الله رافراموش نکنید
904 subscribers
3.48K photos
10.6K videos
1.03K files
2.77K links
Download Telegram
پارت سی‌وهشتم رمان «وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد»

با سوره‌هایی که برای امید خونده بودم، حالش روز به روز بهتر می‌شد. فضای خونه‌مون رنگ آرامش گرفته بود. دیگه اون آدمِ عصبی و خسته‌ی چند ماه پیش نبود... مهربون‌تر شده بود، آروم‌تر. حالا چند ماهی می‌شد که حتی یک بار هم باهام تندی نکرده بود. دست بلند نکرده بود، صدای‌شو بالا نبرده بود.

هر چی از دستش برمی‌اومد، با عشق انجام می‌داد.

تو دل خودم می‌گفتم:
«اللهم لك الحمد کما ینبغی لجلال وجهك و لعظیم سلطانك»
خدایا شکرت...

تصمیم گرفتیم بریم دکتر. شاید دیگه وقتش بود برای داشتن فرزند تلاش کنیم. امیدم آروم‌آروم به این فکر افتاده بود که پدر بشه... چه رؤیای زیبایی!

من هم، هر عصر جمعه، می‌نشستم زیر بارون‌های ریز بهاری، سجاده‌م رو پهن می‌کردم و با دل شکسته، نماز می‌خوندم.
نماز تهجد، نماز حاجت، دعا...
اما...
هنوز هم دعاهام مستجاب نمی‌شد.

گاهی رو به آسمون می‌گفتم:
ـ خدایا مگه من چی کار کردم؟ چرا نمی‌شنوی؟ چرا بچه نمی‌دی؟ نکنه گناهی ازم سر زده که نمی‌دونم؟ نکنه یه جای کارم میلنگه؟

اما یه آیه مدام تو گوشم نجوا می‌کرد:
«وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ»
چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، ولی آن چیز برایتان خیر باشد...

با خودم می‌گفتم شاید وقتش نرسیده. شاید قراره یه معجزه توی زمان خاصی اتفاق بیفته. فقط باید ادامه بدم...

الحمدلله، حداقل مشکلات زندگی‌مون کمتر شده بود. خدا درِ رحمت رو از یه‌جای دیگه بهمون نشون داده بود. چون مستأجر بودیم، هر سال باید خونه عوض می‌کردیم. ولی امسال، یه خونه‌ی نوساز توی روستا پیدا کردیم... بزرگ، تمیز و خوش‌ساخت. فقط یه مشکل داشت: آب و برق هنوز نیومده بود. برای همین ارزون بود، ولی ما پذیرفتیم.

اسباب‌کشی کردیم و تصمیم گرفتیم زندگی‌مون رو از نو بسازیم، با نیتی تازه، دلی تازه، و ایمانی تازه.
همون روزهای اول امید نشست روبه‌روی من و گفت:

ـ یسرا، بسه دیگه... این همه معصیت و بی‌راهه... وقتشه عوض بشم.

و شد. واقعاً تغییر کرد.
دیگه سمت خونه‌ی مادرش نمی‌رفت. دیگه پای دوستای بد وسط نبود. دیگه بوی شب‌نشینی نمی‌اومد. همه‌چی کم‌کم بوی بهشت می‌گرفت.

با هم می‌رفتیم بیرون، جاهای تفریحی، پارک، کوه، حتی زیارت. یه زندگی معمولی، ولی با دلی که به نور قرآن بسته بودیم.

منم تو کلاس‌های آنلاین حفظ قرآن، پیشرفت زیادی کرده بودم. کلی شاگرد داشتم، هرکدوم دلسوزتر و مشتاق‌تر از اون یکی.
ماشاءالله، درس می‌خوندن، تلاوت می‌کردن، قلب‌هامون با هم گره خورده بود.
اون‌قدر خوب پیش رفته بودم که امسال، باز هم از طرف موسسه‌مون، به عنوان بهترین مربی قرآن انتخاب شدم. قرار بود مدیر موسسه مدرک «مربی نمونه سال» رو بهم بده.

درس‌هامم خوب بود. هر روز به خودم می‌گفتم:
«وَفِي ذَٰلِكَ فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنَافِسُونَ»
در این میدان باید رقابت کرد...

زندگی هنوز هم سختی‌هایی داشت، اما سختی‌ها وقتی با قرآن همراه بشن، شیرین می‌شن...

إن‌شاءالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت سی‌ونهم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد

سه ماه بعد...

هوا سوز بدی داشت. خونه کنار کوه و دشت بود و سرمای استخون‌سوزش دل هر کسی رو می‌لرزوند. گاز نداشتیم. فقط یه هیتر کوچیک بود که اونم بیشتر از اینکه گرم کنه، دلخوشی می‌داد. دستام از شدت سرما یخ کرده بودن، پاهام کرخت بودن و مفصل‌هام تیر می‌کشیدن. اما باز با خودم می‌گفتم:
«بعد از هر سختی، آسانی‌ست...»
و به قول خداوند، همین امیدو داشتم.

گاز کپسول تموم شده بود، هیتر هم از کار افتاده بود. گرسنگی از یه طرف فشار می‌آورد، سرما از یه طرف. بدنم بی‌رمق شده بود و دستام از ضعف می‌لرزیدن. چشم‌به‌راه امید بودم. گفتم حتماً که می‌دونه، با خودش چیزی میاره.

ساعت حدود ده شب بود که صدای موتور امید توی کوچه پیچید. با دل‌نگرانی دویدم در رو باز کردم. چشمم افتاد به دستاش… اما هیچی نیاورده بود.

– یسرا: «امید...»
– امید: «جونم؟»
– یسرا (با صدای لرزون): «تو که می‌دونستی گاز نداریم... می‌دونستی چیزی برای خوردن نیست... چرا چیزی نیاوردی؟ از دیروز هیچی نخوردم، حالم داره بد می‌شه...»

امید با تعجب و ناراحتی گفت:
– «ای وای یسرا، به خدا یادم رفت! صبر کن الان می‌رم برات یه چیزی می‌گیرم...»
و با همون عجله سوار موتور شد و رفت.

یک ساعت بعد برگشت. دستاش پر بود از خوراکی. انگار دنیا رو بهم داده باشن! سریع سفره رو انداختم و هر چی آورده بود، با اشتها شروع کردم به خوردن. احساس می‌کردم دوباره جون گرفتم. امید فقط نگاهم می‌کرد و لبخند می‌زد.

– یسرا (با دهانی پر): «چرا بهم می‌خندی؟ آدم از گرسنگی داره می‌میره، خنده داره؟!»
– امید (با خنده بلند): «یه جوری غذا می‌خوری انگار چند ساله هیچی نخوردی، تپلی من! چقدر چاق شدی، چاقولوی خانم!»

چشم‌هامو ریز کردم و گفتم:
– «چی می‌گی تو؟! من اصلاً هم چاق نیستم! تازه، خیلی هم خوش‌اندامم. می‌خوای بخوا، نمی‌خوای نخواه!»

– امید (شوخی‌کنان): «نه دیگه، اینطوری نمیشه! زن منی، باید یه کم رژیم بگیری فسقلی خانم!»

– یسرا: «اهههه! نگو فسقلی! من الان بیست سالمه. دیگه بچه نیستم!»
– امید (با لبخند شیرین): «ولی من که از سیزده‌سالگی بزرگت کردم... هر چقدر هم بزرگ بشی، برای من همون فسقلی دوست‌داشتنی می‌مونی!»

لحظه‌ای سکوت شد. نگاهش پر از مهربونی بود.

– امید: «راستی فردا جمعه‌ست. می‌خوای ببرمت یه جای قشنگ؟ یه پیک‌نیک، کلی خوراکی، کلی خنده...»
– یسرا (با ذوق): «آره بخدا! دلم لک زده برای یه تفریح. بریم تخت جمشید... یا حتی پارک نماز! اون‌جا هم خیلی قشنگه...»

