مادر دانا و مادر نادان!
مادر دانا که به وظیفهاش آگاه است، همیشه از عباراتی زیبا و دلنشین استفاده نموده و در دل فرزندش احساس نیکی، مهربانی، بزرگی و لطافت ایجاد میکند.
اما مادری که از وظیفهاش آگاه نیست، یا آموزشی ندیده تا مربی خوبی باشد، از زبانی دیگر استفاده میکند که در دل کودک مفاهیمی چون ناامیدی، پستی و انتقام را القا مینماید.
برخی مثالهای برای مقایسهی زبان این دو نوع مادر:
اگر مادر دانا عصبانی شود، به فرزندش میگوید: «خداوند تو را هدایت کند... خداوند تو را اصلاح نماید...»
اما مادر نادان، نفرین میکند و میگوید: «خدا بلایی به سرت بیاورد!»
مادر دانا، مؤمن و تربیتشده میگوید: «مسلمان مؤدب چنین و چنان رفتار میکند تا به بهشت برود.»
اما مادر نادان و بیتربیت، تهدید و ارعاب میکند و میگوید: «هر کس میخواهد کتک بخورد، این کار را انجام دهد!»
اگر کودک چیزی را که مال او نیست بردارد، مادر نیکو و دانا میگوید: «این مال تو نیست، این حق تو نیست، آن را به صاحبش برگردان.»
اما مادر جاهل میگوید: «ای دزد! ای حرامی! ای بدکار!»
اگر کودک زمین بخورد و گریهکنان نزد مادر بیاید، مادر نیکو میگوید: «تقدیر خدا این بوده، و هر چه او بخواهد همان میشود. دفعه بعد بیشتر مراقب باش.»
اما آن یکی میگوید: «حق توست! سزاوارت بود! دفعه بعد پاهایت هم بشکند!»
هیچ مادری که مربی صالح و شایسته باشد، به خود اجازه نمیدهد که فرزندش را تحقیر کرده، او را به خاطر نقص یا عیبی که دارد سرزنش کند، یا او را با موجودات پستتری مانند سگ و الاغ مقایسه کند، یا بگوید: «ای کودن! ای احمق!» یا بگوید: «افتخار نمیکنم که تو فرزند منی!» یا «تو به هیچ دردی نمیخوری!»
چون کودک حرفهایی را که به او میزنیم باور میکند، و از دل آنها تصویر خودش را میسازد.
نوشته: دکتور عبدالکریم بکار
ترجمه: عبدالخالق احسان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مادر دانا که به وظیفهاش آگاه است، همیشه از عباراتی زیبا و دلنشین استفاده نموده و در دل فرزندش احساس نیکی، مهربانی، بزرگی و لطافت ایجاد میکند.
اما مادری که از وظیفهاش آگاه نیست، یا آموزشی ندیده تا مربی خوبی باشد، از زبانی دیگر استفاده میکند که در دل کودک مفاهیمی چون ناامیدی، پستی و انتقام را القا مینماید.
برخی مثالهای برای مقایسهی زبان این دو نوع مادر:
اگر مادر دانا عصبانی شود، به فرزندش میگوید: «خداوند تو را هدایت کند... خداوند تو را اصلاح نماید...»
اما مادر نادان، نفرین میکند و میگوید: «خدا بلایی به سرت بیاورد!»
مادر دانا، مؤمن و تربیتشده میگوید: «مسلمان مؤدب چنین و چنان رفتار میکند تا به بهشت برود.»
اما مادر نادان و بیتربیت، تهدید و ارعاب میکند و میگوید: «هر کس میخواهد کتک بخورد، این کار را انجام دهد!»
اگر کودک چیزی را که مال او نیست بردارد، مادر نیکو و دانا میگوید: «این مال تو نیست، این حق تو نیست، آن را به صاحبش برگردان.»
اما مادر جاهل میگوید: «ای دزد! ای حرامی! ای بدکار!»
اگر کودک زمین بخورد و گریهکنان نزد مادر بیاید، مادر نیکو میگوید: «تقدیر خدا این بوده، و هر چه او بخواهد همان میشود. دفعه بعد بیشتر مراقب باش.»
اما آن یکی میگوید: «حق توست! سزاوارت بود! دفعه بعد پاهایت هم بشکند!»
هیچ مادری که مربی صالح و شایسته باشد، به خود اجازه نمیدهد که فرزندش را تحقیر کرده، او را به خاطر نقص یا عیبی که دارد سرزنش کند، یا او را با موجودات پستتری مانند سگ و الاغ مقایسه کند، یا بگوید: «ای کودن! ای احمق!» یا بگوید: «افتخار نمیکنم که تو فرزند منی!» یا «تو به هیچ دردی نمیخوری!»
چون کودک حرفهایی را که به او میزنیم باور میکند، و از دل آنها تصویر خودش را میسازد.
نوشته: دکتور عبدالکریم بکار
ترجمه: عبدالخالق احسان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت بیستم «وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد»
امروز دلم پر از انتظار بود؛ قرار بود مادرشوهرم سوغاتیها رو بین همه پخش کنه. خودم که عاشق سورپرایزم، همون حسِ قند تو دلم آب میشه وقتی کسی برام کادو میاره. الحمدلله این روزها رابطهم با امید عالیه و زندگیمون آروم داره میچرخه.
چای رو دم میکردم و با خودم فکر میکردم: «قطعاً برا امید یه ساعت شیک آوردن، خودش عاشق ساعت مچیست.» هنوز تو خلوت خیالپردازیام بودم که اسد، برادرشوهرم، با خنده گفت:
— مامان! سوغاتی امید رو میدیم یا نه؟ فکر کنم کیف میکنه!
مادرشوهرم لبخند زد و گفت:
— آره عزیزم، مخصوص امیده.
من جلو رفتم چشمهام برق زد؛ دلم میخواست همین الآن بفهمم چیه. دور هم نشستیم، مادرشوهرم بستهها رو داد یکییکی: واسه همه پارچههای رنگی، تسبیحهای خوشرنگ، شکلات و آجیل… ولی وقتی رسید نوبت من، دستش خالی بود.
دلم گرفت. به خودم گفتم «خب لااقل شال یا یه تسبیح کوچیک…» اما مادرشوهرم گفت:
— متأسفانه این بار پول نداشتم چیزی برات بخرم.
قلبم فشرده شد. بغضم رو قورت دادم تا قبل از گریه بفهمم سر هدیه امید چی میشه. اسد یه پلاستیک مشکی آورد و بازش کرد. اشک تو چشمهام جمع شد وقتی دیدم:
— یا الله… یاالله حشیش؟؟؟؟؟؟؟؟
نفسم بند اومد. از جا پریدم و داد زدم:
— خاله! این چه وضعشه؟ مگه مادر همچین کاری میکنه مگه مادر دلسوز اولادش نیست این چیه که اوردی فک کنم داری شوخی میکنی نه ؟؟؟
صدای لرزونم پر از بغض بود. اشکهام روی گونههام سُر خورد. حس زجری که از محبت نادیده گرفته شده داشتم، انگار خنجری تو قلبم خورده باشن. خواستم همه بفهمن؛ محبت و احترام، مهمترین چیزه.
بین هلهله و سکوت سنگین جمع، یه اتفاق ساده اما سهمگین افتاد: من فهمیدم حتی وقتی ناامید میشی از آدمها، باز میتونی به رحمت خدا پناه ببری. دلم فقط یه آرزو داشت: دوباره با قرآن و نور حق، قلبم رو پر کنم و این زخم رو التیام بدم.
ان شاالله ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امروز دلم پر از انتظار بود؛ قرار بود مادرشوهرم سوغاتیها رو بین همه پخش کنه. خودم که عاشق سورپرایزم، همون حسِ قند تو دلم آب میشه وقتی کسی برام کادو میاره. الحمدلله این روزها رابطهم با امید عالیه و زندگیمون آروم داره میچرخه.
چای رو دم میکردم و با خودم فکر میکردم: «قطعاً برا امید یه ساعت شیک آوردن، خودش عاشق ساعت مچیست.» هنوز تو خلوت خیالپردازیام بودم که اسد، برادرشوهرم، با خنده گفت:
— مامان! سوغاتی امید رو میدیم یا نه؟ فکر کنم کیف میکنه!
مادرشوهرم لبخند زد و گفت:
— آره عزیزم، مخصوص امیده.
من جلو رفتم چشمهام برق زد؛ دلم میخواست همین الآن بفهمم چیه. دور هم نشستیم، مادرشوهرم بستهها رو داد یکییکی: واسه همه پارچههای رنگی، تسبیحهای خوشرنگ، شکلات و آجیل… ولی وقتی رسید نوبت من، دستش خالی بود.
دلم گرفت. به خودم گفتم «خب لااقل شال یا یه تسبیح کوچیک…» اما مادرشوهرم گفت:
— متأسفانه این بار پول نداشتم چیزی برات بخرم.
قلبم فشرده شد. بغضم رو قورت دادم تا قبل از گریه بفهمم سر هدیه امید چی میشه. اسد یه پلاستیک مشکی آورد و بازش کرد. اشک تو چشمهام جمع شد وقتی دیدم:
— یا الله… یاالله حشیش؟؟؟؟؟؟؟؟
نفسم بند اومد. از جا پریدم و داد زدم:
— خاله! این چه وضعشه؟ مگه مادر همچین کاری میکنه مگه مادر دلسوز اولادش نیست این چیه که اوردی فک کنم داری شوخی میکنی نه ؟؟؟
صدای لرزونم پر از بغض بود. اشکهام روی گونههام سُر خورد. حس زجری که از محبت نادیده گرفته شده داشتم، انگار خنجری تو قلبم خورده باشن. خواستم همه بفهمن؛ محبت و احترام، مهمترین چیزه.
بین هلهله و سکوت سنگین جمع، یه اتفاق ساده اما سهمگین افتاد: من فهمیدم حتی وقتی ناامید میشی از آدمها، باز میتونی به رحمت خدا پناه ببری. دلم فقط یه آرزو داشت: دوباره با قرآن و نور حق، قلبم رو پر کنم و این زخم رو التیام بدم.
ان شاالله ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#آموزنده جالب
چرا ازدواج برای یک زن ضروری است؟
زنی نزد روانشناس رفت و گفت: من نمیخواهم ازدواج کنم، چون تحصیلکرده هستم، خودم درآمد دارم و مستقل هستم، بنابراین نیازی به شوهر ندارم. اما خیلی ناراحتم، چون پدر و مادرم برای ازدواج فشار میآورند.
چه کار کنم؟
روانشناس گفت: بدون شک تو موفقیتهای زیادی به دست آوردهای. اما گاهی وقتها میخواهی کاری را انجام دهی، ولی نمیتوانی. گاهی اشتباه میکنی، گاهی شکست میخوری، گاهی برنامههایت ناتمام میمانند، و گاهی آرزوهایت برآورده نمیشوند…
آن وقت تقصیر را به گردن کی میاندازی؟ آیا خودت را مقصر میدانی؟
زن گفت: نه، اصلاً! چرا خودم را مقصر بدانم؟
روانشناس گفت: دقیقاً به همین دلیل است که به شوهر نیاز داری—کسی که تقصیرها را گردن او بیندازی!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چرا ازدواج برای یک زن ضروری است؟
زنی نزد روانشناس رفت و گفت: من نمیخواهم ازدواج کنم، چون تحصیلکرده هستم، خودم درآمد دارم و مستقل هستم، بنابراین نیازی به شوهر ندارم. اما خیلی ناراحتم، چون پدر و مادرم برای ازدواج فشار میآورند.
چه کار کنم؟
روانشناس گفت: بدون شک تو موفقیتهای زیادی به دست آوردهای. اما گاهی وقتها میخواهی کاری را انجام دهی، ولی نمیتوانی. گاهی اشتباه میکنی، گاهی شکست میخوری، گاهی برنامههایت ناتمام میمانند، و گاهی آرزوهایت برآورده نمیشوند…
آن وقت تقصیر را به گردن کی میاندازی؟ آیا خودت را مقصر میدانی؟
زن گفت: نه، اصلاً! چرا خودم را مقصر بدانم؟
روانشناس گفت: دقیقاً به همین دلیل است که به شوهر نیاز داری—کسی که تقصیرها را گردن او بیندازی!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و یازده
راحیل، با چشمانی پر از درد و حیرت، لب زد یک انسان تا چه اندازه می تواند پست باشد؟ با احساسات یک زن بازی کرده، زیر یک سقف با او زندگی می کند، و حالا آمده اینجا و مدعی پشیمانیست؟!
سدیس پوزخندی زد و گفت مرد ها گاهی آنقدر زیرکانه گریه می کنند که دل زن برای شان می سوزد، اما پشت آن اشک ها یک دنیای دروغ و فریب خوابیده. ذات بعضی ها خراب است، دروغ گفتن و نقش بازی کردن برای شان عین نفس کشیدن است.
آندو آرام آرام شروع به قدم زدن کردند.
راحیل با نگاهی کنجکاو پرسید راستی تو چطور با او آشنا شدی؟
سدیس با لحنی خاطره انگیز گفت هفده سالم بود. برای دیدن فامیل به کابل رفته بودم. یکروز با پسر کاکایم به رستورانت رفتیم. الیاس هم آنجا بود. او دوست نزدیک پسر کاکایم بود. چون خیلی زود با مردم صمیمی می شد، توانست اعتماد من را جلب کند. شماره ام را گرفت و تا وقتی که در افغانستان بودم، تقریباً هر روز با من و پسر کاکایم گردش می آمد. دوستی ما از همان جا شروع شد. میدانستم که می خواهد ازدواج کند. قرار بود در عروسی اش هم شرکت کنم، اما پدرم مریض شد و چند ماه درگیر پرستاری از او بودم. فرصت نشد افغانستان بروم. بعد از مدتی خبر جدایی اش از همسرش را شنیدم، اما هیچوقت همسرش را ندیده بودم.
لحظه ای مکث کرد و آهسته ادامه داد خودت میدانی برعکس ظاهری که دارد، در درون خانواده اش محدودیت های زیادی داشت. نه من عکس عروسی تان را خواستم، نه او برایم فرستاد.
سکوتی سنگین میان شان سایه انداخت، هر دو، بی آنکه چیزی بگویند، لحظاتی کنار هم ایستاده بودند. نسیمی آرام از کنار شان گذشت، سرانجام راحیل آهسته زمزمه کرد باید بروم ناوقت شده.
سدیس با نگرانی نگاهی به چشمانش انداخت و گفت می خواهم همرایت تا خانه بیایم الیاس دیوانه است، می ترسم دنبالت نکند و آسیبی به تو برساند.
راحیل مکثی کرد، سپس سرش را با تأیید تکان داد و گفت درست است
با هم سوار موتر راحیل شدند. در تمام مسیر، تنها صدای چرخ های موتر بود که سکوت میان شان را می شکست. سدیس گه گاهی با نگاهی پر از احتیاط به اطراف نگاه می کرد، گویی منتظر حادثه ای بود. اما خوشبختانه، مسیر آرام طی شد.
وقتی به خانه رسیدند، سدیس دروازه موتر را باز کرد و آرام گفت مراقب خودت باش.
راحیل با لبخندی اندوهگین سرش را تکان داد و بی آنکه چیزی بگوید، وارد آپارتمان شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و یازده
راحیل، با چشمانی پر از درد و حیرت، لب زد یک انسان تا چه اندازه می تواند پست باشد؟ با احساسات یک زن بازی کرده، زیر یک سقف با او زندگی می کند، و حالا آمده اینجا و مدعی پشیمانیست؟!
سدیس پوزخندی زد و گفت مرد ها گاهی آنقدر زیرکانه گریه می کنند که دل زن برای شان می سوزد، اما پشت آن اشک ها یک دنیای دروغ و فریب خوابیده. ذات بعضی ها خراب است، دروغ گفتن و نقش بازی کردن برای شان عین نفس کشیدن است.
آندو آرام آرام شروع به قدم زدن کردند.
راحیل با نگاهی کنجکاو پرسید راستی تو چطور با او آشنا شدی؟
سدیس با لحنی خاطره انگیز گفت هفده سالم بود. برای دیدن فامیل به کابل رفته بودم. یکروز با پسر کاکایم به رستورانت رفتیم. الیاس هم آنجا بود. او دوست نزدیک پسر کاکایم بود. چون خیلی زود با مردم صمیمی می شد، توانست اعتماد من را جلب کند. شماره ام را گرفت و تا وقتی که در افغانستان بودم، تقریباً هر روز با من و پسر کاکایم گردش می آمد. دوستی ما از همان جا شروع شد. میدانستم که می خواهد ازدواج کند. قرار بود در عروسی اش هم شرکت کنم، اما پدرم مریض شد و چند ماه درگیر پرستاری از او بودم. فرصت نشد افغانستان بروم. بعد از مدتی خبر جدایی اش از همسرش را شنیدم، اما هیچوقت همسرش را ندیده بودم.
لحظه ای مکث کرد و آهسته ادامه داد خودت میدانی برعکس ظاهری که دارد، در درون خانواده اش محدودیت های زیادی داشت. نه من عکس عروسی تان را خواستم، نه او برایم فرستاد.
سکوتی سنگین میان شان سایه انداخت، هر دو، بی آنکه چیزی بگویند، لحظاتی کنار هم ایستاده بودند. نسیمی آرام از کنار شان گذشت، سرانجام راحیل آهسته زمزمه کرد باید بروم ناوقت شده.
سدیس با نگرانی نگاهی به چشمانش انداخت و گفت می خواهم همرایت تا خانه بیایم الیاس دیوانه است، می ترسم دنبالت نکند و آسیبی به تو برساند.
راحیل مکثی کرد، سپس سرش را با تأیید تکان داد و گفت درست است
با هم سوار موتر راحیل شدند. در تمام مسیر، تنها صدای چرخ های موتر بود که سکوت میان شان را می شکست. سدیس گه گاهی با نگاهی پر از احتیاط به اطراف نگاه می کرد، گویی منتظر حادثه ای بود. اما خوشبختانه، مسیر آرام طی شد.
وقتی به خانه رسیدند، سدیس دروازه موتر را باز کرد و آرام گفت مراقب خودت باش.
راحیل با لبخندی اندوهگین سرش را تکان داد و بی آنکه چیزی بگوید، وارد آپارتمان شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و دوازده
سدیس همانجا ماند. نگاهش به پنجره ای خانه ای راحیل گره خورده بود. دقایقی گذشت، سپس پرده کنار رفت و قامت باریک راحیل پشت شیشه نمایان شد. دستش را بلند کرد و با لبخندی آرام برای سدیس دست تکان داد.
سدیس، حالا که از آرامش او مطمئن شده بود، نفس راحتی کشید و به سمت خانه ای خواهرش حرکت کرد.
نیمه های راه بود که صدای پیام موبایلش سکوت شب را شکست. موبایل را بیرون آورد، صفحه را روشن کرد و پیام ماریا را دید «پولیس، الیاس را گرفت.»
لبخند رضایت روی لب هایش نشست. نگاهش را به دوردست دوخت و زیر لب زمزمه کرد زودتر افغانستان برو، چون هنوز حساب من با تو تمام نشده.
چند روز پس از آن رو یا رویی تلخ، خبری به گوش سدیس رسید.
الیاس دیپورت شده بود.
سدیس با لبخندی لبریز از رضایت، از اطاقش بیرون شد. به راحیل دید که هنوز مصروف کارهایش بود. سدیس نگاهی به ساعت انداخت، وقت زیادی تا پایان وقت کاری او نمانده بود. بی درنگ از هوتل بیرون رفت، و زیر آفتاب ملایم عصرگاهی، منتظر راحیل ماند.
راحیل بعد از یکساعت از دروازه بیرون شد و سدیس را دید، لحظه ای ایستاد، سپس آهسته نزدیک شد و پرسید تو اینجا منتظر من بودی؟
سدیس با چهره ای گشاده و لبخندی پُر از شوق پاسخ داد بلی، آمدم تا خبری را به گوشت برسانم که دلت را کمی آرام بسازد.
راحیل با نگاهی پرسش گر گفت چه خبری؟
سدیس مکثی کرد، سپس با لحنی مطمئن و صدایی پُر از شور گفت دیگر از سایه ای شوم الیاس رها شدی او را دیپورت کردند!
راحیل برای لحظه ای زمان را از یاد برد. بی حرکت ایستاد، چشمانش از احساسات درونی خالی بود، نه لبخندی زد، نه تعجبی کرد. تنها زمزمه وار پرسید ماریا برایت گفت؟
سدیس موبایلش را بیرون آورد، پیام را نشانش داد و گفت بلی، همین یک ساعت قبل پیام داده بود. نوشته که پولیس او را بهخاطر لت و کوب و دزدی از ماریا دستگیر کرده و بی درنگ به افغانستان فرستادند. خیال کرده بود اینجا هم میتواند چون گذشته با زنها رفتار کند، اما قانون اینجا زبان عدالت دارد…
راحیل چیزی نگفت.چند لحظه بعد، سدیس به آرامی گفت راحیل من باید به امریکا بروم.
راحیل آهسته سر بلند کرد، نگاهش در چشمان سدیس گره خورد، سدیس ادامه داد پدرم زنگ زده، گفته کار مهمی با من دارد. فردا پرواز دارم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و دوازده
سدیس همانجا ماند. نگاهش به پنجره ای خانه ای راحیل گره خورده بود. دقایقی گذشت، سپس پرده کنار رفت و قامت باریک راحیل پشت شیشه نمایان شد. دستش را بلند کرد و با لبخندی آرام برای سدیس دست تکان داد.
سدیس، حالا که از آرامش او مطمئن شده بود، نفس راحتی کشید و به سمت خانه ای خواهرش حرکت کرد.
نیمه های راه بود که صدای پیام موبایلش سکوت شب را شکست. موبایل را بیرون آورد، صفحه را روشن کرد و پیام ماریا را دید «پولیس، الیاس را گرفت.»
لبخند رضایت روی لب هایش نشست. نگاهش را به دوردست دوخت و زیر لب زمزمه کرد زودتر افغانستان برو، چون هنوز حساب من با تو تمام نشده.
چند روز پس از آن رو یا رویی تلخ، خبری به گوش سدیس رسید.
الیاس دیپورت شده بود.
سدیس با لبخندی لبریز از رضایت، از اطاقش بیرون شد. به راحیل دید که هنوز مصروف کارهایش بود. سدیس نگاهی به ساعت انداخت، وقت زیادی تا پایان وقت کاری او نمانده بود. بی درنگ از هوتل بیرون رفت، و زیر آفتاب ملایم عصرگاهی، منتظر راحیل ماند.
راحیل بعد از یکساعت از دروازه بیرون شد و سدیس را دید، لحظه ای ایستاد، سپس آهسته نزدیک شد و پرسید تو اینجا منتظر من بودی؟
سدیس با چهره ای گشاده و لبخندی پُر از شوق پاسخ داد بلی، آمدم تا خبری را به گوشت برسانم که دلت را کمی آرام بسازد.
راحیل با نگاهی پرسش گر گفت چه خبری؟
سدیس مکثی کرد، سپس با لحنی مطمئن و صدایی پُر از شور گفت دیگر از سایه ای شوم الیاس رها شدی او را دیپورت کردند!
راحیل برای لحظه ای زمان را از یاد برد. بی حرکت ایستاد، چشمانش از احساسات درونی خالی بود، نه لبخندی زد، نه تعجبی کرد. تنها زمزمه وار پرسید ماریا برایت گفت؟
سدیس موبایلش را بیرون آورد، پیام را نشانش داد و گفت بلی، همین یک ساعت قبل پیام داده بود. نوشته که پولیس او را بهخاطر لت و کوب و دزدی از ماریا دستگیر کرده و بی درنگ به افغانستان فرستادند. خیال کرده بود اینجا هم میتواند چون گذشته با زنها رفتار کند، اما قانون اینجا زبان عدالت دارد…
راحیل چیزی نگفت.چند لحظه بعد، سدیس به آرامی گفت راحیل من باید به امریکا بروم.
راحیل آهسته سر بلند کرد، نگاهش در چشمان سدیس گره خورد، سدیس ادامه داد پدرم زنگ زده، گفته کار مهمی با من دارد. فردا پرواز دارم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سیزده
دل راحیل، ناگهان فشرده شد. مثل آن لحظه هایی که می خواهی چیزی را نگهداری، اما در میان انگشتانت می لغزد و فرو می افتد. با این همه، تنها لبخندی زد و آرام گفت بخیر بروی خدا پشت و پناهت.
سدیس نگاهش را بر صورت آرام اما دل ناآرام راحیل دوخت و گفت اما بر می گردم، یک هفته بعد دوباره میایم هنوز کاری در اینجا ناتمام مانده، باید تمامش کنم. و تو در این مدت درباره ای پیشنهادم فکر کن. میدانم قلبت زخم خورده و اعتماد سخت است، اما همیشه گفته ام، حالا هم می گویم اگر روزی خواستی با من قدم بزنی، نه از ترس تنهایی، بل از صدای قلبت باشد. هیچوقت نمی خواهم تو را به چیزی مجبور کنم. فقط، آنچه را که قلبت گفت، برایم بگو.
راحیل با چشمانی که دریایی از ناگفته ها را در خود پنهان داشت، لب زد چشم.
بعد از چند دقیقه با او خداحافظی کرد و سپس، آهسته از او فاصله گرفت، وقتی به موترش رسید و پشت فرمان نشست، دیگر نتوانست تاب بیاورد. بغضش شکست. اشک هایش سرازیر شدند، چنانکه گویی دلش را قطره قطره می سوزانند.
ده روز از رفتن سدیس میگذشت ده روزی که برای راحیل، نه چون گذرِ ساده ای زمان، بل چون کشاکشِ جان بود. در این ده روز، نه پیامی از طرف سدیس آمد و نه نشانی از برگشتش.
راحیل، هر چند ظاهراً به زندگی روزمره اش برگشته بود، اما دلش خیلی برای سدیس تنگ شده بود گاه گاهی با خود می اندیشید که شاید او هم مانند دیگران، تنها آمده بود تا زخمی بر دلش بنشاند و برود.
آن روز نیز، با دلی بی حوصله و چشمانی که شب را با بی خوابی سر کرده بودند، خود را به کار رساند. به میز کارش نشست، در کاغذ ها خیره شد، بی آنکه چیزی ببیند. ناگهان صدایی آشنا به گوشش رسید ـ سلام خانم زیبا من اطاقی در این هوتل ریزرف کرده بودم.
راحیل، ناباورانه سر بلند کرد. ثانیه ای چشمانش در چشمان او گره خوردند چشمانی که آشناتر از هر آشنا بودند…
سدیس مقابلش ایستاده بود. همان لبخند، همان نرمی صدا، همان نگاه صادق. لحظه ای تمام جهان ایستاد. راحیل هیچ نگفت، تنها اشک در چشمانش حلقه بست. قطره ها، بی اجازه، بر صورتش جاری شدند. صدایش لرزید، و گفت تو برگشتی؟
سدیس لبخندی زد، نزدیک تر آمد و آرام گفت مگر می شد بروم اما بر نگردم؟ جانم را اینجا رها کرده رفتم چطور میشد برای بردنش برنگردم؟
و در آن لحظه، قلب راحیل برای نخستین بار پس از سال ها، اندکی آرام گرفت نه از حضور مردی، بل از حس اطمینانی که در صدای سدیس بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سیزده
دل راحیل، ناگهان فشرده شد. مثل آن لحظه هایی که می خواهی چیزی را نگهداری، اما در میان انگشتانت می لغزد و فرو می افتد. با این همه، تنها لبخندی زد و آرام گفت بخیر بروی خدا پشت و پناهت.
سدیس نگاهش را بر صورت آرام اما دل ناآرام راحیل دوخت و گفت اما بر می گردم، یک هفته بعد دوباره میایم هنوز کاری در اینجا ناتمام مانده، باید تمامش کنم. و تو در این مدت درباره ای پیشنهادم فکر کن. میدانم قلبت زخم خورده و اعتماد سخت است، اما همیشه گفته ام، حالا هم می گویم اگر روزی خواستی با من قدم بزنی، نه از ترس تنهایی، بل از صدای قلبت باشد. هیچوقت نمی خواهم تو را به چیزی مجبور کنم. فقط، آنچه را که قلبت گفت، برایم بگو.
راحیل با چشمانی که دریایی از ناگفته ها را در خود پنهان داشت، لب زد چشم.
بعد از چند دقیقه با او خداحافظی کرد و سپس، آهسته از او فاصله گرفت، وقتی به موترش رسید و پشت فرمان نشست، دیگر نتوانست تاب بیاورد. بغضش شکست. اشک هایش سرازیر شدند، چنانکه گویی دلش را قطره قطره می سوزانند.
ده روز از رفتن سدیس میگذشت ده روزی که برای راحیل، نه چون گذرِ ساده ای زمان، بل چون کشاکشِ جان بود. در این ده روز، نه پیامی از طرف سدیس آمد و نه نشانی از برگشتش.
راحیل، هر چند ظاهراً به زندگی روزمره اش برگشته بود، اما دلش خیلی برای سدیس تنگ شده بود گاه گاهی با خود می اندیشید که شاید او هم مانند دیگران، تنها آمده بود تا زخمی بر دلش بنشاند و برود.
آن روز نیز، با دلی بی حوصله و چشمانی که شب را با بی خوابی سر کرده بودند، خود را به کار رساند. به میز کارش نشست، در کاغذ ها خیره شد، بی آنکه چیزی ببیند. ناگهان صدایی آشنا به گوشش رسید ـ سلام خانم زیبا من اطاقی در این هوتل ریزرف کرده بودم.
راحیل، ناباورانه سر بلند کرد. ثانیه ای چشمانش در چشمان او گره خوردند چشمانی که آشناتر از هر آشنا بودند…
سدیس مقابلش ایستاده بود. همان لبخند، همان نرمی صدا، همان نگاه صادق. لحظه ای تمام جهان ایستاد. راحیل هیچ نگفت، تنها اشک در چشمانش حلقه بست. قطره ها، بی اجازه، بر صورتش جاری شدند. صدایش لرزید، و گفت تو برگشتی؟
سدیس لبخندی زد، نزدیک تر آمد و آرام گفت مگر می شد بروم اما بر نگردم؟ جانم را اینجا رها کرده رفتم چطور میشد برای بردنش برنگردم؟
و در آن لحظه، قلب راحیل برای نخستین بار پس از سال ها، اندکی آرام گرفت نه از حضور مردی، بل از حس اطمینانی که در صدای سدیس بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️
#داستان_آموزنده
🔆 غذاى خود يا سلطان
سعدى در گلستان در فضيلت قناعت قريب بيست و چهار حكايت نقل نموده است كه آخرين آنها حكايت عابدى است كه با خوردن غذاى سلطان ، صفت پارسائى و قناعت را رها و به آزمندى دلبسته شد.
سعدى گويد: عابد پارسايى ، غارنشين شده بود و در آنجا دور از جهانيان ، به عبادت به سر مى برد و به شاهان و ثروتمندان به ديده تحقير مى نگريست و به رزق و برق دنيا اعتنائى نداشت .
يكى از شاهان آن سامان براى آن عابد چنين پيام داد: (از بزرگوارى خوى نيك مردان توقع و انتظار دارم ، مهمان ما بشوند و با شكستن پاره نانى از سفره ما با ما همدم گردند).
عابد فريب خورد و دعوت او را جواب مثبت داد و در كنار سفره شام آمد و از غذاى او خورد، تا سنت را بعمل آورده باشد.
فردا شاه براى عذر خواهى و تشكر خود به سوى غار عابد روانه شد. عابد همين كه شاه را ديد به احترام او برخاست و او را كنارش نشانيد و او را ستود، پس شاه خداحافظى كرد و رفت !!
بعضى از ياران عابد از روى اعتراض گفتند چرا آن همه در برابر شاه كوچكى كردى و بر خلاف سنت عابدان وارسته اظهار علاقه به او كردى ؟ گفت : مگر نشنيده ايد كه گفته اند: به كنار سفره هر كسى بنشينى بر تو لازم شود كه به چاكرى او برخيزى و حق نمك را ادا كنى الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆 غذاى خود يا سلطان
سعدى در گلستان در فضيلت قناعت قريب بيست و چهار حكايت نقل نموده است كه آخرين آنها حكايت عابدى است كه با خوردن غذاى سلطان ، صفت پارسائى و قناعت را رها و به آزمندى دلبسته شد.
سعدى گويد: عابد پارسايى ، غارنشين شده بود و در آنجا دور از جهانيان ، به عبادت به سر مى برد و به شاهان و ثروتمندان به ديده تحقير مى نگريست و به رزق و برق دنيا اعتنائى نداشت .
يكى از شاهان آن سامان براى آن عابد چنين پيام داد: (از بزرگوارى خوى نيك مردان توقع و انتظار دارم ، مهمان ما بشوند و با شكستن پاره نانى از سفره ما با ما همدم گردند).
عابد فريب خورد و دعوت او را جواب مثبت داد و در كنار سفره شام آمد و از غذاى او خورد، تا سنت را بعمل آورده باشد.
فردا شاه براى عذر خواهى و تشكر خود به سوى غار عابد روانه شد. عابد همين كه شاه را ديد به احترام او برخاست و او را كنارش نشانيد و او را ستود، پس شاه خداحافظى كرد و رفت !!
بعضى از ياران عابد از روى اعتراض گفتند چرا آن همه در برابر شاه كوچكى كردى و بر خلاف سنت عابدان وارسته اظهار علاقه به او كردى ؟ گفت : مگر نشنيده ايد كه گفته اند: به كنار سفره هر كسى بنشينى بر تو لازم شود كه به چاكرى او برخيزى و حق نمك را ادا كنى الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
مردی دو پسر داشت. یکی درسخوان اما تنبل و تن پرور و دیگری اهل فن و مهارت که همه کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام می داد و دائم به شکلی خودش را سرگرم می کرد.
روزی آن پدر،مرد دانایی را دید و راجع به پسرانش سر صحبت را بازکرد و گفت: «من به آینده پسر اولم که درس می خواند و یک لحظه از مطالعه دست برنمی دارد بسیار امیدوارم. هر چند او به بهانه درس خواندن و وقت کم داشتن تنبل است و بیشتر کارهایش را من و مادر و خواهرانش انجام می دهیم اما چون می دانم که این زحمت ها بالاخره روزی جواب می دهد لذا به دیده منت همه تنبلی هایش را قبول می کنیم. اما از آینده پسر کوچکم خیلی می ترسم. او در درس هایش فردی است معمولی و بیشتر در پی کسب مهارت و کارهای عملی است و عاشق تعمیر وسایل منزل و رفع خرابی هایی است که در اطراف خود می بیند. البته ناگفته نماند که او اصلا اجازه نمی دهد کسی کارهای شخصی اش را انجام دهد و تمام کارهایش را از شستن لباس گرفته تا تمیزکردن اتاق و موارد دیگر را خودش با حوصله و ظرافت انجام می دهد. اما همانطوری که گفتم او در درس یک فرد خیلی معمولی است و گمان نکنم در دستگاه امپراتور به عنوان یک فرد تحصیل کرده بتواند برای خودش شغلی دست و پا کند!»
مرد دانا لبخندی زد و گفت: «برعکس تو به نظر من پسر دوم ات موفق تر است! البته شاید درس خواندن باعث شود پسر اول تو شغلی آبرومند برای خود در درستگاه امپراتور پیدا کند اما در نهایت همه آینده او همین شغل است که اگر روزی به دلیلی از او گرفته شود به روز سیاه می نشیند. اما پسر دوم تو خودش تضمین موفقیت خودش است و به هنگام سختی می تواند راهی برای ترمیم اوضاع خودش و رفع مشکلش پیدا کند. من جای تو بودم بیشتر نگران اولی بودم!»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
مردی دو پسر داشت. یکی درسخوان اما تنبل و تن پرور و دیگری اهل فن و مهارت که همه کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام می داد و دائم به شکلی خودش را سرگرم می کرد.
روزی آن پدر،مرد دانایی را دید و راجع به پسرانش سر صحبت را بازکرد و گفت: «من به آینده پسر اولم که درس می خواند و یک لحظه از مطالعه دست برنمی دارد بسیار امیدوارم. هر چند او به بهانه درس خواندن و وقت کم داشتن تنبل است و بیشتر کارهایش را من و مادر و خواهرانش انجام می دهیم اما چون می دانم که این زحمت ها بالاخره روزی جواب می دهد لذا به دیده منت همه تنبلی هایش را قبول می کنیم. اما از آینده پسر کوچکم خیلی می ترسم. او در درس هایش فردی است معمولی و بیشتر در پی کسب مهارت و کارهای عملی است و عاشق تعمیر وسایل منزل و رفع خرابی هایی است که در اطراف خود می بیند. البته ناگفته نماند که او اصلا اجازه نمی دهد کسی کارهای شخصی اش را انجام دهد و تمام کارهایش را از شستن لباس گرفته تا تمیزکردن اتاق و موارد دیگر را خودش با حوصله و ظرافت انجام می دهد. اما همانطوری که گفتم او در درس یک فرد خیلی معمولی است و گمان نکنم در دستگاه امپراتور به عنوان یک فرد تحصیل کرده بتواند برای خودش شغلی دست و پا کند!»
مرد دانا لبخندی زد و گفت: «برعکس تو به نظر من پسر دوم ات موفق تر است! البته شاید درس خواندن باعث شود پسر اول تو شغلی آبرومند برای خود در درستگاه امپراتور پیدا کند اما در نهایت همه آینده او همین شغل است که اگر روزی به دلیلی از او گرفته شود به روز سیاه می نشیند. اما پسر دوم تو خودش تضمین موفقیت خودش است و به هنگام سختی می تواند راهی برای ترمیم اوضاع خودش و رفع مشکلش پیدا کند. من جای تو بودم بیشتر نگران اولی بودم!»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برای خوشبختی ، راه درازی نروید
دنبال داشتن آدم خاصی ، شغل خاصی
موقعیت ، مدرک و
قیافهی خاصی نباشید
خوشبختی یعنی که
از همین چیزهای مثلا معمولی و
دم دستی ، لذت ببرید.
از همین چیزهای سادهای که یادتان رفته
روزی ، شبی...
وقتی داشتنش آرزویتان بود.
خوشبختی را با همین چیزهای معمولی
به خانههایتان بیاورید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دنبال داشتن آدم خاصی ، شغل خاصی
موقعیت ، مدرک و
قیافهی خاصی نباشید
خوشبختی یعنی که
از همین چیزهای مثلا معمولی و
دم دستی ، لذت ببرید.
از همین چیزهای سادهای که یادتان رفته
روزی ، شبی...
وقتی داشتنش آرزویتان بود.
خوشبختی را با همین چیزهای معمولی
به خانههایتان بیاورید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_ شصت وشش
هرچه باشه اونهم خونه زندگی داره و در اولویت باید به فکر خانوادش باشه.....
همین که پروین با ناراحتی خداحافظی کرد و پاشو از در خونه بیرون گذاشت مثل دیوونه ها شروع کردم به گریه و زاری......چرا من انقد بد شانس بودم، تنها کسی که توی زندگی به فکرم بود و هوام رو داشت پروین بود،من بدون اون حتی یک روز هم نمیتونستم توی این روستا دووم بیارم......اگر بگم اون شب بدترین شب زندگیم بود دروغ نگفتم، تا خود صبح نتونستم چشم روی هم بذارم، فکر آینده و نقشه هایی که مادر و برادرم برام کشیده بودن دیوونم میکرد......نمیدونم چقد خوابیده بودم که با صدا زدن های طوبی از خواب پریدم....روی رختخواب نشستم و گفتم چی شده طوبی ؟داییت اومده دوباره؟طوبی خنده ای کرد و گفت نه بابا،خاله پروین تو حیاط نشسته میگه کار مهمی باهات دارم .....
با بی حالی بلند شدم و توی حیاط رفتم......پروین روی سکو نشسته بود و غرق در فکر و خیال بود....با شنیدن صدای پای من به عشق برگشت و با خنده گفت این چه قیافه ایه بیگم مثل جنگلی ها شدی.....
غمگین کنارش نشستم و گفتم دلت خوشه پروین من تا خود صبح بخاطر رفتن تو گریه کردم و حرص خوردم......
پروین با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت من یه پیشنهاد برات دارم بیگم.....
با ذوق گفتم توروخدا بگو که رفتنتون به تهران کنسل شده.....
پروین دوباره زد زیر خنده و گفت چی میگی بیگم؟اگه ما اینجا بمونیم کی قراره خرجمون رو بده،مجبوریم بریم تهران،اما دیشب خدارحم یه پیشنهاد خوب داد،ببین بیگم توهم که کارتو از دست دادی ،کسی رو هم نداری که بخاطرش اینجا بمونی،خانوادت هم که واسه این یه ذره خونه دندون تیز کردن،به نظرم بیا خونتو بفروش و باهامون بیا تهران.....
با تعجب به پروین نگاه کردم و گفتم چی داری میگی؟اخه منو چه به تهران؟حالا تو میخوای بری شوهرت همراهته،من که نمیتونم با سه تا دختر خودمو آواره ی این شهر و اون کنم.....
پروین اخم ریزی کرد و گفت ببین بیگم، اگه تو تهران آواره نشی شک نکن مادر و برادرت اینجا اوارت میکنن،تو انگار عقلتو از دست دادی بیگم ؟تو اگه راست میگی به فکر دختراتی الان باید از اینجا فرار کنی نه اینکه دست بذاری رو دست تا خونتو از چنگت درببارن،تازشم اونجا که تنها نیستی هرجا ما خونه گرفتیم توهم کنارمون یه خونه میگیری....به پسر عموی خدارحم هم میسپاریم یه کار واست پیدا کنه تا بتونی خرج زندگیتو دربیاری.....با تردید به پروین نگاه کردم و گفتم ببین پروین به خدا به این راحتی ها هم نیست من شنیدم تهران خیلی بزرگ و دراندشته،منم که تا حالا پامو از این روستا بیرون نذاشتم پس چطور می خوام گلیمه خودم رو از آب بیرون بکشم اون هم با سه تا دختر بزرگ؟پروین دستم رو توی دستش گرفت و گفت ببین بیگم من نمیخوام مجبورت کنم اگر واقعا دوست نداری بیای من اصراری ندارم اگه میخوای چند روزی فکر کن و بعد جواب رو بهم بگو فقط حواست باشه تا هفته دیگه خدارحم باید تهران باشه تا اون موقع فرصت داری خوب فکر کنی........ پروین کمی نشست و بعد از این که دوباره بهم یادآوری کرد که موندن توی اون ده هیچ سودی به حال منو دخترهام نداره به خونش رفت..... حسابی سردرگم شده بودم و نمیدونستم باید چه کار کنم همون لحظه طوبی با سینی چایی کنارم نشست و گفت مامان یعنی واقعا میخوای اینجا بمونی تا دایی خونمون رو بفروشه؟ مامان تورو خدا یه فکری بکن من دلم نمیخواد پیش مامان بزرگ و دایی برگردم یادت رفته اون چند روزی که اونجا بودیم چقدر اذیتمون می کردن؟به چهره معصوم و مظلوم طوبی نگاه کردم،انقدر بزرگ شده بود که منو راهنمایی میکرد و ازم میخواست درست فکر کنم......می دونستم اگر اونجا بمونم آینده دخترها هم درست مثل خودم میشه،تا غروب توی حیاط راه رفتم و حسابی فکر کردم..... پروین راست میگفت موندن توی این ده هیچ سودی به حال من نداشت اگر بنا بر این بود که سالار خونه من رو بفروشه و زمینی بخره تا روش کار کنیم پس خودم این خونه رو می فروختم و به تهران میرفتم تا حداقل آینده خوبی رو برای بچه هام رقم بزنم.......
روز بعد صبح زود که از خواب بیدار شدم و سری سراغ پروین رفتم وقتی تصمیمم رو بهش گفتم حسابی خوشحال شد و گفت پس باید به خدارحم بگم خونه تو رو هم بفروشه تا هرچه زودتر راهی تهران بشیم.......نمیدونم چرا از اینکه قرار بود حسابی از اونجا دور بشم حس و حال عجیبی داشتم، انگار میخواستم به سفری برم که هیچ بازگشتی نداشت.......
از پروین خواهش کردم از طرف من به خدارحم بگه جوری خونه رو بفروشه که هیچکس از رفتن ما مطلع نشه نمیخواستم این قضیه به گوش خانواده خودم یا خانواده قباد برسه حالا که قرار بود از اینجا برم باید کاملاً بی سر و صدا می رفتم تا مبادا کسی مانع رفتنمون بشه........
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_ شصت وشش
هرچه باشه اونهم خونه زندگی داره و در اولویت باید به فکر خانوادش باشه.....
همین که پروین با ناراحتی خداحافظی کرد و پاشو از در خونه بیرون گذاشت مثل دیوونه ها شروع کردم به گریه و زاری......چرا من انقد بد شانس بودم، تنها کسی که توی زندگی به فکرم بود و هوام رو داشت پروین بود،من بدون اون حتی یک روز هم نمیتونستم توی این روستا دووم بیارم......اگر بگم اون شب بدترین شب زندگیم بود دروغ نگفتم، تا خود صبح نتونستم چشم روی هم بذارم، فکر آینده و نقشه هایی که مادر و برادرم برام کشیده بودن دیوونم میکرد......نمیدونم چقد خوابیده بودم که با صدا زدن های طوبی از خواب پریدم....روی رختخواب نشستم و گفتم چی شده طوبی ؟داییت اومده دوباره؟طوبی خنده ای کرد و گفت نه بابا،خاله پروین تو حیاط نشسته میگه کار مهمی باهات دارم .....
با بی حالی بلند شدم و توی حیاط رفتم......پروین روی سکو نشسته بود و غرق در فکر و خیال بود....با شنیدن صدای پای من به عشق برگشت و با خنده گفت این چه قیافه ایه بیگم مثل جنگلی ها شدی.....
غمگین کنارش نشستم و گفتم دلت خوشه پروین من تا خود صبح بخاطر رفتن تو گریه کردم و حرص خوردم......
پروین با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت من یه پیشنهاد برات دارم بیگم.....
با ذوق گفتم توروخدا بگو که رفتنتون به تهران کنسل شده.....
پروین دوباره زد زیر خنده و گفت چی میگی بیگم؟اگه ما اینجا بمونیم کی قراره خرجمون رو بده،مجبوریم بریم تهران،اما دیشب خدارحم یه پیشنهاد خوب داد،ببین بیگم توهم که کارتو از دست دادی ،کسی رو هم نداری که بخاطرش اینجا بمونی،خانوادت هم که واسه این یه ذره خونه دندون تیز کردن،به نظرم بیا خونتو بفروش و باهامون بیا تهران.....
با تعجب به پروین نگاه کردم و گفتم چی داری میگی؟اخه منو چه به تهران؟حالا تو میخوای بری شوهرت همراهته،من که نمیتونم با سه تا دختر خودمو آواره ی این شهر و اون کنم.....
پروین اخم ریزی کرد و گفت ببین بیگم، اگه تو تهران آواره نشی شک نکن مادر و برادرت اینجا اوارت میکنن،تو انگار عقلتو از دست دادی بیگم ؟تو اگه راست میگی به فکر دختراتی الان باید از اینجا فرار کنی نه اینکه دست بذاری رو دست تا خونتو از چنگت درببارن،تازشم اونجا که تنها نیستی هرجا ما خونه گرفتیم توهم کنارمون یه خونه میگیری....به پسر عموی خدارحم هم میسپاریم یه کار واست پیدا کنه تا بتونی خرج زندگیتو دربیاری.....با تردید به پروین نگاه کردم و گفتم ببین پروین به خدا به این راحتی ها هم نیست من شنیدم تهران خیلی بزرگ و دراندشته،منم که تا حالا پامو از این روستا بیرون نذاشتم پس چطور می خوام گلیمه خودم رو از آب بیرون بکشم اون هم با سه تا دختر بزرگ؟پروین دستم رو توی دستش گرفت و گفت ببین بیگم من نمیخوام مجبورت کنم اگر واقعا دوست نداری بیای من اصراری ندارم اگه میخوای چند روزی فکر کن و بعد جواب رو بهم بگو فقط حواست باشه تا هفته دیگه خدارحم باید تهران باشه تا اون موقع فرصت داری خوب فکر کنی........ پروین کمی نشست و بعد از این که دوباره بهم یادآوری کرد که موندن توی اون ده هیچ سودی به حال منو دخترهام نداره به خونش رفت..... حسابی سردرگم شده بودم و نمیدونستم باید چه کار کنم همون لحظه طوبی با سینی چایی کنارم نشست و گفت مامان یعنی واقعا میخوای اینجا بمونی تا دایی خونمون رو بفروشه؟ مامان تورو خدا یه فکری بکن من دلم نمیخواد پیش مامان بزرگ و دایی برگردم یادت رفته اون چند روزی که اونجا بودیم چقدر اذیتمون می کردن؟به چهره معصوم و مظلوم طوبی نگاه کردم،انقدر بزرگ شده بود که منو راهنمایی میکرد و ازم میخواست درست فکر کنم......می دونستم اگر اونجا بمونم آینده دخترها هم درست مثل خودم میشه،تا غروب توی حیاط راه رفتم و حسابی فکر کردم..... پروین راست میگفت موندن توی این ده هیچ سودی به حال من نداشت اگر بنا بر این بود که سالار خونه من رو بفروشه و زمینی بخره تا روش کار کنیم پس خودم این خونه رو می فروختم و به تهران میرفتم تا حداقل آینده خوبی رو برای بچه هام رقم بزنم.......
روز بعد صبح زود که از خواب بیدار شدم و سری سراغ پروین رفتم وقتی تصمیمم رو بهش گفتم حسابی خوشحال شد و گفت پس باید به خدارحم بگم خونه تو رو هم بفروشه تا هرچه زودتر راهی تهران بشیم.......نمیدونم چرا از اینکه قرار بود حسابی از اونجا دور بشم حس و حال عجیبی داشتم، انگار میخواستم به سفری برم که هیچ بازگشتی نداشت.......
از پروین خواهش کردم از طرف من به خدارحم بگه جوری خونه رو بفروشه که هیچکس از رفتن ما مطلع نشه نمیخواستم این قضیه به گوش خانواده خودم یا خانواده قباد برسه حالا که قرار بود از اینجا برم باید کاملاً بی سر و صدا می رفتم تا مبادا کسی مانع رفتنمون بشه........
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصت و هفت
طوبی وقتی شنید قراره برای زندگی به تهران بریم از خوشحالی روی پا بند نبود...... قرار بر این شد که تمام وسایل خونه رو هم بفروشیم و هیچ وسیله سنگینی با خودمون به تهران نبریم چون راه طولانی بود و تعدادمون هم زیاد.......شب انقد خسته بودم که هنوز سرم به بالشت نرسیده خوابم برد.....برای اولین اونشب توی خواب قباد رو دیدم،ناراحت و گرفته توی حیاط خونه ی پدرش نشسته بود،مثل قدیم ها با خوشحالی کنارش نشستم و گفتم چی شده قباد چرا ناراحتی؟نکنه خدیجه خانم چیزی گفته؟
عمیق بهم نگاه کرد و گفت بیگم چطور میتونی بدون خداحافظی از من برای همیشه از اینجا بری؟باور کن خیلی دلم برات تنگ شده ،کاش برای یک بار هم که شده میومدی تا ببینمت......
روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم گیج و منگ بودم،خوابی که دیده بودم حسابی روم اثر گذاشته بود،هرجوری بود تا ظهر خودم رو سرگرم کردم اما نمیشد،قیافه ی قباد برای یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمیرفت......سریع چادرم رو سر کردم و بعد از اینکه خونه رو به طوبی سپردم راه افتادم،قباد راست میگفت باید ازش خداحافظی میکردم،حتما خیلی از دستم ناراحته که برای اولین توی خوابم اومده......وقتی رسیدم با ظرف آبی که همراه خودم آورده بودم مزارش رو شستم و گوشه ای نشستم،کم کم شروع کردم به حرف زدن و تمام تصمیماتی که گرفته بودم رو برای قباد تعریف کردم،انگار واقعا به این کار احتیاج داشتم، هرچه بیشتر تعریف میکردم دلشوره ها و استرسم کمتر میشد.....کم کم هوا رو به تاریکی میرفت و از سر جام بلند شدم، باید هرچه زودتر به خونه برمیگشتم.....داشتم چادرم رو روی سرم مرتب میکردم که که کسی از پشت سر اسمم رو صدا زد.....با تعجب به عقب برگشتم و با دیدن پدر قباد همونجا خشکم زد.....اصلا دوست نداشتم دم رفتن با کسی رو به رو بشم......
پدر قباد قدمی به جلو برداشت و گفت دخترم کی تا حالا اینجایی؟من بیشتر مواقع میام و کنار قباد میشینم، توی خونه حالم بد میشه......
کمی این پا و اون پا کردم و گفتم دیشب خواب قباد رو دیدم، اومدم فاتحه ای براش بخونم.....
پیرمرد نگاه عمیقی بهم کرد و گفت بیگم خیلی وقته میخوام بیام سری بهتون بزنم ،اما انگار قسمت نبود ،همیشه اتفاقی میفتاد و نمیتونستم بیام،راستش کار مهمی باهات داشتم......
با تعجب گفتم خیره عموجان چی شده؟راستش دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و تحمل نداشتم تا شروع به صحبت کنه.....
پیرمرد به عصاش تکیه داد و گفت راستش دخترم خودت که بهتر میدونی قباد مال و اموال زیادی داشت،انقد زمین و باغ داشت که حسابش از دست خودش هم در رفته بود،اما خب انگار زیور و کدخدا حسابش رو بهتر داشتن....چون همینکه چهلم گذشت اومدن و تمام اموال قباد رو به اسم زیور و پسراش زدن.....بخدا من شرمنده ی تو و دخترها شدم ،حداقل یکی از اون باغ ها سهم تو و دخترها بود،اما اون از خدا بی خبرها نذاشتن......
با طعنه خنده ای کردم و گفتم عمو جان روزی که من رو از اون خونه بیرون کردن من قید همه چیز رو زدم،من که هیچ چشم داشتی به اموال قباد نداشتم......
پیرمرد گفتم میدونم دخترم میدونم،اما خب چیزی که میخوام بگم اینه،چند ماه قبل از اینکه اون اتفاق برای قباد بیفته زمین بزرگی همین اطراف خریده بود و قرار بود اونو برای دخترهای تو کنار بذاره،اول قرار بود زمین رو به اسم خودش بخره و بعداً به اسم تو بزنه ،اما روزی که برای خرید زمین رفتیم قباد یهو تصمیمش عوض شد و به من گفت میخوام فعلا این زمین رو به اسم تو بزنم ،شاید من همین فردا افتادم و مردم، نمیخوام این زمین به دست کس دیگه ای بیفته...
پیرمرد اشک چشمش روپاک کرد و گفت انگار پسرم میدونست عمرش به این دنیا قد نمیده.......
من مات و مبهوت مونده بودم و به حرفای پیرمرد گوش میدادم،حتما اون زمین رو هم زیور از چنگش درآورده......
پیرمرد دوباره نفسی کشید و گفت راستش زمین رو گذاشته بودم تا وقتی طوبی بزرگ شد به اسمش بزنم ،اما من هم ترسیدم عمرم به دنیا قد نده و حق تو و دخترها پایمال بشه..... میدونی ادم های زیادی برای این زمین نقشه کشیدن.....بارها خدیجه ازم خواسته زمین رو به اون یکی پسرم بدم تا روش کار کنه و محصول بکاره، اما من قبول نکردم ،این زمین سهم تو و دخترات بود،همین چند روز پیش زمین رو فروختم و پولش رو کنار گذاشته بودم تا موقعیتی پیش بیاد و بهت بدم.......
تا خودت هرجور میدونی خرجش کنی......الآنم پول زمین خونست، اگر میخوای همینجا بمون تا برم و با پول برگردم......
وای خدای من باورم نمیشد چیزهایی که شنیدم راست باشه،یعنی واقعا قباد به فکرمون بوده؟فقط خدا میدونه چقد به این پول احتیاج داشتم،پیرمرد وقتی سکوتم رو دید تکونی به خودش داد و گفت همینجا بمون زود برمیگردم.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصت و هفت
طوبی وقتی شنید قراره برای زندگی به تهران بریم از خوشحالی روی پا بند نبود...... قرار بر این شد که تمام وسایل خونه رو هم بفروشیم و هیچ وسیله سنگینی با خودمون به تهران نبریم چون راه طولانی بود و تعدادمون هم زیاد.......شب انقد خسته بودم که هنوز سرم به بالشت نرسیده خوابم برد.....برای اولین اونشب توی خواب قباد رو دیدم،ناراحت و گرفته توی حیاط خونه ی پدرش نشسته بود،مثل قدیم ها با خوشحالی کنارش نشستم و گفتم چی شده قباد چرا ناراحتی؟نکنه خدیجه خانم چیزی گفته؟
عمیق بهم نگاه کرد و گفت بیگم چطور میتونی بدون خداحافظی از من برای همیشه از اینجا بری؟باور کن خیلی دلم برات تنگ شده ،کاش برای یک بار هم که شده میومدی تا ببینمت......
روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم گیج و منگ بودم،خوابی که دیده بودم حسابی روم اثر گذاشته بود،هرجوری بود تا ظهر خودم رو سرگرم کردم اما نمیشد،قیافه ی قباد برای یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمیرفت......سریع چادرم رو سر کردم و بعد از اینکه خونه رو به طوبی سپردم راه افتادم،قباد راست میگفت باید ازش خداحافظی میکردم،حتما خیلی از دستم ناراحته که برای اولین توی خوابم اومده......وقتی رسیدم با ظرف آبی که همراه خودم آورده بودم مزارش رو شستم و گوشه ای نشستم،کم کم شروع کردم به حرف زدن و تمام تصمیماتی که گرفته بودم رو برای قباد تعریف کردم،انگار واقعا به این کار احتیاج داشتم، هرچه بیشتر تعریف میکردم دلشوره ها و استرسم کمتر میشد.....کم کم هوا رو به تاریکی میرفت و از سر جام بلند شدم، باید هرچه زودتر به خونه برمیگشتم.....داشتم چادرم رو روی سرم مرتب میکردم که که کسی از پشت سر اسمم رو صدا زد.....با تعجب به عقب برگشتم و با دیدن پدر قباد همونجا خشکم زد.....اصلا دوست نداشتم دم رفتن با کسی رو به رو بشم......
پدر قباد قدمی به جلو برداشت و گفت دخترم کی تا حالا اینجایی؟من بیشتر مواقع میام و کنار قباد میشینم، توی خونه حالم بد میشه......
کمی این پا و اون پا کردم و گفتم دیشب خواب قباد رو دیدم، اومدم فاتحه ای براش بخونم.....
پیرمرد نگاه عمیقی بهم کرد و گفت بیگم خیلی وقته میخوام بیام سری بهتون بزنم ،اما انگار قسمت نبود ،همیشه اتفاقی میفتاد و نمیتونستم بیام،راستش کار مهمی باهات داشتم......
با تعجب گفتم خیره عموجان چی شده؟راستش دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و تحمل نداشتم تا شروع به صحبت کنه.....
پیرمرد به عصاش تکیه داد و گفت راستش دخترم خودت که بهتر میدونی قباد مال و اموال زیادی داشت،انقد زمین و باغ داشت که حسابش از دست خودش هم در رفته بود،اما خب انگار زیور و کدخدا حسابش رو بهتر داشتن....چون همینکه چهلم گذشت اومدن و تمام اموال قباد رو به اسم زیور و پسراش زدن.....بخدا من شرمنده ی تو و دخترها شدم ،حداقل یکی از اون باغ ها سهم تو و دخترها بود،اما اون از خدا بی خبرها نذاشتن......
با طعنه خنده ای کردم و گفتم عمو جان روزی که من رو از اون خونه بیرون کردن من قید همه چیز رو زدم،من که هیچ چشم داشتی به اموال قباد نداشتم......
پیرمرد گفتم میدونم دخترم میدونم،اما خب چیزی که میخوام بگم اینه،چند ماه قبل از اینکه اون اتفاق برای قباد بیفته زمین بزرگی همین اطراف خریده بود و قرار بود اونو برای دخترهای تو کنار بذاره،اول قرار بود زمین رو به اسم خودش بخره و بعداً به اسم تو بزنه ،اما روزی که برای خرید زمین رفتیم قباد یهو تصمیمش عوض شد و به من گفت میخوام فعلا این زمین رو به اسم تو بزنم ،شاید من همین فردا افتادم و مردم، نمیخوام این زمین به دست کس دیگه ای بیفته...
پیرمرد اشک چشمش روپاک کرد و گفت انگار پسرم میدونست عمرش به این دنیا قد نمیده.......
من مات و مبهوت مونده بودم و به حرفای پیرمرد گوش میدادم،حتما اون زمین رو هم زیور از چنگش درآورده......
پیرمرد دوباره نفسی کشید و گفت راستش زمین رو گذاشته بودم تا وقتی طوبی بزرگ شد به اسمش بزنم ،اما من هم ترسیدم عمرم به دنیا قد نده و حق تو و دخترها پایمال بشه..... میدونی ادم های زیادی برای این زمین نقشه کشیدن.....بارها خدیجه ازم خواسته زمین رو به اون یکی پسرم بدم تا روش کار کنه و محصول بکاره، اما من قبول نکردم ،این زمین سهم تو و دخترات بود،همین چند روز پیش زمین رو فروختم و پولش رو کنار گذاشته بودم تا موقعیتی پیش بیاد و بهت بدم.......
تا خودت هرجور میدونی خرجش کنی......الآنم پول زمین خونست، اگر میخوای همینجا بمون تا برم و با پول برگردم......
وای خدای من باورم نمیشد چیزهایی که شنیدم راست باشه،یعنی واقعا قباد به فکرمون بوده؟فقط خدا میدونه چقد به این پول احتیاج داشتم،پیرمرد وقتی سکوتم رو دید تکونی به خودش داد و گفت همینجا بمون زود برمیگردم.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصت و هشت
سرجام ایستادم و رفتنش رو تماشا کردم،حالا فهمیده بودم قباد چرا توی خوابم اومد و ازم خواست برای خداحافظی پیشش برم،اگر من امروز اینجا نمیومدم هیچوقت چشمم به این پول نمیفتاد.....غروب شده شده بود و هنوز خبری از پیرمرد نبود،بیشتر از اون نمیتونستم بمونم ،میترسیدم هوا تاریک بشه و توی راه بمونم......با ناامیدی بلند شدم و خواستم به سمت خونه حرکت کنم که صدای عصای پیرمرد به گوشم رسید،البته اینبار تنها نبود و برادر قباد هم همراهش بود.....لحظه ای فکر کردم حتما پشیمونش کردن و حالا هم برای معذرت خواهی اومدن، اما با دیدن کیسه ای که توی دستش بود لبخند کمرنگی روی لبم نشست.....
پیرمرد سریع کیسه رو توی دستم گذاشت و برو خدا به همرات امیدوارم کدورتی از ما تو دلت نباشه،پسرمو هم اوردم تا همراهیت کنه میترسم هوا تاریک بشه و توی راه بمونی......
سریع دست پیرمرد رو بوسیدم و بعد از تشکر و خداحافظی به سمت ده حرکت کردیم.......نمیدونم مسافت اونجا تا خونه رو چطور طی کردم،از شدت ذوق نفسم توی سینه حبس میشد.....وقتی رسیدیم برادر قباد سریع خداحافظی کرد و به ده خودشون برگشت ،اول سراغ پروین رفتم و ازش خواستم یه سر بهم بزنه،اونهم که از قیافم فهمیده بود قضیه ی مهمی پیش اومده سریع خودشو به خونه رسوند و ازم خواهش میکرد براش توضیح بدم....وقتی کیسه پول رو جلوش خالی کردم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت اینا رو از کجا آوردی ماه بیگم؟مگه نرفته بودی سر خاک قباد؟نکنه خودت رفتی و خونه رو فروختی؟
خنده ای کردم و گفتم پروین این پول دوبرابر قیمت خونست،اگر جریان این پول رو برات تعریف کنم تعجب میکنی......من حرف میزدم و پروین هر لحظه مبهوت تر میشد،وقتی حرفام تموم شد دستشو روی دستم گذاشت و گفت قربون خدا برم، اگه امروز نمیرفتی دوباره این پول برمیگشت تو جیب خدیجه و زیور.......
روز بعد خدارحم تمام ده رو زیر پا گذاشت و هرجوری که شده بود برای دوتا خونه مشتری پیدا کرد......خیلی زود وسایل اندکی که فقط چند تکه لباس و پولهامون بود رو جمع کردیم و قرار شد روز بعد صبح الطلوع بریم سر جاده و راهی تهران بشیم....نمیدونم چرا استرس داشتم....استرس اینکه سالار سر بزنگاه برسه و مانع رفتنمون بشه.....الان هم که دیگه خونه و زمین فروخته شده و لقمه براش آماده بود......اونشب از ترسو استرس چشم رو هم نداشتم.....آفتاب تازه داشت بالا میومد که پروین اومد و گفت سریع بچه هارو بردار بیار که دیر شده اگه اتوبوس بره دستمون به جایی بند نیست و مجبوریم برگردیم.....دخترها خواب بودن و با شنیدن صدای ما از شوق سریع بیدار شدن......هرکس وسیله ای دستش گرفت و دنبال پروین راه افتادیم.....حس عجیبی داشتم ،باورم نمیشد داریم برای همیشه اینجا رو ترک میکنیم .....بعد از اینکه خدارحم و بچه ها هم بهمون ملحق شدن به سمت جاده حرکت کردیم.......توی تمام مسیر از ترس اینکه سالار دنبالمون نیاد مدام برمیگشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم......وقتی سرجاده رسیدیم نفس راحتی کشیدم و به جایی که مسیر اتوبوس بود زل زدم ...خدا خدا میکردم هرچه زودتر بیاد و از این ترس و وحشت نجات پیدا کنم......خدارحم پتویی دور بچه ها پیچیده بود تا مبادا سردشون بشه و پروین هم براشون لقمه ی نون و پنیر میگرفت.....خدایا چه خوبی کرده بودم که جوابش وجود این فرشته ها توی زندگیم بود؟خدارحمی که از همون روز اول مثل یک برادر هوام رو داشت و پروینی که از خواهر و مادر هم برام عزیزتر بود......قطعا اگر پیشنهاد رفتن به تهران رو بهم نمیدادن حالا باید توی غم رفتن و دور شدن پروین هلاک میشدم .....یک ساعتی از ایستادنمون کنار جاده گذشته بود که بلاخره اتوبوس اومد و کنار پامون ترمز کرد.....خیلی زود وسایلمون رو از روی زمین برداشتیم و همه باهم سوار اتوبوس شدیم.....همینکه شروع به حرکت کرد نفس راحتی کشیدم میدونستم که دیگه دست سالار بهمون نمیرسه ......هیچکس بجز خانواده ی خدارحم و پروین از اومدنمون به تهران خبر نداشت و اونها هم قول داده بودن راجب این موضوع با کسی صحبت نکن......اینجور که خدارحم میگفت مسیر زیادی تا تهران پیش رو داشتیم و برای رسیدن به مقصد باید از چند شهر میگذشتیم.....میدونستم که هیچوقت به ذهن مادرم یا سالار خطور نمیکنه که من برای همیشه به تهران اومدم.......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصت و هشت
سرجام ایستادم و رفتنش رو تماشا کردم،حالا فهمیده بودم قباد چرا توی خوابم اومد و ازم خواست برای خداحافظی پیشش برم،اگر من امروز اینجا نمیومدم هیچوقت چشمم به این پول نمیفتاد.....غروب شده شده بود و هنوز خبری از پیرمرد نبود،بیشتر از اون نمیتونستم بمونم ،میترسیدم هوا تاریک بشه و توی راه بمونم......با ناامیدی بلند شدم و خواستم به سمت خونه حرکت کنم که صدای عصای پیرمرد به گوشم رسید،البته اینبار تنها نبود و برادر قباد هم همراهش بود.....لحظه ای فکر کردم حتما پشیمونش کردن و حالا هم برای معذرت خواهی اومدن، اما با دیدن کیسه ای که توی دستش بود لبخند کمرنگی روی لبم نشست.....
پیرمرد سریع کیسه رو توی دستم گذاشت و برو خدا به همرات امیدوارم کدورتی از ما تو دلت نباشه،پسرمو هم اوردم تا همراهیت کنه میترسم هوا تاریک بشه و توی راه بمونی......
سریع دست پیرمرد رو بوسیدم و بعد از تشکر و خداحافظی به سمت ده حرکت کردیم.......نمیدونم مسافت اونجا تا خونه رو چطور طی کردم،از شدت ذوق نفسم توی سینه حبس میشد.....وقتی رسیدیم برادر قباد سریع خداحافظی کرد و به ده خودشون برگشت ،اول سراغ پروین رفتم و ازش خواستم یه سر بهم بزنه،اونهم که از قیافم فهمیده بود قضیه ی مهمی پیش اومده سریع خودشو به خونه رسوند و ازم خواهش میکرد براش توضیح بدم....وقتی کیسه پول رو جلوش خالی کردم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت اینا رو از کجا آوردی ماه بیگم؟مگه نرفته بودی سر خاک قباد؟نکنه خودت رفتی و خونه رو فروختی؟
خنده ای کردم و گفتم پروین این پول دوبرابر قیمت خونست،اگر جریان این پول رو برات تعریف کنم تعجب میکنی......من حرف میزدم و پروین هر لحظه مبهوت تر میشد،وقتی حرفام تموم شد دستشو روی دستم گذاشت و گفت قربون خدا برم، اگه امروز نمیرفتی دوباره این پول برمیگشت تو جیب خدیجه و زیور.......
روز بعد خدارحم تمام ده رو زیر پا گذاشت و هرجوری که شده بود برای دوتا خونه مشتری پیدا کرد......خیلی زود وسایل اندکی که فقط چند تکه لباس و پولهامون بود رو جمع کردیم و قرار شد روز بعد صبح الطلوع بریم سر جاده و راهی تهران بشیم....نمیدونم چرا استرس داشتم....استرس اینکه سالار سر بزنگاه برسه و مانع رفتنمون بشه.....الان هم که دیگه خونه و زمین فروخته شده و لقمه براش آماده بود......اونشب از ترسو استرس چشم رو هم نداشتم.....آفتاب تازه داشت بالا میومد که پروین اومد و گفت سریع بچه هارو بردار بیار که دیر شده اگه اتوبوس بره دستمون به جایی بند نیست و مجبوریم برگردیم.....دخترها خواب بودن و با شنیدن صدای ما از شوق سریع بیدار شدن......هرکس وسیله ای دستش گرفت و دنبال پروین راه افتادیم.....حس عجیبی داشتم ،باورم نمیشد داریم برای همیشه اینجا رو ترک میکنیم .....بعد از اینکه خدارحم و بچه ها هم بهمون ملحق شدن به سمت جاده حرکت کردیم.......توی تمام مسیر از ترس اینکه سالار دنبالمون نیاد مدام برمیگشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم......وقتی سرجاده رسیدیم نفس راحتی کشیدم و به جایی که مسیر اتوبوس بود زل زدم ...خدا خدا میکردم هرچه زودتر بیاد و از این ترس و وحشت نجات پیدا کنم......خدارحم پتویی دور بچه ها پیچیده بود تا مبادا سردشون بشه و پروین هم براشون لقمه ی نون و پنیر میگرفت.....خدایا چه خوبی کرده بودم که جوابش وجود این فرشته ها توی زندگیم بود؟خدارحمی که از همون روز اول مثل یک برادر هوام رو داشت و پروینی که از خواهر و مادر هم برام عزیزتر بود......قطعا اگر پیشنهاد رفتن به تهران رو بهم نمیدادن حالا باید توی غم رفتن و دور شدن پروین هلاک میشدم .....یک ساعتی از ایستادنمون کنار جاده گذشته بود که بلاخره اتوبوس اومد و کنار پامون ترمز کرد.....خیلی زود وسایلمون رو از روی زمین برداشتیم و همه باهم سوار اتوبوس شدیم.....همینکه شروع به حرکت کرد نفس راحتی کشیدم میدونستم که دیگه دست سالار بهمون نمیرسه ......هیچکس بجز خانواده ی خدارحم و پروین از اومدنمون به تهران خبر نداشت و اونها هم قول داده بودن راجب این موضوع با کسی صحبت نکن......اینجور که خدارحم میگفت مسیر زیادی تا تهران پیش رو داشتیم و برای رسیدن به مقصد باید از چند شهر میگذشتیم.....میدونستم که هیچوقت به ذهن مادرم یا سالار خطور نمیکنه که من برای همیشه به تهران اومدم.......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
🍇ماجرای ساخت مسجد با یک حبه انگور
روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود؛
بعد از ظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگوید لطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچه ها انگور بخوریم.
همسرش با خنده میگوید:
من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود ...
مرد با تعجب میگوید :
تمامش را خوردید ...
زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را ...
مرد ناراحت شده میگوید:
یک من انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید؛ الان هم داری میخندی جالب است!
خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود...
ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود...
همسرش که از رفتارش شرمنده شده بود.
او را صدا میزند ... ولی هیچ جوابی نمی شنود.
مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشته ...
به او میگوید: یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند و آنرا نقدا"خریداری میکند؛ سپس نزد معمار شهر رفته و از او جهت ساخت و ساز دعوت به کار میکند... و میگوید: بی زحمت همراه من بیایید...
او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید ...
معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند... تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع به کار کردن و ساخت مسجد میکند ...،
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد.
همسرش به او میگوید:
کجا رفتی مرد ...
چرا بی جواب چرا بی خبر؟؟؟
مرد در جواب همسرش میگوید :
هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
همسرش میگوید : چطور؟ مگر چه شده؟
اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق با شما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم ...
مرد با ناراحتی میگوید:
شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم به یاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست... جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم، چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟؟؟ و بعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند ...
طبق نقل مشهور الان چهارصد سال است که آن مسجد بنا شده و ۴۰۰سال صدقه جاریه برای آن مرد می باشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت ...
ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد، محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند...
از الان به فکر فردایمان فکر کنیم👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
🍇ماجرای ساخت مسجد با یک حبه انگور
روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود؛
بعد از ظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگوید لطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچه ها انگور بخوریم.
همسرش با خنده میگوید:
من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود ...
مرد با تعجب میگوید :
تمامش را خوردید ...
زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را ...
مرد ناراحت شده میگوید:
یک من انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید؛ الان هم داری میخندی جالب است!
خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود...
ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود...
همسرش که از رفتارش شرمنده شده بود.
او را صدا میزند ... ولی هیچ جوابی نمی شنود.
مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشته ...
به او میگوید: یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند و آنرا نقدا"خریداری میکند؛ سپس نزد معمار شهر رفته و از او جهت ساخت و ساز دعوت به کار میکند... و میگوید: بی زحمت همراه من بیایید...
او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید ...
معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند... تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع به کار کردن و ساخت مسجد میکند ...،
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد.
همسرش به او میگوید:
کجا رفتی مرد ...
چرا بی جواب چرا بی خبر؟؟؟
مرد در جواب همسرش میگوید :
هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
همسرش میگوید : چطور؟ مگر چه شده؟
اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق با شما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم ...
مرد با ناراحتی میگوید:
شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم به یاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست... جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم، چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟؟؟ و بعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند ...
طبق نقل مشهور الان چهارصد سال است که آن مسجد بنا شده و ۴۰۰سال صدقه جاریه برای آن مرد می باشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت ...
ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد، محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند...
از الان به فکر فردایمان فکر کنیم👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_23
#بیراهه
قسمت بیست و سوم
امیر حسین لباسهاشو عوض کرد و به خودش رسید و گفت: من رفتم.،ساعت ۲/۵ یادت نره بری دنبال اون بچه.،گفتم یادمه..من نرم کی میخواهد بره،تو که فعلا دنبال رفیق بازی هستی..گفت: ختم هم نریم؟همه ی همکارام دارند میرند.اینو گفت و بدون اینکه خداحافظی کنه از خونه رفت بیرون..صدای حرکت ماشین رو که شنیدم سریع حاضر شدم،تا برم ببینم سارا کجا مونده..تا دم مدرسه رفتم و ازش خبری نبود..وقتی برمیگشتم یهو دیدمش که با دوتا از همکلاسیهاش همراه سه تا پسر نوجوون توی یه کوچه ی بن بست در حال بگو و بخند هستند.صداش کردم و گفتم سارا،تو اینجایی؟؟بیا ببینم..با ناراحتی اومد سمتم و غرغرکنان و جلوتر از من به طرف خونه راه افتاد..با عصبانیت گفتم به جای اینکه من طلبکار باشم تو طلبکاری؟با پرخاش گفت مگه بچه ام که اومدی دنبالم.خودم داشتم میومدم.گفتم خفه شو.،درست حرف بزن وگرنه به بابات میگم..خیلی گستاخانه گفت: تو بگی منم میگم،متعجب گفتم بگو،مثلا چی رو میخواهی بگی؟نیشخندی زد و گفت:همون که توی گوشی چی داری..همون که بخاطر گوشی نمیومدی دنبالم و من مجبور بودم تنها بیام خونه...
خودمو به سارا رسوندم و از روی عصبانیت به نیشگون محکم ازش گرفتم و گفتم حرف اضافه نزن..اینقدر میزنمت تا،.بمیری،فهمیدی؟با بغض و گریه گفت بزن.،منم به بابا میگم..درسته که امیرحسین بهم خیانت میکرد و من هم برای خودم حرفهایی داشتم اما اصلا دلم نمیخواست بدونه من توی گوشی با پسرها و اقایون مختلف چت میکنم برای همین از بازوی سارا محکم گرفتم و کشیدمش توی خونه و پرت کردم توی اتاق سارا که فهمید زیاده روی کرده..گفت: حالا مگه چی شده؟گفتم تو غلط کردی بدون اجازه رفتی پیش اونا.،باید سر وقت خونه باشی، وگرنه به بابات همه رو میگم.بعد عصبی گفتم به تو ربطی نداره من چیکار میکنم.،اگه کاری هم میکنم بابات میدونه..برای من عيب نیست چون نزدیک چهل سالمه.،ازدواج کردم و قرار نیست کسی بیاد خواستگاریم،توی گروه همه چت میکنند ،حالا یکیش هم من.،همه میدونند که متاهلم ،وقتی حرفهام تموم شد، سارا دو به شک شد و کوتاه اومد و رفت توی اتاقش.....
و تمام اسامی واقعی و هیچ دروغی توی کل سرگذشتم نگفتم..شاید قسمتهایی از سرگذشت رو حذف کرده باشم اما چیزی از روی تخیل و خیالبافی بهش اضافه و بزرگنمایی نکردم و حقیقت زندگیمو برای عبرت جوونای عزیز کشورم بازگو کردم و هیچ وقت قصد آموزش یا ترویج بی بند و باری در خانواده ها رو نداشتم و نخواهم داشت..فقط بخاطر بعضی از ممبرا که اعتراض کردند میخواهم سرگذشت رو خلاصه وار تمام کنم تا حداقل بی نتیجه و سوال برانگیز نمونه.،خلاصه بعد از گذشت یکی دو سال که سارا ۱۵ ساله شد دست من براش رو شد و برای اینکه به باباش حرفی نزنه با هم همدست شدیم تا من کارها وحرفهای اونو به باباش نگم و بالعکس.،به قول امروزیها باهم رفیق و دوست و رازدار شدیم..پسرم سامان بعد از خدمت با همون دختر مورد علاقه اش ازدواج کرد و رفت کاشان آخه دختره گفته بود باید نزدیک خانواده اش خونه بگیره،اما من بقدری از امیرحسین سرد و دور شدم که دیگه احتیاط هم نمیکردم تا شاید طلاقم بده.....
گذشت تا اینکه سه سال پیش وارد گروه جدید چت شدم..وقتی ازم اصل خواستند وسوسه شدم و خودمو ۲۵ ساله و مجرد معرفی کردم..بلافاصله یکی از پسرها به اسم دانیال اومد پی ویم و بهم ابراز علاقه کرد.با خودم گفتم خداروشکر در مورد مشخصات خودم دروغ گفتم و همین باعث میشه با هیچ مرد و پسری نه تلفنی صحبت کنم و نه عکس بفرستم و نه دیدار حضوری داشته باشم،این دروغ به نفع خودمه براش نوشتم من که همین الان وارد گروه شدم..چطور شد بهم علاقمند شدی؟دانیال گفت از نظر سن و سال و محل زندگی بهم میخوریم..منم ۲۵ ساله و اهل تهرانم.وارد جزئیات نمیشم تا دوستان اعتراض و منو محکوم به آموزش نکنند.شش ماهی منو دانیال دوست بودیم که یه روز دانیال اصرار کرد تا دیدار حضوری هم داشته باشیم... خیلی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره بعد از دو هفته خواهش و تمنای دانیال گفتم یه رازی رو میخواهم بهت بگم..دانیال گفت: ای جانم،بالاخره بهم اعتماد کردی که رازدارت شدم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
#بیراهه
قسمت بیست و سوم
امیر حسین لباسهاشو عوض کرد و به خودش رسید و گفت: من رفتم.،ساعت ۲/۵ یادت نره بری دنبال اون بچه.،گفتم یادمه..من نرم کی میخواهد بره،تو که فعلا دنبال رفیق بازی هستی..گفت: ختم هم نریم؟همه ی همکارام دارند میرند.اینو گفت و بدون اینکه خداحافظی کنه از خونه رفت بیرون..صدای حرکت ماشین رو که شنیدم سریع حاضر شدم،تا برم ببینم سارا کجا مونده..تا دم مدرسه رفتم و ازش خبری نبود..وقتی برمیگشتم یهو دیدمش که با دوتا از همکلاسیهاش همراه سه تا پسر نوجوون توی یه کوچه ی بن بست در حال بگو و بخند هستند.صداش کردم و گفتم سارا،تو اینجایی؟؟بیا ببینم..با ناراحتی اومد سمتم و غرغرکنان و جلوتر از من به طرف خونه راه افتاد..با عصبانیت گفتم به جای اینکه من طلبکار باشم تو طلبکاری؟با پرخاش گفت مگه بچه ام که اومدی دنبالم.خودم داشتم میومدم.گفتم خفه شو.،درست حرف بزن وگرنه به بابات میگم..خیلی گستاخانه گفت: تو بگی منم میگم،متعجب گفتم بگو،مثلا چی رو میخواهی بگی؟نیشخندی زد و گفت:همون که توی گوشی چی داری..همون که بخاطر گوشی نمیومدی دنبالم و من مجبور بودم تنها بیام خونه...
خودمو به سارا رسوندم و از روی عصبانیت به نیشگون محکم ازش گرفتم و گفتم حرف اضافه نزن..اینقدر میزنمت تا،.بمیری،فهمیدی؟با بغض و گریه گفت بزن.،منم به بابا میگم..درسته که امیرحسین بهم خیانت میکرد و من هم برای خودم حرفهایی داشتم اما اصلا دلم نمیخواست بدونه من توی گوشی با پسرها و اقایون مختلف چت میکنم برای همین از بازوی سارا محکم گرفتم و کشیدمش توی خونه و پرت کردم توی اتاق سارا که فهمید زیاده روی کرده..گفت: حالا مگه چی شده؟گفتم تو غلط کردی بدون اجازه رفتی پیش اونا.،باید سر وقت خونه باشی، وگرنه به بابات همه رو میگم.بعد عصبی گفتم به تو ربطی نداره من چیکار میکنم.،اگه کاری هم میکنم بابات میدونه..برای من عيب نیست چون نزدیک چهل سالمه.،ازدواج کردم و قرار نیست کسی بیاد خواستگاریم،توی گروه همه چت میکنند ،حالا یکیش هم من.،همه میدونند که متاهلم ،وقتی حرفهام تموم شد، سارا دو به شک شد و کوتاه اومد و رفت توی اتاقش.....
و تمام اسامی واقعی و هیچ دروغی توی کل سرگذشتم نگفتم..شاید قسمتهایی از سرگذشت رو حذف کرده باشم اما چیزی از روی تخیل و خیالبافی بهش اضافه و بزرگنمایی نکردم و حقیقت زندگیمو برای عبرت جوونای عزیز کشورم بازگو کردم و هیچ وقت قصد آموزش یا ترویج بی بند و باری در خانواده ها رو نداشتم و نخواهم داشت..فقط بخاطر بعضی از ممبرا که اعتراض کردند میخواهم سرگذشت رو خلاصه وار تمام کنم تا حداقل بی نتیجه و سوال برانگیز نمونه.،خلاصه بعد از گذشت یکی دو سال که سارا ۱۵ ساله شد دست من براش رو شد و برای اینکه به باباش حرفی نزنه با هم همدست شدیم تا من کارها وحرفهای اونو به باباش نگم و بالعکس.،به قول امروزیها باهم رفیق و دوست و رازدار شدیم..پسرم سامان بعد از خدمت با همون دختر مورد علاقه اش ازدواج کرد و رفت کاشان آخه دختره گفته بود باید نزدیک خانواده اش خونه بگیره،اما من بقدری از امیرحسین سرد و دور شدم که دیگه احتیاط هم نمیکردم تا شاید طلاقم بده.....
گذشت تا اینکه سه سال پیش وارد گروه جدید چت شدم..وقتی ازم اصل خواستند وسوسه شدم و خودمو ۲۵ ساله و مجرد معرفی کردم..بلافاصله یکی از پسرها به اسم دانیال اومد پی ویم و بهم ابراز علاقه کرد.با خودم گفتم خداروشکر در مورد مشخصات خودم دروغ گفتم و همین باعث میشه با هیچ مرد و پسری نه تلفنی صحبت کنم و نه عکس بفرستم و نه دیدار حضوری داشته باشم،این دروغ به نفع خودمه براش نوشتم من که همین الان وارد گروه شدم..چطور شد بهم علاقمند شدی؟دانیال گفت از نظر سن و سال و محل زندگی بهم میخوریم..منم ۲۵ ساله و اهل تهرانم.وارد جزئیات نمیشم تا دوستان اعتراض و منو محکوم به آموزش نکنند.شش ماهی منو دانیال دوست بودیم که یه روز دانیال اصرار کرد تا دیدار حضوری هم داشته باشیم... خیلی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره بعد از دو هفته خواهش و تمنای دانیال گفتم یه رازی رو میخواهم بهت بگم..دانیال گفت: ای جانم،بالاخره بهم اعتماد کردی که رازدارت شدم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
🍎
#سرگذشت_مهین_24
#بیراهه
قسمت بیست و چهارم
گفتم شاید رازمو که فهمیدی برای همیشه بری اما دیگه از پنهون کاری خسته شدم.دانیال نوشت داری منو میترسونی،بگو دیگه،گفتم واقعیتش اینکه من ۲۵ ساله نیستم.،دانیال استیکر تعجب فرستاد و گفت: یعنی کوچیکتری؟یه دختر نوجوون!گفتم نه،بزرگترم.، اگه سکته نمیکنی بگم؟؟گفت بگو،گفتم من ۴۲ سالمه..باز استیکر تعجب فرستاد و نوشت: باور نمیکنم چون چت کردنت به سن بالا نمیخوره هم فرزی و هم مثل جوونها چت میکنی،گفتم بهتره باور کنی..چون خیلی وقته توی گروهها فعالم و همین باعث شده توی تایپ فرز بشم.دانیال نوشت: پس فسیل شدی.استیکر عصبانی فرستادم و نوشتم بای.،دانیال سریع وویس فرستاد وگفت: بخدا شوخی کردم..اتفاقا سن بالا خیلی بهتره نوشتم از چه نظر بهتره؟گفت: از این نظر که مستقل هستند و خانواده بهش گیر نمیده،وای خدای من....حالا چطوری بگم که متاهل و مادر دو تا بچه ام..چطوری بگم که حتی عروس دارم و فردا پس فردا داماد دار هم میشم.از همه مهمتر چطوری بگم که همسر و آقا بالاسر دارم.اعتراف میکنم که شیطان چنان در وجودم رخنه کرده بود که داشت روزگارم هم مثل بختم سیاه میشد...
🚫(خدا نگذره از همه ی زنان و مردان خیانتکار دنیا...
امیدوارم هرچه زود تر همشون دستشون رو بشه)🚫
اعتراف میکنم که به دانیال علاقمندشده بودم و اصلا دلم نمیخواست از دستش بدم..ولی موقعیت من زمین تا آسمون با دانیال فاصله داشت..دانیال نوشت راستش همیشه تعجب میکردم که چطور یه دختر ۲۵ ساله و اهل تهران اسمش مهین هست..؟؟؟ مطمئن بودم اسم واقعی خودته چون هیچ کی برای خودش این اسم رو بعنوان اسم مستعار انتخاب نمیکنه.گفتم: فقط اسمم واقعيه،(بعدگفتم من جای مادر تو هستم..ببخشید که دروغ گفتم.دانیال نوشت نه بابا،جای مادرم نیستی چون مادرم شصت ساله و پیره.،چهل سال که چیزی نیست.،اول چلچلی هستی.،نوشتم بازم دروغ گفتم،دانیال نوشت انگار حالا حالا ها باید سوپرایز غافلگیر) بشم،بعد استیکر فرستاد....تصمیم گرفتم کل واقعیت زندگیمو بهش بگم و یه سره کنم..یا میمونه یا نه ، نوشتم من مادر دو تا بچه ام.... دانیال گفت: با توجه به سن شما احتمال میدم بچه هات بالای ۲۰ سال باشند درسته؟گفتم: پسرم ۲۵ و دخترم ۲۰ ساله،دانیال نوشت خدا حفظشون کنه.،هر دو دانشجو هستند؟؟؟
گفتم نه.... پسرم ازدواج کرده و زن و بچه داره.،دخترم هم فعلا مجرد و شاغله.دانیال گفت: پس مخارج شمارو دخترت میده..چه شیر دختری،بیوه هستید یا مطلقه؟نفس عمیق کشیدم و نوشتم هیچ کدوم،همسرم مخارج زندگیمونو تامین میکنه..اون لحظه دانیال پشت سر هم استیکر تعجب فرستاد و افلاین شد..هم خوشحال بودم و هم برای از دست دادن دانیال ناراحت.،طی این شش ماه که باهاش چت میکردم خیلی روحیه ام بالا رفته بود و حس خوبی داشتم..بقدری خوشحال بودم که همش به خودم میرسیدم و آرایشگاه و باشگاه میرفتم..جوری شده بود که امیرحسین هم بهم مشکوک شده بود و متوجه میشدم که گاهی تعقیبم میکنه،گاهی سرزده میاد خونه و هر از گاهی به بهانه ایی گوشیمو میگیره و چک میکنه..گوشیم رمز نداشت ولی هر وقت امیرحسین خونه و بیکار بود و احتمال میدادم که گوشیمو بگیره از گروهها لفت میدادم ترک میکردم و یا مخاطب خاصمو بلاک مسدود میکرد تا هم توی بلاک لیستها داشته باشم و هم یهو پیام نده که امیرحسین متوجه بشه،برگردیم به سرگذشت..دانیال رفت، همش چشمم به اکانتش بود و دلم میخواست پیام بده..شده فحش بارونم کنه ولی پیام بده..مدام گوشی رو میبستم و دوباره باز میکردم تا ببینم ازش پیامی اومده یا نه..نیم ساعت خبری نشد..حالم خیلی بد بود و دلم میخواست گریه کنم.....
بعد از نیم ساعت دوباره گوشی رو برداشتم و پی وی دانیال رو نگاه کردم.یه لحظه چشمم به پروفایلش خورد و دیدم عکس پروفایلش نیست،خواستم بهش پیام بدم که چرا عکستو حذف کردی دیده مسدود شدم،دانیال منو مسدود کرد.خیلی بهم برخورد.حس حقارت اومد سراغم و منم از روی عصبانیت مسدودش کردم..چند ساعتی فقط توی گوشی بودم و فکر میکردم به چه بهانه ایی برای دانیال پیام بفرستم،بقدری درگیرش بودم که کلا خونه و زندگی رو فراموش کردم.با صدای زنگ خونه به خودم اومدم و به ساعت نگاه کردم.عصر شده و من هیچ کاری نکرده بودم..هول هولکی یه کم پذیرایی رو جمع و جور کردم و با زنگ دوم رفتم سمت ایفون و در رو باز کردم..با دیدن سارا نفس راحتی کشیدم و مشغول نظافت خونه شدم.سارا با اخم گفت میشه دست از گوش بکشی و به زندگیت برسی.؟ مردم هم مادر دارند منم مادر دارم.گفتم درست حرف بزن،نوکر شما نیستم.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...(فردا شب)
#سرگذشت_مهین_24
#بیراهه
قسمت بیست و چهارم
گفتم شاید رازمو که فهمیدی برای همیشه بری اما دیگه از پنهون کاری خسته شدم.دانیال نوشت داری منو میترسونی،بگو دیگه،گفتم واقعیتش اینکه من ۲۵ ساله نیستم.،دانیال استیکر تعجب فرستاد و گفت: یعنی کوچیکتری؟یه دختر نوجوون!گفتم نه،بزرگترم.، اگه سکته نمیکنی بگم؟؟گفت بگو،گفتم من ۴۲ سالمه..باز استیکر تعجب فرستاد و نوشت: باور نمیکنم چون چت کردنت به سن بالا نمیخوره هم فرزی و هم مثل جوونها چت میکنی،گفتم بهتره باور کنی..چون خیلی وقته توی گروهها فعالم و همین باعث شده توی تایپ فرز بشم.دانیال نوشت: پس فسیل شدی.استیکر عصبانی فرستادم و نوشتم بای.،دانیال سریع وویس فرستاد وگفت: بخدا شوخی کردم..اتفاقا سن بالا خیلی بهتره نوشتم از چه نظر بهتره؟گفت: از این نظر که مستقل هستند و خانواده بهش گیر نمیده،وای خدای من....حالا چطوری بگم که متاهل و مادر دو تا بچه ام..چطوری بگم که حتی عروس دارم و فردا پس فردا داماد دار هم میشم.از همه مهمتر چطوری بگم که همسر و آقا بالاسر دارم.اعتراف میکنم که شیطان چنان در وجودم رخنه کرده بود که داشت روزگارم هم مثل بختم سیاه میشد...
🚫(خدا نگذره از همه ی زنان و مردان خیانتکار دنیا...
امیدوارم هرچه زود تر همشون دستشون رو بشه)🚫
اعتراف میکنم که به دانیال علاقمندشده بودم و اصلا دلم نمیخواست از دستش بدم..ولی موقعیت من زمین تا آسمون با دانیال فاصله داشت..دانیال نوشت راستش همیشه تعجب میکردم که چطور یه دختر ۲۵ ساله و اهل تهران اسمش مهین هست..؟؟؟ مطمئن بودم اسم واقعی خودته چون هیچ کی برای خودش این اسم رو بعنوان اسم مستعار انتخاب نمیکنه.گفتم: فقط اسمم واقعيه،(بعدگفتم من جای مادر تو هستم..ببخشید که دروغ گفتم.دانیال نوشت نه بابا،جای مادرم نیستی چون مادرم شصت ساله و پیره.،چهل سال که چیزی نیست.،اول چلچلی هستی.،نوشتم بازم دروغ گفتم،دانیال نوشت انگار حالا حالا ها باید سوپرایز غافلگیر) بشم،بعد استیکر فرستاد....تصمیم گرفتم کل واقعیت زندگیمو بهش بگم و یه سره کنم..یا میمونه یا نه ، نوشتم من مادر دو تا بچه ام.... دانیال گفت: با توجه به سن شما احتمال میدم بچه هات بالای ۲۰ سال باشند درسته؟گفتم: پسرم ۲۵ و دخترم ۲۰ ساله،دانیال نوشت خدا حفظشون کنه.،هر دو دانشجو هستند؟؟؟
گفتم نه.... پسرم ازدواج کرده و زن و بچه داره.،دخترم هم فعلا مجرد و شاغله.دانیال گفت: پس مخارج شمارو دخترت میده..چه شیر دختری،بیوه هستید یا مطلقه؟نفس عمیق کشیدم و نوشتم هیچ کدوم،همسرم مخارج زندگیمونو تامین میکنه..اون لحظه دانیال پشت سر هم استیکر تعجب فرستاد و افلاین شد..هم خوشحال بودم و هم برای از دست دادن دانیال ناراحت.،طی این شش ماه که باهاش چت میکردم خیلی روحیه ام بالا رفته بود و حس خوبی داشتم..بقدری خوشحال بودم که همش به خودم میرسیدم و آرایشگاه و باشگاه میرفتم..جوری شده بود که امیرحسین هم بهم مشکوک شده بود و متوجه میشدم که گاهی تعقیبم میکنه،گاهی سرزده میاد خونه و هر از گاهی به بهانه ایی گوشیمو میگیره و چک میکنه..گوشیم رمز نداشت ولی هر وقت امیرحسین خونه و بیکار بود و احتمال میدادم که گوشیمو بگیره از گروهها لفت میدادم ترک میکردم و یا مخاطب خاصمو بلاک مسدود میکرد تا هم توی بلاک لیستها داشته باشم و هم یهو پیام نده که امیرحسین متوجه بشه،برگردیم به سرگذشت..دانیال رفت، همش چشمم به اکانتش بود و دلم میخواست پیام بده..شده فحش بارونم کنه ولی پیام بده..مدام گوشی رو میبستم و دوباره باز میکردم تا ببینم ازش پیامی اومده یا نه..نیم ساعت خبری نشد..حالم خیلی بد بود و دلم میخواست گریه کنم.....
بعد از نیم ساعت دوباره گوشی رو برداشتم و پی وی دانیال رو نگاه کردم.یه لحظه چشمم به پروفایلش خورد و دیدم عکس پروفایلش نیست،خواستم بهش پیام بدم که چرا عکستو حذف کردی دیده مسدود شدم،دانیال منو مسدود کرد.خیلی بهم برخورد.حس حقارت اومد سراغم و منم از روی عصبانیت مسدودش کردم..چند ساعتی فقط توی گوشی بودم و فکر میکردم به چه بهانه ایی برای دانیال پیام بفرستم،بقدری درگیرش بودم که کلا خونه و زندگی رو فراموش کردم.با صدای زنگ خونه به خودم اومدم و به ساعت نگاه کردم.عصر شده و من هیچ کاری نکرده بودم..هول هولکی یه کم پذیرایی رو جمع و جور کردم و با زنگ دوم رفتم سمت ایفون و در رو باز کردم..با دیدن سارا نفس راحتی کشیدم و مشغول نظافت خونه شدم.سارا با اخم گفت میشه دست از گوش بکشی و به زندگیت برسی.؟ مردم هم مادر دارند منم مادر دارم.گفتم درست حرف بزن،نوکر شما نیستم.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...(فردا شب)
#دوقسمت صدوهفده وصدوهیجده
📖سرگذشت کوثر
گفتم الکی برای خودت داستان درست نکن دختر خوشگلم فقط از جوونیت و این روزها نهایت لذت رو ببر که مثل من حسرت نکشی و کمبودنبود عزیزات رو کنارت احساس نکنی اون شب فاطمه به من گفت مامان مثل بچگیهام منو بغل کن من تو بغلت بخوابم تا صبح تو بغلم خوابیدصبح که بیدار شدم فاطمه نبود و بقیه هم خواب بودن معدم بهم ریخته بود و دل و رودم به طرزوحشتناکی داشت بهم می پیچید با بدبختی یک دستمال کاغذی پیدا کردم و رفتم زیر پتو و جلوی
دهنم گرفتم که عق نزنم و بالا نیارم مدام آب
دهنم و قورت می دادم بدجوری ترش کرده بودم فقط می گفتم بچه تو را خدا آروم بگیر نگذار همه بفهمن که من حاملم و گر نه خواهرت رو میخوان مسخره کنن و حسابی دستش بندازن لاقل یک چند روز دندون رو جیگر بگذار فاطمه ما را برای صبحونه بیدار کرد سفره پهن بود و بوی نون تازه به مشامم می خورد بوی نون تازه دردم رو آروم کرد و حالمو بهتر کرد همه دور سفره بودیم مادر شاپور ناراحت بود و سگرمه هاش بد جوری
تو هم بود بقیه بچه هاشم دست کمی از خودش نداشتن فقط دامادهاش و شاپور خیلی خوب بودن وسایل صبحونه را جلوی خودشون چیده بودن مادر و بچه هاش و دو تا تیکه نون جلوی من و یونس بود ولی من حرفی نمیزدم صدام در نمیومد که مبادا باعث یک جنگ و دعوا بین دخترم و خونواده شوهرش بشن فاطمه که اومد سر سفره و دید جلوی یونس و من فقط نون و چیز دیگه نیست خامه و پنیر و برداشت و گذاشت جلوی ما و بهمون گفت مامان بخوریدهمه چی خدا را شکر هست هیچی کم نیست بخورید
نوش جونتون باشه داداش خوشگلم بخور قربونت برم دردت تو سرم ولی من گفتم من پنیر نمی خورم خامه نمی خورمچون سفر طولانی بود چند بار آب و هوام عوض شده می ترسم حالم بد بشه شماها بخورید نوش جونتون من فعلا نون خالی می خورم یک خورده حالم جا بیاد اما دلم پر پرم زد برای خوردن یک لقمه نون و پنیر بد جوری ویار کرده بودم و به زحمت جلوی خودمو نگه
داشته بودم که لب به اونها نزنم حال خوبی نداشتم اون روز سعی کردم همه کارهای خونه فاطمه را خودم انجام بدم و جلوی چشم بقیه نباشم فاطمه یک عالمه لباس داشت گفتم من می شورم مادرتو نگران نباش تو برو به کارهات برس هر چی گفت نه شما باید استراحت کنید قبول نکردم یونس رو هم با خودم حیاط بردم که تو دست و بال بقیه نباشه بعد نیم ساعت مادر شاپور اومد تو حیاط و کناردست من نشست اول سکوت کردو حرفی نزد منم که دیدم حرف نمیزنه بهش
اعتنایی نکردم و حرفی نزدم تا خودش به حرف بیاد بعد چند دقیقه بالاخره به حرف اومد ازم پرسید شما چند وقت قرار اینجا بمونید کوثر خانوم گفتم چطور مگه چیزی شده حاج خانوم مگه من جای شما را تنگ کردم یک گوشه می خوابم چیززیادی هم که نمی خورم که شماها گرسنه بمونیدگفت مثل اینکه بد برداشت کردید و براتون بدجوری سو تفاهم شده گفتم نه حرفتون رو زدیدخیالتون رو راحت کنم من نیومدم که آویزون کسی
باشم و برای دامادم و دخترم و زندگیشون ایجادمزاحمت کنم از فردا هم می افتم دنبال خونه یک خونه نقلی پیدا می کنم دست بچم رو می گیرم و از این خونه میرم لبخندی رو لبش اومد و بهم گفت به خدا کوثر خانوم من آدم بدی نیستم دلمم نمیخواد برای فاطمه جون مادر شوهر بازی دربیارم هیچ وقتم مادر شوهر بازی در نیاوردم ولی الان شرایط فرق می کنه ما هیچ کدوممون شرایط خوبی ندارم حتی خود شما هم تو بد وضعیتی هستی من جایی را ندارم برم بچه هامم همین طور تنها جایی که داشتیم بیایم فقط همین خونه
پسرم شاپور بود دامادهام رو به زور راضی کردم بیان اینجا و گرنه معلوم نبود کجا می خواستن برن و دخترهای بدبخت منو کجا با خودشون ببرن که دست من مادر دیگه بهشون نرسه هیچ حرفی نزدم و سکوت رو بهترین جواب تو اون لحظات می دیدم صدای فاطمه اومد که منو صدا کرد و گفت مامان الان
میام کمکت اصلا خودتو اذیت نکن وظیفه
شما نیست اومد پایین و به مادر شوهرش گفت چی داری در گوش مادرمن میگی مادر جون میشه بهم بگی چی می گفتی من می خوام بدونم وای به حالت اگه به مادر من تندی کرده باشی یا حرف بدی بهش زده باشی اون وقت من می دونم با شما یونس اومد و گفت آبجی آبجی به مامان گفت کی قرار از این خونه برید یونس همه حرفها را دونه به دونه تحویل خواهربزرگترش دادمادرشوهرش مدام رنگ صورتش سرخ و سفید میشد و سعی می کرد که وسط حرف یونس بپره
ولی یونس امان نداد و درست و حسابی چغولی کرد و از خجالت مادر شاپور در اومد فاطمه به مادر شوهرش گفت اینجا خونه من و شاپور پس ما هر کی را که دوست داشته باشیم تو این خونه راه میدیم و تو این خونه نگهش می داریم اگه شاپور مادر داره منم مادر دارم چرا باید مادرم و برادرمو به خاطر شماها از خونم بیرون کنم اگه خیلی ناراحتی مادر جون شما از این خونه برو بیرون چون مادر من جاش رو سر من هستش،✨الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
گفتم الکی برای خودت داستان درست نکن دختر خوشگلم فقط از جوونیت و این روزها نهایت لذت رو ببر که مثل من حسرت نکشی و کمبودنبود عزیزات رو کنارت احساس نکنی اون شب فاطمه به من گفت مامان مثل بچگیهام منو بغل کن من تو بغلت بخوابم تا صبح تو بغلم خوابیدصبح که بیدار شدم فاطمه نبود و بقیه هم خواب بودن معدم بهم ریخته بود و دل و رودم به طرزوحشتناکی داشت بهم می پیچید با بدبختی یک دستمال کاغذی پیدا کردم و رفتم زیر پتو و جلوی
دهنم گرفتم که عق نزنم و بالا نیارم مدام آب
دهنم و قورت می دادم بدجوری ترش کرده بودم فقط می گفتم بچه تو را خدا آروم بگیر نگذار همه بفهمن که من حاملم و گر نه خواهرت رو میخوان مسخره کنن و حسابی دستش بندازن لاقل یک چند روز دندون رو جیگر بگذار فاطمه ما را برای صبحونه بیدار کرد سفره پهن بود و بوی نون تازه به مشامم می خورد بوی نون تازه دردم رو آروم کرد و حالمو بهتر کرد همه دور سفره بودیم مادر شاپور ناراحت بود و سگرمه هاش بد جوری
تو هم بود بقیه بچه هاشم دست کمی از خودش نداشتن فقط دامادهاش و شاپور خیلی خوب بودن وسایل صبحونه را جلوی خودشون چیده بودن مادر و بچه هاش و دو تا تیکه نون جلوی من و یونس بود ولی من حرفی نمیزدم صدام در نمیومد که مبادا باعث یک جنگ و دعوا بین دخترم و خونواده شوهرش بشن فاطمه که اومد سر سفره و دید جلوی یونس و من فقط نون و چیز دیگه نیست خامه و پنیر و برداشت و گذاشت جلوی ما و بهمون گفت مامان بخوریدهمه چی خدا را شکر هست هیچی کم نیست بخورید
نوش جونتون باشه داداش خوشگلم بخور قربونت برم دردت تو سرم ولی من گفتم من پنیر نمی خورم خامه نمی خورمچون سفر طولانی بود چند بار آب و هوام عوض شده می ترسم حالم بد بشه شماها بخورید نوش جونتون من فعلا نون خالی می خورم یک خورده حالم جا بیاد اما دلم پر پرم زد برای خوردن یک لقمه نون و پنیر بد جوری ویار کرده بودم و به زحمت جلوی خودمو نگه
داشته بودم که لب به اونها نزنم حال خوبی نداشتم اون روز سعی کردم همه کارهای خونه فاطمه را خودم انجام بدم و جلوی چشم بقیه نباشم فاطمه یک عالمه لباس داشت گفتم من می شورم مادرتو نگران نباش تو برو به کارهات برس هر چی گفت نه شما باید استراحت کنید قبول نکردم یونس رو هم با خودم حیاط بردم که تو دست و بال بقیه نباشه بعد نیم ساعت مادر شاپور اومد تو حیاط و کناردست من نشست اول سکوت کردو حرفی نزد منم که دیدم حرف نمیزنه بهش
اعتنایی نکردم و حرفی نزدم تا خودش به حرف بیاد بعد چند دقیقه بالاخره به حرف اومد ازم پرسید شما چند وقت قرار اینجا بمونید کوثر خانوم گفتم چطور مگه چیزی شده حاج خانوم مگه من جای شما را تنگ کردم یک گوشه می خوابم چیززیادی هم که نمی خورم که شماها گرسنه بمونیدگفت مثل اینکه بد برداشت کردید و براتون بدجوری سو تفاهم شده گفتم نه حرفتون رو زدیدخیالتون رو راحت کنم من نیومدم که آویزون کسی
باشم و برای دامادم و دخترم و زندگیشون ایجادمزاحمت کنم از فردا هم می افتم دنبال خونه یک خونه نقلی پیدا می کنم دست بچم رو می گیرم و از این خونه میرم لبخندی رو لبش اومد و بهم گفت به خدا کوثر خانوم من آدم بدی نیستم دلمم نمیخواد برای فاطمه جون مادر شوهر بازی دربیارم هیچ وقتم مادر شوهر بازی در نیاوردم ولی الان شرایط فرق می کنه ما هیچ کدوممون شرایط خوبی ندارم حتی خود شما هم تو بد وضعیتی هستی من جایی را ندارم برم بچه هامم همین طور تنها جایی که داشتیم بیایم فقط همین خونه
پسرم شاپور بود دامادهام رو به زور راضی کردم بیان اینجا و گرنه معلوم نبود کجا می خواستن برن و دخترهای بدبخت منو کجا با خودشون ببرن که دست من مادر دیگه بهشون نرسه هیچ حرفی نزدم و سکوت رو بهترین جواب تو اون لحظات می دیدم صدای فاطمه اومد که منو صدا کرد و گفت مامان الان
میام کمکت اصلا خودتو اذیت نکن وظیفه
شما نیست اومد پایین و به مادر شوهرش گفت چی داری در گوش مادرمن میگی مادر جون میشه بهم بگی چی می گفتی من می خوام بدونم وای به حالت اگه به مادر من تندی کرده باشی یا حرف بدی بهش زده باشی اون وقت من می دونم با شما یونس اومد و گفت آبجی آبجی به مامان گفت کی قرار از این خونه برید یونس همه حرفها را دونه به دونه تحویل خواهربزرگترش دادمادرشوهرش مدام رنگ صورتش سرخ و سفید میشد و سعی می کرد که وسط حرف یونس بپره
ولی یونس امان نداد و درست و حسابی چغولی کرد و از خجالت مادر شاپور در اومد فاطمه به مادر شوهرش گفت اینجا خونه من و شاپور پس ما هر کی را که دوست داشته باشیم تو این خونه راه میدیم و تو این خونه نگهش می داریم اگه شاپور مادر داره منم مادر دارم چرا باید مادرم و برادرمو به خاطر شماها از خونم بیرون کنم اگه خیلی ناراحتی مادر جون شما از این خونه برو بیرون چون مادر من جاش رو سر من هستش،✨الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ(انعام۶۴)
خداست که شما را از آن تاریکیها
نجات میدهد و از هر اندوهی میرهاند،
باز هم به او شرک میآورید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ(انعام۶۴)
خداست که شما را از آن تاریکیها
نجات میدهد و از هر اندوهی میرهاند،
باز هم به او شرک میآورید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷 عنوان: آیا شوهر حقی در درآمد همسرش دارد؟
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
آیا شوهر حقی بر درآمد یا ارث همسرش دارد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 باید دانست که نفقهی زن قبل از ازدواج بر عهده ی پدر و بعد از ازدواج بر شوهر واجب است، بنابراین کار کردن زن بیرون از خانه در غیر موارد ضروری جایز نیست. اما اگر زن از هر طریق مشروعی (اشتغال، ارث، مهریه و...) ثروتی به دست آورد، خودش مالک آن خواهد بود و می تواند به هر نحو مشروعی در آن تصرف کند. هیچ کس دیگری، حتی شوهرش، حق هیچ گونه تصرفی در اموال او را نخواهد داشت.
🔶 بنابراین، اگر زن درآمد شخصی داشته باشد، خودش مالک آن است؛ شوهر هیچ حقی بر آنها ندارد. با این حال، اگر زن وفات کند و شوهر در قید حیات باشد؛ طبق قانون شریعت حق دریافت سهم خود از ارث را خواهد داشت.
📚 دلایل: في فتاوى بنوری ٹاؤن:
جواب
واضح رہے کہ عورت کا نان نفقہ شادی سے پہلے باپ کے ذمہ لازم ہوتا ہے اور شادی کے بعد شوہر کے ذمہ لازم ہوتا ہے، اس لیے عورت کے لیے بلاضرورت شدیدہ کے ملازمت کرنا جائز نہیں ، تاہم اگر عورت کسی بھی جائز طریقہ(ملازمت ، میراث یا مہر وغیرہ ) ... إلخ.
رد المحتار میں ہے:
"لا يجوز لأحد من المسلمين أخذ مال أحد بغير سبب شرعي." (كتاب الحدود، باب التعزير، ج : 4، ص : 61، ط : سعید)
الدر المختار میں ہے:
"لا يجوز التصرف في مال غيره بلا إذنه ولا ولايته." (كتاب الغصب، ج : 6، ص : 200، ط : سعید)
فقط واللہ اعلم
فتوی نمبر : 144601101978
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
آیا شوهر حقی بر درآمد یا ارث همسرش دارد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 باید دانست که نفقهی زن قبل از ازدواج بر عهده ی پدر و بعد از ازدواج بر شوهر واجب است، بنابراین کار کردن زن بیرون از خانه در غیر موارد ضروری جایز نیست. اما اگر زن از هر طریق مشروعی (اشتغال، ارث، مهریه و...) ثروتی به دست آورد، خودش مالک آن خواهد بود و می تواند به هر نحو مشروعی در آن تصرف کند. هیچ کس دیگری، حتی شوهرش، حق هیچ گونه تصرفی در اموال او را نخواهد داشت.
🔶 بنابراین، اگر زن درآمد شخصی داشته باشد، خودش مالک آن است؛ شوهر هیچ حقی بر آنها ندارد. با این حال، اگر زن وفات کند و شوهر در قید حیات باشد؛ طبق قانون شریعت حق دریافت سهم خود از ارث را خواهد داشت.
📚 دلایل: في فتاوى بنوری ٹاؤن:
جواب
واضح رہے کہ عورت کا نان نفقہ شادی سے پہلے باپ کے ذمہ لازم ہوتا ہے اور شادی کے بعد شوہر کے ذمہ لازم ہوتا ہے، اس لیے عورت کے لیے بلاضرورت شدیدہ کے ملازمت کرنا جائز نہیں ، تاہم اگر عورت کسی بھی جائز طریقہ(ملازمت ، میراث یا مہر وغیرہ ) ... إلخ.
رد المحتار میں ہے:
"لا يجوز لأحد من المسلمين أخذ مال أحد بغير سبب شرعي." (كتاب الحدود، باب التعزير، ج : 4، ص : 61، ط : سعید)
الدر المختار میں ہے:
"لا يجوز التصرف في مال غيره بلا إذنه ولا ولايته." (كتاب الغصب، ج : 6، ص : 200، ط : سعید)
فقط واللہ اعلم
فتوی نمبر : 144601101978
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
برخی از خواهران ما میگویند: "درسته لباسمون مطابق شریعت الهی نیست اما به جاش قلبمون پاکه!"
به این بزرگواران میگوییم پیامبر ﷺ فرمودند: « أَلاَ وإِنَّ في الجسَدِ مُضغَةً إذا صلَحَت صَلَحَ الجسَدُ كُلُّه، وَإِذا فَسَدَتْ فَسدَ الجَسَدُ كُلُّه: أَلاَ وَهِي القَلْبُ.» [ متفقٌ عليه ] ( آگاه باشيد که در جسم پاره گوشتی است که اگر صالح شود ، همۀ جسد درست و صالح میگردد و اگر فاسد گردد تمام جسم فاسد میگردد و بدانيد که آن قلب است.)
نکته : پس اگر قلبش پاک می بود قطعا لباسش هم پاک و درست و موافق شرع می بود .
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به این بزرگواران میگوییم پیامبر ﷺ فرمودند: « أَلاَ وإِنَّ في الجسَدِ مُضغَةً إذا صلَحَت صَلَحَ الجسَدُ كُلُّه، وَإِذا فَسَدَتْ فَسدَ الجَسَدُ كُلُّه: أَلاَ وَهِي القَلْبُ.» [ متفقٌ عليه ] ( آگاه باشيد که در جسم پاره گوشتی است که اگر صالح شود ، همۀ جسد درست و صالح میگردد و اگر فاسد گردد تمام جسم فاسد میگردد و بدانيد که آن قلب است.)
نکته : پس اگر قلبش پاک می بود قطعا لباسش هم پاک و درست و موافق شرع می بود .
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی