الله رافراموش نکنید
912 subscribers
3.48K photos
10.6K videos
1.03K files
2.77K links
Download Telegram
📿

#ارسالی از اعضای کانال




عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_6
قسمت ششم

ناراحت وعصبی، درحال زیر و رو کردن شامی کبابها بودم. امیرحسین اومد و ناخونک زد.تمام دق ودلیم از طاها رو روی امیرحسین خالی کردم و با قاشق ضربه ای روی انگشتانش زدم.
-دفعه آخری باشه که ناخونک میزنی.
بی توجه به حرفم یکی دیگه برداشت وخنده کنان فرار کرد تا دنبالش نکنم.نمی خواستم به اختلافم با طاها دامن بزنم.غروب به خونه خودم برگشتم.طاها گله مند گفت:چرا خونه بابام نمیری؟
همراه طاها برای شام ،به خونه پدرش رفتیم.مادر و خواهرهایش به خاطر بارداریم، ابراز خرسندی کردند اما پدرش بی آنکه بهم تبریک بگه گفت:
-من نوه پسر میخوام.
از حرفش خوشم نیامد و نگاه چپی بهش انداختم و او ادامه داد؛
-اگه دختر‌ زاباشی،برای طاها زن می گیرم.
طاها سرش رو پایین انداخت وحرفی نزد. توقع داشتم به خاطر حرفهای بیرحمانه و دور از انتظار پدرش،اورا سرزنش کند.اما دریغ از کلامی.تاب این بی حرمتی رو نداشتم.کفشهام رو پا کردم و بدون خداحافظی از خونه شون بیرون زدم.طاها تا توی کوچه به دنبالم اومد و صدام زد.
-صبر کن صبا.کجا داری میری.
اشکم بی وقفه می بارید.می خواستم فقط از اون خونه و پدر طاها دور باشم.به اولین تاکسی عبوری اشاره کردم وبه خونه بابا رفتم.فراموش کرده بودم آخرهفته است و میعادبه خونه برگشته.میعاد به محض دیدن چشمای اشکیم هراسان پرسید چی شده؟این وقت شب کجا بودی؟شوهرت کجاست؟
فشارم افتاده بود ودست هام می لرزید.مامان تندی آب قندی برام آورد.میعاد عصبی پرسید؛ میگی چی شده یانه؟
-پدر طاها....‌
-پدر طاهاچی؟ فوت شده؟
-نه.
-پس چی شده؟
بعداز کمی فین فین گفتم:
-بابای طاها گفت اگه دختر بیاری،واسه طاها زن می گیرم.
میعاد: نترس آبجی.غیراز ما هیچ خانواده گاگولی با این عتیقه ها وصلت نمیکنه.
میعاد لباسش رو تعویض کرد و سوئیچ ماشینش رو برداشت.مامان دلواپس پرسید کجا میری؟
-مادر من مرگ یه بار،شیون هم یه بار.مگه حال و روز صبا رو نمی بینی؟
همین که توی حیاط رفت،طاها ناغافل اومد ومیعاد پرخشم وعصبانی بهش توپید؛
-مرتیکه بی غیرت کجا بودی که خواهر باردار من این وقت شب تک وتنها اومده اینجا؟ که اون پیرمرد میخواد واست زن بگیره آره؟
بابا و محمد،با اشاره میعاد رو به سکوت دعوت کردند..طاها سرش رو مظلومانه پایین گرفت و با گفتن بابام سنی ازش گذشته و بیسواده و....یک جورایی سعی در لاپوشونی رفتار باباش داشت.میعاد اما کوتاه بیا نبود.
-گیریم بابات پیر و بیسواد.تو‌ چرا سکوت کردی؟ انگار بدت نمیاد یکی رو دیگه بدبخت کنی.

-نه.اینطور نیست.باور کنید من تا همین الان با بابام صحبت کردم.طاها به من که می رسید، مثل شیر نعره می کشید و حالا در مقابل میعاد،مثل موش شده بود.
-معذرت میخوام صبا.نباید اصرار می کردم بیایی خونه بابا.
میعاد به طاها گفت:جناب سلیمی.چوب خطتت به قدر کافی پرشده.یکبار دیگه اشک صبا رو دربیاری.به لفظ جلاله ا... قسم که خودم طلاقش رو می گیرم.شاید ناشکری باشداما از وقتی بابای طاها تهدیدم کرده بود،خوره ای به جانم افتاده بود ودر دل دعا می کردم فرزندم پسر باشد.مامان تماس گرفت ودلواپس سراغ امیرحسین رو گرفت.
-از دیروز غروب که به مسجد رفته هنوز خونه نیومده.آشفته وپریشان چادر سرکردم وبه همراه طاها خونه بابا رفتم.محمد که حالا با عصا ولنگ لنگان راه میرفت،تازه از ستاد برگشته بود.مامان بی طاقت سراغ امیرحسین رو گرفت و محمد سرش رو پایین انداخت.
-دیروز غروب اعزام شده.نمی دونم اون رضایت نامه رو کی براش امضا کرده؟
مامان آنقدر گریه و بیقراری کرد که طاها گفت: همین امشب با بچه ها حرکت می کنیم.به سه روز نکشیده،امیرحسین رو میارم.
سه روز گذشت.اما نه از طاها خبری شد و نه از امیر حسین،ده روزبعد، دو آقا از طرف بنیاد شهید آمدند و خبر شهادت امیرحسین رو دادند.

صدای جیغم توی خونه پیچید .نمی دانم این همه جمعیت یکهویی از کجا پیدایشان شد.از در و همسایه گرفته تا اقوام دور ونزدیک.یکی از دوستان امیرحسین نامه ای به دستم داد.از همه خانواده خصوصا از من حلالیت طلبیده بود.
-منو ببخش آبجی.اون روز یواشکی دوتا شامی کباب برداشتم.
جنون مگر چیست؟ با خواندن نامه اش،به موهایم چنگ میزدم و خودزنی می کردم.میعاد پرخشم وعصبانی دستم رو کشیدو توی اتاق برد.
-توی حیاط و جلوی این همه نامحرم داری چیکار می کنی؟روسریت کجاست؟
اوهم بغضش شکسته شد و اشکش راه گرفت.
-فکر می کنی با عذاب دادن خودت، امیرحسین برمیگرده؟به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه توی شکمت باش.
-میگی چیکار کنم داداش؟ببین چی نوشته؟اون روز من با قاشق رو انگشتاش زدم.کاش دستم می شکست.من چطوری با این عذاب کنار بیام؟...

ادامه_دارد...‌(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
༻‌༻‌🌸༺‌‌‌༺‌༻‌༻‌🌸༺‌‌‌༺‌

یه ضرب‌المثل معروف چینی هست که می‌گه:

"بهترین زمان برای کاشتن یه درخت ۲۰ سال پیش بود، دومین زمان بهترش، همین الآنه!"

معنیش چی میشه؟
میگه اگه ۲۰ سال پیش یه دونه کاشته بودی، الآن یه درخت گنده داشتی.
ولی دومین زمان طلایی برای کاشتنش همین امروزه.


مثلاً فکر کن به یاد گرفتن یه ساز، یا یه ورزش جدید، یا حتی سرمایه‌گذاری.
همیشه پیش خودت می‌گی:
“اگه از بچگی شروع کرده بودم، الآن استاد شده بودم!”

حتی تو بحث شبکه‌های اجتماعی هم همینه:
“کاش زودتر شروع کرده بودم، الآن کلی فالوئر داشتم!”
یا “اگه اون موقع این سری پست‌ها رو می‌ساختم، ترکونده بودم!”

ولی این جمله بهم یادآوری می‌کنه که:
هیچ‌وقت برای شروع یه چیز مهم دیر نیست
.

ما نمی‌تونیم گذشته رو تغییر بدیم،
ولی می‌تونیم تمرکزمونو بذاریم روی چیزی که الآن می‌تونیم انجامش بدیم.

📌پس سوال اینه:
می‌خوای فقط حسرت فرصت‌های از دست‌رفته رو بخوری، یا از فرصت‌هایی که همین الآن جلوت هست استفاده کنی؟🪵الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانواده‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین  زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال می‌فرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آن‌ها تا برپا ایستاده‌اند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آن‌ها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما این‌گونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمت‌ها را به‌جای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان  همچون سال‌های گذشته مدتی قبل از عید قربان   فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم می‌توانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهره‌مند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین  زاهدان   ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
سلام علیکم عزیزان کارت گروه درست شد متاسفانه شماره کارت رو بانک عوض کرده از این ب بعد این شماره کارت دائمی گروه هست اون واریزی هایی ک ب کارت بانک ملی آسیه ریگی واریز شده بود ب همین کارت انتقال داده شده دیگه ب کارت ملی آسیه ریگی کسی واریزی انجام نده
الله رافراموش نکنید pinned «۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه سلام علیکم عزیزان کارت گروه درست شد متاسفانه شماره کارت رو بانک عوض کرده از این ب بعد این شماره کارت دائمی گروه هست اون واریزی هایی ک ب کارت بانک ملی آسیه ریگی واریز شده بود ب همین کارت انتقال داده شده دیگه ب کارت ملی آسیه…»
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (117)
❇️ ام‌المومنین عایشه(رضی‌الله‌عنها)

🔸خواستگاری مبارک

سال غم فرا می‌رسد و رسول‌ اللهﷺ، خدیجه(رضی‌الله‌عنها) و ابوطالب را از دست می‌دهد.
سپس خوله(رضی‌الله‌عنها) بنت حکیم، زن عثمان بن مظعون(رضی‌الله‌عنها)، پا پیش گذاشت و پیامبرﷺ با نظر او در مورد ازدواج موافقت نمود.[هرچند ام‌المؤمنین سوده(رضی‌الله‌عنها) زودتر به خانۀ پیامبرﷺ رفت، تا کدبانوی خانه و سرپرست دخترانش باشد، اما عایشه(رضی‌الله‌عنها) قبل از سوده(رضی‌الله‌عنها) به عقد ایشان درآمد.]

رسول‌ اللهﷺ به عایشه(رضی‌الله‌عنها) برای این مایل بود، تا جانشین خدیجه(رضی‌الله‌عنها) باشد و در راه تبلیغ دعوت، یار او باشد. او، با فراست خود، در عایشه(رضی‌الله‌عنها) استعدادهایی را کشف نموده بود که می‌توانستند از او یک همسر کاردان برای پیامبرﷺ بسازند.

خوله(رضی‌الله‌عنها) به خانه ابوبکر(رضی‌الله‌عنه) رفت و به ام‌رومان(رضی‌الله‌عنها) گفت: نمی‌دانی که خداوند چه برکتی به شما ارزانی نموده است! پیامبر خداﷺ، عایشه(رضی‌الله‌عنها) را یاد نموده و او را برای خود خواسته است.
ام‌رومان(رضی‌الله‌عنها) غرق در شادی شد و گفت: این خبر، از قلب خودم برایم دوست داشتنی‌تر است، اما منتظر بمان تا ابوبکر بیاید.
ابوبکر(رضی‌الله‌عنها) که آمد و مطلع شد و گفت: عایشه برادرزادۀ اوست!
خوله(رضی‌الله‌عنها) بازگشت و موضوع را به اطلاع پیامبر خداﷺ رساند. پیامبرﷺ فرمود: به او بگو تو برادر دینی من و دخترت صلاحیت مرا دارد.

از سوی دیگر، ابوبکر(رضی‌الله‌عنه) به مطعم بن عدی وعده داده بود، که عایشه را به عقد پسرش جبیر درآورد. عایشه(رضی‌الله‌عنها) با وجود سن اندکش، از نظر جسمی تنومند بود و از سن خود بزرگ‌تر می‌نمود. به همین خاطر، چشم‌های خواستگاران به او خیره شده بود.
ابوبکر(رضی‌الله‌عنها) کوشید از قول خویش، خود را خلاص گرداند. بنابراین به دیدن مطعم رفت و از او پرسید: در مورد موضوع عایشه چه می‌گویی؟
زن مطعم پاسخ داد: می‌ترسیم اگر عایشه را به عقد پسرمان دربیاوریم، او را بی‌دین کند و به دین تو درآورد!
ابوبکر(رضی‌الله‌عنه) نگاهی به مطعم انداخت و گفت: تو چه می‌گویی؟
مطعم گفت: می‌شنوی که زنم چه می‌گوید!
شادمانی ابوبکر(رضی‌الله‌عنها)، قابل وصف نیست؛ چون مجبور نشد وعده‌ای را که به مطعم داده بود، بشکند. خود به خود، خویش را از وعده‌اش خارج دید.
برای ابوبکر(رضی‌الله‌عنها) هیچ‌چیز دوست‌داشتنی‌تر از وصلت با پیامبرﷺ نبود؛ وصلتی که بتواند دو خانواده را با هم پیوند دهد، این مبارک‌ترین چیزی است که ممکن است وجود اشته باشد.

-برگرفته از کتاب: عایشه(رضی‌الله‌عنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش. مترجم: داود نارویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حقوق_مرد_بر_زن

قبل از انتقاد چند پست قبلتر خونده شه (شاید نوع انتقاد تغییر کرد)
توجه کنید تمام این حقوق خطاب به زنانی هست که خودشون رو مسلمان میدونند ولاغیر…
. . •• ادامه مباحث قبل:
حق دیگر مرد بر همسرش آن است که در خانه بماند و بدون اجازه شوهرش خارج نشود حتی اگر برای رفتن به مسجد باشد.

.
بدلیل فرموده الله : (احزاب33) 👈«و در خانه‌هایتان بمانید».
حتی از لحاظ عرفی هم زیبا نیست مردی به خانه بیاید و همسرش در خانه نباشد و آن مرد نداند که همسرش کجاست؟! .
.
اجازه زن از مرد نهایت اهمیت و احترام  به همسر است و چنان مهم است که حتی در گرفتن روزه سنت هم وارد شده
پیامبر ﷺ فرمودند : «جایز نیست که زن در حضور شوهرش روزه بگیرد مگر به اجازه او»."صحیح بخاری" .
حق دیگر این است وقتی زن از مال خود برای خانه یا فرزندانش مصرف می‌کند بر شوهرش منت نگذارد چون منت نهادن اجر و پاداش را از بین می‌برد


الله می‌فرماید : «ای کسانی که ایمان آورده‌اید بذل و بخششهای خود را با منت نهادن و آزار رساندن پوچ و تباه نسازید». (بقره264)
(البته این آیه بطور عموم خطاب به مردان و زنان است) .
حق دیگر آن است که زن به آنچه دارند راضی باشد و قناعت کند و چیزی را که خارج از توان شوهرش است از او نخواهد، 。
.
(این مورد در شرایط بد اقتصادی الان بیشتر صدق میکنه زن عاقل هرگز همسرش روتحت فشار نمیذاره! فشار بیرون از خانه برای شکستنش کافیه .وقتی به خانه،مأمن آرامشش پناه میاره خواهش میکنم خواهرم اون رو براش به #جهنـــم تبدیل نکن)
.
.
الله متعال در سوره طلاق می‌فرماید : «آنان که دارا هستند از داریی خود (برای زن شیرده به اندازه توان خود) خرج کنند و آنان که تنگ دست هستند از چیزی که الله بدیشان داده است، خرج کنند
الله هیچ کسی را جز بدان اندازه که بدو داده است مکلف نمی‌سازد» .
حق دیگر مرد بر زن آنست که فرزندانش را به خوبی تربیت کند و در حضور شوهرش از فرزندانش ناراحت نشود و بر آنها دعای شر نکند و آنها را دشنام ندهد چون این کار باعث ناخرسندی همسرش می‌شود
.
.حق دیگر مرد بر زن آن است که هرگاه شوهرش او را به بستر خودش فراخواند، امتناع نورزد، به دلیل فرموده پیامبرﷺ :«هرگاه مرد از همسرش خواست تا در بسترش حاضر شود و همسرش امتناع ورزید و شوهرش از او خشمگین شد، ملائکه تا صبح او را لعنت می‌کنند».متفق علیه
. و در حدیث دیگریﷺ:
«هرگاه مرد همسرش را برای نیازش فرا خواند، باید نزد او برود اگرچه بر تنور باشد (مشغول پخت و پز باشد)» .
. حق دیگر این است بی دلیل از او درخواست طلاق نکند!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پایان
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت ۱۳۵

راحیل که پهلوی تخت او نشسته بود با دیدن آن نشانه، از جا پرید. لب‌ هایش لرزیدند، می‌ خواست فریاد بزند، اما فقط توانست آرام بگوید دیدید؟ دیدید؟ پلک زد، قسم به خدا پلک زد…
پرستار نزدیک شد، با دقت نگاه کرد، بعد بی‌ درنگ داکتر را صدا زد.
داکتر، مردی میانه‌ سال با چشمان محتاط، آمد. آرام و دقیق سدیس را معاینه کرد. همه نفس در سینه حبس کرده بودند. راحیل میان آسمان و زمین مانده بود، نیمی در دعا، نیمی در ترس.
بعد از چند دقیقه، داکتر با صدایی نرم اما محتاطانه گفت این میتواند یک واکنش عصبی باشد. گاهی مریض‌ ها چنین حرکاتی دارند، اما به این معنا نیست که به هوش آمده.
راحیل آهی کشید. و دوباره در جایش نشست.
هفت روز گذشت.
هفت روزی که هر لحظه‌ اش مثل قرصِ تلخی بود که باید با دعا فرو می‌ داد.
در این هفت روز، راحیل فقط یکبار به یک ساعت به خاطر حمام کردن از شفاخانه بیرون شده بود ولی باقی اوقات کنار سدیس در شفاخانه می بود.
چشمانش سرخ، چهره‌ اش رنگ ‌باخته، دست‌ هایش خشکیده بود.
شب‌ ها، کنار تخت سدیس می‌ نشست، سرش را به بالش او تکیه می‌ داد و زیر لب می‌ گفت فقط یک کلمه… فقط بگو “راحیل”، من دیگر چیزی نمی‌ خواهم…
او در همین اطاق، به زبان قلب، هزار بار ازدواج کرده بود، هزار بار بوسه‌ اش را به پیشانی سدیس زده بود، هزار بار با او وداع کرده و باز امید بسته بود.
اما سدیس؟
هنوز خاموش. هنوز بی‌ صدا. گاه با لرزشی کوچک در پلک یا لرزشی خفیف در سینه، روح راحیل را به آشوب می‌ کشید، اما دوباره در سکوتی ژرف فرو می‌ رفت.
هوای شفاخانه، بوی دوا و دلتنگی می‌ داد.
پدر سدیس، کنار درِ اطاق ایستاده بود، پشتش خمیده، احساس میشد سال‌ ها پیرتر از یک هفتهٔ پیش شده است. نگاهش بر کف زمین بود، گویی آنجا پاسخ دعاهایش افتاده باشد. مادر سدیس، کنارش نشسته بود، تسبیحی در دست، لب‌ هایش بی‌ صدا می‌ جنبیدند.
در این هنگام، داکتر به سوی شان آمد، همان که از روز اول مسئول پروندهٔ سدیس بود. نگاهش سنگین بود، چند لحظه‌ ای ایستاد، بعد به آرامی گفت حاجی صاحب می‌ خواهم با شما چند کلمه صحبت کنم.
پدر سدیس از جا بلند شد، دلش فرو ریخت، اما سعی کرد محکم بایستد. هر دو به گوشه‌ ای آرام رفتند. داکتر آهی کشید و با صدایی که بیشتر زمزمه بود، گفت ما همه تلاش‌ های ممکن را کردیم. در سه روز اول، امیدی وجود داشت… حتی همان لرزش خفیف پلک، ما را به معجزه امیدوار کرده بود. اما حالا، هفت روز گذشته.

ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی‌ شش

پدر سدیس با چشمان بی‌ رمق به او نگریست. سکوت کرد. داکتر ادامه داد در چنین مواردی، اگر مغز توانایی برگشت به حالت هوشیاری را داشته باشد، معمولاً در همین چند روز نخست پاسخ نشان می‌دهد. اما متأسفانه حالا دیگر زمان طلایی گذشته. سدیس در حالت نباتی باقی مانده و ما… ما دیگر از نظر طب، امیدی نداریم.
نفس پدر سدیس گرفت. گویی صدایی در سینه‌ اش شکست. زمزمه کرد یعنی پسرم دیگر بیدار نمی‌ شود؟
داکتر نگاهش را پایین انداخت. با احتیاط گفت ما نمی ‌توانیم هیچ‌ چیز را صد در صد بگوییم. اما از نظر ما، احتمال برگشت سدیس به حالت عادی، بسیار پایین است تقریباً صفر.
سکوتی سنگین میان‌ شان نشست. زمان برای لحظه‌ ای ایستاد. تنها صدای تپش‌ های قلب پدری که امیدش را از دست می‌داد، در سکوت آن دهلیز، طنین انداخته بود.
پدر سدیس لب زد می‌ خواهید چه کنیم داکتر صاحب؟ او هنوز زنده است…
در همین هنگام راحیل از اطاق خارج شد و صدای خفیف آن دو را شنید که‌ داکتر گفت درست است قلبش می‌ تپد، اما بدون آگاهی. توصیه ما این است که…
راحیل با چشمانی لبریز از اشک، پاهای لرزان و صدایی که از اعماق سینه ‌اش می‌ آمد، گویی هر واژه‌ اش با زخم‌ های دلش آغشته بود گفت لطفاً داکتر صاحب، ادامه ندهید. دیگر طاقت شنیدن نداریم. واژه‌ های شما مانند خنجر در قلب ما فرو میرود.
صدایش شکست، ولی ایستاده ماند. پرده‌ ای از اشک بر نگاهش نشسته بود، اما هنوز امید در اعماق آن چشم‌ های خسته موج می‌ زد ادامه داد شما او را فقط یک بیمار می‌ بینید… اما برای ما او همه چیز ما است. تمام رؤیاهایم، تمام آینده‌ ام، تمام آن‌ چه از این دنیا خواسته بودم، در داخل اطاق روی تخت افتاده…
داکتر لحظه‌ ای ساکت ماند، چشمانش در عمق چشمان اشکبار راحیل دوخته شد. با صدایی گرفته و آرام گفت من احساسات شما را درک می‌ کنم، دخترم. قسم به خدا گفتن این حرف‌ ها، آسان نیست اما من منحیث یک داکتر وظیفه دارم حقیقت را با خانواده شریک بسازم هرچند تلخ باشد.
پدر سدیس که تا آن لحظه با سکوت و بغضی خفه‌ کننده ایستاده بود، با صدایی که به زحمت از گلو بیرون می‌ آمد، پرسید یعنی پسر ما دیگر هرگز چشمانش را باز نمی‌ کند؟ یعنی امیدی نیست که صدایش را بشنویم؟
قبل از آنکه داکتر چیزی بگوید، راحیل گویی که جان گرفته باشد، یک قدم پیش آمد، با صدایی بغض‌ آلود اما محکم گفت پدر جان شما چرا ناامید شدید؟من به مهربانی الله باور دارم به این یقین دارم که سدیس ما را ترک نمی‌ کند. قلبم این را فریاد می‌ زند، من به زنده‌ ماندنش ایمان دارم!

زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی‌ هفت

ناگهان، درست در همان لحظه که کلماتش مانند دعایی بلند از سینه‌ اش بیرون می‌ ریخت، صدای پرستار از داخل اطاق سدیس بلند شد. صدایش لرزان و آمیخته به شگفتی بود گفت داکتر صاحب زود بیایید! زود!
داکتر با شتاب به‌ سوی اطاق دوید. راحیل و پدر سدیس نیز خواستند وارد اطاق شوند که پرستار، با چهره‌ ای جدی و دستانی لرزان، پیش آمد و گفت لطفاً یک لحظه صبر کنید بگذارید تیم طبی وظیفه‌ اش را انجام دهد.
راحیل دلش می‌ خواست بدود، دروازه را باز کند، دست سدیس را بگیرد و نامش را صدا بزند اما ایستاد. چشمانش دوخته بود به دروازه بستهٔ اطاق، و زمزمه ‌ای از لبانش جدا نمی‌ شد که میگفت یا الله… یا شافی… یا حی یا قیوم…
چند دقیقه ‌ای که به اندازهٔ عمر گذشت، دروازهٔ اطاق باز شد. داکتر بیرون آمد، چشمانش برق می‌ زد. سکوت کرد، سپس لبخند کم‌ رنگی بر لب آورد و گفت او به هوش آمد. سدیس چشمانش را باز کرده.
صدای گریهٔ راحیل همان‌ جا شکست. اشک‌ های شادی روی صورتش جاری شد. پدر سدیس دستش را روی سینه ‌اش گذاشت و رو به آسمان کرد و گفت الحمدلله رب‌ العالمین…
راحیل با گام ‌هایی لرزان اما لبریز از امید به‌ سوی سدیس رفت. وقتی وارد اطاق شد احساس کرد همه دنیا یکباره خاموش شد. صدای قدم‌ هایش با ضربان قلبش هماهنگ شده بود. لب‌ هایش می‌ لرزید و اشک، بی‌ هیچ شرمی، از چشمانش جاری بود. سدیس، همان‌ طور آرام و ضعیف، چشمان نیمه‌ بازش را به سوی او چرخاند، لبخندی کمرنگ بر لب داشت، مثل لبخند کسی که از مرز مرگ برگشته باشد و تنها چیزی که برایش معنا دارد، کسی است که در آن لحظه رو به‌ رویش ایستاده.
راحیل آرام به کنار بسترش رسید. دستان سرد سدیس را گرفت و میان دستانش فشرد. با صدایی که از میان اشک‌ ها عبور می‌ کرد، گفت سدیس شنیدی؟ صدایم به گوشت رسید؟ میدانی چقدر دعا کردم؟ چقدر به خدا گفتم ترا به ما ببخشد؟
سدیس با صدای آرام، لرزان اما زنده گفت راحیل.
راحیل نفسش را در سینه حبس کرد. طوری که قلبش برای لحظه ‌ای ایستاد و دوباره شروع به تپیدن کرد. دستانش را محکم‌ تر فشرد.
در همین لحظه، داکتر لبخند خفیفی زد و با نگاهی گرم به خانواده گفت می‌ دانید اولین کلمه ‌ای که از زبان سدیس بیرون شد، چی بود؟ اسم راحیل بود.
ᭅⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮⷮ‌‌🍃🌺🍂🍃
🌺🍂🍃
🍂