– امید (با لبخند): «هر جا تو بخوای، می‌برمت فسقلی خانم...»


ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🏏🏏🏏🏏🏏🏏🏏🏏
🤿🤿🤿🤿
🏏🏏
🤿
💁‍♂#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
قسمت اول

من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم….
توی خانواده ی پنج نفره بدنیا اومدم و بزرگ شدم..مامان و بابا توی زمان خودشون هر دو قد بلند و خوش هیکل و توی چشم بودند.انگار ژن خوب رو خانواده ی ما داشت مامان ۱۷۵و بابا ۱۹۰به بالا،هیکل بابا بدون ورزش و بدنسازی ،ورزیده و عضلانی با شکم سیکس بک.هنوز هم با داشتن سن نزدیک به ۷۰سال توی رده ی سنی خودش بهترینه…مامان هم خوش هیکل و باربی بود هر چند الان کمی شکسته و استخوانی شده،یه برادر دارم که بچه ی اول و تقریبا ۱۵ سال از من بزرگتره و ازدواج کرده و یه دختر و پسر داره.یه آبجی هم دارم که ۲سال از داداش کوچیکتر و ۱۳سال از من بزرگ‌تره.ابجی هم ازدواج و سه تا پسر داره…در حقیقت از وقتی که یادم میاد مامان و بابا نوه داشتند..به گفته ی مامان منو ناخواسته بارداره شده بود اما عزیز خانواده بودم و همه دوستم داشتند..بچه ایی بشدت شیطون و شلوغ بودم و هر روز یه شری به پا میکردم…توی مدرسه معلمها از دستم عاجز شده و چند بار تصمیم به اخراجم گرفته بودنداصلا درس نمیخوندم و فقط برای وقت گذرانی و شلوغ کاری مدرسه میرفتم….

یادمه وقتی کلاس پنجم ابتدایی بودم یه روز صبح ساعت ۷به قصد خریدخوراکی مدرسه از مامان پول گرفتم و دویدم بیرون…مامان بلند صدام کرد و گفت:معین…صبر کن،صبحونه نخوردی؟گفتم:گشته ام نیست…مامان گفت:وایستا،،پول بیشتری بدم تا از مغازه شیر و کیک بخری و تو راه بخوری..خوشحال برگشتم و گفتم:باشه.زود پولو بده که دیر شدمامان کنجکاو ،،اول ساعت رو نگاه کرد و بعدش به چشمام زل زد و گفت:ساعت هفت هم نشده،.فاصله ی مدرسه ات هم یه کوچه بیشتر نیست الان بری پشت در مدرسه میمونی..گفتم: میخواهم زود برم..مامان با اخم ریزی گفت:چطور شده؟هر روز با اردنگی بیدار میشدی ،امروز چه خبره؟؟نکنه حلوا پخش می‌کنند..گفتم:نه مامان.،نزدیک عیده،یا معلمها کار دارند و نمیاند مدرسه یا بچه ها غایبند..مامان چشم‌های درشتشو ریز کرد و اومد جلوتر و گفت:اونوقت تو که همیشه از مدرسه بیزار بودی چرا امروز کله ی سحر راه افتادی..با شیطنت گفتم:میخواهم با دوستام بازی کنم..مامان با لبخند گفت:اهااااا …اصلا هم دروغ نمیگی!…دماغت هم دراز نشده….عه عه داره دماغ دراز میشه هااا…دستی به بینی ام کشیدم و با مسخره بازی گفتم:دروغ نگفتم….میخواهم بازی کنم….

مامان اهاااای بلندی گفت و ادامه داد:توی بازی کردنت شکی نیست.،فقط نمی‌دونم چی بازی میخواهی بکنی،،،خدا رحم کنه..با عجله گفتم:زود باش مامان،.ساعت هفت شد و من هنوز خونه ام..خیلی حرف زدم و یهو گشنه ام شد.یه لقمه نون و پنیر هم برام بگیر،مامان با عجله و خوشحال هم پول رو داد و هم لقمه رو…تا لقمه رو گرفتم با دندونم یه گاز گنده ازش کندم و با دهن پر ازش خداحافظی کردم و دویدم بیرونخیلی ذوق داشتم آخه یه هفته دیگه چهارشنبه سوری بود و میخواستم ترقه ی کبریتی بخرم و توی مدرسه جلوی پای معلمها و بچه ها بترکونه…مستقیم بسمت بقالی اقامراد دویدم..کوچه خلوت بود آخه هنوز مونده بود تا مدرسه باز و بچهه ها بیاند مدرسه،نفس زنان داخل بقالی شدم و گفتم:سلام اقا مرادده بسته کبریتی میخواهم…اقامراد از پشت وسایلی که روی یخچال جمع کرده بود، بیرون اومد و گفت:عه تویی پسره…مگه توی مدرسه اجازه میدند کبریتی ببری؟گفتم:میزارم توی کیفم،.کسی نمیبینه،اقامراد سرشو تکون داد و گفت:ده بسته زیاد نیست؟پولشو داری؟پول رو از جیبم در آوردم و گذاشتپ روی ترازو و گفتم:بفرمایید…..

اقا مراد ترقه هارو داخل یه مشماع گذاشت و داد به من،.سریع توی کیفم جاساز کردم و با تمام قدرت دویدم بسمت مدرسه…در واقع میخواستم زودتر از بچه هایی که مامور انتظامات بودند برسم تا کیفمو نگردندوقتی رسیدم جلوی در مدرسه،،اول داخل حیاط روبررسی کردم و دیدم ۴-۵ نفری از بچه ها اومدند.سریع خودمو رسوندم سرویس مدرسه و مثل یه گربه از دیوار آجریش بالا رفتم و مشباع خریدمو گذاشتم روی پشت بام سرویس بهداشتی و پریدم پایین،اطراف رو نگاهی انداختم و رفتم پیش بچه ها،خیلی هیجان داشتم و دلم میخواست زودتر بریم داخل کلاس و بعدش زنگ تفریح بشه.نقشه هایی داشتم،،خلاصه بخیر گذشت و رفتیم توی کلاس..قضیه ی ترقه ها رو به‌چند تا از دوستای صمیمیم گفتم و قرار شد زنگ تفریح چند نفره و از نقاط مختلف حیاط اونارو پرت کنیم تا ناظم متوجه نشه که عامل اصلی اون صداها کیه..زنگ تفریح زد شد و دو تا پا داشتیم دو تا دیگه قرض کردیم و بسمت سرویس دویدیم…معمولا زنگهای تفریح بقدری شلوغ میشد که بچه هارو هل میدادیم تا یه مسیری رو حرکت کنیم…راستش مدرسه ی ما یه خونه ی قدیمی بزرگ بود.هر چند تعداد اتاقها که کلاسهای ما محسوب میشد به اندازه کافی بود اما حیاطش گنجایش تعداد بچه هارو نداشت ،،مخصوصا که وسط حیاط با حوض بزرگی اشغال شده بود…..

#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🤿
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
قسمت دوم

مشخص بود که سرویس بهداشت‌ها رو بتازگی ساختند چون نوساز و تمیز بود..باغچه و درخت هم داشت که مانع به صف شدن منظم بچه های کلاس سوم و چهارم میشد..خلاصه میدونستم که توی هیاهو و تراکم جمعیت بچه ها کسی منو نمیبینه ،،،با خیال راحت و بدون استرس رفتم پشت بام و مشباع رو برداشتم..به هر کدوم از بچه ها یه بسته دادم و هر کدوم رو به یه قسمت حیاط فرستادم..وقتی بچه ها توی جایگاه خودشون مستقر شدند با علامت من ترقه رو همزمان روشن کردیم و جلوی پای بچه ها پرت کردیم…وای که چقدر ذوق داشتم و با انرژی بالا ،شروع به خندیدن و قهقهه زدن کردم..به بچه ها گفته بودم که قبل از رسیدن اقای ناظم پشت سر هم ترقه هارو پرت کنیم و زودتر از همه بریم سمت ورودی ساختمون تا به ما شک نکنند..همین نقشه رو پیش رفتیم، اقای ناظم با شنیدن صدای ترقه ها ،خط کش بدست از اتاقش یا همون دفتر معلمها اومد بیرون و با عصبانیت پشت بلندگو گفت:کار کی بودد؟خودش بیاد جلو وگرنه من میدونم و اون،،یه کم ترس افتاد توی دلم چون هنوز ۴بسته ی پر، توی جیبم داشتم .البته میتونستم یه گوشه پرت کنم ولی از دلم نیومد،،کلی پول پاش داده بودم….

