#دوقسمت صدوبیست هفت وصدوبیست وهشت
📖سرگذشت کوثر
دارم آتیش می گیرم کوثر چرا من هنوز زندم چرادارم نفس می کشم این چه زندگی که من دارم کوثر بدبخت تر از من کسی وجود داره گفتم برم به خونمون و محلمون سر بزنم تو اوج نا امیدی رفتم فقط اونجا را ببینم دلم برای خونمون و بچه هامون پر می کشید ولی فقط خرابه دیدم و خرابه به جز خرابه هیچی ندیدم گفتم اونجا خیلیها شهید شدن کسی نماند همه کوچ کردن و در بدرشدن گفتم مراد اومدی بمونی گفت نه عشقم من باید بر گردم نمی تونم اینجا بمونم من به اینجاتعلق ندارم باید برم به خاطر عزیزام بجنگم کوثرکوثر خیلی بدبخت و تنهام خیلی بی کس شدم
احساس به درد نخور بودن بهم دست داده یوسف و یاسینم مادرم و ننه بلقیس همه و همه رفتن دنیا رو سرم آوار شده من به امید زنده بودن همتون اومدم ای کاش می مردم می رفتم پیش بقیه ولی این روزها را هیچ وقت نمی دیدم دست مراد رو گرفتم و گفتم شیر مردم آروم باش تو باید قوی باشی به خاطر همه اون آدمهایی که رفتن و جونشون
رو به خاطر این کشور از دست دادن گفتم دلتنگم مراد دلم برای محمد تنگ شده نمی دونه چقدرپاک و معصوم از این دنیا رفت انگار به این دنیاتعلقی نداشت دلم برای مهدی تنگ شده ازش هیچ خبری ندارم مراد گفت منم خبری ندارم خیلی سعی کردم ازش خبری به دست بیارم اما نشد شنیده بودم فرماندهی یکی دو تا عملیات رو بر عهده داشته همه بهش عزت و احترام می گذارن حاج مهدی
از دهنشون نمی افتاد مهدی باعث افتخار من وتو هستش به داداش کوچولوت کلی افتخار کن که باعث سر افرازی و سر بلندی تو و بقیه هستش اسم مهدی باعث شد گریه کنم آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود چقدر دوست داشتم صورت قرص ماهش رو یکباردیگه می دیدم فاطمه بچه ها رابا خودش برد خونش بهم گفت تو و بابا امروز با هم تنها باشید مزاحم نداشته باشید ازش تشکرکردم مراد بهم گفت ببخشید سر زایمان این ته تغاری نبودم و تنهات گذاشتم چقدر شبیه یاسین
انگار دوباره یاسین ما به دنیا اومده بغلش کردم گفتم اندازه تمام روزهای آوارگیم دلتنگت بودم و هستم گفت تنها زنی که تو این دنیا عاشقشم خودتی و بهم گفت ما چند تا کار داریم که باید انجام بدیم گفتم هنوز نیومده میخوای بری دنبال کارهات گفت آره چرا نرم دنبال کارهای خودمو خودت و بچه هات گفتم مثلا چه کاری داری که باید انجام بدی من ازش خبر ندارم بلند شد وگفت اول از همه باید تکلیف ارث پدری خودمو روشن کنم
من چند روز مرخصی دارم اومدم کارهامو انجام بدم و برگردم تا انجام ندم بر نمی گردم نمیخوام وقتی رفتم و شهید شدم تو و بچه ها اذیت شیدتو حق داری باید یک پس انداز و پشتوانه برای خودتون داشته باشید گفتم تو نگران من نباش من کار می کنم پول در می یارم پول تو بانک دارم فعلا برای من کافیه ما خرج زیادی نداریم خودتو ناراحت نکن گفت این قدر تو حرف من نپر عشق من کوثر من ارث پدر به من حلاله چندین و چندسال دنبالش نرفتیم گذاشتیم همین جوری بمونه
خیلی خوش به حال خواهرهام وشوهرهاشون
بشه خودت که میدیدی ننه من اجازه نمی داد
تا اسم ارث میومد از ما ناراحت می شد و دخترکام دخترکام میکرد یک جوری حرف می زد انگارکه فقط اونها از مال بابای خدا بیامرزم حق و حقوق داشتن گفتم باشه هر چی تو بگی میخوای چی کار کنم یا چی کار کنیم گفت باید بریم روستا منباید برم حق خودمو بگیرمش بدمش دست تو اگه من بمیرم تو را اذیت می کنن شاید سالیان
سال طول بکشه که بتونی حق منو ازشون بگیری شایداصلا هم نتونی ازشون چیزی بگیری پس نه نیار که بعدا اونی که ضرر می کنه من و تو و بچه هایم گفتم مگه میخوای بری شهید شی عشقم لبخندمهربونی زد و گفت این دفعه بر گشتی وجود نداره خانوم خوشگلم این دفعه میرم که به بقیه بپیوندم
می خوام قوی باشی و خودت رو نبازی تو باید تکیه گاه باشی گریه نکنی و ماتم نگیری که من از دستت ناراحت بشم وصیت کردم شهید شدم من رو همون اهواز خاک کنن نه تو را تو زحمت بندازن نه منو ببرن روستامون من به اونجا هیچ تعلق خاطری ندارم اصلا هم اونجا را دوست ندارم نمی دونم چرا شاید یاد خاطرات تلخ می افتم من و مراد تصمیممون رو گرفته بودیم شاید اون آخرین سفر زندگی ما دو تا می شد تصمیم گرفتیم فقط با پسرها بریم ولی فاطمه می گفت منم میخوام بیام حق ندارید منو تنها بگذارید و برید و هرچی ما بهش گفتیم گفت شوهرم و حنانه را حالا حالاها می تونم ببینم ولی معلوم نیست کی دوباره می تونم بابام رو ببینم مادر شوهر فاطمه هی به جونش غر زد دعوا راه انداخت اما مرغ فاطمه یک پا داشت شاپور پشتش بود و گفت حتما این سفر رو برو عزیزم ولی مادر شوهرش مدام می گفت زن که ازدواج می کنه نباید با پدرومادرش مسافرت بره الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
دارم آتیش می گیرم کوثر چرا من هنوز زندم چرادارم نفس می کشم این چه زندگی که من دارم کوثر بدبخت تر از من کسی وجود داره گفتم برم به خونمون و محلمون سر بزنم تو اوج نا امیدی رفتم فقط اونجا را ببینم دلم برای خونمون و بچه هامون پر می کشید ولی فقط خرابه دیدم و خرابه به جز خرابه هیچی ندیدم گفتم اونجا خیلیها شهید شدن کسی نماند همه کوچ کردن و در بدرشدن گفتم مراد اومدی بمونی گفت نه عشقم من باید بر گردم نمی تونم اینجا بمونم من به اینجاتعلق ندارم باید برم به خاطر عزیزام بجنگم کوثرکوثر خیلی بدبخت و تنهام خیلی بی کس شدم
احساس به درد نخور بودن بهم دست داده یوسف و یاسینم مادرم و ننه بلقیس همه و همه رفتن دنیا رو سرم آوار شده من به امید زنده بودن همتون اومدم ای کاش می مردم می رفتم پیش بقیه ولی این روزها را هیچ وقت نمی دیدم دست مراد رو گرفتم و گفتم شیر مردم آروم باش تو باید قوی باشی به خاطر همه اون آدمهایی که رفتن و جونشون
رو به خاطر این کشور از دست دادن گفتم دلتنگم مراد دلم برای محمد تنگ شده نمی دونه چقدرپاک و معصوم از این دنیا رفت انگار به این دنیاتعلقی نداشت دلم برای مهدی تنگ شده ازش هیچ خبری ندارم مراد گفت منم خبری ندارم خیلی سعی کردم ازش خبری به دست بیارم اما نشد شنیده بودم فرماندهی یکی دو تا عملیات رو بر عهده داشته همه بهش عزت و احترام می گذارن حاج مهدی
از دهنشون نمی افتاد مهدی باعث افتخار من وتو هستش به داداش کوچولوت کلی افتخار کن که باعث سر افرازی و سر بلندی تو و بقیه هستش اسم مهدی باعث شد گریه کنم آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود چقدر دوست داشتم صورت قرص ماهش رو یکباردیگه می دیدم فاطمه بچه ها رابا خودش برد خونش بهم گفت تو و بابا امروز با هم تنها باشید مزاحم نداشته باشید ازش تشکرکردم مراد بهم گفت ببخشید سر زایمان این ته تغاری نبودم و تنهات گذاشتم چقدر شبیه یاسین
انگار دوباره یاسین ما به دنیا اومده بغلش کردم گفتم اندازه تمام روزهای آوارگیم دلتنگت بودم و هستم گفت تنها زنی که تو این دنیا عاشقشم خودتی و بهم گفت ما چند تا کار داریم که باید انجام بدیم گفتم هنوز نیومده میخوای بری دنبال کارهات گفت آره چرا نرم دنبال کارهای خودمو خودت و بچه هات گفتم مثلا چه کاری داری که باید انجام بدی من ازش خبر ندارم بلند شد وگفت اول از همه باید تکلیف ارث پدری خودمو روشن کنم
من چند روز مرخصی دارم اومدم کارهامو انجام بدم و برگردم تا انجام ندم بر نمی گردم نمیخوام وقتی رفتم و شهید شدم تو و بچه ها اذیت شیدتو حق داری باید یک پس انداز و پشتوانه برای خودتون داشته باشید گفتم تو نگران من نباش من کار می کنم پول در می یارم پول تو بانک دارم فعلا برای من کافیه ما خرج زیادی نداریم خودتو ناراحت نکن گفت این قدر تو حرف من نپر عشق من کوثر من ارث پدر به من حلاله چندین و چندسال دنبالش نرفتیم گذاشتیم همین جوری بمونه
خیلی خوش به حال خواهرهام وشوهرهاشون
بشه خودت که میدیدی ننه من اجازه نمی داد
تا اسم ارث میومد از ما ناراحت می شد و دخترکام دخترکام میکرد یک جوری حرف می زد انگارکه فقط اونها از مال بابای خدا بیامرزم حق و حقوق داشتن گفتم باشه هر چی تو بگی میخوای چی کار کنم یا چی کار کنیم گفت باید بریم روستا منباید برم حق خودمو بگیرمش بدمش دست تو اگه من بمیرم تو را اذیت می کنن شاید سالیان
سال طول بکشه که بتونی حق منو ازشون بگیری شایداصلا هم نتونی ازشون چیزی بگیری پس نه نیار که بعدا اونی که ضرر می کنه من و تو و بچه هایم گفتم مگه میخوای بری شهید شی عشقم لبخندمهربونی زد و گفت این دفعه بر گشتی وجود نداره خانوم خوشگلم این دفعه میرم که به بقیه بپیوندم
می خوام قوی باشی و خودت رو نبازی تو باید تکیه گاه باشی گریه نکنی و ماتم نگیری که من از دستت ناراحت بشم وصیت کردم شهید شدم من رو همون اهواز خاک کنن نه تو را تو زحمت بندازن نه منو ببرن روستامون من به اونجا هیچ تعلق خاطری ندارم اصلا هم اونجا را دوست ندارم نمی دونم چرا شاید یاد خاطرات تلخ می افتم من و مراد تصمیممون رو گرفته بودیم شاید اون آخرین سفر زندگی ما دو تا می شد تصمیم گرفتیم فقط با پسرها بریم ولی فاطمه می گفت منم میخوام بیام حق ندارید منو تنها بگذارید و برید و هرچی ما بهش گفتیم گفت شوهرم و حنانه را حالا حالاها می تونم ببینم ولی معلوم نیست کی دوباره می تونم بابام رو ببینم مادر شوهر فاطمه هی به جونش غر زد دعوا راه انداخت اما مرغ فاطمه یک پا داشت شاپور پشتش بود و گفت حتما این سفر رو برو عزیزم ولی مادر شوهرش مدام می گفت زن که ازدواج می کنه نباید با پدرومادرش مسافرت بره الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
♥🕊
#حقوق_مرد_بر_زن
♦در پست قبل گفتیم اطاعت زن از همسرش فقط در امور #حــلال و شرعی جائز است و اگر شوهر زن را به گناه دعوت کند نباید بپذیرد ((مثلا اگر از او بخواهد حجابش را بردارد یا ابروهایش را باریک کند یا از راه غیرشرعی با او همبستر شود و....))
در این نوع مسائل زن نباید به هیچ وجه تن به خواسته های شوهرش دهد اما در باقی امور حلال و درخواست های شرعی باید اجابت کند
حق دیگرمرد بر زن آن است که زن خود را برای شوهرش بیاراید و آرایش کند و همیشه در رویش بخندد و عبوس نباشد و خودش را طوری نشان ندهد که شوهرش از او بدش بیاید، طبرانی از حدیث عبدالله بن سلام روایت کرده که پیامبر صل الله علیه وسلم فرمود :
. . (خیر النساء من تسرک إذا أبصرت، و تعطیک إذا أمرت، وتحفظ غیبتک فی نفسها و مالک)
.
«بهترین زنان #زنــــی است که وقتی به او نگاه میکنی، تو را خوشحال ووقتی که به او امر میکنی تو را اطاعت کند و در غیاب تو #حــافظ خود و مال شما باشد».
اما متاسفانه امروز زنان مسلمان فقط وقتی که قصد دارن از منزل خارج شوند آرایش میکنند و به خود میرسند
ولی در خانه با چهره ای پژمرده و نامرتب در مقابل همسرشان ظاهر میشوند درحالی که راضی نیست کسی او را با آن وضع در بیرون از خانه ببیند اما برای شوهر گویی ایراد ندارد…
و این مسئله در حدی است که گاهی شوهر اگر زنش را در بیرون از منزل ببیند او را نمیشناسد!
آرایشِ زن و به خودش رسیدن و بهترین عطرها و لباس هایش فقط و فقط باید برای شوهرش باشـد و در خانه نه مردان نامحرم و غریبه… .
یکی دیگر از حقوق مرد بر زن اینست که بدون اجازه شوهرش کسی را به خانه راه ندهد، به دلیل فرموده پیامبر صل الله علیه وسلم : «حق شما بر زنانتان این است که ناموستان را حفظ کنند و کسی را که دوست ندارید به خانههایتان راه ندهند». .و همچنین حق دیگر مرد بر زن آن است که از دارایی شوهرش مواظبت کند و بدون اجازه او آن را صرف نکند، .
