📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند :
با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند :
با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد وبیست ونه
سدیس مقابلش، روی زمین نشست. دستان لطیف راحیل را میان دستان خودش گرفت، به چشمانش خیره شد و با صدایی که از عمق جان می آمد، و با نگاهی که در آن همه عشق جهان موج می زد، گفت دیدی عشقم…؟
دیدی وعده ای که برایت داده بودم به یاری الله عملی کردم.
تو شدی همسرم، نفس و جانم، شریک تمام فرداهایم.
از وقتی دیدمت در هوایت نفس کشیدم بی آنکه بدانی امروز اما، هر نفس که میکشم بوی تو را دارد.
اشک از چشمان راحیل چون مرواریدی لغزید و بر صورتش چکید.
سدیس با لطافت، با عشق انگشتانش را به اشکش رساند و زمزمه کرد قربان این اشک های مقدس شوم که در حق عشق ما دعا شده اند…
راحیل از شدت شرم، سرش را به زیر انداخت. رنگ صورتش گلگون شد، دل سدیس لرزید.
لبخند محوی زد و آهسته، چنان که راز شیرینی در دل شب فاش شود، گفت هر نفس که می کشم، دعایم تویی…
هر تپش قلبم، یاد توست…
هر نگاه به فردا، فقط تصویر تو را در بر دارد.
آنگاه، آرام سرش را روی زانوی راحیل گذاشت.
راحیل با دستان لرزان اما سرشار از مهر، موهایش را نوازش کرد.
سدیس چشمانش را بست، زمزمه ای از عمق جان بر لبانش لغزید الله را هزاران هزار مرتبه شکر…
که تو را از میان همهٔ دنیا به من رساند، که لبخند تو بهشتِ من شد و به جان خودم، قسم که تا آخرین نفس، عاشقت میمانم.
سه روز از نامزدی رسمی سدیس و راحیل می گذشت. آن روز، آسمان کابل بوی تازه ای داشت؛ بوی آغازهای شیرین و خاطره هایی که قرار بود ساخته شوند. سدیس از پیش وعده گذاشته بود که راحیل را برای صرف غذای شب به یکی از رستورانت های شیک شهر ببرد.
موتر را مقابل آپارتمان راحیل ایستاد. با لبخندی از موتر پایین شد و به سوی دروازه آمد. راحیل با چهره ای که از ذوق می درخشید، از ساختمان بیرون شد، چادرش را مرتب کرد و با قدم هایی سبک به سوی سدیس آمد.
با هم سوار شدند و راه افتادند. تمام راه، صدای خنده های خفیف و گاه نگاه های پر از محبت میان شان رد و بدل می شد. رستورانت پر از نور ملایم و موسیقی آرام بود. غذا را با عشق خوردند، بی آنکه لحظه ای چشم از هم بردارند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد وبیست ونه
سدیس مقابلش، روی زمین نشست. دستان لطیف راحیل را میان دستان خودش گرفت، به چشمانش خیره شد و با صدایی که از عمق جان می آمد، و با نگاهی که در آن همه عشق جهان موج می زد، گفت دیدی عشقم…؟
دیدی وعده ای که برایت داده بودم به یاری الله عملی کردم.
تو شدی همسرم، نفس و جانم، شریک تمام فرداهایم.
از وقتی دیدمت در هوایت نفس کشیدم بی آنکه بدانی امروز اما، هر نفس که میکشم بوی تو را دارد.
اشک از چشمان راحیل چون مرواریدی لغزید و بر صورتش چکید.
سدیس با لطافت، با عشق انگشتانش را به اشکش رساند و زمزمه کرد قربان این اشک های مقدس شوم که در حق عشق ما دعا شده اند…
راحیل از شدت شرم، سرش را به زیر انداخت. رنگ صورتش گلگون شد، دل سدیس لرزید.
لبخند محوی زد و آهسته، چنان که راز شیرینی در دل شب فاش شود، گفت هر نفس که می کشم، دعایم تویی…
هر تپش قلبم، یاد توست…
هر نگاه به فردا، فقط تصویر تو را در بر دارد.
آنگاه، آرام سرش را روی زانوی راحیل گذاشت.
راحیل با دستان لرزان اما سرشار از مهر، موهایش را نوازش کرد.
سدیس چشمانش را بست، زمزمه ای از عمق جان بر لبانش لغزید الله را هزاران هزار مرتبه شکر…
که تو را از میان همهٔ دنیا به من رساند، که لبخند تو بهشتِ من شد و به جان خودم، قسم که تا آخرین نفس، عاشقت میمانم.
سه روز از نامزدی رسمی سدیس و راحیل می گذشت. آن روز، آسمان کابل بوی تازه ای داشت؛ بوی آغازهای شیرین و خاطره هایی که قرار بود ساخته شوند. سدیس از پیش وعده گذاشته بود که راحیل را برای صرف غذای شب به یکی از رستورانت های شیک شهر ببرد.
موتر را مقابل آپارتمان راحیل ایستاد. با لبخندی از موتر پایین شد و به سوی دروازه آمد. راحیل با چهره ای که از ذوق می درخشید، از ساختمان بیرون شد، چادرش را مرتب کرد و با قدم هایی سبک به سوی سدیس آمد.
با هم سوار شدند و راه افتادند. تمام راه، صدای خنده های خفیف و گاه نگاه های پر از محبت میان شان رد و بدل می شد. رستورانت پر از نور ملایم و موسیقی آرام بود. غذا را با عشق خوردند، بی آنکه لحظه ای چشم از هم بردارند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی
پس از صرف غذا، سدیس، دست راحیل را با لطافت گرفت گاهی چیزی می گفت که لبخند به لبان راحیل می آورد. دل سدیس آرام بود؛ گمان می کرد بدی های دنیا از آن ها دور شده اند. اما نمی دانست سرنوشت، چه طوفانی را برایشان کمین کرده است.
موتر را پایین آپارتمان راحیل متوقف کرد. سدیس پیاده شد تا دروازه را برای راحیل باز کند. لحظه ای که دروازه را باز کرد، نسیم خنکی به صورتش خورد، اما هنوز بوی آرامش را حس نکرده بود که ناگهان صدایی خشک و تهدید آمیز از پشت سرش شنید فکر کردی می توانی از من فرار کنی؟
سدیس با حیرت برگشت. الیاس بود با چهره ای که از خشم و کینه دگرگون شده بود، با چشم هایی که هیچ نوری در آن نمانده بود پشت سر او ایستاده بود.
سدیس لب زد الیاس تو اینجا چی می کنی؟
سدیس گام به عقب برداشت. راحیل که هنوز در موتر بود، با دیدن چهره ای وحشت زده ای سدیس، بی درنگ دروازه را باز کرد. اما ناگهان، در یک لحظه که برق از آسمان بزند، الیاس از زیر لباسش چاقویی بیرون کشید. چاقویی که در تاریکی، زیر نور کمرنگ چراغ درخشید.
الیاس با عصبانیت گفت امروز درد من را باید حس کنی! امروز انتقام می گیرم!
پیش از آنکه سدیس بتواند واکنشی نشان بدهد، الیاس با وحشیگری چاقو را به پهلوی او فرو کرد.
سدیس ناله ای عمیق کرد و دستش را به پهلوی خون آلودش فشرد. هنوز لحظه ای نگذشته بود که الیاس، با چهره ای دیوانه وار، چاقو را بیرون کشید و این بار با نیرویی مضاعف، ضربه ای دیگر به شکمش وارد کرد.
راحیل با فریادی از جان کنده، خودش را به سدیس رساند و فریاد زد سدیس…!
صدای فریاد او فضای کوچه را پر کرد. چند رهگذر وحشت زده سرک کشیدند. الیاس که دید جمعیت گرد می آید، با نگاهی پر از کینه و ترس، پا به فرار گذاشت و در تاریکی شب گم شد.
راحیل، با تمام توان، بدن نیمه جان سدیس را گرفت. لباسش آغشته به خون بود، صورتش رنگ باخته، اما هنوز لبانش تکان می خوردند.
راحیل با گریه ای بی امان، به مردم التماس می کرد که به امبولانس تماس بگیرند.
زنی چادرش را از سر باز کرد آنرا به کمر سدیس بست و سعی کرد خون را بند بیاورد.
مردی نزدیک آمد و گفت نباید منتظر امبولانس باشیم خود ما باید به شفاخانه برویم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی
پس از صرف غذا، سدیس، دست راحیل را با لطافت گرفت گاهی چیزی می گفت که لبخند به لبان راحیل می آورد. دل سدیس آرام بود؛ گمان می کرد بدی های دنیا از آن ها دور شده اند. اما نمی دانست سرنوشت، چه طوفانی را برایشان کمین کرده است.
موتر را پایین آپارتمان راحیل متوقف کرد. سدیس پیاده شد تا دروازه را برای راحیل باز کند. لحظه ای که دروازه را باز کرد، نسیم خنکی به صورتش خورد، اما هنوز بوی آرامش را حس نکرده بود که ناگهان صدایی خشک و تهدید آمیز از پشت سرش شنید فکر کردی می توانی از من فرار کنی؟
سدیس با حیرت برگشت. الیاس بود با چهره ای که از خشم و کینه دگرگون شده بود، با چشم هایی که هیچ نوری در آن نمانده بود پشت سر او ایستاده بود.
سدیس لب زد الیاس تو اینجا چی می کنی؟
سدیس گام به عقب برداشت. راحیل که هنوز در موتر بود، با دیدن چهره ای وحشت زده ای سدیس، بی درنگ دروازه را باز کرد. اما ناگهان، در یک لحظه که برق از آسمان بزند، الیاس از زیر لباسش چاقویی بیرون کشید. چاقویی که در تاریکی، زیر نور کمرنگ چراغ درخشید.
الیاس با عصبانیت گفت امروز درد من را باید حس کنی! امروز انتقام می گیرم!
پیش از آنکه سدیس بتواند واکنشی نشان بدهد، الیاس با وحشیگری چاقو را به پهلوی او فرو کرد.
سدیس ناله ای عمیق کرد و دستش را به پهلوی خون آلودش فشرد. هنوز لحظه ای نگذشته بود که الیاس، با چهره ای دیوانه وار، چاقو را بیرون کشید و این بار با نیرویی مضاعف، ضربه ای دیگر به شکمش وارد کرد.
راحیل با فریادی از جان کنده، خودش را به سدیس رساند و فریاد زد سدیس…!
صدای فریاد او فضای کوچه را پر کرد. چند رهگذر وحشت زده سرک کشیدند. الیاس که دید جمعیت گرد می آید، با نگاهی پر از کینه و ترس، پا به فرار گذاشت و در تاریکی شب گم شد.
راحیل، با تمام توان، بدن نیمه جان سدیس را گرفت. لباسش آغشته به خون بود، صورتش رنگ باخته، اما هنوز لبانش تکان می خوردند.
راحیل با گریه ای بی امان، به مردم التماس می کرد که به امبولانس تماس بگیرند.
زنی چادرش را از سر باز کرد آنرا به کمر سدیس بست و سعی کرد خون را بند بیاورد.
مردی نزدیک آمد و گفت نباید منتظر امبولانس باشیم خود ما باید به شفاخانه برویم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🌹🌷
#حکایت
مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند
وقتي گروه نجات زن جوان را زير آوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .
وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت
مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند
وقتي گروه نجات زن جوان را زير آوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .
وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حدیث شریف🪶🥰♥️
عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ : أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ قَالَ: «إِيَّاكُمْ وَالظَّنَّ، فَإِنَّ الظَّنَّ أَكْذَبُ الْحَدِيثِ، وَلا تَحَسَّسُوا، وَلا تَجَسَّسُوا، وَلا تَنَاجَشُوا، وَلا تَحَاسَدُوا، وَلا تَبَاغَضُوا، وَلا تَدَابَرُوا، وَكُونُوا عِبَادَ اللَّهِ إِخْوَانًا»
(♥️✨بخارى:6066♥️✨)
ابوهريره مي گويد: رسول اللهﷺ فرمود: «از گمان بد، اجتناب كنيد. زيرا گمان بد، بدترين نوع دروغ است. و به دنبال عيوب ديگران نباشيد، تجسس نكنيد، قيمت كالاها را بدون اينكه نيت خريد داشته باشيد، بالا نبريد و به يكديگر, حسادت نورزيد. با يكديگر، دشمني نكنيد و پشت ننماييد و برادروار, خدا را عبادت كنيد»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی یک
چند نفر سدیس را سوار موتر کردند راحیل سر سدیس را روی زانو هایش گذاشت و موتر حرکت کرد، سدیس با چشمانی نیمه باز، نگاه به راحیل دوخت؛ لبخند محوی زد، طوری که می خواست بگوید “نگران نباش”، اما خون، مجال حرف زدن را از او ربوده بود.
راحیل، با دستانی لرزان، صورت سدیس را قاب گرفت و با صدایی که از گریه می شکست، زمزمه کرد سدیس تو قوی هستی ببین تو قول داده بودی که دستم را رها نمی کنی…! طاقت بیار.
نزدیک شفاخانه شدند اما برای راحیل، هر ثانیه همانند سالی می گذشت.
دنیایش مقابل چشمانش فرو می ریخت فقط دعا می کرد.
دروازه ای بخش عاجل شفاخانه با اضطراب گشوده شد و داکتر با چند پرستار با عجله سدیس را روی بستر چرخانده و به داخل بردند. پرستاران با سرعت ماسک اکسیجن را روی دهانش گذاشتند و دست های خون آلودش را به دستگاه های مانیتور وصل کردند. صدای تیک تاک دستگاه ها، همچون پتک هایی بر قلب راحیل می کوبید.
راحیل، با قدم هایی لرزان، خودش را به دیوار رساند، پشت دروازهٔ بستهٔ بخش عاجل نشست، سرش را به دیوار تکیه داد و با چشمانی که از اشک لبریز بود، موبایلش را از داخل کیف بیرون آورد. دستانش از شدت ترس و بی تابی می لرزید. به سختی شمارهٔ پدرش را گرفت.
صدای گرفته اش در موبایل پیچید که گفت پدرجان لطفاً به شفاخانهٔ ……. بیا سدیس زخمی شده…
پدرش که آن سوی خط آشکارا هراسان شده بود، با صدای بلند پرسید چی گفتی دخترم؟ سدیس را چی شده؟ تو خودت خوب هستی؟
راحیل نفس بریده پاسخ داد آدرس را میفرستم لطفاً زود بیایید
تماس قطع شد و موبایل از دستش بر زمین افتاد. دیگر نتوانست خود را نگه دارد اشک هایش چون سیلابی جاری شد. دستانش را بر صورتش گرفت و با صدای بی صدایی گریست. میان گریه های بی امانش، دست های لرزانش را به سوی آسمان بلند کرد و با صدایی که از ته جان می آمد، نالید یا رب تو رحم کن او را برایم نگه دار یا رب…
نیم ساعت که برایش همچون عمر یک قرن گذشت، صدای قدم های شتابزده از انتهای راهرو به گوشش رسید. خانواده اش با چهره هایی آکنده از نگرانی، نزدیک شدند. پدرش هنوز دستانش را روی قلبش گذاشته بود، نفس نفس می زد و با صدایی آمیخته به بیم و امید پرسید راحیل جان چی شده؟ سدیس کجاست؟ بگو دخترم.
ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی یک
چند نفر سدیس را سوار موتر کردند راحیل سر سدیس را روی زانو هایش گذاشت و موتر حرکت کرد، سدیس با چشمانی نیمه باز، نگاه به راحیل دوخت؛ لبخند محوی زد، طوری که می خواست بگوید “نگران نباش”، اما خون، مجال حرف زدن را از او ربوده بود.
راحیل، با دستانی لرزان، صورت سدیس را قاب گرفت و با صدایی که از گریه می شکست، زمزمه کرد سدیس تو قوی هستی ببین تو قول داده بودی که دستم را رها نمی کنی…! طاقت بیار.
نزدیک شفاخانه شدند اما برای راحیل، هر ثانیه همانند سالی می گذشت.
دنیایش مقابل چشمانش فرو می ریخت فقط دعا می کرد.
دروازه ای بخش عاجل شفاخانه با اضطراب گشوده شد و داکتر با چند پرستار با عجله سدیس را روی بستر چرخانده و به داخل بردند. پرستاران با سرعت ماسک اکسیجن را روی دهانش گذاشتند و دست های خون آلودش را به دستگاه های مانیتور وصل کردند. صدای تیک تاک دستگاه ها، همچون پتک هایی بر قلب راحیل می کوبید.
راحیل، با قدم هایی لرزان، خودش را به دیوار رساند، پشت دروازهٔ بستهٔ بخش عاجل نشست، سرش را به دیوار تکیه داد و با چشمانی که از اشک لبریز بود، موبایلش را از داخل کیف بیرون آورد. دستانش از شدت ترس و بی تابی می لرزید. به سختی شمارهٔ پدرش را گرفت.
صدای گرفته اش در موبایل پیچید که گفت پدرجان لطفاً به شفاخانهٔ ……. بیا سدیس زخمی شده…
پدرش که آن سوی خط آشکارا هراسان شده بود، با صدای بلند پرسید چی گفتی دخترم؟ سدیس را چی شده؟ تو خودت خوب هستی؟
راحیل نفس بریده پاسخ داد آدرس را میفرستم لطفاً زود بیایید
تماس قطع شد و موبایل از دستش بر زمین افتاد. دیگر نتوانست خود را نگه دارد اشک هایش چون سیلابی جاری شد. دستانش را بر صورتش گرفت و با صدای بی صدایی گریست. میان گریه های بی امانش، دست های لرزانش را به سوی آسمان بلند کرد و با صدایی که از ته جان می آمد، نالید یا رب تو رحم کن او را برایم نگه دار یا رب…
نیم ساعت که برایش همچون عمر یک قرن گذشت، صدای قدم های شتابزده از انتهای راهرو به گوشش رسید. خانواده اش با چهره هایی آکنده از نگرانی، نزدیک شدند. پدرش هنوز دستانش را روی قلبش گذاشته بود، نفس نفس می زد و با صدایی آمیخته به بیم و امید پرسید راحیل جان چی شده؟ سدیس کجاست؟ بگو دخترم.
ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت بیست و نهم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
وقتی کفششو تمیز کردم، رفت سراغ گوشی. بعد از چند لحظه برگشت و گوشیو طرفم گرفت.
خلیل: «فقط نیم ساعت وقت داری با خانوادت حرف بزنی. من میرم بیرون، اینجا راحتی.»
از خوشحالی بال درآوردم.
یسرا: «مرسی داداش خلیل... مرسی... دستت درد نکنه!»
گوشی رو گرفتم. قلبم تند تند میزد. زنگ زدم.
بوق...
بوق...
یا خدا... چرا جواب نمیدن؟
تماس رو قطع کردم و دوباره زنگ زدم. این بار، هنوز بوق کامل نشده بود که صدا اومد...
مامانم بود.
وااای مامانم بود... زود تماسو تصویری کردم.
اونور خط مادرم بود، پدرم، خواهرام... همه گریه میکردن، منم همینطور. فقط اشک بود و هقهق...
تا اینکه بابامو دیدم...
چقدر لاغر شده بود... چقدر شکسته شده بود...
قلبم پاره شد.
پدرم گفت:
پدر یسرا: «دخترم، من یه چیزایی شنیدم. گفتن خانواده شوهرت باهات بد رفتاری میکنن. راسته؟ یا شایعهست؟»
یسرا: «بابایی، هیچکدوم شایعه نیست... همهش واقعیت داره. دارم میمیرم... دق میکنم... به خدا اینا منو اذیت میکنن. نجاتم بده... توروخدا.»
مامانم با صدای لرزون جواب داد:
مادر یسرا: «الهی فدای اون چشمای گریان بشم مادر. نمیدونستم اینقدر تحت فشاری... مادر خودم میام دنبالت. به قرآن قسم اگه شده همه زندگیمو بذارم، بیام ایران، خودمو بزنم به هر در و دیواری، نجاتت میدم. فقط مراقب خودت باش عزیز دلم.»
قلبم آروم گرفت... انگار یه امیدی، یه نور، توی دلم روشن شد.
بعد از اون، خواهرام یکییکی اومدن پشت گوشی. باهاشون حرف زدم. وااای... چقدر بزرگ شده بودن...
مامان گفت همهشونو تو کلاسهای دینی و قرآنی ثبتنام کرده. هر چهار تا جزء سیام رو حفظ کردن و قرار شده کل قرآن رو حفظ کنن...
از خوشحالی لبخند زدم. دلم روشن شد.
داشتم باهاشون حرف میزدم که ناگهان...
یه دست محکم، گوشی رو از دستم کشید.
برگشتم و دیدم... واااای! امید!
مگه نرفته بود سر کار؟ پس اینجا چی کار میکرد؟!
گوشی رو قطع کرد. برگشت گوشی رو داد دست خلیل. خلیل با شرمندگی سرشو انداخت پایین.
عرق سرد رو پیشونیم نشست.
امید: «خب... میبینم پشت سرم چه کارایی میکنی. معلومه پاتو از خط قرمز گذاشتی بیرون. حالا من نمیگم مجازاتت چیه... تو باید بگی.»
یسرا: «اوم... امید... ببین، فقط نیم ساعت با خانوادم حرف زدم... توروخدا ببخش. به خدا دیگه کاری نمیکنم که ناراحتت کنه...»
همینطور داشتم خواهش میکردم که امید رفت سمت حیاط، شلنگ آبو برداشت... چند بار تا زدش که کلفتتر بشه...
امید: «خب... الان باید مجازات بشی. بدو برو تو اتاق. بدو.»
دستام یخ کرد. قلبم تند تند میزد. یاد اون شب افتادم...
دویدم سمت اتاق. اونم پشت سرم اومد. درو قفل کرد.
اولین ضربهی شلنگ رو با قدرت انداخت رو پام...
واااای پام سوخت... از درد جیغ زدم...
پریدم جلو پاش، افتادم رو زانو...
ـ «توروخدا... امید... نزن... نزن به خدا دیگه تکرار نمیکنم... نزن...»
ان شاالله ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی کفششو تمیز کردم، رفت سراغ گوشی. بعد از چند لحظه برگشت و گوشیو طرفم گرفت.
خلیل: «فقط نیم ساعت وقت داری با خانوادت حرف بزنی. من میرم بیرون، اینجا راحتی.»
از خوشحالی بال درآوردم.
یسرا: «مرسی داداش خلیل... مرسی... دستت درد نکنه!»
گوشی رو گرفتم. قلبم تند تند میزد. زنگ زدم.
بوق...
بوق...
یا خدا... چرا جواب نمیدن؟
تماس رو قطع کردم و دوباره زنگ زدم. این بار، هنوز بوق کامل نشده بود که صدا اومد...
مامانم بود.
وااای مامانم بود... زود تماسو تصویری کردم.
اونور خط مادرم بود، پدرم، خواهرام... همه گریه میکردن، منم همینطور. فقط اشک بود و هقهق...
تا اینکه بابامو دیدم...
چقدر لاغر شده بود... چقدر شکسته شده بود...
قلبم پاره شد.
پدرم گفت:
پدر یسرا: «دخترم، من یه چیزایی شنیدم. گفتن خانواده شوهرت باهات بد رفتاری میکنن. راسته؟ یا شایعهست؟»
یسرا: «بابایی، هیچکدوم شایعه نیست... همهش واقعیت داره. دارم میمیرم... دق میکنم... به خدا اینا منو اذیت میکنن. نجاتم بده... توروخدا.»
مامانم با صدای لرزون جواب داد:
مادر یسرا: «الهی فدای اون چشمای گریان بشم مادر. نمیدونستم اینقدر تحت فشاری... مادر خودم میام دنبالت. به قرآن قسم اگه شده همه زندگیمو بذارم، بیام ایران، خودمو بزنم به هر در و دیواری، نجاتت میدم. فقط مراقب خودت باش عزیز دلم.»
قلبم آروم گرفت... انگار یه امیدی، یه نور، توی دلم روشن شد.
بعد از اون، خواهرام یکییکی اومدن پشت گوشی. باهاشون حرف زدم. وااای... چقدر بزرگ شده بودن...
مامان گفت همهشونو تو کلاسهای دینی و قرآنی ثبتنام کرده. هر چهار تا جزء سیام رو حفظ کردن و قرار شده کل قرآن رو حفظ کنن...
از خوشحالی لبخند زدم. دلم روشن شد.
داشتم باهاشون حرف میزدم که ناگهان...
یه دست محکم، گوشی رو از دستم کشید.
برگشتم و دیدم... واااای! امید!
مگه نرفته بود سر کار؟ پس اینجا چی کار میکرد؟!
گوشی رو قطع کرد. برگشت گوشی رو داد دست خلیل. خلیل با شرمندگی سرشو انداخت پایین.
عرق سرد رو پیشونیم نشست.
امید: «خب... میبینم پشت سرم چه کارایی میکنی. معلومه پاتو از خط قرمز گذاشتی بیرون. حالا من نمیگم مجازاتت چیه... تو باید بگی.»
یسرا: «اوم... امید... ببین، فقط نیم ساعت با خانوادم حرف زدم... توروخدا ببخش. به خدا دیگه کاری نمیکنم که ناراحتت کنه...»
همینطور داشتم خواهش میکردم که امید رفت سمت حیاط، شلنگ آبو برداشت... چند بار تا زدش که کلفتتر بشه...
امید: «خب... الان باید مجازات بشی. بدو برو تو اتاق. بدو.»
دستام یخ کرد. قلبم تند تند میزد. یاد اون شب افتادم...
دویدم سمت اتاق. اونم پشت سرم اومد. درو قفل کرد.
اولین ضربهی شلنگ رو با قدرت انداخت رو پام...
واااای پام سوخت... از درد جیغ زدم...
پریدم جلو پاش، افتادم رو زانو...
ـ «توروخدا... امید... نزن... نزن به خدا دیگه تکرار نمیکنم... نزن...»
ان شاالله ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت سی ام – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
من التماس میکردم، گریه میکردم، ولی امید اصلاً نمیشنید چی میگم.
هر بار، شلنگو محکمتر از قبل سمت تنم پرت میکرد.
ـ «وااای... تنم میسوزه... بخدا دیگه نمیتونم...»
هر ضربه که به پوستم میخورد، حس میکردم گوشتم داره پاره میشه...
انگار رو زخمم نمک میپاشیدن...
آخرین ضربه... اون یکی که پرت کرد، خورد تو صورتم.
برای چند لحظه خودش هم خشکش زد. شوکه شد. شلنگ از دستش افتاد. عقبعقب رفت و از اتاق رفت بیرون.
چکچک...
خون ریخت روی دستم. یه آن دیدم... از صورتم، از سرم داره خون میاد.
برای دومین بار... صورتم پاره شد.
دفعهی اول عمیق نبود... ولی اینبار، خیلی بدتر بود.
خون چشمهامو پر کرده بود. نمیتونستم چیزی ببینم.
مادرشوهرم اومد داخل... چشمش که به صورتم افتاد، جیغ کشید:
ـ «وااای! کشتیش! این چیه؟ صورتش چرا اینجوریه؟ وااای!»
دستمو گرفتن و سریع بردنم بیمارستان. یه پارچه رو صورتم گذاشته بودن که خونریزی متوقف بشه.
دکتر که اومد، نگاهی به زخم انداخت و گفت باید بخیه بخوره.
آمپول بیحسی زدن. شروع کردن بخیه زدن...
پنج تا بخیه روی صورتم خورد. پوست صورتم کشیده شد، میسوخت، میلرزیدم.
تمام بدنم کبود شده بود. حتی نمیتونستم درست راه برم.
بعد از بخیه، یه خانم دکتر اومد سمتم و گفت:
ـ «دخترم، چی شده این بلا سرت اومده؟»
یسرا: «از پله افتادم...»
خانم دکتر با نگاهی جدی نگاهم کرد:
ـ «دخترم من احمق نیستم. این زخمها با افتادن از پله یکی نیست. حقیقتو بهم بگو، لطفاً.»
خواستم حرف بزنم، اما چشمم افتاد به امید که از پشت شیشه نگام میکرد...
با دست اشاره کرد: «اگه چیزی بگی، میکشمت...»
یسرا: «نه خانم دکتر، باور کنید چیزی نیست. فقط از پله افتادم...»
خانم دکتر دیگه چیزی نگفت. فقط نگاه سنگینی بهم انداخت و رفت.
وقتی مرخص شدم، مستقیم برگشتیم خونه.
راه رفتن برام عذاب بود. بدنم میسوخت. صورتم درد میکرد.
رفتم و روی تشکم افتادم. فقط میخواستم یکم استراحت کنم...
ولی امید اومد تو. بدنم دوباره لرزید.
کنارم نشست. سرمو نوازش کرد.
امید: «یسرا... ببین، من نمیخواستم اینجوری بشه. خودمم عذاب وجدان دارم. حق تو نبود اینجوری بزنمت. ولی چیکار کنم؟ دست خودم نیست... وقتی تورو میبینم، دلم میخواد بکشمِت... اما به خدا خیلی دوستت دارم. تو دنیای منی... لطفاً درکم کن...»
فقط نگاش میکردم.
درونم پر از نفرت بود. با خودم گفتم:
ـ «اره، میدونم تو راست میگی... ولی من، هر چقدر هم کوچیک باشم، احمق نیستم. کسی که عاشق باشه، اینطوری نمیزنه...»
فقط یه لبخند زورکی زدم، که زودتر از اتاق بره بیرون.
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
من التماس میکردم، گریه میکردم، ولی امید اصلاً نمیشنید چی میگم.
هر بار، شلنگو محکمتر از قبل سمت تنم پرت میکرد.
ـ «وااای... تنم میسوزه... بخدا دیگه نمیتونم...»
هر ضربه که به پوستم میخورد، حس میکردم گوشتم داره پاره میشه...
انگار رو زخمم نمک میپاشیدن...
آخرین ضربه... اون یکی که پرت کرد، خورد تو صورتم.
برای چند لحظه خودش هم خشکش زد. شوکه شد. شلنگ از دستش افتاد. عقبعقب رفت و از اتاق رفت بیرون.
چکچک...
خون ریخت روی دستم. یه آن دیدم... از صورتم، از سرم داره خون میاد.
برای دومین بار... صورتم پاره شد.
دفعهی اول عمیق نبود... ولی اینبار، خیلی بدتر بود.
خون چشمهامو پر کرده بود. نمیتونستم چیزی ببینم.
مادرشوهرم اومد داخل... چشمش که به صورتم افتاد، جیغ کشید:
ـ «وااای! کشتیش! این چیه؟ صورتش چرا اینجوریه؟ وااای!»
دستمو گرفتن و سریع بردنم بیمارستان. یه پارچه رو صورتم گذاشته بودن که خونریزی متوقف بشه.
دکتر که اومد، نگاهی به زخم انداخت و گفت باید بخیه بخوره.
آمپول بیحسی زدن. شروع کردن بخیه زدن...
پنج تا بخیه روی صورتم خورد. پوست صورتم کشیده شد، میسوخت، میلرزیدم.
تمام بدنم کبود شده بود. حتی نمیتونستم درست راه برم.
بعد از بخیه، یه خانم دکتر اومد سمتم و گفت:
ـ «دخترم، چی شده این بلا سرت اومده؟»
یسرا: «از پله افتادم...»
خانم دکتر با نگاهی جدی نگاهم کرد:
ـ «دخترم من احمق نیستم. این زخمها با افتادن از پله یکی نیست. حقیقتو بهم بگو، لطفاً.»
خواستم حرف بزنم، اما چشمم افتاد به امید که از پشت شیشه نگام میکرد...
با دست اشاره کرد: «اگه چیزی بگی، میکشمت...»
یسرا: «نه خانم دکتر، باور کنید چیزی نیست. فقط از پله افتادم...»
خانم دکتر دیگه چیزی نگفت. فقط نگاه سنگینی بهم انداخت و رفت.
وقتی مرخص شدم، مستقیم برگشتیم خونه.
راه رفتن برام عذاب بود. بدنم میسوخت. صورتم درد میکرد.
رفتم و روی تشکم افتادم. فقط میخواستم یکم استراحت کنم...
ولی امید اومد تو. بدنم دوباره لرزید.
کنارم نشست. سرمو نوازش کرد.
امید: «یسرا... ببین، من نمیخواستم اینجوری بشه. خودمم عذاب وجدان دارم. حق تو نبود اینجوری بزنمت. ولی چیکار کنم؟ دست خودم نیست... وقتی تورو میبینم، دلم میخواد بکشمِت... اما به خدا خیلی دوستت دارم. تو دنیای منی... لطفاً درکم کن...»
فقط نگاش میکردم.
درونم پر از نفرت بود. با خودم گفتم:
ـ «اره، میدونم تو راست میگی... ولی من، هر چقدر هم کوچیک باشم، احمق نیستم. کسی که عاشق باشه، اینطوری نمیزنه...»
فقط یه لبخند زورکی زدم، که زودتر از اتاق بره بیرون.
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📿
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_3
قسمت سوم
عجیب از نگاه پدرطاها خوشم نمی آمد.نه لبخندی می زد،نه ردی از شادی توی چهره اش هویدا بود.روز عقدمان،من وطاها به لطف خانواده شلوغش، نتوانستیم دو کلام باهمدیگر صحبت کنیم.یکی دوروز بعد هم،طاها و محمد،عازم جبهه شدند.من وطاها در حد یک خداحافظی ساده با همدیگه اختلاط کردیم.دوست داشتم اورابیشتر بشناسم،اما به جبهه رفت وفرصتی برای شناخت همدیگر پیدا نکردیم.مامان توی این مدت، مشغول تهیه جهیزیه ام بود.خوب که فکر می کردم، نمی توانستم تمام جهیزیه ام را توی آن اتاق نقلی ،جاساز کنم.سمانه می گفت سرویس خواب ومبلمانم رو خونه بابا بزارم.حق با اوبود.اتاق پذیرایی شان زیاده از حد،کوچک بود.بعداز دوماه انتظار ودلواپسی،محمد و طاها به سلامت از جبهه برگشتند.عروسی ساده ای با حضور اقوام درجه یک گرفتیم.درواقع خانواده ام مراعات جیب طاها روکردند واز خیلی از اقوام برای جشن ازدواجمان دعوت نگرفتند. با وجودیکه بند شنل روی لباس عروسم را محکم گره داده بودم ،طاها اجازه نداد بدون چادر مقابل مهمانها ظاهر شوم ودر جواب لحن معترض وشاکی ام ازمیان دندانهای فشرده غرید:
-دوست ندارم نامحرم چهره ات روببینه.
طاها وخانواده اش از آن مذهبی های افراطی بودند.از نظرمن اون شنل،حکم چادر رو داشت،اما طاها اینگونه فکر نمیکرد.به حدی ازدست طاها عصبانی بودم که نمی توانستم حتی برای عکس گرفتن، لبخندی تصنعی روی لب بنشانم و بهترین شب زندگیم رو زهرم کرد.
بابادستم راتوی دست طاها گذاشت و یکبار دیگر سفارش مرا کرد. باورم نمیشدخانواده اش به جای گوسفند،مرغی جلوی پایمان،قربانی کردند.ازتمام جهیزیه ام فقط یکی دو دست رختخواب ومقداری ظرف وظروف ولباسهایم را بردم و مابقی را توی زیرزمین خانه بابا گذاشتم.زندگی توی یک اتاق نقلی، واقعا سخت وعذاب آور بود.بدتر ازآن، رفتن به سرویس بهداشتی وحمام، آن هم با چادر و البته به اجبار طاها.تازه عروس بودم و دوش لازم.سختم بود هردم درحضور خواهربرادرهای جوانش دوش بگیرم وخدا می داند چه رنجی رامتحمل میشدم.من کنار خانواده طاها،ذره ذره ذوب میشدم اما طاها انگار مرانمی دید.مامان برایم مقداری گوجه سبز وتوت فرنگی خرید.توی اتاقم درحال خوردن توت فرنگی بودم که مادر شوهرم سرزده اومد وبا نگاهی به ظرف توت فرنگی کنایه آمیز گفت:-دستم درد نکنه با این پسر بزرگ کردنم.طاها واسه ما گوجه وخیار میگیره و برای زنش ،نوبرانه...به او گفتم میوه ها رو مامان برام گرفته.پوزخندی به تمسخر زد وبا غیظ از اتاقم بیرون رفت.دوست داشتم آشپزخونه مجزایی داشتم و هرآنچه دلم هوس می کرد درست می کردم اماتوی اون فضای کوچک وبا آن جمعیت زیاد،غیرممکن بود.طعم غذاهایشان را دوست نداشتم و با مزاجم سازگار نبود.بدتر از آن اجازه نمی دادند آشپزی کنم ومن فقط توی شستن ظرفها به آنها کمک می کردم.تمام این سالها لباسهایم را با ماشین لباسشویی شسته بودم وحالا باید توی تشت پلاستیکی وبا دست می شستم والبته ناوارد بودم و مادر طاها کلی کنایه بارم می کرد.من از بهشت خانه بابا به جهنم خانه طاها آمده بودم.فصل بهاربود.هوا بشدت گرم شده بود ومن تاب وتحمل گرما رو نداشتم.طاها پرذوق گفت: برات کولر خریدم.مگر کولر فقط برای من بود؟مگر می شودتوی آن اتاق کوچک ودمای بالای هوا بدون کولر زندگی کرد؟بعداز ظهر که او وبرادرش کولر رو آوردند،وارفته نگاهش کردم.
-فکر کردم کولر گازی خریدی.عصبی بهم توپید؛منو بگو به خاطر خوشحالی وآسایش تو از خورد وخوراک خواهر برادرهام گذشتم.تو چرا اینقدر ناسپاسی؟
ناسپاس نبودم اما کولرآبی برای گرمای طاقت فرسای جنوب کفایت نمی کرد.طاها اخمهاش تو هم رفت وبعداز سرویس کولر از خونه بیرون رفت.باورش سخت است اما هریک روزی که میگذشت رواز توی تقویم خط می کشیدم.درست مثل زندانی که برای رهایی از پشت میله های زندان،ثانیه شماری می کند.صبح تقویم رو مقابل طاها گرفتم.
-این چیه؟
-بهم قول دادی بعداز سه ماه از اینجا بریم. وام ازدواجمون هم که جور شد.همین امروز برو املاکی ویه خونه با قیمت مناسب پیدا کن.-فعلا نمی تونم.برای نورا خواستگار اومده،اگه این وصلت سر بگیره،به اون پول نیاز دارم.
حرصی غریدم؛-طاها.توبهم قول دادی از اینجا میریم.ضمنا فراموش نکن متاهلی و درقبال من مسئولی.
-من در حد توانم خواسته هاتو برآورده میکنم.
پرتمسخر گفتم:آره.کولر آبی واسم خریدی.طاها عصبانی شدواز خونه بیرون زد.شاید هم نمی خواست جلوی خانواده اش با من یک ودو کند.دیروقت بودکه به خونه برگشت.صبح زود ساکش رو بست وبی آنکه با من حرفی بزندویا حتی خداحافظی بگیرد،به مادرش گفت چند روزی برای ماموریت کاری می رود.حالا که طاها به ماموریت میرفت ،دلیلی برای ماندن درآن خانه واتاق نفس گیر نمی دیدم وتصمیم گرفتم به خونه بابا برم.از توی حمام صدای فریاد پدرش رو شنیدم.
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_3
قسمت سوم
عجیب از نگاه پدرطاها خوشم نمی آمد.نه لبخندی می زد،نه ردی از شادی توی چهره اش هویدا بود.روز عقدمان،من وطاها به لطف خانواده شلوغش، نتوانستیم دو کلام باهمدیگر صحبت کنیم.یکی دوروز بعد هم،طاها و محمد،عازم جبهه شدند.من وطاها در حد یک خداحافظی ساده با همدیگه اختلاط کردیم.دوست داشتم اورابیشتر بشناسم،اما به جبهه رفت وفرصتی برای شناخت همدیگر پیدا نکردیم.مامان توی این مدت، مشغول تهیه جهیزیه ام بود.خوب که فکر می کردم، نمی توانستم تمام جهیزیه ام را توی آن اتاق نقلی ،جاساز کنم.سمانه می گفت سرویس خواب ومبلمانم رو خونه بابا بزارم.حق با اوبود.اتاق پذیرایی شان زیاده از حد،کوچک بود.بعداز دوماه انتظار ودلواپسی،محمد و طاها به سلامت از جبهه برگشتند.عروسی ساده ای با حضور اقوام درجه یک گرفتیم.درواقع خانواده ام مراعات جیب طاها روکردند واز خیلی از اقوام برای جشن ازدواجمان دعوت نگرفتند. با وجودیکه بند شنل روی لباس عروسم را محکم گره داده بودم ،طاها اجازه نداد بدون چادر مقابل مهمانها ظاهر شوم ودر جواب لحن معترض وشاکی ام ازمیان دندانهای فشرده غرید:
-دوست ندارم نامحرم چهره ات روببینه.
طاها وخانواده اش از آن مذهبی های افراطی بودند.از نظرمن اون شنل،حکم چادر رو داشت،اما طاها اینگونه فکر نمیکرد.به حدی ازدست طاها عصبانی بودم که نمی توانستم حتی برای عکس گرفتن، لبخندی تصنعی روی لب بنشانم و بهترین شب زندگیم رو زهرم کرد.
بابادستم راتوی دست طاها گذاشت و یکبار دیگر سفارش مرا کرد. باورم نمیشدخانواده اش به جای گوسفند،مرغی جلوی پایمان،قربانی کردند.ازتمام جهیزیه ام فقط یکی دو دست رختخواب ومقداری ظرف وظروف ولباسهایم را بردم و مابقی را توی زیرزمین خانه بابا گذاشتم.زندگی توی یک اتاق نقلی، واقعا سخت وعذاب آور بود.بدتر ازآن، رفتن به سرویس بهداشتی وحمام، آن هم با چادر و البته به اجبار طاها.تازه عروس بودم و دوش لازم.سختم بود هردم درحضور خواهربرادرهای جوانش دوش بگیرم وخدا می داند چه رنجی رامتحمل میشدم.من کنار خانواده طاها،ذره ذره ذوب میشدم اما طاها انگار مرانمی دید.مامان برایم مقداری گوجه سبز وتوت فرنگی خرید.توی اتاقم درحال خوردن توت فرنگی بودم که مادر شوهرم سرزده اومد وبا نگاهی به ظرف توت فرنگی کنایه آمیز گفت:-دستم درد نکنه با این پسر بزرگ کردنم.طاها واسه ما گوجه وخیار میگیره و برای زنش ،نوبرانه...به او گفتم میوه ها رو مامان برام گرفته.پوزخندی به تمسخر زد وبا غیظ از اتاقم بیرون رفت.دوست داشتم آشپزخونه مجزایی داشتم و هرآنچه دلم هوس می کرد درست می کردم اماتوی اون فضای کوچک وبا آن جمعیت زیاد،غیرممکن بود.طعم غذاهایشان را دوست نداشتم و با مزاجم سازگار نبود.بدتر از آن اجازه نمی دادند آشپزی کنم ومن فقط توی شستن ظرفها به آنها کمک می کردم.تمام این سالها لباسهایم را با ماشین لباسشویی شسته بودم وحالا باید توی تشت پلاستیکی وبا دست می شستم والبته ناوارد بودم و مادر طاها کلی کنایه بارم می کرد.من از بهشت خانه بابا به جهنم خانه طاها آمده بودم.فصل بهاربود.هوا بشدت گرم شده بود ومن تاب وتحمل گرما رو نداشتم.طاها پرذوق گفت: برات کولر خریدم.مگر کولر فقط برای من بود؟مگر می شودتوی آن اتاق کوچک ودمای بالای هوا بدون کولر زندگی کرد؟بعداز ظهر که او وبرادرش کولر رو آوردند،وارفته نگاهش کردم.
-فکر کردم کولر گازی خریدی.عصبی بهم توپید؛منو بگو به خاطر خوشحالی وآسایش تو از خورد وخوراک خواهر برادرهام گذشتم.تو چرا اینقدر ناسپاسی؟
ناسپاس نبودم اما کولرآبی برای گرمای طاقت فرسای جنوب کفایت نمی کرد.طاها اخمهاش تو هم رفت وبعداز سرویس کولر از خونه بیرون رفت.باورش سخت است اما هریک روزی که میگذشت رواز توی تقویم خط می کشیدم.درست مثل زندانی که برای رهایی از پشت میله های زندان،ثانیه شماری می کند.صبح تقویم رو مقابل طاها گرفتم.
-این چیه؟
-بهم قول دادی بعداز سه ماه از اینجا بریم. وام ازدواجمون هم که جور شد.همین امروز برو املاکی ویه خونه با قیمت مناسب پیدا کن.-فعلا نمی تونم.برای نورا خواستگار اومده،اگه این وصلت سر بگیره،به اون پول نیاز دارم.
حرصی غریدم؛-طاها.توبهم قول دادی از اینجا میریم.ضمنا فراموش نکن متاهلی و درقبال من مسئولی.
-من در حد توانم خواسته هاتو برآورده میکنم.
پرتمسخر گفتم:آره.کولر آبی واسم خریدی.طاها عصبانی شدواز خونه بیرون زد.شاید هم نمی خواست جلوی خانواده اش با من یک ودو کند.دیروقت بودکه به خونه برگشت.صبح زود ساکش رو بست وبی آنکه با من حرفی بزندویا حتی خداحافظی بگیرد،به مادرش گفت چند روزی برای ماموریت کاری می رود.حالا که طاها به ماموریت میرفت ،دلیلی برای ماندن درآن خانه واتاق نفس گیر نمی دیدم وتصمیم گرفتم به خونه بابا برم.از توی حمام صدای فریاد پدرش رو شنیدم.
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📿
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_4
قسمت چهارم
-بیا بیرون دختر.میدونی چند ساعته زیراون دوش بیصاحاب موندی؟دِ آخه پول قبض آب رو از کجا بیارم؟
پرخشم وعصبانی از حمام بیرون زدم.کاسه صبرم لبریز شده بود.چمدان بستم وهرآنچه نیازداشتم، همراه خودم بردم.
مامان نگاهی به چمدانم انداخت ودلواپس پرسید؛
-چیزی شده؟
انگار منتظر تلنگری بودم تا به یکباره گره از عقده های دلم باز کنم.
-دارم عذاب میکشم مامان.من دیگه به اون خونه برنمی گردم.مامان آهی پرسوز کشید واز اتاقم بیرون رفت.لباس تعویض کردم وتاپ وشلوارکی پوشیدم.چقدر دلتنگ تخت خوابم بودم.توی خونه پدر طاها،خبری ازتخت خواب نبود و تشک رو روی فرش پهن می کردم.پرحسرت اتاقم رو از نظر گذراندم.کاش هرگز ازدواج نمی کردم.توی خنکای اتاقم که مجهزبه کولر گازی بود،بعداز مدتها راحت وبی دغدغه،خوابیدم.صبح توی حیاط، درختهای باغچه رو آب دادم وبعدهم کنار مامان وبابا وامیرحسین نشستم.آن هم بدون روسری و سرکردن چادر اجباری.پراشتها وشاید هم مثل نخورده ها،صبحانه می خوردم.روی سفره همه چیز مهیا بود.از عسل وخامه گرفته تانیمرو و پنیروگردو.به قول سمانه سوء تغذیه گرفته بودم.ظاهرا مامان همه چیز رو برای بابا بازگو کرده بود.هرآن منتظر بودم بابا سرزنشم کند.اماچیزی به رویم نیاورد.
مامان گفت:بابا منتظر است محمد بیاید تابااو مشورت کندو در مورد وضعیت زندگیم،تصمیم بگیرند.بعداز ظهر سمانه توی اتاقم اومد وکلی سرزنشم کرد.
-احمقی دیگه.حرف گوش نکردی.حالا میخوای چیکار کنی؟
-نمی دونم.
سمانه فقط یکبار همراه مامان به خونه پدرطاها اومده بود وبا اکراه به اتاقم نگاه کرده بود.همان روز چند ورق قرص ضدبارداری بهم داد وگفت تا وقتی توی این یک اتاق زندگی می کنی،نباید باردار بشی.دوراز چشم طاها وخانواده اش از قرصها استفاده می کردم.
شب،محمد اومد و او وبابا وسمانه درمورد وضعیت زندگی من و وعده های سرخرمنی طاها، صحبت کردند.بابا گفت اجازه بدید خودم با طاها صحبت کنم.می خوام بدونم برنامه اش چیه؟
هوا روبه تاریکی بود که میعاد که پلیس آگاهی بود ،بعداز چهار ماه ماموریت ،به خونه برگشت.مامان قربان صدقه قد وبالایش می رفت.روی نوک پاهام ایستادم وگردنش رو بوسیدم.خدا خدا می کردم میعاد،چیزی از قهر و اختلافم با طاها نفهمد،گرچه تیزتر از این حرفها بود.خودم را با آشپزی سرگرم کردم تا از جواب دادن به سوالات جورواجورش طفره برم.بعداز خوردن شام و شستن ظرفها،تندی به اتاقم رفتم. همانطور که حدس میزدم،میعاد توی اتاقم اومد وکنجکاو،احوال طاها وخانواده اش رو گرفت وکمی سربه سرم گذاشت.
-شنیدم پنج تا خواهرشوهر مجرد داری.نمی خوای واسه من ومحمد آستین بالا بزنی؟
پرحرص دمپایی روفروشی رو به سمتش پرت کردم.
-وحشی شدی صبا؟چی به خوردت میدن ؟
دلتنگ شوخیها وشیطنت های گاه وبیگاهش بودم.اشکم راه گرفت واوسرم را روی سینه ستبرش گذاشت.
-سمانه همه چیز روبهم گفت.تو مجبور نیستی صبا،اگه اذیتی....
یکهویی درباز شد و طاها با چشمانی گرد شده به من ومیعاد،نگاه کرد.
-هیچ معلومه اینجا چه غلطی می کنی؟تو.....توی اتاق دربسته و کنار این آقا چیکار می کنی؟ چادرت رو سرکن تا خونت رو حلال نکردم.
میعاد خونسرد والبته کنایه آمیز گفت:
-علیک سلام مومن.
-آقا کی باشن؟
-حالا هرکی.فقط اینو بدون، واسه صبا از جونم هم مایه میزارم.
-چی داری میگی هان؟
محمد تندی اومد و بعداز معرفی میعاد به طاها اشاره کرد از اتاق بیرون برود.
میعاد انگشتش رو تهدیدوار بالا گرفت.
-اگه اینجا بودم،اجازه نمیدادم این وصلت سربگیره.از این لحظه به بعد،طرف حسابت منم آقا طاها.
میعاد،پسرعمو،پسرخاله ومهم تراز همه برادر رضاعی ما بود.بعداز تصادف خاله وعمو،مامان تنها یادگارشان، میعاد رو که نوزادی سه ماهه بوده ویک ماه از محمد کوچکتر،شیرش میده واو ومحمد رو باهم بزرگ میکنه.بابا اسم میعاد رو توی شناسنامه خودش ثبت کرده بود واوهم عضوی از خانواده ما بود.طاها و محمد همچنان توی اتاق صحبت می کردند.میعاد با اخمی غلیظ به مامان وبابا توپید.
-گفتید تا میعاد نیومده،شوهرش بدیم بره،آره؟
بابا: الله اکبر.چندبار بگم بچه ،با محل کارت تماس گرفتم.گفتن به ماموریت رفتی.طاها هم عجله داشت هرچه زودتر صبا رو سر خونه زندگیش ببره.میعاد وقتی عصبانی میشد،کسی جرات مخالفت با او رو نداشت.هیکلی و چهارشونه بود. قدوقامتش از محمد و طاها هم بلندتر بود.
طاها صدایم زد.همین که از جایم بلند شدم،میعاد گفت: کجا.بشین سرجات.اجازه نمیدم بری.
بابا:چرا متوجه نیستی، اون شوهرشه میعاد.
طاها اومد و از میعاد،عذر خواهی کرد.
-شرمنده.من شما رو نشناختم آقا میعاد..
#ادامه_دارد...(فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_4
قسمت چهارم
-بیا بیرون دختر.میدونی چند ساعته زیراون دوش بیصاحاب موندی؟دِ آخه پول قبض آب رو از کجا بیارم؟
پرخشم وعصبانی از حمام بیرون زدم.کاسه صبرم لبریز شده بود.چمدان بستم وهرآنچه نیازداشتم، همراه خودم بردم.
مامان نگاهی به چمدانم انداخت ودلواپس پرسید؛
-چیزی شده؟
انگار منتظر تلنگری بودم تا به یکباره گره از عقده های دلم باز کنم.
-دارم عذاب میکشم مامان.من دیگه به اون خونه برنمی گردم.مامان آهی پرسوز کشید واز اتاقم بیرون رفت.لباس تعویض کردم وتاپ وشلوارکی پوشیدم.چقدر دلتنگ تخت خوابم بودم.توی خونه پدر طاها،خبری ازتخت خواب نبود و تشک رو روی فرش پهن می کردم.پرحسرت اتاقم رو از نظر گذراندم.کاش هرگز ازدواج نمی کردم.توی خنکای اتاقم که مجهزبه کولر گازی بود،بعداز مدتها راحت وبی دغدغه،خوابیدم.صبح توی حیاط، درختهای باغچه رو آب دادم وبعدهم کنار مامان وبابا وامیرحسین نشستم.آن هم بدون روسری و سرکردن چادر اجباری.پراشتها وشاید هم مثل نخورده ها،صبحانه می خوردم.روی سفره همه چیز مهیا بود.از عسل وخامه گرفته تانیمرو و پنیروگردو.به قول سمانه سوء تغذیه گرفته بودم.ظاهرا مامان همه چیز رو برای بابا بازگو کرده بود.هرآن منتظر بودم بابا سرزنشم کند.اماچیزی به رویم نیاورد.
مامان گفت:بابا منتظر است محمد بیاید تابااو مشورت کندو در مورد وضعیت زندگیم،تصمیم بگیرند.بعداز ظهر سمانه توی اتاقم اومد وکلی سرزنشم کرد.
-احمقی دیگه.حرف گوش نکردی.حالا میخوای چیکار کنی؟
-نمی دونم.
سمانه فقط یکبار همراه مامان به خونه پدرطاها اومده بود وبا اکراه به اتاقم نگاه کرده بود.همان روز چند ورق قرص ضدبارداری بهم داد وگفت تا وقتی توی این یک اتاق زندگی می کنی،نباید باردار بشی.دوراز چشم طاها وخانواده اش از قرصها استفاده می کردم.
شب،محمد اومد و او وبابا وسمانه درمورد وضعیت زندگی من و وعده های سرخرمنی طاها، صحبت کردند.بابا گفت اجازه بدید خودم با طاها صحبت کنم.می خوام بدونم برنامه اش چیه؟
هوا روبه تاریکی بود که میعاد که پلیس آگاهی بود ،بعداز چهار ماه ماموریت ،به خونه برگشت.مامان قربان صدقه قد وبالایش می رفت.روی نوک پاهام ایستادم وگردنش رو بوسیدم.خدا خدا می کردم میعاد،چیزی از قهر و اختلافم با طاها نفهمد،گرچه تیزتر از این حرفها بود.خودم را با آشپزی سرگرم کردم تا از جواب دادن به سوالات جورواجورش طفره برم.بعداز خوردن شام و شستن ظرفها،تندی به اتاقم رفتم. همانطور که حدس میزدم،میعاد توی اتاقم اومد وکنجکاو،احوال طاها وخانواده اش رو گرفت وکمی سربه سرم گذاشت.
-شنیدم پنج تا خواهرشوهر مجرد داری.نمی خوای واسه من ومحمد آستین بالا بزنی؟
پرحرص دمپایی روفروشی رو به سمتش پرت کردم.
-وحشی شدی صبا؟چی به خوردت میدن ؟
دلتنگ شوخیها وشیطنت های گاه وبیگاهش بودم.اشکم راه گرفت واوسرم را روی سینه ستبرش گذاشت.
-سمانه همه چیز روبهم گفت.تو مجبور نیستی صبا،اگه اذیتی....
یکهویی درباز شد و طاها با چشمانی گرد شده به من ومیعاد،نگاه کرد.
-هیچ معلومه اینجا چه غلطی می کنی؟تو.....توی اتاق دربسته و کنار این آقا چیکار می کنی؟ چادرت رو سرکن تا خونت رو حلال نکردم.
میعاد خونسرد والبته کنایه آمیز گفت:
-علیک سلام مومن.
-آقا کی باشن؟
-حالا هرکی.فقط اینو بدون، واسه صبا از جونم هم مایه میزارم.
-چی داری میگی هان؟
محمد تندی اومد و بعداز معرفی میعاد به طاها اشاره کرد از اتاق بیرون برود.
میعاد انگشتش رو تهدیدوار بالا گرفت.
-اگه اینجا بودم،اجازه نمیدادم این وصلت سربگیره.از این لحظه به بعد،طرف حسابت منم آقا طاها.
میعاد،پسرعمو،پسرخاله ومهم تراز همه برادر رضاعی ما بود.بعداز تصادف خاله وعمو،مامان تنها یادگارشان، میعاد رو که نوزادی سه ماهه بوده ویک ماه از محمد کوچکتر،شیرش میده واو ومحمد رو باهم بزرگ میکنه.بابا اسم میعاد رو توی شناسنامه خودش ثبت کرده بود واوهم عضوی از خانواده ما بود.طاها و محمد همچنان توی اتاق صحبت می کردند.میعاد با اخمی غلیظ به مامان وبابا توپید.
-گفتید تا میعاد نیومده،شوهرش بدیم بره،آره؟
بابا: الله اکبر.چندبار بگم بچه ،با محل کارت تماس گرفتم.گفتن به ماموریت رفتی.طاها هم عجله داشت هرچه زودتر صبا رو سر خونه زندگیش ببره.میعاد وقتی عصبانی میشد،کسی جرات مخالفت با او رو نداشت.هیکلی و چهارشونه بود. قدوقامتش از محمد و طاها هم بلندتر بود.
طاها صدایم زد.همین که از جایم بلند شدم،میعاد گفت: کجا.بشین سرجات.اجازه نمیدم بری.
بابا:چرا متوجه نیستی، اون شوهرشه میعاد.
طاها اومد و از میعاد،عذر خواهی کرد.
-شرمنده.من شما رو نشناختم آقا میعاد..
#ادامه_دارد...(فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_هفتم
آدامس گنده ای که انداخته بود تو دهنش رو جابجا کرد و بادکنک بزرگی ترکوند و گفت: وا اینم خوبیه من میخوام کمی از سیاهیت کم شه و چاله چوله هات پر شه...
کرم رو با حرص پرت کرد سمتی و شروع به آرایش چشمام کرد...
وقتی خودمو دیدم یه سایه قرمز زده بود پشت چشمم و با مداد مشکی رنگ پر رنگی پشت چشمم کشیده بود.
هر چشمم یه شکل بود...
داشت گریم میگرفت که گفت: بذار ماتیکتم بزنم...
از توی مشما یه ماتیک درآورد و گفت: اینو عمم از مکه آورده همین خوبه برات میزنم...
شروع کرد به مالیدن ماتیک مکه به لبم...
دیگه شبیه شبح شده بودم...
شروع کرد به درست کردن موهام...
اولش موهامو از وسط جدا کرد و محکم با کش بست پشت سرم...
بعد موهای دم اسبیم رو لوله کرد پشت سرم...
حالم از خودم بهم خورد...
قبلا خیلی قشنگتر بودم شبیه جن شده بودم...
اینجوری فرهاد حتما دیگه پرتم میکرد بیرون...
داشت گریم میگرفت که گفت: به به عالی شدی...
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم که آدامسشو توی دهنش جابجا کرد و گفت: خب من دیگه برم که الان مراسم شروع میشه خودم آماده شم...
بعد از رفتنش مادرم و اقدس اومدن داخل اتاق...
اقدس هییین بلندی کشید و گفت: واااای چه خوشگل شدی و دوباره خندید...
مادرم زد به پهلوی اقدس و رو به من گفت: بلند شو الان فرهاد میاد دنبالت برو کفشاتم بپوش...
با تمسخر گفتم: کفشای مادربزرگ فرهادو که نیاوردن من بپوشم؟
مادرم زد رو دستش و گفت: انقدر زبون دراز نباش اینم از خوبیه مادر فرهاد لباس برات قرض کرد و آرایشگر آورد تو خونه...
بلند شدم و داد زدم، طاقتم طاق شده بود لباس گشادمو نشون دادمو گفتم: این خوبی رو میگی؟ به قول اقدس انگارگربه رو انداختن تو پوست شیر...
رفتم جلو آینه و صورتم رو نشون دادم و گفتم: یا این آرایش؟ چشامو ببین؟ انگار کورم هر کدوم یه اندازه...
موهام؟ موهامو دیدی؟ خودم میبستم قشنگتر بود...
بعد میگی خوبی کرده؟ نخیر خوبی نکرده شما منو ملیجک کردید که تو مراسم بهم بخندن...
اقدس چشم غره رفت و گفت: فرهاد مهمه که اونم اصلا نگات نمیکنه پاشو جمع کن اداهاتو...
در همین حین صدای زنگ به گوشم رسید...
مادرم دستمو گرفت و تقریبا به سمت بیرون هلم داد: برو اومد...
رفتم سمت بیرون و فرهاد رو کت و شلوار به تن دیدم...
به قدری قشنگ شده بود که میخواستم داد بزنم و بگم من نمیام میخواین منو به تمسخر بگیرید...
ولی خودداری کردم و بغضمو قورت دادم...
رفتم و فرهاد بدون اینکه نگام کنه گفت: برو بشین داخل ماشین...
رفتم و سمت شاگرد نشستم...
سرم زیر بود نمیخواستم منو ببینه هرچند به قول اقدس اصلا نگامم نمیکرد...
ماشین رو حرکت داد و رفتیم سمت حیاط خونه حاجی که مراسم بود...
مادرم و بقیه هم قبل از ما رسیده بودن...
داشتم همراه فرهاد قدم برمیداشتم...
کفشایی که به پام گشاد بود و لباسی که توی تنم زار میزد و آرایشی که بیشتر شبیه جادوگر شده بودم تا عروس حالم رو بد کرده بود...
سرم زیر بود ولی سنگینی نگاه مهمونا و پچ پچشاون توی سرم میپیچید...
انکار توی اون شلوغی صداها میشنیدم
صدای تمسخر و خنده هاشون رو...
رفتیم و نشستیم جایگاه عروس و داماد...
خداروشکر کردم دور بودیم و کسی نمیتونست مارو ببینه...
فرهاد که اصلا نگاهم نمیکرد...
آهنگ پخش شده بود و هر کس حرکات موزونی که بلد بود انجام میداد...
نوشیدنی از هر مدل پخش بود...
هر کس به خواسته خودش از هر نوشیدنی که میخواست میل میکرد...
دخترعمه فرهاد که لباس مال اون بود نزدیک اومد و با لبخند گفت: عروس داماد بیاید یکم برقصید...
میترسیدم نگاهش به قیافه اجنه ای من بیفته...
ولی دیگه مهم نبود آب از سرم گذشته بود...
به اجبار با فرهاد رفتیم وسط...
فرهاد موقع رقص اصلا حواسش به من نبود و با لبخندی میرقصید وقتی نگاهم به اقدس افتاد که جوری میرقصه که روبروی فرهاد باشه بازم دلم شکست...توی مجلس عروسی انگار اقدس با فرهاد میرقصید و من فقط برای خودم اون وسط حرکت میکردم.
فرهاد ضربه آخر رو زمانی زد که روی سر اقدس گلبرگ ریخت...
دلم گرفت ولی کاری ازم ساخته نبود...
عروسی تمام شد و همه اومدن تبریک گفتن و رفتن.
فقط موند خانواده من و خانواده فرهاد که از اون بین اقدس از استرس ناخوناشو میخورد و نمیدونست چیکار کنه و من ترس تمام جونم رو گرفته بود...
در مورد عروس شدن چیزایی شنیده بودم ولی از اصل ماجرا بیخبر بودم...
دخترعمه فرهاد آخر مجلس نزدیکم شد و گفت: ببین اعظم لباسم دستت امانته ها نبینم کثیفش کنی...
با خنده گفتم: الان میرم درش میارم میخوابم نگران نباش...
زد زیر خنده و من رو کناری کشید و تمام باید و نبایدهای امشب رو بهم توضیح داد...
ولی من اطمینان داشتم فرهاد با من هیچ کاری نمیتونست داشته باشه تمام آرزوی فرهاد اقدس بود نه من...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_هفتم
آدامس گنده ای که انداخته بود تو دهنش رو جابجا کرد و بادکنک بزرگی ترکوند و گفت: وا اینم خوبیه من میخوام کمی از سیاهیت کم شه و چاله چوله هات پر شه...
کرم رو با حرص پرت کرد سمتی و شروع به آرایش چشمام کرد...
وقتی خودمو دیدم یه سایه قرمز زده بود پشت چشمم و با مداد مشکی رنگ پر رنگی پشت چشمم کشیده بود.
هر چشمم یه شکل بود...
داشت گریم میگرفت که گفت: بذار ماتیکتم بزنم...
از توی مشما یه ماتیک درآورد و گفت: اینو عمم از مکه آورده همین خوبه برات میزنم...
شروع کرد به مالیدن ماتیک مکه به لبم...
دیگه شبیه شبح شده بودم...
شروع کرد به درست کردن موهام...
اولش موهامو از وسط جدا کرد و محکم با کش بست پشت سرم...
بعد موهای دم اسبیم رو لوله کرد پشت سرم...
حالم از خودم بهم خورد...
قبلا خیلی قشنگتر بودم شبیه جن شده بودم...
اینجوری فرهاد حتما دیگه پرتم میکرد بیرون...
داشت گریم میگرفت که گفت: به به عالی شدی...
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم که آدامسشو توی دهنش جابجا کرد و گفت: خب من دیگه برم که الان مراسم شروع میشه خودم آماده شم...
بعد از رفتنش مادرم و اقدس اومدن داخل اتاق...
اقدس هییین بلندی کشید و گفت: واااای چه خوشگل شدی و دوباره خندید...
مادرم زد به پهلوی اقدس و رو به من گفت: بلند شو الان فرهاد میاد دنبالت برو کفشاتم بپوش...
با تمسخر گفتم: کفشای مادربزرگ فرهادو که نیاوردن من بپوشم؟
مادرم زد رو دستش و گفت: انقدر زبون دراز نباش اینم از خوبیه مادر فرهاد لباس برات قرض کرد و آرایشگر آورد تو خونه...
بلند شدم و داد زدم، طاقتم طاق شده بود لباس گشادمو نشون دادمو گفتم: این خوبی رو میگی؟ به قول اقدس انگارگربه رو انداختن تو پوست شیر...
رفتم جلو آینه و صورتم رو نشون دادم و گفتم: یا این آرایش؟ چشامو ببین؟ انگار کورم هر کدوم یه اندازه...
موهام؟ موهامو دیدی؟ خودم میبستم قشنگتر بود...
بعد میگی خوبی کرده؟ نخیر خوبی نکرده شما منو ملیجک کردید که تو مراسم بهم بخندن...
اقدس چشم غره رفت و گفت: فرهاد مهمه که اونم اصلا نگات نمیکنه پاشو جمع کن اداهاتو...
در همین حین صدای زنگ به گوشم رسید...
مادرم دستمو گرفت و تقریبا به سمت بیرون هلم داد: برو اومد...
رفتم سمت بیرون و فرهاد رو کت و شلوار به تن دیدم...
به قدری قشنگ شده بود که میخواستم داد بزنم و بگم من نمیام میخواین منو به تمسخر بگیرید...
ولی خودداری کردم و بغضمو قورت دادم...
رفتم و فرهاد بدون اینکه نگام کنه گفت: برو بشین داخل ماشین...
رفتم و سمت شاگرد نشستم...
سرم زیر بود نمیخواستم منو ببینه هرچند به قول اقدس اصلا نگامم نمیکرد...
ماشین رو حرکت داد و رفتیم سمت حیاط خونه حاجی که مراسم بود...
مادرم و بقیه هم قبل از ما رسیده بودن...
داشتم همراه فرهاد قدم برمیداشتم...
کفشایی که به پام گشاد بود و لباسی که توی تنم زار میزد و آرایشی که بیشتر شبیه جادوگر شده بودم تا عروس حالم رو بد کرده بود...
سرم زیر بود ولی سنگینی نگاه مهمونا و پچ پچشاون توی سرم میپیچید...
انکار توی اون شلوغی صداها میشنیدم
صدای تمسخر و خنده هاشون رو...
رفتیم و نشستیم جایگاه عروس و داماد...
خداروشکر کردم دور بودیم و کسی نمیتونست مارو ببینه...
فرهاد که اصلا نگاهم نمیکرد...
آهنگ پخش شده بود و هر کس حرکات موزونی که بلد بود انجام میداد...
نوشیدنی از هر مدل پخش بود...
هر کس به خواسته خودش از هر نوشیدنی که میخواست میل میکرد...
دخترعمه فرهاد که لباس مال اون بود نزدیک اومد و با لبخند گفت: عروس داماد بیاید یکم برقصید...
میترسیدم نگاهش به قیافه اجنه ای من بیفته...
ولی دیگه مهم نبود آب از سرم گذشته بود...
به اجبار با فرهاد رفتیم وسط...
فرهاد موقع رقص اصلا حواسش به من نبود و با لبخندی میرقصید وقتی نگاهم به اقدس افتاد که جوری میرقصه که روبروی فرهاد باشه بازم دلم شکست...توی مجلس عروسی انگار اقدس با فرهاد میرقصید و من فقط برای خودم اون وسط حرکت میکردم.
فرهاد ضربه آخر رو زمانی زد که روی سر اقدس گلبرگ ریخت...
دلم گرفت ولی کاری ازم ساخته نبود...
عروسی تمام شد و همه اومدن تبریک گفتن و رفتن.
فقط موند خانواده من و خانواده فرهاد که از اون بین اقدس از استرس ناخوناشو میخورد و نمیدونست چیکار کنه و من ترس تمام جونم رو گرفته بود...
در مورد عروس شدن چیزایی شنیده بودم ولی از اصل ماجرا بیخبر بودم...
دخترعمه فرهاد آخر مجلس نزدیکم شد و گفت: ببین اعظم لباسم دستت امانته ها نبینم کثیفش کنی...
با خنده گفتم: الان میرم درش میارم میخوابم نگران نباش...
زد زیر خنده و من رو کناری کشید و تمام باید و نبایدهای امشب رو بهم توضیح داد...
ولی من اطمینان داشتم فرهاد با من هیچ کاری نمیتونست داشته باشه تمام آرزوی فرهاد اقدس بود نه من...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_هشتم
پدرم نزدیک اومد و رو به فرهاد گفت: این دختر تمام دارایی منه سپردمش دست تو نبینم ناراحت باشه که آسمون رو به زمین میدوزم...
فرهاد سر به زیر انداخت و گفت: چشم...
ولی این چشم بی روحی که گفت از صد تا نه گفتن بدتر بود...
بلاخره تموم شد و با فرهاد راهی خونه شدیم...
خونه قشنگ و دلبازی بود و تمام جهیزیه من داخلش چیده شده بود...
رفتم داخل اتاقی که دو دست لهاف و تشک روی زمین پهن شده بود و یک تکه پارچه سفید کنار لهاف تشک بود که من رو یاد حرف ناهید دختر عمه فرهاد انداخت...
ترس برم داشت...
رفتم نشستم روی لهاف تشک و منتظر فرهاد نشستم...
فرهاد داخل اتاق شد و بدون اینکه به من نگاهی بکنه بالشش رو از روی زمین برداشت و به سمت نشیمن رفت...
بالش رو با حرص روی زمین پرت کرد کتش رو سمت دیگه خونه پرت کرد و کفشاش رو با تکون پا از پاهاش درآورد و روی بالش دراز کشید...پس حدس من درست بود فرهاد نزدیکم نیومد و حتی باهام حرفم نزد...
آروم هق زدم که صداش رو شنید...
دستم رو روی صورتم گذاشته بودم صدام بیرون نره اما سنگینی سایه ای رو بالای سرم دیدم...
بدون اینکه دنبال مقدمه باشه گفت: چرا؟
گفتم: چی چرا؟
گفت: امشب من باید عشقم اقدسو تو آغوشم میداشتم چرا جدامون کردی؟ از خواهرت بدت میاد نه؟
با گریه گفتم: بخدا من تقصیری ندارم خودتم که دیدی...
داد زد: خفهههه شوووو اگه میخواستی میتونستی مخالفت کنی تو از خدات بوووود زن من بشی یه پسر پولدار خوشتیپ از کجا گیر میاوردی آخه...
گفتم: اولا که انقدر پول دیدم که چشکم دنبال پولت نباشه دوما تو از کجا میدونی من از قیافت خوشم اومده؟
در ضمن من هیچوقت عشق اقدسو ندزدیدم تو اگه راست میگی خودت چرا هیچی نگفتی؟ چرا جلوی پدرتو نگرفتی؟
گفت: چون اگه لام تا کام حرف میزدم از ارث محرومم میکرد...
حلالت نمیکنم اعظم تا آخر عمرم عاشق اقدس میمونم...
حسرت یکروز خوش با من تو دلت میمونه...
اینارو گفت و خواست بره که پشیمون شد و گفت: تو تا تو خونه منی فقط هم خونه منی نه بهت دست میرنم نه باهات حرف میزنم...
هر کیم دلش خواست مهمون بیاد چون هیچکاری باهات ندارم تو اسمت فقط تو شناسنامه منه وگرنه جایی تو قلب و جان من نداری...
اینارو گفت و من رو با لباس عروسی که آرزوم بود شوهرم از تنم درآره تنهام گذاشت...
بهترین شب زندگیم شده بود کابوس.
با همون افتادم روی تشک و تا جون داشتم
آهسته اشک ریختم و اشک ریختم تا بالاخره از فرط چشم درد و خستگی خوابم برد...
صبح کله سحر بیدار شدم و رفتم دیدم فرهاد نیست...
رفته بود حتی نخواسته بود با من صبحانه بخوره...
لباس عروس رو با هزار مکافات از تنم کندم...
لباس تو خونه ای هام رو پوشیدم...
نشستم و بدون اینکه دست و روم رو بشورم صبحانه ای با نون بیات شده خوردم...
گفتم ناهاری درست کنم شاید دل فرهاد رو نرم کنم...
قرمه سبزی هام خوشمزه میشدن...
بلند شدم دست بکار شدم...
قرمه سبزی رو بار گذاشتم...
فرهاد که برای ناهار اومد خونه من سفره رو هم چیده بودم...
با خنده گفتم: سلام خسته نباشی دستاتو بشور ناهار آماده اس...
روشو گرفت و گفت: الان سعی میکنی با من حرف بزنی؟ من نه دستپختتو میخورم نه باهات حرفی دارم خودم غذامو خوردم وای چه دستپختی داره عششششقمممم...
عشقم رو جوری گفت حرصمو درآره...
یعنی اقدس براس غذا میبرد؟
دستام به لرزیدم افتادن ولی خودمو کنترل کردم...
بالشتشو برداشت برد انداخت وسط حال تا بخوابه...
رفتم بالا سرش ایستادم و با شک و تردید و من و من گفتم: عم... چیزه...
نگاهش گرد شد و با دقت نگام میکرد...
کمی مکث کردم که گفت: ااااه حرفی نداری برو میخوام بخوابم...
لبامو خیس کردم و ادامه دادم: مادر شما چجوری میخوان مطمئن شن من دختر پاکیم؟
چشاشو بست و گفت: برو بکارت برس مهم نیست تو پاکی یا نه چون خودش میدونه تو زن من نیستی...
این حرفش تیر خلاصو به قلبم زد...
من با بی محلی های فرهاد روز به روز عاشقش میشدم...
نسبت به اقدس حس بدی پیدا کرده بودم.
بلاخره فرهاد شوهر و محرم من بود و اقدس وسط این رابطه بود...
هرروز رفتار فرهاد بدتر از روز قبل میشد...
دو ماه از باهم بودنمون گذشته بود...
فرهاد کله سحر از خونه بیرون میزد و شب از نیمه گذشته به خونه برمیگشت...
من خیلی کم میتونستم ببینمش وقتی خواب بودم میرفت و وقتی خواب بودم برمیگشت...
به تنهایی عادت کرده بودم...
حتی نمیتونستم به خونه پدریم هم سر بزنم چون اونجا جز پدرم و برادرم کسی منتظر من نبود...
پدرم هرروز با دست پر به دیدنم میومد و اونروز مثل همیشه به دیدن من اومده بود...
در که زده شد به خیال اینکه فرهاد پشت دره قلبم قفسه سینم رو پاره کرد...
در رو باز کردم و با دیدن پدرم تمام حسم خوابید ولی از دیدن پدرم هم خوشحال شدم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_هشتم
پدرم نزدیک اومد و رو به فرهاد گفت: این دختر تمام دارایی منه سپردمش دست تو نبینم ناراحت باشه که آسمون رو به زمین میدوزم...
فرهاد سر به زیر انداخت و گفت: چشم...
ولی این چشم بی روحی که گفت از صد تا نه گفتن بدتر بود...
بلاخره تموم شد و با فرهاد راهی خونه شدیم...
خونه قشنگ و دلبازی بود و تمام جهیزیه من داخلش چیده شده بود...
رفتم داخل اتاقی که دو دست لهاف و تشک روی زمین پهن شده بود و یک تکه پارچه سفید کنار لهاف تشک بود که من رو یاد حرف ناهید دختر عمه فرهاد انداخت...
ترس برم داشت...
رفتم نشستم روی لهاف تشک و منتظر فرهاد نشستم...
فرهاد داخل اتاق شد و بدون اینکه به من نگاهی بکنه بالشش رو از روی زمین برداشت و به سمت نشیمن رفت...
بالش رو با حرص روی زمین پرت کرد کتش رو سمت دیگه خونه پرت کرد و کفشاش رو با تکون پا از پاهاش درآورد و روی بالش دراز کشید...پس حدس من درست بود فرهاد نزدیکم نیومد و حتی باهام حرفم نزد...
آروم هق زدم که صداش رو شنید...
دستم رو روی صورتم گذاشته بودم صدام بیرون نره اما سنگینی سایه ای رو بالای سرم دیدم...
بدون اینکه دنبال مقدمه باشه گفت: چرا؟
گفتم: چی چرا؟
گفت: امشب من باید عشقم اقدسو تو آغوشم میداشتم چرا جدامون کردی؟ از خواهرت بدت میاد نه؟
با گریه گفتم: بخدا من تقصیری ندارم خودتم که دیدی...
داد زد: خفهههه شوووو اگه میخواستی میتونستی مخالفت کنی تو از خدات بوووود زن من بشی یه پسر پولدار خوشتیپ از کجا گیر میاوردی آخه...
گفتم: اولا که انقدر پول دیدم که چشکم دنبال پولت نباشه دوما تو از کجا میدونی من از قیافت خوشم اومده؟
در ضمن من هیچوقت عشق اقدسو ندزدیدم تو اگه راست میگی خودت چرا هیچی نگفتی؟ چرا جلوی پدرتو نگرفتی؟
گفت: چون اگه لام تا کام حرف میزدم از ارث محرومم میکرد...
حلالت نمیکنم اعظم تا آخر عمرم عاشق اقدس میمونم...
حسرت یکروز خوش با من تو دلت میمونه...
اینارو گفت و خواست بره که پشیمون شد و گفت: تو تا تو خونه منی فقط هم خونه منی نه بهت دست میرنم نه باهات حرف میزنم...
هر کیم دلش خواست مهمون بیاد چون هیچکاری باهات ندارم تو اسمت فقط تو شناسنامه منه وگرنه جایی تو قلب و جان من نداری...
اینارو گفت و من رو با لباس عروسی که آرزوم بود شوهرم از تنم درآره تنهام گذاشت...
بهترین شب زندگیم شده بود کابوس.
با همون افتادم روی تشک و تا جون داشتم
آهسته اشک ریختم و اشک ریختم تا بالاخره از فرط چشم درد و خستگی خوابم برد...
صبح کله سحر بیدار شدم و رفتم دیدم فرهاد نیست...
رفته بود حتی نخواسته بود با من صبحانه بخوره...
لباس عروس رو با هزار مکافات از تنم کندم...
لباس تو خونه ای هام رو پوشیدم...
نشستم و بدون اینکه دست و روم رو بشورم صبحانه ای با نون بیات شده خوردم...
گفتم ناهاری درست کنم شاید دل فرهاد رو نرم کنم...
قرمه سبزی هام خوشمزه میشدن...
بلند شدم دست بکار شدم...
قرمه سبزی رو بار گذاشتم...
فرهاد که برای ناهار اومد خونه من سفره رو هم چیده بودم...
با خنده گفتم: سلام خسته نباشی دستاتو بشور ناهار آماده اس...
روشو گرفت و گفت: الان سعی میکنی با من حرف بزنی؟ من نه دستپختتو میخورم نه باهات حرفی دارم خودم غذامو خوردم وای چه دستپختی داره عششششقمممم...
عشقم رو جوری گفت حرصمو درآره...
یعنی اقدس براس غذا میبرد؟
دستام به لرزیدم افتادن ولی خودمو کنترل کردم...
بالشتشو برداشت برد انداخت وسط حال تا بخوابه...
رفتم بالا سرش ایستادم و با شک و تردید و من و من گفتم: عم... چیزه...
نگاهش گرد شد و با دقت نگام میکرد...
کمی مکث کردم که گفت: ااااه حرفی نداری برو میخوام بخوابم...
لبامو خیس کردم و ادامه دادم: مادر شما چجوری میخوان مطمئن شن من دختر پاکیم؟
چشاشو بست و گفت: برو بکارت برس مهم نیست تو پاکی یا نه چون خودش میدونه تو زن من نیستی...
این حرفش تیر خلاصو به قلبم زد...
من با بی محلی های فرهاد روز به روز عاشقش میشدم...
نسبت به اقدس حس بدی پیدا کرده بودم.
بلاخره فرهاد شوهر و محرم من بود و اقدس وسط این رابطه بود...
هرروز رفتار فرهاد بدتر از روز قبل میشد...
دو ماه از باهم بودنمون گذشته بود...
فرهاد کله سحر از خونه بیرون میزد و شب از نیمه گذشته به خونه برمیگشت...
من خیلی کم میتونستم ببینمش وقتی خواب بودم میرفت و وقتی خواب بودم برمیگشت...
به تنهایی عادت کرده بودم...
حتی نمیتونستم به خونه پدریم هم سر بزنم چون اونجا جز پدرم و برادرم کسی منتظر من نبود...
پدرم هرروز با دست پر به دیدنم میومد و اونروز مثل همیشه به دیدن من اومده بود...
در که زده شد به خیال اینکه فرهاد پشت دره قلبم قفسه سینم رو پاره کرد...
در رو باز کردم و با دیدن پدرم تمام حسم خوابید ولی از دیدن پدرم هم خوشحال شدم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
گاندی قشنگ میگه :::
اگر جرات زدن حرف حق را نداری لااقل برای کسانی که حرف نا حق میزنند دست نزن.
کاری که خیلی از ما رعایت نمیکنیم...!!!!
ناپلئون میگوید:
دنیا پر از تباهی است،
نه به خاطر وجود آدمهای بد،
بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب.
گرگ همیشه گرگ می زاید
گوسفند همیشه گوسفند.
تنها فقط انسان است
که گاهی گرگ می زاید
و گاهی گوسفند.
وقتی برنامه های شعبده بازی رو نگاه میکنم متوجه نکته خوبی میشم:
مردم برای کسی دست میزنن که گیجشون کنه، الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نه آگاهشون!
اگر جرات زدن حرف حق را نداری لااقل برای کسانی که حرف نا حق میزنند دست نزن.
کاری که خیلی از ما رعایت نمیکنیم...!!!!
ناپلئون میگوید:
دنیا پر از تباهی است،
نه به خاطر وجود آدمهای بد،
بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب.
گرگ همیشه گرگ می زاید
گوسفند همیشه گوسفند.
تنها فقط انسان است
که گاهی گرگ می زاید
و گاهی گوسفند.
وقتی برنامه های شعبده بازی رو نگاه میکنم متوجه نکته خوبی میشم:
مردم برای کسی دست میزنن که گیجشون کنه، الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نه آگاهشون!
💠 عنوان داستان: نوشته های نامرئی
اتومبیل جلویی خیلی آهسته پیش میرفت و با اینکه مدام بوق میزدم، به من راه نمیداد.
داشتم خونسردیام را از دست میدادم که ناگهان چشمم به نوشته کوچکی روی شیشه عقبش افتاد:
"راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!"
مشاهده این نوشته همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تاخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود.
ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر آن نوشته پشت شیشه نبود، من باز هم صبوری به خرج میدادم؟
راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم؟!
اگر مردم نوشتههایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟
نوشتههایی همچون:
- کارم را از دست دادهام
- درحال مبارزه با سرطان هستم
- در مراحل طلاق، گیر افتادهام
- عزیزی را از دست دادهام
- احساس بیارزشی و حقارت میکنم
- در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم
- بعداز سالها درس خواندن، هنوز بیکارم
- مریضی در خانه دارم
و صدها نوشته دیگر شبیه اینها...
همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمیدانیم.
بیائیم نوشتههای نامرئی همدیگر را خوب درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم چون همه چیز را نمیشود فریاد زد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اتومبیل جلویی خیلی آهسته پیش میرفت و با اینکه مدام بوق میزدم، به من راه نمیداد.
داشتم خونسردیام را از دست میدادم که ناگهان چشمم به نوشته کوچکی روی شیشه عقبش افتاد:
"راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!"
مشاهده این نوشته همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تاخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود.
ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر آن نوشته پشت شیشه نبود، من باز هم صبوری به خرج میدادم؟
راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم؟!
اگر مردم نوشتههایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟
نوشتههایی همچون:
- کارم را از دست دادهام
- درحال مبارزه با سرطان هستم
- در مراحل طلاق، گیر افتادهام
- عزیزی را از دست دادهام
- احساس بیارزشی و حقارت میکنم
- در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم
- بعداز سالها درس خواندن، هنوز بیکارم
- مریضی در خانه دارم
و صدها نوشته دیگر شبیه اینها...
همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمیدانیم.
بیائیم نوشتههای نامرئی همدیگر را خوب درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم چون همه چیز را نمیشود فریاد زد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🙏🌻🙏🌻🙏
شکر گزار باش✅
وقتی تو شاکر باشی !
غیر ممکن است که منفی گرا باشی .
وقتی تو قدردان باشی !
غیر ممکن است که خرده گیر و
سرزنشگر باشی .
وقتی تو شاکر باشی !
امکان ندارد دچارِ احساسِ اندوه
یا هر نوع احساس منفی دیگری
بشوی .
خبر خوش این است که اگر فعلاً در زندگی ات وضعیتی منفی داری ،
با شکرگزاری مدت زمانِ زیادی طول
نمی کشد که اوضاع دگرگون شود .
وضعیت های منفی در یک چشم به هم زدن ، مثل یک افسون ، محو می شود❣الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شکر گزار باش✅
وقتی تو شاکر باشی !
غیر ممکن است که منفی گرا باشی .
وقتی تو قدردان باشی !
غیر ممکن است که خرده گیر و
سرزنشگر باشی .
وقتی تو شاکر باشی !
امکان ندارد دچارِ احساسِ اندوه
یا هر نوع احساس منفی دیگری
بشوی .
خبر خوش این است که اگر فعلاً در زندگی ات وضعیتی منفی داری ،
با شکرگزاری مدت زمانِ زیادی طول
نمی کشد که اوضاع دگرگون شود .
وضعیت های منفی در یک چشم به هم زدن ، مثل یک افسون ، محو می شود❣الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حدیث پیامبر اکرم ﷺ🪶🥰💗
عنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مَسْعُودٍ قَالَ: سَأَلْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و سلم أَيُّ الْعَمَلِ أَفْضَلُ؟ قَالَ: «الصَّلاَةُ لِوَقْتِهَا» قَالَ: [قُلْتُ]: ثُمَّ أَيٌّ؟ قَالَ: «بِرُّ الْوَالِدَيْنِ». قَالَ: [قُلْتُ]: ثُمَّ أَيٌّ؟ قَالَ: «الْجِهَادُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ».
[💗متفق علیه💗]
عبد الله بن مسعود میگوید: از نبی اکرم صلی الله علیه و سلم سؤال کردم: کدام عمل، نزد الله پسندیدهتر است؟ فرمود: «نمازی که در وقتش، خوانده شود»؛ عرض کردم: بعد از آن؟ فرمود: «نیکی به پدر و مادر»؛ گفتم: بعد از آن؟ فرمود: «جهاد در راه الله».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مَسْعُودٍ قَالَ: سَأَلْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و سلم أَيُّ الْعَمَلِ أَفْضَلُ؟ قَالَ: «الصَّلاَةُ لِوَقْتِهَا» قَالَ: [قُلْتُ]: ثُمَّ أَيٌّ؟ قَالَ: «بِرُّ الْوَالِدَيْنِ». قَالَ: [قُلْتُ]: ثُمَّ أَيٌّ؟ قَالَ: «الْجِهَادُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ».
[💗متفق علیه💗]
عبد الله بن مسعود میگوید: از نبی اکرم صلی الله علیه و سلم سؤال کردم: کدام عمل، نزد الله پسندیدهتر است؟ فرمود: «نمازی که در وقتش، خوانده شود»؛ عرض کردم: بعد از آن؟ فرمود: «نیکی به پدر و مادر»؛ گفتم: بعد از آن؟ فرمود: «جهاد در راه الله».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
♻گــنـاه و جــرم کــســی کـه شـلـوارش از قـوزک پـایـیـن است:
📚1437ـ عَنِ ابْنِ عُمَرَ رَضِيَ الله عَنْهُمَا: أَنَّ النَّبِيَّ صلی الله علیه وسلم قَالَ: «بَيْنَمَا رَجُلٌ يَجُرُّ إِزَارَهُ مِنَ الْخُيَلاءِ خُسِفَ بِهِ فَهُوَ يَتَجَلْجَلُ فِي الارْضِ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ». (بخارى: 3485)
⚜ترجمه: حضرت عبدالله بن عمر رضي الله عنهما مي گويد: نبي اكرم صلی الله علیه وسلم فرمود: «مردي كه متكبرانه، ازارش را روي زمين مي كشيد، در زمين، فرو رفت. و تا روز قيامت، در زمين، فرو خواهد رفت».
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎓تهیه و تنظيم؛ أبومحمدنعماني.
📚1437ـ عَنِ ابْنِ عُمَرَ رَضِيَ الله عَنْهُمَا: أَنَّ النَّبِيَّ صلی الله علیه وسلم قَالَ: «بَيْنَمَا رَجُلٌ يَجُرُّ إِزَارَهُ مِنَ الْخُيَلاءِ خُسِفَ بِهِ فَهُوَ يَتَجَلْجَلُ فِي الارْضِ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ». (بخارى: 3485)
⚜ترجمه: حضرت عبدالله بن عمر رضي الله عنهما مي گويد: نبي اكرم صلی الله علیه وسلم فرمود: «مردي كه متكبرانه، ازارش را روي زمين مي كشيد، در زمين، فرو رفت. و تا روز قيامت، در زمين، فرو خواهد رفت».
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎓تهیه و تنظيم؛ أبومحمدنعماني.
#دوقسمت صدوبیست هفت وصدوبیست وهشت
📖سرگذشت کوثر
دارم آتیش می گیرم کوثر چرا من هنوز زندم چرادارم نفس می کشم این چه زندگی که من دارم کوثر بدبخت تر از من کسی وجود داره گفتم برم به خونمون و محلمون سر بزنم تو اوج نا امیدی رفتم فقط اونجا را ببینم دلم برای خونمون و بچه هامون پر می کشید ولی فقط خرابه دیدم و خرابه به جز خرابه هیچی ندیدم گفتم اونجا خیلیها شهید شدن کسی نماند همه کوچ کردن و در بدرشدن گفتم مراد اومدی بمونی گفت نه عشقم من باید بر گردم نمی تونم اینجا بمونم من به اینجاتعلق ندارم باید برم به خاطر عزیزام بجنگم کوثرکوثر خیلی بدبخت و تنهام خیلی بی کس شدم
احساس به درد نخور بودن بهم دست داده یوسف و یاسینم مادرم و ننه بلقیس همه و همه رفتن دنیا رو سرم آوار شده من به امید زنده بودن همتون اومدم ای کاش می مردم می رفتم پیش بقیه ولی این روزها را هیچ وقت نمی دیدم دست مراد رو گرفتم و گفتم شیر مردم آروم باش تو باید قوی باشی به خاطر همه اون آدمهایی که رفتن و جونشون
رو به خاطر این کشور از دست دادن گفتم دلتنگم مراد دلم برای محمد تنگ شده نمی دونه چقدرپاک و معصوم از این دنیا رفت انگار به این دنیاتعلقی نداشت دلم برای مهدی تنگ شده ازش هیچ خبری ندارم مراد گفت منم خبری ندارم خیلی سعی کردم ازش خبری به دست بیارم اما نشد شنیده بودم فرماندهی یکی دو تا عملیات رو بر عهده داشته همه بهش عزت و احترام می گذارن حاج مهدی
از دهنشون نمی افتاد مهدی باعث افتخار من وتو هستش به داداش کوچولوت کلی افتخار کن که باعث سر افرازی و سر بلندی تو و بقیه هستش اسم مهدی باعث شد گریه کنم آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود چقدر دوست داشتم صورت قرص ماهش رو یکباردیگه می دیدم فاطمه بچه ها رابا خودش برد خونش بهم گفت تو و بابا امروز با هم تنها باشید مزاحم نداشته باشید ازش تشکرکردم مراد بهم گفت ببخشید سر زایمان این ته تغاری نبودم و تنهات گذاشتم چقدر شبیه یاسین
انگار دوباره یاسین ما به دنیا اومده بغلش کردم گفتم اندازه تمام روزهای آوارگیم دلتنگت بودم و هستم گفت تنها زنی که تو این دنیا عاشقشم خودتی و بهم گفت ما چند تا کار داریم که باید انجام بدیم گفتم هنوز نیومده میخوای بری دنبال کارهات گفت آره چرا نرم دنبال کارهای خودمو خودت و بچه هات گفتم مثلا چه کاری داری که باید انجام بدی من ازش خبر ندارم بلند شد وگفت اول از همه باید تکلیف ارث پدری خودمو روشن کنم
من چند روز مرخصی دارم اومدم کارهامو انجام بدم و برگردم تا انجام ندم بر نمی گردم نمیخوام وقتی رفتم و شهید شدم تو و بچه ها اذیت شیدتو حق داری باید یک پس انداز و پشتوانه برای خودتون داشته باشید گفتم تو نگران من نباش من کار می کنم پول در می یارم پول تو بانک دارم فعلا برای من کافیه ما خرج زیادی نداریم خودتو ناراحت نکن گفت این قدر تو حرف من نپر عشق من کوثر من ارث پدر به من حلاله چندین و چندسال دنبالش نرفتیم گذاشتیم همین جوری بمونه
خیلی خوش به حال خواهرهام وشوهرهاشون
بشه خودت که میدیدی ننه من اجازه نمی داد
تا اسم ارث میومد از ما ناراحت می شد و دخترکام دخترکام میکرد یک جوری حرف می زد انگارکه فقط اونها از مال بابای خدا بیامرزم حق و حقوق داشتن گفتم باشه هر چی تو بگی میخوای چی کار کنم یا چی کار کنیم گفت باید بریم روستا منباید برم حق خودمو بگیرمش بدمش دست تو اگه من بمیرم تو را اذیت می کنن شاید سالیان
سال طول بکشه که بتونی حق منو ازشون بگیری شایداصلا هم نتونی ازشون چیزی بگیری پس نه نیار که بعدا اونی که ضرر می کنه من و تو و بچه هایم گفتم مگه میخوای بری شهید شی عشقم لبخندمهربونی زد و گفت این دفعه بر گشتی وجود نداره خانوم خوشگلم این دفعه میرم که به بقیه بپیوندم
می خوام قوی باشی و خودت رو نبازی تو باید تکیه گاه باشی گریه نکنی و ماتم نگیری که من از دستت ناراحت بشم وصیت کردم شهید شدم من رو همون اهواز خاک کنن نه تو را تو زحمت بندازن نه منو ببرن روستامون من به اونجا هیچ تعلق خاطری ندارم اصلا هم اونجا را دوست ندارم نمی دونم چرا شاید یاد خاطرات تلخ می افتم من و مراد تصمیممون رو گرفته بودیم شاید اون آخرین سفر زندگی ما دو تا می شد تصمیم گرفتیم فقط با پسرها بریم ولی فاطمه می گفت منم میخوام بیام حق ندارید منو تنها بگذارید و برید و هرچی ما بهش گفتیم گفت شوهرم و حنانه را حالا حالاها می تونم ببینم ولی معلوم نیست کی دوباره می تونم بابام رو ببینم مادر شوهر فاطمه هی به جونش غر زد دعوا راه انداخت اما مرغ فاطمه یک پا داشت شاپور پشتش بود و گفت حتما این سفر رو برو عزیزم ولی مادر شوهرش مدام می گفت زن که ازدواج می کنه نباید با پدرومادرش مسافرت بره الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
دارم آتیش می گیرم کوثر چرا من هنوز زندم چرادارم نفس می کشم این چه زندگی که من دارم کوثر بدبخت تر از من کسی وجود داره گفتم برم به خونمون و محلمون سر بزنم تو اوج نا امیدی رفتم فقط اونجا را ببینم دلم برای خونمون و بچه هامون پر می کشید ولی فقط خرابه دیدم و خرابه به جز خرابه هیچی ندیدم گفتم اونجا خیلیها شهید شدن کسی نماند همه کوچ کردن و در بدرشدن گفتم مراد اومدی بمونی گفت نه عشقم من باید بر گردم نمی تونم اینجا بمونم من به اینجاتعلق ندارم باید برم به خاطر عزیزام بجنگم کوثرکوثر خیلی بدبخت و تنهام خیلی بی کس شدم
احساس به درد نخور بودن بهم دست داده یوسف و یاسینم مادرم و ننه بلقیس همه و همه رفتن دنیا رو سرم آوار شده من به امید زنده بودن همتون اومدم ای کاش می مردم می رفتم پیش بقیه ولی این روزها را هیچ وقت نمی دیدم دست مراد رو گرفتم و گفتم شیر مردم آروم باش تو باید قوی باشی به خاطر همه اون آدمهایی که رفتن و جونشون
رو به خاطر این کشور از دست دادن گفتم دلتنگم مراد دلم برای محمد تنگ شده نمی دونه چقدرپاک و معصوم از این دنیا رفت انگار به این دنیاتعلقی نداشت دلم برای مهدی تنگ شده ازش هیچ خبری ندارم مراد گفت منم خبری ندارم خیلی سعی کردم ازش خبری به دست بیارم اما نشد شنیده بودم فرماندهی یکی دو تا عملیات رو بر عهده داشته همه بهش عزت و احترام می گذارن حاج مهدی
از دهنشون نمی افتاد مهدی باعث افتخار من وتو هستش به داداش کوچولوت کلی افتخار کن که باعث سر افرازی و سر بلندی تو و بقیه هستش اسم مهدی باعث شد گریه کنم آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود چقدر دوست داشتم صورت قرص ماهش رو یکباردیگه می دیدم فاطمه بچه ها رابا خودش برد خونش بهم گفت تو و بابا امروز با هم تنها باشید مزاحم نداشته باشید ازش تشکرکردم مراد بهم گفت ببخشید سر زایمان این ته تغاری نبودم و تنهات گذاشتم چقدر شبیه یاسین
انگار دوباره یاسین ما به دنیا اومده بغلش کردم گفتم اندازه تمام روزهای آوارگیم دلتنگت بودم و هستم گفت تنها زنی که تو این دنیا عاشقشم خودتی و بهم گفت ما چند تا کار داریم که باید انجام بدیم گفتم هنوز نیومده میخوای بری دنبال کارهات گفت آره چرا نرم دنبال کارهای خودمو خودت و بچه هات گفتم مثلا چه کاری داری که باید انجام بدی من ازش خبر ندارم بلند شد وگفت اول از همه باید تکلیف ارث پدری خودمو روشن کنم
من چند روز مرخصی دارم اومدم کارهامو انجام بدم و برگردم تا انجام ندم بر نمی گردم نمیخوام وقتی رفتم و شهید شدم تو و بچه ها اذیت شیدتو حق داری باید یک پس انداز و پشتوانه برای خودتون داشته باشید گفتم تو نگران من نباش من کار می کنم پول در می یارم پول تو بانک دارم فعلا برای من کافیه ما خرج زیادی نداریم خودتو ناراحت نکن گفت این قدر تو حرف من نپر عشق من کوثر من ارث پدر به من حلاله چندین و چندسال دنبالش نرفتیم گذاشتیم همین جوری بمونه
خیلی خوش به حال خواهرهام وشوهرهاشون
بشه خودت که میدیدی ننه من اجازه نمی داد
تا اسم ارث میومد از ما ناراحت می شد و دخترکام دخترکام میکرد یک جوری حرف می زد انگارکه فقط اونها از مال بابای خدا بیامرزم حق و حقوق داشتن گفتم باشه هر چی تو بگی میخوای چی کار کنم یا چی کار کنیم گفت باید بریم روستا منباید برم حق خودمو بگیرمش بدمش دست تو اگه من بمیرم تو را اذیت می کنن شاید سالیان
سال طول بکشه که بتونی حق منو ازشون بگیری شایداصلا هم نتونی ازشون چیزی بگیری پس نه نیار که بعدا اونی که ضرر می کنه من و تو و بچه هایم گفتم مگه میخوای بری شهید شی عشقم لبخندمهربونی زد و گفت این دفعه بر گشتی وجود نداره خانوم خوشگلم این دفعه میرم که به بقیه بپیوندم
می خوام قوی باشی و خودت رو نبازی تو باید تکیه گاه باشی گریه نکنی و ماتم نگیری که من از دستت ناراحت بشم وصیت کردم شهید شدم من رو همون اهواز خاک کنن نه تو را تو زحمت بندازن نه منو ببرن روستامون من به اونجا هیچ تعلق خاطری ندارم اصلا هم اونجا را دوست ندارم نمی دونم چرا شاید یاد خاطرات تلخ می افتم من و مراد تصمیممون رو گرفته بودیم شاید اون آخرین سفر زندگی ما دو تا می شد تصمیم گرفتیم فقط با پسرها بریم ولی فاطمه می گفت منم میخوام بیام حق ندارید منو تنها بگذارید و برید و هرچی ما بهش گفتیم گفت شوهرم و حنانه را حالا حالاها می تونم ببینم ولی معلوم نیست کی دوباره می تونم بابام رو ببینم مادر شوهر فاطمه هی به جونش غر زد دعوا راه انداخت اما مرغ فاطمه یک پا داشت شاپور پشتش بود و گفت حتما این سفر رو برو عزیزم ولی مادر شوهرش مدام می گفت زن که ازدواج می کنه نباید با پدرومادرش مسافرت بره الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9