحد كالمسلمين."

(کتاب الجنایات، فصل فی ما یوجب القود ج نمبر ۶ ص نمبر ۵۴۵،ایچ ایم سعید)
فتوی نمبر : 144405100097
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
2 /ذی الحجه/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وعلیکم السلام ورحمت الله _


#سوال_کاربر: السلام عليكم ورحمة الله وبركاته
آیا در نماز چطور نیت کرده میشه
نیت را به زبان کرده میشه
یا نیت  به قلب  میشه
همو را به دلیل ارسال کنید


#الجواب_باسم_ملهم_الصواب:


نیت کردن یکی از شروط و فرائض نماز میباشد و بدون نیت نماز صحیح نمی گردد ـ

و اصل نیت در قلب میباشد و شخص در قلبش نیت و اراده کند که چی نوع نمازی را در چی وقت می خواند ـ
اما گفتن نیت به زبان بخاطر استحضار قلب و اطمینان بخشیدن قلب باشد می توان با زبان نیز نیت نبود و عده ای از علماء انرا مستحب گفته اند و اگر کسی نیت را به زبان نگفت بلا شک نمازش صحیح میباشد ـ

#منابع_وادله:

فی بدائع الصنائع :

النِّيَّةُ وَإِنَّهَا شَرْطُ صِحَّةِ الشُّرُوعِ فِي الصَّلَاةِ؛ لِأَنَّ الصَّلَاةَ عِبَادَةٌ، وَالْعِبَادَةُ إخْلَاصُ الْعَمَلِ بِكُلِّيَّتِهِ لِلَّهِ تَعَالَى، قَالَ اللَّهُ تَعَالَى: 
{وَمَا أُمِرُوا إلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ}، وَالْإِخْلَاصُ لَا يَحْصُلُ بِدُونِ النِّيَّةِ.
وَقَالَ النَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ: «لَا عَمَلَ لِمَنْ لَا نِيَّةَ لَهُ».
وَقَالَ: «الْأَعْمَالُ بِالنِّيَّاتِ وَلِكُلِّ امْرِئٍ مَا نَوَى»، وَالْكَلَامُ فِي النِّيَّةِ فِي ثَلَاثِ مَوَاضِعَ: أَحَدُهَا- فِي تَفْسِيرِ النِّيَّةِ، وَالثَّانِي- فِي كَيْفِيَّةِ النِّيَّةِ، وَالثَّالِثُ- فِي وَقْتِ النِّيَّةِ.
 
(أَمَّا) الْأَوَّلُ فَالنِّيَّةُ هِيَ الْإِرَادَةُ، فَنِيَّةُ الصَّلَاةِ هِيَ إرَادَةُ الصَّلَاةِ لِلَّهِ تَعَالَى عَلَى الْخُلُوصِ، وَالْإِرَادَةُ عَمَلُ الْقَلْبِ.

و فی الحیط البرهانی فی الفقه النعمانی :

وإن كان المصلي مفترضاً فلا يخلو، إما إن كان منفرداً أو إماماً أو مقتدياً، فإن كان منفرداً لا يكفيه نية مطلق الفرض سواء كان يصلي في الوقت أو خارج الوقت أما إذا كان يصلي في الوقت فلأن كل وقت كما هو قابل لفرض الوقت، فهو قابل لفرض آخر بطريق القضاء، وأما إذا كان يصلي خارج الوقت، فلأن خارج الوقت قابل لجميع الفرائض الظهر أو العصر أو المغرب وغير ذلك بطريق القضاء ثم إذا عين الظهر، وكان في وقت الظهر هل يشترط نية فرض الوقت فيه اختلف المشايخ فيه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برهان الدین حنفی ( عفا الله عنه )

والله اعلم بالصواب
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#گرفتن_قربانی#برای_دیگران
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
السلام علیکم و رحمت الله خسته نباشید.
بنده مطلقه هستم پدرم میخوادبرایم قربانی بخردوپولش روهم خودش بدهد میخواستم بپرسم آیابرام قربانی قبول میشودیانه؟ واینکه برادرهام زن وبچه دارن هرسال پول قربانی ندارند پدرم ازپول خودش براشون قربانی میگیره ایا قربانی برای برادرهام هم حساب میشه؟


💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و العاقبة للمتقين والصلاة و السلام علي محمد و علي آله و اصحابه اجمعين:

بلی یک فرد میتواند برای کسی دیگری قربانی خریده بدهذ و اشکالی ندارد،
البته اگر کسی خواست از طرف شخص دیگری قربانی کند باید از آن فرد اجازه بگیرد که از طرف آن قربانی میکند.


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖

عن علي رضي اللّٰہ عنہ قال: أمرني رسول اللّٰہ صلی اللّٰہ علیہ وسلم أن أضحي عنہ، فأنا أضحي عنہ أبدًا۔ (المسند للإمام أحمد ۱؍۱۰۷ دار الفکر، إعلاء السنن / باب التضحیۃ ۱۷؍۲۹۶ رقم: ۵۶۰۲ دار الکتب العلمیۃ بیروت، ۱۷؍۲۷۲ إدارۃ القرآن کراچی)
عن ابن عمر رضي اللّٰہ عنہما أنہ کان لا یضحي عن حبل، ولکن کان یضحي عن ولدہ الصغار والکبار، ویعقّ عن ولدہ کلہم۔ (المصنف لعبد الرزاق، کتاب المناسک / باب الضحایا ۴؍۳۸۰-۳۸۱ رقم: ۸۱۳۶)
وإن کان أولادہ صغارًا، جاز عنہ وعنہم جمیعًا في قول أبي حنیفۃ وأبي یوسف رحمہما اللّٰہ تعالیٰ۔ وإن کانوا کبارًا، إن فعل بأمرہم، جاز عن الکل في قول أبي حنیفۃ وأبي یوسف رحمہما اللّٰہ تعالیٰ، وإن فعل بغیر أمرہم أو بغیر أمر بعضہم، لا یجوز لا عنہ ولا عنہم في قولہم جمیعًا۔ (فتاویٰ قاضي خان علی ہامش الفتاویٰ الہندیۃ، کتاب الأضحیۃ / فصل فیما یجوز من الضحایا وما لا یجوز ۳؍۳۵۰ زکریا)
من صام أو صلی أو تصدق وجعل ثوابہ لغیرہ من الأموات والأحیاء جاز۔ (شامي / باب صلاۃ الجنائز، مطلب في القراء ۃ للمیت وإہداء ثوابہا لہ ۲؍۲۴۳ کراچی)
وتجب عن نفسہ؛ لأنہ أصل في الوجوب علیہ علی ما بیناہ، وعن ولدہ الصغیر؛ لأنہ في معنی نفسہ، فیلحق بہ کما في صدقۃ الفطر۔ وہٰذہ روایۃ الحسن عن أبي حنیفۃ رحمہما اللّٰہ تعالیٰ، وروي عنہ أنہ لا یجب عن ولدہ، وہو ظاہر الروایۃ۔ (الہدایۃ / کتاب الأضحیۃ ۴؍۴۴۲ إدارۃ المعارف دیوبند)
وقولہ: عن نفسہ؛ لأنہ أصل في الوجوب۔ وقولہ: لا عن طفلہ، یعني لایجب علیہ عن أولادہ الصغار؛ لأنہا عبادۃ محضۃ۔ (البحر الرائق / کتاب الأضحیۃ ۸؍۳۱۹ زکریا، ۸؍۱۷۴ کوئٹہ)
ولیس علی الرجل أن یضحي عن أولادہ الکبار وامرأتہ إلا بإذنہم، وعن أبي یوسف أنہ یجوز بغیر أمرہم استحسانًا۔ (الفتاویٰ التاتارخانیۃ، کتاب الأضحیۃ / الفصل الأول في بیان وجوب الأضحیۃ ومن تجب علیہ ومن لا تجب ۱۷؍۴۰۵ رقم: ۲۷۶۴۸ زکریا)
ولیس علی الرجل أن یضحی عن أولادہ الکبار وامراتہ إلا بإذنہ، وفي الولد الصغیر عن أبي حنیفۃؒ روایتان في ظاہر الروایۃ تستحب ولا تجب۔ (الفتاویٰ الہندیۃ، کتاب الأضحیۃ / الباب الأول ۵؍۲۹۳ زکریا)
من ضحی عن المیت یصنع کما یصنع في أضحیۃ نفسہ من التصدق والأکل والأجر للمیت، والملک للذابح۔ (شامي، کتاب الأضحیۃ / ۶؍۳۲۶ کراچی، ۹؍۴۷۲ زکریا)

