الله رافراموش نکنید
905 subscribers
3.48K photos
10.6K videos
1.03K files
2.77K links
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

✍🏻دلــنــوشــتــه

📍🌺✍🏻اگه یه وقت آدم خوب تو زندگی به پستتون خورد نگهش دارید، رفاقت کنید، شراکت ، رابطه ، ازدواج، خلاصه یه کاری بکنید، آدم خوب خیلی کم پیدا میشه.......

📍🌺✍🏻آدمای خوب زندگیتونو نگه دارید ، اونایی که انرژی میدن ، صادقند ، وفادارند ، تشویقت میکنند ، اعتماد دارند …...

📍🌺✍🏻مراقب باشید ، بعضی‌ها چنان بهت آسیب میزنند که هر‌روز آرزوی مرگ‌ کنی و هرگز تا قیامت جای زخمشون درست نمیشه‌‌‌‌.....

📍🌺✍🏻 از جایی بهت ضربه میزنند که فکرشم نمیکنی ، ربطی هم به زرنگ بودن و تحصیلات و سن و اینا نداره .......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻خوبا کم هستند ، نگهشون دارید
#آموزنده
✧✦• صادقانه زندگی کنیم •✦✧


🔹اﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ "ﻏﯿﺒﺖ" ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ،
ﺑﺎﻧﮑﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻭﺭﺍ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ به خاﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.

ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟!

جواب با شما...

🔸نگذاريد گوشهايتان گواه چيزی باشد که چشمهايتان نديده،

🔹نگذارید زبانتان چيزی را بگويد که قلبتان باور نکرده...
"صادقانه زندگی کنيد"

🔸ما موجودات خاکی نيستيم که به بهشت ميرويم.
ما موجودات بهشتی هستيم که از خاک سر برآورده ایم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

✍🏻دلــنــوشــتــه

📍🌺✍🏻اگه یه وقت آدم خوب تو زندگی به پستتون خورد نگهش دارید، رفاقت کنید، شراکت ، رابطه ، ازدواج، خلاصه یه کاری بکنید، آدم خوب خیلی کم پیدا میشه.......

📍🌺✍🏻آدمای خوب زندگیتونو نگه دارید ، اونایی که انرژی میدن ، صادقند ، وفادارند ، تشویقت میکنند ، اعتماد دارند …...

📍🌺✍🏻مراقب باشید ، بعضی‌ها چنان بهت آسیب میزنند که هر‌روز آرزوی مرگ‌ کنی و هرگز تا قیامت جای زخمشون درست نمیشه‌‌‌‌.....

📍🌺✍🏻 از جایی بهت ضربه میزنند که فکرشم نمیکنی ، ربطی هم به زرنگ بودن و تحصیلات و سن و اینا نداره .......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻خوبا کم هستند ، نگهشون دارید
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 📚📙📚📘 ✺≽ ⊱━━━⊱

🍏
#داستانک


گویند:
ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم…
اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهایی حق به جانب…
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»
شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!»
شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!»
القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت:

♦️خاک برسر ملتی که تو نخست وزیرش باشی
!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ᭅⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮ‌‌🍃🌺🍂🍃
🌺🍂🍃
🍂


─═┅✰ داستان کوتاه📘✰┅═─

ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ .
میشود ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ، ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
میشود ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ .
ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ .
ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ .
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ .
ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ .
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ.
ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.
ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ،
ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ نمیکنی ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، ﯾﮑﯽ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ میدهی ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ،
ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ،
ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ببرید
🙏
بهار و مرد پاییز
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: اول

سایه‌ های غروب آهسته بر بام‌ های کاه‌ گلی خانه‌ ها می‌ خزید بهار با بکس مکتب بر شانه و خستگی بر دل، به کوچهٔ خاکی‌ شان پیچید. هنوز دو قدم به دروازه نمانده بود که صدای هیاهو و گریه، پردهٔ سکوت کوچه را درید.
دلش لرزید. قدم‌ هایش سست شد، اما حس ترس و نگرانی، او را به‌ سوی خانه کشاند. دروازهٔ حویلی نیمه‌ باز بود، گویی حادثه ‌ای ناگهانی از لای در به داخل خانه خزیده بود. با دستان لرزان، در را پس زد و پا به حویلی گذاشت.
چشمش به پدرش افتاد که با سر و صورتش خونی، لباس‌ های خاک‌ آلود و چشمانش نیمه‌ بسته کنار دیوار افتاده بود، بالای سرش، مامای کلان بهار (شمس الدین) با چهره‌ ای پر از خشم و نفس‌ های بریده ایستاده بود و مامای کوچک بهار( عتیق الله) محکم بازوی او را گرفته بود، تا مانع حمله ای دوباره اش به پدر بهار شود.
ضربان قلب بهار تندتر شد، نگاهش از صحنه کنده نشد، اما صدای گریه‌ ای که از داخل خانه می‌ آمد، او را به خود آورد.
زیر لب زمزمه کرد مادر…
بی‌ درنگ به‌ سوی خانه دوید، آستانهٔ دروازه را پشت سر گذاشت و با اولین تصویر، دنیا بر سرش فروریخت.
مادرش، چون شاخه‌ ای شکسته، بی‌ حرکت بر چپرکت افتاده بود. رنگش پریده، چشمانش بسته و دست‌ هایش روی سینه گره خورده. در اطرافش، مادرکلان مادری، خاله، و زن‌ های ماماهایش روی فرش نشسته بودند، و اشک میریختند.
بهار گام به گام پیش رفت، بغض راه گلویش را گرفته بود. می‌ خواست چیزی بپرسد، اما زبانش یاری نمی‌ کرد. فقط اشک، بی‌ صدا بر صورتش سرازیر شد آرام و بی‌ صدا، پهلوی مادرش بر چپرکت نشست. دست ‌های لرزانش را بالا برد و آهسته بر صورت سرد مادر کشید؛ طوری که می‌ خواست با گرمای انگشتانش اندک حیاتی در آن پیکر خاموش بدمد.
زیر لب زمزمه کرد مادر… مادر جان…
اما جز سکوت، چیزی نشنید. نه صدای نفس، نه لرزش پلک، نه حتی حرکتی از لب‌ ها. دلش فرو ریخت. با صدای بلندتری صدا زد مادر، بیدار شو! ببین من آمدم.
بازهم جوابی نبود. صدای بهار شکست؛ پشت هم، بارها و بارها فریاد زد، اما مادر دیگر آن‌ جا نبود او بی‌ خداحافظی، بی‌ وداع از آنجا برای همیش رفته بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 #مسائل_زنان ، افتادن روسری هنگام نماز

📝 اگر به هنگام نماز بچه کوچک روسری مادرش را برداشت و یا روسری افتاد.

↩️ اگر به مقدار سه مرتبه سبحان ربی الاعلی گفتن، سر زن عریان بماند نماز باطل میشود

ولی اگر زن فورا روسری را پوشید نمازش صحیح میگردد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💯خواتین کی لئی جدید مسائل۲۰۵ 🌴
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (118)
❇️ ام‌المومنین عایشه(رضی‌الله‌عنها)

🔸عقد و مهریۀ عایشه(رضی‌الله‌عنها)

ابوبکر(رضی‌الله‌عنه) به خانه‌اش بازگشت، پیامبرﷺ را خواست و عقد ایشان را با عایشه(رضی‌الله‌عنها) بست. بدین ترتیب این خواستگاری مبارک به پایان رسید.
رسول‌ اللهﷺ مهریه‌ای به مقدار چهارصد درهم نقره به عایشه(رضی‌الله‌عنها) داد. سن عایشه صدیقه(رضی‌الله‌عنها) شش یا هفت سال بود و این ازدواج سه سال قبل از هجرت در ماه شوال رخ داد.

🔸 تفاوت سنی در این ازدواج

این‌جا محل طرح موضوع تفاوت سن پیامبرﷺ و عایشه(رضی‌الله‌عنها) نیست، ولی به این نکته اشاره می‌کنیم که این ازدواج در مکان(محیط) و زمانی صورت گرفته که گاه می‌شد یک زن کم‌سن و سال، با یک مرد مسن ازدواج کند و این ازدواج به معنی شکستن رسوم آن‌زمان نیست؛ چرا که قضیه کاملاً عادی است و گاه نیز می‌شد یک مرد جوان با یک زن سالخورده ازدواج کند؛ این قضیه نیز میان مردم قریش، رایج بود، مانند ازدواج پیامبرﷺ و خدیجه(رضی‌الله‌عنها).

مسلماً اگر این ازدواج پیامبرﷺ عیب به شمار می‌رفت، چنان‌که دشمنان اسلام امروزه دوست دارند آن‌را به عنوان یک عیب تلقی کنند، بدون تردید مشرکین آن‌زمان‌ از هیچ کوششی برای جستن راهی برای انتقاد به پیامبرﷺ در رفتار او فروگذار نمی‌کردند؛ ولی در هیچ‌یک از کتاب‌های تاریخ نیامده که کسی این ازدواج را بر ایشان خرده گرفته باشد.
در این‌صورت نمی‌توانیم عینیت جامعۀ آنان را با عینیت جامعۀ خودمان مقایسه نماییم. میان ما و آنان یک عامل زمانی به مدت چهارده قرن وجود دارد. علاوه بر این، غالباً زنان حجاز و مناطق گرمسیر از نظر جسمی زود رشد می‌کنند و همین پدیده سبب می‌شود آنان پس از بیست سالگی با پیری روبرو شوند.

🔸در این مورد مثالی داریم: کودک فلسطینی‌ای که فقط پنج سال دارد، با منتهای شجاعت به طرف تانک‌های اسراییلی سنگ پرتاب می‌کند، حال آنکه جوانان ۲۵ ساله در جاهای دیگر، از انجام این‌کار عاجزند.

منابع:
-عایشه(رضی‌الله‌عنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش. مترجم: داود نارویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-همسران پیامبر. مولف: عمرو خالد.
جادو و چشم‌زخم و حسادت، همه در شریعت ثابت شده و واقعیت دارد.

بنابراین همسران باید خود و فرزندان خود را با اذکار، دعا به درگاه وی سبحانه‌وتعالی از شر شیاطین انس و جن، رقیه‌ی شرعی و توکل بر الله متعال مصون دارند.

کم نیستند خانواده‌هایی که به دلیل سِحر، چشم‌زخم و حسادت از هم پاشید، سلامتی افراد رفت و خانه‌های خوشبختی که بدبخت شدند.

والله المستعان ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
می‌دانستی یکی از مدیران ارشد از حملات ۱۱ سپتامبر برجهای دو قلوی آمریکا جان سالم به در برد فقط چون آن روز پسرش را برای اولین روز مهدکودک برده بود؟

مرد دیگری زنده ماند چون نوبت او بود که دونات بیاورد.

زنی جان سالم به در برد چون ساعت زنگ‌دارش اصلاً زنگ نزد.
یکی دیگر دیر رسید چون در ترافیک نیوجرسی گیر کرده بود.

یکی اتوبوس را از دست داد.
یکی قهوه‌اش را ریخت و مجبور شد لباسش را عوض کند.
ماشین یکی روشن نشد.
یکی برگشت خانه تا به یک تماس تلفنی جواب بدهد.
والدی به خاطر اینکه فرزندش آن روز غیرعادی کند بود، تأخیر داشت.
مردی فقط به این دلیل که نمی‌توانست تاکسی بگیرد، زنده ماند.

اما داستانی که بیشتر از همه تکانم داد؟
مردی بود که آن روز کفش نو پوشیده بود.
در راه، پاهایش درد گرفت.
توقف کرد تا از داروخانه چسب زخم بخرد.
و همین باعث شد زنده بماند.

از وقتی این داستان را شنیدم، جور دیگری فکر می‌کنم.

وقتی در ترافیک گیر می‌کنم…
وقتی آسانسور را از دست می‌دهم…
وقتی چیزی را فراموش می‌کنم و مجبورم برگردم…
وقتی صبحم طبق برنامه پیش نمی‌رود…

سعی می‌کنم مکث کنم و اعتماد داشته باشم:
شاید این تأخیر، عقب‌گرد نیست.
شاید زمان‌بندی‌ای الهی است.
شاید دقیقاً همان‌جایی هستم که باید باشم.
پس دفعه بعد که صبحت به‌هم ریخت…
بچه‌ها کند بودند، کلیدها پیدا نمی‌شدند، همه چراغ‌ها قرمز بود ..
حرص نخور. عصبانی نشو.

شاید همه‌اش… خوش‌شانسی در لباس مبدل باشد.

بنابرین آرام باش
هیچ خبری نیست!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ضرب_المثل
#مرغش_یک_پا_داره

روزی بود ، روزگاری بود .
در یکی از روزها دوستان ملانصرالدین با عجله در خانه ی ملا را زدند و به او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟ دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیه ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری . ملا گفت : آها ؛ حال فهمیدم پس من باید هدیه ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک تان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است . ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟ دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه می کنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو مزد آن را به خانه ی حاکم ببری . ملا گفت : دو تا بپزید . یکی هم برای من و زن و بچه ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه ی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد . در راه اشتهای ملا تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد . ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند . حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : ناهار میهمان ما باشید از‌ آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند می گویند :
#مرغ_ایشان_یک_پا_دارد .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اولین باری که دلت میشکنه ، اولین باری که یه تلخی رو توی زندگیت مزه می کنی ، اولین باری که با درد آشنا میشی ...
فریاد میزنی ، حال بدت رو به همه نشون میدی ، درون و بیرونت با هم آوار میشه ، به غریبه و آشنا متوسل میشی واسه درد دل کردن و آروم شدن ...
تهش اینه که هربار توی آینه ضعیف ترین موجود دنیا رو میبینی
از خودت و احوالِ پریشونت بیزار میشی !
یه مدت که بگذره ...
دوزِ دردا و تلخیا و شکست ها که بره بالاتر ، زخم های عمیق تر رو که حس کنی
کم کم ساکت میشی و میریزی تو خودت ...
یه نقابِ درجه یک برای خودت انتخاب میکنی و میزنی به صورتت
میشی شادترین نسخه ای که
خدا میتونست ازت بسازه ...

👤مولود انصاری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوسی وپنج وصدوسی وشش
📖سرگذشت کوثر
تاجایی که بتونیم توش اقامت کنیم تمیز کردیم وخیالمون راحت شدنزدیک اذان مغرب بودش که خواهرای مرادسررسیدن گریون ونالون خواهرکوچیکشم اومده بودو اشک می‌ریخت مثل چی جوری مامان مامانی کردن انگارکه مادرشونوسال‌ها نگه داشتن و تروخشک کردن مادرشونوصدامی‌زدن وجیغ می‌زدن میگفتن وای مامان وای مامان کجارفتی دورت بگردیم کاش بودی دورت می‌گشتیم سرمراددادزدن گفتن بالاخره کار خودتوکردی بالاخره زهرتو ریختی مادرما صحیح وسالم بودچرابرداشتی باخودت بردیش اگه نبرده بودیش الان زنده وسالم بودمگه مجبوربودی مراد سرشون دادزدگفت دیگه ساکت بشین بیشترازاین توهین نکنیدمامان کسی رونداشت که ازش مواظبت کنه شماازترس شوهراتون جرات نفس کشیدنم نداشتیدالان مامان مامان می‌کنین چرااین چندسال نیومدین یه خبر ازش بگیرین فقط هروقت مامیومدیم اینجا خودتونوروسرما هوار می‌کردین دیگه دست ازسرمابردارین رقیه سرمراددادزدوگفت من مادرموازتو میخوام توبرادربزرگتر منی تومادرمنو صحیح وسالم بردی امانت بوددستت چه بلایی سرش آوردی مدرک بیار که مادرمون شهید شده مدرک بیارکه مامان ماوقتی که اون اهوازروموشک زدن همونجا شهیدشدش من مطمئنم توداری دروغ میگی توفقط می‌خواستی ازدست اون پیرزن بدبخت خلاص بشی خداجوابتونوبده ایشالا من شماهارونمی‌بخشم شماهاروواگذار به خداکردم خداخودش جواب شماها رومیده دل ماهاروسوزوندین خدادلتونوبسوزونه
نتونستم تحمل کنم سررقیه شروع کردم جیغ ودادکردن نمی‌تونستم خودموکنترل کنم همه خاطراتوگذاشتی جلوچشمم ظاهر شدازاول تاآخرش یادچیزهایی که نبایدمی افتادم افتادم هرچی ازدهنم دراومد به همشون گفتم گفتم که سال‌ها منوبه بردگی گرفتین عین کلفت ازم کارکشیدین الان
دنبال چی میگردین دنبال ارث ومیراث می‌گردین ماهم واسه ارث ومیراث اومدیم اینجا اومدیم همه چی روتقسیم کنیم
الکی مامان مامان نکنیدشما هیچ وقت مادرتونودوست نداشتین مادرتون فقط خوب به شماسواری می‌دادتاوقتی که باباتون زنده بود همیشه توخونه باباتون پلاس بودید ولی وقتی باباتون ازدنیا رفت ازترس اینکه مبادا مادرتون گردنتون بیفته خودتونوهزارتا سوراخ سمبه قایم کردیدلطفاً ماراهم نفرین نکنیدچون هرچی نفرین می‌کنید مطمئنم یه روزبه خودتون وبچه‌هاتون برمی‌گرده اگه
اومدیدمهمونی واومدین باماهمدردی کنید خوش اومدین اگراومدین نمک به زخم ماها بپاشید ازاین خونه برین خیلی محترمانه ازتون می‌خوام که ازاین خونه بریدخیلی ناراحتیم خیلی عزاداریم فقط خودمونو به زورنگه داشتیم اگه شما مادرتون مرده ما بچه‌هامون مردن عزیزامون مردن پاره تنمون مرده با حرف‌های من یه خورده عقب نشینی کردن مخصوصاً که اسم پول اسم میراث اومد نشستن شوهرخواهرهای مرادبه حرف اومدن به مرادگفتن ماسال‌هاست که منتظر تقسیم ارث هستیم بدون حضور شماهم نمی‌شدبه هرحال پسربزرگ خونواده هستین از نظرقانون وسنت ورسم ورسوم شماباید تقسیم میکردیدمرادگفت من نمی‌دونم هرچی که قانون بگه همونه خواهرهاش گفتن بیاین بین خودمون حلش کنیم وبه صورت کاملاعادلانه تقسیم کنیم فاطمه گفت از اونجایی که من شنیدم ودیدم بخوایم به صورت عادلانه تقسیم کنیم سهم بابای من بیشترازشماهستش من می‌تونم که سهم بابای من دوبرابرسهم شما هستش شوهر خواهرهای مرادبه فاطمه چشم غره رفتن که ساکت بشه مرادبهشون گفت ازکی تاحالا جلوی چشم خودم به بچه خودم چپ چپ نگاه می‌کنیدمگه دخترم بدمیگه ماشالا خانومه باسوادمدرسه رفته ازمن بی‌سواد خیلی بیشترحالیشه دفعه اول آخرتون باشه
به بچه خودمن جلوچشم خودم چشم غره میریدگفتن اینجورمسائل به بچه‌ها ربطی نداره دخترت الکی داره دخالت می‌کنه
مرادگفت پس چراشما دارین دخالت می‌کنید شوهرهاتونو آوردین که دخالت کنن دیگه دختر منم نماینده منه زبون منه حق داره دخالت کنه من سواد درست حسابی ندارم ولی فاطمه ماشالله سوادداره از همه چی سر در میاره نمی‌ذاره سرمن کلاه بره شماها می‌خواین سرمنو کلاه بذارین دخترمنم نمی گذاره شماسرمنو کلاه بزارین ازاینکه مراد پشت فاطمه راگرفته بودخیلی خوشحال شدم تودلم قند آب می‌کردم همیشه عشق و علاقه مرادبه فاطمه به من ثابت شده بوداز اینکه می‌دیدم یه پدراینجوری پشت دخترشه خیلی شادمی‌شدم جلسه اون شب بدون هیچ نتیجه ای به پایان رسیدهیچ کدوممون باهم به توافق نرسیدیم اوناحق و حقوق مساوی می‌خواستن می‌گفتن هرچی هستش بایدبین سه تامون مساوی تقسیم بشه ولی مراد می‌گفت نه مساوی تقسیم نشه وقتی رفتن به مراد گفتم واسه چی میگی مساوی تقسیم نشه بزارمساوی تقسیم بشه تو روخدافقط شراین فتنه‌ها روازسر من کم کن من هیچی نمی‌خوام مرادبهم گفت واسه چی مساوی تقسیم بشه حالت خوبه تواین همه کار کردی این همه توخونه زندگی من تلاش کردی مادر منو تر و خشک کردی کاری که دخترهاش حاضر نشدن انجام بدن و تو کردی پس حق توئه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
انرژی مثبت هفته:
به یاد داشته باشیم:
انسان مانند رودخانه است؛هر چه عمیق تر باشد آرامتر است.

انسان بزرگ بر خود سخت می گیرد و انسان کوچک بر دیگران.
انسان قوی از خودش محافظت میکند
و انسان قویتر از دیگران.

قطعاً اين قدرت را فقط مي توان در پناه پروردگار داشت.هركس كه به او نزديك تر است، قدرتمندتر است،آرامتر و متواضع تر است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌱🌼🍃🌼🍃🌼🌱
📒
#داستانک

مردى در برابر "لقمان" ايستاد و به وى گفت:
تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟

"لقمان جواب داد: آرى."

او گفت:
پس تو همان "چوپان سياهى؟!"

لقمان گفت:
سياهى ام كه واضح است، چه چيزى
"باعث شگفتى" تو درباره من شده است؟

آن مرد گفت:
"ازدحام مردم" در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و "قبول كردن" "گفته هاى تو..."

لقمان گفت:
""اگر كارهايى كه به تو مى گويم، انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى.!""

گفت: چه كارى؟!

لقمان گفت:
* فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط. *

◇اين؛ آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى...◇
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤️🍃·••·

╭───᪣
│ °•○●
#مامان_دوست_دخترم·••·
╰───────────────────᪣
قسمت_اول


نگین همیشه فکر می‌کرد زندگی‌اش تکراری و یکنواخته . دختر نوجوانی که توی دنیای خودش غرق شده بود، با دغدغه‌های مدرسه و دوست‌ها و پدری که اعتیاد داشت و ترکشون کرده بود . اما یک روز همه چیز عوض شد..تو یه مهمونی ساده که دوستای مشترکشون ترتیب داده بودن، نگین چشمش به سامان افتاد. پسر جذاب، با لبخندی که دل هر کسی رو می‌برد. سامان با نگاه گرم و صمیمی‌اش رفت جلو و گفت:
«سلام، من سامانم. اینجا تنها هستی؟»

نگین که کمی خجالت کشیده بود، جواب داد: «آره، فقط داشتم به اطراف نگاه می‌کردم.»
از همون لحظه، جرقه‌ای زده شد. سامان شروع کرد به صحبت، با شوخی و لبخند، نگین رو خندوند و حس کرد کسی بالاخره داره به حرف‌هاش گوش می‌ده.بعد از اون روز، تماس‌ها شروع شد، پیام‌ها رد و بدل شد و کم‌کم رابطه‌شون جدی‌تر شد. نگین فکر می‌کرد بالاخره یکی پیدا شده که می‌تونه بهش اعتماد کنه.اما هیچ‌کس نمی‌دونست که پشت اون لبخندهای گرم، نقشه‌ای سیاه و پنهان وجود داره که زندگی‌شون رو برای همیشه تغییر می‌ده...

بعد از مهمونی، پیام‌ها و تماس‌های سامان و نگین زیاد و زیادتر شد. هر روز حرف‌های جدید،حرف‌هایی که نگین رو بیشتر جذب می‌کرد. سامان از تنهایی و سختی‌های زندگی خودش گفت؛ از پدری که رهاش کرده بود و مادری که همیشه کار می‌کرد.نگین که دلش پر بود از احساسات، کم‌کم به سامان وابسته شد. اون‌ها هر روز با هم حرف می‌زدند، با هم بیرون می‌رفتند و گاهی وقت‌ها حتی خانواده نگین هم درباره‌ی سامان شنیده بود.
یک روز، سامان به نگین پیشنهاد داد که میخواد با مادرش، میترا، آشنا بشه. نگین کمی نگران بود، چون مادرش آدم سخت‌گیری بود، اما دلش می‌خواست رابطه‌شون جدی‌تر بشه. پس قبول کرد.

وقتی سامان برای اولین بار به خانه نگین رفت، میترا خیلی مودب و محترمانه باهاش برخورد کرد. ولی یه چیزی تو نگاه میترا بود؛ یه حس بد، یه شک پنهان. سامان نگاه‌های خاصی به میترا می‌انداخت چونکه میترا زنی بسیار زیبا و اندامی ظریف و بدون نقص داشت و همین باعث شد که سامان جذب میترا بشه که نگین اصلاً متوجهش نمی‌شد.

زندگی داشت آروم و مرتب پیش می‌رفت، اما سایه‌ی اون نگاه‌ها، کم‌کم بزرگ‌تر می‌شد.میترا هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد سامان، دوست پسر دخترش، روزی این‌قدر نزدیکش بشه.اول فقط نگاه‌های معنی‌دار و لبخندهای بی‌مورد بود. اما کم‌کم حرف‌ها عوض شد، تماس‌های بی پاسخ نیمه‌شب، پیام‌های مخفیانه که برای میترا می‌فرستاد و نگین نمی‌دید.میترا بارها سعی کرد به خودش بقبولونه که داره خیال‌پردازی می‌کنه، اما قلبش می‌گفت اتفاقی داره می‌افته. یک روز وقتی نگین مدرسه بود، سامان دوباره به خونه‌شون اومدمیترا که تنها بود، سعی کرد ازش فاصله بگیره، اما سامان این بار صریح‌تر بود. با صدایی نرم ولی پر از تهدید گفت:
«تو نمی‌تونی فقط به عنوان مادر نگین کنار من باشی. من... بیشتر از اینا می‌خوام.»
میترا که از شنیدن این حرف‌ها شوکه شده بود، عقب رفت و گفت:
«تو باید بری. اینجا خونه‌ی من و دخترمه، نه جای تو.»
اما سامان لبخندی زد که میترا هیچ‌وقت فراموش نکرد:
«تو نمی‌تونی من رو پس بزنی. می‌دونم که تو هم حسش و داری.»
لحظه‌ای سکوت سنگینی افتاد. میترا فهمید که با یه مرد خطرناک طرفه، مردی که برنامه‌های سیاه‌تری داشت.میترا که قلبش از ترس و نفرت تندتند می‌زد، از جا بلند شد. نگاهش پر از خشم و بی‌رحمی بود.
با صدایی محکم گفت:«از اینجا برو، سامان! تو هیچ جایی این خونه نداری.»
سامان لبخند زد و قدمی جلو گذاشت، اما میترا دستش را بلند کرد و محکم به صورتش سیلی زد. صدای برخورد دست به صورت، سکوت اتاق را شکست.

سامان که انتظار همچین واکنشی را نداشت، عصبانی شد. دستش را برای گرفتن میترا دراز کرد، اما میترا سریع کنار رفت و قوی‌تر ایستاد.
گفت:«اگر فکر می‌کنی می‌تونی منو کنترل کنی، اشتباه می‌کنی. من برای دخترم همه کار می‌کنم، حتی اگر مجبور باشم با تو بجنگم.»
سامان که حس می‌کرد کنترل از دستش خارج می‌شه، آرام آرام عقب رفت و گفت:
«تو نمی‌دونی من چیکار می‌تونم بکنم...»

میترا اما بدون ترس، در را به رویش بست و قفل کرد.از اون روز، روابط میان اون‌ها پرتنش‌تر شد. سامان بی‌صبرانه دنبال فرصتی می‌گشت تا به میترا نزدیک‌تر بشه و نقشه‌هایش رو عملی کنه.نگین از اختلاف‌های مادر و سامان خبر نداشت، چون همیشه بیرون بود و فکر می‌کرد همه چیز خوب پیش می‌ره.اما یه روز وقتی زودتر از مدرسه برگشت، چشمش به منظره‌ای افتاد که قلبش یخ زد؛میترا و سامان با هم سر یه موضوعی داغ بحث می‌کردند. نگاه‌های پر از عصبانیت و تهدید، فضای خونه رو سنگین کرده بود.نگین سعی کرد بدون اینکه دیده بشه گوش بده.
سامان با صدایی سرد گفت:«تو داری منو از زندگی نگین حذف می‌کنی، اما من اینو نمی‌پذیرم. باید یه راهی پیدا کنیم.»
میترا جواب داد:

#ادامه_دارد...
❤️🍃·••·

╭───᪣
│ °•○●
#مامان_دوست_دخترم·••·
╰───────────────────᪣
قسمت_دوم


«تو باید بری. اینجا جای تو نیست. اگه جرأت داری به نگین نزدیک بشی، من به نگین میگم ...نگین که نمی‌تونست تحمل کنه، ناگهان وارد اتاق شد و با نگاه پر از سوال گفت:
«مامان، سامان چرا این‌طوری حرف می‌زنه؟ چی شده؟»میترا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.سامان لبخند زد و گفت:
«نگین، من فقط می‌خوام بهترین‌ها رو برای تو و مادرت فراهم کنم.»
اما نگین حس می‌کرد همه چیز پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.
خلاصه اون روز گذشت....

یک روز نگین مجبور شد دیرتر به خانه برگرده، چون کلاس فوق‌برنامه داشت و نمی‌خواست کسی منتظرش باشه.میترا هم اون روز باید به باشگاه میرفت فکر می‌کرد همه چیز آرومه.اما سامان، که می‌دونست نگین نیست، فرصت رو غنیمت شمرد.
در خونه رو زد.میترا که از قبل آماده بود و فهمید سامان پشت در هست  در رو باز نکرد و گفت:«میخوام برم بیرون وقت ندارم لطفاً برو»

اما سامان لج‌باز بود و سماجت کرد. گفت:
«تو نمی‌تونی همیشه فرار کنی. من اینجا حق دارم.»میترا که ترسیده بود که آبروریزی کنه پیش همسایه ها در رو باز کرد و بد و بیراهی نثار سامان کرد و گفت از زندگیمون برو بیرون ...دعوای سختی شروع شد. سامان سعی داشت میترا رو کنترل کنه، ولی میترا با تمام قدرت مقاومت می‌کرد.صدای درگیری به حدی رسید که حتی همسایه‌ها هم متوجه شدند.