به دلیل فرموده پیامبر صل الله علیه وسلم . : (ولاتنفق امرأة شیئا من بیت زوجها، إلا بإذن زوجها، قیل و لا الطعام؟ قال : ذلک أفضل أموالنا)ابوداود «زن نباید از مال شوهرش انفاق و مصرف کند، مگر اینکه شوهرش به او اجازه دهد، گفته شد حتی غذا؟ فرمود : آن بهترین اموالمان است». .
و دیگر حق مرد بر زن آن است که با پدر و مادر شوهر و نزدیکان او خوش برخورد باشد؛ زیرا زنی که با پدر ومادر و نزدیکان شوهرش بدی کند در واقع به شوهرش بدی کرده است..
♦ ادامه دارد ان شاءالله …الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حقوق_مرد_بر_زن
♦در پست قبل گفتیم اطاعت زن از همسرش فقط در امور #حــلال و شرعی جائز است و اگر شوهر زن را به گناه دعوت کند نباید بپذیرد ((مثلا اگر از او بخواهد حجابش را بردارد یا ابروهایش را باریک کند یا از راه غیرشرعی با او همبستر شود و....))
در این نوع مسائل زن نباید به هیچ وجه تن به خواسته های شوهرش دهد اما در باقی امور حلال و درخواست های شرعی باید اجابت کند
حق دیگرمرد بر زن آن است که زن خود را برای شوهرش بیاراید و آرایش کند و همیشه در رویش بخندد و عبوس نباشد و خودش را طوری نشان ندهد که شوهرش از او بدش بیاید، طبرانی از حدیث عبدالله بن سلام روایت کرده که پیامبر صل الله علیه وسلم فرمود :
. . (خیر النساء من تسرک إذا أبصرت، و تعطیک إذا أمرت، وتحفظ غیبتک فی نفسها و مالک)
.
«بهترین زنان #زنــــی است که وقتی به او نگاه میکنی، تو را خوشحال ووقتی که به او امر میکنی تو را اطاعت کند و در غیاب تو #حــافظ خود و مال شما باشد».
اما متاسفانه امروز زنان مسلمان فقط وقتی که قصد دارن از منزل خارج شوند آرایش میکنند و به خود میرسند
ولی در خانه با چهره ای پژمرده و نامرتب در مقابل همسرشان ظاهر میشوند درحالی که راضی نیست کسی او را با آن وضع در بیرون از خانه ببیند اما برای شوهر گویی ایراد ندارد…
و این مسئله در حدی است که گاهی شوهر اگر زنش را در بیرون از منزل ببیند او را نمیشناسد!
آرایشِ زن و به خودش رسیدن و بهترین عطرها و لباس هایش فقط و فقط باید برای شوهرش باشـد و در خانه نه مردان نامحرم و غریبه… .
یکی دیگر از حقوق مرد بر زن اینست که بدون اجازه شوهرش کسی را به خانه راه ندهد، به دلیل فرموده پیامبر صل الله علیه وسلم : «حق شما بر زنانتان این است که ناموستان را حفظ کنند و کسی را که دوست ندارید به خانههایتان راه ندهند». .و همچنین حق دیگر مرد بر زن آن است که از دارایی شوهرش مواظبت کند و بدون اجازه او آن را صرف نکند، .
به دلیل فرموده پیامبر صل الله علیه وسلم . : (ولاتنفق امرأة شیئا من بیت زوجها، إلا بإذن زوجها، قیل و لا الطعام؟ قال : ذلک أفضل أموالنا)ابوداود «زن نباید از مال شوهرش انفاق و مصرف کند، مگر اینکه شوهرش به او اجازه دهد، گفته شد حتی غذا؟ فرمود : آن بهترین اموالمان است». .
و دیگر حق مرد بر زن آن است که با پدر و مادر شوهر و نزدیکان او خوش برخورد باشد؛ زیرا زنی که با پدر ومادر و نزدیکان شوهرش بدی کند در واقع به شوهرش بدی کرده است..
♦ ادامه دارد ان شاءالله …الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صدقه دادن خشم پروردگارا خاموش میکند🌹🌱الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
.
🔷 عنوان: حکم شرعی در مورد مدت عدّه طلاق به دلیل سقط جنین
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
زنی در حالت حاملگی طلاق شده است، پس از چند روز جنینش سقط میشود، حال بفرمایید آیا عدّهاش پایان یافته است یا خیر؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 توضیح عده در مورد سقط جنین این است که اگر ساختار اعضای نوزاد (مثلاً دست، پا، انگشت یا ناخن و غیره) آشکار شده باشد، پس از سقطِ این بارداری، عده سپری میشود، اما اگر ساختار اعضای نوزاد آشکار نشده باشد، دیگر اعتباری ندارد، به این معنی که حکم گذشتِ عده بر سقط این بارداری مترتب نخواهد بود.
🔶 فقها مدت ظهور اعضای نوزاد را چهار ماهگی بیان کرده اند. بنابراین، اگر سقط جنین در چهار ماهگی یا پس از آن انجام شود، حکم عدّه زن جاری خواهد شد. اما اگر سقط جنین قبل از چهار ماهگی باشد، عده زن به دلیل سقط جنین تمام نمیشود.
در صورتی که چند روز از بارداری گذشته باشد و جنین سقط شده، عده زن مطلقه همچنان سه حیض خواهد بود.
📚 دلایل: في فتاوى بنوری ٹاؤن:
اسقاط حمل سے عدت طلاق کے بارے میں شرعی حکم
جواب
اسقاطِ حمل کی صورت میں عدت کی تفصیل یہ ہے کہ اگر بچے کے اعضاء (مثلاً: ہاتھ، پیر ،انگلی یا ناخن وغیرہ) کی بناوٹ ظاہر ہوچکی ہو تواس حمل کو ساقط کرنے کے بعد عدت گزر جاۓ گی، لیکن اگر بچے کے اعضاء کی بناوٹ ظاہر نہ ہوئی ہو تو پھر اس کا کوئی اعتبار نہیں ہے، یعنی اس حمل کے ضائع کرنے سے عدت کے گزرنے کا حکم نہیں لگایا جاۓ گا ۔
بچے کے اعضاء کی بناوٹ ظاہر ہونے کی مدت فقہاء نے چار مہینے لکھی ہے، لہٰذا جو حمل چار مہینے پورے ہونے پر یا چار مہینے کے بعد ضائع کیا جاۓ ، اس کے بعد تو عدت گزرجانے کا حکم لگے گا، لیکن اگر حمل چار مہینے مکمل ہونے سے پہلے پہلے ضائع کیا گیا ہے تو اس حمل کے ضائع کرنے سے عورت کی عدت نہیں گزرے گی۔
صورتِ مسئولہ میں جب چند دنوں کا حمل ضائع کیا ہے تو مطلقہ کی عدت بدستور تین حیض ہی ہوگی ۔
فتاوی شامی میں ہے:
"(و) انقضاء (العدة من الأخير وفاقًا) لتعلقه بالفراغ (و سقط) مثلث السين: أي مسقوط (ظهر بعض خلقه كيد أو رجل) أو أصبع أو ظفر أو شعر، و لايستبين خلقه إلا بعد مائة وعشرين يومًا (ولد) حكمًا (فتصير) المرأة (به نفساء والأمة أم ولد ويحنث به) في تعليقه و تنقضي به العدة، فإن لم يظهر له شيء فليس بشيء ... إلخ.
(مطلب في أحوال السقط، ج:1، ص:302، ط:سعيد)
فقط والله أعلم
فتوی نمبر : 144507101995
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔷 عنوان: حکم شرعی در مورد مدت عدّه طلاق به دلیل سقط جنین
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
زنی در حالت حاملگی طلاق شده است، پس از چند روز جنینش سقط میشود، حال بفرمایید آیا عدّهاش پایان یافته است یا خیر؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 توضیح عده در مورد سقط جنین این است که اگر ساختار اعضای نوزاد (مثلاً دست، پا، انگشت یا ناخن و غیره) آشکار شده باشد، پس از سقطِ این بارداری، عده سپری میشود، اما اگر ساختار اعضای نوزاد آشکار نشده باشد، دیگر اعتباری ندارد، به این معنی که حکم گذشتِ عده بر سقط این بارداری مترتب نخواهد بود.
🔶 فقها مدت ظهور اعضای نوزاد را چهار ماهگی بیان کرده اند. بنابراین، اگر سقط جنین در چهار ماهگی یا پس از آن انجام شود، حکم عدّه زن جاری خواهد شد. اما اگر سقط جنین قبل از چهار ماهگی باشد، عده زن به دلیل سقط جنین تمام نمیشود.
در صورتی که چند روز از بارداری گذشته باشد و جنین سقط شده، عده زن مطلقه همچنان سه حیض خواهد بود.
📚 دلایل: في فتاوى بنوری ٹاؤن:
اسقاط حمل سے عدت طلاق کے بارے میں شرعی حکم
جواب
اسقاطِ حمل کی صورت میں عدت کی تفصیل یہ ہے کہ اگر بچے کے اعضاء (مثلاً: ہاتھ، پیر ،انگلی یا ناخن وغیرہ) کی بناوٹ ظاہر ہوچکی ہو تواس حمل کو ساقط کرنے کے بعد عدت گزر جاۓ گی، لیکن اگر بچے کے اعضاء کی بناوٹ ظاہر نہ ہوئی ہو تو پھر اس کا کوئی اعتبار نہیں ہے، یعنی اس حمل کے ضائع کرنے سے عدت کے گزرنے کا حکم نہیں لگایا جاۓ گا ۔
بچے کے اعضاء کی بناوٹ ظاہر ہونے کی مدت فقہاء نے چار مہینے لکھی ہے، لہٰذا جو حمل چار مہینے پورے ہونے پر یا چار مہینے کے بعد ضائع کیا جاۓ ، اس کے بعد تو عدت گزرجانے کا حکم لگے گا، لیکن اگر حمل چار مہینے مکمل ہونے سے پہلے پہلے ضائع کیا گیا ہے تو اس حمل کے ضائع کرنے سے عورت کی عدت نہیں گزرے گی۔
صورتِ مسئولہ میں جب چند دنوں کا حمل ضائع کیا ہے تو مطلقہ کی عدت بدستور تین حیض ہی ہوگی ۔
فتاوی شامی میں ہے:
"(و) انقضاء (العدة من الأخير وفاقًا) لتعلقه بالفراغ (و سقط) مثلث السين: أي مسقوط (ظهر بعض خلقه كيد أو رجل) أو أصبع أو ظفر أو شعر، و لايستبين خلقه إلا بعد مائة وعشرين يومًا (ولد) حكمًا (فتصير) المرأة (به نفساء والأمة أم ولد ويحنث به) في تعليقه و تنقضي به العدة، فإن لم يظهر له شيء فليس بشيء ... إلخ.
(مطلب في أحوال السقط، ج:1، ص:302، ط:سعيد)
فقط والله أعلم
فتوی نمبر : 144507101995
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻ما آدما اهل گُم کردنیم......
📍🌺✍🏻از بچگی عادت کردیم خواه و ناخواه یسری چیزا رو گم کنیم ، از مداد پاک کن بگیر تا آدمای خوب زندگیمون رو.......
📍🌺✍🏻اما گم کردن یه آدم هیچ وقت شبیه گم کردن یه مداد ، پاک کن یا یه وسیله نیست که بشه یه گوشه و کناری رو دنبالش بگردی......
📍🌺✍🏻آدما تو یکی از روزا تو دل تاریخ گم میشن ، تو روزایی که ما حواسمون بهشون نیست از دستشون میدیم ......
📍🌺✍🏻 تا وقتی که به خودمون میایم و میبینیم دیگه نداریمشون ، اونوقته که فکر میکنیم گمشون کردیم.......
✍🏻ما آدما عادت داریم از دست دادنامون رو به حساب گم کردنامون بذاریم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻ما آدما اهل گُم کردنیم......
📍🌺✍🏻از بچگی عادت کردیم خواه و ناخواه یسری چیزا رو گم کنیم ، از مداد پاک کن بگیر تا آدمای خوب زندگیمون رو.......
📍🌺✍🏻اما گم کردن یه آدم هیچ وقت شبیه گم کردن یه مداد ، پاک کن یا یه وسیله نیست که بشه یه گوشه و کناری رو دنبالش بگردی......
📍🌺✍🏻آدما تو یکی از روزا تو دل تاریخ گم میشن ، تو روزایی که ما حواسمون بهشون نیست از دستشون میدیم ......
📍🌺✍🏻 تا وقتی که به خودمون میایم و میبینیم دیگه نداریمشون ، اونوقته که فکر میکنیم گمشون کردیم.......
✍🏻ما آدما عادت داریم از دست دادنامون رو به حساب گم کردنامون بذاریم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی دو
راحیل بی اختیار خودش را در آغوش پدر انداخت. هق هق گریه هایش در سینه اش می پیچید. لحظه ای سکوت شد، فقط صدای اشک و نفس های بریده می آمد. بعد با زحمت، بریده بریده، اتفاقی که افتاده بود را برای پدرش تعریف کرد
پدرش با شنیدن حرف های راحیل رنگش پرید، اما خود را نگه داشت. با دستانی مهربان، آرام پشت دخترش را نوازش کرد و گفت گریه نکن جان پدر خداوند مهربان است سدیس قویست نگران نباش…
در همان هنگام، خانوادهٔ سدیس هم رسیدند. مادر سدیس با صورتی که اشک آن را تر کرده بود، به سوی راحیل آمد. خواهر سدیس هم با چهره ای وحشت زده کنارش ایستاده بود. پدر سدیس دستانش را به هم فشرده بود، طوری که دعا می کرد.
راحیل با دیدن آنها، دیگر نتوانست سر بلند کند. احساس می کرد گناهکار است، بار تمام مصیبت ها بر شانه هایش سنگینی می کرد. با صدایی خفه گفت ببخشید به خدا مقصر منم… اگر من نبودم… الیاس این کار را نمی کرد… سدیس آسیب نمی دید…
مادر سدیس با چشمان پر از اشک دستان سرد و لرزانش را بر شانه های او گذاشت، و با صدایی پر از محبت و اشک گفت جان مادر خودت را سرزنش نکن تو هیچ گناهی نداری این سرنوشت ظالمانه را تو ننوشتی…
پدر سدیس هم قدم جلو گذاشت. بغضی که در گلویش گیر کرده بود را فرو برد و گفت دخترم حرف مادرت درست است هیچ تقصیر نداری بااز پسر من قویست سدیس ساده شکست نمی خورد خدا بزرگ است مطمین هستم خیلی زود، صحیح و سالم از این دروازه بیرون می آید و باز دستت را می گیرد مطمین باش دخترم…
راحیل با چشمانی اشک آلود به آنان نگاه کرد، لبانش لرزید و آهسته زیر لب گفت یا رب ما را ناامید نساز..