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
2 /ذی الحجه /۱۴۴۶ ه‍.ق‍

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اُمیدم تنها خودش بوده وبس...

من همیشه توسخت ترین روزاےزندڪَیم جز اللّه سبحان وخودم هیچڪسـے رو نداشتم؛
یعنـےهمیشه یادخدا وخودم ڪنار خودم موندم..
اُمید به او۰وخودم هواےخودمو داشتم..
خودم به تنهایـے تموم زخمهاے ڪه از این دنیاےزود ڪَذر وآدمهاش خوردم التیام بخشیدم ودرمان ڪردم...

همیشه سعـے ڪردم یه جنڪَجو باشم،
تا براےخواسته هام وآرزو هام بجنڪَم...

جنڪَجوے از ڪنترل نفس درون
جنڪَجوے از هواوهوس دنیایـے
جنڪَجوے از ترس ڪَناه وعذاب
آرے من براے پاڪ بودنم جنڪَیدم..

براے همین همیشه از خداے خوبم وخودم ممنونم ڪه بِهِم اجازه نمیده یه بازنده ترسو باشم یه بازنده سست نباشم
توڪلم به اللّه سبحان
برترازاین زندڪَے دوروزه ے زود ڪَذر است


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت چهلم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد

شب شده بود. سرمای زمستون پشت پنجره‌ها زوزه می‌کشید، ولی دل من با بودن امید گرم بود. نشسته بودیم کنار هم. فیلمی به اسم «ملی و راه‌های نرفته‌اش» رو خیلی‌ها تعریف کرده بودن. منم کنجکاو شدم و دانلودش کردم.
فیلم که شروع شد، کم‌کم حالم عوض شد...
صحنه‌ها شبیه خاطراتی بود که سال‌هاست توی ذهنم خاک خورده، ولی فراموش نشده بودن. انگار یکی اومده بود و گذشته‌ی منو روی پرده‌ی تلویزیون کشیده بود.

اشک‌هام بی‌صدا ریختن... اما زود تبدیل شدن به هق‌هق. امید که تا اون لحظه سرگرم فیلم بود، نگران شد. سمت من برگشت.

– امید: «هی! چی شده دختر؟ چرا گریه می‌کنی عزیز دلم؟»
– یسرا: «هیچی... فقط این فیلمه خیلی شبیه زندگی خودمه. واسه همین دلم گرفت.»

– امید: «کجاش شبیه زندگی توئه؟»
– یسرا: «همین که... تو هم یه روزی برام پسر خوبی بودی. ولی شب‌هایی رو یادمه که با مشت‌هات، نه فقط بدنمو، که قلبمو له کردی. هنوز فراموش نکردم چند بار غرورمو شکستی…»

امید نفس عمیقی کشید. سرشو انداخت پایین.

– امید: «هوف... یسرا، این‌طوری نگو. بخدا هنوز عذاب وجدان دارم. اون موقع‌ها اصلاً خودم نبودم... مادرم با رفتارهاش، اون گناه‌هایی که دور و برم بودن، منو تبدیل کرده بودن به یه آدم دیگه... یه آدم که خودشم از خودش می‌ترسید. اما الان فرق کرده. الان... با تمام وجود دوستت دارم. فقط همینو بدون. لطفاً دیگه اون روزا رو یادم نیار...»

حرفاش مثل مرهمی بود که روی زخم‌های کهنه‌م نشست. همون شب، بی‌هیچ بحثی، گذشت الحمدلله
و فردا صبح... با کلی خوراکی و شور و شوق، زدیم بیرون.

اون روز، بهترین روز زندگیم شد.
پر از خنده، پر از هوای تازه، پر از انگیزه‌ی نو.
با خودم گفتم: «خدایا... این‌همه خوشی، این‌همه آرامش، محاله محاله محاله...»

لبخندای امید، برام واقعی شده بودن. دیگه اون نگاه پر از شک و بی‌اعتمادی توی چشمش نبود. جاشو یه عشق قشنگ گرفته بود.

وقتی برگشتیم خونه، امید آروم گفت:

– امید: «یسرا... یه چیزی بگم؟»
– یسرا: «جونم؟»
– امید: «وقتی کنارت هستم، دلم یه جوری آروم می‌گیره که توصیفش سخته. خونه‌مون با تو بوی بهشت می‌ده. وقتی می‌رم خونه‌ی مامانم، بوی دود، بوی مشروب، بوی گناه پر کرده همه‌جا رو... ولی کنار تو... فقط آرامشه. تو خیلی خوبی یسرا... خیلی.»

لبخند زدم. دلم لرزید.
آره... امید تغییر کرده بود.
و من...
شکر کردم خدایی رو که می‌تونه حتی دل‌های شکسته رو دوباره بند بزنه.

ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔮شیخ الحدیث مولانا عبدالرحمن چابهاری دامت برکاته یکبار فرمودند:

«ایمان ما مسلمانان چه اندازه ضعیف شده است، حضرت ابراهیم (علیه السلام) فقط با دیدن خواب حاضر به ذبح جگر گوشه اش اسماعیل (علیه السلام) می شود و برای خواب خود توجیه و تاویل نمی آورد و از خداوند جویای امر نمی شود اما ما برای انجام یک امر شرعی (قربانی) چه اندازه بهانه می تراشیم و هزاران توجیه برای انجام ندادن آن می آوریم.


