#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_هجدهم
پدرم جلو رفت که مانعش بشه ولی اقدس جیغ زد و قسم خورد رگشو میزنه...
پدرم به حالت تسلیم دستاشو بالا گرفت و گفت: خیلی خب ،خیل خب فردا کاراتو انجام میدم برو پیش خالت اتریش حداقل اینجوری خیالم راحته تنها نیستی...
اقدس لبخند پیروزمندانه ای زد و رفت نشست روی زمین و وسایلاش رو چک کرد...
مادر و پدرم هر دو از رفتن اقدس ناراحت بودن...
مادرم با حالت زار رفت نزدیک اقدسی که مشغول چک کردن لباسا و وسایلش بود و گفت: میشه نری؟ فرهاد نه یکی دیگه پیدا میشه عاشقش میشی نرو من دق میکنم.
اقدس جواب داد: هیچی نمیشه یه چند وقت دیگه تورم میبرم فعلا آرامش منو بخوا...
مادرم اشکاش رو پاک کرد و نتونست ممانعت کنه...
رفتم نزدیکتر و صداش زدم...
با حالت کینه نگام کرد و هیچ نگفت...
گفتم: خواهری بیا فراموش کنیم گذشته رو بیا دوباره از اول مثل اون روزای اول خواهرای دلسوز هم باشیم...
گفت: اون موقعها نمیشناختمت فکر میکردم چه خواهر مهربونی دارم الان میبینم تو یه عقده ای بودی که تمام عقدت رو سر من خالی کردی...
گفتم: اقدس داری اشتباه میکنی...
گفت: برو نمیخوام ببینمت به وقتش شاهد عذابت خواهم بود الان دیگه وقت رفتنه...
ازش میترسیدم کاش میتونست فراموش کنه ولی رفت تا با قدرت بیشتری برگرده اما کی؟ معلوم نبود...
از فردای اونروز آقاجونم کارای اقدس رو جفت و جور کرد و در اولین فرصت زمان رفتن اقدس بود...
اونروز از خود صبح تو خونه ما گریه و زاری مادرم به پا بود...
انقدر گریه کرده بود چشمای رنگیش قرمز شده بودن...
اقدس عین خیالشم نبود و کبکش خروس میخوند...
نزدیکای غروب اقدس پرواز داشت و برای همیشه مارو ترک میکرد...
ساعت هرچی میگذشت دلم بیشتر به درد میومد...
دلم برای حالت غمگین آقام برای گریه مادرم برای ناراحتی شاپور کباب بود...
خودم رو مقصر میدونستم کاش هرگز اصرار به اومدن دخترم نمیکردم و میدون رو برای اقدس خالی میگذاشتم...
تیک تاک ساعت روی مغزم رژه میرفت...
ناخونام رو میجویدم و حتی به دخترم هم محل نمیدادم...
چی قرار بود بشه؟ چی قرار بود به سرمون بیاد...
عجب روزگاری بود کاش فرهاد نامی تو زندگی ما وجود نداشت...
بالاخره ساعت جدایی رسید...
همه برای رفتن به فرودگاه آماده بودیم...
وقتی خواستیم از در خارج بشیم اقدس رو به من گفت: تو کجا؟
گفتم: اقدس داری میری کینه رو پاک کن و برو، بذار بیام...
اقدس: مم بخاطر گندی که تو به بار آوردی دارم خودمو آواره میکنم پس مظلوم نمایی نکن...
گفتم: ولی من میام...
آقام هم گفت: هممون با هم میریم و دیگه هیچکس نظری نداد...
تو فرودگاه بودیم که حس کردم چهره ای آشنا اون دور نشسته و نگاه میکنه...
کمی که دقیق شدم متوجه فرهاد با حالت زار گوشه دیوار شدم...
سر روی شونه خودش گذاشته بود و با مظلومیت نگاه به رفتن عشق نافرجامش میکرد...
عشقی که همه نتیجه نافرجامیش رو پای من میدونستن...
بالاخره اقدس موقع رفتنش شد...
همه رو بغل و بوس کرد به من که رسید پوزخندی زد و گفت: میبینمت...
این میبینمت هزاران معنی داشت...
اقدس لحظات آخر چشمش به فرهاد افتاد حالت چهرش تغییر کرد...
اشک به چشمای قشنگش هجوم آورد ولی غرور اجازه ریختنش رو نداد...
اقدس رفت و من تک تک لحظات با اقدس بودن جلوی چشمام رژه رفتن...
انگار همین دیروز بود دست در دست هم کوچه پس کوچه هارو با خنده طی میکردیم...
یادم به اون شبی افتاد که شب روی بوم خونمون لهاف تشک پهن کردیم و تا خود صبح ستاره هارو نگاه کردیم...
میگفتیم هر کی برا خودش یه ستاره برداره...
اقدس حرصش میگرفت که چرا دستش به ستاره نمیرسه تا بیاردش برای خودش...
روزی که شاپور دنیا اومد من و اقدس اتاق رو کلی عروسک و شکلات چیدیم که مثلا مادرمون رو شاد کنیم...
هرروزمون خنده بود و شادی...
با هم به مکتب میرفتیم و باهم درس میخوندیم...
کسی جرئت نداشت نگاه چپ به اقدس بندازه که اون موقع با من طرف بود...
چی شد که اینجوری شد؟
کاش اصلا فرهاد نامی نبود تا زندگی مارو از هم بپاشونه...
از رفتن اقدس حدود یک هفته میگذشت هنوز به وسایلای اقدس دست زده نشده بود...
چقدر دلگیر بود خونه ای که این چنین ازهم پاشید...
بی سرو صدا با فرهاد عقد دوباره کردیم و رفتم سر خونه زندگیم...
اما اون خونه زندگی شبیه هیچ خونه زندگی نبود...
روز اول که وارد خونه شدم با ذوق نازنین رو زمین گذاشتم و خودم داخل آشپزخانه رفتم و با لبخند رو به فرهادی که مشغول خوندن روزنامه بود گفتم: چی درست کنم ناهار؟
جوابم رو نداد...
بار دیگه با صدای بلندتری تکرار کردم باز هم جوابم رو نداد...
روزنامه رو کناری گذاشت و گفت: بیا بشین کارت دارم...
با ترس و لرز قدم برداشتم روبروش نشسته بودم...
دستاشو توی هم قفل کرد و گفت: ببین دختر جون من فقط و فقط بخاطر دخترم دوباره قبولت کردم...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_هجدهم
پدرم جلو رفت که مانعش بشه ولی اقدس جیغ زد و قسم خورد رگشو میزنه...
پدرم به حالت تسلیم دستاشو بالا گرفت و گفت: خیلی خب ،خیل خب فردا کاراتو انجام میدم برو پیش خالت اتریش حداقل اینجوری خیالم راحته تنها نیستی...
اقدس لبخند پیروزمندانه ای زد و رفت نشست روی زمین و وسایلاش رو چک کرد...
مادر و پدرم هر دو از رفتن اقدس ناراحت بودن...
مادرم با حالت زار رفت نزدیک اقدسی که مشغول چک کردن لباسا و وسایلش بود و گفت: میشه نری؟ فرهاد نه یکی دیگه پیدا میشه عاشقش میشی نرو من دق میکنم.
اقدس جواب داد: هیچی نمیشه یه چند وقت دیگه تورم میبرم فعلا آرامش منو بخوا...
مادرم اشکاش رو پاک کرد و نتونست ممانعت کنه...
رفتم نزدیکتر و صداش زدم...
با حالت کینه نگام کرد و هیچ نگفت...
گفتم: خواهری بیا فراموش کنیم گذشته رو بیا دوباره از اول مثل اون روزای اول خواهرای دلسوز هم باشیم...
گفت: اون موقعها نمیشناختمت فکر میکردم چه خواهر مهربونی دارم الان میبینم تو یه عقده ای بودی که تمام عقدت رو سر من خالی کردی...
گفتم: اقدس داری اشتباه میکنی...
گفت: برو نمیخوام ببینمت به وقتش شاهد عذابت خواهم بود الان دیگه وقت رفتنه...
ازش میترسیدم کاش میتونست فراموش کنه ولی رفت تا با قدرت بیشتری برگرده اما کی؟ معلوم نبود...
از فردای اونروز آقاجونم کارای اقدس رو جفت و جور کرد و در اولین فرصت زمان رفتن اقدس بود...
اونروز از خود صبح تو خونه ما گریه و زاری مادرم به پا بود...
انقدر گریه کرده بود چشمای رنگیش قرمز شده بودن...
اقدس عین خیالشم نبود و کبکش خروس میخوند...
نزدیکای غروب اقدس پرواز داشت و برای همیشه مارو ترک میکرد...
ساعت هرچی میگذشت دلم بیشتر به درد میومد...
دلم برای حالت غمگین آقام برای گریه مادرم برای ناراحتی شاپور کباب بود...
خودم رو مقصر میدونستم کاش هرگز اصرار به اومدن دخترم نمیکردم و میدون رو برای اقدس خالی میگذاشتم...
تیک تاک ساعت روی مغزم رژه میرفت...
ناخونام رو میجویدم و حتی به دخترم هم محل نمیدادم...
چی قرار بود بشه؟ چی قرار بود به سرمون بیاد...
عجب روزگاری بود کاش فرهاد نامی تو زندگی ما وجود نداشت...
