⭕با خواندن این داستان تنتون میلرزه
#پدر_فداکار
در سال 1989 زمین لرزه هشت و دو ریشتر بیشتر مناطق آمریکا را با خاک یکسان کرد و در کمتر از چند دقیقه بیش از سی هزار کشته بر جای گذاشت.در این میان پدری دیوانه وار به سوی مدرسه پسرش دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد.با دیدن این منظره دلخراش یاد قولی که به پسرش داده بود افتاد: پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو خواهم بود. و اشک از چشمانش سرازیر شد.با وجود توده آوار و انبوه ویرانی ها کمک به افراد زیر آوار نا ممکن به نظر میرسید اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر می آورد.
او دقیقا روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به سوی کلاس او می پیمودند تمرکز کرد و با به خاطر آوردن محل کلاس به آنجا شتافته و با عجله شروع به کندن کرد.دیگر والدین در حال ناله و زاری بودندو او را ملامت می کردند که کار بی فایده ای انجام میدهد.ماموران آتش نشانی و پلیس نیز سعی کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها یک جمله بود:آیا قصد کمک به مرا دارید یا باید تنها تلاش کنم؟؟؟
هشت ساعت به کندن ادامه داد.دوازده ساعت...بیست و چهار ساعت...سی و شش ساعت و بالاخره در سی و هشتمین ساعت سنگ بزرگی را عقب کشیده و صدای پسرش را شنید فریاد زد پسرم!جواب شنید :
پدر من اینجا هستم.پدر من به بچه ها گفتم نگران نباشید پدرم حتما ما را نجات خواهد داد.پدر شما به قولتان عمل کردید.
پدر پرسید وضع آنجا چطور است؟؟
ما 14 نفر هستیم ما زخمی گرسنه و تشنه ایم.وقتی ساختمان فرو ریخت یک قطعه مثلثی شکل ایجاد شد که باعث نجات ما شد.پسرم بیا بیرون.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نه پدر اجازه بدهید اول بقیه بیرون بیایند من مطمئن هستم شما مرا بیرون می آوریدو هر اتفاقی بیفتد به خاطر من آنجا خواهید ماند.
#پدر_فداکار
در سال 1989 زمین لرزه هشت و دو ریشتر بیشتر مناطق آمریکا را با خاک یکسان کرد و در کمتر از چند دقیقه بیش از سی هزار کشته بر جای گذاشت.در این میان پدری دیوانه وار به سوی مدرسه پسرش دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد.با دیدن این منظره دلخراش یاد قولی که به پسرش داده بود افتاد: پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو خواهم بود. و اشک از چشمانش سرازیر شد.با وجود توده آوار و انبوه ویرانی ها کمک به افراد زیر آوار نا ممکن به نظر میرسید اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر می آورد.
او دقیقا روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به سوی کلاس او می پیمودند تمرکز کرد و با به خاطر آوردن محل کلاس به آنجا شتافته و با عجله شروع به کندن کرد.دیگر والدین در حال ناله و زاری بودندو او را ملامت می کردند که کار بی فایده ای انجام میدهد.ماموران آتش نشانی و پلیس نیز سعی کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها یک جمله بود:آیا قصد کمک به مرا دارید یا باید تنها تلاش کنم؟؟؟
هشت ساعت به کندن ادامه داد.دوازده ساعت...بیست و چهار ساعت...سی و شش ساعت و بالاخره در سی و هشتمین ساعت سنگ بزرگی را عقب کشیده و صدای پسرش را شنید فریاد زد پسرم!جواب شنید :
پدر من اینجا هستم.پدر من به بچه ها گفتم نگران نباشید پدرم حتما ما را نجات خواهد داد.پدر شما به قولتان عمل کردید.
پدر پرسید وضع آنجا چطور است؟؟
ما 14 نفر هستیم ما زخمی گرسنه و تشنه ایم.وقتی ساختمان فرو ریخت یک قطعه مثلثی شکل ایجاد شد که باعث نجات ما شد.پسرم بیا بیرون.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نه پدر اجازه بدهید اول بقیه بیرون بیایند من مطمئن هستم شما مرا بیرون می آوریدو هر اتفاقی بیفتد به خاطر من آنجا خواهید ماند.
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهارده
لحظه ای خاموشی، میان شان حاکم شد. تنها آواز گام های رهگذران در دهلیز هوتل طنین انداخته بود. سدیس آهسته گامی پیش تر گذاشت، به چشمان راحیل نگریست و با لحنی لبریز از ملاحت گفت میایی یک پیاله قهوه با من بنوشی؟
راحیل نگاهش را در فضای اطراف سرگردان ساخت، نفسی ژرف کشید و با لحنی نرم و اندکی مردد پاسخ داد ـ درست است من امروز دل خوشی ندارم شاید یک پیاله قهوه، آرام کننده ای دلم باشد.
اندکی بعد، هر دو در گوشه ای از قهوه خانه ای دنج، کنار پنجره ای نشسته بودند که شعاع آفتاب نیم روز از شیشه های مه گرفته اش نرم و آرام عبور می کرد. پیاله های قهوه با بخار گرم شان، هوا را عطرآگین ساخته بودند.
سدیس با نرمی پیاله ای قهوه اش را برداشت، جرعه ای نوشید و در حالی که نگاهی لبریز از امید به راحیل داشت، پرسید نگفتی در مورد پیشنهادم فکر کردی؟
راحیل چشمانش را به پیاله پیش رویش دوخت. لحظه ای لب فروبست، آنگاه آهی از اعماق دل برکشید و زمزمه کرد سدیس تو جوان هستی، پر از شور زندگی، پر از فردا های روشن. می توانی با دختری ازدواج کنی که دامن خاطراتش هنوز ناآلوده باشد، دختری که گذشته ای تلخ در کوله بارش نباشد. ولی من زنی ام که بر پیشانی ام مهر «مطلقه» خورده. زنی که زخمش بعد از این همه سال هنوز تازه است و خاطراتش تلخ…
چهره ای سدیس در آن لحظه رنگ دیگری گرفت. با چشمانی سرشار از تپش درون، قاشق نقره ای را آرام بر نعلبکی گذاشت و با صدایی که بغض در آن لانه کرده بود، گفت چرا خودت را چنین صدا میزنی؟ چرا با خویشتن چنین ستم می کنی؟
مطلقه؟ این واژه تو را تعریف نمی کند.چرا خودت را “مطلقه” مینامی؟ تو مجرد هستی، یک زن مستقل، با وقار، که برای حفظ حرمت زندگی اش جنگیده، ایستاده، درد کشیده!
مگر کسی که ازدواج میکند و جدا می شود، از ارزشش کم می شود؟ نخیر راحیل! تو برای من همان دختری هستی که در برابر ظلم ایستاد، نه شکایت کرد و نه خم شد.
تو برای من یک قهرمان هستی، نه یک «زن مطلقه»!
راحیل، آهسته و بی صدا، سر به زیر انداخت. دستانش را بر میز گذاشته بود، ولی نگاهش هنوز در پس چشمانش گم بود. نجوا کرد تو نمی فهمی جامعه ای ما پر از قضاوت است.
سدیس لبخندی تلخ زد، پیاله اش را اندکی پیش کشید و گفت شاید جامعه قضاوت کند، ولی من نه.
نه دنباله رو نگاه های کور هستم، نه تسلیم صدای مردم.
من تو را می بینم همان گونه که هستی. تو برای من همان زنی هستی که در شب های سرد، دلم را گرم می سازد.
همان که با لبخندی خسته از لا به لای درد، مرا آرام می کند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهارده
لحظه ای خاموشی، میان شان حاکم شد. تنها آواز گام های رهگذران در دهلیز هوتل طنین انداخته بود. سدیس آهسته گامی پیش تر گذاشت، به چشمان راحیل نگریست و با لحنی لبریز از ملاحت گفت میایی یک پیاله قهوه با من بنوشی؟
راحیل نگاهش را در فضای اطراف سرگردان ساخت، نفسی ژرف کشید و با لحنی نرم و اندکی مردد پاسخ داد ـ درست است من امروز دل خوشی ندارم شاید یک پیاله قهوه، آرام کننده ای دلم باشد.
اندکی بعد، هر دو در گوشه ای از قهوه خانه ای دنج، کنار پنجره ای نشسته بودند که شعاع آفتاب نیم روز از شیشه های مه گرفته اش نرم و آرام عبور می کرد. پیاله های قهوه با بخار گرم شان، هوا را عطرآگین ساخته بودند.
سدیس با نرمی پیاله ای قهوه اش را برداشت، جرعه ای نوشید و در حالی که نگاهی لبریز از امید به راحیل داشت، پرسید نگفتی در مورد پیشنهادم فکر کردی؟
راحیل چشمانش را به پیاله پیش رویش دوخت. لحظه ای لب فروبست، آنگاه آهی از اعماق دل برکشید و زمزمه کرد سدیس تو جوان هستی، پر از شور زندگی، پر از فردا های روشن. می توانی با دختری ازدواج کنی که دامن خاطراتش هنوز ناآلوده باشد، دختری که گذشته ای تلخ در کوله بارش نباشد. ولی من زنی ام که بر پیشانی ام مهر «مطلقه» خورده. زنی که زخمش بعد از این همه سال هنوز تازه است و خاطراتش تلخ…
چهره ای سدیس در آن لحظه رنگ دیگری گرفت. با چشمانی سرشار از تپش درون، قاشق نقره ای را آرام بر نعلبکی گذاشت و با صدایی که بغض در آن لانه کرده بود، گفت چرا خودت را چنین صدا میزنی؟ چرا با خویشتن چنین ستم می کنی؟
مطلقه؟ این واژه تو را تعریف نمی کند.چرا خودت را “مطلقه” مینامی؟ تو مجرد هستی، یک زن مستقل، با وقار، که برای حفظ حرمت زندگی اش جنگیده، ایستاده، درد کشیده!
مگر کسی که ازدواج میکند و جدا می شود، از ارزشش کم می شود؟ نخیر راحیل! تو برای من همان دختری هستی که در برابر ظلم ایستاد، نه شکایت کرد و نه خم شد.
تو برای من یک قهرمان هستی، نه یک «زن مطلقه»!
راحیل، آهسته و بی صدا، سر به زیر انداخت. دستانش را بر میز گذاشته بود، ولی نگاهش هنوز در پس چشمانش گم بود. نجوا کرد تو نمی فهمی جامعه ای ما پر از قضاوت است.
سدیس لبخندی تلخ زد، پیاله اش را اندکی پیش کشید و گفت شاید جامعه قضاوت کند، ولی من نه.
نه دنباله رو نگاه های کور هستم، نه تسلیم صدای مردم.
من تو را می بینم همان گونه که هستی. تو برای من همان زنی هستی که در شب های سرد، دلم را گرم می سازد.
همان که با لبخندی خسته از لا به لای درد، مرا آرام می کند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت بیستویکم «وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد»
با دیدن حشیش چشمهای امید برق زد. فقط چند وقت بود ترک کرده بود و خودش به من گفته بود وقتی مواد را ببینه، دست و دلش میلرزه و کنترلش را از دست میده. با آن داد و بیدادهایی که کرده بودم، انتظار داشتم مادرش هیچوقت جرئت نکنه این کار را بکند… اما اشتباه میکردم.
مادر امید داد زد:
— ساکت شو! به تو ربطی نداره این مواد را از جای خیلی خوبی خریدم، پول خیلی دادم و مخصوص امید آوردم. پس به تو ربطی نداره، دختره نحس! تو کی هستی؟ بردهی خونهی ما هستی، پس اصلاً به تو ربطی نداره که من هر کاری میکنم!
امید :پاکت را گرفتم. قلبم تندتند میزد و هیچ صدایی نمیشنیدم ،. من اما صدای هیچکس را نمیشنیدم، فقط پاکت را میدیدم. از دست مادرم کشیدمش و رفتم توی اتاق نشیمن. پاکت را باز کردم و پک کشیدم.
همان لحظه حس کردم دیگه نفس نمیکشم. حالم بد شد، نفسم بالا نمیآمد، سرم سبک شد و پام سنگین. چشمهام را بستم و یک آن یسرا را دیدم که مثل گنجشک بالای سرم بالبال میزد و اشک میریخت. قطرههای آب روی صورتم میخورد.
با اینکه هیچ صدایی نمیشنیدم، باز یسرا را دیدم که جیغ میزد و اشک میریخت. کنار من ..مادرم را دیدم که گوشهای ایستاده و نگران بود. یسرا با بغض گفت:
— این تقصیر توعه! تو چطور مادری؟
و بعد همهچیز تاریک شد.
یسرا:
— قلبم شکست از اینهمه نفرتی که مادرشوهرم از من داشت. با من بد بود اما پسرش چرا؟ وقتی دیدم امید از هوش رفت، قلبم بالبال میزد و حالم بد شد.
من با گریه فریاد زدم:
— این تقصیر توعه! این بلا رو خودت سر پسرت آوردی. مگه از قهر الله نمیترسی؟ چرا از خشم و غضب خدا نمیترسی؟ تو از من کینه داری، ولی چرا به پسرت آسیب میزنی؟ مگه مادر اینطوری با فرزندش رفتار میکنه؟
هیچکس حرفم رو جواب نمیدادند و هاج و واج نگاه میکردن
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با دیدن حشیش چشمهای امید برق زد. فقط چند وقت بود ترک کرده بود و خودش به من گفته بود وقتی مواد را ببینه، دست و دلش میلرزه و کنترلش را از دست میده. با آن داد و بیدادهایی که کرده بودم، انتظار داشتم مادرش هیچوقت جرئت نکنه این کار را بکند… اما اشتباه میکردم.
مادر امید داد زد:
— ساکت شو! به تو ربطی نداره این مواد را از جای خیلی خوبی خریدم، پول خیلی دادم و مخصوص امید آوردم. پس به تو ربطی نداره، دختره نحس! تو کی هستی؟ بردهی خونهی ما هستی، پس اصلاً به تو ربطی نداره که من هر کاری میکنم!
امید :پاکت را گرفتم. قلبم تندتند میزد و هیچ صدایی نمیشنیدم ،. من اما صدای هیچکس را نمیشنیدم، فقط پاکت را میدیدم. از دست مادرم کشیدمش و رفتم توی اتاق نشیمن. پاکت را باز کردم و پک کشیدم.
همان لحظه حس کردم دیگه نفس نمیکشم. حالم بد شد، نفسم بالا نمیآمد، سرم سبک شد و پام سنگین. چشمهام را بستم و یک آن یسرا را دیدم که مثل گنجشک بالای سرم بالبال میزد و اشک میریخت. قطرههای آب روی صورتم میخورد.
با اینکه هیچ صدایی نمیشنیدم، باز یسرا را دیدم که جیغ میزد و اشک میریخت. کنار من ..مادرم را دیدم که گوشهای ایستاده و نگران بود. یسرا با بغض گفت:
— این تقصیر توعه! تو چطور مادری؟
و بعد همهچیز تاریک شد.
یسرا:
— قلبم شکست از اینهمه نفرتی که مادرشوهرم از من داشت. با من بد بود اما پسرش چرا؟ وقتی دیدم امید از هوش رفت، قلبم بالبال میزد و حالم بد شد.
من با گریه فریاد زدم:
— این تقصیر توعه! این بلا رو خودت سر پسرت آوردی. مگه از قهر الله نمیترسی؟ چرا از خشم و غضب خدا نمیترسی؟ تو از من کینه داری، ولی چرا به پسرت آسیب میزنی؟ مگه مادر اینطوری با فرزندش رفتار میکنه؟
هیچکس حرفم رو جواب نمیدادند و هاج و واج نگاه میکردن
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پانزده
اشک در گوشه ای چشمان راحیل نشست. لبخند اندکی بر لب هایش لرزید. زمزمه کرد تو همیشه حرفهای میزنی که دل را می لرزاند…
سدیس به نرمی خندید، سرش را اندکی کج کرد و گفت نخیر، من فقط آنگاه خوب می گویم که رو به روی کسی نشسته باشم که شنیدنش سزاوار است…
میان شان سکوتی شیرین جاری شد. نگاهی به هم دوختند، نگاهی که صد ها کلمه در دل داشت، اما هیچ کلمه ای نمی توانست آن را بازگو کند.
سدیس دستانش را پیش برد، آرام روی دست های سرد و مردد راحیل نهاد. راحیل اینبار دستش را پس نکشید. شاید نه به خاطر آن که پاسخ را یافته بود، بلکه به خاطر آنکه برای اولین بار، آرامش را در نگاه مردی دیده بود که نمی خواست نجاتش دهد، بلکه می خواست کنارش بایستد.
سدیس گفت یک قول از تو می خواهم گذشته را رها کن، به حال بیا، بگذار دلت آرام گیرد.
نه بخاطر من، که بخاطر خودت…
زیرا تو، سزاوار مهر هستی. سزاوار خوشی و لبخند.
راحیل به نشانه ای آهسته سر جنباند شاید هنوز در تردید بود ولی دلش میخواست از نو آغاز می کرد.
شب آرام و خاموش بود، اما قلب سدیس چون طبل جنگ می تپید. نور زرد چراغ سقف، سایه ای اندوه را بر چهره اش انداخته بود. موبایل را به دست گرفت، شماره مادری را که همیشه پناه امن دلش بود، فشرد. صدای آشنا و گرم مادر از آن سوی خط شنیده شد، مثل نوازش نسیم بر برگ درخت گفت خیر باشد پسرم آنجا ساعت از نیمه شب گذشته، تماس ات نگرانم ساخت. ان شاالله خیریتی است جان مادر؟
سدیس لحظه ای مکث کرد، نفسی ژرف کشید، سپس با صدایی که از احساس لبریز بود، آهسته گفت مادر جان یک موضوع است که میخواهم همرایت مشوره کنم. مادر، راحیل قبلاً ازدواج کرده و خیلی در زندگی متاهلی اش اذیت شده، زخم خورده، حالا، وقتی پای دل من پیش آمده، او باور ندارد که با من خوشبخت خواهد شد. من به او باور دارم دوستش دارم ولی او از آینده میترسد.
مادر آهی کشید، گویی هر واژه ای سدیس در دل او چون خاری می نشست گفت پسرم، می فهمم زندگی همیشه از راهی نرم و هموار نمی گذرد. گاهی دختری در کودکی رویا می بیند، در جوانی عشق می ورزد، ولی در میانه ای راه، سرنوشت با او دشمنی می کند. راحیل اگر در زندگی اش ستم دیده، این نه ننگ است و نه عیب؛ بلکه نشان از آن دارد که با همه ای دردها، باز ایستاده، باز تن به زندگی داده.
صدایش آرام تر شد، ولی لحنش محکم شد و ادامه داد اما بدان، اگر دختری زخم خورده باشد، اگر روزی از نام مردی به لرزه افتاده باشد، پس تو باید برایش تکیه گاه باشی، نه تکرار همان تلخی ها.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پانزده
اشک در گوشه ای چشمان راحیل نشست. لبخند اندکی بر لب هایش لرزید. زمزمه کرد تو همیشه حرفهای میزنی که دل را می لرزاند…
سدیس به نرمی خندید، سرش را اندکی کج کرد و گفت نخیر، من فقط آنگاه خوب می گویم که رو به روی کسی نشسته باشم که شنیدنش سزاوار است…
میان شان سکوتی شیرین جاری شد. نگاهی به هم دوختند، نگاهی که صد ها کلمه در دل داشت، اما هیچ کلمه ای نمی توانست آن را بازگو کند.
سدیس دستانش را پیش برد، آرام روی دست های سرد و مردد راحیل نهاد. راحیل اینبار دستش را پس نکشید. شاید نه به خاطر آن که پاسخ را یافته بود، بلکه به خاطر آنکه برای اولین بار، آرامش را در نگاه مردی دیده بود که نمی خواست نجاتش دهد، بلکه می خواست کنارش بایستد.
سدیس گفت یک قول از تو می خواهم گذشته را رها کن، به حال بیا، بگذار دلت آرام گیرد.
نه بخاطر من، که بخاطر خودت…
زیرا تو، سزاوار مهر هستی. سزاوار خوشی و لبخند.
راحیل به نشانه ای آهسته سر جنباند شاید هنوز در تردید بود ولی دلش میخواست از نو آغاز می کرد.
شب آرام و خاموش بود، اما قلب سدیس چون طبل جنگ می تپید. نور زرد چراغ سقف، سایه ای اندوه را بر چهره اش انداخته بود. موبایل را به دست گرفت، شماره مادری را که همیشه پناه امن دلش بود، فشرد. صدای آشنا و گرم مادر از آن سوی خط شنیده شد، مثل نوازش نسیم بر برگ درخت گفت خیر باشد پسرم آنجا ساعت از نیمه شب گذشته، تماس ات نگرانم ساخت. ان شاالله خیریتی است جان مادر؟
سدیس لحظه ای مکث کرد، نفسی ژرف کشید، سپس با صدایی که از احساس لبریز بود، آهسته گفت مادر جان یک موضوع است که میخواهم همرایت مشوره کنم. مادر، راحیل قبلاً ازدواج کرده و خیلی در زندگی متاهلی اش اذیت شده، زخم خورده، حالا، وقتی پای دل من پیش آمده، او باور ندارد که با من خوشبخت خواهد شد. من به او باور دارم دوستش دارم ولی او از آینده میترسد.
مادر آهی کشید، گویی هر واژه ای سدیس در دل او چون خاری می نشست گفت پسرم، می فهمم زندگی همیشه از راهی نرم و هموار نمی گذرد. گاهی دختری در کودکی رویا می بیند، در جوانی عشق می ورزد، ولی در میانه ای راه، سرنوشت با او دشمنی می کند. راحیل اگر در زندگی اش ستم دیده، این نه ننگ است و نه عیب؛ بلکه نشان از آن دارد که با همه ای دردها، باز ایستاده، باز تن به زندگی داده.
صدایش آرام تر شد، ولی لحنش محکم شد و ادامه داد اما بدان، اگر دختری زخم خورده باشد، اگر روزی از نام مردی به لرزه افتاده باشد، پس تو باید برایش تکیه گاه باشی، نه تکرار همان تلخی ها.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شانزده
تو اگر خواهان اویی، باید مردی باشی که سایه اش پناه شود، نه سایه ای که بار دیگر او را به اندوه واگذارد.
چشمان سدیس پر از اشک شده بود. مادر با صدای لرزان و مهربانش ادامه داد اگر دلت آرام است، اگر وجدان ات گواهی می دهد که خوشبختی این دختر در دست توست، آدرس خانواده اش را بده.
من و پدرت با دلِ پُر حرمت نزدشان میرویم، به رسم شریعت و عزت، برایت خواستگاری می کنیم.
این دختر، اگر دل اش پاک است، اگر زندگی اش را صادقانه باز گفته، پس از هزار دختر بی گذشته، عزیزتر است.
و من، به خاطر خوشی دل تو، دستانش را به مهر می فشارم.
سدیس لبخند زد، لبخندی تلخ اما دل گرم. با صدایی بغض آلود گفت مادرجان نمیدانی که این سخنانت چه روشنی در دلم انداخت. راحیل نجیب است، چقدر پاک است من تمام مهر و احترامی را که در عمرم آموخته ام، نثارش خواهم کرد.
من به خاطر او، حتا اگر تمام دنیا مقابلم بایستد، ایستادگی می کنم.
مادر با صدایی که از مهربانی لبریز بود، آهسته گفت پس برو، پسرم برو و به راحیل بگو که اگر سرنوشت خواست، او را همچون دختر خودم در آغوش خواهم گرفت. برایش بگو هیچگاه نترسد چون هم در قلب پسرم و هم در قلب ما برای او همیشه جا است.
فردایش نور نیمه جان چراغ، سایه های مبهمی بر زمین می پاشید. صدای نم نم باران، سکوت میان آن دو، بوی انتظار گرفته بود. سدیس آهسته قدم پیش نهاد، نگاهی عمیق به چهره ای غمزده ای راحیل دوخت و با صدایی آرام ولی قاطع گفت راحیل اگر امشب از تو بپرسم که با من ازدواج می کنی، پاسخ ات چه خواهد بود؟
راحیل گویی از میان خواب تلخی بیدار شده باشد، چند لحظه در جای خود خشک ماند. لبانش به آهستگی باز شد، اما کلمات در گلو خفه شدند. سرش را پایین افگند و آهسته گفت نی، سدیس خانواده ات هرگز نخواهند پذیرفت. آن ها، مثل تمام این مردم، گذشته ای مرا، زندگی شکست خورده ام را، نادیده نخواهند گرفت.
سدیس لبخندی محزون زد، یک گام نزدیک تر آمد و با نرمی گفت کی این را گفته؟ تو؟ یا ترس هایت؟ من هیچ دلیلی برای انکار گذشته ات نمی بینم. تو در میان رنج زیستی، اما تسلیم نشدی. همین برایم ارزشمندتر از هزار گذشته ای بی درد است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شانزده
تو اگر خواهان اویی، باید مردی باشی که سایه اش پناه شود، نه سایه ای که بار دیگر او را به اندوه واگذارد.
چشمان سدیس پر از اشک شده بود. مادر با صدای لرزان و مهربانش ادامه داد اگر دلت آرام است، اگر وجدان ات گواهی می دهد که خوشبختی این دختر در دست توست، آدرس خانواده اش را بده.
من و پدرت با دلِ پُر حرمت نزدشان میرویم، به رسم شریعت و عزت، برایت خواستگاری می کنیم.
این دختر، اگر دل اش پاک است، اگر زندگی اش را صادقانه باز گفته، پس از هزار دختر بی گذشته، عزیزتر است.
و من، به خاطر خوشی دل تو، دستانش را به مهر می فشارم.
سدیس لبخند زد، لبخندی تلخ اما دل گرم. با صدایی بغض آلود گفت مادرجان نمیدانی که این سخنانت چه روشنی در دلم انداخت. راحیل نجیب است، چقدر پاک است من تمام مهر و احترامی را که در عمرم آموخته ام، نثارش خواهم کرد.
من به خاطر او، حتا اگر تمام دنیا مقابلم بایستد، ایستادگی می کنم.
مادر با صدایی که از مهربانی لبریز بود، آهسته گفت پس برو، پسرم برو و به راحیل بگو که اگر سرنوشت خواست، او را همچون دختر خودم در آغوش خواهم گرفت. برایش بگو هیچگاه نترسد چون هم در قلب پسرم و هم در قلب ما برای او همیشه جا است.
فردایش نور نیمه جان چراغ، سایه های مبهمی بر زمین می پاشید. صدای نم نم باران، سکوت میان آن دو، بوی انتظار گرفته بود. سدیس آهسته قدم پیش نهاد، نگاهی عمیق به چهره ای غمزده ای راحیل دوخت و با صدایی آرام ولی قاطع گفت راحیل اگر امشب از تو بپرسم که با من ازدواج می کنی، پاسخ ات چه خواهد بود؟
راحیل گویی از میان خواب تلخی بیدار شده باشد، چند لحظه در جای خود خشک ماند. لبانش به آهستگی باز شد، اما کلمات در گلو خفه شدند. سرش را پایین افگند و آهسته گفت نی، سدیس خانواده ات هرگز نخواهند پذیرفت. آن ها، مثل تمام این مردم، گذشته ای مرا، زندگی شکست خورده ام را، نادیده نخواهند گرفت.
سدیس لبخندی محزون زد، یک گام نزدیک تر آمد و با نرمی گفت کی این را گفته؟ تو؟ یا ترس هایت؟ من هیچ دلیلی برای انکار گذشته ات نمی بینم. تو در میان رنج زیستی، اما تسلیم نشدی. همین برایم ارزشمندتر از هزار گذشته ای بی درد است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نماز صبح، کلیدِ هر سختی و ثروتِ هر فقیری و شادی هر غمگین و آسایشِ هر مضطرب هست . . .✨❤️
هر که نماز صبح را هدف خود قرار ندهد،و روزش را با آن آغاز نکند، نه در خواب و نه در روزش و نه در بقیه اهدافش خیری دارد!
✨اللهم اجعلنا من اهل الفجر...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر که نماز صبح را هدف خود قرار ندهد،و روزش را با آن آغاز نکند، نه در خواب و نه در روزش و نه در بقیه اهدافش خیری دارد!
✨اللهم اجعلنا من اهل الفجر...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍ تا حالا برای شما هم پیش اومده وقتی میخوای یه کاریو انجام بدی دربارش با بقیه که حرف میزنی یه جوری بهم میخوره و کنسل میشه؟
حضرت مولانا توی یکی از داستان های مثنوی میگه :
اگر دانه ای رو کاشتی به هیچکس راجع بهش نگو چون حتی اگه یه کلاغ جای اونو یاد بگیره ثمرهی کارتو از دست میدی چه برسه اینکه آدما ازش با خبر بشن
هر ایده،هدف،تفکر،برنامه ای تو ذهنتون هست تا زمان به ثمر نشستنش به کسی چیزی نگید.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حضرت مولانا توی یکی از داستان های مثنوی میگه :
اگر دانه ای رو کاشتی به هیچکس راجع بهش نگو چون حتی اگه یه کلاغ جای اونو یاد بگیره ثمرهی کارتو از دست میدی چه برسه اینکه آدما ازش با خبر بشن
هر ایده،هدف،تفکر،برنامه ای تو ذهنتون هست تا زمان به ثمر نشستنش به کسی چیزی نگید.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فقط دستور داشتند خدا را از ته دل بپرستند، حقطلب باشند، نماز را با آدابش بخوانند و صدقه بدهند. همینها برنامۀ درست زندگی است دیگر!
🕋 بینه ۵الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🕋 بینه ۵الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدونوزده وصدوبیست
📖سرگذشت کوثر
مادرشوهرش نگاه خشمگینی به ما ها کرد و گفت شب تکلیف همتون رو روشن می کنم نمی گذارم همه چی همین جوری بمونه نمی گذارم کسی منو از خونه پسر خودم بیرون کنه من به پسرم نزدیکترم تابقیه وباعصبانیت رفت داخل خونه و دررو هم محکم پشت سرش بست بهش گفتم فاطمه جان کارت اصلا خوب نبود نباید با این بنده خدا
این جوری حرف می زدی دلشو شکوندی گفت
باید چه جوری حرف می زدم قربون صدقش میرفتم و دست و پاش رو ماچ می کردم من نمیخوام مثل شما باشم که مامان بزرگ هر چی دلش می خواست بار هممون می کرد به هممون بدترین توهینها را می کرد و شما هم هیچی بهش نمی گفتید و هیچ جوابی بهش نمی دادید نه مامان خوشگل و مهربونم من نمی تونم جلوی آدم زورگوساکت بمونم خیلی وقته اون دوران تموم شده مادر شاپور حتی برای ناهار هم از اتاق بیرون نیومد و فقط من چند بار صدای گریه و ناله هاش رو شنیدم خواهرهای شاپور حرفی نمی زدن معلوم
بود که فاطمه را خوب می شناسن که جواب همشون رو میده شب که شاپور و پدرش و بقیه مردها اومدن مادر شاپور اومد از اتاق بیرون و کلی گریه کرد و خودشو میزد و به شاپور می گفت توچه جوری دلت میاد زنت ماها را آواره کنه بریم کوچه و خیابون و آواره و سرگردان شیم مگه ما کجا را داریم بریم ما بدبختیم جنگ زده ایم دشمن خونه وزندگیمون رو روی سرمون خراب کرده الانم زنت میگه اگه خیلی ناراحتی خودت و بقیه برید به سلامت مگه ما خونوادت نیستیم
زنت خیلی ناراحته دست مادر و برادرش رو بگیره و از این خونه گورش رو گم کنه بره اول ما بودیم خونوادت بعد فاطمه ما را به کیا داری می فروشی؟آخه مگه ما عزیزات نیستیم پاره های تن تو نیستیم پس چرا باید از این خونه بریم فاطمه همه چی را در کمال آرامش به شاپور و پدرش توضیح دادپدر شاپور گفت زن بس کن ازت خواهش می کنم
تمومش کن یک بار برای همیشه تمومش کن زنش داد چی چی را تمومش کنم رو اعصاب من میری دلم از دستتون پره جیگرم خونه مادرت خوب شد مرد دلم خنک شد حقش بود اون جوری بمیره این آه و ناله نفرین های من و بقیه خواهر برادرهای خودت بود مرد که پشت سر مادرت بود و مادرت تقاص کاری را که کرده بود پس داد خدا خودش جای حق نشسته حق ماها را همین دنیا از مادرت
گرفت وقتی اسم ننه بلقیس اومد خونم به جوش اومد اون در حق من و بچه هام مادری کرده بودو من دلمنمی خواست کسی پشت سرش بد حرف بزنه گفتم حاج خانوم اون بيچاره دستش از دنيا كوتاهه در حق همه ماها خوبی کرده من جز خوبی هیچی دیگه ازش به یاد ندارم ازتون خواهش می کنم تمنا میکنم جلوی هر کسی دیگه می خواید دربارش بد حرف بزنید و فحشش بدید بکنید ولی جلوی من بدحرف نزنید چون ننه مادر واقعیه من بود صاحب خونم نبود همه کس و کارم بودیونس رو ننه بزرگ کرد و به اینجا رسوندتش کل بارداری هام کنارم بود ازتون خواهش می کنم براش فاتحه بفرستید گر چه من مطمئنم به فاتحه هیچ کدوم از ماها هیچ احتیاجی نداره الان جاش تو بهشته گفت اتفاقا جاش تو جهنمه شاپور گفت
مادر بس کن خودتم خوب می دونی مادر بزرگ بهترین کار رو کرد کار درستی کرد ما حق نداریم پشت سرش حرف بزنیم و از روح بزرگوارش گله کنیم مادرش گفت آره تو باید هم همین حرف رو بزنی تو نگی کی باید بگه بالاخره برای تو هم در آینده که این جنگ تموم بشه سود و منفعت زیادی هستش بابای شاپور دست زنش رو گرفت بردتش حیاط باهاش حرف بزنه و آرامش کنه به شاپور گفتم پسرم تو این شهر فکر کنم مسافرخونه هستش می شه منو همین الان ببری مسافرخونه ازت خیلی ممنون میشم دیگه بیشتر ازاین مزاحمتون نمی شم مادرت حق داره پسرم
من وپسرم اینجا زیادی هستیم خونه زیاد بزرگ نیست گنجایش این همه آدم رو نداره شاپور گفت نه مادرمن نه عزیزم اصلا هم این جوری نیست مادر من دلش از دست مادر بزرگ خدا بیامرزم پر بود خواست خودش رو این جوری خالی کنه و گر نه شما جاتون
رو جفت چشمهای ما هستش نبینم که دیگه این حرفها را زدید که بدجوری ناراحت می شم ماجنوبی هستیم مهمون نوازیم مهمون نوازی تو رگ و ریشمون هستش شما که مهمون نیستید خودتون صاحب خونه اید فاطمه گفت مادر من بگذار من حقیقت رو بهتون بگم عذاب وجدانتون تموم شه فکر نکنید اینجا زیادی هستید و مثل مار به خودتون بپیچید واقعیتش این ننه بلقیس
خدابیامرز اون خونه و اون زندگی را که تو اهوازداره برای شما گذاشته به نام شماکرده بود به پاس همه زحماتی که شما براش کشیده بودیدمیخواست ازتون قدر دانی کنه که در حقش خوبی راتموم کردید اونجا را به نامتون کرداگه یادتون باشه مادوسه سال پیش که اومدیم شاپوربه بهانه دکتر ننه بلقیس و دو سه بارباخودش بردبیرون ننه بلقیس رو به خواست خودش میبردش بیرون که کارهای خونه و انتقال سند خونه را انجام بده فقط همین سندشم پیش ماهستش
از وقتی هم بچه هاش فهمیدن!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
مادرشوهرش نگاه خشمگینی به ما ها کرد و گفت شب تکلیف همتون رو روشن می کنم نمی گذارم همه چی همین جوری بمونه نمی گذارم کسی منو از خونه پسر خودم بیرون کنه من به پسرم نزدیکترم تابقیه وباعصبانیت رفت داخل خونه و دررو هم محکم پشت سرش بست بهش گفتم فاطمه جان کارت اصلا خوب نبود نباید با این بنده خدا
این جوری حرف می زدی دلشو شکوندی گفت
باید چه جوری حرف می زدم قربون صدقش میرفتم و دست و پاش رو ماچ می کردم من نمیخوام مثل شما باشم که مامان بزرگ هر چی دلش می خواست بار هممون می کرد به هممون بدترین توهینها را می کرد و شما هم هیچی بهش نمی گفتید و هیچ جوابی بهش نمی دادید نه مامان خوشگل و مهربونم من نمی تونم جلوی آدم زورگوساکت بمونم خیلی وقته اون دوران تموم شده مادر شاپور حتی برای ناهار هم از اتاق بیرون نیومد و فقط من چند بار صدای گریه و ناله هاش رو شنیدم خواهرهای شاپور حرفی نمی زدن معلوم
بود که فاطمه را خوب می شناسن که جواب همشون رو میده شب که شاپور و پدرش و بقیه مردها اومدن مادر شاپور اومد از اتاق بیرون و کلی گریه کرد و خودشو میزد و به شاپور می گفت توچه جوری دلت میاد زنت ماها را آواره کنه بریم کوچه و خیابون و آواره و سرگردان شیم مگه ما کجا را داریم بریم ما بدبختیم جنگ زده ایم دشمن خونه وزندگیمون رو روی سرمون خراب کرده الانم زنت میگه اگه خیلی ناراحتی خودت و بقیه برید به سلامت مگه ما خونوادت نیستیم
زنت خیلی ناراحته دست مادر و برادرش رو بگیره و از این خونه گورش رو گم کنه بره اول ما بودیم خونوادت بعد فاطمه ما را به کیا داری می فروشی؟آخه مگه ما عزیزات نیستیم پاره های تن تو نیستیم پس چرا باید از این خونه بریم فاطمه همه چی را در کمال آرامش به شاپور و پدرش توضیح دادپدر شاپور گفت زن بس کن ازت خواهش می کنم
تمومش کن یک بار برای همیشه تمومش کن زنش داد چی چی را تمومش کنم رو اعصاب من میری دلم از دستتون پره جیگرم خونه مادرت خوب شد مرد دلم خنک شد حقش بود اون جوری بمیره این آه و ناله نفرین های من و بقیه خواهر برادرهای خودت بود مرد که پشت سر مادرت بود و مادرت تقاص کاری را که کرده بود پس داد خدا خودش جای حق نشسته حق ماها را همین دنیا از مادرت
گرفت وقتی اسم ننه بلقیس اومد خونم به جوش اومد اون در حق من و بچه هام مادری کرده بودو من دلمنمی خواست کسی پشت سرش بد حرف بزنه گفتم حاج خانوم اون بيچاره دستش از دنيا كوتاهه در حق همه ماها خوبی کرده من جز خوبی هیچی دیگه ازش به یاد ندارم ازتون خواهش می کنم تمنا میکنم جلوی هر کسی دیگه می خواید دربارش بد حرف بزنید و فحشش بدید بکنید ولی جلوی من بدحرف نزنید چون ننه مادر واقعیه من بود صاحب خونم نبود همه کس و کارم بودیونس رو ننه بزرگ کرد و به اینجا رسوندتش کل بارداری هام کنارم بود ازتون خواهش می کنم براش فاتحه بفرستید گر چه من مطمئنم به فاتحه هیچ کدوم از ماها هیچ احتیاجی نداره الان جاش تو بهشته گفت اتفاقا جاش تو جهنمه شاپور گفت
مادر بس کن خودتم خوب می دونی مادر بزرگ بهترین کار رو کرد کار درستی کرد ما حق نداریم پشت سرش حرف بزنیم و از روح بزرگوارش گله کنیم مادرش گفت آره تو باید هم همین حرف رو بزنی تو نگی کی باید بگه بالاخره برای تو هم در آینده که این جنگ تموم بشه سود و منفعت زیادی هستش بابای شاپور دست زنش رو گرفت بردتش حیاط باهاش حرف بزنه و آرامش کنه به شاپور گفتم پسرم تو این شهر فکر کنم مسافرخونه هستش می شه منو همین الان ببری مسافرخونه ازت خیلی ممنون میشم دیگه بیشتر ازاین مزاحمتون نمی شم مادرت حق داره پسرم
من وپسرم اینجا زیادی هستیم خونه زیاد بزرگ نیست گنجایش این همه آدم رو نداره شاپور گفت نه مادرمن نه عزیزم اصلا هم این جوری نیست مادر من دلش از دست مادر بزرگ خدا بیامرزم پر بود خواست خودش رو این جوری خالی کنه و گر نه شما جاتون
رو جفت چشمهای ما هستش نبینم که دیگه این حرفها را زدید که بدجوری ناراحت می شم ماجنوبی هستیم مهمون نوازیم مهمون نوازی تو رگ و ریشمون هستش شما که مهمون نیستید خودتون صاحب خونه اید فاطمه گفت مادر من بگذار من حقیقت رو بهتون بگم عذاب وجدانتون تموم شه فکر نکنید اینجا زیادی هستید و مثل مار به خودتون بپیچید واقعیتش این ننه بلقیس
خدابیامرز اون خونه و اون زندگی را که تو اهوازداره برای شما گذاشته به نام شماکرده بود به پاس همه زحماتی که شما براش کشیده بودیدمیخواست ازتون قدر دانی کنه که در حقش خوبی راتموم کردید اونجا را به نامتون کرداگه یادتون باشه مادوسه سال پیش که اومدیم شاپوربه بهانه دکتر ننه بلقیس و دو سه بارباخودش بردبیرون ننه بلقیس رو به خواست خودش میبردش بیرون که کارهای خونه و انتقال سند خونه را انجام بده فقط همین سندشم پیش ماهستش
از وقتی هم بچه هاش فهمیدن!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌻✨🌻✨🌻
احمق انواع مختلفی دارد!🌹
یک نوع احمق داریم که دائما در گذشته اش زندگی میکند!
یک نوع هم هست ، که احمقیتشان به حدیست که با وجود ضربه خوردن دوباره اعتماد میکنند و از یک سوراخ چندین بار گزیده میشوند و درس عبرت هم نمیگیرند!
یک نوع هم داریم که هر چقدر هم بدی ببینند نمیتوانن دوست نداشته باشند!
به آنها میگویند مهربان!
گاهی اوقات مهربان مترادف احمق هست!
حالا با خودت تصور کن
احمق نوع چهار که خصوصیات احمق های دیگر را یکجا باهم دارد چقدر باعث عذاب خودش میشود!
میدانی...
آدما میفهمند که احمقند!
میفهمن که دارن حماقت میکنند
اما زور قلبشان از منطق و عقلشان خیلی بیشتر است...!✅
#المیرا_دهنوی✍الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
احمق انواع مختلفی دارد!🌹
یک نوع احمق داریم که دائما در گذشته اش زندگی میکند!
یک نوع هم هست ، که احمقیتشان به حدیست که با وجود ضربه خوردن دوباره اعتماد میکنند و از یک سوراخ چندین بار گزیده میشوند و درس عبرت هم نمیگیرند!
یک نوع هم داریم که هر چقدر هم بدی ببینند نمیتوانن دوست نداشته باشند!
به آنها میگویند مهربان!
گاهی اوقات مهربان مترادف احمق هست!
حالا با خودت تصور کن
احمق نوع چهار که خصوصیات احمق های دیگر را یکجا باهم دارد چقدر باعث عذاب خودش میشود!
میدانی...
آدما میفهمند که احمقند!
میفهمن که دارن حماقت میکنند
اما زور قلبشان از منطق و عقلشان خیلی بیشتر است...!✅
#المیرا_دهنوی✍الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت شصت و نه
کمی از ظهر گذشته بود که به اولین شهر رسیدیم.......کنار خیابون پیاده شدیم و همه منتظر خدارحم بودیم تا تصمیمی برای ادامه ی راه بگیره..... از اینجا به بعد باید با ماشین دیگه ای راه رو ادامه میدادیم .....خدارحم برای پیدا کردن ماشین رفت و پروین دوباره بساط نون و پنیر رو راه انداخت......این بار با اشتها کنارش نشستم و با خیالی آسوده شروع به گرفتن لقمه کردم......طولی نکشید که خدارحم بدو بدو اومد و با گفتن اینکه عجله کنید ماشین الان میره همه دنبالش روونه شدیم.......دوباره سوار اتوبوس شدیم و اینبار دیگه احتیاجی به عوض کردن ماشین نبود این اتوبوس مارو مستقیم به تهران میبرد.......بچه ها هر کدوم سرشونو به صندلی تکیه داده بودن و به خواب عمیقی فرو رفته بودن... من اما از پنجره به بیرون نگاه میکردم و غرق فکر و خیال بودم.......نمیدونستم رفتن به تهران تصمیم درستیه یانه......اما خب چاره ی دیگه ای برام نمونده بود......نمیدونم چند ساعت از حرکتمون گذشته بود که اتوبوس کنار خیابون نگه داشت،سریع بچه هارو از خواب بیدار کردیم و پیاده شدیم.....هوا تاریک شده بود و چشممون جایی رو نمیدید .......هیچ ماشینی اون اطراف نبود و مجبور بودیم پیاده مسیر رو طی کنیم.......وسایل زیاد بود و مسیر طولانی .....گیج و منگ به اطراف نگاه میکردیم و نمیدونستیم باید کجا بریم......مشکل اینجا بود که کلی پول همراهمون بود و از همین میترسیدم .....توی مسیر چشممون به پارکی خورد که چندتا لامپ روشن توش بود و محوطه ی بزرگی داشت.....خدارحم پیشنهاد داد شب رو توی اون پارک بمونیم تا صبح بشه و بتونیم خونه ی پسر عموش رو پیدا کنیم.......پروین سریع ملحفه ی بزرگی از توی وسایلش درآورد و زیر پای بچه ها پهن کرد ،قرار شد تا بیدار بمونیم و مواظب وسایلمون باشیم........اون شب به سختی برامون صبح شد و هرسه از بی خوابی کلافه بودیم ......بعد از بیدار کردن بچه ها و جمع کردن وسایل، پرسون پرسون خونه ی پسر عموی خدارحم رو پیدا کردیم و خوشحال و خندان پشت در منتظر موندیم تا در برامون باز بشه و بعد از دو روز مکانی برای استراحت و خوردن لقمه ای نون پیدا کنیم......خدارحم شروع کرد به در زدن و من و پروین مشغول دید زدن آدم های بودیم که از اون کوچه رد میشدن......برای اولین بار بود که به شهر میومدیم و همه چیز برامون تازگی داشت.......
طولی نکشید که در باز شد و زن سبزه رویی که خط عمیقی وسط ابروهاش بود در رو باز کرد......زن با تعجب بهمون نگاهی کرد و با صدای زمختی گفت بفرما با کی کار داری؟
خدارحم کلاهش رو از روی سرش برداشت و گفت سلام اینجا خونه ی آقا ایزده؟
زن این بار نگاهی از سر کنجکاوی به من و پروین کرد و گفت همینجاست، امرتون؟
خدارحم که از رفتار زن صابخونه جا خورده بود با من من گفت من پسر عموی ایزدم،بهم گفته بود بیام شهر برام کار سراغ داره.....
زن اخم غلیظی کرد و گفت ایزد بیخود کرده ،خودت بیا نگاه کن تو این آلونک جای اینهمه آدم میشه؟من جای بچه های خودمو ندارم، بعد واسه من مهمون دعوت میکنه؟
همه مات و مبهوت با دهانی نیمه باز توی کوچه ایستاده بودیم و به زن نگاه میکردیم،خدارحم این پا و اون پا کرد و گفت والا خواهرم ،ما اگه میدونستیم شرایطتون اینجوریه هیچوقت نمیومدیم، الآنم مزاحمتون نمیشیم ،شهر به این بزرگی خودمون یه جایی رو پیدا میکنیم......
زن بدون اینکه چیزی بگه توی خونه رفت و محکم در رو به هم کوبید.......
خدارحم یا نهایت شرمساری نگاهی بهمون کرد و گفت این چرا اینجوری کرد؟کاش ایزد خونه بود ،حداقل مسافرخونه ای جایی بهمون معرفی میکرد بریم.......
پروین با چشم هایی که میشد به راحتی رد اشک رو توش دید رو به خدارحم کرد و گفت خدا مرگم بده، حالا چکار کنیم تو این ولایت غریب،ماکه حتی آدرس یه مسافرخونه رو بلد نیستیم......
خدارحم شونه هاشو صاف کرد و گفت چی میگی پروین،مگه من مردم؟اصلا فکر کن ایزدی در کار نیست و خودمون اومدیم تهران دنبال کار،اصلا نگران چیزی نباش ،خودم همه چیزو راست و ریست میکنم......
درسته خدارحم سعی میکرد مارو دلداری بده، اما همه از درون پر از آشوب و ترس بودیم......هیچکس نمیدونست سرنوشت ما توی اون شهر غریب چه خواهد شد.......سر ظهر بود و بوی غذا توی کوچه پخش شده بود،از جلوی هر خونه که میگذشتم بوی غذا مارو تا مرز بیهوشی میبرد.....خدارحم جلو میرفت و پشت سرش بچه ها بودن،من و پروین هم پچ پچ کنان پشت سرشون میرفتیم که با شنیدن صدای احوالپرسی کردن خدارحم سرجامون ایستادیم........پروین اخم هاشو در هم گره داد و گفت اینکه ایزده، مارو مچل خودش کرده تو شهر غریب عین خیالشم نیست.......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت شصت و نه
کمی از ظهر گذشته بود که به اولین شهر رسیدیم.......کنار خیابون پیاده شدیم و همه منتظر خدارحم بودیم تا تصمیمی برای ادامه ی راه بگیره..... از اینجا به بعد باید با ماشین دیگه ای راه رو ادامه میدادیم .....خدارحم برای پیدا کردن ماشین رفت و پروین دوباره بساط نون و پنیر رو راه انداخت......این بار با اشتها کنارش نشستم و با خیالی آسوده شروع به گرفتن لقمه کردم......طولی نکشید که خدارحم بدو بدو اومد و با گفتن اینکه عجله کنید ماشین الان میره همه دنبالش روونه شدیم.......دوباره سوار اتوبوس شدیم و اینبار دیگه احتیاجی به عوض کردن ماشین نبود این اتوبوس مارو مستقیم به تهران میبرد.......بچه ها هر کدوم سرشونو به صندلی تکیه داده بودن و به خواب عمیقی فرو رفته بودن... من اما از پنجره به بیرون نگاه میکردم و غرق فکر و خیال بودم.......نمیدونستم رفتن به تهران تصمیم درستیه یانه......اما خب چاره ی دیگه ای برام نمونده بود......نمیدونم چند ساعت از حرکتمون گذشته بود که اتوبوس کنار خیابون نگه داشت،سریع بچه هارو از خواب بیدار کردیم و پیاده شدیم.....هوا تاریک شده بود و چشممون جایی رو نمیدید .......هیچ ماشینی اون اطراف نبود و مجبور بودیم پیاده مسیر رو طی کنیم.......وسایل زیاد بود و مسیر طولانی .....گیج و منگ به اطراف نگاه میکردیم و نمیدونستیم باید کجا بریم......مشکل اینجا بود که کلی پول همراهمون بود و از همین میترسیدم .....توی مسیر چشممون به پارکی خورد که چندتا لامپ روشن توش بود و محوطه ی بزرگی داشت.....خدارحم پیشنهاد داد شب رو توی اون پارک بمونیم تا صبح بشه و بتونیم خونه ی پسر عموش رو پیدا کنیم.......پروین سریع ملحفه ی بزرگی از توی وسایلش درآورد و زیر پای بچه ها پهن کرد ،قرار شد تا بیدار بمونیم و مواظب وسایلمون باشیم........اون شب به سختی برامون صبح شد و هرسه از بی خوابی کلافه بودیم ......بعد از بیدار کردن بچه ها و جمع کردن وسایل، پرسون پرسون خونه ی پسر عموی خدارحم رو پیدا کردیم و خوشحال و خندان پشت در منتظر موندیم تا در برامون باز بشه و بعد از دو روز مکانی برای استراحت و خوردن لقمه ای نون پیدا کنیم......خدارحم شروع کرد به در زدن و من و پروین مشغول دید زدن آدم های بودیم که از اون کوچه رد میشدن......برای اولین بار بود که به شهر میومدیم و همه چیز برامون تازگی داشت.......
طولی نکشید که در باز شد و زن سبزه رویی که خط عمیقی وسط ابروهاش بود در رو باز کرد......زن با تعجب بهمون نگاهی کرد و با صدای زمختی گفت بفرما با کی کار داری؟
خدارحم کلاهش رو از روی سرش برداشت و گفت سلام اینجا خونه ی آقا ایزده؟
زن این بار نگاهی از سر کنجکاوی به من و پروین کرد و گفت همینجاست، امرتون؟
خدارحم که از رفتار زن صابخونه جا خورده بود با من من گفت من پسر عموی ایزدم،بهم گفته بود بیام شهر برام کار سراغ داره.....
زن اخم غلیظی کرد و گفت ایزد بیخود کرده ،خودت بیا نگاه کن تو این آلونک جای اینهمه آدم میشه؟من جای بچه های خودمو ندارم، بعد واسه من مهمون دعوت میکنه؟
همه مات و مبهوت با دهانی نیمه باز توی کوچه ایستاده بودیم و به زن نگاه میکردیم،خدارحم این پا و اون پا کرد و گفت والا خواهرم ،ما اگه میدونستیم شرایطتون اینجوریه هیچوقت نمیومدیم، الآنم مزاحمتون نمیشیم ،شهر به این بزرگی خودمون یه جایی رو پیدا میکنیم......
زن بدون اینکه چیزی بگه توی خونه رفت و محکم در رو به هم کوبید.......
خدارحم یا نهایت شرمساری نگاهی بهمون کرد و گفت این چرا اینجوری کرد؟کاش ایزد خونه بود ،حداقل مسافرخونه ای جایی بهمون معرفی میکرد بریم.......
پروین با چشم هایی که میشد به راحتی رد اشک رو توش دید رو به خدارحم کرد و گفت خدا مرگم بده، حالا چکار کنیم تو این ولایت غریب،ماکه حتی آدرس یه مسافرخونه رو بلد نیستیم......
خدارحم شونه هاشو صاف کرد و گفت چی میگی پروین،مگه من مردم؟اصلا فکر کن ایزدی در کار نیست و خودمون اومدیم تهران دنبال کار،اصلا نگران چیزی نباش ،خودم همه چیزو راست و ریست میکنم......
درسته خدارحم سعی میکرد مارو دلداری بده، اما همه از درون پر از آشوب و ترس بودیم......هیچکس نمیدونست سرنوشت ما توی اون شهر غریب چه خواهد شد.......سر ظهر بود و بوی غذا توی کوچه پخش شده بود،از جلوی هر خونه که میگذشتم بوی غذا مارو تا مرز بیهوشی میبرد.....خدارحم جلو میرفت و پشت سرش بچه ها بودن،من و پروین هم پچ پچ کنان پشت سرشون میرفتیم که با شنیدن صدای احوالپرسی کردن خدارحم سرجامون ایستادیم........پروین اخم هاشو در هم گره داد و گفت اینکه ایزده، مارو مچل خودش کرده تو شهر غریب عین خیالشم نیست.......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت هفتاد
پروین کمی جلوتر رفت تا قشنگ متوجه حرفهای خدارحم و ایزد بشه من هم آروم پشت سرش رفتم و کناری ایستادم... ایزد که برعکس زنش قیافه ی آروم و مهربونی داشت با تعجب از خدارحم پرسید کی اومدین؟چرا انقدر بی خبر، حداقل یه جوری بهم اطلاع می دادین،تا میومدم سراغتون،حالا چرا دارین برمیگردین،خونه من که توی همین کوچست،نکنه خونه رو پیدا نکردین؟خدارحم نگاهی به پروین کرد و رو به ایزد گفت والا ما تا در خونه هم رفتیم،اما انگار خانومت زیاد میونه ای با مهمون نداره،خونت هم کوچیک بود و تعداد ما زیاد،دیگه گفتیم مزاحم نشیم فقط اگه لطف کنی و آدرس یه مسافر خونه رو بهم میدی ازت ممنونم...
ایزد با عصبانیت گفت بیخود کرده مگه حرفی زده؟اصلاً اون چه کاره ست،خونه مال منه و هر کسی رو که دلم بخواد دعوت می کنم...
خدارحم دستی پشت کمرش زد و گفت میدونم برادر،محبت تو به ما ثابت شده، اما باور کن ما خودمون هم اینجوری راحت نیستیم...
ایزد سریع توی حرفش پرید و گفت خدارحم به خدا قسم اگر بخوای بذاری و بری دیگه تو صورتت نگاه هم نمیکنم،مگه من خودم بهت نگفتم بیا تهران برات کار پیدا میکنم ،تو چکار به زنم داری،من پسر عموی توام،الانم سریع دست زن و بچتو مهموناتو بگیر و بیا....
پروین که تا حالا ساکت بود،زود جلو پرید و گفت آقا ایزد دستت درد نکنه اما ما نمیونیم بیایم،اگه نمیتونی برامون مسافرخونه پیدا کنی خودمون میگردیم و یجایی رو پیدا میکنیم....
خدارحم و پروین هرکاری کردن که ایزد رو منصرف کنن فایده ای نداشت،گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و اخر سرهم مجبور شدیم برخلاف میلمون دنبالش راه بیفتیم........وقتی پشت در رسیدیم ایزد کلید انداخت و در رو باز کرد،نمیدونستیم زن ایزد چه رفتاری باهامون میکنه و از استرس رنگ و روی هممون پریده بود...
ایزد همینکه پاشو داخل خونه گذاشت بلند بلند شروع کرد به صدا زدن خانومش،طولی نکشید که زن توی چهارچوب در پیداش شد و با دیدن ما گفت باز رفتی مهمون دعوت کردی!؟مرد مگه اینجا چند متره که اینهمه آدم با خودت برداشتی آوردی؟
ایزد با عصبانیت گفت به تو ربطی نداره چرا پسر عمومو به خونه راه ندادی ها؟من خودم بهش گفته بودم بیاد اینجا،وای به حالت محترم،اگر به فامیلام بی احترامی کنی....
چه حس بدی بود این که مجبور باشی جایی بمونی که آدمای اونجا هیچ علاقه ای به موندنت ندارن،قرار شد روز بعد صبح زود خدارحم و ایزد برای پیدا کردن خونه برن و مارو از این بلاتکلیفی نجات بدن.......
اونشب رو به هر سختی که بود صبح کردیم....صبح زود بود که خدارحم و ایزد از خونه بیرون رفتن تا بلکه خونه ای پیدا کنن و از اونجا خلاص بشیم....بچه ها یکی یکی بیدار میشدن و از ترس محترم گوشه ای کز کرده یودن،اونا هم میدونستن این زن اخلاق درست و حسابی نداره.....از صبحانه که خبری نبود، اما برای نهار دختر محترم چندتا دونه سیب زمینی آب پز و نون آورد و گفت مامانم گفته این نهارتونه....
پروین چشم غره ای بهش رفت و آروم به من گفت این ایزد هم چشم همه رو درآورده با این زن گرفتنش آخه اینو از کجا پیدا کرده،من همچین آدمی رو یک روز هم نمیتونم تحمل کنم.....
من آهی کشیدم و گفتم کاش امروز خدارحم هرطور که شده یه خونه پیدا کنه بریم واسه خودمون زندگی کنیم......
ماکه فکر میکردیم تهرانم مثل روستاست و راحت خونه پیدا میشه منتظر بودیم غروب بشه و خدارحم با کلید خونه برگرده ...کمی از غروب هم گذشته بود که خدارحم خسته و کوفته به همراه ایزد به خونه برگشت...
پروین سریع جلوش رفت و گفت چی شد خدارحم خونه پیدا کردین؟فردا از اینجا میریم؟
ایزد با صدای بلند خندید و گفت پروین خانم نکنه فکر کردی اینجا هم مثل ولایته که صبح میگردی دنبال خونه شب توش خوابی؟اینجا تهرانه خونه ها گرونن و کم هم پیدا میشه..
پروین با لب و لوچه ای آویزون گفت توروخدا یه کاری بکن آقا ایزد،ما بیشتر از این که نمیتونیم سر بار شما باشیم....
از وقتی فهمیده بودم خدارحم جایی رو پیدا نکرده حسابی به هم ریخته بودم،توی اون خونه اصلا راحت نبودم و انگار توی یک قفس زندانیم کرده بودن..
سه روز دیگه هم گذشت و هنوز موفق نشده بودیم خونه ای پیدا کنیم،بلاخره یک روز غروب خدارحم با خوشحالی اومد و گفت توی یه کوچه دوتا خونه نزدیک هم پیدا کردیم و قراره فردا بریم قولنامه کنیم خونه هارو..
منو پروین از خوشحالی روی پای خودمون بند نبودیم، فکر اینکه از فردا میریم و توی خونه ی خودمون زندگی میکنیم حسابی سرحالم آورده بود...
قیمتی که خدارحم برای خونه گفته بود نصف اون پولی که من با خودم آورده بودم و میتونستم با پول باقی مونده کمی وسیله برای خونه بخرم و بقیش رو هم برای خورد و خوراکمون کنار بذارم تا کار مناسبی پیدا کنم..میدونستم پیدا کردن کار برای زن بی سوادی مثل من کار راحتی نبود اما خب باید تلاشمو میکردم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت هفتاد
پروین کمی جلوتر رفت تا قشنگ متوجه حرفهای خدارحم و ایزد بشه من هم آروم پشت سرش رفتم و کناری ایستادم... ایزد که برعکس زنش قیافه ی آروم و مهربونی داشت با تعجب از خدارحم پرسید کی اومدین؟چرا انقدر بی خبر، حداقل یه جوری بهم اطلاع می دادین،تا میومدم سراغتون،حالا چرا دارین برمیگردین،خونه من که توی همین کوچست،نکنه خونه رو پیدا نکردین؟خدارحم نگاهی به پروین کرد و رو به ایزد گفت والا ما تا در خونه هم رفتیم،اما انگار خانومت زیاد میونه ای با مهمون نداره،خونت هم کوچیک بود و تعداد ما زیاد،دیگه گفتیم مزاحم نشیم فقط اگه لطف کنی و آدرس یه مسافر خونه رو بهم میدی ازت ممنونم...
ایزد با عصبانیت گفت بیخود کرده مگه حرفی زده؟اصلاً اون چه کاره ست،خونه مال منه و هر کسی رو که دلم بخواد دعوت می کنم...
خدارحم دستی پشت کمرش زد و گفت میدونم برادر،محبت تو به ما ثابت شده، اما باور کن ما خودمون هم اینجوری راحت نیستیم...
ایزد سریع توی حرفش پرید و گفت خدارحم به خدا قسم اگر بخوای بذاری و بری دیگه تو صورتت نگاه هم نمیکنم،مگه من خودم بهت نگفتم بیا تهران برات کار پیدا میکنم ،تو چکار به زنم داری،من پسر عموی توام،الانم سریع دست زن و بچتو مهموناتو بگیر و بیا....
پروین که تا حالا ساکت بود،زود جلو پرید و گفت آقا ایزد دستت درد نکنه اما ما نمیونیم بیایم،اگه نمیتونی برامون مسافرخونه پیدا کنی خودمون میگردیم و یجایی رو پیدا میکنیم....
خدارحم و پروین هرکاری کردن که ایزد رو منصرف کنن فایده ای نداشت،گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و اخر سرهم مجبور شدیم برخلاف میلمون دنبالش راه بیفتیم........وقتی پشت در رسیدیم ایزد کلید انداخت و در رو باز کرد،نمیدونستیم زن ایزد چه رفتاری باهامون میکنه و از استرس رنگ و روی هممون پریده بود...
ایزد همینکه پاشو داخل خونه گذاشت بلند بلند شروع کرد به صدا زدن خانومش،طولی نکشید که زن توی چهارچوب در پیداش شد و با دیدن ما گفت باز رفتی مهمون دعوت کردی!؟مرد مگه اینجا چند متره که اینهمه آدم با خودت برداشتی آوردی؟
ایزد با عصبانیت گفت به تو ربطی نداره چرا پسر عمومو به خونه راه ندادی ها؟من خودم بهش گفته بودم بیاد اینجا،وای به حالت محترم،اگر به فامیلام بی احترامی کنی....
چه حس بدی بود این که مجبور باشی جایی بمونی که آدمای اونجا هیچ علاقه ای به موندنت ندارن،قرار شد روز بعد صبح زود خدارحم و ایزد برای پیدا کردن خونه برن و مارو از این بلاتکلیفی نجات بدن.......
اونشب رو به هر سختی که بود صبح کردیم....صبح زود بود که خدارحم و ایزد از خونه بیرون رفتن تا بلکه خونه ای پیدا کنن و از اونجا خلاص بشیم....بچه ها یکی یکی بیدار میشدن و از ترس محترم گوشه ای کز کرده یودن،اونا هم میدونستن این زن اخلاق درست و حسابی نداره.....از صبحانه که خبری نبود، اما برای نهار دختر محترم چندتا دونه سیب زمینی آب پز و نون آورد و گفت مامانم گفته این نهارتونه....
پروین چشم غره ای بهش رفت و آروم به من گفت این ایزد هم چشم همه رو درآورده با این زن گرفتنش آخه اینو از کجا پیدا کرده،من همچین آدمی رو یک روز هم نمیتونم تحمل کنم.....
من آهی کشیدم و گفتم کاش امروز خدارحم هرطور که شده یه خونه پیدا کنه بریم واسه خودمون زندگی کنیم......
ماکه فکر میکردیم تهرانم مثل روستاست و راحت خونه پیدا میشه منتظر بودیم غروب بشه و خدارحم با کلید خونه برگرده ...کمی از غروب هم گذشته بود که خدارحم خسته و کوفته به همراه ایزد به خونه برگشت...
پروین سریع جلوش رفت و گفت چی شد خدارحم خونه پیدا کردین؟فردا از اینجا میریم؟
ایزد با صدای بلند خندید و گفت پروین خانم نکنه فکر کردی اینجا هم مثل ولایته که صبح میگردی دنبال خونه شب توش خوابی؟اینجا تهرانه خونه ها گرونن و کم هم پیدا میشه..
پروین با لب و لوچه ای آویزون گفت توروخدا یه کاری بکن آقا ایزد،ما بیشتر از این که نمیتونیم سر بار شما باشیم....
از وقتی فهمیده بودم خدارحم جایی رو پیدا نکرده حسابی به هم ریخته بودم،توی اون خونه اصلا راحت نبودم و انگار توی یک قفس زندانیم کرده بودن..
سه روز دیگه هم گذشت و هنوز موفق نشده بودیم خونه ای پیدا کنیم،بلاخره یک روز غروب خدارحم با خوشحالی اومد و گفت توی یه کوچه دوتا خونه نزدیک هم پیدا کردیم و قراره فردا بریم قولنامه کنیم خونه هارو..
منو پروین از خوشحالی روی پای خودمون بند نبودیم، فکر اینکه از فردا میریم و توی خونه ی خودمون زندگی میکنیم حسابی سرحالم آورده بود...
قیمتی که خدارحم برای خونه گفته بود نصف اون پولی که من با خودم آورده بودم و میتونستم با پول باقی مونده کمی وسیله برای خونه بخرم و بقیش رو هم برای خورد و خوراکمون کنار بذارم تا کار مناسبی پیدا کنم..میدونستم پیدا کردن کار برای زن بی سوادی مثل من کار راحتی نبود اما خب باید تلاشمو میکردم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_هفتادو یک
روز بعد صبح زود بود که به همراه خدارحم و ایزد و پروین رفتم تا خونه قولنامه کنیم و به اسم خودم بزنیم........خونه فاصله ی زیادی با خونه ی ایزد نداشت و چند کوچه ای بالاتر بود.......وقتی رسیدیم اول رفتیم تا خونه ی منم ببینیم، یه خونه ی کوچیک پنجاه متری که دو تا اتاق تو در توی ده متری داشت و یه مطبخ کوچیک گوشه ی حیاط...حیاطش اما قشنگ و با صفا بود،درسته خونه ی کوچیکی بود اما تمیز بود و حسابی به دلم نشست......خونه ی پروین چند تا خونه با ما فاصله داشت و خیلی بزرگتر بود......بعد از پسند کردن خونه سراغ صاحب هاشون رفتیم و بعد از امضا کردن قولنامه سری هم به بازار زدیم تا وسایل مورد نیازمون رو بخریم.......هوا تاریک تاریک بود که خسته راهی خونه شدیم قرار بود فردا بارو بندیل مون رو جمع کنیم و بریم توی خونه های خودمون......ایزد هم با صاحب کارش حرف زده بود و قرار بود خدارحم رو جای توی همون کارخونه مشغول کنه......بچه ها از خوشحالی در حال بپر بپر بودن و میدونستن که دیگه از کنج اتاق نشینی راحت شدن.....روز بعد طرفای ظهر بود که خدا رحم با گاری کرایه ای اومد و وسایل رو توش گذاشتیم تا راهی خونه ی خودمون بشیم......محترم زن ایزد حتی برای خداحافظی هم از اتاقش بیرون نیومد و ماهم بدون هیچ خداحافظی راه افتادیم....خونه کمی کثیف و خاکی بود و به یک تمیز کاری حسابی احتیاج داشت......وسایلی که برای خونه خریده بودم دوتا قالی بود و کمی ظرف و ظروف و اجاق غذاپزی،به همراه چند پشتی لاکی رنگ و چند دست رختخواب........برای چیدن همین چند قلم جنس هم کلی شور و شوق داشتم........به کمک دخترها خیلی زود خونه رو مثل دسته ی گل تمیز کردیم و وسایل رو توش چیدیم.......پروین هم حسابی درگیر تمیز کردن و چیدن خونش بود و هنوز همدیگه رو ندیده بودیم......روز ها از پی هم در گذر بود و کم کم داشتیم به زندگی توی ظهر بزرگی مثل تهران عادت میکردیم،خدارحم توی همون کارخونه ای که ایزد توش کار میکرد مشغول شده بود و پروین سر از پا نمیشناخت .......
من اما هنوز موفق به پیدا کردن شغل نشده بودم و از مقدار پولی که برام مونده بود زندگی میگذروندم.......طوبی که دیگه حسابی قد کشیده بود و برای خودش خانم شده بود تمام کارهای خونه رو انجام میداد و نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم........
چند ماهی گذشت و دیگه پول هام حسابی ته کشیده بود،پروین حسابی از شغل خدا رحم راضی بود و توی همون مدت کوتاه خیلی پیشرفت کرده بودن.......
بچه ها دیگه از اب و گل دراومده بودن و خیالم از بابتشون راحت بود..
یه روز صبح سراغ پروین رفتم و ازش خواستم باهام بیاد تا چند جایی برم و بتونم کاری برای خودم دست و پا کنم...... نمیدونستم کجا باید برم فقط میخواستم دست روی دست نذارم.......همینکه سواد نداشتم کار رو برام سخت کرده بود و هرجایی که میرفتم اولین سوالشون مربوط به سواد بود و وقتی میگفتم سواد ندارم جوابم میکردن..بجز اون روز چندین روز دیگه هم برای پیدا کردن کار رفتیم اما فایده ای نداشت.......یه روز بعد از شام که با دخترها توی حیاط نشسته بودیم و چای میخوردیم پروین اومد و گفت با خوشحالی گفت مژدگونی بده بیگم،خدارحم با چند تا از همکارهاش برای تو صحبت کرده بود و ازشون خواسته بود اگر کار مناسبی برات سراغ دارن خبرش کنن،الان که از سر کار اومد بهم گفت یکی از همکارهاش گفته برادرش کارگاه تولیدی لباس داره و دنبال یه نیروی خدماتی میگرده،یعنی باید اونجا کارهاشون رو انجام بدی،خدارحم میگه اگه با کارش مشکلی نداری آدرس تولیدی رو بگیره تا یه روز با هم بریم و از نزدیک با کارشون آشنا بشیم.......با خوشحالی سرجام نشستم و گفتم چرا مشکل داشته باشم ؟آخه پروین تو که میدونی من در به در دنبال کارم،از خدارحم تشکر کن و آدرس رو ازش بگیر تا باهم بریم........
اونشب از شدت ذوق و خوشحالی خواب به چشمم نیومد،روز بعد غروب بود که پروین اومد و گفت خدارحم آدرس اون تولیدی رو گرفته آماده باش تا فردا باهم بریم و کارشون رو ببینیم.......هر نذری که به فکرم میرسید رو به زبون میاوردم تا بلکه این کار برام جور بشه و از این بی پولی خلاص بشم.......برای آینده ی دخترهام مجبور بودم کار کنم و پولی پس انداز کنم....... صبح علی طلوع از خواب بیدار شدم و بعد از خوندن نماز و خوردن صبحانه سراغ پروین رفتم......پروین با قیافه ای خواب آلود جلوی در اومد و گفت بیگم چرا انقد زود اومدی هنوز خدارحم هم سر کار نرفته دختر،من خیلی خوابم میاد ،با حالت التماس نگاهی بهش کردم و گفتم دل تو دلم نیست پروین توروخدا بیا زود بریم.......اصلا شاید بخاطر همین سحر خیز بودم بهم کار بدن........
پروین که دید سفت و سخت سر جام ایستادم باشه ای گفت و رفت تا لباس بپوشه......
ادامه دارد ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_هفتادو یک
روز بعد صبح زود بود که به همراه خدارحم و ایزد و پروین رفتم تا خونه قولنامه کنیم و به اسم خودم بزنیم........خونه فاصله ی زیادی با خونه ی ایزد نداشت و چند کوچه ای بالاتر بود.......وقتی رسیدیم اول رفتیم تا خونه ی منم ببینیم، یه خونه ی کوچیک پنجاه متری که دو تا اتاق تو در توی ده متری داشت و یه مطبخ کوچیک گوشه ی حیاط...حیاطش اما قشنگ و با صفا بود،درسته خونه ی کوچیکی بود اما تمیز بود و حسابی به دلم نشست......خونه ی پروین چند تا خونه با ما فاصله داشت و خیلی بزرگتر بود......بعد از پسند کردن خونه سراغ صاحب هاشون رفتیم و بعد از امضا کردن قولنامه سری هم به بازار زدیم تا وسایل مورد نیازمون رو بخریم.......هوا تاریک تاریک بود که خسته راهی خونه شدیم قرار بود فردا بارو بندیل مون رو جمع کنیم و بریم توی خونه های خودمون......ایزد هم با صاحب کارش حرف زده بود و قرار بود خدارحم رو جای توی همون کارخونه مشغول کنه......بچه ها از خوشحالی در حال بپر بپر بودن و میدونستن که دیگه از کنج اتاق نشینی راحت شدن.....روز بعد طرفای ظهر بود که خدا رحم با گاری کرایه ای اومد و وسایل رو توش گذاشتیم تا راهی خونه ی خودمون بشیم......محترم زن ایزد حتی برای خداحافظی هم از اتاقش بیرون نیومد و ماهم بدون هیچ خداحافظی راه افتادیم....خونه کمی کثیف و خاکی بود و به یک تمیز کاری حسابی احتیاج داشت......وسایلی که برای خونه خریده بودم دوتا قالی بود و کمی ظرف و ظروف و اجاق غذاپزی،به همراه چند پشتی لاکی رنگ و چند دست رختخواب........برای چیدن همین چند قلم جنس هم کلی شور و شوق داشتم........به کمک دخترها خیلی زود خونه رو مثل دسته ی گل تمیز کردیم و وسایل رو توش چیدیم.......پروین هم حسابی درگیر تمیز کردن و چیدن خونش بود و هنوز همدیگه رو ندیده بودیم......روز ها از پی هم در گذر بود و کم کم داشتیم به زندگی توی ظهر بزرگی مثل تهران عادت میکردیم،خدارحم توی همون کارخونه ای که ایزد توش کار میکرد مشغول شده بود و پروین سر از پا نمیشناخت .......
من اما هنوز موفق به پیدا کردن شغل نشده بودم و از مقدار پولی که برام مونده بود زندگی میگذروندم.......طوبی که دیگه حسابی قد کشیده بود و برای خودش خانم شده بود تمام کارهای خونه رو انجام میداد و نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم........
چند ماهی گذشت و دیگه پول هام حسابی ته کشیده بود،پروین حسابی از شغل خدا رحم راضی بود و توی همون مدت کوتاه خیلی پیشرفت کرده بودن.......
بچه ها دیگه از اب و گل دراومده بودن و خیالم از بابتشون راحت بود..
یه روز صبح سراغ پروین رفتم و ازش خواستم باهام بیاد تا چند جایی برم و بتونم کاری برای خودم دست و پا کنم...... نمیدونستم کجا باید برم فقط میخواستم دست روی دست نذارم.......همینکه سواد نداشتم کار رو برام سخت کرده بود و هرجایی که میرفتم اولین سوالشون مربوط به سواد بود و وقتی میگفتم سواد ندارم جوابم میکردن..بجز اون روز چندین روز دیگه هم برای پیدا کردن کار رفتیم اما فایده ای نداشت.......یه روز بعد از شام که با دخترها توی حیاط نشسته بودیم و چای میخوردیم پروین اومد و گفت با خوشحالی گفت مژدگونی بده بیگم،خدارحم با چند تا از همکارهاش برای تو صحبت کرده بود و ازشون خواسته بود اگر کار مناسبی برات سراغ دارن خبرش کنن،الان که از سر کار اومد بهم گفت یکی از همکارهاش گفته برادرش کارگاه تولیدی لباس داره و دنبال یه نیروی خدماتی میگرده،یعنی باید اونجا کارهاشون رو انجام بدی،خدارحم میگه اگه با کارش مشکلی نداری آدرس تولیدی رو بگیره تا یه روز با هم بریم و از نزدیک با کارشون آشنا بشیم.......با خوشحالی سرجام نشستم و گفتم چرا مشکل داشته باشم ؟آخه پروین تو که میدونی من در به در دنبال کارم،از خدارحم تشکر کن و آدرس رو ازش بگیر تا باهم بریم........
اونشب از شدت ذوق و خوشحالی خواب به چشمم نیومد،روز بعد غروب بود که پروین اومد و گفت خدارحم آدرس اون تولیدی رو گرفته آماده باش تا فردا باهم بریم و کارشون رو ببینیم.......هر نذری که به فکرم میرسید رو به زبون میاوردم تا بلکه این کار برام جور بشه و از این بی پولی خلاص بشم.......برای آینده ی دخترهام مجبور بودم کار کنم و پولی پس انداز کنم....... صبح علی طلوع از خواب بیدار شدم و بعد از خوندن نماز و خوردن صبحانه سراغ پروین رفتم......پروین با قیافه ای خواب آلود جلوی در اومد و گفت بیگم چرا انقد زود اومدی هنوز خدارحم هم سر کار نرفته دختر،من خیلی خوابم میاد ،با حالت التماس نگاهی بهش کردم و گفتم دل تو دلم نیست پروین توروخدا بیا زود بریم.......اصلا شاید بخاطر همین سحر خیز بودم بهم کار بدن........
پروین که دید سفت و سخت سر جام ایستادم باشه ای گفت و رفت تا لباس بپوشه......
ادامه دارد ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_25
#بیراهه
قسمت بیست و پنجم
سارا در حالیکه میرفت توی اتاقش گفت: کاش ازدواج میکردم از دست شما دو تا راحت میشدم..رفت توی اتاق و در رو محکم کوبید. بلند گفتم دختره ی دیوونه،مثل بابات میمونی..معلوم نیست دلش از کجا پره روی سر من خالی میکنه.؟سارا رو بیخیال شدم و کارهای خونه و پخت و پز و شست و شو رو به سرعت باد انجام دادم و در آخر یه کم خوراکی برداشتم و بسمت اتاق سارا رفتم..اروم در رو باز کردم و گفتم سارا ،بیا اینارو بخور تا شام اماده بشه..حرفم که تموم شد تازه متوجه شدم سارای بیچاره در حالیکه صورتش ازگریه خیس بود خوابش برده..خوراکیها رو بالا سرش گذاشتم و برگشتم پذیرایی و گوشی رو گرفتم دستم.تا برنامه ی تلگرام رو باز کردم دیدم یه پیام دارم.یکی از بچه های گروه بنام محیا بود..برام نوشته بود: سلام خانم.،ببخشید شما مهین خانم هستید؟؟نوشتم: سلام،چطور؟انلاین (فعال) بود و زود نوشت: انگار دانیال رو مسدود کردید..به من گفت تا ازتون بخواهم آزادش کنید.با خوشحالی و به دروغ نوشتم نه بلاک نکردم،بزار ببینم.........
واینطور شد که با دانیال مجدد ارتباطمون شروع شد..دانیال نوشت: من میخواهم باهم دوست اجتماعی باشیم،بیرون بریم و تلفنی صحبت کنیم و حتی گاهی تصویری در تماس باشیم،نظر تو چیه..وقتی خیالم راحت شد که از دانیال پنهون کاری ندارم و همه چی رو درباره ی من میدونه آهسته آهسته رابطمون نزدیکتر شد..اول ارسال عکس.... بعد،وويس (صدا) ،بعدش تماس تصویری ... شماره ی تماس،دیدار حضوری و در نهایت پای دانیال به خونمون باز شد..دوست داشتم با جزئیات بگم تا در جریان تمام ترفندها باشید و توی زندگی احتیاط کنید..از پول همسرم براش کادو میگرفتم..سوپرایزش میکردم ،ودر واقع داخل منجلاب بدی گرفتار شده بودم.... منجلابی که اول سارا بهش پی برد و دیگه منو آدم حساب نکرد... انگار نه انگار که من مادرش بودم..هر حرفی به دهنش میومد به من میگفت..تنها شانسی که آورده بودم این بود که هنوز دستمو پیش پدرش رو نکرده بود چون برای تفریحات خودش به من احتیاج داشت تا پدرشو راضی کنم..خدا ستار العیوب هست اما خدا هم برای پنهون کردن گناهها زمان داره...
زمانی که حکم فرصت برای ماست تا از اون گناه برگردیم و توبه کنیم.بعد از یه مدت خدا دستمونو رو میکنه تا بیشتر از اون درگیر گناه نشیم..هم ستارالعیوبه و هم بنده هاشو دوست داره و به خودشون واگذار نمیکنه..گذشت و یه روز با دانیال توی خونه قرار گذاشتیم..برای اون روز یه لباس قشنگی خریده بودم.دانیال با دیدنم واقعا شوکه شد و گفت: عشقم،هر روز بهتر از دیروز میشی.،چقدر این لباس به رنگ پوستت میاد. خواستم جوابشو بدم که در باز شد و امیرحسین وارد خونه شد..هر دو شوکه شدیم.دانیال از ترس توی جاش میخکوب موند و تا ببینه چه اتفاقی میفته.، اما من به تنه پته افتادم و خواستم دروغی سرهم کنم ولی لال شدم. امیرحسین بقدری ناراحت و عصبی شد که رنگ صورتش به سیاهی رفت و دستاش شروع به لرزشهای شدید عصبی کرد..دانیال وقتی حال امیرحسین رو دید از فرصت استفاده و سریع فرار کرد.حالا من موندم و یه دیوونه،دیوونه ایی که باعث و بانیش خودم بودم..امیرحسین یهو دیوانه وار هوار کشید و بهم حمله کرد.،کتک بود که میزد.واقعا به قصد کشت ، کتکم زد اما نمردم،ای کاش میمردم و این بی ابرویی رو به دوش نمیکشیدم...
امیر حسین از کتک زدن،دلش رازی نشد و رفت سمت کمربندش تا دیدم ازم دور شده بفکر فرار افتادم اما با لباس نامناسبی که پوشیده بودم امکان نداشت..تنها کاری که کردم خودمو رسوندم توی اتاق و پشت در نشستم.،در حال نفس نفس بودم که با صدای امیرحسین به خودم اومدم و به سرعت در رو از داخل قفل کردم.،بدجوری به وحشت افتاده بودم چون هیچ وقت امیرحسین رو اینقدر عصبانی ندیده بودم..میترسیدم در رو بشکونه و بیاد داخل.،به اطراف نگاه کردم و تخت سارا رو دیدم و بزور کشیدم پشت در و نشستم روش امیر حسین نه ملاحظه ی همسایه روکرد و نه حال خودشو.، با تمام قدرت به در کوبید و فحشهای بد بهم داد و گفت: خانم فلان..!!! در رو باز کن،تا نکشمت اروم نمیشم.یک ساعتی به همین منوال گذشت و بالاخره چند دقیقه ایی ساکت شد.. بعد صداشو شنیدم که گفت:الوووو.،پاشو بیا اینجا. اررره بیا دختر فلان فلان شده اتو ببین..دوباره سکوت کرد..انگار تماس رو قطع کرده بود...دو دقیقه گذشت واین بار به مادرش زنگ زد و گفت: مامان. چیزی نپرس و زود بیا خونه ی ما ....
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#بیراهه
قسمت بیست و پنجم
سارا در حالیکه میرفت توی اتاقش گفت: کاش ازدواج میکردم از دست شما دو تا راحت میشدم..رفت توی اتاق و در رو محکم کوبید. بلند گفتم دختره ی دیوونه،مثل بابات میمونی..معلوم نیست دلش از کجا پره روی سر من خالی میکنه.؟سارا رو بیخیال شدم و کارهای خونه و پخت و پز و شست و شو رو به سرعت باد انجام دادم و در آخر یه کم خوراکی برداشتم و بسمت اتاق سارا رفتم..اروم در رو باز کردم و گفتم سارا ،بیا اینارو بخور تا شام اماده بشه..حرفم که تموم شد تازه متوجه شدم سارای بیچاره در حالیکه صورتش ازگریه خیس بود خوابش برده..خوراکیها رو بالا سرش گذاشتم و برگشتم پذیرایی و گوشی رو گرفتم دستم.تا برنامه ی تلگرام رو باز کردم دیدم یه پیام دارم.یکی از بچه های گروه بنام محیا بود..برام نوشته بود: سلام خانم.،ببخشید شما مهین خانم هستید؟؟نوشتم: سلام،چطور؟انلاین (فعال) بود و زود نوشت: انگار دانیال رو مسدود کردید..به من گفت تا ازتون بخواهم آزادش کنید.با خوشحالی و به دروغ نوشتم نه بلاک نکردم،بزار ببینم.........
واینطور شد که با دانیال مجدد ارتباطمون شروع شد..دانیال نوشت: من میخواهم باهم دوست اجتماعی باشیم،بیرون بریم و تلفنی صحبت کنیم و حتی گاهی تصویری در تماس باشیم،نظر تو چیه..وقتی خیالم راحت شد که از دانیال پنهون کاری ندارم و همه چی رو درباره ی من میدونه آهسته آهسته رابطمون نزدیکتر شد..اول ارسال عکس.... بعد،وويس (صدا) ،بعدش تماس تصویری ... شماره ی تماس،دیدار حضوری و در نهایت پای دانیال به خونمون باز شد..دوست داشتم با جزئیات بگم تا در جریان تمام ترفندها باشید و توی زندگی احتیاط کنید..از پول همسرم براش کادو میگرفتم..سوپرایزش میکردم ،ودر واقع داخل منجلاب بدی گرفتار شده بودم.... منجلابی که اول سارا بهش پی برد و دیگه منو آدم حساب نکرد... انگار نه انگار که من مادرش بودم..هر حرفی به دهنش میومد به من میگفت..تنها شانسی که آورده بودم این بود که هنوز دستمو پیش پدرش رو نکرده بود چون برای تفریحات خودش به من احتیاج داشت تا پدرشو راضی کنم..خدا ستار العیوب هست اما خدا هم برای پنهون کردن گناهها زمان داره...
زمانی که حکم فرصت برای ماست تا از اون گناه برگردیم و توبه کنیم.بعد از یه مدت خدا دستمونو رو میکنه تا بیشتر از اون درگیر گناه نشیم..هم ستارالعیوبه و هم بنده هاشو دوست داره و به خودشون واگذار نمیکنه..گذشت و یه روز با دانیال توی خونه قرار گذاشتیم..برای اون روز یه لباس قشنگی خریده بودم.دانیال با دیدنم واقعا شوکه شد و گفت: عشقم،هر روز بهتر از دیروز میشی.،چقدر این لباس به رنگ پوستت میاد. خواستم جوابشو بدم که در باز شد و امیرحسین وارد خونه شد..هر دو شوکه شدیم.دانیال از ترس توی جاش میخکوب موند و تا ببینه چه اتفاقی میفته.، اما من به تنه پته افتادم و خواستم دروغی سرهم کنم ولی لال شدم. امیرحسین بقدری ناراحت و عصبی شد که رنگ صورتش به سیاهی رفت و دستاش شروع به لرزشهای شدید عصبی کرد..دانیال وقتی حال امیرحسین رو دید از فرصت استفاده و سریع فرار کرد.حالا من موندم و یه دیوونه،دیوونه ایی که باعث و بانیش خودم بودم..امیرحسین یهو دیوانه وار هوار کشید و بهم حمله کرد.،کتک بود که میزد.واقعا به قصد کشت ، کتکم زد اما نمردم،ای کاش میمردم و این بی ابرویی رو به دوش نمیکشیدم...
امیر حسین از کتک زدن،دلش رازی نشد و رفت سمت کمربندش تا دیدم ازم دور شده بفکر فرار افتادم اما با لباس نامناسبی که پوشیده بودم امکان نداشت..تنها کاری که کردم خودمو رسوندم توی اتاق و پشت در نشستم.،در حال نفس نفس بودم که با صدای امیرحسین به خودم اومدم و به سرعت در رو از داخل قفل کردم.،بدجوری به وحشت افتاده بودم چون هیچ وقت امیرحسین رو اینقدر عصبانی ندیده بودم..میترسیدم در رو بشکونه و بیاد داخل.،به اطراف نگاه کردم و تخت سارا رو دیدم و بزور کشیدم پشت در و نشستم روش امیر حسین نه ملاحظه ی همسایه روکرد و نه حال خودشو.، با تمام قدرت به در کوبید و فحشهای بد بهم داد و گفت: خانم فلان..!!! در رو باز کن،تا نکشمت اروم نمیشم.یک ساعتی به همین منوال گذشت و بالاخره چند دقیقه ایی ساکت شد.. بعد صداشو شنیدم که گفت:الوووو.،پاشو بیا اینجا. اررره بیا دختر فلان فلان شده اتو ببین..دوباره سکوت کرد..انگار تماس رو قطع کرده بود...دو دقیقه گذشت واین بار به مادرش زنگ زد و گفت: مامان. چیزی نپرس و زود بیا خونه ی ما ....
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎
#سرگذشت_مهین_26
#بیراهه
قسمت بیست و ششم
امیرحسین به سیم آخر زده بود و داشت ابروی منو پیش همه میبرد. حالا خوبه که از من مدرک نداشت و یا در وضعیت نامناسب تری ندیده بود ولی واقعا دیوونه شده،هنوز مامان اینا نرسیده بودند که امیرحسین اومد پشت در و با عصبانیت یه مشت به در کوبید و گفت میخواهی راه مادر تو بری؟هااااا؟؟ ... مگه اینکه از روی جنازه ی من رد بشی..مادرت خانواده اش بی غیرت بودند که ولش کردند..حقشه ،خدا خوب مهدی رو توی دامنش انداخت تاهمه ی مردها بهش نظر داشته باشند.حقتونه ،با شنیدن اسم مهدی بقدری عصبی شدم که غریدم ،خفه شووووو، گفت: تو خفه شو فقط دستم بهت برسه مطمئن باش خفه ات میکنم..بزار تکلیفمو با خانواده ات روشن کنم زنده ات نمیزاررررررم،از اینکه مامان اینا توی راه بودند از یه نظر آرامش گرفتم و به خودم مسلط شدم و با جیغ و هوار گفتم : خفه شو خیانتکار.،تو اون خانم رو آوردی و گفتید میخواهی زن بگیری.،تووووو داخل فضای مجازی با دوستم زهرا دل دادی و قلوه گرفتی و سانسور) کردی....
امیرحسین وقتی این حرفها رو شنید تقریبا ده الی یک ربعی ساکت شد و حرفی نزد..انگار که توی شوک بود و باورش نمیشد این همه سال من خیانتهای مکررشو میدونستم و به روش نمیاوردم..وقتی سکوتشو دیدم گفتم از همه ی این کارهات خبر داشتم و دلم میخواست خودتو اصلاح کنی اما نکردی،من با هیچ کی نبودم،اگر هم این پسر اینجا بود میخواستم تلافی...امیرحسین با شنیدن حرفهام بلند گفت:باید سنگسار بشی،فقط دیگه حرفی بینمو رد و بدل نشد و توی سکوت گذشت..نیم ساعت بعدش مامان و مادر شوهرم همزمان رسیدند و صحبتهای امیر حسین رو شنیدند و بعدش مامان با عصبانیت اومد پشت در اتاق و گفت: مهین،حرفهای شوهرت راسته؟گفتم نه..دروغه،امیرحسین به در کوبید و گفت : بیا بیرون و توی چشمهام نگاه کن و بگو که دروغه،سکوت کردم.مامان گفت بیا بیرون ببینم.سکوت کردم.،مادر شوهرم تقی به در زد و گفت: مهین جان،عزیزم..هر کی ندونه من خوب میدونم که برای این زندگی تو بیشتر از پسرم زحمت کشیدی.
مادرشوهرم گفت:عزیزم بیا بیرون و از خودت دفاع کن.،من میدونم اگه تو نبودی امیرحسین حالا حالاها خونه و ماشین نداشت..من میدونم که به زندگیت پایبندی..بیا بیرون،امیرحسین اصلا حال خوبی نداشت..مادر شوهرم تا منو دید دستمو گرفت و گفت بیا دخترم ،بیا بشینیم و حرف بزنیم.مامان کف هر دو تا دستشو بطرفم گرفت و گفت: خاک برسرت.،خاکککک.،ابرو برای ما نزاشتی..با گریه گفتم مامان تو در جریان نیستی که امیرحسین داشت زن میگرفت..مامانش شاهده.،مامان متعجب به مادر شوهرم نگاه کرد و منتظر توضیح شد..مادر شوهرم گفت: والا بنظر من مقصر مهینه،آخه پسرم زن گرفته که کنارش باشه نه اینکه هر شب بهانه بیاره و روی کاناپه باشه..این بار مامان نگاهشو به من دوخت و با عصبانیت گفت:حقیقت داره؟امیرحسین فرصت نداد من جواب بدم و زود گفت: اررره ،چند ساله که من این مشکل رو دارم..به خودش هم گفته بودم که اگه با من کنار نیاد زن میگیرم،دهنمو باز کردم تا مهدی رو بگم که باز پشیمون شدم نمیخواستم مادر شوهرم در جریان حالتهای مهدی قرار بگیره..
خیلی صحبتها شد و بالاخره اعتراف کردم تا تلافی کار امیرحسین رو در بیارم.،مادر شوهرم گفت امیرحسین یه غلط و اشتباهی کرد تو باید تمومش میکردی،تو یه مادری،بخاطر بچه هات نباید زندگیتو به چالش میکشیدی.بعدش اشاره به امیرحسین کرد و ادامه داد نمیخواهم طرفدار کارهای پسرم باشم اما انصاف نیست که پسرمو به این حال و روز در بیاری،گفتم مگه مادر من چه کار خلافی کرده..که بهش تهمت میزنه و میگه تو هم مثل اون هستی؟مگه ازدواج کردن جرمه؟؟؟ بچه دار شدن خلاف شرعه؟چرا فکر میکنه مامانم مرتکب گناه شده؟درسته مادرم چهار تا بچه از چهار مرد مختلف داره اما ازدواجش رسمی و قانونی ثبت شده،مامان با شنیدن حرفهای من به تف طرف امیرحسین انداخت و گفت: بیا بریم.مردی که به خانواده ی زنش تهمت بزنه بدرد نمیخوره،امیر حسین به سمت مامان هجوم آورد و با پرخاش :گفت میخواهی از دخترت دفاع کنی..مامان دستشو مشت کرد و به سینه ی امیرحسین کوبید و عصبی توام با بغض گفت به من میگی دخترت فلان کاره است؟خجالت نمیکشی تو روی مادرش این حرف رو میزنی؟اگه دختر من فلان کاره شده مقصر تویی..تو هم بی غیرتی که طلاقش ندی.....
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_26
#بیراهه
قسمت بیست و ششم
امیرحسین به سیم آخر زده بود و داشت ابروی منو پیش همه میبرد. حالا خوبه که از من مدرک نداشت و یا در وضعیت نامناسب تری ندیده بود ولی واقعا دیوونه شده،هنوز مامان اینا نرسیده بودند که امیرحسین اومد پشت در و با عصبانیت یه مشت به در کوبید و گفت میخواهی راه مادر تو بری؟هااااا؟؟ ... مگه اینکه از روی جنازه ی من رد بشی..مادرت خانواده اش بی غیرت بودند که ولش کردند..حقشه ،خدا خوب مهدی رو توی دامنش انداخت تاهمه ی مردها بهش نظر داشته باشند.حقتونه ،با شنیدن اسم مهدی بقدری عصبی شدم که غریدم ،خفه شووووو، گفت: تو خفه شو فقط دستم بهت برسه مطمئن باش خفه ات میکنم..بزار تکلیفمو با خانواده ات روشن کنم زنده ات نمیزاررررررم،از اینکه مامان اینا توی راه بودند از یه نظر آرامش گرفتم و به خودم مسلط شدم و با جیغ و هوار گفتم : خفه شو خیانتکار.،تو اون خانم رو آوردی و گفتید میخواهی زن بگیری.،تووووو داخل فضای مجازی با دوستم زهرا دل دادی و قلوه گرفتی و سانسور) کردی....
امیرحسین وقتی این حرفها رو شنید تقریبا ده الی یک ربعی ساکت شد و حرفی نزد..انگار که توی شوک بود و باورش نمیشد این همه سال من خیانتهای مکررشو میدونستم و به روش نمیاوردم..وقتی سکوتشو دیدم گفتم از همه ی این کارهات خبر داشتم و دلم میخواست خودتو اصلاح کنی اما نکردی،من با هیچ کی نبودم،اگر هم این پسر اینجا بود میخواستم تلافی...امیرحسین با شنیدن حرفهام بلند گفت:باید سنگسار بشی،فقط دیگه حرفی بینمو رد و بدل نشد و توی سکوت گذشت..نیم ساعت بعدش مامان و مادر شوهرم همزمان رسیدند و صحبتهای امیر حسین رو شنیدند و بعدش مامان با عصبانیت اومد پشت در اتاق و گفت: مهین،حرفهای شوهرت راسته؟گفتم نه..دروغه،امیرحسین به در کوبید و گفت : بیا بیرون و توی چشمهام نگاه کن و بگو که دروغه،سکوت کردم.مامان گفت بیا بیرون ببینم.سکوت کردم.،مادر شوهرم تقی به در زد و گفت: مهین جان،عزیزم..هر کی ندونه من خوب میدونم که برای این زندگی تو بیشتر از پسرم زحمت کشیدی.
مادرشوهرم گفت:عزیزم بیا بیرون و از خودت دفاع کن.،من میدونم اگه تو نبودی امیرحسین حالا حالاها خونه و ماشین نداشت..من میدونم که به زندگیت پایبندی..بیا بیرون،امیرحسین اصلا حال خوبی نداشت..مادر شوهرم تا منو دید دستمو گرفت و گفت بیا دخترم ،بیا بشینیم و حرف بزنیم.مامان کف هر دو تا دستشو بطرفم گرفت و گفت: خاک برسرت.،خاکککک.،ابرو برای ما نزاشتی..با گریه گفتم مامان تو در جریان نیستی که امیرحسین داشت زن میگرفت..مامانش شاهده.،مامان متعجب به مادر شوهرم نگاه کرد و منتظر توضیح شد..مادر شوهرم گفت: والا بنظر من مقصر مهینه،آخه پسرم زن گرفته که کنارش باشه نه اینکه هر شب بهانه بیاره و روی کاناپه باشه..این بار مامان نگاهشو به من دوخت و با عصبانیت گفت:حقیقت داره؟امیرحسین فرصت نداد من جواب بدم و زود گفت: اررره ،چند ساله که من این مشکل رو دارم..به خودش هم گفته بودم که اگه با من کنار نیاد زن میگیرم،دهنمو باز کردم تا مهدی رو بگم که باز پشیمون شدم نمیخواستم مادر شوهرم در جریان حالتهای مهدی قرار بگیره..
خیلی صحبتها شد و بالاخره اعتراف کردم تا تلافی کار امیرحسین رو در بیارم.،مادر شوهرم گفت امیرحسین یه غلط و اشتباهی کرد تو باید تمومش میکردی،تو یه مادری،بخاطر بچه هات نباید زندگیتو به چالش میکشیدی.بعدش اشاره به امیرحسین کرد و ادامه داد نمیخواهم طرفدار کارهای پسرم باشم اما انصاف نیست که پسرمو به این حال و روز در بیاری،گفتم مگه مادر من چه کار خلافی کرده..که بهش تهمت میزنه و میگه تو هم مثل اون هستی؟مگه ازدواج کردن جرمه؟؟؟ بچه دار شدن خلاف شرعه؟چرا فکر میکنه مامانم مرتکب گناه شده؟درسته مادرم چهار تا بچه از چهار مرد مختلف داره اما ازدواجش رسمی و قانونی ثبت شده،مامان با شنیدن حرفهای من به تف طرف امیرحسین انداخت و گفت: بیا بریم.مردی که به خانواده ی زنش تهمت بزنه بدرد نمیخوره،امیر حسین به سمت مامان هجوم آورد و با پرخاش :گفت میخواهی از دخترت دفاع کنی..مامان دستشو مشت کرد و به سینه ی امیرحسین کوبید و عصبی توام با بغض گفت به من میگی دخترت فلان کاره است؟خجالت نمیکشی تو روی مادرش این حرف رو میزنی؟اگه دختر من فلان کاره شده مقصر تویی..تو هم بی غیرتی که طلاقش ندی.....
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
غم دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و فلان مال که بـر باد فنا رفت نـخور
به خدا حسرت دیروز عذاب است مـردم شهر بـه هوشید؟
هر چه دارید و ندارید بپوشید و بخندید که خــدا هست
روی دیوار دل خود بنویسید خــدا هست
نه یکبار و نه ده بار که صد بار
به ایمان و تواضع بنویسید...🙃🌱🫀
خـدا هست و خـدا هست و خـدا هست
به خدا حسرت دیروز عذاب است مـردم شهر بـه هوشید؟
هر چه دارید و ندارید بپوشید و بخندید که خــدا هست
روی دیوار دل خود بنویسید خــدا هست
نه یکبار و نه ده بار که صد بار
به ایمان و تواضع بنویسید...🙃🌱🫀
خـدا هست و خـدا هست و خـدا هست
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻میدانيد آخرين زنگ زندگیتان کی ميخورد!؟ خدا ميداند، ولی........
📍🌺✍🏻آن روز که آخرين زنگ دنيا میخورد ديگر نه ميشود تقلب کرد و نه ميشود سر کسی کلاه گذاشت ......
📍🌺✍🏻آن روز تازه می فهميم که دنيا با همه بزرگی اش از يک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود......
📍🌺✍🏻 و آن روز تازه می فهميم که زندگی عجب سوال سختی بود ، سوالی که بيش از يک بار نمی توان به آن پاسخ داد.......
📍🌺✍🏻خدا کند آن روز که آخرين زنگ دنيا ميخورد روی تخته سياه قيامت ، اسم ما را جزو خوب ها بنويسند......
📍🌺✍🏻خدا کند حواسمان بوده باشد که زنگ های تفريح آنقدر در حياط نمانده باشيم که ((حيات=زندگی)) را از ياد برده باشيم.....
📍🌺✍🏻خدا کند که دفتر زندگی مان را زيبا جلد کرده باشيم و سعی ما بر اين بوده باشد که نيکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنيم و بدانيم که دفتر دنيا چک نويسی بيش نيست.....
✍🏻چرا که ترسيم عشق حقيقی در دفتر ديگریست الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻میدانيد آخرين زنگ زندگیتان کی ميخورد!؟ خدا ميداند، ولی........
📍🌺✍🏻آن روز که آخرين زنگ دنيا میخورد ديگر نه ميشود تقلب کرد و نه ميشود سر کسی کلاه گذاشت ......
📍🌺✍🏻آن روز تازه می فهميم که دنيا با همه بزرگی اش از يک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود......
📍🌺✍🏻 و آن روز تازه می فهميم که زندگی عجب سوال سختی بود ، سوالی که بيش از يک بار نمی توان به آن پاسخ داد.......
📍🌺✍🏻خدا کند آن روز که آخرين زنگ دنيا ميخورد روی تخته سياه قيامت ، اسم ما را جزو خوب ها بنويسند......
📍🌺✍🏻خدا کند حواسمان بوده باشد که زنگ های تفريح آنقدر در حياط نمانده باشيم که ((حيات=زندگی)) را از ياد برده باشيم.....
📍🌺✍🏻خدا کند که دفتر زندگی مان را زيبا جلد کرده باشيم و سعی ما بر اين بوده باشد که نيکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنيم و بدانيم که دفتر دنيا چک نويسی بيش نيست.....
✍🏻چرا که ترسيم عشق حقيقی در دفتر ديگریست الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هفده
راحیل شانه هایش لرزید، صدایش در پرده ای اشک فرو رفت و گفت حالا شاید تو مرا درک کنی شاید حتی خانواده ات خاموش باشند، به احترام تو چیزی نگویند اما فردا؟ وقتی حرف مردم مثل تیغ بر گردن تان فشار آورد، وقتی نگاه های سنگین، خانه ات را تیره ساخت، آیا باز هم با همین اطمینان به من خواهی نگریست؟ آیا باز هم از من دفاع خواهی کرد؟
سدیس آهی کشید، چشمانش را بر هم نهاد، گویی برای لحظه ای به گذشته ای دور سفر کرد، سپس با صدایی آرام ولی سنگین گفت من دیشب با مادرم گفتم. همه چیز را برایش گفتم، میدانی او تنها گفت «آدرس خانه ای راحیل را بده. خواستگاری میرویم.»
راحیل نفس اش را در سینه حبس کرد. قطره ای اشکی از گوشه ای چشمش لغزید، اما لبانش می لرزیدند بعد لب زد بدون پرسش؟ بدون قضاوت؟
سدیس جواب داد بلی. چون مادرم زنیست که زخم را با گوشت و پوستش شناخته. گفت که به انتخاب فرزندش باور دارد گفت اگر تو تصمیم ات را گرفته ای، من کنارت هستم. چون یک زنِ زخمی، سزاوار آرامش است، نه داوری.
راحیل، بی رمق، سرش را بلند کرد، ولی نگاه اش پر از تردید و ترس بود گفت تو نمی ترسی که روزی حتی دل تو بلرزد؟ که شرم کنی از انتخابی که کردی؟ که به من به چشم زنی مطلقه، نه محبوب، ببینی؟
سدیس نزدیک تر آمد، صدایش پر از تلخی گذشته شد و گفت نخیر راحیل نمی ترسم. می خواهی بدانی چرا؟ چون ما زخم را در خانه ما زندگی کردیم.
سکوتی تلخ فضای اطاق را گرفت. سدیس آهسته ادامه داد
خواهر بزرگم فرشته همانند اسمش مانند فرشته های آسمان پاک بود وقتی هفده سالش بود خانواده ای به خواستگاری اش آمدند فرشته به این پیوند رضایت داشت
پدرم در مورد شان تحقیق کرد همه می گفتند پسر نجیب است، مومن است، از خانواده ای خوب است. ما هم باور کردیم. ازدواج کردند ما فقط لبخند های اجباری او را دیدیم. صدایش هرگز از درد نگفت، چهره اش هرگز گلایه نکرد تا روزی که خبر مرگش رسید. خودکشی کرده بود، خواهرش درست یک سال و چهار ماه بعد از عروسی اش خودکشی کرد.
چشمان سدیس نمناک شد. لحنش شکست، ولی ادامه داد وقتی جسدش را دیدیم، پر از کبودی بود، بعداً فهمیدیم پسر مشکل اعصاب داشت و خانواده اش هم بخاطر اینکه خواهرم صاحب فرزند نمیشد خیلی به خواهرم ظلم کرده بودند اما فرشته هیچ وقت به ما چیزی نگفته بود و همین شد که پدرم قسم خورد آنها را به سزای عمل شان میرساند
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هژده
ولی درست چند روز بعد از مرگ خواهرم آن خانواده آب شدند و زیر زمین رفتند. آن زمان من چهارده سال عمر داشتم ولی تلختر از همه این بود که خواهرم وقتی از دنیا رفت حمل داشت.
راحیل قلبش گرفت و اشک از چشمانش جاری شد سدیس اشک چشمانش را پاک کرد لحظه ای سکوت کرد، سپس با لحنی لبریز از عاطفه گفت بهخاطر همین موضوع است که می گویم خانواده ام تو را قضاوت نمی کنند. چون ما زخم را می شناسیم، درد را دیده ایم و حالا، وقتی دختری را می بینیم که هنوز با سر بلند ایستاده، برای ما او مظهر شجاعت است، نه ننگ. خُب حالا چی نظر داری، با من ازدواج میکنی؟
راحیل نگاهش در نگاه سدیس گره خورد. دیگر چیزی نگفت، فقط با همان چشمان پر از اشک، آرام سرش را به علامت “بله” تکان داد. لحظه ای بود که زمان ایستاده بود، و جهان برای سدیس تنها در چشمانِ آن دختر خلاصه شده بود. دلش می تپید، نفس هایش عمیق شده بودند، و گویی بار سال ها انتظار و دلهره از شانه هایش افتاده بود.
سدیس، بی اختیار، بی آنکه بتواند هیجان درونی اش را مهار کند، گامی پیش نهاد. نگاهش گرم بود، پر از محبت. دستانش را بلند کرد، می خواست او را در آغوش بگیرد، مثل کسی که گمشده اش را پس از سال ها باز یافته اما در همان لحظه، ایستاد.
چیزی در نگاه راحیل، در آن حجب شرقی او را به خود آورد. دست هایش در میان راه ماندند، لرزیدند، سپس آهسته پایین آمدند. چشمانش رنگ شرم گرفت و با صدایی گرفته گفت ببخشید راحیل. نمی خواستم بی ادبی کنم فقط… فقط خیلی خوشحال شدم. باور نمی کنی چقدر این “بلی” برایم معنا داشت.
راحیل نگاهش کرد. در آن نگاه، نه خجالت بود و نه اعتراض؛ تنها فهم بود. فهمی عمیق، مثل سکوتی که دل ها را می فهمد بی آنکه حرفی بزند. آهسته لبخند زد، اشک را از گوشه ای چشمش پاک کرد و گفت درک می کنم سدیس تو احترام قایل هستی، و همین است که برایم عزیز شدی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سدیس سرش را پایین انداخت، لبخند آرامی زد و زمزمه کرد وعده میدهم که همیشه به احساس ات، حرمت ات و قلبت احترام بگذارم
و در سکوتِ میان آن دو، صدای باران هنوز می بارید؛ گویی آسمان نیز آرام آرام اشک شوق می ریخت برای آن لحظهٔ نابِ تولدِ یک امید.
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هفده
راحیل شانه هایش لرزید، صدایش در پرده ای اشک فرو رفت و گفت حالا شاید تو مرا درک کنی شاید حتی خانواده ات خاموش باشند، به احترام تو چیزی نگویند اما فردا؟ وقتی حرف مردم مثل تیغ بر گردن تان فشار آورد، وقتی نگاه های سنگین، خانه ات را تیره ساخت، آیا باز هم با همین اطمینان به من خواهی نگریست؟ آیا باز هم از من دفاع خواهی کرد؟
سدیس آهی کشید، چشمانش را بر هم نهاد، گویی برای لحظه ای به گذشته ای دور سفر کرد، سپس با صدایی آرام ولی سنگین گفت من دیشب با مادرم گفتم. همه چیز را برایش گفتم، میدانی او تنها گفت «آدرس خانه ای راحیل را بده. خواستگاری میرویم.»
راحیل نفس اش را در سینه حبس کرد. قطره ای اشکی از گوشه ای چشمش لغزید، اما لبانش می لرزیدند بعد لب زد بدون پرسش؟ بدون قضاوت؟
سدیس جواب داد بلی. چون مادرم زنیست که زخم را با گوشت و پوستش شناخته. گفت که به انتخاب فرزندش باور دارد گفت اگر تو تصمیم ات را گرفته ای، من کنارت هستم. چون یک زنِ زخمی، سزاوار آرامش است، نه داوری.
راحیل، بی رمق، سرش را بلند کرد، ولی نگاه اش پر از تردید و ترس بود گفت تو نمی ترسی که روزی حتی دل تو بلرزد؟ که شرم کنی از انتخابی که کردی؟ که به من به چشم زنی مطلقه، نه محبوب، ببینی؟
سدیس نزدیک تر آمد، صدایش پر از تلخی گذشته شد و گفت نخیر راحیل نمی ترسم. می خواهی بدانی چرا؟ چون ما زخم را در خانه ما زندگی کردیم.
سکوتی تلخ فضای اطاق را گرفت. سدیس آهسته ادامه داد
خواهر بزرگم فرشته همانند اسمش مانند فرشته های آسمان پاک بود وقتی هفده سالش بود خانواده ای به خواستگاری اش آمدند فرشته به این پیوند رضایت داشت
پدرم در مورد شان تحقیق کرد همه می گفتند پسر نجیب است، مومن است، از خانواده ای خوب است. ما هم باور کردیم. ازدواج کردند ما فقط لبخند های اجباری او را دیدیم. صدایش هرگز از درد نگفت، چهره اش هرگز گلایه نکرد تا روزی که خبر مرگش رسید. خودکشی کرده بود، خواهرش درست یک سال و چهار ماه بعد از عروسی اش خودکشی کرد.
چشمان سدیس نمناک شد. لحنش شکست، ولی ادامه داد وقتی جسدش را دیدیم، پر از کبودی بود، بعداً فهمیدیم پسر مشکل اعصاب داشت و خانواده اش هم بخاطر اینکه خواهرم صاحب فرزند نمیشد خیلی به خواهرم ظلم کرده بودند اما فرشته هیچ وقت به ما چیزی نگفته بود و همین شد که پدرم قسم خورد آنها را به سزای عمل شان میرساند
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هژده
ولی درست چند روز بعد از مرگ خواهرم آن خانواده آب شدند و زیر زمین رفتند. آن زمان من چهارده سال عمر داشتم ولی تلختر از همه این بود که خواهرم وقتی از دنیا رفت حمل داشت.
راحیل قلبش گرفت و اشک از چشمانش جاری شد سدیس اشک چشمانش را پاک کرد لحظه ای سکوت کرد، سپس با لحنی لبریز از عاطفه گفت بهخاطر همین موضوع است که می گویم خانواده ام تو را قضاوت نمی کنند. چون ما زخم را می شناسیم، درد را دیده ایم و حالا، وقتی دختری را می بینیم که هنوز با سر بلند ایستاده، برای ما او مظهر شجاعت است، نه ننگ. خُب حالا چی نظر داری، با من ازدواج میکنی؟
راحیل نگاهش در نگاه سدیس گره خورد. دیگر چیزی نگفت، فقط با همان چشمان پر از اشک، آرام سرش را به علامت “بله” تکان داد. لحظه ای بود که زمان ایستاده بود، و جهان برای سدیس تنها در چشمانِ آن دختر خلاصه شده بود. دلش می تپید، نفس هایش عمیق شده بودند، و گویی بار سال ها انتظار و دلهره از شانه هایش افتاده بود.
سدیس، بی اختیار، بی آنکه بتواند هیجان درونی اش را مهار کند، گامی پیش نهاد. نگاهش گرم بود، پر از محبت. دستانش را بلند کرد، می خواست او را در آغوش بگیرد، مثل کسی که گمشده اش را پس از سال ها باز یافته اما در همان لحظه، ایستاد.
چیزی در نگاه راحیل، در آن حجب شرقی او را به خود آورد. دست هایش در میان راه ماندند، لرزیدند، سپس آهسته پایین آمدند. چشمانش رنگ شرم گرفت و با صدایی گرفته گفت ببخشید راحیل. نمی خواستم بی ادبی کنم فقط… فقط خیلی خوشحال شدم. باور نمی کنی چقدر این “بلی” برایم معنا داشت.
راحیل نگاهش کرد. در آن نگاه، نه خجالت بود و نه اعتراض؛ تنها فهم بود. فهمی عمیق، مثل سکوتی که دل ها را می فهمد بی آنکه حرفی بزند. آهسته لبخند زد، اشک را از گوشه ای چشمش پاک کرد و گفت درک می کنم سدیس تو احترام قایل هستی، و همین است که برایم عزیز شدی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سدیس سرش را پایین انداخت، لبخند آرامی زد و زمزمه کرد وعده میدهم که همیشه به احساس ات، حرمت ات و قلبت احترام بگذارم
و در سکوتِ میان آن دو، صدای باران هنوز می بارید؛ گویی آسمان نیز آرام آرام اشک شوق می ریخت برای آن لحظهٔ نابِ تولدِ یک امید.