الله رافراموش نکنید
915 subscribers
3.47K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
جاه‌طلبی و شهرت‌طلبی آفت امت


یکی از عناصر خطرناک برای امت، فردی است که هنگام صحبت در مورد دین، با کاریزما، توانایی گفتاری قانع‌کننده و دانش‌دنیوی در نوشتن یا روانشناسی وفلسفه، مخاطبان را به خود جلب کرده است، در حالی که یا اصلاً تحصیلات دینی ندارد یا فقط تحصیلات بسیار سطحی دارد.

این عنصر فقط در جهت منافع یک دشمن خارجی عمل می‌کند - بدون اینکه خودش متوجه باشد. ضمناً، او دوست دارد زیاد با لحن یک فرد باتجربه و کارکشته در مورد انواع موضوعات سنگین عقیدتی و دینی برای امت صحبت کند.

آیا عدم درک او (یا عدم تمایل به درک) مسئولیتی را که در برابر خداوند دارد، توجیه می‌کند؟ البته توجیهش نمی‌کند. زیرا ضرر احتمالی ناشی از فعالیت‌های آن، جدی‌تر و خطرناک‌تر از سود خیالی آن است.

و امتناع آگاهانه از رعایت هنجارها و الزامات عمومی پذیرفته شده در انتقال دانش دینی، به علاوه خودفریبی، که با افزایش علاقه به شخص او دامن زده می‌شود، فقط وضعیت او را بدتر می‌کند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━🦋

🔹'خانه‌ای که دو کد بانوست، خاک تا زانوست'؟"

در روزگاران قدیم، در یک دهکده سرسبز، خانواده‌ای زندگی می‌کردند که متشکل بود از یک پسر جوان به نام علی، مادرش بانو و همسر علی، مریم. بانو زنی باتجربه و خانه‌دار بود که سال‌ها به تنهایی امور منزل را اداره کرده بود. مریم نیز دختری با سلیقه و باسواد بود که به تازگی به این خانواده پیوسته بود.

از همان روزهای اول، بانو و مریم هر دو تلاش می‌کردند تا بهترین شکل ممکن امور خانه را مدیریت کنند. اما متاسفانه، هرکدام سلیقه‌ها و روش‌های خاص خودشان را داشتند. بانو معتقد بود که باید طبق سنت‌های قدیمی پیش رفت، در حالی که مریم دوست داشت از روش‌های مدرن و نوآورانه استفاده کند.

این اختلاف سلیقه‌ها به مرور زمان باعث ایجاد تنش در خانه شد. مثلاً بانو اصرار داشت که فرش‌ها را هر روز صبح جارو کند، در حالی که مریم معتقد بود جاروبرقی کار را سریع‌تر و بهتر انجام می‌دهد. یا بانو دوست داشت غذاها را با روغن حیوانی بپزد، در حالی که مریم روغن‌های گیاهی را سالم‌تر می‌دانست.

هرچه می‌گذشت، این اختلافات بیشتر می‌شد و کم‌کم به نزاع‌های لفظی تبدیل می‌شد. علی بیچاره هم بین مادر و همسرش گیر کرده بود و نمی‌دانست حق را به چه کسی بدهد. از یک طرف نمی‌خواست دل مادرش را بشکند و از طرف دیگر نمی‌خواست همسرش را ناراحت کند.

در این میان، امور خانه روز به روز بیشتر به هم ریخت. دیگر کسی حوصله تمیز کردن و مرتب کردن خانه را نداشت. گرد و خاک همه جا را گرفته بود و دیگر "خاک تا زانو" بود. مهمان‌ها که به خانه آن‌ها می‌آمدند، از وضعیت نابسامان خانه تعجب می‌کردند.

یک روز، پیرمردی دانا که از اهالی همان دهکده بود، به دیدن علی آمد. اوضاع خانه را که دید، فهمید چه خبر است. رو به علی کرد و گفت: "پسرم، شنیده‌ام که در خانه‌تان دو کدبانو دارید. این ضرب‌المثل قدیمی را شنیده‌ای که می‌گوید 'خانه‌ای که دو کد بانوست، خاک تا زانوست'؟"

علی با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت: "متاسفانه همین‌طور است. نمی‌دانم چه کار کنم."

پیرمرد دانا لبخندی زد و گفت: "راه حلش ساده است. باید یکی از این دو کدبانو، مدیریت خانه را به طور کامل بر عهده بگیرد و دیگری به او کمک کند. مهم این است که یک نفر حرف آخر را بزند و تصمیم نهایی را بگیرد."

علی به حرف پیرمرد دانا گوش کرد و با مادر و همسرش صحبت کرد. پس از بحث و تبادل نظر، مریم تصمیم گرفت که مدیریت خانه را بر عهده بگیرد و بانو نیز قبول کرد که به او کمک کند.

از آن روز به بعد، اوضاع خانه کم‌کم رو به بهبود رفت. مریم با استفاده از سلیقه و دانش خود، خانه را به مکانی تمیز و مرتب تبدیل کرد. بانو نیز با تجربه‌های ارزشمندش، به مریم کمک می‌کرد تا بهترین تصمیم‌ها را بگیرد.

به این ترتیب، خانواده علی بار دیگر طعم آرامش را چشیدند و فهمیدند که داشتن یک مدیر واحد و هماهنگ، چقدر در سعادت و خوشبختی یک خانواده مهم است. و اینگونه بود که حکایت
#ضرب‌المثل "خانه‌ای که دو کد بانوست، خاک تا زانوست" بار دیگر به یادها آمد و به عنوان هشداری برای خانواده‌ها باقی ماند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و نزده

صبح روز بعد، نور ملایم آفتاب از لا‌ به‌ لای پرده‌ های نازک اطاقِ هوتل می‌ تابید. سدیس که از شدت خوشحالی شب گذشته تا دیر وقت نخوابیده بود، با قلبی سبک و خیالی آرام، شمارهٔ مادرش را گرفت. صدای مادرش گرم و مهربان، از آن سوی خط شنیده شد که گفت بلی، پسرم؟
سدیس با لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود، گفت مادر جان راحیل قبول کرد.
مادرش چند ثانیه سکوت کرد و سپس در دل خود دعایی به زبان آورد و گفت خدا را شکر خوشحال شدم. خیلی خوشحال شدم پسرم.
سدیس با تمام وجود احساس سبکی کرد و گفت مادر جان، من واقعاً خیلی خوشحال هستم.
مادرش در پاسخ گفت پسرم، من هم از ته دل شاد شدم. آدرس خانواده‌ اش را داری؟
سدیس با سرعت آدرس را برای مادرش ارسال کرد و گفت بلی، مادر جان. برایت فرستادم.
مادرش با صدای آرام و مطمئن پاسخ داد بسیار خوب، من با پدرت صحبت می‌ کنم و به زودی با خانواده‌اش تماس می‌ گیریم. و ان شاالله با هم افغانستان میرویم.
پس از پایان مکالمه، سدیس تصمیم گرفت که قدم بعدی را بردارد. به خواهرش هیله، تماس گرفت و گفت وقت داری؟
هیله با صدای نرم و مهربان گفت بلی، برای چی؟
سدیس جواب داد می‌ خواهم آرزویت را برآورده کنم به هوتل بیا.
هیله با خوشحالی لبخندی زد و گفت تا یکساعت دیگر میرسم.
یک ساعت بعد، هیله به هوتل رسید. سدیس دنبال او رفت و او را داخل هوتل آورد راحیل در لابی نشسته بود، دستانش را روی زانو هایش گذاشته و چشمانش به زمین دوخته شده بود. سدیس به آرامی وارد شد، همراه با خواهرش  که چهره‌ ای آرام و نگاه مهربان داشت. راحیل به محض دیدن آنها، سرش را کمی خم کرد و لبخند زد.
سدیس با لحنی آرام و پر از محبت گفت راحیل جان، این خواهرم هیله است او را خواستم که بیاید و ترا از نزدیک ببیند.
هیله به نزدیک‌ ترین نقطه به سوی راحیل آمد و با لبخند خود گفت سلام عزیزم، خوشحالم که بالاخره توانستم تو را از نزدیک ببینم.
راحیل به آرامی جواب داد سلام من هم از دیدار شما خوشحال هستم.
هیله نگاه عمیقی به چشمان راحیل انداخت. بعد به سدیس نگاه کرد، سپس با لبخندی که معنای عمیقی داشت گفت برادرم انتخابی خیل خوب دارد. ماشاالله.

زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست

راحیل دستانش را به هم فشرد و سرش را پایین انداخت، بغضی در گلو داشت که نمی‌ خواست بیرون بزند. او فقط لبخند زد، لبخندی تلخ که از اعماق قلبش بیرون آمد. هیچ کلمه‌ ای برای پاسخ دادن به این مهربانی‌ ها نداشت.
راحیل از کنار پنجرهٔ اطاق اش به بیرون نگاه می‌ کرد. در دلش غوغایی بود، گویی هزار فکر هم‌ زمان به سرش هجوم آورده بودند. نفس عمیقی کشید، موبایلش را برداشت و شمارهٔ مادرش را گرفت.
صدای مادرش گرم و دل‌ نشین، از آن‌ سوی خط به گوش رسید راحیل جان، خیریت است دخترم؟
راحیل لحظه‌ ای مکث کرد، طوری که کلمات در گلو گیر کرده بودند. بعد گفت مادر جان می‌ خواهم چیزی را با تو شریک بسازم، موضوع مهمی است.
مادرش گفت بگو جان مادرت، چی شده؟ ان شاالله خیریتی باشد.
راحیل نفس دیگری کشید و گفت من مدتی است که با کسی آشنا شدم. نامش سدیس است. و او از من خواست که با او ازدواج کنم.
سکوتی سنگین افتاد. بعد از چند ثانیه، مادرش با لحنی آرام ولی محتاط گفت دخترم، تو خوب می‌ فهمی که تجربهٔ قبلی‌ ات چقدر بر زندگی‌ ات تأثیر گذاشت حالا، این پسر مجرد است. ممکن است بعداً برایت مشکل به‌ وجود بیاید.
راحیل با صدایی لرزان ولی قاطع گفت مادر، میدانم نگرانی‌ ات از سر دلسوزی است، اما سدیس فرق می‌ کند. او همه‌ چیز را در مورد گذشته‌ ام می‌ داند، و با وجود آن، تصمیم گرفته من را انتخاب کند.
او نه تنها خودش، بلکه خانواده‌ اش هم می‌ دانند. با این هم تصمیم گرفته‌ اند که به خواستگاری بیایند.
هیچ‌ کدام‌ شان هیچ قضاوتی نکردند. خیلی خانواده مهربان، محترم و فهمیده‌ هستند.
مادرش آهسته گفت راست می‌ گویی؟ خانواده‌ اش هم خبر دارند و مخالفت نکردند؟
راحیل با اشک‌ هایی که در چشمانش حلقه زده بود، گفت نخیر مادر، هیچ مخالفتی نکردند. مادرش گفت اگر سدیس بالای انتخابش باور دارد، آنها هم احترام می‌ گذارند. حتی خواهرش آمده بود به دیدنم.
صدای مادر، این بار نرم‌ تر و آرام‌ تر شد و گفت اگر چنین است دخترم، پس درست است به خواستگاری ات بیایند.
من مطمئن هستم وقتی پدرت ببیند که این پسر و خانواده ‌اش چقدر با فهم و درک هستند، رابطه‌ اش با تو هم بهتر می‌ شود. شاید این آغاز تازه، همهٔ فاصله‌ ها را از میان بردارد.
راحیل با صدایی بغض‌ آلود لب زد مادر جان تشکر که همیشه پشتم بودی…❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و یک

مادرش با صدای پر از مهر گفت فقط خوشبختی ‌ات را می‌ خواهم، دخترم… هر تصمیمی که آرامت می‌ سازد، برای من قابل احترام است.
راحیل لبخند زد، لبخندی که سال‌ ها بود طعم واقعی‌ اش را نچشیده بود.
یک هفته بعد سدیس دوباره به امریکا برگشت.و همان‌ گونه که وعده داده بود، سدیس با مادر و پدرش، قدم به خاک افغانستان گذاشت. خاکی که روزگاری، گواه اشک و رنج این خانواده بود، و آنها با دل شکسته از این کشور بیرون شده بودند، حالا برای او پیام‌ آور پیوند و امید شده بود. خواهر سدیس هم به افغانستان رفت تا با خانواده به خواستگاری راحیل به خانه اش بروند.
در همان روز نخست، مادر سدیس که زن با وقار و گرم‌ سخنی بود، هنوز خستگی راه از چهره‌ اش نرفته، در همان روز نخستِ ورودش به کابل با دلی لبریز از هیجان، به مادر راحیل تماس گرفت. صدایش آرام و مهربان، ولی استوار بود گفت سلام بر شما خواهر جان من مادر سدیس جان هستم ما امروز به افغانستان رسیدیم، خواستم خبر بدهم که می‌ خواهیم روزی را تعیین کنیم که در شأن دختر شما باشد. تا به خانه ای تان آمده و خواستگاری دختر نازنین‌ تان را رسماً مطرح کنیم.
تاریخ خواستگاری تعیین شد. دو هفته‌ گذشت؛ دو هفتهٔ پُر از رفت‌ و آمد، حرف‌ زدن، و آماده‌گی. همه چیز رنگ جدی و رسمی گرفته بود. و درست در همین روزها بود که مادرِ راحیل، با صدای آشنای مهر، به دخترش زنگ زد بعد از چند دقیقه از هر جا حرف زدن مادرش آهسته گفت دخترم خانوادهٔ سدیس هر یکروز بعد به خانه ای ما میایند هر روز که می‌ گذرد، بیشتر به آدمیت و وقار شان باورمند می‌ شوم. مادرش چی زنیست! خیلی دلی بزرگ دارد، خیلی مهربان و کلامش پر از ملاحظه‌ است. و پدرش، آرام و استوار از همان مرد های است که وقتی حرف می‌ زنند، دل آدم به شنیدنش میل دارد.
راحیل بی‌ صدا گوش می‌ داد. مادر ادامه داد دیشب پدرت با پدر سدیس نشسته بود. یک ساعت با هم صحبت میکردند. وقتی مهمان‌  ها رفتند، برایم گفت این خانواده، فامیل فهم و عزت‌ اند. اگر پدرش اینگونه است، بدون شک پسرش هم بهترین است.
راحیل لب گشود، آهسته گفت مادر جان یعنی پدرم هم…؟
مادرش پاسخ داد بلی جان مادر. ولی دخترم پدرت یک شرط دارد…
لحظه‌ ای مکث کرد و بعد ادامه داد پدرت می‌ خواهد یکبار به افغانستان بیایی.

زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و دو

راحیل خواست حرفی بزند که مادرش گفت دخترم این شرط پدرت را خودخواهی فکر نکن این خواستش از دلتنگیست دخترم از حسرت سال‌ هایی که بی‌ تو گذشته. می‌ گوید دلش می‌ خواهد تو بیایی، بنشینی، نگاهش کنی، صدایت را بشنود و دستت را در دست بگیرد. آنگاه اگر گفتی میروم بگوید برو، ولی این بار با دعای من…
راحیل برای لحظه‌ ای زبان در دهان نداشت. اشک تا حاشیهٔ پلک هایش آمد، ولی نریخت. با صدایی لرزان گفت نمی ‌دانم وقتی ببینمش، بغضم می‌ گذارد که چیزی بگویم یا نه.خیلی دلم برای تان تنگ شده.
مادرش آهسته، با لحنی نرم ولی پر از صلابت پاسخ داد بگذار اگر اشکی است، جاری شود. این اشک، مرهمِ سال‌ های دوریست. پدرت چشم به راه آن لحظه‌ است.
راحیل سرش را پایین انداخت و گفت میایم مادر جان حتماً میایم.
هواپیمای مسافربری با غرشی سنگین بر باند میدان هوایی کابل نشست. دل راحیل از لحظه‌ ای که از پنجرهٔ کوچک کوه‌ های خشک و آشنا را دیده بود، بی‌ قرار شده بود؛ شبیه دلی که سال‌ ها پشت حصارِ دوری زنده‌گی کرده باشد، حالا به بوی خانه برگشته بود.
وقتی از دروازهٔ خروجی میدان قدم برون نهاد، نگاهش اولین چیزی را جست‌ و جو کرد که سال ‌ها از آن محروم مانده بود قامت خمیده و نجیب پدرش و نگاه گرم و چشم‌ انتظار مادرش.
چند قدم جلوتر، در میان ازدحام مسافران و استقبال‌ کننده ‌ها، صدای نامش از لبان مادری که هر شب در دعا فقط نام او را می‌ گفت، به گوشش رسید راحیل جان جان مادر!
چشمش که به مادر افتاد، بغضی سنگین راه گلویش را بست. آن زن، با چهره ‌ای که از داغ‌ ها گذشته بود، آغوشش را گشود و راحیل، بی‌ درنگ خود را در آغوشش انداخت.
پشت سر مادر، پدرش ایستاده بود. با چشمانی که اشک در آن حلقه زده بود، اما غرور مردانه اجازه نمی ‌داد جاری شود. قامتش خمیده‌ تر از گذشته، اما نگاهش آرام و پُر از مهر.
راحیل از آغوش مادر رها شد. آهسته، با چادری که باد ملایمی آن را به نرمی تکان می‌ داد، به سوی پدر رفت. در دلش هزار حرف بود، ولی تنها یک واژه از لبانش افتاد سلام پدر جان…
پدرش چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد، بی‌ کلامی، بازوانش را گشود. راحیل خود را در آغوش پدری انداخت که سال‌ ها فاصله بین‌ شان مانده بود، اما حالا تمام آن فاصله‌ ها ذوب شد در گرمایی که از سینهٔ پدرش می‌ آمد.
پدر با صدایی که لرزش سال‌ ها حسرت در آن بود، آهسته گفت خوش آمدی دخترم.

ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوبیست ویک وصدوبیست ودو
📖سرگذشت کوثر
ننه بلقیس اون خونه را به نام شما کرده و برای شما گذاشته بدتر لج کردن و ناراحتن البته دخترهاو پسرهاش خیلی ناراحت نبودن و نیستن چون اونها هم همون حرف مادر خدا بیامرزشون و میزدن می گفتن که اون بنده خدا خیلی بیشتر ازما به گردن پدر و مادرمون حق داره کلی خودش و بچه هاش بهش خدمت کردن ولی ولی امان از عروس و داماد بد و عفریته مثل مادر شوهر من که متاسفانه شدن کاسه از آش داغ تر و فکر می کنن ننه بلقیس در حقشون نامردی کرده و نباید اون خونه را برای شما می گذاشته گفتم اگه اونها راضی نیستن من خونه را به خودشون پس میدم جنگ تموم شه من حتما این کار و
می کنم دلم نمی خواد ناله و نفرین کسی پشت سر من باشه میخوام بقیه عمرم و راحت زندگی کنم با خیال راحت سرم رو بگذارم و بمیرم فاطمه گفت مامان خوشگلم اصلا غم به دلت راه نده اونجا فقط مال توئه بعد تموم شدن جنگم میریم اونجا را میسازیم همه با هم میریم گفتم من دیگه نمی تونم تو اون زمین خونه ای برای خودم بسازم عزیزانم رو اونجا از دست دادم اونشب تا خود صبح نخوابیدم حال و روز خوبی نداشتم صبح که بیدار شدم وسایلم رو جمع کردم و به شاپور گفتم می خوام برم دنبال خونه این شهر رو خوب نمی شناسم بهتره بگم اصلا نمی شناسم میشه ازت خواهش کنم منو ببری یک چند جا سر بزنیم ببینم میتونم خونه پیدا کنم یا نه شاپور و فاطمه خیلی سعی کردن که جلوی منو بگیرن حتی پدر شاپوراز من خواهش کرد و از طرف زنش از من عذر خواهی کرد اما مرغ من یک پا داشت و من تصمیم خودم رو سرسختانه گرفته بودم من آدمی نبودم
که غرور نداشته باشم و پا رو غرورم بگذارم پول خوبی از فروش طلاهام به دست آورده بودم و مقداری هم پول از قبل داشتم شاید می شد یک خونه نقلی خرید اما الان وقت خرید نبود فقط باید خونه می گرفتم و بقیشم پس انداز می کردم من باید سر کار میرفتم سه چهار روز طول کشیدکه بالاخره یک خونه نقلی پیدا کردم بدون صاحب خونه. خونه ویلایی کوچیکی بود که حیاط خیلی کوچیکی داشت اما همون برای من کافی بود ارزون
بود و باز هم پولم زیاد میموند فردای قرار داد
وسیله هام رو برداشتم فاطمه خیلی ناراحت بود حتی با مادر شوهرشم قهر کرده بود و هیچ حرفی باهاش نمی زد بهش گفتم فاطمه جان من‌بایددیریازودمی رفتم مادر شوهرت سبب خیر شدکه من زودتربه فکر پیدا کردن کاربیفتم من اصلاو ابدا ناراحت نیستم خواهش می کنم بااون پیرزن کاری نداشته باش و باهاش حرف بزن بهم گفت مامان ازچشمم افتاده ازش متنفرم حالم ازش بهم می خوره اگه به خاطرعشقم به شاپور نبود یک جوردیگه از خجالت خودش وبقیه درمیومدم از خونه پرتشون میکردم برن تو کوچه و خیابون زندگی کنن اینهمه اینهاروسر من بدبخت این مدت هوار شدن انگار اومدن هتل چند ستاره واصلا هم به فکر این نیستن ازاین خونه برن یک جا دیگه رومثل شما بگیرن پیشونیش رو ماچ کردم و ازش تشکر کردم فاطمه یک چندتاتیکه وسیله به من دادکه بدون وسیله نمونم خیلی زودرفتیم خونمون
احساس خیلی خوبی داشتم ولی وقتی قدم به اون خونه گذاشتم یاداولین روزی افتادم که وارد خونه عمو فوادوخاله بلقیس شده بودیم اون روزم مثل الان من ومراد هیچی نداشتیم و همه را خاله بلقیس بهمون داد تا یاد اون روزها افتادم فقط زار زار گریه می کردم با گریه من یونس و فاطمه هم به گریه کردن افتادن به یادعزیزامون افتاده بودیم به یاد یاسین مظلوم خودم افتادم که اون موقعها نوزاد بوددلم براش تیکه تیکه شد فاطمه گفت مامان گریه نکن که روحشون در عذاب و ناراحتی میمونه حرفش رو قبول کردم ما تواون خونه مستقر شدیم شب اول شب خیلی سختی بوداحساس می کردم در و دیوار خونه دارن بهم نزدیک میشن و انگار تو قبر خوابیده بودم ونفسم تنگ شده بود و به شمارش در اومده بودولی باید هر جور بود تحمل می کردم روزبعد همسایه های دور و برم به دیدنم اومدن هیچ کدومشون رو نمی شناختم هیچ کدوم اهوازی نبودن اما همشون
سرشار از عشق ومحبت بودن برام هر کدوم یک تیکه وسیله آوردن گفتن ما متوجه شدیم شمااز اهواز اومدید وخونه و زندگیتون و همه چیتون رو اونجا ازدست دادید برای همین وظیفه خودمون میدونستیم تا حد امکان کمکتون باشیم ازشون تشکر کردم خیلی خوشحال بودم که اونها را داشتم
دیگه احساس تنهایی نمی کردم برای اینکه بعدچند ماه شکمم بزرگ شد براشون شک و شبهه ای به وجودنیاد به دوسه تاشون گفتم که من باردارم و اونها هم بهم تبریک گفتن یکیشون به من گفت کارمنجوق دوزی و پولک دوزی روی لباس وبلدی گفتم بله بلدم گفت من کارم خیاطیه بادو تااز خانومها کار می کنم اگه دستت تند باشه خیلی خوبه من لازم دارم اگه هم می تونی برام اتوکشی هم بکن کارومیدم بیار خونه انجام بده خیلی
خوشحال شدم انگارخدا من وتنها نگذاشته بود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹

داستان زیبای “دعای مادر”


پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت .
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .
دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟
یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است  ، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود .
ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد .
کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی راشنید : بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است …
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند .
پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری .
دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد ، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود .
که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد .
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت :
بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت : و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است .
ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا
دکتر ایشان گفت : چه دعایی ؟
پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند .
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم .
میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم  را آسان کند .
دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت :
به والله که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند.
وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کلیپ خدایی❤️

تو دعا کردن خسیس نباش

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گله از دست کسی نیست ...
وحشت از عشق که نه!
ترس من فاصله هاس!
وحشت ار غصه که نه!
ترس من خاتمه هاست!
ترس بیهوده ندارم
صحبت خاطره هاست!
صحبت از کشتن ناخواسته ی
عاطفه هاست!
کوله باریست پراز هیچ
که بر شانه ماست!
گله از دست کسی نیست
مقصر دل دیوانه ماست ...

🟨قیصر امین پورالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
انفاق کننده و بخیل

🥀549- عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ رض قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ : «مَا مِنْ يَوْمٍ يُصْبِحُ الْعِبَادُ فِيهِ، إِلاَّ مَلَكَانِ يَنْزِلاَنِ، فَيَقُولُ أَحَدُهُمَا: اللَّهُمَّ أَعْطِ مُنْفِقًا خَلَفًا، وَيَقُولُ الآخَرُ: اللَّهُمَّ أَعْطِ مُمْسِكًا تَلَفًا».

📕:مسلم - 1010

🥀ترجمه: ابوهریره رض روایت می کند که نبی اکرم فرمود: «هر روزی که بندگان، صبح می  کنند، دو فرشته از آسمان نازل می شود. یکی می  گوید: بار الها! به کسی که در راه تو انفاق می کند، عوض بده. دیگری می گوید: بار الها! به کسی که از انفاق، خود داری می کند، ضرر و زیان برسان».

صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_آخر


هادی خونه ی نقلی نزدیک خودمون اجاره کرده بود و میدونستم که حداقل ازم دور نیست.......چقدر من بخاطر به دنیا اومدن این دخترها تحقیر شده بودم.........طوبی بعد از ازدواج دیگه سرکار نرفت و توی خونه مشغول خانه داری شده بود انقد بهش وابسته بودم که اگر یک روز نمیدیدمش اونروز بدترین روز زندگیم بود‌‌.....‌‌‌.....

یک سال از ازدواج طوبی گذشته بود که یکی از همسایه های چند سالمون که خانواده ی خیلی خوبی بودن مهریجان رو برای پسرشون خاستگاری کردن و اونهم بعد از چندماه نامزدی سر خونه زندگی خودش رفت......خداروشکر خونه ی هردوتا نزدیکم بود هیچ ناراحتی بابت دوریشون نداشتم ‌‌‌.......من بخاطر اینکه توی سن پایین ازدواج کرده بودم تفاوت آنچنانی با دخترها نداشتم و وقتی توی سی و پنج سالگی با به دنیا اومدن پسر طوبی مادربزرگ شدم پروین سر به سرم میذاشت و می‌گفت تو خودت بچه ای آخه نوه اتو کجای دلمون بذاریم........دخترها هرکدوم سرگرم زندگی خودش بود و منهم از خوشبختی اونا خوشبخت بودم.......توی یکی از روزهای بهاری بهترین اتفاق زندگی من رخ داد و اونهم چیزی نبود جز ازدواج افرین با محمدعلی پسر پروین و خدارحم.......هیچوقت فراموش نمیکنم روزی رو که پروین توی خونمون اومد و با خوشحالی از علاقه ی محمدعلی پسرش به آفرین گفت......محمدعلی پسری بود که هر دختری آرزوی همسریشو داشت........با این ازدواج رابطه ی ما از قبل هم مستحکمتر شد و دیگه هیچ فرقی با یک خانواده ی خوشبخت نداشتیم.......هیچوقت خبری از خانواده ی خودم یا خانواده ی قباد نداشتم و فقط یک بار از زبون خدارحم فهمیده بودم که خدیجه خانم هم چند سال بعد از مرگ شوهرش مرد و پرونده ی زندگیش برای همیشه بسته شد.......سالار و مادرم هم هیچوقت پیداشون نشد و منهم هیچ علاقه ای نداشتم که سراغی ازشون بگیرم...........دوستان گلم اینم از پایان داستان بیگم‌‌‌......متاسفانه ماه بیگم در سال نود و چهار و در سن هفتاد و دو سالگی بر اثر بیماری از دنیا رفتن.......این داستان از زبان آفرین برای من بازگو شده و چون از خواننده های پیج بودن دوست داشتن داستان زندگی مادرشون رو برای ما بازگو کنن تا همه یادبگیریم هیچوقت امیدمون رو از دست ندیم و مطمئن باشیم که خدا همیشه حواسش به بنده های صبورش هست..


پایان داستان
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همراهمون باشین به زودی با داستانی جدید 👌ممنون از صبوریتون و همراهیتون
پارت بیست و سوم وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
چشامو که باز کردم دیدم دورم تاریکه و و بدنم میسوخت مثل اینکه همه خواب بودن و فقط امید بالا سرم نشسته بود و سرمو نوازش میکرد تعجب کردم این چش بود یک لحظه اینقدر بیرحم میشد که اصلا هیچی حالیش نبود یک لحظه هم اینقدر دلسوز میشد که اصلا نمیشد این دوتا رو از هم جدا کرد امید:یسرا بیین عزیزم بخدا دست خودم نیست وقتی اون مواد رو میکشم اصلا نفهمیدم چمه خون جلوی چشامو گرفته بود و کنترلمو ازدست دادم بیین چه بلایی سرت اوردم همه بدنت با خورده شیشه پاره شده و دستات خونریزی داره
یسرا:از عصبانیت اصلا سمتش نگاهم نکردم و ازش یه جورایی متنفر شده بودم کاش خدا نفسمو بگیره من دیگه واقعا خستم کاش حداقل خانوادم کنارم بودن یک لحظه هم باهاش زندگی نمیکردم اومدم شروع کردم اینارو بهش گفتم که یک سیلی محکم رو صورتم زد من پوستم حساس بود حس کردم صورتم نیم کیلو وزن گرفته و خون مردگی کنار لبم حس کردم و حس کردم از شدت پفی که صورتم داشت نتونستم چشمم رو درست باز کنم
امید:ببین دلسوزی واسه تو نیومده میام عین ادم باهات حرف بزنم میبینم اصلا ادم نیستی تورو باید بکشم تو حق زندگی نداری یه روزی باید بکشمت
یسرا :از ترسی که توی دلم انداخته بود دیگه سمش نگاه نکردم
امید:افرین دختر خوب الان شدی همون زنی که میخوام وقتی بهت فحش میدم حق نداری بالا رو نگاه کنی حالا فهمیدی اگر عین ادم رفتار کنی منم دیگه نمیزنمت مگه منو دوست نداری پس سعی کن عین زن های خوب رفتار کنی تا کمتر کتک بخوری
یسرا:وقتی امید از اتاق رفت بیرون اروم دیوارو گرفتمو رفتم سمت ایینه تا ببینم روی صورتم چه بلایی اورده یا الله از چهره ی خودم ترسیدم این چیه این منم چشمم پف کرده که توشو خون گرفته بود لب پاره صورتمم حتی با شیشه پاره شده بود یا الله چی دارم میبینم از خودم یک لحظه ترسیدم کل صورتم کبود شده بود دستامو دیدم دستام خونریزی داشتن نشستم و هق زدم و گریه کردم چراااا من مگه من چند سالمه من فقط ۱۵ سالمه مگه چیکار کردم که باید الان اینجوری زجر بکشم صدام دورگه شده بود از شدت غم و گریه خیلی درد داشتم دوست داشتم سرمو بزارم روی پاهای مامانم و تا جون دارم گریه کنم و بگم دخترت خیلی بدبخته بی کسه تنهاس زخم خوردس هیچ کسیو نداره رفتمو و قرآنو گذاشتم تو بغلم و هق زدم و اینقدر دست رو ایه هاش کشیدم و گریه کردم و به خدا شکایت کردم😭😭😭


ان شاءلله ادامه دارد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت بیست و چهارم وقتی قرآن قلبم راحفظ کرد

اون شب تا صبح گریه کردم حتی کسی نبود درکم کنه حتی کسی نبود بفهمه اون شب چی به من گذشت چقدر حس بدی داشتم تو این‌سن کم..از همه چی خسته بودم حتی کسی نبود یه پماد بزنه به زخم هام
بعد اون اتفاق دوروز گذشت منم اعتصاب غذا کردم دیگه لب نمیزدم به غذا خودمو حبس کردم تو اتاقم و فقط وضو میگرفتم و نماز میخوندم و قرآن میخوندم امید هم اصلا پیشم نمیومد و همون جا با خانوادش مینشستن و صدای خنده هاشون تا اتاق من میومد یاد چیزی افتادم وقتی با مامانم دعوام میکردم و منم سعی میکردم غذا نخورم وقهر میکردم تا غذا نمیخوردم مادرم سفره رو پهن نمیکرد تا از دلم در نمیاورد خودش لب به غذا نمیزد ولی الان چی هیشکی حتی واسش اهمیت نداره ایا من زندم یا مرده تو این دوروز همش نماز میخوندم و و دیگه سعی کردم روزه بگیرم تا خدا مشکلاتمو حل کنه منم دیگه کاریشون نداشتم فقط عین یک برده میرفتم بیرون همه کاراشونو میکردم بعدش میومدم تو اتاقم
ساعت ۹ صبح بود که نماز چاشت میخوندم و ذکر یونسیه میخوندم تا الله دری رو بروم باز کنه که برادر شوهرم خلیل کوچیک تر از اسد بود اما بزرگ تر از من بود با یه لگد تو کمرم زد و با بی رحمی عربده کشید:
چرا نماززز میخونی داری مارو نفرین میکنی دختره نحس شوم تو نحسی نحس تورو باید داداشم امید بکشتت به اون خدات بگو ببینم چطوری میخواد مارو نابود بکنه ببینم صداتم میشنوه
یسرا:ببین خدای من روزی جواب تک تکون رو میده من شاید بیکس باشم کسیو نداشته باشم ولی من خدایی رو دارم که از تمامی مشکلات من بزرگ تره ببین من نفرینتون نمیکنم ولی چرا از خدا کمک میخوام خدایی که دستش از دست همه ظالمان بلندتره و یه روزیم منو نجات میده

ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خدمت شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد ❤️🌹

#حکایت_خواندنی

کمال الملک نقاش چیره دست
ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی
با شیوه ها و سبکهای نقاشان فرنگی
به اروپا سفر کرد
زمانی که در پاریس بود

فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن
شکمش هم پولی نداشت
یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد
در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول
غذا را روی میز میگذاشتند و میرفتند،
معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که
این مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون میرسید
اما کمال الملک پولی در بساط نداشت
بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد
از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود
مدادی برداشت و پس از تمیز کردن
کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن
کشید

بشقاب را روی میز گذاشت
و از رستوران بیرون آمد
گارسون که اسکناس را داخل
بشقاب دید دست برد که آن را
بردارد
ولی متوجه شد که پولی در کار
نیست و تنها یک نقاشی ست
بلافاصله با عصبانیت دنبال
کمال الملک دوید یقه او را گرفت
و شروع به داد و فریاد کرد
صاحب رستوران جلو آمد و جریان
را پرسید
گارسون بشقاب را به او نشان داد
و گفت این مرد یک دزد و شیادست
بجای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده
صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود
دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد
بعد به گارسون گفت رهایش کن
برود این بشقاب خیلی بیشتر از
یک پرس غذا ارزش دارد

امروز این بشقاب در موزه ی لوور پاریس بعنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته می‌شوند ...
#خوردن_پیاز#نماز_مسجد
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:

السلام علیکم آیا خوردن پیاز خام اشکال دارد برای نماز خواندن اگر بو بدهد دهانمان


💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و العاقبة للمتقين والصلاة و السلام علي محمد و علي آله و اصحابه اجمعين:


رفتن به مسجد بعد از خوردن پیاز بدبو مکروه تحریمی است. زیرا باعث ناراحتی نمازگزاران و فرشتگان می شود و هر چند نماز در این حالت خوانده شود صحیح است ولی مکروه میگردد ، و همچنین نماز خواندن در خانه به تنهایی نیز مکروه است زیرا وقتی در مقابل خالق قرار میگریم ادب را باید رعایت کنیم ، و در مورد هر چیز بدبو مانند: سیگار و غیره نیز همین حکم جاری است.


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖

قال رسول اللّٰہ صلی اللّٰہ علیہ وسلم: من أکل من ہٰذہ الشجرۃ المنتنۃ فلا یقربن مسجدنا؛ فإن الملائکۃ تتأذی مما تتأذی منہ الإنس۔ (مشکاۃالمصابیح ۶۸)
ویکرہ … أکل نحو ثوم، ویمنع منہ، وتحتہ في الشامیۃ: أي کبصل ونحوہ مما لہ رائحۃ کریہۃ۔ (شامي ۲؍۴۳۵ زکریا)
عن جابر بن عبد اللّٰہ رضي اللّٰہ عنہ قال: إن رسول اللّٰہ صلی اللّٰہ علیہ وسلم قال: من أکل ثومًا أو بصلاً فلیعتزلنا أو لیعتزل مسجدنا ولیقعد في بیتہٖ، وإنہ أتِي ببدر فیہ خضراتٌ من البقول، فوجد لہا ریحًا، فسأل، فأُخبِرَ بما فیہا من البُقول، فقال: قرِّقوہا - إلی بعض أصحابہ کان معہ - فلما رآہ کرہ أکلَہا۔ قال: کُل فإني أُناجي من لا تُناجي۔ (صحیح البخاري رقم: ۸۵۵، سنن الترمذي رقم: ۱۸۰۶)
عن معاویۃ بن قرۃ عن أبیہ رضي اللّٰہ عنہ أن رسول اللّٰہ صلی اللّٰہ علیہ وسلم نہی عن ہاتین الشجرتین، وقال: ’’من أکلہما فلا یقربنَّ مسجدنا‘‘، وقال: ’’إن کنتم لا بدَّ آکلیہما فأمِیتُوہما طبخًا‘‘، وقال: یعني البصل والثُّوم۔
عن علي رضي اللّٰہ عنہ قال: نُہي عن أکل الثوم إلا مطبوخًا۔
الترمذي، أبواب الأطعمۃ / باب ما جاء في الرخصۃ في أکل الثوم مطبوخًا ۲؍۳ رقم: ۱۸۰۸-۱۸۰۹)
عن أبي زیاد خیار بن سلمۃ أنہ سأل عائشۃ رضي اللّٰہ عنہا عن البصل، فقالت: إن آخرَ طعامٍ أکلہ رسول اللّٰہ صلی اللّٰہ علیہ وسلم طعامٌ فیہ بصلٌ۔ (سنن أبي داؤد، کتاب الأطعمۃ / باب في أکل الثوم ۲؍۵۳۶ رقم: ۳۸۲۲-۳۸۲۷-۲۸۲۸-۳۸۲۹ دار الفکر بیروت)

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
24 /ذی القعده/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌ ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆


📚#دآســټـآݩک

🍃 یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود.

🍃رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌کرد. بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او.
کنجکاویشان بیش‌تر شد و کوشش علاقه‌مندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید.

🍃سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت:
چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصول‌های مرا خراب نکند!

هرچه كنى به خود كنى
گر همه نيك و بد كنى



الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🌿🍃🌺🌿🍃🌺🌿🍃

#تلنگر

ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺳﻪ ظرف ﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ را ﺭﻭﯼ ﺷﻌﻠﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ آﻧﻬﺎ
ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﺴﺎﻭﯼ ﺁﺏ ﺭﯾﺨﺖ؛
ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺍﻭﻝ ﯾﮏ ﻫﻮﯾﺞ
ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺩﻭﻡ ﯾﮏ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﻭ
ﺩﺭ ﺳﻮﻣﯽ ﭼﻨﺪ ﺩﺍﻧﻪ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﯾﺨﺖ
ﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺳﻪ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺩﺍﺩ.
ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﺪ
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ
ﻣﺎﺩﺭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ :
ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭ ﺧﺮﻭﺵ ﻭ ﭼﺎﻟﺶ ﻫﺎ ﻭﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ؛
ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؛
ﺑﻌﻀﯽ ها ﻣﺜﻞ ﻫﻮﯾﺠﻨﺪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﻧﺪﺳﺨﺖ ﻭﻣﺤﮑﻤﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭﺧﺮﻭﺵﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺷﻞ میشوند ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ میبازند.
ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ هستند ،
ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻝ ﻋﺎﺩﯼ ﻭ ﺭﻭﺗﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺳﺨﺖ ﻭﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻧﻌﻄﺎﻑ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ.
ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﯾﮕﺮ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻗﻬﻮﻩ،
که ﺩﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﺯﻧﺪ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﯿﻂ ﺍﻧﺮﮊﻯ ﺩﺍﺩﻩ، آن را ﻣﻌﻄﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻧﮓ ﻭ ﻃﻌﻢ میدﻫﻨﺪ،
اینها ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﺯ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺭﻭﺡ ﺑﺨﺶ ﺣﯿﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻨﺪ
.


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ مرگ انسان مؤمن و گناهکار از نگاه پیامبر اکرم (ص)

❤️ روزی پیامبر خدا ص از کنار جنازه‌ای عبور کردند و فرمودند:
«یا خودش آسوده شد ، یا دیگران از او آسوده شدند!»

اصحاب پرسیدند: ای رسول خدا ، منظور این سخن چیست؟

حضرت فرمودند:

🔷 بنده‌ی مؤمن ، زمانیکه مرگش فرا می‌رسد، از رنج‌ها و سختیهای دنیا آسوده میشود و به سوی رحمت الهی می‌رود.
🔶 اما بنده‌ی بدکار و فاسق ، وقتی بمیرد ، بندگان، شهرها ، درختان و جانوران از شرّ او آسوده میشوند.


با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«به الله قسم که برای شما جایز نیست که به ناحق سگ یا خوکی را هم مورد آزار قرار دهید، پس چگونه می‌توانید مسلمانی را آزار دهید؟!»

• فضیل بن عیاض رحمه الله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فضايل زيادى كه روزانه از دست ميدهيم

سعد ابن ابى وقاص رضى الله عنه از نبى صلى الله عليه وسلم روايت ميكند
نزد نبى صلى الله عليه وسلم بوديم كه فرمود:

آيا كسى از شما توانايى ندارد كه هر روزى هزار حسنه و ثواب كسب كند؟
يكى از حاضرين پرسيد؟چگونه هر روز هزار حسنه كسب كنيم؟!!

فرمود:روزى صدبار سبحان الله بگوييد يا اينكه هزار ثواب برايش نوشته خواهد شد يا هزار گناه از وى پاک خواهد شدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ مرگ انسان مؤمن و گناهکار از نگاه پیامبر اکرم (ص)

❤️ روزی پیامبر خدا ص از کنار جنازه‌ای عبور کردند و فرمودند:
«یا خودش آسوده شد ، یا دیگران از او آسوده شدند!»

اصحاب پرسیدند: ای رسول خدا ، منظور این سخن چیست؟

حضرت فرمودند:

🔷 بنده‌ی مؤمن ، زمانیکه مرگش فرا می‌رسد، از رنج‌ها و سختیهای دنیا آسوده میشود و به سوی رحمت الهی می‌رود.
🔶 اما بنده‌ی بدکار و فاسق ، وقتی بمیرد ، بندگان، شهرها ، درختان و جانوران از شرّ او آسوده میشوند.


با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9