بالاخره ساعت جدایی رسید...
همه برای رفتن به فرودگاه آماده بودیم...
وقتی خواستیم از در خارج بشیم اقدس رو به من گفت: تو کجا؟
گفتم: اقدس داری میری کینه رو پاک کن و برو، بذار بیام...
اقدس: مم بخاطر گندی که تو به بار آوردی دارم خودمو آواره میکنم پس مظلوم نمایی نکن...
گفتم: ولی من میام...
آقام هم گفت: هممون با هم میریم و دیگه هیچکس نظری نداد...
تو فرودگاه بودیم که حس کردم چهره ای آشنا اون دور نشسته و نگاه میکنه...
کمی که دقیق شدم متوجه فرهاد با حالت زار گوشه دیوار شدم...
سر روی شونه خودش گذاشته بود و با مظلومیت نگاه به رفتن عشق نافرجامش میکرد...
عشقی که همه نتیجه نافرجامیش رو پای من میدونستن...
بالاخره اقدس موقع رفتنش شد...
همه رو بغل و بوس کرد به من که رسید پوزخندی زد و گفت: میبینمت...
این میبینمت هزاران معنی داشت...
اقدس لحظات آخر چشمش به فرهاد افتاد حالت چهرش تغییر کرد...
اشک به چشمای قشنگش هجوم آورد ولی غرور اجازه ریختنش رو نداد...
اقدس رفت و من تک تک لحظات با اقدس بودن جلوی چشمام رژه رفتن...
انگار همین دیروز بود دست در دست هم کوچه پس کوچه هارو با خنده طی میکردیم...
یادم به اون شبی افتاد که شب روی بوم خونمون لهاف تشک پهن کردیم و تا خود صبح ستاره هارو نگاه کردیم...
میگفتیم هر کی برا خودش یه ستاره برداره...
اقدس حرصش میگرفت که چرا دستش به ستاره نمیرسه تا بیاردش برای خودش...
روزی که شاپور دنیا اومد من و اقدس اتاق رو کلی عروسک و شکلات چیدیم که مثلا مادرمون رو شاد کنیم...
هرروزمون خنده بود و شادی...
با هم به مکتب میرفتیم و باهم درس میخوندیم...
کسی جرئت نداشت نگاه چپ به اقدس بندازه که اون موقع با من طرف بود...
چی شد که اینجوری شد؟
کاش اصلا فرهاد نامی نبود تا زندگی مارو از هم بپاشونه...
از رفتن اقدس حدود یک هفته میگذشت هنوز به وسایلای اقدس دست زده نشده بود...
چقدر دلگیر بود خونه ای که این چنین ازهم پاشید...
بی سرو صدا با فرهاد عقد دوباره کردیم و رفتم سر خونه زندگیم...
اما اون خونه زندگی شبیه هیچ خونه زندگی نبود...
روز اول که وارد خونه شدم با ذوق نازنین رو زمین گذاشتم و خودم داخل آشپزخانه رفتم و با لبخند رو به فرهادی که مشغول خوندن روزنامه بود گفتم: چی درست کنم ناهار؟
جوابم رو نداد...
بار دیگه با صدای بلندتری تکرار کردم باز هم جوابم رو نداد...
روزنامه رو کناری گذاشت و گفت: بیا بشین کارت دارم...
با ترس و لرز قدم برداشتم روبروش نشسته بودم...
دستاشو توی هم قفل کرد و گفت: ببین دختر جون من فقط و فقط بخاطر دخترم دوباره قبولت کردم...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫داستان کوتاه و پندآموز
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ ...چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟ شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهایشان بسیار کم است. استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ ...چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟ شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهایشان بسیار کم است. استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#خدا
روزی دزدی از مارگيری مار قیمتی اش را دزديد اما آن دزد براثر گزش مار كشته شد.
مارگير آن كشته را ديد و وقتی که فهميد از مار او كشته شده است گفت:
من دعا ميكردم كه دزد را پيدا كنم و مارم را پس بگیرم.
خوب شد که دعايم مستجاب
نشد و گرنه مار مرا گزیده بود.
خداوند ميفرمايد:
ای بسا چيزها كه نا گوار ميشمريد، ولی برای شما خيراست
و ای بسا چيزهایی كه گوارا ميشمريد ولي برای شما زیانبار است
و خداوند به مصالح امور آگاه است و شما نا آگاهید
سوره_بقره،آیه ۲۱۶
شکر حق را کان دعا، مردود شد
من زیان پنداشتم، آن سود شد
بس دعاها ،کان زیانست و هلاک
وز کَرَم مینشنوَد یزدان پاک
(مولانا)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزی دزدی از مارگيری مار قیمتی اش را دزديد اما آن دزد براثر گزش مار كشته شد.
مارگير آن كشته را ديد و وقتی که فهميد از مار او كشته شده است گفت:
من دعا ميكردم كه دزد را پيدا كنم و مارم را پس بگیرم.
خوب شد که دعايم مستجاب
نشد و گرنه مار مرا گزیده بود.
خداوند ميفرمايد:
ای بسا چيزها كه نا گوار ميشمريد، ولی برای شما خيراست
و ای بسا چيزهایی كه گوارا ميشمريد ولي برای شما زیانبار است
و خداوند به مصالح امور آگاه است و شما نا آگاهید
سوره_بقره،آیه ۲۱۶
شکر حق را کان دعا، مردود شد
من زیان پنداشتم، آن سود شد
بس دعاها ،کان زیانست و هلاک
وز کَرَم مینشنوَد یزدان پاک
(مولانا)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚یک داستان یک پند
دوستی نقل میکرد، پدر بسیار بهانهگیر و بدخلق و بددهن و بداخلاقی داشتم. روزی در خانۀ من میهمان بود که خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چایی کم رنگی آورده است؟ ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود.
دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدر زنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه میسازی؟! اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد.
گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش میکند، هرگز چشم را نمیسوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!!! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد.
آری، ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادرانمان رخنه و شکاف ایجاد کنند؛ و باید هوشیار باشیم هرگز در بین دو سنگ آسیاب که روی هم میچرخند، انگشت فرو نکنیم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دوستی نقل میکرد، پدر بسیار بهانهگیر و بدخلق و بددهن و بداخلاقی داشتم. روزی در خانۀ من میهمان بود که خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چایی کم رنگی آورده است؟ ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود.
دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدر زنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه میسازی؟! اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد.
گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش میکند، هرگز چشم را نمیسوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!!! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد.
آری، ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادرانمان رخنه و شکاف ایجاد کنند؛ و باید هوشیار باشیم هرگز در بین دو سنگ آسیاب که روی هم میچرخند، انگشت فرو نکنیم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت یازدهم
و چشم اش به پدرش خورد گفت خوش آمدی پدر جان بعد به مادرش دید و گفت ببین هنوز حرف ات تمام نشده بود که پدرم هم آمد پدر مرسل گفت چرا دخترم چی شده؟ مادر مرسل گفت برای دخترت خواستگار آمده پدر پسر هم آمده پدر مرسل گفت چرا؟ مادر مرسل گفت نمیدانم برو لباس هایت را تبدیل کن و بیا
مادر مرسل پتنوس گیلاس ها را گرفت و به اطاق رفت پیشروی مهمانان نشست و گفت میبخشید تنهای تان گذاشتم مادر هجران با لبخند گفت خواهش میکنم چند دقیقه بعد پدر مرسل داخل اطاق شد نیم ساعتی گذشت مادر هجران که دید شوهرش نمیخواهد موضوع اصلی را یاد کند خواست خودش پیش قدم شود و گفت راستش ما بخاطر امر خیر مزاحم تان شدیم پدر هجران حرف خانم اش را قطع کرد و گفت به ادامه حرف خانمم باید بگویم پسر ما از دختر تان خوشش آمد و پایش را در یک موزه کرده که دختر تان را برایش خواستگاری کنیم هرچند من زیاد طرفدار این موضوع نیستم چون هجران تازه درس اش را تمام کرده باید ماستری بخواند یک وظیفه ای درست بگیرد ولی خود تان میدانید با جوان های امروزی حتا صحبت کردن هم اشتباه است مادر هجران آهسته گفت چی میگویی پدر هجران اینجا ما به خواستگاری آمدیم پدر هجران بی توجه به خانمش ادامه داد حالی جوان ها خود شان با هم تصمیم میگیرند و مشوره بزرگان را نمیگیرند هر چی نباشد ما تجربه داریم ولی کی است که بفهمد
یکساعت بعد مادر و پدر هجران به خانه برگشتند پدر مرسل به اطاق دخترش رفت و گفت دخترم از حرفهای این مرد معلوم میشد که خودت و پسرش با هم معرفت دارید همه چیز را برایم بگو مرسل سرش را بلند کرد به چشمان مهربان پدرش دید و گفت من رضایت دارم پدر جان پدر مرسل گفت برای من خوشی اولادم بالاتر از همه چیز است ولی طوری که معلوم میشد این مرد رضایت ندارد نمیدانم بخاطر خواستگاری آمده بود یا بخاطر اینکه برای ما غیر مستقیم بفهماند که این پیوند را رد کنیم مرسل که خودش از پشت دروازه حرفهای پدر هجران را شنیده بود چیزی نگفت پدرش دوباره گفت بیا هر چی خیر باشد دخترم تو هم هوشیار زنده گیت باش
چند روزی میگذشت مرسل از رفتار زشت پدر هجران به هجران چیزی نگفته بود چون نمیخواست رابطه ای هجران با پدرش خراب شود آنروز دوباره هجران پدر و مادرش را به خواستگاری مرسل فرستاد پدر هجران مثل دفعه قبلی حرف هایش را گفت و در آخر به سوی پدر مرسل دید و گفت من خیلی آرزو دارم پسرم خوشبخت شود و ان شاالله مرسل جان هم حوا جان خانم اولی هجران جان را مثل خواهرش و دخترش را مثل دختر خود بداند...........الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت یازدهم
و چشم اش به پدرش خورد گفت خوش آمدی پدر جان بعد به مادرش دید و گفت ببین هنوز حرف ات تمام نشده بود که پدرم هم آمد پدر مرسل گفت چرا دخترم چی شده؟ مادر مرسل گفت برای دخترت خواستگار آمده پدر پسر هم آمده پدر مرسل گفت چرا؟ مادر مرسل گفت نمیدانم برو لباس هایت را تبدیل کن و بیا
مادر مرسل پتنوس گیلاس ها را گرفت و به اطاق رفت پیشروی مهمانان نشست و گفت میبخشید تنهای تان گذاشتم مادر هجران با لبخند گفت خواهش میکنم چند دقیقه بعد پدر مرسل داخل اطاق شد نیم ساعتی گذشت مادر هجران که دید شوهرش نمیخواهد موضوع اصلی را یاد کند خواست خودش پیش قدم شود و گفت راستش ما بخاطر امر خیر مزاحم تان شدیم پدر هجران حرف خانم اش را قطع کرد و گفت به ادامه حرف خانمم باید بگویم پسر ما از دختر تان خوشش آمد و پایش را در یک موزه کرده که دختر تان را برایش خواستگاری کنیم هرچند من زیاد طرفدار این موضوع نیستم چون هجران تازه درس اش را تمام کرده باید ماستری بخواند یک وظیفه ای درست بگیرد ولی خود تان میدانید با جوان های امروزی حتا صحبت کردن هم اشتباه است مادر هجران آهسته گفت چی میگویی پدر هجران اینجا ما به خواستگاری آمدیم پدر هجران بی توجه به خانمش ادامه داد حالی جوان ها خود شان با هم تصمیم میگیرند و مشوره بزرگان را نمیگیرند هر چی نباشد ما تجربه داریم ولی کی است که بفهمد
یکساعت بعد مادر و پدر هجران به خانه برگشتند پدر مرسل به اطاق دخترش رفت و گفت دخترم از حرفهای این مرد معلوم میشد که خودت و پسرش با هم معرفت دارید همه چیز را برایم بگو مرسل سرش را بلند کرد به چشمان مهربان پدرش دید و گفت من رضایت دارم پدر جان پدر مرسل گفت برای من خوشی اولادم بالاتر از همه چیز است ولی طوری که معلوم میشد این مرد رضایت ندارد نمیدانم بخاطر خواستگاری آمده بود یا بخاطر اینکه برای ما غیر مستقیم بفهماند که این پیوند را رد کنیم مرسل که خودش از پشت دروازه حرفهای پدر هجران را شنیده بود چیزی نگفت پدرش دوباره گفت بیا هر چی خیر باشد دخترم تو هم هوشیار زنده گیت باش
چند روزی میگذشت مرسل از رفتار زشت پدر هجران به هجران چیزی نگفته بود چون نمیخواست رابطه ای هجران با پدرش خراب شود آنروز دوباره هجران پدر و مادرش را به خواستگاری مرسل فرستاد پدر هجران مثل دفعه قبلی حرف هایش را گفت و در آخر به سوی پدر مرسل دید و گفت من خیلی آرزو دارم پسرم خوشبخت شود و ان شاالله مرسل جان هم حوا جان خانم اولی هجران جان را مثل خواهرش و دخترش را مثل دختر خود بداند...........الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت دوازدهم
پدر مرسل پرسید منظور تان چیست؟ پسر شما زن دار است؟
مادر هجران که از کاری شوهرش حیرت زده شده بود جوابی نداد پدر هجران جواب داد دختر تان برای تان نگفته که با مرد متاهل در ارتباط است؟
ما فکر میکردیم شما خبر دارید پدر مرسل عصبی از جایش بلند شد و گفت حاجی صاحب منحیث مهمان هر وقت به خانه ام بیایید قدم های تان روی دیده ولی دیگر برای خواستگاری دخترم نیایید چون ترجیح میدهم دخترم تمام عمر مجرد بماند ولی با مرد متاهل ازدواج نکند حالا هم میتوانید بروید و خودش از اطاق بیرون شد پدر هجران هم از جایش بلند شد و به خانم اش گفت شکر که این بلا هم تمام شد بلند شو برویم مادر هجران سرش را پایین انداخت و پشت سر شوهرش حرکت کرد
آنشب در خانه ای مرسل قیامت بر پا شد پدرش اصلاً به مرسل اجازه ای حرف زدن نمیداد باورش نمیشد دخترش با مردی متاهل در ارتباط بوده بالاخره حوصله ای مرسل به پایان رسید و گفت من با مرد متاهل رابطه نداشتم من و هجران یکدیگر خود را دوست داشتیم منتظر بودیم درس های ما تمام شود و نامزد شویم ولی همین مرد به زور خانم برادر هجران را که بیوه پسرش است به هجران نکاح کرد پدرش گفت هر چی باشد او حالا متاهل است و تو هیچ حقی نداری که داخل زندگی دو نفر آنان شوی من به تو اجازه نمیدهم .
مرسل گفت من هجران را دوست دارم گناه من چیست؟ پدرش گفت تا فردا برایت وقت میدهم فکر کن و از اطاق بیرون شد مادر مرسل پهلویش نشست و گفت از هجران بگذر دخترم مرسل گفت من هجران را دوست دارم نمیتوانم او را ترک کنم صدای زنگ موبایلش بلند شد چشمش به اسم هجران افتاد مادرش گفت من میروم امشب با خودت فکر کن همه جوانب را مدنظر بگیر بعد از پهلوی دخترش بلند شد و از اطاق بیرون رفت مرسل تماس را پاسخ داد هجران گفت چی شد مرسل هر چی از مادرم میپرسم برایم چیزی نمی گوید کدام اتفاقی افتاده؟ گلوی مرسل را بغض گرفت و گفت پدرت همه چیز را گفت از اینکه متاهل هستی خانواده ام باخبر شدند هجران چیغی عصبی زد و گفت چرا این روزها همه چیز برخلاف تصورات من پیش میرود هر دو ساکت بودند مرسل گفت بعداً حرف میزنیم فعلاً میخواهم کمی استراحت کنم موبایل را قطع کرد سرش را روی بالش گذاشت که صدای زنگ موبایلش دوباره بلند شد شماره ای ناشناس بود جواب داد پشت خط حوا بود مرسل گفت بفرمایید با کی کار داشتید؟
حوا جواب داد من حوا هستم میخواستم همرای خودت حرف بزنم
مرسل با تعجب گفت با من در مورد چی حرف میزنی؟ حوا بعد از چند لحظه سکوت گفت من هم نمیخواستم اینگونه شود کی فکر میکرد بهیر شهید شود و من در این سن کم بیوه شوم تصمیم که پدر جان گرفت اصلاً نظر مرا نگرفت خودت میدانی مجبور شدم بخاطر دخترم تن به این نکاح بدهم وگرنه هیچ وقتی این کار را نمیکردم حالا هم که نکاح کرده ام همه ترسم این است که هجران بخاطر تو دست مرا ترک نکند و اینبار برای همیشه از دخترم دور شوم ببین تو دختر جوان هستی میتوانی با یک پسر دیگر خوشبخت شوی هر کس حاضر است همرایت ازدواج کند ولی من مثل تو نیستم مطمین هستم اگر تو و هجران به هم برسید هجران مرا طلاق میدهد از تو خواهش میکنم از زندگی ما برو زندگی خودم را از تو گدایی میکنم صدای هق هق گریه های حوا پشت خط بلند شد مرسل موبایل را قطع کرد و اشکهایش جاری شد و با خود گفت خدایا مرا ببخش من چی کار میکردم چطور اینقدر خودخواه شدم که میخواستم بخاطر خودم و هجران باعث اشک ریختن حوا شوم مرا ببخش و برایم راه درست را نشان بده
ساعت از دوازده شب گذشته بود مرسل وضو گرفت و نماز تهجد خواند بعد از ادای نماز همانطور روی جانماز نشست و دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت خداوندا مرا ببخش که میخواستم روی خرابه های زندگی خانم دیگر خانه ای خودم را بسازم از قلب هجران عشق مرا بیرون کن در قلبش محبت خانم اش را بینداز و قلب مرا هم صبر بده تا داغ هجران عشق ام را تحمل بتوانم از تو خیر میخواهم خیر نصیب حال ما کن.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت دوازدهم
پدر مرسل پرسید منظور تان چیست؟ پسر شما زن دار است؟
مادر هجران که از کاری شوهرش حیرت زده شده بود جوابی نداد پدر هجران جواب داد دختر تان برای تان نگفته که با مرد متاهل در ارتباط است؟
ما فکر میکردیم شما خبر دارید پدر مرسل عصبی از جایش بلند شد و گفت حاجی صاحب منحیث مهمان هر وقت به خانه ام بیایید قدم های تان روی دیده ولی دیگر برای خواستگاری دخترم نیایید چون ترجیح میدهم دخترم تمام عمر مجرد بماند ولی با مرد متاهل ازدواج نکند حالا هم میتوانید بروید و خودش از اطاق بیرون شد پدر هجران هم از جایش بلند شد و به خانم اش گفت شکر که این بلا هم تمام شد بلند شو برویم مادر هجران سرش را پایین انداخت و پشت سر شوهرش حرکت کرد
آنشب در خانه ای مرسل قیامت بر پا شد پدرش اصلاً به مرسل اجازه ای حرف زدن نمیداد باورش نمیشد دخترش با مردی متاهل در ارتباط بوده بالاخره حوصله ای مرسل به پایان رسید و گفت من با مرد متاهل رابطه نداشتم من و هجران یکدیگر خود را دوست داشتیم منتظر بودیم درس های ما تمام شود و نامزد شویم ولی همین مرد به زور خانم برادر هجران را که بیوه پسرش است به هجران نکاح کرد پدرش گفت هر چی باشد او حالا متاهل است و تو هیچ حقی نداری که داخل زندگی دو نفر آنان شوی من به تو اجازه نمیدهم .
