زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و هفت
راحیل با دستان لرزان به سوی مادرش رفت، اشک در چشمانش حلقه زده بود. با صدای خفه ای التماس کرد مادر جان، قسم به خدا، یک کاری کنید او از اینجا برود حالا سدیس و خانواده اش میرسند نگذارید همه چیز خراب شود…
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که صدای سدیس در حویلی طنین انداخت. صدایی پر از قدرت و آشنایی که گفت تو اینجا چه می کنی؟
راحیل حس کرد زمین زیر پایش خالی شد. دلش شکست، امیدش لرزید… آهسته روی زمین نشست و با بغضی که گلویش را میفشرد، زیر لب نجوا کرد:
ــ همه چیز تمام شد…
الیاس با چهره ای برافروخته به سوی سدیس برگشت، نگاهی پر از خشم و کینه به او انداخت و گفت آمده ام حقم را بگیرم! آمده ام زنی را که از آنِ من است پس بگیرم!
سدیس، که تا عمق جانش از شنیدن این سخنان به خشم آمده بود، گام بلندی به سوی او برداشت. چشمانش چون شعله های آتش درخشیدند. با صدایی که از خشم می لرزید، گفت زن؟ کدام زن؟ تو حق بر راحیل نداری! او انسان است، نه مال و متاع که مالکیتش را ادعا کنی!
الیاس با پوزخندی پر از تمسخر گفت تو چی می فهمی؟ ما سال در نکاح یکدیگر بودیم! او باید با من باشد، نه با تو!
سدیس یک گام دیگر نزدیک شد، آنقدر نزدیک که نفس های داغ شان به صورت هم می خورد. با صدایی محکم، که هیچ لرزشی در آن نبود، گفت آفرین این را خوب گفتی بودید حالا نیستید، راحیل آزاد است، تو حق نداری حتی نامش را بر زبان بیاوری.
الیاس مشت هایش را گره کرد، نگاهش چون حیوانی زخمی پر از خشم و بیچارگی بود. فریاد زد نمی گذارم او را از من بگیری! نمی گذارم اینجا خوشبخت شوی وقتی من…
سدیس ناگهان میان حرفش برید و با صدایی آرام ولی پر از قدرت گفت خوشبختی حق اوست. و تو کسی نیستی که سد راهش شوی.
سپس آرام به سوی دروازه اشاره کرد و با لحنی قاطع گفت برو، الیاس. قبل از آنکه آبرویت نزد همه بر باد رود. برو، که اینجا جایی برای تو نیست.
الیاس با تمام وجود می خواست بماند، بجنگد، فریاد بزند؛ اما نگاه سرد و استوار سدیس، نگاه پر از خشم پدر راحیل، و اشک هایی که در چشمان راحیل حلقه زده بود، او را وادار به عقب نشینی کرد.
لحظه ای سرش را پایین انداخت، دندان هایش را بر هم فشرد و سپس با قدم هایی سنگین، پر از شکست و خشم، از آنجا رفت.
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و هشت
وقتی دروازه پشت سرش بسته شد، فضای خانه پر از سکوت شد. سکوتی که سنگینی اش به دل همه چنگ می انداخت.
سدیس داخل خانه شد و به سوی راحیل رفت. کنارش زانو زد. دست لرزان راحیل را در دستان گرمش گرفت و با نگاهی لبریز از عشق گفت تا من زنده ام، نمی گذارم هیچکس سایهٔ غم بر دلت بیاندازد مطمئن باش.
راحیل با چشمانی پر اشک و دل شکسته، به چهرهٔ مردی دید که حالا همه دنیایش شده بود و آهسته، بی صدا، گریه کرد…
مادر سدیس آرام به سوی راحیل آمد، شانه های لرزانش را گرفت و با مهری که در چشمانش برق میزد، آهسته گفت دخترم گریه نکن ببین همه چیز تمام شد امروز، روز خوش برای تو و پسرم است.
راحیل با لرزشی ملایم در دستانش، به کمک مادر سدیس از جا برخاست.
مادر سدیس به سوی شوهرش دید و با لبخند گفت وقتش رسیده که محفل خود را آغاز کنیم.
محفل ساده و پر مهری آغاز شد. یک ساعت بعد، در میان دعای خیر، نکاح راحیل و سدیس بسته شد. آن ها رسماً زن و شوهر شدند.
مادر راحیل، با چشمانی لبریز از اشک شوق، به مهمانان حاضر در اطاق دید و گفت اگر اجازه دهید، چند لحظه راحیل تنها باشد.
همه به احترام خواست او از اطاق بیرون رفتند و به اطاق مجاور که سایر اعضای خانواده حضور داشتند، پیوستند.
سدیس که دلش برای دیدن عروس جانش بی تاب شده بود، از جایش برخاست و با دلهره به مادر راحیل نزدیک شد و آرام پرسید مادر جان، راحیل خوب است؟
مادر راحیل لبخندی زد و با نگاهی مهربان پاسخ داد بلی، پسرم.برو چند لحظه با هم صحبت کنید. دلت آرام شود.
دل سدیس از خوشحالی لرزید. با احترام سری تکان داد و قدم برداشت. ثنا با لبخندی پر از شیطنت او را تا دم اطاق همراهی کرد.
سدیس نفس عمیقی کشید، دستش را روی دستگیره گذاشت، آرام دروازه را باز کرد و داخل شد.
چشمش که به راحیل افتاد، لحظه ای در جا میخکوب شد.
راحیل، با شال نکاحی که بر سر داشت، بر لبهٔ تخت نشسته بود. دستان ظریفش را به سوی آسمان بلند کرده و آرام زیر لب دعا زمزمه می کرد. سدیس بی صدا دروازه را بست. راحیل نگاه پر از اشکش را به او دوخت، آمینی گفت و خواست از جا برخیزد، اما سدیس جلوتر رفت، با مهربانی دستش را گرفت و گفت نخیر نازنینم، بگذار این بار زانو بزنم پیش تو…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و هفت
راحیل با دستان لرزان به سوی مادرش رفت، اشک در چشمانش حلقه زده بود. با صدای خفه ای التماس کرد مادر جان، قسم به خدا، یک کاری کنید او از اینجا برود حالا سدیس و خانواده اش میرسند نگذارید همه چیز خراب شود…
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که صدای سدیس در حویلی طنین انداخت. صدایی پر از قدرت و آشنایی که گفت تو اینجا چه می کنی؟
راحیل حس کرد زمین زیر پایش خالی شد. دلش شکست، امیدش لرزید… آهسته روی زمین نشست و با بغضی که گلویش را میفشرد، زیر لب نجوا کرد:
ــ همه چیز تمام شد…
الیاس با چهره ای برافروخته به سوی سدیس برگشت، نگاهی پر از خشم و کینه به او انداخت و گفت آمده ام حقم را بگیرم! آمده ام زنی را که از آنِ من است پس بگیرم!
سدیس، که تا عمق جانش از شنیدن این سخنان به خشم آمده بود، گام بلندی به سوی او برداشت. چشمانش چون شعله های آتش درخشیدند. با صدایی که از خشم می لرزید، گفت زن؟ کدام زن؟ تو حق بر راحیل نداری! او انسان است، نه مال و متاع که مالکیتش را ادعا کنی!
الیاس با پوزخندی پر از تمسخر گفت تو چی می فهمی؟ ما سال در نکاح یکدیگر بودیم! او باید با من باشد، نه با تو!
سدیس یک گام دیگر نزدیک شد، آنقدر نزدیک که نفس های داغ شان به صورت هم می خورد. با صدایی محکم، که هیچ لرزشی در آن نبود، گفت آفرین این را خوب گفتی بودید حالا نیستید، راحیل آزاد است، تو حق نداری حتی نامش را بر زبان بیاوری.
الیاس مشت هایش را گره کرد، نگاهش چون حیوانی زخمی پر از خشم و بیچارگی بود. فریاد زد نمی گذارم او را از من بگیری! نمی گذارم اینجا خوشبخت شوی وقتی من…
سدیس ناگهان میان حرفش برید و با صدایی آرام ولی پر از قدرت گفت خوشبختی حق اوست. و تو کسی نیستی که سد راهش شوی.
سپس آرام به سوی دروازه اشاره کرد و با لحنی قاطع گفت برو، الیاس. قبل از آنکه آبرویت نزد همه بر باد رود. برو، که اینجا جایی برای تو نیست.
الیاس با تمام وجود می خواست بماند، بجنگد، فریاد بزند؛ اما نگاه سرد و استوار سدیس، نگاه پر از خشم پدر راحیل، و اشک هایی که در چشمان راحیل حلقه زده بود، او را وادار به عقب نشینی کرد.
لحظه ای سرش را پایین انداخت، دندان هایش را بر هم فشرد و سپس با قدم هایی سنگین، پر از شکست و خشم، از آنجا رفت.
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و هشت
وقتی دروازه پشت سرش بسته شد، فضای خانه پر از سکوت شد. سکوتی که سنگینی اش به دل همه چنگ می انداخت.
سدیس داخل خانه شد و به سوی راحیل رفت. کنارش زانو زد. دست لرزان راحیل را در دستان گرمش گرفت و با نگاهی لبریز از عشق گفت تا من زنده ام، نمی گذارم هیچکس سایهٔ غم بر دلت بیاندازد مطمئن باش.
راحیل با چشمانی پر اشک و دل شکسته، به چهرهٔ مردی دید که حالا همه دنیایش شده بود و آهسته، بی صدا، گریه کرد…
مادر سدیس آرام به سوی راحیل آمد، شانه های لرزانش را گرفت و با مهری که در چشمانش برق میزد، آهسته گفت دخترم گریه نکن ببین همه چیز تمام شد امروز، روز خوش برای تو و پسرم است.
راحیل با لرزشی ملایم در دستانش، به کمک مادر سدیس از جا برخاست.
مادر سدیس به سوی شوهرش دید و با لبخند گفت وقتش رسیده که محفل خود را آغاز کنیم.
محفل ساده و پر مهری آغاز شد. یک ساعت بعد، در میان دعای خیر، نکاح راحیل و سدیس بسته شد. آن ها رسماً زن و شوهر شدند.
مادر راحیل، با چشمانی لبریز از اشک شوق، به مهمانان حاضر در اطاق دید و گفت اگر اجازه دهید، چند لحظه راحیل تنها باشد.
همه به احترام خواست او از اطاق بیرون رفتند و به اطاق مجاور که سایر اعضای خانواده حضور داشتند، پیوستند.
سدیس که دلش برای دیدن عروس جانش بی تاب شده بود، از جایش برخاست و با دلهره به مادر راحیل نزدیک شد و آرام پرسید مادر جان، راحیل خوب است؟
مادر راحیل لبخندی زد و با نگاهی مهربان پاسخ داد بلی، پسرم.برو چند لحظه با هم صحبت کنید. دلت آرام شود.
دل سدیس از خوشحالی لرزید. با احترام سری تکان داد و قدم برداشت. ثنا با لبخندی پر از شیطنت او را تا دم اطاق همراهی کرد.
سدیس نفس عمیقی کشید، دستش را روی دستگیره گذاشت، آرام دروازه را باز کرد و داخل شد.
چشمش که به راحیل افتاد، لحظه ای در جا میخکوب شد.
راحیل، با شال نکاحی که بر سر داشت، بر لبهٔ تخت نشسته بود. دستان ظریفش را به سوی آسمان بلند کرده و آرام زیر لب دعا زمزمه می کرد. سدیس بی صدا دروازه را بست. راحیل نگاه پر از اشکش را به او دوخت، آمینی گفت و خواست از جا برخیزد، اما سدیس جلوتر رفت، با مهربانی دستش را گرفت و گفت نخیر نازنینم، بگذار این بار زانو بزنم پیش تو…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فاتحه#گیری
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
در مورد فاتحه خوانی در مساجد و تشریفات در دروازه مسجد دست به سینه در شریعت .
ممنون میشم با کمی توضیح پاسخ بدید
جزاکم الله خیرا
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و العاقبة للمتقين والصلاة و السلام علي محمد و علي آله و اصحابه اجمعين:
گرفتن فاتحه گیری به صورت مروجه یک فعل مکروه و بالخصوص با این التزامات فعلی که صورت گرفته بدعت میباشد،
یعنی اینکه اهل میت در داخل مسجد است و از قارب نیز اونجا نشستن و ملا با آمدن یک نفر ویا چند نفر آیه میخواند و بعدش وقتی بلند شدن نیز آیه میخواند و همه دست جمعی دست بلند کرده دعا میکند و قوم های دیگر در دم دروازه مسجد ایستاده و نشسته روی چوکی و در بغل راه ها نیز هستند تا مردم راهنمایی کند وغیره،
علامه ابن عابدین شامی رحمه الله که یکی از محققین مذهب حنفی هست این افعال را مکروه از جمله قبیح ترین قبیح ها شمار نموده هست لهذا باید در تعزیت طریقه سنت را بکارگرفت نه به بدعت و خلاف سنت عمل نمود.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖✾
رد المحتار علي الدر المختار:
قَوْلُهُ: وَبِالْجُلُوسِ لَهَا) أَيْ لِلتَّعْزِيَةِ، وَاسْتِعْمَالُ لَا بَأْسَ هُنَا عَلَى حَقِيقَتِهِ لِأَنَّهُ خِلَافُ الْأَوْلَى كَمَا صَرَّحَ بِهِ فِي شَرْحِ الْمُنْيَةِ. وَفِي الْأَحْكَامِ عَنْ خِزَانَةِ الْفَتَاوَى: الْجُلُوسُ فِي الْمُصِيبَةِ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ لِلرِّجَالِ جَاءَتْ الرُّخْصَةُ فِيهِ، وَلَا تَجْلِسُ النِّسَاءُ قَطْعًا اهـ (قَوْلُهُ: فِي غَيْرِ مَسْجِدٍ) أَمَّا فِيهِ فَيُكْرَهُ كَمَا فِي الْبَحْرِ عَنْ الْمُجْتَبَى، وَجَزَمَ بِهِ فِي شَرْحِ الْمُنْيَةِ وَالْفَتْحِ، لَكِنْ فِي الظَّهِيرِيَّةِ: لَا بَأْسَ بِهِ لِأَهْلِ الْمَيِّتِ فِي الْبَيْتِ أَوْ الْمَسْجِدِ وَالنَّاسُ يَأْتُونَهُمْ وَيُعَزُّونَهُمْ. اهـ.
قُلْت: وَمَا فِي الْبَحْرِ مِنْ «أَنَّهُ - صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ - جَلَسَ لَمَّا قُتِلَ جَعْفَرٌ وَزَيْدُ بْنُ حَارِثَةَ وَالنَّاسُ يَأْتُونَ وَيُعَزُّونَهُ» اهـ يُجَابُ عَنْهُ بِأَنَّ جُلُوسَهُ - صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ - لَمْ يَكُنْ مَقْصُودًا لِلتَّعْزِيَةِ. وَفِي الْإِمْدَادِ: وَقَالَ كَثِيرٌ مِنْ مُتَأَخِّرِي أَئِمَّتِنَا يُكْرَهُ الِاجْتِمَاعُ عِنْدَ صَاحِبِ الْبَيْتِ وَيُكْرَهُ لَهُ الْجُلُوسُ فِي بَيْتِهِ حَتَّى يَأْتِيَ إلَيْهِ مَنْ يُعَزِّي، بَلْ إذَا فَرَغَ وَرَجَعَ النَّاسُ مِنْ الدَّفْنِ فَلْيَتَفَرَّقُوا وَيَشْتَغِلُ النَّاسُ بِأُمُورِهِمْ وَصَاحِبُ الْبَيْتِ بِأَمْرِهِ اهـ.
قُلْت: وَهَلْ تَنْتَفِي الْكَرَاهَةُ بِالْجُلُوسِ فِي الْمَسْجِدِ وَقِرَاءَةِ الْقُرْآنِ حَتَّى إذَا فَرَغُوا قَامَ وَلِيُّ الْمَيِّتِ وَعَزَّاهُ النَّاسُ كَمَا يُفْعَلُ فِي زَمَانِنَا الظَّاهِرُ؟ لَا لِكَوْنِ الْجُلُوسِ مَقْصُودًا لِلتَّعْزِيَةِ لَا الْقِرَاءَةِ وَلَا سِيَّمَا إذَا كَانَ هَذَا الِاجْتِمَاعُ وَالْجُلُوسُ فِي الْمَقْبَرَةِ فَوْقَ الْقُبُورِ الْمَدْثُورَةِ، وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إلَّا بِاَللَّهِ (قَوْلُهُ وَأَوَّلُهَا أَفْضَلُ) وَهِيَ بَعْدَ الدَّفْنِ أَفْضَلُ مِنْهَا قَبْلَهُ لِأَنَّ أَهْلَ الْمَيِّتِ مَشْغُولُونَ قَبْلَ الدَّفْنِ بِتَجْهِيزِهِ وَلِأَنَّ وَحْشَتَهُمْ بَعْدَ الدَّفْنِ لِفِرَاقِهِ أَكْثَرُ، وَهَذَا إذَا لَمْ يُرَ مِنْهُمْ جَزَعٌ شَدِيدٌ، وَإِلَّا قُدِّمَتْ لِتَسْكِينِهِمْ جَوْهَرَةٌ (قَوْلُهُ وَتُكْرَهُ بَعْدَهَا) لِأَنَّهَا تُجَدِّدُ الْحُزْنَ مِنَحٌ وَالظَّاهِرُ أَنَّهَا تَنْزِيهِيَّةٌ ط (قَوْلُهُ إلَّا لِغَائِبٍ) أَيْ إلَّا أَنْ يَكُونَ الْمُعَزِّي أَوْ الْمُعَزَّى غَائِبًا فَلَا بَأْسَ بِهَا جَوْهَرَةٌ. قُلْت: وَالظَّاهِرُ أَنَّ الْحَاضِرَ الَّذِي لَمْ يَعْلَمْ بِمَنْزِلَةِ الْغَائِبِ كَمَا صَرَّحَ بِهِ الشَّافِعِيَّةُ (قَوْلُهُ وَتُكْرَهُ التَّعْزِيَةُ ثَانِيًا) فِي التَّتَارْخَانِيَّة: لَا يَنْبَغِي لِمَنْ عَزَّى مَرَّةً أَنْ يُعَزِّيَ مَرَّةً أُخْرَى رَوَاهُ الْحَسَنُ عَنْ أَبِي حَنِيفَةَ. اهـ. إمْدَادٌ (قَوْلُهُ وَعِنْدَ الْقَبْرِ) عَزَاهُ فِي الْحِلْيَةِ إلَى الْمُبْتَغَى بَالِغَيْنِ الْمُعْجَمَةِ، وَقَالَ: وَيَشْهَدُ لَهُ مَا أَخْرَجَ ابْنُ شَاهِينَ عَنْ إبْرَاهِيمَ: التَّعْزِيَةُ عِنْدَ الْقَبْرِ بِدْعَةٌ. اهـ. قُلْت: لَعَلَّ وَجْهَهُ أَنَّ الْمَطْلُوبَ هُنَاكَ الْقِرَاءَةُ وَالدُّعَاءُ لِلْمَيِّتِ بِالتَّثْبِيتِ (قَوْلُهُ وَعِنْدَ بَابِ الدَّارِ) فِي الظَّهِيرِيَّةِ:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
در مورد فاتحه خوانی در مساجد و تشریفات در دروازه مسجد دست به سینه در شریعت .
ممنون میشم با کمی توضیح پاسخ بدید
جزاکم الله خیرا
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و العاقبة للمتقين والصلاة و السلام علي محمد و علي آله و اصحابه اجمعين:
گرفتن فاتحه گیری به صورت مروجه یک فعل مکروه و بالخصوص با این التزامات فعلی که صورت گرفته بدعت میباشد،
یعنی اینکه اهل میت در داخل مسجد است و از قارب نیز اونجا نشستن و ملا با آمدن یک نفر ویا چند نفر آیه میخواند و بعدش وقتی بلند شدن نیز آیه میخواند و همه دست جمعی دست بلند کرده دعا میکند و قوم های دیگر در دم دروازه مسجد ایستاده و نشسته روی چوکی و در بغل راه ها نیز هستند تا مردم راهنمایی کند وغیره،
علامه ابن عابدین شامی رحمه الله که یکی از محققین مذهب حنفی هست این افعال را مکروه از جمله قبیح ترین قبیح ها شمار نموده هست لهذا باید در تعزیت طریقه سنت را بکارگرفت نه به بدعت و خلاف سنت عمل نمود.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖✾
رد المحتار علي الدر المختار:
قَوْلُهُ: وَبِالْجُلُوسِ لَهَا) أَيْ لِلتَّعْزِيَةِ، وَاسْتِعْمَالُ لَا بَأْسَ هُنَا عَلَى حَقِيقَتِهِ لِأَنَّهُ خِلَافُ الْأَوْلَى كَمَا صَرَّحَ بِهِ فِي شَرْحِ الْمُنْيَةِ. وَفِي الْأَحْكَامِ عَنْ خِزَانَةِ الْفَتَاوَى: الْجُلُوسُ فِي الْمُصِيبَةِ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ لِلرِّجَالِ جَاءَتْ الرُّخْصَةُ فِيهِ، وَلَا تَجْلِسُ النِّسَاءُ قَطْعًا اهـ (قَوْلُهُ: فِي غَيْرِ مَسْجِدٍ) أَمَّا فِيهِ فَيُكْرَهُ كَمَا فِي الْبَحْرِ عَنْ الْمُجْتَبَى، وَجَزَمَ بِهِ فِي شَرْحِ الْمُنْيَةِ وَالْفَتْحِ، لَكِنْ فِي الظَّهِيرِيَّةِ: لَا بَأْسَ بِهِ لِأَهْلِ الْمَيِّتِ فِي الْبَيْتِ أَوْ الْمَسْجِدِ وَالنَّاسُ يَأْتُونَهُمْ وَيُعَزُّونَهُمْ. اهـ.
قُلْت: وَمَا فِي الْبَحْرِ مِنْ «أَنَّهُ - صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ - جَلَسَ لَمَّا قُتِلَ جَعْفَرٌ وَزَيْدُ بْنُ حَارِثَةَ وَالنَّاسُ يَأْتُونَ وَيُعَزُّونَهُ» اهـ يُجَابُ عَنْهُ بِأَنَّ جُلُوسَهُ - صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ - لَمْ يَكُنْ مَقْصُودًا لِلتَّعْزِيَةِ. وَفِي الْإِمْدَادِ: وَقَالَ كَثِيرٌ مِنْ مُتَأَخِّرِي أَئِمَّتِنَا يُكْرَهُ الِاجْتِمَاعُ عِنْدَ صَاحِبِ الْبَيْتِ وَيُكْرَهُ لَهُ الْجُلُوسُ فِي بَيْتِهِ حَتَّى يَأْتِيَ إلَيْهِ مَنْ يُعَزِّي، بَلْ إذَا فَرَغَ وَرَجَعَ النَّاسُ مِنْ الدَّفْنِ فَلْيَتَفَرَّقُوا وَيَشْتَغِلُ النَّاسُ بِأُمُورِهِمْ وَصَاحِبُ الْبَيْتِ بِأَمْرِهِ اهـ.
قُلْت: وَهَلْ تَنْتَفِي الْكَرَاهَةُ بِالْجُلُوسِ فِي الْمَسْجِدِ وَقِرَاءَةِ الْقُرْآنِ حَتَّى إذَا فَرَغُوا قَامَ وَلِيُّ الْمَيِّتِ وَعَزَّاهُ النَّاسُ كَمَا يُفْعَلُ فِي زَمَانِنَا الظَّاهِرُ؟ لَا لِكَوْنِ الْجُلُوسِ مَقْصُودًا لِلتَّعْزِيَةِ لَا الْقِرَاءَةِ وَلَا سِيَّمَا إذَا كَانَ هَذَا الِاجْتِمَاعُ وَالْجُلُوسُ فِي الْمَقْبَرَةِ فَوْقَ الْقُبُورِ الْمَدْثُورَةِ، وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إلَّا بِاَللَّهِ (قَوْلُهُ وَأَوَّلُهَا أَفْضَلُ) وَهِيَ بَعْدَ الدَّفْنِ أَفْضَلُ مِنْهَا قَبْلَهُ لِأَنَّ أَهْلَ الْمَيِّتِ مَشْغُولُونَ قَبْلَ الدَّفْنِ بِتَجْهِيزِهِ وَلِأَنَّ وَحْشَتَهُمْ بَعْدَ الدَّفْنِ لِفِرَاقِهِ أَكْثَرُ، وَهَذَا إذَا لَمْ يُرَ مِنْهُمْ جَزَعٌ شَدِيدٌ، وَإِلَّا قُدِّمَتْ لِتَسْكِينِهِمْ جَوْهَرَةٌ (قَوْلُهُ وَتُكْرَهُ بَعْدَهَا) لِأَنَّهَا تُجَدِّدُ الْحُزْنَ مِنَحٌ وَالظَّاهِرُ أَنَّهَا تَنْزِيهِيَّةٌ ط (قَوْلُهُ إلَّا لِغَائِبٍ) أَيْ إلَّا أَنْ يَكُونَ الْمُعَزِّي أَوْ الْمُعَزَّى غَائِبًا فَلَا بَأْسَ بِهَا جَوْهَرَةٌ. قُلْت: وَالظَّاهِرُ أَنَّ الْحَاضِرَ الَّذِي لَمْ يَعْلَمْ بِمَنْزِلَةِ الْغَائِبِ كَمَا صَرَّحَ بِهِ الشَّافِعِيَّةُ (قَوْلُهُ وَتُكْرَهُ التَّعْزِيَةُ ثَانِيًا) فِي التَّتَارْخَانِيَّة: لَا يَنْبَغِي لِمَنْ عَزَّى مَرَّةً أَنْ يُعَزِّيَ مَرَّةً أُخْرَى رَوَاهُ الْحَسَنُ عَنْ أَبِي حَنِيفَةَ. اهـ. إمْدَادٌ (قَوْلُهُ وَعِنْدَ الْقَبْرِ) عَزَاهُ فِي الْحِلْيَةِ إلَى الْمُبْتَغَى بَالِغَيْنِ الْمُعْجَمَةِ، وَقَالَ: وَيَشْهَدُ لَهُ مَا أَخْرَجَ ابْنُ شَاهِينَ عَنْ إبْرَاهِيمَ: التَّعْزِيَةُ عِنْدَ الْقَبْرِ بِدْعَةٌ. اهـ. قُلْت: لَعَلَّ وَجْهَهُ أَنَّ الْمَطْلُوبَ هُنَاكَ الْقِرَاءَةُ وَالدُّعَاءُ لِلْمَيِّتِ بِالتَّثْبِيتِ (قَوْلُهُ وَعِنْدَ بَابِ الدَّارِ) فِي الظَّهِيرِيَّةِ:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
♥🕊
حقوق زن بر مرد در اسلام:💕✨
بعد از ازدواج، عـروس (بر خلاف اکثر جوامع غربی) به جای استفاده از نام خانوادگی شوهر، همچنان نام خانوادگی خود و هؤیت خود را داراست؛
. 。
✅اسلام کشتن زنان را در جنگ #حـــرام کرده است؛ این در حالی است که اکثر کشورگُشایانِ غیرمسلمان، به هیچ زن و کودکی رحم نمی کنند؛ …
.
✅او را در انسانیت با مرد مساوی مي داند:
« ای مردم! از پروردگارتان بپرهیزید که شما را از یک انسان آفریده است.» (نساء/1)🍃 .
.
✅زن و مرد نزد الله تعالی مساوی هستند و هیچ فرقی بین آنان نیست جز در عمل شایستهای که هر یک از ایشان انجام میدهد: .
« هر کس - چه زن چه مرد - کار شایسته انجام دهد و مؤمن باشد، [در دنیا] به وي زندگی پاکیزه و خوشایندی میبخشیم و [در آخرت نیز] پاداش آنان را بر طبق بهترین کارهایشان خواهیم داد.» (نحل/97) 。
.
✅دستور به خوش رفتاری مرد با زنش: « و با زنان خود به طور شايسته [در گفتار و در كردار] معاشرت كنيد، و اگر هم از آنان [ از جهاتي] كراهت داشتيد [شتاب نكنيد و زود تصميم به جدائي نگيريد؛] زيرا ممکن است از چيزي بدتان بيايد و[لی] الله در آن خير و خوبي فراواني قرار بدهد.» (نساء/19) 。 ♥و در حدیث: «بهترین شما کسانی هستند که با زنانشان بهترین رفتار را دارند.» (ابن ماجه، ترمذی) 🌷 . .
✅اسلام و حفظ آبـروی زن:
«كساني كه به زنان پاكدامن نسبتِ زنا ميدهند، سپس چهار گواه [ بر ادّعاي خود] نميآورند، به ايشان هشتاد تازيانه بزنيد، و هرگز گواهي دادن آنان را [ در طول عمر بر هيچ كاري] نپذيريد، و چنين كساني فاسق [ و خارج از فرمان الله] هستند.» (نور/4)
همچنین: «كساني كه زنان پاكدامن [و] بيخبر [ از گناه که] ايماندار [هستند] را به زنا متّهم ميسازند، در دنيا و آخرت از رحمت الله دور و عذاب عظيميدارند [مگر اینکه توبه كنند]!» (نور/23) …
.
و از دیگر حقوق بطور خلاصه👇
1-پرداخت کامل مهریه:
وَآَتُوا النِّسَاءَ صَدُقَاتِهِنَّ نِحْلَةً» [نساء آیه 4] ( و مهریه ی زنان را به خوشی تقدیمشان کنید) .
🌀2- احساس آرامش: مرد همسر خود را به عنوان شریک غم و شادی و مایه آرامش و آسودگی زندگی خود احساس کند.❗ .
🌀3- تهیه مسکن مناسب: در حد معمول و متناسب مسکنی مناسب را برای حفظ حرمت و صحت و کرامت #همســر فراهم نماید.❗
. 🌀 4- آموزش: لازم است شوهر همه توان خود را برای آموزش مسئولیتهای دینی، فرهنگی و اخلاقی به همسرش به کار بگیرد.❗
🌀ان شاءالله ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حقوق زن بر مرد در اسلام:💕✨
بعد از ازدواج، عـروس (بر خلاف اکثر جوامع غربی) به جای استفاده از نام خانوادگی شوهر، همچنان نام خانوادگی خود و هؤیت خود را داراست؛
. 。
✅اسلام کشتن زنان را در جنگ #حـــرام کرده است؛ این در حالی است که اکثر کشورگُشایانِ غیرمسلمان، به هیچ زن و کودکی رحم نمی کنند؛ …
.
✅او را در انسانیت با مرد مساوی مي داند:
« ای مردم! از پروردگارتان بپرهیزید که شما را از یک انسان آفریده است.» (نساء/1)🍃 .
.
✅زن و مرد نزد الله تعالی مساوی هستند و هیچ فرقی بین آنان نیست جز در عمل شایستهای که هر یک از ایشان انجام میدهد: .
« هر کس - چه زن چه مرد - کار شایسته انجام دهد و مؤمن باشد، [در دنیا] به وي زندگی پاکیزه و خوشایندی میبخشیم و [در آخرت نیز] پاداش آنان را بر طبق بهترین کارهایشان خواهیم داد.» (نحل/97) 。
.
✅دستور به خوش رفتاری مرد با زنش: « و با زنان خود به طور شايسته [در گفتار و در كردار] معاشرت كنيد، و اگر هم از آنان [ از جهاتي] كراهت داشتيد [شتاب نكنيد و زود تصميم به جدائي نگيريد؛] زيرا ممکن است از چيزي بدتان بيايد و[لی] الله در آن خير و خوبي فراواني قرار بدهد.» (نساء/19) 。 ♥و در حدیث: «بهترین شما کسانی هستند که با زنانشان بهترین رفتار را دارند.» (ابن ماجه، ترمذی) 🌷 . .
✅اسلام و حفظ آبـروی زن:
«كساني كه به زنان پاكدامن نسبتِ زنا ميدهند، سپس چهار گواه [ بر ادّعاي خود] نميآورند، به ايشان هشتاد تازيانه بزنيد، و هرگز گواهي دادن آنان را [ در طول عمر بر هيچ كاري] نپذيريد، و چنين كساني فاسق [ و خارج از فرمان الله] هستند.» (نور/4)
همچنین: «كساني كه زنان پاكدامن [و] بيخبر [ از گناه که] ايماندار [هستند] را به زنا متّهم ميسازند، در دنيا و آخرت از رحمت الله دور و عذاب عظيميدارند [مگر اینکه توبه كنند]!» (نور/23) …
.
و از دیگر حقوق بطور خلاصه👇
1-پرداخت کامل مهریه:
وَآَتُوا النِّسَاءَ صَدُقَاتِهِنَّ نِحْلَةً» [نساء آیه 4] ( و مهریه ی زنان را به خوشی تقدیمشان کنید) .
🌀2- احساس آرامش: مرد همسر خود را به عنوان شریک غم و شادی و مایه آرامش و آسودگی زندگی خود احساس کند.❗ .
🌀3- تهیه مسکن مناسب: در حد معمول و متناسب مسکنی مناسب را برای حفظ حرمت و صحت و کرامت #همســر فراهم نماید.❗
. 🌀 4- آموزش: لازم است شوهر همه توان خود را برای آموزش مسئولیتهای دینی، فرهنگی و اخلاقی به همسرش به کار بگیرد.❗
🌀ان شاءالله ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_پنجم
مادر فرهاد جواب داد: شما کارتون بکنید حاج آقا...
عاقد عینکشو بالا داد و ادامه داد: آقای فرهاد معمارزاده آیا وکیلم؟
فرهاد نفسش رو صدادار بیرون داد و گفت: بله...
ولی بله ای که از صد تا نه بدتر بود...
جز آقاجانم و حاجی کسی بهمون تبریک نگفت و بهمون هدیه نداد...
نگاه اقدس نگاه کینه بود کینه ای که بعدها شعله ورتر شد...
بعد از عقد فرهاد بدون حرفی بلند شد و عزم رفتن کرد که آقاجونم صداش زد و زد رو شونش: داماد جان شگون نداره عروستو تنها بذاری باهم برید خریدهای لازم رو انجام بدید...
فرهاد نگاهی گذرا به من کرد و گفت: باشه حاضر بشید بریم...
رفتم و لباسم رو با لباس بیرون عوض کردم و همراه فرهاد رفتیم...
داخل ماشین هیچ صحبتی با من نمیکرد...
خواستم سر صحبت رو باز کنم در حالیکه دستام از شدت استرس میلرزیدن رو به هم میمالیدم گفتم: آقا فرهاد؟ الان... کجا داریم میریم؟
جوابی نداد و من خورد شدم...
با اخم به جلو خیره شده بود و با سرعت بدی ماشین رو کنترل میکرد...
دوباره گفتم: اگه... اعصابتون... ناراحته... یه جا...
نذاشت حرفمو تموم کنم داد زد: بس کن دیگه خوردی مغزمو انقدر حرف نزن...
به تو چه که کجا میرم؟ میرم جهنم...
سرمو زیر انداختم و فقط اشک ریختم...
رسید دم جواهرفروشی و ماشین رو پارک کرد خودش پیاده شد و رفت داخل مغازه دو تا حلقه خیلی ساده دستش گرفته بود و آورد یکی رو انداخت روی پام: بنداز دستت پدرت گیر نده چرا دخترم حلقه نداره...
خودشم حلقه اش رو دستش کرد...
حلقه رو با دستی لرزون و دلی شکسته دستم کردم...
دیگه خریدی انجام ندادیم نزدیک ظهر بود من رو گذاشت در خونمون و پاشو گذاشت روی گاز و رفت...
در رو باز کردم و داخل شدم در رو بستم و پشت در روی زمین افتادم...
داشتم گریه میکردم که با صدای اقدس به خودم اومدم: گفتم که خیر نمیبینی هنوز اولشه صبر کن ببین چیکارت میکنه...
رو بهش گفتم: تمومش کن اقدس تو که خودت میدونی من این وسط قربانی بودم من مقصر نبودم چرا همش داری اذیتم میکنی هان؟ مگه من خواستگارتو دزدیدم؟ چرا به آقاجون نگفتی دوسش داری؟ به تو هم میگن خواهر؟
دهنشو کج کرد و گفت: نه به تو میگن خواهر...
فرهاد خواستگارم نبود، عشقم بود ،هست خواهد بود...
اینارو گفت و رفت داخل خونه...
بلند شدم و سلانه سلانه داخل خونه شدم...
آقاجونم نبود و رفته بود وسایل کرایه ای رو پس بده، مادرم بود که طبق معمول آدامس به دهن نشسته بود و کوپلن میدوخت...
با دیدن من گفت: چیه تحویلت نگرفت؟
دیگه تحملم طاق شده بود داد زدم: تو مادر منم هستی یا نیستی؟ چرا زجرم میدی؟ چون اقدس شبیه خودت بوده همیشه دوسش داشتی ولی هیچوقت به من محل ندادی...
فک کردی جای نشگونایی که ازم میگرفتی یادم رفته؟ تو با عمه مشکل داشتی مگه تقصیر من بود که شبیه عمه شدم...
تو فقط بخاطر اینکه من شبیه عمه بودم
دوسم نداشتی حلالت نمیکنم هیچووووقت....
به زودی هم شاهد مرگم خواهید بود...
مادرم مات و مبهوت نگاهم میکرد...
تا بحال انقدر عصبانی ندیده بودم با دهانی باز رو به اقدس گفت: وحشی شده ولش کن سر به سرش نذار...
رفتم داخل اتاق و در رو بستم و زار زار اشک ریختم...
آقاجونم زیاد طول نکشید برگشت خونه...
اول از همه سراغ منو از مادرم و اقدس گرفت که مادرم گفت: کجا میخواستی باشه تو اتاقه...
آقاجونم گفت: چرا با فرهاد بیرون غذا نخوردن پس؟
مادرم: چه میدونم لابد چه ادا اطواری درآورده پسره انداختدش دم خونه...
آقاجونم قدمهاش رو سمت اتاق برداشت...
سریع اشکامو پاک کردم و آقاجون داخل شد...
با دیدن چشمای قرمز و پف کردم اخماش تو هم رفت و گفت: چی شده دخترم؟ فرهاد اذیتت کرده؟ بگو برم حقشو بذارم کف دستش...
خندیدم و گفتم: نه آقاجون دلم گرفته بود...
آقاجونم بغلم کرد و گفت: طبیعیه دخترم روز اولیه که متعهد شدی..
لبخندی تصنعی به روی آقاجونم زدم که آقاجونم گفت: بیا بیرون دخترم میخوایم ناهار بخوریم...
آقاجون خواست بره بیرون که گفت: چرا با فرهاد بیرون غذا نخوردید؟ شما که دیگه محرم همید...
گفتم: خسته بود یکم رفت استراحت کنه...
دروغی که گفته بودم رو خودم باور کردم...
آقاجونم رفت و منم دنبالش رفتم...
سفره غذا رو پهن کردیم و چلو مرغی که مادرم درست کرده بود رو خوردیم ولی هیچی از مزه غذا جز طعم گس بغض نفهمیدم...
اونروز گذشت و روز بعد صبح تلفن خونه به صدا درومد...
به سمت تلفن رفتم و برش داشتم ولی فقط صدای نفسهای ممتد میومد و قطع کرد...
دوباره زنگ زد دوباره برداشتم و قطع کرد...
گوشی رو زمین گذاشتم شونه ای بالا انداختم و به داخل اتاق رفتم که دوباره تلفن زنگ خورد...اقدس به سمت تلفن رفت و آروم داشت صحبت میکرد...
حدس زدم اقدس با کس دیگه ای آشنا شده که بتونه فرهاد رو فراموش کنه ولی...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_پنجم
مادر فرهاد جواب داد: شما کارتون بکنید حاج آقا...
عاقد عینکشو بالا داد و ادامه داد: آقای فرهاد معمارزاده آیا وکیلم؟
فرهاد نفسش رو صدادار بیرون داد و گفت: بله...
ولی بله ای که از صد تا نه بدتر بود...
جز آقاجانم و حاجی کسی بهمون تبریک نگفت و بهمون هدیه نداد...
نگاه اقدس نگاه کینه بود کینه ای که بعدها شعله ورتر شد...
بعد از عقد فرهاد بدون حرفی بلند شد و عزم رفتن کرد که آقاجونم صداش زد و زد رو شونش: داماد جان شگون نداره عروستو تنها بذاری باهم برید خریدهای لازم رو انجام بدید...
فرهاد نگاهی گذرا به من کرد و گفت: باشه حاضر بشید بریم...
رفتم و لباسم رو با لباس بیرون عوض کردم و همراه فرهاد رفتیم...
داخل ماشین هیچ صحبتی با من نمیکرد...
خواستم سر صحبت رو باز کنم در حالیکه دستام از شدت استرس میلرزیدن رو به هم میمالیدم گفتم: آقا فرهاد؟ الان... کجا داریم میریم؟
جوابی نداد و من خورد شدم...
با اخم به جلو خیره شده بود و با سرعت بدی ماشین رو کنترل میکرد...
دوباره گفتم: اگه... اعصابتون... ناراحته... یه جا...
نذاشت حرفمو تموم کنم داد زد: بس کن دیگه خوردی مغزمو انقدر حرف نزن...
به تو چه که کجا میرم؟ میرم جهنم...
سرمو زیر انداختم و فقط اشک ریختم...
رسید دم جواهرفروشی و ماشین رو پارک کرد خودش پیاده شد و رفت داخل مغازه دو تا حلقه خیلی ساده دستش گرفته بود و آورد یکی رو انداخت روی پام: بنداز دستت پدرت گیر نده چرا دخترم حلقه نداره...
خودشم حلقه اش رو دستش کرد...
حلقه رو با دستی لرزون و دلی شکسته دستم کردم...
دیگه خریدی انجام ندادیم نزدیک ظهر بود من رو گذاشت در خونمون و پاشو گذاشت روی گاز و رفت...
در رو باز کردم و داخل شدم در رو بستم و پشت در روی زمین افتادم...
داشتم گریه میکردم که با صدای اقدس به خودم اومدم: گفتم که خیر نمیبینی هنوز اولشه صبر کن ببین چیکارت میکنه...
رو بهش گفتم: تمومش کن اقدس تو که خودت میدونی من این وسط قربانی بودم من مقصر نبودم چرا همش داری اذیتم میکنی هان؟ مگه من خواستگارتو دزدیدم؟ چرا به آقاجون نگفتی دوسش داری؟ به تو هم میگن خواهر؟
دهنشو کج کرد و گفت: نه به تو میگن خواهر...
فرهاد خواستگارم نبود، عشقم بود ،هست خواهد بود...
اینارو گفت و رفت داخل خونه...
بلند شدم و سلانه سلانه داخل خونه شدم...
آقاجونم نبود و رفته بود وسایل کرایه ای رو پس بده، مادرم بود که طبق معمول آدامس به دهن نشسته بود و کوپلن میدوخت...
با دیدن من گفت: چیه تحویلت نگرفت؟
دیگه تحملم طاق شده بود داد زدم: تو مادر منم هستی یا نیستی؟ چرا زجرم میدی؟ چون اقدس شبیه خودت بوده همیشه دوسش داشتی ولی هیچوقت به من محل ندادی...
فک کردی جای نشگونایی که ازم میگرفتی یادم رفته؟ تو با عمه مشکل داشتی مگه تقصیر من بود که شبیه عمه شدم...
تو فقط بخاطر اینکه من شبیه عمه بودم
دوسم نداشتی حلالت نمیکنم هیچووووقت....
به زودی هم شاهد مرگم خواهید بود...
مادرم مات و مبهوت نگاهم میکرد...
تا بحال انقدر عصبانی ندیده بودم با دهانی باز رو به اقدس گفت: وحشی شده ولش کن سر به سرش نذار...
رفتم داخل اتاق و در رو بستم و زار زار اشک ریختم...
آقاجونم زیاد طول نکشید برگشت خونه...
اول از همه سراغ منو از مادرم و اقدس گرفت که مادرم گفت: کجا میخواستی باشه تو اتاقه...
آقاجونم گفت: چرا با فرهاد بیرون غذا نخوردن پس؟
مادرم: چه میدونم لابد چه ادا اطواری درآورده پسره انداختدش دم خونه...
آقاجونم قدمهاش رو سمت اتاق برداشت...
سریع اشکامو پاک کردم و آقاجون داخل شد...
با دیدن چشمای قرمز و پف کردم اخماش تو هم رفت و گفت: چی شده دخترم؟ فرهاد اذیتت کرده؟ بگو برم حقشو بذارم کف دستش...
خندیدم و گفتم: نه آقاجون دلم گرفته بود...
آقاجونم بغلم کرد و گفت: طبیعیه دخترم روز اولیه که متعهد شدی..
لبخندی تصنعی به روی آقاجونم زدم که آقاجونم گفت: بیا بیرون دخترم میخوایم ناهار بخوریم...
آقاجون خواست بره بیرون که گفت: چرا با فرهاد بیرون غذا نخوردید؟ شما که دیگه محرم همید...
گفتم: خسته بود یکم رفت استراحت کنه...
دروغی که گفته بودم رو خودم باور کردم...
آقاجونم رفت و منم دنبالش رفتم...
سفره غذا رو پهن کردیم و چلو مرغی که مادرم درست کرده بود رو خوردیم ولی هیچی از مزه غذا جز طعم گس بغض نفهمیدم...
اونروز گذشت و روز بعد صبح تلفن خونه به صدا درومد...
به سمت تلفن رفتم و برش داشتم ولی فقط صدای نفسهای ممتد میومد و قطع کرد...
دوباره زنگ زد دوباره برداشتم و قطع کرد...
گوشی رو زمین گذاشتم شونه ای بالا انداختم و به داخل اتاق رفتم که دوباره تلفن زنگ خورد...اقدس به سمت تلفن رفت و آروم داشت صحبت میکرد...
حدس زدم اقدس با کس دیگه ای آشنا شده که بتونه فرهاد رو فراموش کنه ولی...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_ششم
انقدر خوشحال بودم از اینکه اقدس با کسی آشنا شده بود که یک لحظه تمام بدی ها و کینه های اقدس رو فراموش کردم و با لبخند رو بهش گفتم: کی بود؟
اخماشو تو هم کشید و گفت: به تو چه؟ تازگیا گوشم که وایمیسی...
وا رفتم انتظار داشتم اقدس همه چیو تموم کنه ولی روز به روز این کینه بزرگتر میشد و مثل غذه ای سرطانی وجود اقدس رو دربر میگرفت...
اونروز فرهاد سراغی از من نگرفت و نه تنها اونروز بلکه چند روز از فرهاد خبری نبود...
اقدس وقتی منو میدید با حالت تمسخر میگفت: چیه؟ نمیاد ببردت بستنی بخورید؟ نمیبردت سینما؟
آخی... چقدر ازت فراریه...
و میزد زیر خنده و میگفت: چقدر ازت فراریه این فرهاد کوه کن...
بغضمو قورت میدادمو هیچی نمیگفتم...
تا اینکه یکروز آقاجون از غیبت طولانی مدت فرهاد شاکی شده بود رو به من گفت: آخرین بار کی فرهادو دیدی اعظم بابا؟
سر به زیر انداختم و گفتم: همون روز عقد...
آقاجونم ابرو در هم کشید و گفت: چرا دیگه نمیاد سراغت؟
گفتم: نمیدونم لابد کار داره...
در همین حین اقدس تخمه میشکوند و با تمسخر میخندید...
آقاجونم نگاه بدی به اقدس انداخت که باعث شد اقدس خودشو جمع و جور کنه...
مادرم که تا اون لحظه ساکت بود گفت: خودت کردی مرد خودت دختر خودتو بدبخت کردی چرا به زور دادیش به فرهاد؟ فرهاد اعظمو نمیخواد اقدسو میخواد هنوزم چشمش دنبال اقدسه...
آقاجون داد زد: تمومش کن طوبی وگرنه میندازمت خونه پدرت...
مادرم به حالت قهر از پدرم رو گرفت و هیچی نگفت...
آقاجونم گفت: فردا باید به حاجی بگم زودتر بیان بساط عروسی رو را بندازن که چی بشه انقدر عقد موندن اصلا به صلاح نیست...
ایوای آقاجونم خیلی عجله میکرد و من از آینده نامعلومم ترس داشتم...
آقاجونم کار خودش رو کرده بود با حاجی صحبت کرده بود که بیان و برای سور و سات عروسی برنامه بچینیم...
شب آقاجون با دست پر اومد خونه و به مادرم میگفت: خانم امشب حاجی و خونوادش میان درمورد عروسی صحبت کنیم اینارو گرفتم برا مهمونا...
مادرم شیرینی و میوه ها رو گرفت و آقاجونم هندونه رو هل داد داخل حوض...
استرس تمام جونم رو گرفته بود...
قرار بود بعد از مدتها فرهاد رو ببینم...
فرهادی که من دوسش داشتم ولی این عشق برای من ممنوعه بود...
اونشب خانواده فرهاد سر رسیدن...
مادر فرهاد حتی جواب سلام من رو نداد و بجاش کلی اقدس رو ماچ و بوسه کرد...
فرهاد به تکون دادن سری اکتفا کرد ولی وقتی چشمش به اقدس افتاد حالت نگاهش کلا عوض شد انکار جوون تر شد شاداب تر شد حالش بهتر شد...
ولی من...
حال فرهاد با اقدس خوب بود و اقدس با فرهاد و من این بین حکم مزاحم رو داشتم...
اونشب حاجی بی مقدمه رفت سر اصل مطلب و عروسی رو برای یک هفته دیگه تعیین کرد...
قرار شد عروسی توی حیاط بزرگ خونه حاجی گرفته بشه و کلی مهمون دعوت بشه...
پدرم هم قبول کرد و قرار شد آخر هفته آینده عروسی ما برگزار بشه...
از فردا باید میرفتیم دنبال لباس عروس...
انگار حاجی فکرم رو خونده باشه گفت: فرهاد فردا میاد دنبال اعظم برن هر لباس عروسی که دلش خواست بخره...
مادر فرهاد مداخله کرد و گفت: نیازی به
ولخرجی نیست لباس عروس بچه خواهر حاجی هست همونو ازشون قرض میگیریم میشورن میپوشه...
حاجی جواب داد: یعنی چی خانم منکه آبرومو از سر راه آوردم لباس کهنه مردمو بگیرم...
مادر فرهاد: نه مردم نیستن خواهرته عیبیم نداره من پول به لباس عروس نمیدم تموم شد رفت...
حاجی که تسلیم حاج خانم شده بود گفت: باشه لباس عروس که تخصص ما مردا نیست شما خانوما خودتون بهتر سر درمیارید...
پس قرار شد با لباسی کهنه برم سر خونه زندگیم...
هرچند اصلا مهم نبود...
آقاجونم از فردای اونروز تمام وسایلی که یه خونه نیاز داشت رو برام خرید و فرستاد طبقه پایین خونه حاجی که قرار بود اونجا بشه خونمون...
من حتی لباس عروس نو به دلم موند...
لباس عروس کهنه و رنگ و رو رفته دختر عمه فرهاد رو تنم کردم...
تو تنم زار میزد.
لباس رو که پوشیدم اقدس شروع کرد با صدای بلند خندیدن: انگار یه گربه رو انداختن تو پوست شیر و باز هم خندید...
ناراحت شده بودم.
وقتی نمونده بود برای خریدن لباس...
روز آخر بود و باید با همین لباس گل و گشاد میرفتم تو مراسم...
مادر فرهاد رو به مادرم گفت: دختر خواهرم همیشه زنای فامیلو آرایش میکنه الان میاد درستش میکنه نیازی نیست آرایشگاه بره.
وای خدایا اینا قصد داشتن از من یه عروس زشت بسازن هرچند همیشه همه میگفتن من زیبایی ندارم ولی امروز میتونست بهترین روزم باشه...
چیزی نگفتم.
دختر خاله فرهاد اومد خونه ما و شروع کرد درست کردن موهام و صورتم...
یه کرم خیلی سفید مالوند به صورتم و با دست شروع به ماساژ دادن پوستم کرد هی کرم میزد و ماساژ میداد: اه چقدر صورت چاله چوله داره پر نمیشه...
گفتم: بسه لطفا دیگه کرم نزنید حالم بد شد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_ششم
انقدر خوشحال بودم از اینکه اقدس با کسی آشنا شده بود که یک لحظه تمام بدی ها و کینه های اقدس رو فراموش کردم و با لبخند رو بهش گفتم: کی بود؟
اخماشو تو هم کشید و گفت: به تو چه؟ تازگیا گوشم که وایمیسی...
وا رفتم انتظار داشتم اقدس همه چیو تموم کنه ولی روز به روز این کینه بزرگتر میشد و مثل غذه ای سرطانی وجود اقدس رو دربر میگرفت...
اونروز فرهاد سراغی از من نگرفت و نه تنها اونروز بلکه چند روز از فرهاد خبری نبود...
اقدس وقتی منو میدید با حالت تمسخر میگفت: چیه؟ نمیاد ببردت بستنی بخورید؟ نمیبردت سینما؟
آخی... چقدر ازت فراریه...
و میزد زیر خنده و میگفت: چقدر ازت فراریه این فرهاد کوه کن...
بغضمو قورت میدادمو هیچی نمیگفتم...
تا اینکه یکروز آقاجون از غیبت طولانی مدت فرهاد شاکی شده بود رو به من گفت: آخرین بار کی فرهادو دیدی اعظم بابا؟
سر به زیر انداختم و گفتم: همون روز عقد...
آقاجونم ابرو در هم کشید و گفت: چرا دیگه نمیاد سراغت؟
گفتم: نمیدونم لابد کار داره...
در همین حین اقدس تخمه میشکوند و با تمسخر میخندید...
آقاجونم نگاه بدی به اقدس انداخت که باعث شد اقدس خودشو جمع و جور کنه...
مادرم که تا اون لحظه ساکت بود گفت: خودت کردی مرد خودت دختر خودتو بدبخت کردی چرا به زور دادیش به فرهاد؟ فرهاد اعظمو نمیخواد اقدسو میخواد هنوزم چشمش دنبال اقدسه...
آقاجون داد زد: تمومش کن طوبی وگرنه میندازمت خونه پدرت...
مادرم به حالت قهر از پدرم رو گرفت و هیچی نگفت...
آقاجونم گفت: فردا باید به حاجی بگم زودتر بیان بساط عروسی رو را بندازن که چی بشه انقدر عقد موندن اصلا به صلاح نیست...
ایوای آقاجونم خیلی عجله میکرد و من از آینده نامعلومم ترس داشتم...
آقاجونم کار خودش رو کرده بود با حاجی صحبت کرده بود که بیان و برای سور و سات عروسی برنامه بچینیم...
شب آقاجون با دست پر اومد خونه و به مادرم میگفت: خانم امشب حاجی و خونوادش میان درمورد عروسی صحبت کنیم اینارو گرفتم برا مهمونا...
مادرم شیرینی و میوه ها رو گرفت و آقاجونم هندونه رو هل داد داخل حوض...
استرس تمام جونم رو گرفته بود...
قرار بود بعد از مدتها فرهاد رو ببینم...
فرهادی که من دوسش داشتم ولی این عشق برای من ممنوعه بود...
اونشب خانواده فرهاد سر رسیدن...
مادر فرهاد حتی جواب سلام من رو نداد و بجاش کلی اقدس رو ماچ و بوسه کرد...
فرهاد به تکون دادن سری اکتفا کرد ولی وقتی چشمش به اقدس افتاد حالت نگاهش کلا عوض شد انکار جوون تر شد شاداب تر شد حالش بهتر شد...
ولی من...
حال فرهاد با اقدس خوب بود و اقدس با فرهاد و من این بین حکم مزاحم رو داشتم...
اونشب حاجی بی مقدمه رفت سر اصل مطلب و عروسی رو برای یک هفته دیگه تعیین کرد...
قرار شد عروسی توی حیاط بزرگ خونه حاجی گرفته بشه و کلی مهمون دعوت بشه...
پدرم هم قبول کرد و قرار شد آخر هفته آینده عروسی ما برگزار بشه...
از فردا باید میرفتیم دنبال لباس عروس...
انگار حاجی فکرم رو خونده باشه گفت: فرهاد فردا میاد دنبال اعظم برن هر لباس عروسی که دلش خواست بخره...
مادر فرهاد مداخله کرد و گفت: نیازی به
ولخرجی نیست لباس عروس بچه خواهر حاجی هست همونو ازشون قرض میگیریم میشورن میپوشه...
حاجی جواب داد: یعنی چی خانم منکه آبرومو از سر راه آوردم لباس کهنه مردمو بگیرم...
مادر فرهاد: نه مردم نیستن خواهرته عیبیم نداره من پول به لباس عروس نمیدم تموم شد رفت...
حاجی که تسلیم حاج خانم شده بود گفت: باشه لباس عروس که تخصص ما مردا نیست شما خانوما خودتون بهتر سر درمیارید...
پس قرار شد با لباسی کهنه برم سر خونه زندگیم...
هرچند اصلا مهم نبود...
آقاجونم از فردای اونروز تمام وسایلی که یه خونه نیاز داشت رو برام خرید و فرستاد طبقه پایین خونه حاجی که قرار بود اونجا بشه خونمون...
من حتی لباس عروس نو به دلم موند...
لباس عروس کهنه و رنگ و رو رفته دختر عمه فرهاد رو تنم کردم...
تو تنم زار میزد.
لباس رو که پوشیدم اقدس شروع کرد با صدای بلند خندیدن: انگار یه گربه رو انداختن تو پوست شیر و باز هم خندید...
ناراحت شده بودم.
وقتی نمونده بود برای خریدن لباس...
روز آخر بود و باید با همین لباس گل و گشاد میرفتم تو مراسم...
مادر فرهاد رو به مادرم گفت: دختر خواهرم همیشه زنای فامیلو آرایش میکنه الان میاد درستش میکنه نیازی نیست آرایشگاه بره.
وای خدایا اینا قصد داشتن از من یه عروس زشت بسازن هرچند همیشه همه میگفتن من زیبایی ندارم ولی امروز میتونست بهترین روزم باشه...
چیزی نگفتم.
دختر خاله فرهاد اومد خونه ما و شروع کرد درست کردن موهام و صورتم...
یه کرم خیلی سفید مالوند به صورتم و با دست شروع به ماساژ دادن پوستم کرد هی کرم میزد و ماساژ میداد: اه چقدر صورت چاله چوله داره پر نمیشه...
گفتم: بسه لطفا دیگه کرم نزنید حالم بد شد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
🔘داستان کوتاه
#همسايه_و_تبر
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه میرود و مثل دزدی كه میخواهد چیزی را پنهان كند، پچ پچ میكند. آنقدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند. اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد؛ زنش آن را جابجا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه میرود، حرف میزند و رفتار میكند.
🌀پائولو کوئیلو میگوید: «همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی، معمولا آن چیزی را میبینیم که دوست داریم ببینیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#همسايه_و_تبر
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه میرود و مثل دزدی كه میخواهد چیزی را پنهان كند، پچ پچ میكند. آنقدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند. اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد؛ زنش آن را جابجا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه میرود، حرف میزند و رفتار میكند.
🌀پائولو کوئیلو میگوید: «همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی، معمولا آن چیزی را میبینیم که دوست داریم ببینیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت بیست و هفتم وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
امید اومد دنبالمون و منم مرخص شدم دستم میسوخت انگاری معدمو شستشو داده بودن و دستمم پانسمان بود و حالم بد بود و اصلا حال خوشی نداشتم دوست داشتم تو این موقعیت غذاهایی لذیذی که مامانم میپخت بخورم اما بازم یه تیکه نون سنگک واسم دادن و با یکمی اب و رفتن و دروقفل کردن چرا من زنده موندم چرااااا اخه
همینطور گریه میکردم که امید اومد و نشست کنارم یه سیلی محکم زد تو گوشمو منو از موهام گرفت
امید :میخواستی چیکار کنی هااا میخواستی خودتو بکشی که من برم زندان هاااااا اگر میشد خودم نفستو میگرفتم خب حیف که میرم زندون و دوست ندارم جوونیم حیف بشه اگه یه بار دیگه به این چیزا فکر کنی زنده به گورت میکنم فهمیدیی
یسرا:همینطور گریه کردم و اشک ریختم خب چرا منو زندونی میکنید مگه من چی گفتم بهتون مگه آزاری از من به شما رسیده ها که اینطوری عذابم میدید اگه مامان اینا بودن بازم جرئت داشتین این بلا رو سرم بیارید امید:چی بلغور کردی هااا حالا منو داری رو خانوادت میترسونی اگرم کل خانوادتم بیان من بخوام هیچکسیم نمیتونه نجاتت بده چون توزن منی و مدرکیم نداری
یسرا:اینا رو گفت و رفت و منم شروع کردم به گریه اخه مگهمیشه یک ادم اینقدر ظالم باشه صدای قهقهه هاشون رو میشنیدم چقدر خوش حال بودن که مادر شوهرم اومد تو اتاقم و بهم گفت
مادر امید :ببین درو باز میکنم و دیگه نمیخواد تو اتاق بمونی میای بیرون و میتونی سر یک سفره با ما بشینی و ببین هر چی پسرام میگن باید حرفشون رو گوش بدی حتی نفس کشیدنتم باید با اجازه ما باشه یسرا:چشام از خوش حالی برق زدن اینطوری خوب بود و هر شرطی واسم گذاشت قبول کردم که فقط برم بیرون تا بتونم از این فضای بدیکمی دور باشم نمیدونم از سر دلسوزی بود یا نقشه دیگه ایی واسم داشت ولی هر چی بود بهتر بودم واسم که از این فضا بیام بیرون
ان شاءلله ادامه دارد .....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امید اومد دنبالمون و منم مرخص شدم دستم میسوخت انگاری معدمو شستشو داده بودن و دستمم پانسمان بود و حالم بد بود و اصلا حال خوشی نداشتم دوست داشتم تو این موقعیت غذاهایی لذیذی که مامانم میپخت بخورم اما بازم یه تیکه نون سنگک واسم دادن و با یکمی اب و رفتن و دروقفل کردن چرا من زنده موندم چرااااا اخه
همینطور گریه میکردم که امید اومد و نشست کنارم یه سیلی محکم زد تو گوشمو منو از موهام گرفت
امید :میخواستی چیکار کنی هااا میخواستی خودتو بکشی که من برم زندان هاااااا اگر میشد خودم نفستو میگرفتم خب حیف که میرم زندون و دوست ندارم جوونیم حیف بشه اگه یه بار دیگه به این چیزا فکر کنی زنده به گورت میکنم فهمیدیی
یسرا:همینطور گریه کردم و اشک ریختم خب چرا منو زندونی میکنید مگه من چی گفتم بهتون مگه آزاری از من به شما رسیده ها که اینطوری عذابم میدید اگه مامان اینا بودن بازم جرئت داشتین این بلا رو سرم بیارید امید:چی بلغور کردی هااا حالا منو داری رو خانوادت میترسونی اگرم کل خانوادتم بیان من بخوام هیچکسیم نمیتونه نجاتت بده چون توزن منی و مدرکیم نداری
یسرا:اینا رو گفت و رفت و منم شروع کردم به گریه اخه مگهمیشه یک ادم اینقدر ظالم باشه صدای قهقهه هاشون رو میشنیدم چقدر خوش حال بودن که مادر شوهرم اومد تو اتاقم و بهم گفت
مادر امید :ببین درو باز میکنم و دیگه نمیخواد تو اتاق بمونی میای بیرون و میتونی سر یک سفره با ما بشینی و ببین هر چی پسرام میگن باید حرفشون رو گوش بدی حتی نفس کشیدنتم باید با اجازه ما باشه یسرا:چشام از خوش حالی برق زدن اینطوری خوب بود و هر شرطی واسم گذاشت قبول کردم که فقط برم بیرون تا بتونم از این فضای بدیکمی دور باشم نمیدونم از سر دلسوزی بود یا نقشه دیگه ایی واسم داشت ولی هر چی بود بهتر بودم واسم که از این فضا بیام بیرون
ان شاءلله ادامه دارد .....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت بیست و هشتم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
ساعت دقیقاً ۶ صبح بود. فقط اون لحظه بود که یه آرامش عجیب داشتم؛ چون همه خواب بودن و همهجا ساکت بود. پاورچین از اتاق اومدم بیرون. نسیم خنکی به صورتم خورد، لذت بردم. صدای گنجشکها انگار قلبم رو میلرزوند. رفتم کنار حوض نشستم، دستم رو توی آب زدم... یه حس قشنگ آرامش توی دلم نشست.
به همه چی فکر کردم. واقعاً خیلی تنها بودم. دلم از همه چیز گرفته بود. دلم میخواست برم، خیلی دلم تنگ شده بود... به خودم فکر کردم، به این دو سال سختی. منی که اگه یه پشه نیشم میزد، تا دو روز گریه میکردم، انگار مار نیشم زده... حالا اینهمه درد رو تحمل کرده بودم.
دلم برای خواهرای کوچولوم تنگ شده بود.
وسط فکر و خیال بودم که یه جرقه توی ذهنم خورد. یه سیلی آروم، از سر شوخی به سرم زدم.
— "هی خنگ! چرا تا حالا به ذهنت نرسیده؟"
برادرشوهرم، خلیل، تازگیا گوشی خریده... و کاری به من نداره. امروز همه قراره برن مهمونی. امروز بهترین فرصته. باید برم به خلیل بگم یه زنگی بزنه. فقط یه صدا... فقط صدای مامانمو بشنوم. اره، این بهترین راهه. باید صبر کنم تا همه برن.
با این فکر بلند شدم. صبحونه رو حاضر کردم، بعد تند تند خونه رو تمیز کردم. سعی کردم زیاد توی چشم نباشم. کمکم همه رفتن. امید و اسد رفتن سر کار، مادرشوهرم و پدرشوهرم هم رفتن مهمونی. فقط من موندم و برادرشوهرام: خلیل، جلیل و محمد.
رفتم چایی دم کردم، یه استکان برداشتم و رفتم سمت خلیل.
— «داداش خلیل؟»
ـ «بگو، میشنوم.»
ـ «یه خواهشی دارم... من دوساله زن داداشتم، دوساله صدای خانوادمو نشنیدم. خیلی دلتنگشونم. میشه... فقط یه زنگ بزنی؟ فقط یه صدا... خواهش میکنم.»
خلیل یه نگاه سنگین بهم انداخت و گفت:
ـ «خب، اگه امید بفهمه، میدونی که میکشتت!»
ـ «اگه تو چیزی نگی، از کجا میفهمه؟»
مکثی کرد. بعد گفت:
ـ «باشه... ولی قبلش باید بری لباسامو بشوری و کفشامو تمیز کنی. بعد بیا، زنگ میزنم.»
از خوشحالی دویدم. اول لباسهاشو شستم، بعد نشستم کفشاشو برق انداختم. وقتی تموم شد، با نفسنفسزنان دویدم سمتش.
ـ «داداش خلیل! خب، همه کارا رو انجام دادم... الان میشه زنگ بزنی؟»
کنار در حیاط ایستاده بود. با سر به یه پارچهی خیس اشاره کرد.
ـ «باشه، زنگ میزنم... ولی این کفشهایی که پام هست رو هم تمیز کن. حوصله ندارم درشون بیارم.»
قلبم شکست. از این همه بدبختی، از اینهمه شکستن غرور. اما من این تماسو لازم داشتم. باید انجامش میدادم.
رفتم، پارچه رو دوباره خیس کردم، نشستم، و کفشهای پوشیدهش رو تمیز کردم...
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ساعت دقیقاً ۶ صبح بود. فقط اون لحظه بود که یه آرامش عجیب داشتم؛ چون همه خواب بودن و همهجا ساکت بود. پاورچین از اتاق اومدم بیرون. نسیم خنکی به صورتم خورد، لذت بردم. صدای گنجشکها انگار قلبم رو میلرزوند. رفتم کنار حوض نشستم، دستم رو توی آب زدم... یه حس قشنگ آرامش توی دلم نشست.
به همه چی فکر کردم. واقعاً خیلی تنها بودم. دلم از همه چیز گرفته بود. دلم میخواست برم، خیلی دلم تنگ شده بود... به خودم فکر کردم، به این دو سال سختی. منی که اگه یه پشه نیشم میزد، تا دو روز گریه میکردم، انگار مار نیشم زده... حالا اینهمه درد رو تحمل کرده بودم.
دلم برای خواهرای کوچولوم تنگ شده بود.
وسط فکر و خیال بودم که یه جرقه توی ذهنم خورد. یه سیلی آروم، از سر شوخی به سرم زدم.
— "هی خنگ! چرا تا حالا به ذهنت نرسیده؟"
برادرشوهرم، خلیل، تازگیا گوشی خریده... و کاری به من نداره. امروز همه قراره برن مهمونی. امروز بهترین فرصته. باید برم به خلیل بگم یه زنگی بزنه. فقط یه صدا... فقط صدای مامانمو بشنوم. اره، این بهترین راهه. باید صبر کنم تا همه برن.
با این فکر بلند شدم. صبحونه رو حاضر کردم، بعد تند تند خونه رو تمیز کردم. سعی کردم زیاد توی چشم نباشم. کمکم همه رفتن. امید و اسد رفتن سر کار، مادرشوهرم و پدرشوهرم هم رفتن مهمونی. فقط من موندم و برادرشوهرام: خلیل، جلیل و محمد.
رفتم چایی دم کردم، یه استکان برداشتم و رفتم سمت خلیل.
— «داداش خلیل؟»
ـ «بگو، میشنوم.»
ـ «یه خواهشی دارم... من دوساله زن داداشتم، دوساله صدای خانوادمو نشنیدم. خیلی دلتنگشونم. میشه... فقط یه زنگ بزنی؟ فقط یه صدا... خواهش میکنم.»
خلیل یه نگاه سنگین بهم انداخت و گفت:
ـ «خب، اگه امید بفهمه، میدونی که میکشتت!»
ـ «اگه تو چیزی نگی، از کجا میفهمه؟»
مکثی کرد. بعد گفت:
ـ «باشه... ولی قبلش باید بری لباسامو بشوری و کفشامو تمیز کنی. بعد بیا، زنگ میزنم.»
از خوشحالی دویدم. اول لباسهاشو شستم، بعد نشستم کفشاشو برق انداختم. وقتی تموم شد، با نفسنفسزنان دویدم سمتش.
ـ «داداش خلیل! خب، همه کارا رو انجام دادم... الان میشه زنگ بزنی؟»
کنار در حیاط ایستاده بود. با سر به یه پارچهی خیس اشاره کرد.
ـ «باشه، زنگ میزنم... ولی این کفشهایی که پام هست رو هم تمیز کن. حوصله ندارم درشون بیارم.»
قلبم شکست. از این همه بدبختی، از اینهمه شکستن غرور. اما من این تماسو لازم داشتم. باید انجامش میدادم.
رفتم، پارچه رو دوباره خیس کردم، نشستم، و کفشهای پوشیدهش رو تمیز کردم...
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📿
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_1
قسمت اول
عرض سلام به مدیرمحترم وهمراهان همیشگی کانال داستان وپند.🌷
(تلخی های روزگار،خاطرات پردردورنج بانویی صبوردر دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران)
توی کوپه ویژه خواهران مقابلمان نشسته بود و هر از گاهی به شوخیهای من ودوستم لبخند می زد.به رسم ادب واحترام، به او شامی کباب تعارف کردم.تشکر کرد واشک توی چشمانش حلقه زد.شاید خاطره تلخی برایش تداعی شده بود.
-امیرحسین عاشق شامی کباب بود.
اینو گفت و دستمالی از توی کیفش بیرون آورد و اشکش رو پاک کرد....کارهای هنری رو خیلی دوست داشتم اما علاقه چندانی به درس وادامه تحصیل نداشتم.با این وجود به اجباربابا، مدرک دیپلم اقتصاد گرفتم.دوست داشتم تمام وقت توی خونه، آشپزی وگلدوزی وبافتنی کنم.بابا اصالتا اهل جنوب بود اما به اقتضای شغلش که نظامی بود،چندسالی اصفهان بودیم و بعدهم توی تهران ساکن شدیم.بعداز بازنشستگی، بابا تصمیم گرفت به جنوب و کنار خانواده اش برگردد اما من وامیر حسین تحمل دوری از دوستانمان را نداشتیم و بشدت مخالفت کردیم .گرچه بابا از تصمیمش منصرف نشد وبالاخره به جنوب برگشتیم وای کاش هرگز برنمی گشتیم.خانواده بابا ،از عمو و عمه و بچه هایشان گرفته تا پدربزرگ و مادربزرگ،به زبان عربی صحبت می کردند.زبانی که من و امیرحسین با آن بیگانه بودیم و بابا حرفهایشان را برایمان ترجمه می کرد.محمدحسین برادر بزرگترم که او را محمد صدا می زدیم،از طرف سپاه به جبهه اعزام شد.سه ماه از رفتن محمد به جبهه می گذشت.مامان بیقراری می کرد وبابا وقت وبی وقت به ستاد مراجعه می کرد،بلکم خبری از محمد بگیرد.
هربار که سر و کله خواستگاری پیدا می شد، بابا بی آنکه نظرم را جویا شود،ساز مخالفت می زد.عجیب از وصلت با غریبه ها وحشت داشت و دوست داشت من هم مثل سمانه خواهر بزرگترم با یکی از اقوام وخویشاوندان وصلت کنم.سمانه معلم بود وبا پسرخاله ام یاسین که او هم فرهنگی بود،ازدواج کرد و صاحب دو پسر بودند.درکل خوشبخت بودندو زندگی بی حاشیه ای داشتند.من و امیرحسین تحمل گرمای جنوب رو نداشتیم ومدام نق ونوق میکردیم.به پیشنهادبابا وبه خاطر اینکه حوصله ام سر نرود،در ستاد جمع آوری کمکهای مردمی فعالیت کردم.معمولا کمکهای نقدی وغیرنقدی مردم را بعداز جمع آوری،لیست می کردم وتحویل آقای حسینی و سلیمی، مسئول تدارکات می دادم تا به جبهه ومناطق جنگی ببرند.محمد بعداز سه ماه دوری وبی خبری،سرزده وبه طرز غافلگیر کننده ای از دروارد شد.مامان و بابا از ذوق،اشک شوق می ریختن و قربان صدقه اش می رفتند.من هم آویزانش شدم وصورتش را بوسیدم. ریش هایش زیاده ازحد بلند شده بود و کمی اذیت شدم.پوست صورت ودستهاش به خاطر آفتاب سوختگی تیره شده بود.بی طاقت من و امیرحسین رو بوسید و کمی سر به سرمان گذاشت.بعد هم احوال سمانه وبچه هاش رو گرفت.طولی نکشید که سمانه وپسرهایش آمدند واز ذوق به سمت محمد پرواز کردند.یکی دوهفته بعد،مامان و بابا و امیرحسین به خونه عمو رفتند.محمد هم حوله ای برداشت وبه حمام رفت. زنگ خونه به صدا در اومد.چادر سرکردم ودر روباز کردم.با دیدن آقای سلیمی متعجب نگاهش کردم.اوهم جاخورده نگاهم کرد.گمان کردم به خاطر لیست کمکهای مردمی مشکلی پیش آمده اما با سوالش قلبم هری ریخت.
-خانم کعبی شما خواهر آقامحمد هستین؟
هول ودستپاچه بله ای گفتم وبا اجازه گویان به حیاط برگشتم.محمد به محض دیدنم پرسید؛-کجا بودی؟
-رفتم در رو باز کردم.دوستتون اومده.
پراخم پرسید تو چرا دررو باز کردی؟
-کسی خونه نیست.شما هم حمام بودی.
با حفظ اخمش گفت: برو تو.
تندی چای دم کردم ومیوه هارو توی ظرفی چیدم.از ترس محمد جرات نمی کردم به اتاق پذیرایی بروم.با تقه ای به در،سینی چای وشیرینی رو به محمد دادم.حدودا نیم ساعت بعد آقای سلیمی قصد رفتن کرد.یواشکی و دور از چشم محمد، از کنار پرده اتاق پذیرایی ،نگاهش کردم.تقریبا هم قد وقواره محمد بود اما سبزه رو بود و ریش مشکی پرپشتی داشت،شلوار مشکی وپیراهن آبی آسمانی تن زده بود ویقه اش کیپ تا کیپ بسته بود.چند هفته بعد توی اتاقم بودم که محمد اجازه خواست و داخل اتاقم اومد.باید اعتراف کنم بیشتر از بابا،از برادرهایم حساب می بردم.
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_1
قسمت اول
عرض سلام به مدیرمحترم وهمراهان همیشگی کانال داستان وپند.🌷
(تلخی های روزگار،خاطرات پردردورنج بانویی صبوردر دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران)
توی کوپه ویژه خواهران مقابلمان نشسته بود و هر از گاهی به شوخیهای من ودوستم لبخند می زد.به رسم ادب واحترام، به او شامی کباب تعارف کردم.تشکر کرد واشک توی چشمانش حلقه زد.شاید خاطره تلخی برایش تداعی شده بود.
-امیرحسین عاشق شامی کباب بود.
اینو گفت و دستمالی از توی کیفش بیرون آورد و اشکش رو پاک کرد....کارهای هنری رو خیلی دوست داشتم اما علاقه چندانی به درس وادامه تحصیل نداشتم.با این وجود به اجباربابا، مدرک دیپلم اقتصاد گرفتم.دوست داشتم تمام وقت توی خونه، آشپزی وگلدوزی وبافتنی کنم.بابا اصالتا اهل جنوب بود اما به اقتضای شغلش که نظامی بود،چندسالی اصفهان بودیم و بعدهم توی تهران ساکن شدیم.بعداز بازنشستگی، بابا تصمیم گرفت به جنوب و کنار خانواده اش برگردد اما من وامیر حسین تحمل دوری از دوستانمان را نداشتیم و بشدت مخالفت کردیم .گرچه بابا از تصمیمش منصرف نشد وبالاخره به جنوب برگشتیم وای کاش هرگز برنمی گشتیم.خانواده بابا ،از عمو و عمه و بچه هایشان گرفته تا پدربزرگ و مادربزرگ،به زبان عربی صحبت می کردند.زبانی که من و امیرحسین با آن بیگانه بودیم و بابا حرفهایشان را برایمان ترجمه می کرد.محمدحسین برادر بزرگترم که او را محمد صدا می زدیم،از طرف سپاه به جبهه اعزام شد.سه ماه از رفتن محمد به جبهه می گذشت.مامان بیقراری می کرد وبابا وقت وبی وقت به ستاد مراجعه می کرد،بلکم خبری از محمد بگیرد.
هربار که سر و کله خواستگاری پیدا می شد، بابا بی آنکه نظرم را جویا شود،ساز مخالفت می زد.عجیب از وصلت با غریبه ها وحشت داشت و دوست داشت من هم مثل سمانه خواهر بزرگترم با یکی از اقوام وخویشاوندان وصلت کنم.سمانه معلم بود وبا پسرخاله ام یاسین که او هم فرهنگی بود،ازدواج کرد و صاحب دو پسر بودند.درکل خوشبخت بودندو زندگی بی حاشیه ای داشتند.من و امیرحسین تحمل گرمای جنوب رو نداشتیم ومدام نق ونوق میکردیم.به پیشنهادبابا وبه خاطر اینکه حوصله ام سر نرود،در ستاد جمع آوری کمکهای مردمی فعالیت کردم.معمولا کمکهای نقدی وغیرنقدی مردم را بعداز جمع آوری،لیست می کردم وتحویل آقای حسینی و سلیمی، مسئول تدارکات می دادم تا به جبهه ومناطق جنگی ببرند.محمد بعداز سه ماه دوری وبی خبری،سرزده وبه طرز غافلگیر کننده ای از دروارد شد.مامان و بابا از ذوق،اشک شوق می ریختن و قربان صدقه اش می رفتند.من هم آویزانش شدم وصورتش را بوسیدم. ریش هایش زیاده ازحد بلند شده بود و کمی اذیت شدم.پوست صورت ودستهاش به خاطر آفتاب سوختگی تیره شده بود.بی طاقت من و امیرحسین رو بوسید و کمی سر به سرمان گذاشت.بعد هم احوال سمانه وبچه هاش رو گرفت.طولی نکشید که سمانه وپسرهایش آمدند واز ذوق به سمت محمد پرواز کردند.یکی دوهفته بعد،مامان و بابا و امیرحسین به خونه عمو رفتند.محمد هم حوله ای برداشت وبه حمام رفت. زنگ خونه به صدا در اومد.چادر سرکردم ودر روباز کردم.با دیدن آقای سلیمی متعجب نگاهش کردم.اوهم جاخورده نگاهم کرد.گمان کردم به خاطر لیست کمکهای مردمی مشکلی پیش آمده اما با سوالش قلبم هری ریخت.
-خانم کعبی شما خواهر آقامحمد هستین؟
هول ودستپاچه بله ای گفتم وبا اجازه گویان به حیاط برگشتم.محمد به محض دیدنم پرسید؛-کجا بودی؟
-رفتم در رو باز کردم.دوستتون اومده.
پراخم پرسید تو چرا دررو باز کردی؟
-کسی خونه نیست.شما هم حمام بودی.
با حفظ اخمش گفت: برو تو.
تندی چای دم کردم ومیوه هارو توی ظرفی چیدم.از ترس محمد جرات نمی کردم به اتاق پذیرایی بروم.با تقه ای به در،سینی چای وشیرینی رو به محمد دادم.حدودا نیم ساعت بعد آقای سلیمی قصد رفتن کرد.یواشکی و دور از چشم محمد، از کنار پرده اتاق پذیرایی ،نگاهش کردم.تقریبا هم قد وقواره محمد بود اما سبزه رو بود و ریش مشکی پرپشتی داشت،شلوار مشکی وپیراهن آبی آسمانی تن زده بود ویقه اش کیپ تا کیپ بسته بود.چند هفته بعد توی اتاقم بودم که محمد اجازه خواست و داخل اتاقم اومد.باید اعتراف کنم بیشتر از بابا،از برادرهایم حساب می بردم.
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📿
✫#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_2
قسمت دوم
جم وجور نشستم و محمد نگاه معناداری بهم انداخت و بعداز مکثی طولانی گفت:-می خوام نظرت رو درمورد طاها بدونم؟
متعجب پرسیدم؛طاها کیه؟
طاها سلیمی.همون که چند روز پیش خونمون اومد...ظاهرا از شما خوشش اومده.بهش گفتم اول باید نظر صبا رو بدونم.پس اسمش طاها بود.محمد خبر نداشت بارها آقای سلیمی را دیده ام.به هرحال توی سپاه، مسئول تدارکات بود.از حق وانصاف نگذرم،جوان سر به زیر ومودبی بود وفقط به وقت ضرورت ،سرش رو بالا می گرفت.من هم مسئول تحویل اجناس واقلام جمع آوری شده بودم وخواه ناخواه او رامی دیدم.
-ببین صبامیخوام خوب فکراتو بکنی.همه جوانب رو در نظر بگیری،بعد تصمیم بگیری.
طاها جوان معقول وموجهیه.مومن،متدین،فقط..
دلواپس نگاهش کردم.
-طاها شیش تا خواهر و دوتا برادر داره.یعنی یه خانواده یازده نفره هستن.اون، پسر بزرگ خانواده و کمک خرج باباشه.سال گذشته که یکی از خواهرهاش ازدواج کرد،این بنده خدا تمام جهیزیه اش رو تهیه کرد.به قول خودش حالا هم باید تو فکر سیسمونی برای نوزاد خواهرش باشه.
-یعنی از شش تا خواهرش فقط یکیشون ازدواج کرده؟
-بله.
-خونه چی؟
-یه خونه نقلی دوره ساز دارن.دواتاق خواب ویه اتاق پذیرایی کوچیک.
-نگو ده نفرشون توی اون دوتا اتاق خواب زندگی می کنن؟
-همین طوره.
طاها جوان بی عیب و نقصی بود و دختر بسیجی های زیادی روی او کراش داشتند.اما حالا که محمد از اوضاع اقتصادی خانواده اش برایم گفت،حالم گرفته شد.با صدای محمد از فکرو خیال بیرون اومدم.
-نظرت چیه صبا؟-نه داداش.من نمی تونم توی خانواده شلوغ زندگی کنم.محمد توی اتاق پذیرایی رفت و با طاها تماس گرفت.من هم فالگوش وایستاده بودم.ظاهرا طاها دلیل مخالفتم رو پرسید.محمدهم رک و راست گفت.-طاها جان.من با خواهرم در مورد شما واوضاع وشرایط خانواده تون ،مفصل صحبت کردم. گفت نمی تونه با شرایط شما کنار بیاد.این آبجی ما،توی نازو نعمت بزرگ شده،از من میشنوی، بی خیال صبا شو.طاها اما،سماجت به خرج داد واین بار سراغ بابا رفته بود وبا چرب زبانی بالاخره توانست رضایت بابا رو جلب کنه .سمانه مثل اسپند
روی آتیش به جلز ولز افتاد و نهیبم زد.
-نکن این کار رو صبا.اون پسر هرچقدر هم مومن ومتدین باشه،نمی تونه تورو خوشبختت کنه.همخونه شدن با ده یازده نفر کار ساده ای نیست.محاله توی اون خونه دووم بیاری.
-ولی قرار نیست من با خانواده اش همخونه بشم...بابا میگفت طاها،جوان باجنم وخوش مشربیه و مهم تراز همه،توی جبهه همرزم محمد بوده و یه جورایی مورد تایید او می باشد.
شب خواستگاری،طاها به همراه پدر و مادر نسبتا پیر و خواهر بزرگش نجلا و شوهرش آمدند.من وطاها با اجازه بابا و البته محمد، توی اتاقم رفتیم تا سنگهامون رو وا بکنیم.دروغ چرا شک و دو دلی لحظه ای رهایم نمی کرد.طاها با اعتماد به نفس گفت:
-صبا خانم.من با محمد و پدرتون صحبت کردم.میدونم زندگی مرفهی دارید، بهتون قول میدم هرکاری از دستم بربیاد،برای راحتی و آسایش شما انجام بدم.فقط اگه ممکنه یه مدت باهام همکاری کنید.بابام خیلی بهم وابسته است.اجازه بدید یه مدت توی خونه بابا زندگی کنیم، بعد مستقل میشیم.
-اون وقت کجا باید زندگی کنیم؟
-توی اتاق پذیرایی.
-آخه....
-به خاطر من...خواهش می کنم.قول شرف میدم به شش ماه نکشیده از اون خونه بریم.
-ولی شش ماه خیلی زیاده آقای سلیمی.
-خوب حداقل سه ماه.همین که پول وامم رو دریافت کنم،خونه اجاره می کنم.
بر سر دوراهی عجیبی مانده بودم.از یک طرف مخالفت سمانه و از طرف دیگر اصرار و پافشاری طاها.دروغ چرا بیشتر از حسم به او،دلم به حالش می سوخت .ده روز بعد،بالاخره رضایت دادم وبله را گفتم.
بابا ومحمد بیشتر از آنکه هوای مرا داشته باشند،رعایت جیب طاها را می کردند و هر دو از من خواهش کردندبرای خرید،حلقه سنگین یا لباس گرانقیمت انتخاب نکنم.همراه بزرگترهای خانواده به محضر رفتیم.عاقد صیغه عقد دائم را جاری کرد و طاها فقط حلقه رینگی ساده ای توی انگشتم انداخت.نمی دانم چرا کت وشلوار نپوشیده بود.انگار همین یک دست لباس را داشت.دوباره پیراهن آبی آسمانی با شلوار پارچه ای مشکی تن زده بود.هرچند،بعدها متوجه شدم تمام پیراهن ها حتی زیر پوش هایش به رنگ آبی می باشد.مامان برای شام از خانواده طاها دعوت گرفت.برای اولین بار خواهرهایش را می دیدم.همگی چادرپوش ومحجبه وبه قول سمانه سرد مزاج بودند و چنگی به دل نمیزدند.یکی از برادرهایش هم سن خودم بود وآن یکی هم نوجوان بود.مادرش بی حرف،گوشه ای نشسته بود وغیراز تعارفات معمول چیزی نمی گفت.سمانه توی آشپزخونه بهم گفت:مبادا برای محمد دندون تیز کرده باشند.هرگز اجازه نمیدم داداش بااین خانواده وصلت کنه.این حرفش مرابه خنده وا داشت...
#ادامه_دارد..(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✫#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان: #تلخیهای_روزگار_2
قسمت دوم
جم وجور نشستم و محمد نگاه معناداری بهم انداخت و بعداز مکثی طولانی گفت:-می خوام نظرت رو درمورد طاها بدونم؟
متعجب پرسیدم؛طاها کیه؟
طاها سلیمی.همون که چند روز پیش خونمون اومد...ظاهرا از شما خوشش اومده.بهش گفتم اول باید نظر صبا رو بدونم.پس اسمش طاها بود.محمد خبر نداشت بارها آقای سلیمی را دیده ام.به هرحال توی سپاه، مسئول تدارکات بود.از حق وانصاف نگذرم،جوان سر به زیر ومودبی بود وفقط به وقت ضرورت ،سرش رو بالا می گرفت.من هم مسئول تحویل اجناس واقلام جمع آوری شده بودم وخواه ناخواه او رامی دیدم.
-ببین صبامیخوام خوب فکراتو بکنی.همه جوانب رو در نظر بگیری،بعد تصمیم بگیری.
طاها جوان معقول وموجهیه.مومن،متدین،فقط..
دلواپس نگاهش کردم.
-طاها شیش تا خواهر و دوتا برادر داره.یعنی یه خانواده یازده نفره هستن.اون، پسر بزرگ خانواده و کمک خرج باباشه.سال گذشته که یکی از خواهرهاش ازدواج کرد،این بنده خدا تمام جهیزیه اش رو تهیه کرد.به قول خودش حالا هم باید تو فکر سیسمونی برای نوزاد خواهرش باشه.
-یعنی از شش تا خواهرش فقط یکیشون ازدواج کرده؟
-بله.
-خونه چی؟
-یه خونه نقلی دوره ساز دارن.دواتاق خواب ویه اتاق پذیرایی کوچیک.
-نگو ده نفرشون توی اون دوتا اتاق خواب زندگی می کنن؟
-همین طوره.
طاها جوان بی عیب و نقصی بود و دختر بسیجی های زیادی روی او کراش داشتند.اما حالا که محمد از اوضاع اقتصادی خانواده اش برایم گفت،حالم گرفته شد.با صدای محمد از فکرو خیال بیرون اومدم.
-نظرت چیه صبا؟-نه داداش.من نمی تونم توی خانواده شلوغ زندگی کنم.محمد توی اتاق پذیرایی رفت و با طاها تماس گرفت.من هم فالگوش وایستاده بودم.ظاهرا طاها دلیل مخالفتم رو پرسید.محمدهم رک و راست گفت.-طاها جان.من با خواهرم در مورد شما واوضاع وشرایط خانواده تون ،مفصل صحبت کردم. گفت نمی تونه با شرایط شما کنار بیاد.این آبجی ما،توی نازو نعمت بزرگ شده،از من میشنوی، بی خیال صبا شو.طاها اما،سماجت به خرج داد واین بار سراغ بابا رفته بود وبا چرب زبانی بالاخره توانست رضایت بابا رو جلب کنه .سمانه مثل اسپند
روی آتیش به جلز ولز افتاد و نهیبم زد.
-نکن این کار رو صبا.اون پسر هرچقدر هم مومن ومتدین باشه،نمی تونه تورو خوشبختت کنه.همخونه شدن با ده یازده نفر کار ساده ای نیست.محاله توی اون خونه دووم بیاری.
-ولی قرار نیست من با خانواده اش همخونه بشم...بابا میگفت طاها،جوان باجنم وخوش مشربیه و مهم تراز همه،توی جبهه همرزم محمد بوده و یه جورایی مورد تایید او می باشد.
شب خواستگاری،طاها به همراه پدر و مادر نسبتا پیر و خواهر بزرگش نجلا و شوهرش آمدند.من وطاها با اجازه بابا و البته محمد، توی اتاقم رفتیم تا سنگهامون رو وا بکنیم.دروغ چرا شک و دو دلی لحظه ای رهایم نمی کرد.طاها با اعتماد به نفس گفت:
-صبا خانم.من با محمد و پدرتون صحبت کردم.میدونم زندگی مرفهی دارید، بهتون قول میدم هرکاری از دستم بربیاد،برای راحتی و آسایش شما انجام بدم.فقط اگه ممکنه یه مدت باهام همکاری کنید.بابام خیلی بهم وابسته است.اجازه بدید یه مدت توی خونه بابا زندگی کنیم، بعد مستقل میشیم.
-اون وقت کجا باید زندگی کنیم؟
-توی اتاق پذیرایی.
-آخه....
-به خاطر من...خواهش می کنم.قول شرف میدم به شش ماه نکشیده از اون خونه بریم.
-ولی شش ماه خیلی زیاده آقای سلیمی.
-خوب حداقل سه ماه.همین که پول وامم رو دریافت کنم،خونه اجاره می کنم.
بر سر دوراهی عجیبی مانده بودم.از یک طرف مخالفت سمانه و از طرف دیگر اصرار و پافشاری طاها.دروغ چرا بیشتر از حسم به او،دلم به حالش می سوخت .ده روز بعد،بالاخره رضایت دادم وبله را گفتم.
بابا ومحمد بیشتر از آنکه هوای مرا داشته باشند،رعایت جیب طاها را می کردند و هر دو از من خواهش کردندبرای خرید،حلقه سنگین یا لباس گرانقیمت انتخاب نکنم.همراه بزرگترهای خانواده به محضر رفتیم.عاقد صیغه عقد دائم را جاری کرد و طاها فقط حلقه رینگی ساده ای توی انگشتم انداخت.نمی دانم چرا کت وشلوار نپوشیده بود.انگار همین یک دست لباس را داشت.دوباره پیراهن آبی آسمانی با شلوار پارچه ای مشکی تن زده بود.هرچند،بعدها متوجه شدم تمام پیراهن ها حتی زیر پوش هایش به رنگ آبی می باشد.مامان برای شام از خانواده طاها دعوت گرفت.برای اولین بار خواهرهایش را می دیدم.همگی چادرپوش ومحجبه وبه قول سمانه سرد مزاج بودند و چنگی به دل نمیزدند.یکی از برادرهایش هم سن خودم بود وآن یکی هم نوجوان بود.مادرش بی حرف،گوشه ای نشسته بود وغیراز تعارفات معمول چیزی نمی گفت.سمانه توی آشپزخونه بهم گفت:مبادا برای محمد دندون تیز کرده باشند.هرگز اجازه نمیدم داداش بااین خانواده وصلت کنه.این حرفش مرابه خنده وا داشت...
#ادامه_دارد..(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
🔹️روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیادهرو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور میکند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت. برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....
🔹در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
🔹️روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیادهرو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور میکند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت. برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....
🔹در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
꧁•°┅🍃🌺❀🌺🍃┅°•꧂
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تیرماه داشتم از گرما می مُردم. به راننده گفتم دارم از گرما می ميرم. راننده كه پير بود گفت: «اين گرما كسی رو نميكشه.» گفتم: «جالبه ها، الان داريم از گرما كباب می شيم، شش ماه ديگه از سرما سگ لرز می زنيم.» راننده نگاهم كرد. كمي بعد گفت: «من ديگه سرما رو نمی بينم.» پرسيدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اينكه هوا سرد بشه می ميرم.» خنديدم و گفتم: «خدا نكنه.» راننده گفت: «دكترا جوابم كردن، دو سه ماه ديگه بيشتر زنده نيستم.» گفتم: «شوخی می كنيد؟» راننده گفت: «اولش منم فكر كردم شوخيه، بعد ترسيدم بعدش افسرده شدم ولی الان ديگه قبول كردم.» ناباورانه به راننده نگاه كردم. راننده گفت: «از بيرون خوبم، اون تو خرابه... اونجايی كه نميشه ديد.» به راننده گفتم: «پس چرا دارين كار می كنين؟» راننده گفت: «هم برای پولش، هم براي اينكه فكر و خيال نكنم و سرم گرم باشه، هم اينكه كار نكنم چی كار كنم.» به راننده گفتم: «من باورم نميشه.» راننده گفت: «خودم هم همين طور... باورم نميشه امسال زمستان را نمی بينم، باورم نميشه ديگه برف و بارون را نمی بينم، باورم نميشه امسال عيد كه بياد نيستم، باورم نميشه اين چهارشنبه، آخرين چهارشنبه ١٧ تير عمرمه.» به راننده گفتم: «اينجوری كه نميشه.» راننده گفت: «تازه الانه كه همه چی رو دوست دارم، باورت ميشه اين گرما رو چقدر دوست دارم؟»... ديگر گرما اذيتم نمی كرد، ديگر گرما نمیكشتم...👌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تیرماه داشتم از گرما می مُردم. به راننده گفتم دارم از گرما می ميرم. راننده كه پير بود گفت: «اين گرما كسی رو نميكشه.» گفتم: «جالبه ها، الان داريم از گرما كباب می شيم، شش ماه ديگه از سرما سگ لرز می زنيم.» راننده نگاهم كرد. كمي بعد گفت: «من ديگه سرما رو نمی بينم.» پرسيدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اينكه هوا سرد بشه می ميرم.» خنديدم و گفتم: «خدا نكنه.» راننده گفت: «دكترا جوابم كردن، دو سه ماه ديگه بيشتر زنده نيستم.» گفتم: «شوخی می كنيد؟» راننده گفت: «اولش منم فكر كردم شوخيه، بعد ترسيدم بعدش افسرده شدم ولی الان ديگه قبول كردم.» ناباورانه به راننده نگاه كردم. راننده گفت: «از بيرون خوبم، اون تو خرابه... اونجايی كه نميشه ديد.» به راننده گفتم: «پس چرا دارين كار می كنين؟» راننده گفت: «هم برای پولش، هم براي اينكه فكر و خيال نكنم و سرم گرم باشه، هم اينكه كار نكنم چی كار كنم.» به راننده گفتم: «من باورم نميشه.» راننده گفت: «خودم هم همين طور... باورم نميشه امسال زمستان را نمی بينم، باورم نميشه ديگه برف و بارون را نمی بينم، باورم نميشه امسال عيد كه بياد نيستم، باورم نميشه اين چهارشنبه، آخرين چهارشنبه ١٧ تير عمرمه.» به راننده گفتم: «اينجوری كه نميشه.» راننده گفت: «تازه الانه كه همه چی رو دوست دارم، باورت ميشه اين گرما رو چقدر دوست دارم؟»... ديگر گرما اذيتم نمی كرد، ديگر گرما نمیكشتم...👌
𖤐⃟🌨𖤐⃟🌨𖤐⃟🌨🍂
📜 #ضرب_المثلها_5
قسمت پنجم
👤 مرتضی_احمدی
۱۴۱) اونی که زاییدی بزرگش کن تا بعد.
۱۴۲) اَ هّر انگشتش هزار هنر میباره.
۱۴۳) اَ هّر چی بدت بیاد، سرت میآد.
۱۴۴) اَ هّر وارد شی، اَ هّمون در بیرون میآی.
۱۴۵) اَ هّر دس بدی، اَ همون دس میگیری.
۱۴۶) این امامزاده نه کور میکند، نه شفا میدهد.
۱۴۷) اینا واسه فاطی تنبون نمیشه.
۱۴۸) این تو بمیری از اون تو بمیریا نیس.
۱۴۹) این خر نشد خر دیگر، پالون میدوزم رنگ دیگر.
۱۵۰) این شتر رو هر کی برده بالا، خودشم میاره پایین.
۱۵۱) این شتریه که در خونه همه میخوابه.
۱۵۲) این قافله تا به حشر لنگ کشد.
۱۵۳) این کلا واسه سر ما گشاده.
۱۵۴) این مرده به این همه شیون نمیارزه.
۱۵۵) اینم واسه ما شد قوز بالا قوز.
۱۵۶) این همون امامزادهای که خودمون علمش کردیم.
۱۵۷) این همه چریدی پس دنبهات کو؟
۱۵۸) اَ یه همچی بابا یه همچی بچه.
۱۵۹) اَدّردِ لاعلاجی به گربه میگه خانباجی.
۱۶۰) اَدّنده چپ بلن شده.
۱۶۱) با طناب پوسیده داخل چاه نمیشود رفت.
۱۶۲) با طناب دیگران ته چاه نمیروند.
۱۶۳) با کدام سازش باید رقصید.
۱۶۴) بالا سر قبر مرده شیون نمیکنند.
۱۶۵) با مردمان زمانه، سلامی و والسلام.
۱۶۶) باید خایه داشته باشی بتونی زن بگیری.
۱۶۷) با یک دست دو هندوانه نمیشود برداشت.
۱۶۸) با یک ستاره شهر چراغان نمیشود.
۱۶۹) با یک غوره سردیش میکند با یک مویز گرمیش.
۱۷۰) با یک گل بهار نمیشود.
۱۷۱) بچه قنداقی شاشش معلوم نیست.
۱۷۲) بچه کوچولو زِق میزند آدم گنده غُر.
۱۷۳) بخت اگر وارو شود، فالوده دندان بشکند.
۱۷۴) بخیه به آبدوغ نمیشود زد.
۱۷۵) بدبختی که باز آید، گوز وقت نماز آید.
۱۷۶) بد بکنی، بد میبینی.
۱۷۷) بد چو آید، هر چه آید بد شود.
۱۷۸) بدهکار را که رو بدهی طلبکار میشود.
۱۷۹) بدی را با بدی تلافی نمیکنند.
۱۸۰) بِذ درِ کوزه، آبشو بخور.
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📜 #ضرب_المثلها_5
قسمت پنجم
👤 مرتضی_احمدی
۱۴۱) اونی که زاییدی بزرگش کن تا بعد.
۱۴۲) اَ هّر انگشتش هزار هنر میباره.
۱۴۳) اَ هّر چی بدت بیاد، سرت میآد.
۱۴۴) اَ هّر وارد شی، اَ هّمون در بیرون میآی.
۱۴۵) اَ هّر دس بدی، اَ همون دس میگیری.
۱۴۶) این امامزاده نه کور میکند، نه شفا میدهد.
۱۴۷) اینا واسه فاطی تنبون نمیشه.
۱۴۸) این تو بمیری از اون تو بمیریا نیس.
۱۴۹) این خر نشد خر دیگر، پالون میدوزم رنگ دیگر.
۱۵۰) این شتر رو هر کی برده بالا، خودشم میاره پایین.
۱۵۱) این شتریه که در خونه همه میخوابه.
۱۵۲) این قافله تا به حشر لنگ کشد.
۱۵۳) این کلا واسه سر ما گشاده.
۱۵۴) این مرده به این همه شیون نمیارزه.
۱۵۵) اینم واسه ما شد قوز بالا قوز.
۱۵۶) این همون امامزادهای که خودمون علمش کردیم.
۱۵۷) این همه چریدی پس دنبهات کو؟
۱۵۸) اَ یه همچی بابا یه همچی بچه.
۱۵۹) اَدّردِ لاعلاجی به گربه میگه خانباجی.
۱۶۰) اَدّنده چپ بلن شده.
۱۶۱) با طناب پوسیده داخل چاه نمیشود رفت.
۱۶۲) با طناب دیگران ته چاه نمیروند.
۱۶۳) با کدام سازش باید رقصید.
۱۶۴) بالا سر قبر مرده شیون نمیکنند.
۱۶۵) با مردمان زمانه، سلامی و والسلام.
۱۶۶) باید خایه داشته باشی بتونی زن بگیری.
۱۶۷) با یک دست دو هندوانه نمیشود برداشت.
۱۶۸) با یک ستاره شهر چراغان نمیشود.
۱۶۹) با یک غوره سردیش میکند با یک مویز گرمیش.
۱۷۰) با یک گل بهار نمیشود.
۱۷۱) بچه قنداقی شاشش معلوم نیست.
۱۷۲) بچه کوچولو زِق میزند آدم گنده غُر.
۱۷۳) بخت اگر وارو شود، فالوده دندان بشکند.
۱۷۴) بخیه به آبدوغ نمیشود زد.
۱۷۵) بدبختی که باز آید، گوز وقت نماز آید.
۱۷۶) بد بکنی، بد میبینی.
۱۷۷) بد چو آید، هر چه آید بد شود.
۱۷۸) بدهکار را که رو بدهی طلبکار میشود.
۱۷۹) بدی را با بدی تلافی نمیکنند.
۱۸۰) بِذ درِ کوزه، آبشو بخور.
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
༺░⃟░࿇📚📖࿇░⃟░༺📚📖░⃟░
(بخونید، زیباست) #واقعی
🔹از خوزستان آمده بود، سلام كرد و پشت اسليت نشست، جواب سلامش را گفتم و به معاينه مشغول شدم. ديد چشم چپش در حد درک نور، كاتاراكتی بسيار پيشرفته!
🔸-سن ات چقدره؟! چه مدتيه چشمت اینجوری شده؟!
-١٦ سالمه، از بچگی ديابت داشتم، چند ماهيه كه كلا نمیبينم!
🔹به جوان همراهش كه ده سالی بزرگتر از او بود رو كردم :
- چرا اينقدر دير؟
سرش را پايين انداخت: حالا ميشه كاری براش كرد؟!
🔸-عملش ميكنم، موفقيت در درمان بستگی به وضعيت شبكيه دارد، زودتر آورده بوديد شانس موفقيت بيشتر بود.
نگاهی حسرت بار به پسرک كرد و نگاهی به پذيرشي كه برايش مينوشتم، سوالش را از چشمان نگرانش خواندم!
-پذيرشش را برای بيمارستان دولتی نوشتم، هزينه زيادی ندارد نگران نباشيد.
-انگار دنيا را به او داده باشند، خدا خيرت بده آقای دكتر
-فقط عمل ايشان خاص است و بايد برای عمل رضايت مخصوص بدهيد، خودش و ولی او...
🔹-غير از من كسی همراهش نيست!
-خواستم بپرسم نسبت شما؟ چشمم به پسرک افتاد كه با پشت آستين اشكش را پاک ميكرد، نپرسيدم!
🔸پسرک را برای ريختن قطره و آماده شدن جهت معاينات تكميلی به اتاق مجاور فرستادم تا با خيال راحت پاسخ سوالات و فضولی های گل كرده ام را بجويم؛
🔹عمل شروع درمان است، بخاطر ديابتش بايد تحت نظر باشد و كارهای لازم روی شبكيه انجام شود، چرا اينقدر دير مراجعه كرديد؟! پدر و مادرش؟! نسبت شما با او؟!
🔸 *اين پسر در فقر مطلق است، پدرش به سختی توان سير كردن شكم فرزندانش را دارد... نسبت قومی با او ندارم، معلمش هستم ، چند روزی مرخصی گرفتم تا پی درمان او باشم...*
*-هزينه اش؟!*
*-با خودم!*
🔹 *بر دلم تحسين همت بلند اين جوان بود و بر دستانم شرمی كه قلم را روی برگ پذيرش به حركت درآورد "رايگان" !*
🔸فردا روز عمل شد و از اقبال خوبش لنز مرغوبی كه از قبل داشتيم و مناسبش بود در چشمش گذاشتم. ذهنم مشغول او بود و فكرم در گروئه روح بزرگ انسانهايی گمنام و امروز عصر كه پانسمان از چشمش برميدارم...
🔹پانسمان را برداشتم، آرام و با ترس چشمانش را باز كرد سری در اتاق گردانيد و بعد آن نگاهی به من و نگاهی به جوان همراهش: آقا داريم میبينيم، آقا داريم میبينيم.
🔸اشک آقا معلم سرازير شد، با سر و چشم نگاهی به سقف انداخت و زير لب گفت خدايا شكرت، پسرک را بغل كرد و سرش را بوسيد.
🔹موقع رفتن گفت خدا رو شكر كه شما رو سر راه ما گذاشت تا چشم اين پسر....
اشتباه میكرد، در اين وانفسايی كه كمتر خبر خوبی از جايی میرسد، خدا او را سر راه معلمش گذاشته بود تا منجی چشم پسرک باشد!
🔻 *عشق یعنی نان ده و از دین مپرس، در مقام بخشش از آیین مپرس*❣
✍ دكتر سيدمحمد ميرهاشمی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به زیباترین واژه هستی ✍🏻معلم💞
(بخونید، زیباست) #واقعی
🔹از خوزستان آمده بود، سلام كرد و پشت اسليت نشست، جواب سلامش را گفتم و به معاينه مشغول شدم. ديد چشم چپش در حد درک نور، كاتاراكتی بسيار پيشرفته!
🔸-سن ات چقدره؟! چه مدتيه چشمت اینجوری شده؟!
-١٦ سالمه، از بچگی ديابت داشتم، چند ماهيه كه كلا نمیبينم!
🔹به جوان همراهش كه ده سالی بزرگتر از او بود رو كردم :
- چرا اينقدر دير؟
سرش را پايين انداخت: حالا ميشه كاری براش كرد؟!
🔸-عملش ميكنم، موفقيت در درمان بستگی به وضعيت شبكيه دارد، زودتر آورده بوديد شانس موفقيت بيشتر بود.
نگاهی حسرت بار به پسرک كرد و نگاهی به پذيرشي كه برايش مينوشتم، سوالش را از چشمان نگرانش خواندم!
-پذيرشش را برای بيمارستان دولتی نوشتم، هزينه زيادی ندارد نگران نباشيد.
-انگار دنيا را به او داده باشند، خدا خيرت بده آقای دكتر
-فقط عمل ايشان خاص است و بايد برای عمل رضايت مخصوص بدهيد، خودش و ولی او...
🔹-غير از من كسی همراهش نيست!
-خواستم بپرسم نسبت شما؟ چشمم به پسرک افتاد كه با پشت آستين اشكش را پاک ميكرد، نپرسيدم!
🔸پسرک را برای ريختن قطره و آماده شدن جهت معاينات تكميلی به اتاق مجاور فرستادم تا با خيال راحت پاسخ سوالات و فضولی های گل كرده ام را بجويم؛
🔹عمل شروع درمان است، بخاطر ديابتش بايد تحت نظر باشد و كارهای لازم روی شبكيه انجام شود، چرا اينقدر دير مراجعه كرديد؟! پدر و مادرش؟! نسبت شما با او؟!
🔸 *اين پسر در فقر مطلق است، پدرش به سختی توان سير كردن شكم فرزندانش را دارد... نسبت قومی با او ندارم، معلمش هستم ، چند روزی مرخصی گرفتم تا پی درمان او باشم...*
*-هزينه اش؟!*
*-با خودم!*
🔹 *بر دلم تحسين همت بلند اين جوان بود و بر دستانم شرمی كه قلم را روی برگ پذيرش به حركت درآورد "رايگان" !*
🔸فردا روز عمل شد و از اقبال خوبش لنز مرغوبی كه از قبل داشتيم و مناسبش بود در چشمش گذاشتم. ذهنم مشغول او بود و فكرم در گروئه روح بزرگ انسانهايی گمنام و امروز عصر كه پانسمان از چشمش برميدارم...
🔹پانسمان را برداشتم، آرام و با ترس چشمانش را باز كرد سری در اتاق گردانيد و بعد آن نگاهی به من و نگاهی به جوان همراهش: آقا داريم میبينيم، آقا داريم میبينيم.
🔸اشک آقا معلم سرازير شد، با سر و چشم نگاهی به سقف انداخت و زير لب گفت خدايا شكرت، پسرک را بغل كرد و سرش را بوسيد.
🔹موقع رفتن گفت خدا رو شكر كه شما رو سر راه ما گذاشت تا چشم اين پسر....
اشتباه میكرد، در اين وانفسايی كه كمتر خبر خوبی از جايی میرسد، خدا او را سر راه معلمش گذاشته بود تا منجی چشم پسرک باشد!
🔻 *عشق یعنی نان ده و از دین مپرس، در مقام بخشش از آیین مپرس*❣
✍ دكتر سيدمحمد ميرهاشمی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به زیباترین واژه هستی ✍🏻معلم💞
⭕️👈حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا" که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.
بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند.
بردیا غمگین و افسرده سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.
در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود،
سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.
بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست.
شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود.
شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز.
بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم...
به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر،
مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت...
خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.
اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم.
اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. یا الله یا الله یاالله
به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نزارالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا" که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.
بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند.
بردیا غمگین و افسرده سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.
در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود،
سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.
بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست.
شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود.
شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز.
بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم...
به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر،
مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت...
خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.
اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم.
اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. یا الله یا الله یاالله
به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نزارالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🍃حیلهگری برای شکستن قسم!
✍️صحرانشینی شترش را گم کرد و با خود قسم یاد کرد که اگر شترش پیدا شود، آن را به یک درهم بفروشد. اما وقتی شتر را پیدا کرد، از قسمش پشیمان شد و با خود گفت: "چگونه میتوانم شتری به این نازنینی را تنها به یک درهم بفروشم؟"
اما از سوی دیگر، چون قسم یاد کرده بود، از ترس عقوبت نمیتوانست قسمش را بشکند. پس چارهای اندیشید: گربهای را با طناب به گردن شتر آویخت و به بازار رفت. آنجا فریاد زد:
"شترم را به یک درهم میفروشم، اما گربهای که به گردنش آویزان است را به صد درهم میفروشم! خریدار باید هر دوی آنها را با هم بخرد، هیچکدام را جدا نمیفروشم."
مردی که از آنجا میگذشت، رو به صحرانشین کرد و گفت: "چه خوب و ارزان بود این شتر، اگر این قلاده (گربه) به گردنش نبود!"
📖 شعر مرتبط:
لئيم اگر به شتر بخشدت عطا مستان
که این ز عادت اهل کرم برون باشد
قلادهای که ز محنت به گردنش بندند
هــزار بـار ز بار شــتر فـــزون باشد
📌 نتیجه:
جامی در این حکایت هشدار میدهد که از افراد فرومایه و پست، حتی اگر چیزی را رایگان ببخشند، نباید پذیرفت، زیرا معمولاً پشت این بخششها، نیرنگ و دردسر پنهان است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🍃حیلهگری برای شکستن قسم!
✍️صحرانشینی شترش را گم کرد و با خود قسم یاد کرد که اگر شترش پیدا شود، آن را به یک درهم بفروشد. اما وقتی شتر را پیدا کرد، از قسمش پشیمان شد و با خود گفت: "چگونه میتوانم شتری به این نازنینی را تنها به یک درهم بفروشم؟"
اما از سوی دیگر، چون قسم یاد کرده بود، از ترس عقوبت نمیتوانست قسمش را بشکند. پس چارهای اندیشید: گربهای را با طناب به گردن شتر آویخت و به بازار رفت. آنجا فریاد زد:
"شترم را به یک درهم میفروشم، اما گربهای که به گردنش آویزان است را به صد درهم میفروشم! خریدار باید هر دوی آنها را با هم بخرد، هیچکدام را جدا نمیفروشم."
مردی که از آنجا میگذشت، رو به صحرانشین کرد و گفت: "چه خوب و ارزان بود این شتر، اگر این قلاده (گربه) به گردنش نبود!"
📖 شعر مرتبط:
لئيم اگر به شتر بخشدت عطا مستان
که این ز عادت اهل کرم برون باشد
قلادهای که ز محنت به گردنش بندند
هــزار بـار ز بار شــتر فـــزون باشد
📌 نتیجه:
جامی در این حکایت هشدار میدهد که از افراد فرومایه و پست، حتی اگر چیزی را رایگان ببخشند، نباید پذیرفت، زیرا معمولاً پشت این بخششها، نیرنگ و دردسر پنهان است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوبیست وپنج وصدوبیست وشش
📖سرگذشت کوثر
جا خوش کردن چند تا مفت خور ماشالله از رو هم نمیرن فکر می کنن چون خونه پسرشون حق دارن بقیه خواهر برادرهای
شاپور هم خودشون رو آوار کنن رو سر من بدبخت دلم میخواد راحت و آزاد تو خونه باشم اما اینهاانگار نه انگار شیطون میگه چند بار تو خونه سر شاپور و حنانه الکی داد و بیداد کنم و دعواراه بندازم بالاخره از رو برن خودشون بلند شن برن گفتم دختر شیطون رو لعنت کن زشته تو که تا الان تحمل کردی ان شالله بعدش خودشون یک خورده پول دستشون می یاد و از اونجا میرن فاطمه گفت یک خورده غیرت تو را ندارن مامان کاش عین تو با غیرت بودن و این قدر بی غیرت نبودن و می گفتن این زن و شوهر بدبخت گناه دارن هر جور بود فاطمه را راضی کردم بره خونش
ازش خواهش کردم صبور باشه فاطمه از روزیکه فهمیده بود برادرهاش و مادر بزرگش و ننه بلقیس شهید شدن خیلی حساس تر از قبل شده بود و یک خورده عصبی شده بود من و شاپور کاملا بهش حق می دادیم دست تنها یک بچه رابزرگ کردن اصلا کار راحتی نبود خیلی کمبود ننه بلقیس رو تو خونه و زندگیم احساس می کردم اون مدام برام کاچی درست می کرد و بهم رسیدگی
می کرد و می گفت مادر خوب بخورخوب بخور که جون بگیری بتونی سر پا بشی
چراغ خونه را زن خونه روشن نگه میداره تو
سر پا نشی چراغ خونه خاموش میشه یاد ننه
بلقیس و محبتهاش می افتادم بیشتر گریه میکردم دلم براش تنگ شده بود مدام می گفتم ننه کجایی که ببینی کوثر چقدر بدبخت و بی کس و کار شده حتی یکی نیست یک لیوان آب دستش بده با همون وضعیتم هم کار خونه می کردم هم بچه داری می کردم همسایه هام گاهی میومدن کمکم می کردن و برام کاچی و حلوا می آوردن قوی بشم اما هیچ کی برام جای ننه بلقیس رو نمیگرفت یونس در حد توانش به من کمک می کرد
و اگه من کار داشتم برادر کوچولوش رو نگه میداشت ولی نمی تونستم زیاد ازش انتظار داشته باشم یونس هنوز خودش بچه بود یاسین جلوی چشم ما بزرگ میشد و روز به روز هم شیرین تر می شد و شباهتش به یاسین بیشتر میشدوقتی نگاش می کردم قند تو دلم آب می شد یاسین پنج ماهه شد که افتادم دنبال خبری گرفتن ازمراد و مهدی اما هر چه بیشتر جست و جو میکردم بیشتر به نتیجه می رسیدم ازشون هیچ خبری نبود تو لیست مفقودین شهدا و اسرا نبودن و این یعنی هنوز زنده بودن و گوشه ای از مملکت
در حال جنگیدن برای آب و خاکشون بودم هر
روز دعا می کردم که بالاخره یک روز عزیزام برگردن جنگ
طولانی شده بود و احتمال هر اتفاقی وجود داشت احتمال داشت اونها زنده بمونن یا اینکه شهید بشن اما به قول فاطمه ما به امید زنده بودیم و زندگی میکردیم یاسین سه ساله بود که یک روز وقتی با یونس داشتم حیاط رو می شستم و کارهای خونه را انجام می دادم و دقیقا نزدیکیهای عید بود و یاسین هم حسابی شلوغ می کرد و ما می خندیدیم که زنگ حیاط به صدا در اومدبه یونس گفتم مادر مراقب داداش باش فکر کنم مریم خانوم کار برام آورده گفت مامان امروز میتونم با بچه ها فوتبال بازی کنم گفتم نه مادر امروز
خیلی کار دارم بمون پیشم مراقب داداش باش چادرم رو سرم کردم و رفتم جلوی در در و که باز کردم با فاطمه و صورت پوشیده از اشکش رو به رو شدم با شاپور اومده بود جفتشون کلی گریه کرده بودن گفتم یا ابوالفضل یا فاطمه زهرا چی شده چرا این ریختی هستید فاطمه مادر دردت به سرم چی شده چه خاکی دوباره به سرم شده که خودم ازش خبر ندارم حرف بزنید چرا لال مونی گرفتید صدام داشت می لرزید یاد روزی
افتادم خبر شهید شدن محمد را برام آوردن که فاطمه از جلوی در کنار رفت و مراد رو به روم وایستاد انگارداشتم خواب می دیدم و فکر می کردم روح مرادجلوم وایستاده و خودش نیست رفتم جلو بهش دست زدم دیدم نه خودشه روحش نیست زانوهام سست شد و رو زمین افتادم گریه می کردم و سجده شکر به جا آوردم خدا را صد هزار مرتبه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شکر کردم که مردم صحیح و سالم برگشته بودخونه مراد سر من رو تو آغوشش گرفت و منو بوسید بهم گفت من اومدم کوثر عشق من زندگی من چند دقیقه طول کشید که حال جفتمون بهترشد یونس بدو بدو اومد و خودش رو تو آغوش پدرش انداخت دستش رو دور گردن باباش انداخته بود و بوسش می کرد و می گفت بابا دلم برات تنگ شده همه اومدیم داخل خونه فاطمه یاسین رو بغل کرد و به مراد گفت بابا اینم ته تغاریته یاسین
داداش خوشگل و عزیز خودم آبجیش پیش مرگش بشه یاسین با باباش غریبی می کرد مراد رو هیچوقت ندیده بود و نمی شناخت ولی مراد بغلش کرد و بهش گفت خوش اومدی پسرم بابا را ببخش که این قدر دیر به سراغت اومد ولی بابا عاشقته مراد صبح زود اومده بود و یک راست رفته بودخونه فاطمه و از همه چی هم خبر داشت تو اتاق که نشستیم در فراق عزیزامون کلی با هم گریه
کردیم بهم گفت درد نبودشون و ندیدنشون تا
ابد رو جیگرم می مونه جیگرم داره می سوزه
📖سرگذشت کوثر
جا خوش کردن چند تا مفت خور ماشالله از رو هم نمیرن فکر می کنن چون خونه پسرشون حق دارن بقیه خواهر برادرهای
شاپور هم خودشون رو آوار کنن رو سر من بدبخت دلم میخواد راحت و آزاد تو خونه باشم اما اینهاانگار نه انگار شیطون میگه چند بار تو خونه سر شاپور و حنانه الکی داد و بیداد کنم و دعواراه بندازم بالاخره از رو برن خودشون بلند شن برن گفتم دختر شیطون رو لعنت کن زشته تو که تا الان تحمل کردی ان شالله بعدش خودشون یک خورده پول دستشون می یاد و از اونجا میرن فاطمه گفت یک خورده غیرت تو را ندارن مامان کاش عین تو با غیرت بودن و این قدر بی غیرت نبودن و می گفتن این زن و شوهر بدبخت گناه دارن هر جور بود فاطمه را راضی کردم بره خونش
ازش خواهش کردم صبور باشه فاطمه از روزیکه فهمیده بود برادرهاش و مادر بزرگش و ننه بلقیس شهید شدن خیلی حساس تر از قبل شده بود و یک خورده عصبی شده بود من و شاپور کاملا بهش حق می دادیم دست تنها یک بچه رابزرگ کردن اصلا کار راحتی نبود خیلی کمبود ننه بلقیس رو تو خونه و زندگیم احساس می کردم اون مدام برام کاچی درست می کرد و بهم رسیدگی
می کرد و می گفت مادر خوب بخورخوب بخور که جون بگیری بتونی سر پا بشی
چراغ خونه را زن خونه روشن نگه میداره تو
سر پا نشی چراغ خونه خاموش میشه یاد ننه
بلقیس و محبتهاش می افتادم بیشتر گریه میکردم دلم براش تنگ شده بود مدام می گفتم ننه کجایی که ببینی کوثر چقدر بدبخت و بی کس و کار شده حتی یکی نیست یک لیوان آب دستش بده با همون وضعیتم هم کار خونه می کردم هم بچه داری می کردم همسایه هام گاهی میومدن کمکم می کردن و برام کاچی و حلوا می آوردن قوی بشم اما هیچ کی برام جای ننه بلقیس رو نمیگرفت یونس در حد توانش به من کمک می کرد
و اگه من کار داشتم برادر کوچولوش رو نگه میداشت ولی نمی تونستم زیاد ازش انتظار داشته باشم یونس هنوز خودش بچه بود یاسین جلوی چشم ما بزرگ میشد و روز به روز هم شیرین تر می شد و شباهتش به یاسین بیشتر میشدوقتی نگاش می کردم قند تو دلم آب می شد یاسین پنج ماهه شد که افتادم دنبال خبری گرفتن ازمراد و مهدی اما هر چه بیشتر جست و جو میکردم بیشتر به نتیجه می رسیدم ازشون هیچ خبری نبود تو لیست مفقودین شهدا و اسرا نبودن و این یعنی هنوز زنده بودن و گوشه ای از مملکت
در حال جنگیدن برای آب و خاکشون بودم هر
روز دعا می کردم که بالاخره یک روز عزیزام برگردن جنگ
طولانی شده بود و احتمال هر اتفاقی وجود داشت احتمال داشت اونها زنده بمونن یا اینکه شهید بشن اما به قول فاطمه ما به امید زنده بودیم و زندگی میکردیم یاسین سه ساله بود که یک روز وقتی با یونس داشتم حیاط رو می شستم و کارهای خونه را انجام می دادم و دقیقا نزدیکیهای عید بود و یاسین هم حسابی شلوغ می کرد و ما می خندیدیم که زنگ حیاط به صدا در اومدبه یونس گفتم مادر مراقب داداش باش فکر کنم مریم خانوم کار برام آورده گفت مامان امروز میتونم با بچه ها فوتبال بازی کنم گفتم نه مادر امروز
خیلی کار دارم بمون پیشم مراقب داداش باش چادرم رو سرم کردم و رفتم جلوی در در و که باز کردم با فاطمه و صورت پوشیده از اشکش رو به رو شدم با شاپور اومده بود جفتشون کلی گریه کرده بودن گفتم یا ابوالفضل یا فاطمه زهرا چی شده چرا این ریختی هستید فاطمه مادر دردت به سرم چی شده چه خاکی دوباره به سرم شده که خودم ازش خبر ندارم حرف بزنید چرا لال مونی گرفتید صدام داشت می لرزید یاد روزی
افتادم خبر شهید شدن محمد را برام آوردن که فاطمه از جلوی در کنار رفت و مراد رو به روم وایستاد انگارداشتم خواب می دیدم و فکر می کردم روح مرادجلوم وایستاده و خودش نیست رفتم جلو بهش دست زدم دیدم نه خودشه روحش نیست زانوهام سست شد و رو زمین افتادم گریه می کردم و سجده شکر به جا آوردم خدا را صد هزار مرتبه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شکر کردم که مردم صحیح و سالم برگشته بودخونه مراد سر من رو تو آغوشش گرفت و منو بوسید بهم گفت من اومدم کوثر عشق من زندگی من چند دقیقه طول کشید که حال جفتمون بهترشد یونس بدو بدو اومد و خودش رو تو آغوش پدرش انداخت دستش رو دور گردن باباش انداخته بود و بوسش می کرد و می گفت بابا دلم برات تنگ شده همه اومدیم داخل خونه فاطمه یاسین رو بغل کرد و به مراد گفت بابا اینم ته تغاریته یاسین
داداش خوشگل و عزیز خودم آبجیش پیش مرگش بشه یاسین با باباش غریبی می کرد مراد رو هیچوقت ندیده بود و نمی شناخت ولی مراد بغلش کرد و بهش گفت خوش اومدی پسرم بابا را ببخش که این قدر دیر به سراغت اومد ولی بابا عاشقته مراد صبح زود اومده بود و یک راست رفته بودخونه فاطمه و از همه چی هم خبر داشت تو اتاق که نشستیم در فراق عزیزامون کلی با هم گریه
کردیم بهم گفت درد نبودشون و ندیدنشون تا
ابد رو جیگرم می مونه جیگرم داره می سوزه
#حقوق_مرد_بر_زن
.♦ بعد از مطالبی که در مورد حقوق زن بر مرد در اسلام بیان شد حالا نوبت به حقوق مرد بر زن است:
•• ⇜ یکی از راه های تقویت و حفظ بنیان خانواده اطاعت و حرف شنوی زن از مرد در امور #حــلال و شرعی است
. الله تعالی میفرماید:
.↲…فَالصَّالِحَاتُ قَانِتَاتٌ حَافِظَاتٌ لِلغَیبِ بِمَا حَفِظَ اللهُ …↳"نساء۴"
«پس زنان صالح آنانی هستند که فرمانبردار (اوامر الله و مطیع دستور شواهران خود) بوده و اسرار (زناشویی) را نگه میدارند چراکه الله به حفظ (آنها) دستور داده است».
پس این دستور پروردگار به زنان مؤمن و مسلمان است که بی دلیل با بهانه گیری های بیهوده و سرباز زدن از گفته های همسرشان آنها را آزار ندهند
چراکه رضایت همسـر یکی از راه های رفتن او به بهشت است
پیامبر #صل_الله_علیه_وسلم میفرمایند:
«اگر زن نمازهای پنجگانه را بجا آورد و روزة رمضان را بگیرد و از زنا دوری کرده و از #شوهــرش اطاعت کند به او گفته میشود از هر دری از درهای بهشت که میخواهی داخل شو❗ 。
.
چقدر آسان میتوانی از اهل #بهــشت باشـے با زیباتر کردن زندگی خودت…!
.
آیا همسرت را دوست نداری؟
آیا عاشق او نیستـی؟
پس آزارش نده… همانگونه که به او عشق می ورزی به حرف ها و خواسته هایش توجه کن!
راه بهشت تو به همین آسانـی همؤار میشود
با بهشت کردن خانه ات برای همسـرت…
. 🔥امـا اگر مرد درخواست نامشروعی داشت بر زن #حــرام است که او را اجابت کند 🔥
.
و از دیگر حقؤق شوهر بر همسرش این است که ناموس او را حفظ و از شرف خود مواظبت کند، و از مال و فرزندان و دیگر شئونات منزل همسرش پاسداری نماید.
وهمانطؤر که الله در سوره نساء فرمؤده:
« و اسرار (زناشویی) را نگه میدارند چراکه الله به حفظ (آن) دستور داده است»
نباید اسرار خانوادگی را افشا کند از مهمترین اسراری که زنان در پوشیده نگه داشتن آن سهل انگاری میکنند و آنرا فاش میکنند اسرار بستر و زفاف و هم خوابگی است که بشدت نهی شده
در حدیثی پیامبرﷺ فرموده.
«شاید در میان شما مردی باشد که آنچه را با زنش انجام داده بگوید، و یا زنی باشد که آنچه را با شوهرش انجام داده تعریف کند!؟ مردم ساکت شدند،(اسماء گفت) گفتم : به الله قسم ای رسول الله! زنان این کار را میکنند و مردان هم این کار را میکنند
.پیامبرﷺ فرمود : این کار را نکنید چون این کار مانند کار شیطان نری است که شیطان مادهای را در راه میبیند و در حالیکه مردم به آنها نگاه میکنند با او آمیزش میکند» .
همین تمثیل برای بیان زشتی این کار کافیست ولی متاسفانه بسیاری از آن بی اطلاعند❗
♦ ادامه دارد ان شاالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.♦ بعد از مطالبی که در مورد حقوق زن بر مرد در اسلام بیان شد حالا نوبت به حقوق مرد بر زن است:
•• ⇜ یکی از راه های تقویت و حفظ بنیان خانواده اطاعت و حرف شنوی زن از مرد در امور #حــلال و شرعی است
. الله تعالی میفرماید:
.↲…فَالصَّالِحَاتُ قَانِتَاتٌ حَافِظَاتٌ لِلغَیبِ بِمَا حَفِظَ اللهُ …↳"نساء۴"
«پس زنان صالح آنانی هستند که فرمانبردار (اوامر الله و مطیع دستور شواهران خود) بوده و اسرار (زناشویی) را نگه میدارند چراکه الله به حفظ (آنها) دستور داده است».
پس این دستور پروردگار به زنان مؤمن و مسلمان است که بی دلیل با بهانه گیری های بیهوده و سرباز زدن از گفته های همسرشان آنها را آزار ندهند
چراکه رضایت همسـر یکی از راه های رفتن او به بهشت است
پیامبر #صل_الله_علیه_وسلم میفرمایند:
«اگر زن نمازهای پنجگانه را بجا آورد و روزة رمضان را بگیرد و از زنا دوری کرده و از #شوهــرش اطاعت کند به او گفته میشود از هر دری از درهای بهشت که میخواهی داخل شو❗ 。
.
چقدر آسان میتوانی از اهل #بهــشت باشـے با زیباتر کردن زندگی خودت…!
.
آیا همسرت را دوست نداری؟
آیا عاشق او نیستـی؟
پس آزارش نده… همانگونه که به او عشق می ورزی به حرف ها و خواسته هایش توجه کن!
راه بهشت تو به همین آسانـی همؤار میشود
با بهشت کردن خانه ات برای همسـرت…
. 🔥امـا اگر مرد درخواست نامشروعی داشت بر زن #حــرام است که او را اجابت کند 🔥
.
و از دیگر حقؤق شوهر بر همسرش این است که ناموس او را حفظ و از شرف خود مواظبت کند، و از مال و فرزندان و دیگر شئونات منزل همسرش پاسداری نماید.
وهمانطؤر که الله در سوره نساء فرمؤده:
« و اسرار (زناشویی) را نگه میدارند چراکه الله به حفظ (آن) دستور داده است»
نباید اسرار خانوادگی را افشا کند از مهمترین اسراری که زنان در پوشیده نگه داشتن آن سهل انگاری میکنند و آنرا فاش میکنند اسرار بستر و زفاف و هم خوابگی است که بشدت نهی شده
در حدیثی پیامبرﷺ فرموده.
«شاید در میان شما مردی باشد که آنچه را با زنش انجام داده بگوید، و یا زنی باشد که آنچه را با شوهرش انجام داده تعریف کند!؟ مردم ساکت شدند،(اسماء گفت) گفتم : به الله قسم ای رسول الله! زنان این کار را میکنند و مردان هم این کار را میکنند
.پیامبرﷺ فرمود : این کار را نکنید چون این کار مانند کار شیطان نری است که شیطان مادهای را در راه میبیند و در حالیکه مردم به آنها نگاه میکنند با او آمیزش میکند» .
همین تمثیل برای بیان زشتی این کار کافیست ولی متاسفانه بسیاری از آن بی اطلاعند❗
♦ ادامه دارد ان شاالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9