💠امام محمد غزالی ميفرمايند:
❗️#علم_بی_عمل، دیوانگی است
✖️ و عمل بیعلم، شدنی نیست...
⬅️علمی که تو را از معاصی باز ندارد و به اطاعت معبود وادار نکند، فردای قیامت تو را از آتش دوزخ باز نخواهد داشت.....
👌اگر امروز به دانشت عمل نکنی و درصدد جبران روزهای گذشته برنیایی
،
🖇#روز_قیامت از آنانی خواهی بود که میگویند: خداوندا! ما را به دنیا بازگردان تا کار شایسته انجام دهیم، و آنگاه به تو میگویند:
📌 اي نادان! تو خود از آنجا آمدهای.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❗️#علم_بی_عمل، دیوانگی است
✖️ و عمل بیعلم، شدنی نیست...
⬅️علمی که تو را از معاصی باز ندارد و به اطاعت معبود وادار نکند، فردای قیامت تو را از آتش دوزخ باز نخواهد داشت.....
👌اگر امروز به دانشت عمل نکنی و درصدد جبران روزهای گذشته برنیایی
،
🖇#روز_قیامت از آنانی خواهی بود که میگویند: خداوندا! ما را به دنیا بازگردان تا کار شایسته انجام دهیم، و آنگاه به تو میگویند:
📌 اي نادان! تو خود از آنجا آمدهای.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تکدی گری، از روی بی نیازی ✨
ابوهريره رضى الله عنه مىگويد:
رسول الله ﷺ فرمودند:
مَن سَأَلَ النَّاسَ أمْوالَهُمْ تَكَثُّرًا، فإنَّما يَسْأَلُ جَمْرًا فَلْيَسْتَقِلَّ، أوْ لِيَسْتَكْثِرْ ."
📚صحیح مسلم: ١٠٤١
«کسی که برای افزایش مال و ثروت گدایی کند، در حقیقت اخگر آتش دوزخ را درخواست کرده است، حال خود داند که این کار را رها کند یا دنبال کند».
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ابوهريره رضى الله عنه مىگويد:
رسول الله ﷺ فرمودند:
مَن سَأَلَ النَّاسَ أمْوالَهُمْ تَكَثُّرًا، فإنَّما يَسْأَلُ جَمْرًا فَلْيَسْتَقِلَّ، أوْ لِيَسْتَكْثِرْ ."
📚صحیح مسلم: ١٠٤١
«کسی که برای افزایش مال و ثروت گدایی کند، در حقیقت اخگر آتش دوزخ را درخواست کرده است، حال خود داند که این کار را رها کند یا دنبال کند».
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوسیزده وصدوچهارده
📖سرگذشت کوثر
باید برم خونه دخترم دخترم اینجا نیست گفت خواهرم بچه را نباید تکونش بدی و حرکتش بدی بچه باید استراحت کنه بخوابه فقط با این کارتون حالش بدتر میشه بهش گفتم من اهوازیم و از اهواز اومدم گفت
همون اول که وارد شدید متوجه شدم کاغذی برداشت و داروهای یونس رو نوشت گفت بچه آمپول داره برید از داروخانه بگیرید و بیارید بزنید تویک کاغذ دیگه هم چیزهایی نوشت و داد دستم بهم گفت اینجا جایی هستش که خیلیها اونجاهستن و زندگی می کنن جنگ زده هستن فکر کنم حداقل برای دو شب بری اونجا بمونی من شمارا ارجاع میدم اونجا رسیدید این رو بدید بهشون گفتم خدا خیرتون بده خدا از برادری کمتون نکنه که دست یک زن بدبخت رو تو این شهر غریب گرفتیدگفت شما هم خواهر من هستید ما وظیفمون کمک کردن به شماهاست وقتی آمپولهای یونس رو زدیم کاغذ رو دادم دست یونس و گفتم مادر بخون ببین باید کجا بریم با کمک یونس و پرس و جو بالاخره به سختی پیدا کردیم یونس گفت مامان نمیشه بریم پیش خاله زینب و بقیه گفتم نه مادر نمی
شه اون بندگان خدا خودشون اینجا مهمون یکی دیگه هستن درست نیست ما بریم مزاحم کسی بشیم بعد هم یکی دو شب دیگه از اینجا میریم .میریم پیش آبجی. آبجی درست و حسابی بهت میرسه که حالت خوب شه یونس
اسم خواهرش که میومد لبخند رو لبش می
یومد دنیاش بود و خواهرش اونجا جای بزرگی بود و کلی آدم مثل من بود هممون جنگ زده بودیم و فراری از خونه و زندگیمون تو چهره همه آدمهادرد و ناراحتی را به خوبی می تونستم ببینم همه زن و بچه بودیم و ناراحت و مغموم و چشممون به آینده ای بود که معلوم نبود روشن هست یا نه دو شب اونجا بودیم دو شبی که خیلی سخت به من گذشت فکر عزیزام از سرم بیرون نمی رفت
همش جلوی چشمام بودن بچه هامو نمی تونستم فراموش کنم مدام جلوی چشمم بودن یوسف و یاسین رو نمی تونستم از ذهنم دور کنم حتی گاهی خودمو شماتت می کردم که چه جوری هنوز زندم در حالیکه عزیرانم زیر خروارها خاک خوابیدن ولی به سرعت اون افکار رو از ذهنم دور می کردم باید به خاطر عزیزانم که مونده بودن می جنگیدم بعد دو روز که حال یونس بهتر شد به سمت ترمینال
رفتیم تا خودمونو به خونه فاطمه برسانیم از
اون در بدری دیگه خسته شده بودم بلیط به زورپیدا کردیم اونممال ظهر روز بعد تو ترمینال به خودم گفتم شاید خاله زینب راست میگه نکنه سر بار بشم به یونس گفتم پاشو بریم قبل حرکت کردن ما چند تا کار داریم بهم گفت ولی من خستم مامان گفتم تو اتوبوس می خوابی نگران نباش بازاررو پیدا کردم و طلاهامو فروختم و فقط تنها چیزیکه برام موند حلقه ازدواجم بود و یک دست بندی
که مهدی و محمد برام خریده بودن و برام خیلی عزیز بود و دلمنمی خواست از خودم جداشون کنم برای خودم و یونس چند دست لباس گرفتم و با هم به یکحموم عمومی رفتیم نمی خواستم کثیف و خاکی برم خونه دخترم می خواستم قوی و محکم به نظر برسم تو حموم دستی به شکمم کشیدم خیالم راحت بود که بچه حالش خوبه یونس و این بچه یادگار جنگ و روزهای خیلی سخت و تلخ زندگیم بودن فردا اون روز به سمت خونه فاطمه حرکتکردیم و بالاخره رسیدیم وقتی
رسیدیم آرامش عجیبی بهم دست داد و خدا را شکر کردم آدرس فاطمه را به یک راننده تاکسی دادم و جلوی در خونش پیاده شدیم یونس گفت آخ جون مامان بالاخره رسیدیم بوی غذا را دارم حس می کنم که آبجی داره درست می کنه بایدخیلی خوشمزه باشه زنگ درشونو زدم بعد چنددقیقه بچه ای در و باز کرد و بهم گفت بفرمائیدگفتم من با فاطمه کار دارم خونه نیستش نگاهی به من کرد و بعد هم گفت چند لحظه منتظر باشید و بعد هم بلافاصله به سمت خونه دویید انگار رفت کسی را خبر کنه یونس گفت مامان بریم تو دیگه خسته شدم پاهام درد میکنه گفتم این قدر به جون من غر نزن مگه ندیدی بهمون اجازه ورود ندادن گفتن اینجا بمونید صبر
کن بالاخره یکی می یاد به ما اجازه میده که
بریم داخل فاطمه اومد شاد و خوشحال تا من
رو دید با هیجان تمام منو بغل کرد و بوسم کردگفت مامان خوشگلم خوش اومدی دردت تو سرم نمی دونی که چقدر نگرانتون بودم چند شبه خواب و خوراک ندارم هر چی هم تلفن همسایه را می گرفتم هیچ کی جوابگو نبود نمی تونستم هم بیام اونجا میگفتن اجازه نمی دن کسی داخل شهراهواز شه یونس و بغل کرد و بوس کرد بهش گفت.خوش اومدی داداشی قدم سر چشمهای من گذاشتی بهم گفت پس یوسف و یاسین کجان دوباره بچه
ها رو توپ فوتبال دیدن و رفتن دنبال توپ یاسین هنوز این عادت از سرش نپریده نگاهی بهش کردم گفت چی شده مامان گفتم یاسین و یوسف با ما نیومدن دخترم اونها موندن اهواز ما دو تا باهم اومدیم فاطمه گفت یاسین رفت جنگ مامان یوسف رو چرا فرستادی جنگ یوسف آخه خیلی بچست مامان بزرگ و ننه بلقیس رو چرا نیاوردی
نکنه ننه بلقیس و هم اونجا جا گذاشتی ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
باید برم خونه دخترم دخترم اینجا نیست گفت خواهرم بچه را نباید تکونش بدی و حرکتش بدی بچه باید استراحت کنه بخوابه فقط با این کارتون حالش بدتر میشه بهش گفتم من اهوازیم و از اهواز اومدم گفت
همون اول که وارد شدید متوجه شدم کاغذی برداشت و داروهای یونس رو نوشت گفت بچه آمپول داره برید از داروخانه بگیرید و بیارید بزنید تویک کاغذ دیگه هم چیزهایی نوشت و داد دستم بهم گفت اینجا جایی هستش که خیلیها اونجاهستن و زندگی می کنن جنگ زده هستن فکر کنم حداقل برای دو شب بری اونجا بمونی من شمارا ارجاع میدم اونجا رسیدید این رو بدید بهشون گفتم خدا خیرتون بده خدا از برادری کمتون نکنه که دست یک زن بدبخت رو تو این شهر غریب گرفتیدگفت شما هم خواهر من هستید ما وظیفمون کمک کردن به شماهاست وقتی آمپولهای یونس رو زدیم کاغذ رو دادم دست یونس و گفتم مادر بخون ببین باید کجا بریم با کمک یونس و پرس و جو بالاخره به سختی پیدا کردیم یونس گفت مامان نمیشه بریم پیش خاله زینب و بقیه گفتم نه مادر نمی
شه اون بندگان خدا خودشون اینجا مهمون یکی دیگه هستن درست نیست ما بریم مزاحم کسی بشیم بعد هم یکی دو شب دیگه از اینجا میریم .میریم پیش آبجی. آبجی درست و حسابی بهت میرسه که حالت خوب شه یونس
اسم خواهرش که میومد لبخند رو لبش می
یومد دنیاش بود و خواهرش اونجا جای بزرگی بود و کلی آدم مثل من بود هممون جنگ زده بودیم و فراری از خونه و زندگیمون تو چهره همه آدمهادرد و ناراحتی را به خوبی می تونستم ببینم همه زن و بچه بودیم و ناراحت و مغموم و چشممون به آینده ای بود که معلوم نبود روشن هست یا نه دو شب اونجا بودیم دو شبی که خیلی سخت به من گذشت فکر عزیزام از سرم بیرون نمی رفت
همش جلوی چشمام بودن بچه هامو نمی تونستم فراموش کنم مدام جلوی چشمم بودن یوسف و یاسین رو نمی تونستم از ذهنم دور کنم حتی گاهی خودمو شماتت می کردم که چه جوری هنوز زندم در حالیکه عزیرانم زیر خروارها خاک خوابیدن ولی به سرعت اون افکار رو از ذهنم دور می کردم باید به خاطر عزیزانم که مونده بودن می جنگیدم بعد دو روز که حال یونس بهتر شد به سمت ترمینال
رفتیم تا خودمونو به خونه فاطمه برسانیم از
اون در بدری دیگه خسته شده بودم بلیط به زورپیدا کردیم اونممال ظهر روز بعد تو ترمینال به خودم گفتم شاید خاله زینب راست میگه نکنه سر بار بشم به یونس گفتم پاشو بریم قبل حرکت کردن ما چند تا کار داریم بهم گفت ولی من خستم مامان گفتم تو اتوبوس می خوابی نگران نباش بازاررو پیدا کردم و طلاهامو فروختم و فقط تنها چیزیکه برام موند حلقه ازدواجم بود و یک دست بندی
که مهدی و محمد برام خریده بودن و برام خیلی عزیز بود و دلمنمی خواست از خودم جداشون کنم برای خودم و یونس چند دست لباس گرفتم و با هم به یکحموم عمومی رفتیم نمی خواستم کثیف و خاکی برم خونه دخترم می خواستم قوی و محکم به نظر برسم تو حموم دستی به شکمم کشیدم خیالم راحت بود که بچه حالش خوبه یونس و این بچه یادگار جنگ و روزهای خیلی سخت و تلخ زندگیم بودن فردا اون روز به سمت خونه فاطمه حرکتکردیم و بالاخره رسیدیم وقتی
رسیدیم آرامش عجیبی بهم دست داد و خدا را شکر کردم آدرس فاطمه را به یک راننده تاکسی دادم و جلوی در خونش پیاده شدیم یونس گفت آخ جون مامان بالاخره رسیدیم بوی غذا را دارم حس می کنم که آبجی داره درست می کنه بایدخیلی خوشمزه باشه زنگ درشونو زدم بعد چنددقیقه بچه ای در و باز کرد و بهم گفت بفرمائیدگفتم من با فاطمه کار دارم خونه نیستش نگاهی به من کرد و بعد هم گفت چند لحظه منتظر باشید و بعد هم بلافاصله به سمت خونه دویید انگار رفت کسی را خبر کنه یونس گفت مامان بریم تو دیگه خسته شدم پاهام درد میکنه گفتم این قدر به جون من غر نزن مگه ندیدی بهمون اجازه ورود ندادن گفتن اینجا بمونید صبر
کن بالاخره یکی می یاد به ما اجازه میده که
بریم داخل فاطمه اومد شاد و خوشحال تا من
رو دید با هیجان تمام منو بغل کرد و بوسم کردگفت مامان خوشگلم خوش اومدی دردت تو سرم نمی دونی که چقدر نگرانتون بودم چند شبه خواب و خوراک ندارم هر چی هم تلفن همسایه را می گرفتم هیچ کی جوابگو نبود نمی تونستم هم بیام اونجا میگفتن اجازه نمی دن کسی داخل شهراهواز شه یونس و بغل کرد و بوس کرد بهش گفت.خوش اومدی داداشی قدم سر چشمهای من گذاشتی بهم گفت پس یوسف و یاسین کجان دوباره بچه
ها رو توپ فوتبال دیدن و رفتن دنبال توپ یاسین هنوز این عادت از سرش نپریده نگاهی بهش کردم گفت چی شده مامان گفتم یاسین و یوسف با ما نیومدن دخترم اونها موندن اهواز ما دو تا باهم اومدیم فاطمه گفت یاسین رفت جنگ مامان یوسف رو چرا فرستادی جنگ یوسف آخه خیلی بچست مامان بزرگ و ننه بلقیس رو چرا نیاوردی
نکنه ننه بلقیس و هم اونجا جا گذاشتی ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصت
وقتی قضیه رو براش تعریف کردم اول متعجب شد، اما بعد تشویقم کرد و گفت بهترین کار رو کردی، اگر اونجا میموندی قطعی زندگیت خراب میشد،الآنم اصلا نگران نباش ما حواسمون بهتون هست و نمیذاریم دیگه اذیتت کنن،خیلی خوشحالم که گول نخوردی و خونه رو بهشون ندادی،این خونه اینده ی دختراته،اگه اینجارو بفروشی باید تا قیامت بری زیر دست مامان و داداشت،تازه الآنم خوبه، امان از روزی که برادرت زن بگیره و زنش سر ناسازگاری داشته باشه......
میدونستم که تمام حرف های پروین درسته و باید هرجور که شده باهاشون مقابله کنم.......
اونشب انقد خسته بودیم که نمیدونم چطور خوابیدیم.....تمام شب رو خواب میدیدم که در حال فرار از خونه ی مادرم هستم و سالار سر کوچه بهمون میرسه و با کتک مارو برمیگردونه خونه........روز بعد آفتاب تقریبا وسط حیاط بود که از خواب بیدار شدیم........
توی خونه چیزی برای خوردن نداشتیم و بلند شدم تا برای خرید مواد غذایی بیرون برم......به خیال خودم دیگه از دست سالار و مامانم راحت شده بودم و کاری از دستشون برنمیومد.....دمپاییامو پوشیدم و میخواستم از خونه بیرون برم که کسی با مشت به در کوبید......وسط حیاط خشکم زد،این کی بود که به این شدت به در میکوبید؟نکنه سالار باشه،خدایا خودت بهم رحم کن......
با پاهایی که انگار وزنه ی صدکیلویی بهش وصل شده بود به سمت در رفتم و همونجا ایستادم،در محکم کوبیده میشد و من نمیتونستم بازش کنم،دخترها توی حیاط اومده بودن و با ترس به همدیگه نگاه میکردن.....آخرش که چی ؟برای همیشه که نمیتونم خودمو قایم کنم، بلاخره باید جلوش بایستم و اجازه ندم برای زندگیم تصمیم بگیرن......با دست هایی لرزان در حیاط و باز کردم و با دیدن سالار رنگ از صورتم پرید......
سالار با قیافه ای برزخ داخل اومد و غرید از دست من فرار میکنی ها؟فکر نمیکردی بیام سراغت دیگه؟تقصیر خودمه ،همون روز اول که فهمیدم تنها و بدون شوهر توی این خونه زندگی میکنی باید گیساتو میگرفتم و میبردمت خونه،توکه مهم نیستی ازت نظر بخوام......
انصافا ترسیده بودم اما صدامو صاف کردم و گفتم تو چکاره ی منی ها؟فکر میکنی چون خودم تنهام ،دیگه کس و کاری ندارم؟من شوهر دارم سالار،شوهرمم همیشه میاد و بهمون سر میزنه،بخوای پررو بازی دربیاری میگم بیاد دمتو بچینه ها.....
سالار باصدای بلند،عصبی خندید و گفت شوهر داری اره؟پس کجاست این شوهرت که نذاره خودت تنها توی این ده زندگی کنی و بری سر زمین های مردم کار کنی؟ببین ماه بیگم،من اعصاب ندارم همین فردا میای بریم ده ،وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی......
این چرا نمیخواست حرفامو گوش کنه،نه اینجوری فایده نداره انگار این ادم ها زبون آدمیزاد حالیشون نمیشه ،باید فکر دیگه ای بکنم......
سالار نزدیکم شد و توی گوشم گفت همین امروز وسایلتو جمع میکنی بیگم، وگرنه به خاک آقام با زور و کتک میبرمت......
سالار توی خونه رفت و من با بدبختی توی حیاط نشستم......پول این خونه بدجوری چشم مامانم و سالار رو کور کرده بود ،جوری که حاضر بودن هر بلایی سر من بیارن.....
کمی که توی حیاط نشستم داخل خونه رفتم و به سالار گفتم حواست به بچه ها باشه برم یه چیزی برای نهار و شام بخورم هیچی توی خونه نداریم.....
با اخم گفت لازم نکرده خودم میرم..
زود گفتم نه باهاش حساب کتاب دارم اگه قراره فردا بریم باید خودم برم و حسابمو باهاش صاف کنم.......
سالار با شنیدن این حرف راضی شد و سر جاش نشست......
سریع چادرمو روی سرم مرتب کردم و از خونه بیرون رفتم......دل توی دلم نبود تا پروین رو ببینم و نقشمو باهاش درمیون بذارم.....پروین وقتی قضیه رو فهمید، خیلی ناراحت شد و قول داد هرکاری که از دستشون برمیاد رو برام انجام بده ......وقتی حرفام تموم شد ازش خداحافظی کردم و رفتم تا وسایل خونه رو بخرم.....نمیدونستم روز بعد هم توی این ده هستم یا نه،اما قطعا اگر از این اینجا میرفتم دیگه باید قید زندگی با آرامش رو میزدم.....
وقتی رسیدم سالار دراز کشیده بود و به خواب رفته بود،برادرم بود، اما هیچ حسی بهش نداشتم ،به چشمم آدم غریبه ای بود که میخواست از بی کسی یک زن بی پناه سواستفاده کنه......سریع غذای راحتی درست کردم و همه سر سفره نشستیم.....دخترها از ترس سالار جرئت حرف زدن نداشتن و توی سکوت غذاشونو میخوردن،طوبی غم از چشم هاش میبارید و من میدونستم دوست نداره از اینجا بریم و زیر دست بقیه زندگی کنیم......
بعد از نهار با اصرار سالار بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل..... باورم نمیشد قراره از این خونه برم،خدایا خودت بهم کمک کن تو که میدونی من کسی رو ندارم،اگر قرار باشه برم و با اینا زندگی کنم بچه هام دیگه رنگ آرامش رو نمیبینن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصت
وقتی قضیه رو براش تعریف کردم اول متعجب شد، اما بعد تشویقم کرد و گفت بهترین کار رو کردی، اگر اونجا میموندی قطعی زندگیت خراب میشد،الآنم اصلا نگران نباش ما حواسمون بهتون هست و نمیذاریم دیگه اذیتت کنن،خیلی خوشحالم که گول نخوردی و خونه رو بهشون ندادی،این خونه اینده ی دختراته،اگه اینجارو بفروشی باید تا قیامت بری زیر دست مامان و داداشت،تازه الآنم خوبه، امان از روزی که برادرت زن بگیره و زنش سر ناسازگاری داشته باشه......
میدونستم که تمام حرف های پروین درسته و باید هرجور که شده باهاشون مقابله کنم.......
اونشب انقد خسته بودیم که نمیدونم چطور خوابیدیم.....تمام شب رو خواب میدیدم که در حال فرار از خونه ی مادرم هستم و سالار سر کوچه بهمون میرسه و با کتک مارو برمیگردونه خونه........روز بعد آفتاب تقریبا وسط حیاط بود که از خواب بیدار شدیم........
توی خونه چیزی برای خوردن نداشتیم و بلند شدم تا برای خرید مواد غذایی بیرون برم......به خیال خودم دیگه از دست سالار و مامانم راحت شده بودم و کاری از دستشون برنمیومد.....دمپاییامو پوشیدم و میخواستم از خونه بیرون برم که کسی با مشت به در کوبید......وسط حیاط خشکم زد،این کی بود که به این شدت به در میکوبید؟نکنه سالار باشه،خدایا خودت بهم رحم کن......
با پاهایی که انگار وزنه ی صدکیلویی بهش وصل شده بود به سمت در رفتم و همونجا ایستادم،در محکم کوبیده میشد و من نمیتونستم بازش کنم،دخترها توی حیاط اومده بودن و با ترس به همدیگه نگاه میکردن.....آخرش که چی ؟برای همیشه که نمیتونم خودمو قایم کنم، بلاخره باید جلوش بایستم و اجازه ندم برای زندگیم تصمیم بگیرن......با دست هایی لرزان در حیاط و باز کردم و با دیدن سالار رنگ از صورتم پرید......
سالار با قیافه ای برزخ داخل اومد و غرید از دست من فرار میکنی ها؟فکر نمیکردی بیام سراغت دیگه؟تقصیر خودمه ،همون روز اول که فهمیدم تنها و بدون شوهر توی این خونه زندگی میکنی باید گیساتو میگرفتم و میبردمت خونه،توکه مهم نیستی ازت نظر بخوام......
انصافا ترسیده بودم اما صدامو صاف کردم و گفتم تو چکاره ی منی ها؟فکر میکنی چون خودم تنهام ،دیگه کس و کاری ندارم؟من شوهر دارم سالار،شوهرمم همیشه میاد و بهمون سر میزنه،بخوای پررو بازی دربیاری میگم بیاد دمتو بچینه ها.....
سالار باصدای بلند،عصبی خندید و گفت شوهر داری اره؟پس کجاست این شوهرت که نذاره خودت تنها توی این ده زندگی کنی و بری سر زمین های مردم کار کنی؟ببین ماه بیگم،من اعصاب ندارم همین فردا میای بریم ده ،وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی......
این چرا نمیخواست حرفامو گوش کنه،نه اینجوری فایده نداره انگار این ادم ها زبون آدمیزاد حالیشون نمیشه ،باید فکر دیگه ای بکنم......
سالار نزدیکم شد و توی گوشم گفت همین امروز وسایلتو جمع میکنی بیگم، وگرنه به خاک آقام با زور و کتک میبرمت......
سالار توی خونه رفت و من با بدبختی توی حیاط نشستم......پول این خونه بدجوری چشم مامانم و سالار رو کور کرده بود ،جوری که حاضر بودن هر بلایی سر من بیارن.....
کمی که توی حیاط نشستم داخل خونه رفتم و به سالار گفتم حواست به بچه ها باشه برم یه چیزی برای نهار و شام بخورم هیچی توی خونه نداریم.....
با اخم گفت لازم نکرده خودم میرم..
زود گفتم نه باهاش حساب کتاب دارم اگه قراره فردا بریم باید خودم برم و حسابمو باهاش صاف کنم.......
سالار با شنیدن این حرف راضی شد و سر جاش نشست......
سریع چادرمو روی سرم مرتب کردم و از خونه بیرون رفتم......دل توی دلم نبود تا پروین رو ببینم و نقشمو باهاش درمیون بذارم.....پروین وقتی قضیه رو فهمید، خیلی ناراحت شد و قول داد هرکاری که از دستشون برمیاد رو برام انجام بده ......وقتی حرفام تموم شد ازش خداحافظی کردم و رفتم تا وسایل خونه رو بخرم.....نمیدونستم روز بعد هم توی این ده هستم یا نه،اما قطعا اگر از این اینجا میرفتم دیگه باید قید زندگی با آرامش رو میزدم.....
وقتی رسیدم سالار دراز کشیده بود و به خواب رفته بود،برادرم بود، اما هیچ حسی بهش نداشتم ،به چشمم آدم غریبه ای بود که میخواست از بی کسی یک زن بی پناه سواستفاده کنه......سریع غذای راحتی درست کردم و همه سر سفره نشستیم.....دخترها از ترس سالار جرئت حرف زدن نداشتن و توی سکوت غذاشونو میخوردن،طوبی غم از چشم هاش میبارید و من میدونستم دوست نداره از اینجا بریم و زیر دست بقیه زندگی کنیم......
بعد از نهار با اصرار سالار بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل..... باورم نمیشد قراره از این خونه برم،خدایا خودت بهم کمک کن تو که میدونی من کسی رو ندارم،اگر قرار باشه برم و با اینا زندگی کنم بچه هام دیگه رنگ آرامش رو نمیبینن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصتویک
من چطور سال های زیادی رو با مادرم سر کنم،همون چندروزی که پیششون مونده بودم برای هفت پشتم بس بود....
اونجا فقط باید کلفتی میکردم و هر تحقیر و توهینی رو به جون بخرم......هوا تاریک شده بود و دیگه کاملا ناامید شده بودم،انگار راهی بجز رفتن برام نمونده بود.....سر سفره ی شام نشسته بودیم و من با غصه و ماتم لقمه ای توی دهنم گذاشتم که در خونه به صدا دراومد......انقد هیجان زده شده بودم که غذا توی گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن..... طوبی سریع لیوان آب رو دستم داد و لاجرعه سر کشیدم.....
سالار نگاه موشکافانه ای بهم کرد و گفت کیه این وقت شب ها؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم پروینه دیگه ،منکه بجز اون کسی رو ندارم......
تا خواستم بلند شدم و برای باز کردن در توی حیاط برم ،سالار بلند شد و گفت خودم میرم بشین سر جات.......
دست و پام به لرزه در اومده بود، ای کاش همون کسی پشت در باشه که منتظرش بودم......
سالار دمپاییاشو پوشید و لخ لخ کنان به سمت در رفت.....منهم دستمو به چهارچوب در تکیه داده بودم و با تمام وجود به در حیاط چشم دوخته بودم.....سالار آروم در رو باز کرد و من با دیدن قامت قباد نفس راحتی کشیدم.....خدایا شکرت، دیگه داشتم از اومدنش ناامید میشدم......خدا سایه ی پروین رو از سرم کم نکنه ،اگر اون نبود هیچ جوری نمیتونستم این اتفاقات رو به گوش قباد برسونم......
سالار که تاحالا قباد رو ندیده بود و نمیشناخت.....با خشم به عقب برگشت و گفت که پروینه اره؟
قباد داخل حیاط اومد و بعد از سلام کردن گفت این کیه تو خونه ی من بیگم؟سالار دستشو توی هوا برد و گفت خودت کی هستی ؟
زود وسط پریدم و گفتم سالاره داداشم.....
قباد اخمی کرد و گفت این اینجا چکار میکنه؟ مگه من نگفته بودم حق نداری با خانوادت رفت و آمد داشته باشی؟
تو دلم گفتم اره والا ،من اگه هزار بار هم بگم از دیدن خانوادم پشیمونم باز هم کمه.....
سالار شونه هاشو بالا انداخت و گفت به تو چه مربوطه که بیاد پیش خانوادش یا نه؟
قباد که فهمیده بود سالار لاته،با عصبانیت یقه ی سالار رو گرفت و گفت تو بیخود کردی اومدی تو خونه ی من که حالام واسم زبون درازی کنی؟
سالار سعی میکرد دست قباد رو از دور گردنش کنار بزنه، اما فایده ای نداشت،قباد زورش بیشتر از این حرفا بود......
توی چشم به هم زدنی دعوا بالا گرفت و تا اومدم بجنبم، قباد و سالار وسط حیاط دست به یقه شده بودن.....هرچه سرو صدا کردم و التماس کردم فایده ای نداشت و از هم جدا نمیشدن......انقد سرو صدا کردم تا بلاخره پروین و شوهرش سر رسیدن و هرجوری که بود از هم جداشون کردن.....
تمام سرو صورت سالار خونی شده بود و ترس رو میشد توی نگاهش خوند.....
قباد دوباره بلند شد و گفت ببین جغله ی لات، اگر یک بار دیگه این دورو بر ببینمت به خداوندی خدا همینجا هرچی دیدیازچشم خودت دیدی،بیگم زود باش اگه وسیله ای داره بده دستش همین الان باید جمع کنه بره.....
با التماس گفتم الان که شبه ،بذار فردا صبح زود میره....
قباد غرید گفتم همین الان باید از اینجا بره......
سالار که هوا رو پس دیده بود سریع کفشاشو پوشید و همون وقت شب از خونه بیرون رفت.....
قباد لطف بزرگی در حقم کرده بود.....
بعد از رفتن پروین و شوهرش قباد داخل خونه اومد و با اخم گفت چرا پای اینارو به اینجا باز کردی ها؟
من یه چیزی میدونستم که نمیذاشتم بیان و برن.....اصلا من این خونه رو بخاطر دخترها به اسمت زدم،یعنی اگر من امشب نمیومدم میخواستی دو دستی تقدیم خانوادت کنی؟ببین ماه بیگم ،حواست رو خوب جمع کن، سرت رو بنداز پایین و زندگیتو بکن،اگر یکبار دیگه ازت خطا ببینم ،دخترا رو میبرم پیش خودم و خونه رو هم ازت پس میگیرم،توروهم میفرستم بری ور دل خانوادت فهمیدی؟
زود باشه ای گفتم و توی مطبخ رفتم.......قباد راست میگفت اگر امشب اینجا نمیومد من این خونه رو بهشون میدادم و خودمو بچه هام رو تا آخر عمر آواره میکردم......همونشب تصمیم گرفتم دیگه ساده نباشم و عاقلانه رفتار کنم......اونشب قباد همونجا موند و توی یکی از اتاق ها براش رختخواب پهن کردم،خودم هم کنار دخترها رفتم و با خیال راحت به خواب رفتم......
روزها از پی هم در گذر بودن.....از اون شبی که قباد با سالار گلاویز شده بود دیگه هیچ خبری از خانوادم نداشتم و خدارو شکر میکردم که از دستشون راحت شدم......با رفتن زمستون و گرم شدن هوا دوباره کارمون شروع شد و برگشتیم سر زمین......
دیگه دخترها بزرگ شده بودن و خیالم از بابتشون راحت بود.....عصرها که کارم تموم میشد و خسته و کوفته برمیگشتم خونه ،دخترها جوری به استقبالم میومدن که اشک توی چشم هام جمع میشد.....
یکی برام چای میآورد و یکی دیگه دست و پامو ماساژ میداد،برام لباس تمیز میاردن و لباس های کارمو میشستن،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصتویک
من چطور سال های زیادی رو با مادرم سر کنم،همون چندروزی که پیششون مونده بودم برای هفت پشتم بس بود....
اونجا فقط باید کلفتی میکردم و هر تحقیر و توهینی رو به جون بخرم......هوا تاریک شده بود و دیگه کاملا ناامید شده بودم،انگار راهی بجز رفتن برام نمونده بود.....سر سفره ی شام نشسته بودیم و من با غصه و ماتم لقمه ای توی دهنم گذاشتم که در خونه به صدا دراومد......انقد هیجان زده شده بودم که غذا توی گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن..... طوبی سریع لیوان آب رو دستم داد و لاجرعه سر کشیدم.....
سالار نگاه موشکافانه ای بهم کرد و گفت کیه این وقت شب ها؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم پروینه دیگه ،منکه بجز اون کسی رو ندارم......
تا خواستم بلند شدم و برای باز کردن در توی حیاط برم ،سالار بلند شد و گفت خودم میرم بشین سر جات.......
دست و پام به لرزه در اومده بود، ای کاش همون کسی پشت در باشه که منتظرش بودم......
سالار دمپاییاشو پوشید و لخ لخ کنان به سمت در رفت.....منهم دستمو به چهارچوب در تکیه داده بودم و با تمام وجود به در حیاط چشم دوخته بودم.....سالار آروم در رو باز کرد و من با دیدن قامت قباد نفس راحتی کشیدم.....خدایا شکرت، دیگه داشتم از اومدنش ناامید میشدم......خدا سایه ی پروین رو از سرم کم نکنه ،اگر اون نبود هیچ جوری نمیتونستم این اتفاقات رو به گوش قباد برسونم......
سالار که تاحالا قباد رو ندیده بود و نمیشناخت.....با خشم به عقب برگشت و گفت که پروینه اره؟
قباد داخل حیاط اومد و بعد از سلام کردن گفت این کیه تو خونه ی من بیگم؟سالار دستشو توی هوا برد و گفت خودت کی هستی ؟
زود وسط پریدم و گفتم سالاره داداشم.....
قباد اخمی کرد و گفت این اینجا چکار میکنه؟ مگه من نگفته بودم حق نداری با خانوادت رفت و آمد داشته باشی؟
تو دلم گفتم اره والا ،من اگه هزار بار هم بگم از دیدن خانوادم پشیمونم باز هم کمه.....
سالار شونه هاشو بالا انداخت و گفت به تو چه مربوطه که بیاد پیش خانوادش یا نه؟
قباد که فهمیده بود سالار لاته،با عصبانیت یقه ی سالار رو گرفت و گفت تو بیخود کردی اومدی تو خونه ی من که حالام واسم زبون درازی کنی؟
سالار سعی میکرد دست قباد رو از دور گردنش کنار بزنه، اما فایده ای نداشت،قباد زورش بیشتر از این حرفا بود......
توی چشم به هم زدنی دعوا بالا گرفت و تا اومدم بجنبم، قباد و سالار وسط حیاط دست به یقه شده بودن.....هرچه سرو صدا کردم و التماس کردم فایده ای نداشت و از هم جدا نمیشدن......انقد سرو صدا کردم تا بلاخره پروین و شوهرش سر رسیدن و هرجوری که بود از هم جداشون کردن.....
تمام سرو صورت سالار خونی شده بود و ترس رو میشد توی نگاهش خوند.....
قباد دوباره بلند شد و گفت ببین جغله ی لات، اگر یک بار دیگه این دورو بر ببینمت به خداوندی خدا همینجا هرچی دیدیازچشم خودت دیدی،بیگم زود باش اگه وسیله ای داره بده دستش همین الان باید جمع کنه بره.....
با التماس گفتم الان که شبه ،بذار فردا صبح زود میره....
قباد غرید گفتم همین الان باید از اینجا بره......
سالار که هوا رو پس دیده بود سریع کفشاشو پوشید و همون وقت شب از خونه بیرون رفت.....
قباد لطف بزرگی در حقم کرده بود.....
بعد از رفتن پروین و شوهرش قباد داخل خونه اومد و با اخم گفت چرا پای اینارو به اینجا باز کردی ها؟
من یه چیزی میدونستم که نمیذاشتم بیان و برن.....اصلا من این خونه رو بخاطر دخترها به اسمت زدم،یعنی اگر من امشب نمیومدم میخواستی دو دستی تقدیم خانوادت کنی؟ببین ماه بیگم ،حواست رو خوب جمع کن، سرت رو بنداز پایین و زندگیتو بکن،اگر یکبار دیگه ازت خطا ببینم ،دخترا رو میبرم پیش خودم و خونه رو هم ازت پس میگیرم،توروهم میفرستم بری ور دل خانوادت فهمیدی؟
زود باشه ای گفتم و توی مطبخ رفتم.......قباد راست میگفت اگر امشب اینجا نمیومد من این خونه رو بهشون میدادم و خودمو بچه هام رو تا آخر عمر آواره میکردم......همونشب تصمیم گرفتم دیگه ساده نباشم و عاقلانه رفتار کنم......اونشب قباد همونجا موند و توی یکی از اتاق ها براش رختخواب پهن کردم،خودم هم کنار دخترها رفتم و با خیال راحت به خواب رفتم......
روزها از پی هم در گذر بودن.....از اون شبی که قباد با سالار گلاویز شده بود دیگه هیچ خبری از خانوادم نداشتم و خدارو شکر میکردم که از دستشون راحت شدم......با رفتن زمستون و گرم شدن هوا دوباره کارمون شروع شد و برگشتیم سر زمین......
دیگه دخترها بزرگ شده بودن و خیالم از بابتشون راحت بود.....عصرها که کارم تموم میشد و خسته و کوفته برمیگشتم خونه ،دخترها جوری به استقبالم میومدن که اشک توی چشم هام جمع میشد.....
یکی برام چای میآورد و یکی دیگه دست و پامو ماساژ میداد،برام لباس تمیز میاردن و لباس های کارمو میشستن،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصتودو
طوبی هم که همیشه توی مطبخ بود و به محض اینکه کمی خستگی در میکردم سریع سفره ی شام رو پهن میکرد.......
روزی صدبار قربون صدقشون میرفتم و خداروشکر میکردم که دخترهام هستن و احساس تنهایی نمیکنم.......شش سال از روزی که قباد مارو به این خونه آورده بود میگذشت......توی این مدت بیشتر دستمزدم رو پس انداز کرده بودم و مبلغ قابل توجهی کنار گذاشته بودم......مدتی بود زمین های کشاورزی دیگه مثل قبل رونق نداشت و صاحب زمین حسابی دستمزدمون رو کم کرده بود.......خیلی ناراحت بودم از اینکه مجبور باشم پس اندازمون رو خرج خورد و خوراک کنم و برای آینده ی بچه هام اندوخته ای نداشته باشم......
شوهر پروین هم حسابی توی مضیقه قرار گرفته بود و حرص میخورد.....حتی چندین جا برای کار سر زد تا بلکه هردو از کار کردن روی زمین راحت بشیم، اما فایده ای نداشت و بی نتیجه بود.......
چند روزی بود مدام خواب قباد رو میدیدم و از خواب میپریدم.....شاید یک سالی بود که هیچ خبری ازش نداشتم و بهمون سر نمیزد.....خیلی دلم میخواست برم و سراغی ازش بگیرم اما از عکس العمل خدیجه خانم و زیور میترسیدم...... دلشوره امونم رو بریده بود اما کاری از دستم برنمیومد.....اونروز سر زمین مشغول کار بودم که یکی از کارگرها سراغم اومد و گفت بیگم خانم یه نفر اومده و کارتون داره،انگار کارش هم خیلی مهمه چون بهش گفتم شما دستت بنده، گفت هرجور شده صداش کن بیاد ......
با تعجب گفتم مطمئنی با من کار دارن؟گفت اره خودش که اینجوری گفت......
سریع چادرم رو از دور کمرم باز کردم و به جایی که اون کارگر اشاره کرده بود رفتم.......وقتی رسیدم مردی رو دیدم که پشتش به من بود و هنوز نفهمیده بودم کیه....وقتی نزدیک تر شدم مرد با صدای پام به عقب برگشت و با دیدن برادر قباد سرجام خشکم زد.....
این اینجا چکار میکرد؟
با حالتی گیج و منگ سلام کردم و حال و احوال ملوک رو پرسیدم اما توی ذهنم فقط داشتم دنبال دلیلی میگشتم که اونو به اینجا کشونده بود .......
برادر قباد با دیدن تعجب من سریع به حرف اومد و با ناراحتی گفت راستش بیگم خبر خوبی ندارم.....چند وقتیه قباد در حال ساخت یه خونه بود که با زن و بچش بره و اونجا زندگی کنه،دو سه روز پیش که رفته بود تا کمک کارگرها سقف خونه رو درست کنن،میره سر پشت بوم تا سقف خونه رو ببینه ،اما از بخت بدش کارگرها سقف روخوب نزده بودن و قباد هم که تا وسطای سقف رفته بود از اون بالا پرت میشه پایین و تموم استخون هاش خورد میشه......
به اینجای صحبتش که رسید بلند زد زیر گریه و صدای هق هقش من و از بهت و ناباوری درآورد.....به زور زبونم رو توی دهن تکون دادم و گفتم الان حالش خوبه مگه نه؟
اشکاشو با آستینش پاک کرد و گفت نه اصلا خوب نیست، تا حالا چندتا طبیب آوردیم بالا سرش، اما همه جوابش کردن،بخاطرش شکستگی هاش هم نمیتونیم تا شهر ببریمش.....امروز کلی بی قراری کرد و گفت هرجور که شده تو و دخترها رو ببرم پیشش.....بیگم قباد داره میمیره ،حالش اصلا خوب نیست، توروخدا درخواستشو رد نکن......
توی همون چند لحظه تمام صحنه های زندگی با قباد از جلوی چشمام رد شد.....تا قبل از اینکه زیور بیاد چقد باهام مهربون بود و هوام رو داشت.....باورم نمیشد قباد داره میمیره.....درسته در حقم بدی کرده بود اما میدونستم اگر نرم و دخترها رو بالای سرش نبرم تا آخر عمر از عذاب وجدان میمیرم........
فاصله ی زمین تا خونه رو نمیدونم چطور طی کردم.....فقط میدونم توی تمام اون مسیر حتی برای یک لحظه هم چهره ی قباد از جلوی چشمم کنار نمیرفت...... زیور با اومدنش زندگی هممون رو به هم ریخته بود......
دخترها وقتی فهمیدن میخوایم کجا بریم به زور راضی شدن همراهم بیان......حق هم داشتن ،تا حالا هیچ محبتی از پدرشون ندیده بودن و همیشه جوری باهاشون رفتار شده بود که خودشون رو بخاطر دختر شدن سرزنش میکردن.....بارها طوبی بهم گفته بود مامان یعنی اگه ما پسر بودیم بابا از خونه بیرونمون نمیکرد؟میپرسید و من نمیدونستم چه جوابی بهش بدم.....
پس خواب های هر شبم بی علت نبود......
وقتی رسیدیم لحظه ای پشت در مکث کردم......بعد از سال ها برگشته بودم و حالا باید از قباد خداحافظی میکردم.....وقتی وارد حیاط شدیم کسی نبود و همه جا سوت و کور بود.....پشت سر برادر قباد راه افتادیم و بلاخره پشت در اتاقی که متعلق به زیور بود ایستادیم......منتظر بودم با باز شدن در زیور رو ببینم که کنار بستر قباد نشسته و خون گریه میکنه... اما با باز شدن در،قباد رو دیدم که تنها روی تشکی دراز کشیده بود و انگار به خواب رفته بود.......
همه جای بدنش رو بسته بودن و مشخص بود که شکستگی های زیادی داره....آروم داخل اتاق رفتم و به اطراف نگاهی انداختم،نه کسی نبود....پس زیور کجاست،خدیجه خانم چرا پیداش نیست....
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصتودو
طوبی هم که همیشه توی مطبخ بود و به محض اینکه کمی خستگی در میکردم سریع سفره ی شام رو پهن میکرد.......
روزی صدبار قربون صدقشون میرفتم و خداروشکر میکردم که دخترهام هستن و احساس تنهایی نمیکنم.......شش سال از روزی که قباد مارو به این خونه آورده بود میگذشت......توی این مدت بیشتر دستمزدم رو پس انداز کرده بودم و مبلغ قابل توجهی کنار گذاشته بودم......مدتی بود زمین های کشاورزی دیگه مثل قبل رونق نداشت و صاحب زمین حسابی دستمزدمون رو کم کرده بود.......خیلی ناراحت بودم از اینکه مجبور باشم پس اندازمون رو خرج خورد و خوراک کنم و برای آینده ی بچه هام اندوخته ای نداشته باشم......
شوهر پروین هم حسابی توی مضیقه قرار گرفته بود و حرص میخورد.....حتی چندین جا برای کار سر زد تا بلکه هردو از کار کردن روی زمین راحت بشیم، اما فایده ای نداشت و بی نتیجه بود.......
چند روزی بود مدام خواب قباد رو میدیدم و از خواب میپریدم.....شاید یک سالی بود که هیچ خبری ازش نداشتم و بهمون سر نمیزد.....خیلی دلم میخواست برم و سراغی ازش بگیرم اما از عکس العمل خدیجه خانم و زیور میترسیدم...... دلشوره امونم رو بریده بود اما کاری از دستم برنمیومد.....اونروز سر زمین مشغول کار بودم که یکی از کارگرها سراغم اومد و گفت بیگم خانم یه نفر اومده و کارتون داره،انگار کارش هم خیلی مهمه چون بهش گفتم شما دستت بنده، گفت هرجور شده صداش کن بیاد ......
با تعجب گفتم مطمئنی با من کار دارن؟گفت اره خودش که اینجوری گفت......
سریع چادرم رو از دور کمرم باز کردم و به جایی که اون کارگر اشاره کرده بود رفتم.......وقتی رسیدم مردی رو دیدم که پشتش به من بود و هنوز نفهمیده بودم کیه....وقتی نزدیک تر شدم مرد با صدای پام به عقب برگشت و با دیدن برادر قباد سرجام خشکم زد.....
این اینجا چکار میکرد؟
با حالتی گیج و منگ سلام کردم و حال و احوال ملوک رو پرسیدم اما توی ذهنم فقط داشتم دنبال دلیلی میگشتم که اونو به اینجا کشونده بود .......
برادر قباد با دیدن تعجب من سریع به حرف اومد و با ناراحتی گفت راستش بیگم خبر خوبی ندارم.....چند وقتیه قباد در حال ساخت یه خونه بود که با زن و بچش بره و اونجا زندگی کنه،دو سه روز پیش که رفته بود تا کمک کارگرها سقف خونه رو درست کنن،میره سر پشت بوم تا سقف خونه رو ببینه ،اما از بخت بدش کارگرها سقف روخوب نزده بودن و قباد هم که تا وسطای سقف رفته بود از اون بالا پرت میشه پایین و تموم استخون هاش خورد میشه......
به اینجای صحبتش که رسید بلند زد زیر گریه و صدای هق هقش من و از بهت و ناباوری درآورد.....به زور زبونم رو توی دهن تکون دادم و گفتم الان حالش خوبه مگه نه؟
اشکاشو با آستینش پاک کرد و گفت نه اصلا خوب نیست، تا حالا چندتا طبیب آوردیم بالا سرش، اما همه جوابش کردن،بخاطرش شکستگی هاش هم نمیتونیم تا شهر ببریمش.....امروز کلی بی قراری کرد و گفت هرجور که شده تو و دخترها رو ببرم پیشش.....بیگم قباد داره میمیره ،حالش اصلا خوب نیست، توروخدا درخواستشو رد نکن......
توی همون چند لحظه تمام صحنه های زندگی با قباد از جلوی چشمام رد شد.....تا قبل از اینکه زیور بیاد چقد باهام مهربون بود و هوام رو داشت.....باورم نمیشد قباد داره میمیره.....درسته در حقم بدی کرده بود اما میدونستم اگر نرم و دخترها رو بالای سرش نبرم تا آخر عمر از عذاب وجدان میمیرم........
فاصله ی زمین تا خونه رو نمیدونم چطور طی کردم.....فقط میدونم توی تمام اون مسیر حتی برای یک لحظه هم چهره ی قباد از جلوی چشمم کنار نمیرفت...... زیور با اومدنش زندگی هممون رو به هم ریخته بود......
دخترها وقتی فهمیدن میخوایم کجا بریم به زور راضی شدن همراهم بیان......حق هم داشتن ،تا حالا هیچ محبتی از پدرشون ندیده بودن و همیشه جوری باهاشون رفتار شده بود که خودشون رو بخاطر دختر شدن سرزنش میکردن.....بارها طوبی بهم گفته بود مامان یعنی اگه ما پسر بودیم بابا از خونه بیرونمون نمیکرد؟میپرسید و من نمیدونستم چه جوابی بهش بدم.....
پس خواب های هر شبم بی علت نبود......
وقتی رسیدیم لحظه ای پشت در مکث کردم......بعد از سال ها برگشته بودم و حالا باید از قباد خداحافظی میکردم.....وقتی وارد حیاط شدیم کسی نبود و همه جا سوت و کور بود.....پشت سر برادر قباد راه افتادیم و بلاخره پشت در اتاقی که متعلق به زیور بود ایستادیم......منتظر بودم با باز شدن در زیور رو ببینم که کنار بستر قباد نشسته و خون گریه میکنه... اما با باز شدن در،قباد رو دیدم که تنها روی تشکی دراز کشیده بود و انگار به خواب رفته بود.......
همه جای بدنش رو بسته بودن و مشخص بود که شکستگی های زیادی داره....آروم داخل اتاق رفتم و به اطراف نگاهی انداختم،نه کسی نبود....پس زیور کجاست،خدیجه خانم چرا پیداش نیست....
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚜️داستان ضرب المثل زیر آب زدن
زیرآب، در خانه های قدیمی تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت.
زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب، آن را باز میکردند.
این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض میرفت و زیرآب را باز میکرد
تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود.
در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند.
برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز میکردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد.
صاحب خانه وقتی خبردار میشد خیلی ناراحت میشد چون بی آب میماند.
این فرد آزرده به دوستانش میگفت: «زیرآبم را زده اند.»
این اصطلاح که زیرآبش را زدند ریشه از همین کار دارد که چندان دور هم نبوده است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زیرآب، در خانه های قدیمی تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت.
زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب، آن را باز میکردند.
این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض میرفت و زیرآب را باز میکرد
تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود.
در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند.
برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز میکردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد.
صاحب خانه وقتی خبردار میشد خیلی ناراحت میشد چون بی آب میماند.
این فرد آزرده به دوستانش میگفت: «زیرآبم را زده اند.»
این اصطلاح که زیرآبش را زدند ریشه از همین کار دارد که چندان دور هم نبوده است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همیشه جنگیدن خوب نیست.
من همیشه جنگیدم تا یه چیزایی رو عوض کنم.
اما این روزها فهمیدم که برای بعضی آدمهای قدر نشناس نباید جنگید.
فهمیدم برای اثبات دوست داشتن نباید جنگید.
برای به دست آوردن دل آدما نباید جنگید.
این روزها نسخه فاصله گرفتن رو میپیچم.
از آدمهایی که زیاد دروغ میگن فاصله میگیرم.
از آدمهایی که دغدغه میسازن فاصله میگیرم.
از آدمهایی که حرمت نگه نمیدارن فاصله میگیرم.
با حقارت بعضی آدمها و دلهاشون نباید جنگید.
باید نادیدهشون گرفت و گذشت و بخشیدشون.
نه برای این که مستحق بخششن،
برای این که من مستحق آرامشم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
من همیشه جنگیدم تا یه چیزایی رو عوض کنم.
اما این روزها فهمیدم که برای بعضی آدمهای قدر نشناس نباید جنگید.
فهمیدم برای اثبات دوست داشتن نباید جنگید.
برای به دست آوردن دل آدما نباید جنگید.
این روزها نسخه فاصله گرفتن رو میپیچم.
از آدمهایی که زیاد دروغ میگن فاصله میگیرم.
از آدمهایی که دغدغه میسازن فاصله میگیرم.
از آدمهایی که حرمت نگه نمیدارن فاصله میگیرم.
با حقارت بعضی آدمها و دلهاشون نباید جنگید.
باید نادیدهشون گرفت و گذشت و بخشیدشون.
نه برای این که مستحق بخششن،
برای این که من مستحق آرامشم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جامعهٔ فاسد، وقتی نتواند برای مصلحان اتهامی پیدا کند، زیباترین ویژگی آنها را بهانهٔ سرزنش قرار میدهد.
مگر قوم لوط علیهالسلام نگفتند:
{أَخْرِجُوا آلَ لُوطٍ مِن قَرْيَتِكُمْ إِنَّهُمْ أُنَاسٌ يَتَطَهَّرُونَ} [النمل: ۵۶].
«خاندان و پیروان لوط را از شهر خود بیرون کنید؛ زیرا آنان مردمان پاکدامن و پاکیزهجو هستند».
✍️ د. ادهم شرقاوی
📝 خلیل الرحمن خباب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مگر قوم لوط علیهالسلام نگفتند:
{أَخْرِجُوا آلَ لُوطٍ مِن قَرْيَتِكُمْ إِنَّهُمْ أُنَاسٌ يَتَطَهَّرُونَ} [النمل: ۵۶].
«خاندان و پیروان لوط را از شهر خود بیرون کنید؛ زیرا آنان مردمان پاکدامن و پاکیزهجو هستند».
✍️ د. ادهم شرقاوی
📝 خلیل الرحمن خباب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎
#سرگذشت_مهین_19
#بیراهه
قسمت نوزدهم
امیرحسین گفت وقتی تو با من کنار نمیای حق دارم مگه نه؟حرصی :گفتم بدرک.،ازدواج کن..ولی وقتی که منو طلاق دادی..امیرحسین گفت من تورو دوست دارم و طلاق نمیدم اما چون تو نیازمو برطرف نمیکنی این خانم هم به زندگیمون اضافه میشه..توی دلم گفتم چقدر این مرد وقاحت داره و خجالت نمیکشه،الان من دردمو به کی بگم به مامان یامهدی؟کاش یه خانواده ی خوب و قوی داشتم..کاش پدر داشتم..با این افکار در مقابل حرفهای امیرحسین کوتاه اومدم و رفتم آشپزخونه..امیرحسین گفت: چای آماده است بی زحمت برای مهمون چایی بیار،دو استکان چایی ریختم و رفتم کنارشون نشستم..اون خانم تشکر کرد و گفت: من خواهر همکار اقاتونم..من نمیدونستم شما ناراحت میشید و گرنه قبول نمیکردم بیام اینجا،به من گفتند که شما بیماری و برای شوهرتون دنبال دختر هستید..یه لحظه برگشتم و چپ چپ به امیرحسین نگاه کردم که زود گفت: قبلا سالم بودی اما چند وقتی هست که دهنمو باز کردم که جوابشو بدم یهو زنگ خونه رو زدند..امیرحسین زود گفت: مامانمه،من بهش گفتم بیاد اینجا تا مشکل مارو حل کنه.....
با نفسهای بلند گفتم اگه من نمیومدم چطوری میخواستی مشکل حل کنی،امیرحسین خندید و گفت: میدونستم بلافاصله برمیگردی.من تورو از خودت بهتر میشناسم.مادر شوهرم اومد داخل،تا بهش سلام کردم سری از روی تاسف تکون داد و گفت: این چه زندگی هست که برای خودت درست کردی..گفتم من از چیزی خبر ندارم.مادر شوهرم گفت امیر حسین که میگه با خواست تو میخواهد دوباره ازدواج کنه..از روی لجبازی گفتم: ازدواج کنه برام مهم نیست..مادر شوهرم گفت این حرف رو نزن و به فکر بچه هات باش..بحث و دعوای ما شروع شد.، امیر حسین گفت و من گفتم..مادر شوهرم سعی میکرد طرفدار من باشه اما مگه میشه مادری نسبت به پسرش بی تفاوت باشه؟؟متوجه بودم که علیرغم اینکه از من حمایت میکرد حق رو به پسرش هم میداد..اون خانم وقتی حرفهای مارو شنید از جاش بلند شد و در حالیکه بسمت بیرون حرکت میکرد گفت انگار من فقط برای نمایش فیلم اینجا هستم..خداحافظ،مادر شوهرم گفت ارررره..بهتره بری و هیچ وقت وارد زندگی یه مرد متاهل نشی....
امیرحسین گفت : نه.،من واقعا میخواهم ازدواج کنم..قبلا هم بهت گفته بودم.اون خانم توجهی به حرفهای امیرحسین نکرد و با ناراحتی رفت..وقتی تنها شدیم امیرحسین به مادرش بدون خجالت و شرم و حیا گفت: به مهین میگم بیا کنارم میگه نه نمیتونم،سارا میترسه ، میخواهم پیش اون بخوابم..میگم حالا که بچه ها خونه ی مادرته بیا پیشم میگه نمیخواهم بدنم درد میکنه..میگم اون لباس رو بپوش مگه پسرمون بزرگ شد و هزار تا بهانه ی دیگه.،من چیکار کنم.؟مادر شوهرم با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: راست میگه مهین؟گفتم نه،دروغ میگه..اگه من باهاش نبودم پس چطور بچه دار شدم..نمیخواهم جزئیات حرفهامونو اینجا بگم فقط بدونید که اون روز خیلی حرفها زده شد اما برای اینکه حالتهای مهدی رو اقوام همسرم متوجه نشدند صحبتی در رابطه با سوء قصد بهش نکردم..تا شب این حرفها و بحثها بی نتیجه ادامه داشت و بالاخره مادر شوهرم سردرد گرفت و رفت..از اون روز به بعد دیگه امیرحسین رو دوست نداشتم چون معلوم بود که شناگر ماهری هست و فقط آب در اختیار نداره.....
به این طریق ، زندگی نرمال و خوب ما به چالش کشیده و با فراگیر شدن فضای مجازی ستونهاش شروع به لرزیدن کرد..بچه ها بزرگ شده بودند و سامان بعد از مدرسه کلاس فوتبال میرفت و سارا هم کلاس ژیمناستیک و زبان.،در حقیقت زمان زیادی رو تنها بودم..توی همین گیر و دار بود که یکی ازداییهام بعد از ۴۰ سال اومد سراغ مامان،اون روز توی خونه خودم تنها بودم،داشتم گروههای مختلف تلگرام رو نگاه میکردم که مامان زنگ زد..تماس رو برقرار کردم و گفتم جانم،مامان از اینکه با احساس جواب داده بودم تعجب کرد و گفت: راه افتادی،از کی تا حالا به من جانم گفتی.؟گفتم همیشه جانم بودی فقط به زبون نمیاوردم..این حرفها رو از گروههای مجازی یاد گرفته بودم..مامان گفت داییت اومده،اگه بیکاری بیا اینجا..متعجب گفتم مگه من دایی داشتم؟مامان گفت خودتو لوس نکن و بیا.گفتم چشم.،حالا چرا بعد از این همه سال اومده؟گفت: بلند شو بیا،چقدر سوال میکنی؟..
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_19
#بیراهه
قسمت نوزدهم
امیرحسین گفت وقتی تو با من کنار نمیای حق دارم مگه نه؟حرصی :گفتم بدرک.،ازدواج کن..ولی وقتی که منو طلاق دادی..امیرحسین گفت من تورو دوست دارم و طلاق نمیدم اما چون تو نیازمو برطرف نمیکنی این خانم هم به زندگیمون اضافه میشه..توی دلم گفتم چقدر این مرد وقاحت داره و خجالت نمیکشه،الان من دردمو به کی بگم به مامان یامهدی؟کاش یه خانواده ی خوب و قوی داشتم..کاش پدر داشتم..با این افکار در مقابل حرفهای امیرحسین کوتاه اومدم و رفتم آشپزخونه..امیرحسین گفت: چای آماده است بی زحمت برای مهمون چایی بیار،دو استکان چایی ریختم و رفتم کنارشون نشستم..اون خانم تشکر کرد و گفت: من خواهر همکار اقاتونم..من نمیدونستم شما ناراحت میشید و گرنه قبول نمیکردم بیام اینجا،به من گفتند که شما بیماری و برای شوهرتون دنبال دختر هستید..یه لحظه برگشتم و چپ چپ به امیرحسین نگاه کردم که زود گفت: قبلا سالم بودی اما چند وقتی هست که دهنمو باز کردم که جوابشو بدم یهو زنگ خونه رو زدند..امیرحسین زود گفت: مامانمه،من بهش گفتم بیاد اینجا تا مشکل مارو حل کنه.....
با نفسهای بلند گفتم اگه من نمیومدم چطوری میخواستی مشکل حل کنی،امیرحسین خندید و گفت: میدونستم بلافاصله برمیگردی.من تورو از خودت بهتر میشناسم.مادر شوهرم اومد داخل،تا بهش سلام کردم سری از روی تاسف تکون داد و گفت: این چه زندگی هست که برای خودت درست کردی..گفتم من از چیزی خبر ندارم.مادر شوهرم گفت امیر حسین که میگه با خواست تو میخواهد دوباره ازدواج کنه..از روی لجبازی گفتم: ازدواج کنه برام مهم نیست..مادر شوهرم گفت این حرف رو نزن و به فکر بچه هات باش..بحث و دعوای ما شروع شد.، امیر حسین گفت و من گفتم..مادر شوهرم سعی میکرد طرفدار من باشه اما مگه میشه مادری نسبت به پسرش بی تفاوت باشه؟؟متوجه بودم که علیرغم اینکه از من حمایت میکرد حق رو به پسرش هم میداد..اون خانم وقتی حرفهای مارو شنید از جاش بلند شد و در حالیکه بسمت بیرون حرکت میکرد گفت انگار من فقط برای نمایش فیلم اینجا هستم..خداحافظ،مادر شوهرم گفت ارررره..بهتره بری و هیچ وقت وارد زندگی یه مرد متاهل نشی....
امیرحسین گفت : نه.،من واقعا میخواهم ازدواج کنم..قبلا هم بهت گفته بودم.اون خانم توجهی به حرفهای امیرحسین نکرد و با ناراحتی رفت..وقتی تنها شدیم امیرحسین به مادرش بدون خجالت و شرم و حیا گفت: به مهین میگم بیا کنارم میگه نه نمیتونم،سارا میترسه ، میخواهم پیش اون بخوابم..میگم حالا که بچه ها خونه ی مادرته بیا پیشم میگه نمیخواهم بدنم درد میکنه..میگم اون لباس رو بپوش مگه پسرمون بزرگ شد و هزار تا بهانه ی دیگه.،من چیکار کنم.؟مادر شوهرم با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: راست میگه مهین؟گفتم نه،دروغ میگه..اگه من باهاش نبودم پس چطور بچه دار شدم..نمیخواهم جزئیات حرفهامونو اینجا بگم فقط بدونید که اون روز خیلی حرفها زده شد اما برای اینکه حالتهای مهدی رو اقوام همسرم متوجه نشدند صحبتی در رابطه با سوء قصد بهش نکردم..تا شب این حرفها و بحثها بی نتیجه ادامه داشت و بالاخره مادر شوهرم سردرد گرفت و رفت..از اون روز به بعد دیگه امیرحسین رو دوست نداشتم چون معلوم بود که شناگر ماهری هست و فقط آب در اختیار نداره.....
به این طریق ، زندگی نرمال و خوب ما به چالش کشیده و با فراگیر شدن فضای مجازی ستونهاش شروع به لرزیدن کرد..بچه ها بزرگ شده بودند و سامان بعد از مدرسه کلاس فوتبال میرفت و سارا هم کلاس ژیمناستیک و زبان.،در حقیقت زمان زیادی رو تنها بودم..توی همین گیر و دار بود که یکی ازداییهام بعد از ۴۰ سال اومد سراغ مامان،اون روز توی خونه خودم تنها بودم،داشتم گروههای مختلف تلگرام رو نگاه میکردم که مامان زنگ زد..تماس رو برقرار کردم و گفتم جانم،مامان از اینکه با احساس جواب داده بودم تعجب کرد و گفت: راه افتادی،از کی تا حالا به من جانم گفتی.؟گفتم همیشه جانم بودی فقط به زبون نمیاوردم..این حرفها رو از گروههای مجازی یاد گرفته بودم..مامان گفت داییت اومده،اگه بیکاری بیا اینجا..متعجب گفتم مگه من دایی داشتم؟مامان گفت خودتو لوس نکن و بیا.گفتم چشم.،حالا چرا بعد از این همه سال اومده؟گفت: بلند شو بیا،چقدر سوال میکنی؟..
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎
#سرگذشت_مهین_20
#بیراهه
قسمت بیستم
رفتم خونه ی مامان و با یه آقایی تقریبا پیر و شصت سال به بالا مواجه شدم.تصورم از دایی همیشه به فرد جوون و خوشگل مثل مهدی بود..یه جورایی به ذوقم خورد..مامان منو به دایی معرفی کرد و گفت: مهین دخترمه.،مهدی هم سرکاره،دایی نگاهی به من انداخت و گفت: هیچ شباهتی به تو نداره.مامان گفت شبیه پدر خدا بیامرزشه..با دایی روبوسی کردم و نشستم..مامان از ذوق نمیدونست چطوری پذیرایی کنه.،طفلک مامان در حین حال که خوراکیهای مختلف برای دایی میاورد گفت داداش..مامان و بابا چطورند؟حتما خیلی پیر شدند..دایی سرشو تکون داد و گفت: روزگاره دیگه..خودت نخواستی هیچ وقت برگردی و خانواده اتو ببینی..مامان :گفت من؟چند بار بابا پیغام و پسغام فرستاد که اون دور و برا پیدام نشه وگرنه منو میکشه؟مگه چه خلافی از من سر زده بود ؟دایی گفت: ابراهیم که حرفهای زیادی پشت سرت میگفت..مامان گفت:خدا لعنتش کنه،خدا ازش نگذره که عمرم بخاطر اون به فنا رفت..هر چی در مورد من گفته دروغ بوده داداش ،دایی گفت دروغ یا راست همه در موردتو حرف میزدند و بابا و مامان رو سرافکنده میکردند.......
مامان گفت: بخاطر همین مسئله این همه سال تنها موندم و حسرت،دیدن خانواده امو به جون خریدم..راستش شرمم میاد بگم ولی چون سالها از اون روزها گذشته میخواهم بگم تا وقتی برگشتی به مامان و بابا بگی که من مقصر نبودم و عاقم نکنند..دایی سرشو انداخت پایین و چند بار به طرفین حرکت داد..مامان گفت: ابراهیم با لاتهای محله میپرید و هیچ کاری نمیکرد.بجای اینکه کار کنه توی چاله میدونا قمار میکرد..مشروب میخورد و به ناموسش هم توجه نداشت.روزهای آخر از من خواست که برم توی کاباره و برقصم..یهو دایی سرشو بلند کرد و غرید بی غيرت..بی ناموس،مامان بغضشو قورت داد و گفت: ابراهیم میگفت تورو بخاطر قد وهیکل و چهره ات روی هوا برمیدارند و هر ماه کلی بهمون پول میدند..بهش گفتم اونوقت دیگه من مال تو نیستم پس بهتره از هم طلاق بگیریم... با یه پسر کوچیک و بی پولی و متلکها و اذیتهای لاتهای محله خودم تنهایی رفتم دادگاه،خدا خیرش بده اون قاضی رو تا علت طلاقمو فهمیده کارمو سریع راه انداخت و اون بی غیرت رو تهدید به زندانی کرد و تونستم راحت طلاق بگیرم..
مات و مبهوث به مامان خیره شده بودم و گوش میکردم..مامان چند ثانیه ساکت شد و بعد ادامه داد: داداش قربونت برم..میشه حرفهای منو به بابا بگی تا از من ناراحت نباشه..دایی بغض کرد و با من من گفت..راستش،راستش.،با با چند ماهی هست که فوت شده..مامان چشمهاش گرد شد و خیره به دهن دایی موند.توی همون حالت اشکش مثل ابر بهاری میریخت روی گونه هاش اما نه صدا داشت و نه پلک میزد و نه حرکتی میکرد.سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت مامان و شروع به ماساژ دادن کتفها و دستهاش کردم.اما حرکت نکرد..دایی هول شد و اومد سمت ما و یه نشگون محکم از دستش گرفت و يهو مامان به حالت جیغ گریه کرد و گفت:داداش..کمرم شکست ،داداش.، تمام امیدم این بود که یه گوشه از این دنیا پدر و مادری منتظر من هستند.داداش،امیدم ناامید شد...لالایی گفتن مامان بقدری سوزناک بود که اشک دایی رو هم در آورد.مامان بین لالاییهاش از درد و سختیهایی که کشیده بود گفت...
مامان گفت:از اینکه سالی یکی دو بار از طریق یکی از همشهریها جویای حال خانواده اش میشد..از بی کسی و بی پولی و به تنهایی بار چهار تا بچه رو به دوش کشیدن گفت..یک ساعتی به گریه و مرثیه خوانی گذشت تا اینکه دایی گفت: شهین بسه دیگه،یه وقت حالت بد میشه..مامان همچنان ادامه داد که دوباره دایی گفت:راستش من باید زود برگردم.برای انحصار وراثت حضور وامضای همه ی بچه هارو میخواهند.اومدم دنبالت تا باهم بریم و یه امضا بدی و حقتو بگیری مامان گفت: پس مامان چی؟یه سقف بالاسرشه نمیخواهد.میخواهید اواره اش کنید؟دایی گفت: فعلا با خونه کاری نداریم..تعداد زمینهای بابا زیاده و الان واقعا با ارزش و گرون شده..میتونی با حق ارثت به خونه مثل همینجا برای خودت بخری،مامان یه لحظه اشکشو پاک کرد و گفت آخه من که سواد ندارم..دایی گفت با پسرت بیا و کارامون که تموم شد پول رو واریز میکنند به حسابت.،مامان که دوست نداشت مهدی رو به اقوامش نشون بده به من گفت تو میتونی همراه من بیای؟؟؟؟
#ادامه_دارد...(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_20
#بیراهه
قسمت بیستم
رفتم خونه ی مامان و با یه آقایی تقریبا پیر و شصت سال به بالا مواجه شدم.تصورم از دایی همیشه به فرد جوون و خوشگل مثل مهدی بود..یه جورایی به ذوقم خورد..مامان منو به دایی معرفی کرد و گفت: مهین دخترمه.،مهدی هم سرکاره،دایی نگاهی به من انداخت و گفت: هیچ شباهتی به تو نداره.مامان گفت شبیه پدر خدا بیامرزشه..با دایی روبوسی کردم و نشستم..مامان از ذوق نمیدونست چطوری پذیرایی کنه.،طفلک مامان در حین حال که خوراکیهای مختلف برای دایی میاورد گفت داداش..مامان و بابا چطورند؟حتما خیلی پیر شدند..دایی سرشو تکون داد و گفت: روزگاره دیگه..خودت نخواستی هیچ وقت برگردی و خانواده اتو ببینی..مامان :گفت من؟چند بار بابا پیغام و پسغام فرستاد که اون دور و برا پیدام نشه وگرنه منو میکشه؟مگه چه خلافی از من سر زده بود ؟دایی گفت: ابراهیم که حرفهای زیادی پشت سرت میگفت..مامان گفت:خدا لعنتش کنه،خدا ازش نگذره که عمرم بخاطر اون به فنا رفت..هر چی در مورد من گفته دروغ بوده داداش ،دایی گفت دروغ یا راست همه در موردتو حرف میزدند و بابا و مامان رو سرافکنده میکردند.......
مامان گفت: بخاطر همین مسئله این همه سال تنها موندم و حسرت،دیدن خانواده امو به جون خریدم..راستش شرمم میاد بگم ولی چون سالها از اون روزها گذشته میخواهم بگم تا وقتی برگشتی به مامان و بابا بگی که من مقصر نبودم و عاقم نکنند..دایی سرشو انداخت پایین و چند بار به طرفین حرکت داد..مامان گفت: ابراهیم با لاتهای محله میپرید و هیچ کاری نمیکرد.بجای اینکه کار کنه توی چاله میدونا قمار میکرد..مشروب میخورد و به ناموسش هم توجه نداشت.روزهای آخر از من خواست که برم توی کاباره و برقصم..یهو دایی سرشو بلند کرد و غرید بی غيرت..بی ناموس،مامان بغضشو قورت داد و گفت: ابراهیم میگفت تورو بخاطر قد وهیکل و چهره ات روی هوا برمیدارند و هر ماه کلی بهمون پول میدند..بهش گفتم اونوقت دیگه من مال تو نیستم پس بهتره از هم طلاق بگیریم... با یه پسر کوچیک و بی پولی و متلکها و اذیتهای لاتهای محله خودم تنهایی رفتم دادگاه،خدا خیرش بده اون قاضی رو تا علت طلاقمو فهمیده کارمو سریع راه انداخت و اون بی غیرت رو تهدید به زندانی کرد و تونستم راحت طلاق بگیرم..
مات و مبهوث به مامان خیره شده بودم و گوش میکردم..مامان چند ثانیه ساکت شد و بعد ادامه داد: داداش قربونت برم..میشه حرفهای منو به بابا بگی تا از من ناراحت نباشه..دایی بغض کرد و با من من گفت..راستش،راستش.،با با چند ماهی هست که فوت شده..مامان چشمهاش گرد شد و خیره به دهن دایی موند.توی همون حالت اشکش مثل ابر بهاری میریخت روی گونه هاش اما نه صدا داشت و نه پلک میزد و نه حرکتی میکرد.سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت مامان و شروع به ماساژ دادن کتفها و دستهاش کردم.اما حرکت نکرد..دایی هول شد و اومد سمت ما و یه نشگون محکم از دستش گرفت و يهو مامان به حالت جیغ گریه کرد و گفت:داداش..کمرم شکست ،داداش.، تمام امیدم این بود که یه گوشه از این دنیا پدر و مادری منتظر من هستند.داداش،امیدم ناامید شد...لالایی گفتن مامان بقدری سوزناک بود که اشک دایی رو هم در آورد.مامان بین لالاییهاش از درد و سختیهایی که کشیده بود گفت...
مامان گفت:از اینکه سالی یکی دو بار از طریق یکی از همشهریها جویای حال خانواده اش میشد..از بی کسی و بی پولی و به تنهایی بار چهار تا بچه رو به دوش کشیدن گفت..یک ساعتی به گریه و مرثیه خوانی گذشت تا اینکه دایی گفت: شهین بسه دیگه،یه وقت حالت بد میشه..مامان همچنان ادامه داد که دوباره دایی گفت:راستش من باید زود برگردم.برای انحصار وراثت حضور وامضای همه ی بچه هارو میخواهند.اومدم دنبالت تا باهم بریم و یه امضا بدی و حقتو بگیری مامان گفت: پس مامان چی؟یه سقف بالاسرشه نمیخواهد.میخواهید اواره اش کنید؟دایی گفت: فعلا با خونه کاری نداریم..تعداد زمینهای بابا زیاده و الان واقعا با ارزش و گرون شده..میتونی با حق ارثت به خونه مثل همینجا برای خودت بخری،مامان یه لحظه اشکشو پاک کرد و گفت آخه من که سواد ندارم..دایی گفت با پسرت بیا و کارامون که تموم شد پول رو واریز میکنند به حسابت.،مامان که دوست نداشت مهدی رو به اقوامش نشون بده به من گفت تو میتونی همراه من بیای؟؟؟؟
#ادامه_دارد...(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پندانه
🌱ما در این دنیا تنها نیستیم
🌱از خوبیهای اینترنت این است که میفهمی در هیچچیز تنها نیستی؛ نه در رنجها و دلواپسیهایت و نه در خردهلذتها و سلایق عجیب و دیوانگیهایت.
🌱هر دردی را گوگل کنی، میفهمی پیش از تو آدمهایی بودهاند که آن را چشیده باشند.
🌱هر نشانه کوچکی را دنبال کنی به گروهی از کاربرهای ناشناس میرسی که دارای آن نشانهاند و برای خود عنوانی علمی ساختهاند.
🌱همه چیز پیش از این تجربه شده و هر آنچه ما در این لحظه دچارش هستیم؛ از شوقی قدرتمند و میلی شرمآور گرفته تا بیماریای نادر و دردسری کمتر شناختهشده پیش از این بارها و بارها مصرف شده.
🌱ما در این دنیا تنها نیستیم. در هیچچیز تنها نیستیم. کافیست مردم جهان بیشتر از لایههای پنهان و رنجهای خفه شده و امیال غیرمعمولشان حرف بزنند تا صدای «دقیقاً!»، «فکر میکردم فقط من اینجوری هستم!» و «من هم همینطور!» از گوشهوکنار زمین، از شهرهای بزرگ و آبادیهای کمنور بلند شود.
🌱ما مصرفکننده استعداد، آرزو، ترس، درد، زیبایی، بدبیاری، شوق، پیروزی، لذت، حسرت، امید، خلا، دلتنگی و رنجهای مشترکِ دستچندمی هستیم که در طول تاریخ بارها و بارها استفاده شدهاند.
🌱و این همزمان شگفتانگیز است و دلسردکننده.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌱ما در این دنیا تنها نیستیم
🌱از خوبیهای اینترنت این است که میفهمی در هیچچیز تنها نیستی؛ نه در رنجها و دلواپسیهایت و نه در خردهلذتها و سلایق عجیب و دیوانگیهایت.
🌱هر دردی را گوگل کنی، میفهمی پیش از تو آدمهایی بودهاند که آن را چشیده باشند.
🌱هر نشانه کوچکی را دنبال کنی به گروهی از کاربرهای ناشناس میرسی که دارای آن نشانهاند و برای خود عنوانی علمی ساختهاند.
🌱همه چیز پیش از این تجربه شده و هر آنچه ما در این لحظه دچارش هستیم؛ از شوقی قدرتمند و میلی شرمآور گرفته تا بیماریای نادر و دردسری کمتر شناختهشده پیش از این بارها و بارها مصرف شده.
🌱ما در این دنیا تنها نیستیم. در هیچچیز تنها نیستیم. کافیست مردم جهان بیشتر از لایههای پنهان و رنجهای خفه شده و امیال غیرمعمولشان حرف بزنند تا صدای «دقیقاً!»، «فکر میکردم فقط من اینجوری هستم!» و «من هم همینطور!» از گوشهوکنار زمین، از شهرهای بزرگ و آبادیهای کمنور بلند شود.
🌱ما مصرفکننده استعداد، آرزو، ترس، درد، زیبایی، بدبیاری، شوق، پیروزی، لذت، حسرت، امید، خلا، دلتنگی و رنجهای مشترکِ دستچندمی هستیم که در طول تاریخ بارها و بارها استفاده شدهاند.
🌱و این همزمان شگفتانگیز است و دلسردکننده.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
🔸اون وقتا با نوکِ پنجه بابا ،از خواب بیدار میشدیم که بلند شو برو نون بخر .
الان با نوک پنجه از خونه بیرون میریم که نون بخریم تا بچه ها و جوونامون بیدار نشن .
🔸اون وقتا اختیار تلویزیون با دوتا کانال دست بابا بود
الان کنترل تلویزیون با دهها کانال دست بچهها ست .
🔸 اون وقتا سر سفره باید چهار زانو میشستیم تا بابا بیاد و شروع کنیم به غذا خوردن .
الان میشینیم سر سفره و اونقدر بچه ها را صدا میکنیم تا راضی بشن بیان سر سفره .
🔸اون وقتا مادر با مواد موجود تو خونه غذا می پخت و ماهم بی چون وچرا غذا را میخوردیم .
الان بچه ها به مادرا منوی غذایی میدن اما بازم سر سفره از غذا ایراد میگیرن .
🔸اون وقتا موقع عروسی پدر داماد یه اتاق خونه رو خالی میکرد و عروس هم کل جهیزیه اش رو توی همون اتاق میچید و یک عمر با هم زندگی میکردند.
الان یک دستگاه آپارتمان که خودش یه پا فروشگاه وسایل برقی و یه نمایشگاه مبل و فرش و تیر و تخته است برای عروس و داماد فراهم میشه اما چند ماه بیشتر باهم زندگی نمیکنند .
🔸اون وقتا خونه ها خالی از مبل و وسایل تزیینی بود ولی پر از مهمان .
الان خونهها پر از مبل و وسایل تزیینیه ولی خالی از مهمون .
🔸اون وقتا با یه پیکان جوانان ده پونزده نفر میرفتیم خونه فامیل و کلی بهمون خوش میگذشت.
الان هر خونواده اگه دوسه تا ماشین نداشته باشه حتماً یه دونه رو داره و هیچ کس خونه کسی نمیره .
🔸اون وقتا هیچکس اطلاعات پزشکی نداشت اما همه سالم بودند.
الان همه اطلاعات پزشکی دارند (از تلویزیون و تلگرام و ....) ولی خیلی ها مریضند.
اون وقتا.....
الان ......
راستی چرا...؟!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸اون وقتا با نوکِ پنجه بابا ،از خواب بیدار میشدیم که بلند شو برو نون بخر .
الان با نوک پنجه از خونه بیرون میریم که نون بخریم تا بچه ها و جوونامون بیدار نشن .
🔸اون وقتا اختیار تلویزیون با دوتا کانال دست بابا بود
الان کنترل تلویزیون با دهها کانال دست بچهها ست .
🔸 اون وقتا سر سفره باید چهار زانو میشستیم تا بابا بیاد و شروع کنیم به غذا خوردن .
الان میشینیم سر سفره و اونقدر بچه ها را صدا میکنیم تا راضی بشن بیان سر سفره .
🔸اون وقتا مادر با مواد موجود تو خونه غذا می پخت و ماهم بی چون وچرا غذا را میخوردیم .
الان بچه ها به مادرا منوی غذایی میدن اما بازم سر سفره از غذا ایراد میگیرن .
🔸اون وقتا موقع عروسی پدر داماد یه اتاق خونه رو خالی میکرد و عروس هم کل جهیزیه اش رو توی همون اتاق میچید و یک عمر با هم زندگی میکردند.
الان یک دستگاه آپارتمان که خودش یه پا فروشگاه وسایل برقی و یه نمایشگاه مبل و فرش و تیر و تخته است برای عروس و داماد فراهم میشه اما چند ماه بیشتر باهم زندگی نمیکنند .
🔸اون وقتا خونه ها خالی از مبل و وسایل تزیینی بود ولی پر از مهمان .
الان خونهها پر از مبل و وسایل تزیینیه ولی خالی از مهمون .
🔸اون وقتا با یه پیکان جوانان ده پونزده نفر میرفتیم خونه فامیل و کلی بهمون خوش میگذشت.
الان هر خونواده اگه دوسه تا ماشین نداشته باشه حتماً یه دونه رو داره و هیچ کس خونه کسی نمیره .
🔸اون وقتا هیچکس اطلاعات پزشکی نداشت اما همه سالم بودند.
الان همه اطلاعات پزشکی دارند (از تلویزیون و تلگرام و ....) ولی خیلی ها مریضند.
اون وقتا.....
الان ......
راستی چرا...؟!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠 عنوان داستان: اثر شایعه
زنی شایعه ای را در مورد همسایه اش مدام تکرار می کرد.ظرف چند روز همه ی محل موضوع را فهمیدند.شخصی که شایعه در مورد او بود،به شدت رنجید.بعدها زنی که آن شایعه را پخش کرده بود،متوجه شد که اشتباه کرده است.او خیلی ناراحت شد و نزد پیر فرزانه ای رفت و از او پرسید برای جبران اشتباهش چه باید بکند.
پیر فرزانه گفت:«به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش.سر راه که به خانه من می آیی،پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز.»زن با آنکه تعجب کرده بود،اما به گفته ی او عمل کرد.
روز بعد پیر فرزانه گفت:«اکنون برو و تمام پرهایی را که دیروز در راه ریختی جمع کن و نزد من بیاور.»
زن در همان مسیر به راه افتاد،اما به ناامیدی دید که تمام پرها ناپدید شده اند.پس از چند ساعت تلاش،با سه پر نزد پیر فرزانه بازگشت.
پیرمرد گفت:«می بینی؟انداختن آنها ساده است اما جمع کردن شان غیر ممکن است.شایعه پراکنی نیز همین طور است.شایعه پراکندن آسان است،اما به محض آنکه این کار را می کنی،دیگر نمی توانی آن را جبران کنی.»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زنی شایعه ای را در مورد همسایه اش مدام تکرار می کرد.ظرف چند روز همه ی محل موضوع را فهمیدند.شخصی که شایعه در مورد او بود،به شدت رنجید.بعدها زنی که آن شایعه را پخش کرده بود،متوجه شد که اشتباه کرده است.او خیلی ناراحت شد و نزد پیر فرزانه ای رفت و از او پرسید برای جبران اشتباهش چه باید بکند.
پیر فرزانه گفت:«به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش.سر راه که به خانه من می آیی،پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز.»زن با آنکه تعجب کرده بود،اما به گفته ی او عمل کرد.
روز بعد پیر فرزانه گفت:«اکنون برو و تمام پرهایی را که دیروز در راه ریختی جمع کن و نزد من بیاور.»
زن در همان مسیر به راه افتاد،اما به ناامیدی دید که تمام پرها ناپدید شده اند.پس از چند ساعت تلاش،با سه پر نزد پیر فرزانه بازگشت.
پیرمرد گفت:«می بینی؟انداختن آنها ساده است اما جمع کردن شان غیر ممکن است.شایعه پراکنی نیز همین طور است.شایعه پراکندن آسان است،اما به محض آنکه این کار را می کنی،دیگر نمی توانی آن را جبران کنی.»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
🌸✍🏻همیشه جنگیدن خوب نیست.....
🌸✍🏻 برای آدمهای قدر نشناس نباید جنگید ، برای به دست آوردن دلی که باهات نیست نباید جنگید ، برای دوست داشته شدن نباید جنگید......
🌸✍🏻برای درست کردن چیزی که میدونی درست نمیشه نباید جنگید ،برای برگردوندن صمیمیت از دست رفته وقتی تو مقصر نیستی نباید جنگید ، برای اثبات چیزی که مشخصه نباید جنگید......
🌸✍🏻برای کسی که برات نمیجنگه نباید جنگیدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✍🏻 برای آدمهای قدر نشناس نباید جنگید ، برای به دست آوردن دلی که باهات نیست نباید جنگید ، برای دوست داشته شدن نباید جنگید......
🌸✍🏻برای درست کردن چیزی که میدونی درست نمیشه نباید جنگید ،برای برگردوندن صمیمیت از دست رفته وقتی تو مقصر نیستی نباید جنگید ، برای اثبات چیزی که مشخصه نباید جنگید......
🌸✍🏻برای کسی که برات نمیجنگه نباید جنگیدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هشت
راحیل با دیدن او یکباره ایستاد، چهره اش رنگ باخت و چند قدمی به عقب رفت. صدایش با ترسی پنهان ولی قاطع لرزید و گفت تو… تو دوباره اینجا چی کار می کنی؟ چرا دست از سرم برنمی داری؟
الیاس با حالتی پریشان و ترسیده به اطراف نگاه کرد، گویی می خواست مطمئن شود کسی آنها را نمی بیند. سپس با صدایی گرفته، اما پر از التماس گفت راحیل، من امشب از این کشور میروم برای همیشه. همه چیز را پشت سر می گذارم… اما نمی خواهم بدون تو بروم. خواهش می کنم، بیا با هم برویم، به جایی دور از اینجا، دور از همه، جایی که بتوانیم از نو شروع کنیم. من می خواهم گذشته را برایت جبران کنم من دیگر آن آدم سابق نیستم.
راحیل نفس عمیقی کشید، طوری که کوهی از خشم را در سینه اش نگه داشته باشد. سپس با چهره ای بر افروخته و صدایی که از دردهای گذشته جان گرفته بود، گفت من چرا باید با تو بروم؟ تو چی فکر کردی؟ که همه چیز را فراموش کرده ام؟ که هنوز آن دختر ساده دلم؟ نخیر، الیاس نه تنها نمیروم، بلکه اگر یک بار دیگر جلویم را بگیری، مجبور می شوم به پولیس شکایت کنم. تو دیگر هیچ حقی بر من نداری.
الیاس با شنیدن نام پولیس، چهره اش از حالت التماس به خشمی انفجاری تبدیل شد. قدمی به جلو برداشت و با لحنی پرخاشگر گفت احمق! من می خواهم همهٔ اشتباهاتم را جبران کنم. تو نمی فهمی که من چقدر پشیمانم! بیا از این زندگی پوسیده بگریزیم، در یک کشور دیگر، یک جای دور، یک زندگی جدید بسازیم مثل گذشته، مثل وقتی که عاشق هم بودیم…
راحیل با پوزخندی تلخ، موبایلش را بالا آورد و با صدایی لرزان اما محکم گفت تو هنوز نفهمیدی، من از همان گذشتهٔ لعنتی که با تو داشتم پشیمانم، از هر ثانیه ای که با تو گذراندم. حالا آمده ای و حرف از جبران میزنی؟ تو حتی نمی فهمی که چه زخم هایی در روح من گذاشتی. همین حالا از اینجا برو وگرنه مجبور می شوم زنگ بزنم به پولیس.
الیاس که از تهدید او بیشتر عصبی شده بود، گام بلندی به سمت راحیل برداشت و با صدایی خشمگین فریاد زد حالا که با رضایت نمیروی، مجبور هستم به زور …
دستش را به سمت راحیل دراز کرد تا او را بگیرد، اما پیش از آنکه به او برسد، و حرفش را کامل کند، سدیس خود را با سرعت رسانید و دست الیاس را محکم گرفت. با چهره ای سخت و لحنی جدی گفت چطور جرأت کردی به راحیل دست بزنی؟
الیاس با چشمانی متعجب به او نگاه کرد و سپس فریاد زد تو کی هستی که بین من و همسرم دخالت می کنی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هشت
راحیل با دیدن او یکباره ایستاد، چهره اش رنگ باخت و چند قدمی به عقب رفت. صدایش با ترسی پنهان ولی قاطع لرزید و گفت تو… تو دوباره اینجا چی کار می کنی؟ چرا دست از سرم برنمی داری؟
الیاس با حالتی پریشان و ترسیده به اطراف نگاه کرد، گویی می خواست مطمئن شود کسی آنها را نمی بیند. سپس با صدایی گرفته، اما پر از التماس گفت راحیل، من امشب از این کشور میروم برای همیشه. همه چیز را پشت سر می گذارم… اما نمی خواهم بدون تو بروم. خواهش می کنم، بیا با هم برویم، به جایی دور از اینجا، دور از همه، جایی که بتوانیم از نو شروع کنیم. من می خواهم گذشته را برایت جبران کنم من دیگر آن آدم سابق نیستم.
راحیل نفس عمیقی کشید، طوری که کوهی از خشم را در سینه اش نگه داشته باشد. سپس با چهره ای بر افروخته و صدایی که از دردهای گذشته جان گرفته بود، گفت من چرا باید با تو بروم؟ تو چی فکر کردی؟ که همه چیز را فراموش کرده ام؟ که هنوز آن دختر ساده دلم؟ نخیر، الیاس نه تنها نمیروم، بلکه اگر یک بار دیگر جلویم را بگیری، مجبور می شوم به پولیس شکایت کنم. تو دیگر هیچ حقی بر من نداری.
الیاس با شنیدن نام پولیس، چهره اش از حالت التماس به خشمی انفجاری تبدیل شد. قدمی به جلو برداشت و با لحنی پرخاشگر گفت احمق! من می خواهم همهٔ اشتباهاتم را جبران کنم. تو نمی فهمی که من چقدر پشیمانم! بیا از این زندگی پوسیده بگریزیم، در یک کشور دیگر، یک جای دور، یک زندگی جدید بسازیم مثل گذشته، مثل وقتی که عاشق هم بودیم…
راحیل با پوزخندی تلخ، موبایلش را بالا آورد و با صدایی لرزان اما محکم گفت تو هنوز نفهمیدی، من از همان گذشتهٔ لعنتی که با تو داشتم پشیمانم، از هر ثانیه ای که با تو گذراندم. حالا آمده ای و حرف از جبران میزنی؟ تو حتی نمی فهمی که چه زخم هایی در روح من گذاشتی. همین حالا از اینجا برو وگرنه مجبور می شوم زنگ بزنم به پولیس.
الیاس که از تهدید او بیشتر عصبی شده بود، گام بلندی به سمت راحیل برداشت و با صدایی خشمگین فریاد زد حالا که با رضایت نمیروی، مجبور هستم به زور …
دستش را به سمت راحیل دراز کرد تا او را بگیرد، اما پیش از آنکه به او برسد، و حرفش را کامل کند، سدیس خود را با سرعت رسانید و دست الیاس را محکم گرفت. با چهره ای سخت و لحنی جدی گفت چطور جرأت کردی به راحیل دست بزنی؟
الیاس با چشمانی متعجب به او نگاه کرد و سپس فریاد زد تو کی هستی که بین من و همسرم دخالت می کنی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان های عبرت انگیز ۱۰۸
مرگ نزدیک است !
در پارک مرکزی شهر نشسته بودم، پسری حدود سی سال آمد کنارم نشست ... از ظاهر رفتار و چهره اش فهمیدم که احتمالاً مشکلی دارد ...
بعد از کمی نشستن ، رو به من کرد و پرسید:
« ممکن است سوالی از شما بپرسم؟»
جواب دادم: « بله ، بفرمایید ...»
گفت: « من می میرم ...!»
با تعجب نگاهش کردم ... حس کردم بیماری دارد و احتمالاً بخاطر آن بیماری زندگی اش به پایان می رسد. بنابراین گفتم: « یعنی چی؟ چرا این طور میگویی؟ هر دردی و بیماری راه حلی دارد، در این کشور پزشکان خوبی هستند ...»
اجازه نداد حرفم تمام شود و گفت: « نه برادر ، نه ... همه پزشکان یک حرف میزنند و همگی تأیید میکنند که من می میرم ...»
گفتم: « خب ناراحت نباش ... خدا رحیم است ... »
با نگاهی عمیق تر به من گفت: « اگر بمیرم یا نمیرم ، خدا رحیم است ... » فهمیدم انسانی آگاه است و نمیتوان با این حرفها از غمهایش کم کرد. بنابراین گفتم: « حق با توست ... حالا سؤالت چیست؟»
گفت: « از وقتی فهمیدم می میرم ، خیلی غمگین شدم ... مدتی از خانه بیرون نمی آمدم. اما بعد تصمیم گرفتم بیرون بیایم و مثل قبل زندگی عادی ام را ادامه دهم تا روزیکه بمیرم ... با مردم خیلی خوب رفتار میکردم و به نیازمندان کمک میکردم ... اجازه نمی دادم کسی ناراحت شود و رفتارم را با همه تغییر دادم ... خلاصه خیلی تغییر کردم و احساس کردم با دیگران فرق دارم ... چون تصمیم گرفته بودم بروم و کسی از وضعیت من خبر نداشت ...» بعد دو باره نفسی عمیق کشید و گفت: « حالا سوالم این است... من بخاطر مرگ قدم بسوی خوبی برداشته ام ... آیا این از نظر خداوند بزرگ پذیرفته است؟»
گفتم: « بله ... تا زمانی که انسانها در این جهان هستند ، خداوند توبه و نیکی هایشان را می پذیرد »
وقتی این حرف را زدم تشکر کرد و با لبخندی بلند شد و خداحافظی کرد و رفت ... وقتی کمی از من دور شد پرسیدم: « چقدر وقت داری؟»
گفت: « مشخص نیست ... بین یک روز تا هزار روز ... نمیدانم چقدر ... !»
ناگهان افکاری سریع در ذهنم گذشت و با خود گفتم: « راست میگوید ... من هم دقیقاً همین فرصت را پیش رو دارم ...»
دو باره پرسیدم: « بیماری ات چه بود؟»
جواب داد: « بیمار نیستم! »
با تعجب گفتم : « چی؟! »
گفت: « فهمیدم روزی می میرم ...! نزد چند پزشک رفتم و گفتم آیا میتوانید کاری کنید که هیچوقت نمیرم؟ جواب دادند نه ... در هیچ جای دنیا و با هیچ دانش و پزشکی این کار ممکن نیست ... مهم این است که همین دنیا را رها می کنیم ... فرقی نمیکند چه زمانی باشد ...»
این را گفت و رفت ... با خود فکر کردم که انسان ، حتی بدون آنکه خودش بداند ، بسیار به مرگ نزدیک است.😢😔
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مرگ نزدیک است !
در پارک مرکزی شهر نشسته بودم، پسری حدود سی سال آمد کنارم نشست ... از ظاهر رفتار و چهره اش فهمیدم که احتمالاً مشکلی دارد ...
بعد از کمی نشستن ، رو به من کرد و پرسید:
« ممکن است سوالی از شما بپرسم؟»
جواب دادم: « بله ، بفرمایید ...»
گفت: « من می میرم ...!»
با تعجب نگاهش کردم ... حس کردم بیماری دارد و احتمالاً بخاطر آن بیماری زندگی اش به پایان می رسد. بنابراین گفتم: « یعنی چی؟ چرا این طور میگویی؟ هر دردی و بیماری راه حلی دارد، در این کشور پزشکان خوبی هستند ...»
اجازه نداد حرفم تمام شود و گفت: « نه برادر ، نه ... همه پزشکان یک حرف میزنند و همگی تأیید میکنند که من می میرم ...»
گفتم: « خب ناراحت نباش ... خدا رحیم است ... »
با نگاهی عمیق تر به من گفت: « اگر بمیرم یا نمیرم ، خدا رحیم است ... » فهمیدم انسانی آگاه است و نمیتوان با این حرفها از غمهایش کم کرد. بنابراین گفتم: « حق با توست ... حالا سؤالت چیست؟»
گفت: « از وقتی فهمیدم می میرم ، خیلی غمگین شدم ... مدتی از خانه بیرون نمی آمدم. اما بعد تصمیم گرفتم بیرون بیایم و مثل قبل زندگی عادی ام را ادامه دهم تا روزیکه بمیرم ... با مردم خیلی خوب رفتار میکردم و به نیازمندان کمک میکردم ... اجازه نمی دادم کسی ناراحت شود و رفتارم را با همه تغییر دادم ... خلاصه خیلی تغییر کردم و احساس کردم با دیگران فرق دارم ... چون تصمیم گرفته بودم بروم و کسی از وضعیت من خبر نداشت ...» بعد دو باره نفسی عمیق کشید و گفت: « حالا سوالم این است... من بخاطر مرگ قدم بسوی خوبی برداشته ام ... آیا این از نظر خداوند بزرگ پذیرفته است؟»
گفتم: « بله ... تا زمانی که انسانها در این جهان هستند ، خداوند توبه و نیکی هایشان را می پذیرد »
وقتی این حرف را زدم تشکر کرد و با لبخندی بلند شد و خداحافظی کرد و رفت ... وقتی کمی از من دور شد پرسیدم: « چقدر وقت داری؟»
گفت: « مشخص نیست ... بین یک روز تا هزار روز ... نمیدانم چقدر ... !»
ناگهان افکاری سریع در ذهنم گذشت و با خود گفتم: « راست میگوید ... من هم دقیقاً همین فرصت را پیش رو دارم ...»
دو باره پرسیدم: « بیماری ات چه بود؟»
جواب داد: « بیمار نیستم! »
با تعجب گفتم : « چی؟! »
گفت: « فهمیدم روزی می میرم ...! نزد چند پزشک رفتم و گفتم آیا میتوانید کاری کنید که هیچوقت نمیرم؟ جواب دادند نه ... در هیچ جای دنیا و با هیچ دانش و پزشکی این کار ممکن نیست ... مهم این است که همین دنیا را رها می کنیم ... فرقی نمیکند چه زمانی باشد ...»
این را گفت و رفت ... با خود فکر کردم که انسان ، حتی بدون آنکه خودش بداند ، بسیار به مرگ نزدیک است.😢😔
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───
🔵 #اهمیت_راستگویی
پسر گاندی می گوید
پدرم کنفرانس یک روزه ای در شهر داشت، از من خواست او را به شهر برسانم، وقتی او را رساندم گفت ساعت 5:00 همین جا منتظرت هستم تا با هم برگردیم.
من از فرصت استفاده کردم، برای خانه خرید کردم، ماشین را به تعمیرگاه بردم، بعد از آن به سینما رفتم.
ساعت 5:30 یادم آمد که باید دنبال پدر بروم! وقتی رسیدم ساعت 06:00 شده بود!
پدر با نگرانی پرسید: چرا دیر کردی؟!
با شرمندگی به دروغ گفتم: ماشین حاضر نبود، مجبور شدم منتظر بمانم!
پدرم که قبلا به تعمیرگاه زنگ زده بود گفت:
در روش تربیت من حتما نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی! برای این که بفهمم نقص کار من کجاست این هجده مایل را تا خانه پیاده بر می گردم تا در این مهم فکر کنم!
مدت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل می راندم و پدرم را که به خاطر دروغ احمقانه ای که گفته بودم غرق در ناراحتی و اندوه بود نگاه می کردم!
همان جا بود که تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم!
این عمل عاری از خشونت پدرم آنقدر نیرومند بود که بعد از گذشت 80 سال از زندگی ام هنوز بدان می اندیشم!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔵 #اهمیت_راستگویی
پسر گاندی می گوید
پدرم کنفرانس یک روزه ای در شهر داشت، از من خواست او را به شهر برسانم، وقتی او را رساندم گفت ساعت 5:00 همین جا منتظرت هستم تا با هم برگردیم.
من از فرصت استفاده کردم، برای خانه خرید کردم، ماشین را به تعمیرگاه بردم، بعد از آن به سینما رفتم.
ساعت 5:30 یادم آمد که باید دنبال پدر بروم! وقتی رسیدم ساعت 06:00 شده بود!
پدر با نگرانی پرسید: چرا دیر کردی؟!
با شرمندگی به دروغ گفتم: ماشین حاضر نبود، مجبور شدم منتظر بمانم!
پدرم که قبلا به تعمیرگاه زنگ زده بود گفت:
در روش تربیت من حتما نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی! برای این که بفهمم نقص کار من کجاست این هجده مایل را تا خانه پیاده بر می گردم تا در این مهم فکر کنم!
مدت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل می راندم و پدرم را که به خاطر دروغ احمقانه ای که گفته بودم غرق در ناراحتی و اندوه بود نگاه می کردم!
همان جا بود که تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم!
این عمل عاری از خشونت پدرم آنقدر نیرومند بود که بعد از گذشت 80 سال از زندگی ام هنوز بدان می اندیشم!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9