مرسل گفت من هجران را دوست دارم گناه من چیست؟ پدرش گفت تا فردا برایت وقت میدهم فکر کن و از اطاق بیرون شد مادر مرسل پهلویش نشست و گفت از هجران بگذر دخترم مرسل گفت من هجران را دوست دارم نمیتوانم او را ترک کنم صدای زنگ موبایلش بلند شد چشمش به اسم هجران افتاد مادرش گفت من میروم امشب با خودت فکر کن همه جوانب را مدنظر بگیر بعد از پهلوی دخترش بلند شد و از اطاق بیرون رفت مرسل تماس را پاسخ داد هجران گفت چی شد مرسل هر چی از مادرم میپرسم برایم چیزی نمی گوید کدام اتفاقی افتاده؟ گلوی مرسل را بغض گرفت و گفت پدرت همه چیز را گفت از اینکه متاهل هستی خانواده ام باخبر شدند هجران چیغی عصبی زد و گفت چرا این روزها همه چیز برخلاف تصورات من پیش میرود هر دو ساکت بودند مرسل گفت بعداً حرف میزنیم فعلاً میخواهم کمی استراحت کنم موبایل را قطع کرد سرش را روی بالش گذاشت که صدای زنگ موبایلش دوباره بلند شد شماره ای ناشناس بود جواب داد پشت خط حوا بود مرسل گفت بفرمایید با کی کار داشتید؟
حوا جواب داد من حوا هستم میخواستم همرای خودت حرف بزنم
مرسل با تعجب گفت با من در مورد چی حرف میزنی؟ حوا بعد از چند لحظه سکوت گفت من هم نمیخواستم اینگونه شود کی فکر میکرد بهیر شهید شود و من در این سن کم بیوه شوم تصمیم که پدر جان گرفت اصلاً نظر مرا نگرفت خودت میدانی مجبور شدم بخاطر دخترم تن به این نکاح بدهم وگرنه هیچ وقتی این کار را نمیکردم حالا هم که نکاح کرده ام همه ترسم این است که هجران بخاطر تو دست مرا ترک نکند و اینبار برای همیشه از دخترم دور شوم ببین تو دختر جوان هستی میتوانی با یک پسر دیگر خوشبخت شوی هر کس حاضر است همرایت ازدواج کند ولی من مثل تو نیستم مطمین هستم اگر تو و هجران به هم برسید هجران مرا طلاق میدهد از تو خواهش میکنم از زندگی ما برو زندگی خودم را از تو گدایی میکنم صدای هق هق گریه های حوا پشت خط بلند شد مرسل موبایل را قطع کرد و اشکهایش جاری شد و با خود گفت خدایا مرا ببخش من چی کار میکردم چطور اینقدر خودخواه شدم که میخواستم بخاطر خودم و هجران باعث اشک ریختن حوا شوم مرا ببخش و برایم راه درست را نشان بده
ساعت از دوازده شب گذشته بود مرسل وضو گرفت و نماز تهجد خواند بعد از ادای نماز همانطور روی جانماز نشست و دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت خداوندا مرا ببخش که میخواستم روی خرابه های زندگی خانم دیگر خانه ای خودم را بسازم از قلب هجران عشق مرا بیرون کن در قلبش محبت خانم اش را بینداز و قلب مرا هم صبر بده تا داغ هجران عشق ام را تحمل بتوانم از تو خیر میخواهم خیر نصیب حال ما کن.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت سیزدهم
جانماز را در جایش گذاشت پیامی با این متن « هجران بعد از همین لحظه راه های ما جدا شد من نمیتوانم بخاطر تو در مقابل خانواده ام قرار بگیرم بعد ازین اگر برایت کمی هم ارزش دارم ترا به سر خودم قسم میدهم که دیگر برایم زنگ نزن زندگی خوش داشته باشی الله حافظ به همیش» فرستاد و روی تخت اش دراز کشید آنشب تا صبح نتوانست بخوابد از این پهلو به پهلوی دیگر میخوابید و از شدت گریه چشمانش میسوخت
یکماهی از تمام شدن رابطه ای هجران و مرسل میگذشت بعد از قسمی که مرسل به هجران داد هجران دیگر به مرسل تماس نگرفت ولی بعضاً دوست صمیمی هجران شایان به بهانه های مختلف به مرسل زنگ میزد و از احوالش باخبر میشد مرسل میدانست شایان را هجران مجبور میسازد تا با مرسل تماس بگیرد
مرسل هم که از این وضعیت خسته شده بود تصمیم گرفت نامزد شود آنروز مرسل داخل اطاقش رفت مادرش به دنبالش داخل اطاق شد روی تخت مرسل نشست و گفت دخترم تو مطمین هستی واقعاً میخواهی نامزد شوی؟
مرسل لبخندی زد بلی مادر جان پدرم را هم بگو تشویش نکند من گذشته را فراموش کرده ام میخواهم زندگی جدیدم را شروع کنم شما هم برایم کمک کنید مادر مرسل دستی به صورت زیبای دخترش کشید و گفت مطمین هستم خوشبخت میشوی دختر زیبای من حالا من میروم با پدرت حرف میزنم آخر هفته فامیل پسر را میخواهیم و لفظ میدهیم مرسل گفت نی مادر جان فردا لفظ بدهیم نمیخواهم ناوقت شود مادرش پرسید چرا اینقدر عجله داری دخترم؟ مرسل جواب داد لطفاً مادر جان چیزی که میگویم کنید مادرش گفت درست است دخترم بعد از حرف زدن با پدرت برای شان تماس میگیرم مادرش از اطاق بیرون شد مرسل با دستش صورتش را پنهان کرد و چند لحظه بعد صدای هق هق گریه اش بلند شد او نمیتوانست هجران را فراموش کند و میدانست هجران هم او را فراموش نکرده ولی این لازمترین کاری بود که باید میشد تا هجران هم امیدش را به مرسل از بین ببرد فردای آنروز لفظ مرسل را به پسری که اصلاً تا حال او را ندیده بود دادند همان روز مرسل تمام هدایای که در این مدت هجران برایش داده بود را داخل صندوقی گذاشت و برای همیش هجران را گوشه ای قلبش دفن کرد
قرار ها برای محفل شیرینی خوری مرسل گذاشته شد و طبق درخواست مرسل ظرف ده روز محفل شیرینی خوری شان برگذار شد این خبر درست چند روز بعد از نامزد شدن مرسل به گوش هجران رسید با شنیدن این خبر هجران اصلاً حال خوبی نداشت آنشب تا ناوقت ها در کوچه ها قدم میزد و اشک میریخت ساعت سه شب بود که پشت دروازه ای خانه ای شایان رسید شماره ای شایان را گرفت چند لحظه صدای خواب آلود شایان را پشت گوشی شنید هجران گفت پشت دروازه ای خانه ای تان هستم شایان گفت این وقت شب اینجا چی کار میکنی صبر من میایم چند دقیقه بعد شایان با قیافه ای خسته دروازه را باز کرد و گفت .....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت سیزدهم
جانماز را در جایش گذاشت پیامی با این متن « هجران بعد از همین لحظه راه های ما جدا شد من نمیتوانم بخاطر تو در مقابل خانواده ام قرار بگیرم بعد ازین اگر برایت کمی هم ارزش دارم ترا به سر خودم قسم میدهم که دیگر برایم زنگ نزن زندگی خوش داشته باشی الله حافظ به همیش» فرستاد و روی تخت اش دراز کشید آنشب تا صبح نتوانست بخوابد از این پهلو به پهلوی دیگر میخوابید و از شدت گریه چشمانش میسوخت
یکماهی از تمام شدن رابطه ای هجران و مرسل میگذشت بعد از قسمی که مرسل به هجران داد هجران دیگر به مرسل تماس نگرفت ولی بعضاً دوست صمیمی هجران شایان به بهانه های مختلف به مرسل زنگ میزد و از احوالش باخبر میشد مرسل میدانست شایان را هجران مجبور میسازد تا با مرسل تماس بگیرد
مرسل هم که از این وضعیت خسته شده بود تصمیم گرفت نامزد شود آنروز مرسل داخل اطاقش رفت مادرش به دنبالش داخل اطاق شد روی تخت مرسل نشست و گفت دخترم تو مطمین هستی واقعاً میخواهی نامزد شوی؟
مرسل لبخندی زد بلی مادر جان پدرم را هم بگو تشویش نکند من گذشته را فراموش کرده ام میخواهم زندگی جدیدم را شروع کنم شما هم برایم کمک کنید مادر مرسل دستی به صورت زیبای دخترش کشید و گفت مطمین هستم خوشبخت میشوی دختر زیبای من حالا من میروم با پدرت حرف میزنم آخر هفته فامیل پسر را میخواهیم و لفظ میدهیم مرسل گفت نی مادر جان فردا لفظ بدهیم نمیخواهم ناوقت شود مادرش پرسید چرا اینقدر عجله داری دخترم؟ مرسل جواب داد لطفاً مادر جان چیزی که میگویم کنید مادرش گفت درست است دخترم بعد از حرف زدن با پدرت برای شان تماس میگیرم مادرش از اطاق بیرون شد مرسل با دستش صورتش را پنهان کرد و چند لحظه بعد صدای هق هق گریه اش بلند شد او نمیتوانست هجران را فراموش کند و میدانست هجران هم او را فراموش نکرده ولی این لازمترین کاری بود که باید میشد تا هجران هم امیدش را به مرسل از بین ببرد فردای آنروز لفظ مرسل را به پسری که اصلاً تا حال او را ندیده بود دادند همان روز مرسل تمام هدایای که در این مدت هجران برایش داده بود را داخل صندوقی گذاشت و برای همیش هجران را گوشه ای قلبش دفن کرد