در همین لحظه، زنگ در به صدا درآمد یکی از همسایه ها بود ، و سامان مجبور شد آروم بگیره و از خونه بره...یک روز هم وقتی میترا توی خونه تنها بود و سامان از این قضیه اطلاع داشت چون نگین سر کلاس بود و قرار بود تا عصر نیاد. میترا بعد از همه درگیری‌های قبلی، تصمیم گرفته بود اگر سامان دوباره پیداش بشه، این بار محکم‌تر باهاش برخورد کنه و به نگین همه چیز بگه.

ساعت نزدیک ۲ بود که زنگ در خورد. میترا از آیفون جواب داد:
– کیه؟
– منم... سامان.
– چی کار داری؟ نگین خونه نیست.
– می‌دونم، ولی یه چیز مهم تو خونه‌تون جا گذاشتم. یه فلش مموری که روش پروژه دانشگاهیه. اگه تحویل ندم اخراجم می‌کنن.
صدای سامان عجول و عصبی بود. میترا چند لحظه سکوت کرد. دلش نمی‌خواست راهش بده، اما حرفش هم منطقی به نظر می‌رسید.

آهی کشید و گفت:
– باشه، بیا بردار و زود برو.
در باز شد. سامان وارد شد. اما وقتی رفت داخل، رفتارهاش بلافاصله عوض شد. با نگاه‌های سنگین و پرمعنی به میترا زل زد.
میترا عصبی گفت:
– فلشت کو؟ فقط اونو بردار و برو.
سامان یه پوزخند زد:
– فلشی در کار نیست میترا خانم... فقط یه بهونه بود که ببینمت.دل میترا فرو ریخت. فهمید افتاده تو دام.
– برو بیرون سامان... الان.

سامان قدمی جلوتر اومد. صداش آروم ولی تهدیدآمیز بود:
– چرا انقدر با من سردی؟ من که فقط خواستم یه ذره نزدیک‌تر باشم. تو خودت هم می‌دونی بینمون یه چیزی هست...

میترا با دستش سامان رو عقب زد.
– دیوونه‌ای؟ تو قراره با دختر من ازدواج کنی😡! برو گمشو بیرون!
اما سامان که شهوت وجودش فرا گرفته بود عقب نرفت. دست دراز کرد سمت میترا. نگاهش دیگه خالی از شوخی بود. داشت جدی می‌شد. میترا که نفسش تند شده بود، سمت آشپزخونه دوید، دنبال یه چیزی برای دفاع.در همین لحظه... صدای کلید چرخیدن توی قفل در اومد.نگین برگشته بود... زودتر از همیشه.در باز شد. نگین وارد خونه شد، کلید هنوز توی قفل بود. همیشه وقتی وارد خونه می‌شد، یه صدای آشنا از آشپزخونه یا اتاق مامانش می‌شنید. اما اون روز… سکوت سنگینی همه‌جا رو گرفته بود.

کفشش رو درنیاورد. حسش می‌گفت چیزی درست نیست.صدای زمزمه از اتاق پذیرایی شنیده می‌شد. صدایی مردونه. قلبش تو سینه‌اش کوبید.آروم جلو رفت. از لای در نیمه‌باز صحنه‌ای دید که باورش نمی‌شد...
سامان ایستاده بود، نزدیک مادرش. چهره‌ی میترا وحشت‌زده، موهاش به‌هم ریخته، صورتش سرخ. دست سامان روی بازوی میترا بود، فشار می‌داد، صداش بالا رفته بود.
– چرا نمی‌فهمی؟ دست از سر من بردار

میترا سعی داشت هلش بده عقب، اما سامان پافشاری می‌کرد.نگین نفسش بند اومد. درو با شدت باز بست و به داخل پذیرایی اومد و گفت:
– سامان! داری چیکار می‌کنی؟!
صدای جیغ میترا و برگشت سریع سامان به طرف در، سکوت اتاقو شکست.
سامان لکنت گرفت:
– نـ...نگین... گوش کن... همه‌چی اون‌جوری که فکر می‌کنی نیست...نگین چند لحظه فقط نگاهش کرد. اون پسرِ با احساس، همون که فکر می‌کرد نجاتش داده، حالا داشت با چشماش به مادرش آسیب می‌زد.
ناگهان دوید سمت آشپزخونه. میترا فریاد زد:
– نه نگین! نرو!

ولی دیر شده بود. نگین با دستای لرزون یه چاقو رو از روی کانتر برداشت، برگشت، نفس‌ نفس می‌زد.سامان عقب رفت:
– دیوونه شدی؟ بذار توضیح بدم!

ولی نگین نذاشت.
فریاد زد:
– همه‌چی تموم شده، دیگه هیچ توضیحی لازم نیست! و چاقو توی دستش لرزید...

#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤️🍃·••·

╭───᪣
│ °•○●
#مامان_دوست_دخترم·••·
╰───────────────────᪣
قسمت_سوم و پایانی


چاقو توی دست نگین می‌لرزید. نفس‌نفس می‌زد. اشک توی چشماش جمع شده بود اما خشم، خشم خالص، جاشو با ترس عوض کرده بود.میترا خودش رو بین نگین و سامان انداخت.
– بنداز اون چاقو رو... لطفاً!
سامان که سعی داشت نزدیک‌تر بشه، دستش رو دراز کرد.
– نگین... من فقط خواستم مامانتو بترسونم، باور کن... اشتباه کردم.

نگین داد زد:
– اشتباه کردی؟! به مادرم دست زدی! منو بازی دادی! با زندگی‌مون چی‌کار کردی؟!
سامان که دید فضا داره از کنترل خارج می‌شه، ناگهان حرکت تندی کرد که چاقو رو از دست نگین بگیره. اما همون لحظه دست نگین ناخودآگاه جلو رفت...
صدای نفس بریده‌ی سامان فضا رو برید.

همه‌چی چند ثانیه ساکت شد.

چاقو تا نیمه در پهلوی سامان فرو رفته بود. چشم‌هاش از تعجب و درد گرد شده بود.
با قدم‌هایی لرزان عقب رفت، به دیوار تکیه داد، چشماش تار شده بودن.

میترا جیغ کشید.
نگین دست‌هاش می‌لرزیدن، عقب عقب می‌رفت، نگاهش بین مادرش و سامان می‌چرخید.
– من... نمی‌خواستم... من فقط... من...

صدای زنگ در بلند شد. همسایه‌ها فریادهای میترا رو شنیده بودن و پلیس خبر کرده بودن.
دقایقی بعد مأمورها وارد شدن. سامان، روی زمین، بی‌هوش ،میترا و نگین کنار هم نشسته بودن، صورت هر دو پر از اشک.
پلیس با دقت همه‌چی رو بررسی کرد. صحنه، واضح بود: دفاع از خود. اما چون آسیب‌دیدگی شدید بود، پرونده باید به دادگاه می‌رفت.
یکی از مأمورها رو به میترا گفت:
– لطفاً برای بازجویی با ما بیاید. لازم نیست نگران باشید. ولی باید جریان کامل رو بگید.
نگین، در سکوت، فقط به چاقوی خونی نگاه می‌کرد... و به آخرین تصویری که از "عشقش" داشت.

سه هفته گذشته بود. سامان هنوز توی بیمارستان بستری بود. زنده مونده بود، اما با زخمی عمیق، هم در بدنش و هم در وجهه و اعتبارش.
پرونده به دادگاه فرستاده شده بود. نگین به اتهام ضرب با سلاح سرد، اما در شرایط دفاع از خود، در حالی که مادرش هم شاهد ماجرا بود.
میترا، توی سالن دادگاه، کنار نگین نشسته بود. لباس ساده‌ای به تن داشتن، ولی چهره‌هاشون خسته‌تر از همیشه بود. انگار هر دو پیر شده بودن... فقط توی سه هفته.
قاضی پرونده، مردی میانسال با نگاهی نافذ، به حرف‌ها گوش می‌داد.
نگین با صدایی لرزان اما قاطع گفت:

– من... قصد آسیب زدن نداشتم. فقط می‌خواستم از مادرم دفاع کنم... اون روز، سامان با دروغ وارد خونه شد. بهم دروغ گفته بود که عاشقمه، اما به مادرم چشم داشت... اون بهم خیانت کرد. به هر دومون.
قاضی سری تکون داد، رو به میترا کرد:
– شما تأیید می‌کنید که رفتار سامان تهدیدآمیز و خطرناک بوده؟
میترا: – بله. بارها هشدار داده بودم بهش، اما اون ول نمی‌کرد. من حتی شک داشتم به رابطه‌اش با دخترم هم از اول نیتش پاک بوده یا نه.قاضی پرونده برای لحظاتی ساکت شد. بعد از کمی مشورت با مشاور دادگاه و مرور گزارش پزشکی قانونی و پلیس، رأی صادر شد:
– با توجه به شواهد، گزارش پلیس، شهادت مادر، و سابقه‌ی فرد مجروح، عمل نگین مصداق دفاع مشروع تشخیص داده می‌شه. اما به خاطر استفاده از سلاح و شدت جراحت، نگین باید تحت نظارت روان‌شناسی قرار بگیره و به مدت شش ماه در دوره‌ی بازپروری نوجوانان حضور داشته باشه. محکومیت کیفری ندارد.

#پایان...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📙 حکایت واقعی زن هوس باز

در بلخ زنی جوان و خوش چهره وجود داشت، اندام زن به قدری زیبا بود که هر مردی را به گناه آلوده میکرد.

روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم

پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبول کردن پیشنهاد بیشرمانه او شد. زن زیبارو که هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پسرک را به اتاق خواب خود برد و با شهوت زیاد شروع به در آوردن لباس های خود کرد.

ناگهان فکری به سر پسرک خطور کرد. فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت از اتاق بیرون رفت، باصورای آلوده به مدفوع برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و فورا او را از منزل خارج
کرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9