الله رافراموش نکنید
906 subscribers
3.48K photos
10.6K videos
1.03K files
2.77K links
Download Telegram
پیامی به قلب شما!
از روز و لحظات خود لذت ببرید ..  خودتان باشید و لحظاتتان را با چیزهایی که دوست دارید زندگی کنید. شما لایق بهترین ها هستید.  او را با چیزهایی که نمی تواند تحمل کند، سنگین نکنید..  لبخند بزن.. مطمئن باش که همانطور که هستی زیبا هستی .. ٫ سعی نکنید به کسی ثابت کنید که منصف، مودب یا آرام هستید.  همانگونه باش که آفریده شده ای، با تصویرت، با سکوتت و سخنانت. ..  🤍🫴..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل

پدر راحیل با دقت گوش سپرد. پدر سدیس ادامه داد درست است که سدیس جان حالا بهتر است، درست است که آیندهٔ این دو جوان پیش روی‌ شان باز شده، اما یک چیز است که نمیگذارد نفس راحت بکشم.
چشمان پدر راحیل اندکی درشت شد، آهسته گفت چی حاجی صاحب؟
پدر سدیس با صدای آرامی که لرزش اندکی در آن نهفته بود، گفت الیاس درست است که زندان است ولی آیا واقعاً مطمین باشیم که از آنجا نمی‌ تواند آزار برساند؟ این آدم،  تا جای که ما میبینیم یک دیوانه وحشی است.
او مکثی کرد، سپس آهی کشید و افزود فردا، با هم رفته یکبار دیگر دقیق خبر بگیریم. من می‌ خواهم دلم آرام شود.
پدر راحیل دست بر شانه‌ اش گذاشت و با صدایی محکم و مطمئن گفت حرف دل من را گفتی. من هم تصمیم داشتم فردا صبح، شخصاً از مسؤولین زندان سراغ بگیرم. نمی‌ گذارم بعد از این هیچ سایه‌ ای روی خوشی این دو جوان بیفتد.
پدر سدیس نگاهی پر تشویش به سوی سدیس و راحیل انداخت که با لبخندهای نرم در کنار هم ایستاده بودند. بعد آهسته گفت خدا شاهد است که از همان روز اول که سدیس در بستر افتاد، شب و روزم تاریک بود حالا که جان دوباره گرفته، از خدای بزرگ می‌ خواهم که دیگر هیچ طوفانی سر راه‌ شان قرار نگیرد. اما دل پدرانه است دیگر همیشه یک گوشه‌ اش نگران می‌ ماند.
پدر راحیل آهی کشید، چشمانش پر از درک و مهر شد. گفت همین دل‌ نگرانی‌ هاست که ما را پدر ساخته است.
فردای آن روز، پدر سدیس و پدر راحیل به زندان رفتند. صدای درهای آهنی، دیوارهای خاموش، و سکوت سرد آن فضا، همگی مثل سایه ‌ای بر جان ‌شان نشست. اما وقتی با چشم‌ های خود دیدند که الیاس در چهار دیواری زندان، بی‌ قدرت و بی‌ صدا محبوس است، قلب‌ هایشان اندکی آرام گرفت؛ طوری که بخشی از آن اضطراب دیرینه در همان سلول‌ های سرد جا ماند و دیگر همراه‌ شان نیامد.
از سوی دیگر، حال و هوای عروسی گرم و پرشور پیش می‌ رفت. راحیل هر روز همراه با مادر خودش و مادر سدیس به بازار رفت، تا برای روز بزرگ زندگی‌ اش تدارک ببیند. مادر سدیس، با نگاهی پر از محبت، هر چیزی که راحیل به آن چشم می‌ دوخت بی‌ هیچ پرسشی می‌ خرید. در رفتارش نه تنها مهر یک مادر، بلکه احترام به دل و رأی راحیل موج میزد؛ چیزی که راحیل سال‌ ها حسرتش را در دل کشیده بود.

زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل و یک

چند روزی گذشت. تقریباً تمام کارهای عروسی انجام شده بود؛ جز انتخاب لباس سبز و سفید عروسی. سدیس که این مدت به دستور داکتر در خانه استراحت می‌ کرد، آن روز برخلاف همیشه همراه راحیل شد تا با هم برای انتخاب لباس اصلی به بازار بروند.
در میان قفسه‌ هایی که با لباس‌ های سفید پر شده بود، راحیل ایستاده بود؛ چشمانش میان پارچه‌ های ظریف و توری‌ های نازک می‌ چرخید تا اینکه ناگاه نگاهش به لباسی افتاد لباس دلخواهش را دید لبخندی از گوشه لبش شکفت، اما در همان لحظه، سایه‌ ای از گذشته بر صورتش افتاد. تصویر آن روز تلخ، که همراه الیاس و مادرش برای خرید لباس عروسی آمده بودند، در ذهنش جان گرفت؛ آن نگاه‌ های تحقیر آمیز و آن جمله‌ های سرد شان…
ناگاه نگاهش غمزده شد و دست‌ هایش لرزیدند.
ثنا با شور گفت خواهر جان ببین! دقیق همان لباسی است که همیشه می‌ خواستی.
سدیس با نگاهی نرم گفت راحیل جان، این لباس را دوست داری؟
راحیل سرش را آهسته پایین انداخت و لب زد نخیر هر چی شما انتخاب کنید، همان خوب است.
مادر سدیس نزدیک شد، دست راحیل را گرفت و با مهربانی گفت عروس تو هستی، عزیز دل مادر خود باید تو انتخاب کنی، اگر آن لباس را میخواهی، یکبار بپوش اگر خوشت آمد میگیریم.
راحیل، لبخند کم‌ جانی زد، چشمانش را برای لحظه‌ ای بست و آهسته به سوی اتاق پرو قدم برداشت. در دلش، آرام نجوا کرد و گفت خدایا، شکرت… شکرت برای همسری که قدرم را می‌ فهمد، برای خانواده‌ ای که مرا چون دختر خودشان می‌ دانند. خدایا، چه مهربانی‌ ها را نصیبم کردی، بعد آنهمه تلخی، خیلی دوستت دارم پروردگارا.
قطره‌. ای اشک، از گوشهٔ چشمش فروغلتید، اما پیش از آنکه فروچکد، با انگشت آن را پاک کرد. لبخندی زد و وارد اتاق پرو شد؛ جایی که قرار بود، رویایش را به تن کند.
آن روز، خورشید در آسمان کابل به نرمی می‌ تابید و نسیم خنکی در کوچه‌ پس‌ کوچه‌ های شهر می‌ چرخید، گویی طبیعت هم در تب‌ و تاب یک روز متفاوت بود. از ساعت‌ های اول صبح، راحیل با خواهر سدیس و خواهر خودش به سوی یکی از آرایشگاه‌ های درجه‌اول شهر راهی شد. آرایشگاهی پر زرق‌ و برق، با آینه‌ های بلند و چوکی های سلطنتی که بوی گل و عطرهای خوش فضای آن را پر کرده بود.
راحیل بر روی یکی از چوکی ها نشست. آرایشگر با حوصله، موهای بلندش را شانه میزد، و گیسوانش را به شکل ظریف و هنرمندانه‌ ای می‌ بافت. صدای نرم موسیقی ملایمی در پس‌ زمینه می‌ پیچید. هیله خواهر سدیس، با لبخندی پر از مهر، از گوشه‌ ای او را می‌ نگریست.
به خودت سخت نگیر رفیق!
گاهی وقت ها لازمه که خسته بود،
غمگین بود،اشک ریخت،ناامید شد
غم بخشی از زندگیِ،خودت رو بابتش ملامت نکن،

اما بعد از تموم شدن گریه هات،باید اشک هاتو پاک کنی،دستتو بذاری رو زانوهات و قوی تر از قبل بلندبشی.

صبح فردا هیچ‌کس شخص غمگین و گریان دیشب رو یادش نمیاد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🌹🌷

#داستان_کوتاه

در فولكلور آلمان، قصه ای هست كه این چنین بیان می شود:مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه می رود، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند پچ پچ می كند، آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند.

اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار می كند!


#پی_نوشت همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم ‌...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ولی این بار صاحب خانه زیر بار نرفت و گفت: «همه باید همکاری کنند تا بتوانیم مواد فراهم کنیم.» خلاصه اینکه نادانسته گرفتار دام مواد مخدر شده بودیم. از آن پس با جمع‌آوری پول از همه‌ی دوستان، هر چند شب یک بار بساط راه می‌انداختیم و خوشحال بودیم که تفریح لذت‌بخشی نصیبمان شده است!

سال تحصیلی جدید شروع شد. پدرم من را وارد مدرسه‌ی غیرانتفاعی کرد تا بتوانم آرزوی خودم و آرزوهای پدر و مادرم را با گرفتن مهندسی یا مدرک خلبانی و ... به‌دست بیاورم! البته من هم تقصیری ندارم. تقصیر از کسی است که من را به آن تفریح نیم‌ساعته دعوت کرد. خدا لعنت کند کسانی را که با فراهم کردن چنین تفریحاتی، سرنوشت جوانان امت اسلامی را این‌گونه تغییر می‌دهند.

روزها سپری می‌شد و ما همچنان دور از چشم خانواده، مجلس بساط خود را تشکیل می‌دادیم. نتیجه‌اش این شد که در آخر سال مردود شدم و خانواده‌ام را سرافکنده کردم. ولی در عوض، خواهرم با نمرات عالی قبول شد و مورد تحسین خانواده و اطرافیان قرار گرفت. به خواهرم تبریک گفتم و پرسیدم: «برایت چه جایزه‌ای تهیه کنم؟» می‌دانید چه گفت؟ گفت: «بهترین جایزه برایم این است که خودت را جمع و جور کنی و به درس‌ها و آینده‌ات فکر کنی؛ تو تکیه‌گاه من هستی.» ای کاش این جمله را نمی‌گفت. آخر من چه تکیه‌گاهی برای تو هستم که با دستان خودم باعث نابودی تو خواهم شد؟! حسبنا الله ونعم الوكيل!

هرچه تلاش می‌کردم، چیزی جز مردودی و تاریکی و بدبختی نصیبم نمی‌شد. به آخر خط نزدیک می‌شدم. کار به جایی رسیده بود که بدون مواد حتی یک روز دوام نمی‌آوردم. روزی یکی از دوستان، نه بلکه از دشمنان و شیاطین رانده‌شده، گفت: «موادی قوی‌تر وجود دارد که ماندگاری‌اش بیشتر و مزه‌اش به مراتب بهتر است.» خلاصه آن را نیز با پول بیشتری که از جیب پدرانمان پرداخت می‌شد، فراهم کردیم.