قرار ها برای محفل شیرینی خوری مرسل گذاشته شد و طبق درخواست مرسل ظرف ده روز محفل شیرینی خوری شان برگذار شد این خبر درست چند روز بعد از نامزد شدن مرسل به گوش هجران رسید با شنیدن این خبر هجران اصلاً حال خوبی نداشت آنشب تا ناوقت ها در کوچه ها قدم میزد و اشک میریخت ساعت سه شب بود که پشت دروازه ای خانه ای شایان رسید شماره ای شایان را گرفت چند لحظه صدای خواب آلود شایان را پشت گوشی شنید هجران گفت پشت دروازه ای خانه ای تان هستم شایان گفت این وقت شب اینجا چی کار میکنی صبر من میایم چند دقیقه بعد شایان با قیافه ای خسته دروازه را باز کرد و گفت .....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت چهاردهم
چند دقیقه بعد شایان با قیافه ای خسته دروازه را باز کرد و گفت بیا داخل هجران گفت نمیخواهم مزاحم بقیه شوم بیا با من شایان گفت تشویش نکن خانواده مزار رفتند تنها هستم بیا داخل با هم داخل خانه رفتند هجران گفت برایم نوشیدنی بیاور میخواهم همه چیز را فراموش کنم شایان گفت تو که نمی نوشیدی! هجران لبخندی تلخی زد و گفت زیاد حرف نزن برایم عاجل یک بوتل بیاور شایان داخل اطاقش رفت و چند دقیقه بعد با یک بوتل و دو گیلاس برگشت و گفت ببین رفیق با اینکه خودم سالها این کثافت را نوشیده ام اما اصلاً برایت توصیه نمیکنم این زهرمار خیلی خطرناک است
گیلاسی را پر کرد و پیشروی هجران گذاشت گیلاس خودش را هم برداشت و گفت به سلامتی چی بنوشیم؟ هجران گیلاس اش را بلند کرد و گفت به سلامتی عشقی که در سخترین حالت زندگی دستم را رها کرد
یکساعت بعد هر دو در عالم مستی غرق شدند هجران خاطرات شیرین خودش و مرسل را تعریف میکرد و میخندید شایان به سوی هجران دید و گفت اجازه بده رفیق ، مرسل زندگیش را بسازد او دختر زیاد درد دید هجران گفت نمیتوانم از او بگذرم او را دوست دارم خیلی دلم برایش تنگ شده یک کار کن برای مرسل زنگ بزن میخواهم صدایش را بشنوم شایان گفت لطفاً از این موضوع بگذر دختر نامزد شده برایش مشکل ایجاد نکن هجران گفت لطفاً این بار آخر است دیگر هیچ کاری با مرسل ندارم شایان گفت قسم بخور که دیگر مزاحم اش نمیشوی هجران گفت قسم میخورم شایان شماره ای مرسل را گرفت ولی شماره اش خاموش بود هجران گفت پس شماره اش را هم تغیر داده میبینی میخواهد کاملاً مرا به دست فراموشی بسپارد پس برای من هم مرسل بعد از این تمام شد اشک چشمانش را پاک کرد و گفت من هم برای مرسل نشان میدهم که میتوانم بدون او خوشبخت باشم و خوشبخت زندگی کنم شایان لبخندی زد و گفت شاید قسمت شما همین بوده پس کوشش کن با این اوضاع کنار بیایی
فردای آنروز هجران دوباره به کارش شروع کرد و مثل گذشته به خودش میرسید و کوشش میکرد مرسل را از فکرش بیرون کند ولی این کار برایش خیلی سخت بود آنروز از دفتر بیرون شد و سوار موترش شد نمیخواست به خانه برود و قیافه ای حوا را ببیند موتر را حرکت داد و به سوی خانه ای مرسل رفت وقتی به آنجا رسید موتر را گوشه ای ایستاده کرد و به کلکین اطاق مرسل دید که چشم اش به مرسل خورد او هم متوجه حضور هجران شده بود چند لحظه به هجران دید و بعد پرده ای اطاقش را کشید و رفت هجران با خودش گفت هر قدر کوشش کنم از تو نمیتوانم دور شوم مطمین هستم تو هم به فکر من هستی
دو ساعت همانجا داخل موتر نشست و منتظر بود یکبار دیگر مرسل پشت کلکین اطاق بیاید ولی بیهوده منتظر بود کسی با انگشت به شیشه ای موتر زد هجران شیشه را پایین کرد و به بیرون دید مرد که دروازه بان اپارتمان که مرسل زندگی میکرد بود گفت جوان اینجا چی میکنی چند ساعت است متوجه هستم که به این اپارتمان میبینی از اینجا برو .
هجران دوباره شیشه ای موتر را بلند کرد و موتر را حرکت داد...........
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت چهاردهم
چند دقیقه بعد شایان با قیافه ای خسته دروازه را باز کرد و گفت بیا داخل هجران گفت نمیخواهم مزاحم بقیه شوم بیا با من شایان گفت تشویش نکن خانواده مزار رفتند تنها هستم بیا داخل با هم داخل خانه رفتند هجران گفت برایم نوشیدنی بیاور میخواهم همه چیز را فراموش کنم شایان گفت تو که نمی نوشیدی! هجران لبخندی تلخی زد و گفت زیاد حرف نزن برایم عاجل یک بوتل بیاور شایان داخل اطاقش رفت و چند دقیقه بعد با یک بوتل و دو گیلاس برگشت و گفت ببین رفیق با اینکه خودم سالها این کثافت را نوشیده ام اما اصلاً برایت توصیه نمیکنم این زهرمار خیلی خطرناک است
گیلاسی را پر کرد و پیشروی هجران گذاشت گیلاس خودش را هم برداشت و گفت به سلامتی چی بنوشیم؟ هجران گیلاس اش را بلند کرد و گفت به سلامتی عشقی که در سخترین حالت زندگی دستم را رها کرد
یکساعت بعد هر دو در عالم مستی غرق شدند هجران خاطرات شیرین خودش و مرسل را تعریف میکرد و میخندید شایان به سوی هجران دید و گفت اجازه بده رفیق ، مرسل زندگیش را بسازد او دختر زیاد درد دید هجران گفت نمیتوانم از او بگذرم او را دوست دارم خیلی دلم برایش تنگ شده یک کار کن برای مرسل زنگ بزن میخواهم صدایش را بشنوم شایان گفت لطفاً از این موضوع بگذر دختر نامزد شده برایش مشکل ایجاد نکن هجران گفت لطفاً این بار آخر است دیگر هیچ کاری با مرسل ندارم شایان گفت قسم بخور که دیگر مزاحم اش نمیشوی هجران گفت قسم میخورم شایان شماره ای مرسل را گرفت ولی شماره اش خاموش بود هجران گفت پس شماره اش را هم تغیر داده میبینی میخواهد کاملاً مرا به دست فراموشی بسپارد پس برای من هم مرسل بعد از این تمام شد اشک چشمانش را پاک کرد و گفت من هم برای مرسل نشان میدهم که میتوانم بدون او خوشبخت باشم و خوشبخت زندگی کنم شایان لبخندی زد و گفت شاید قسمت شما همین بوده پس کوشش کن با این اوضاع کنار بیایی
فردای آنروز هجران دوباره به کارش شروع کرد و مثل گذشته به خودش میرسید و کوشش میکرد مرسل را از فکرش بیرون کند ولی این کار برایش خیلی سخت بود آنروز از دفتر بیرون شد و سوار موترش شد نمیخواست به خانه برود و قیافه ای حوا را ببیند موتر را حرکت داد و به سوی خانه ای مرسل رفت وقتی به آنجا رسید موتر را گوشه ای ایستاده کرد و به کلکین اطاق مرسل دید که چشم اش به مرسل خورد او هم متوجه حضور هجران شده بود چند لحظه به هجران دید و بعد پرده ای اطاقش را کشید و رفت هجران با خودش گفت هر قدر کوشش کنم از تو نمیتوانم دور شوم مطمین هستم تو هم به فکر من هستی
دو ساعت همانجا داخل موتر نشست و منتظر بود یکبار دیگر مرسل پشت کلکین اطاق بیاید ولی بیهوده منتظر بود کسی با انگشت به شیشه ای موتر زد هجران شیشه را پایین کرد و به بیرون دید مرد که دروازه بان اپارتمان که مرسل زندگی میکرد بود گفت جوان اینجا چی میکنی چند ساعت است متوجه هستم که به این اپارتمان میبینی از اینجا برو .
