الله رافراموش نکنید
913 subscribers
3.48K photos
10.6K videos
1.03K files
2.77K links
Download Telegram
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانواده‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین  زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال می‌فرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آن‌ها تا برپا ایستاده‌اند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آن‌ها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما این‌گونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمت‌ها را به‌جای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان  همچون سال‌های گذشته مدتی قبل از عید قربان   فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم می‌توانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهره‌مند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین  زاهدان   ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
꧁•°┅🍃🌺🌺🍃┅°•꧂

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

تیرماه داشتم از گرما می مُردم. به راننده گفتم دارم از گرما می ميرم. راننده كه پير بود گفت: «اين گرما كسی رو نميكشه.» گفتم: «جالبه ها، الان داريم از گرما كباب می شيم، شش ماه ديگه از سرما سگ لرز می زنيم.» راننده نگاهم كرد. كمي بعد گفت: «من ديگه سرما رو نمی بينم.» پرسيدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اينكه هوا سرد بشه می ميرم.» خنديدم و گفتم: «خدا نكنه.» راننده گفت: «دكترا جوابم كردن، دو سه ماه ديگه بيشتر زنده نيستم.» گفتم: «شوخی می كنيد؟» راننده گفت: «اولش منم فكر كردم شوخيه، بعد ترسيدم بعدش افسرده شدم ولی الان ديگه قبول كردم.» ناباورانه به راننده نگاه كردم. راننده گفت: «از بيرون خوبم، اون تو خرابه... اونجايی كه نميشه ديد.» به راننده گفتم: «پس چرا دارين كار می كنين؟» راننده گفت: «هم برای پولش، هم براي اينكه فكر و خيال نكنم و سرم گرم باشه، هم اينكه كار نكنم چی كار كنم.» به راننده گفتم: «من باورم نميشه.» راننده گفت: «خودم هم همين طور... باورم نميشه امسال زمستان را نمی بينم، باورم نميشه ديگه برف و بارون را نمی بينم، باورم نميشه امسال عيد كه بياد نيستم، باورم نميشه اين چهارشنبه، آخرين چهارشنبه ١٧ تير عمرمه.» به راننده گفتم: «اينجوری كه نميشه.» راننده گفت: «تازه الانه كه همه چی رو دوست دارم، باورت ميشه اين گرما رو چقدر دوست دارم؟»... ديگر گرما اذيتم نمی كرد، ديگر گرما نمیكشتم...👌
‌‌‌‌𖤐⃟🌨𖤐⃟🌨‌‌‌‌𖤐⃟🌨🍂

📜 #ضرب_المثلها_5
قسمت پنجم
👤 مرتضی_احمدی

۱۴۱) اونی که زاییدی بزرگش کن تا بعد.
۱۴۲) اَ هّر انگشتش هزار هنر می‌باره.
۱۴۳) اَ هّر چی بدت بیاد، سرت می‌آد.
۱۴۴) اَ هّر وارد شی، اَ هّمون در بیرون می‌آی.
۱۴۵) اَ هّر دس بدی، اَ همون دس می‌گیری.
۱۴۶) این امامزاده نه کور می‌کند، نه شفا می‌دهد.
۱۴۷) اینا واسه فاطی تنبون نمی‌شه.
۱۴۸) این تو بمیری از اون تو بمیریا نیس.
۱۴۹) این خر نشد خر دیگر، پالون می‌دوزم رنگ دیگر.
۱۵۰) این شتر رو هر کی برده بالا، خودشم میاره پایین.
۱۵۱) این شتریه که در خونه همه می‌خوابه.
۱۵۲) این قافله تا به حشر لنگ کشد.
۱۵۳) این کلا واسه سر ما گشاده.
۱۵۴) این مرده به این همه شیون نمی‌ارزه.
۱۵۵) اینم واسه ما شد قوز بالا قوز.
۱۵۶) این همون امامزاده‌ای که خودمون علمش کردیم.
۱۵۷) این همه چریدی پس دنبه‌ات کو؟
۱۵۸) اَ یه همچی بابا یه همچی بچه.
۱۵۹) اَدّردِ لاعلاجی به گربه می‌گه خانباجی.
۱۶۰) اَدّنده چپ بلن شده.

۱۶۱) با طناب پوسیده داخل چاه نمی‌شود رفت.
۱۶۲) با طناب دیگران ته چاه نمی‌روند.
۱۶۳) با کدام سازش باید رقصید.
۱۶۴) بالا سر قبر مرده شیون نمی‌کنند.
۱۶۵) با مردمان زمانه، سلامی و والسلام.
۱۶۶) باید خایه داشته باشی بتونی زن بگیری.
۱۶۷) با یک دست دو هندوانه نمی‌شود برداشت.
۱۶۸) با یک ستاره شهر چراغان نمی‌شود.
۱۶۹) با یک غوره سردیش می‌کند با یک مویز گرمیش.
۱۷۰) با یک گل بهار نمی‌شود.
۱۷۱) بچه قنداقی شاشش معلوم نیست.
۱۷۲) بچه کوچولو زِق می‌زند آدم گنده غُر.
۱۷۳) بخت اگر وارو شود، فالوده دندان بشکند.
۱۷۴) بخیه به آبدوغ نمی‌شود زد.
۱۷۵) بدبختی که باز آید، گوز وقت نماز آید.
۱۷۶) بد بکنی، بد می‌بینی.
۱۷۷) بد چو آید، هر چه آید بد شود.
۱۷۸) بدهکار را که رو بدهی طلبکار می‌شود.
۱۷۹) بدی را با بدی تلافی نمی‌کنند.
۱۸۰) بِذ درِ کوزه، آبشو بخور.

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
༺░⃟‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌░࿇📚📖࿇░⃟‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎░༺📚📖░⃟‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌░


(بخونید، زیباست) #واقعی

🔹از خوزستان آمده بود، سلام كرد و پشت اسليت نشست، جواب سلامش را گفتم و به معاينه مشغول شدم. ديد چشم چپش در حد درک نور، كاتاراكتی بسيار پيشرفته!

🔸-سن ات چقدره؟! چه مدتيه چشمت اینجوری شده؟!
-١٦ سالمه، از بچگی ديابت داشتم، چند ماهيه كه كلا نمی‌بينم!

🔹به جوان همراهش كه ده سالی بزرگتر از او بود رو كردم :
- چرا اينقدر دير؟
سرش را پايين انداخت: حالا ميشه كاری براش كرد؟!

🔸-عملش ميكنم، موفقيت در درمان بستگی به وضعيت شبكيه دارد، زودتر آورده بوديد شانس موفقيت بيشتر بود.
نگاهی حسرت بار به پسرک كرد و نگاهی به پذيرشي كه برايش مينوشتم، سوالش را از چشمان نگرانش خواندم!
-پذيرشش را برای بيمارستان دولتی نوشتم، هزينه زيادی ندارد نگران نباشيد.
-انگار دنيا را به او داده باشند، خدا خيرت بده آقای دكتر
-فقط عمل ايشان خاص است و بايد برای عمل رضايت مخصوص بدهيد، خودش و ولی او...

🔹-غير از من كسی همراهش نيست!
-خواستم بپرسم نسبت شما؟ چشمم به پسرک افتاد كه با پشت آستين اشكش را پاک ميكرد، نپرسيدم!

🔸پسرک را برای ريختن قطره و آماده شدن جهت معاينات تكميلی به اتاق مجاور فرستادم تا با خيال راحت پاسخ سوالات و فضولی های گل كرده ام را بجويم؛

🔹عمل شروع درمان است، بخاطر ديابتش بايد تحت نظر باشد و كارهای لازم روی شبكيه انجام شود، چرا اينقدر دير مراجعه كرديد؟! پدر و مادرش؟! نسبت شما با او؟!

🔸 *اين پسر در فقر مطلق است، پدرش به سختی توان سير كردن شكم فرزندانش را دارد... نسبت قومی با او ندارم، معلمش هستم ، چند روزی مرخصی گرفتم تا پی درمان او باشم...*
*-هزينه اش؟!*
*-با خودم!*

🔹 *بر دلم تحسين همت بلند اين جوان بود و بر دستانم شرمی كه قلم را روی برگ پذيرش به حركت درآورد "رايگان" !*

🔸فردا روز عمل شد و از اقبال خوبش لنز مرغوبی كه از قبل داشتيم و مناسبش بود در چشمش گذاشتم. ذهنم مشغول او بود و فكرم در گروئه روح بزرگ انسانهايی گمنام و امروز عصر كه پانسمان از چشمش برميدارم...

🔹پانسمان را برداشتم، آرام و با ترس چشمانش را باز كرد سری در اتاق گردانيد و بعد آن نگاهی به من و نگاهی به جوان همراهش: آقا داريم می‌بينيم، آقا داريم می‌بينيم.

🔸اشک آقا معلم سرازير شد، با سر و چشم نگاهی به سقف انداخت و زير لب گفت خدايا شكرت، پسرک را بغل كرد و سرش را بوسيد.

🔹موقع رفتن گفت خدا رو شكر كه شما رو سر راه ما گذاشت تا چشم اين پسر....
اشتباه می‌كرد، در اين وانفسايی كه كمتر خبر خوبی از جايی می‌رسد، خدا او را سر راه معلمش گذاشته بود تا منجی چشم پسرک باشد!

🔻 *عشق یعنی نان ده و از دین مپرس، در مقام بخشش از آیین مپرس*

دكتر سيدمحمد ميرهاشمی

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به زیباترین واژه هستی
✍🏻معلم💞
⭕️👈حکایتی بسیار زیبا و خواندنی


در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا" که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت

بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.

عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.
بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند.
بردیا غمگین و افسرده سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.

در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود،

سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.

بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.

در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست.

شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود.
شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.

بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز.
بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم...
به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر،
مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت...

خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.

اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم.

اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.

تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. یا الله یا الله یاالله

به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نزارالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫

🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃

🍃حیله‌گری برای شکستن قسم!

✍️صحرانشینی شترش را گم کرد و با خود قسم یاد کرد که اگر شترش پیدا شود، آن را به یک درهم بفروشد. اما وقتی شتر را پیدا کرد، از قسمش پشیمان شد و با خود گفت: "چگونه می‌توانم شتری به این نازنینی را تنها به یک درهم بفروشم؟"
اما از سوی دیگر، چون قسم یاد کرده بود، از ترس عقوبت نمی‌توانست قسمش را بشکند. پس چاره‌ای اندیشید: گربه‌ای را با طناب به گردن شتر آویخت و به بازار رفت. آنجا فریاد زد:
"شترم را به یک درهم می‌فروشم، اما گربه‌ای که به گردنش آویزان است را به صد درهم می‌فروشم! خریدار باید هر دوی آن‌ها را با هم بخرد، هیچ‌کدام را جدا نمی‌فروشم."
مردی که از آنجا می‌گذشت، رو به صحرا‌نشین کرد و گفت: "چه خوب و ارزان بود این شتر، اگر این قلاده (گربه) به گردنش نبود!"
📖 شعر مرتبط:

لئيم اگر به شتر بخشدت عطا مستان
که این ز عادت اهل کرم برون باشد

قلاده‌ای که ز محنت به گردنش بندند
هــزار بـار ز بار شــتر فـــزون باشد

📌 نتیجه:
جامی در این حکایت هشدار می‌دهد که از افراد فرومایه و پست، حتی اگر چیزی را رایگان ببخشند، نباید پذیرفت، زیرا معمولاً پشت این بخشش‌ها، نیرنگ و دردسر پنهان است
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوبیست وپنج وصدوبیست وشش
📖سرگذشت کوثر
جا خوش کردن چند تا مفت خور ماشالله از رو هم نمیرن فکر می کنن چون خونه پسرشون حق دارن بقیه خواهر برادرهای
شاپور هم خودشون رو آوار کنن رو سر من بدبخت دلم میخواد راحت و آزاد تو خونه باشم اما اینهاانگار نه انگار شیطون میگه چند بار تو خونه سر شاپور و حنانه الکی داد و بیداد کنم و دعواراه بندازم بالاخره از رو برن خودشون بلند شن برن گفتم دختر شیطون رو لعنت کن زشته تو که تا الان تحمل کردی ان شالله بعدش خودشون یک خورده پول دستشون می یاد و از اونجا میرن فاطمه گفت یک خورده غیرت تو را ندارن مامان کاش عین تو با غیرت بودن و این قدر بی غیرت نبودن و می گفتن این زن و شوهر بدبخت گناه دارن هر جور بود فاطمه را راضی کردم بره خونش
ازش خواهش کردم صبور باشه فاطمه از روزیکه فهمیده بود برادرهاش و مادر بزرگش و ننه بلقیس شهید شدن خیلی حساس تر از قبل شده بود و یک خورده عصبی شده بود من و شاپور کاملا بهش حق می دادیم دست تنها یک بچه رابزرگ کردن اصلا کار راحتی نبود خیلی کمبود ننه بلقیس رو تو خونه و زندگیم احساس می کردم اون مدام برام کاچی درست می کرد و بهم رسیدگی
می کرد و می گفت مادر خوب بخورخوب بخور که جون بگیری بتونی سر پا بشی
چراغ خونه را زن خونه روشن نگه میداره تو
سر پا نشی چراغ خونه خاموش میشه یاد ننه
بلقیس و محبتهاش می افتادم بیشتر گریه میکردم دلم براش تنگ شده بود مدام می گفتم ننه کجایی که ببینی کوثر چقدر بدبخت و بی کس و کار شده حتی یکی نیست یک لیوان آب دستش بده با همون وضعیتم هم کار خونه می کردم هم بچه داری می کردم همسایه هام گاهی میومدن کمکم می کردن و برام کاچی و حلوا می آوردن قوی بشم اما هیچ کی برام جای ننه بلقیس رو نمیگرفت یونس در حد توانش به من کمک می کرد
و اگه من کار داشتم برادر کوچولوش رو نگه میداشت ولی نمی تونستم زیاد ازش انتظار داشته باشم یونس هنوز خودش بچه بود یاسین جلوی چشم ما بزرگ میشد و روز به روز هم شیرین تر می شد و شباهتش به یاسین بیشتر میشدوقتی نگاش می کردم قند تو دلم آب می شد یاسین پنج ماهه شد که افتادم دنبال خبری گرفتن ازمراد و مهدی اما هر چه بیشتر جست و جو میکردم بیشتر به نتیجه می رسیدم ازشون هیچ خبری نبود تو لیست مفقودین شهدا و اسرا نبودن و این یعنی هنوز زنده بودن و گوشه ای از مملکت
در حال جنگیدن برای آب و خاکشون بودم هر
روز دعا می کردم که بالاخره یک روز عزیزام برگردن جنگ
طولانی شده بود و احتمال هر اتفاقی وجود داشت احتمال داشت اونها زنده بمونن یا اینکه شهید بشن اما به قول فاطمه ما به امید زنده بودیم و زندگی میکردیم یاسین سه ساله بود که یک روز وقتی با یونس داشتم حیاط رو می شستم و کارهای خونه را انجام می دادم و دقیقا نزدیکیهای عید بود و یاسین هم حسابی شلوغ می کرد و ما می خندیدیم که زنگ حیاط به صدا در اومدبه یونس گفتم مادر مراقب داداش باش فکر کنم مریم خانوم کار برام آورده گفت مامان امروز میتونم با بچه ها فوتبال بازی کنم گفتم نه مادر امروز
خیلی کار دارم بمون پیشم مراقب داداش باش چادرم رو سرم کردم و رفتم جلوی در در و که باز کردم با فاطمه و صورت پوشیده از اشکش رو به رو شدم با شاپور اومده بود جفتشون کلی گریه کرده بودن گفتم یا ابوالفضل یا فاطمه زهرا چی شده چرا این ریختی هستید فاطمه مادر دردت به سرم چی شده چه خاکی دوباره به سرم شده که خودم ازش خبر ندارم حرف بزنید چرا لال مونی گرفتید صدام داشت می لرزید یاد روزی
افتادم خبر شهید شدن محمد را برام آوردن که فاطمه از جلوی در کنار رفت و مراد رو به روم وایستاد انگارداشتم خواب می دیدم و فکر می کردم روح مرادجلوم وایستاده و خودش نیست رفتم جلو بهش دست زدم دیدم نه خودشه روحش نیست زانوهام سست شد و رو زمین افتادم گریه می کردم و سجده شکر به جا آوردم خدا را صد هزار مرتبه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شکر کردم که مردم صحیح و سالم برگشته بودخونه مراد سر من رو تو آغوشش گرفت و منو بوسید بهم گفت من اومدم کوثر عشق من زندگی من چند دقیقه طول کشید که حال جفتمون بهترشد یونس بدو بدو اومد و خودش رو تو آغوش پدرش انداخت دستش رو دور گردن باباش انداخته بود و بوسش می کرد و می گفت بابا دلم برات تنگ شده همه اومدیم داخل خونه فاطمه یاسین رو بغل کرد و به مراد گفت بابا اینم ته تغاریته یاسین
داداش خوشگل و عزیز خودم آبجیش پیش مرگش بشه یاسین با باباش غریبی می کرد مراد رو هیچوقت ندیده بود و نمی شناخت ولی مراد بغلش کرد و بهش گفت خوش اومدی پسرم بابا را ببخش که این قدر دیر به سراغت اومد ولی بابا عاشقته مراد صبح زود اومده بود و یک راست رفته بودخونه فاطمه و از همه چی هم خبر داشت تو اتاق که نشستیم در فراق عزیزامون کلی با هم گریه
کردیم بهم گفت درد نبودشون و ندیدنشون تا
ابد رو جیگرم می مونه جیگرم داره می سوزه
#حقوق_مرد_بر_زن

. بعد از مطالبی که در مورد حقوق زن بر مرد در اسلام بیان شد حالا نوبت به حقوق مرد بر زن است:

•• ⇜ یکی از راه های تقویت و حفظ بنیان خانواده اطاعت و حرف شنوی زن از مرد در امور #حــلال و شرعی است

.  الله تعالی میفرماید:
.↲…فَالصَّالِحَاتُ قَانِتَاتٌ حَافِظَاتٌ لِلغَیبِ بِمَا حَفِظَ اللهُ …↳"نساء۴"
«پس زنان صالح آنانی هستند که فرمانبردار (اوامر الله و مطیع دستور شواهران خود) بوده و اسرار (زناشویی) را نگه می‌دارند چراکه الله به حفظ (آنها) دستور داده است».