─═┅✰ داستان آموزنده 📘✰┅═─


گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش آمد که نجس‌ترین چیزها در این دنیای خاکی چیست...؟
برای همین کار وزیرش را مأمور می‌کند که برود و این نجس‌ترین نجس‌ها را پیدا کند...
پادشاه می‌گوید تمام تاج و تخت خود را به کسی که جواب را پیدا کند خواهد‌ بخشید...
وزیر هم عازم سفر شد و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجس‌ترین چیزها مدفوع آدمیزاد است...!
وزیر عازم دیار خود می‌شود...
در نزدیکی‌های شهر، چوپانی را می‌بیند و به خود می گوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازه‌ای داشت..!
بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید: «من جواب را می دانم اما یک شرط دارد..!»
وزیر نشنیده شرط را می‌پذیرد...
چوپان هم می گوید: «تو باید مدفوع خودت را بخوری...!»
وزیر آنچنان عصبانی می‌شود که می‌خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید: «تو می‌توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده‌ای غلط است...
تو مدفوع خودت را بخور، اگر جواب قانع کننده‌ای نشنیدی من را بکش...!»
خلاصه اینکه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می‌کند و آن کار را انجام می‌دهد...!!
سپس چوپان به او می گوید: «کثیف‌ترین و نجس‌ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه فکر می‌کردی نجس‌ترین چیزها است را بخوری...!»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی‌ هشت
#هدیه
راحیل بغضش را فرو داد، خم شد و پیشانی سدیس را بوسید. آرام گفت من همیشه می‌ دانستم که قلب تو صدای مرا می‌ شنود. همیشه می‌ دانستم که بر می‌ گردی… چون ما هنوز با هم راه‌ های زیادی نرفته‌ ایم، رؤیاهای زیادی داریم که باید با هم بسازیم.
سدیس چشمانش را بست، لبخندش عمیق ‌تر شد. قطره‌ ای اشک از گوشهٔ چشمش جاری شد. و آن لحظه، مقدس‌ ترین لحظهٔ عمرشان شد لحظه‌ ای که زندگی دوباره شروع شد.
چند روزی از آن حادثهٔ تلخ گذشت. سدیس که پس از روزهای سخت، اکنون با حال بهتر و رنگی به رخسار، از شفاخانه مرخص شده بود، به خانه بازگشت. در فضای خانه بوی آرامش تازه دمیده بود. زن کاکای سدیس بالش نرمی را در دست داشت، داخل اطاق شد نزدیک راحیل آمد و با مهربانی گفت دخترم، این بالش راحت‌ تر است، زیر سر سدیس جان بگذار که آرام‌ تر باشد.
راحیل لبخندی گفت و بالش را گرفت. زن کاکا آرام از اطاق بیرون شد تا برای مهمان‌ ها چای بیاورد.
در اطاق، سکوتی گرم حاکم بود. پدر راحیل نگاهی مهربان به پدر سدیس انداخت و با صدایی آمیخته به شکر و رضا گفت حاجی صاحب، هزار شکر که سدیس جان سلامت است. خداوند عمر دراز و لبخند ماندگار برایش نصیب کند.
پدر سدیس با نگاهی پر از آرامش و چشم‌ هایی نمناک زیر لب “الحمدلله” گفت و سپس با مکثی کوتاه، پاسخ داد زنده باشید مدیر صاحب. دعاهای شما و صبر و ایمان این دو جوان بود که سدیس را برگرداند. خداوند همیشه دختر و پسر ما را کنار هم خوشبخت داشته باشد.
سپس کمی به پیش خم شد، صدایش اندکی جدی‌ تر شد اما هنوز نغمهٔ مهربانی در آن موج میزد گفت در قلبم یک موضوع است که اگر شما موافق باشید، امروز آن را مطرح کنم.
همه نگاه‌ شان به سوی او برگشت. پدر راحیل ابرو بالا انداخت، با تعجب گفت بفرمایید، حاجی صاحب.
پدر سدیس لبخند زد، نگاهی کوتاه به سدیس انداخت و سپس گفت به این می‌ اندیشیدم که حالا که همه چیز آرام شده و سدیس رو به بهبودی است، چرا این دو جوان را بیشتر منتظر بگذاریم؟ اگر شما راضی باشید، پیش از رفتن‌ ما عروسی‌ شان را برگزار کنیم. همه چیز مهیاست، خانواده دور هم است، ازدواج کنند، سپس باهم به سویس بروند، کارهای‌ شان را سامان بدهند و با خیال راحت نزد ما امریکا بیایند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرجام غم‌انگیز سارا به روایت برادرش

نه اشک‌ها به تنهایی کاری پیش می‌برند، نه هزار بار مرگ با یک آهی که از درون به‌هم‌ریخته و قلب زخم‌خورده‌ی من برمی‌خیزد، برابری می‌کند. واقعاً راست و بسیار حکیمانه است این سخن که: خوشبخت کسی است که از دیگران عبرت گیرد. بدبخت نیز کسی است که خودش برای خود عبرت باشد.

حکایت من بسیار دردناک است؛ حکایت پشیمانی و شرمندگی بر همه‌ی لحظات زندگی است. با هر روز جدید، دردهای من تازه می‌شود و با هر چشم باز کردن، قلبم آتش می‌گیرد. روزانه هزار، بلکه هزاران بار می‌میرم و جز الله کسی نمی‌داند که چه رنجی می‌کشم. چون من با دو دست پلیدم همه چیز را بر باد دادم و عزیزترین چیزی را که در اختیار داشتم، نابود کردم.

خدایا! حتی فکر کردن به آن غیرقابل تحمل و کشنده است! هر روز با طلوع خورشید، درد و غم من تازه می‌شود. درونم آتشی شعله‌ور است که اگر به بیرون زبانه بکشد، همه چیز را خاکستر خواهد نمود و چون شب فرا می‌رسد، گریه امانم نمی‌دهد که چرا زنده‌ام و هزاران بار آرزوی مرگ می‌کنم.

دلم می‌خواهد زودتر بمیرم، ولی یا جرأت ندارم یا اینکه دلم نمی‌خواهد خطایم را تکرار کنم. شاید خدا من را نیز مورد عفو و بخشش قرار دهد.

خیلی‌ها وقتی به یاد گذشته‌شان می‌افتند، خوشحال می‌شوند و خاطراتشان را با افتخار تعریف می‌کنند، ولی من این‌گونه نیستم. می‌دانید چرا؟!

به خدا دلم نمی‌خواهد شما از سرگذشت من اطلاع یابید. چون در این صورت قطعاً من را بیش از خودم نفرین خواهید کرد. من کسی هستم که همه‌ی هستی خود را فروخته است، ولی در عوض چیزی به‌دست نیاورده است. به خدا سوگند! قلم از نوشتن سرگذشتم شرم دارد و انگشتانم یاری نمی‌کنند، ولی چاره‌ای نیست. می‌نویسم تا برای دیگران درس عبرتی باشد. شاید خداوند آن را به عنوان یک نیکی در پرونده‌ام منظور نماید.

با خواندن این داستان می‌دانید که من چه می‌گویم. خودتان بخوانید و قضاوت کنید:

من جوانی هستم دارای خانواده‌ای روزی‌دار و محترم. در سایه‌ی پدر و مادر و در کنار شش برادر کوچک‌تر و یک خواهر بزرگ‌تر به نام سارا از زندگی رضایت‌بخشی برخوردار هستم. درس‌هایم را به خوبی می‌خواندم تا اینکه به کلاس دوم دبیرستان رسیدم، ولی خواهرم در کلاس سوم مشغول تحصیل بود. بقیه‌ی برادرانم نیز هر یک حسب شرایط سنی خود مشغول بودند.

من آرزو داشتم در آینده مهندس شوم، ولی مادرم می‌گفت: تو باید خلبان شوی. پدرم نیز می‌خواست استاد دانشگاه بشوم. خواهرم سارا آرزو داشت در آینده به عنوان معلم دینی و اخلاق در یکی از مدارس مشغول تربیت نسل آینده باشد.

... ولی چه بسا امیدها و آرزوهایی که هرگز صاحبانشان به آنها نمی‌رسند. با این حال، نرسیدن ما به آرزوهایمان به خاطر شرایطی بود که هیچ انسان عاقلی باور نمی‌کند و هیچ دیوانه‌ای تصور آن را نمی‌کند و برای احدی قابل تصور نیست!

در مدرسه با افرادی آشنا شدم که سخنان و رفتارشان و بودن در کنارشان از عسل شیرین‌تر به نظر می‌رسید. کم‌کم با آنها خو گرفتم و هرچه دوستی و رفت‌وآمدم با آنها بیشتر می‌شد، وضعیت آموزشی‌ام ضعیف‌تر می‌شد. پدرم که متوجه دیر آمدن من به خانه شده بود، همیشه سرزنشم می‌کرد. مادرم نیز به همین صورت، ولی خواهرم همیشه هوای من را داشت و از من دفاع می‌کرد.

دیری نگذشت که تعطیلات فرارسید. من و همراهانم شبی تا ساعت یازده در خانه‌ی خالی یکی از دوستانم به تماشای فیلمی نشستیم. وقتی می‌خواستم برخیزم و به خانه برگردم، صاحب خانه خواهش نمود که نیم ساعت دیگر بنشینم و یک استکان چای صرف کنم.

می‌دانید که هزینه‌ی آن نیم ساعت چه قدر شد؟ هزینه‌اش تباهی زندگی من و پدر و مادرم و همه‌ی کس و کارم شد. آن نیم ساعت باعث بدبختی ابدی من و خانواده‌ام شد. من را وارد آتشی نمود که برای انسان‌های بدبخت تدارک دیده شده است.

دیری نگذشت که چای آوردند و هر یک از ما پیاله‌ای سرکشیدیم و بعد از آن حالت تهوع و سرگیجه گرفتیم. سپس به خواب رفتیم و دیر هنگام از خواب بیدار شدیم. به کسی که چای را آماده کرده بود اعتراض نمودیم. او خندید و گفت اشکالی ندارد، این یک تفریح بود. به هر حال، آخرهای شب به منزل رسیدم. همه خواب بودند، جز خواهرم که با نگرانی منتظرم بود.

نصیحتم کرد که این باید آخرین بار باشد که با این همه تأخیر به منزل بیایی. قول دادم که دوباره تکرار نمی‌کنم. بیچاره نمی‌دانست که سرانجام قربانی اصلی این ماجرا خودش خواهد بود. ای کاش همان شب با قاطعیت جلوی من می‌ایستاد. ای کاش من را می‌زد. اصلاً من را می‌کشت! بعد از چند روز دوباره دوستان هوس شب‌نشینی و نوشیدن چای مخصوص کردند.