─┅━═✾✧▼✧✾═━┅─
#آثــارواندیشه_هـــای عـــلامه چــابهاری
•┈┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈┈┈•الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستویک

شام چی درست کنم براتون؟
حس و حال درست و درمونی نداشتم ولی باید حال و هوای پدرم رو عوض میکردم...
جوابی نداد دوباره تکرار کردم که گفت: من سیرم...
گفتم: آقاجون صبحانه و ناهارم که نخوردین بخدا ضعیف میشین اینجوری...
بلند شد و داد زد: خب بشم مگه مهمه؟ اون از اقدس که ول کرد و رفت اینم از شریک زندگیم که تنهام گذاشت...
اشکام که پشت دروازه دیدم منتظر فرار بودن سرازیر شدن...
گفتم: آقاجون من فقط شمارو دارم تورو خدا خودتونو ازم نگیرید...
نشست و گریه کرد...
نازنین ترسیده بود و پشت من قایم شده بود...
رفتم و موهای سفید پدرم رو نوازش کردم و گفتم: امید من و شاپور فقط به شماست خودتون رو ازمون دریغ نکنید ما بدون شما میمیریم...
پدرم اشکاشو پاک کرد و لبخند مصنوعی زد و گفت: یکم املت بذار برم نون بگیرم...
میدونستم بخاطر من اینجوری گفت میدونستم تو دلش چخبره ولی بازهم جای شکرش بود...
پدرم رفت پی نون و من بساط املت رو راه انداختم...
شام رو در سکوت و بغض خوردیم و خواستم برم خونمون که آقاجون گفت: بازم بیا پیشم دخترم با بغض به خونه برگشتم.
خونه ای که از دور ازش بوی تنفر میومد تا زندگی. این زندگی حتی برای نازنین هم سم بود...
هیچ مهر و محبتی توی اون خونه موج نمیزد...
من هرروز پیش پدرم میرفتم و براش غذا آماده میکردم...
حدود یکسال از رفتن مادرم و تنها شدن پدرم گذشته بود که کم کم متوجه حال بد آقاجونم شدیم...
یکروز که طبق معمول پیشش بودم سرش گیج رفت و افتاد چاقوی در دستم رو پرت کردم و طرف آقاجونم پر کشیدم...
آقاجونم کمی شقیقه هاش رو ماساژ داد و گفت حالش بهتر شده...
ولی این پایان ماجرا نبود...
حالش هرروز بد و بدتر میشد و به اصرار من و شاپور برای رفتن به دکتر بی اعتنا بود تا اینکه یکروز در خونه زده شد...
این وقت روز محال ممکن بود فرهاد خونه بیاد...
پدرش هم که هر وقت میومد در ورودی رو میزد نه در کوچه رو...
منم که میخواستم کم کم برم پیش پدرم پس مسلما پدرم هم نبود...
در رو که باز کردم با قیافه پریشون شاپور روبرو شدم...
چشماش سرخ و پف کرده شده بود...
با دیدن من زد زیر گریه...
جرئت نداشتم بپرسم چی شده...
فقط نگاش میکردم که خودش به حرف اومد و با هق هق گفت: آبجی آقاجون...
قلبم منقبض شد و بیصدا گفتم: آقاجون چی؟
گفت: آقاجون سکته کرده بردنش بیمارستان...
ندونستم چجوری نازنین رو بردم و گذاشتم طبقه بالا پیش مادر فرهاد و به سوالات پشت سر هم مادرش بی توجه به سمت پایین دویدم...
لباسامو تن کردم و همراه شاپور به بیمارستان رفتیم...
آقاجون رو بستری کرده بودن و بهش کلی دم و دستگاه وصل بود با دکترش حرف زدم که گفت: اگه به امید خدا بتونه مقاونت کنه باید ببریدش خارج درمان بشه اینجا امکانات کافی نیست...
پاهام شل شدن...
رو به پزشکش گفتم: دکتر خوب میشه؟
لبخند بی روحی زد و گفت: دعا کن دخترم به امید خدا...
ولی من امید نداشتم ناامید بودم...
دلم گرفته بود و فقط زار میزدم نمیدونستم چجوری با خدا حرف بزنم اصلا چجوری ازش بخوام آقاجونمو برگردونه...
تو همین افکار بودم که چند تا دکتر و پرستار سمت اتاق آقاجون دویدن...
سریع بلند شدم و همراه شاپور از پنجره کوچیک نگاه میکردیم که پرستار پرده رو کشید...
اون چند دقیقه چند سال گذشت...
در باز شد و پزشک بیرون اومد...
پریدم جلوش رو گرفتم: آقای دکتر آقاجونم؟
دکتر چیزی نگفت و سر به زیر رفت...
پاهام شل شدن پشت سرش رفتم که سر برگردند و گفت: خدا صبرتون بده...
یعنی چی؟ مگه میشه؟ کدوم صبر؟
دوباره دنبالش دویدم: آقای دکتر آقاجونمو میگما میدونید که...
دکتر که معلوم بود دلش به حالم سوخته گفت: دنیا همینه دخترم قوی باش...
دست به شونم زد و رفت...
من موندم و شاپوری که روی زمین افتاده بود و زار میزد...
فردای اونروز خونه آقاجون پر از آدم شد...
آدمایی که تا بود کسی خبری ازش نمیگرفت ولی الان اومده بودن الکی خودی نشون بدن و برن...
تمام فکر و ذکرم این بود که اقدس و مادرم میدونن یا نه...
با حال خرابم نشسته بودم که صدای شیون و مرثیه خوانی زنی خودم رو داخل حیاط انداختم...
با دیدن عمه که به سر و صورتش میزد اشکام جاری شدن و خودم رو تو آغوشش انداختم...
عمه شیون میکرد: خونه خرابم کردی طوبی، تو نمیدونستی داداشم چقدر خاطرتو میخواد که رفتی؟ با رفتنت کشتیش چرا رفتی طوبی...
عمه میگفت و شیون میزد...
صدای پچ پچ اطرافیان تو گوشم بود...
یکی میگفت: آره این همونه که خواهر طوبی با شوهرش فرار کردن خارج یکی میگفت وای زن بیچاره چقدر افتاده شده...
هرکس چیزی میگفت...
کمک عمه کردم تا بیاد داخل...
مراسم آقاجون با عزت و احترام تموم شد...
عمه چند روزی پیش ما موند...
فرهاد فقط توی مراسم خودی نشون داد که باعث حرف و حدیث بقیه نشه و ازون به بعد کلا نبود...


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستودو

اون روزها با عمه و شاپور تو خونه آقاجونم میموندم...
عمه هرازگاهی آهی از ته دل میکشید و سرشو تکون میداد...
یکروز ازم پرسید: مادرت میدونه؟
گفتم: نمیدونم عمه باهاشون صحبت نکردم ازشون خبری ندارم...
عمه باز آهی کشید و به دور دست خیره شد: اون زمان که طوبی دوست عزیزتر از جان من بود، داداشم تو خونه آقام دیدش...
اون روز طوبی اومده بود خونمون تا باهم برای عروسی دوست مشترکمون لباس بدوزیم...
داداشم(آقاجونت) سرباز بود...
هیچکس نمیدونست اونروز قراره سر برسه...
با طوبی در حال بگو بخند بودیم که در باز شد و داداش من اومد داخل و هنوز طوبی رو ندیده بود و با سوت بلبلی داخل اتاق شد...
وقتی چشمش به طوبی خورد قشنگ یک ربع ساعت نگاهش کرد و پلک از پلکش تکون نخورد...
مات نگاه داداشم به طوبی بودم...
طوبی دختر خوشگلی بود و با نگاه داداشم لپاش گل انداخته بود و زمین رو دید میزد...
خندم گرفته بود و به روی خودم نمیاوردم...
طوبی رو به من گفت: من روز دیگه میام...
گفتم: باشه عزیزم برو بعدا بیا...
داداش همینجور رفتن طوبی رو هم نگاه میکرد...
بعد از رفتنش ازم پرسید: این کی بود؟
گفتم: دوستم طوبی بود دیگه ما که ده ساله دوستیم همش اسمشو میگفتم که...
داداشم آهان کوتاهی گفت و رفت...
ولی من از عشقی که تو قلب داداشم شعله زده بود خبردار بودم...
بعد از رفتن طوبی محمود ازم سوالای عجیب میپرسید: این دختره اسمش چی بود؟
گفتم: طوبی...
گفت: چرا انقدر خوشگل بود؟
خندم گرفت که با نگاه خشمگینش خندمو خوردمو گفتم: خب چه بدونم داداش خدا خواسته دیگه...
یک ماه مونده بود تا خدمت محمود تموم بشه و برگرده پیشمون...
ننه از دختر زری خانم همسایه گرفته تا اکبر آقا قصاب نظر کرده بود تا وقتی محمود برگشت نشونش بده...
ولی فقط من میدونستم تموم این دخترا از نظر محمود رد میشن...
بالاخره روز برگشتن داداشم رسید...
اونروز آقام یه گاو سر برید و کل محل رو غذا داد...
همه اومده بودن...
خیلیا بودن که نگاهشون فقط به محمود بود ولی نگاه محمود فقط روی یک نفر بود...
طوبی هم که متوجه نگاه های مدام محمود میشد سر به زیر انداخت و سرخ و سفید شد...
اونشب ننه رو به محمود گفت: امروز کلی دختر دور وبرت بود همه رو نظر کردم دخترای خوب و اصیلی ان ،دختر زری خانم، اکبر آقا قصاب، فاطمه خانم و... همه بودن هر کدومو بخوای برات آستین بالا میزنم...
محمود گفت: من زن نمیخوام ننه...
ننه گفت: وا مگه میشه پسر من بی ریشه و بنه بمونه؟
جواب داد: ن... می... خوام...
محمود سر به زیر انداخت و سکوت کرد...
ناهار در سکوت توام با شادی خورده شد...
روز بعد وقتی طوبی اومد خونمون ننه اومد تو اتاق و بدون اینکه منو از خونه بیرون کنه گفت: دخترم اومدم که ازت اجازه بگیرم برم پیش مادرت...
طوبی مضطرب پرسید: مادرم... چرا؟
ننه لبخند مهربونی زد و گفت: دل پسرمو بردی باید برم ازش اجازه بگیرم بلکه بشی عروس خودم...
طوبی سر به زیر انداخت و با انگشتای دستش بازی کرد...
ننه که جوابش رو گرفته بود بدون منتظر موندن به جواب طوبی چادر به سر از خونه خارج شد...
نمیدونم چی بینشون گذشته بود که ننه عصبانی داخل حیاط شد و گفت: انگار پسرمون رو از سر راه آوردیم والا حالا خوبه کس و کاری نیستین برا خودشون...
با طوبی رفتیم داخل حیاط که ننه اصلا نگاه طوبی نکرد و رو به من گفت: بعد از رفتن دوستت بیا ناهار خیلی دیر شده...
طوبی منظور ننه رو گرفت و با چشمانی پر از اشک از خونه رفت...
وقتی محمود برگشت بیخبر از همه جا کنار حوض نشسته بود و سوت زنان دست و روشو میشست که ننه عصبی رفت پیشش و گفت: محمود دور این دخترو خط میکشی...
لبخند محمود روی لبش ماسید و متعجب پرسید: چی شده؟
ننه نشست روی تک پله ی ایوون و گفت: انگار از اقوام شاهن...
محمود که طاقتش تموم شده بود با لحن تندی گفت: چی شده ننه؟
ننه گفت: امروز رفتم با ننش صحبت کنم...
داخل خونشون شدم مثل همیشه با یه دامن کوتاه نشست روبروم و خیلی خوب تحویلم گرفت...
ولی وقتی گفتم برا امر خیر اومدم کم موند منو بخوره...
دهن باز کرد چشاشو بست که پسرت هیچی نداره مگه طوبی رو از سر راه آوردیم و جنازشم به شما نمیدیم...
داشتم منفجر میشدم که از اون خونه بیرون زدم...
محمود: مگه نمیبینن اموالمونو؟
ننه: هه ساده ای پسر اونا اموال خودتو میخوان نه آقات...
محمود: خب کار میکنم...
ننه: با توهینایی که بهم شد من دیگه اونجا نمیرم...
محمود: من یا با طوبی ازدواج میکنم یا خودمو میکشم...
ننه زد روی زانوش و گفت: دیوونه شدی مگه؟ انهمه دختر برات سر و دست میشکونن...
محمود داد زد: من فقط طوبی رو میخوام چرا نمیفهمین...
شده به پای ننه باباش بیفتم میفتم ولی بهش میرسم یا طوبی یا مرگ...
از اونروز کار محمود شده بود رفتن و نشستن در خونه طوبی...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
°💎°°💎°
°💎 °
°💎°
°

#داستان_آموزنده

پادشاهی از بنی اسرائیل تعریف غلامی را شنیده او را خواسته و برای خدمت خویش استخدام نمود روزی غلام پادشاه را خوشحال دیده و عرض کرد: شما در حق من خیلی خوبی میکنید، لیکن اگر روزی در هنگام داخل شدن به محل قصر مرا در حال شوخی با کنیز خود ببینید چه برخوردی با من خواهید داشت؟ پادشاه خشمگین شده و گفت ای نالائق تو چگونه جرأت میکنی در مقابل من اینگونه حرف بزنی. غلام :گفت جناب من شما را امتحان کردم من غلام چنان ربّ کریمی هستم که روزانه هفتاد مرتبه انجام گناه مرا میبیند ولی مانند شما بر من خشم نمیکند و مرا از خود دور نمیکند و روزی مرا بند نمیکند بلکه با توبه گناهان را مورد عفو قرار میدهد پس چرا درگاه او را ترک کنم و درگاه تو را اختیار کنم در حالی که من فقط تذکره تصور نافرمانی را نمودم حال شما اینگونه متغیر گشت با مشاهده لغزش و خطایی از من چه کیفیتی پیدا خواهی کرد؟ این را گفته و از آنجا رخصت نمود
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚داستان عشق مادربزرگ

به چروک صورتش چین انداخت
وگفت: به حرف بقیه گوش نده بچه جون.
اگه واقعا دلت باهاشه کار خودت رو بکن و پاش بمون.
"منم تو چهارده سالگی
دلم با پسر سبزی فروش محل بود.
یه روز شیش صبح مامانم یه زنبیل داد دستم گفت برو یکم سبزی آشی بگیر.
وقتی برگشتم خونه تو زنبیلم هم سبزی آشی بود
هم عشق پسر سبزی فروش.
جفتمون دل داده بودیم بهم.
هر روز میومد محل مون سبزی بفروشه...
منم هرروز هوس آش میکردم
و به هواش میرفتم سبزی آشی بگیرم.
چند وقت بعد اومد خواستگاریم.
آقام گفت نه.
گفت تک دخترمو با این همه دبدبه و کبکبه نمیدم به یه سبزی فروش.
اونموقع هم مثل الان نبود که زجه بزنی، غذا نخوری، ناز کنی قبول کنن.
وقتی آقات میگفت نه یعنی نه
ننم خدا بیامرز فهمیده بود دلم همراه اون سبزی آشی ها رفته.
یه بارم که جرأت کرده بودم و بهش گفته بودم میخامش
گفته بود الان داغی...
چند وقت دیگه از سرت میفته و دلت خنک میشه.
ننم راست میگفت.
چند وقت بعد از سرم افتاد.
اما از دلم نه."
الان چند سالمه مادر جون؟ هفتادوسه.
این همه سال گذشته و هنوز از دلم نیفتاده.
همه میگن از سر باید بیافته...
اما دل مهمه.
دله که سرو به باد میده.
دله که مثل قفسه.
یکی که میافته توش دیگه راهی واسه رفتن نداره.
دیگه در بازی نیست که بخواد ازش فرار کنه و از دلت بیافته.
حالا مادر جون...
اگه تو دلت افتاده از دستش نده.
چون هفتادو سه سالت هم که بشه از دلت نمیفته.
‎‌‌‎الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🏏🏏🏏🏏🏏🏏🏏🏏
🤿🤿🤿🤿
🏏🏏
🤿
#سرگذشت_معین_3
#اشتباه_بزرگ
قسمت سوم

شب چهارشنبه سوری از تاریکی شب استفاده و نارنجک رو توی جیب شلوار پنهون کردم و بردم بیرون،چشمتون روز بد نبینه،.هنوز نارنجک رو پرت نکرده بودم که توی دستم ترکید.علت منفجر شدنشو نمیدونم،یا توی جیبم گرم شده و به اوج انفجار رسیده بود یا بی احتیاطی و یا قسمت بود..هر چی بود ترکید و چون به صورتم نزدیک بود هم صداش و هم ترقه های پرتابی به صورتم آسیب زد..بی اختیار هر دو تا دستمو گذاشتم روی صورتم و شروع به جیغ و داد کردم ،غافل از اینکه آسیب جدی رو دست و انگشت‌هام بود…همسایه ها بابارو صدا کردند و بابا و مامان منو رسوندند بیمارستان،،از اون شب و اتفاق دیگه نگم براتون..یکی از انگشت‌هام کاملا اویزون و به یه پوست بند بود.منو بردند اتاق عمل و انگشتمو پیوند زدند..تمام این وقت همش به صورتم فکر میکردم آخه تصور میکردم وقتی دستم به اون حال در اومده قطعا صورتم آسیب بیشتری بهش وارد شده…بعد از عمل پیوند چند ساعتی تحت نظر بودم و بعدش مرخصم کردند.سوار ماشین که شدیم به مامان گفتم:مامان…صورتم خوبه؟؟؟

مامان با لبخند و مهربونی نگاه کرد و گفت:ارررره.مگه قراره بد باشه؟گفتم:آخه صورتم بیشتر درد گرفت و سوخت،مامان گفت:نه هیچی نشده….چند تا خال مانند افتاده که دکتر براش پماد نوشته…الان سر راه بابات میخره..خودمو بالاتر کشیدم تا توی آینه صورتمو ببینم،،ماشین تاریک بود و چیز خاصی ندیدم و یه نفس عمیق کشیدم…اون سال عید مثل سالهای پیش نبود چون هیچ جا نرفتیم و هر دو روز یکبار همراه بابا میرفتم بیمارستان تا پانسمان دستمو عوض کنم،.و اما صورتم..تقریبا ده نقطه بصورت لک سیاه و خال مانند افتاده بود،روزی سه بار بدون استثنا مامان به اون لک ها پماد میزد تا جاش نمونه..دیگه خسته شده بودم آخه بخاطر پماد بیرون نمیتونستم برم،طبق تجویز پزشک ،باید پماد یه لایه ضخیم روی لک میموند..کلافه شده بودم و دلم میخواست برم بیرون و بازی کنم ولی هم خجالت میکشیدم و هم خانواده ام اجازه نمیداد..تعطیلات تموم شد…دستم خوب شده بود و فقط یه کم از نظر حرکتی مشکل داشت که اونم باید ورزش میدادم تا برگرده و مثل اولش بشه..درسته که صورتم با پمادی که استفاده میکردم بهتر از قبل شده بود ولی هنوز جاش مشخص بود.....

روز سیزده بدر به مامان گفتم:چرا صورتم خوب نمیشه.مثل اولش خوشگل و صاف نیست…مامان گفت:خوب میشه.نگران نباش..تازه اگه جاش هم موند مهم نیست،تو پسری دیگه،گفتم:دلم میخواهد خوب بشه،مامان چشمکی زد و گفت:خوب میشه،فردا که مدارس باز شد با همون شیطنت سابق رفتم‌مدرسه،.اون روز نه شلوغ کاری کردم و نه بازی آخه سوالات بچه ها راجع به صورتم برام ناراحت کننده بود..ظهر پکر و بی انرژی برگشتم خونه…مامان با چهره ی سوالی بهم نگاه کرد و پرسید:با کسی دعوا کردی؟گفتم:نه،من این صورت رو دوست ندارم،،مامان گفت:صورتت طوری نیست…چند تا لکه مثل جای جوش مهم دست و انگشتت بود که خوب شد..با بغض گفتم:اگه چیزی نیست پس چرا بچه ها همش درموردش سوال میکنند؟یکی میگه آبله مرغون گرفتی؟اون یکی با خنده میگه حتما خمپاره خورده بهش،مامان دلداریم داد و گفت:ولشون کن،،،بزرگتر که بشی پوست صورتت کش میاد و دیگه هیچ اثری از این لکها نمیمونه،.چون پوستت سفیده به چشم میاد،،وقتی وارد بازار کار بشی مثل بابات آفتاب سوخته میشی و هیچ کسی متوجه ی لکها نمیشه،حرفهای مامان رو ظاهرا قبول کردم ولی هنوز توی دلم ناراحت بودم‌ چون اون ابهت و قلدری رو دیگه نداشتم…..

مدرسه خیلی زود تعطیل شد و خیالم بابت معلمها و غیره راحت شد.بچه محله هم قضیه رو‌ میدونستند و براشون عادی شده بود.سه ماه تابستون بدون دغدغه ی صورتم مثل سابق با شیطونی گذشت…با معدل ۱۳و چند تا تجدید ،بالاخره وارد مدرسه ی راهنمایی شدم..قدم نسبت به بقیه ی بچه ها بلندتر شده بود و همه رو از بالا نگاه میکردم…سال اول و دوم راهنمایی رو با هزار مکافات و تجدید و تهدید معلمها گذروندم و وارد کلاس سوم راهنمایی شدم…تابستون اون سال یهو قد کشیدم و همقد بابا شدم..مامان هر وقت نگاهم میکرد قربون صدقه ی قدم میرفت و میگفت:ماشالله.،چشم نخوری،.قربون قد و هیکلت بشم معین جان..!هنوز جای سوختگیها روی صورت بود و من بهش عادت کرده بودم تا اینکه یه روز همراه یکی از رفقا با موتور رفتیم جلوی در مدرسه ی دخترونه.بابا برام یه موتور خریده بود تا رفت و امدم به مدرسه راحت تر بشه…مامان راضی نبود چون گواهینامه نداشتم ولی به اصرار من راضی شد و موتور دار شدم….قد کشیده و پشت لبم سبز و صدام بم شده بود….حس غرور و مردونه داشتم و بیشتر از قبل قلدری میکردم..بقدری نترس و خودشیفته و مغرور بودم که هر کاری که لازم میدونستم فورا انجام میدادم….

#ادامه_دارد..

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_معین_4
#اشتباه_بزرگ
قسمت چهارم

اون روز به پیشنهاد محمد برای اولین بار رفتیم جلوی در مدرسه ی دخترونه….من پشت فرمون بودم و با ژست خاصی بین دخترا ویراژ(حرکتی که مرتب به چپ و راست میشه) میدادم..همینطوری که کوچه رو از بین دخترا بالا و پایین میکردیم یه گروه دختر همزمان از در مدرسه اومدند بیرون و سر راه من سبز شدند..با اخم چند تا بوق زدم ولی یکی از اون دخترا که تقریبا قد کوتاهی در حد ۱۵۰بود با صدای بلند گفت:هوووو…چرا الکی بوق میزنی؟؟هوووو توی سرم اکو شد و با خودم گفتم:چی گفت؟؟؟به کی گفت،،،؟؟؟به من؟با اون کلمه انگار از اوج با سر به زمین کوبیده شدم،.بی محابا غریدم:هوووو جد و آبا توعه،بفهم با کی حرف میزنی،؟اون دختر فرمون موتور رو گرفت و با اخم زل زد به چشمهام و گفت:چی گفتی؟یه بار دیگه تکرار کن…همه ایستاده بودند و نگاه میکردند،،تا به حال کسی جرأت نکرده بود باهام اینطوری حرف بزنه،عصبی شدم و گفتم:من هر حرفی رو فقط یه بار میزنم.برو کنار تا از روت رد نشدم…اون دختر که بعدا فهمیدم اسمش سارا هست با قلدری تمام و دست به سینه جلوی موتور ایستاد و بلند گفت:رد شو..رد شو ببینم،.جرأتشو داری خال خالی ….

اون روز فکر میکردم ردی از سوختگی صورتم نمونده اما انگار من عادت کرده بودم و لکه های سوخته رو توی صورتم نمیدیدم..تا شنیدن کلمه ی خال خالی تمام قدرتمو روی فرمون موتور و گازش جمع کردم تا در عین‌حال که دور میزدم یه ضربه ایی هم به سمت راستش بزنم که محمد اروم دم گوشم گفت:ناظم مدرسه اومد.برگرد،،بریم تا مامور خبر نکرده..در حالیکه گاز میدادم زمزمه وار گفتم:منو از مامور نترسون..موتور با سرعت از جاش کنده شد…طوری که یه پرش کوتاهی هم کرد، آخه هم گاز میدادم و هم ترمز میکردم،،میخواستم هر طوری شده یه برخورد کوچیکی با سارا داشته باشم تا نگه که جراتشو نداشتم..به هدفی که داشتم رسیدم و با برخوردی که باهاش کردم چند قدمی عقب رفت و بعدش یه نیم سقوطی روی دوستاش کرد…با همون فرمون دور زدم و با سرعت بالا از لابلای دخترها رد شدم…هر چپ و راستی که میکردم یا جیغ یا فحش دخترارو نصف و‌ نیمه میشندیم..محمد با حرکات من به وجد اومد بود و ایول ایول میگفت اما برای من هیچ جذابیتی نداشت و همش به صورتم و حرف سارا فکر میکردم…خلاصه برگشتم خونه و با حرص موتور رو پرت کردم گوشه ی حیاط و رفتم داخل….

مامان متعجب گفت:معین..!تویی..!؟صدای چی بود؟گفتم:اررره منم،.موتور بود.افتاد زمین،مامان از پنجره نگاه کرد و گفت:پس چرا بلندش نکردی؟داره بنزینش میریزه.الان کل حیاط کثیف میشه…با ناراحتی و تشر گفتم:بریزه،.چیکار کنم؟کاشی حیاطه دیگه،با یه دستمال پاک میکنم…صورت من نیست که تا اخر عمر باید همه متلک بندازند..مامان زل زد به چشمهام و گفت:صورتت مگه چشه؟والا من که چیزی نمیبینم…گفتم:همه میبینند الا شما،مامان گفت:مگه مقصر منه که صداتو برای من بلند میکنی؟حق با مامان بود.مقصر اصلی خودم بودم و نباید به مامان پرخاش میکردم..سرمو انداختم پایین و گفتم:ببخشید..نمیدونم چیکار کنم که این جای سوختگی بره،مامان گفت:باور کن چیز خاصی نیست اما اگه میخواهی یه دکتر خوب پیدا کنم و نوبت بگیرم تا بری پیشش،شاید راه درمانی داشته باشه،لحن صدامو مهربون تر کردم و گفتم:اررره مامان.!یه وقت دکتر بگیر..مامان لبخند قشنگی زد و از ته دل گفت:چشم پسرم!.با حرفها و تن صدای مامان اروم شدم....

مامان برام غذا کشید وخوردم..بعد از ناهار رفتم داخل اتاقم تا استراحت کنم که صدای زنگ خونه بصدا در اومد..زود خودمو به خواب زدم که مامان برای باز کردن در منو صدا نکنه…شنیدم که مامان گفت:معین…زنگ میزنند..خوابی؟!الهی،.انگار بچه ام خیلی خسته بود که خوابشه برده وگرنه سابقه نداشت ظهرها بخوابه..کیه؟اومدم،صدای باز شدن در با صدای غرش یه اقایی همزمان به گوشم رسید..یهو از جام پریدم و با غیرت خاصی دویدم توی حیاط تا ببینم کی جرأت کرده سر مامانم داد بکشه،اون مرد داد کشید:کو اون نامرد که با یه دختر بچه طرف بوده؟اگه مرده بیاد جلو.؟مامان گفت:اقاااا چه خبره؟زود خودمو انداختم بین مامان و اون اقا و سینه سپر کردم.یه اقایی تقریبا با قد متوسط اما هیکلی و چاق بود،من که یه سر و‌گردن از اون اقا بلندتر بودم از اون بالا نگاهی به پایین و صورتش کردم و با صدای کلفت و بم غریدم:صداتو بیار پایین،،یهو اون اقا محکم به قفسه ی سینه ام کوبید و گفت:گول قد و هیکلتو نخور بچه،.فکر کردی هر کاری بخواهی میتونی بکنی!،،تا وقتی من هستم هیچ کی جرأت نداره به دخترم تو بگه،اینو که گفت،سریع چشم گردوندم و سارا رو دیدم…

#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانواده‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین  زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال می‌فرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آن‌ها تا برپا ایستاده‌اند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آن‌ها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما این‌گونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمت‌ها را به‌جای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان  همچون سال‌های گذشته مدتی قبل از عید قربان   فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم می‌توانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهره‌مند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین  زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🕊کسی که بهت تلخی واقعیتو میگه
از کسی که بهت دروغ دوست داشتنی میگه خیلی بهتره

🕊کسی که خیلی مستقیم بهت میگه ازت متنفره از کسی که به ظاهر دوست داره خیلی بهتره

🕊کسی که باهات دشمنه از کسی که دنبال نقشس تا سرنگونت کنه خیلی بهتره

میبینی؟
خیلی جاه ها تو زندگی
تیر خلاص خوردن، از سر بریدن با پنبه بهتره!
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#کار#زن
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:

سلام علیکم وقت بخیر ببخشید زن اگر کار کنه باید پولش رو به شوهرش بده یا میتونه به اختیار خودش خرج کنه حتی بدون اجازه شوهر



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و العاقبة للمتقين والصلاة و السلام علي محمد و علي آله و اصحابه اجمعين:


در دین اسلام، خروج زن از خانه برای کار بدون ضرورت به هیچ وجه پسندیده نیست، زیرا این امر موجب بروز بسیاری از مشکلات و مفاسد می‌شود. به همین دلیل، شریعت مسئولیت تأمین نان و نفقه زن را بر عهده سرپرست او قرار داده است. یعنی اگر او دختر باشد، پدرش موظف به تأمین مخارج اوست، و اگر مادر باشد، فرزندانش مسئول نفقه او هستند، و اگر همسر باشد، شوهرش مسئول تأمین مخارج اوست.