البته میتونستم یه گوشه پرت کنم ولی از دلم نیومد،،کلی پول پاش داده بودم،یهو جرقه ایی به مغزم خطور کرد و سریع یکی از ترقه هارو از جعبه در اوردم و روشنش کردم و به همون حالت روشن گذاشتم داخل جعبه و پرت کردم سمت باغچه،صدایی عجیبی تولید شد و همه ی نگاهها به اون سمت برگشت…مسیر حرکت من تقریبا خلوت شده بود که شیطون وسوسه ام کرد و دوباره همون کار رو تکرار کردم و این بار بسمت پله هایی که معلمها از اونجا رفت و امد میکردند با قدرت پرت کردم…یه لحظه صدای ترقه ها با صدای جیغ خانم معلم (معلم کلاس اول) یکی شد..با وحشت بهش نگاه کردم و ترقه های باقیمانده رو از جیبم در اوردم و روی سر بچه ها انداختم تا هیچ ردی توی دست من نمونه..وقتی خیالم راحت شد به پله ها نگاه کردم و چشمم به خانم معلم خورد و دیدم کف حیاط افتاده…….نکته :اینکه دارم با جزئیات تعریف میکنم نه بچگانه است و نه الکی و بی هدف،،،اگه صبور باشید حتما متوجه میشد که چرا این اتفاقات رو تعریف میکنم،،،،میخواهم خانواده ها در جریان رفت و امد بچه هاشون باشند،،،،از اتفاقاتی که توی مسیر مدرسه میفته با خبر بشند…..میخواهم نوجوونایی که سرگذشتمو میخونند بدونند در برخورد با همچین مواردی چیکار کنند...

با افتادن خانم معلم همه ی توجه ها از ترقه بسمت اون برگشت…،انگار از ترس صدای ترقه ،چادرش زیر پاش گیر میکنه و از پله ی سوم سر میخوره پایین،اقا ناظم و معلمهای دیگه دویدند بالاسرش،خداروشکر طوری نشده بود چون زود از زمین بلند شد و چادرشو تکون داد و وانمود کرد اتفاقی نیفتاده…حس کردم خانم معلم فهمیده بود که پرتاب ترقه کار منه ،،آخه سعی میکرد اصلا به من نگاه نکنه تا اقای ناظم شکش به من نره…خانم معلم از کارم چشم پوشی کرد تا بلکه از شیطونیهام دست بردارم ،درسته که دلم براش سوخت ولی از کارم پشیمون نبودم و دنبال شیطنتهای بزرگتر میگشتم…اون روز توی مدرسه لو نرفتم و تنبیه نشدم اما اون جرقه ی فکری باعث شد بعدازظهر که با دوستام توی محله جلوی پای عابرا ترقه مینداختیم یه فکر بزرگتر به ذهنم برسه.دلم میخواست دل و جرأتم از همه بیشتر باشه و به رخ بچه محله هام بکشم..برای اینکه فکرمو عملی کنم باید یه کم به بچه ها و دوستام زور میگفتم و ترقه هاشونو میگرفتم..همین کار رو کردم و با قلدری تمام از هر کدوم یکی دو بسته ترقه کبریتی گرفتم و رفتم خونه،..مامان تنها بود و داشت شام میپخت..

خودمو به مظلومیت زدم و به مامان گفتم:مامان..!خیلی گشنمه.شام کی اماده میشه؟مامان گفت:تا شام خیلی مونده،.بیا برات لقمه بگیرم،گفتم:نه لقمه نمیخواهم،میشه پول بدی شیر و کیک بگیرم،مامان گفت:برو بردار،.توی کیفمه.،در اوج خوشحالی، خودمو پرت کردم روی کیف و مبلغ شیر وکیک رو برداشتم،.دلم میخواست پول بیشتری بردارم،،اما نه بدون اجازه ،، رو همین حساب گفتم:مامان…میخواهم دو تا بخرم،مامان لبهاشو محکم بهم فشرد و تایید وار گفت:برردارر.دو تا بخر،.فقط خودت بخوری هاااا،،یه وقت ندی به اون نوچه هات،.همش بخاطر پول و خوراکیهات دنبالت هستند…گردنمو خم کردم و با لبخند گفتم:نهههه به اونا نمیدم..شاد و شنگول از خونه زدم بیرون و دویدم بقالی اقا مراد و ده بسته ترقه کبریتی خریدم و یواشکی بردم خونه و بدون اینکه مامان متوجه بشه رفتم راه پله پشت بوم ،اونجا تمام ترقه هارو از کاغذش خالی کردم و تقریبا یک مشت باروت بدست اوردم.همه رو مثل یه نارنجک درست و یکیشو بعنوان فیتیله استفاده کردم،بچه بودم و به من کسی نارنجک دست ساز نمیفروخت برای همین خودم ساختم و مخفیش کردم...

#ادامه_دارد..(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانواده‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین  زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال می‌فرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آن‌ها تا برپا ایستاده‌اند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آن‌ها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما این‌گونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمت‌ها را به‌جای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان  همچون سال‌های گذشته مدتی قبل از عید قربان   فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم می‌توانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهره‌مند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین  زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚توریست و تسویه حساب بدهکارها..

در شهری توریستی در گوشه ای از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمبنای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند و پولی در بساط هیچکس نیست، ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود.

او وارد تنها هتلی که در این شهر ساحلی است می شود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را روی پیشخوان هتل می گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.

صاحب هتل اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد. قصاب اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و با عجله سراغ دامداری می رود و بدهی خود را به او می پردازد.

دامدار، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام که از او برای گوسفندانش یونجه و جو خرید کرده می دهد.

یونجه فروش برای پرداخت بدهی خود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب به شهرداری می برد و بابت عوارض ساخت و سازی که انجام داده به شهرداری می پردازد.

حسابدار شهرداری اسکناس را با شتاب به هتل می آورد. زیرا شهرداری به صاحب هتل بدهکار بود و هنگامی که چند کارمند و بازرس از پایتخت به شهرداری این شهر آمده بودند یک شب در این هتل اقامت کرده بودند.

حالا دوباره هتل دار اسکناس را روی پیشخوان خود دارد. در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمی گردد و اسکناس ۱۰۰ یوروئی خود را برمی دارد و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: دوم

اشک از چشمانش فرو چکید، نگاهش را از چهرهٔ سرد مادر کند و به‌ سوی مادربزرگش دوخت که آن‌ سوتر، بر قالین زانو زده و به یک نقطه خیره مانده بود. چشمان کم‌ سویش اشک‌ بار بود، و دستان پیرش بر زانوانش می‌ لرزید.
بهار، با صدایی گرفته، پرسید بی بی فهیمه مادرم را چی شده؟ چرا هر قدر صدایش میزنم بیدار نمیشود؟
بی بی آهی کشید، گویی تمام عمر را یکباره از سینه بیرون میداد. لب‌ هایش باز شد که چیزی بگوید، اما صدای پای سنگینی فضای خانه را برید.
دروازه باز شد و مامای کلان بهار با چشمان سرخ و ابروان درهم، به داخل آمد. به سوی زن‌ های نشسته خیره شد و گفت من به مأمورین پولیس اطلاع می‌ دهم. این قضیه باید روشن شود. جسد باید به طب عدلی سپرده شود. من شک دارم این حادثه خودکشی است این بوی قتل می‌ دهد!
همهمه‌ ای در خانه پیچید. زن‌ ها یکدیگر را نگاه کردند. لحظه‌ ای بعد بی بی از جا برخاست، چادرش را روی سر درست کرد مقابل پسرش ایستاده شد و با صدایی محکم اما غم‌ زده گفت من نیز دل خوشی از شوهر نسترن ندارم. ولی تا جایی که او را می شناسم آدمی نیست که دستش به این جنایت آلوده باشد. آنهم زن خودش را، مادر اولادش را به قتل برساند مطمین هستم نسترن، به اختیار خودش، این راه را برگزید و خودش را از ما گرفت.
لحظه‌ ای مکث کرد، بعد نگاهی نافذ در چشمان او انداخت و گفت شمس پسرم اگر پای پولیس را به این خانه بکشانید، نام و ننگ ما در میان کوچه و بازار خواهد پیچید. ما مردمانی هستیم که با آبرو زندگی کرده ایم، با نام نیک یاد شده ایم، اگر مردم بفهمند که خواهرت خودکشی کرده است رسوا می شویم مردم هزار سوال میکنند بعد ما چی جوابی داریم که برای شان بدهیم؟ من در آن دنیا در برابر پدرت چه خواهم گفت؟ چه پاسخی خواهم داشت زمانی‌ که بپرسد چرا گذاشتم خشم پسرانم از داماد، سبب بدنامی خانواده ما شد؟ بگذارید نسترن در خاموشی بی‌ صدا دفن شود، دخترم دیگر فوت کرده حالا هر کاری کنیم او برنمی گردد پس این موضوع را بزرگ نسازید.
بهار، در سکوتی آمیخته با شوک، با دقت به گفتگوی پرتنش میان مادربزرگ و مامایش گوش سپرده بود. کلمات، آهسته و سنگین بر جانش فرو می‌ نشست. اندکی بعد، زیر لب زمزمه کرد مادرم خودکشی کرده؟
چشمانش را بست. در پسِ پلک‌ های خسته‌ اش، خاطرات شب گذشته همچون پرده‌ ای از رؤیای غمگین، جان گرفتند. برخلاف همیشه، مادرش آن شب چهره‌ ای آرام داشت؛ لباس تمیز و مرتب به تن کرده بود و لبخندی کمرنگ اما صادقانه بر لب داشت.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فردا شب ان شاءالله
نظریه نامحبوب:

🥀اینستاگرام از مخرب‌ترین چیزهایی هست که آدم می‌تونه ازش استفاده کنه.
صبح تا شب روایت‌های غیرواقعیِ مردم از زندگی‌هاشون رو می‌بینی ، و به‌ طرزِ فاجعه‌ آمیزی ازشون الگو می‌گیری و به‌ قدری در توهم غرق می‌شی که اصلاً یادت می‌ره خودت کی هستی ، چی هستی ، کجا هستی ، باید چیکار کنی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوسی وهفت وصدوسی وهشت
📖سرگذشت کوثر
به خداعشقم من دارم همه تلاشمو میکنم تو به اون چیزی که حقته برسی وگرنه من میخوام چیکارمن که دارم میرم معلوم نیست که زنده بمونم یاشهیدبشم ولی توباید به حقت برسی همه چه حق توئه اون‌ها هم اندازه حقشون برمی‌دارن نه بیشتر نه کمتر
اوناهیچ کاری درحق پدرومادرمون نکردن هیچکاری فقط اومدن خوردن وخوابیدن از تو هم بیگاری کشیدن خودت که گذشته رو فراموش نکردی گفتم نه فراموش نکردم ولی اگه نفرینشون پشت سرماباشه چی بیا عادلانه تقسیم کنیم به خدا عادلانه تقسیم کنیم خیلی بهتره شایداینها هم دستشون تنگه احتیاج دارن گفت همونطورکه اون‌ها زندگی من براشون مهم نبودمنم زندگیشون برای مهم نیستش دیدی که چه جوری باما برخوردکردن انگارکه من وتو زدیم مادرم روکشتیم این دوتاازاول همیشه زبونشون درازبودهمیشه به همه زورمیگفتن مخصوصابه من بدبخت که برادرشون بودم هم زورگفتن وتوسرم زدن مامانم هم همیشه ازاین دوتادفاع کرده الان وقتشه من ازحق خودم وزن وبچه خودم دفاع کنم فاطمه باپدرش هم نظر بود گفت مامان اجازه بده همه چی طبق قانون پیش بره دلت برای هیچکس نسوزه دلت فقط واسه خودمون بسوزه ازت خواهش میکنم خودمم نمی دونستم بایدچیکار کنم استرس وحشتناکی گرفته بودم همش ترس اینو داشتم که یه موقع مارانفرین کنن ازوقتی که بچه‌ها مرده بودن همیشه ترس اینوداشتم که ازمن کسی ناراضی باشه ولی مرادفاطمه نظرشون یه چیزدیگه بودمراد بهم گفت همه چی روبسپار دست من نمی‌تونن که ما رواذیت کنن نمیتونن به زورازماچیزی روبگیرن گفتم تو می‌خوای چیکارکنی گفت من میخوام هرجور شده این خونه رونگه دارم واسه خودمون خونه خیلی بهتره تا زمین دوسه تازمین هستش یکیشو میدم به ایناسهمشونو ازخونه میخرم بقیه‌شم درست حسابی تقسیم کنیم دوتایکی گفتم پس جوری تقسیم کن که عادلانه باشه گفت خیالت راحت عادلانه تقسیم میکنم مراددیگه اجازه ندادکه خواهرش بیان اون خونه خودش میرفت پیششون وباهاشون حرف میزد
خودش تک وتنها با فاطمه میرفت میگفت فاطمه عاقله باسواده نمیذاره کسی سرمن کلاه بذاره ومنوحنانه ویاسین ویونس تنها میموندیم گاهی یونس سرم غرمیزد
که پس کی میخوایم بریم سه روزبعد اومدنمون بالاخره خواهرهابابرادرشون به توافق رسیدن واون خونه یک زمین و یک نصف زمین دیگه سهم مرادشدمن راضی بودم اگه حتی اونارم به مانمیدادن بازم من راضی بودم گرچه رقیه اومدخونمونو به من گفتش که من راضی نیستم بازسهم ماکمه ازش پرسیدم مگه سهمتون ناعادلانه تقسیم شده مگه دوتایکی تقسیم نشده گفت چرادوتایکی تقسیم شده ولی من وخواهرم انتظارسهم مساوی داشتیم به هرحال هردوتاخواهر بیشتر نیستیم بایه برادروسهممونم مساوی بابرادرمون بایدتقسیم میشدماهم بچه‌های بابامون هستیم گفتم درسته ولی خب مقصرمن نیستم مراداینجوری دلش میخواست منم هیچ کاری نمیتونم بکنم گفت اتفاقاًتومیتونستی همه کاربکنی این زنه که شوهر روبه جون خونوادش میندازه
شایدتوکاری نکرده باشی ولی فاطمه قشنگ هرچی میگفت باباش اجرامی‌کرد فقط فاطمه هی مدام توگوش باباش میخوندمن که راضی نبودم ببینم فاطمه خودش موقع تقسیم ارث پدرشوهرش هم همین کارهارامیتونه بکنه گفتم دختر من الان چندسال خونواده
شوهرش افتادن گردنش خرج اونهاراهم دارن میدن توکجای کاری گفتم رقیه راضی باش چون مادرتون چندسال گردن من وبچه هام بودگفت شماهاکه به آرزوتون رسیدین خونه مال شماهاشددیگه چه حرفی دارین من که اصلاً دیگه دلم نمیخوادمرادروببینم گفتم مراد داره میره جبهه براش آرزوی سلامتی کن شایددیگه مرادروندیدی ازش کینه به دل نگیر برادرخیلی خوبی براتون بودگفت تازه داره میره جنگ این همه داره حرص مال دنیا رومیزنه اگه جنگ نمی‌رفت چه خاکی تو سرش میخواست بریزه به هرحال ممکن هست مرادو ببخشم ممکنم نبخشیم این بستگی به شوهرامون داره اونااصلاً از
مرادراضی نیستندخیلی ازدستش ناراحتم خیلی ازش ناراضین امیدوارم که ببخشنش
ومرادروحلال کنندبهتره قبل ازاینکه برین ازمرادبخوای بیادازشوهرامون حلالیت بگیره خندیدم گفتم ازکی تاحالا شوهرای
شمابایدمرادوحلال کنن حرفهای خنده دار نزن لطفارقیه داشت وقتی ازخونه میرفت بیرون گفت راستی یه چیزی میخواستم بهت بگم یه سربه بابات بزن گفتم چطورمگه مگه برای بابام اتفاقی افتاده گفت نه خداراشکر زنده است ولی تورختخواب افتاده برویه سر بهش بزن مثل اینکه زیادحالش خوب نیست نمی‌دونم چشه ولی حالش خوب نیست ازوقتی که تب مالت گرفت دیگه حالش خوب نشدیه سربزن هرچی هست تودخترشی
خواهربرادرای تنیت که هیچ وقت سری بهش نمی‌زنند بابابات خیلی وقته قهرن ازش تشکر کردم گفتم مرسی که خبرم کردی اون شب بچه‌هاروبه دست مرادسپردم گفتم میخوام برم بابامو ببینم گفت میخوای باهات بیام گفتم نه میخوام تنها برم فکرنکنم که زناش ازدیدن توخوشحال بشن منم به زورمیخوان تحمل کنن یه خورده نون پختمو به دیدن بابام رفتم وجیهه خانوم تا من رو دید اخمهاش توهم رفت
اگه الان ناراحتی، غصه داری، نگرانی، فکرت مشغوله ولی داری سخت تلاش میکنی و میجنگی مطمئن باش آخرش خوب میشه، قشنگ میشه، روشن میشه، زیبا میشه...
به قول مولانا:
«اگه ابرها گریه نمی‌کردن، جنگل ها نمی‌خندیدن!»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍀نفس وشیطان🍀
✍🏻مولاناعبیدالله افروخته حفظه الله:
👌🏻برای انسان دونوع دشمن وجود دارد
1⃣دشمن درونی
2⃣دشمن برونی
↩️دشمن درونے انسان نفس اوست
↩️ودشمن بیرونے او شیطان است
▪️کدامیک خطرناکتراست؟
☑️نفس از شیطان #خطرناکتر است چرا که نفس در درون شخص است وشیطان در بیرون وجود شخص،نفس انسان مانند یک #جاسوس براے شیطان عمل میکند وپر واضح است تا جاسوس خبر رسانے نکند دشمن بیرونے نمیتواند حمله بکند
پس با #اصلاح نفس شیطان نمیتواند به شخص ضرر برساند
و #اصلاح نفس با #ذکر الهے امکان پذیر است
▪️برای دفع هجوم وسواس نفسانے کثرت لاحول مؤثر است
[وبراے دفع هجوم وسواس شیطانے خواند اعوذبالله... مفید است]