هجران دوباره شیشه ای موتر را بلند کرد و موتر را حرکت داد...........
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت پانزدهم
صدای آهنگ را بلند کرد و شروع کرد به زمزمه ای آهنگ با هنرمند (کردی دیوانه ام ای زندگی، با تو بیگانه ام ای زندگی، آتشی بی دریغ افروختی، باز در لانه ام ای زندگی، زندگی افسانه ای جدائیست، فریاد بی صدائیست، تنها مرو همسفر) چشم اش به خانمی خورد که به سوی موترش اشاره میکرد با خودش گفت این وقت شب این خانم در سرک چی میکند موتر را ایستاده کرد آن خانم به سوی موتر آمد هجران شیشه ای موتر را پایین کرد آن خانم گفت لطفاً برایم کمک کنید باید به خانه بروم هجران دل و نادل بود نمیدانست که به خانم کمک کند یا خیر که آن خانم دروازه ای موتر را باز کرد و سوار موتر شد هجران با تعجب به صورت آن زن که رویش را با چادر پنهان کرده بود دید آن زن به سوی هجران دید و گفت چرا ایستاده هستی حرکت کن هجران چشم از او گرفت و گفت کجا میخواهید بروید؟ آن زن با عشوه گفت هر جا که خودت میخواهی هجران گفت منظورت چی است؟ آن زن گفت شوخی کردم و آدرس را به هجران گفت هجران دوباره موتر را حرکت داد آن زن گفت صبر یک آهنگ مست بگذارم این آهنگهای جیگرخونی را در این جوانی نشنو هجران از جرات این زن حیرت زده شده بود میخواست او را از موترش پیاده کند ولی نمیخواست او را در سرک بگذارد ساکت به راهش ادامه داد آن زن چادر را از صورتش دور کرد و گفت چقدر موترت زیبا است فکر کنم لکسس است هجران به سوی آن خانم دید صورتش را بسیار غلیظ فیشن کرده بود ولی چهره ای زیبایی داشت دوباره به روبرو دید آن زن گفت خوشت نیامد؟ هجران پرسید چی؟ زن گفت صورتم زیبا است این را همه برایم میگویند خصوصاً مردها از زنهای مثل من خوش شان می آید هجران چیزی نگفت آن زن گفت از چشمانت غم میبارد فکر کنم شکست بزرگی خوردی شاید شکست عشقی خوردی هجران داد زد دهن ات را ببند چقدر حرف میزنی نمیدانی علاقه ندارم همرایت حرف بزنم اگر به حرف زدن ات ادامه بدهی مجبور میشوم از موتر پیاده ات کنم آن زن لبخندی زد و گفت تا امروز هیچ کسی نتوانسته مرسل را از موترش پیاده کند هجران گفت مرسل؟ آن زن گفت بله اسم این خانم زیبای که فعلاً در موتر ات است مرسل است قلب هجران با شنیدن اسم مرسل لرزید سرعت موتر را زیاد ساخت و به آدرسی که آن زن داد رسید موتر را ایستاده کرد و گفت بفرمایید از موتر پیاده شوید
آن زن گفت اینجا خانه ای من است تنها زندگی میکنم اگر کدام وقت خواستی میتوانی به اینجا تشریف بیاوری مطمین باش حالت خوب میشود از موتر پیاده شد بعد کاغذی از دستکولش بیرون ساخت و روی سیت موتر گذاشت و گفت این هم شماره ام است منتظر تماس ات هستم پسر جذاب بعد دروازه ای موتر را بست و به سوی اپارتمانی کهنه ای رفت هجران هم به سوی خانه حرکت کرد وقتی به خانه رسید بدون سر و صدا به سوی مهمانخانه رفت و شب آنجا خوابید
صبح با روشنی که به چشم اش خورد از خواب بیدار شد چشم اش به حوا خورد که پرده ای اطاق را می کشید پرسید تو اینجا چی میکنی؟ حوا جواب داد مادر جان گفت که بیدارت کنم دفتر باید بروی هجران در دلش شیطان را لعنت کرد و گفت ببین به بار آخر برایت میگویم از من دور باش کوشش نکن روی اعصابم راه بروی که دلت را از زندگی سیاه میکنم حوا چیزی نگفت هجران از جایش بلند شد و گفت.....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت پانزدهم
صدای آهنگ را بلند کرد و شروع کرد به زمزمه ای آهنگ با هنرمند (کردی دیوانه ام ای زندگی، با تو بیگانه ام ای زندگی، آتشی بی دریغ افروختی، باز در لانه ام ای زندگی، زندگی افسانه ای جدائیست، فریاد بی صدائیست، تنها مرو همسفر) چشم اش به خانمی خورد که به سوی موترش اشاره میکرد با خودش گفت این وقت شب این خانم در سرک چی میکند موتر را ایستاده کرد آن خانم به سوی موتر آمد هجران شیشه ای موتر را پایین کرد آن خانم گفت لطفاً برایم کمک کنید باید به خانه بروم هجران دل و نادل بود نمیدانست که به خانم کمک کند یا خیر که آن خانم دروازه ای موتر را باز کرد و سوار موتر شد هجران با تعجب به صورت آن زن که رویش را با چادر پنهان کرده بود دید آن زن به سوی هجران دید و گفت چرا ایستاده هستی حرکت کن هجران چشم از او گرفت و گفت کجا میخواهید بروید؟ آن زن با عشوه گفت هر جا که خودت میخواهی هجران گفت منظورت چی است؟ آن زن گفت شوخی کردم و آدرس را به هجران گفت هجران دوباره موتر را حرکت داد آن زن گفت صبر یک آهنگ مست بگذارم این آهنگهای جیگرخونی را در این جوانی نشنو هجران از جرات این زن حیرت زده شده بود میخواست او را از موترش پیاده کند ولی نمیخواست او را در سرک بگذارد ساکت به راهش ادامه داد آن زن چادر را از صورتش دور کرد و گفت چقدر موترت زیبا است فکر کنم لکسس است هجران به سوی آن خانم دید صورتش را بسیار غلیظ فیشن کرده بود ولی چهره ای زیبایی داشت دوباره به روبرو دید آن زن گفت خوشت نیامد؟ هجران پرسید چی؟ زن گفت صورتم زیبا است این را همه برایم میگویند خصوصاً مردها از زنهای مثل من خوش شان می آید هجران چیزی نگفت آن زن گفت از چشمانت غم میبارد فکر کنم شکست بزرگی خوردی شاید شکست عشقی خوردی هجران داد زد دهن ات را ببند چقدر حرف میزنی نمیدانی علاقه ندارم همرایت حرف بزنم اگر به حرف زدن ات ادامه بدهی مجبور میشوم از موتر پیاده ات کنم آن زن لبخندی زد و گفت تا امروز هیچ کسی نتوانسته مرسل را از موترش پیاده کند هجران گفت مرسل؟ آن زن گفت بله اسم این خانم زیبای که فعلاً در موتر ات است مرسل است قلب هجران با شنیدن اسم مرسل لرزید سرعت موتر را زیاد ساخت و به آدرسی که آن زن داد رسید موتر را ایستاده کرد و گفت بفرمایید از موتر پیاده شوید
آن زن گفت اینجا خانه ای من است تنها زندگی میکنم اگر کدام وقت خواستی میتوانی به اینجا تشریف بیاوری مطمین باش حالت خوب میشود از موتر پیاده شد بعد کاغذی از دستکولش بیرون ساخت و روی سیت موتر گذاشت و گفت این هم شماره ام است منتظر تماس ات هستم پسر جذاب بعد دروازه ای موتر را بست و به سوی اپارتمانی کهنه ای رفت هجران هم به سوی خانه حرکت کرد وقتی به خانه رسید بدون سر و صدا به سوی مهمانخانه رفت و شب آنجا خوابید
صبح با روشنی که به چشم اش خورد از خواب بیدار شد چشم اش به حوا خورد که پرده ای اطاق را می کشید پرسید تو اینجا چی میکنی؟ حوا جواب داد مادر جان گفت که بیدارت کنم دفتر باید بروی هجران در دلش شیطان را لعنت کرد و گفت ببین به بار آخر برایت میگویم از من دور باش کوشش نکن روی اعصابم راه بروی که دلت را از زندگی سیاه میکنم حوا چیزی نگفت هجران از جایش بلند شد و گفت.....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻اگه یه وقت آدم خوب تو زندگی به پستتون خورد نگهش دارید، رفاقت کنید، شراکت ، رابطه ، ازدواج، خلاصه یه کاری بکنید، آدم خوب خیلی کم پیدا میشه.......
📍🌺✍🏻آدمای خوب زندگیتونو نگه دارید ، اونایی که انرژی میدن ، صادقند ، وفادارند ، تشویقت میکنند ، اعتماد دارند …...
📍🌺✍🏻مراقب باشید ، بعضیها چنان بهت آسیب میزنند که هرروز آرزوی مرگ کنی و هرگز تا قیامت جای زخمشون درست نمیشه.....
📍🌺✍🏻 از جایی بهت ضربه میزنند که فکرشم نمیکنی ، ربطی هم به زرنگ بودن و تحصیلات و سن و اینا نداره .......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻خوبا کم هستند ، نگهشون دارید
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻اگه یه وقت آدم خوب تو زندگی به پستتون خورد نگهش دارید، رفاقت کنید، شراکت ، رابطه ، ازدواج، خلاصه یه کاری بکنید، آدم خوب خیلی کم پیدا میشه.......
📍🌺✍🏻آدمای خوب زندگیتونو نگه دارید ، اونایی که انرژی میدن ، صادقند ، وفادارند ، تشویقت میکنند ، اعتماد دارند …...
📍🌺✍🏻مراقب باشید ، بعضیها چنان بهت آسیب میزنند که هرروز آرزوی مرگ کنی و هرگز تا قیامت جای زخمشون درست نمیشه.....
📍🌺✍🏻 از جایی بهت ضربه میزنند که فکرشم نمیکنی ، ربطی هم به زرنگ بودن و تحصیلات و سن و اینا نداره .......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻خوبا کم هستند ، نگهشون دارید
#آموزنده
✧✦• صادقانه زندگی کنیم •✦✧
🔹اﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ "ﻏﯿﺒﺖ" ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ،
ﺑﺎﻧﮑﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻭﺭﺍ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ به خاﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.
ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟!
جواب با شما...
🔸نگذاريد گوشهايتان گواه چيزی باشد که چشمهايتان نديده،
🔹نگذارید زبانتان چيزی را بگويد که قلبتان باور نکرده...
"صادقانه زندگی کنيد"
🔸ما موجودات خاکی نيستيم که به بهشت ميرويم.
ما موجودات بهشتی هستيم که از خاک سر برآورده ایم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✧✦• صادقانه زندگی کنیم •✦✧
🔹اﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ "ﻏﯿﺒﺖ" ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ،
ﺑﺎﻧﮑﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻭﺭﺍ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ به خاﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.
ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟!
جواب با شما...
🔸نگذاريد گوشهايتان گواه چيزی باشد که چشمهايتان نديده،
🔹نگذارید زبانتان چيزی را بگويد که قلبتان باور نکرده...
"صادقانه زندگی کنيد"
🔸ما موجودات خاکی نيستيم که به بهشت ميرويم.
ما موجودات بهشتی هستيم که از خاک سر برآورده ایم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻اگه یه وقت آدم خوب تو زندگی به پستتون خورد نگهش دارید، رفاقت کنید، شراکت ، رابطه ، ازدواج، خلاصه یه کاری بکنید، آدم خوب خیلی کم پیدا میشه.......
📍🌺✍🏻آدمای خوب زندگیتونو نگه دارید ، اونایی که انرژی میدن ، صادقند ، وفادارند ، تشویقت میکنند ، اعتماد دارند …...
📍🌺✍🏻مراقب باشید ، بعضیها چنان بهت آسیب میزنند که هرروز آرزوی مرگ کنی و هرگز تا قیامت جای زخمشون درست نمیشه.....
📍🌺✍🏻 از جایی بهت ضربه میزنند که فکرشم نمیکنی ، ربطی هم به زرنگ بودن و تحصیلات و سن و اینا نداره .......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻خوبا کم هستند ، نگهشون دارید
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻اگه یه وقت آدم خوب تو زندگی به پستتون خورد نگهش دارید، رفاقت کنید، شراکت ، رابطه ، ازدواج، خلاصه یه کاری بکنید، آدم خوب خیلی کم پیدا میشه.......
📍🌺✍🏻آدمای خوب زندگیتونو نگه دارید ، اونایی که انرژی میدن ، صادقند ، وفادارند ، تشویقت میکنند ، اعتماد دارند …...
📍🌺✍🏻مراقب باشید ، بعضیها چنان بهت آسیب میزنند که هرروز آرزوی مرگ کنی و هرگز تا قیامت جای زخمشون درست نمیشه.....
📍🌺✍🏻 از جایی بهت ضربه میزنند که فکرشم نمیکنی ، ربطی هم به زرنگ بودن و تحصیلات و سن و اینا نداره .......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻خوبا کم هستند ، نگهشون دارید
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 📚📙📚📘 ✺≽ ⊱━━━⊱
🍏#داستانک
گویند:
ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم…
اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهایی حق به جانب…
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»
شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!»
شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!»
القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت:
♦️خاک برسر ملتی که تو نخست وزیرش باشی!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍏#داستانک
گویند:
ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم…
اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهایی حق به جانب…
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»
شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!»
شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!»
القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت:
♦️خاک برسر ملتی که تو نخست وزیرش باشی!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ᭅⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮ🍃🌺🍂🍃✨
🌺🍂🍃
🍂
✨
─═┅✰ داستان کوتاه📘✰┅═─
ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ .
میشود ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ، ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
میشود ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ .
ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ .
ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ .
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ .
ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ .
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ.
ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.
ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ،
ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ نمیکنی ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، ﯾﮑﯽ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ میدهی ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ،
ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ،
ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ببرید🙏
🌺🍂🍃
🍂
✨
─═┅✰ داستان کوتاه📘✰┅═─
ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ .
میشود ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ، ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
میشود ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ .
ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ .
ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ .
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ .
ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ .
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ.
ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.
ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ،
ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ نمیکنی ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، ﯾﮑﯽ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ میدهی ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ،
ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ،
ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ببرید🙏
بهار و مرد پاییز
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: اول
سایه های غروب آهسته بر بام های کاه گلی خانه ها می خزید بهار با بکس مکتب بر شانه و خستگی بر دل، به کوچهٔ خاکی شان پیچید. هنوز دو قدم به دروازه نمانده بود که صدای هیاهو و گریه، پردهٔ سکوت کوچه را درید.
دلش لرزید. قدم هایش سست شد، اما حس ترس و نگرانی، او را به سوی خانه کشاند. دروازهٔ حویلی نیمه باز بود، گویی حادثه ای ناگهانی از لای در به داخل خانه خزیده بود. با دستان لرزان، در را پس زد و پا به حویلی گذاشت.
چشمش به پدرش افتاد که با سر و صورتش خونی، لباس های خاک آلود و چشمانش نیمه بسته کنار دیوار افتاده بود، بالای سرش، مامای کلان بهار (شمس الدین) با چهره ای پر از خشم و نفس های بریده ایستاده بود و مامای کوچک بهار( عتیق الله) محکم بازوی او را گرفته بود، تا مانع حمله ای دوباره اش به پدر بهار شود.
ضربان قلب بهار تندتر شد، نگاهش از صحنه کنده نشد، اما صدای گریه ای که از داخل خانه می آمد، او را به خود آورد.
زیر لب زمزمه کرد مادر…
بی درنگ به سوی خانه دوید، آستانهٔ دروازه را پشت سر گذاشت و با اولین تصویر، دنیا بر سرش فروریخت.
مادرش، چون شاخه ای شکسته، بی حرکت بر چپرکت افتاده بود. رنگش پریده، چشمانش بسته و دست هایش روی سینه گره خورده. در اطرافش، مادرکلان مادری، خاله، و زن های ماماهایش روی فرش نشسته بودند، و اشک میریختند.
بهار گام به گام پیش رفت، بغض راه گلویش را گرفته بود. می خواست چیزی بپرسد، اما زبانش یاری نمی کرد. فقط اشک، بی صدا بر صورتش سرازیر شد آرام و بی صدا، پهلوی مادرش بر چپرکت نشست. دست های لرزانش را بالا برد و آهسته بر صورت سرد مادر کشید؛ طوری که می خواست با گرمای انگشتانش اندک حیاتی در آن پیکر خاموش بدمد.
زیر لب زمزمه کرد مادر… مادر جان…
اما جز سکوت، چیزی نشنید. نه صدای نفس، نه لرزش پلک، نه حتی حرکتی از لب ها. دلش فرو ریخت. با صدای بلندتری صدا زد مادر، بیدار شو! ببین من آمدم.
بازهم جوابی نبود. صدای بهار شکست؛ پشت هم، بارها و بارها فریاد زد، اما مادر دیگر آن جا نبود او بی خداحافظی، بی وداع از آنجا برای همیش رفته بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: اول
سایه های غروب آهسته بر بام های کاه گلی خانه ها می خزید بهار با بکس مکتب بر شانه و خستگی بر دل، به کوچهٔ خاکی شان پیچید. هنوز دو قدم به دروازه نمانده بود که صدای هیاهو و گریه، پردهٔ سکوت کوچه را درید.
دلش لرزید. قدم هایش سست شد، اما حس ترس و نگرانی، او را به سوی خانه کشاند. دروازهٔ حویلی نیمه باز بود، گویی حادثه ای ناگهانی از لای در به داخل خانه خزیده بود. با دستان لرزان، در را پس زد و پا به حویلی گذاشت.
چشمش به پدرش افتاد که با سر و صورتش خونی، لباس های خاک آلود و چشمانش نیمه بسته کنار دیوار افتاده بود، بالای سرش، مامای کلان بهار (شمس الدین) با چهره ای پر از خشم و نفس های بریده ایستاده بود و مامای کوچک بهار( عتیق الله) محکم بازوی او را گرفته بود، تا مانع حمله ای دوباره اش به پدر بهار شود.
ضربان قلب بهار تندتر شد، نگاهش از صحنه کنده نشد، اما صدای گریه ای که از داخل خانه می آمد، او را به خود آورد.
زیر لب زمزمه کرد مادر…
بی درنگ به سوی خانه دوید، آستانهٔ دروازه را پشت سر گذاشت و با اولین تصویر، دنیا بر سرش فروریخت.
مادرش، چون شاخه ای شکسته، بی حرکت بر چپرکت افتاده بود. رنگش پریده، چشمانش بسته و دست هایش روی سینه گره خورده. در اطرافش، مادرکلان مادری، خاله، و زن های ماماهایش روی فرش نشسته بودند، و اشک میریختند.
بهار گام به گام پیش رفت، بغض راه گلویش را گرفته بود. می خواست چیزی بپرسد، اما زبانش یاری نمی کرد. فقط اشک، بی صدا بر صورتش سرازیر شد آرام و بی صدا، پهلوی مادرش بر چپرکت نشست. دست های لرزانش را بالا برد و آهسته بر صورت سرد مادر کشید؛ طوری که می خواست با گرمای انگشتانش اندک حیاتی در آن پیکر خاموش بدمد.
زیر لب زمزمه کرد مادر… مادر جان…
اما جز سکوت، چیزی نشنید. نه صدای نفس، نه لرزش پلک، نه حتی حرکتی از لب ها. دلش فرو ریخت. با صدای بلندتری صدا زد مادر، بیدار شو! ببین من آمدم.
بازهم جوابی نبود. صدای بهار شکست؛ پشت هم، بارها و بارها فریاد زد، اما مادر دیگر آن جا نبود او بی خداحافظی، بی وداع از آنجا برای همیش رفته بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴✍ #مسائل_زنان ، افتادن روسری هنگام نماز
📝 اگر به هنگام نماز بچه کوچک روسری مادرش را برداشت و یا روسری افتاد.
↩️ اگر به مقدار سه مرتبه سبحان ربی الاعلی گفتن، سر زن عریان بماند نماز باطل میشود
ولی اگر زن فورا روسری را پوشید نمازش صحیح میگردد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💯خواتین کی لئی جدید مسائل۲۰۵ 🌴
📝 اگر به هنگام نماز بچه کوچک روسری مادرش را برداشت و یا روسری افتاد.
↩️ اگر به مقدار سه مرتبه سبحان ربی الاعلی گفتن، سر زن عریان بماند نماز باطل میشود
ولی اگر زن فورا روسری را پوشید نمازش صحیح میگردد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💯خواتین کی لئی جدید مسائل۲۰۵ 🌴
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (118)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸عقد و مهریۀ عایشه(رضیاللهعنها)
ابوبکر(رضیاللهعنه) به خانهاش بازگشت، پیامبرﷺ را خواست و عقد ایشان را با عایشه(رضیاللهعنها) بست. بدین ترتیب این خواستگاری مبارک به پایان رسید.
رسول اللهﷺ مهریهای به مقدار چهارصد درهم نقره به عایشه(رضیاللهعنها) داد. سن عایشه صدیقه(رضیاللهعنها) شش یا هفت سال بود و این ازدواج سه سال قبل از هجرت در ماه شوال رخ داد.
🔸 تفاوت سنی در این ازدواج
اینجا محل طرح موضوع تفاوت سن پیامبرﷺ و عایشه(رضیاللهعنها) نیست، ولی به این نکته اشاره میکنیم که این ازدواج در مکان(محیط) و زمانی صورت گرفته که گاه میشد یک زن کمسن و سال، با یک مرد مسن ازدواج کند و این ازدواج به معنی شکستن رسوم آنزمان نیست؛ چرا که قضیه کاملاً عادی است و گاه نیز میشد یک مرد جوان با یک زن سالخورده ازدواج کند؛ این قضیه نیز میان مردم قریش، رایج بود، مانند ازدواج پیامبرﷺ و خدیجه(رضیاللهعنها).
مسلماً اگر این ازدواج پیامبرﷺ عیب به شمار میرفت، چنانکه دشمنان اسلام امروزه دوست دارند آنرا به عنوان یک عیب تلقی کنند، بدون تردید مشرکین آنزمان از هیچ کوششی برای جستن راهی برای انتقاد به پیامبرﷺ در رفتار او فروگذار نمیکردند؛ ولی در هیچیک از کتابهای تاریخ نیامده که کسی این ازدواج را بر ایشان خرده گرفته باشد.
در اینصورت نمیتوانیم عینیت جامعۀ آنان را با عینیت جامعۀ خودمان مقایسه نماییم. میان ما و آنان یک عامل زمانی به مدت چهارده قرن وجود دارد. علاوه بر این، غالباً زنان حجاز و مناطق گرمسیر از نظر جسمی زود رشد میکنند و همین پدیده سبب میشود آنان پس از بیست سالگی با پیری روبرو شوند.
🔸در این مورد مثالی داریم: کودک فلسطینیای که فقط پنج سال دارد، با منتهای شجاعت به طرف تانکهای اسراییلی سنگ پرتاب میکند، حال آنکه جوانان ۲۵ ساله در جاهای دیگر، از انجام اینکار عاجزند.
منابع:
-عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش. مترجم: داود نارویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-همسران پیامبر. مولف: عمرو خالد.
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸عقد و مهریۀ عایشه(رضیاللهعنها)
ابوبکر(رضیاللهعنه) به خانهاش بازگشت، پیامبرﷺ را خواست و عقد ایشان را با عایشه(رضیاللهعنها) بست. بدین ترتیب این خواستگاری مبارک به پایان رسید.
رسول اللهﷺ مهریهای به مقدار چهارصد درهم نقره به عایشه(رضیاللهعنها) داد. سن عایشه صدیقه(رضیاللهعنها) شش یا هفت سال بود و این ازدواج سه سال قبل از هجرت در ماه شوال رخ داد.
🔸 تفاوت سنی در این ازدواج
اینجا محل طرح موضوع تفاوت سن پیامبرﷺ و عایشه(رضیاللهعنها) نیست، ولی به این نکته اشاره میکنیم که این ازدواج در مکان(محیط) و زمانی صورت گرفته که گاه میشد یک زن کمسن و سال، با یک مرد مسن ازدواج کند و این ازدواج به معنی شکستن رسوم آنزمان نیست؛ چرا که قضیه کاملاً عادی است و گاه نیز میشد یک مرد جوان با یک زن سالخورده ازدواج کند؛ این قضیه نیز میان مردم قریش، رایج بود، مانند ازدواج پیامبرﷺ و خدیجه(رضیاللهعنها).
مسلماً اگر این ازدواج پیامبرﷺ عیب به شمار میرفت، چنانکه دشمنان اسلام امروزه دوست دارند آنرا به عنوان یک عیب تلقی کنند، بدون تردید مشرکین آنزمان از هیچ کوششی برای جستن راهی برای انتقاد به پیامبرﷺ در رفتار او فروگذار نمیکردند؛ ولی در هیچیک از کتابهای تاریخ نیامده که کسی این ازدواج را بر ایشان خرده گرفته باشد.
در اینصورت نمیتوانیم عینیت جامعۀ آنان را با عینیت جامعۀ خودمان مقایسه نماییم. میان ما و آنان یک عامل زمانی به مدت چهارده قرن وجود دارد. علاوه بر این، غالباً زنان حجاز و مناطق گرمسیر از نظر جسمی زود رشد میکنند و همین پدیده سبب میشود آنان پس از بیست سالگی با پیری روبرو شوند.
🔸در این مورد مثالی داریم: کودک فلسطینیای که فقط پنج سال دارد، با منتهای شجاعت به طرف تانکهای اسراییلی سنگ پرتاب میکند، حال آنکه جوانان ۲۵ ساله در جاهای دیگر، از انجام اینکار عاجزند.
منابع:
-عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش. مترجم: داود نارویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-همسران پیامبر. مولف: عمرو خالد.
جادو و چشمزخم و حسادت، همه در شریعت ثابت شده و واقعیت دارد.
بنابراین همسران باید خود و فرزندان خود را با اذکار، دعا به درگاه وی سبحانهوتعالی از شر شیاطین انس و جن، رقیهی شرعی و توکل بر الله متعال مصون دارند.
کم نیستند خانوادههایی که به دلیل سِحر، چشمزخم و حسادت از هم پاشید، سلامتی افراد رفت و خانههای خوشبختی که بدبخت شدند.
والله المستعان ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بنابراین همسران باید خود و فرزندان خود را با اذکار، دعا به درگاه وی سبحانهوتعالی از شر شیاطین انس و جن، رقیهی شرعی و توکل بر الله متعال مصون دارند.
کم نیستند خانوادههایی که به دلیل سِحر، چشمزخم و حسادت از هم پاشید، سلامتی افراد رفت و خانههای خوشبختی که بدبخت شدند.
والله المستعان ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9