الله رافراموش نکنید
914 subscribers
3.47K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───

🔵
#اهمیت_راستگویی

پسر گاندی می گوید

پدرم کنفرانس یک روزه ای در شهر داشت، از من خواست او را به شهر برسانم، وقتی او را رساندم گفت ساعت 5:00 همین جا منتظرت هستم تا با هم برگردیم.
من از فرصت استفاده کردم، برای خانه خرید کردم، ماشین را به تعمیرگاه بردم، بعد از آن به سینما رفتم.
ساعت 5:30 یادم آمد که باید دنبال پدر بروم! وقتی رسیدم ساعت 06:00 شده بود!
پدر با نگرانی پرسید: چرا دیر کردی؟!
با شرمندگی به دروغ گفتم: ماشین حاضر نبود، مجبور شدم منتظر بمانم!
پدرم که قبلا به تعمیرگاه زنگ زده بود گفت:
در روش تربیت من حتما نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی! برای این که بفهمم نقص کار من کجاست این هجده مایل را تا خانه پیاده بر می گردم تا در این مهم فکر کنم!
مدت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل می راندم و پدرم را که به خاطر دروغ احمقانه ای که گفته بودم غرق در ناراحتی و اندوه بود نگاه می کردم!
همان جا بود که تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم!
این عمل عاری از خشونت پدرم آنقدر نیرومند بود که بعد از گذشت 80 سال از زندگی ام هنوز بدان می اندیشم!!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و نه

او گمان می‌ کرد با این جمله میتواند سدیس را به عقب براند، اما نمی‌ دانست که سدیس مدت‌ هاست از همه‌ چیز آگاه شده.
سدیس لبخند سردی زد، گویی دردهای راحیل را در عمق جانش چشیده باشد. با طمانینه پاسخ داد همسر سابق‌ ات، الیاس. دیگر هیچ پیوندی بین تو و راحیل باقی نمانده.
الیاس با تعجب زیر لب زمزمه کرد تو…تو میدانی؟
سدیس سرش را با آرامش تکان داد و آهسته گفت بلی، من همه ‌چیز را میدانم. از هر ظلمی که به او کردی، از بی‌ رحمی خانواده‌ ات، از تهمت‌ های خواهرت… همه را میدانم. میدانم چگونه مادرت هر روز او را تحقیر کرد، و خواهرت بخاطر رابطهٔ پنهانی‌ اش با پسر خاله ‌ات، او را قربانی کرد تا خود را نجات دهد. من میدانم که حمزه، پسر بی‌ گناه‌ تان، قربانی خشونت تو شد.
لحظه‌ ای سکوت افتاد. سپس سدیس با صدایی پر از احساس ادامه داد و بلی، من وقتی این حقایق را دانستم، عشقم به راحیل بیشتر شد.
الیاس چند قدمی عقب رفت، سرش را میان دستانش گرفت و با زانو روی زمین نشست. صدایش به زحمت بیرون آمد گفت من… من پشیمانم. بعد از جدا شدن از راحیل، تازه فهمیدم چه جفایی در حق‌ اش کردم. مادرم و خواهرم هر دو با هم علیه‌ اش بودند. صادق، آن شیاد، خواهرم را فریب داد و بعد از سوءاستفاده از خواهرم، با زن و اولادهایش از کشور فرار کرد. خواهرم که دیگر نه آبرویی داشت، نه امیدی، خودکشی کرد، بعد از مرگ او، مادرم عقلش را از دست داد. برادرم با خانمش از ما برید و من ماندم و تنهایی و عذاب وجدان.
او سرش را بالا آورد، به راحیل نگریست و ادامه داد یک‌ سال بعد از جدایی‌ مان، همه ‌چیز را فهمیدم. دنبال تو آمدم، ولی شنیدم که از افغانستان رفته‌ ای. پیش خانواده‌ ات رفتم، عذر کردم، زار زدم، ولی هیچکس آدرس تو را نداد. نه پول داشتم، نه توان که دنبالت بگردم، اما همیشه امیدوار بودم یک‌ روزی دوباره ببینمت…
اشک از چشمانش سرازیر شد. سدیس با تحقیر پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد هنوز هم مکارگی میکند احمق.
راحیل نگاهی به سدیس انداخت، گویی منتظر بود چیزی بگوید. سدیس نزدیک رفت، دست بر شانهٔ الیاس گذاشت، او را از زمین بلند کرد و با صدایی محکم و پر از خشم گفت بس کن! بس است دیگر نقش بازی کردن. تو اگر واقعاً پشیمان بودی، شب‌ ها را در آغوش تن‌ فروشان در کلاپ‌ ها نمی‌ گذراندی. تو اگر واقعاً پشیمان بودی، دوباره راحیل را نمی‌ ترساندی. حالا گوش کن! از اینجا برو قبل از آنکه کاری کنم که پشیمانی‌ ات واقعی شود!
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و ده


الیاس که تیر آخرش هم خطا رفته بود، از جا بلند شد. چهره‌ اش از شکست تلخ شده بود. به چشمان سدیس نگاه کرد و با صدایی پر از عصبانیت فریاد زد تو کی هستی که به من بگویی چه کنم و چه نکنم؟ اصلاً تو چه‌ کارهٔ راحیل هستی؟ چه نسبتی با او داری؟ چی رابطه‌ ای بین تو و اوست؟ تو می‌ فهمی این زن، یکروز دیوانه‌ وار عاشق من بود؟ بخاطر من با تمام اعضای خانواده‌ اش جنگید. میدانی چقدر شبها را در آغوش من به صبح رسانده؟ حالا تو آمدی تا زنی را که زمانی از آن من بود، مال خودت بسازی؟ مال استفاده‌ شده‌ ای من را به‌ دست بیاوری؟
صدای سیلی در فضا پیچید و سدیس با صورتی سرخ از ضربه‌، نقش زمین شد. راحیل با وحشت به سویش دوید و گفت او می‌ خواهد احساساتت را به بازی بگیرد، و تو را عصبانی بسازد لطفاً بیا از اینجا برویم.
سدیس به آهستگی سرش را بلند کرد به راحیل دید و گفت کسی که باید از اینجا برود، من نیستم اوست.
بعد با نگاهی پر از خشم و نفرت به سوی الیاس چرخید و با صدایی که از اعماق جگرش می‌ جوشید، گفت من همه‌ چیز را میدانم و با دانستن همه‌ چیز عشقم به او کمتر نه، بلکه هزار برابر بیشتر شده است راحیل زن نیست فرشته است. زنی که بخاطر حفظ حرمت یک زندگی پوشالی، بخاطر اینکه روی پسرش لقب “بچه‌ ای طلاق” نگذارند، با هیولایی چون تو ساخت و سوخت. و تو او را “مال” خطاب کردی، نشان دادی در چه سطح پست فکری، در چه خانواده‌ ای با ذهنیت‌ های حقیر پرورش یافته‌ ای. زن “مال” نیست، زن مثل مرد یک انسان است. راحیل حق دارد خوشبخت باشد، اما تو حق نفس کشیدن را هم نداری!
در همین لحظه، صدای آژیر پولیس فضای خیابان را پر کرد. الیاس سراسیمه از جایش برخاست، نگاهش آشفته و هراسان شد و گفت فکر نکنید همه‌ چیز همین‌ جا تمام شد من میروم، اما مطمئن باشید که بر می‌ گردم!
و با قدم‌ هایی تند و پر از خشم، آنجا را ترک کرد.
بعد از رفتن ‌اش، سدیس به آرامی به سوی راحیل آمد. بغض راحیل ترکید و اشک از چشمانش فرو ریخت. سدیس دستی بر شانه‌ اش گذاشت و گفت تمام شد دیگر نترس او به‌ زودی به افغانستان دیپورت می‌ شود.
راحیل با ناباوری به او نگاه کرد و پرسید واقعاً؟
سدیس لبخند کمرنگی زد و با صدایی ملایم در مورد ماریا و ارتباطش با الیاس به راحیل گفت

ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فڪرمیڪنے همین ڪه بڪَے اللّهﷻ
رادوست دارم برات ڪافیه؟؟؟🤔

قال اللّه تعالئ یابنے آدم

( قُلْ إِن كُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ ۗ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ )

بگو:«اگر خدا را دوست می دارید، پس ازمن پیروی کنید ،تا خدا شما را دوست بدارد،وگناهانتان را برایتان بیامرزد وخداوند آمرزنده ی مهربان است »
سوره آل عمران آیه ۳۱

توجه 🔻
اڪَه يڪے مدام بڪَه دوستتون داره،
اما تو عمل نه بهتون وفادار باشه نه به خواسته هاتون اهميت بده شما باور مے ڪنيد و متقابلا دوسش خواهيد داشت؟


#دوست_داشتن_بدون_عبادت؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 حکمتهای سیدنا ابوبکر صدیق رضی الله عنه :

🖋همواره به یاد مرگ باش تا حیات و زندگانی ات تضمین شود.

🖋چهار خصلت است اگر در کسی باشد از برترین بندگان خدا خواهد بود:
۱- شادمانی و خرسندی از توبه دیگران؛
۲- طلب آمرزش برای گناهکاران؛
۳- دعا برای بخت برگشتگان؛
۴- یاری نیکوکاران.

🖋تقوا بالاترین زیرکی ،گناه بالاترین حماقت، امانتداری بهترین صداقت ،و خیانت بدترین دروغ است.

🖋خداوند با نظر ظاهر تو باطنت را در می یابد.

🖋خداوند وعده بشارت و تهدید را با هم داده تا آنکه بنده همواره امیدوار و ترسان باشد.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوپانزده وصدوشانزده
📖سرگذشت کوثر
مامان بزرگ رو بالاخره فرستادی روستا
گفتم فاطمه جان همشون شهید شدن مادر بزرگت ننه بلقیس و یوسف و یاسین همه شهید شدن رفتن بهشت تا از این زندگی که داشتن راحت بشن فاطمه منو نگاهی کرد یونس رو نگاهی کردو به یونس گفت داداش کوچولو مامان داره دروغ.میگه مگه نه یوسف و یاسین رفتن جنگ ولی یونس زد زیر گریه گفت نه آبجی مامان داره راست میگه اونها رفتن بهشت فاطمه زد تو سر خودش و گریه کرد و عزاداری کرد و عزیزانش رو صدا کرد
طولی نکشید چند نفر از خونه اومدن بیرون پدر و مادر و خواهر برادرهای شاپور اونجا بودن پدرشاپور که پسر ننه بلقیس بود خیلی از خبر شنیدن فوت مادرش غمگین و ناراحت شد کلی بنده خداناراحتی کرد و حتی از من هم تشکر کرد شاپوروقتی شب اومد از دیدن ما خیلی خوشحال شدو غمگین برای فوت عزیزامون شد خونه فاطمه بزرگ نبود و تعداد نفراتی هم که اونجا بودن زیادبودن و من احساس سر بار بودن و معذب بودن بهم دست داده بود مخصوصا که با چشم خودم می دیدم که مادرشاپورخیلی ازدیدن ما خوشحال
نیست وهمش اخم کرده وناراحته اخمهای اون
زن باز نمی شد یکی دو بار هم گفت حالا شب
چه جوری بخوابیم تو قصر پسرمیخوابیم فکر کنم بایدقصر پسرم روبکوبونیم و از نو بسازیم تا جای بیشتری برای آدمهای دیگه داشته باشه شوهرش و شاپور بهش اخم کردن و گفتن تمومش کن ولی اون فقط یک ایشی گفت
پشت چشم برای من نازک کرد و جلوی چشم
خودم بهم یک دهن کجی هم کرد فقط یک لحظه خندم گرفت نمی دونستم چی باید به اون زن بگم و چه عکس العملی نشون بدم ولی ترجیح دادم حرف نزنم اونجا خونه پسرش بود و ارجحیت با اون و شوهرش و بچه هاش بود نه‌من با عروس و دامادش و نوه هاش اومده بود ولی با من یک‌جور دیگه بر خورد می کرد فاطمه شب برای من
و یونس رختخواب پهن کرد و به ما گفت شما.
اینجا بخوابید مادر شوهرش بهش گفت فاطمه برای خودمون پتو کمه خودت می دونی من باید شب دو سه تا‌پتو روخودم بندازم و گر نه سرمامی خورم می افتم گوشه خونه من پتوی خودمو بهش دادم و گفتم پتوی منو بندازید من یک خورده گرمایی هستم احتیاجی به پتوی اضافی ندارم فاطمه پتو را از دستم گرفت و گفت مامان جون نمی خواد دو تا پتوی دیگه هنوز داریم به مادر جون از اون پتوها میدم رو خودش اضافی
بندازه شما و یونس بگیرید بخوابید که خیلی
خسته هستید ببخشید که من دیر همه چی را فهمیدم دوباره اشکاش جاری شدفاطمه از وقتی که مااومده بودیم هر چند دقیقه یکباراشکش جاری می شدمادر شوهرش گفت آخه می ترسم دامادهام بلند شن و باز پتوی اضافه بخوان فاطمه
گفت مادر جون اگه پتوی اضافه خواستن و من نداشتم میرم از در و همسایه قرض می گیرم شما اصلانمیخواد نگران دامادهاتون باشید به من گفت مامان بخواب منم امشب پیش شما می خوابم گفتم دختر پس حنانه چی گفت حنانه پیش دخترعموهاش می خوابه عشق اینو داره کنار اونها بخوابه شب که کنار هم خوابیده بودیم گفتم فاطمه
مادر من از پس فردا میرم دنبال خونه یک خونه نقلی هم برای من و یونس کافیه می گردیم همین دور و اطراف یک جایی برای خودمون پیدا میکنیم ما بیشتر از این مزاحمتون نمی شیم یونس خیلی خسته راهه و گر نه همین فردا می رفتم دنبال خونه فاطمه گفت مامان دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن شما جاتون رو چشم من و شاپوره
شما مادرمید عزیز من هستید وظیفه من کلفتی شما و برادرکوچکترمه گفتم تو خانوم خودت و خونت هستی دختر این چه حرفیه که می زنی گفت از مادر شوهرم ناراحت نباش اون خونه زندگیش و خودش و بچه هاش از دست دادن جایی را ندارن که برن می ترسه ما هم از ایناینجا بیرونش کنیم باهاش نسازیم الان همه این خونه و زندگی منو مال خودش و حق خودش و بچه هاش میدونه کم مونده بگه دامادهام و جاریتم تو خونه زندگی تو و شاپور سهم دارن یک جوری مامان بر خورد می کنه انگار ما اینجااضافه ایم و اون داره نون ما را میده خودش و بقیه اینجا صاحب خونه هستن اعتماد به نفس خیلی خوبی داره خودشو از تک و تا نمی ندازه
یک‌جوری راه میره و حرف می زنه که هر کی
از در بیاد تو و ندونه صاحب خونه من و شاپوریم میگه صاحب خونه مادر شوهرته فعلا دست کمی از مامان بزرگ خدا بیامرز نداره گفتم عیب نداره مادر تو خوب باش و خانومی کن این بنده خدا خونه زندگیشو از دست داده می ترسه اینجا را هم از دست بده همه این ها موقتیه من مطمئنم به زودی همه چی درست میشه یک روز بر میگردیم شهر خودمون فاطمه گفت من با بودنشون تو این‌ خونه مشکلی ندارم ولی خدا شاهده بخوادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو و یونس رو اذیت کنه و چرت و پرت بگه و شماها را ناراحت کنه با جیغ و داد و آبرو ریزی تمام دخترهاش و خونواده هاشون رو پرت می کنم توخیابون مامان تو خیلی برام عزیزی خیلی خیلی عزیزتر از این آدمها برای من هستی این رو فراموش نکن دستش رو
گرفتم
همه مردم آموزگاران شما هستند: اگر با دقت و توجه به اطرافتان بنگرید...

آدمهای خشمگین  به شما آرامش می آموزند.

آدمهای ریاکار به شما یکرنگی می آموزند.

آدمهای سرسخت به شما نرمش می آموزند.

آدمهای وحشت زده به شما شهامت می آموزند.

همیشه در رابطه با آدمهایی که وارد زندگیتان میشوند از خود بپرسید:

این شخص آمده است تا چه چیزی به من آموزش دهد؟
☘️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زن در اسلام، نه یک نام ناتوان، بلکی نیمی از ایمان است. 
او دختری است که پیامبر ﷺ به احترامش از جای برمی‌خاست، 
مادری است که بهشت، زیر پای اوست، 
همسری است که سکونت دل و آرامش خانه است.

اسلام زن را نه در سایه، بلکه در روشنی عزت قرار داد. 
در زمانه‌ای که او را زنده به گور می‌کردند، 
اسلام دستش را گرفت و تا بلندای کرامت رساند.

زن، افتخار اسلام است؛ 
نه با زنجیر سکوت، بلکی با صدای عفت و پاکی‌اش. 
نه با جلوه در چشم مردم، بلکه با وقار در پیشگاه خداوند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌻سنگ صبور🌻

يكي بود، يكي نبود.
زن و مردي بودند که دختری داشتند به اسم فاطمه.
فاطمه هر وقت مي رفت مكتب كه پيش ملاباجي درس بخواند، در راه صدايي به گوشش مي رسيد كه نصيب مرده فاطمه.
دختر، مات و متحير مي ماند. به دور و برش نگاه ميكرد و با خودش ميگفت خدايا! خداوندا! اين صدا مال كيست و ميخواهد چه چيزي به من بگويد؟
اما هر قدر فكر ميكرد, عقلش به جايي نمي رسيد و ترس به دلش مي افتاد.
يك روز قضيه را با پدر و مادرش در ميان گذاشت و آن ها هم هر چه فكر كردند نتوانستند از ته و توي آن سر در بيارند. آخرش گفتند: تا بلايي سرمان نيامده, بهتر است بگذاريم از اين شهر برويم.
بعد هر چه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند.
رفتند و رفتند تا همه نان و آبي كه همراه داشتند ته كشيد و تشنه و گشنه رسيدند به یک باغ.
گفتند برويم در بزنيم. لابد يكي مي آيد در را باز مي كند و آب و ناني به ما مي دهد.
فاطمه رفت در زد. در به سرعت باز شد و همين كه فاطمه قدم گذاشت تو باغ و خواست ببيند كسي آنجا هست يا نه, يك مرتبه در ناپديد شد و ديوار جایش را گرفت.
فاطمه اين ور ديوار ماند و پدر و مادر آن ور ديوار. پدر و مادر فاطمه شروع كردند به شيون و زاري و هر چه او را صدا زدند, جواب نشنيدند. آخرش كه ديدند گريه و زاري فايده اي ندارد, گفتند شايد قسمت فاطمه همين بوده و صدايي كه در گوشش مي گفته نصيب مرده فاطمه, مي خواسته همين را بگويد.
حالا بهتر است تا هوا تاريك نشده و جك و جانوري نيامده سراغمان راه بيفتيم و خودمان را برسانيم جایی امن.
فاطمه هم در آن طرف ديوار آن قدر گريه كرد كه بيشتر گشنه و تشنه اش شد و عاقبت با خودش گفت بروم در اين باغ بگردم؛ بلكه چيزي گير بياورم و با آن خودم را سير كنم.
و پا شد گشتي در باغ زد. ديد باغ بزرگی است با درخت های جور واجور ميوه و عمارت بزرگي وسط آن. از درخت ها ميوه چيد, خودش را سير كرد و رفت تو عمارت. هر چه اين طرف آن طرف سر كشيد و صدا زد, كسي جوابش را نداد. آخر سر شروع كرد به وارسي عمارت. ديد كف همه اتاق ها با قالي ابريشمي فرش شده و هر چه بخواهي آنجا هست.
فاطمه از شش اتاق تو در تو, كه پر از جواهرات قيمتي و غذاهاي رنگارنگ بود گذشت. همين كه به اتاق هفتم رسيد, ديد يك نفر رو تختخواب خوابيده و پارچه اي كشيده رو خودش. آهسته رفت جلو پارچه را از رو صورتش كنار زد. ديد جواني است مثل پنجه آفتاب.
فاطمه سه چهار بار جوان را صدا زد, وقتي ديد جوان از جایش تکان نمي خورد, يواش يواش پارچه را پس زد و ديد گله به گله به بدن جوان سوزن فرو كرده اند.
فاطمه ترسيد. مات و مبهوت نگاه كرد به دور و برش. تكه كاغذي بالاي سر جوان بود. كاغذ را برداشت و خواند.
روی آن نوشته شده بود هر كس چهل شب و چهل روز بالاي سر اين جوان بماند و روزي فقط يك بادام بخورد و يك انگشتانه آب بنوشد و اين دعا را بخواند و به او فوت كند و روزي يكي از سوزن ها را از بدنش بيرون بكشد, روز چهلم جوان عطسه مي كند و از خواب بيدار مي شود.
دختر سي و پنج شبانه روز نشست بالاي سر جوان. روزي يك بادام خورد و يك انگشتانه آب نوشيد و مرتب دعا خواند؛ به جوان فوت كرد و هر روز يكي از سوزن ها را از تنش بيرون كشيد. اما از بس كه بي خواب مانده بود و تشنگي و گشنگي كشيده بود, ديگر رمقي براش نمانده بود. مرتب با خودش ميگفت خدايا! خداوندگارا! كمك كن. ديگر دارم از پا در مي آيم و چيزي نمانده دلم از تنهايي بتركد.
در اين موقع, از پشت ديوار باغ صداي ساز بلند شد. رفت رو پشت بام, ديد يك دسته كولي بار و بنديلشان را پشت ديوار باغ زمين گذاشته اند و دارند مي زنند و مي رقصند.
فاطمه صدا زد آهاي باجي! آهاي بابا! شما را به خدا يكي از دخترهايتان را بدهيد به من كه از تنهايي دق نكنم. در عوض هر چه بخواهيد مي دهم.
سر دسته كولي ها گفت چه بهتر از اين! اما از كجا بفرستيمش پيش تو؟
فاطمه رفت يك طناب و مقداري طلا و جواهر برداشت آورد. طلا و جواهرات را انداخت پايين و يك سر طناب را پايين داد. كولي ها هم سر طناب را بستند به كمر دختري و فاطمه او را كشيد بالا.
فاطمه دختر كولي را برد حمام؛ لباس هايش را عوض كرد؛ غذاي خوب براش آورد و به او گفت تو مونس و همدم من باش.
بعد سرگذشتش را براي دختر كولي تعريف كرد؛ ولي از جواني كه در اتاق هفتم خوابيده بود, حرفي به ميان نياورد و هر وقت مي رفت بالاي سر جوان در را پشت سر خود مي بست.
دختر كولي بو برد در آن اتاق خبرهايي هست كه فاطمه نمي خواهد او از آن سر درآورد.
فرداي آن روز, وقتي فاطمه رفته بود تو اتاق و در را چفت كرده بود رو خودش, دختر كولي رفت از درز در نگاه كرد, ديد جواني خوابيده رو تخت و فاطمه نشسته بالا سرش و بلند بلند دعايي مي خواند و به جوان فوت مي كند.
دختر كولي آن قدر پشت در گوش ايستاد كه دعا را حفظ کرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌻قسمت دوم وپایانی🌻

روز چهلم, وقتی فاطمه هنوز از خواب بيدار نشده بود, رفت درب اتاق را باز كرد. نشست بالاي سر جوان, دعا خواند و به او فوت كرد و همين كه سوزن آخري را از تن جوان كشيد بيرون, جوان عطسه اي كرد و بلند شد نشست.
نگاهي انداخت به دختر كولي و گفت تو كي هستي؟ جنی يا آدميزاد؟
دختر كولي گفت آدميزادم.
جوان پرسيد چطور آمدي اينجا؟
دختر كولي خودش را به جاي فاطمه جا زد و سرگذشت او را از اول تا آخر به اسم خودش براي جوان نقل كرد.
جوان پرسيد به غير از تو و من كس ديگري در اين عمارت هست؟
دختر كولي گفت نه! فقط يك كنيز دارم كه خوابيده.
جوان گفت ميخواهی زن من بشوي؟
دختر كولي ناز و غمزه اي آمد و گفت چرا نخواهم! چي از اين بهتر؟
جوان نشست كنار دختر كولي و شروع كرد با او به صحبت و راز و نياز.
فاطمه بيدار شد و ديد هر چه رشته بود پنبه شده. جوان صحيح و سالم پاشده نشسته بغل دست دختر كولي و دارند به هم دل مي دهند و از هم قلوه ميگيرند.
آه از نهاد فاطمه برآمد. دست هاش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت خدايا! خداوندا جواب آن همه زحمت هايي كه كشيدم همين بود؟ پس آن صدايي كه در گوشم ميگفت نصيب مرده فاطمه, چه بود؟
خلاصه! دختر كولي شد خاتون خانه و فاطمه را كرد كلفت خودش و فرستادش تو آشپزخانه.
از قضاي روزگار, جواني كه طلسمش شكسته شده بود, پسر پادشاهي بود و با بيدار شدن او پدر و مادرش و شهر و ديارش هم ظاهر شدند.
پادشاه از ديدن پسرش خوشحال شد و فرمان داد هفت شب و هفت روز شهر را آذين بستند و دختر كولي را به عقد پسرش درآورد.
چند روز كه گذشت پسر خواست برود سفر. پيش از حركت به زنش گفت دلت مي خواهد چه چيزي برات بيارم؟
زنش گفت برام يك دست لباس اطلس بيار.
جوان از فاطمه پرسيد براي تو چي بيارم.
فاطمه جواب داد آقا جان! من چيزي نمي خواهم. جانتان سلامت باشد.
جوان اصرار كرد چيزي از من بخواه.
فاطمه گفت پس براي من يك سنگ صبور بيار.
سفر جوان شش ماه طول كشيد. وقت برگشتن براي زنش سوغاتی خريد و راه افتاد طرف شهر و ديارش. در راه پایش به سنگی خورد و يادش آمد كلفت شان گفته براش سنگ صبور بخرد.
جوان با خودش گفت اگر برایش نبرم دلخور ميشود.
و برگشت رفت تو بازار و بعد از پرس و جوي زياد, رفت سراغ دكان داری و از او سنگ صبور خواست.
دكان دار پرسيد اين سنگ صبور را برای چه كسی می خواهی؟
جوان جواب داد براي كلفت مان.
دكان دار گفت گمان نكنم كسي كه خواسته براش سنگ صبور بخري كلفت باشد.
جوان گفت انگار حواست سر جاش نيست و پرت و پلا ميگويی.
من ميدانم كه اين سنگ صبور را براي كه ميخواهم يا تو؟
دكان دار گفت هر كس سنگ صبور مي خواهد دل پر دردي دارد.
وقتي سنگ صبور را دادی به دختر, همان شب بعد از تمام كردن كارهای خانه میرود كنج دنجی مينشيند و همه ی سرگذشت خود را برای سنگ صبور تعريف ميكند و آخر سر ميگويد

سنگ صبور ، سنگ صبور
تو صبوری یا من صبور
يا تو بترك يا من ميتركم

در اين موقع بايد تند بپری تو اتاق و كمر دختر را محكم بگيری.
اگر اين كار را نكني, دلش از غصه مي تركد و ميميرد.
جوان سنگ صبور را خريد و برگشت به شهر خودش.
پيراهن اطلس را به زنش داد و سنگ صبور را به فاطمه.
همان طور كه دكان دار گفته بود, فاطمه شب رفت نشست كنج آشپزخانه.
شمع روشن كرد و سنگ صبور را گذاشت جلوش و شروع كرد سرگذشتش را مو به مو براي سنگ صبور تعريف كرد و آخر سر گفت

سنگ صبور ، سنگ صبور
تو صبوری یا من صبور
يا تو بترك يا من مي تركم.

در اين موقع, جوان كه پشت درب آشپزخانه گوش ايستاده بود, تند پريد تو و كمر دختر را محكم گرفت و به سنگ صبور گفت تو بترك.
سنگ صبور تركيد و يك چكه خون از آن زد بيرون.
دختر از شدت هيجان غش كرد.
جوان او را بغل كرد؛ برد خواباندش تو اتاق خودش و ناز و نوازشش كرد و صبح فردا فرمان داد گيس دختر كولي را بستند به دم قاطر و قاطر را رها كردند سمت صحرا.
بعد شهر را از نو آذين بستند و چراغانی كردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با فاطمه عروسی كرد.

#پایانالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصتوسه


همون لحظه قباد چشم هاش رو باز کرد و با دیدن من نفس عمیقی کشید.....دخترها به ترتیب کنارش نشستن و به دست و پای بستش چشم دوختن.....
قباد به سختی دهنش رو باز کرد و گفت چقد دیر اومدی،الان چند روزه که منتظرتم.....
گفتم من نمیدونستم این اتفاق برات افتاده ،تازه امروز داداشت اومد و بهم گفت،نترس خوب میشی.....
قباد نگاه ناامیدی بهم کرد و گفت نه بیگم، خودم میدونم زنده نمیمونم،من خیلی بدی در حقت کردم توروخدا حلالم کن.....می‌دونم برات سخته ،الآن چند ساله که هیچ سراغی ازت نگرفتم، می‌دونم روی زمینای مردم کار کردی تا خرج این بچه هارو بدی ،من خیلی بد بودم بیگم‌‌‌......
نمی‌دونم چرا دهنم بسته شده بود و نمیتونستم چیزی بگم......قباد که معلوم بود از حرف زدن خسته شده دوباره چشماشو بست و خوابید......
همون لحظه خدیجه خانم توی اتاق اومد و با دیدن من با لحن ناراحتی گفتی اومدی بیگم؟دیدی چه بلایی سرم اومد؟قباد توی بستر مرگ افتاده و ما نمی‌تونیم کاری براش بکنیم... اون زنش هم همینکه طبیب جواب رد به قباد داد دست بچه هاشو گرفت و رفت خونه ی اقاش،گفت من حوصله ی مریض داری ندارم.....
خدیجه خانم اشکاشو پاک کرد و گفت پسر بخت برگشتم الان چند روزه افتاده توی رختخواب و ما کاری از دستمون برنمیاد.....خدا بگم چیکار کنه زیور رو اگه بچمو مجبور نمیکرد براش خونه بسازه حالا اینجوری از دست و پا نیفتاده بود......خدیجه خانم می‌گفت و من فقط نگاهش میکردم......هوا تاریک شده بود و قباد از درد ناله میکرد.....آدم ظالمی نبودم و از دیدنش توی این وضعیت ناراحت میشدم.....
دخترها دیدن این صحنه ها حسابی توی روحیشون تاثیر گذاشته بود ‌و ناراحت و غمگین شده بودن.....آخر شب خدیجه خانم با لحن مهربونی کنارم نشست و گفت بیگم جان، گفتم اتاقت رو برات تمیز کنن تا چند روزی با بچه ها همینجا بمونین،میبینی که قباد توی شرایط خوبی نیست و دوست داره کنارش بمونی......باور کت توی این مدت فقط اسم تورو به زبون میآورد و می‌گفت فقط بیگم رو بیارید پیشم....
.خدیجه خانم حرف میزد و من از شدت خشم در حال انفجار بودم ،این آدم ها پیش خودشون چه فکری میکردن؟مگه من عروسک خیمه شب بازی بودم که هرجور دوست داشتن باهام رفتار میکردن؟چطور توی تمام این سال ها قباد دلش برای ما تنگ نشده بود،حالا که دیگه امیدی به فردا نداشت و زن محبوبش ترکش کرده بود، یاد من افتاده بود؟
تمام شجاعتم رو جمع کردم و در جواب خدیجه خانم گفتم تا چند سال پیش که من به درد قباد نمیخوردم، یادتون رفته چقد توی همین خونه منو اذیت کردین؟مگه شما نبودین که میگفتین قباد پسر میخواد و منو دخترها به دردش نمیخوریم،هرروز می‌گفتین پسر پشت پدره و قباد پشت میخواد....الان چند ساله که هیچ خبری از منو دخترهام نگرفتین، اصلا براتون مهم نبود ما مردیم یا زنده ایم،شرمنده خدیجه خانم، من فردا برمی‌گردم خونه ی خودم، کلی کار دارم،قبادم انشالله خوب میشه و می‌ره سراغ کار و بارش......
حقیقتا دیگه نیمخواستم بازیچه ی دست این آدم ها باشم.....
خدیجه خانم زیر لب غرغری کرد و از اتاق بیرون رفت......توی یکی از اتاق ها برامون رختخواب پهن کرده بودن و موقعی که میخواستم پیش دخترها برم، قباد با صدای ضعیفی صدام کرد.....
کنارش نشستم و با سردی گفتم چیه چی میخوای قباد؟
با زبون لب هاشو خیس کرد و گفت بیگم توروخدا حلالم کن،بذار سرمو راحت روی زمین بذارم....
بدون هیچ حرفی بهش زل زدم....یاد شب هایی افتادم که تنها با سه تا بچه ی قد و نیم قد توی روستایی که ساعت ها با اینجا فاصله داشت از ترس خوابم نمی‌برد.....
قباد دستمو گرفت و گفت میدونم اذیتت کردم ،اما الان پشیمونم کاش میتونستم به عقب برگردم و برات جبران کنم.....
با بغض توی گلوم گفتم نمیتونم قباد، شما خیلی به من ظلم کردین،گناه من چی بود؟فقط دختر زاییدن بود؟مگه این دختر ها آدم نبودن؟یادته بخاطر اینکه پتوی زیور رو نشسته بودم، جلوی بچه هام توی گوشم زدی؟یادته بخاطر تب کردن پسرت، مارو از این خونه و روستا بیرون کردی و فکر میکردی من می‌خوام بلایی سر بچت بیارم؟
اشک های قباد از گوشه ی چشمش پایین ریخت و من دیگه نتونستم اونجا بمونم... با گریه از اتاق بیرون زدم اما پشت در موندم....من که مثل این آدم ها بد ذات و خبیث نبودم،بودم؟نمیدونم چرا حس عجیبی منو به داخل اتاق سوق میداد.....دوباره در اتاق رو باز کردم و داخل شدم،میون نگاه کنجکاو قباد کنارش نشستم و گفتم میدونی قباد،من مثل شما آدم ظالمی نیستم،اگر بودم الان اینجا نبودم.....
حلالت میکنم، اما هیچوقت این همه تنهایی رو‌ که تو و مادرت نصیبم کردین فراموش نمیکنم......
قبل از اینکه دهن باز کنه و چیزی بگه از اتاق بیرون رفتم و این بار سریع از اونجا دور شدم.....چه شب سختی بود اونشب....تمام خاطرات دوباره توی ذهنم زنده شده بود....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصت وچهار


چه روزهایی رو اینجا سر کرده بودم.....دخترها دورم رو گرفته بودن و من همینکه بوی تنشون به مشامم میخورد آرامش می‌گرفتم......
نمی‌دونم چقد خوابیده بودم که با صدای جیغ های خدیجه خانم از خواب پریدم.....کمی طول کشید تا بفهمم کجام و اونجا چکار میکنم‌.....با شنیدن صدای قباد از دهن خدیجه خانم فهمیدم حتما اتفاقی افتاده سریع پتو رو از روی خودم کنار زدم و بیرون رفتم.....حیاط شلوغ شده بود و همسایه ها توی حیاط جمع شده بودن‌.....چقد قدم برداشتن برام سخت شده بود.....وقتی توی چهارچوب در ایستادم باورم نمیشد کسی که آروم و خاموش توی رختخواب دراز کشیده قباد باشه.....کی فکرش رو میکرد پرونده ی زندگی قباد اینجوری بسته بشه......
خدیجه خانم جیغ میزد و موهاشو میکشید چندتا از همسایه ها دورش رو گرفته بودن و سعی میکردن ارومش کنن، اما فایده ای نداشت......
میدونستم دوری از قباد چقد براش سخته، چون همیشه می‌گفت قباد از همه برای من عزیزتره.......
طولی نکشید که سلطنت و گل بهار هم از راه رسیدن و همونجا توی حیاط مشغول خودزنی شدن......منهم مثل دیونه ها گوشه ای ایستاده بودم و به روزهایی فکر میکردم که حامله بودم و قباد دور از چشم مرضی برام میوه و خوراکی میاورد‌.......
قباد همون روز ظهر میون گریه ها و شیون خانوادش به خاک سپرده شد.....از اینکه شب قبل حس عجیبی وادارم کرده بود اونو ببخشم راضی بودم.....با شناختی که از خودم داشتم میدونستم اگر نمیبخشیدمش تا مدت ها از عذاب وجدان رنج می‌بردم......
طرفای غروب بود که زیور در حالی که تنها بود و پسر هارو هم با خودش نیاورده بود، همراه مادرش اومد و توی جمع نشست.....وای خدای من انگار نه انگار شوهرش رو از دست داده بود،به زور چند قطره اشک از چشمش فرو ریخت و بعد هم قبل از اینکه سفره ی شام رو بکشن خداحافظی کرد و رفت....
خدیجه هم از درون می‌سوخت ،اما بخاطر ترسی که از کدخدا داشت جرئت حرف زدن نداشت......سه روز تمام بخاطر احترام به قباد اونجا موندم و روز چهارم بود که عزم رفتن کردم......بدون اینکه از هیچکدوم از اون آدم ها خداحافظی کنم ،از برادر قباد خواستم مارو تا در خونه همراهی کنه و اونم بدون چون و چرا قبول کرد......میدونستم که این آخرین باریه که پامو توی این ده میذارم........دیگه اومدن به اینجا دلیلی نداشت، نه خانواده ای داشتم که بخاطر دیدنشون از این ده عبور کنم و نه شوهری که دلتنگش بشم و بخوام ببینمش......وقتی به خونه ی خودمون رسیدیم پروین سریع خودش رو رسوند و من هم تمام اتفاقات رو براش تعریف کردم......وقتی فهمید قباد مرده با بی خیالی شونه ای بالا انداخت و گفت مرد که مرد،حالا تو چرا گرفته ای؟مگه چه خیری ازش دیده بودی ؟چندین ساله تو و این طفل معصوم هارو به امان خدا رها کرده بود و حتی سراغی ازتون نمیگرفت،ببین بیگم بخوای بشینی براش آبغوره بگیری من میدونم و تو.....
پروین انقد باهام حرف زد و نصیحتم کرد که دیگه کلا بی خیال قباد و خانوادش شدم‌......
نه ماه از مرگ قباد گذشته بود و من هیچ خبری ازشون نداشتم،پروین گاهی می‌گفت برو و از پدر قباد بخواه حق بچه هاتو از دارایی قباد بده،اون می‌گفت اما من قبول نمی‌کردم و ازش خواهش میکردم بی خیال این قضیه بشه،دوست نداشتم منتی سر من و دخترهام باشه.....
مدتی بود محصولات باغ های روستا آفت زده بود و وضعیت خیلی بدی پیش اومده بود‌‌‌‌.....بیشتر مردم روی زمین کار میکردن و حالا با این اتفاقات زندگی همه تحت تاثیر قرار گرفته بود.....صاحب زمین که من و خدارحم شوهر پروین اونجا کار میکردیم کم کم داشت کارگرها رو اخراج میکرد و میدونستیم دیر یا زود نوبت ماهم میرسه......
حسابی کلافه بودم و نمیدونستم باید چکار کنم،خدایا من تک و تنها چطور این دخترها رو به سرو سامون برسونم.......
صبح ها که از خواب بیدار میشدم از ترس اینکه امروز صاحب زمین من رو اخراج نکنه دلم نمی‌خواست سر کار برم.....
یه روز غروب وقتی خسته و کوفته از سر زمین به خونه اومدم یه جفت کفش مردونه پشت در خونه دیدم......با تعجب قدم هامو تند کردم تا داخل برم و ببینم در نبود من کی توی خونه اومده.....
همون لحظه آفرین توی حیاط اومد و با دیدن من به سمتم دوید و گفت مامان دایی سالار اومده.....
اگر بگم همونجا تا مرز فلج شدن رفتم دروغ نگفتم.....
پاهام به زمین چسبیده بود و نمیتونستم قدم از قدم بردارم،خدایا این اینجا چکار میکنه،نکنه حالا که قباد مرده دوباره برای اذیت کردن من اومده باشه......با قدم هایی لرزان به سمت خونه قدم برداشتم.....سالار وقتی من رو توی چهارچوب در دید با اخم های در هم گره خورده سلام کرد و گفت تا این موقع سر زمین های مردم کارگری می‌کنی، اما حاضر نیستی این خونه ی کلنگی رو بفروشی و خودت صاحب زمین بشی ها؟


ادامه دارد

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصت و پنج


اب دهنم رو قورت دادم و گفتم ببین سالار اگر دوباره برای گفتن این حرفا اومدی باید بگم که این خونه مال من نیست و مال این بچه هاست که دیگه یتیم شدن و من هم نمیتونم مال یتیم رو حیف و میل کنم،پس خودتو اذیت نکن، راتو بگیر و برگرد به همونجایی که اومدی......
سالار تسبیح توی دستش رو وسط خونه پرت کرد و با صدای بلند گفت بسه دیگه بیگم،بخدا قسم اگر بخوای باز هم روی حرفم حرف بزنی این خونه رو آتیش میزنم ،خودت میدونی که دروغ ندارم و کاری که گفتم رو میکنم ،پس مثل بچه ی آدم بگو چشم و کار رو تمام کن......با کلافگی همونجا جلوی در نشینم، چطور باید با این آدم حرف میزدم؟ چرا این دست از سر من برنمیداشت؟دیگه قبادی هم نبود که بخواد جلوش در بیاد،خودش می‌دونه من کسی رو ندارم که دوباره سرو کله اش پیدا شده.....
لحن صحبتم رو کمی آروم کردم و گفتم ببین سالار قباد تازه چندماهه که مرده،هنوز یک سال هم نشده ،اگر من بخوام الان خونه رو بفروشم مطمئن باش پدرش و برادرهاش برات دردسر درست میکنن،حداقل باید به احترام قباد هم که شده تا سالگردش صبر کنم‌‌‌.......
سالار با ناباوری نگاهی بهم کرد و گفت یعنی سالگرد قباد گذشت ،خونه رو میفروشی؟
به ناچار گفتم آره میفروشم،فقط بذار همین چند ماه هم بگذره تا حرف و حدیثی پشت سرم نباشه......
سالار با خوشحالی نگاهی به بچه ها انداخت و گفت خب دوباره بازی کنیم ؟بچه ها هم از سرو کولش بالا رفتن و شروع کردن به بازی کردن.....اون وسط فقط من بودم که از شدت فشار در حال بیهوش شدن بودم......سالار روز بعد خداحافظی کرد و گفت باز هم میاد و بهمون سر میزنه،اینجوری فایده نداشت باید یه فکر اساسی میکردم......اونروز بعد از خوردن صبحانه طبق معمول با خدارحم به سمت زمین راه افتادیم، نمیدونم چرا دلشوره داشتم و حالم خوب نبود،یه جورایی دلم گواهی بد میداد.....وقتی سر زمین رسیدیم همه ی کارگرها وسط زمین جمع شده بودن و هرکس با اخم های درهم گره خورده توی افکار خودش غرق بود.....خدارحم زیر لب خدایا به امید تویی گفت و به سمت بقیه راه افتادیم....یکی از دوستای خدارحم با دیدن ما سریع به سمتمون اومد و با ناراحتی گفت بدبخت شدیم خدارحم، صاحب زمین امروز عذر همه رو خواسته،آفت تمام درخت هارو گرفته و دیگه محصولی برای برداشت نمونده، بیچاره شدیم، حالا چطور باید شکم زن و بچه هامونو سیر کنیم؟
با شنیدن حرفای مرد، با ناباوری به خدا رحم نگاه کردم و گفتم حالا چه کنیم، توی این روستا که کار دیگه ای نیست ،همه ی زمین ها هم همین وضعیت رو دارن و جای دیگه ای نمی‌تونیم بریم....
خدا رحم با نا امیدی سری تکون داد و چیزی نگفت.....دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید،تمام امید من به حقوقی بود که از اینجا می‌گرفتم.....
کمی بعد صاحب زمین با ناراحتی میون کارگرها اومدن و با دادن دستمزد برای همیشه عذرمون رو خواست.....با حالی خراب و چشمانی خیس به خونه برگشتم،انقد دلم گرفته بود که همونجا توی حیاط نشستم و بدون توجه به دخترها زدم زیر گریه.....حالا باید چکار میکردم،بیکاری از یک طرف و فشارهای سالار برای فروش خونه از طرف دیگه منو از پا درآورده بود......نزدیک ظهر بود که پروین با حالی بدتر از من اومد و همین که چشممون به هم خورد با هم شروع به گریه کردیم.....
چند روزی گذشت،خنده دار بود، اما من هنوز امید داشتم صاحب زمین دنبالمون بفرسته و دوباره کارمون رو از سر بگیریم......یه روز که مثل همیشه با پروین توی حیاط نشسته بودیم و صحبت میکردیم ،داشتم توی دلم می‌گفتم خدایا اگر پروین رو نداشتم باید چکار میکردم؟قطعا اگر نبود،تا حالا از تنهایی مرده بودم.....همون لحظه پروین دهن باز کرد و گفت بیگم راستی یه چیزی،مدتیه پسر عموی خدارحم برای کار به تهران رفته و چند روز پیش وقتی برای سر زدن به خانوادش اومده بود و از بیکاری خدارحم مطلع شد،ازمون خواست ماهم به تهران بریم تا کاری برامون پیدا کنه.......
من بدون پروین باید چکار میکردم؟خدایا من توی این دنیای دراندشت فقط همین یه آدم دلسوز رو‌ داشتم چطور میتونم ا ازم جدا بشم؟بی اختیار اشکام توی صورتم ریخت و گفتم پروین من الان بیشتر از هر وقتی بهت احتیاج دارم، خودت که میدونی دوباره سر و کله ی سالار پیدا شده ،از اون طرف هم از کار بی کار شدم،پروین تو بری من باید برم و زیر دست مادر و برادرم جون بدم.....
پروین نگاه ناراحتی بهم انداخت و گفت بیگم بخدا قسم رفتن از اینجا برای منهم سخته، اما چکار کنم خودت که میبینی زندگی با چهار تا بچه چقد سخته.....از وقتی خدا رحم بیکار شده بیشتر شب ها گرسنه می‌خوابیم، اگر فکری نکنیم دیگه نمی‌تونیم دووم بیاریم......
از درون داشتم میسوختم، اما نمیتونستم چیزی بگم،منکه نمیتونستم تا قیامت پروین رو به زور کنار خودم نگه دارم


ادامه دارد....

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎

#سرگذشت_مهین_21
#بیراهه
قسمت بیست و یکم

مامان گفت تو میتونی همراه من بیای؟؟گفتم اگه امیرحسین راضی بشه چرا که نه،یه لحظه فکر کردم و با خودم گفتم این
مرد رو تنها بزارم ممکنه بهم خیانت کنه با این فکر به مامان گفتم: اصلا یه فکری.،تو به امیرحسین بگو مارو با ماشین ببره و دوباره برگردونه..مامان گفت : اره،فکر خوبیه،اصلا دوست ندارم توی روستا آفتابی بشم.دایی گفت: محضر توی شهر هست..نیازی نیست بیایید روستا،البته همه توی یه روز جمع میشیم اونجا و خریدار به تعداد و سهم الارث معینی که تعیین شده بهمون چک میده..چک حامل و به روز نمیخواهم از سرگذشت خودم منحرف بشم به همین خاطر خلاصه میکنم که ارثیه مامان رو گرفتیم و یه اپارتمون نقلی داخل یه مجتمع ۳۰ واحدی و طبقه اول خریدیم،بعدش اسباب کشی کردند...حالا دیگه مجبور نبود کرایه بده اما از یه نظر من نگران بودم.نگران مهدی،توی مجتمع درندشت با پارکینگ و غیره میترسیدم برای همین خیلی سفارش کردم که با هیچ کدوم از اهالی مجتمع حتى صحبت هم نکنه....

۲-۳ روزی سرگرم خونه ی مامان اینا بودم..بعد از اینکه جابجایی تموم شد برگشتم خونه.،فرداش بچه ها رو فرستادم مدرسه.،نمیدونم چرا امیرحسین هنوز بیدار نشده بود.رفتم صداش کردم و گفتم دیرت میشه..بیدار شو،نمیدونم متوجه شد چی گفتم تا نه!؟.دوباره خوابید.،گوشیش کنارش روی تشک افتاد بود برداشتم تا ساعتشو برای نیمه ساعت دیگه تنظیم کنم تا بلکه با صدای اون بیدار بشه که دیدم روی برنامه تلگرام رها شده..با تعجب نگاه کردم..با کسی چت میکرده که خوابش برده آخه اون طرف چند بار نوشته بود امیر امیر،خوابت برد..ساعت آخرین پیام امیرحسین ساعت پنج صبح بود..اول پروفایل اون اکانت رو نگاه کردم و زود شناختم..زهرا بود.همون دوست و همسایه و همکلاسیم..یه آن دستام یخ و قلبم شروع به تپش شدیدی کرد.دستمو گذاشتم روی قفسه ی سینه ام تا مانع شدت تپش بشم.یه کم که اروم شدم گوشی بدست نشستم و چتها رو خوندم..چقدر قربون صدقه ی هم رفته بودند..وای خدای من! زهرا هر شب عکس های خصوصیش رو برای همسر من میفرستاده،...

تاریخ اولین چت هم مشخص بود که به یک سال و چند ماه پیش برمیگشت..قسمتهای دیگه ی گوشیشو هم گشتم و چند مورد چت و دوستی با خانمهای دیگه هم داشت.،عکسها نشون میداد که همشون زیبا هستند.. قبل از اینکه اون خانمهارو در نظر بگیرم تصمیم داشتم بیدارش و قیامت به پا کنم اما با دیدن اون عكسها حس ضعف بهم دست داد و بیخیال شدم..ساعت گوشی رو تنظیم کردم و برگشتم توی آشپزخونه تا کارهای روزانه امو شروع کنم..در حال کار کردن همش چتها و عکسها جلوی چشمم بود و دلم میخواست زهرا رو از وسط نصف کنم،خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم و راهی جز موندن و تحمل کردن بخاطر بچه ها پیدا نکردم..بچه ها به سن بلوغ رسیده بودند و من بعنوان یه مادر نمیتونستم ول کنم و برم..این که تعریف میکنم فقط یک درصد ازحال روحیمو بیان میکنه چون نمیدونم چه کلماتی استفاده کنم تا برای شما قابل درک باشه.،خلاصه امیرحسین رفت سرکار.کارهام تموم شد و زنگ زدم به مامان و بعدش نشستم پای تلویزیون....

برنامه ی خاصی نداشت که سرگرمم کنه,مجبور شدم گوشی رو گرفتم داشتم و رفتم توی گروههای مختلف چتها،اون روز تازه متوجه شدم که متأسفانه بقیه چقدر راحت با هم چت و شوخی میکنند.یک دفعه به ذهنم اومد که چرا من چت نکنم؟؟با خودم گفتم امیرحسین هر کاری دلش میخواهد انجام میده چرا من باید وفادار بمونم؟جلوی چشمهام به برادر عزیز و مظلومم نیت داشت.. بازم تحملش کردم.ازش چندشم میشه ولی باز هم وظیفه ام حکم میکنه بزور تحملش کنم..اگه دنبال پوست سفید بود چرا با من ازدواج کرد؟؟چرا ده سال چشمش پوستمو نمیدید و بعد از اون متوجه شد که من سبزه هستم؟تلافی میکنم..خواستم توی گروه بنویسم سلام که دوباره پشیمون شدم و پیش خودم گفتم: امیرحسین خیانتکاره چرا منم مثل اون بشم؟؟ اصلا ولش کن..به یه نقطه خیره شدم و دوباره تمام عکسها و چتهای گوشیش جلوی چشمم رژه رفت و عصبی به خودم گفتم اررره،اقا چرا اینکارو میکنه یه فکری منم چت کنم تا بتونم همسرمو تحمل کنم..مدام فکر میکردم و منصرف میشدم اما در نهایت خودمو قانع کردم و گفتم چیزی که عوض داره گله نداره.
راه امیرحسین و با احتیاط پیش میرم.

#ادامه_دارد...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎

#سرگذشت_مهین_22
#بیراهه
قسمت بیست و دوم

اینطوری هم زندگیم حفظ میشه هم بالاسر بچه هامم و هم حرص نمیخورم و راحت تر با این آقا کنار میام...((تاکید میکنم افکارم اشتباه و اشتباه و اشتباه بود))وسوسه های شیطانی دلمو اروم کرد و با خوشحالی برای اولین بار توی گروه نوشتم : سلام..یهو همه ی پسرها و اقایون روی پیام من ریپلای (پاسخ) کردند و با کلماتی مثل سلام گلم،سلام عشقم، درود بر بانوی مهربان و غیره جواب سلام منو دادند..از اون کلمات یه حس خوشایندی بهم دست داد.افرادی که جواب منو داده بودند نمیدونستند که پشت اون اکانت یه خانم متاهل با دستهای لرزون داره پیام میده..واقعیتش از استرس و خوشحالی دستهام میلرزید..درسته که تنها بودم اما انگار همه ی اون افراد کنارم نشسته و با محبت و عشق نگاهم میکردند.مدیر گروه گفت میشه اصل بفرمایید..اصل،اصل یعنی چه؟معنیشو نمیدونستم و برای اینکه ضایع نشم نوشتم اصلی یا فرعی...

در گروه چت معرفی کردم،مهین ته..نوشتند: سن و اینکه مجردی یا متاهل؟؟کلمه ی متاهل ، موی بدنمو سیخ کرد..حال دلم برگشت و سریع افلاین شدم و گوشی رو پرت کردم روی کاناپه.،از جام بلند شدم و به ساعت نگاه کردم..با دیدن عقربه های ساعت تازه متوجه شدم که از ساعت تعطیلی بچه ها ده دقیقه هم گذشته...سریع حاضر شدم و زدم بیرون تا برم دنبال سارا،همین که در کوچه رو باز کردم دیدم سارا خودش داره میاد.منو که دید دوید سمتم وگفت: مامان. چرا نیومدی دنبالم..به دروغ گفتم عزیزم سرم گرم کار شد و حواسم به ساعت نرفت.بیا که ناهار خوشمزه برات پختم، به بابا نگی هااا.،یه وقت دعوام میکنه..با این حرفم اولین نقطه ضعف و اتو رو به سارا دادم.از اون روز به بعد تمام کارهامو طبق برنامه اما با سرعت بیشتر انجام میدادم تا زمان بیشتر داشته باشم و بتونم توی گروهها چت کنم..نمیخواستم امیرحسین متوجه ی این موضوع بشه،چت کردن توی گروههای مختلط همانا،و اومدن پسرا توی پی وی همانا.,هر بار ازم اصل میخواستند اما من از گفتن سن و سال و متاهل بودنم طفره میرفتم و همین باعث میشد اشتیاق بیشتری برای چت خصوصی داشته باشند...

اوایل ترس و استرس داشتم و جواب پی وی رو نمیدادم اما به قول قدیمیها کافیه یه بار حس گناه رو بزاری کنار تا برات عادی بشه..شبها بعد از شام نفری به گوشی دستمون بود سامان بهانه ی دوست هاشو میکرد و میرفت توی اتاقش.... سارا هم با تبلت توی بازیهای رایانه ایی ارایش و تعویض لباس وغيره سرگرم میشد..از همه مهمتر امیرحسین بود که دم به دقیقه نیشش باز بود و با خنده مرتب با کیبورد گوشی دکمه های حروف ور میرود.از دیدن چهره ی خندان امیرحسین حرص میخوردم و بیشتر غرق گوشی میشدم.، البته هر از گاهی بلند حرف میزدم تا تصور کنه با مامان یا دوستها چت میکنم مثلا میگفتم که مامان پیام داد..دوستم نوشته فردا زودتر بریم دنبال بچه ها اه این ایرانسل چقدرپیام میده،سه سال گذشت..توی این سه سال هیچ کدوم از دوستهای مجازیم نمیدونستند که چند ساله و متاهلم و بعنوان یه دختر ساکن تهران باهام چت میکردند.دیگه حسابی به کارکرد گوشی و گروهها و فضای مجازی آشنا شده بودم و هر وقت احساس خطر و شناسایی میکردم سریع اکانتمو حذف ودوباره نصب میکردم توی این سه سال رابطه ام با امیرحسین همچنان بی میل وسرد ادامه داشت.....

زندگی به همین روال گذشت.... سامان ۱۸ ساله شد و بدون اینکه دیپلم بگیره رفت خدمت سربازی تا بتونه رضایت پدر دختر مورد علاقه اشو بدست بیاره،آخه بهش گفته بود باید حتما پایان خدمت داشته باشه..سارا ۱۳ سالش بود اما هم قد بلند بود و هم به بلوغ رسیده بود و همش با دوستاش سرش تو گوشی بود..یه روز امیرحسین برای کاری زودتر اومد خونه و دید من گوشی بدست نشستم.و سارا هم خونه نیست.با پرخاش به من گفت: سارا کو.،با قیافه ی حق به جانبی گفتم کجا میخواهد باشه..مدرسه ،امیرحسین به ساعت دیواری اشاره کرد.و گفت تا این ساعت.،ساعت یک و نیمه،با دیدن ساعت شوکه شدم و با خودم گفتم وای.،چه زود ۱/۵ شد... یعنی این دختر کجا مونده؟زود از جام بلند شدم و در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید خودمو به خونسردی زدم و گفتم: قراره۲/۵ تعطیل بشه،کلاس اضافه داشت..بعد برای اینکه حواسش رو پرت کنم ادامه دادم ناهار خوردی؟امیرحسین گفت: اررره.،اومدم لباس عوض کنم.میخواهیم بریم ختم یکی از دوستام..با خودم گفتم اررره جون خودت....


#ادامه_دارد...(فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂🍃🍂🍃🍂🍃

🔴واقعا حکیمانه اس👌👌👌

🔻طلا را به وسیله آتش...زن را به وسیله طلا ... و مرد را به وسیله زن امتحان کنید.

🔻وقتی كبوتری شروع به معاشرت با كلاغ‌ها میكند پرهایش سفید می‌ماند، ولی قلبش سیاه می‌شود... دوست‌داشتن و رفت و آمد باكسی كه لایق نیست، اسراف محبت است.

🔻برای اداره کردن خودت از عقلت استفاده کن و برای اداره کردن دیگران از قلبت.

🔻در زندگی افرادی هستند كه مثل قطار شهربازی هستند، از بودن با آنها لذت می‌بری، ولی با آنها به جایی نمی‌رسی!

🔻همیشه از خوبی‌های آدم‌ها برای خودت دیوار بساز. پس هر وقت در حق تو بدی کردند، فقط یک آجر از دیوار بردار ! بی‌انصافیست اگر دیوار خراب کنی!

🔻از خدا میخواهم آنچه را که شایسته توست به تو هدیه بدهد، نه آنچه را که آرزوداری، زیرا گاهی آرزوهای تو کوچک است و شایستگی تو بسیار!

🔻هیچ وقت از مشکلات زندگی ناراحت نشو، کارگردان همیشه سخت ترین نقش ها را به بهترین بازیگر می دهد.

🔻خداوند اگر آرزویی در تو قرار داده، بدان توانایی آن را در تو دیده است!

🔻باران رحمت خدا همیشه می بارد، تقصیر ماست که کاسه هایمان را بر عکس گرفته ایم!

🔻دوست داشتن یک نوع باوره، خوش به حال آن باوری که صادقانه باشد.

🔻دوری فقط تعبیریست که فاصله ها از ما دارند، اما بی خبرند از نزدیکی دلهایمان!

🔻زندگی حکمت اوست، زندگی دفتری از حادثه هاست! چند برگی را تو برگ می زنی و مابقی را قسمت
!

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانواده‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین  زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال می‌فرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آن‌ها تا برپا ایستاده‌اند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آن‌ها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما این‌گونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمت‌ها را به‌جای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان  همچون سال‌های گذشته مدتی قبل از عید قربان   فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم می‌توانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهره‌مند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین  زاهدان   ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پارت نوزدهم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد

یک هفته بعد ....

تمام روز رو مشغول تمیز کردن خونه‌ای بودم که امید تازه برامون گرفته بود. قرار بود فردا خانواده‌اش از راه برسن و من دلم می‌خواست همه چیز مرتب و قشنگ باشه. سعی کردم چند نوع غذای خوشمزه بپزم. می‌دونستم راهشون دوره، خسته‌ان... می‌خواستم وقتی وارد خونه می‌شن، بوی خوب غذا و گرمای محبت، خستگی رو از تنشون دربیاره.

شب از خستگی نفهمیدم چجوری خوابم برد. فقط یادمه سرم رو گذاشتم و دیگه هیچ...

صبح ساعت ۷ و ربع، صدای امید بود که توی گوشم پیچید:
– یسرا... یسرا جان، بیدار شو عزیزم.

چشام می‌سوخت، بدنم سنگین شده بود. اما با سختی بیدار شدم، چون هنوز کارهایی مونده بود. امید رفت فرودگاه تا خانواده‌شو بیاره و من هم با شوق و استرس، مشغول آخرین کارا شدم. یه عود روشن کردم تا خونه بوی خوبی بگیره. یه نفس عمیق کشیدم، دستمو رو سینه‌م گذاشتم و زیر لب گفتم:
«خدایا، کمکم کن دلشونو به دست بیارم...»

صدای زنگ در، دلم رو لرزوند. دویدم سمت در. قلبم تند می‌زد... درو باز کردم.

اولین نگاه، نگاه مادر امید بود. جلو اومد و منو بغل کرد، روبوسی کردیم. بعد به پدر شوهرم و برادرهای امید سلام کردم... ولی هیچ کدوم حتی لبخند هم نزدن. دلم یه لحظه شکست. اما همون‌جا با خودم گفتم:
«عیبی نداره یسرا... حتماً خسته‌ان... راه درازی رو اومدن... فقط باید صبوری کنی.»

اون روز، هر چی در توانم بود گذاشتم. از دل و جون براشون کار کردم، لبخند زدم، پذیرایی کردم. شب، مهمونا یکی‌یکی اومدن تا خانواده‌ی امید رو ببینن. منم با اینکه رمقی توی تنم نمونده بود، تا آخرش سر پا بودم. فقط دلم می‌خواست با مهربونی‌هام، با آرامش و احترام، دلشون رو نرم کنم...

وقتی آخر شب شد، دیگه حتی توان نشستن هم نداشتم. رفتم رو رخت‌خواب، چشمامو بستم. ته دلم یه آرامش عجیبی بود. شاید هنوز دوستم ندارن، شاید هنوز بهم اعتماد نکردن...
ولی قرآن یادم داده:
"وَاصْبِرْ وَمَا صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ"
صبر کن... و بدون که صبرت فقط با کمک خداست...

چشام گرم شد... و توی همون تاریکی، یه لبخند آروم رو صورتم نشست...


ان شاءلله ادمه دارد ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9..
مادر دانا و مادر نادان!

مادر دانا که به وظیفه‌اش آگاه است، همیشه از عباراتی زیبا و دلنشین استفاده نموده و در دل فرزندش احساس نیکی، مهربانی، بزرگی و لطافت ایجاد می‌کند.
اما مادری که از وظیفه‌اش آگاه نیست، یا آموزشی ندیده تا مربی خوبی باشد، از زبانی دیگر استفاده می‌کند که در دل کودک مفاهیمی چون ناامیدی، پستی و انتقام را القا می‌نماید.
برخی مثال‌های برای مقایسه‌ی زبان این دو نوع مادر:
اگر مادر دانا عصبانی شود، به فرزندش می‌گوید: «خداوند تو را هدایت کند... خداوند تو را اصلاح نماید...»
اما مادر نادان، نفرین می‌کند و می‌گوید: «خدا بلایی به سرت بیاورد!»
مادر دانا، مؤمن و تربیت‌شده می‌گوید: «مسلمان مؤدب چنین و چنان رفتار می‌کند تا به بهشت برود.»
اما مادر نادان و بی‌تربیت،  تهدید و ارعاب می‌کند و می‌گوید: «هر کس می‌خواهد کتک بخورد، این کار را انجام دهد!»
اگر کودک چیزی را که مال او نیست بردارد، مادر نیکو و دانا می‌گوید: «این مال تو نیست، این حق تو نیست، آن را به صاحبش برگردان.»
اما مادر جاهل می‌گوید: «ای دزد! ای حرامی! ای بدکار!»
اگر کودک زمین بخورد و گریه‌کنان نزد مادر بیاید، مادر نیکو می‌گوید: «تقدیر خدا این بوده، و هر چه او بخواهد همان می‌شود. دفعه بعد بیشتر مراقب باش.»
اما آن یکی می‌گوید: «حق توست! سزاوارت بود! دفعه بعد پاهایت هم بشکند!»
هیچ مادری که مربی صالح و شایسته باشد، به خود اجازه نمی‌دهد که فرزندش را تحقیر کرده، او را به خاطر نقص یا عیبی که دارد سرزنش کند، یا او را با موجودات پست‌تری مانند سگ و الاغ مقایسه کند، یا بگوید: «ای کودن! ای احمق!» یا بگوید: «افتخار نمی‌کنم که تو فرزند منی!» یا «تو به هیچ دردی نمی‌خوری!»
چون کودک حرف‌هایی را که به او می‌زنیم باور می‌کند، و از دل آن‌ها تصویر خودش را می‌سازد.

نوشته: دکتور عبدالکریم بکار
ترجمه: عبدالخالق احسان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9