خواهرم ساره که بیش از دیگران نگران من بود، کم‌کم به من مشکوک شده بود و رفتارهای من را تحت کنترل داشت. تا اینکه روزی وارد اتاق من شد و جریان را برایم گفت و نصیحتم کرد و تهدیدم نمود که اگر دست از این کار برندارم، پدر و خانواده‌ام را در جریان اوضاع قرار دهد.

جریان را با دوستان نابابم در میان گذاشتم و از آنها چاره‌جویی کردم. یکی از آنان گفت: «من برای این کار چاره‌ی خوبی اندیشیده‌ام، ولی مرد می‌خواهد که آن را عملی کند.» می‌دانید چه راه‌حلی پیشنهاد کرد؟ به خدا سوگند اگر از ابلیس راه‌حل جویا می‌شدم، ذهنش به اینجا نمی‌رسید! فکر می‌کنید گفت: «خواهرت را به قتل برسان؟» ای کاش! این را می‌گفت. ولی او بدتر از این را گفت. آیا گفت: «زبانش را قطع کن و چشم‌هایش را در بیاور؟» ای کاش! این را پیشنهاد می‌کرد، ولی او بدتر از این را پیشنهاد کرد. می‌دانید چه گفت؟ لعنت خدا بر هر فرد اهل مواد مخدر! بر فروشندگان و توزیع‌کنندگان و استفاده‌کنندگان آن. او که نفرین خدا بر او باد و خداوند در دنیا و آخرت او را رسوا نماید و هرگز توفیق توبه نیابد و با فرعون و هامان حشر گردد، گفت: «بهترین راه‌حل این است که خواهرت را معتاد کنیم!»

من با عصبانیت سخن او را رد کردم و گفتم: «امکان ندارد که خواهر عزیز و محترم و پاکم را معتاد بکنم.» با این حال، آنها دست بردار نبودند و گفتند: «شما فقط به او قرص بده و نیازی نیست بیرون منزل استفاده بکند. این کار چه لطمه‌ای به حیثیت و آبروی او می‌زند؟ نیازی نیست معتاد حرفه‌ای بشود، فقط به قدری که برای ما مشکل درست نکند.»

من هم که عقلم اسیر مواد شده بود، نهایتاً تسلیم نقشه‌ی شوم آنان شدم و با مقداری دوا به خانه برگشتم. همین که وارد خانه شدم، خواهرم به پیشوازم آمد. گفتم: «برو چای درست کن تا همه چیز را برایت بگویم.» بیچاره با عجله رفت تا برایم چای بیاورد و در کنارم بنشیند تا بتواند به برادرش کمکی بکند و گره از کارش بگشاید. غافل از اینکه برادرش چه نقشه‌هایی برای نابودی او در سر می‌پروراند!

دیری نگذشت که با دو فنجان چای حاضر شد. من گفتم: «برایم یک لیوان آب بیاور.» و در غیاب او دوا را داخل فنجان چای خواهرم ریختم. در عین حالی که خواهر معصوم و بیچاره‌ی من آن فنجان، در واقع زهر را می‌نوشید، بی‌اختیار قطره‌ی اشکی از چشمانم جاری شد. نمی‌دانم دلم به حال خواهرم سوخت یا اینکه اشک وجدانم بود یا آخرین قطره‌ی غیرتم بود که می‌ریخت؟

خواهرم با دیدن اشک‌هایم دلش به حالم سوخت و گفت: «مرد که گریه نمی‌کند.» سعی کرد من را آرام کند. فکر کرد من از کرده‌ی خود پشیمانم. بیچاره نمی‌دانست من به حال او گریه می‌کنم. به خاطر آینده‌اش که تباه می‌شود، به خاطر چشم‌های زیبا و قلب پاک و جسم نازنینش که آلوده می‌شد.

پایان قسمت دوم
چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ جواب را در قسمت بعدی پیدا کنید!

گرفته شده از کتاب: #کلیــد_اســرار (مجموعه ای از داستان های آموزنده و سودمند)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوسی ویک وصدوسی ودو
📖سرگذشت کوثر
چقدر دلم واسه بابام تنگ شده چقدر مهربون بودهرچقدر مادرم وخواهرهام نامهربون بودن اون خیلی مهربون بودگفتم خدارحمتشون کنه راجع به مادرت دیگه حرف نزن بنده خدا دستش از دنیا کوتاهه براش طلب بخشش بکن گفت واقعاً فکر می‌کنی خدا ببخشدش گفتم چرا نبخشه اون همه خوبی هم در حقت کرده به هر حال مادر بوده گفت آره مادری که همیشه بین من و خواهرهام تفاوت میذاشت
همیشه دختراشو بیشتر از من دوست داشت وقتی هم که بزرگتر شدیم و ازدواج کردیم داماداشو بیشتر از من دوست داشت چه جوری ببخشمش بعد اون همه اذیتی که به من و تو کردمراددلش از دست مادرش خیلی پر بود همیشه همین جوری بود از دستش ناراحت بود گاهی اوقات بهش حق می‌دادم
در خونه رو باز کردیم به سختی تونستیم باز کنیم ولی بالاخره باز کردیم و داخل رفتیم
حیاط خیلی کثیف بود پر از برگ بود انگار سال‌ها بود که هیچکس اونجا رو تمیز نکرده بود گرد و خاک همه جا را پر کرده بودمراد بهم گفت یادش بخیر اینجا مثل دسته گل بود هیچ وقت یک برگ رو زمین نمی موندگفتم حتماً وقت نکردن که بیان خونه رو تمیز کنن گفت وقت نکردن یا اینکه دلشون نخواسته بیان خونه رو تمیز کنن گفتم مرادبی خیال عزیزم دیگه همه چی تموم شده ما هم اینجاییم دلم نمیخواد تو ناراحت بشی دلم میخواد این سفر رو با هم خوش بگذرونیم
کلید خونه رو می‌دونستیم کجاست مادر مراد همیشه کلید یدکی خونه را قایم می کرد
برداشتیم درو باز کردیم یه خورده لولای در زنگ زده به سختی باز می‌شدمراد گفت باور کن از اون آخرین باری که ما اومدیم اینجا دیگه کسی پاشو تو این خونه نگذاشته گند برداشته این خونه رومثل اینکه اینا فقط زمانی که پدرمادرمون اینجابودن تواین خونه کار داشتن وقتی که مادرپدرم رفتن دیگه اینا هیچ کاری تواین خونه نداشتن
مراد حرص میخوردبدجوری هم حرص میخورد دلم نمی‌خواست ناراحت بشه فاطمه گفت باباجون توروخدا انقدر ناراحت نباش
مراد گفت من همین که شمارودارم کافیه من خیلی وقته خواهرندارم اونهاسالهاست که برای من تموم شدن همون سال‌هایی که هیچکس منوآدم حساب نمیکردگفتم همه این حرفا رو کنار بگذارباید این خونه روتر تمیز کنیم آب وجاروکنیم لااقل برای چندروز که اینجا هستیم بایداینجاروترتمیز کنیم گفت حرف درستی میزنی خونه رومی‌کنیم مثل دسته گل مثل روزاول که هروقت شماها اومدین اینجا لذت ببریدگفتم دیگه حرف‌های ناراحت کننده وناامید کننده بسه بایدهمش حرفای خوب بزنیم انرژی مثبت به همدیگه بدیم دست به کار بشیم که کلی کارداریم تا شب کلی کارداریم بایداین خونه رومثل دسته گل کنیم بایدبوی خاک بلند شه هرکی ازاینجاردشه بگه به به چقدراینجاتمیزشده قرارشدکه یونس مراقب یاسین وحنانه بشه ماهم کارهای حیاتوانجام بدیم مشغول کاربودیم که صدای دربلند شدفاطمه نگاهی به من کردوگفت هنوزنیومده پیداشون شدتاحالانبودن ولی الان دیگه سرکلشون پیداشدگفتم فاطمه جلوی دهنتو بگیر حرفی نزن گفت اگه عمه‌هام بخوان به توحرفی بزنن یابهت بی‌احترامی کنن خودم جوابشونومیدم من اجازه نمیدم بهت توهین کنن من جوابشونومیدم مامان اصلاً تو هم نمی‌خواد جوابشونو بدی گفتم اگه جواب بدی میگن چه دختربی‌تربیتی هستیدپس لطفاً ساکت باش رفتم دروبازکردم پشت در خواهر شوهر بزرگم بودچقدرقیافش عوض شده بودوتکیده شده بودخیلی سردورسمی بهم سلام کرددعوتش کردم که بیاد داخل خونه گفت شنیدم که اومدید تو نمیام اومدم مامانم رو ببینم و برم گفتم عزیزم حالا بیا داخل با هم حرف بزنیم نگران نباش غریبه نیستیم گفت خیلی کاردارم شوهرم ازصحرا میادناهاروشام می‌خوادنمی‌تونم اینجابمونم گفتم بیاداخل بایدباهم حرف بزنیم بالاخره راضی شدکه بیادتو مراد روکه دید بهش سلام کرد بهش گفت داداش فرق کردی پیر شدی مرادگفت نیست که خودت جوون موندی توکه پیرترازمن شدی معلومه که شوهرت خیلی اذیتت می‌کنه از اولم شوهرت
آدم خوبی نبود اذیت کن بودهیچ وقتم به حرف من گوش نکردی خودت خواستی به این زنش بشی گفت اگه منوآوردین داخل که به من نیش زبون بزنیدبگین من همین الان برم گفتم نه عزیزم بمون داداشت یک خورده خسته وعصبی هستش بهش حق بده تازه از جبهه اومده دوباره هم میخوادبرگرده جبهه
اومده بودیه چندتاکاراینجاداشتش بعدش بره گفت پس داداش واسه ماکه نیومدی
گفت چرا من اتفاقاً واسه دیدن همه اومده بودم شایداین دفعه رفتم ودیگه برنگشتم
یه نگاهی به دردیوار انداخت وبعد ازمون پرسید راستی مامانم کجاست می‌خوام مامانمو ببینم باهاش حرف بزنم سرمو انداختم پایین وبهش برگشتم گفتم عزیزم خیلی متاسفم مادرت به رحمت خدارفته بهتره بگم مادرت شهیدشدبنده خداتوحمله هوایی عراق به شهرمون که خونمون ویران شدمادرت خدابیامرززیر آوارموندو نتونستیم زنده اززیرآواربیرونش بیاریم خیلی خیلی متاسفم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_سیزدهم

گفت: میبرمت بچه رو بندازی...
دوباره دست و پاهام شل شدن و وجودم یخ زد گفتم: تورو خدا فرهاد اصلا طلاقم بده ولی بچمو ازم نگیییر تورو خدا...
فرهاد داد زد: برو گمشو اگه اقدس بفهمه من بهت نزدیک شدم دیگه قبولم نمیکنهههه
اگه پدرم بفهمه تو حامله ای دیگه نمیذاره طلاقت بدم من باید به بهانه اجاق کور بودنت طلاقت بدم بفههههههم....
افتادم روی زمین و گریه کردم...
کاش به حرف پدرم گوش میدادم و قبل از اینکه حامله بشم طلاق میگرفتم...
من به وجود بچه عادت کرده بودم و هرگز نمیتونستم قبول کنم شکمم خالی شه...
فرهاد گفت: فردا آماده شدی که بهتره برات اگه نشدی خودم بچه رو میکشم حالا ببین کدوم بهتره....
تنها راهم فرار بود ولی به کجا؟
من کجارو داشتم که فرار کنم؟
شب خوابم نمیبرد و پهلو به پهلو میشدم ولی تصمیم گرفتم قبل از اومدن فرهاد به خونه فرار کنم برم شهر دیگه ولی کجا؟
دو ساعت دیگه فرهاد میرسید تند و سریع وسایلای لازم رو برداشتم و خودم رو به ترمینال شهر رسوندم...
تصمیم داشتم برم خونه عمه ام که تو شمال کشور زندگی میکرد وقتی بچم به دنیا اومد برگردم...
خداروشکر دیر نشده بود و تندی سوار مینی بوس شدم و باهاش به شمال کشور که فاصله چندانی با شهر ما نداشت رفتم...
دلم گریه میخواست...
من جز این بچه چیزی برای از دست دادن نداشتم...
حالم خراب بود و کل مسیر رو گریه کردم...
وقتی رسیدم مستقیم ماشین گرفتم و رفتم در خونه عمه پیرم...
در زدم و عمه در رو باز کرد...
با دیدن من عینک ته استکانیش رو روی چشماش جابجا کرد و با تعجب گفت: اعظم؟
بغلش کردم و گفتم: آره عمه جون خودمم...
عمه بغلم کرد و کلی بوسم کرد...
گفتم: عمه جون اجازه میدید چند ماه اینجا بمونم.
عمه اخماش تو هم رفت و گفت: درسته اینجا خونه خودته ولی چرا بدون شوهرت میخوای چند ماه بمونی؟
گفتم: بذارید بیام تو براتون توضیح میدم...
رفتم داخل و عمه خواست برام سیب و چای بیاره که مانع شدم و گفتم: بیا بشین عمه جون دلم پره شاید کمی سبکش کنم...
عمه با نگرانی نشست و گفت: چیزی شده دخترم؟ چرا پریشونی؟ چشات غم داره...
تنها کسیکه غم چشامو دید عمه بود...
اشک چشمام روانه شدن و عمه بیشتر نگرانم شد...
تمام اتفاقات رو برای عمه توضیح دادم...
عمه بعد از اینکه به حرفهام گوش کرد گفت:اعظم دخترم چرا به اقدس و فرهاد حق نمیدی؟
با حسرت گفتم :عمه منم حق زندگی دارم پدرم تشخیص داد من برای این ازدواج مناسبترم تا اقدس...
عمه آهی کشید و گفت:من درد عشق و هجران کشیدم کاری که دوست و رفیق صمیمیم با من کرد تو با خواهرت نکن...
با اشک وناله گفتم:عمه دوستتون وارد زندگی شما شده ولی من ناخواسته وارد رابطه ای شدم که خواهرم باید صاحبش‌میشد...
عمه آهی کشید و گفت :اه اقدس دامن بچتو نگیره ؟دخترم مواظب باش خدا طرفداره حقه اگه اقدس حق باشه بدون یه یکروز به عمرت هم باشه اقدس صاحب خونه و زندگی تو میشه...
عمه تو دلم و خالی کرد ولی باز هم حاضر به سقط بچه ای نبودم که بعدها خودم رو مقصر بدبخت شدنش میدونستم...
کاش نیومده میرفت تا شاهد این همه مصیبت و زجر نمیشد...
عمه بدون اینکه ازم بخواد بچه رو از بین ببرم دوباره لبخند رو مهمون لبای قشنگش کرد و گفت :برم برات غذا درست کنم الان دو نفری باید تقویت بشی....
دستپخت عمه عجیبخوشمزه بود همه مهربانی‌که مادرم چندین سال بود باهاش ارتباطی نداشت چون کسی که شوهر عمرمو از چنگش درآورده بود خاله من بود خواهر عزیزتر از جان مادرم ،دوست صمیمی و از جان عزیزتر عمه ام...
دو روز از موندنم توی اون خونه میگذشت که عمه گفت :اعظم جان پدرو مادرت نگرانت میشن خبر بهشون نمیدی؟با ترس گفتم :عمه تورو خدا نکنید اینکارو نباید بفهمن تا بدنیا اومدن بچم....
عمه پوفی کشید و ساکت شد...
میدونستم الان پدرم خیلی نگرانمه...ولی از حال فرهاد بیخیبر بودم...
مادرم و اقدس هم که تکلیفشون مشخص بود...من تصمیم خودم رو گرفته بودم نباید خودمو نشون میدادم به هر قیمتی شده این بچه باید بدنیا میومد...
حال خوشی نداشتم دلک مادری مهربان و دلسوز میخواست که برام آس و دلمه درست کنه خجالت میکشیدم به عمه بگم ولی خودش انقدر فهم داشت فهم داشت که نگفته حالمو میفهمید....
روزها میگذشت و من از حال خانوادم بیخبر بودم...
شکمم روز به روز بزرگتر میشد و من سنگین وزن تر میشدم به روزهای پایانی بارداریم نزدیک میشدم...
هرچی که بیشتر میگذشت و به زایمانم نزدیک میشد ترس و اضطرابم بیشتر میشد...
بالاخره اون روز رسید...
آخر هفته ماه پایانی تابستان سال یک هزار و سیصد و چهل و هفت بود که ساعت سه شب تمام تنم درد گرفت...استخونای تنم صدا میداد اتگار دونه دونه استخونام رو میشکوندن...
احساس کردم تمام تنم یخ کرده و زیر دلم منقبض شده...
نمیخواستم صدامو بلند کنم تا مبادا عمه بیدار نشه...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_چهارده

ولی ناخودآگاه صدام بلند شد و عمه سریع از سر جاش بلند شد...
به قدری درد داشتم که نمیتونستم حرف بزنم ولی عمه با دستای چروکیدش صورتم رو ناز کرد و خودش بلد بود بچه دنیا بیاره...
بدو بیرون رفت و تشت پر از آب گرم رو آورد داخل چند تا دستمال تمیز هم کنار دستش بود...
راستش خجالت میکشیدم عمه بچمو دنیا بیاره اما چاره ای نبود...
انقدر جیغ زدم و به خودم فشار آوردم که عمه گفت: اعظم بیشتر بیشتر، داره خفه میشه تلاشتو بکن...
آخر سر تمام زورمو زدم و با گریه بچه بیحال روی بالش افتادم و به سقف زل زدم...
دیگه درد نداشتم...
لحظه ای فکر کردم بچم مرده که صدایی ازش نمیاد اما بعدش وقتی عمه گفت: به به دختر سفید و خوشگل خوش اومدی...
پس بچم دختر بود...
یاد حرفای اقدس افتادم...
نکنه دخترم تقاص پس بده؟ اونکه گناهی نداشت...
مطمئن بودم اقدس هم با دیدن دخترم نظرش عوض میشه و عاشقش میشه...
تو همین فکرا بودم که عمه بچه رو دورپیچ کرده تحویلم داد و گفت: مامان کوچولو دختر نازم گشنشه...
وقتی بچمو گرفتم و تو یه لحظه دیدمش تمام اجزای صورت اقدس برام زنده شد...
دخترم دقیقا مشابه اقدس بود...
شباهت در این حد غیرممکن بود...
با اینکه هنوز تو شک بودم ولی تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم...
اسم دخترم رو حوریه گذاشتم چون مثل حوری سفید و زیبا بود...
تو این اوضاع شده بودم سربار عمه...
عمه ای که مادرم همیشه یقین داشت من شبیهشم حالا که دقت میکردم زشت هم نبود...
ولی از بس از کودکی سرکوفت زشت بودنم رو خورده بودم احساس میکردم زشت ترین دختر زمین منم...
عمه به تنهایی ازم پرستاری کرد تا بچه از آب و گل دراومد...
خودم که حالم بهتر شد عمه گفت: دخترم بهتره که دیگه بری...
استرس تمام جونمو گرفت کاش میشد تا آخر عمرم پیش عمه میموندم...
بالاخره بعد از چهل روز اصرار عمه و خواستن خودم راهی شهرمون شدم...
دلم برای عمه تنگ میشد چقدر بی مهری هایی که ندیده بودم اینجا جبران شده بدد چقدر عمه برام از عشق قدیمی و از دست دادنش گفته بود...
چقدر پا به پای من اشک ریخت و مادر دومی بود برای بچه من...
تمام طول مسیر به رفتار خانوادم فکر میکردم اینکه قراره چه رفتاری با من داشته باشن...
نفهمیدم چه موقع رسیدیم و مینی بوس نگهداشت...
پیاده شدیم و مستقیم به خونه خودم و فرهاد رفتم...
هنوز سر کوچه بودم و حوریه رو توی بغلم گرفته بودم که ماشین فرهاد رو از دور دم خونه پارک بود دیدم...
خواستم به سمت خونه قدم بردارم که اقدس و فرهاد دست تو دست و خندون از خونه خارج شدن...
سوار ماشین فرهاد شدن و به سمت خروجی کوچه اومدن...
سریع رومو برگردوندم اما با حلقه ای که توی دست اقدس به چشمم خورد دلم ریخت...
با اولین تاکسی که گرفتم سمت خونه پدرم حرکت کردم...
در رو که زدم مثل همیشه پدرم در رو باز کرد...
به محض دیدن من با تعجب نگاهم کرد...
سکوت سنگینی بین ما برقرار بود...
با اخم و سوال نگام میکرد...
نمیتونستم چیزی بگم که خواست درو به روم ببنده...
مانعش شدم و با التماسی که توی صدام موج میزد گفتم: آقاجون...
پدرم کمی مکث کرد و بعد گفت: برو همون گوری که بودی...
گفتم: آقاجون بخدا توضیح میدم...
آقاجونم داد زد: چیو توضیح میدی تمام آبروم رو بردی این بچه مال کیه ها؟ از توی همون آشغالدونی پیداش کردی هان؟
دیگه پدرت نیستم از اولش هم اشتباه کردم لیاقت تو فرهاد نبود...
اقدس لایق فرهاد بود...
با اشک و ناله گفتم: اقدس کجاست؟
پدرم شونه ای بالا انداخت و گفت: خونه شوهرش...
با تعجب گفتم: ولی... ولی... من با فرهاد دیدمش...
پدرم شونه ای بالا انداخت و گفت: خودم بهش کمک کردم غیابی طلاقت بده...
دختری که بی اطلاع غیبش بزنه گم شدنش بهتر از اومدنشه...

ادامه دارد.


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💥
🔥 داستان خیانت (واقعی)

اصلاً نمی‌خواستمش اما چون پولدار بود و وضع مالی ما بد بود بابام قبول کرده بود

بهروز نمی‌دونست من می‌خوام نامزد کنم و چون پولدارترین و فشن‌ترین پسر مؤسسه بود پیشنهادشو قبول کردم همه حسودیشون می‌شد. دو ماه با هم بودیم و کلی وابسته شدیم به هم، اما وقتی فهمید نامزد دارم داغون شد.

شب‌ها باهم گریه می‌کردیم و دعا می‌کردیم که نامزدم بمیره. دو هفته گذشته بود از وقتیکه بهروز فهمیده بود من نامزد دارم. مادرش منو دیده بود و همش به من می‌گفت عروس خودمی و با این حرفش بیشتر دق می‌کردم چون من مال یکی دیگه بودم.

مصطفی همون نامزدم کارش تهران بود نمی‌تونست زود به زود بیاد..!! وقتی نامزدم بعد از چند وقت از تهران اومد خلاصه قرار عقد گذاشته شد و خوراک منو بهروز شد گریه.. داشتیم دق می‌کردیم اما چاره‌ای نبود به بهروز قول دادم که زود از مصطفی طلاق می‌گیرم و زن بهروز می‌شم، اما نمی‌دونستم همش خواب و خیاله...

پنج روز بعد عقد کردیم، یکهفته بعد عروسی گرفتیم و من وارد دوران زنانگی شدم. خونه‌ی مصطفی شیک‌ترین خونه توی بهترین محله‌های تهران بود اما پدر بیچاره‌ی من واسه‌ی جهیزیه ۱۰۰ میلیون وام گرفت تا تونست منو جهیز کنه.. خلاصه من از همون روز اول شروع به بداخلاقی و دعوا با مصطفی کردم و هی می‌گفتم طلاق می‌خوام.

اما اون زیر بار نمی‌رفت. ارتباطم با بهروز کم شده بود تا اینکه یه روز که مصطفی رفته بود سرکار بهروز تماس گرفت که دلش واسم تنگ شده و اومده تهران، منم دعوتش کردم خونمون اما از شانس بده من درست وقتی که منو بهروز تو خونه نشسته بودیم و... مصطفی وارد خونه شد.

اون روز من زیاد کتک خوردم اما بهروز با کمال نامردی فرار کرد. مصطفی منو طلاق داد و مهریه هم به من تعلق نگرفت حکم من سنگسار بود که مصطفی رضایت داد. جلوی جهیزیه‌ام گرفته شد و بابام بیچاره شد ۱۰۰ میلیون وام داشت و دخترِ مطلقه‌ای که بعد از دوماه زندگیِ مشترک تو سن ۲۰ سالگی برگشته..!!

از اون به بعد دیگه هیچوقت بهروز رو ندیدم از ترس اینکه با من ازدواج کنه رفت دبی و دیگه برنگشت..!! و من موندم و یه دنیا حسرت واسه از دست دادن مصطفایی که هر هفته از تهران واسم کادو می‌فرستاد و بهم می‌گفت کاری می‌کنم بشی پرنسس تهران اما من...

از خواهرا می‌خوام زندگیشونو بخاطر هیچکس خراب نکنن. قدرخودتو و زندگیتو بدون بخاطر هیچ کس خودتو داغون نکنین الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ارسالی از اعضای کانال ✦

عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_9
قسمت نهم

محمد میگفت:هرطور شده من ومیعاد پول جور می کنیم.اجازه نمیدیم اون آپارتمان رو از چنگت دربیارن .به میعادوو محمد گفتم:آپارتمان جنوب رو برام بفروشید.
میعاد بلافاصله مخالفت کرد.
-نمی خواستم بهت بگم صبا.ولی حالا که طاها فوت شده،این خونه سازمانی رو باید تحویل بدی.البته من شرایط شما رو توضیح دادم وبرای تخلیه این آپارتمان دوماه فرصت خواستم.کم کم باید باروبندیل ببندی وبرگردی جنوب.-من هرگز به جنوب برنمی گردم داداش.
محمد: تک وتنها با دوتا دختربچه،توی غربت بمونی چیکار؟
-زندگی توی غربت رو به اونجا موندن ترجیح میدم.تحمل دیدن خانواده طاها رو ندارم.
میعاد: نمیشه خواهرمن.فردا روز نقل دهان مردم میشیم.هنوز اینقدر بی رگ نشدیم که اجازه بدیم تنها زندگی کنی..-تنها نیستم.با بچه هام زندگی می کنم.
-گیریم همین الان لامپ این اتاق سوخت.میخوای چیکار کنی؟ بری در خونه کدوم همسایه؟
محمدومیعاد برایم یخچالی خریدند.ثنا رو فرستادم تا گوشتها وسبزیهایی روکه پیش خانم همسایه،گذاشته بودم،برام بیاره.
میعاد عصبی بهم توپید.-دفعه آخری باشه که دخترت رو خونه همسایه میفرستی.میدونی روزانه چه اتفاق های ناگواری رخ میده؟
-ولی اون یه پیرزن تنهاست.
-حالا هرچی.به هیچ کی اعتماد نکن خواهر من.نه خودت نه دخترهات،خونه هیچ کدوم از همسایه ها رفت وآمد نکنید.کافیه بفهمن بیوه زنی ومردی توی خونه ات نیست.میعاد به اقتضای شغلش،فوق العاده سخت گیرو محافظه کار بود.قفل تمام اتاقها وحتی بالکن ودروپنجره ها رو چک کرد.بعداز رفتن محمد ومیعاد،تازه طعم تنهایی وبی همدمی را حس می کردم ودر خلوت خودم اشک می ریختم.
مامان وسمانه هرروز تماس می گرفتند ونگران من وبچه هایم بودند.سمانه گفت یکی از همکاران محمد آپارتمانت رو میخواد.
به جنوب برگشتم وکارهای انتقال سند آپارتمان رو انجام دادم.مبلغی که دادگاه طی یک فقره چک جهت سهم الارث پدرو مادر طاها،تعیین کرده بود روتوی کیفم گذاشتم،همراه محمد تا درب خانه شان رفتم.محمد خواهش کرد براعصابم مسلط باشم و چیزی نگویم.مگر میشد؟ مگر می توانستم؟مادر طاها در رو باز کرد.پدرش هم انگاربوی پول به مشامش خوردکه به ثانیه نکشیده حاضر شد.چک رو مقابلش گرفتم.-بزار زیر بالشت.امشب راحت بخواب.از خجالت سرش رو پایین انداخت.با حالی گرفته ودمغ، توی ماشین محمد نشستم وبه خونه برگشتیم.سمانه از عمق وجود،نفرینشان می کرد.-الهی خیر نبینن.الهی اون پول صرف دوا دکترتون بشه.ایشالا خرج کفن ودفن شون بشه.آخه مال یتیم خوردن داره؟.بابا غرید؛کافیه دیگه.
-جیگرم میسوزه بابا.صبا اون آپارتمان رو  ازفروش طلاهایی که تو ومیعاد و محمد بهش هدیه داده بودید خرید.

بابا:من کار پدرومادر طاها رو تایید نمیکنم.اما مهم اینه صبا،برای همیشه از دست این خانواده خلاص شد.برو خدا رو شکر کن از حقوق طاها چیزی نخواستن وبه همین مقدار قانع شدند.
سمانه:فیش حقوقی طاها روبه اون خواهر عفریته اش دادم :میدونه  دوسوم از حقوق طاها برای اقساط وام آپارتمان وجهیزیه خواهرش کسر میشه وگرنه به این راحتی بی خیال حقوق طاها نمی شدند.مقداری از پول حاصل از فروش آپارتمان،رو به مستاجر آپارتمان تهران تحویل دادم .بعدازکلی خواهش وتمنا ،بالاخره آپارتمان را تخلیه کرد.مامان وبابا ومحمد برای اسباب کشی به کمکم آمدند.خدارو شکر خانواده طاها،شماره تلفن آپارتمان جدید رو نداشتند.از وقتی به تهران اومده بودیم،هرگز به تنهایی ،بیرون از خونه نرفته بودم. وظیفه خرید، به عهده طاها بود.من هم آشپزی وبچه داری کرده بودم.اگرچه سخت بود.اما بتدریج راه افتادم.در واقع چاره ای نداشتم وباید به تنهایی از پس تمام کارهایم برمی آمدم. اولین سالگرد طاها بود‌.محمد سفارش گل وشیرینی داده بود.آنقدر از خانواده طاها نفرت و انزجار داشتم که به خانه شان نرفتم.به نیت طاها،مجلس ختم قرآن رو توی خونه بابا برگزار کردم ومقداری برنج ومرغ تهیه کردم و محمدو میعاد میان خانواده های بی بضاعت تقسیم کردند.بعدازظهر، همراه خانواده ام سرخاک طاها رفتم.از قصد ثمین وثنا را همراه خودم نبردم.گرچه آنها هم هرگز سراغشان را نمیگرفتند وفقط به نوه پسراهمیت میدادند.شب مامان وسمانه پارچه ای بهم هدیه دادند وخواهش کردند رخت عزایم را ازتن بیرون بیاورم.مامان میگفت به زودی جشن ازدواج محمد ودختر عمویم فائزه برگزار می شود .خوشحال بودم که بالاخره یکی از برادرهایم سروسامان می گیرد.میعاد امابشدت مشکل پسند بود وعلاقه ای به ازدواج فامیلی نداشت.جشن عروسی محمد بود.لباسهای زیبایی برای ثمین وثنا گرفته بودم.بعداز پانزده ماه،دستی به سرورویم کشیدم .چند روز بعددر حال بستن ساک وچمدان بودم که محمد اومد وگفت: یکی از دوستان مشترک او و طاها که همسرش فوت شده،از من خواستگاری کرده..


#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📿

#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_10
قسمت دهم و پایانی


میگفت ثمین وثنا رو دیده ودوست دارد برایشان پدری کند.حرفش را نشنیده گرفتم.حالم از ازدواج بهم میخورد.درواقع به نوعی بدبین شده بودم واز ازدواج متنفر بودم
به تهران برگشتم وتصمیم داشتم بچه هام روبه تنهایی بزرگ کنم.دوسه سال بعد،اقساط وام کالاو مسکن بالاخره تمام شد‌.انگار باری از روی دوشم برداشته شد.حالا دیگر با خاطری آسوده هرماه مقداری ازحقوق طاها روبرای آینده دخترهایم پس انداز می کردم.بندرت به جنوب سفرمی کردم وفقط برای تعطیلات عید نوروز آن هم به اصرار خانواده وثمین وثنا می رفتم. میعاد با خواهر یکی از همکارانش ازدواج کرد.گرچه بابا چندان ذوق نکرد و توقع داشت اوهم مثل محمد بااقوام وصلت کند.
چندسال بعد،ثنا مدرک دیپلمش رو گرفت اما دوست نداشت ادامه تحصیل بدهد و به آموزشگاه خیاطی رفت.سمانه میگفت ثنا به خودت رفته،اهل درس نیست وبه کارهای هنری علاقه داره.هربار که خواستگاری برای ثنا یا ثمین می آمد،یا مورد پسند محمد نبود یا میعاد به بهانه ای دست رد برسینه شان می گذاشت.البته تا حدودی به آنها حق می دادم ودلیل حساسیت هردو را درک می کردم.شاید نمی خواستن سرنوشت آنها شبیه خودم باشد.ثنا بارضا که اوهم نظامی بود و از اقوام دور بابا و صدالبته از زیر ذره بین محمد ومیعاد‌ گذر کرده و مهرتایید خورده بود،ازدواج کرد.محمد تماس گرفت.گویا پدر طاها سکته مغزی کرده بود.لابد توقع داشت به دیدار آن کفتار پیر بروم.سه ماه بعد،پدر طاها فوت کرد.با وجود اصرار خانواده ام،توی مراسم ختمش شرکت نکردم وفقط سرخاکش رفتم.نجلا می گفت پدرش را حلال کنم.می دانست پدرش چه ظلمی درحقم کرده که اینچنین عذاب وجدان گرفته بود.

پدرطاها سالها بهم بی احترامی و بدرفتاری کرده بود.آن هم به جرم دخترزا بودن.باجاری ام که فرزند اولش پسربود،محترمانه رفتار می کردو قربان صدقه پسرش می رفت اما یکبار هم دست نوازش برسر دخترهایم نکشید.چه در حضور طاها وچه بعداز مرگ طاها.اصلا مگر می توانستم بلاهایی که بعداز فوت طاها برسرم آورده بود رانادیده بگیرم و فراموش کنم. دوسال بعد،ثمین مدرک لیسانسش رو گرفت وبا محسن پسر سمانه ،ازدواج کرد.با این که ثمین هم مثل ثنا به جنوب میرفت وفرسنگها ازمن فاصله میگرفت،اما این بار خاطرم از هرجهت آسوده بود.می دانستم هم سمانه ،هم مامان و بابا و برادرهایم هوای ثمین را دارند.اگرچه همه سختی ها را به جان خریدم اما خوشحال بودم دو امانت طاها را به جوانهایی که درخورو شایسته شان بودند،سپردم.هرچند هیچ کدام از خانواده طاها نه برای جشن عروسی ثنا ونه برای ثمین نیامدند.بعداز اتمام جشن ازدواج ثمین،چند روز خانه ثنا ماندم وبا اعتراض محمد ومیعاد یکی دو روز هم به خانه آنها رفتم میعاد همچنان اصرار داشت به خاطر دخترهایم به جنوب برگردم اما من می دانستم چه خوابی برایم دیده اند.باز هم موضوع خواستگار و ازدواج مجدد ومن همچنان مخالفت می کردم..

بعداز دو هفته به تهران وبه خانه پراز سکوتم برمیگردم و بار دیگر تنهایی را به آغوش میکشم.من میمانم وساعت دیواری مقابلم که عقربه هایش به کندی می گذرد.من با انتخاب اشتباهم،آن هم بدون شناخت کافی از طاها واخلاق و رفتار خانواده اش،وارد خانواده ای پرجمعیت شدم که نه از نظر مالی ونه از نظر فرهنگی و موقعیت اجتماعی.کوچکترین شباهتی به یکدیگر نداشتیم.شاید اگر با دیده باز همسرم را انتخاب می کردم،هرگزاین روزهای تلخ را تجربه نمی کردم.سالهاست با هربار دیدن شامی کباب و یادآوری آخرین دیدار من وامیرحسین، عذاب می کشم.گاهی یک کلام کوتاه ویک رفتار به ظاهرساده آنچنان زخمی عمیق بر روحمان به یادگار می نشاند،که با هیچ مرهمی بهبود نمی یابد.

سپاس از زحمات مدیر کانال داستان و پند و همراهی شما عزیزان همین طور سپاس ازبانو(ص.م)امید که سرگذشت این بانوی مشقت کشیده،مایه عبرت برای نسل جوان امروز باشد.

به قلم#مژگان_نیازی

#پایان
کپی بدون ذکر منبع ممنوع

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانواده‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین  زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال می‌فرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آن‌ها تا برپا ایستاده‌اند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آن‌ها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما این‌گونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمت‌ها را به‌جای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان  همچون سال‌های گذشته مدتی قبل از عید قربان   فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم می‌توانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهره‌مند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین  زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
💠 «مختصری از احکام و مسائل قربانی»

🔷 عنوان: مسئله ۱: وجوب قربانی

🔶 چه می‌فرمایند علماء محترم در این مسئله:
قربانی کردن بر چه کسی واجب است؟

                  الجواب باسم ملهم الصواب

🔶 قربانی بر هر شخص مسلمان، آزاد و مقیم که در ایام قربانی، مالک نصاب (۸۷/۴۷۹ گرم طلا) باشد یا اموال تجاری یا لوازم و وسایل اضافی زندگی‌اش به قیمت فوق برسد، واجب است. البته سپری شدن یک سال بر اموال فوق برای وجوب قربانی لازم نیست و فقط مالک بودن آن‌ها در ایام قربانی شرط است.

📚 دلایل: ففي الدر المختار مع رد المحتار:
"وشرعا (ذبح حيوان مخصوص بنية القربة في وقت مخصوص. وشرائطها: الإسلام والإقامة واليسار الذي يتعلق به) وجوب (صدقة الفطر) كما مر (لا الذكورة فتجب على الأنثى) (قوله واليسار إلخ) بأن ملك مائتي درهم أو عرضا يساويها غير مسكنه وثياب اللبس أو متاع يحتاجه إلى أن يذبح الأضحية ولو له عقار يستغله فقيل تلزم لو قيمته نصابا."
(كتاب الأضحية، ج:6، ص:312، ط:سعيد)
والله أعلم بالصواب


🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه

جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شماره‌های زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

🌹نشر خیر، صدقه‌ی جاریه
پارت سی و دوم «وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد»

کمک‌کننده‌ها (با نگرانی): مادرجان... اینجا چه خبره؟ چرا اینطور اشک می‌ریزی؟ چی شده؟

مادر یسرا (درحالی که در گریه غرق شده بود): پسرم... دخترم مرده... مرده پسرم... کمک کنید... باید خاکش کنم...

راوی:
چند نفر از جوان‌ها با دل‌های لرزان جلو آمدند. نبض سمیرا را گرفتند...
و ناگهان صدای یکی از آن‌ها با هیجان فریاد زد:

کمک‌کننده‌ها: مادرجان! الحمدلله... دخترتون زندست! فقط بیهوشه... توان حرف زدن نداره...

مادر یسرا (با گریه‌های بی‌امان): نه... نه پسرم... مرده... خودم دیدم... دیگه نفس نمی‌کشید... ولش کنید... بذارید دفنش کنم...

راوی:
اما پسرها به گریه‌های مادر یسرا توجهی نکردند.
بطری آبی برداشتند، چند قطره روی صورت سمیرا ریختند، سپس با احتیاط چند قطره آب به دهان خشکیده‌اش رساندند.

لحظاتی بعد...
نفس سمیرا به سختی برگشت... و ناگهان با ولع بطری آب را یک نفس سر کشید...
چشمانش آرام آرام باز شد... و نگاهی خسته و بی‌جان به مادرش انداخت.

مادر یسرا (با فریادی از ته دل): یا الله! دخترم... دخترم زنده‌ست...!

راوی:
مادر یسرا، سمیرا را با تمام وجود در آغوش کشید.
گریه می‌کرد... جیغ می‌زد... بر خاک می‌افتاد و شکر می‌کرد.
اشک و لبخند با هم در چهره‌ی شکسته‌اش موج می‌زدند.

کمک‌کننده‌ها چند بطری آب و بسته‌ای خرما به آن‌ها دادند و آرام گفتند:

کمک‌کننده‌ها: الله حافظتان باشد... قوی باشید...

و بعد از لحظاتی، در دل بیابان ناپدید شدند.

راوی:
ما نشستیم... منتظر پدر یسرا...
تا این‌که از دور، پدر یسرا با رنگی زرد و چهره‌ای تکیده، دوید...
وقتی زنده بودن سمیرا را دید، زانوهایش سست شد، افتاد روی زمین و بی‌صدا گریست...

یک هفته بی‌آبی و بی‌غذایی، همه‌ی ما را از پا انداخته بود.
اما امید تازه‌ای در دل‌های خسته‌مان جرقه زده بود...
و با آخرین توان، دوباره به سوی ایران حرکت کردیم.

راوی:
خانواده‌ی یسرا با هزار امید، چند تکه لباس برای یسرا تهیه کرده بودند...
اما وقتی راه بلد قاچاق‌بر، لباس‌ها را دید، خشمگین شد.
ناگهان، سیلی سنگینی بر صورت پدر یسرا نواخت...
و با مشتی محکم، صورتش را از خون پر کرد...

راه بلد (با فریاد خشمگین):
ـ این چه وضعشه؟ ما شمارو ببریم یا لباساتو؟ هااا؟
یا همینجا ولشون می‌کنی، یا ما ولتون می‌کنیم وسط بیابون!

راوی:
پدر یسرا با دلی شکسته، چشمانی اشکبار، بدون آنکه کلمه‌ای حرف بزند، با دست‌های لرزان، همه‌ی وسایل را روی خاک رها کرد...

فقط دخترهایش را بغل کرد...
و دوباره راه افتادیم...

۲۵ روز... در گرمای سوزان...
در دل کوه‌های خشک و بی‌رحم...
هر گام، جنگی بود برای زنده ماندن.

اما سرانجام...
الحمدلله...
با بدنی زخمی و قلب‌هایی شکسته، قدم به خاک ایران گذاشتیم...

بی‌اختیار، راه خانه‌ی پدربزرگ یسرا را در پیش گرفتیم...
خانه‌ای که حالا تنها پناه تن‌های خسته‌ی ما بود...


ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
---

پارت سی و سوم «وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد»

یسرا:
لب پنجره نشسته بودم.
باد خنکی به صورتم می‌خورد، اما درونم پر از سوز بود...
ظلم‌های امید و خانواده‌اش هر روز بیشتر می‌شد.
هر وقت دست به قرآن می‌بردم، امید چنان کتکم می‌زد که روزها نمی‌توانستم حتی راه بروم.
از آخرین باری که با خانواده‌ام تماس گرفته بودم، سه ماه گذشته بود...
سه ماه پر از درد، پر از دلتنگی، پر از اشک‌های بی‌صدا.

در همین فکرها بودم که صدایی شنیدم؛ صدای خواهر شوهرم، حمیده:

حمیده (با تمسخر):
ـ هی دختره‌ی احمق! کجایی تو؟ همیشه می‌بینمت... عین جغد گریه می‌کنی!
هفت‌تا جون داری انگار... هر چی داداشم می‌زندت، نمی‌میری!

یسرا:
دیگر توان جواب دادن هم نداشتم. آرام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم...
که ناگهان حرفی از دهان حمیده بیرون آمد که قلبم را به تپش انداخت:

حمیده (با بی‌تفاوتی):
ـ مثل اینکه خانوادت اومدن... کلی هم سختی کشیدن!
می‌دونم دلت براشون تنگ شده، ولی خب... امید که نمی‌ذاره ببینیشون!

یسرا:
دلم لرزید... اشک در چشمانم جمع شد...
به التماس افتادم:
ـ حمیده... خواهش می‌کنم... یه کاری بکن... تورو خدا... بذار فقط ببینمشون... فقط همین...

دیدم که دل حمیده کمی به رحم آمد. لب‌هایش را به هم فشرد و گفت:
ـ باشه... ببینم چیکار میشه کرد.

کمی بعد، امید را دیدم. با تمام وجود به طرفش دویدم، افتادم به پایش:

ـ امید... بخدا قسم... بذار خانوادمو ببینم... شب برمی‌گردم، قول میدم...

امید:
با بی‌تفاوتی گفت:
ـ خب برو... مگه گفتم نرو؟ اینهمه گریه و زاری چیه؟!
میخوای چند تا میوه هم بخری ببری براشون؟... راستی یه چیز دیگه، می‌خوام خونه‌ی جدا بگیرم...
بسه دیگه اینهمه دعوا... می‌خوام آدم خوبی بشم...

یسرا:
چشم‌هام از تعجب داشت از حدقه بیرون می‌زد...
این امید بود که اینطور حرف می‌زد؟!
نکند نقشه‌ای در سر داشت؟ یا شاید... شاید واقعاً می‌خواست عوض شود؟
نمی‌دانستم...
اما دلم می‌خواست باور کنم...
با خوشحالی لباسی نو پوشیدم و همراه مادر شوهرم راهی خانه‌ی پدربزرگ شدم.

وقتی به در خانه رسیدم...
قلبم چنان تند می‌زد که انگار می‌خواست از سینه‌ام بیرون بپرد.
پشت سر هم زنگ زدم...

و وقتی در باز شد...
تمام خانواده‌ام آنجا بودند...
مات و مبهوت شده بودم... نمی‌دانستم اول کدام‌شان را بغل کنم!
که ناگهان پدرم دستم را گرفت، در آغوشم کشید...
گریه می‌کرد... با همان دستان پینه‌بسته و چشمانی اشکبار...

یسرا:
گریه می‌کردم... اشک‌هایم بند نمی‌آمد...
بعد مادرم را در آغوش کشیدم، خواهرانم یکی یکی با صدای بلند گریه می‌کردند.
آن شب...
از شدت خوشحالی نفهمیدم چطور گذشت...

مادرشوهرم هم مهربانی عجیبی کرده بود:
ـ بمون امشب پیش خانوادت... نیازی نیست برگردی.

باورم نمی‌شد...
مادرشوهرم... امید... این همه مهربانی؟

هر چه بود... برایم خوشبختی بود...
آن شب تا صبح با خانواده‌ام حرف زدیم...
حرف زدیم... گریه کردیم... خندیدیم...
دوباره نفس کشیدن در کنارشان، زندگی را به من برگردانده بود.

راوی:
در همان شب... مادر امید آهسته به امید گفت:

مادر امید:
ـ ببین پسرم... باید بری ترک کنی...
اگه خانواده‌ی یسرا اقدام به طلاق کنن، مطمئن باش که یسرا از دستت میره.
باید رفتارت رو درست کنی... باید طوری وانمود کنی که عوض شدی...
شاید یسرا دلتنگ بشه و طلاقشو نگیره...

امید (با زیرکی):
ـ آره مامان راست میگی...
راستی... اون خونه‌ای که چند روز پیش گرفته بودم، مال محله‌ی سعدی، همون نزدیک خونه‌ی مامانشه...
که اعتمادش بیشتر جلب بشه...
فردا وسایل رو هم می‌برم...
کم کم... باید دلشو به دست بیارم...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت ششم

هجران گفت مادرم است شایان گفت ترابه خدا قسم جواب بده اینگونه مادرت راعذاب نده هجران موبایل را جواب داد صدای پر از بغض مادرش را شنید گفت چی شده مادر همه چیز خوب است؟ مادر‌ گفت کجا هستی پسرم میدانی در این دو روز بالای مادرت چی گذشته هیچ خبری از تو نداشتم زودبه خانه بیا خودم همرای پدرت حرف میزنم همه چیز را حل میکنم هجران گفت من دیگربه خانه بر نمیگردم لطفااز من خواهش نکنیدمادرش گفت اگر امروز نیامدی بفهم حق نداری وقتی مردم بالای جنازه ام بیایی امروز میایی و همه موضوعات را حل میکنیم موبایل قطع شد هجران چیغی زدو‌ گفت دیوانه میشوم پدرم برایم اخطار میدهدکه اگرحرفش را قبول نکنم عاق ام میکند مادرم میگوید اگر به خانه نرفتم دیگر حق ندارم او را ببینم در این میان من کی هستم؟ من چی باید بگویم؟ شایان دستش را روی شانه ای رفیق اش گذاشت‌ و گفت بلند شو به خانه برو آرام با پدرت حرف بزنومطمین هستم همه چیز خوب میشود بلند شو
هجران پشت دروازه ای حویلی شان‌ ایستاده شد و به آسمان نگاه کرد و‌ گفت خدایا کمک ام کن کاری کن که هم به نفع من باشد و هم رابطه ام با خانواده ام خراب نشود زنگ دروازه را فشار داد نگهبان دروازه را باز کرد با دیدن هجران گفت خوش آمدید هجران آهسته گفت خوش باشی و داخل خانه رفت مادرش با دیدن هجران‌ به سویش آمد و محکم پسرش را در آغوش گرفت و اشک هایش جاری شد دست پسرش را گرفت و گفت کجا بودی تو چرا موبایلت را خاموش کرده بودی هجران جوابی نداد مادرش فهمید که هجران میخواهد همه چیز بزودی تمام شود به سوی صالون رفت و‌ گفت با پدرت به آرامی صحبت کن داخل اطاق شدند پدر هجران مصروف دیدن تلویزون بود هجران پیشرویش نشست و گفت سلام پدر جان پدرش هیچ جوابی نداد و همانگونه به تلویزون نگاه میکرد شگوفه هم داخل اطاق شد آهسته به برادرش سلام کرد و گوشه ای نشست هجران گفت من چهارسال قبل با یک دختری آشناشدم خیلی از خانواده ای خوب است پدرش دردولت کار میکند مادرش هم در یکی از مکاتب معلم است دختر با استعدادی است محصل سال آخررشته ای کمپیوتر ساینس است وقتی با هم معرفی شدیم خیلی کوشش کردم که قلبش را به دست بیاورم بالاخره موفق شدم برایش وعده دادم درس ام تمام شد همرایش ازدواج میکنم وقتی بهیر برادرم شهید شد موضوع ازدواج ما فراموشم شد چون باید صبر میکردیم همین امروز برایش تماس گرفتم
از او پرسیدم اگر پول نداشته باشم خانه نداشته باشم باز هم مرا قبول میکنی میدانی چی جواب داد پدر گفت که بلی حالی شما بگوید دختری با این همه اوصاف خوب را چگونه میتوانم رها کنم چگونه میتوانم قلبش را بشکنم
پدرش بدون اینکه به صورت پسرش نگاه کند گفت او‌اگر دختر خوب میبود با تو حرف نمیزد با تو عاشقی نمی کرد یکبار حوا‌ را ببین دختر آفتاب و‌ مهتاب ندیده که حتا چهره اش را ما که اینهمه مدت در یک خانه همرایش زندگی کردیم ندیدیم ولی این دختر بی حیایی که تو دوستش داری هجران حرفی پدرش را قطع کرد و‌ گفت از شما خواهش میکنم به مرسل توهین نکنید درست است که مرسل مثل حوا محجبه نیست ولی در حیا از حوا هیچ کمی ندارد پدرش به صورت پسر خود دید و گفت او دختر به نظرم بالایت جادو کرده که اینگونه در مقابل پدرت از او دفاع میکنی هجران گفت پدر جان یکبار مرسل را ببینید بعد قضاوت کنید مطمین هستم از او خیلی خوش تان میاید مادر هجران گفت پدر هجران پسر ما به این دختر وعده داده چگونه میتواند وعده خلافی کند پدرش با عصبانیت به خانمش دید و گفت من هم به پدر حوا زبان داده ام من چگونه حرفم را پس بگیرم؟ مادر‌ هجران گفت چرا زبان دادی یکبار از پسر ما می پرسیدی تو بخاطر اینکه حوا از دخترش دور نشود زندگی پسر ما را خراب میکنی اینقدر برایت حوا مهم است نواسه ای ما را برای مادرش بده ما هر وقت خواستیم به دیدن اش میرویم پدر هجران از جایش بلند شد و گفت یعنی عشق و عاشقی این پسر نادان اینقدر ارزش دارد که نواسه ام را از خودم دور بسازم شگوفه گفت پدر جان شما چرا یک راه دیگر پیدا نمی کنید چرا باید برادرم قربانی بدهد؟ پدرش به سوی شگوفه دید و گفت حالی یک طفل هم در مورد تصمیم من حرف میزند این تنها راهی است که دارم هجران باید با حوا ازدواج کند یکی و خلص هجران از جایش بلند شد مستقیم به چشم های پدرش دید و داد زد اینقدر علاقمند هستید شما خود تان با حوا نکاح کنید چون من هرگز این کار را نمی کنم با تمام شدن حرفش سیلی محکمی از طرف پدرش به صورتش خورد که باعث شد به چند لحظه گوش اش صدابدهد هجران که خودش میدانست حرفی خوبی نزده همانطور که سرش پایان بود گفت میبخشید نفهمیدم چی گفتم با صدای چیغ مادرش به بالا دید صورت پدرش سرخ شده بود و دستش را روی قلبش گرفته بود هجران خودش را به پدرش رساند شگوفه به بیرون دوید و نگهبان را صدا زد که موتر را آماده کند چند دقیقه بعد همه به سوی شفاخانه حرکت کردند هجران در دل خودش را لعنت میکرد
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت هفتم

وقتی به شفاخانه رسیدند پدر هجران‌ را به اطاق عاجل بردند و هجران با مادر و‌خواهرش پشت دروازه اطاق منتظر ایستادند سه ساعتی میکذشت داکتر از اطاق بیرون شد و گفت شفا باشد بالای مریض تان حمله ای قلبی آمده فعلاً منتظر هستیم حال شان کمی بهبود پیدا کند شما حالا میتوانید به دیدن اش بروید ولی کوشش کنید او را هیجانی یا هم ناراحت نسازید همه با هم چشم گفتند و داخل اطاق شدند هجران‌ خودش را به پدرش رساند و گفت پدر جان‌ پدرش چشمانش را باز کرد هجران گفت خداوند شما را دوباره به من بخشید پدرش گفت بهتر بود میمردم از اینکه پیش همه سرم خم شود هجران گفت اینگونه نگو‌ پدر جان پدرش دست هجران را گرفت و‌ گفت عزت من دست تو است لطفاً حرفم‌ را قبول کن وعده میدهم درست دو‌ ماه بعد از اینکه با حوا نکاح کردی پشت دختری که میخواهی خواستگاری بروم برایت بهترین عروسی میگیرم خودم دست دختری که میخواهی را در دست ات میگذارم هجران با اینکه یک درصد هم رضایت نداشت گفت درست است پدر جان قبول دارم فقط شما زودتر خوب شوید هر چی بخواهید انجام میدهم
هجران از اطاق بیرون شد خودش را به حیاط شفاخانه رساند گوشه ای روی دراز چوکی نشست و مثل طفلی که از مادرش دور شده باشد شروع به گریه کرد صدای گریه هایش هر لحظه بلند تر میشد حس بیچارگی او را خفه میکرد دستی روی شانه اش گذاشته شد به سوی صاحب دست دید مردی با چپن سفید بود مرد پهلویش نشست و پرسید کسی فوت کرده؟ هجران جواب داد بله داکتر صاحب آن مرد دوباره پرسید کی بود و زندگی سرت باشد هجران گفت قلبم، آرزوهایم و آینده ام ,آن مرد که چیزی از حرفهای هجران نفهمید گفت شاید بخواهی تنها باشی از جایش بلند شد که هجران گفت داکتر میتوانم شما را در آغوش بگیرم و بدون اینکه جوابی از داکتر بشنود او در آغوش گرفت و دوباره صدای گریه اش بلند شد برایش مهم نبود این مرد کی است برایش مهم نبود که این مرد در موردش چی فکر میکند او به یک آغوش نیاز داشت که در آن اشک بریزد بعد از چند لحظه گفت تشکر داکتر صاحب داکتر که فکر میکرد هجران دیوانه است گفت خواهش میکنم و به راهش رفت هجران موبایلش را از جیب اش بیرون کرد گلویش را صاف کرد تا مرسل نفهمد که هجران گریه کرده و‌ شماره اش را گرفت صدای گرفته ای مرسل را پشت خط شنید پرسید چی شده مرسل چرا صدایت گرفته؟ مرسل جواب داد چیزی نیست چطور هستی تو؟ هجران گفت میدانم چیزی شده بگو پنهان نکن مرسل گفت هجران از صبح که حالم خوب نیست دلم گواهی بد میدهد احساس میکنم اتفاق بدی می افتد حس‌ میکنم تو از من چیزی را پنهان میکنی

صدای هق هق هجران بلند شد مرسل نگران پرسید چی شده هجران چرا گریه میکنی؟
هجران گفت مرسل همه چیز خراب شد هجران ات شکست خورد مرسل پرسید منظورت چیست چی شده؟ هجران همه اتفاقات را برای مرسل تعریف کرد ولی اینکه تصمیم پدرش را قبول کرده برای مرسل نگفت مرسل چند لحظه ساکت شد بعد پرسید پدرت حالا چطور است؟ هجران جواب داد در بخش مراقبت های جدی است داکتر گفت باید استرس برایش ایجاد نشود مرسل چیزی نگفت هجران ادامه داد من از تو جدا شوم دیوانه میشوم قسم به الله بدون تو نمی توانم تو برایم یک راه نشان بده مرسل گفت حرف پدرت را قبول کن بخاطر من مقابل پدرت ایستاده نشو هجران گفت تو چی میگویی من این کار را نمیتوانم مرسل گفت اگر پدرت را چیزی شود نه تو خودت را بخشیده میتوانی نه هم من پس هر چی پدرت میگوید همانطور کن هجران پرسید اگر من با حوا نکاح کنم و بعد پشت تو خواستگاری بفرستم قبول میکنی؟
مرسل جوابی نداد هجران دوباره سوالش را پرسید مرسل گفت اگر تو نکاح کنی وجدانم‌ برایم اجازه نمیدهد با مرد زن دار در ارتباط باشم پس مرا ببخش هجران از من حالا راه من و تو جدا برو هر چی پدرت میگوید همانطور کن موبایل قطع شد هجران به صفحه موبایل نگاه کرد و‌ گفت یعنی تمام شد چشمانش سیاهی کرد دوباره روی دراز چوکی نشست و سرش را محکم میان دستانش گرفت باورش نمیشد به همین سادگی رابطه اش با مرسل تمام شده باشد با صدای مادرش سرش را بلند کرد مادرش گفت پدرت ترا صدا میزند هجران از جایش بلند شد و با قدم های خسته به سوی ساختمان شفاخانه رفت

آخر هفته فرا رسید مادر هجران به اطاق هجران رفت دروازه ای اطاقش را آهسته باز کرد چشم اش به هجران خورد که کنار کلکین اطاقش نشسته و به بیرون نگاه میکند داخل اطاق شد و گفت پسر جذابم چرا اینقدر وقت بیدار شدی هجران به سوی مادرش دید مادرش با دیدن هجران وحشت کرد دستش را روی قلبش گذاشت و گفت این چی وضعیت است نزدیکش رفت دستی به صورتی هجران که مثل گچ سفید شده بود کشید به چشمهایش که مانند کاسه های خون شده بود نگاه کرد و گفت پسر مهربانم توته جیگر مادر خود خاک ات شوم این پدر ظالم ات ترا به چی حال و روز انداخته هجران چیزی نگفت و دوباره به بیرون دید.

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت هشتم

ساعت دو بعد از ظهر بود که هجران به اتفاق پدر و مادرش به سوی خانه ای حوا حرکت کردند وقتی داخل خانه شدند چشم هجران به حوا افتاد لباسی زیبای بر تن کرده بود و صورتش را خیلی ساده فیشن کرده بود با تنفر به او دید و دوباره چشمانش را به زمین دوخت نکاح شان بسته شد و همه دوباره به خانه برگشتند وقتی داخل خانه شدند حوا بکس لباس هایش را گرفته به طرف اطاق هجران رفت و با انگشت اش آهسته به دروازه زد و داخل اطاق شد کسی در اطاق نبود بکس لباس هایش را گوشه ای گذاشت و روی تخت نشست مادر هجران داخل اطاق شد دختر حوا در آغوش اش بود حوا از جایش بلند شد و دخترش را از بغل خشو اش گرفت مادر هجران گفت دخترم میخواهم همرایت صحبت کنم با هم روی تخت نشستند حوا گفت میشنوم مادر جان بفرمایید مادر هجران با ناراحتی گفت میدانم تو و‌ هجران هر دو مجبور شدید که با هم ازدواج کنید تو بخاطر دختر ات و هجران هم بخاطر حرف پدرش خواستم بگویم شاید هجران همرایت رفتار خوب نکند ولی تو حوصله کن برای پسرم وقت بده تا این اتفاق را قلباً قبول کند حوا دستش را روی دست مادر هجران گذاشت و گفت مادر جان برای تان وعده میدهم هر کاری میکنم تا هجران خوشحال باشد مادر هجران لبخندی تلخی زد و گفت امیدوار هستم همینگونه شود حالا تو استراحت کن هجران بیرون رفته شاید تا چند ساعت دیگر برگردد و از اطاق بیرون شد
سه روزی از اینکه هجران به خانه نیامده بود میگذشت حتا شایان هم نمیدانست که هجران کجا است آنروز حوصله ای مادر هجران به سر رسید و به سوی خانه شایان حرکت کرد زنگ دروازه را فشار داد خواهر کوچک شایان دروازه را باز کرد مادر هجران گفت دخترم برادرت شایان جان خانه است؟ در همین لحظه شایان به حویلی آمد و چشم اش به مادر هجران خورد نزدیکتر آمد و گفت مادر جان شما اینجا بفرمایید داخل بیایید مادر هجران گفت پسرم هجران کجاست؟ راست بگو هجران از تو چیزی پنهان نمیکند شایان گفت بخدا قسم که به من نگفته کجاست من هم به همه رفیق های مشترک ما زنگ زدم ولی هیچ کس خبر ندارد شایان کمی فکر کرد و ادامه داد ولی حدس میزنم کجا باشد مادر جان شما با من بیاید

همراه با مادر هجران به سوی خانه ای مرسل حرکت کردند همینکه زیر اپارتمان مرسل رسیدند چشم مادر هجران به موتر پسرش خورد از موتر پیاده شدند و به سوی موتر هجران رفتند هجران داخل موتر خوابیده بود شایان آهسته به شیشه ای موتر زد هجران تکانی خورد و از خواب بیدار شد چشم اش به شایان و مادرش افتاد از موتر پیاده شد و پرسید شما اینجا چی میکنید؟ مادرش دستی به صورت پژمرده ای پسرش کشید و گفت جان مادر خود چرا میخواهی مادرت را از بین ببری؟ چرا این کارها را میکنی؟ میدانی چقدر نگرانت بودم هجران گفت دست خودم نیست نمیتوانم در خانه ای که آن زن‌ به عنوان خانمم است نفس بکشم به سوی کلکین اطاق مرسل دید و ادامه داد اینجا جای من است من به اینجا تعلق دارم مادرش گفت بیا به خانه برویم اینگونه مرا زجر مده دست هجران را گرفت و به سوی شایان دید و گفت خدا از تو راضی باشد پسرم تو به خانه برو من با هجران به خانه ای خود میرویم شایان به هجران گفت میتوانی رانندگی کنی؟ هجران سرش را به علامت بلی تکان داد و مادرش را سوار موتر کرد خودش هم پشت فرمان نشست و به سوی خانه حرکت کرد در مسیر راه مادرش گفت با حوا بدرفتاری نکن او هم مثل تو بیگناه است هجران پوزخندی زد و گفت او بیگناه نیست میدانست من عاشق کسی دیگر هستم میتوانست این نکاح را رد کند مادر‌ش گفت او بخاطر دخترش مجبور شد هجران داد زد بخاطر اینکه از دخترش جدا نشود رویاهای من را از بین برد او یک زن خودخواه است میدانی چیست مادر مطمین باش همانطور که برادرم جوان مرگ شد من هم میمیرم چون با این زن خودخواه نکاح کرده ام از او نفرت دارم مادرش ساکت به پسرش دید همان پسری که قبل از این‌ موضوعات حوا را همانند شگوفه دوست داشت ولی حالا او‌ را مسبب قتل رویاهایش میدانست.
به خانه رسیدند هجران به سمت اطاقش‌ رفت همینکه دروازه اطاق را باز کرد چشم اش به حوا خورد که گوشه ای اطاق روی مُبلی نشسته و در مبایل حرف میزند و میخندد با دیدن هجران گفت مادر‌جان بعداً برایت زنگ میزنم حالا هجران جان آمده مبایل را قطع کرد و از جایش بلند شد هجران‌ داخل اطاق شد و گفت تو اینجا چی میکنی؟ حوا مبایلش را روی میز آرایش اش گذاشت و گفت اینجا اطاق من هم است اینجا نباشم کجا باشم؟ هجران پوزخندی زد گفت تا ده میشمارم از اطاق من گمشو بیرون حوا گفت پدرت خودش برایم گفت که بعد از این میتوانم با شوهرم یکجا باشم اگر میخواهی من از این اطاق بروم برو با پدر جان حرف بزن هجران با شنیدن اسم پدرش دستش را محکم به دیوار زد...........
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت نهم

و گفت اصلاً هر جایی میخواهی باش ولی یادت باشد روی این تخت حتا به غلط هم نمی نشینی شب ها هم میتوانی روی زمین بخوابی حوا گفت چشم
حوا از اطاق بیرون شد هجران روی تخت اش نشست موبایلش را پیش چشم اش گرفت یک هفته ای میشد که صدای مرسل را نشنیده بود دلش برای عشق اش تنگ شده بود شماره اش را گرفت صدای خسته ای مرسل را پشت خط شنید که گفت بلی با شنیدن صدای مرسل قلبش فشرده شد آهسته گفت سلام مرسل خوب هستی؟ مرسل جواب داد شکر خوب هستم خودت خوب هستی پدر جانت بهتر شده؟ هجران جواب داد شکر خوب است دلم برایت تنگ شده بود چرا اصلاً برایم تماس نگرفتی مرسل گفت نمیخواستم ترا در تصمیم ات دو دل بسازم خواستم با آرامش تصمیم بگیری هجران چیزی نگفت مرسل پرسید راستی چی تصمیم گرفتی؟ هجران گفت چی تصمیم باید میگرفتم؟ من از تو دور شده نمیتوانم مرسل پرسید پس حرف پدرت چی؟ هجران گفت در مورد آن موضوعات فکر نکن بزودی نامزد میشویم مرسل لبخندی زد و گفت این یک هفته بالایم خیلی سخت گذشت فکر کردم شاید چیزی که پدرت گفته را قبول کردی هجران صدای پای را شنید با عجله گفت ببین مرسل من بعداً برایت تماس میگیرم حالی کمی کار دارم و موبایل را قطع کرد دروازه باز شد و حوا با دخترش بهاره داخل اطاق شد حوا به هجران دید و گفت میبخشی مزاحم شدم باید لباسهای بهاره را تبدیل کنم هجران چیزی نگفت حوا گوشه ای اطاق رفت و مصروف دخترش شد
یکماهی از آن روز میگذشت هجران به ارتباط اش با مرسل ادامه داده بود و به او در مورد نکاح اش با حوا چیزی نگفته بود چون میدانست اگر مرسل بداند یک لحظه هم با هجران نمیباشد هجران هم نمیدانست تا چی وقت این موضوع پنهان میماند ولی تنها چیزی که او نمی خواست از دست دادن مرسل بود آنروز بعد از اینکه از خواب بیدار شد به مرسل پیام صبح بخیری فرستاد و لباس هایش را گرفته از اطاق بیرون شد تا دوش بگیرد چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد حوا از جایش بلند شد و به سوی تخت هجران آمد چشم اش به موبایل هجران خورد موبایل را گرفت با سوادی کمی که داشت اسم روی صفحه را به سختی خواند و اخم های پیشانی اش بیشتر شد دکمه ای اوکی را زد و‌‌ موبایل را در گوش اش گرفت پشت خط صدای مرسل را شنید که گفت بلی عزیزم صبح بخیر حوا گفت سلام شما؟ مرسل گفت ببخشید من هجران‌ را کار داشتم حوا گفت من خانم هجران هستم بفرمایید کاری با همسرم داشتید؟

موبایل قطع شد حوا دوباره موبایل را در جایش گذاشت و از اطاق بیرون شد به آشپزخانه رفت شگوفه مصروف آماده کردن نان چاشت بود نزدیک اش رفت و گفت اگر از تو بخواهم عکس های عشق برادرت را برایم نشان بدهی این کار را میکنی؟ شگوفه پرسید منظورت چی است؟ حوا گفت میخواهم ببینم این مرسل که شوهرم شب و روز همرایش در تماس است چی قسم است شگوفه گفت از این موضوعات بگذر کاری به آنها نداشته باش حوا گفت کاری ندارم فقط میخواهم ببینم دختری که با مرد متاهل در ارتباط است قیافه اش هم مثل کارش خراب است یا خیر شگوفه که از شنیدن اینگونه حرف های حوا حیرت زده شده بود به دفاع از برادرش و مرسل شروع کرد و‌ گفت ببین‌ حوا جان برایت احترام دارم اما خودت هم میدانی کسی که بین هجران و مرسل آمده تو هستی اینکه بخاطر دور نشدن از دخترت به این نکاح تن دادی مجبوری ات را درک میکنم حالا هم یک گوشه ای از بودن با دخترت لذت ببر کاری به کار برادرم و مرسل نداشته باش که برایت بد میشود حوا که انتظار داشت شگوفه از او طرفداری کند از جواب شگوفه عصبی شد چشمانش پر از اشک شد و گفت مرا درک نمیکنی تا وقتی که در موقعیت من قرار نگیری شگوفه دیگر چیزی نگفت و حوا هم مصروف شستن ظروف شد دو هفته ای میگذشت که هجران نمیتوانست با مرسل تماس برقرار کند شماره ای مرسل خاموش بود هجران هر روز به پوهنتون مرسل میرفت ولی مرسل به پوهنتون هم نمی آمد آنروز هم نزدیک پوهنتون مرسل ایستاده بود که چشم اش به مرسل‌ خورد با عجله به سویش دوید و مقابلش ایستاده شد مرسل با دیدن هجران خواست او را نادیده بگیرد که هجران گفت ترا به سر جنازه هجران ات همرایم حرف بزن چرا اینطور میکنی مرسل ایستاده شد و گفت برایم دروغ گفتی تو با حوا نکاح کردی هجران تکانی خورد و گفت تو از کجا میدانی؟ مرسل جواب داد چی فرقی میکند از کجا میدانم مهم این‌ است که تو نکاح کردی ولی برای من دروغ میگویی هجران گفت مجبور بودم پدرم مریض بود مرسل گفت من نمیگویم که چرا حرفی که پدرت زد را قبول کردی ولی اینکه با دروغ با من ادامه دادی قلبم را بیشتر شکسته, هجران گفت من ترا دوست دارم نمیتوانم از تو دور شوم خودت میدانی مجبور شدم این پیوند را قبول کنم ولی به الله قسم هیچ حسی به این زن ندارم مرسل گفت حتا اگر حس نداشته باشی باز هم خانم ات گفته میشود و من هیچ وقت با مرد متاهل بوده نمیتوانم و به راه اش ادامه داد هجران دوباره سر راه اش ایستاده شد و گفت اگر...