عزیزان متاسفانه برای قربانی رسول الله کمک شایسته جمع آوری نشده خودتون درجریان هستید ک چقد قربانی هاگرون هستن خیلی نگران هستیم ک امسال نکنه نتونیم قربانی بگیریم این خانواده ها چشم انتظار هستن ما حتی ب اندازه یک گوسفند بتونیم جمع آوری کنیم بازم راضی هستیم عزیزان من شما ها دوست نداریددر قربانی رسول الله سهم داشته باشید رسول الله شافی ماست رسول الله بخاطر ما زحمت ها و سختی های زیادی کشیده رنج ها و محنت های زیادی متحمل شده بهترین یارانش شهید شدن تا دین اسلام ب دست ما رسید حالا ما چطور امتی هستیم ک حتی برای قربانی اون از پنجاه هزار و صد هزار دریغ میکنیم فک نمیکردم کسی ک بگیم برای قربانی رسول الله داریم کمک جمع آوری میکنیم بخواد کمکی نکنه چطور ظاهرا ادعامحبت با رسول الله داریم در باطن و عمل حرفها مون شعاری بیش نیستن واقعا من متاسفم واسه خودم و مسلمانان امروزی ما ب کجا رسیدیم 😔حالا میخوام هرکس ک با رسول الله محبت داره محبت شو با رسول الله با کمک کردن در قربانی رسول الله ب رسول الله ثابت کنه ب والله قسم این قربانی برای الله و ب نیابت رسول الله کشته میشه و گوشت های قربانی بین همین چهارده خانواده بی سرپرست و نیاز مند تقسیم میشه خواهشمند هستیم همه هرکس انداره توانش خودش رو در قربانی رسول شریک کند و فراخوان گرو ه رو ب گروه های دیگه و دوستان و آشنایان خودش ارسال کنند خداوند متعال پیشاپیش از همه کسانی ک در این ثواب بزرگ شرکت کردن و شرکت میکند جزای خیر بده و در دنیا و آخرت دستگیر شان کند رب العالمین رضایت خودش و رضایت و شفاعت و همراهی و همسایگی رسول الله صلی الله علیه وسلم رو نصيب سان بگرداند اللهم آمین یارب العالمین 🌹🌹۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
┅✶❁❁𖤐⃟🖊✶┄📖┄┅✶❁❁𖤐⃟🖋
#حکایت
📝 در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند:
ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی..
🍁🔗
ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:
من برنده... شدم و باید به من سور دهید.گفتند:
ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:
نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند:
همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کردو گفت:
فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت:
چرا ولی هنوز آماده نشده,دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند:
ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .ملا گقت:
چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
💢 نکته:با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت
📝 در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند:
ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی..
🍁🔗
ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:
من برنده... شدم و باید به من سور دهید.گفتند:
ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:
نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند:
همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کردو گفت:
فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت:
چرا ولی هنوز آماده نشده,دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند:
ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .ملا گقت:
چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
💢 نکته:با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت بیست و پنجم وقتی قرآن قلبم راحفظ کرد
همینطور گریه میکردم که بلند شد قرانو از بغلم کشید وبا خودش برد و به مادر شوهرم داد که دیگه قرآن نخونم خیلی گریه کردم لااقل قرانو ازم نگیرید من جز قران تو این دنیا هیچی ندارم توروخدا قرآنمو بهم بدید همینطور که گریه میکردم مادرشوهرم منو هل داد و درو پشت سرم قفل کرد اخه یک انسان چطور میتونه اینقدر بی رحم باشه مگه منچیکار کردم داشتم گریه میکردم که این سری امید اومد داخل و همینطور نگام میکرد امید:میبینم که باز داری دور برپرو پاچه منو خانوادم میپیچی مگه نگفتم سرت تو کار خودت باشه یسرا:مگه من چیکارتون کردم هااا مگه من چیگفتم که اینقدر شما عصبی هستید مگه چه دشمنی با من دارید که اینطوری عذابم میدید
امید:وقتی مامانم میگه تو این خونه قران نخون یعنی نخون متوجه هستی چی میگم ببین اخرین اخطارمه دیگه نبینم جلوی چشم من و خانوادم نماز بخونی یا قران بخونی حتی نفس کشیدنتم باید با اجازه من و مامانم باشه فهمیدی
یسرا:همینا رو گفت و رفت و پشت سرش در اتاقو قفل کردکه از شیشه ایی که شکسته بود یه بطری اب و یه تیکه نون واسم انداختن و درو قفل کردن و رفتن من همونجا هق زدم و از ته دلم گریه کردم چرااااا اخه مگه اسیر گرفتیت مگه من چیکار بدی انجام دادم که اینطوری رفتار میکنید اخه اینقدر متنفر بودید چرا اومدید و منو برای پسرتون گرفتید چرااا اخه
همینطور بهشون گفتم اما هیچ کسی به حرفام گوش نمیدادند و اهنگ گذاشتن و صدای موزیک تا اخر بلند کردند من حالم خیلی بد بود نفسم داشت میگرفت داشتم از این تاریکی نفسم میگرفت هرچی بیشتر تلاش میکردم نفسم بالا نمیومد نمیدونم چی شده اما افتادم کف اتاق و هر چی بیشتر نفس میکشیدم بیشتر نفسم بالا نمیومد فهمیدم همینطور ادامه بدم میمیرم و سعی کردم اروم باشم و با نظم نفس بکشم و دویدم و ابی که تو بطری بود رو خوردم و سعی کردم اروم باشم دیدم دارم بهتر میشم دیگه نشستم و به خاطرات قبل فکر کردم قبلا چقدر خوش و خرم بودم از بس پرحرف بودم بابام همیشه بهم میگفت طوطی میگفت عین طوطی هستی هر موقع میام خونه صداتو میشنوم کلی شاد میشم خب بلاخره ته تقاری خونه بودم و بابام و و مامانم منو از همه بیشتر دوستم داشتن به همه چی فکر کردم و همزمان وقتی از یه چشمم ۱۰ تا اشک میومد همون لحظه لبخندم زدم شاید لبخندم فقط بخاطر بدبختیم بود چون بیشتر لبخندم تلخ بود تا اینکه از سر شادی باشه
ان شاءلله ادامه دارد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
همینطور گریه میکردم که بلند شد قرانو از بغلم کشید وبا خودش برد و به مادر شوهرم داد که دیگه قرآن نخونم خیلی گریه کردم لااقل قرانو ازم نگیرید من جز قران تو این دنیا هیچی ندارم توروخدا قرآنمو بهم بدید همینطور که گریه میکردم مادرشوهرم منو هل داد و درو پشت سرم قفل کرد اخه یک انسان چطور میتونه اینقدر بی رحم باشه مگه منچیکار کردم داشتم گریه میکردم که این سری امید اومد داخل و همینطور نگام میکرد امید:میبینم که باز داری دور برپرو پاچه منو خانوادم میپیچی مگه نگفتم سرت تو کار خودت باشه یسرا:مگه من چیکارتون کردم هااا مگه من چیگفتم که اینقدر شما عصبی هستید مگه چه دشمنی با من دارید که اینطوری عذابم میدید
امید:وقتی مامانم میگه تو این خونه قران نخون یعنی نخون متوجه هستی چی میگم ببین اخرین اخطارمه دیگه نبینم جلوی چشم من و خانوادم نماز بخونی یا قران بخونی حتی نفس کشیدنتم باید با اجازه من و مامانم باشه فهمیدی
یسرا:همینا رو گفت و رفت و پشت سرش در اتاقو قفل کردکه از شیشه ایی که شکسته بود یه بطری اب و یه تیکه نون واسم انداختن و درو قفل کردن و رفتن من همونجا هق زدم و از ته دلم گریه کردم چرااااا اخه مگه اسیر گرفتیت مگه من چیکار بدی انجام دادم که اینطوری رفتار میکنید اخه اینقدر متنفر بودید چرا اومدید و منو برای پسرتون گرفتید چرااا اخه
همینطور بهشون گفتم اما هیچ کسی به حرفام گوش نمیدادند و اهنگ گذاشتن و صدای موزیک تا اخر بلند کردند من حالم خیلی بد بود نفسم داشت میگرفت داشتم از این تاریکی نفسم میگرفت هرچی بیشتر تلاش میکردم نفسم بالا نمیومد نمیدونم چی شده اما افتادم کف اتاق و هر چی بیشتر نفس میکشیدم بیشتر نفسم بالا نمیومد فهمیدم همینطور ادامه بدم میمیرم و سعی کردم اروم باشم و با نظم نفس بکشم و دویدم و ابی که تو بطری بود رو خوردم و سعی کردم اروم باشم دیدم دارم بهتر میشم دیگه نشستم و به خاطرات قبل فکر کردم قبلا چقدر خوش و خرم بودم از بس پرحرف بودم بابام همیشه بهم میگفت طوطی میگفت عین طوطی هستی هر موقع میام خونه صداتو میشنوم کلی شاد میشم خب بلاخره ته تقاری خونه بودم و بابام و و مامانم منو از همه بیشتر دوستم داشتن به همه چی فکر کردم و همزمان وقتی از یه چشمم ۱۰ تا اشک میومد همون لحظه لبخندم زدم شاید لبخندم فقط بخاطر بدبختیم بود چون بیشتر لبخندم تلخ بود تا اینکه از سر شادی باشه
ان شاءلله ادامه دارد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
📚داستان کوتاه
« از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
هنوز صدایش در گوشم هست
مادربزرگم را میگویم
آن روزها هنوز مدرسه نمی رفتم
پول هایم را جمع کرده بودم برای خریدن یک توپ چهل تیکه ی واقعی
چند ماه طول کشیده بود تا پول هایم جمع شود
پول هایم را گرفتم دستم و به سمت مغازه رفتم
تمام مسیر را در فکر لذت رسیدن به آن توپ بودم
آنقدر غرق رویا بودم که متوجه افتادن پول هایم نشدم
وای که چقدر سخت بود قبول کردن این حقیقت
حقیقتی که می گفت پول هایت گمشده ، آرزو هایت پریده
تمام مسیر را برگشتم
وجب به وجب را با بغض نگاه کردم
نبود که نبود
انگار کسی قبل از من پول ها را برداشته بود
پول هایی که برای من بودند حالا دست نفر دیگری بود
دوس داشتم تا سر حد مرگ گریه کنم ولی فقط بغض داشتم
چند بار مسیر را رفتم و برگشتم
از هر که رد می شد سراغ پول هایم را می گرفتم ولی خبری نبود که نبود
مثل یک ماتادور زخمی و خسته به خانه برگشتم
بغضم ترکید
مادر گفت فدای سرت
پدر پول داد و گفت با هم می رویم توپ را می خریم
ولی مادربزرگ گفت « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
از آن شب سال های زیادی می گذرد
هر شب وقتی همه خوابند من گذشته ام را قدم می زنم
وجب به وجب میگردم تا کسانی را که گم کرده ام پیدا کنم
تا بگویم شما برای من هستید
بگویم من برای داشتن شما سختی کشیده ام
من فقط لحظه ای شما را گم کردم
اما وقتی گذشته ام را قدم میزنم آن ها را پیدا نمی کنم
انگار کسی قبل از رسیدن من آن ها را برای خود برداشته
کاش پدرم آن توپ را برایم نمی خرید
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نمی خرید تا می فهمیدم اگر از دست بدهی دیگر به دست نمی آوری
هر شب صدای مادر بزرگم در گوشم هست « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
📚داستان کوتاه
« از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
هنوز صدایش در گوشم هست
مادربزرگم را میگویم
آن روزها هنوز مدرسه نمی رفتم
پول هایم را جمع کرده بودم برای خریدن یک توپ چهل تیکه ی واقعی
چند ماه طول کشیده بود تا پول هایم جمع شود
پول هایم را گرفتم دستم و به سمت مغازه رفتم
تمام مسیر را در فکر لذت رسیدن به آن توپ بودم
آنقدر غرق رویا بودم که متوجه افتادن پول هایم نشدم
وای که چقدر سخت بود قبول کردن این حقیقت
حقیقتی که می گفت پول هایت گمشده ، آرزو هایت پریده
تمام مسیر را برگشتم
وجب به وجب را با بغض نگاه کردم
نبود که نبود
انگار کسی قبل از من پول ها را برداشته بود
پول هایی که برای من بودند حالا دست نفر دیگری بود
دوس داشتم تا سر حد مرگ گریه کنم ولی فقط بغض داشتم
چند بار مسیر را رفتم و برگشتم
از هر که رد می شد سراغ پول هایم را می گرفتم ولی خبری نبود که نبود
مثل یک ماتادور زخمی و خسته به خانه برگشتم
بغضم ترکید
مادر گفت فدای سرت
پدر پول داد و گفت با هم می رویم توپ را می خریم
ولی مادربزرگ گفت « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
از آن شب سال های زیادی می گذرد
هر شب وقتی همه خوابند من گذشته ام را قدم می زنم
وجب به وجب میگردم تا کسانی را که گم کرده ام پیدا کنم
تا بگویم شما برای من هستید
بگویم من برای داشتن شما سختی کشیده ام
من فقط لحظه ای شما را گم کردم
اما وقتی گذشته ام را قدم میزنم آن ها را پیدا نمی کنم
انگار کسی قبل از رسیدن من آن ها را برای خود برداشته
کاش پدرم آن توپ را برایم نمی خرید
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نمی خرید تا می فهمیدم اگر از دست بدهی دیگر به دست نمی آوری
هر شب صدای مادر بزرگم در گوشم هست « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و سه
راحیل چیزی نگفت. فقط اشک ریخت. اشکی که نه از غم بود، بلکه از آرامش بعد از طوفان چند ساله بود.
مادر با لبخند گفت خانه برویم جان دخترم پدرت از دیروز صد بار صحن حویلی را شست، گفت دخترم می آید، باید زمین خانه برق بزند!
پدرش لبخند زد و سر به زیر انداخت، شاید تا اشک هایش را پنهان کند.
راحیل به همراه پدر و مادرش به خانه برگشت. هوا آرام و ملایم بود و نوری لطیف از کلکین های باز به داخل خانه می تابید. در دل راحیل، اضطراب و شوق به هم آمیخته شده بود.
بعد از صرف غذای شب، با هم نشسته بودند. پدر راحیل که همیشه با وقار و جدیت حرف می زد، به آرامی نگاهش را به سمت راحیل چرخاند و گفت راحیل جان، خوب گوش کن. من به خوبی می دانم که در زندگی ات چی چیزهایی گذشت، اما این را هم میدانم که این بار چیزهای خوبی در انتظار توست. حالا که سدیس آمده و خانواده اش به ما احترام گذاشتند، نوبت توست که تصمیم بگیری. اگر تو هم تصمیم بگیری، من رضایت دارم. اگر قلبت موافق باشد، میتوانید نامزد شوید.
راحیل بی حرکت نشست و چند لحظه به حرف های پدرش فکر کرد. این جمله های آرام و مهربان پدرش به دلش نشست، اما ترس های گذشته و تردید هایش هنوز در ذهنش بود.
پدر راحیل ادامه داداگر از صمیم قلب احساس می کنی که سدیس همان کسی است که می تواند همیشه در کنارت باشد، من از این تصمیم پشتیبانی می کنم.
راحیل که نگاهش به زمین دوخته شده بود، سرانجام سرش را بلند کرد و با صدای لرزان اما محکم گفت پدر، من نمیدانم که چی بگویم. سدیس آدم خوبی است، ولی نمیدانم چرا هنوز ترس دارم. ترس از اینکه اگر در آینده مشکلاتی پیش بیاید، ناتوان از حل آنها باشم. ترس دارم که نتوانم خودم را ثابت کنم. پدر، آیا واقعاً برای من، برای گذشته ام، راهی است که بتوانم دوباره امیدوار شوم؟
پدر با نگاه مهربانی که در دل هزاران تجربه نهفته بود، به او پاسخ داد راحیل جان، زندگی همیشه در مسیر پر از ابهام است. هیچکس نمی تواند پیش بینی کند که چی خواهد شد، اما با قلب پاک و اراده ای قوی، هر مشکلی را میتوان حل کرد. اگر تو با صداقت و قلب پر آرامش قدم برداری، هیچ چیز نمی تواند میان تو و شادی ات فاصله بیاندازد.
راحیل لبخند کمرنگی زد، احساس کرد که ترس هایش کم کم محو می شود.
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و چهار
چند روز پس از آن خانوادهٔ راحیل پاسخ مثبت خود را به خواستگاری دادند، و قرار شد در آخر هفته، خانوادهٔ سدیس برای گرفتن شیرینی به خانهٔ راحیل بیایند. خواهر کوچک و برادر راحیل نیز برای شرکت در این خوشی به افغانستان آمدند تا سهمی در این شادی داشته باشند.
راحیل شب قبل مهمانی تا صبح نتواست چشمانش را برهم بگذارد. دلش پر از تردید و شوق بود، هیجان درونش موج میزد و نمی دانست چگونه این لحظات را سپری کند. وقتی صبح روز بعد فرا رسید، همه در خانه آماده بودند. همه منتظر آمدن خانوادهٔ سدیس بودند.
صدای زنگ دروازه به گوش رسید. پدر راحیل با قدم هایی آرام دروازه را باز کرد و به محض ورود خانوادهٔ سدیس، فضایی پر از احترام و گرما در خانه پراگنده شد. پس از چند دقیقه، دو خانواده کنار هم نشستند و صحبت هایشان با خنده ها و تبریک ها همراه شد.
مادر سدیس که به شدت بی قرار دیدار با عروس نازنینش بود، به سوی مادر راحیل نگاه کرد و با صدای ملایم و محبت آمیز گفت خواهر جان، دلم بی قرار دیدن عروس نازنینم است. لطفاً او را صدا بزنید تا بیاید.
مادر راحیل با لبخندی مهربان چشم گفت و از اطاق بیرون رفت. چند لحظه بعد، راحیل وارد اتاق شد. در آن لحظه، سدیس با دیدن راحیل چشمانش برق زد. ناخودآگاه از جایش بلند شد و با لبخندی پر از محبت به سوی او نگاه کرد.
هیله دستش را به آرامی کشید و چشمکی به سوی او زد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پس از نیم ساعت صحبت و تبادل نظر، پدر سدیس با لحنی رسمی و دلگرم کننده گفت خوب، حالا بهتر است راحیل جان و سدیس جان حلقهٔ نامزدی را به دست یکدیگر کنند. همانطور که گفتید راحیل جان نمی خواهد مراسم شیرینی خوری بگیرد. فقط به درخواست سدیس جان، چند روز بعد یک محفل نکاح ساده خواهیم گرفت تا این دو جوان با هم نکاح کنند و محرم شوند.
سدیس با شنیدن این کلمات، لبخندی از ته دل زد و به راحیل نگاه کرد. راحیل با نگاه های آرام و ساکت، کلمات پدرش را با دقت گوش می داد و سرش را پایین انداخت. مادر راحیل حلقهٔ نامزدی را به دست سدیس داد. سدیس حلقه را با دقت و احترام به انگشت راحیل گذاشت و سپس راحیل با دست های لرزان حلقه را به انگشت سدیس کرد. لحظه ای پر از احساسات شیرین و امید در فضای خانه جاری شد. همه به احترام این لحظه، دست زدند.
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و سه
راحیل چیزی نگفت. فقط اشک ریخت. اشکی که نه از غم بود، بلکه از آرامش بعد از طوفان چند ساله بود.
مادر با لبخند گفت خانه برویم جان دخترم پدرت از دیروز صد بار صحن حویلی را شست، گفت دخترم می آید، باید زمین خانه برق بزند!
پدرش لبخند زد و سر به زیر انداخت، شاید تا اشک هایش را پنهان کند.
راحیل به همراه پدر و مادرش به خانه برگشت. هوا آرام و ملایم بود و نوری لطیف از کلکین های باز به داخل خانه می تابید. در دل راحیل، اضطراب و شوق به هم آمیخته شده بود.
بعد از صرف غذای شب، با هم نشسته بودند. پدر راحیل که همیشه با وقار و جدیت حرف می زد، به آرامی نگاهش را به سمت راحیل چرخاند و گفت راحیل جان، خوب گوش کن. من به خوبی می دانم که در زندگی ات چی چیزهایی گذشت، اما این را هم میدانم که این بار چیزهای خوبی در انتظار توست. حالا که سدیس آمده و خانواده اش به ما احترام گذاشتند، نوبت توست که تصمیم بگیری. اگر تو هم تصمیم بگیری، من رضایت دارم. اگر قلبت موافق باشد، میتوانید نامزد شوید.
راحیل بی حرکت نشست و چند لحظه به حرف های پدرش فکر کرد. این جمله های آرام و مهربان پدرش به دلش نشست، اما ترس های گذشته و تردید هایش هنوز در ذهنش بود.
پدر راحیل ادامه داداگر از صمیم قلب احساس می کنی که سدیس همان کسی است که می تواند همیشه در کنارت باشد، من از این تصمیم پشتیبانی می کنم.
راحیل که نگاهش به زمین دوخته شده بود، سرانجام سرش را بلند کرد و با صدای لرزان اما محکم گفت پدر، من نمیدانم که چی بگویم. سدیس آدم خوبی است، ولی نمیدانم چرا هنوز ترس دارم. ترس از اینکه اگر در آینده مشکلاتی پیش بیاید، ناتوان از حل آنها باشم. ترس دارم که نتوانم خودم را ثابت کنم. پدر، آیا واقعاً برای من، برای گذشته ام، راهی است که بتوانم دوباره امیدوار شوم؟
پدر با نگاه مهربانی که در دل هزاران تجربه نهفته بود، به او پاسخ داد راحیل جان، زندگی همیشه در مسیر پر از ابهام است. هیچکس نمی تواند پیش بینی کند که چی خواهد شد، اما با قلب پاک و اراده ای قوی، هر مشکلی را میتوان حل کرد. اگر تو با صداقت و قلب پر آرامش قدم برداری، هیچ چیز نمی تواند میان تو و شادی ات فاصله بیاندازد.
راحیل لبخند کمرنگی زد، احساس کرد که ترس هایش کم کم محو می شود.
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و چهار
چند روز پس از آن خانوادهٔ راحیل پاسخ مثبت خود را به خواستگاری دادند، و قرار شد در آخر هفته، خانوادهٔ سدیس برای گرفتن شیرینی به خانهٔ راحیل بیایند. خواهر کوچک و برادر راحیل نیز برای شرکت در این خوشی به افغانستان آمدند تا سهمی در این شادی داشته باشند.
راحیل شب قبل مهمانی تا صبح نتواست چشمانش را برهم بگذارد. دلش پر از تردید و شوق بود، هیجان درونش موج میزد و نمی دانست چگونه این لحظات را سپری کند. وقتی صبح روز بعد فرا رسید، همه در خانه آماده بودند. همه منتظر آمدن خانوادهٔ سدیس بودند.
صدای زنگ دروازه به گوش رسید. پدر راحیل با قدم هایی آرام دروازه را باز کرد و به محض ورود خانوادهٔ سدیس، فضایی پر از احترام و گرما در خانه پراگنده شد. پس از چند دقیقه، دو خانواده کنار هم نشستند و صحبت هایشان با خنده ها و تبریک ها همراه شد.
مادر سدیس که به شدت بی قرار دیدار با عروس نازنینش بود، به سوی مادر راحیل نگاه کرد و با صدای ملایم و محبت آمیز گفت خواهر جان، دلم بی قرار دیدن عروس نازنینم است. لطفاً او را صدا بزنید تا بیاید.
مادر راحیل با لبخندی مهربان چشم گفت و از اطاق بیرون رفت. چند لحظه بعد، راحیل وارد اتاق شد. در آن لحظه، سدیس با دیدن راحیل چشمانش برق زد. ناخودآگاه از جایش بلند شد و با لبخندی پر از محبت به سوی او نگاه کرد.
هیله دستش را به آرامی کشید و چشمکی به سوی او زد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پس از نیم ساعت صحبت و تبادل نظر، پدر سدیس با لحنی رسمی و دلگرم کننده گفت خوب، حالا بهتر است راحیل جان و سدیس جان حلقهٔ نامزدی را به دست یکدیگر کنند. همانطور که گفتید راحیل جان نمی خواهد مراسم شیرینی خوری بگیرد. فقط به درخواست سدیس جان، چند روز بعد یک محفل نکاح ساده خواهیم گرفت تا این دو جوان با هم نکاح کنند و محرم شوند.
سدیس با شنیدن این کلمات، لبخندی از ته دل زد و به راحیل نگاه کرد. راحیل با نگاه های آرام و ساکت، کلمات پدرش را با دقت گوش می داد و سرش را پایین انداخت. مادر راحیل حلقهٔ نامزدی را به دست سدیس داد. سدیس حلقه را با دقت و احترام به انگشت راحیل گذاشت و سپس راحیل با دست های لرزان حلقه را به انگشت سدیس کرد. لحظه ای پر از احساسات شیرین و امید در فضای خانه جاری شد. همه به احترام این لحظه، دست زدند.
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و پنج
مادر سدیس که نگاهش پر از محبت و اشتیاق بود، دستش را به طرف جیبش برد و انگشتری که سنگ گرانقیمت در آن کار شده بود را از دستکولش بیرون آورد. با لبخندی آرام گفت عروسم این انگشتر را وقتی سدیس جان بیست ساله بود بخاطر او خریده بودم و به خود گفتم که روزی این انگشتر را در انگشت عروسم خواهم انداخت. حالا این انگشتر را به دست تو می کنم و از خدا می خواهم که همیشه با هم خوشبخت باشید.
راحیل که با چشم های پر از شوق و احساس به انگشتر نگاه میکرد، با صدای لرزان و چشمانی پر از اشک گفت خیلی متشکرم. ان شاءالله که با هم خوشبخت خواهیم بود.
بعد از این لحظهٔ دلنشین، مهمانی ادامه یافت. صدای رقص و شادی در خانه پیچید.
چند روز بعد، روز نکاح سدیس و راحیل فرا رسید. روزی که هر دو دلشان پر از امید و شوق بود، روزی که آغاز یک زندگی جدید و پر از آرزوهای شیرین بود. راحیل وقتی آرایش صورتش به پایان رسید، پنجابی سبز رنگی که مادر سدیس برایش خریده بود، بر تن کرد و به سمت آیینه رفت. لحظه ای در برابر آن ایستاد، و در انعکاس صورت خود در آیینه، تمام وجودش غرق در احساسات شد. چشمانش پر از اشک گردید. با دست های لرزان خود، سعی کرد اشک ها را نگه دارد، اما نمی توانست. خاطرات گذشته اش مانند یک سیل به ذهنش هجوم آورد.
زیر لب آهسته و با صدای آرام گفت کاش گذشته از ذهنم پاک می شد…
ناگهان دروازه اطاق باز شد. مادرش و خواهرش، ثنا، وارد اتاق شدند. مادر راحیل با دیدن او، اشک در چشمانش حلقه زد و با صدای پر از محبت گفت ماشاالله به دختر مقبولم، خیلی مقبول شدی!
ثنا نیز با نگاه تحسین آمیز به راحیل خیره شد و گفت من حرفم را دوباره می گیرم. خوب شد که آرایشگاه نرفتی! خواهر جان، خودت خیلی زیبا خودت را آرایش کردی.
راحیل لبخندی زد و با صدایی که در آن عاطفه و محبت موج میزد، پاسخ داد خیلی تشکر شما خود تان زیبا هستید که مرا زیبا می بینید.
ثنا با لبخندی دلنشین، گفت حالا زود باش بنشین، من موهایت را درست کنم.
پس از نیم ساعت، چادر را با دقت روی سر راحیل انداخت و گفت تمام شد. حالا آماده ای.
راحیل نگاهی به آیینه انداخت بعد از جایش بلند شد، به سمت خواهرش رفت و او را در آغوش گرفت. دستانش در دستان ثنا قرار گرفت و با صدای پر از احساس گفت خیلی دلم برایت تنگ شده بود. ببخش که در عروسی ات نیامدم.❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و پنج
مادر سدیس که نگاهش پر از محبت و اشتیاق بود، دستش را به طرف جیبش برد و انگشتری که سنگ گرانقیمت در آن کار شده بود را از دستکولش بیرون آورد. با لبخندی آرام گفت عروسم این انگشتر را وقتی سدیس جان بیست ساله بود بخاطر او خریده بودم و به خود گفتم که روزی این انگشتر را در انگشت عروسم خواهم انداخت. حالا این انگشتر را به دست تو می کنم و از خدا می خواهم که همیشه با هم خوشبخت باشید.
راحیل که با چشم های پر از شوق و احساس به انگشتر نگاه میکرد، با صدای لرزان و چشمانی پر از اشک گفت خیلی متشکرم. ان شاءالله که با هم خوشبخت خواهیم بود.
بعد از این لحظهٔ دلنشین، مهمانی ادامه یافت. صدای رقص و شادی در خانه پیچید.
چند روز بعد، روز نکاح سدیس و راحیل فرا رسید. روزی که هر دو دلشان پر از امید و شوق بود، روزی که آغاز یک زندگی جدید و پر از آرزوهای شیرین بود. راحیل وقتی آرایش صورتش به پایان رسید، پنجابی سبز رنگی که مادر سدیس برایش خریده بود، بر تن کرد و به سمت آیینه رفت. لحظه ای در برابر آن ایستاد، و در انعکاس صورت خود در آیینه، تمام وجودش غرق در احساسات شد. چشمانش پر از اشک گردید. با دست های لرزان خود، سعی کرد اشک ها را نگه دارد، اما نمی توانست. خاطرات گذشته اش مانند یک سیل به ذهنش هجوم آورد.
زیر لب آهسته و با صدای آرام گفت کاش گذشته از ذهنم پاک می شد…
ناگهان دروازه اطاق باز شد. مادرش و خواهرش، ثنا، وارد اتاق شدند. مادر راحیل با دیدن او، اشک در چشمانش حلقه زد و با صدای پر از محبت گفت ماشاالله به دختر مقبولم، خیلی مقبول شدی!
ثنا نیز با نگاه تحسین آمیز به راحیل خیره شد و گفت من حرفم را دوباره می گیرم. خوب شد که آرایشگاه نرفتی! خواهر جان، خودت خیلی زیبا خودت را آرایش کردی.
راحیل لبخندی زد و با صدایی که در آن عاطفه و محبت موج میزد، پاسخ داد خیلی تشکر شما خود تان زیبا هستید که مرا زیبا می بینید.
ثنا با لبخندی دلنشین، گفت حالا زود باش بنشین، من موهایت را درست کنم.
پس از نیم ساعت، چادر را با دقت روی سر راحیل انداخت و گفت تمام شد. حالا آماده ای.
راحیل نگاهی به آیینه انداخت بعد از جایش بلند شد، به سمت خواهرش رفت و او را در آغوش گرفت. دستانش در دستان ثنا قرار گرفت و با صدای پر از احساس گفت خیلی دلم برایت تنگ شده بود. ببخش که در عروسی ات نیامدم.❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت بیست و ششم وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
۲ ماه بعد.....
دیگه هیچ امیدی به هیچی ندارم دیگه نه این زندگیو میخوام نه خودمو میخوام ۲ ساله صدای پدر مادرمو نشنیدم حتی نمیدونم حالشون خوبه زندن یا مرده ۲ ماه منو تو یه اتاقی زندونیم کردن فقط یکم اب و یه تیکه نون واسم میدن همین حس میکنم خیلی لاغر شدم حس میکنم صورتم لاغر تر از همیشه شده و گاهیم اجازه میدن فقط واسه حمام از اتاق بیام بیرون و وقتی خونه رو تمیز کردم دوباره میام تو اتاقو درو پشت سرم قفل میکنن مهمونا میان و میرن حتی چند باری خاله امید واسم گریه کرد و بهشون نصیحت کردن اما هیچ کسی حتی ذره ایی واسه حرفاشون اهمیت نمیدن حتی اجازه نمیدن من بخوام نماز بخونم وقتی وقت اذان میشه و وقت نماز میشه میان و از پنجره میبینن که مبادا نماز بخونم خدایا دارم دیوونه میشم اما دیگه بسه اما دیگه واقعا تحمل ندارم حتی دیگه دوست ندارم زنده بمونم این چه زندگیه تیغی که از حموم گرفته بودم تو استینم قائم کردم و با خودم نگهش داشتم همش دوست دارم کاری که نباید و انجام بدم اما میترسم از قهر الله از اینکه خدا دیگه منو نبخشه اما واقعا راهی دیگه واسم نمونده قرص هایی که موقع نظافت از اتاق مادرشوهرم گرفته بودم حدودای ۷۰ تا قرص بودن قرص های اعصاب پدر شوهرم بودن اونارو هم اوردم اما هیچ کسی متوجه نشد چون هر ماه باید میرفت دکتر و یه سری ازشون باقی میموند و منم به بهونه نظافت گرفتمو با خودم نگه داشتم همش فکرایی تو ذهنم بودن تو این دوماه دفتری داشتم و همش مینوشتم و گریه میکردم اما دیگه بسه واقعا بسه ۵۰ تا قرص کپسولی رو تو یه لیوان اب ریختم وبا آب حل کردم و سر کشیدم و تیغی که تو دستم بود رو گرفتمو رگمو زدم که حداقل با یکیش حداقل بمیرم خونی که ازدستممیرفت حتی دردشو نمیفهمیدم فقط سرم سنگین بود چشام سیاهی میرفتن اما همش حس بدی داشتم حس میکردم نفسم داره میره این چه صدایی که میشنوم .......
مادر امید : امید پسرم بیا ببین زنت چیکار کرده بدو بیا ببین فک کنم خودکشی کرده بدو
امید :مامان ولش کن همش داره فیلم بازی میکنه اگرم واقعیته بزار بمیره حوصلشو ندارم
مادر امید :اسد پسرم بدو زنگ آمبولانس بزن زود باش می افته میمیره هااااا رو دستمون میمونه هااا
یسرا:صداهای ناشناخته ایی رو شنیدم سرم سنگین بود چشامو بزور باز کردم که نور چشامو اذیت کردن اولین نفری که دیدم مادر امید بود سرم گیج بود
یسرا: من... من کجام
مادر امید :دختره ی احمق میخوای کجا باشی کم شر واسمون درست کردی کجاییم بیمارستانیم خبر مرگت نمردی تا راحت شیم ازت ببین حالا که نمردی تا دکتر نیومده به حرفام خوب گوش کن اگر بشنوم چیزی به دکتر گفتی بردمت خونه خودم میدونم چطوری آدمت کنم به دکتر میگی چون خانوادم ازم دورن نتونستم دوریشونو تحمل کنم دست به همچین کاری زدم فهمیدی
یسرا:چشام پر اشک شد و چشمی بهش گفتم که دکتر اومد داخل خانومی نسبتاًخوب ومحترمی بودن هر سوالی پرسیدن منم از ترس جوابایی رو بهشون گفتم که مادر شوهرم بهم گفتن.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
۲ ماه بعد.....
دیگه هیچ امیدی به هیچی ندارم دیگه نه این زندگیو میخوام نه خودمو میخوام ۲ ساله صدای پدر مادرمو نشنیدم حتی نمیدونم حالشون خوبه زندن یا مرده ۲ ماه منو تو یه اتاقی زندونیم کردن فقط یکم اب و یه تیکه نون واسم میدن همین حس میکنم خیلی لاغر شدم حس میکنم صورتم لاغر تر از همیشه شده و گاهیم اجازه میدن فقط واسه حمام از اتاق بیام بیرون و وقتی خونه رو تمیز کردم دوباره میام تو اتاقو درو پشت سرم قفل میکنن مهمونا میان و میرن حتی چند باری خاله امید واسم گریه کرد و بهشون نصیحت کردن اما هیچ کسی حتی ذره ایی واسه حرفاشون اهمیت نمیدن حتی اجازه نمیدن من بخوام نماز بخونم وقتی وقت اذان میشه و وقت نماز میشه میان و از پنجره میبینن که مبادا نماز بخونم خدایا دارم دیوونه میشم اما دیگه بسه اما دیگه واقعا تحمل ندارم حتی دیگه دوست ندارم زنده بمونم این چه زندگیه تیغی که از حموم گرفته بودم تو استینم قائم کردم و با خودم نگهش داشتم همش دوست دارم کاری که نباید و انجام بدم اما میترسم از قهر الله از اینکه خدا دیگه منو نبخشه اما واقعا راهی دیگه واسم نمونده قرص هایی که موقع نظافت از اتاق مادرشوهرم گرفته بودم حدودای ۷۰ تا قرص بودن قرص های اعصاب پدر شوهرم بودن اونارو هم اوردم اما هیچ کسی متوجه نشد چون هر ماه باید میرفت دکتر و یه سری ازشون باقی میموند و منم به بهونه نظافت گرفتمو با خودم نگه داشتم همش فکرایی تو ذهنم بودن تو این دوماه دفتری داشتم و همش مینوشتم و گریه میکردم اما دیگه بسه واقعا بسه ۵۰ تا قرص کپسولی رو تو یه لیوان اب ریختم وبا آب حل کردم و سر کشیدم و تیغی که تو دستم بود رو گرفتمو رگمو زدم که حداقل با یکیش حداقل بمیرم خونی که ازدستممیرفت حتی دردشو نمیفهمیدم فقط سرم سنگین بود چشام سیاهی میرفتن اما همش حس بدی داشتم حس میکردم نفسم داره میره این چه صدایی که میشنوم .......
مادر امید : امید پسرم بیا ببین زنت چیکار کرده بدو بیا ببین فک کنم خودکشی کرده بدو
امید :مامان ولش کن همش داره فیلم بازی میکنه اگرم واقعیته بزار بمیره حوصلشو ندارم
مادر امید :اسد پسرم بدو زنگ آمبولانس بزن زود باش می افته میمیره هااااا رو دستمون میمونه هااا
یسرا:صداهای ناشناخته ایی رو شنیدم سرم سنگین بود چشامو بزور باز کردم که نور چشامو اذیت کردن اولین نفری که دیدم مادر امید بود سرم گیج بود
یسرا: من... من کجام
مادر امید :دختره ی احمق میخوای کجا باشی کم شر واسمون درست کردی کجاییم بیمارستانیم خبر مرگت نمردی تا راحت شیم ازت ببین حالا که نمردی تا دکتر نیومده به حرفام خوب گوش کن اگر بشنوم چیزی به دکتر گفتی بردمت خونه خودم میدونم چطوری آدمت کنم به دکتر میگی چون خانوادم ازم دورن نتونستم دوریشونو تحمل کنم دست به همچین کاری زدم فهمیدی
یسرا:چشام پر اشک شد و چشمی بهش گفتم که دکتر اومد داخل خانومی نسبتاًخوب ومحترمی بودن هر سوالی پرسیدن منم از ترس جوابایی رو بهشون گفتم که مادر شوهرم بهم گفتن.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
تقدیم به شما خوبان ❤️☘️🌹
#پندانه
🔴 دکتر برنیز سیگل» در کتاب خود مینویسد:
اگر من به بیمارانم بگویم که
سطح خون گلوبینهای ایمنی خود را بالا ببرند،
هیچ یک نمیدانند چگونه باید
این کار را انجام دهند
اما اگر به آنها یاد بدهیم که
خود و دیگران را دوست بدارند،
در حقیقت بطور ناخودآگاه
همین تغییرات در بدن آنها رخ خواهد داد
هنگامی که فرد ابراز محبت میکند
سیستم ایمنی بدن او
این قدرت را پیدا می کند که
در برابر بیماری بایستد
محبت محل عبور موادشیمیایی
مغز را تغییر میدهد
واین امر بر مقاومت بدن تأثیرگذار است
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
لطفا همه مواظب یکدیگر خود باشید ❤️☘️
#پندانه
🔴 دکتر برنیز سیگل» در کتاب خود مینویسد:
اگر من به بیمارانم بگویم که
سطح خون گلوبینهای ایمنی خود را بالا ببرند،
هیچ یک نمیدانند چگونه باید
این کار را انجام دهند
اما اگر به آنها یاد بدهیم که
خود و دیگران را دوست بدارند،
در حقیقت بطور ناخودآگاه
همین تغییرات در بدن آنها رخ خواهد داد
هنگامی که فرد ابراز محبت میکند
سیستم ایمنی بدن او
این قدرت را پیدا می کند که
در برابر بیماری بایستد
محبت محل عبور موادشیمیایی
مغز را تغییر میدهد
واین امر بر مقاومت بدن تأثیرگذار است
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
لطفا همه مواظب یکدیگر خود باشید ❤️☘️
کسانیکه ایمان آوردهاند و کارهای خوب کردهاند، گناهانشان را حتماً محو میکنیم و پاداششان را بر اساس بهترین کارهایشان میدهیم.
🕋 عنكبوت ۷الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🕋 عنكبوت ۷الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌊🚤دلتان را قایق نکنید برای نجاتِ هر آدمی از دریای تنهایی، آدمها نمک نشناسند به ساحل که برسند حسشان عوض میشود، غرقتان میکنند در خودتان.
نتیجه اعتماد کردن به دریا غرق شدنه.
✍سینا سعادتمندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نتیجه اعتماد کردن به دریا غرق شدنه.
✍سینا سعادتمندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
انسان "درد" رو تحمل میکنه، اما "ابهام" رو نه.
اگه برای آنچه که بر ما میگذره دلیل، هدف، یا پایانی رو باور داشته باشیم؛
سنگینترین بارها را هم به دوش میکشیم،
چرا که رنجی که بیهوده نباشه مارو از پا در نمیاره،
بلکه باعث رشد و دگرگونی ما میشه...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگه برای آنچه که بر ما میگذره دلیل، هدف، یا پایانی رو باور داشته باشیم؛
سنگینترین بارها را هم به دوش میکشیم،
چرا که رنجی که بیهوده نباشه مارو از پا در نمیاره،
بلکه باعث رشد و دگرگونی ما میشه...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_اول
سال ۱۳۴۵ هجری شمسی...
با تلالو نوری که توی چشمم خورد گوشه چشممو باز کردمو خواهرم اقدس و برادرم شاپور رو در خواب عمیق دیدم...
هنوز سر جام به چپ و راست غلت میخوردم که با صدای پدرم کامل سرجام نشستم: اعظم، اقدس، شاپور زود باشید بلند شید...
ما تو خانواده تقریبا ثروتمندی به دنیا اومده بودیم و از مال دنیا بی نیاز بودیم...
دوتا خواهر و یک برادر بودیم که عاشقانه همدیگرو دوست داشتیم اما سرگذشت به این عشق خواهر برادری چشم داشت و آینده ای برامون رقم زد که دور از انتظارمون بود...
همگی از خواب بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه هر کدوممون به کاری مشغول شد...
پدر من اون زمان صاحب بزرگترین غرفه فرش شهر بود...
من و اقدس خواستگارای زیادی داشتیم...
من هفده سالم و اقدس پانزده ساله بود...
اقدس دختر خوش برو رویی بود و این زیبایی رو از مادرم به ارث برده بود...
ولی من و شاپور زیبایی چندانی نداشتیم و بیشتر شبیه خانواده پدری بودیم...
طبق عادت همیشه قرار بود با اقدس بریم بازار و پارچه بخریم برای لباس و کمی گشت و گذار کنیم...
به محض ورود به بازار متوجه پسر جوان و خوش بر و رویی شدم که چشمش دنبال ما بود...
متوجه خنده های زیر زیرکی اقدس شدم بهش سقلمه زدم: نخند عیبه آقاجان بفهمه سرمونو میبره ها...
اقدس پشت چشمی نازک کرد و گفت: وا آقاجون که خودش هرروز برامون خواستگار میاره پس بهتره خودمون دوست داشته باشیم طرفمونو...
گفتم: باشه ولی الان اینجا نخند بازاره اینجا سبک باری میاره زشته...
اقدس ناراحت سرش رو زیر انداخت ولی من همچنان متوجه نگاه های زیرزیرکی اقدس به پسری که ولمون نمیکرد و دنبالمون میومد بودم...
با هر بار ایستادنمون اون پسر هم می ایستاد و خودش رو با چیزی مشغول میکرد...
تا اینکه بعد از خرید نه چندان زیاد به خونه برگشتیم...
مادرم که در عین سادگی و لباسهای ساده همیشه زیبا بود نگاهی به ما انداخت و گفت: چی خریدید؟ پارچه گرفتید؟ یادتون نره آخر هفته عروسی عمو کاظمتونه ها باید لباساتون عالی باشه...
پارچه هارو نشون مادرم دادیم تایید کرد و گفت: باید بگم سکینه(خیاط خانوادگیمون) بیاد بدوزه براتون...
در همین صحبتها بودیم که در خونه به صدا درومد...
مادرم پارچه هارو با شک زمین گذاشت و گفت: آقاتون که این موقع نمیاد پس کی میتونه باشه؟
مادرم به سمت در رفت و من و اقدس هم از روی ایوون نگاه میکردیم...
متوجه نمیشدیم کی پشت در داره با مادرم صحبت میکنه ولی مادرم بعد از اینکه درو بست با خنده ای بر لب داخل خونه شد و در رو پشتش بست...
هر دوی ما چشممون به مادرمون بود که بیاد و بگه چه خبره؟
مادر داخل خونه شد و پاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و گفت: اقدس خانم بیا دخترم...
اقدس سمت مادرم رفت و مادرم دست گره خورده اقدس رو از هم باز کرد و توی دستش گرفت و گفت: اقدس مامان جان امروز که رفتید بازار خوشگلیت کار دستت داده...اقدس کمی خودشو لوس کرد و مادرم ادامه داد: پسره حاج رجب دوست بابات غرفه داره بازار ازت خوشش اومده الانم مادرش بود اومده بود ازمون اجازه خواستگاری بگیره...
درسته من از اقدس بزرگتر بودم ولی آرزوی خوشبختی اقدسم رو داشتم...
از ته دلم خوشحال شدم و پریدم و بغلش کردم...
اقدس هم منو بغل کرد...
مادر: ولی باید از پدرت اجازه بگیریم بعد...
من فهمیده بودم اقدس هم به این پسری که دنبالمون راه افتاده بود بی میل نیست...
شب شد و پدر طبق معمول خسته از راه رسید و مادرم شام رو کشید و سر شام رو به پدرم گفت: آقا محمود نگا به دخترات کردی؟
پدرم نگاهی مشکوک به ما انداخت خیسی سیبیلهای کلفتش رو گرفت و صداشو صاف کرد و گفت: چی شده؟
مادرم لبخندی به پدرم زد و گفت: اقدست خواستگار داره اونم کی؟ پسر حاج رجب... حاج رجب معروف...
پدرم اخماش تو هم رفت و گفت: من دختر بزرگتر از اقدس تو خونه دارم حاج رجب نباشه هرکی که میخواد باشه اول اعظم بعدش اقدس...
مادرم جواب داد: خب آقا محمود شاید اعظم حالا حالاها نخواد ازدواج کنه خودش داره خواستگاراشو رد میکنه، ولی اقدس این مورد خوب رو نمیتونه رد کنه...پدرم قلپی آب خورد و ادامه داد: طوبی خانم دیگه ادامه نده لطفا اول اعظم بعد اقدس تمام...
سرم زیر بود و احساس میکردم باعث و بانی ازدواج نکردن اقدس من بودم...
اقدس زیبا بود و نمیتونست به پای منی بسوزه که هیچ خواستگاری قبولم نمیکرد و الکی میگفتم خودم جواب رد دادم...
کاش اقدس ازدواج میکرد تا عذاب وجدان من کمتر میشد...
مادرم کوتاه نیومد و ادامه داد: آقا محمود حالا به احترام حاج رجب بذار یکبار بیان صحبتامون رو بکنیم میگیم میمونن بعد اینکه اعظم ازدواج کرد علنی میکنیم...
پدرم به فکر فرو رفت و گفت: نمیدونم هر کاری صلاحه بکن فقط به فکر آبروی منم باش خانم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#اعظم
#قسمت_اول
سال ۱۳۴۵ هجری شمسی...
با تلالو نوری که توی چشمم خورد گوشه چشممو باز کردمو خواهرم اقدس و برادرم شاپور رو در خواب عمیق دیدم...
هنوز سر جام به چپ و راست غلت میخوردم که با صدای پدرم کامل سرجام نشستم: اعظم، اقدس، شاپور زود باشید بلند شید...
ما تو خانواده تقریبا ثروتمندی به دنیا اومده بودیم و از مال دنیا بی نیاز بودیم...
دوتا خواهر و یک برادر بودیم که عاشقانه همدیگرو دوست داشتیم اما سرگذشت به این عشق خواهر برادری چشم داشت و آینده ای برامون رقم زد که دور از انتظارمون بود...
همگی از خواب بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه هر کدوممون به کاری مشغول شد...
پدر من اون زمان صاحب بزرگترین غرفه فرش شهر بود...
من و اقدس خواستگارای زیادی داشتیم...
من هفده سالم و اقدس پانزده ساله بود...
اقدس دختر خوش برو رویی بود و این زیبایی رو از مادرم به ارث برده بود...
ولی من و شاپور زیبایی چندانی نداشتیم و بیشتر شبیه خانواده پدری بودیم...
طبق عادت همیشه قرار بود با اقدس بریم بازار و پارچه بخریم برای لباس و کمی گشت و گذار کنیم...
به محض ورود به بازار متوجه پسر جوان و خوش بر و رویی شدم که چشمش دنبال ما بود...
متوجه خنده های زیر زیرکی اقدس شدم بهش سقلمه زدم: نخند عیبه آقاجان بفهمه سرمونو میبره ها...
اقدس پشت چشمی نازک کرد و گفت: وا آقاجون که خودش هرروز برامون خواستگار میاره پس بهتره خودمون دوست داشته باشیم طرفمونو...
گفتم: باشه ولی الان اینجا نخند بازاره اینجا سبک باری میاره زشته...
اقدس ناراحت سرش رو زیر انداخت ولی من همچنان متوجه نگاه های زیرزیرکی اقدس به پسری که ولمون نمیکرد و دنبالمون میومد بودم...
با هر بار ایستادنمون اون پسر هم می ایستاد و خودش رو با چیزی مشغول میکرد...
تا اینکه بعد از خرید نه چندان زیاد به خونه برگشتیم...
مادرم که در عین سادگی و لباسهای ساده همیشه زیبا بود نگاهی به ما انداخت و گفت: چی خریدید؟ پارچه گرفتید؟ یادتون نره آخر هفته عروسی عمو کاظمتونه ها باید لباساتون عالی باشه...
پارچه هارو نشون مادرم دادیم تایید کرد و گفت: باید بگم سکینه(خیاط خانوادگیمون) بیاد بدوزه براتون...
در همین صحبتها بودیم که در خونه به صدا درومد...
مادرم پارچه هارو با شک زمین گذاشت و گفت: آقاتون که این موقع نمیاد پس کی میتونه باشه؟
مادرم به سمت در رفت و من و اقدس هم از روی ایوون نگاه میکردیم...
متوجه نمیشدیم کی پشت در داره با مادرم صحبت میکنه ولی مادرم بعد از اینکه درو بست با خنده ای بر لب داخل خونه شد و در رو پشتش بست...
هر دوی ما چشممون به مادرمون بود که بیاد و بگه چه خبره؟
مادر داخل خونه شد و پاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و گفت: اقدس خانم بیا دخترم...
اقدس سمت مادرم رفت و مادرم دست گره خورده اقدس رو از هم باز کرد و توی دستش گرفت و گفت: اقدس مامان جان امروز که رفتید بازار خوشگلیت کار دستت داده...اقدس کمی خودشو لوس کرد و مادرم ادامه داد: پسره حاج رجب دوست بابات غرفه داره بازار ازت خوشش اومده الانم مادرش بود اومده بود ازمون اجازه خواستگاری بگیره...
درسته من از اقدس بزرگتر بودم ولی آرزوی خوشبختی اقدسم رو داشتم...
از ته دلم خوشحال شدم و پریدم و بغلش کردم...
اقدس هم منو بغل کرد...
مادر: ولی باید از پدرت اجازه بگیریم بعد...
من فهمیده بودم اقدس هم به این پسری که دنبالمون راه افتاده بود بی میل نیست...
شب شد و پدر طبق معمول خسته از راه رسید و مادرم شام رو کشید و سر شام رو به پدرم گفت: آقا محمود نگا به دخترات کردی؟
پدرم نگاهی مشکوک به ما انداخت خیسی سیبیلهای کلفتش رو گرفت و صداشو صاف کرد و گفت: چی شده؟
مادرم لبخندی به پدرم زد و گفت: اقدست خواستگار داره اونم کی؟ پسر حاج رجب... حاج رجب معروف...
پدرم اخماش تو هم رفت و گفت: من دختر بزرگتر از اقدس تو خونه دارم حاج رجب نباشه هرکی که میخواد باشه اول اعظم بعدش اقدس...
مادرم جواب داد: خب آقا محمود شاید اعظم حالا حالاها نخواد ازدواج کنه خودش داره خواستگاراشو رد میکنه، ولی اقدس این مورد خوب رو نمیتونه رد کنه...پدرم قلپی آب خورد و ادامه داد: طوبی خانم دیگه ادامه نده لطفا اول اعظم بعد اقدس تمام...
سرم زیر بود و احساس میکردم باعث و بانی ازدواج نکردن اقدس من بودم...
اقدس زیبا بود و نمیتونست به پای منی بسوزه که هیچ خواستگاری قبولم نمیکرد و الکی میگفتم خودم جواب رد دادم...
کاش اقدس ازدواج میکرد تا عذاب وجدان من کمتر میشد...
مادرم کوتاه نیومد و ادامه داد: آقا محمود حالا به احترام حاج رجب بذار یکبار بیان صحبتامون رو بکنیم میگیم میمونن بعد اینکه اعظم ازدواج کرد علنی میکنیم...
پدرم به فکر فرو رفت و گفت: نمیدونم هر کاری صلاحه بکن فقط به فکر آبروی منم باش خانم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_دوم
مادرم خوشحال، ای به چشمی گفت و خواست بره سمت تلفن که پدرم گفت: صبر کن فردا زنگ بزن الان میگن چقدرم از خداشون بوده...مادرم راه نرفته رو برگشت و من کمی خیالم از بابت اقدس راحت شد... با شوق و ذوق شاممون رو خوردیم و بدون اینکه اندکی فکر کنیم تو ذهن آقاجون چی میگذره رفتیم داخل اتاق...
شاپور سرشو از زیر لحاف بیرون گذاشته بود و به اقدس نگاه میکرد و میگفت: واقعا کی عاشق تو شده با این اخلاقت؟
میگفت و هرهر میخندید...
اقدس بالشتکی به سمت شاپور پرتاب کرد و اقدس نگاهی به من که آروم گوشه ای نشسته بودم کرد و گفت: خواهر تو راضی هستی من قبلت عروس بشم؟
بغلش کردم و گفتم: خوشبختی تو آرزوی منه ماشالا جفتتون قشنگید...
و زدم به تخته ی میزی که کنار دستم بود...
اقدس لپم رو بوسید و همه به خواب رفتن...
ولی فکر من مشغول بود.
درسته دلم میخواست اقدس خوشبخت بشه ولی کاش منهم زیبایی اقدس رو داشتم تا میتونستم سهمی ازین زندگی داشته باشم...
انقدر با خودم کلنجار رفتم که نفهمیدم کی خوابم برد...
صبح با سر و صدای مادرمون از خواب بیدار شدیم...
در رو با صدا باز کرد و داد زد: بیدار شین ببینم کلی کار داریم مادر فرهاد گفت امشب میان خواستگاری...
فرهاد دیگه کی بود؟ لابد همون پسر حاج رجب بود...
اقدس مثل ربات سر جاش نشست و تندی گفت: صبح کله سحر بهشون زنگ زدی؟
مادرم گفت: خیر خودش نیم ساعت پیش برای جواب زنگ زد بدو ببینم مثلا میخواد شوهر کنه...
خلاصه که هممون بیدار شدیم و شاپور با غرغر سمت بیرون اتاق رفت تا آماده بشه برای سرکار رفتن...
شاپور هم پیش پدرم کار میکرد تا بعد از پدرم امورات حجره داری بلد باشه...
تند و تیز کل خونه رو جمع و جور کردیم و همه چیز مرتب بود...
مادرم رو به من گفت: اعظم بدو برو میوه و شیرینی بگیر بیا آقات دیر میاد کارمون عقب میفته...
موهای بافته شدم رو پشت سرم رها کردم و از خونه بیرون زدم...
به اطراف نگاه میکردم اما دریغ از نیم نگاه به سمت من...
دروغ چرا گاهی به اقدس حسادت میکردم اقدسی که روح و روانم بود...
بالاخره چند قلم میوه و شیرینی گرفتم و به خونه برگشتم...
یادمه اقدس هر وقت برای خرید میرفت حتما کسی کمکش میکرد تا وسایل هارو تا خونه بیاره اما...خریدارو جابجا کردیم و بعد از تموم شدن کارها با اقدس به سمت حمامی که داخل حیاط بود رفتیم...
کلی پشتشو کیسه زدم اونم پشت منو کیسه زد...
کلی خندیدیم و سر و صورت همدیگرو کف کردیم که مادرم صداش درومد: ای بابا بدوید ببینم دارید چیکار میکنید؟ دیر میشه اقدس باید آماده بشیا...
از حموم بیرون اومدیم و رفتیم آماده بشیم...
دونه دونه لباسام رو امتحان میکردم و اقدس نظر میداد...
مادرم داخل اتاق شد و رو به من گفت: تو چرا لباس میپوشی؟دستام سست شدن و گفتم: خب مهمونن منم باید آماده باشم دیگه...مادرم لباسارو از دستم گرفت پرت کرد داخل کمد چوبی و گفت: نمیخواد تو که قرار نیست بیای تو مهمونی عیبه...فقط اقدس میاد...و بدون توجه به من رفت سمت اقدس تا براش لباس انتخاب کنه...دلم شکست بغضم رو به زور قورت دادم...حواسشون به من نبود...رفتم نشستم داخل حیاط و آروم اشک ریختم...غروب بود و نزدیک اومدن مهمونا...آقام کمی زودتر برگشته بود خونه...مادرم خیلی هول بود: بدو دیگه آماده شو الان پیداشون میشه...
آقام دستشو روی چشمش گذاشت و گفت: چشم طوبی خانم الان...
و نگاهش به منی که آماده نبودم افتاد و گفت: تو چرا آماده نیستی؟
بدون حرفی نگاهی به مادرم انداختم که گفت: وا مرد مگه برای اعظم خواستگار میاد؟ فقط باید اقدس باشه عیبه...
آقام گفت: نه باید اعظمم باشه ناسلامتی خواهر بزرگتر اقدسه...
و رو به من و بی توجه به مادرم گفت: بدو برو حاضر شو دخترم...
با خوشحالی سمت اتاق رفتم و اولین لباسی که دستم اومد تنم کردم و موهامو بافتم و چشامو سرمه زدم...بد نشده بودم ولی به انگشت کوچیکه اقدس هم نمیرسیدم...
اقدس صورتی گرد داشت که چال گونش
زیبایی صورتش رو دو چندان کرده بود دماغی که خیلی کوچیک و خوش فرم بود و چشمانی سبز و مژگانی بلند و فر و موهایی طلایی و فرفری...
ولی من دختری بودم با صورتی سبزه و کشیده که جای جوش توی صورتم نمایان بود دماغم کشیده و عقابی بود و لبی نازک داشتم موهای مشکی و بلندم نه فر بودن و نه صاف... ریزی چشمام بیشتر توی ذوق میزد...
مادرم زن خوبی بود و خیلی مهربون بود ولی از همون اولش من احساس میکردم اقدس رو بیشتر دوست داره...
چند باری هم به من گفته بود شبیه عمتی...
با صدای زنگ از جا پریدم و رشته افکارم از هم گسست...
رفتم بیرون از اتاق...مهمونا داخل شدن...
مادر و پدر فرهاد اول از همه داخل شدن زن و مرد پا به سن گذاشته ای بودن...
فرهاد پسری که تو زیبایی از اقدس کم نداشت با کت و شلواری مشکی که مرد بودنش رو دوچندان کرده بود گل و شیرینی رو تقدیم مادرم کرد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#اعظم
#قسمت_دوم
مادرم خوشحال، ای به چشمی گفت و خواست بره سمت تلفن که پدرم گفت: صبر کن فردا زنگ بزن الان میگن چقدرم از خداشون بوده...مادرم راه نرفته رو برگشت و من کمی خیالم از بابت اقدس راحت شد... با شوق و ذوق شاممون رو خوردیم و بدون اینکه اندکی فکر کنیم تو ذهن آقاجون چی میگذره رفتیم داخل اتاق...
شاپور سرشو از زیر لحاف بیرون گذاشته بود و به اقدس نگاه میکرد و میگفت: واقعا کی عاشق تو شده با این اخلاقت؟
میگفت و هرهر میخندید...
اقدس بالشتکی به سمت شاپور پرتاب کرد و اقدس نگاهی به من که آروم گوشه ای نشسته بودم کرد و گفت: خواهر تو راضی هستی من قبلت عروس بشم؟
بغلش کردم و گفتم: خوشبختی تو آرزوی منه ماشالا جفتتون قشنگید...
و زدم به تخته ی میزی که کنار دستم بود...
اقدس لپم رو بوسید و همه به خواب رفتن...
ولی فکر من مشغول بود.
درسته دلم میخواست اقدس خوشبخت بشه ولی کاش منهم زیبایی اقدس رو داشتم تا میتونستم سهمی ازین زندگی داشته باشم...
انقدر با خودم کلنجار رفتم که نفهمیدم کی خوابم برد...
صبح با سر و صدای مادرمون از خواب بیدار شدیم...
در رو با صدا باز کرد و داد زد: بیدار شین ببینم کلی کار داریم مادر فرهاد گفت امشب میان خواستگاری...
فرهاد دیگه کی بود؟ لابد همون پسر حاج رجب بود...
اقدس مثل ربات سر جاش نشست و تندی گفت: صبح کله سحر بهشون زنگ زدی؟
مادرم گفت: خیر خودش نیم ساعت پیش برای جواب زنگ زد بدو ببینم مثلا میخواد شوهر کنه...
خلاصه که هممون بیدار شدیم و شاپور با غرغر سمت بیرون اتاق رفت تا آماده بشه برای سرکار رفتن...
شاپور هم پیش پدرم کار میکرد تا بعد از پدرم امورات حجره داری بلد باشه...
تند و تیز کل خونه رو جمع و جور کردیم و همه چیز مرتب بود...
مادرم رو به من گفت: اعظم بدو برو میوه و شیرینی بگیر بیا آقات دیر میاد کارمون عقب میفته...
موهای بافته شدم رو پشت سرم رها کردم و از خونه بیرون زدم...
به اطراف نگاه میکردم اما دریغ از نیم نگاه به سمت من...
دروغ چرا گاهی به اقدس حسادت میکردم اقدسی که روح و روانم بود...
بالاخره چند قلم میوه و شیرینی گرفتم و به خونه برگشتم...
یادمه اقدس هر وقت برای خرید میرفت حتما کسی کمکش میکرد تا وسایل هارو تا خونه بیاره اما...خریدارو جابجا کردیم و بعد از تموم شدن کارها با اقدس به سمت حمامی که داخل حیاط بود رفتیم...
کلی پشتشو کیسه زدم اونم پشت منو کیسه زد...
کلی خندیدیم و سر و صورت همدیگرو کف کردیم که مادرم صداش درومد: ای بابا بدوید ببینم دارید چیکار میکنید؟ دیر میشه اقدس باید آماده بشیا...
از حموم بیرون اومدیم و رفتیم آماده بشیم...
دونه دونه لباسام رو امتحان میکردم و اقدس نظر میداد...
مادرم داخل اتاق شد و رو به من گفت: تو چرا لباس میپوشی؟دستام سست شدن و گفتم: خب مهمونن منم باید آماده باشم دیگه...مادرم لباسارو از دستم گرفت پرت کرد داخل کمد چوبی و گفت: نمیخواد تو که قرار نیست بیای تو مهمونی عیبه...فقط اقدس میاد...و بدون توجه به من رفت سمت اقدس تا براش لباس انتخاب کنه...دلم شکست بغضم رو به زور قورت دادم...حواسشون به من نبود...رفتم نشستم داخل حیاط و آروم اشک ریختم...غروب بود و نزدیک اومدن مهمونا...آقام کمی زودتر برگشته بود خونه...مادرم خیلی هول بود: بدو دیگه آماده شو الان پیداشون میشه...
آقام دستشو روی چشمش گذاشت و گفت: چشم طوبی خانم الان...
و نگاهش به منی که آماده نبودم افتاد و گفت: تو چرا آماده نیستی؟
بدون حرفی نگاهی به مادرم انداختم که گفت: وا مرد مگه برای اعظم خواستگار میاد؟ فقط باید اقدس باشه عیبه...
آقام گفت: نه باید اعظمم باشه ناسلامتی خواهر بزرگتر اقدسه...
و رو به من و بی توجه به مادرم گفت: بدو برو حاضر شو دخترم...
با خوشحالی سمت اتاق رفتم و اولین لباسی که دستم اومد تنم کردم و موهامو بافتم و چشامو سرمه زدم...بد نشده بودم ولی به انگشت کوچیکه اقدس هم نمیرسیدم...
اقدس صورتی گرد داشت که چال گونش
زیبایی صورتش رو دو چندان کرده بود دماغی که خیلی کوچیک و خوش فرم بود و چشمانی سبز و مژگانی بلند و فر و موهایی طلایی و فرفری...
ولی من دختری بودم با صورتی سبزه و کشیده که جای جوش توی صورتم نمایان بود دماغم کشیده و عقابی بود و لبی نازک داشتم موهای مشکی و بلندم نه فر بودن و نه صاف... ریزی چشمام بیشتر توی ذوق میزد...
مادرم زن خوبی بود و خیلی مهربون بود ولی از همون اولش من احساس میکردم اقدس رو بیشتر دوست داره...
چند باری هم به من گفته بود شبیه عمتی...
با صدای زنگ از جا پریدم و رشته افکارم از هم گسست...
رفتم بیرون از اتاق...مهمونا داخل شدن...
مادر و پدر فرهاد اول از همه داخل شدن زن و مرد پا به سن گذاشته ای بودن...
فرهاد پسری که تو زیبایی از اقدس کم نداشت با کت و شلواری مشکی که مرد بودنش رو دوچندان کرده بود گل و شیرینی رو تقدیم مادرم کرد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔥 هنوز صدای گریه
از غزه میآید...
| بغض غزه
| باصدای: عبدالجلیل عُمری
| تدوین: محمدیونس یمین الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از غزه میآید...
| بغض غزه
| باصدای: عبدالجلیل عُمری
| تدوین: محمدیونس یمین الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
◍⃟🌾◍⃟🌾◍⃟🌾◍⃟🌾◍⃟🌾◍⃟🌾
◍⃟🌾◍⃟🌾◍⃟🌾
◍⃟🌾◍⃟🌾
◍⃟🌾
⭕️✍#تلنگرانه
وینستون چرچیل یکبار لیوانش را به نشانه آرزو بالا برد وگفت:
«من ترجیح میدهم برای کسی نه سلامتی آرزو کنم و نه ثروت — فقط شانس.
چون بیشتر کسانی که در کشتی تایتانیک بودند… هم سالم بودند و هم ثروتمند.
اما تعداد کمی از آنها خوششانس بودند.»
آدم را به فکر فرو میبرد.
میدانستی یکی از مدیران ارشد از حملات ۱۱ سپتامبر جان سالم به در برد فقط چون آن روز پسرش را برای اولین روز مهدکودک برده بود؟
مرد دیگری زنده ماند چون نوبت او بود که دونات بیاورد.
زنی جان سالم به در برد چون ساعت زنگدارش اصلاً زنگ نزد.
یکی دیگر دیر رسید چون در ترافیک نیوجرسی گیر کرده بود.
یکی اتوبوس را از دست داد.
یکی قهوهاش را ریخت و مجبور شد لباسش را عوض کند.
ماشین یکی روشن نشد.
یکی برگشت خانه تا به یک تماس تلفنی جواب بدهد.
والدی به خاطر اینکه فرزندش آن روز غیرعادی کند بود، تأخیر داشت.
مردی فقط به این دلیل که نمیتوانست تاکسی بگیرد، زنده ماند.
اما داستانی که بیشتر از همه تکانم داد؟
مردی بود که آن روز کفش نو پوشیده بود.
در راه، پاهایش درد گرفت.
توقف کرد تا از داروخانه چسب زخم بخرد.
و همین باعث شد زنده بماند.
از وقتی این داستان را شنیدم، جور دیگری فکر میکنم.
وقتی در ترافیک گیر میکنم…
وقتی آسانسور را از دست میدهم…
وقتی چیزی را فراموش میکنم و مجبورم برگردم…
وقتی صبحم طبق برنامه پیش نمیرود…
سعی میکنم مکث کنم و اعتماد داشته باشم:
شاید این تأخیر، عقبگرد نیست.
شاید — زمانبندیای الهی است.
شاید دقیقاً همانجایی هستم که باید باشم.
پس دفعه بعد که صبحت بههم ریخت…
بچهها کند بودند، کلیدها پیدا نمیشدند، همه چراغها قرمز بود —
حرص نخور. عصبانی نشو.
شاید همهاش… خوششانسی در لباس مبدل باشد!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
◍⃟🌾◍⃟🌾◍⃟🌾
◍⃟🌾◍⃟🌾
◍⃟🌾
⭕️✍#تلنگرانه
وینستون چرچیل یکبار لیوانش را به نشانه آرزو بالا برد وگفت:
«من ترجیح میدهم برای کسی نه سلامتی آرزو کنم و نه ثروت — فقط شانس.
چون بیشتر کسانی که در کشتی تایتانیک بودند… هم سالم بودند و هم ثروتمند.
اما تعداد کمی از آنها خوششانس بودند.»
آدم را به فکر فرو میبرد.
میدانستی یکی از مدیران ارشد از حملات ۱۱ سپتامبر جان سالم به در برد فقط چون آن روز پسرش را برای اولین روز مهدکودک برده بود؟
مرد دیگری زنده ماند چون نوبت او بود که دونات بیاورد.
زنی جان سالم به در برد چون ساعت زنگدارش اصلاً زنگ نزد.
یکی دیگر دیر رسید چون در ترافیک نیوجرسی گیر کرده بود.
یکی اتوبوس را از دست داد.
یکی قهوهاش را ریخت و مجبور شد لباسش را عوض کند.
ماشین یکی روشن نشد.
یکی برگشت خانه تا به یک تماس تلفنی جواب بدهد.
والدی به خاطر اینکه فرزندش آن روز غیرعادی کند بود، تأخیر داشت.
مردی فقط به این دلیل که نمیتوانست تاکسی بگیرد، زنده ماند.
اما داستانی که بیشتر از همه تکانم داد؟
مردی بود که آن روز کفش نو پوشیده بود.
در راه، پاهایش درد گرفت.
توقف کرد تا از داروخانه چسب زخم بخرد.
و همین باعث شد زنده بماند.
از وقتی این داستان را شنیدم، جور دیگری فکر میکنم.
وقتی در ترافیک گیر میکنم…
وقتی آسانسور را از دست میدهم…
وقتی چیزی را فراموش میکنم و مجبورم برگردم…
وقتی صبحم طبق برنامه پیش نمیرود…
سعی میکنم مکث کنم و اعتماد داشته باشم:
شاید این تأخیر، عقبگرد نیست.
شاید — زمانبندیای الهی است.
شاید دقیقاً همانجایی هستم که باید باشم.
پس دفعه بعد که صبحت بههم ریخت…
بچهها کند بودند، کلیدها پیدا نمیشدند، همه چراغها قرمز بود —
حرص نخور. عصبانی نشو.
شاید همهاش… خوششانسی در لباس مبدل باشد!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📌#هشدار
💥خواهرم مراقب باش
🔹️کسی که میگه دوستت دارم و قلب میفرسته، برای ۱۰ نفر دیگه هم، اینکارو می کنه
🔸️کسی که ازت درخواست شماره می کنه، اگه قصدش ازدواج باشه؛ شماره باباتو میگیره
🔹️کسی که میگه فقط می خوام از نزدیک ببینمت، وقتی تو رو دید؛ میگه فقط می خام یکبار با هم بریم بیرون و ...
🔸️کسی که بهت وعده ازدواج میده، تازه اگه راست هم بگه اون جوری که هست خودشو تعریف نمی کنه👌
🔹️کسی که بهت میگه، من به خاطر تو ؛زن اولم را طلاق میدم اگه راست هم بگه، فردا به خاطر یه دخترخوشکلتر از تو؛ تو را هم طلاق میده👌
🔸️اونی که دائما از زن اولش بد میگه، ادم مطمئنی نیست تا الان حرفهای خانواده زنش را شنیده ایی که این قدر بهش اعتماد می کنی
🔹️کسی که قبل از ازدواج، تو را به رابطه حرام دعوت میکنه پاکدامن و با ایمان نیست👌
🦐خواهر و برادر پاکدامن، شما که دنبال همسر پاک هستی ؟؟!
وقتی سه صفت، در کسی مشاهده کردی؛ در پاکدامنیش شک کن
1⃣دروغگویی
2⃣بی شرمی و بی حیایی
3⃣بی تفاوتی نسبت به رزق حلال
🧨خواهرم! هیچ انسان پاک و با ایمانی قبل از ازدواج، اصرار به دوستی و رابطه حرام نمی کنه
⛔️گول سخنهای زیبای مجازی رو نخورید و قسم خوردن کسی که قبل ازدواج، اصرار به رابطه حرام داره؛ قابل قبول نیست
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💥خواهرم مراقب باش
🔹️کسی که میگه دوستت دارم و قلب میفرسته، برای ۱۰ نفر دیگه هم، اینکارو می کنه
🔸️کسی که ازت درخواست شماره می کنه، اگه قصدش ازدواج باشه؛ شماره باباتو میگیره
🔹️کسی که میگه فقط می خوام از نزدیک ببینمت، وقتی تو رو دید؛ میگه فقط می خام یکبار با هم بریم بیرون و ...
🔸️کسی که بهت وعده ازدواج میده، تازه اگه راست هم بگه اون جوری که هست خودشو تعریف نمی کنه👌
🔹️کسی که بهت میگه، من به خاطر تو ؛زن اولم را طلاق میدم اگه راست هم بگه، فردا به خاطر یه دخترخوشکلتر از تو؛ تو را هم طلاق میده👌
🔸️اونی که دائما از زن اولش بد میگه، ادم مطمئنی نیست تا الان حرفهای خانواده زنش را شنیده ایی که این قدر بهش اعتماد می کنی
🔹️کسی که قبل از ازدواج، تو را به رابطه حرام دعوت میکنه پاکدامن و با ایمان نیست👌
🦐خواهر و برادر پاکدامن، شما که دنبال همسر پاک هستی ؟؟!
وقتی سه صفت، در کسی مشاهده کردی؛ در پاکدامنیش شک کن
1⃣دروغگویی
2⃣بی شرمی و بی حیایی
3⃣بی تفاوتی نسبت به رزق حلال
🧨خواهرم! هیچ انسان پاک و با ایمانی قبل از ازدواج، اصرار به دوستی و رابطه حرام نمی کنه
⛔️گول سخنهای زیبای مجازی رو نخورید و قسم خوردن کسی که قبل ازدواج، اصرار به رابطه حرام داره؛ قابل قبول نیست
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آش نخورده و دهن سوخته
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب مي انداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود.
. پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد
همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد
پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش.
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟
زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است
از آن پس، وقتي كسي را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته ميشود : آش نخورده ودهان سوخته.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب مي انداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود.
. پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد
همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد
پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش.
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟
زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است
از آن پس، وقتي كسي را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته ميشود : آش نخورده ودهان سوخته.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9