زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی چهار
صدای آه بلندی در فضا پیچید. مادر سدیس دست بر دل گرفت و زیر لب گفت الله جزایش را بدهد.
اما خوشی این خبر هم نتوانست تلخی واقعیت را از دل راحیل کم کند. نگاهش همچنان به دروازهٔ بستهٔ اطاق دوخته بود.
در دلش با حسرت زمزمه میکرد اگر سدیس چشم هایش را باز نکند، این همه چه سود؟
مادرش نزدیک آمد، دستانش را روی شانه های دخترش گذاشت و با مهربانی گفت دخترم، برو کمی استراحت کن تو سه روز است که بی وقفه اینجا هستی خودت را اینگونه از پا می اندازی.
اما راحیل آهسته سرش را تکان داد، لبخندی محو زد و با صدایی که از خستگی می لرزید گفت مادر جان اگر خودم را هم از دست بدهم، تا سدیس چشمانش را باز نکند، از اینجا نمیروم.
چشمان مادرش پر از اشک شد. دلش می خواست دخترش را در آغوش بگیرد و از این اندوه برهاند، اما می دانست عشق راحیل به سدیس، چیزی فراتر از کلمات و دلسوزی هاست.
آن شب آسمان کابل گریان بود. باران آرام آرام شیشه های شفاخانه را می بوسید.
راحیل کنج دیوار نشسته بود، شال سفیدش را دور خود پیچیده بود، چون طفلی یتیم که از طوفان پناه خواسته باشد.
لبانش بی صدا دعا میخواند الهی… الهی سدیس را از من مگیر…
سکوت، مثل سوزنی زهرآگین، روح شفاخانه را سوراخ می کرد.
ناگاه، لرزشی اندک در اطاق سدیس افتاد.
پرستار ها سراسیمه شدند. مانیتورها شروع به نوسان کردند
راحیل چون گنجشکی که در طوفان نوید آفتاب را بشنود، از جایش پرید. دستان لرزانش به دیوار چنگ زد. چشمانش را به دروازه دوخت.
با بیرون شدن پرستار از اطاق راحیل به سویس آمد پرستار گفت برای چند ثانیه پلک هایش لرزید ولی…
قطره های اشک از چشمان راحیل بی اراده سرازیر شدند.
صبح آنروز هنگام تعویض سرم، سدیس دوباره پلک زد.
این بار کمی بیشتر.
چهره اش اندکی منقبض شد. طوری که درد را حس کرد. طوری که به چیزی واکنش نشان می داد.
ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی چهار
صدای آه بلندی در فضا پیچید. مادر سدیس دست بر دل گرفت و زیر لب گفت الله جزایش را بدهد.
اما خوشی این خبر هم نتوانست تلخی واقعیت را از دل راحیل کم کند. نگاهش همچنان به دروازهٔ بستهٔ اطاق دوخته بود.
در دلش با حسرت زمزمه میکرد اگر سدیس چشم هایش را باز نکند، این همه چه سود؟
مادرش نزدیک آمد، دستانش را روی شانه های دخترش گذاشت و با مهربانی گفت دخترم، برو کمی استراحت کن تو سه روز است که بی وقفه اینجا هستی خودت را اینگونه از پا می اندازی.
اما راحیل آهسته سرش را تکان داد، لبخندی محو زد و با صدایی که از خستگی می لرزید گفت مادر جان اگر خودم را هم از دست بدهم، تا سدیس چشمانش را باز نکند، از اینجا نمیروم.
چشمان مادرش پر از اشک شد. دلش می خواست دخترش را در آغوش بگیرد و از این اندوه برهاند، اما می دانست عشق راحیل به سدیس، چیزی فراتر از کلمات و دلسوزی هاست.
آن شب آسمان کابل گریان بود. باران آرام آرام شیشه های شفاخانه را می بوسید.
راحیل کنج دیوار نشسته بود، شال سفیدش را دور خود پیچیده بود، چون طفلی یتیم که از طوفان پناه خواسته باشد.
لبانش بی صدا دعا میخواند الهی… الهی سدیس را از من مگیر…
سکوت، مثل سوزنی زهرآگین، روح شفاخانه را سوراخ می کرد.
ناگاه، لرزشی اندک در اطاق سدیس افتاد.
پرستار ها سراسیمه شدند. مانیتورها شروع به نوسان کردند
راحیل چون گنجشکی که در طوفان نوید آفتاب را بشنود، از جایش پرید. دستان لرزانش به دیوار چنگ زد. چشمانش را به دروازه دوخت.
با بیرون شدن پرستار از اطاق راحیل به سویس آمد پرستار گفت برای چند ثانیه پلک هایش لرزید ولی…
قطره های اشک از چشمان راحیل بی اراده سرازیر شدند.
صبح آنروز هنگام تعویض سرم، سدیس دوباره پلک زد.
این بار کمی بیشتر.
چهره اش اندکی منقبض شد. طوری که درد را حس کرد. طوری که به چیزی واکنش نشان می داد.
ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت سی و یکم «وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد»
افغانستان...
پدر یسرا: مادر یسرا جان... ما باید به هر قیمتی که شده برگردیم ایران. نمیتوانم تاب بیاورم که آن مرد بیرحم هر بلایی که خواست سر دخترم بیاورد.
مادر یسرا: چطور برگردیم ها؟ وقتی هیچ پولی نداریم... چطور دخترمون رو نجات بدیم؟ مجبوریم... مجبوریم همه زندگیمونو بفروشیم. شاید چند ماهی طول بکشه، اما چارهای نیست... باید قاچاقی بریم. غیرقانونی هم که شده، باید بریم. باید دخترمونو نجات بدیم...
راوی:
پدر و مادر یسرا، با دلی شکسته و پر از درد، تمام دار و ندارشان را فروختند. با چهار دختر خردسالشان راهی ایران شدند؛ راهی که از میان بیابانهای خشک و کوههای وحشتناک میگذشت...
اما برایشان فقط یک چیز مهم بود: باید یسرا را نجات بدهند، به هر قیمتی.
روزها میگذشت... بی غذا، بی آب...
از فرط خستگی و گرسنگی، جانشان به لب رسیده بود. تا اینکه به درهای رسیدند... درهای چنان هولناک که حتی دیدنش آدمی را میترساند.
هفتهای تمام گذشت... هفت شب و روز... بدون لقمهای نان، بدون قطرهای آب.
مادر یسرا (نفسبریده): پدر یسرا جان... من دیگه نمیتونم... دیگه توان ندارم... تو بچهها رو ببر... من همینجا میمونم...
اگر یسرا رو دیدی... بهش بگو... مادرش خیلی دوستش داره...
پدر یسرا (اشک در چشمانش حلقه زده): نه عزیزم... هرگز نمیذارم تنهات بمونی. حتی اگه بمیرم.
بلند شو... ما الله رو داریم... الله کمکمون میکنه... تو قوت قلب منی، مادر یسرا جان... پس بلند شو...!
راوی:
در میان آن همه رنج، حال سمیرا، خواهر یسرا، از همه بدتر بود.
هفت روز... هفت روز بدون آب و غذا...
بیهیچ حرفی نقش زمین شد... و نفسهایش برید.
مادر یسرا (جیغزنان): سمیرااااااا... دخترم! ای وای... سمیرااا... بلند شو مادر... نفس بکش!
پدر یسرا، آب پیدا کن! شاید بشه نجاتش داد... لطفااا...
راوی:
نفسهای سمیرا دیگر بازنگشت.
لحظه به لحظه صورت کوچکش کبودتر میشد.
دو ساعت گذشت... و هیچ واکنشی نشان نداد.
مادر یسرا میان کوهها و بیابانها ضجه میزد، میگریست، و از ته دل الله را صدا میکرد:
مادر یسرا: یا الله... یکی از دخترانم هنوز در چنگال ظالمان است... حالا هم این یکی را از من گرفتی؟
یا الله... اینجا چه کنم؟ چطور دخترم را خاک کنم بی هیچ دستیاری؟ یا الله... کمکم کن...!
راوی:
وحشت چنگ انداخته بود به جانم...
کنارم جسد پسری افتاده بود، تکیه داده به درختی خشک، و نیمی از جمجمهاش نبود.
از شدت ترس حتی نگاهش نکردم.
اما من، من نمیتوانستم بگذارم دخترکم اینگونه روی خاک رها شود.
تمام جان و توانم را جمع کردم، با دستان لرزانم سنگها را کنار زدم، زمین را کندم... با خون دل...
قلبم با دیدن چهرهی بیجان دخترکم هزار تکه شد.
نشستم، سرش را در دامن گرفتم، نوازشش کردم، بوسیدمش.
بعد... منتظر ماندم... منتظر پدر یسرا که شاید کمکی بیاورد.
توی گوشی، عکسهای یسرا را نگاه کردم...
و میان آن برهوت، میان آن دنیای بیرحم، با خودم زمزمه کردم:
یا الله... فکر کنم اینجا یکی یکی باید شاهد مرگ عزیزانم باشم...
یا الله... فقط یک بار دیگر... فقط یک بار دیگر بذار یسرای عزیزمو ببینم...
راوی:
در دل ناامیدی، ناگهان... از دور دستی از رحمت رسید.
گروهی نزدیک به صد نفر، با خرما و آب، از دل بیابان به سویمان آمدند...
و بارقهای از امید در دل شب سیاه جان گرفت.
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
افغانستان...
پدر یسرا: مادر یسرا جان... ما باید به هر قیمتی که شده برگردیم ایران. نمیتوانم تاب بیاورم که آن مرد بیرحم هر بلایی که خواست سر دخترم بیاورد.
مادر یسرا: چطور برگردیم ها؟ وقتی هیچ پولی نداریم... چطور دخترمون رو نجات بدیم؟ مجبوریم... مجبوریم همه زندگیمونو بفروشیم. شاید چند ماهی طول بکشه، اما چارهای نیست... باید قاچاقی بریم. غیرقانونی هم که شده، باید بریم. باید دخترمونو نجات بدیم...
راوی:
پدر و مادر یسرا، با دلی شکسته و پر از درد، تمام دار و ندارشان را فروختند. با چهار دختر خردسالشان راهی ایران شدند؛ راهی که از میان بیابانهای خشک و کوههای وحشتناک میگذشت...
اما برایشان فقط یک چیز مهم بود: باید یسرا را نجات بدهند، به هر قیمتی.
روزها میگذشت... بی غذا، بی آب...
از فرط خستگی و گرسنگی، جانشان به لب رسیده بود. تا اینکه به درهای رسیدند... درهای چنان هولناک که حتی دیدنش آدمی را میترساند.
هفتهای تمام گذشت... هفت شب و روز... بدون لقمهای نان، بدون قطرهای آب.
مادر یسرا (نفسبریده): پدر یسرا جان... من دیگه نمیتونم... دیگه توان ندارم... تو بچهها رو ببر... من همینجا میمونم...
اگر یسرا رو دیدی... بهش بگو... مادرش خیلی دوستش داره...
پدر یسرا (اشک در چشمانش حلقه زده): نه عزیزم... هرگز نمیذارم تنهات بمونی. حتی اگه بمیرم.
بلند شو... ما الله رو داریم... الله کمکمون میکنه... تو قوت قلب منی، مادر یسرا جان... پس بلند شو...!
راوی:
در میان آن همه رنج، حال سمیرا، خواهر یسرا، از همه بدتر بود.
هفت روز... هفت روز بدون آب و غذا...
بیهیچ حرفی نقش زمین شد... و نفسهایش برید.
مادر یسرا (جیغزنان): سمیرااااااا... دخترم! ای وای... سمیرااا... بلند شو مادر... نفس بکش!
پدر یسرا، آب پیدا کن! شاید بشه نجاتش داد... لطفااا...
راوی:
نفسهای سمیرا دیگر بازنگشت.
لحظه به لحظه صورت کوچکش کبودتر میشد.
دو ساعت گذشت... و هیچ واکنشی نشان نداد.
مادر یسرا میان کوهها و بیابانها ضجه میزد، میگریست، و از ته دل الله را صدا میکرد:
مادر یسرا: یا الله... یکی از دخترانم هنوز در چنگال ظالمان است... حالا هم این یکی را از من گرفتی؟
یا الله... اینجا چه کنم؟ چطور دخترم را خاک کنم بی هیچ دستیاری؟ یا الله... کمکم کن...!
راوی:
وحشت چنگ انداخته بود به جانم...
کنارم جسد پسری افتاده بود، تکیه داده به درختی خشک، و نیمی از جمجمهاش نبود.
از شدت ترس حتی نگاهش نکردم.
اما من، من نمیتوانستم بگذارم دخترکم اینگونه روی خاک رها شود.
تمام جان و توانم را جمع کردم، با دستان لرزانم سنگها را کنار زدم، زمین را کندم... با خون دل...
قلبم با دیدن چهرهی بیجان دخترکم هزار تکه شد.
نشستم، سرش را در دامن گرفتم، نوازشش کردم، بوسیدمش.
بعد... منتظر ماندم... منتظر پدر یسرا که شاید کمکی بیاورد.
توی گوشی، عکسهای یسرا را نگاه کردم...
و میان آن برهوت، میان آن دنیای بیرحم، با خودم زمزمه کردم:
یا الله... فکر کنم اینجا یکی یکی باید شاهد مرگ عزیزانم باشم...
یا الله... فقط یک بار دیگر... فقط یک بار دیگر بذار یسرای عزیزمو ببینم...
راوی:
در دل ناامیدی، ناگهان... از دور دستی از رحمت رسید.
گروهی نزدیک به صد نفر، با خرما و آب، از دل بیابان به سویمان آمدند...
و بارقهای از امید در دل شب سیاه جان گرفت.
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بر پایهٔ محاسبات نجومی، نخستین روز ماه ذیالحجه، روز چهارشنبه ۷خرداد ۱۴۰۴ش، برابر با ۲۸ مهِ ۲۰۲۵م خواهد بود، و با روز عرفه، پنجشنبه ۱۵خرداد ۱۴۰۴ش، برابر ۵ ژوئن ۲۰۲۵ پایان میپذیرد.
«اللهم بلغنا هذه العشر، وأعنا فيها على ذكرك وشكرك وحسن عبادتك»؛
خدایا ما را به این دهه برسان، و در یاد و شکر و نیکوترین بندگی خودت یاریمان کن.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«اللهم بلغنا هذه العشر، وأعنا فيها على ذكرك وشكرك وحسن عبادتك»؛
خدایا ما را به این دهه برسان، و در یاد و شکر و نیکوترین بندگی خودت یاریمان کن.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 خطاب به دخترهایی که هی عکس های مختلف خودشونو میزارن پروفایلشون. و عده ای هم هستن هی قربون صدقه اش میرن.
❗️دختر خوب اینهمه بهت گفتن خوشگلی ، بانمکی، جذابی، نازی،
❕اما یکیشون بهت گفته ؛ خیلی خانمی، باادبی، باشعور و باحیایی⁉️
📌نه❗️هیچوقت نمیگن چرا؟؟✖️
📍 چون دختران خودنما در چشم ها ،جای دارن و دختران عفیف در دل ها!!!
📌بگو بنظرت ،آیا توی چشم بیشتر ماندگاری یا توی دل⁉🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❗️دختر خوب اینهمه بهت گفتن خوشگلی ، بانمکی، جذابی، نازی،
❕اما یکیشون بهت گفته ؛ خیلی خانمی، باادبی، باشعور و باحیایی⁉️
📌نه❗️هیچوقت نمیگن چرا؟؟✖️
📍 چون دختران خودنما در چشم ها ،جای دارن و دختران عفیف در دل ها!!!
📌بگو بنظرت ،آیا توی چشم بیشتر ماندگاری یا توی دل⁉🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💥#داستانک💥
💠 عنوان داستان :فرصت محدود زندگی
یکی از دوستانم یه قانون جالب برای خودش داشت. قانونش این بود که با وجود داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کار پرمسئولیت، ماهی یک شب باید خانه پدر و مادرش باشه.
میگفت کارهای بچه ها رو انجام میدم و میرم.. خودم تنهایی.. مثل دوران بچگی و نوجوانی. چندین ساله این قانون رو دارم. هم خودم و هم همسرم.
میگفت خیلی وقتها کار خاصی نمیکنیم. پدرم تلوزیون نگاه میکنه و من کتاب میخوانم. مادرم تعریف میکنه و من گوش میدم. من حرف میزنم و مادر یا پدرم چرت میزنند و .. شب میخوابیم و صبح صبجانه ای میخورم و برمیگردم به زندگی..
دیروز روی فیسبوکش یه عکس گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماهی ست فوت شده اند. براش پیام خصوصی دادم که بابت درگذشت مادرت متاسفم و همیشه ماهی یک شبی که گفته بودی رو به خاطر دارم..
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که "مادرم توی خاطرات محدودش از اون شبها بعنوان بهترین ساعتهای سالها و ماههای گذشته اش یاد کرده."
و اضافه کرده که "اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم که از این فرصت و شانس زندگیم نهایت استفاده رو برده ام."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠 عنوان داستان :فرصت محدود زندگی
یکی از دوستانم یه قانون جالب برای خودش داشت. قانونش این بود که با وجود داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کار پرمسئولیت، ماهی یک شب باید خانه پدر و مادرش باشه.
میگفت کارهای بچه ها رو انجام میدم و میرم.. خودم تنهایی.. مثل دوران بچگی و نوجوانی. چندین ساله این قانون رو دارم. هم خودم و هم همسرم.
میگفت خیلی وقتها کار خاصی نمیکنیم. پدرم تلوزیون نگاه میکنه و من کتاب میخوانم. مادرم تعریف میکنه و من گوش میدم. من حرف میزنم و مادر یا پدرم چرت میزنند و .. شب میخوابیم و صبح صبجانه ای میخورم و برمیگردم به زندگی..
دیروز روی فیسبوکش یه عکس گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماهی ست فوت شده اند. براش پیام خصوصی دادم که بابت درگذشت مادرت متاسفم و همیشه ماهی یک شبی که گفته بودی رو به خاطر دارم..
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که "مادرم توی خاطرات محدودش از اون شبها بعنوان بهترین ساعتهای سالها و ماههای گذشته اش یاد کرده."
و اضافه کرده که "اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم که از این فرصت و شانس زندگیم نهایت استفاده رو برده ام."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_نهم
مثل همیشه دستش پر بود...
چند کیلو گوشت و مرغ و برنج و روغن و کلی چیز دیگه...
گفتم: آقاجون چرا انقدر زحمت میکشید آخه خود فرهاد میخره دیگه...
چه دروغ بزرگی گفته بودم فرهاد از اول ازدواجمون یه تکه نون واسه این خونه نخریده بود...
پدرم گفت: بابا جان فرهاد کجاست؟
گفتم: سر کاره آقاجون...
گفت: ولی تو بازار نبود هرسری هم میام نیست...
سر به زیر انداختم و گفتم: زیاد پاپیچش نمیشم لابد کار دیگه ای گرفته برای رونق زندگیمون...
آقاجونم گفت: اعظم بیا بشین بابا کارت دارم...
رفتیم و نشستیم...
آقاجونم گفت: بابا جان هنوز چشم فرهاد دنبال خواهرته؟
اشک چشام جلوی دیدم رو تار کرد ولی خودمو کنترل کردم...
چیزی نگفتم که آقاجونم از سکوتم گفت: اوف بر من کاش از همون اولش با ازدواج هیچکدومتون با این پسر موافقت نمیکردم...
میخوای طلاقتو بگیرم بابا؟
نه من فرهاد رو دوست داشتم حتی اگه پیشم نبود همینکه اسمش تو سه جلدم بود کافی بود...
محکم گفتم: نه آقاجون...
پدرم سکوت کرد و گفت: من دخالت نمیکنم ولی این زندگی ارزش نداره من فکر میکردم فرهاد خوشبختت میکنه ولی شرمندت شدم دخترم...
با لحنی گرفته گفتم: آقاجون نباید منو وادار به ازدواج با خواستگار خواهرم میکردید که نتیجه بشه این الانم من وابسته فرهاد شدم و نمیتونم ازش جدا شم...
من وابسته تک تک اجزای این خونه ام پس ازم نخواین ازش جدا شم...
پدرم هوفی کشید و گفت: دخترم هرجور صلاحته خودت تصمیم بگیر نمیدونم چرا دلم به آینده روشن نیست...
خواستم بگم کاش دلتون رو اولش روشن میکردین نه الان که کار از کار گذشته...
ولی چیزی نگفتم تا آقاجونم ناراحت نشه...
آقاجونم بلند شد که بره موقع رفتن گفت: دخترم چرا نمیای خونه مادر و خواهرتو برادرتو ببینی؟
لبخندی زدم و گفتم: اونا منتظر من نیستن شاپورم چند باری اومده دیدنم...
پدرم دیگه چیزی نگفت و با دلی گرفته از خونم رفت...
دوباره تنها شدم...
گرامافون رو زدم و آهنگ الهه ناز بنان رو گوش دادم...
من الهه ناز کی بودم؟
چرا کسی نزدیک من نمیشد؟ چرا هیشکی منو نمیخواست؟ دلم کمی دوست داشته شدن میخواست حتی به دروغ...
دوباره تنها غذا خوردم و تنها میوه قاچ کردم...
سر جام دراز کشیدم و خوابم نمیبرد...
صدای در خبر از اومدن فرهاد میداد...
در اتاق به آرومی باز شد و طبق عادت همیشه بالشتشو برداشت و رفت جای دیگه بخوابه...
از کنار من خوابیدن حالش بهم میخورد و من تشنه ی آغوش فرهادی بودم که عاشق خواهرم بود گاهی آرزو میکردم من اقدس بودم...
چند روزی گذشت و اونروز فرهاد زود به خونه برگشت...
از تعجب نه میتونستم حرف بزنم نه سوالی بپرسم...
با اخم دنبال لباس میگشت...
پیراهنشو پرت کرد سمتمو گفت: صافش کن شب مسئول بدبختی من دعوتم کرده خونشون؟
با تعجب پرسیدم: کی؟
گفت: مسئول بدبختیم پدرم...خودتم آماده شو دستور داده با هم خونم برم...
الته اون گفت با خانومت بیا دیگه نمیدونه تو هم خونه منی نه خانومم...
هم خونه رو جوووری گفت که بهم بفهمونه من هیچ گاه نمیتونم تو قلبش نفوذ کنم...
لباسشو آماده کردمو خودمم آماده شدم...
یه کت و دامن سبز لجنی با جوراب کرم پام کردم و موهام رو ساده دورم رها کردم...
آرایشم خلاصه شد تو یه سرمه ساده و رنگی که به لبم زدم...
بعد از آماده شدنم فرهاد رو که اونجوری خوش پوش دیدم دیوونه تر شدم...
کت و شلوار کرم رنگش فیت تنش بود کراوات زرشکی که زده بود آقا بودنش رو بیشتر نمایان میکرد...
اشکم داشت درمیومد مطمئن بودم امشب خانواده پدریم هم دعوت بودن و من از بودن اقدس احساس خطر میکردم...
بالاخره آماده شدیم و به سمت خونه پدر فرهاد که طبقه بالای خونه ما بود حرکت کردیم...
خونشون با خونه ما فاصله ای نداشت ولی کسی به دیدن من نمیومد...
میدونستن پسرشون خونه پیدا نمیشه باز جلوش رو نمیگرفتن انگار من محکوم شده بودم به زندگی اجباری توی اون خونه...
وقتی رفتیم بالا هیچکس منو تحویل نگرفت جز پدر فرهاد...
در رو که زدیم مادر فرهاد با عجله در رو باز کرد و دهنمو باز کردم با لبخند سلام کنم که دوید سمت آشپزخانه و گفت: ایوای دیر شد الان اقدس جون و طوبی جون میرسن...
میدونستم عمدا داره اینکارارو میکنه...
حتی جواب سلامم رو هم نداد...
با دلی شکسته رفتیم داخل خونه...
پدر فرهاد منو در آغوشش کشید و سرم رو بوسید...
هنوز جا نگرفته بودیم که در زده شد...
قلبم به تپش افتاد و منتظر عکس العمل خانواده فرهاد با اقدس بودم...
اول از همه پدرم داخل شد و باهاش روبوسی کردم ولی پشت سرش مادرم با اقدس و شاپور داخل شدن...
شاپور هم کنارم اومد و دستم رو آروم فشار داد و پشتمو نوازش کرد...
انگار میدونست تو دلم چی میگذره...
مادر فرهاد اقدس رو سفت بغل کرده بود و قربون صدقه اش میرفت...
مادرم هم با مادر فرهاد خوش و بش کردن و سمت ما اومدن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_نهم
مثل همیشه دستش پر بود...
چند کیلو گوشت و مرغ و برنج و روغن و کلی چیز دیگه...
گفتم: آقاجون چرا انقدر زحمت میکشید آخه خود فرهاد میخره دیگه...
چه دروغ بزرگی گفته بودم فرهاد از اول ازدواجمون یه تکه نون واسه این خونه نخریده بود...
پدرم گفت: بابا جان فرهاد کجاست؟
گفتم: سر کاره آقاجون...
گفت: ولی تو بازار نبود هرسری هم میام نیست...
سر به زیر انداختم و گفتم: زیاد پاپیچش نمیشم لابد کار دیگه ای گرفته برای رونق زندگیمون...
آقاجونم گفت: اعظم بیا بشین بابا کارت دارم...
رفتیم و نشستیم...
آقاجونم گفت: بابا جان هنوز چشم فرهاد دنبال خواهرته؟
اشک چشام جلوی دیدم رو تار کرد ولی خودمو کنترل کردم...
چیزی نگفتم که آقاجونم از سکوتم گفت: اوف بر من کاش از همون اولش با ازدواج هیچکدومتون با این پسر موافقت نمیکردم...
میخوای طلاقتو بگیرم بابا؟
نه من فرهاد رو دوست داشتم حتی اگه پیشم نبود همینکه اسمش تو سه جلدم بود کافی بود...
محکم گفتم: نه آقاجون...
پدرم سکوت کرد و گفت: من دخالت نمیکنم ولی این زندگی ارزش نداره من فکر میکردم فرهاد خوشبختت میکنه ولی شرمندت شدم دخترم...
با لحنی گرفته گفتم: آقاجون نباید منو وادار به ازدواج با خواستگار خواهرم میکردید که نتیجه بشه این الانم من وابسته فرهاد شدم و نمیتونم ازش جدا شم...
من وابسته تک تک اجزای این خونه ام پس ازم نخواین ازش جدا شم...
پدرم هوفی کشید و گفت: دخترم هرجور صلاحته خودت تصمیم بگیر نمیدونم چرا دلم به آینده روشن نیست...
خواستم بگم کاش دلتون رو اولش روشن میکردین نه الان که کار از کار گذشته...
ولی چیزی نگفتم تا آقاجونم ناراحت نشه...
آقاجونم بلند شد که بره موقع رفتن گفت: دخترم چرا نمیای خونه مادر و خواهرتو برادرتو ببینی؟
لبخندی زدم و گفتم: اونا منتظر من نیستن شاپورم چند باری اومده دیدنم...
پدرم دیگه چیزی نگفت و با دلی گرفته از خونم رفت...
دوباره تنها شدم...
گرامافون رو زدم و آهنگ الهه ناز بنان رو گوش دادم...
من الهه ناز کی بودم؟
چرا کسی نزدیک من نمیشد؟ چرا هیشکی منو نمیخواست؟ دلم کمی دوست داشته شدن میخواست حتی به دروغ...
دوباره تنها غذا خوردم و تنها میوه قاچ کردم...
سر جام دراز کشیدم و خوابم نمیبرد...
صدای در خبر از اومدن فرهاد میداد...
در اتاق به آرومی باز شد و طبق عادت همیشه بالشتشو برداشت و رفت جای دیگه بخوابه...
از کنار من خوابیدن حالش بهم میخورد و من تشنه ی آغوش فرهادی بودم که عاشق خواهرم بود گاهی آرزو میکردم من اقدس بودم...
چند روزی گذشت و اونروز فرهاد زود به خونه برگشت...
از تعجب نه میتونستم حرف بزنم نه سوالی بپرسم...
با اخم دنبال لباس میگشت...
پیراهنشو پرت کرد سمتمو گفت: صافش کن شب مسئول بدبختی من دعوتم کرده خونشون؟
با تعجب پرسیدم: کی؟
گفت: مسئول بدبختیم پدرم...خودتم آماده شو دستور داده با هم خونم برم...
الته اون گفت با خانومت بیا دیگه نمیدونه تو هم خونه منی نه خانومم...
هم خونه رو جوووری گفت که بهم بفهمونه من هیچ گاه نمیتونم تو قلبش نفوذ کنم...
لباسشو آماده کردمو خودمم آماده شدم...
یه کت و دامن سبز لجنی با جوراب کرم پام کردم و موهام رو ساده دورم رها کردم...
آرایشم خلاصه شد تو یه سرمه ساده و رنگی که به لبم زدم...
بعد از آماده شدنم فرهاد رو که اونجوری خوش پوش دیدم دیوونه تر شدم...
کت و شلوار کرم رنگش فیت تنش بود کراوات زرشکی که زده بود آقا بودنش رو بیشتر نمایان میکرد...
اشکم داشت درمیومد مطمئن بودم امشب خانواده پدریم هم دعوت بودن و من از بودن اقدس احساس خطر میکردم...
بالاخره آماده شدیم و به سمت خونه پدر فرهاد که طبقه بالای خونه ما بود حرکت کردیم...
خونشون با خونه ما فاصله ای نداشت ولی کسی به دیدن من نمیومد...
میدونستن پسرشون خونه پیدا نمیشه باز جلوش رو نمیگرفتن انگار من محکوم شده بودم به زندگی اجباری توی اون خونه...
وقتی رفتیم بالا هیچکس منو تحویل نگرفت جز پدر فرهاد...
در رو که زدیم مادر فرهاد با عجله در رو باز کرد و دهنمو باز کردم با لبخند سلام کنم که دوید سمت آشپزخانه و گفت: ایوای دیر شد الان اقدس جون و طوبی جون میرسن...
میدونستم عمدا داره اینکارارو میکنه...
حتی جواب سلامم رو هم نداد...
با دلی شکسته رفتیم داخل خونه...
پدر فرهاد منو در آغوشش کشید و سرم رو بوسید...
هنوز جا نگرفته بودیم که در زده شد...
قلبم به تپش افتاد و منتظر عکس العمل خانواده فرهاد با اقدس بودم...
اول از همه پدرم داخل شد و باهاش روبوسی کردم ولی پشت سرش مادرم با اقدس و شاپور داخل شدن...
شاپور هم کنارم اومد و دستم رو آروم فشار داد و پشتمو نوازش کرد...
انگار میدونست تو دلم چی میگذره...
مادر فرهاد اقدس رو سفت بغل کرده بود و قربون صدقه اش میرفت...
مادرم هم با مادر فرهاد خوش و بش کردن و سمت ما اومدن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_دهم
مادرم نگاهی به من کرد و گفت: تو خوبی؟ یه سر به مادرت نزنی یه وقت؟
سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم...
اقدس ازم رو گرفت و رفت داخل اتاق تا لباساشو عوض کنه...
چشم گردوندم و فرهاد رو ندیدم...
انگار فرهاد هم داخل همون اتاق بود...
دلم ریخت...
دو دل بودم که برم ببینم اونجاست یا نه...
دل به دریا زدم و بلند شدم و به سمت اتاق قدم برداشتم...
مادر فرهاد متوجه شد و صدام زد: عروس؟ نمیخوای بیای کمک؟
گفتم: چشم لباسامو عوض کنم میام...
مادر فرهاد: برو عوض کن زود بیا...
رفتم پشت در اتاق که رسیدم صدای آروم گریه اقدس به گوشم خورد: فرهاد چطور میتونی با اعظم تو یه خونه باشی؟
فرهاد هم با آرامش جواب میداد: عزیزکم تو گریه میکنی بخدا حالم خراب میشه کاری میکنی بزنم این دختره رو بکشم از دستش راحت شم...
گریه اقدس شدت گرفت: فرهاد من هر شب به یاد تو اشک میریزم تا خود صبح...
فرهاد: مگه من راحتم؟ فک کردی من زندگیم گل و بلبله؟
بذار یه مدت بگذره میگم بچش نمیشه طلاقش میدم میام سراغ تو...
اقدسم فقط قلب من برای خودته...
کاش فرهاد نصف این حرفارو به من میزد...
صداشون قطع شد و در باز شد...
با اقدس چشم تو چشم شدیم...
اقدس لباشو روی هم فشار داد و گفت: فالگوش وایمیسی؟
گفتم: با شوهر من تو اتاق چیکار داشتی؟
اقدس دندوناشو روی هم فشرد ولی بجاش فرهاد جواب داد: شوهرم شوهرم نکن تو زن من نیستی جوگیر نشو برو بشین سرجات...
هر دو به سمت سالن حرکت کردن و من موندم و یک دنیا حسرت...
سر شام فرهاد فقط به اقدس خدمت میکرد...
پدرم فقط چشمش به فرهاد و اقدس بود و از ناراحتی غذا هم نخورد...
بعد از شام همه آماده رفتن شدن...
من و فرهاد هم به طبقه پایین رفتیم...
فرهاد سیگار پشت سیگار دود میکرد...
حالم داشت بد میشد...
تمام پنجره هارو باز کرده بودم...
فرهاد شیشه شیشه نوشیدنی سر میکشید و من میترسیدم از چشمای سرخش...
دیوانه شده بود تلوتلو میخورد...
به طرفم اومد و با حالتی ترسناک دهنشو پاک کرد و از موهام گرفت...
منو چسبوند به دیوار و گفت: تو اعظمی؟ همونکه عشقمو دزدید؟
نفسم بند اومده بود...
با حالت مستی ادامه داد: نه تو اقدسی تو عشق مقدس منی...
میخواست ببوسدم که گفتم: تو مستی به خودت بیا...
ولی حالش خرابتر از اونی بود که حرفای منو بشنوه....اونشب فرهاد من رو به چشم اقدس دید و شبی رو که آرزو داشتم با خودم بگذرونه با چهره و اسم اقدس گذروند...
من اونشب بدترین شب زندگیم بود...
مرد مستی که وقتی میفهمید من اعظمم بدنم رو کبود و زخمی میکرد ولی وقتی توهم میزد من اقدسم جور دیگه ای با من برخورد میکرد...
گریه امونم رو بریده بود...
نفسم بالا نمیومد...
انقدر گریه کرده بودم صدام گرفته بود...
فرهاد تو همون حالت خوابش برد...
نمیدونم کی خوابم برده بود که با ترسیدن فردی کنارم از خواب بیدار شدم...
فرهاد با وحشت اطراف رو نگاه میکرد: اینجا چخبره؟ نه...
امکان نداره من نباید به تو دست میزدم...
میزد تو سرش و کم مونده بود گریه کنه...
حمله کرد سمتم و گلوم رو فشار داد:
تو گولم زدی آره؟ روباه مکار...
من نباید به تو دست میزدم من به اقدس قول داده بودم اگه بفهمه فراموشم میکنه، لعنتییی...خودش رو میزد و به من بد و بیراه میگفت...
انقدر گریه کرد و خودشو به در و دیوار زد که ازش ترسیده بودم...
اومد سمتم و محکم زد توی گوشم و گفت: وای بحالت اگه حامله باشی و به من نگی زنده زنده خاکت میکنم...
آب دهنمو قورت دادم و هیچی نگفتم...
سریع لباساشو عوض کرد و دوید رفت بیرون...
شب دیر وقت بود که برگشت...
چند روز از ماجرای اون شب گذشته بود که پدر فرهاد یه سری به ما زد...
پدر فرهاد چون خبر داشت فرهاد دیر وقت خونه میادهمون موقع که فرهاد سر رسید پدرش هم به خونمون اومد...
براش چایی دم کردم با کیکی که عصر درست کرده بودم ازش پذیرایی کردم...
هر دوی مارو دعوت به نشستن کرد و شروع به حرف زدن کرد: خب فرهاد جان اعظم جان ما منتظر نوه ایم الان چند ماهه عروسی کردید خبری نیست...
سرم رو زیر انداختم و هیچی نگفتم...
که ادامه داد: خجالت نکش دخترم منم مثل پدرتم من نوه میخوام یعنی هرکی منو تو بازار میبینه با تمسخر میگه پسرت بی ریشه اس...
خوب نیست این حرفارو بشنوم...
پس زودتر بهتره به فکر بچه باشید تا بیشتر از این آبرومون نرفته...
من سکوت کرده بودم که فرهاد گفت: راستش حاج بابا ما خیلی تلاش کردیم ولی...
آب دهنش رو قورت داد و نگاه من کرد...
حاج بابا گفت: ولی چی پسرم؟
فرهاد با نگاه به من ادامه داد: اعظم اجاقش کوره...
از این حرفه فرهاد دلم آتیش گرفت...
علاوه بر اینکه دوسم نداشت و زندگیمو زهر کرده بود یه برچسب هم چسبوند بهم و پیش حاجی خرابم کرد.....حاجی گفت: چطور ممکنه؟ امکان نداره...
فرهاد سر به زیر انداخت و قیافه مظلوم به خودش گرفت و گفت: بله آقاجون اعظم بچه دار نمیشه...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_دهم
مادرم نگاهی به من کرد و گفت: تو خوبی؟ یه سر به مادرت نزنی یه وقت؟
سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم...
اقدس ازم رو گرفت و رفت داخل اتاق تا لباساشو عوض کنه...
چشم گردوندم و فرهاد رو ندیدم...
انگار فرهاد هم داخل همون اتاق بود...
دلم ریخت...
دو دل بودم که برم ببینم اونجاست یا نه...
دل به دریا زدم و بلند شدم و به سمت اتاق قدم برداشتم...
مادر فرهاد متوجه شد و صدام زد: عروس؟ نمیخوای بیای کمک؟
گفتم: چشم لباسامو عوض کنم میام...
مادر فرهاد: برو عوض کن زود بیا...
رفتم پشت در اتاق که رسیدم صدای آروم گریه اقدس به گوشم خورد: فرهاد چطور میتونی با اعظم تو یه خونه باشی؟
فرهاد هم با آرامش جواب میداد: عزیزکم تو گریه میکنی بخدا حالم خراب میشه کاری میکنی بزنم این دختره رو بکشم از دستش راحت شم...
گریه اقدس شدت گرفت: فرهاد من هر شب به یاد تو اشک میریزم تا خود صبح...
فرهاد: مگه من راحتم؟ فک کردی من زندگیم گل و بلبله؟
بذار یه مدت بگذره میگم بچش نمیشه طلاقش میدم میام سراغ تو...
اقدسم فقط قلب من برای خودته...
کاش فرهاد نصف این حرفارو به من میزد...
صداشون قطع شد و در باز شد...
با اقدس چشم تو چشم شدیم...
اقدس لباشو روی هم فشار داد و گفت: فالگوش وایمیسی؟
گفتم: با شوهر من تو اتاق چیکار داشتی؟
اقدس دندوناشو روی هم فشرد ولی بجاش فرهاد جواب داد: شوهرم شوهرم نکن تو زن من نیستی جوگیر نشو برو بشین سرجات...
هر دو به سمت سالن حرکت کردن و من موندم و یک دنیا حسرت...
سر شام فرهاد فقط به اقدس خدمت میکرد...
پدرم فقط چشمش به فرهاد و اقدس بود و از ناراحتی غذا هم نخورد...
بعد از شام همه آماده رفتن شدن...
من و فرهاد هم به طبقه پایین رفتیم...
فرهاد سیگار پشت سیگار دود میکرد...
حالم داشت بد میشد...
تمام پنجره هارو باز کرده بودم...
فرهاد شیشه شیشه نوشیدنی سر میکشید و من میترسیدم از چشمای سرخش...
دیوانه شده بود تلوتلو میخورد...
به طرفم اومد و با حالتی ترسناک دهنشو پاک کرد و از موهام گرفت...
منو چسبوند به دیوار و گفت: تو اعظمی؟ همونکه عشقمو دزدید؟
نفسم بند اومده بود...
با حالت مستی ادامه داد: نه تو اقدسی تو عشق مقدس منی...
میخواست ببوسدم که گفتم: تو مستی به خودت بیا...
ولی حالش خرابتر از اونی بود که حرفای منو بشنوه....اونشب فرهاد من رو به چشم اقدس دید و شبی رو که آرزو داشتم با خودم بگذرونه با چهره و اسم اقدس گذروند...
من اونشب بدترین شب زندگیم بود...
مرد مستی که وقتی میفهمید من اعظمم بدنم رو کبود و زخمی میکرد ولی وقتی توهم میزد من اقدسم جور دیگه ای با من برخورد میکرد...
گریه امونم رو بریده بود...
نفسم بالا نمیومد...
انقدر گریه کرده بودم صدام گرفته بود...
فرهاد تو همون حالت خوابش برد...
نمیدونم کی خوابم برده بود که با ترسیدن فردی کنارم از خواب بیدار شدم...
فرهاد با وحشت اطراف رو نگاه میکرد: اینجا چخبره؟ نه...
امکان نداره من نباید به تو دست میزدم...
میزد تو سرش و کم مونده بود گریه کنه...
حمله کرد سمتم و گلوم رو فشار داد:
تو گولم زدی آره؟ روباه مکار...
من نباید به تو دست میزدم من به اقدس قول داده بودم اگه بفهمه فراموشم میکنه، لعنتییی...خودش رو میزد و به من بد و بیراه میگفت...
انقدر گریه کرد و خودشو به در و دیوار زد که ازش ترسیده بودم...
اومد سمتم و محکم زد توی گوشم و گفت: وای بحالت اگه حامله باشی و به من نگی زنده زنده خاکت میکنم...
آب دهنمو قورت دادم و هیچی نگفتم...
سریع لباساشو عوض کرد و دوید رفت بیرون...
شب دیر وقت بود که برگشت...
چند روز از ماجرای اون شب گذشته بود که پدر فرهاد یه سری به ما زد...
پدر فرهاد چون خبر داشت فرهاد دیر وقت خونه میادهمون موقع که فرهاد سر رسید پدرش هم به خونمون اومد...
براش چایی دم کردم با کیکی که عصر درست کرده بودم ازش پذیرایی کردم...
هر دوی مارو دعوت به نشستن کرد و شروع به حرف زدن کرد: خب فرهاد جان اعظم جان ما منتظر نوه ایم الان چند ماهه عروسی کردید خبری نیست...
سرم رو زیر انداختم و هیچی نگفتم...
که ادامه داد: خجالت نکش دخترم منم مثل پدرتم من نوه میخوام یعنی هرکی منو تو بازار میبینه با تمسخر میگه پسرت بی ریشه اس...
خوب نیست این حرفارو بشنوم...
پس زودتر بهتره به فکر بچه باشید تا بیشتر از این آبرومون نرفته...
من سکوت کرده بودم که فرهاد گفت: راستش حاج بابا ما خیلی تلاش کردیم ولی...
آب دهنش رو قورت داد و نگاه من کرد...
حاج بابا گفت: ولی چی پسرم؟
فرهاد با نگاه به من ادامه داد: اعظم اجاقش کوره...
از این حرفه فرهاد دلم آتیش گرفت...
علاوه بر اینکه دوسم نداشت و زندگیمو زهر کرده بود یه برچسب هم چسبوند بهم و پیش حاجی خرابم کرد.....حاجی گفت: چطور ممکنه؟ امکان نداره...
فرهاد سر به زیر انداخت و قیافه مظلوم به خودش گرفت و گفت: بله آقاجون اعظم بچه دار نمیشه...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام
از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد
شده و یک سوزن داد و گفت:
یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید.
هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش
را سالم تحویل داد برنده است.
مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من
و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد
و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری
برپا کردم و همه کلاس برنده شدند
زیرا هیچکس بادکنک دیگری
را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک
دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند
برنده باشد که اینچنین هم شد.
ما انسانها در این جامعه رقیب یکدیگر
نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم
و دیگران بازنده.
قرار نیست خوشبختی خود را با
تخریب دیگران تضمین کنیم.
می توانیم باهم بخوریم.
باهم رانندگی کنیم.
باهم شاد باشیم. باهم…باهم…
پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد
شده و یک سوزن داد و گفت:
یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید.
هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش
را سالم تحویل داد برنده است.
مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من
و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد
و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری
برپا کردم و همه کلاس برنده شدند
زیرا هیچکس بادکنک دیگری
را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک
دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند
برنده باشد که اینچنین هم شد.
ما انسانها در این جامعه رقیب یکدیگر
نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم
و دیگران بازنده.
قرار نیست خوشبختی خود را با
تخریب دیگران تضمین کنیم.
می توانیم باهم بخوریم.
باهم رانندگی کنیم.
باهم شاد باشیم. باهم…باهم…
پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒
🍒
📚 #راز_مثلها🤔🤔🤔
✍ بوقش را زدند
مراد از عبارت بالا كه غالباً از باب طنز و تعریض و كنایه گفته می شود این است كه فلانی روی در نقاب كشید و از دار دنیا رفت .
آورده اند كه ...
در قروت و اعصار گذشته كه وسایل و امكانات عصر حاضر فراهم نبود بوق در غالب امور و شئون اجتماعی مورد كمال ضرورت و احتیاج بوده از آن تقریباً در همه جا استفاده می كرده اند . فی المثل وسیله ارتباطی و مراصلاتی بوده ، یعنی در شاهراههای ایران ، هر چند كیلومتر به چند كیلومتر بوق زنها و شیپورچی ها ، اخبار و اطلاعات مهم و فوری را به صورت رمز به طرف مقابل اطلاع می دادند و آن هم به دیگری می گفت تا در ظرف چند ساعت آن خبر به مقصد می رسید .
در جمع آوری سپاهیان و تشویق و تحریض آنان به حمله و تعرض به كار می رفت تا خوف و هراس در قلوب آنان راه نیابد و شجاعانه بر دشمن بتازند .
در جشنها و عروسیها به همراه ساز و دهل و كرنا به صدا می آمد و بر رونق و نشاط جشن می افزود .
آسیابانها به وسیله بوق و آهنگ مخصوصی آمادگی آسیا را به روستائیان و كشاورزان اعلام می داشتند تا گندمهای خودشان را به سر آسیا ببرند و آرد كنند .
بالاخره بوق درباره مردگان و اموات نیز به كار می رفت .
توضیح آنكه اگر مرد یا زن بیماری به هنگام شب از دار دنیا می رفت ، با آهنگ مخصوصی كه می توان آن را به آهنگ عزا تعبیر كرد بوق می زدند تا سكنه آن آبادی آگاه شوند و صبحگاهان در تشییع جنازه متوفی شركت كنند ، دیر زمانی پس از انجام این مراسم اگر احیاناً افراد بی خبر از جریان مرگ آن شخص می پرسیدند مخاطب از باب طنز یا كنایه جواب می داد ، بوقش را زدند ، یعنی از این دنیا رفت و روی در نقاب خاك كشید .
این عبارت رفته رفته بصورت ضرب المثل درآمد و اكنون نه تنها در مورد اموات و مردگان به كار می رود ، بلكه درباره افرادی كه از مشاغل حساس بركنار شده باشند نیز ، مورد استشهاد و تمثیل قرار می گیرد . فی المثل می گویند فلانی بوقش را زدند یعنی دیگر كاره ای نیست و از گردونه خارج شده است .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒
🍒
📚 #راز_مثلها🤔🤔🤔
✍ بوقش را زدند
مراد از عبارت بالا كه غالباً از باب طنز و تعریض و كنایه گفته می شود این است كه فلانی روی در نقاب كشید و از دار دنیا رفت .
آورده اند كه ...
در قروت و اعصار گذشته كه وسایل و امكانات عصر حاضر فراهم نبود بوق در غالب امور و شئون اجتماعی مورد كمال ضرورت و احتیاج بوده از آن تقریباً در همه جا استفاده می كرده اند . فی المثل وسیله ارتباطی و مراصلاتی بوده ، یعنی در شاهراههای ایران ، هر چند كیلومتر به چند كیلومتر بوق زنها و شیپورچی ها ، اخبار و اطلاعات مهم و فوری را به صورت رمز به طرف مقابل اطلاع می دادند و آن هم به دیگری می گفت تا در ظرف چند ساعت آن خبر به مقصد می رسید .
در جمع آوری سپاهیان و تشویق و تحریض آنان به حمله و تعرض به كار می رفت تا خوف و هراس در قلوب آنان راه نیابد و شجاعانه بر دشمن بتازند .
در جشنها و عروسیها به همراه ساز و دهل و كرنا به صدا می آمد و بر رونق و نشاط جشن می افزود .
آسیابانها به وسیله بوق و آهنگ مخصوصی آمادگی آسیا را به روستائیان و كشاورزان اعلام می داشتند تا گندمهای خودشان را به سر آسیا ببرند و آرد كنند .
بالاخره بوق درباره مردگان و اموات نیز به كار می رفت .
توضیح آنكه اگر مرد یا زن بیماری به هنگام شب از دار دنیا می رفت ، با آهنگ مخصوصی كه می توان آن را به آهنگ عزا تعبیر كرد بوق می زدند تا سكنه آن آبادی آگاه شوند و صبحگاهان در تشییع جنازه متوفی شركت كنند ، دیر زمانی پس از انجام این مراسم اگر احیاناً افراد بی خبر از جریان مرگ آن شخص می پرسیدند مخاطب از باب طنز یا كنایه جواب می داد ، بوقش را زدند ، یعنی از این دنیا رفت و روی در نقاب خاك كشید .
این عبارت رفته رفته بصورت ضرب المثل درآمد و اكنون نه تنها در مورد اموات و مردگان به كار می رود ، بلكه درباره افرادی كه از مشاغل حساس بركنار شده باشند نیز ، مورد استشهاد و تمثیل قرار می گیرد . فی المثل می گویند فلانی بوقش را زدند یعنی دیگر كاره ای نیست و از گردونه خارج شده است .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_5
قسمت پنجم
-شرمنده.من شما رو نشناختم آقا میعاد..بعد هم روبه من گفت:صبا،بپوش بریم خونه.
میعاد:هر وقت واسه آبجیم خونه مستقل گرفتی،میای سراغش.به سلامت.
طاها وبابا و محمد جاخورده نگاهش کردند.اما جرات مخالفت نداشتند.
محمد:طاها قول داده....
میعاد: من این حرفها حالیم نیست.آقا طاها یک هفته فرصت داری خونه بگیری،نتونستی، دور صبا رو واسه همیشه خط میکشی.
دروغ چرا ته دلم خوشحال بودم از اینکه میعادپشتم رو خالی نکرده بود.او تنها کسی بود که می تونست از پس طاها وخانواده اش بربیاد.طاها با اجازه ای گفت واز خونه بیرون رفت.محمد پرخشم وعصبانی به میعاد توپید:این چه کاری بود آخه؟
میعاد:ساکت شو.همش تقصیر تو وباباست.با خودتون چی فکر کردین.اصلا ما کجا واین یارو و خانواده اش کجا؟
بابا سعی داشت یکجورایی میعاد رو متقاعد کنه که مهم خود طاهاست نه خانواده اش.
-تقصیر طاها چیه که توی خانواده شلوغی زندگی می کنه.اون پسر باجنمیه.خیلی هوای خانواده اش رو داره.
-مهم آبجی ماست که شازده هیچ گلی به سرش نزده.چهار پنج روز بعدطاها اومد واجاره نامه رو مقابل میعاد گذاشت.پرذوق سطل وجارو ومواد شوینده رو برداشتم وخونه نقلی نوسازی روکه طاها اجاره کرده بود،نظافت و گردگیری کردم.میعاد، سرویس خواب و مبلمان و هرآنچه از جهیزیه ام توی خونه بابا بود،رو برام آورد.طاها وبرادرش هم باقیمانده اسباب اثاثیه رو از خونه پدرش آوردند.توی آشپزخونه ای که متعلق به خودم می دانستم،با عشق وانرژی مضاعفی آشپزی می کردم.میعاد کولر گازی برای اتاق خوابمان خرید.از ذوق بوسه ای روی شقیقه اش نشاندم.
آخر هفته همه خانواده حتی سمانه و یاسین وپسرهای شیطونش رو برای شام دعوت کردم. به اصرار مامان وبرخلاف میلم از خانواده طاها برای هفته بعد،دعوت گرفتم.مامان می گفت به خاطر طاها وخوشحال کردنش، کدورتها رو کناربزارم.
چند مدل غذا وسوپ وسالاد درست کردم.
پدرش هنوز طعم غذاهارو نچشیده،با نگاهی گذرابه غذاهای رنگین روی سفره گفت:
- شما دیگه مستاجرید.چه معنی داره ولخرجی کنید.اصلا نیازی به این همه غذای رنگاوارنگ نبود.دوست داشتم سرش رو به دیوار می کوبیدم.اصلا خوبی به این مردک نیامده بود.گمان می کرد با چندرغاز حقوق پسرش ،هرروز سفره ام رنگین کمانی و هفت رنگ است.نمی دانست گوشت ومرغ وماهی رو بابا برام گرفته بود و میعاد و محمد کلی پول توجیبی بهم می دادند.مبادا حسرت چیزی توی دلم بماند.طاها آنقدر سرگرم مشکلات خانواده اش بود،که از من غافل شده بود.توقع داشتم هرماه درکنار خرید مایحتاج خونه،پول تو جیبی هرچند ناچیزی بهم بده.بالاخره شوهرم بود اما دریغ از ریالی.تمام دوران مجردیم بابا هرماه مبلغی از حقوقش رو بهم می داد.اما توی خونه طاها از این خبرها نبود و میگفت هرچیزی نیاز داری،به خودم بگو تا برات تهیه کنم.به لطف شرط وشروط وسخت گیری میعاد،مستقل شدم وزندگیم رنگ و بویی دیگه گرفت.قرصهای ضدبارداری رو دور ریختم وچندماه بعد،باردار شدم وطاها حسابی هوام رو داشت و هر آنچه هوس میکردم،برایم تهیه می کرد.اما همچنان از پول تو جیبی خبری نبود.یه روز سمانه تماس گرفت وهق زنان گفت:
-پاشو بیا بیمارستان.بیچاره شدیم.
-چی شده؟ بابا چیزیش شده؟
-محمد مجروح شده ویکی ازپاهاش بشدت آسیب دیده.نمی دانم چطور خودم رابه بیمارستان رساندم .دکتر می گفت نیاز به عمل جراحی دارد و تمام تلاشمان رو می کنیم .روزهای سخت وپراز استرسی رو پشت سر می گذاشتیم.میعاد،اجازه نداد من وسمانه توی بیمارستان بمونیم وشبها کنار محمد می ماند.محمد بعداز دوهفته از بیمارستان ترخیص شد.هرچند تا مدتها قادر به راه رفتن نبود واز ویلچر استفاده می کرد.
این اواخر،امیرحسین هوایی شده بود و می خواست به جبهه برود.بحث او و باباومامان بالا کشید.من وسمانه هم حسابی دعواش کردیم.شب با میعاد تماس گرفتم.
-داداش.امیرحسین به حرف هیچ کی گوش نمیده.
-چیکار کرده؟
-میخواد بره جبهه.اون هنوز بچه است.
-نگران نباش.بدون رضایت نامه نمی تونه جایی بره.آخر هفته میام گوشش رو می پیچونم.
از طاها عصبانی شدم.عوض اینکه به فکر هزینه زایمان من وآینده فرزندمان باشد، حقوقش رو صرف خرید حلقه وساعت وکت وشلوار برای تازه دامادشان کرده بود.بحث ومشاجره من وطاها بالا گرفت.نه او کوتاه بیا بودنه من.از خونه بیرون زدم وبه خونه بابا رفتم. گرچه حفظ ظاهر کردم و چیزی درمورد بگومگویم با طاها،به کسی نگفتم.
با دیدن محمد که روی ویلچر درحال خواندن مجله امید انقلاب بود،بغض کردم وتوی آشپزخونه رفتم.
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_5
قسمت پنجم
-شرمنده.من شما رو نشناختم آقا میعاد..بعد هم روبه من گفت:صبا،بپوش بریم خونه.
میعاد:هر وقت واسه آبجیم خونه مستقل گرفتی،میای سراغش.به سلامت.
طاها وبابا و محمد جاخورده نگاهش کردند.اما جرات مخالفت نداشتند.
محمد:طاها قول داده....
میعاد: من این حرفها حالیم نیست.آقا طاها یک هفته فرصت داری خونه بگیری،نتونستی، دور صبا رو واسه همیشه خط میکشی.
دروغ چرا ته دلم خوشحال بودم از اینکه میعادپشتم رو خالی نکرده بود.او تنها کسی بود که می تونست از پس طاها وخانواده اش بربیاد.طاها با اجازه ای گفت واز خونه بیرون رفت.محمد پرخشم وعصبانی به میعاد توپید:این چه کاری بود آخه؟
میعاد:ساکت شو.همش تقصیر تو وباباست.با خودتون چی فکر کردین.اصلا ما کجا واین یارو و خانواده اش کجا؟
بابا سعی داشت یکجورایی میعاد رو متقاعد کنه که مهم خود طاهاست نه خانواده اش.
-تقصیر طاها چیه که توی خانواده شلوغی زندگی می کنه.اون پسر باجنمیه.خیلی هوای خانواده اش رو داره.
-مهم آبجی ماست که شازده هیچ گلی به سرش نزده.چهار پنج روز بعدطاها اومد واجاره نامه رو مقابل میعاد گذاشت.پرذوق سطل وجارو ومواد شوینده رو برداشتم وخونه نقلی نوسازی روکه طاها اجاره کرده بود،نظافت و گردگیری کردم.میعاد، سرویس خواب و مبلمان و هرآنچه از جهیزیه ام توی خونه بابا بود،رو برام آورد.طاها وبرادرش هم باقیمانده اسباب اثاثیه رو از خونه پدرش آوردند.توی آشپزخونه ای که متعلق به خودم می دانستم،با عشق وانرژی مضاعفی آشپزی می کردم.میعاد کولر گازی برای اتاق خوابمان خرید.از ذوق بوسه ای روی شقیقه اش نشاندم.
آخر هفته همه خانواده حتی سمانه و یاسین وپسرهای شیطونش رو برای شام دعوت کردم. به اصرار مامان وبرخلاف میلم از خانواده طاها برای هفته بعد،دعوت گرفتم.مامان می گفت به خاطر طاها وخوشحال کردنش، کدورتها رو کناربزارم.
چند مدل غذا وسوپ وسالاد درست کردم.
پدرش هنوز طعم غذاهارو نچشیده،با نگاهی گذرابه غذاهای رنگین روی سفره گفت:
- شما دیگه مستاجرید.چه معنی داره ولخرجی کنید.اصلا نیازی به این همه غذای رنگاوارنگ نبود.دوست داشتم سرش رو به دیوار می کوبیدم.اصلا خوبی به این مردک نیامده بود.گمان می کرد با چندرغاز حقوق پسرش ،هرروز سفره ام رنگین کمانی و هفت رنگ است.نمی دانست گوشت ومرغ وماهی رو بابا برام گرفته بود و میعاد و محمد کلی پول توجیبی بهم می دادند.مبادا حسرت چیزی توی دلم بماند.طاها آنقدر سرگرم مشکلات خانواده اش بود،که از من غافل شده بود.توقع داشتم هرماه درکنار خرید مایحتاج خونه،پول تو جیبی هرچند ناچیزی بهم بده.بالاخره شوهرم بود اما دریغ از ریالی.تمام دوران مجردیم بابا هرماه مبلغی از حقوقش رو بهم می داد.اما توی خونه طاها از این خبرها نبود و میگفت هرچیزی نیاز داری،به خودم بگو تا برات تهیه کنم.به لطف شرط وشروط وسخت گیری میعاد،مستقل شدم وزندگیم رنگ و بویی دیگه گرفت.قرصهای ضدبارداری رو دور ریختم وچندماه بعد،باردار شدم وطاها حسابی هوام رو داشت و هر آنچه هوس میکردم،برایم تهیه می کرد.اما همچنان از پول تو جیبی خبری نبود.یه روز سمانه تماس گرفت وهق زنان گفت:
-پاشو بیا بیمارستان.بیچاره شدیم.
-چی شده؟ بابا چیزیش شده؟
-محمد مجروح شده ویکی ازپاهاش بشدت آسیب دیده.نمی دانم چطور خودم رابه بیمارستان رساندم .دکتر می گفت نیاز به عمل جراحی دارد و تمام تلاشمان رو می کنیم .روزهای سخت وپراز استرسی رو پشت سر می گذاشتیم.میعاد،اجازه نداد من وسمانه توی بیمارستان بمونیم وشبها کنار محمد می ماند.محمد بعداز دوهفته از بیمارستان ترخیص شد.هرچند تا مدتها قادر به راه رفتن نبود واز ویلچر استفاده می کرد.
این اواخر،امیرحسین هوایی شده بود و می خواست به جبهه برود.بحث او و باباومامان بالا کشید.من وسمانه هم حسابی دعواش کردیم.شب با میعاد تماس گرفتم.
-داداش.امیرحسین به حرف هیچ کی گوش نمیده.
-چیکار کرده؟
-میخواد بره جبهه.اون هنوز بچه است.
-نگران نباش.بدون رضایت نامه نمی تونه جایی بره.آخر هفته میام گوشش رو می پیچونم.
از طاها عصبانی شدم.عوض اینکه به فکر هزینه زایمان من وآینده فرزندمان باشد، حقوقش رو صرف خرید حلقه وساعت وکت وشلوار برای تازه دامادشان کرده بود.بحث ومشاجره من وطاها بالا گرفت.نه او کوتاه بیا بودنه من.از خونه بیرون زدم وبه خونه بابا رفتم. گرچه حفظ ظاهر کردم و چیزی درمورد بگومگویم با طاها،به کسی نگفتم.
با دیدن محمد که روی ویلچر درحال خواندن مجله امید انقلاب بود،بغض کردم وتوی آشپزخونه رفتم.
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📿
✫#ارسالی از اعضای کانال
✦
عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_6
قسمت ششم
ناراحت وعصبی، درحال زیر و رو کردن شامی کبابها بودم. امیرحسین اومد و ناخونک زد.تمام دق ودلیم از طاها رو روی امیرحسین خالی کردم و با قاشق ضربه ای روی انگشتانش زدم.
-دفعه آخری باشه که ناخونک میزنی.
بی توجه به حرفم یکی دیگه برداشت وخنده کنان فرار کرد تا دنبالش نکنم.نمی خواستم به اختلافم با طاها دامن بزنم.غروب به خونه خودم برگشتم.طاها گله مند گفت:چرا خونه بابام نمیری؟
همراه طاها برای شام ،به خونه پدرش رفتیم.مادر و خواهرهایش به خاطر بارداریم، ابراز خرسندی کردند اما پدرش بی آنکه بهم تبریک بگه گفت:
-من نوه پسر میخوام.
از حرفش خوشم نیامد و نگاه چپی بهش انداختم و او ادامه داد؛
-اگه دختر زاباشی،برای طاها زن می گیرم.
طاها سرش رو پایین انداخت وحرفی نزد. توقع داشتم به خاطر حرفهای بیرحمانه و دور از انتظار پدرش،اورا سرزنش کند.اما دریغ از کلامی.تاب این بی حرمتی رو نداشتم.کفشهام رو پا کردم و بدون خداحافظی از خونه شون بیرون زدم.طاها تا توی کوچه به دنبالم اومد و صدام زد.
-صبر کن صبا.کجا داری میری.
اشکم بی وقفه می بارید.می خواستم فقط از اون خونه و پدر طاها دور باشم.به اولین تاکسی عبوری اشاره کردم وبه خونه بابا رفتم.فراموش کرده بودم آخرهفته است و میعادبه خونه برگشته.میعاد به محض دیدن چشمای اشکیم هراسان پرسید چی شده؟این وقت شب کجا بودی؟شوهرت کجاست؟
فشارم افتاده بود ودست هام می لرزید.مامان تندی آب قندی برام آورد.میعاد عصبی پرسید؛ میگی چی شده یانه؟
-پدر طاها....
-پدر طاهاچی؟ فوت شده؟
-نه.
-پس چی شده؟
بعداز کمی فین فین گفتم:
-بابای طاها گفت اگه دختر بیاری،واسه طاها زن می گیرم.
میعاد: نترس آبجی.غیراز ما هیچ خانواده گاگولی با این عتیقه ها وصلت نمیکنه.
میعاد لباسش رو تعویض کرد و سوئیچ ماشینش رو برداشت.مامان دلواپس پرسید کجا میری؟
-مادر من مرگ یه بار،شیون هم یه بار.مگه حال و روز صبا رو نمی بینی؟
همین که توی حیاط رفت،طاها ناغافل اومد ومیعاد پرخشم وعصبانی بهش توپید؛
-مرتیکه بی غیرت کجا بودی که خواهر باردار من این وقت شب تک وتنها اومده اینجا؟ که اون پیرمرد میخواد واست زن بگیره آره؟
بابا و محمد،با اشاره میعاد رو به سکوت دعوت کردند..طاها سرش رو مظلومانه پایین گرفت و با گفتن بابام سنی ازش گذشته و بیسواده و....یک جورایی سعی در لاپوشونی رفتار باباش داشت.میعاد اما کوتاه بیا نبود.
-گیریم بابات پیر و بیسواد.تو چرا سکوت کردی؟ انگار بدت نمیاد یکی رو دیگه بدبخت کنی.
-نه.اینطور نیست.باور کنید من تا همین الان با بابام صحبت کردم.طاها به من که می رسید، مثل شیر نعره می کشید و حالا در مقابل میعاد،مثل موش شده بود.
-معذرت میخوام صبا.نباید اصرار می کردم بیایی خونه بابا.
میعاد به طاها گفت:جناب سلیمی.چوب خطتت به قدر کافی پرشده.یکبار دیگه اشک صبا رو دربیاری.به لفظ جلاله ا... قسم که خودم طلاقش رو می گیرم.شاید ناشکری باشداما از وقتی بابای طاها تهدیدم کرده بود،خوره ای به جانم افتاده بود ودر دل دعا می کردم فرزندم پسر باشد.مامان تماس گرفت ودلواپس سراغ امیرحسین رو گرفت.
-از دیروز غروب که به مسجد رفته هنوز خونه نیومده.آشفته وپریشان چادر سرکردم وبه همراه طاها خونه بابا رفتم.محمد که حالا با عصا ولنگ لنگان راه میرفت،تازه از ستاد برگشته بود.مامان بی طاقت سراغ امیرحسین رو گرفت و محمد سرش رو پایین انداخت.
-دیروز غروب اعزام شده.نمی دونم اون رضایت نامه رو کی براش امضا کرده؟
مامان آنقدر گریه و بیقراری کرد که طاها گفت: همین امشب با بچه ها حرکت می کنیم.به سه روز نکشیده،امیرحسین رو میارم.
سه روز گذشت.اما نه از طاها خبری شد و نه از امیر حسین،ده روزبعد، دو آقا از طرف بنیاد شهید آمدند و خبر شهادت امیرحسین رو دادند.
صدای جیغم توی خونه پیچید .نمی دانم این همه جمعیت یکهویی از کجا پیدایشان شد.از در و همسایه گرفته تا اقوام دور ونزدیک.یکی از دوستان امیرحسین نامه ای به دستم داد.از همه خانواده خصوصا از من حلالیت طلبیده بود.
-منو ببخش آبجی.اون روز یواشکی دوتا شامی کباب برداشتم.
جنون مگر چیست؟ با خواندن نامه اش،به موهایم چنگ میزدم و خودزنی می کردم.میعاد پرخشم وعصبانی دستم رو کشیدو توی اتاق برد.
-توی حیاط و جلوی این همه نامحرم داری چیکار می کنی؟روسریت کجاست؟
اوهم بغضش شکسته شد و اشکش راه گرفت.
-فکر می کنی با عذاب دادن خودت، امیرحسین برمیگرده؟به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه توی شکمت باش.
-میگی چیکار کنم داداش؟ببین چی نوشته؟اون روز من با قاشق رو انگشتاش زدم.کاش دستم می شکست.من چطوری با این عذاب کنار بیام؟...
ادامه_دارد...(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✫#ارسالی از اعضای کانال
✦
عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_6
قسمت ششم
ناراحت وعصبی، درحال زیر و رو کردن شامی کبابها بودم. امیرحسین اومد و ناخونک زد.تمام دق ودلیم از طاها رو روی امیرحسین خالی کردم و با قاشق ضربه ای روی انگشتانش زدم.
-دفعه آخری باشه که ناخونک میزنی.
بی توجه به حرفم یکی دیگه برداشت وخنده کنان فرار کرد تا دنبالش نکنم.نمی خواستم به اختلافم با طاها دامن بزنم.غروب به خونه خودم برگشتم.طاها گله مند گفت:چرا خونه بابام نمیری؟
همراه طاها برای شام ،به خونه پدرش رفتیم.مادر و خواهرهایش به خاطر بارداریم، ابراز خرسندی کردند اما پدرش بی آنکه بهم تبریک بگه گفت:
-من نوه پسر میخوام.
از حرفش خوشم نیامد و نگاه چپی بهش انداختم و او ادامه داد؛
-اگه دختر زاباشی،برای طاها زن می گیرم.
طاها سرش رو پایین انداخت وحرفی نزد. توقع داشتم به خاطر حرفهای بیرحمانه و دور از انتظار پدرش،اورا سرزنش کند.اما دریغ از کلامی.تاب این بی حرمتی رو نداشتم.کفشهام رو پا کردم و بدون خداحافظی از خونه شون بیرون زدم.طاها تا توی کوچه به دنبالم اومد و صدام زد.
-صبر کن صبا.کجا داری میری.
اشکم بی وقفه می بارید.می خواستم فقط از اون خونه و پدر طاها دور باشم.به اولین تاکسی عبوری اشاره کردم وبه خونه بابا رفتم.فراموش کرده بودم آخرهفته است و میعادبه خونه برگشته.میعاد به محض دیدن چشمای اشکیم هراسان پرسید چی شده؟این وقت شب کجا بودی؟شوهرت کجاست؟
فشارم افتاده بود ودست هام می لرزید.مامان تندی آب قندی برام آورد.میعاد عصبی پرسید؛ میگی چی شده یانه؟
-پدر طاها....
-پدر طاهاچی؟ فوت شده؟
-نه.
-پس چی شده؟
بعداز کمی فین فین گفتم:
-بابای طاها گفت اگه دختر بیاری،واسه طاها زن می گیرم.
میعاد: نترس آبجی.غیراز ما هیچ خانواده گاگولی با این عتیقه ها وصلت نمیکنه.
میعاد لباسش رو تعویض کرد و سوئیچ ماشینش رو برداشت.مامان دلواپس پرسید کجا میری؟
-مادر من مرگ یه بار،شیون هم یه بار.مگه حال و روز صبا رو نمی بینی؟
همین که توی حیاط رفت،طاها ناغافل اومد ومیعاد پرخشم وعصبانی بهش توپید؛
-مرتیکه بی غیرت کجا بودی که خواهر باردار من این وقت شب تک وتنها اومده اینجا؟ که اون پیرمرد میخواد واست زن بگیره آره؟
بابا و محمد،با اشاره میعاد رو به سکوت دعوت کردند..طاها سرش رو مظلومانه پایین گرفت و با گفتن بابام سنی ازش گذشته و بیسواده و....یک جورایی سعی در لاپوشونی رفتار باباش داشت.میعاد اما کوتاه بیا نبود.
-گیریم بابات پیر و بیسواد.تو چرا سکوت کردی؟ انگار بدت نمیاد یکی رو دیگه بدبخت کنی.
-نه.اینطور نیست.باور کنید من تا همین الان با بابام صحبت کردم.طاها به من که می رسید، مثل شیر نعره می کشید و حالا در مقابل میعاد،مثل موش شده بود.
-معذرت میخوام صبا.نباید اصرار می کردم بیایی خونه بابا.
میعاد به طاها گفت:جناب سلیمی.چوب خطتت به قدر کافی پرشده.یکبار دیگه اشک صبا رو دربیاری.به لفظ جلاله ا... قسم که خودم طلاقش رو می گیرم.شاید ناشکری باشداما از وقتی بابای طاها تهدیدم کرده بود،خوره ای به جانم افتاده بود ودر دل دعا می کردم فرزندم پسر باشد.مامان تماس گرفت ودلواپس سراغ امیرحسین رو گرفت.
-از دیروز غروب که به مسجد رفته هنوز خونه نیومده.آشفته وپریشان چادر سرکردم وبه همراه طاها خونه بابا رفتم.محمد که حالا با عصا ولنگ لنگان راه میرفت،تازه از ستاد برگشته بود.مامان بی طاقت سراغ امیرحسین رو گرفت و محمد سرش رو پایین انداخت.
-دیروز غروب اعزام شده.نمی دونم اون رضایت نامه رو کی براش امضا کرده؟
مامان آنقدر گریه و بیقراری کرد که طاها گفت: همین امشب با بچه ها حرکت می کنیم.به سه روز نکشیده،امیرحسین رو میارم.
سه روز گذشت.اما نه از طاها خبری شد و نه از امیر حسین،ده روزبعد، دو آقا از طرف بنیاد شهید آمدند و خبر شهادت امیرحسین رو دادند.
صدای جیغم توی خونه پیچید .نمی دانم این همه جمعیت یکهویی از کجا پیدایشان شد.از در و همسایه گرفته تا اقوام دور ونزدیک.یکی از دوستان امیرحسین نامه ای به دستم داد.از همه خانواده خصوصا از من حلالیت طلبیده بود.
-منو ببخش آبجی.اون روز یواشکی دوتا شامی کباب برداشتم.
جنون مگر چیست؟ با خواندن نامه اش،به موهایم چنگ میزدم و خودزنی می کردم.میعاد پرخشم وعصبانی دستم رو کشیدو توی اتاق برد.
-توی حیاط و جلوی این همه نامحرم داری چیکار می کنی؟روسریت کجاست؟
اوهم بغضش شکسته شد و اشکش راه گرفت.
-فکر می کنی با عذاب دادن خودت، امیرحسین برمیگرده؟به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه توی شکمت باش.
-میگی چیکار کنم داداش؟ببین چی نوشته؟اون روز من با قاشق رو انگشتاش زدم.کاش دستم می شکست.من چطوری با این عذاب کنار بیام؟...
ادامه_دارد...(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
༻༻🌸༺༺༻༻🌸༺༺
یه ضربالمثل معروف چینی هست که میگه:
"بهترین زمان برای کاشتن یه درخت ۲۰ سال پیش بود، دومین زمان بهترش، همین الآنه!"
معنیش چی میشه؟
میگه اگه ۲۰ سال پیش یه دونه کاشته بودی، الآن یه درخت گنده داشتی.
ولی دومین زمان طلایی برای کاشتنش همین امروزه.
مثلاً فکر کن به یاد گرفتن یه ساز، یا یه ورزش جدید، یا حتی سرمایهگذاری.
همیشه پیش خودت میگی:
“اگه از بچگی شروع کرده بودم، الآن استاد شده بودم!”
حتی تو بحث شبکههای اجتماعی هم همینه:
“کاش زودتر شروع کرده بودم، الآن کلی فالوئر داشتم!”
یا “اگه اون موقع این سری پستها رو میساختم، ترکونده بودم!”
ولی این جمله بهم یادآوری میکنه که:
هیچوقت برای شروع یه چیز مهم دیر نیست.
ما نمیتونیم گذشته رو تغییر بدیم،
ولی میتونیم تمرکزمونو بذاریم روی چیزی که الآن میتونیم انجامش بدیم.
📌پس سوال اینه:
میخوای فقط حسرت فرصتهای از دسترفته رو بخوری، یا از فرصتهایی که همین الآن جلوت هست استفاده کنی؟🪵الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یه ضربالمثل معروف چینی هست که میگه:
"بهترین زمان برای کاشتن یه درخت ۲۰ سال پیش بود، دومین زمان بهترش، همین الآنه!"
معنیش چی میشه؟
میگه اگه ۲۰ سال پیش یه دونه کاشته بودی، الآن یه درخت گنده داشتی.
ولی دومین زمان طلایی برای کاشتنش همین امروزه.
مثلاً فکر کن به یاد گرفتن یه ساز، یا یه ورزش جدید، یا حتی سرمایهگذاری.
همیشه پیش خودت میگی:
“اگه از بچگی شروع کرده بودم، الآن استاد شده بودم!”
حتی تو بحث شبکههای اجتماعی هم همینه:
“کاش زودتر شروع کرده بودم، الآن کلی فالوئر داشتم!”
یا “اگه اون موقع این سری پستها رو میساختم، ترکونده بودم!”
ولی این جمله بهم یادآوری میکنه که:
هیچوقت برای شروع یه چیز مهم دیر نیست.
ما نمیتونیم گذشته رو تغییر بدیم،
ولی میتونیم تمرکزمونو بذاریم روی چیزی که الآن میتونیم انجامش بدیم.
📌پس سوال اینه:
میخوای فقط حسرت فرصتهای از دسترفته رو بخوری، یا از فرصتهایی که همین الآن جلوت هست استفاده کنی؟🪵الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
سلام علیکم عزیزان کارت گروه درست شد متاسفانه شماره کارت رو بانک عوض کرده از این ب بعد این شماره کارت دائمی گروه هست اون واریزی هایی ک ب کارت بانک ملی آسیه ریگی واریز شده بود ب همین کارت انتقال داده شده دیگه ب کارت ملی آسیه ریگی کسی واریزی انجام نده
سلام علیکم عزیزان کارت گروه درست شد متاسفانه شماره کارت رو بانک عوض کرده از این ب بعد این شماره کارت دائمی گروه هست اون واریزی هایی ک ب کارت بانک ملی آسیه ریگی واریز شده بود ب همین کارت انتقال داده شده دیگه ب کارت ملی آسیه ریگی کسی واریزی انجام نده
الله رافراموش نکنید pinned «۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه سلام علیکم عزیزان کارت گروه درست شد متاسفانه شماره کارت رو بانک عوض کرده از این ب بعد این شماره کارت دائمی گروه هست اون واریزی هایی ک ب کارت بانک ملی آسیه ریگی واریز شده بود ب همین کارت انتقال داده شده دیگه ب کارت ملی آسیه…»
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (117)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸خواستگاری مبارک
سال غم فرا میرسد و رسول اللهﷺ، خدیجه(رضیاللهعنها) و ابوطالب را از دست میدهد.
سپس خوله(رضیاللهعنها) بنت حکیم، زن عثمان بن مظعون(رضیاللهعنها)، پا پیش گذاشت و پیامبرﷺ با نظر او در مورد ازدواج موافقت نمود.[هرچند امالمؤمنین سوده(رضیاللهعنها) زودتر به خانۀ پیامبرﷺ رفت، تا کدبانوی خانه و سرپرست دخترانش باشد، اما عایشه(رضیاللهعنها) قبل از سوده(رضیاللهعنها) به عقد ایشان درآمد.]
رسول اللهﷺ به عایشه(رضیاللهعنها) برای این مایل بود، تا جانشین خدیجه(رضیاللهعنها) باشد و در راه تبلیغ دعوت، یار او باشد. او، با فراست خود، در عایشه(رضیاللهعنها) استعدادهایی را کشف نموده بود که میتوانستند از او یک همسر کاردان برای پیامبرﷺ بسازند.
خوله(رضیاللهعنها) به خانه ابوبکر(رضیاللهعنه) رفت و به امرومان(رضیاللهعنها) گفت: نمیدانی که خداوند چه برکتی به شما ارزانی نموده است! پیامبر خداﷺ، عایشه(رضیاللهعنها) را یاد نموده و او را برای خود خواسته است.
امرومان(رضیاللهعنها) غرق در شادی شد و گفت: این خبر، از قلب خودم برایم دوست داشتنیتر است، اما منتظر بمان تا ابوبکر بیاید.
ابوبکر(رضیاللهعنها) که آمد و مطلع شد و گفت: عایشه برادرزادۀ اوست!
خوله(رضیاللهعنها) بازگشت و موضوع را به اطلاع پیامبر خداﷺ رساند. پیامبرﷺ فرمود: به او بگو تو برادر دینی من و دخترت صلاحیت مرا دارد.
از سوی دیگر، ابوبکر(رضیاللهعنه) به مطعم بن عدی وعده داده بود، که عایشه را به عقد پسرش جبیر درآورد. عایشه(رضیاللهعنها) با وجود سن اندکش، از نظر جسمی تنومند بود و از سن خود بزرگتر مینمود. به همین خاطر، چشمهای خواستگاران به او خیره شده بود.
ابوبکر(رضیاللهعنها) کوشید از قول خویش، خود را خلاص گرداند. بنابراین به دیدن مطعم رفت و از او پرسید: در مورد موضوع عایشه چه میگویی؟
زن مطعم پاسخ داد: میترسیم اگر عایشه را به عقد پسرمان دربیاوریم، او را بیدین کند و به دین تو درآورد!
ابوبکر(رضیاللهعنه) نگاهی به مطعم انداخت و گفت: تو چه میگویی؟
مطعم گفت: میشنوی که زنم چه میگوید!
شادمانی ابوبکر(رضیاللهعنها)، قابل وصف نیست؛ چون مجبور نشد وعدهای را که به مطعم داده بود، بشکند. خود به خود، خویش را از وعدهاش خارج دید.
برای ابوبکر(رضیاللهعنها) هیچچیز دوستداشتنیتر از وصلت با پیامبرﷺ نبود؛ وصلتی که بتواند دو خانواده را با هم پیوند دهد، این مبارکترین چیزی است که ممکن است وجود اشته باشد.
-برگرفته از کتاب: عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش. مترجم: داود نارویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸خواستگاری مبارک
سال غم فرا میرسد و رسول اللهﷺ، خدیجه(رضیاللهعنها) و ابوطالب را از دست میدهد.
سپس خوله(رضیاللهعنها) بنت حکیم، زن عثمان بن مظعون(رضیاللهعنها)، پا پیش گذاشت و پیامبرﷺ با نظر او در مورد ازدواج موافقت نمود.[هرچند امالمؤمنین سوده(رضیاللهعنها) زودتر به خانۀ پیامبرﷺ رفت، تا کدبانوی خانه و سرپرست دخترانش باشد، اما عایشه(رضیاللهعنها) قبل از سوده(رضیاللهعنها) به عقد ایشان درآمد.]
رسول اللهﷺ به عایشه(رضیاللهعنها) برای این مایل بود، تا جانشین خدیجه(رضیاللهعنها) باشد و در راه تبلیغ دعوت، یار او باشد. او، با فراست خود، در عایشه(رضیاللهعنها) استعدادهایی را کشف نموده بود که میتوانستند از او یک همسر کاردان برای پیامبرﷺ بسازند.
خوله(رضیاللهعنها) به خانه ابوبکر(رضیاللهعنه) رفت و به امرومان(رضیاللهعنها) گفت: نمیدانی که خداوند چه برکتی به شما ارزانی نموده است! پیامبر خداﷺ، عایشه(رضیاللهعنها) را یاد نموده و او را برای خود خواسته است.
امرومان(رضیاللهعنها) غرق در شادی شد و گفت: این خبر، از قلب خودم برایم دوست داشتنیتر است، اما منتظر بمان تا ابوبکر بیاید.
ابوبکر(رضیاللهعنها) که آمد و مطلع شد و گفت: عایشه برادرزادۀ اوست!
خوله(رضیاللهعنها) بازگشت و موضوع را به اطلاع پیامبر خداﷺ رساند. پیامبرﷺ فرمود: به او بگو تو برادر دینی من و دخترت صلاحیت مرا دارد.
از سوی دیگر، ابوبکر(رضیاللهعنه) به مطعم بن عدی وعده داده بود، که عایشه را به عقد پسرش جبیر درآورد. عایشه(رضیاللهعنها) با وجود سن اندکش، از نظر جسمی تنومند بود و از سن خود بزرگتر مینمود. به همین خاطر، چشمهای خواستگاران به او خیره شده بود.
ابوبکر(رضیاللهعنها) کوشید از قول خویش، خود را خلاص گرداند. بنابراین به دیدن مطعم رفت و از او پرسید: در مورد موضوع عایشه چه میگویی؟
زن مطعم پاسخ داد: میترسیم اگر عایشه را به عقد پسرمان دربیاوریم، او را بیدین کند و به دین تو درآورد!
ابوبکر(رضیاللهعنه) نگاهی به مطعم انداخت و گفت: تو چه میگویی؟
مطعم گفت: میشنوی که زنم چه میگوید!
شادمانی ابوبکر(رضیاللهعنها)، قابل وصف نیست؛ چون مجبور نشد وعدهای را که به مطعم داده بود، بشکند. خود به خود، خویش را از وعدهاش خارج دید.
برای ابوبکر(رضیاللهعنها) هیچچیز دوستداشتنیتر از وصلت با پیامبرﷺ نبود؛ وصلتی که بتواند دو خانواده را با هم پیوند دهد، این مبارکترین چیزی است که ممکن است وجود اشته باشد.
-برگرفته از کتاب: عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش. مترجم: داود نارویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حقوق_مرد_بر_زن
قبل از انتقاد چند پست قبلتر خونده شه (شاید نوع انتقاد تغییر کرد)
توجه کنید تمام این حقوق خطاب به زنانی هست که خودشون رو مسلمان میدونند ولاغیر…
. . •• ادامه مباحث قبل:
حق دیگر مرد بر همسرش آن است که در خانه بماند و بدون اجازه شوهرش خارج نشود حتی اگر برای رفتن به مسجد باشد.
。
.
بدلیل فرموده الله : (احزاب33) 👈«و در خانههایتان بمانید».
حتی از لحاظ عرفی هم زیبا نیست مردی به خانه بیاید و همسرش در خانه نباشد و آن مرد نداند که همسرش کجاست؟! .
.
✔اجازه زن از مرد نهایت اهمیت و احترام به همسر است و چنان مهم است که حتی در گرفتن روزه سنت هم وارد شده
پیامبر ﷺ فرمودند : «جایز نیست که زن در حضور شوهرش روزه بگیرد مگر به اجازه او»."صحیح بخاری" .
✔حق دیگر این است وقتی زن از مال خود برای خانه یا فرزندانش مصرف میکند بر شوهرش منت نگذارد چون منت نهادن اجر و پاداش را از بین میبرد
。
الله میفرماید : «ای کسانی که ایمان آوردهاید بذل و بخششهای خود را با منت نهادن و آزار رساندن پوچ و تباه نسازید». (بقره264)
(البته این آیه بطور عموم خطاب به مردان و زنان است) .
✔حق دیگر آن است که زن به آنچه دارند راضی باشد و قناعت کند و چیزی را که خارج از توان شوهرش است از او نخواهد، 。
.
(این مورد در شرایط بد اقتصادی الان بیشتر صدق میکنه زن عاقل هرگز همسرش روتحت فشار نمیذاره! فشار بیرون از خانه برای شکستنش کافیه .وقتی به خانه،مأمن آرامشش پناه میاره خواهش میکنم خواهرم اون رو براش به #جهنـــم تبدیل نکن)
.
.
الله متعال در سوره طلاق میفرماید : «آنان که دارا هستند از داریی خود (برای زن شیرده به اندازه توان خود) خرج کنند و آنان که تنگ دست هستند از چیزی که الله بدیشان داده است، خرج کنند
الله هیچ کسی را جز بدان اندازه که بدو داده است مکلف نمیسازد» .
✔حق دیگر مرد بر زن آنست که فرزندانش را به خوبی تربیت کند و در حضور شوهرش از فرزندانش ناراحت نشود و بر آنها دعای شر نکند و آنها را دشنام ندهد چون این کار باعث ناخرسندی همسرش میشود
.
✔.حق دیگر مرد بر زن آن است که هرگاه شوهرش او را به بستر خودش فراخواند، امتناع نورزد، به دلیل فرموده پیامبرﷺ♥ :«هرگاه مرد از همسرش خواست تا در بسترش حاضر شود و همسرش امتناع ورزید و شوهرش از او خشمگین شد، ملائکه تا صبح او را لعنت میکنند».متفق علیه
. ✔ و در حدیث دیگریﷺ:
«هرگاه مرد همسرش را برای نیازش فرا خواند، باید نزد او برود اگرچه بر تنور باشد (مشغول پخت و پز باشد)» .
. ✔حق دیگر این است بی دلیل از او درخواست طلاق نکند!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پایان
قبل از انتقاد چند پست قبلتر خونده شه (شاید نوع انتقاد تغییر کرد)
توجه کنید تمام این حقوق خطاب به زنانی هست که خودشون رو مسلمان میدونند ولاغیر…
. . •• ادامه مباحث قبل:
حق دیگر مرد بر همسرش آن است که در خانه بماند و بدون اجازه شوهرش خارج نشود حتی اگر برای رفتن به مسجد باشد.
。
.
بدلیل فرموده الله : (احزاب33) 👈«و در خانههایتان بمانید».
حتی از لحاظ عرفی هم زیبا نیست مردی به خانه بیاید و همسرش در خانه نباشد و آن مرد نداند که همسرش کجاست؟! .
.
✔اجازه زن از مرد نهایت اهمیت و احترام به همسر است و چنان مهم است که حتی در گرفتن روزه سنت هم وارد شده
پیامبر ﷺ فرمودند : «جایز نیست که زن در حضور شوهرش روزه بگیرد مگر به اجازه او»."صحیح بخاری" .
✔حق دیگر این است وقتی زن از مال خود برای خانه یا فرزندانش مصرف میکند بر شوهرش منت نگذارد چون منت نهادن اجر و پاداش را از بین میبرد
。
الله میفرماید : «ای کسانی که ایمان آوردهاید بذل و بخششهای خود را با منت نهادن و آزار رساندن پوچ و تباه نسازید». (بقره264)
(البته این آیه بطور عموم خطاب به مردان و زنان است) .
✔حق دیگر آن است که زن به آنچه دارند راضی باشد و قناعت کند و چیزی را که خارج از توان شوهرش است از او نخواهد، 。
.
(این مورد در شرایط بد اقتصادی الان بیشتر صدق میکنه زن عاقل هرگز همسرش روتحت فشار نمیذاره! فشار بیرون از خانه برای شکستنش کافیه .وقتی به خانه،مأمن آرامشش پناه میاره خواهش میکنم خواهرم اون رو براش به #جهنـــم تبدیل نکن)
.
.
الله متعال در سوره طلاق میفرماید : «آنان که دارا هستند از داریی خود (برای زن شیرده به اندازه توان خود) خرج کنند و آنان که تنگ دست هستند از چیزی که الله بدیشان داده است، خرج کنند
الله هیچ کسی را جز بدان اندازه که بدو داده است مکلف نمیسازد» .
✔حق دیگر مرد بر زن آنست که فرزندانش را به خوبی تربیت کند و در حضور شوهرش از فرزندانش ناراحت نشود و بر آنها دعای شر نکند و آنها را دشنام ندهد چون این کار باعث ناخرسندی همسرش میشود
.
✔.حق دیگر مرد بر زن آن است که هرگاه شوهرش او را به بستر خودش فراخواند، امتناع نورزد، به دلیل فرموده پیامبرﷺ♥ :«هرگاه مرد از همسرش خواست تا در بسترش حاضر شود و همسرش امتناع ورزید و شوهرش از او خشمگین شد، ملائکه تا صبح او را لعنت میکنند».متفق علیه
. ✔ و در حدیث دیگریﷺ:
«هرگاه مرد همسرش را برای نیازش فرا خواند، باید نزد او برود اگرچه بر تنور باشد (مشغول پخت و پز باشد)» .
. ✔حق دیگر این است بی دلیل از او درخواست طلاق نکند!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پایان
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت ۱۳۵
راحیل که پهلوی تخت او نشسته بود با دیدن آن نشانه، از جا پرید. لب هایش لرزیدند، می خواست فریاد بزند، اما فقط توانست آرام بگوید دیدید؟ دیدید؟ پلک زد، قسم به خدا پلک زد…
پرستار نزدیک شد، با دقت نگاه کرد، بعد بی درنگ داکتر را صدا زد.
داکتر، مردی میانه سال با چشمان محتاط، آمد. آرام و دقیق سدیس را معاینه کرد. همه نفس در سینه حبس کرده بودند. راحیل میان آسمان و زمین مانده بود، نیمی در دعا، نیمی در ترس.
بعد از چند دقیقه، داکتر با صدایی نرم اما محتاطانه گفت این میتواند یک واکنش عصبی باشد. گاهی مریض ها چنین حرکاتی دارند، اما به این معنا نیست که به هوش آمده.
راحیل آهی کشید. و دوباره در جایش نشست.
هفت روز گذشت.
هفت روزی که هر لحظه اش مثل قرصِ تلخی بود که باید با دعا فرو می داد.
در این هفت روز، راحیل فقط یکبار به یک ساعت به خاطر حمام کردن از شفاخانه بیرون شده بود ولی باقی اوقات کنار سدیس در شفاخانه می بود.
چشمانش سرخ، چهره اش رنگ باخته، دست هایش خشکیده بود.
شب ها، کنار تخت سدیس می نشست، سرش را به بالش او تکیه می داد و زیر لب می گفت فقط یک کلمه… فقط بگو “راحیل”، من دیگر چیزی نمی خواهم…
او در همین اطاق، به زبان قلب، هزار بار ازدواج کرده بود، هزار بار بوسه اش را به پیشانی سدیس زده بود، هزار بار با او وداع کرده و باز امید بسته بود.
اما سدیس؟
هنوز خاموش. هنوز بی صدا. گاه با لرزشی کوچک در پلک یا لرزشی خفیف در سینه، روح راحیل را به آشوب می کشید، اما دوباره در سکوتی ژرف فرو می رفت.
هوای شفاخانه، بوی دوا و دلتنگی می داد.
پدر سدیس، کنار درِ اطاق ایستاده بود، پشتش خمیده، احساس میشد سال ها پیرتر از یک هفتهٔ پیش شده است. نگاهش بر کف زمین بود، گویی آنجا پاسخ دعاهایش افتاده باشد. مادر سدیس، کنارش نشسته بود، تسبیحی در دست، لب هایش بی صدا می جنبیدند.
در این هنگام، داکتر به سوی شان آمد، همان که از روز اول مسئول پروندهٔ سدیس بود. نگاهش سنگین بود، چند لحظه ای ایستاد، بعد به آرامی گفت حاجی صاحب می خواهم با شما چند کلمه صحبت کنم.
پدر سدیس از جا بلند شد، دلش فرو ریخت، اما سعی کرد محکم بایستد. هر دو به گوشه ای آرام رفتند. داکتر آهی کشید و با صدایی که بیشتر زمزمه بود، گفت ما همه تلاش های ممکن را کردیم. در سه روز اول، امیدی وجود داشت… حتی همان لرزش خفیف پلک، ما را به معجزه امیدوار کرده بود. اما حالا، هفت روز گذشته.
ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت ۱۳۵
راحیل که پهلوی تخت او نشسته بود با دیدن آن نشانه، از جا پرید. لب هایش لرزیدند، می خواست فریاد بزند، اما فقط توانست آرام بگوید دیدید؟ دیدید؟ پلک زد، قسم به خدا پلک زد…
پرستار نزدیک شد، با دقت نگاه کرد، بعد بی درنگ داکتر را صدا زد.
داکتر، مردی میانه سال با چشمان محتاط، آمد. آرام و دقیق سدیس را معاینه کرد. همه نفس در سینه حبس کرده بودند. راحیل میان آسمان و زمین مانده بود، نیمی در دعا، نیمی در ترس.
بعد از چند دقیقه، داکتر با صدایی نرم اما محتاطانه گفت این میتواند یک واکنش عصبی باشد. گاهی مریض ها چنین حرکاتی دارند، اما به این معنا نیست که به هوش آمده.
راحیل آهی کشید. و دوباره در جایش نشست.
هفت روز گذشت.
هفت روزی که هر لحظه اش مثل قرصِ تلخی بود که باید با دعا فرو می داد.
در این هفت روز، راحیل فقط یکبار به یک ساعت به خاطر حمام کردن از شفاخانه بیرون شده بود ولی باقی اوقات کنار سدیس در شفاخانه می بود.
چشمانش سرخ، چهره اش رنگ باخته، دست هایش خشکیده بود.
شب ها، کنار تخت سدیس می نشست، سرش را به بالش او تکیه می داد و زیر لب می گفت فقط یک کلمه… فقط بگو “راحیل”، من دیگر چیزی نمی خواهم…
او در همین اطاق، به زبان قلب، هزار بار ازدواج کرده بود، هزار بار بوسه اش را به پیشانی سدیس زده بود، هزار بار با او وداع کرده و باز امید بسته بود.