کانال گلزار اولیاء بر مسلک حضرات دیوبندی

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قتل #قاتل_دفاع
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
سلام‌و علیکم
آیا شخصی که بخاطر دفاع از خود را نفر را بکشد چی حکم دارد ؟

💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و العاقبة للمتقين والصلاة و السلام علي محمد و علي آله و اصحابه اجمعين:

انسان برای نجات جان خود، هر راهی را می‌تواند در پیش گیرد و اگر در این تلاش، قاتل کشته شود، سائل گناهکار نخواهد بود. همچنین لازم به ذکر است که اگر قاتل پس از اقدام به قتل، از این عمل منصرف شود و از انجام آن صرف‌نظر کند، در این صورت، پس از پایان اقدام به قتل، برای این شخص جایز نیست که آن شخص را بکشد.


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖

فتاوی شامی میں ہے:

"(ويجب قتل من شهر سيفا على المسلمين) يعني في الحال كما نص عليه ابن الكمال حيث غير عبارة الوقاية فقال: ويجب دفع من شهر سيفا على المسلمين ولو بقتله إن لم يمكن دفع ضرره إلا به صرح به في الكفاية: أي لأنه من باب دفع الصائل صرح به الشمني وغيره، ويأتي ما يؤيده (ولا شيء بقتله) بخلاف الحمل الصائل. (ولا) يقتل (من شهر سلاحا على رجل ليلا أو نهارا في مصر أو غيره أو شهر عليه عصا ليلا في مصر أو نهارا في غيره فقتله المشهور عليه)

(قوله صرح به في الكفاية) ليس هذا في عبارة ابن الكمال. وعبارة الكفاية أي إنما يجب القتل؛ لأن دفع الضرر واجب اهـ.وفي المعراج: معنى الوجوب وجوب دفع الضرر لا أن يكون عين القتل واجبا

(قوله على رجل) أي قاصدا قتله بدلالة الحال لا مزاحا ولعبا أفاده الزيلعي في الطلاق، وأفاد بهذه المسألة أن الواحد كالمسلمين."

(کتاب الجنایات، فصل فی ما یوجب القود ج نمبر ۶ ص نمبر ۵۴۵،ایچ ایم سعید)
فتوی نمبر : 144405100097
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
2 /ذی الحجه/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وعلیکم السلام ورحمت الله _


#سوال_کاربر: السلام عليكم ورحمة الله وبركاته
آیا در نماز چطور نیت کرده میشه
نیت را به زبان کرده میشه
یا نیت  به قلب  میشه
همو را به دلیل ارسال کنید


#الجواب_باسم_ملهم_الصواب:


نیت کردن یکی از شروط و فرائض نماز میباشد و بدون نیت نماز صحیح نمی گردد ـ

و اصل نیت در قلب میباشد و شخص در قلبش نیت و اراده کند که چی نوع نمازی را در چی وقت می خواند ـ
اما گفتن نیت به زبان بخاطر استحضار قلب و اطمینان بخشیدن قلب باشد می توان با زبان نیز نیت نبود و عده ای از علماء انرا مستحب گفته اند و اگر کسی نیت را به زبان نگفت بلا شک نمازش صحیح میباشد ـ

#منابع_وادله:

فی بدائع الصنائع :

النِّيَّةُ وَإِنَّهَا شَرْطُ صِحَّةِ الشُّرُوعِ فِي الصَّلَاةِ؛ لِأَنَّ الصَّلَاةَ عِبَادَةٌ، وَالْعِبَادَةُ إخْلَاصُ الْعَمَلِ بِكُلِّيَّتِهِ لِلَّهِ تَعَالَى، قَالَ اللَّهُ تَعَالَى: 
{وَمَا أُمِرُوا إلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ}، وَالْإِخْلَاصُ لَا يَحْصُلُ بِدُونِ النِّيَّةِ.
وَقَالَ النَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ: «لَا عَمَلَ لِمَنْ لَا نِيَّةَ لَهُ».
وَقَالَ: «الْأَعْمَالُ بِالنِّيَّاتِ وَلِكُلِّ امْرِئٍ مَا نَوَى»، وَالْكَلَامُ فِي النِّيَّةِ فِي ثَلَاثِ مَوَاضِعَ: أَحَدُهَا- فِي تَفْسِيرِ النِّيَّةِ، وَالثَّانِي- فِي كَيْفِيَّةِ النِّيَّةِ، وَالثَّالِثُ- فِي وَقْتِ النِّيَّةِ.
 
(أَمَّا) الْأَوَّلُ فَالنِّيَّةُ هِيَ الْإِرَادَةُ، فَنِيَّةُ الصَّلَاةِ هِيَ إرَادَةُ الصَّلَاةِ لِلَّهِ تَعَالَى عَلَى الْخُلُوصِ، وَالْإِرَادَةُ عَمَلُ الْقَلْبِ.

و فی الحیط البرهانی فی الفقه النعمانی :

وإن كان المصلي مفترضاً فلا يخلو، إما إن كان منفرداً أو إماماً أو مقتدياً، فإن كان منفرداً لا يكفيه نية مطلق الفرض سواء كان يصلي في الوقت أو خارج الوقت أما إذا كان يصلي في الوقت فلأن كل وقت كما هو قابل لفرض الوقت، فهو قابل لفرض آخر بطريق القضاء، وأما إذا كان يصلي خارج الوقت، فلأن خارج الوقت قابل لجميع الفرائض الظهر أو العصر أو المغرب وغير ذلك بطريق القضاء ثم إذا عين الظهر، وكان في وقت الظهر هل يشترط نية فرض الوقت فيه اختلف المشايخ فيه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برهان الدین حنفی ( عفا الله عنه )

والله اعلم بالصواب
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#گرفتن_قربانی#برای_دیگران
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
السلام علیکم و رحمت الله خسته نباشید.
بنده مطلقه هستم پدرم میخوادبرایم قربانی بخردوپولش روهم خودش بدهد میخواستم بپرسم آیابرام قربانی قبول میشودیانه؟ واینکه برادرهام زن وبچه دارن هرسال پول قربانی ندارند پدرم ازپول خودش براشون قربانی میگیره ایا قربانی برای برادرهام هم حساب میشه؟


💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و العاقبة للمتقين والصلاة و السلام علي محمد و علي آله و اصحابه اجمعين:

بلی یک فرد میتواند برای کسی دیگری قربانی خریده بدهذ و اشکالی ندارد،
البته اگر کسی خواست از طرف شخص دیگری قربانی کند باید از آن فرد اجازه بگیرد که از طرف آن قربانی میکند.


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖

عن علي رضي اللّٰہ عنہ قال: أمرني رسول اللّٰہ صلی اللّٰہ علیہ وسلم أن أضحي عنہ، فأنا أضحي عنہ أبدًا۔ (المسند للإمام أحمد ۱؍۱۰۷ دار الفکر، إعلاء السنن / باب التضحیۃ ۱۷؍۲۹۶ رقم: ۵۶۰۲ دار الکتب العلمیۃ بیروت، ۱۷؍۲۷۲ إدارۃ القرآن کراچی)
عن ابن عمر رضي اللّٰہ عنہما أنہ کان لا یضحي عن حبل، ولکن کان یضحي عن ولدہ الصغار والکبار، ویعقّ عن ولدہ کلہم۔ (المصنف لعبد الرزاق، کتاب المناسک / باب الضحایا ۴؍۳۸۰-۳۸۱ رقم: ۸۱۳۶)
وإن کان أولادہ صغارًا، جاز عنہ وعنہم جمیعًا في قول أبي حنیفۃ وأبي یوسف رحمہما اللّٰہ تعالیٰ۔ وإن کانوا کبارًا، إن فعل بأمرہم، جاز عن الکل في قول أبي حنیفۃ وأبي یوسف رحمہما اللّٰہ تعالیٰ، وإن فعل بغیر أمرہم أو بغیر أمر بعضہم، لا یجوز لا عنہ ولا عنہم في قولہم جمیعًا۔ (فتاویٰ قاضي خان علی ہامش الفتاویٰ الہندیۃ، کتاب الأضحیۃ / فصل فیما یجوز من الضحایا وما لا یجوز ۳؍۳۵۰ زکریا)
من صام أو صلی أو تصدق وجعل ثوابہ لغیرہ من الأموات والأحیاء جاز۔ (شامي / باب صلاۃ الجنائز، مطلب في القراء ۃ للمیت وإہداء ثوابہا لہ ۲؍۲۴۳ کراچی)
وتجب عن نفسہ؛ لأنہ أصل في الوجوب علیہ علی ما بیناہ، وعن ولدہ الصغیر؛ لأنہ في معنی نفسہ، فیلحق بہ کما في صدقۃ الفطر۔ وہٰذہ روایۃ الحسن عن أبي حنیفۃ رحمہما اللّٰہ تعالیٰ، وروي عنہ أنہ لا یجب عن ولدہ، وہو ظاہر الروایۃ۔ (الہدایۃ / کتاب الأضحیۃ ۴؍۴۴۲ إدارۃ المعارف دیوبند)
وقولہ: عن نفسہ؛ لأنہ أصل في الوجوب۔ وقولہ: لا عن طفلہ، یعني لایجب علیہ عن أولادہ الصغار؛ لأنہا عبادۃ محضۃ۔ (البحر الرائق / کتاب الأضحیۃ ۸؍۳۱۹ زکریا، ۸؍۱۷۴ کوئٹہ)
ولیس علی الرجل أن یضحي عن أولادہ الکبار وامرأتہ إلا بإذنہم، وعن أبي یوسف أنہ یجوز بغیر أمرہم استحسانًا۔ (الفتاویٰ التاتارخانیۃ، کتاب الأضحیۃ / الفصل الأول في بیان وجوب الأضحیۃ ومن تجب علیہ ومن لا تجب ۱۷؍۴۰۵ رقم: ۲۷۶۴۸ زکریا)
ولیس علی الرجل أن یضحی عن أولادہ الکبار وامراتہ إلا بإذنہ، وفي الولد الصغیر عن أبي حنیفۃؒ روایتان في ظاہر الروایۃ تستحب ولا تجب۔ (الفتاویٰ الہندیۃ، کتاب الأضحیۃ / الباب الأول ۵؍۲۹۳ زکریا)
من ضحی عن المیت یصنع کما یصنع في أضحیۃ نفسہ من التصدق والأکل والأجر للمیت، والملک للذابح۔ (شامي، کتاب الأضحیۃ / ۶؍۳۲۶ کراچی، ۹؍۴۷۲ زکریا)

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
2 /ذی الحجه /۱۴۴۶ ه‍.ق‍

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اُمیدم تنها خودش بوده وبس...

من همیشه توسخت ترین روزاےزندڪَیم جز اللّه سبحان وخودم هیچڪسـے رو نداشتم؛
یعنـےهمیشه یادخدا وخودم ڪنار خودم موندم..
اُمید به او۰وخودم هواےخودمو داشتم..
خودم به تنهایـے تموم زخمهاے ڪه از این دنیاےزود ڪَذر وآدمهاش خوردم التیام بخشیدم ودرمان ڪردم...

همیشه سعـے ڪردم یه جنڪَجو باشم،
تا براےخواسته هام وآرزو هام بجنڪَم...

جنڪَجوے از ڪنترل نفس درون
جنڪَجوے از هواوهوس دنیایـے
جنڪَجوے از ترس ڪَناه وعذاب
آرے من براے پاڪ بودنم جنڪَیدم..

براے همین همیشه از خداے خوبم وخودم ممنونم ڪه بِهِم اجازه نمیده یه بازنده ترسو باشم یه بازنده سست نباشم
توڪلم به اللّه سبحان
برترازاین زندڪَے دوروزه ے زود ڪَذر است


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت چهلم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد

شب شده بود. سرمای زمستون پشت پنجره‌ها زوزه می‌کشید، ولی دل من با بودن امید گرم بود. نشسته بودیم کنار هم. فیلمی به اسم «ملی و راه‌های نرفته‌اش» رو خیلی‌ها تعریف کرده بودن. منم کنجکاو شدم و دانلودش کردم.
فیلم که شروع شد، کم‌کم حالم عوض شد...
صحنه‌ها شبیه خاطراتی بود که سال‌هاست توی ذهنم خاک خورده، ولی فراموش نشده بودن. انگار یکی اومده بود و گذشته‌ی منو روی پرده‌ی تلویزیون کشیده بود.

اشک‌هام بی‌صدا ریختن... اما زود تبدیل شدن به هق‌هق. امید که تا اون لحظه سرگرم فیلم بود، نگران شد. سمت من برگشت.

– امید: «هی! چی شده دختر؟ چرا گریه می‌کنی عزیز دلم؟»
– یسرا: «هیچی... فقط این فیلمه خیلی شبیه زندگی خودمه. واسه همین دلم گرفت.»

– امید: «کجاش شبیه زندگی توئه؟»
– یسرا: «همین که... تو هم یه روزی برام پسر خوبی بودی. ولی شب‌هایی رو یادمه که با مشت‌هات، نه فقط بدنمو، که قلبمو له کردی. هنوز فراموش نکردم چند بار غرورمو شکستی…»

امید نفس عمیقی کشید. سرشو انداخت پایین.

– امید: «هوف... یسرا، این‌طوری نگو. بخدا هنوز عذاب وجدان دارم. اون موقع‌ها اصلاً خودم نبودم... مادرم با رفتارهاش، اون گناه‌هایی که دور و برم بودن، منو تبدیل کرده بودن به یه آدم دیگه... یه آدم که خودشم از خودش می‌ترسید. اما الان فرق کرده. الان... با تمام وجود دوستت دارم. فقط همینو بدون. لطفاً دیگه اون روزا رو یادم نیار...»

حرفاش مثل مرهمی بود که روی زخم‌های کهنه‌م نشست. همون شب، بی‌هیچ بحثی، گذشت الحمدلله
و فردا صبح... با کلی خوراکی و شور و شوق، زدیم بیرون.

اون روز، بهترین روز زندگیم شد.
پر از خنده، پر از هوای تازه، پر از انگیزه‌ی نو.
با خودم گفتم: «خدایا... این‌همه خوشی، این‌همه آرامش، محاله محاله محاله...»

لبخندای امید، برام واقعی شده بودن. دیگه اون نگاه پر از شک و بی‌اعتمادی توی چشمش نبود. جاشو یه عشق قشنگ گرفته بود.

وقتی برگشتیم خونه، امید آروم گفت:

– امید: «یسرا... یه چیزی بگم؟»
– یسرا: «جونم؟»
– امید: «وقتی کنارت هستم، دلم یه جوری آروم می‌گیره که توصیفش سخته. خونه‌مون با تو بوی بهشت می‌ده. وقتی می‌رم خونه‌ی مامانم، بوی دود، بوی مشروب، بوی گناه پر کرده همه‌جا رو... ولی کنار تو... فقط آرامشه. تو خیلی خوبی یسرا... خیلی.»

لبخند زدم. دلم لرزید.
آره... امید تغییر کرده بود.
و من...
شکر کردم خدایی رو که می‌تونه حتی دل‌های شکسته رو دوباره بند بزنه.

ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔮شیخ الحدیث مولانا عبدالرحمن چابهاری دامت برکاته یکبار فرمودند:

«ایمان ما مسلمانان چه اندازه ضعیف شده است، حضرت ابراهیم (علیه السلام) فقط با دیدن خواب حاضر به ذبح جگر گوشه اش اسماعیل (علیه السلام) می شود و برای خواب خود توجیه و تاویل نمی آورد و از خداوند جویای امر نمی شود اما ما برای انجام یک امر شرعی (قربانی) چه اندازه بهانه می تراشیم و هزاران توجیه برای انجام ندادن آن می آوریم.


─┅━═✾✧▼✧✾═━┅─
#آثــارواندیشه_هـــای عـــلامه چــابهاری
•┈┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈┈┈•الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستویک

شام چی درست کنم براتون؟
حس و حال درست و درمونی نداشتم ولی باید حال و هوای پدرم رو عوض میکردم...
جوابی نداد دوباره تکرار کردم که گفت: من سیرم...
گفتم: آقاجون صبحانه و ناهارم که نخوردین بخدا ضعیف میشین اینجوری...
بلند شد و داد زد: خب بشم مگه مهمه؟ اون از اقدس که ول کرد و رفت اینم از شریک زندگیم که تنهام گذاشت...
اشکام که پشت دروازه دیدم منتظر فرار بودن سرازیر شدن...
گفتم: آقاجون من فقط شمارو دارم تورو خدا خودتونو ازم نگیرید...
نشست و گریه کرد...
نازنین ترسیده بود و پشت من قایم شده بود...
رفتم و موهای سفید پدرم رو نوازش کردم و گفتم: امید من و شاپور فقط به شماست خودتون رو ازمون دریغ نکنید ما بدون شما میمیریم...
پدرم اشکاشو پاک کرد و لبخند مصنوعی زد و گفت: یکم املت بذار برم نون بگیرم...
میدونستم بخاطر من اینجوری گفت میدونستم تو دلش چخبره ولی بازهم جای شکرش بود...
پدرم رفت پی نون و من بساط املت رو راه انداختم...
شام رو در سکوت و بغض خوردیم و خواستم برم خونمون که آقاجون گفت: بازم بیا پیشم دخترم با بغض به خونه برگشتم.
خونه ای که از دور ازش بوی تنفر میومد تا زندگی. این زندگی حتی برای نازنین هم سم بود...
هیچ مهر و محبتی توی اون خونه موج نمیزد...
من هرروز پیش پدرم میرفتم و براش غذا آماده میکردم...
حدود یکسال از رفتن مادرم و تنها شدن پدرم گذشته بود که کم کم متوجه حال بد آقاجونم شدیم...
یکروز که طبق معمول پیشش بودم سرش گیج رفت و افتاد چاقوی در دستم رو پرت کردم و طرف آقاجونم پر کشیدم...
آقاجونم کمی شقیقه هاش رو ماساژ داد و گفت حالش بهتر شده...
ولی این پایان ماجرا نبود...
حالش هرروز بد و بدتر میشد و به اصرار من و شاپور برای رفتن به دکتر بی اعتنا بود تا اینکه یکروز در خونه زده شد...
این وقت روز محال ممکن بود فرهاد خونه بیاد...
پدرش هم که هر وقت میومد در ورودی رو میزد نه در کوچه رو...
منم که میخواستم کم کم برم پیش پدرم پس مسلما پدرم هم نبود...
در رو که باز کردم با قیافه پریشون شاپور روبرو شدم...
چشماش سرخ و پف کرده شده بود...
با دیدن من زد زیر گریه...
جرئت نداشتم بپرسم چی شده...
فقط نگاش میکردم که خودش به حرف اومد و با هق هق گفت: آبجی آقاجون...
قلبم منقبض شد و بیصدا گفتم: آقاجون چی؟
گفت: آقاجون سکته کرده بردنش بیمارستان...
ندونستم چجوری نازنین رو بردم و گذاشتم طبقه بالا پیش مادر فرهاد و به سوالات پشت سر هم مادرش بی توجه به سمت پایین دویدم...
لباسامو تن کردم و همراه شاپور به بیمارستان رفتیم...
آقاجون رو بستری کرده بودن و بهش کلی دم و دستگاه وصل بود با دکترش حرف زدم که گفت: اگه به امید خدا بتونه مقاونت کنه باید ببریدش خارج درمان بشه اینجا امکانات کافی نیست...
پاهام شل شدن...
رو به پزشکش گفتم: دکتر خوب میشه؟
لبخند بی روحی زد و گفت: دعا کن دخترم به امید خدا...
ولی من امید نداشتم ناامید بودم...
دلم گرفته بود و فقط زار میزدم نمیدونستم چجوری با خدا حرف بزنم اصلا چجوری ازش بخوام آقاجونمو برگردونه...
تو همین افکار بودم که چند تا دکتر و پرستار سمت اتاق آقاجون دویدن...
سریع بلند شدم و همراه شاپور از پنجره کوچیک نگاه میکردیم که پرستار پرده رو کشید...
اون چند دقیقه چند سال گذشت...
در باز شد و پزشک بیرون اومد...
پریدم جلوش رو گرفتم: آقای دکتر آقاجونم؟
دکتر چیزی نگفت و سر به زیر رفت...
پاهام شل شدن پشت سرش رفتم که سر برگردند و گفت: خدا صبرتون بده...
یعنی چی؟ مگه میشه؟ کدوم صبر؟
دوباره دنبالش دویدم: آقای دکتر آقاجونمو میگما میدونید که...
دکتر که معلوم بود دلش به حالم سوخته گفت: دنیا همینه دخترم قوی باش...
دست به شونم زد و رفت...
من موندم و شاپوری که روی زمین افتاده بود و زار میزد...
فردای اونروز خونه آقاجون پر از آدم شد...
آدمایی که تا بود کسی خبری ازش نمیگرفت ولی الان اومده بودن الکی خودی نشون بدن و برن...
تمام فکر و ذکرم این بود که اقدس و مادرم میدونن یا نه...
با حال خرابم نشسته بودم که صدای شیون و مرثیه خوانی زنی خودم رو داخل حیاط انداختم...
با دیدن عمه که به سر و صورتش میزد اشکام جاری شدن و خودم رو تو آغوشش انداختم...
عمه شیون میکرد: خونه خرابم کردی طوبی، تو نمیدونستی داداشم چقدر خاطرتو میخواد که رفتی؟ با رفتنت کشتیش چرا رفتی طوبی...
عمه میگفت و شیون میزد...
صدای پچ پچ اطرافیان تو گوشم بود...
یکی میگفت: آره این همونه که خواهر طوبی با شوهرش فرار کردن خارج یکی میگفت وای زن بیچاره چقدر افتاده شده...
هرکس چیزی میگفت...
کمک عمه کردم تا بیاد داخل...
مراسم آقاجون با عزت و احترام تموم شد...
عمه چند روزی پیش ما موند...
فرهاد فقط توی مراسم خودی نشون داد که باعث حرف و حدیث بقیه نشه و ازون به بعد کلا نبود...


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستودو

اون روزها با عمه و شاپور تو خونه آقاجونم میموندم...
عمه هرازگاهی آهی از ته دل میکشید و سرشو تکون میداد...
یکروز ازم پرسید: مادرت میدونه؟
گفتم: نمیدونم عمه باهاشون صحبت نکردم ازشون خبری ندارم...
عمه باز آهی کشید و به دور دست خیره شد: اون زمان که طوبی دوست عزیزتر از جان من بود، داداشم تو خونه آقام دیدش...
اون روز طوبی اومده بود خونمون تا باهم برای عروسی دوست مشترکمون لباس بدوزیم...
داداشم(آقاجونت) سرباز بود...
هیچکس نمیدونست اونروز قراره سر برسه...
با طوبی در حال بگو بخند بودیم که در باز شد و داداش من اومد داخل و هنوز طوبی رو ندیده بود و با سوت بلبلی داخل اتاق شد...
وقتی چشمش به طوبی خورد قشنگ یک ربع ساعت نگاهش کرد و پلک از پلکش تکون نخورد...
مات نگاه داداشم به طوبی بودم...
طوبی دختر خوشگلی بود و با نگاه داداشم لپاش گل انداخته بود و زمین رو دید میزد...
خندم گرفته بود و به روی خودم نمیاوردم...
طوبی رو به من گفت: من روز دیگه میام...
گفتم: باشه عزیزم برو بعدا بیا...
داداش همینجور رفتن طوبی رو هم نگاه میکرد...
بعد از رفتنش ازم پرسید: این کی بود؟
گفتم: دوستم طوبی بود دیگه ما که ده ساله دوستیم همش اسمشو میگفتم که...
داداشم آهان کوتاهی گفت و رفت...
ولی من از عشقی که تو قلب داداشم شعله زده بود خبردار بودم...
بعد از رفتن طوبی محمود ازم سوالای عجیب میپرسید: این دختره اسمش چی بود؟
گفتم: طوبی...
گفت: چرا انقدر خوشگل بود؟
خندم گرفت که با نگاه خشمگینش خندمو خوردمو گفتم: خب چه بدونم داداش خدا خواسته دیگه...
یک ماه مونده بود تا خدمت محمود تموم بشه و برگرده پیشمون...
ننه از دختر زری خانم همسایه گرفته تا اکبر آقا قصاب نظر کرده بود تا وقتی محمود برگشت نشونش بده...
ولی فقط من میدونستم تموم این دخترا از نظر محمود رد میشن...
بالاخره روز برگشتن داداشم رسید...
اونروز آقام یه گاو سر برید و کل محل رو غذا داد...
همه اومده بودن...
خیلیا بودن که نگاهشون فقط به محمود بود ولی نگاه محمود فقط روی یک نفر بود...
طوبی هم که متوجه نگاه های مدام محمود میشد سر به زیر انداخت و سرخ و سفید شد...
اونشب ننه رو به محمود گفت: امروز کلی دختر دور وبرت بود همه رو نظر کردم دخترای خوب و اصیلی ان ،دختر زری خانم، اکبر آقا قصاب، فاطمه خانم و... همه بودن هر کدومو بخوای برات آستین بالا میزنم...
محمود گفت: من زن نمیخوام ننه...
ننه گفت: وا مگه میشه پسر من بی ریشه و بنه بمونه؟
جواب داد: ن... می... خوام...
محمود سر به زیر انداخت و سکوت کرد...
ناهار در سکوت توام با شادی خورده شد...
روز بعد وقتی طوبی اومد خونمون ننه اومد تو اتاق و بدون اینکه منو از خونه بیرون کنه گفت: دخترم اومدم که ازت اجازه بگیرم برم پیش مادرت...
طوبی مضطرب پرسید: مادرم... چرا؟
ننه لبخند مهربونی زد و گفت: دل پسرمو بردی باید برم ازش اجازه بگیرم بلکه بشی عروس خودم...
طوبی سر به زیر انداخت و با انگشتای دستش بازی کرد...
ننه که جوابش رو گرفته بود بدون منتظر موندن به جواب طوبی چادر به سر از خونه خارج شد...
نمیدونم چی بینشون گذشته بود که ننه عصبانی داخل حیاط شد و گفت: انگار پسرمون رو از سر راه آوردیم والا حالا خوبه کس و کاری نیستین برا خودشون...
با طوبی رفتیم داخل حیاط که ننه اصلا نگاه طوبی نکرد و رو به من گفت: بعد از رفتن دوستت بیا ناهار خیلی دیر شده...
طوبی منظور ننه رو گرفت و با چشمانی پر از اشک از خونه رفت...
وقتی محمود برگشت بیخبر از همه جا کنار حوض نشسته بود و سوت زنان دست و روشو میشست که ننه عصبی رفت پیشش و گفت: محمود دور این دخترو خط میکشی...
لبخند محمود روی لبش ماسید و متعجب پرسید: چی شده؟
ننه نشست روی تک پله ی ایوون و گفت: انگار از اقوام شاهن...
محمود که طاقتش تموم شده بود با لحن تندی گفت: چی شده ننه؟
ننه گفت: امروز رفتم با ننش صحبت کنم...
داخل خونشون شدم مثل همیشه با یه دامن کوتاه نشست روبروم و خیلی خوب تحویلم گرفت...
ولی وقتی گفتم برا امر خیر اومدم کم موند منو بخوره...
دهن باز کرد چشاشو بست که پسرت هیچی نداره مگه طوبی رو از سر راه آوردیم و جنازشم به شما نمیدیم...
داشتم منفجر میشدم که از اون خونه بیرون زدم...
محمود: مگه نمیبینن اموالمونو؟
ننه: هه ساده ای پسر اونا اموال خودتو میخوان نه آقات...
محمود: خب کار میکنم...
ننه: با توهینایی که بهم شد من دیگه اونجا نمیرم...
محمود: من یا با طوبی ازدواج میکنم یا خودمو میکشم...
ننه زد روی زانوش و گفت: دیوونه شدی مگه؟ انهمه دختر برات سر و دست میشکونن...
محمود داد زد: من فقط طوبی رو میخوام چرا نمیفهمین...
شده به پای ننه باباش بیفتم میفتم ولی بهش میرسم یا طوبی یا مرگ...
از اونروز کار محمود شده بود رفتن و نشستن در خونه طوبی...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9