اما اگر شرایطی پیش آید که زن مجبور شود (مانند نبودن مردی که بتواند هزینه‌های او را تأمین کند)، در این صورت اگر زن با رعایت کامل حجاب از خانه خارج شود، این امر مجاز است. اما خروج زنان از خانه برای کار بدون ضرورت و بدون حجاب و اختلاط با مردان در ادارات در شریعت جایز نیست. همچنین، خروج زن از خانه برای کار بدون اجازه شوهر نیز جایز نیست.

البته در صورت ضرورت شدید، اگر زن با اجازه شوهر و با رعایت کامل حجاب برای کار از خانه خارج شود، این امر مجاز خواهد بود به شرطی که در محل کار با مردان نامحرم تنهایی یا اختلاط نداشته باشد و بدون نیاز با آنها صحبت نکند. اما در این صورت، درآمد حاصل از کار زن ملکیت شخصی او خواهد بود و لازم نیست آن را به شوهر بدهد. شوهر هم نمی‌تواند بدون اجازه همسرش در آن تصرف کند. زن می‌تواند خواسته خود را خرج کند یا بر روی شوهر و فرزندانش نیز خرج نماید. اگر او به شوهر ندهد، گناهکار نخواهد بود؛ اما اگر بر روی شوهر و فرزندانش خرج کند، مستحق دو برابر اجر و ثواب خواهد بود: یک اجر به خاطر صله رحم و دیگری به خاطر صدقه دادن.

بنابراین در روایتی رسول الله ﷺ به حضرت زینب رضی الله عنها فرمودند که اگر آنها بر روی شوهر و فرزندان نیازمند خود خرج کنند، دو برابر اجر خواهند داشت: یک اجر به خاطر صله رحم و دیگری به خاطر صدقه.


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖

صحيح البخاري (2/ 121):

’’ حدثنا عمر بن حفص، حدثنا أبي، حدثنا الأعمش، قال: حدثني شقيق، عن عمرو بن الحارث، عن زينب - امرأة عبد الله رضي الله عنهما - قال: فذكرته لإبراهيم، ح فحدثني إبراهيم، عن أبي عبيدة، عن عمرو بن الحارث، عن زينب امرأة عبد الله - بمثله سواء - قالت: كنت في المسجد، فرأيت النبي صلى الله عليه وسلم فقال: «تصدقن ولو من حليكن» وكانت زينب تنفق على عبد الله، وأيتام في حجرها، قال: فقالت لعبد الله: سل رسول الله صلى الله عليه وسلم أيجزي عني أن أنفق عليك وعلى أيتام في حجري من الصدقة؟ فقال: سلي أنت رسول الله صلى الله عليه وسلم [ص:122]، فانطلقت إلى النبي صلى الله عليه وسلم، فوجدت امرأة من الأنصار على الباب، حاجتها مثل حاجتي، فمر علينا بلال، فقلنا: سل النبي صلى الله عليه وسلم أيجزي عني أن أنفق على زوجي، وأيتام لي في حجري؟ وقلنا: لا تخبر بنا، فدخل فسأله، فقال: «من هما؟» قال: زينب، قال: «أي الزيانب؟» قال: امرأة عبد الله، قال: «نعم، لها أجران، أجر القرابة وأجر الصدقة».‘‘

عمدة القاري شرح صحيح البخاري (9/ 43):

"قوله: (لها أجران: أجر القرابة) أي: أجر صلة الرحم، (وأجر الصدقة) أي أجر منفعة الصدقة."

صحيح البخاري (2/ 122):

’’ حدثنا عثمان بن أبي شيبة، حدثنا عبدة، عن هشام، عن أبيه، عن زينب بنت أم سلمة، عن أم سلمة، قالت: قلت: يا رسول الله، ألي أجر أن أنفق على بني أبي سلمة، إنما هم بني؟ فقال: «أنفقي عليهم، فلك أجر ما أنفقت عليهم».‘‘

فقط واللہ اعلم

فتوی نمبر : 144205201356

دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
5 /ذی الحجه /۱۴۴۶ ه‍.ق‍
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚دیوانه چو دیوانه ببیند،خوشش آید


این ضرب المثل غالبا در مورد افرادی به کار می رود که در هر شرایطی همدل و همدم خود را پیدا می کنند.
. «محمد بن زکریای رازی» بعد از سال ها درس خواندن و شاگردی در محضر اساتید بزرگ تبدیل به حکیم کار بلدی شد که روز به روز به جهت طبابت صحیح اش مشهورتر می شد. طوری که نام یکی از معروفترین پزشکان یونانی به نام «جالینوس» را به او نسبت داده بودند.

یک روز رازی از محل کارش خارج شد، تا به خانه اش برود. ولی عدّه ای از شاگردانش در طول مسیر در مورد روش تشخیص بیماری ها و داروی مناسب برای بیماران مختلف از او سؤال می پرسیدند .

همینطور که آنها در مسیر حرکت می کردند، دیوانه ای از راه رسید و مستقیم به سراغ رازی رفت.
دیوانه جلوتر که آمد دستش را دراز کرد تا با زکریای رازی دست بدهد. استاد با او دست داد و بعد مرد دیوانه سعی کرد با جملات بی سروتهی حرفی را به استاد بزند.
دیوانه تند و تند برای استاد حرف هایی را زد، بعد چند قدمی با هم راه رفتند. سپس دیوانه روی استاد را بوسید با او دست داد خداحافظی کرد و از آنجا رفت.

شاگردان رازی دوباره سراغ استاد آمدند. ولی رازی دیگر حواسش آنجا نبود و جوابی به آنها نمی داد. با رسیدن استاد به خانه اش شاگردان خواستند بروند که رازی گفت: من حالم بد است باید دارویی برای درد من بسازید.

شاگردان برای کمک به استاد به خانه اش رفتند. رازی نام چندین رقم دارو را برد و از آنها خواست این داروها را با هم ترکیب کنند. یکی از شاگردان گفت:استاد این دارویی که شما از ما خواستید مگر دارویی نیست که برای درمان دیوانگان تجویز می کنید؟ رازی گفت:آفرین، درست فهمیدی؛ شاگرد گفت:ولی استاد، شما که دچار دیوانگی نشده اید. این دارو را برای کسی می خواهید؟

رازی گفت:آن دیوانه که در کوچه دیدیم، اصلاً به شما توجهی نکرد. انگار فقط با من کار داشت. او فقط از دیدن من خوشحال شد و خندید. حتماً او من را از همه شما به خودش شبیه تر دیده و فکر کرده فقط منم که حرفهای بی سروته او را درک می کنم که یک راست به سراغ من آمد. می خواهم از جنون کاملم جلوگیری کنم و قبل از اینکه کاملاً دیوانه بشوم شروع به مصرف دارو نمایم. .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
این خبر باعث سکته‌ی پدرم گردید و بیش از چند روز دوام نیاورد و چشم از دنیا فروبست. مادرم نیز در سوگ دختر و شوهرش گویایی خود را از دست داد. برادرانم نیز بی‌سرپرست و آواره شدند. 
من خود را به بیمارستان معرفی کردم و مدتی برای ترک اعتیاد بستری شدم. بعد از ترک، به خانه برگشتم. مادرم منزل مسکونی ما را فروخته بود و اکنون در یک منزل کوچک اجاره‌نشین هستیم. 
نفرین خدا بر این مواد لعنتی که همه چیز را از ما گرفت: پدر، مادر، خواهر، مال و مهم‌تر از همه، آبرو و حیثیت را. 
چیزی که زیاد آزارم می‌دهد، این است که اعضای خانواده و حتی فامیل‌ها به خواهر مرحومم ناسزا می‌گویند و او را باعث این همه بدبختی می‌دانند. در حالی که او کاملاً بی‌گناه بود و همه‌ی تقصیرها از من بود. من با خواهر و خانواده‌ام کاری کردم که اگر سنگسار شوم، باز هم کم است. 

عزیزان، این است عاقبت مواد مخدر و عاقبت دوستی با دوستان ناباب. این است عاقبت پیروی از نفس و شیطان. 
آری، مواد مخدر... ریشه‌ی هر چه شر و فساد است. چه خانه‌هایی را که ویران نکرده است! چه انسان‌های پاک و بی‌گناهی را که به دام نینداخته و آلوده نکرده است! و چه خانواده‌هایی را از هم نپاشیده است... 

عزیزان! خواهش می‌کنم کسی را حقیر نشمارید و به باد مسخره نگیرید. از سرگذشت من درس بگیرید و از خدا برای خود و خانواده‌ی خود نجات بخواهید. همچنین برای خواهرم دعای مغفرت و آمرزش بکنید. 
خدایا، خواهرم سارا را بیامرز و بر او رحم کن. (آمین)


پایان (آخرین قسمت و ختم داستان)

گرفته شده از کتاب: #کلیــد_اســرار (مجموعه ای از داستان های آموزنده و سودمند)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 #مسائل_نماز

برای عبور کردن از جلوی نمازگذار چقدر فاصله را باید رعایت کرد؟
آیا با عبور کردن از جلوی نمازگذار انسان گناهکار میشود یا خیر

الف: اگر جای دیگری جهت عبور کردن به جز گذشتن از جلوی نمازگذار وجود ندارد، پس به فاصله یک متر و نیم از جای سجده و دو و نیم متر از جای ایستادن میتواند از جلوی نمازگذار رد شود؛

ب: اگر کسی قصداً از جلوی نمازگذار رد شود، گنهکار میشود.

📚منبع:👇👇👇

1️⃣ الفتاوي التاتارخانية:
2️⃣ (الفتاوي التاتارخانية، کتاب الصلاة، الفصل التاسع في المار بين يدي المصلي، 2/285، ط: مکتبه فاروقيه)
3️⃣ کذا في أحسن الفتاوي، کتاب الصلاة، باب مفسدات الصلاة و المکروهات، 3/409، ط: سعيد کمپني)

حد گذشتن از جلو نمازگذار در مسجد و دیگر مکان چقدر است؟

👨‍💻 گذر کردن از جلوی کسی که نماز میخواند در مسجد کوچک یا مکان کوچک، حرام است مگر اینکه مانعی بین او و شما باشد. اگر مانعی مانند ستر (چیزی به اندازه حداقل یک گز شرعی عرض و حداقل به اندازه یک انگشت ضخامت) بین شما و نمازگزار وجود داشته باشد، عبور از جلوی آن مانع مجاز است، اما از بین ستر و نمازگزار عبور کردن جایز نیست.

در مورد مسجد بزرگ (حداقل چهل گز شرعی یا بزرگتر) یا مکان بزرگ یا میدان، عبور از جلوی نمازگزار به شرطی مجاز است که اگر نمازگزار نگاهش را به محل سجده خود بدوزد، شما را نبیند. این فاصله تقریباً تا سه صف جلوتر از محل ایستادن نمازگزار تخمین زده شده است. این تخمین برای میدان باز یا مکان بزرگ است و برای مسجد کوچک یا مکان محدود صدق نمیکند.

بنابراین، در مسجد کوچک یا مکان محدود، حتی اگر به اندازه تخمین ذکر شده فاصله داشته باشید، عبور درست نیست و بهتر است منتظر بمانید تا نمازگزار نماز خود را تمام کند. زیرا در حدیث شریف، در مورد عبور از جلوی نمازگزار، وعیدهای شدیدی آمده است.

بعنوان مثال، در مشکاة شریف آمده است:
"حضرت ابوجحیم رضی الله تعالیٰ عنہ روایت میکند که پیامبرﷺ فرمودند: کسی که از جلوی نمازگزار عبور میکند، اگر بداند چه مجازاتی دارد، بجای عبور از جلوی او، چهل [روز یا ماه یا سال] ایستادن را ترجیح میدهد." (صحیح بخاری و صحیح مسلم)

در تفسیر این حدیث، صاحب مظاهر حق علامه قطب الدین خان دہلوی رحمہ اللہ می‌نویسند:
"حضرت امام طحاوی در "مشکل الآثار" فرموده‌اند که منظور از چهل، چهل سال است نه چهل ماه یا چهل روز. و ایشان این موضوع را با حدیث حضرت ابوهریره رضی الله عنہ ثابت کرده‌اند که رسول اللهﷺ فرمودند: کسی که از جلوی برادرش در حالیکه او با پروردگارش مناجات میکند (یعنی نماز میخواند) میگذرد، اگر بداند چه گناهی میکند، ترجیح میدهد بجای عبور از جلوی او، صد سال در همان جا بایستد.

به هر حال! از این احادیث معلوم میشود که عبور از جلوی نمازگزار گناه بسیار بزرگی است و اهمیت آن به حدی است که اگر کسی بداند چه گناه بزرگی است و مجازات آن چقدر سخت است، ترجیح میدهد چهل سال یا طبق روایت حضرت ابوهریره رضی الله تعالیٰ عنہ، صد سال در جای خود بایستد به جای اینکه از جلوی نمازگزار عبور کند..

الدر المختار مع ردالمحتار:
" (أو) مروره (بين يديه) إلى حائط القبلة (في) بيت و (مسجد) صغير، فإنه كبقعة واحدة (مطلقاً) ..."الخ

قال ابن عابدين رحمه الله: " (قوله: في بيت) ظاهره ولو كبيراً. وفي القهستاني: وينبغي أن يدخل فيه أي في حكم المسجد الصغير الدار والبيت. (قوله: ومسجد صغير) هو أقل من ستين ذراعاً، وقيل: من أربعين، وهو المختار، كما أشار إليه في الجواهر، قهستاني". (1/634)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وفي تقريرات الرافعي:
"(قوله: ظاهره ولو كبيراً الخ) لكن ينبغي تقييده بالصغير، كماتقدم في الإمامة تقييد الدار بالصغيرة حيث لم يجعل قدر الصفين مانعاً من الاقتداء، بخلاف الكبيرة". (1/83)