اما سدیس؟
هنوز خاموش. هنوز بی صدا. گاه با لرزشی کوچک در پلک یا لرزشی خفیف در سینه، روح راحیل را به آشوب می کشید، اما دوباره در سکوتی ژرف فرو می رفت.
هوای شفاخانه، بوی دوا و دلتنگی می داد.
پدر سدیس، کنار درِ اطاق ایستاده بود، پشتش خمیده، احساس میشد سال ها پیرتر از یک هفتهٔ پیش شده است. نگاهش بر کف زمین بود، گویی آنجا پاسخ دعاهایش افتاده باشد. مادر سدیس، کنارش نشسته بود، تسبیحی در دست، لب هایش بی صدا می جنبیدند.
در این هنگام، داکتر به سوی شان آمد، همان که از روز اول مسئول پروندهٔ سدیس بود. نگاهش سنگین بود، چند لحظه ای ایستاد، بعد به آرامی گفت حاجی صاحب می خواهم با شما چند کلمه صحبت کنم.
پدر سدیس از جا بلند شد، دلش فرو ریخت، اما سعی کرد محکم بایستد. هر دو به گوشه ای آرام رفتند. داکتر آهی کشید و با صدایی که بیشتر زمزمه بود، گفت ما همه تلاش های ممکن را کردیم. در سه روز اول، امیدی وجود داشت… حتی همان لرزش خفیف پلک، ما را به معجزه امیدوار کرده بود. اما حالا، هفت روز گذشته.
ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی شش
پدر سدیس با چشمان بی رمق به او نگریست. سکوت کرد. داکتر ادامه داد در چنین مواردی، اگر مغز توانایی برگشت به حالت هوشیاری را داشته باشد، معمولاً در همین چند روز نخست پاسخ نشان میدهد. اما متأسفانه حالا دیگر زمان طلایی گذشته. سدیس در حالت نباتی باقی مانده و ما… ما دیگر از نظر طب، امیدی نداریم.
نفس پدر سدیس گرفت. گویی صدایی در سینه اش شکست. زمزمه کرد یعنی پسرم دیگر بیدار نمی شود؟
داکتر نگاهش را پایین انداخت. با احتیاط گفت ما نمی توانیم هیچ چیز را صد در صد بگوییم. اما از نظر ما، احتمال برگشت سدیس به حالت عادی، بسیار پایین است تقریباً صفر.
سکوتی سنگین میان شان نشست. زمان برای لحظه ای ایستاد. تنها صدای تپش های قلب پدری که امیدش را از دست میداد، در سکوت آن دهلیز، طنین انداخته بود.
پدر سدیس لب زد می خواهید چه کنیم داکتر صاحب؟ او هنوز زنده است…
در همین هنگام راحیل از اطاق خارج شد و صدای خفیف آن دو را شنید که داکتر گفت درست است قلبش می تپد، اما بدون آگاهی. توصیه ما این است که…
راحیل با چشمانی لبریز از اشک، پاهای لرزان و صدایی که از اعماق سینه اش می آمد، گویی هر واژه اش با زخم های دلش آغشته بود گفت لطفاً داکتر صاحب، ادامه ندهید. دیگر طاقت شنیدن نداریم. واژه های شما مانند خنجر در قلب ما فرو میرود.
صدایش شکست، ولی ایستاده ماند. پرده ای از اشک بر نگاهش نشسته بود، اما هنوز امید در اعماق آن چشم های خسته موج می زد ادامه داد شما او را فقط یک بیمار می بینید… اما برای ما او همه چیز ما است. تمام رؤیاهایم، تمام آینده ام، تمام آن چه از این دنیا خواسته بودم، در داخل اطاق روی تخت افتاده…
داکتر لحظه ای ساکت ماند، چشمانش در عمق چشمان اشکبار راحیل دوخته شد. با صدایی گرفته و آرام گفت من احساسات شما را درک می کنم، دخترم. قسم به خدا گفتن این حرف ها، آسان نیست اما من منحیث یک داکتر وظیفه دارم حقیقت را با خانواده شریک بسازم هرچند تلخ باشد.
پدر سدیس که تا آن لحظه با سکوت و بغضی خفه کننده ایستاده بود، با صدایی که به زحمت از گلو بیرون می آمد، پرسید یعنی پسر ما دیگر هرگز چشمانش را باز نمی کند؟ یعنی امیدی نیست که صدایش را بشنویم؟
قبل از آنکه داکتر چیزی بگوید، راحیل گویی که جان گرفته باشد، یک قدم پیش آمد، با صدایی بغض آلود اما محکم گفت پدر جان شما چرا ناامید شدید؟من به مهربانی الله باور دارم به این یقین دارم که سدیس ما را ترک نمی کند. قلبم این را فریاد می زند، من به زنده ماندنش ایمان دارم!
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی هفت
ناگهان، درست در همان لحظه که کلماتش مانند دعایی بلند از سینه اش بیرون می ریخت، صدای پرستار از داخل اطاق سدیس بلند شد. صدایش لرزان و آمیخته به شگفتی بود گفت داکتر صاحب زود بیایید! زود!
داکتر با شتاب به سوی اطاق دوید. راحیل و پدر سدیس نیز خواستند وارد اطاق شوند که پرستار، با چهره ای جدی و دستانی لرزان، پیش آمد و گفت لطفاً یک لحظه صبر کنید بگذارید تیم طبی وظیفه اش را انجام دهد.
راحیل دلش می خواست بدود، دروازه را باز کند، دست سدیس را بگیرد و نامش را صدا بزند اما ایستاد. چشمانش دوخته بود به دروازه بستهٔ اطاق، و زمزمه ای از لبانش جدا نمی شد که میگفت یا الله… یا شافی… یا حی یا قیوم…
چند دقیقه ای که به اندازهٔ عمر گذشت، دروازهٔ اطاق باز شد. داکتر بیرون آمد، چشمانش برق می زد. سکوت کرد، سپس لبخند کم رنگی بر لب آورد و گفت او به هوش آمد. سدیس چشمانش را باز کرده.
صدای گریهٔ راحیل همان جا شکست. اشک های شادی روی صورتش جاری شد. پدر سدیس دستش را روی سینه اش گذاشت و رو به آسمان کرد و گفت الحمدلله رب العالمین…
راحیل با گام هایی لرزان اما لبریز از امید به سوی سدیس رفت. وقتی وارد اطاق شد احساس کرد همه دنیا یکباره خاموش شد. صدای قدم هایش با ضربان قلبش هماهنگ شده بود. لب هایش می لرزید و اشک، بی هیچ شرمی، از چشمانش جاری بود. سدیس، همان طور آرام و ضعیف، چشمان نیمه بازش را به سوی او چرخاند، لبخندی کمرنگ بر لب داشت، مثل لبخند کسی که از مرز مرگ برگشته باشد و تنها چیزی که برایش معنا دارد، کسی است که در آن لحظه رو به رویش ایستاده.
راحیل آرام به کنار بسترش رسید. دستان سرد سدیس را گرفت و میان دستانش فشرد. با صدایی که از میان اشک ها عبور می کرد، گفت سدیس شنیدی؟ صدایم به گوشت رسید؟ میدانی چقدر دعا کردم؟ چقدر به خدا گفتم ترا به ما ببخشد؟
سدیس با صدای آرام، لرزان اما زنده گفت راحیل.
راحیل نفسش را در سینه حبس کرد. طوری که قلبش برای لحظه ای ایستاد و دوباره شروع به تپیدن کرد. دستانش را محکم تر فشرد.
در همین لحظه، داکتر لبخند خفیفی زد و با نگاهی گرم به خانواده گفت می دانید اولین کلمه ای که از زبان سدیس بیرون شد، چی بود؟ اسم راحیل بود.
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی شش
پدر سدیس با چشمان بی رمق به او نگریست. سکوت کرد. داکتر ادامه داد در چنین مواردی، اگر مغز توانایی برگشت به حالت هوشیاری را داشته باشد، معمولاً در همین چند روز نخست پاسخ نشان میدهد. اما متأسفانه حالا دیگر زمان طلایی گذشته. سدیس در حالت نباتی باقی مانده و ما… ما دیگر از نظر طب، امیدی نداریم.
نفس پدر سدیس گرفت. گویی صدایی در سینه اش شکست. زمزمه کرد یعنی پسرم دیگر بیدار نمی شود؟
داکتر نگاهش را پایین انداخت. با احتیاط گفت ما نمی توانیم هیچ چیز را صد در صد بگوییم. اما از نظر ما، احتمال برگشت سدیس به حالت عادی، بسیار پایین است تقریباً صفر.
سکوتی سنگین میان شان نشست. زمان برای لحظه ای ایستاد. تنها صدای تپش های قلب پدری که امیدش را از دست میداد، در سکوت آن دهلیز، طنین انداخته بود.
پدر سدیس لب زد می خواهید چه کنیم داکتر صاحب؟ او هنوز زنده است…
در همین هنگام راحیل از اطاق خارج شد و صدای خفیف آن دو را شنید که داکتر گفت درست است قلبش می تپد، اما بدون آگاهی. توصیه ما این است که…
راحیل با چشمانی لبریز از اشک، پاهای لرزان و صدایی که از اعماق سینه اش می آمد، گویی هر واژه اش با زخم های دلش آغشته بود گفت لطفاً داکتر صاحب، ادامه ندهید. دیگر طاقت شنیدن نداریم. واژه های شما مانند خنجر در قلب ما فرو میرود.
صدایش شکست، ولی ایستاده ماند. پرده ای از اشک بر نگاهش نشسته بود، اما هنوز امید در اعماق آن چشم های خسته موج می زد ادامه داد شما او را فقط یک بیمار می بینید… اما برای ما او همه چیز ما است. تمام رؤیاهایم، تمام آینده ام، تمام آن چه از این دنیا خواسته بودم، در داخل اطاق روی تخت افتاده…
داکتر لحظه ای ساکت ماند، چشمانش در عمق چشمان اشکبار راحیل دوخته شد. با صدایی گرفته و آرام گفت من احساسات شما را درک می کنم، دخترم. قسم به خدا گفتن این حرف ها، آسان نیست اما من منحیث یک داکتر وظیفه دارم حقیقت را با خانواده شریک بسازم هرچند تلخ باشد.
پدر سدیس که تا آن لحظه با سکوت و بغضی خفه کننده ایستاده بود، با صدایی که به زحمت از گلو بیرون می آمد، پرسید یعنی پسر ما دیگر هرگز چشمانش را باز نمی کند؟ یعنی امیدی نیست که صدایش را بشنویم؟
قبل از آنکه داکتر چیزی بگوید، راحیل گویی که جان گرفته باشد، یک قدم پیش آمد، با صدایی بغض آلود اما محکم گفت پدر جان شما چرا ناامید شدید؟من به مهربانی الله باور دارم به این یقین دارم که سدیس ما را ترک نمی کند. قلبم این را فریاد می زند، من به زنده ماندنش ایمان دارم!
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی هفت
ناگهان، درست در همان لحظه که کلماتش مانند دعایی بلند از سینه اش بیرون می ریخت، صدای پرستار از داخل اطاق سدیس بلند شد. صدایش لرزان و آمیخته به شگفتی بود گفت داکتر صاحب زود بیایید! زود!
داکتر با شتاب به سوی اطاق دوید. راحیل و پدر سدیس نیز خواستند وارد اطاق شوند که پرستار، با چهره ای جدی و دستانی لرزان، پیش آمد و گفت لطفاً یک لحظه صبر کنید بگذارید تیم طبی وظیفه اش را انجام دهد.
راحیل دلش می خواست بدود، دروازه را باز کند، دست سدیس را بگیرد و نامش را صدا بزند اما ایستاد. چشمانش دوخته بود به دروازه بستهٔ اطاق، و زمزمه ای از لبانش جدا نمی شد که میگفت یا الله… یا شافی… یا حی یا قیوم…
چند دقیقه ای که به اندازهٔ عمر گذشت، دروازهٔ اطاق باز شد. داکتر بیرون آمد، چشمانش برق می زد. سکوت کرد، سپس لبخند کم رنگی بر لب آورد و گفت او به هوش آمد. سدیس چشمانش را باز کرده.
صدای گریهٔ راحیل همان جا شکست. اشک های شادی روی صورتش جاری شد. پدر سدیس دستش را روی سینه اش گذاشت و رو به آسمان کرد و گفت الحمدلله رب العالمین…
راحیل با گام هایی لرزان اما لبریز از امید به سوی سدیس رفت. وقتی وارد اطاق شد احساس کرد همه دنیا یکباره خاموش شد. صدای قدم هایش با ضربان قلبش هماهنگ شده بود. لب هایش می لرزید و اشک، بی هیچ شرمی، از چشمانش جاری بود. سدیس، همان طور آرام و ضعیف، چشمان نیمه بازش را به سوی او چرخاند، لبخندی کمرنگ بر لب داشت، مثل لبخند کسی که از مرز مرگ برگشته باشد و تنها چیزی که برایش معنا دارد، کسی است که در آن لحظه رو به رویش ایستاده.
راحیل آرام به کنار بسترش رسید. دستان سرد سدیس را گرفت و میان دستانش فشرد. با صدایی که از میان اشک ها عبور می کرد، گفت سدیس شنیدی؟ صدایم به گوشت رسید؟ میدانی چقدر دعا کردم؟ چقدر به خدا گفتم ترا به ما ببخشد؟
سدیس با صدای آرام، لرزان اما زنده گفت راحیل.
راحیل نفسش را در سینه حبس کرد. طوری که قلبش برای لحظه ای ایستاد و دوباره شروع به تپیدن کرد. دستانش را محکم تر فشرد.
در همین لحظه، داکتر لبخند خفیفی زد و با نگاهی گرم به خانواده گفت می دانید اولین کلمه ای که از زبان سدیس بیرون شد، چی بود؟ اسم راحیل بود.