پس این دستور پروردگار به زنان مؤمن و مسلمان است که بی دلیل با بهانه گیری های بیهوده و سرباز زدن از گفته های همسرشان آنها را آزار ندهند
چراکه رضایت همسـر یکی از راه های رفتن او به بهشت است
پیامبر #صل_الله_علیه_وسلم میفرمایند:
«اگر زن نمازهای پنجگانه را بجا آورد و روزة رمضان را بگیرد و از زنا دوری کرده و از #شوهــرش اطاعت کند به او گفته می‌شود از هر دری از درهای بهشت که می‌خواهی داخل شو
.

چقدر آسان میتوانی از اهل #بهــشت باشـے با زیباتر کردن زندگی خودت…!
.
آیا همسرت را دوست نداری؟
آیا عاشق او نیستـی؟
پس آزارش نده… همانگونه که به او عشق می ورزی به حرف ها و خواسته هایش توجه کن!
راه بهشت تو به همین آسانـی همؤار میشود
با بهشت کردن خانه ات برای همسـرت…
. 🔥امـا اگر مرد درخواست نامشروعی داشت بر زن #حــرام است که او را اجابت کند 🔥
.

و از دیگر حقؤق شوهر بر همسرش این است که ناموس او را حفظ و از شرف خود مواظبت کند، و از مال و فرزندان و دیگر شئونات منزل همسرش پاسداری نماید.
وهمانطؤر که الله در سوره نساء فرمؤده:
« و اسرار (زناشویی) را نگه می‌دارند چراکه الله به حفظ (آن) دستور داده است»
نباید اسرار خانوادگی را افشا کند از مهمترین اسراری که زنان در پوشیده نگه داشتن آن سهل انگاری می‌کنند و آنرا فاش می‌کنند اسرار بستر و زفاف و هم خوابگی است که بشدت نهی شده

در حدیثی پیامبرﷺ فرموده.
«شاید در میان شما مردی باشد که آنچه را با زنش انجام داده بگوید، و یا زنی باشد که آنچه را با شوهرش انجام داده تعریف کند!؟ مردم ساکت شدند،(اسماء گفت) گفتم : به الله قسم ای رسول الله! زنان این کار را می‌کنند و مردان هم این کار را می‌کنند
.پیامبرﷺ فرمود : این کار را نکنید چون این کار مانند کار شیطان نری است که شیطان ماده‌ای را در راه می‌بیند و در حالیکه مردم به آنها نگاه می‌کنند با او آمیزش می‌کند» .
همین تمثیل برای بیان زشتی این کار کافیست ولی متاسفانه بسیاری از آن بی اطلاعند

ادامه دارد ان شاالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍁
#یک_داستان_یک_پند

در بغداد نابینایی عاشق شبلی (صوفی قرن سوم هجری) بود، ولی او را هرگز ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و دراویش چیزی ندارند.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را می‌شناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم می‌خواهم یک میهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم.

نابینا یک میهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظه‌ای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمه‌ای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.)

بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این میهمانی‌های مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمی‌توانی بشوی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
🔷 عنوان: سرمایه‌گذاری به شرط عدم مسئولیت در قبال ضرر و زیان

🔶 چه می‌فرمایند علماء محترم در این مسئله:
سرمایه‌گذاری در کسب‌وکاری که در آن سرمایه‌گذار ‌در سود شریک است، اما مسئولیتی در قبال ضرر ندارد، چگونه است؟

                  الجواب باسم ملهم الصواب

🔶 سرمایه‌گذاری در یک کسب و کار با این شرط که سرمایه‌گذار مسئول ضرر و زیان نباشد، شرطی باطل است که طبق احکام شریعت باید از قرارداد حذف شود. بنابراین، در صورت وقوع زیان، با وجود این شرط، سرمایه گذار به نسبت سرمایه خود مسئول زیان خواهد بود.

📚 دلایل: في فتاوى بنوری ٹاؤن:
نقصان کا ذمہ دار نہ ہونے کی شرط پر سرمایہ کاری کرنا

جواب
کسی کاروبار میں اس شرط پر سرمایہ کاری کرنا کہ سرمایہ کار نقصان کا ذمہ دار نہیں ہوگا، شرط فاسد ہے، جس کو معاہدہ سے حذف کرنا شرعا ضروری ہے، پس نقصان کی صورت میں  اس شرط کے باوجود  سرمایہ کار اپنے سرمایہ کے بقدر نقصان کا ذمہ دار ہوگا۔
المحيط البرهاني في الفقه النعماني" میں ہے:
" وإن شرط الوضيعة والربح نصفان، فشرط الوضيعة نصفان فاسد؛ لأن الوضيعة هلاك جزء من المال، فكأن صاحب الألفين شرط ضمان شيء مما هلك من ماله على صاحبه، وشرط الضمان على الأخر فاسد، ولكن بهذا لا تبطل الشركة حتى لو عملا وربحا، فالربح بينهما على ما شرطا، فالشركة مما لا تبطل بالشروط الفاسدة".
( كتاب الشركة، الفصل الرابع في العنان، ٦ / ٣٣، ط: دار الكتب العلمية)
تبيين الحقائق شرح كنز الدقائق میں ہے:
"ولنا قوله - عليه الصلاة والسلام - «الربح على ما شرطا والوضيعة على قدر المالين» ولأن ... إلخ".
( كتاب الشركة، ٣ / ٣١٨، ط: المطبعة الكبرى الأميرية - بولاق، القاهرة)
فقط واللہ اعلم
فتوی نمبر : 144309100769
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب


🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه

جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شماره‌های زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقه‌ی جاریه🌹
📚 #حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند :

با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.

بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های

مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد وبیست و‌نه

سدیس مقابلش، روی زمین نشست. دستان لطیف راحیل را میان دستان خودش گرفت، به چشمانش خیره شد و با صدایی که از عمق جان می‌ آمد، و با نگاهی که در آن همه عشق جهان موج می‌ زد، گفت دیدی عشقم…؟
دیدی وعده ‌ای که برایت داده بودم به یاری الله عملی کردم.
تو شدی همسرم، نفس و جانم، شریک تمام فرداهایم.
از وقتی دیدمت در هوایت نفس کشیدم بی آنکه بدانی امروز اما، هر نفس که میکشم بوی تو را دارد.
اشک از چشمان راحیل چون مرواریدی لغزید و بر ‌صورتش چکید.
سدیس با لطافت، با عشق انگشتانش را به اشکش رساند و زمزمه کرد قربان این اشک‌ های مقدس شوم که در حق عشق ما دعا شده‌ اند…
راحیل از شدت شرم، سرش را به زیر انداخت. رنگ صورتش گلگون شد، دل سدیس لرزید.
لبخند محوی زد و آهسته، چنان که راز شیرینی در دل شب فاش شود، گفت هر نفس که می‌ کشم، دعایم تویی…
هر تپش قلبم، یاد توست…
هر نگاه به فردا، فقط تصویر تو را در بر دارد.
آنگاه، آرام سرش را روی زانوی راحیل گذاشت.
راحیل با دستان لرزان اما سرشار از مهر، موهایش را نوازش کرد.
سدیس چشمانش را بست، زمزمه ‌ای از عمق جان بر لبانش لغزید الله را هزاران هزار مرتبه شکر…
که تو را از میان همهٔ دنیا به من رساند، که لبخند تو بهشتِ من شد و به جان خودم، قسم که تا آخرین نفس، عاشقت میمانم.
سه روز از نامزدی رسمی سدیس و راحیل می‌ گذشت. آن روز، آسمان کابل بوی تازه‌ ای داشت؛ بوی آغازهای شیرین و خاطره ‌هایی که قرار بود ساخته شوند. سدیس از پیش وعده گذاشته بود که راحیل را برای صرف غذای شب به یکی از رستورانت‌ های شیک شهر ببرد.
موتر را مقابل آپارتمان راحیل ایستاد. با لبخندی از موتر پایین شد و به سوی دروازه آمد. راحیل با چهره ‌ای که از ذوق می‌ درخشید، از ساختمان بیرون شد، چادرش را مرتب کرد و با قدم‌ هایی سبک به سوی سدیس آمد.
با هم سوار شدند و راه افتادند. تمام راه، صدای خنده‌ های خفیف و گاه نگاه ‌های پر از محبت میان‌ شان رد و بدل می‌ شد. رستورانت پر از نور ملایم و موسیقی آرام بود. غذا را با عشق خوردند، بی آنکه لحظه ‌ای چشم از هم بردارند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی

پس از صرف غذا، سدیس، دست راحیل را با لطافت گرفت گاهی چیزی می‌ گفت که لبخند به لبان راحیل می‌ آورد. دل سدیس آرام بود؛ گمان می‌ کرد بدی‌ های دنیا از آن‌ ها دور شده‌ اند. اما نمی‌ دانست سرنوشت، چه طوفانی را برایشان کمین کرده است.
موتر را پایین آپارتمان راحیل متوقف کرد. سدیس پیاده شد تا دروازه را برای راحیل باز کند. لحظه ‌ای که دروازه را باز کرد، نسیم خنکی به صورتش خورد، اما هنوز بوی آرامش را حس نکرده بود که ناگهان صدایی خشک و تهدید آمیز از پشت سرش شنید فکر کردی می‌ توانی از من فرار کنی؟
سدیس با حیرت برگشت. الیاس بود با چهره‌ ای که از خشم و کینه دگرگون شده بود، با چشم‌ هایی که هیچ نوری در آن نمانده بود پشت سر او ایستاده بود.
سدیس لب زد الیاس تو اینجا چی می‌ کنی؟
سدیس گام به عقب برداشت. راحیل که هنوز در موتر بود، با دیدن چهره ا‌ی وحشت ‌زده‌ ای سدیس، بی‌ درنگ دروازه را باز کرد. اما ناگهان، در یک لحظه که برق از آسمان بزند، الیاس از زیر لباسش چاقویی بیرون کشید. چاقویی که در تاریکی، زیر نور کمرنگ چراغ درخشید.
الیاس با عصبانیت گفت امروز درد من را باید حس کنی! امروز انتقام می‌ گیرم!
پیش از آنکه سدیس بتواند واکنشی نشان بدهد، الیاس با وحشیگری چاقو را به پهلوی او فرو کرد.
سدیس ناله ‌ای عمیق کرد و دستش را به پهلوی خون‌ آلودش فشرد. هنوز لحظه ‌ای نگذشته بود که الیاس، با چهره ‌ای دیوانه‌ وار، چاقو را بیرون کشید و این بار با نیرویی مضاعف، ضربه ‌ای دیگر به شکمش وارد کرد.
راحیل با فریادی از جان ‌کنده، خودش را به سدیس رساند و فریاد زد سدیس…!
صدای فریاد او فضای کوچه را پر کرد. چند رهگذر وحشت‌ زده سرک کشیدند. الیاس که دید جمعیت گرد می‌ آید، با نگاهی پر از کینه و ترس، پا به فرار گذاشت و در تاریکی شب گم شد.
راحیل، با تمام توان، بدن نیمه‌ جان سدیس را گرفت. لباسش آغشته به خون بود، صورتش رنگ باخته، اما هنوز لبانش تکان می‌ خوردند.
راحیل با گریه‌ ای بی‌ امان، به مردم التماس می‌ کرد که به امبولانس تماس بگیرند.
زنی چادرش را از سر باز کرد آنرا به کمر سدیس بست و سعی کرد خون را بند بیاورد.
مردی نزدیک آمد و گفت نباید منتظر امبولانس باشیم خود ما باید به شفاخانه برویم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🌹🌷

#حکایت

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند

وقتي گروه نجات زن جوان را زير آوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است . 

وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حدیث شریف🪶🥰♥️

عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ : أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ  قَالَ: «إِيَّاكُمْ وَالظَّنَّ، فَإِنَّ الظَّنَّ أَكْذَبُ الْحَدِيثِ، وَلا تَحَسَّسُوا، وَلا تَجَسَّسُوا، وَلا تَنَاجَشُوا، وَلا تَحَاسَدُوا، وَلا تَبَاغَضُوا، وَلا تَدَابَرُوا، وَكُونُوا عِبَادَ اللَّهِ إِخْوَانًا»

(♥️بخارى:6066♥️)

ابوهريره  مي گويد: رسول اللهﷺ فرمود: «از گمان بد، اجتناب كنيد. زيرا گمان بد، بدترين نوع دروغ‏ است. و به دنبال عيوب ديگران نباشيد، تجسس نكنيد، قيمت كالاها را بدون اينكه نيت خريد داشته باشيد، بالا نبريد و به يكديگر, حسادت نورزيد. با يكديگر، دشمني نكنيد و پشت ننماييد و برادروار, خدا را عبادت كنيد»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی یک

چند نفر سدیس را سوار موتر کردند راحیل سر سدیس را روی زانو هایش گذاشت و موتر حرکت کرد، سدیس با چشمانی نیمه‌ باز، نگاه به راحیل دوخت؛ لبخند محوی زد، طوری که می‌ خواست بگوید “نگران نباش”، اما خون، مجال حرف زدن را از او ربوده بود.
راحیل، با دستانی لرزان، صورت سدیس را قاب گرفت و با صدایی که از گریه می‌ شکست، زمزمه کرد سدیس تو قوی هستی ببین تو قول داده بودی که دستم را رها نمی‌ کنی…! طاقت بیار.
نزدیک شفاخانه شدند اما برای راحیل، هر ثانیه همانند سالی می‌ گذشت.
دنیایش مقابل چشمانش فرو می‌ ریخت فقط دعا می‌ کرد.
دروازه ای بخش عاجل شفاخانه با اضطراب گشوده شد و داکتر با چند پرستار با عجله سدیس را روی بستر چرخانده و به داخل بردند. پرستاران با سرعت ماسک اکسیجن را روی دهانش گذاشتند و دست‌ های خون‌ آلودش را به دستگاه‌ های مانیتور وصل کردند. صدای تیک‌ تاک دستگاه‌ ها، همچون پتک‌ هایی بر قلب راحیل می‌ کوبید.
راحیل، با قدم‌ هایی لرزان، خودش را به دیوار رساند، پشت دروازهٔ بستهٔ بخش عاجل نشست، سرش را به دیوار تکیه داد و با چشمانی که از اشک لبریز بود، موبایلش را از داخل کیف بیرون آورد. دستانش از شدت ترس و بی‌ تابی می‌ لرزید. به سختی شمارهٔ پدرش را گرفت.
صدای گرفته‌ اش در موبایل پیچید که گفت پدرجان لطفاً به شفاخانهٔ ……. بیا سدیس زخمی شده…
پدرش که آن سوی خط آشکارا هراسان شده بود، با صدای بلند پرسید چی گفتی دخترم؟ سدیس را چی شده؟ تو خودت خوب هستی؟
راحیل نفس بریده پاسخ داد آدرس را میفرستم لطفاً زود بیایید
تماس قطع شد و موبایل از دستش بر زمین افتاد. دیگر نتوانست خود را نگه دارد اشک ‌هایش چون سیلابی جاری شد. دستانش را بر صورتش گرفت و با صدای بی‌ صدایی گریست. میان گریه‌ های بی‌ امانش، دست‌ های لرزانش را به سوی آسمان بلند کرد و با صدایی که از ته جان می‌ آمد، نالید یا رب تو رحم کن او را برایم نگه دار یا رب…
نیم ساعت که برایش همچون عمر یک قرن گذشت، صدای قدم‌ های شتابزده از انتهای راهرو به گوشش رسید. خانواده اش با چهره‌ هایی آکنده از نگرانی، نزدیک شدند. پدرش هنوز دستانش را روی قلبش گذاشته بود، نفس‌ نفس می‌ زد و با صدایی آمیخته به بیم و امید پرسید راحیل جان چی شده؟ سدیس کجاست؟ بگو دخترم.

ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت بیست و نهم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد

وقتی کفششو تمیز کردم، رفت سراغ گوشی. بعد از چند لحظه برگشت و گوشیو طرفم گرفت.

خلیل: «فقط نیم ساعت وقت داری با خانوادت حرف بزنی. من می‌رم بیرون، این‌جا راحتی.»

از خوشحالی بال درآوردم.
یسرا: «مرسی داداش خلیل... مرسی... دستت درد نکنه!»

گوشی رو گرفتم. قلبم تند تند می‌زد. زنگ زدم.

بوق...
بوق...
یا خدا... چرا جواب نمی‌دن؟

تماس رو قطع کردم و دوباره زنگ زدم. این بار، هنوز بوق کامل نشده بود که صدا اومد...

مامانم بود.

وااای مامانم بود... زود تماسو تصویری کردم.

اون‌ور خط مادرم بود، پدرم، خواهرام... همه گریه می‌کردن، منم همین‌طور. فقط اشک بود و هق‌هق...
تا اینکه بابامو دیدم...
چقدر لاغر شده بود... چقدر شکسته شده بود...
قلبم پاره شد.

پدرم گفت:

پدر یسرا: «دخترم، من یه چیزایی شنیدم. گفتن خانواده شوهرت باهات بد رفتاری می‌کنن. راسته؟ یا شایعه‌ست؟»

یسرا: «بابایی، هیچ‌کدوم شایعه نیست... همه‌ش واقعیت داره. دارم می‌میرم... دق می‌کنم... به خدا اینا منو اذیت می‌کنن. نجاتم بده... توروخدا.»

مامانم با صدای لرزون جواب داد:

مادر یسرا: «الهی فدای اون چشمای گریان بشم مادر. نمی‌دونستم اینقدر تحت فشاری... مادر خودم میام دنبالت. به قرآن قسم اگه شده همه زندگیمو بذارم، بیام ایران، خودمو بزنم به هر در و دیواری، نجاتت می‌دم. فقط مراقب خودت باش عزیز دلم.»

قلبم آروم گرفت... انگار یه امیدی، یه نور، توی دلم روشن شد.

بعد از اون، خواهرام یکی‌یکی اومدن پشت گوشی. باهاشون حرف زدم. وااای... چقدر بزرگ شده بودن...
مامان گفت همه‌شونو تو کلاس‌های دینی و قرآنی ثبت‌نام کرده. هر چهار تا جزء سی‌ام رو حفظ کردن و قرار شده کل قرآن رو حفظ کنن...

از خوشحالی لبخند زدم. دلم روشن شد.

داشتم باهاشون حرف می‌زدم که ناگهان...
یه دست محکم، گوشی رو از دستم کشید.

برگشتم و دیدم... واااای! امید!
مگه نرفته بود سر کار؟ پس اینجا چی کار می‌کرد؟!

گوشی رو قطع کرد. برگشت گوشی رو داد دست خلیل. خلیل با شرمندگی سرشو انداخت پایین.
عرق سرد رو پیشونیم نشست.

امید: «خب... می‌بینم پشت سرم چه کارایی می‌کنی. معلومه پاتو از خط قرمز گذاشتی بیرون. حالا من نمی‌گم مجازاتت چیه... تو باید بگی.»

یسرا: «اوم... امید... ببین، فقط نیم ساعت با خانوادم حرف زدم... توروخدا ببخش. به خدا دیگه کاری نمی‌کنم که ناراحتت کنه...»

همین‌طور داشتم خواهش می‌کردم که امید رفت سمت حیاط، شلنگ آبو برداشت... چند بار تا زدش که کلفت‌تر بشه...

امید: «خب... الان باید مجازات بشی. بدو برو تو اتاق. بدو.»

دستام یخ کرد. قلبم تند تند می‌زد. یاد اون شب افتادم...

دویدم سمت اتاق. اونم پشت سرم اومد. درو قفل کرد.
اولین ضربه‌ی شلنگ رو با قدرت انداخت رو پام...

واااای پام سوخت... از درد جیغ زدم...

پریدم جلو پاش، افتادم رو زانو...

ـ «توروخدا... امید... نزن... نزن به خدا دیگه تکرار نمی‌کنم... نزن...»


ان شاالله ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت سی ام – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد

من التماس می‌کردم، گریه می‌کردم، ولی امید اصلاً نمی‌شنید چی می‌گم.
هر بار، شلنگو محکم‌تر از قبل سمت تنم پرت می‌کرد.

ـ «وااای... تنم می‌سوزه... بخدا دیگه نمی‌تونم...»

هر ضربه که به پوستم می‌خورد، حس می‌کردم گوشتم داره پاره می‌شه...
انگار رو زخمم نمک می‌پاشیدن...
آخرین ضربه... اون یکی که پرت کرد، خورد تو صورتم.

برای چند لحظه خودش هم خشکش زد. شوکه شد. شلنگ از دستش افتاد. عقب‌عقب رفت و از اتاق رفت بیرون.

چک‌چک...
خون ریخت روی دستم. یه آن دیدم... از صورتم، از سرم داره خون میاد.

برای دومین بار... صورتم پاره شد.
دفعه‌ی اول عمیق نبود... ولی این‌بار، خیلی بدتر بود.
خون چشم‌هامو پر کرده بود. نمی‌تونستم چیزی ببینم.

مادرشوهرم اومد داخل... چشمش که به صورتم افتاد، جیغ کشید:

ـ «وااای! کشتیش! این چیه؟ صورتش چرا اینجوریه؟ وااای!»

دستمو گرفتن و سریع بردنم بیمارستان. یه پارچه رو صورتم گذاشته بودن که خونریزی متوقف بشه.
دکتر که اومد، نگاهی به زخم انداخت و گفت باید بخیه بخوره.

آمپول بی‌حسی زدن. شروع کردن بخیه زدن...
پنج تا بخیه روی صورتم خورد. پوست صورتم کشیده شد، می‌سوخت، می‌لرزیدم.

تمام بدنم کبود شده بود. حتی نمی‌تونستم درست راه برم.

بعد از بخیه، یه خانم دکتر اومد سمتم و گفت:

ـ «دخترم، چی شده این بلا سرت اومده؟»

یسرا: «از پله افتادم...»

خانم دکتر با نگاهی جدی نگاهم کرد:

ـ «دخترم من احمق نیستم. این زخم‌ها با افتادن از پله یکی نیست. حقیقتو بهم بگو، لطفاً.»

خواستم حرف بزنم، اما چشمم افتاد به امید که از پشت شیشه نگام می‌کرد...
با دست اشاره کرد: «اگه چیزی بگی، می‌کشمت...»

یسرا: «نه خانم دکتر، باور کنید چیزی نیست. فقط از پله افتادم...»

خانم دکتر دیگه چیزی نگفت. فقط نگاه سنگینی بهم انداخت و رفت.

وقتی مرخص شدم، مستقیم برگشتیم خونه.

راه رفتن برام عذاب بود. بدنم می‌سوخت. صورتم درد می‌کرد.
رفتم و روی تشکم افتادم. فقط می‌خواستم یکم استراحت کنم...

ولی امید اومد تو. بدنم دوباره لرزید.
کنارم نشست. سرمو نوازش کرد.

امید: «یسرا... ببین، من نمی‌خواستم اینجوری بشه. خودمم عذاب وجدان دارم. حق تو نبود این‌جوری بزنمت. ولی چیکار کنم؟ دست خودم نیست... وقتی تورو می‌بینم، دلم می‌خواد بکشمِت... اما به خدا خیلی دوستت دارم. تو دنیای منی... لطفاً درکم کن...»

فقط نگاش می‌کردم.

درونم پر از نفرت بود. با خودم گفتم:

ـ «اره، می‌دونم تو راست می‌گی... ولی من، هر چقدر هم کوچیک باشم، احمق نیستم. کسی که عاشق باشه، این‌طوری نمی‌زنه...»

فقط یه لبخند زورکی زدم، که زودتر از اتاق بره بیرون.


ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📿

#ارسالی از اعضای کانال ✦

عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_3
قسمت سوم

عجیب از نگاه پدرطاها خوشم نمی آمد.نه لبخندی می زد،نه ردی از شادی توی چهره اش هویدا بود.روز عقدمان،من وطاها به لطف خانواده شلوغش، نتوانستیم دو کلام باهمدیگر صحبت کنیم.یکی دوروز بعد هم،طاها و محمد،عازم جبهه شدند.من وطاها در حد یک خداحافظی ساده با همدیگه اختلاط کردیم.دوست داشتم اورابیشتر بشناسم،اما به جبهه رفت وفرصتی برای شناخت همدیگر پیدا نکردیم.مامان توی این مدت، مشغول تهیه جهیزیه ام بود.خوب که فکر می کردم، نمی توانستم تمام جهیزیه ام را توی آن اتاق نقلی ،جاساز کنم.سمانه می گفت سرویس خواب ومبلمانم رو خونه بابا بزارم.حق با اوبود.اتاق پذیرایی شان زیاده از حد،کوچک بود.بعداز دوماه انتظار ودلواپسی،محمد و طاها به سلامت از جبهه برگشتند.عروسی ساده ای با حضور اقوام درجه یک گرفتیم.درواقع خانواده ام مراعات جیب طاها روکردند واز خیلی از اقوام برای جشن ازدواجمان دعوت نگرفتند. با وجودیکه بند شنل روی لباس عروسم را محکم گره داده بودم ،طاها اجازه نداد بدون چادر مقابل مهمانها ظاهر شوم ودر جواب لحن معترض وشاکی ام ازمیان دندانهای فشرده غرید:
-دوست ندارم نامحرم چهره ات روببینه.
طاها وخانواده اش از آن مذهبی های افراطی  بودند.از نظرمن اون شنل،حکم چادر رو داشت،اما طاها اینگونه فکر نمیکرد.به حدی ازدست طاها عصبانی بودم که نمی توانستم حتی برای عکس گرفتن، لبخندی تصنعی روی لب بنشانم و بهترین شب زندگیم رو زهرم کرد.

بابادستم راتوی دست طاها گذاشت و یکبار دیگر سفارش مرا کرد. باورم نمیشدخانواده اش به جای گوسفند،مرغی جلوی پایمان،قربانی کردند.ازتمام جهیزیه ام فقط یکی دو دست رختخواب ومقداری ظرف وظروف ولباسهایم را بردم و مابقی را توی زیرزمین خانه بابا گذاشتم.زندگی توی یک اتاق نقلی، واقعا سخت وعذاب آور بود.بدتر ازآن، رفتن به سرویس بهداشتی وحمام، آن هم با چادر و البته به اجبار طاها.تازه عروس بودم و دوش لازم.سختم بود هردم درحضور خواهربرادرهای جوانش دوش بگیرم وخدا می داند چه رنجی رامتحمل میشدم.من کنار خانواده طاها،ذره ذره ذوب میشدم اما طاها انگار مرانمی دید.مامان برایم مقداری گوجه سبز وتوت فرنگی خرید.توی اتاقم درحال خوردن توت فرنگی بودم که مادر شوهرم سرزده اومد وبا نگاهی به ظرف توت فرنگی کنایه آمیز گفت:-دستم درد نکنه با این پسر بزرگ کردنم.طاها واسه ما گوجه وخیار میگیره و برای زنش ،نوبرانه...به او گفتم میوه ها رو مامان برام گرفته.پوزخندی به تمسخر زد وبا غیظ از اتاقم بیرون رفت.دوست داشتم آشپزخونه مجزایی داشتم و هرآنچه دلم هوس می کرد درست می کردم اماتوی اون فضای کوچک وبا آن جمعیت زیاد،غیرممکن بود.طعم غذاهایشان را دوست نداشتم و با مزاجم سازگار نبود.بدتر از آن اجازه نمی دادند آشپزی کنم ومن فقط توی شستن ظرفها به آنها کمک می کردم.تمام این سالها لباسهایم را با ماشین لباسشویی شسته بودم وحالا باید توی تشت پلاستیکی وبا دست می شستم والبته ناوارد بودم و مادر طاها کلی کنایه بارم می کرد.من از بهشت خانه بابا به جهنم خانه طاها آمده بودم.فصل بهاربود.هوا بشدت گرم شده بود ومن تاب وتحمل گرما رو نداشتم.طاها پرذوق گفت: برات کولر خریدم.مگر کولر فقط برای من بود؟مگر می شودتوی آن اتاق کوچک ودمای بالای هوا بدون کولر زندگی کرد؟بعداز ظهر که او وبرادرش کولر رو آوردند،وارفته نگاهش کردم.

-فکر کردم کولر گازی خریدی.عصبی بهم توپید؛منو بگو به خاطر خوشحالی وآسایش تو از خورد وخوراک خواهر برادرهام گذشتم.تو‌ چرا اینقدر ناسپاسی؟
ناسپاس نبودم اما کولرآبی برای گرمای طاقت فرسای جنوب کفایت نمی کرد.طاها اخمهاش تو هم رفت وبعداز سرویس کولر از خونه بیرون رفت.باورش سخت است اما هریک روزی که میگذشت رواز توی تقویم خط می کشیدم.درست مثل زندانی که برای رهایی از پشت میله های زندان،ثانیه شماری می کند.صبح تقویم رو مقابل طاها گرفتم.
-این چیه؟
-بهم قول دادی بعداز سه ماه از اینجا بریم. وام ازدواجمون هم که جور شد.همین امروز برو املاکی ویه خونه با قیمت مناسب پیدا کن.-فعلا نمی تونم.برای نورا خواستگار اومده،اگه این وصلت سر بگیره،به اون پول نیاز دارم.
حرصی غریدم؛-طاها.توبهم قول دادی از اینجا میریم.ضمنا فراموش نکن متاهلی و درقبال من مسئولی.
-من در حد توانم خواسته هاتو برآورده میکنم.
پرتمسخر گفتم:آره.کولر آبی واسم خریدی.طاها عصبانی شدواز خونه بیرون زد.شاید هم نمی خواست جلوی خانواده اش با من یک ودو کند.دیروقت بودکه به خونه برگشت.صبح زود ساکش رو بست وبی آنکه با من حرفی بزندویا حتی خداحافظی بگیرد،به مادرش گفت چند روزی برای ماموریت کاری می رود.حالا که طاها به ماموریت میرفت ،دلیلی برای ماندن درآن خانه واتاق نفس گیر نمی دیدم وتصمیم گرفتم به خونه بابا برم.از توی حمام صدای فریاد پدرش رو شنیدم.

#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9