پایان قسمت اول
چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ جواب را در قسمت بعدی پیدا کنید!
گرفته شده از کتاب: #کلیــد_اســرار (مجموعه ای از داستان های آموزنده و سودمند)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوبیست ونه وصدوسی
📖سرگذشت کوثر
باید بشینه تو خونش کنار شوهرش و ببینه شوهرش چی کار داره عرش خدا به لرزه در میاد اگه شوهر یا مادر شوهراز زن وعروسیش ناراضی باشن اگه شاپور هم راضی باشه من به عنوان مادرش ناراضیم و دلم راضی نیست که عروسم خونه و زندگی را ول کنه و بره دنبال خوش گذرونی خودش فاطمه قاطی کرد به مادر شوهرش گفت منم راضی نیستم
شماها این قدرخونه من بمونید و مزاحم من و شوهرم وبچه من باشید بس نیست مهمونی هنوزتموم نشده نمیخوایدبرید یک خونه ای چیزی برای خودتون اجاره کنید این همه شوهرهاتون دارن کارمیکنن معلوم نیست پولهاتون رو کجا قایم می کنید به زور یک کیسه برنجی چیزی میخریدکه بگید آره ما هم کمک خرجیم والا خرج نکنیدخیلی سنگین ترید بچه که گول نمی زنیدچن سال دارید سر سفره ما هستیدمنم خسته شدم دلم میخوادراحت باشم جزمزاحمت هیچی نداریدشاپورگفت بس کن عزیزم سفرت رو بروان شالله که سفرخوبی داشته باشی فاطمه پوزخندی
زدوگفت خیلی به خونوادت داره تو این خونه خوش می گذره شاپورمنم بودم از اینجا نمیرفتم پول کرایه خونه نمیدن مفتکی نشستن و خواهرهات هرکدوم تواین سه چهار سال که تواین خونه دارن زندگی می‌کنن هر کدومشون یه دونه بچه آوردن مگه آدم بیجاومکان بچه میاره آدم بیجا ومکان مراقبه که بچه‌دارنشه مزاحم بقیه نشه اعصابم خوردشده انقدر صدای ونگ ونگ نوزادروشنیدم شب تاصبح خواب ندارم حالم داره بهم می‌خوره دلم آسایش میخواد دلم میخوادتوخونه خودم راحت زندگی کنم دوست دارم هرچی دلم می‌خوادتنم کنم تو چرا نمی‌فهمی تویه نفر آسایشوازما گرفتی مادرته درسته مگه مامان من تواین خونه اومدباما زندگی کنه یه خونه براشون اجاره کن نمیشه این همه پول درآوردن یعنی عرضه اجاره کردن یه خونه هم ندارن وقتی که من برگشتم بایدازاین خونه رفته باشم بایدخونه اجاره کرده باشندبسه دیگه خواهش می‌کنم لاقل خواهراتوبردارت که میتونن برن یه خونه اجاره کنن به خدا جا دیگه واسه خودمون نیست دیگه کم مونده ماتو حیاط بخوابیم اینا تو خونه بخوابن مادرشاپور بهش گفت فاطمه من نمی‌تونم بدون بچه‌هام زندگی کنم همش می‌ترسم ازدستشون بدم
این قدر منو خون به جیگر نکن من از اول بهت گفتم مااومدیم اینجاکه کنارهم زندگی کنیم مادرت خوب می‌دونه اهواز چه وضعیت
ی داشت می‌دونه چقدر وحشتناک بودتو همین الانش داری به ما توهین میکنی به یه خونواده جنگ زده داری توهین می‌کنی تو نمی‌فهمی آوارگی چقدربده دعامی‌کنم هیچ وقت این بلاها به سرت نیادنفهمی که چقدر اون روزها وحشتناک بودمرادخواست وساطت کنه که فاطمه برگشت گفت وقتی من اومدم به جزشماوآقا جون بقیه باید از این خونه رفته باشن بایدیه خونه اجاره کرده باشن و برن سرخونه زندگیشون من دیگه تحمل ندارم یاجای من اینجاست یاجای خواهر برادرت خودت تصمیم بگیرمنو حنانه ازاین خونه میریم توبمون وخونوادت حتماً مهم‌ترن دیگه فاطمه به ما اشاره کرد و گفت راه بیفتیم بریم منوحنانه هم میایم دوست دارم این سفرروهمه کنار همدیگه باشیم نگران نباشین هیچ اتفاقی نمی‌افته شاپور گفت من راضیم شما نگران نباشید انشالله سفرتون به سلامت باشه فاطمه وسایل هاش روبرداشت دست حنانه رو گرفت و با هم از خونه خارج شدیم رفتیم خونه مابقیه کارهامونو انجام بدیم بغض عجیب وغریبی داشتم حس وحال خیلی عجیبی داشتم
فاطمه بهم گفت مامان ازچی ناراحتی گفتم هیچی می‌ترسم برم به یادتمام خاطرات گذشته بیفتم دلم نمیخوادباعمه هات رو به رو شم ای کاش می شد اصلا اونها رانبینیم مرادگفت عشقم نگران هیچی نباش همه چی درست میشه خودم مثل همیشه مثل کوه پشتتم مثل کوه می‌فهمی توهم دیگه سنی ازت گذشته می‌تونی جلوی خواهرهام وایسی لطفاً بی زبون بازی اونجادرنیاراین دفعه دیگه فرق می‌کنه خودت پیرشدی من کجاپیر شدم گفت نه باباتوجوونی ببخشید که این حرفوزدم لبخندی زدم انقدردوسش داشتم که حتی ازحرفاش ناراحت نمی‌شدم من همه زندگیمو مدیون مرادبودم هرچی بود اون منوازاون زندگی اون فلاکت نجات داده بودآبروی منو نبرده بودآبروی منوخریده بود
دست تو دست همدیگه راهی شدیم دلمون می‌خواست خیلی به هممون خوش بگذره انگار نه انگارکه اتفاقی افتاده این دفعه تعدادمون یه خورده کمترشده بوددوتا از عزیزترین‌هامون نبودن به خوبی می‌تونستیم نبودشونواحساس کنیم یاسین بهم گفت مامان کجاداریم میریم گفتم یه جای خیلی خوب داریم میریم روستای من وپدرت
بالاخره بعدازدوروز رسیدیم اونجاتغییر کرده بودخونه‌ها یه جور دیگه شده بود
پیشرفته‌ترشده بودقشنگ‌تر شده بودانگار بیشتربهش رسیدگی کرده بودن مردمش فرق کرده بودن اون‌هایی روکه مامی‌شناختیم پیرترشده بودن وخیلی سخت مارو به یاد می‌آوردندبادو سه تاشون سلام علیک کردیم
گفتیم که اینجاخیلی فرق کرده گفتن خواهرات هنوز اینجازندگی می‌کنن
رفتیم دم درخونه پدری مرادخونه پدرش نیمه مخروبه شده بود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_یازدهم

آقاجون هوفی کشید و گفت: چی بگم چیکار کنم ما آرزومون دیدن نوه عزیزمونه ولی حتما خواست خدا اینه که شما بچه نداشته
باشید یا به وقت دیگه ای بهتون بچه بده...
فرهاد: فکر نکنم دیگه بچه دار بشیم کاملا معلومه اعظم مشکل داره.
حاجی جواب داد: رو دختر مردم عیب نذار من مطمئنم حکمتی توشه...
چاییش رو یک نفس سر کشید و یک تکه از کیک رو داخل دهنش انداخت و گفت: حرفامو فراموش کنید و به خوشبختیتون ادامه بدید...
بلند شد و عزم رفتن کرد...
اصرار من برای خوردن چای و کیک مجدد بی فایده بود و حاجی رفت...
بعد از رفتن حاجی رو به فرهاد گفتم: چرا دروغ گفتی؟
متعجب نگام کرد و گفت: انتظار نداشتی که بگم چشم دوقلو براتون میاریم...
آره براشون دو قلو میارم اما نه باتو...
مادر بچه های من تو نیستی...
بیخودی دلتو خوش نکن...
جلوش رو سد کردم و گفتم: مگه من چمه؟ چیم ازاقدس کمتره؟
زد زیر خنده و گفت: بیا برو کنار بذار برم بخوابم خودشو با اقدس من مقایسه میکنه...
زدم زیر گریه: آره اقدس خوشگله ولی من بیشتر از اقدس عاشقتم...
با تعجب توام با عصبانیت نگام کرد و دندوناشو روی هم فشار داد: تو حق نداری عاشق من باشی...
اعتراف سختی کرده بودم خودمو زیر پا گذاشته بودم...
خورد شده بودم ولی سبک شدم...
اونشب تا خود صبح نخوابیدم و به بچه فرهادی فکر میکردم که اگه تو وجودم بزرگش میکردم چقدر خوشبخت میشدم...
اگه باردار میشدم حتما اقدس دست از سر زندگیم برمیداشت...
ولی افسوس که فرهاد ذره ای دلش نمیخواست من مادر بچه هاش باشم و فقط اقدس رو مادر بچه هاش میدونست...
روزها میگذشت و من احساس پوچی میکردم...
انگار بیش از پیش افسرده شده بودم...
گوشه گیر شده بودم و زیاد با کسی حرف نمیزدم...
روزی نبود که فرهاد بیاد و با من غذا بخوره...
اصلا فرهاد دستپخت منو نخورده بود...
اون رورها انقدر درگیر بودم و ذهنم مشغول بود که هیچی رو به یاد نمیاوردم...
یکروز که بعد از ماه ها مادرم من و فرهاد رو به خونشون دعوت کرده بود از قضا دخترخالم که تازه ازدواج کرده بود هم اومده بود...
دختر خوب و خونگرمی بود و خیلی باهم صمیمی بودیم...
مشغول صحبت باهم بودیم که گفت: راستش اعظم من چند وقتیه عقب انداختم احساس میکنم باردارم فردا میرم آزمایش خیلی اضطراب دارم...
گفتم: واااای راست میگی؟ ایشالا که خیره و اون چی که میخوای سر راهت قرار بگیره...
خندید و گفت: خیلی دلم میخواد مجتبی(شوهرش) رو غافلگیر کنم میدونم خیلی خوشحال میشه...
راستی آقا فرهاد بچه نمیخواد؟
آخه شما چندین ماهه ازدواج کردین...
چیزی نگفتم و به لبخندی اکتفا کردم...
اقدس چایی تعارف میکرد که لحظه ای حرف محبوبه توی ذهنم جرقه زد: چند روزی از وقتم گذشته...
وای منم چند روز که سهله حدود یک ماه از وقتم گذشته بود و من بیخبر داشتم زندگی میکردم...
انقدر ذهنم درگیر بود که به هیچی فکر نمیکردم...
یه لحظه از به یا آوری اینکه باردار باشم دلم غنج رفت و ناخودآگاه لبخندی روی لبم نقش بست...
همون لحظه متوجه نگاه گیرای فرهاد و اقدس به هم شدم...
ولی دعا دعا کردم حامله باشم تا اقدس از زندگیم بره بیرون...تو همون حین مادرم که عادت داشت عود دود میکرد بازهم اینکارو کرد و من با بوی عود چند مرتبه عوق زدم و بار چندم به سمت توالت داخل حیاط فرار کردم...
به شدت بالا میاوردم و نفسم بند اومده بود...
هیشکی جز پدرم دنبالم نیومده بود...
اطرافم رو نگاه کردم که دو تا چشم سوالی از پشت پنجره به من زول زده بود...
اون چشما متعلق به اقدس بود و مطمئن بودم که بهم شک کرده...
پدرم دست به پشتم زد و گفت: خوبی دخترم؟ چی شد یهو؟
گفتم: نمیدونم لابد مسموم شدم...
پدرم هم قبول کرد و رفتیم داخل خونه...
اقدس جلوی جمع با هرهر و کرکر گفت: مجبوری مگه هی بلمبونی؟ کم بخور حالت بد نشه...
خیلی خجالت کشیدم ولی جوابش رو ندادم...
چون مطمئن بودم باردارم سکوت کرده بودم روزای پیروزی من بود...
اون بچه عامل خوشبختی من میشد...
چقدر خام بودم که نمیدونستم چه بلاهایی قراره سر بچم بیاد...
از اون مهمونی که به خونه برگشتیم فرهاد سوالی نگاهم میکرد: چت بود امشب؟
گفتم: هیچیم چرا میپرسی؟
یه تای ابروشو بالا داد و گفت: خودت میدونی که چرا میپرسم...
اعظم وای به حالت وای به حالت حامله باشی ازم مخفی کنی...
دهنمو کج کردم و با دیت گفتم: برو با توعم...
حانله باشم چجوری مخفی کنم مگه شکممو میخوام قایم کنم؟
چیزی نگفت و با حرص رفت و یه گوشه دراز کشید و ساعدش رو روی چشمش گذاشت...منم به شدت خوابم میومد رفتم و سر روی بالش نذاشته خوابم برد...
انقدر عمیق خوابیده بودم که نفهمیدم کی ظهر شده و با حالت گرسنگی از خواب بیدار شدم...سمت یخچال رفتم و تخم مرغی برداشتم تا با کره نیمرو کنم ولی به محض اینکه بوی نیمرو بهم خورد هموتجا وسط آشپزخونه با معده خالی زرداب بالا آوردم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_دوازدهم

هیشکی خونه نبود و خودم اونجارو تمیز کردم...
دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم: نمیدونم دختری یا پسر ولی هرچی هستی همدم مادرت باش که خیلی تنهاست...
عروسکم برای مامان دعا کن...
روزها گذشت و نن حس کردم کمی شکمم بالا اومده...
من بدون هیچ آزمایشی به باردار بودنم پی برده بودم...
یکروز بیخبر از همه جا خانواده پدریم برای شام از طرف فرهاد به خونمون دعوت شده بودن...
مناصلا نای غذا درست کردن نداشتم ولی نمیخواستم کاری کنم فرهاد شک کنه برای همون دو مدل خورشت گذاشتم قرمه سبزی و مرغ...
سبزی پاک کردم و دوغ هارو آماده گذاشتم...
وقت اومدنشون بود...
فرهاد بی دلیل خوشحال بود...
بلخره اومدن...
سلام و احوالپرسی گرمی با فرهاد شد...
ولی به محض رسیدن به من مادرم با دیدنم گفت: اعظم؟ خبریه؟
با رنگ پریده در حالیکه نگاهم بین مادرم و فرهاد در گردش بود گفتم:  چه خبری؟
دست به شکمم زد و گفت: شکم درآوردی؟ چشمات گودی رفته من خودم سه شکم زاییدما...
دقیقا عین خودت شده بودم...
احساس کردم قیافه اقدس برزخی,شده و به زور نفس میکشه...
جواب مادرم رو ندادم و رفتم تا غذاهارو آماده کنم...
مادرم دوباره گفت: دختر چرا جواب نمیدی؟ بگو اگه خبریه ببریمت دکتر اینجوری از بین میرید هر دوتاتون...
خواستم بگم عه مهم شدم از بین رفتن من براتون مهم شده چه عجب...
ولی چیزی نگفتم و فقط در مقابل نگاه نگران اقدس و فرهاد گفتم: نگران نباشید خیری نیست...
اقدس باز نگران بود ولی فرعاد نفس آسوده ای کشید...
حدس میزدم اقدس شک به رابطه ما برده باشه برای همون از حرص فقط ناخن میجوید...
رفتم داخل اتاق تا برای پدرم بالش بیارم بذاره پشت کمرش...
متوجه بسته شدن در شدم...
صدای اقدس منو به خودم آورد: حامله ای آره؟
نگاهش کردم که انگشت اشارشو به گعنای سکوت بالا آورد و گفت: هیچی نگو هیچی نگو که میدونم باهم بودین...
حامله بودن و نبودنت برام فرقی نداره همینکه فهمیدم با هم بودین برام گرون بود...
گفتم: فرهاد شوهر منه انتظار نداری که بشیکه نگام کنه؟
اقدس دتدوناشو روی هم فشار داد و گفت: هه شوهر...
شوهری که هیچ علاقه ای بهت نداره به چه دردت میخوره...
باهام بد کردی خواهرم بد کردی...
فرهاد عشق من بود منم عشق اون ولی تو بینمون قرار گرفتی تو میتونستی با کس دیگه ازدواج کنی خوشبخت بشی با اینکارت هم من  بدبخت کردی هم خودتو...
اشک چشم اقدس چکید و گفت: دعا میکنم بچت دختر بشه تا تقاص کاری که با من کردی رو پس بده...
دعا میکنم دخترت جوری عذاب بکشه که روزی هزار بار ازم حلالیت بخوای...
باز هم چیزی نگفتم...
خودم رو مقصر نمیدونستم و فکر میکردم پدرم صلاح مارو اینجوری تشخیص داده که من زن فرهاد بشم بهتره تا اقدس دیگه نمیدونستم چه آتیشی انداختم تو این زندگی و آیندم...
اونشب نگاه فرهاد به من مرموز پر از سوال بود...
بعد از رفتن خانوادم فرهاد دست به سینه دم در ایستاد و گفت: حامله ای؟
سر به زیر انداختم که جلو اومد و با حرص از چونم گرفت و زل زد توی چشمام...
داد زد: گفتم حاملللله اییی؟
از ترس به خودم لرزیدم جواب دادم: بخدا... بخدا... تازه فهمیدم...
فرهاد زد تو صورتم و هلم داد عقب: باید همین فردا سقطش کنیییی...
گریه کردم و دستمو روی شکمم گذاشتم: نه من نمیکشمش اون همدم منه من دوسش دارم تورو خدا اینو ازم نخوا...
زد توی سر خودش و داد زد: لعنت به من لعنت به من چرا جلوی خودمو نگرفتم چرا خودمو کنترل نکردم...
خودشو میزد و پشت هم به خودش سیلی میزد...
رفتم تا دستاشو بگیرم که مشت محکمی زد زیر دلم...
از درد به خودم پیچیدم و نفسم بند اومده بود...
وقتی منو توی اون حال دید لبخندی زد و گفت: خدا کنه بیفته...
خداااایا خواهش میکنم بیفته...
از رفتاراش عذاب میکشیدم...
درد امونمو بریده بود و توی دلم دعا میکردم اتفاقی برای بچم نیفته انقدر دردم زیاد بود بریده بریده بهش گفتم: منو... ببر... درمونگاه...
با پوزخند گفت: هه ببرمت درمونگاه؟ مگه مغز خر خوردم؟ تازه دارم از دست حیلت راحت میشم...
گفتم: دارم... میمیرم...
هیچی نگفت و رفت داخل اتاق دراز کشید...
توی همون حالت موندم و نمیدونم چقدر درد کشیده بودم که از شدتش بیهوش شده بودم...
صبح با دردی که توی گردنم پیجید بیدار شدم و خودم رو توی همون وضعیت دیشب دیدم...
حالم بهتر شده بود و فقط نگران بچم بودم...
فرهاد رفته بود و منم که حالم خوب شده بود تصمیم گرفتم درمانگاه برم تا از سلامت بچه مطمئن شم...
رفتم درمانگاه و بعد از معاینات بهم اطمینان دادن بچه سالمه و جاش سفته سفته...
سالم بودن بچه رو خواست خدا دونستم که حتما وجود منو فرها  برای هم لازمه وگرنه بچه از بین میرفت...
فردای اونروز فرهاد که من رو با حال خوب دید گفت: فردا آماده باش میبرمت جایی....
ترس افتاد به جونم و گفتم: کجا؟

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_دوازدهم

هیشکی خونه نبود و خودم اونجارو تمیز کردم...
دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم: نمیدونم دختری یا پسر ولی هرچی هستی همدم مادرت باش که خیلی تنهاست...
عروسکم برای مامان دعا کن...
روزها گذشت و نن حس کردم کمی شکمم بالا اومده...
من بدون هیچ آزمایشی به باردار بودنم پی برده بودم...
یکروز بیخبر از همه جا خانواده پدریم برای شام از طرف فرهاد به خونمون دعوت شده بودن...
مناصلا نای غذا درست کردن نداشتم ولی نمیخواستم کاری کنم فرهاد شک کنه برای همون دو مدل خورشت گذاشتم قرمه سبزی و مرغ...
سبزی پاک کردم و دوغ هارو آماده گذاشتم...
وقت اومدنشون بود...
فرهاد بی دلیل خوشحال بود...
بلخره اومدن...
سلام و احوالپرسی گرمی با فرهاد شد...
ولی به محض رسیدن به من مادرم با دیدنم گفت: اعظم؟ خبریه؟
با رنگ پریده در حالیکه نگاهم بین مادرم و فرهاد در گردش بود گفتم:  چه خبری؟
دست به شکمم زد و گفت: شکم درآوردی؟ چشمات گودی رفته من خودم سه شکم زاییدما...
دقیقا عین خودت شده بودم...
احساس کردم قیافه اقدس برزخی,شده و به زور نفس میکشه...
جواب مادرم رو ندادم و رفتم تا غذاهارو آماده کنم...
مادرم دوباره گفت: دختر چرا جواب نمیدی؟ بگو اگه خبریه ببریمت دکتر اینجوری از بین میرید هر دوتاتون...
خواستم بگم عه مهم شدم از بین رفتن من براتون مهم شده چه عجب...
ولی چیزی نگفتم و فقط در مقابل نگاه نگران اقدس و فرهاد گفتم: نگران نباشید خیری نیست...
اقدس باز نگران بود ولی فرعاد نفس آسوده ای کشید...
حدس میزدم اقدس شک به رابطه ما برده باشه برای همون از حرص فقط ناخن میجوید...
رفتم داخل اتاق تا برای پدرم بالش بیارم بذاره پشت کمرش...
متوجه بسته شدن در شدم...
صدای اقدس منو به خودم آورد: حامله ای آره؟
نگاهش کردم که انگشت اشارشو به گعنای سکوت بالا آورد و گفت: هیچی نگو هیچی نگو که میدونم باهم بودین...
حامله بودن و نبودنت برام فرقی نداره همینکه فهمیدم با هم بودین برام گرون بود...
گفتم: فرهاد شوهر منه انتظار نداری که بشیکه نگام کنه؟
اقدس دتدوناشو روی هم فشار داد و گفت: هه شوهر...
شوهری که هیچ علاقه ای بهت نداره به چه دردت میخوره...
باهام بد کردی خواهرم بد کردی...
فرهاد عشق من بود منم عشق اون ولی تو بینمون قرار گرفتی تو میتونستی با کس دیگه ازدواج کنی خوشبخت بشی با اینکارت هم من  بدبخت کردی هم خودتو...
اشک چشم اقدس چکید و گفت: دعا میکنم بچت دختر بشه تا تقاص کاری که با من کردی رو پس بده...
دعا میکنم دخترت جوری عذاب بکشه که روزی هزار بار ازم حلالیت بخوای...
باز هم چیزی نگفتم...
خودم رو مقصر نمیدونستم و فکر میکردم پدرم صلاح مارو اینجوری تشخیص داده که من زن فرهاد بشم بهتره تا اقدس دیگه نمیدونستم چه آتیشی انداختم تو این زندگی و آیندم...
اونشب نگاه فرهاد به من مرموز پر از سوال بود...
بعد از رفتن خانوادم فرهاد دست به سینه دم در ایستاد و گفت: حامله ای؟
سر به زیر انداختم که جلو اومد و با حرص از چونم گرفت و زل زد توی چشمام...
داد زد: گفتم حاملللله اییی؟
از ترس به خودم لرزیدم جواب دادم: بخدا... بخدا... تازه فهمیدم...
فرهاد زد تو صورتم و هلم داد عقب: باید همین فردا سقطش کنیییی...
گریه کردم و دستمو روی شکمم گذاشتم: نه من نمیکشمش اون همدم منه من دوسش دارم تورو خدا اینو ازم نخوا...
زد توی سر خودش و داد زد: لعنت به من لعنت به من چرا جلوی خودمو نگرفتم چرا خودمو کنترل نکردم...
خودشو میزد و پشت هم به خودش سیلی میزد...
رفتم تا دستاشو بگیرم که مشت محکمی زد زیر دلم...
از درد به خودم پیچیدم و نفسم بند اومده بود...
وقتی منو توی اون حال دید لبخندی زد و گفت: خدا کنه بیفته...
خداااایا خواهش میکنم بیفته...
از رفتاراش عذاب میکشیدم...
درد امونمو بریده بود و توی دلم دعا میکردم اتفاقی برای بچم نیفته انقدر دردم زیاد بود بریده بریده بهش گفتم: منو... ببر... درمونگاه...
با پوزخند گفت: هه ببرمت درمونگاه؟ مگه مغز خر خوردم؟ تازه دارم از دست حیلت راحت میشم...
گفتم: دارم... میمیرم...
هیچی نگفت و رفت داخل اتاق دراز کشید...
توی همون حالت موندم و نمیدونم چقدر درد کشیده بودم که از شدتش بیهوش شده بودم...
صبح با دردی که توی گردنم پیجید بیدار شدم و خودم رو توی همون وضعیت دیشب دیدم...
حالم بهتر شده بود و فقط نگران بچم بودم...
فرهاد رفته بود و منم که حالم خوب شده بود تصمیم گرفتم درمانگاه برم تا از سلامت بچه مطمئن شم...
رفتم درمانگاه و بعد از معاینات بهم اطمینان دادن بچه سالمه و جاش سفته سفته...
سالم بودن بچه رو خواست خدا دونستم که حتما وجود منو فرها  برای هم لازمه وگرنه بچه از بین میرفت...
فردای اونروز فرهاد که من رو با حال خوب دید گفت: فردا آماده باش میبرمت جایی....
ترس افتاد به جونم و گفتم: کجا؟

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📿

#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_7
قسمت هفتم

کمربابا،زیر بار این مصیبت سنگین، خم شد.مامان هردم دستمالی مرطوب می کردو وسایل اتاق امیرحسین روگردگیری می کرد وبا خودش نجوا میکرد.
-امیرحسین من برمی گرده.چیزی به امتحاناتش نمونده.بچه ام هرکجا باشه،پیداش میشه.مامان نمی توانست شاید هم نمی خواست رفتن امیرحسین را باور کند.طاها بعداز یک ماه،با لباس رزم وظاهری آشفته به خونه بابا اومد.همین که بهم تسلیت گفت ؛جنون آمیز فریادزدم؛ -گفتی به سه روز نکشیده ،برادرت رو میارم.اون فقط پانزده سال داشت طاها. لااقل جنازه اش رو می آوردی.تو بگو ماچیکار کنیم؟تا کی چشم به راه پیکرپرپرشده اش باشیم؟
با مشت به سینه اش می کوبیدم واوبیصدا اشک می ریخت.چهل روز از ابدی شدن امیرحسین می گذشت.روزهایم شب وشب هایم را با جان کندن به صبح میرساندم.
پدرومادر طاهابه خونه بابا اومدن و از مامان وبابابه خاطر جشن عروسی پسر ودخترشان عذر خواهی کردند.هرچند من برای همیشه این خانواده رو از زندگیم حذف کرده بودم.طاها به خاطر پرداخت اقساط جهیزیه خواهرش همین طور جشن عروسی برادرش،به لحاظ مالی درمضیقه بود.سمانه ومامان برای نوزادم سیسمونی تهیه کردند.موعد زایمانم بود.همه خانواده ام با گل وشیرینی به بیمارستان آمده بودند.طاها پرذوق دخترم را بغل کرد ودست کوچکش رو بوسید.میعاد نگاهی به دخترم انداخت:صبا به جون خودم صاحب اول وآخرش خودتی.مثل طاها سیاه سوخته است.طاها خندیدو من گریه کردم واین بار همگی به گریه من،خندیدند.عجیب روی دخترم حساس بودم وتحمل نداشتم کسی حتی به شوخی چیزی به اوبگوید..

یک ماه خونه بابا بودم.اما پدرومادر طاها،برای دیدن تنها نوه پسری شون نه به بیمارستان آمدن ونه به خانه بابا.طاها با چهره ای مغموم وگرفته کنارم نشسته بود وخیره خیره دخترمان، ثنا رو نگاه می کرد.سمانه کنایه آمیز گفت:-خانواده ات به خودشون زحمت ندادن تا بیمارستان بیان.گیریم که با خواهرمن مشکل دارن.لااقل به خاطر شما میومدن.
طاها سکوت کردوچیزی نگفت.مامان کلی سمانه رو شماتت کردکه نبایداون حرفها رو به طاها میگفت.قبل از آنکه به خونه خودم برگردم،سمانه گفت : طلاهای ثنا روهمین جابزار.می ترسم شوهرت طلاهای این طفل معصوم روهم خرج اون خانواده بی لیاقت وبی چشم وروش کنه.

پولهایی که اقوام بابا ومامان به ثنا هدیه دادن بودند ومبلغ چشمگیری بود،توی سپرده بلند مدت گذاشتم.طلاهاش رو هم پیش مامان والبته کنار طلاهای مجردیم گذاشتم.طاها از سرکار که برمی گشت،تمام وقت کنار من ودخترم بود ومثل گذشته هرروز به خونه پدرش نمیرفت.نه چیزی ازش می پرسیدم،نه او چیزی می گفت.ثنا یکسال داشت که طاها تقاضای انتقالی داد وبرای همیشه به تهران رفتیم ودرآپارتمانی که از طرف سپاه دراختیارمان گذاشتند،مستقر شدیم.با چشمانی اشکی از خانواده ام خداحافظی گرفتم.مامان بعداز شهادت امیرحسین،بیش از حدبه ثنا وابسته شده بودویک جورایی با او سرگرم میشد.البته پسرهای سمانه هم بودند اما مامان عجیب نوه دختر دوست داشت.

گویا طاها از خانواده اش دلخور بود.خیلی اتفاقی حرفهای او ونجلا رو شنیدم.-من دیگه نیستم نجلا.از این به بعد هرکاری داشتید به عرفان بگید.نمیدونم نجلا چی گفت که طاها پرخشم وعصبانی ،گوشی تلفن رو با ضرب سرجایش کوبید.چندماه بعد،طاها ترفیع گرفت وحقوق ومزایایش بالاتر رفت.برای اولین بار بهم پول تو جیبی داد.
-خوش ندارم ازخانوادت پول بگیری.
متعجب نگاهش کردم.
-دفترچه پس اندازت رو دیدم.ظاهراهرماه پول به حسابت واریز می کنند.اگه سمانه اینجا بود میگفت خاک برسربی عرضه ات کنم که از پس این یک کارهم برنیومدی.
-اونا که غریبه نیستن.ضمنامن پولی ازشون نخواستم.خودشون بهم پول میدن.توی غربت تمام پولهایی که طاهابهم می داد رو پس انداز می کردم واو هرماه قطعه ای طلا هرچند کوچک وسبک برای من یا ثنا می خرید.میعاد ومحمدو بابا،هربارکه به دیدنم می آمدند،شرمنده ام می کردند ودوراز چشم طاها بهم پول می دادند.جنگ تمام شدوخانواده طاها اصرار داشتند به جنوب برگردیم.امانه من ونه طاها تصمیم نداشتیم به جنوب برگردیم.

ثنا سه سال داشت که دوباره باردار شدم.این بار هم فرزندم دختر شد.طاها خم به ابرو نیورد ودوتا النگوی بچه گانه ظریف برای ثمین خرید.مامان به خاطر زایمانم و مراقبت ازمن ونوزادم،به همراه محمد به تهران اومد.سه روزبعد،محمدو طاها به جنوب برگشتند.گویا برای اسما خواهر طاها خواستگار آمده بود وهمین بهانه شد تا دوباره طاها باخانواده اش دررفت وآمدباشد وبهتره بگم برایشان ریخت وپاش کند.چون دیگه خبری از پول تو جیبی ماهانه ام نبود.به اصرار بابا ومامان،برای تعطیلات نوروز،به جنوب سفر کردیم.طاها خونه پدرش رفت وفقط شبها برای خواب به خونه بابا میومد...

#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📿

#ارسالی از اعضای کانال ✦

عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_8
قسمت هشتم

به اصرار سمانه، با پس انداز خودم و فروش طلاهای مجردی ام،آپارتمانی نقلی که برای همکار یاسین بود،خریدم.سمانه گفت: این طلاها مال خودت بوده و از سالها پیش بابا ومحمد ومیعادبهت هدیه دادند.دلیلی نداره درمورد خرید این آپارتمان به شوهرت،چیزی بگی..کمی عذاب وجدان داشتم از اینکه درمورد خرید آپارتمان به طاها چیزی نگفتم. از طرفی می ترسیدم طاها دهن لقی کند وبه خانواده اش بگوید.دو سال بعد طاها وامی گرفت وبا فروش طلاهایی که برای من وثنا وثمین گرفته بود ،آپارتمانی دوخوابه، توی تهران خریدیم.این اواخر سرفه های طاها قطاری شده بود‌ و صدای خس خس سینه اش آزاردهنده بود.گمان می کردم به خاطر حساسیت فصلی می باشد.چندبار به پزشک متخصص مراجعه کردیم.اما کوچکترین اثری از بهبودی حاصل نشد.هیکل تنومندش، توی دو ماه ،پوست واستخوان شده بود.آخرین باری که طاها،بعداز سرفه های مداوم، بی حال روی زمین افتاد،با کمک همسایه ها او را به بیمارستان بردیم..

تازه متوجه شدم توی جبهه ریه هایش شیمیایی شده وطاها تمام این مدت از من مخفی کرده بود. دکتر می گفت بیماریش پیشرفت کرده و کاری از دستمان برنمی آید.تمام شب، دور ازچشم طاها ودخترانم گریه کرده بودم و صبح از سر ناچاری،با محمد تماس گرفتم. محمد دو روزبعد به خونمون اومد وطاها رو به بیمارستان برد.دکتر میگفت باید بستری شود.اما طاها همچنان مقاومت می کرد.بعداز اینکه محمدبا او صحبت کرد،بالاخره رضایت دادو توی بیمارستان بستری شد امابه دو هفته نکشیده، برای همیشه من و دخترهایم را تنها گذاشت.طاها وصیت نامه اش را به محمد سپرده بود.قلبم فشرده شد.داغ برادر نوجوانم،کم بود حالا داغ طاها هم روی دلم سنگینی می کرد. بیشتر از خودم ،دلم برای دخترهای شش ساله وسه ساله ام می سوخت که توی دوران کودکی،از محبت پدرشان محروم شدند.طاها وصیت کرده بود او رادر جنوب به خاک بسپارند،موقع خاکسپاری بعداز چندسال خانواده طاها رو می دیدم.پدرش مرا مقصر مرگ طاها می دانست.مادر و خواهرهایش می گفتند،طاها رو سینه قبرستان فرستادی،که بری شوهر کنی؟

اگر به خاطر حرف وحدیث های مردم نبود،روزهای پنج شنبه سر مزار طاها نمی رفتم.هیچ جوره تحمل رویارویی با خانواده طاها رو نداشتم.کاش به جای طاها،پدر پیرش مرده بود.اصلا برای چه زنده مانده بود،؟مراسم چهلم طاها هم گذشت تصمیم داشتم روزبعد به تهران برگردم.شب،نورا ونجلا وشوهرش به همراه مادر طاها به خونه بابا اومدند.گمان کردم به خاطر احترام به خانواده ام آمده اند تا رخت عزایشان را تعویض کنند،در کمال تعجب مادر طاها گفت:-من وشوهرم از سهم مون نمیگذریم.
-چه سهمی؟ از چی حرف میزنید؟
-یک عمر پسربزرگ نکردم که حالا داروندارش رو بالا بکشی.باورم نمیشد.طاها تمام این سالها از هیچ کمکی به خانواده اش دریغ نکرده بود.او دارو ندارش رو وقف خانواده اش کرده بود،حالا پدرومادرش مدعی سهم الارث بودند.
-طاها غیراز یه آپارتمان نقلی چیزی برا من وبچه هام نزاشته.تازه واسه خرید همون  آپارتمان، همه طلاهای خودم ودخترهام رو فروختم.طاها هم  مبلغ زیادی وام گرفته.

-به هرحال من وپدرش از اون خونه وحقوقش سهم داریم.پسرمون بوده ویک عمر زحمت کشیدیم وبزرگش کردیم.
میعاد آنقدر عصبانی شد که نتوانست بیش ازاین خوددار باشد وبا غیظ توپید:
-شماها وجدان دارید؟انسانیت حالیتون نیست؟بعدهم از قصد وبا صدای بلند روبه بابا گفت:وقتی هرکی از راه میرسه،دودستی دختر تقدیمش می کنی،همینه.هنوز اون بنده خدا کفن خشک نکرده دنبال ارث و میراثش اومدن.خانواده طاها بی خداحافظی از خونه بیرون زدند.
مامان اشکش راه گرفت:چطور تونستن این حرفها رو به زبان بیارن .یعنی دلشون واسه این دوتا طفل معصوم نسوخت؟
محمد پرسید:سند اون آپارتمان به اسم کیه؟
-نمیدونم.
-اقساط وامش چقدره؟
-اونم نمیدونم.
میعاد:اصلا فیش حقوقی شوهرت رو دیدی؟
-نه.
میعاد: خدایا خودت بهم صبر بده.
همراه محمد ومیعاد به تهران برگشتم.سراز کارهای اداری وبانکی درنمی آوردم.محمد دنبال کارهای انحصار وراثت بود ومیعاد منو به مرکز بیمه وبانک برد.برای اولین بار فیش حقوقی طاها رو می دیدم.حقوق بالایی داشت اما نیمی از حقوقش برای وام مسکن واقساط کالاهایی که برای جهیزیه خواهرش گرفته بود،کسر میشد.متاسفانه آپارتمان به نام طاها بود وپدرومادرش بی خیال سهمشان نمی شدند.آنقدر حریص وبی وجدان بودند که به اسباب اثاثیه توی خونه ام هم رحم نکردند.پدرش میگفت این یخچال رو خودم برای طاها خریدم.گوشتها وسبزیهای توی یخچال به همراه مقداری دارو رو ازیخچال بیرون آوردم. یخچال وکولر آبی رو توی کامیونی گذاشتند ودر کمال وقاحت درمقابل چشمان من وبچه هام وبرادرهام بردند.سمانه از شدت خشم وانزجار،فقط فحش و ناسزا نثارشان می کرد.حالم چندان تعریفی نداشت.

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚡️بهترینِ ما کسی است که برای همسرش بهتر باشد.
بعضی فکر می‌کنن مردانگی یعنی اخم و غرور...
نه برادر!
مردانگی یعنی دستی که خسته از کار برمی‌گرده
اما باز هم با عشق سرِ سفره کنار زنش می‌شینه،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و با محبت بهش می‌گه: الحمدلله که هستی...