لحظه ها همچون شب های تار، سنگین و بی انتها می گذشتند. دقایق به سختی جان می کندند. هیچ صدایی جز زمزمهٔ دعا، گریه های فروخورده و صدای قدم های بیمناک در فضای شفاخانه شنیده نمی شد…
راحیل با چادر سفیدش بازی می کرد، گاه دستانش را در هم می پیچید، گاه بی اختیار اشک می ریخت. مادر سدیس تسبیحی در دست داشت و بی وقفه ذکر می گفت. پدران هر دو خانواده با چشمان بسته، لب های خشکیده شان را به دعا تکان می دادند.
دروازهٔ بخش عاجل با صدای آهستهای باز شد. داکتر، مردی میانسال با روپوش سفید، چهره ای خسته و نگاهی جدی، از اطاق بیرون آمد. همه بی اختیار از جا برخاستند، نگاه های ملتهب شان به سوی او خیره ماند.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی دو
راحیل بی اختیار خودش را در آغوش پدر انداخت. هق هق گریه هایش در سینه اش می پیچید. لحظه ای سکوت شد، فقط صدای اشک و نفس های بریده می آمد. بعد با زحمت، بریده بریده، اتفاقی که افتاده بود را برای پدرش تعریف کرد
پدرش با شنیدن حرف های راحیل رنگش پرید، اما خود را نگه داشت. با دستانی مهربان، آرام پشت دخترش را نوازش کرد و گفت گریه نکن جان پدر خداوند مهربان است سدیس قویست نگران نباش…
در همان هنگام، خانوادهٔ سدیس هم رسیدند. مادر سدیس با صورتی که اشک آن را تر کرده بود، به سوی راحیل آمد. خواهر سدیس هم با چهره ای وحشت زده کنارش ایستاده بود. پدر سدیس دستانش را به هم فشرده بود، طوری که دعا می کرد.
راحیل با دیدن آنها، دیگر نتوانست سر بلند کند. احساس می کرد گناهکار است، بار تمام مصیبت ها بر شانه هایش سنگینی می کرد. با صدایی خفه گفت ببخشید به خدا مقصر منم… اگر من نبودم… الیاس این کار را نمی کرد… سدیس آسیب نمی دید…
مادر سدیس با چشمان پر از اشک دستان سرد و لرزانش را بر شانه های او گذاشت، و با صدایی پر از محبت و اشک گفت جان مادر خودت را سرزنش نکن تو هیچ گناهی نداری این سرنوشت ظالمانه را تو ننوشتی…
پدر سدیس هم قدم جلو گذاشت. بغضی که در گلویش گیر کرده بود را فرو برد و گفت دخترم حرف مادرت درست است هیچ تقصیر نداری بااز پسر من قویست سدیس ساده شکست نمی خورد خدا بزرگ است مطمین هستم خیلی زود، صحیح و سالم از این دروازه بیرون می آید و باز دستت را می گیرد مطمین باش دخترم…
راحیل با چشمانی اشک آلود به آنان نگاه کرد، لبانش لرزید و آهسته زیر لب گفت یا رب ما را ناامید نساز..
لحظه ها همچون شب های تار، سنگین و بی انتها می گذشتند. دقایق به سختی جان می کندند. هیچ صدایی جز زمزمهٔ دعا، گریه های فروخورده و صدای قدم های بیمناک در فضای شفاخانه شنیده نمی شد…
راحیل با چادر سفیدش بازی می کرد، گاه دستانش را در هم می پیچید، گاه بی اختیار اشک می ریخت. مادر سدیس تسبیحی در دست داشت و بی وقفه ذکر می گفت. پدران هر دو خانواده با چشمان بسته، لب های خشکیده شان را به دعا تکان می دادند.
دروازهٔ بخش عاجل با صدای آهستهای باز شد. داکتر، مردی میانسال با روپوش سفید، چهره ای خسته و نگاهی جدی، از اطاق بیرون آمد. همه بی اختیار از جا برخاستند، نگاه های ملتهب شان به سوی او خیره ماند.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی سه
داکتر، لحظه ای مکث کرد، طوری که دنبال واژهای می گشت که کمتر زخم بزند، آنگاه با صدایی آرام اما جدی گفت ما هر چی در توان داشتیم انجام دادیم خون زیادی از دست رفته اندام های حیاتی آسیب دیده وضعیتش بسیار حساس است…
راحیل حس کرد زمین زیر پایش می لرزد، به سختی توانست سرپا بماند.
داکتر نگاهش را به جمع انداخت و با صدایی که غم در آن موج میزد ادامه داد دعا کنید… تنها دعا می تواند معجزه کند. ما به کوشش خود ادامه می دهیم.
مادر سدیس بی اختیار دست بر سینه زد و آه کشید.
پدر سدیس چشمانش را بست، قطره ای اشک بی صدا از گوشهٔ چشمش لغزید و بر صورتش چکید.
راحیل، که دیگر نتوانست طاقت بیاورد، خودش را کنار دیوار انداخت، دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و با صدایی که از عمق جانش می آمد، میان ناله و گریه فریاد زد خداوندا رحم کن… سدیس من را پس بده… امید دلم را ناامید مکن…
مادر راحیل، کنار دخترش نشست و سر او را به سینه اش چسباند. همهٔ وجود مادرانه اش را در دست های لرزانش جمع کرد و گفت دخترم گریه نکن معجزه خدا را باور داشته باش…
سه روز می گذشت سه روز سنگین و تاریک که هر لحظه اش قرن ها طول می کشید.
سه روز بود که راحیل از شفاخانه بیرون نرفته بود، شب و روزش یکی شده بود، پلک هایش سنگین و چشمانش بی خواب بودند، اما دلش نمی گذاشت حتی لحظه ای از کنار سدیس دور شود.
کنار دروازهٔ اطاق مراقبت های ویژه، روی همان نیمکت سرد نشسته بود، چادر سفیدش خاکستری از خستگی شده بود، و تسبیحی که مادر سدیس به او داده بود، بی صدا در دستانش می لغزید. دعا می خواند، اشک می ریخت، و باز دعا می خواند. هر بار که پرستار یا داکتری از اطاق بیرون می آمد، دلش فرو می ریخت، اما خبری نمی شنید جز سکوت سنگین.
سدیس، قهرمان دلش، هنوز بیهوش بود هنوز با مرگ دست و گریبان بود.
در آن ساعات پر از بی قراری، پدر راحیل با چهره ای جدی و لبانی خشکیده به سوی جمع آمد. راحیل، مادر سدیس و دیگران بی صدا نگاهش کردند، سایهٔ خبر تازه ای بر چهرهٔ او نشسته بود.
پدر راحیل سرفهٔ کوتاهی کرد و با صدایی آرام اما پر از غم گفت الیاس دستگیر شده پولیس او را دیروز شب در یکی از ولسوالی های نزدیک کابل پیدا کرده.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی سه
داکتر، لحظه ای مکث کرد، طوری که دنبال واژهای می گشت که کمتر زخم بزند، آنگاه با صدایی آرام اما جدی گفت ما هر چی در توان داشتیم انجام دادیم خون زیادی از دست رفته اندام های حیاتی آسیب دیده وضعیتش بسیار حساس است…
راحیل حس کرد زمین زیر پایش می لرزد، به سختی توانست سرپا بماند.
داکتر نگاهش را به جمع انداخت و با صدایی که غم در آن موج میزد ادامه داد دعا کنید… تنها دعا می تواند معجزه کند. ما به کوشش خود ادامه می دهیم.
مادر سدیس بی اختیار دست بر سینه زد و آه کشید.
پدر سدیس چشمانش را بست، قطره ای اشک بی صدا از گوشهٔ چشمش لغزید و بر صورتش چکید.
راحیل، که دیگر نتوانست طاقت بیاورد، خودش را کنار دیوار انداخت، دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و با صدایی که از عمق جانش می آمد، میان ناله و گریه فریاد زد خداوندا رحم کن… سدیس من را پس بده… امید دلم را ناامید مکن…
مادر راحیل، کنار دخترش نشست و سر او را به سینه اش چسباند. همهٔ وجود مادرانه اش را در دست های لرزانش جمع کرد و گفت دخترم گریه نکن معجزه خدا را باور داشته باش…
سه روز می گذشت سه روز سنگین و تاریک که هر لحظه اش قرن ها طول می کشید.
سه روز بود که راحیل از شفاخانه بیرون نرفته بود، شب و روزش یکی شده بود، پلک هایش سنگین و چشمانش بی خواب بودند، اما دلش نمی گذاشت حتی لحظه ای از کنار سدیس دور شود.
کنار دروازهٔ اطاق مراقبت های ویژه، روی همان نیمکت سرد نشسته بود، چادر سفیدش خاکستری از خستگی شده بود، و تسبیحی که مادر سدیس به او داده بود، بی صدا در دستانش می لغزید. دعا می خواند، اشک می ریخت، و باز دعا می خواند. هر بار که پرستار یا داکتری از اطاق بیرون می آمد، دلش فرو می ریخت، اما خبری نمی شنید جز سکوت سنگین.
سدیس، قهرمان دلش، هنوز بیهوش بود هنوز با مرگ دست و گریبان بود.
در آن ساعات پر از بی قراری، پدر راحیل با چهره ای جدی و لبانی خشکیده به سوی جمع آمد. راحیل، مادر سدیس و دیگران بی صدا نگاهش کردند، سایهٔ خبر تازه ای بر چهرهٔ او نشسته بود.
پدر راحیل سرفهٔ کوتاهی کرد و با صدایی آرام اما پر از غم گفت الیاس دستگیر شده پولیس او را دیروز شب در یکی از ولسوالی های نزدیک کابل پیدا کرده.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی چهار
صدای آه بلندی در فضا پیچید. مادر سدیس دست بر دل گرفت و زیر لب گفت الله جزایش را بدهد.
اما خوشی این خبر هم نتوانست تلخی واقعیت را از دل راحیل کم کند. نگاهش همچنان به دروازهٔ بستهٔ اطاق دوخته بود.
در دلش با حسرت زمزمه میکرد اگر سدیس چشم هایش را باز نکند، این همه چه سود؟
مادرش نزدیک آمد، دستانش را روی شانه های دخترش گذاشت و با مهربانی گفت دخترم، برو کمی استراحت کن تو سه روز است که بی وقفه اینجا هستی خودت را اینگونه از پا می اندازی.
اما راحیل آهسته سرش را تکان داد، لبخندی محو زد و با صدایی که از خستگی می لرزید گفت مادر جان اگر خودم را هم از دست بدهم، تا سدیس چشمانش را باز نکند، از اینجا نمیروم.
چشمان مادرش پر از اشک شد. دلش می خواست دخترش را در آغوش بگیرد و از این اندوه برهاند، اما می دانست عشق راحیل به سدیس، چیزی فراتر از کلمات و دلسوزی هاست.
آن شب آسمان کابل گریان بود. باران آرام آرام شیشه های شفاخانه را می بوسید.
راحیل کنج دیوار نشسته بود، شال سفیدش را دور خود پیچیده بود، چون طفلی یتیم که از طوفان پناه خواسته باشد.
لبانش بی صدا دعا میخواند الهی… الهی سدیس را از من مگیر…
سکوت، مثل سوزنی زهرآگین، روح شفاخانه را سوراخ می کرد.
ناگاه، لرزشی اندک در اطاق سدیس افتاد.
پرستار ها سراسیمه شدند. مانیتورها شروع به نوسان کردند
راحیل چون گنجشکی که در طوفان نوید آفتاب را بشنود، از جایش پرید. دستان لرزانش به دیوار چنگ زد. چشمانش را به دروازه دوخت.
با بیرون شدن پرستار از اطاق راحیل به سویس آمد پرستار گفت برای چند ثانیه پلک هایش لرزید ولی…
قطره های اشک از چشمان راحیل بی اراده سرازیر شدند.
صبح آنروز هنگام تعویض سرم، سدیس دوباره پلک زد.
این بار کمی بیشتر.
چهره اش اندکی منقبض شد. طوری که درد را حس کرد. طوری که به چیزی واکنش نشان می داد.
ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی چهار
صدای آه بلندی در فضا پیچید. مادر سدیس دست بر دل گرفت و زیر لب گفت الله جزایش را بدهد.
اما خوشی این خبر هم نتوانست تلخی واقعیت را از دل راحیل کم کند. نگاهش همچنان به دروازهٔ بستهٔ اطاق دوخته بود.
در دلش با حسرت زمزمه میکرد اگر سدیس چشم هایش را باز نکند، این همه چه سود؟
مادرش نزدیک آمد، دستانش را روی شانه های دخترش گذاشت و با مهربانی گفت دخترم، برو کمی استراحت کن تو سه روز است که بی وقفه اینجا هستی خودت را اینگونه از پا می اندازی.
اما راحیل آهسته سرش را تکان داد، لبخندی محو زد و با صدایی که از خستگی می لرزید گفت مادر جان اگر خودم را هم از دست بدهم، تا سدیس چشمانش را باز نکند، از اینجا نمیروم.
چشمان مادرش پر از اشک شد. دلش می خواست دخترش را در آغوش بگیرد و از این اندوه برهاند، اما می دانست عشق راحیل به سدیس، چیزی فراتر از کلمات و دلسوزی هاست.
آن شب آسمان کابل گریان بود. باران آرام آرام شیشه های شفاخانه را می بوسید.
راحیل کنج دیوار نشسته بود، شال سفیدش را دور خود پیچیده بود، چون طفلی یتیم که از طوفان پناه خواسته باشد.
لبانش بی صدا دعا میخواند الهی… الهی سدیس را از من مگیر…
سکوت، مثل سوزنی زهرآگین، روح شفاخانه را سوراخ می کرد.
ناگاه، لرزشی اندک در اطاق سدیس افتاد.
پرستار ها سراسیمه شدند. مانیتورها شروع به نوسان کردند
راحیل چون گنجشکی که در طوفان نوید آفتاب را بشنود، از جایش پرید. دستان لرزانش به دیوار چنگ زد. چشمانش را به دروازه دوخت.
با بیرون شدن پرستار از اطاق راحیل به سویس آمد پرستار گفت برای چند ثانیه پلک هایش لرزید ولی…
قطره های اشک از چشمان راحیل بی اراده سرازیر شدند.
صبح آنروز هنگام تعویض سرم، سدیس دوباره پلک زد.
این بار کمی بیشتر.
چهره اش اندکی منقبض شد. طوری که درد را حس کرد. طوری که به چیزی واکنش نشان می داد.
ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت سی و یکم «وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد»
افغانستان...
پدر یسرا: مادر یسرا جان... ما باید به هر قیمتی که شده برگردیم ایران. نمیتوانم تاب بیاورم که آن مرد بیرحم هر بلایی که خواست سر دخترم بیاورد.
مادر یسرا: چطور برگردیم ها؟ وقتی هیچ پولی نداریم... چطور دخترمون رو نجات بدیم؟ مجبوریم... مجبوریم همه زندگیمونو بفروشیم. شاید چند ماهی طول بکشه، اما چارهای نیست... باید قاچاقی بریم. غیرقانونی هم که شده، باید بریم. باید دخترمونو نجات بدیم...
راوی:
پدر و مادر یسرا، با دلی شکسته و پر از درد، تمام دار و ندارشان را فروختند. با چهار دختر خردسالشان راهی ایران شدند؛ راهی که از میان بیابانهای خشک و کوههای وحشتناک میگذشت...
اما برایشان فقط یک چیز مهم بود: باید یسرا را نجات بدهند، به هر قیمتی.
روزها میگذشت... بی غذا، بی آب...
از فرط خستگی و گرسنگی، جانشان به لب رسیده بود. تا اینکه به درهای رسیدند... درهای چنان هولناک که حتی دیدنش آدمی را میترساند.
هفتهای تمام گذشت... هفت شب و روز... بدون لقمهای نان، بدون قطرهای آب.
مادر یسرا (نفسبریده): پدر یسرا جان... من دیگه نمیتونم... دیگه توان ندارم... تو بچهها رو ببر... من همینجا میمونم...
اگر یسرا رو دیدی... بهش بگو... مادرش خیلی دوستش داره...
پدر یسرا (اشک در چشمانش حلقه زده): نه عزیزم... هرگز نمیذارم تنهات بمونی. حتی اگه بمیرم.
بلند شو... ما الله رو داریم... الله کمکمون میکنه... تو قوت قلب منی، مادر یسرا جان... پس بلند شو...!
راوی:
در میان آن همه رنج، حال سمیرا، خواهر یسرا، از همه بدتر بود.
هفت روز... هفت روز بدون آب و غذا...
بیهیچ حرفی نقش زمین شد... و نفسهایش برید.
مادر یسرا (جیغزنان): سمیرااااااا... دخترم! ای وای... سمیرااا... بلند شو مادر... نفس بکش!
پدر یسرا، آب پیدا کن! شاید بشه نجاتش داد... لطفااا...
راوی:
نفسهای سمیرا دیگر بازنگشت.
لحظه به لحظه صورت کوچکش کبودتر میشد.
دو ساعت گذشت... و هیچ واکنشی نشان نداد.
مادر یسرا میان کوهها و بیابانها ضجه میزد، میگریست، و از ته دل الله را صدا میکرد:
مادر یسرا: یا الله... یکی از دخترانم هنوز در چنگال ظالمان است... حالا هم این یکی را از من گرفتی؟
یا الله... اینجا چه کنم؟ چطور دخترم را خاک کنم بی هیچ دستیاری؟ یا الله... کمکم کن...!
راوی:
وحشت چنگ انداخته بود به جانم...
کنارم جسد پسری افتاده بود، تکیه داده به درختی خشک، و نیمی از جمجمهاش نبود.
از شدت ترس حتی نگاهش نکردم.
اما من، من نمیتوانستم بگذارم دخترکم اینگونه روی خاک رها شود.
تمام جان و توانم را جمع کردم، با دستان لرزانم سنگها را کنار زدم، زمین را کندم... با خون دل...
قلبم با دیدن چهرهی بیجان دخترکم هزار تکه شد.
نشستم، سرش را در دامن گرفتم، نوازشش کردم، بوسیدمش.
بعد... منتظر ماندم... منتظر پدر یسرا که شاید کمکی بیاورد.
توی گوشی، عکسهای یسرا را نگاه کردم...
و میان آن برهوت، میان آن دنیای بیرحم، با خودم زمزمه کردم:
یا الله... فکر کنم اینجا یکی یکی باید شاهد مرگ عزیزانم باشم...
یا الله... فقط یک بار دیگر... فقط یک بار دیگر بذار یسرای عزیزمو ببینم...
راوی:
در دل ناامیدی، ناگهان... از دور دستی از رحمت رسید.
گروهی نزدیک به صد نفر، با خرما و آب، از دل بیابان به سویمان آمدند...
و بارقهای از امید در دل شب سیاه جان گرفت.
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
افغانستان...
پدر یسرا: مادر یسرا جان... ما باید به هر قیمتی که شده برگردیم ایران. نمیتوانم تاب بیاورم که آن مرد بیرحم هر بلایی که خواست سر دخترم بیاورد.
مادر یسرا: چطور برگردیم ها؟ وقتی هیچ پولی نداریم... چطور دخترمون رو نجات بدیم؟ مجبوریم... مجبوریم همه زندگیمونو بفروشیم. شاید چند ماهی طول بکشه، اما چارهای نیست... باید قاچاقی بریم. غیرقانونی هم که شده، باید بریم. باید دخترمونو نجات بدیم...
راوی:
پدر و مادر یسرا، با دلی شکسته و پر از درد، تمام دار و ندارشان را فروختند. با چهار دختر خردسالشان راهی ایران شدند؛ راهی که از میان بیابانهای خشک و کوههای وحشتناک میگذشت...
اما برایشان فقط یک چیز مهم بود: باید یسرا را نجات بدهند، به هر قیمتی.
روزها میگذشت... بی غذا، بی آب...
از فرط خستگی و گرسنگی، جانشان به لب رسیده بود. تا اینکه به درهای رسیدند... درهای چنان هولناک که حتی دیدنش آدمی را میترساند.
هفتهای تمام گذشت... هفت شب و روز... بدون لقمهای نان، بدون قطرهای آب.
مادر یسرا (نفسبریده): پدر یسرا جان... من دیگه نمیتونم... دیگه توان ندارم... تو بچهها رو ببر... من همینجا میمونم...
اگر یسرا رو دیدی... بهش بگو... مادرش خیلی دوستش داره...
پدر یسرا (اشک در چشمانش حلقه زده): نه عزیزم... هرگز نمیذارم تنهات بمونی. حتی اگه بمیرم.
بلند شو... ما الله رو داریم... الله کمکمون میکنه... تو قوت قلب منی، مادر یسرا جان... پس بلند شو...!
راوی:
در میان آن همه رنج، حال سمیرا، خواهر یسرا، از همه بدتر بود.
هفت روز... هفت روز بدون آب و غذا...
بیهیچ حرفی نقش زمین شد... و نفسهایش برید.
مادر یسرا (جیغزنان): سمیرااااااا... دخترم! ای وای... سمیرااا... بلند شو مادر... نفس بکش!
پدر یسرا، آب پیدا کن! شاید بشه نجاتش داد... لطفااا...
راوی:
نفسهای سمیرا دیگر بازنگشت.
لحظه به لحظه صورت کوچکش کبودتر میشد.
دو ساعت گذشت... و هیچ واکنشی نشان نداد.
مادر یسرا میان کوهها و بیابانها ضجه میزد، میگریست، و از ته دل الله را صدا میکرد:
مادر یسرا: یا الله... یکی از دخترانم هنوز در چنگال ظالمان است... حالا هم این یکی را از من گرفتی؟
یا الله... اینجا چه کنم؟ چطور دخترم را خاک کنم بی هیچ دستیاری؟ یا الله... کمکم کن...!
راوی:
وحشت چنگ انداخته بود به جانم...
کنارم جسد پسری افتاده بود، تکیه داده به درختی خشک، و نیمی از جمجمهاش نبود.
از شدت ترس حتی نگاهش نکردم.
اما من، من نمیتوانستم بگذارم دخترکم اینگونه روی خاک رها شود.
تمام جان و توانم را جمع کردم، با دستان لرزانم سنگها را کنار زدم، زمین را کندم... با خون دل...
قلبم با دیدن چهرهی بیجان دخترکم هزار تکه شد.
نشستم، سرش را در دامن گرفتم، نوازشش کردم، بوسیدمش.
بعد... منتظر ماندم... منتظر پدر یسرا که شاید کمکی بیاورد.
توی گوشی، عکسهای یسرا را نگاه کردم...
و میان آن برهوت، میان آن دنیای بیرحم، با خودم زمزمه کردم:
یا الله... فکر کنم اینجا یکی یکی باید شاهد مرگ عزیزانم باشم...
یا الله... فقط یک بار دیگر... فقط یک بار دیگر بذار یسرای عزیزمو ببینم...
راوی:
در دل ناامیدی، ناگهان... از دور دستی از رحمت رسید.
گروهی نزدیک به صد نفر، با خرما و آب، از دل بیابان به سویمان آمدند...
و بارقهای از امید در دل شب سیاه جان گرفت.
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بر پایهٔ محاسبات نجومی، نخستین روز ماه ذیالحجه، روز چهارشنبه ۷خرداد ۱۴۰۴ش، برابر با ۲۸ مهِ ۲۰۲۵م خواهد بود، و با روز عرفه، پنجشنبه ۱۵خرداد ۱۴۰۴ش، برابر ۵ ژوئن ۲۰۲۵ پایان میپذیرد.
«اللهم بلغنا هذه العشر، وأعنا فيها على ذكرك وشكرك وحسن عبادتك»؛
خدایا ما را به این دهه برسان، و در یاد و شکر و نیکوترین بندگی خودت یاریمان کن.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«اللهم بلغنا هذه العشر، وأعنا فيها على ذكرك وشكرك وحسن عبادتك»؛
خدایا ما را به این دهه برسان، و در یاد و شکر و نیکوترین بندگی خودت یاریمان کن.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 خطاب به دخترهایی که هی عکس های مختلف خودشونو میزارن پروفایلشون. و عده ای هم هستن هی قربون صدقه اش میرن.
❗️دختر خوب اینهمه بهت گفتن خوشگلی ، بانمکی، جذابی، نازی،
❕اما یکیشون بهت گفته ؛ خیلی خانمی، باادبی، باشعور و باحیایی⁉️
📌نه❗️هیچوقت نمیگن چرا؟؟✖️
📍 چون دختران خودنما در چشم ها ،جای دارن و دختران عفیف در دل ها!!!
📌بگو بنظرت ،آیا توی چشم بیشتر ماندگاری یا توی دل⁉🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❗️دختر خوب اینهمه بهت گفتن خوشگلی ، بانمکی، جذابی، نازی،
❕اما یکیشون بهت گفته ؛ خیلی خانمی، باادبی، باشعور و باحیایی⁉️
📌نه❗️هیچوقت نمیگن چرا؟؟✖️
📍 چون دختران خودنما در چشم ها ،جای دارن و دختران عفیف در دل ها!!!
📌بگو بنظرت ،آیا توی چشم بیشتر ماندگاری یا توی دل⁉🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💥#داستانک💥
💠 عنوان داستان :فرصت محدود زندگی
یکی از دوستانم یه قانون جالب برای خودش داشت. قانونش این بود که با وجود داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کار پرمسئولیت، ماهی یک شب باید خانه پدر و مادرش باشه.
میگفت کارهای بچه ها رو انجام میدم و میرم.. خودم تنهایی.. مثل دوران بچگی و نوجوانی. چندین ساله این قانون رو دارم. هم خودم و هم همسرم.
میگفت خیلی وقتها کار خاصی نمیکنیم. پدرم تلوزیون نگاه میکنه و من کتاب میخوانم. مادرم تعریف میکنه و من گوش میدم. من حرف میزنم و مادر یا پدرم چرت میزنند و .. شب میخوابیم و صبح صبجانه ای میخورم و برمیگردم به زندگی..
دیروز روی فیسبوکش یه عکس گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماهی ست فوت شده اند. براش پیام خصوصی دادم که بابت درگذشت مادرت متاسفم و همیشه ماهی یک شبی که گفته بودی رو به خاطر دارم..
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که "مادرم توی خاطرات محدودش از اون شبها بعنوان بهترین ساعتهای سالها و ماههای گذشته اش یاد کرده."
و اضافه کرده که "اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم که از این فرصت و شانس زندگیم نهایت استفاده رو برده ام."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠 عنوان داستان :فرصت محدود زندگی
یکی از دوستانم یه قانون جالب برای خودش داشت. قانونش این بود که با وجود داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کار پرمسئولیت، ماهی یک شب باید خانه پدر و مادرش باشه.
میگفت کارهای بچه ها رو انجام میدم و میرم.. خودم تنهایی.. مثل دوران بچگی و نوجوانی. چندین ساله این قانون رو دارم. هم خودم و هم همسرم.
میگفت خیلی وقتها کار خاصی نمیکنیم. پدرم تلوزیون نگاه میکنه و من کتاب میخوانم. مادرم تعریف میکنه و من گوش میدم. من حرف میزنم و مادر یا پدرم چرت میزنند و .. شب میخوابیم و صبح صبجانه ای میخورم و برمیگردم به زندگی..
دیروز روی فیسبوکش یه عکس گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماهی ست فوت شده اند. براش پیام خصوصی دادم که بابت درگذشت مادرت متاسفم و همیشه ماهی یک شبی که گفته بودی رو به خاطر دارم..
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که "مادرم توی خاطرات محدودش از اون شبها بعنوان بهترین ساعتهای سالها و ماههای گذشته اش یاد کرده."
و اضافه کرده که "اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم که از این فرصت و شانس زندگیم نهایت استفاده رو برده ام."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_نهم
مثل همیشه دستش پر بود...
چند کیلو گوشت و مرغ و برنج و روغن و کلی چیز دیگه...
گفتم: آقاجون چرا انقدر زحمت میکشید آخه خود فرهاد میخره دیگه...
چه دروغ بزرگی گفته بودم فرهاد از اول ازدواجمون یه تکه نون واسه این خونه نخریده بود...
پدرم گفت: بابا جان فرهاد کجاست؟
گفتم: سر کاره آقاجون...
گفت: ولی تو بازار نبود هرسری هم میام نیست...
سر به زیر انداختم و گفتم: زیاد پاپیچش نمیشم لابد کار دیگه ای گرفته برای رونق زندگیمون...
آقاجونم گفت: اعظم بیا بشین بابا کارت دارم...
رفتیم و نشستیم...
آقاجونم گفت: بابا جان هنوز چشم فرهاد دنبال خواهرته؟
اشک چشام جلوی دیدم رو تار کرد ولی خودمو کنترل کردم...
چیزی نگفتم که آقاجونم از سکوتم گفت: اوف بر من کاش از همون اولش با ازدواج هیچکدومتون با این پسر موافقت نمیکردم...
میخوای طلاقتو بگیرم بابا؟
نه من فرهاد رو دوست داشتم حتی اگه پیشم نبود همینکه اسمش تو سه جلدم بود کافی بود...
محکم گفتم: نه آقاجون...
پدرم سکوت کرد و گفت: من دخالت نمیکنم ولی این زندگی ارزش نداره من فکر میکردم فرهاد خوشبختت میکنه ولی شرمندت شدم دخترم...
با لحنی گرفته گفتم: آقاجون نباید منو وادار به ازدواج با خواستگار خواهرم میکردید که نتیجه بشه این الانم من وابسته فرهاد شدم و نمیتونم ازش جدا شم...
من وابسته تک تک اجزای این خونه ام پس ازم نخواین ازش جدا شم...
پدرم هوفی کشید و گفت: دخترم هرجور صلاحته خودت تصمیم بگیر نمیدونم چرا دلم به آینده روشن نیست...
خواستم بگم کاش دلتون رو اولش روشن میکردین نه الان که کار از کار گذشته...
ولی چیزی نگفتم تا آقاجونم ناراحت نشه...
آقاجونم بلند شد که بره موقع رفتن گفت: دخترم چرا نمیای خونه مادر و خواهرتو برادرتو ببینی؟
لبخندی زدم و گفتم: اونا منتظر من نیستن شاپورم چند باری اومده دیدنم...
پدرم دیگه چیزی نگفت و با دلی گرفته از خونم رفت...
دوباره تنها شدم...
گرامافون رو زدم و آهنگ الهه ناز بنان رو گوش دادم...
من الهه ناز کی بودم؟
چرا کسی نزدیک من نمیشد؟ چرا هیشکی منو نمیخواست؟ دلم کمی دوست داشته شدن میخواست حتی به دروغ...
دوباره تنها غذا خوردم و تنها میوه قاچ کردم...
سر جام دراز کشیدم و خوابم نمیبرد...
صدای در خبر از اومدن فرهاد میداد...
در اتاق به آرومی باز شد و طبق عادت همیشه بالشتشو برداشت و رفت جای دیگه بخوابه...
از کنار من خوابیدن حالش بهم میخورد و من تشنه ی آغوش فرهادی بودم که عاشق خواهرم بود گاهی آرزو میکردم من اقدس بودم...
چند روزی گذشت و اونروز فرهاد زود به خونه برگشت...
از تعجب نه میتونستم حرف بزنم نه سوالی بپرسم...
با اخم دنبال لباس میگشت...
پیراهنشو پرت کرد سمتمو گفت: صافش کن شب مسئول بدبختی من دعوتم کرده خونشون؟
با تعجب پرسیدم: کی؟
گفت: مسئول بدبختیم پدرم...خودتم آماده شو دستور داده با هم خونم برم...
الته اون گفت با خانومت بیا دیگه نمیدونه تو هم خونه منی نه خانومم...
هم خونه رو جوووری گفت که بهم بفهمونه من هیچ گاه نمیتونم تو قلبش نفوذ کنم...
لباسشو آماده کردمو خودمم آماده شدم...
یه کت و دامن سبز لجنی با جوراب کرم پام کردم و موهام رو ساده دورم رها کردم...
آرایشم خلاصه شد تو یه سرمه ساده و رنگی که به لبم زدم...
بعد از آماده شدنم فرهاد رو که اونجوری خوش پوش دیدم دیوونه تر شدم...
کت و شلوار کرم رنگش فیت تنش بود کراوات زرشکی که زده بود آقا بودنش رو بیشتر نمایان میکرد...
اشکم داشت درمیومد مطمئن بودم امشب خانواده پدریم هم دعوت بودن و من از بودن اقدس احساس خطر میکردم...
بالاخره آماده شدیم و به سمت خونه پدر فرهاد که طبقه بالای خونه ما بود حرکت کردیم...
خونشون با خونه ما فاصله ای نداشت ولی کسی به دیدن من نمیومد...
میدونستن پسرشون خونه پیدا نمیشه باز جلوش رو نمیگرفتن انگار من محکوم شده بودم به زندگی اجباری توی اون خونه...
وقتی رفتیم بالا هیچکس منو تحویل نگرفت جز پدر فرهاد...
در رو که زدیم مادر فرهاد با عجله در رو باز کرد و دهنمو باز کردم با لبخند سلام کنم که دوید سمت آشپزخانه و گفت: ایوای دیر شد الان اقدس جون و طوبی جون میرسن...
میدونستم عمدا داره اینکارارو میکنه...
حتی جواب سلامم رو هم نداد...
با دلی شکسته رفتیم داخل خونه...
پدر فرهاد منو در آغوشش کشید و سرم رو بوسید...
هنوز جا نگرفته بودیم که در زده شد...
قلبم به تپش افتاد و منتظر عکس العمل خانواده فرهاد با اقدس بودم...
اول از همه پدرم داخل شد و باهاش روبوسی کردم ولی پشت سرش مادرم با اقدس و شاپور داخل شدن...
شاپور هم کنارم اومد و دستم رو آروم فشار داد و پشتمو نوازش کرد...
انگار میدونست تو دلم چی میگذره...
مادر فرهاد اقدس رو سفت بغل کرده بود و قربون صدقه اش میرفت...
مادرم هم با مادر فرهاد خوش و بش کردن و سمت ما اومدن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_نهم
مثل همیشه دستش پر بود...
چند کیلو گوشت و مرغ و برنج و روغن و کلی چیز دیگه...
گفتم: آقاجون چرا انقدر زحمت میکشید آخه خود فرهاد میخره دیگه...
چه دروغ بزرگی گفته بودم فرهاد از اول ازدواجمون یه تکه نون واسه این خونه نخریده بود...
پدرم گفت: بابا جان فرهاد کجاست؟
گفتم: سر کاره آقاجون...
گفت: ولی تو بازار نبود هرسری هم میام نیست...
سر به زیر انداختم و گفتم: زیاد پاپیچش نمیشم لابد کار دیگه ای گرفته برای رونق زندگیمون...
آقاجونم گفت: اعظم بیا بشین بابا کارت دارم...
رفتیم و نشستیم...
آقاجونم گفت: بابا جان هنوز چشم فرهاد دنبال خواهرته؟
اشک چشام جلوی دیدم رو تار کرد ولی خودمو کنترل کردم...
چیزی نگفتم که آقاجونم از سکوتم گفت: اوف بر من کاش از همون اولش با ازدواج هیچکدومتون با این پسر موافقت نمیکردم...
میخوای طلاقتو بگیرم بابا؟
نه من فرهاد رو دوست داشتم حتی اگه پیشم نبود همینکه اسمش تو سه جلدم بود کافی بود...
محکم گفتم: نه آقاجون...
پدرم سکوت کرد و گفت: من دخالت نمیکنم ولی این زندگی ارزش نداره من فکر میکردم فرهاد خوشبختت میکنه ولی شرمندت شدم دخترم...
با لحنی گرفته گفتم: آقاجون نباید منو وادار به ازدواج با خواستگار خواهرم میکردید که نتیجه بشه این الانم من وابسته فرهاد شدم و نمیتونم ازش جدا شم...
من وابسته تک تک اجزای این خونه ام پس ازم نخواین ازش جدا شم...
پدرم هوفی کشید و گفت: دخترم هرجور صلاحته خودت تصمیم بگیر نمیدونم چرا دلم به آینده روشن نیست...
خواستم بگم کاش دلتون رو اولش روشن میکردین نه الان که کار از کار گذشته...
ولی چیزی نگفتم تا آقاجونم ناراحت نشه...
آقاجونم بلند شد که بره موقع رفتن گفت: دخترم چرا نمیای خونه مادر و خواهرتو برادرتو ببینی؟
لبخندی زدم و گفتم: اونا منتظر من نیستن شاپورم چند باری اومده دیدنم...
پدرم دیگه چیزی نگفت و با دلی گرفته از خونم رفت...
دوباره تنها شدم...
گرامافون رو زدم و آهنگ الهه ناز بنان رو گوش دادم...
من الهه ناز کی بودم؟
چرا کسی نزدیک من نمیشد؟ چرا هیشکی منو نمیخواست؟ دلم کمی دوست داشته شدن میخواست حتی به دروغ...
دوباره تنها غذا خوردم و تنها میوه قاچ کردم...
سر جام دراز کشیدم و خوابم نمیبرد...
صدای در خبر از اومدن فرهاد میداد...
در اتاق به آرومی باز شد و طبق عادت همیشه بالشتشو برداشت و رفت جای دیگه بخوابه...
از کنار من خوابیدن حالش بهم میخورد و من تشنه ی آغوش فرهادی بودم که عاشق خواهرم بود گاهی آرزو میکردم من اقدس بودم...
چند روزی گذشت و اونروز فرهاد زود به خونه برگشت...
از تعجب نه میتونستم حرف بزنم نه سوالی بپرسم...
با اخم دنبال لباس میگشت...
پیراهنشو پرت کرد سمتمو گفت: صافش کن شب مسئول بدبختی من دعوتم کرده خونشون؟
با تعجب پرسیدم: کی؟
گفت: مسئول بدبختیم پدرم...خودتم آماده شو دستور داده با هم خونم برم...
الته اون گفت با خانومت بیا دیگه نمیدونه تو هم خونه منی نه خانومم...
هم خونه رو جوووری گفت که بهم بفهمونه من هیچ گاه نمیتونم تو قلبش نفوذ کنم...
لباسشو آماده کردمو خودمم آماده شدم...
یه کت و دامن سبز لجنی با جوراب کرم پام کردم و موهام رو ساده دورم رها کردم...
آرایشم خلاصه شد تو یه سرمه ساده و رنگی که به لبم زدم...
بعد از آماده شدنم فرهاد رو که اونجوری خوش پوش دیدم دیوونه تر شدم...
کت و شلوار کرم رنگش فیت تنش بود کراوات زرشکی که زده بود آقا بودنش رو بیشتر نمایان میکرد...
اشکم داشت درمیومد مطمئن بودم امشب خانواده پدریم هم دعوت بودن و من از بودن اقدس احساس خطر میکردم...
بالاخره آماده شدیم و به سمت خونه پدر فرهاد که طبقه بالای خونه ما بود حرکت کردیم...
خونشون با خونه ما فاصله ای نداشت ولی کسی به دیدن من نمیومد...
میدونستن پسرشون خونه پیدا نمیشه باز جلوش رو نمیگرفتن انگار من محکوم شده بودم به زندگی اجباری توی اون خونه...
وقتی رفتیم بالا هیچکس منو تحویل نگرفت جز پدر فرهاد...
در رو که زدیم مادر فرهاد با عجله در رو باز کرد و دهنمو باز کردم با لبخند سلام کنم که دوید سمت آشپزخانه و گفت: ایوای دیر شد الان اقدس جون و طوبی جون میرسن...
میدونستم عمدا داره اینکارارو میکنه...
حتی جواب سلامم رو هم نداد...
با دلی شکسته رفتیم داخل خونه...
پدر فرهاد منو در آغوشش کشید و سرم رو بوسید...
هنوز جا نگرفته بودیم که در زده شد...
قلبم به تپش افتاد و منتظر عکس العمل خانواده فرهاد با اقدس بودم...
اول از همه پدرم داخل شد و باهاش روبوسی کردم ولی پشت سرش مادرم با اقدس و شاپور داخل شدن...
شاپور هم کنارم اومد و دستم رو آروم فشار داد و پشتمو نوازش کرد...
انگار میدونست تو دلم چی میگذره...
مادر فرهاد اقدس رو سفت بغل کرده بود و قربون صدقه اش میرفت...
مادرم هم با مادر فرهاد خوش و بش کردن و سمت ما اومدن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_دهم
مادرم نگاهی به من کرد و گفت: تو خوبی؟ یه سر به مادرت نزنی یه وقت؟
سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم...
اقدس ازم رو گرفت و رفت داخل اتاق تا لباساشو عوض کنه...
چشم گردوندم و فرهاد رو ندیدم...
انگار فرهاد هم داخل همون اتاق بود...
دلم ریخت...
دو دل بودم که برم ببینم اونجاست یا نه...
دل به دریا زدم و بلند شدم و به سمت اتاق قدم برداشتم...
مادر فرهاد متوجه شد و صدام زد: عروس؟ نمیخوای بیای کمک؟
گفتم: چشم لباسامو عوض کنم میام...
مادر فرهاد: برو عوض کن زود بیا...
رفتم پشت در اتاق که رسیدم صدای آروم گریه اقدس به گوشم خورد: فرهاد چطور میتونی با اعظم تو یه خونه باشی؟
فرهاد هم با آرامش جواب میداد: عزیزکم تو گریه میکنی بخدا حالم خراب میشه کاری میکنی بزنم این دختره رو بکشم از دستش راحت شم...
گریه اقدس شدت گرفت: فرهاد من هر شب به یاد تو اشک میریزم تا خود صبح...
فرهاد: مگه من راحتم؟ فک کردی من زندگیم گل و بلبله؟
بذار یه مدت بگذره میگم بچش نمیشه طلاقش میدم میام سراغ تو...
اقدسم فقط قلب من برای خودته...
کاش فرهاد نصف این حرفارو به من میزد...
صداشون قطع شد و در باز شد...
با اقدس چشم تو چشم شدیم...
اقدس لباشو روی هم فشار داد و گفت: فالگوش وایمیسی؟
گفتم: با شوهر من تو اتاق چیکار داشتی؟
اقدس دندوناشو روی هم فشرد ولی بجاش فرهاد جواب داد: شوهرم شوهرم نکن تو زن من نیستی جوگیر نشو برو بشین سرجات...
هر دو به سمت سالن حرکت کردن و من موندم و یک دنیا حسرت...
سر شام فرهاد فقط به اقدس خدمت میکرد...
پدرم فقط چشمش به فرهاد و اقدس بود و از ناراحتی غذا هم نخورد...
بعد از شام همه آماده رفتن شدن...
من و فرهاد هم به طبقه پایین رفتیم...
فرهاد سیگار پشت سیگار دود میکرد...
حالم داشت بد میشد...
تمام پنجره هارو باز کرده بودم...
فرهاد شیشه شیشه نوشیدنی سر میکشید و من میترسیدم از چشمای سرخش...
دیوانه شده بود تلوتلو میخورد...
به طرفم اومد و با حالتی ترسناک دهنشو پاک کرد و از موهام گرفت...
منو چسبوند به دیوار و گفت: تو اعظمی؟ همونکه عشقمو دزدید؟
نفسم بند اومده بود...
با حالت مستی ادامه داد: نه تو اقدسی تو عشق مقدس منی...
میخواست ببوسدم که گفتم: تو مستی به خودت بیا...
ولی حالش خرابتر از اونی بود که حرفای منو بشنوه....اونشب فرهاد من رو به چشم اقدس دید و شبی رو که آرزو داشتم با خودم بگذرونه با چهره و اسم اقدس گذروند...
من اونشب بدترین شب زندگیم بود...
مرد مستی که وقتی میفهمید من اعظمم بدنم رو کبود و زخمی میکرد ولی وقتی توهم میزد من اقدسم جور دیگه ای با من برخورد میکرد...
گریه امونم رو بریده بود...
نفسم بالا نمیومد...
انقدر گریه کرده بودم صدام گرفته بود...
فرهاد تو همون حالت خوابش برد...
نمیدونم کی خوابم برده بود که با ترسیدن فردی کنارم از خواب بیدار شدم...
فرهاد با وحشت اطراف رو نگاه میکرد: اینجا چخبره؟ نه...
امکان نداره من نباید به تو دست میزدم...
میزد تو سرش و کم مونده بود گریه کنه...
حمله کرد سمتم و گلوم رو فشار داد:
تو گولم زدی آره؟ روباه مکار...
من نباید به تو دست میزدم من به اقدس قول داده بودم اگه بفهمه فراموشم میکنه، لعنتییی...خودش رو میزد و به من بد و بیراه میگفت...
انقدر گریه کرد و خودشو به در و دیوار زد که ازش ترسیده بودم...
اومد سمتم و محکم زد توی گوشم و گفت: وای بحالت اگه حامله باشی و به من نگی زنده زنده خاکت میکنم...
آب دهنمو قورت دادم و هیچی نگفتم...
سریع لباساشو عوض کرد و دوید رفت بیرون...
شب دیر وقت بود که برگشت...
چند روز از ماجرای اون شب گذشته بود که پدر فرهاد یه سری به ما زد...
پدر فرهاد چون خبر داشت فرهاد دیر وقت خونه میادهمون موقع که فرهاد سر رسید پدرش هم به خونمون اومد...
براش چایی دم کردم با کیکی که عصر درست کرده بودم ازش پذیرایی کردم...
هر دوی مارو دعوت به نشستن کرد و شروع به حرف زدن کرد: خب فرهاد جان اعظم جان ما منتظر نوه ایم الان چند ماهه عروسی کردید خبری نیست...
سرم رو زیر انداختم و هیچی نگفتم...
که ادامه داد: خجالت نکش دخترم منم مثل پدرتم من نوه میخوام یعنی هرکی منو تو بازار میبینه با تمسخر میگه پسرت بی ریشه اس...
خوب نیست این حرفارو بشنوم...
پس زودتر بهتره به فکر بچه باشید تا بیشتر از این آبرومون نرفته...
من سکوت کرده بودم که فرهاد گفت: راستش حاج بابا ما خیلی تلاش کردیم ولی...
آب دهنش رو قورت داد و نگاه من کرد...
حاج بابا گفت: ولی چی پسرم؟
فرهاد با نگاه به من ادامه داد: اعظم اجاقش کوره...
از این حرفه فرهاد دلم آتیش گرفت...
علاوه بر اینکه دوسم نداشت و زندگیمو زهر کرده بود یه برچسب هم چسبوند بهم و پیش حاجی خرابم کرد.....حاجی گفت: چطور ممکنه؟ امکان نداره...
فرهاد سر به زیر انداخت و قیافه مظلوم به خودش گرفت و گفت: بله آقاجون اعظم بچه دار نمیشه...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_دهم
مادرم نگاهی به من کرد و گفت: تو خوبی؟ یه سر به مادرت نزنی یه وقت؟
سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم...
اقدس ازم رو گرفت و رفت داخل اتاق تا لباساشو عوض کنه...
چشم گردوندم و فرهاد رو ندیدم...
انگار فرهاد هم داخل همون اتاق بود...
دلم ریخت...
دو دل بودم که برم ببینم اونجاست یا نه...
دل به دریا زدم و بلند شدم و به سمت اتاق قدم برداشتم...
مادر فرهاد متوجه شد و صدام زد: عروس؟ نمیخوای بیای کمک؟
گفتم: چشم لباسامو عوض کنم میام...
مادر فرهاد: برو عوض کن زود بیا...
رفتم پشت در اتاق که رسیدم صدای آروم گریه اقدس به گوشم خورد: فرهاد چطور میتونی با اعظم تو یه خونه باشی؟
فرهاد هم با آرامش جواب میداد: عزیزکم تو گریه میکنی بخدا حالم خراب میشه کاری میکنی بزنم این دختره رو بکشم از دستش راحت شم...
گریه اقدس شدت گرفت: فرهاد من هر شب به یاد تو اشک میریزم تا خود صبح...
فرهاد: مگه من راحتم؟ فک کردی من زندگیم گل و بلبله؟
بذار یه مدت بگذره میگم بچش نمیشه طلاقش میدم میام سراغ تو...
اقدسم فقط قلب من برای خودته...
کاش فرهاد نصف این حرفارو به من میزد...
صداشون قطع شد و در باز شد...
با اقدس چشم تو چشم شدیم...
اقدس لباشو روی هم فشار داد و گفت: فالگوش وایمیسی؟
گفتم: با شوهر من تو اتاق چیکار داشتی؟
اقدس دندوناشو روی هم فشرد ولی بجاش فرهاد جواب داد: شوهرم شوهرم نکن تو زن من نیستی جوگیر نشو برو بشین سرجات...
هر دو به سمت سالن حرکت کردن و من موندم و یک دنیا حسرت...
سر شام فرهاد فقط به اقدس خدمت میکرد...
پدرم فقط چشمش به فرهاد و اقدس بود و از ناراحتی غذا هم نخورد...
بعد از شام همه آماده رفتن شدن...
من و فرهاد هم به طبقه پایین رفتیم...
فرهاد سیگار پشت سیگار دود میکرد...
حالم داشت بد میشد...
تمام پنجره هارو باز کرده بودم...
فرهاد شیشه شیشه نوشیدنی سر میکشید و من میترسیدم از چشمای سرخش...
دیوانه شده بود تلوتلو میخورد...
به طرفم اومد و با حالتی ترسناک دهنشو پاک کرد و از موهام گرفت...
منو چسبوند به دیوار و گفت: تو اعظمی؟ همونکه عشقمو دزدید؟
نفسم بند اومده بود...
با حالت مستی ادامه داد: نه تو اقدسی تو عشق مقدس منی...
میخواست ببوسدم که گفتم: تو مستی به خودت بیا...
ولی حالش خرابتر از اونی بود که حرفای منو بشنوه....اونشب فرهاد من رو به چشم اقدس دید و شبی رو که آرزو داشتم با خودم بگذرونه با چهره و اسم اقدس گذروند...
من اونشب بدترین شب زندگیم بود...
مرد مستی که وقتی میفهمید من اعظمم بدنم رو کبود و زخمی میکرد ولی وقتی توهم میزد من اقدسم جور دیگه ای با من برخورد میکرد...
گریه امونم رو بریده بود...
نفسم بالا نمیومد...
انقدر گریه کرده بودم صدام گرفته بود...
فرهاد تو همون حالت خوابش برد...
نمیدونم کی خوابم برده بود که با ترسیدن فردی کنارم از خواب بیدار شدم...
فرهاد با وحشت اطراف رو نگاه میکرد: اینجا چخبره؟ نه...
امکان نداره من نباید به تو دست میزدم...
میزد تو سرش و کم مونده بود گریه کنه...
حمله کرد سمتم و گلوم رو فشار داد:
تو گولم زدی آره؟ روباه مکار...
من نباید به تو دست میزدم من به اقدس قول داده بودم اگه بفهمه فراموشم میکنه، لعنتییی...خودش رو میزد و به من بد و بیراه میگفت...
انقدر گریه کرد و خودشو به در و دیوار زد که ازش ترسیده بودم...
اومد سمتم و محکم زد توی گوشم و گفت: وای بحالت اگه حامله باشی و به من نگی زنده زنده خاکت میکنم...
آب دهنمو قورت دادم و هیچی نگفتم...
سریع لباساشو عوض کرد و دوید رفت بیرون...
شب دیر وقت بود که برگشت...
چند روز از ماجرای اون شب گذشته بود که پدر فرهاد یه سری به ما زد...
پدر فرهاد چون خبر داشت فرهاد دیر وقت خونه میادهمون موقع که فرهاد سر رسید پدرش هم به خونمون اومد...
براش چایی دم کردم با کیکی که عصر درست کرده بودم ازش پذیرایی کردم...
هر دوی مارو دعوت به نشستن کرد و شروع به حرف زدن کرد: خب فرهاد جان اعظم جان ما منتظر نوه ایم الان چند ماهه عروسی کردید خبری نیست...
سرم رو زیر انداختم و هیچی نگفتم...
که ادامه داد: خجالت نکش دخترم منم مثل پدرتم من نوه میخوام یعنی هرکی منو تو بازار میبینه با تمسخر میگه پسرت بی ریشه اس...
خوب نیست این حرفارو بشنوم...
پس زودتر بهتره به فکر بچه باشید تا بیشتر از این آبرومون نرفته...
من سکوت کرده بودم که فرهاد گفت: راستش حاج بابا ما خیلی تلاش کردیم ولی...
آب دهنش رو قورت داد و نگاه من کرد...
حاج بابا گفت: ولی چی پسرم؟
فرهاد با نگاه به من ادامه داد: اعظم اجاقش کوره...
از این حرفه فرهاد دلم آتیش گرفت...
علاوه بر اینکه دوسم نداشت و زندگیمو زهر کرده بود یه برچسب هم چسبوند بهم و پیش حاجی خرابم کرد.....حاجی گفت: چطور ممکنه؟ امکان نداره...
فرهاد سر به زیر انداخت و قیافه مظلوم به خودش گرفت و گفت: بله آقاجون اعظم بچه دار نمیشه...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام
از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد
شده و یک سوزن داد و گفت:
یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید.
هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش
را سالم تحویل داد برنده است.
مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من
و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد
و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری
برپا کردم و همه کلاس برنده شدند
زیرا هیچکس بادکنک دیگری
را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک
دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند
برنده باشد که اینچنین هم شد.
ما انسانها در این جامعه رقیب یکدیگر
نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم
و دیگران بازنده.
قرار نیست خوشبختی خود را با
تخریب دیگران تضمین کنیم.
می توانیم باهم بخوریم.
باهم رانندگی کنیم.
باهم شاد باشیم. باهم…باهم…
پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد
شده و یک سوزن داد و گفت:
یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید.
هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش
را سالم تحویل داد برنده است.
مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من
و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد
و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری
برپا کردم و همه کلاس برنده شدند
زیرا هیچکس بادکنک دیگری
را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک
دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند
برنده باشد که اینچنین هم شد.
ما انسانها در این جامعه رقیب یکدیگر
نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم
و دیگران بازنده.
قرار نیست خوشبختی خود را با
تخریب دیگران تضمین کنیم.
می توانیم باهم بخوریم.
باهم رانندگی کنیم.
باهم شاد باشیم. باهم…باهم…
پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒
🍒
📚 #راز_مثلها🤔🤔🤔
✍ بوقش را زدند
مراد از عبارت بالا كه غالباً از باب طنز و تعریض و كنایه گفته می شود این است كه فلانی روی در نقاب كشید و از دار دنیا رفت .
آورده اند كه ...
در قروت و اعصار گذشته كه وسایل و امكانات عصر حاضر فراهم نبود بوق در غالب امور و شئون اجتماعی مورد كمال ضرورت و احتیاج بوده از آن تقریباً در همه جا استفاده می كرده اند . فی المثل وسیله ارتباطی و مراصلاتی بوده ، یعنی در شاهراههای ایران ، هر چند كیلومتر به چند كیلومتر بوق زنها و شیپورچی ها ، اخبار و اطلاعات مهم و فوری را به صورت رمز به طرف مقابل اطلاع می دادند و آن هم به دیگری می گفت تا در ظرف چند ساعت آن خبر به مقصد می رسید .
در جمع آوری سپاهیان و تشویق و تحریض آنان به حمله و تعرض به كار می رفت تا خوف و هراس در قلوب آنان راه نیابد و شجاعانه بر دشمن بتازند .
در جشنها و عروسیها به همراه ساز و دهل و كرنا به صدا می آمد و بر رونق و نشاط جشن می افزود .
آسیابانها به وسیله بوق و آهنگ مخصوصی آمادگی آسیا را به روستائیان و كشاورزان اعلام می داشتند تا گندمهای خودشان را به سر آسیا ببرند و آرد كنند .
بالاخره بوق درباره مردگان و اموات نیز به كار می رفت .
توضیح آنكه اگر مرد یا زن بیماری به هنگام شب از دار دنیا می رفت ، با آهنگ مخصوصی كه می توان آن را به آهنگ عزا تعبیر كرد بوق می زدند تا سكنه آن آبادی آگاه شوند و صبحگاهان در تشییع جنازه متوفی شركت كنند ، دیر زمانی پس از انجام این مراسم اگر احیاناً افراد بی خبر از جریان مرگ آن شخص می پرسیدند مخاطب از باب طنز یا كنایه جواب می داد ، بوقش را زدند ، یعنی از این دنیا رفت و روی در نقاب خاك كشید .
این عبارت رفته رفته بصورت ضرب المثل درآمد و اكنون نه تنها در مورد اموات و مردگان به كار می رود ، بلكه درباره افرادی كه از مشاغل حساس بركنار شده باشند نیز ، مورد استشهاد و تمثیل قرار می گیرد . فی المثل می گویند فلانی بوقش را زدند یعنی دیگر كاره ای نیست و از گردونه خارج شده است .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒
🍒
📚 #راز_مثلها🤔🤔🤔
✍ بوقش را زدند
مراد از عبارت بالا كه غالباً از باب طنز و تعریض و كنایه گفته می شود این است كه فلانی روی در نقاب كشید و از دار دنیا رفت .
آورده اند كه ...
در قروت و اعصار گذشته كه وسایل و امكانات عصر حاضر فراهم نبود بوق در غالب امور و شئون اجتماعی مورد كمال ضرورت و احتیاج بوده از آن تقریباً در همه جا استفاده می كرده اند . فی المثل وسیله ارتباطی و مراصلاتی بوده ، یعنی در شاهراههای ایران ، هر چند كیلومتر به چند كیلومتر بوق زنها و شیپورچی ها ، اخبار و اطلاعات مهم و فوری را به صورت رمز به طرف مقابل اطلاع می دادند و آن هم به دیگری می گفت تا در ظرف چند ساعت آن خبر به مقصد می رسید .
در جمع آوری سپاهیان و تشویق و تحریض آنان به حمله و تعرض به كار می رفت تا خوف و هراس در قلوب آنان راه نیابد و شجاعانه بر دشمن بتازند .
در جشنها و عروسیها به همراه ساز و دهل و كرنا به صدا می آمد و بر رونق و نشاط جشن می افزود .
آسیابانها به وسیله بوق و آهنگ مخصوصی آمادگی آسیا را به روستائیان و كشاورزان اعلام می داشتند تا گندمهای خودشان را به سر آسیا ببرند و آرد كنند .
بالاخره بوق درباره مردگان و اموات نیز به كار می رفت .
توضیح آنكه اگر مرد یا زن بیماری به هنگام شب از دار دنیا می رفت ، با آهنگ مخصوصی كه می توان آن را به آهنگ عزا تعبیر كرد بوق می زدند تا سكنه آن آبادی آگاه شوند و صبحگاهان در تشییع جنازه متوفی شركت كنند ، دیر زمانی پس از انجام این مراسم اگر احیاناً افراد بی خبر از جریان مرگ آن شخص می پرسیدند مخاطب از باب طنز یا كنایه جواب می داد ، بوقش را زدند ، یعنی از این دنیا رفت و روی در نقاب خاك كشید .
این عبارت رفته رفته بصورت ضرب المثل درآمد و اكنون نه تنها در مورد اموات و مردگان به كار می رود ، بلكه درباره افرادی كه از مشاغل حساس بركنار شده باشند نیز ، مورد استشهاد و تمثیل قرار می گیرد . فی المثل می گویند فلانی بوقش را زدند یعنی دیگر كاره ای نیست و از گردونه خارج شده است .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_5
قسمت پنجم
-شرمنده.من شما رو نشناختم آقا میعاد..بعد هم روبه من گفت:صبا،بپوش بریم خونه.
میعاد:هر وقت واسه آبجیم خونه مستقل گرفتی،میای سراغش.به سلامت.
طاها وبابا و محمد جاخورده نگاهش کردند.اما جرات مخالفت نداشتند.
محمد:طاها قول داده....
میعاد: من این حرفها حالیم نیست.آقا طاها یک هفته فرصت داری خونه بگیری،نتونستی، دور صبا رو واسه همیشه خط میکشی.
دروغ چرا ته دلم خوشحال بودم از اینکه میعادپشتم رو خالی نکرده بود.او تنها کسی بود که می تونست از پس طاها وخانواده اش بربیاد.طاها با اجازه ای گفت واز خونه بیرون رفت.محمد پرخشم وعصبانی به میعاد توپید:این چه کاری بود آخه؟
میعاد:ساکت شو.همش تقصیر تو وباباست.با خودتون چی فکر کردین.اصلا ما کجا واین یارو و خانواده اش کجا؟
بابا سعی داشت یکجورایی میعاد رو متقاعد کنه که مهم خود طاهاست نه خانواده اش.
-تقصیر طاها چیه که توی خانواده شلوغی زندگی می کنه.اون پسر باجنمیه.خیلی هوای خانواده اش رو داره.
-مهم آبجی ماست که شازده هیچ گلی به سرش نزده.چهار پنج روز بعدطاها اومد واجاره نامه رو مقابل میعاد گذاشت.پرذوق سطل وجارو ومواد شوینده رو برداشتم وخونه نقلی نوسازی روکه طاها اجاره کرده بود،نظافت و گردگیری کردم.میعاد، سرویس خواب و مبلمان و هرآنچه از جهیزیه ام توی خونه بابا بود،رو برام آورد.طاها وبرادرش هم باقیمانده اسباب اثاثیه رو از خونه پدرش آوردند.توی آشپزخونه ای که متعلق به خودم می دانستم،با عشق وانرژی مضاعفی آشپزی می کردم.میعاد کولر گازی برای اتاق خوابمان خرید.از ذوق بوسه ای روی شقیقه اش نشاندم.
آخر هفته همه خانواده حتی سمانه و یاسین وپسرهای شیطونش رو برای شام دعوت کردم. به اصرار مامان وبرخلاف میلم از خانواده طاها برای هفته بعد،دعوت گرفتم.مامان می گفت به خاطر طاها وخوشحال کردنش، کدورتها رو کناربزارم.
چند مدل غذا وسوپ وسالاد درست کردم.
پدرش هنوز طعم غذاهارو نچشیده،با نگاهی گذرابه غذاهای رنگین روی سفره گفت:
- شما دیگه مستاجرید.چه معنی داره ولخرجی کنید.اصلا نیازی به این همه غذای رنگاوارنگ نبود.دوست داشتم سرش رو به دیوار می کوبیدم.اصلا خوبی به این مردک نیامده بود.گمان می کرد با چندرغاز حقوق پسرش ،هرروز سفره ام رنگین کمانی و هفت رنگ است.نمی دانست گوشت ومرغ وماهی رو بابا برام گرفته بود و میعاد و محمد کلی پول توجیبی بهم می دادند.مبادا حسرت چیزی توی دلم بماند.طاها آنقدر سرگرم مشکلات خانواده اش بود،که از من غافل شده بود.توقع داشتم هرماه درکنار خرید مایحتاج خونه،پول تو جیبی هرچند ناچیزی بهم بده.بالاخره شوهرم بود اما دریغ از ریالی.تمام دوران مجردیم بابا هرماه مبلغی از حقوقش رو بهم می داد.اما توی خونه طاها از این خبرها نبود و میگفت هرچیزی نیاز داری،به خودم بگو تا برات تهیه کنم.به لطف شرط وشروط وسخت گیری میعاد،مستقل شدم وزندگیم رنگ و بویی دیگه گرفت.قرصهای ضدبارداری رو دور ریختم وچندماه بعد،باردار شدم وطاها حسابی هوام رو داشت و هر آنچه هوس میکردم،برایم تهیه می کرد.اما همچنان از پول تو جیبی خبری نبود.یه روز سمانه تماس گرفت وهق زنان گفت:
-پاشو بیا بیمارستان.بیچاره شدیم.
-چی شده؟ بابا چیزیش شده؟
-محمد مجروح شده ویکی ازپاهاش بشدت آسیب دیده.نمی دانم چطور خودم رابه بیمارستان رساندم .دکتر می گفت نیاز به عمل جراحی دارد و تمام تلاشمان رو می کنیم .روزهای سخت وپراز استرسی رو پشت سر می گذاشتیم.میعاد،اجازه نداد من وسمانه توی بیمارستان بمونیم وشبها کنار محمد می ماند.محمد بعداز دوهفته از بیمارستان ترخیص شد.هرچند تا مدتها قادر به راه رفتن نبود واز ویلچر استفاده می کرد.
این اواخر،امیرحسین هوایی شده بود و می خواست به جبهه برود.بحث او و باباومامان بالا کشید.من وسمانه هم حسابی دعواش کردیم.شب با میعاد تماس گرفتم.
-داداش.امیرحسین به حرف هیچ کی گوش نمیده.
-چیکار کرده؟
-میخواد بره جبهه.اون هنوز بچه است.
-نگران نباش.بدون رضایت نامه نمی تونه جایی بره.آخر هفته میام گوشش رو می پیچونم.
از طاها عصبانی شدم.عوض اینکه به فکر هزینه زایمان من وآینده فرزندمان باشد، حقوقش رو صرف خرید حلقه وساعت وکت وشلوار برای تازه دامادشان کرده بود.بحث ومشاجره من وطاها بالا گرفت.نه او کوتاه بیا بودنه من.از خونه بیرون زدم وبه خونه بابا رفتم. گرچه حفظ ظاهر کردم و چیزی درمورد بگومگویم با طاها،به کسی نگفتم.
با دیدن محمد که روی ویلچر درحال خواندن مجله امید انقلاب بود،بغض کردم وتوی آشپزخونه رفتم.
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_5
قسمت پنجم
-شرمنده.من شما رو نشناختم آقا میعاد..بعد هم روبه من گفت:صبا،بپوش بریم خونه.
میعاد:هر وقت واسه آبجیم خونه مستقل گرفتی،میای سراغش.به سلامت.
طاها وبابا و محمد جاخورده نگاهش کردند.اما جرات مخالفت نداشتند.
محمد:طاها قول داده....
میعاد: من این حرفها حالیم نیست.آقا طاها یک هفته فرصت داری خونه بگیری،نتونستی، دور صبا رو واسه همیشه خط میکشی.
دروغ چرا ته دلم خوشحال بودم از اینکه میعادپشتم رو خالی نکرده بود.او تنها کسی بود که می تونست از پس طاها وخانواده اش بربیاد.طاها با اجازه ای گفت واز خونه بیرون رفت.محمد پرخشم وعصبانی به میعاد توپید:این چه کاری بود آخه؟
میعاد:ساکت شو.همش تقصیر تو وباباست.با خودتون چی فکر کردین.اصلا ما کجا واین یارو و خانواده اش کجا؟
بابا سعی داشت یکجورایی میعاد رو متقاعد کنه که مهم خود طاهاست نه خانواده اش.
-تقصیر طاها چیه که توی خانواده شلوغی زندگی می کنه.اون پسر باجنمیه.خیلی هوای خانواده اش رو داره.
-مهم آبجی ماست که شازده هیچ گلی به سرش نزده.چهار پنج روز بعدطاها اومد واجاره نامه رو مقابل میعاد گذاشت.پرذوق سطل وجارو ومواد شوینده رو برداشتم وخونه نقلی نوسازی روکه طاها اجاره کرده بود،نظافت و گردگیری کردم.میعاد، سرویس خواب و مبلمان و هرآنچه از جهیزیه ام توی خونه بابا بود،رو برام آورد.طاها وبرادرش هم باقیمانده اسباب اثاثیه رو از خونه پدرش آوردند.توی آشپزخونه ای که متعلق به خودم می دانستم،با عشق وانرژی مضاعفی آشپزی می کردم.میعاد کولر گازی برای اتاق خوابمان خرید.از ذوق بوسه ای روی شقیقه اش نشاندم.
آخر هفته همه خانواده حتی سمانه و یاسین وپسرهای شیطونش رو برای شام دعوت کردم. به اصرار مامان وبرخلاف میلم از خانواده طاها برای هفته بعد،دعوت گرفتم.مامان می گفت به خاطر طاها وخوشحال کردنش، کدورتها رو کناربزارم.
چند مدل غذا وسوپ وسالاد درست کردم.
پدرش هنوز طعم غذاهارو نچشیده،با نگاهی گذرابه غذاهای رنگین روی سفره گفت:
- شما دیگه مستاجرید.چه معنی داره ولخرجی کنید.اصلا نیازی به این همه غذای رنگاوارنگ نبود.دوست داشتم سرش رو به دیوار می کوبیدم.اصلا خوبی به این مردک نیامده بود.گمان می کرد با چندرغاز حقوق پسرش ،هرروز سفره ام رنگین کمانی و هفت رنگ است.نمی دانست گوشت ومرغ وماهی رو بابا برام گرفته بود و میعاد و محمد کلی پول توجیبی بهم می دادند.مبادا حسرت چیزی توی دلم بماند.طاها آنقدر سرگرم مشکلات خانواده اش بود،که از من غافل شده بود.توقع داشتم هرماه درکنار خرید مایحتاج خونه،پول تو جیبی هرچند ناچیزی بهم بده.بالاخره شوهرم بود اما دریغ از ریالی.تمام دوران مجردیم بابا هرماه مبلغی از حقوقش رو بهم می داد.اما توی خونه طاها از این خبرها نبود و میگفت هرچیزی نیاز داری،به خودم بگو تا برات تهیه کنم.به لطف شرط وشروط وسخت گیری میعاد،مستقل شدم وزندگیم رنگ و بویی دیگه گرفت.قرصهای ضدبارداری رو دور ریختم وچندماه بعد،باردار شدم وطاها حسابی هوام رو داشت و هر آنچه هوس میکردم،برایم تهیه می کرد.اما همچنان از پول تو جیبی خبری نبود.یه روز سمانه تماس گرفت وهق زنان گفت:
-پاشو بیا بیمارستان.بیچاره شدیم.
-چی شده؟ بابا چیزیش شده؟
-محمد مجروح شده ویکی ازپاهاش بشدت آسیب دیده.نمی دانم چطور خودم رابه بیمارستان رساندم .دکتر می گفت نیاز به عمل جراحی دارد و تمام تلاشمان رو می کنیم .روزهای سخت وپراز استرسی رو پشت سر می گذاشتیم.میعاد،اجازه نداد من وسمانه توی بیمارستان بمونیم وشبها کنار محمد می ماند.محمد بعداز دوهفته از بیمارستان ترخیص شد.هرچند تا مدتها قادر به راه رفتن نبود واز ویلچر استفاده می کرد.
این اواخر،امیرحسین هوایی شده بود و می خواست به جبهه برود.بحث او و باباومامان بالا کشید.من وسمانه هم حسابی دعواش کردیم.شب با میعاد تماس گرفتم.
-داداش.امیرحسین به حرف هیچ کی گوش نمیده.
-چیکار کرده؟
-میخواد بره جبهه.اون هنوز بچه است.
-نگران نباش.بدون رضایت نامه نمی تونه جایی بره.آخر هفته میام گوشش رو می پیچونم.
از طاها عصبانی شدم.عوض اینکه به فکر هزینه زایمان من وآینده فرزندمان باشد، حقوقش رو صرف خرید حلقه وساعت وکت وشلوار برای تازه دامادشان کرده بود.بحث ومشاجره من وطاها بالا گرفت.نه او کوتاه بیا بودنه من.از خونه بیرون زدم وبه خونه بابا رفتم. گرچه حفظ ظاهر کردم و چیزی درمورد بگومگویم با طاها،به کسی نگفتم.
با دیدن محمد که روی ویلچر درحال خواندن مجله امید انقلاب بود،بغض کردم وتوی آشپزخونه رفتم.
#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📿
✫#ارسالی از اعضای کانال
✦
عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_6
قسمت ششم
ناراحت وعصبی، درحال زیر و رو کردن شامی کبابها بودم. امیرحسین اومد و ناخونک زد.تمام دق ودلیم از طاها رو روی امیرحسین خالی کردم و با قاشق ضربه ای روی انگشتانش زدم.
-دفعه آخری باشه که ناخونک میزنی.
بی توجه به حرفم یکی دیگه برداشت وخنده کنان فرار کرد تا دنبالش نکنم.نمی خواستم به اختلافم با طاها دامن بزنم.غروب به خونه خودم برگشتم.طاها گله مند گفت:چرا خونه بابام نمیری؟
همراه طاها برای شام ،به خونه پدرش رفتیم.مادر و خواهرهایش به خاطر بارداریم، ابراز خرسندی کردند اما پدرش بی آنکه بهم تبریک بگه گفت:
-من نوه پسر میخوام.
از حرفش خوشم نیامد و نگاه چپی بهش انداختم و او ادامه داد؛
-اگه دختر زاباشی،برای طاها زن می گیرم.
طاها سرش رو پایین انداخت وحرفی نزد. توقع داشتم به خاطر حرفهای بیرحمانه و دور از انتظار پدرش،اورا سرزنش کند.اما دریغ از کلامی.تاب این بی حرمتی رو نداشتم.کفشهام رو پا کردم و بدون خداحافظی از خونه شون بیرون زدم.طاها تا توی کوچه به دنبالم اومد و صدام زد.
-صبر کن صبا.کجا داری میری.
اشکم بی وقفه می بارید.می خواستم فقط از اون خونه و پدر طاها دور باشم.به اولین تاکسی عبوری اشاره کردم وبه خونه بابا رفتم.فراموش کرده بودم آخرهفته است و میعادبه خونه برگشته.میعاد به محض دیدن چشمای اشکیم هراسان پرسید چی شده؟این وقت شب کجا بودی؟شوهرت کجاست؟
فشارم افتاده بود ودست هام می لرزید.مامان تندی آب قندی برام آورد.میعاد عصبی پرسید؛ میگی چی شده یانه؟
-پدر طاها....
-پدر طاهاچی؟ فوت شده؟
-نه.
-پس چی شده؟
بعداز کمی فین فین گفتم:
-بابای طاها گفت اگه دختر بیاری،واسه طاها زن می گیرم.
میعاد: نترس آبجی.غیراز ما هیچ خانواده گاگولی با این عتیقه ها وصلت نمیکنه.
میعاد لباسش رو تعویض کرد و سوئیچ ماشینش رو برداشت.مامان دلواپس پرسید کجا میری؟
-مادر من مرگ یه بار،شیون هم یه بار.مگه حال و روز صبا رو نمی بینی؟
همین که توی حیاط رفت،طاها ناغافل اومد ومیعاد پرخشم وعصبانی بهش توپید؛
-مرتیکه بی غیرت کجا بودی که خواهر باردار من این وقت شب تک وتنها اومده اینجا؟ که اون پیرمرد میخواد واست زن بگیره آره؟
بابا و محمد،با اشاره میعاد رو به سکوت دعوت کردند..طاها سرش رو مظلومانه پایین گرفت و با گفتن بابام سنی ازش گذشته و بیسواده و....یک جورایی سعی در لاپوشونی رفتار باباش داشت.میعاد اما کوتاه بیا نبود.
-گیریم بابات پیر و بیسواد.تو چرا سکوت کردی؟ انگار بدت نمیاد یکی رو دیگه بدبخت کنی.
-نه.اینطور نیست.باور کنید من تا همین الان با بابام صحبت کردم.طاها به من که می رسید، مثل شیر نعره می کشید و حالا در مقابل میعاد،مثل موش شده بود.
-معذرت میخوام صبا.نباید اصرار می کردم بیایی خونه بابا.
میعاد به طاها گفت:جناب سلیمی.چوب خطتت به قدر کافی پرشده.یکبار دیگه اشک صبا رو دربیاری.به لفظ جلاله ا... قسم که خودم طلاقش رو می گیرم.شاید ناشکری باشداما از وقتی بابای طاها تهدیدم کرده بود،خوره ای به جانم افتاده بود ودر دل دعا می کردم فرزندم پسر باشد.مامان تماس گرفت ودلواپس سراغ امیرحسین رو گرفت.
-از دیروز غروب که به مسجد رفته هنوز خونه نیومده.آشفته وپریشان چادر سرکردم وبه همراه طاها خونه بابا رفتم.محمد که حالا با عصا ولنگ لنگان راه میرفت،تازه از ستاد برگشته بود.مامان بی طاقت سراغ امیرحسین رو گرفت و محمد سرش رو پایین انداخت.
-دیروز غروب اعزام شده.نمی دونم اون رضایت نامه رو کی براش امضا کرده؟
مامان آنقدر گریه و بیقراری کرد که طاها گفت: همین امشب با بچه ها حرکت می کنیم.به سه روز نکشیده،امیرحسین رو میارم.
سه روز گذشت.اما نه از طاها خبری شد و نه از امیر حسین،ده روزبعد، دو آقا از طرف بنیاد شهید آمدند و خبر شهادت امیرحسین رو دادند.
صدای جیغم توی خونه پیچید .نمی دانم این همه جمعیت یکهویی از کجا پیدایشان شد.از در و همسایه گرفته تا اقوام دور ونزدیک.یکی از دوستان امیرحسین نامه ای به دستم داد.از همه خانواده خصوصا از من حلالیت طلبیده بود.
-منو ببخش آبجی.اون روز یواشکی دوتا شامی کباب برداشتم.
جنون مگر چیست؟ با خواندن نامه اش،به موهایم چنگ میزدم و خودزنی می کردم.میعاد پرخشم وعصبانی دستم رو کشیدو توی اتاق برد.
-توی حیاط و جلوی این همه نامحرم داری چیکار می کنی؟روسریت کجاست؟
اوهم بغضش شکسته شد و اشکش راه گرفت.
-فکر می کنی با عذاب دادن خودت، امیرحسین برمیگرده؟به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه توی شکمت باش.
-میگی چیکار کنم داداش؟ببین چی نوشته؟اون روز من با قاشق رو انگشتاش زدم.کاش دستم می شکست.من چطوری با این عذاب کنار بیام؟...
ادامه_دارد...(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✫#ارسالی از اعضای کانال
✦
عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_6
قسمت ششم
ناراحت وعصبی، درحال زیر و رو کردن شامی کبابها بودم. امیرحسین اومد و ناخونک زد.تمام دق ودلیم از طاها رو روی امیرحسین خالی کردم و با قاشق ضربه ای روی انگشتانش زدم.
-دفعه آخری باشه که ناخونک میزنی.
بی توجه به حرفم یکی دیگه برداشت وخنده کنان فرار کرد تا دنبالش نکنم.نمی خواستم به اختلافم با طاها دامن بزنم.غروب به خونه خودم برگشتم.طاها گله مند گفت:چرا خونه بابام نمیری؟
همراه طاها برای شام ،به خونه پدرش رفتیم.مادر و خواهرهایش به خاطر بارداریم، ابراز خرسندی کردند اما پدرش بی آنکه بهم تبریک بگه گفت:
-من نوه پسر میخوام.
از حرفش خوشم نیامد و نگاه چپی بهش انداختم و او ادامه داد؛
-اگه دختر زاباشی،برای طاها زن می گیرم.
طاها سرش رو پایین انداخت وحرفی نزد. توقع داشتم به خاطر حرفهای بیرحمانه و دور از انتظار پدرش،اورا سرزنش کند.اما دریغ از کلامی.تاب این بی حرمتی رو نداشتم.کفشهام رو پا کردم و بدون خداحافظی از خونه شون بیرون زدم.طاها تا توی کوچه به دنبالم اومد و صدام زد.
-صبر کن صبا.کجا داری میری.
اشکم بی وقفه می بارید.می خواستم فقط از اون خونه و پدر طاها دور باشم.به اولین تاکسی عبوری اشاره کردم وبه خونه بابا رفتم.فراموش کرده بودم آخرهفته است و میعادبه خونه برگشته.میعاد به محض دیدن چشمای اشکیم هراسان پرسید چی شده؟این وقت شب کجا بودی؟شوهرت کجاست؟
فشارم افتاده بود ودست هام می لرزید.مامان تندی آب قندی برام آورد.میعاد عصبی پرسید؛ میگی چی شده یانه؟
-پدر طاها....
-پدر طاهاچی؟ فوت شده؟
-نه.
-پس چی شده؟
بعداز کمی فین فین گفتم:
-بابای طاها گفت اگه دختر بیاری،واسه طاها زن می گیرم.
میعاد: نترس آبجی.غیراز ما هیچ خانواده گاگولی با این عتیقه ها وصلت نمیکنه.
میعاد لباسش رو تعویض کرد و سوئیچ ماشینش رو برداشت.مامان دلواپس پرسید کجا میری؟
-مادر من مرگ یه بار،شیون هم یه بار.مگه حال و روز صبا رو نمی بینی؟
همین که توی حیاط رفت،طاها ناغافل اومد ومیعاد پرخشم وعصبانی بهش توپید؛
-مرتیکه بی غیرت کجا بودی که خواهر باردار من این وقت شب تک وتنها اومده اینجا؟ که اون پیرمرد میخواد واست زن بگیره آره؟
بابا و محمد،با اشاره میعاد رو به سکوت دعوت کردند..طاها سرش رو مظلومانه پایین گرفت و با گفتن بابام سنی ازش گذشته و بیسواده و....یک جورایی سعی در لاپوشونی رفتار باباش داشت.میعاد اما کوتاه بیا نبود.
-گیریم بابات پیر و بیسواد.تو چرا سکوت کردی؟ انگار بدت نمیاد یکی رو دیگه بدبخت کنی.
-نه.اینطور نیست.باور کنید من تا همین الان با بابام صحبت کردم.طاها به من که می رسید، مثل شیر نعره می کشید و حالا در مقابل میعاد،مثل موش شده بود.
-معذرت میخوام صبا.نباید اصرار می کردم بیایی خونه بابا.
میعاد به طاها گفت:جناب سلیمی.چوب خطتت به قدر کافی پرشده.یکبار دیگه اشک صبا رو دربیاری.به لفظ جلاله ا... قسم که خودم طلاقش رو می گیرم.شاید ناشکری باشداما از وقتی بابای طاها تهدیدم کرده بود،خوره ای به جانم افتاده بود ودر دل دعا می کردم فرزندم پسر باشد.مامان تماس گرفت ودلواپس سراغ امیرحسین رو گرفت.
-از دیروز غروب که به مسجد رفته هنوز خونه نیومده.آشفته وپریشان چادر سرکردم وبه همراه طاها خونه بابا رفتم.محمد که حالا با عصا ولنگ لنگان راه میرفت،تازه از ستاد برگشته بود.مامان بی طاقت سراغ امیرحسین رو گرفت و محمد سرش رو پایین انداخت.
-دیروز غروب اعزام شده.نمی دونم اون رضایت نامه رو کی براش امضا کرده؟
مامان آنقدر گریه و بیقراری کرد که طاها گفت: همین امشب با بچه ها حرکت می کنیم.به سه روز نکشیده،امیرحسین رو میارم.
سه روز گذشت.اما نه از طاها خبری شد و نه از امیر حسین،ده روزبعد، دو آقا از طرف بنیاد شهید آمدند و خبر شهادت امیرحسین رو دادند.
صدای جیغم توی خونه پیچید .نمی دانم این همه جمعیت یکهویی از کجا پیدایشان شد.از در و همسایه گرفته تا اقوام دور ونزدیک.یکی از دوستان امیرحسین نامه ای به دستم داد.از همه خانواده خصوصا از من حلالیت طلبیده بود.
-منو ببخش آبجی.اون روز یواشکی دوتا شامی کباب برداشتم.
جنون مگر چیست؟ با خواندن نامه اش،به موهایم چنگ میزدم و خودزنی می کردم.میعاد پرخشم وعصبانی دستم رو کشیدو توی اتاق برد.
-توی حیاط و جلوی این همه نامحرم داری چیکار می کنی؟روسریت کجاست؟
اوهم بغضش شکسته شد و اشکش راه گرفت.
-فکر می کنی با عذاب دادن خودت، امیرحسین برمیگرده؟به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه توی شکمت باش.
-میگی چیکار کنم داداش؟ببین چی نوشته؟اون روز من با قاشق رو انگشتاش زدم.کاش دستم می شکست.من چطوری با این عذاب کنار بیام؟...
ادامه_دارد...(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
༻༻🌸༺༺༻༻🌸༺༺
یه ضربالمثل معروف چینی هست که میگه:
"بهترین زمان برای کاشتن یه درخت ۲۰ سال پیش بود، دومین زمان بهترش، همین الآنه!"
معنیش چی میشه؟
میگه اگه ۲۰ سال پیش یه دونه کاشته بودی، الآن یه درخت گنده داشتی.
ولی دومین زمان طلایی برای کاشتنش همین امروزه.
مثلاً فکر کن به یاد گرفتن یه ساز، یا یه ورزش جدید، یا حتی سرمایهگذاری.
همیشه پیش خودت میگی:
“اگه از بچگی شروع کرده بودم، الآن استاد شده بودم!”
حتی تو بحث شبکههای اجتماعی هم همینه:
“کاش زودتر شروع کرده بودم، الآن کلی فالوئر داشتم!”
یا “اگه اون موقع این سری پستها رو میساختم، ترکونده بودم!”
ولی این جمله بهم یادآوری میکنه که:
هیچوقت برای شروع یه چیز مهم دیر نیست.
ما نمیتونیم گذشته رو تغییر بدیم،
ولی میتونیم تمرکزمونو بذاریم روی چیزی که الآن میتونیم انجامش بدیم.
📌پس سوال اینه:
میخوای فقط حسرت فرصتهای از دسترفته رو بخوری، یا از فرصتهایی که همین الآن جلوت هست استفاده کنی؟🪵الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یه ضربالمثل معروف چینی هست که میگه:
"بهترین زمان برای کاشتن یه درخت ۲۰ سال پیش بود، دومین زمان بهترش، همین الآنه!"
معنیش چی میشه؟
میگه اگه ۲۰ سال پیش یه دونه کاشته بودی، الآن یه درخت گنده داشتی.
ولی دومین زمان طلایی برای کاشتنش همین امروزه.
مثلاً فکر کن به یاد گرفتن یه ساز، یا یه ورزش جدید، یا حتی سرمایهگذاری.
همیشه پیش خودت میگی:
“اگه از بچگی شروع کرده بودم، الآن استاد شده بودم!”
حتی تو بحث شبکههای اجتماعی هم همینه:
“کاش زودتر شروع کرده بودم، الآن کلی فالوئر داشتم!”
یا “اگه اون موقع این سری پستها رو میساختم، ترکونده بودم!”
ولی این جمله بهم یادآوری میکنه که:
هیچوقت برای شروع یه چیز مهم دیر نیست.
ما نمیتونیم گذشته رو تغییر بدیم،
ولی میتونیم تمرکزمونو بذاریم روی چیزی که الآن میتونیم انجامش بدیم.
📌پس سوال اینه:
میخوای فقط حسرت فرصتهای از دسترفته رو بخوری، یا از فرصتهایی که همین الآن جلوت هست استفاده کنی؟🪵الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی