{ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَتَطۡمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكۡرِ ٱللَّهِۗ أَلَا بِذِكۡرِ ٱللَّهِ تَطۡمَئِنُّ ٱلۡقُلُوبُ }
[سوره الرعد: ۲۸]🍃
[همان] کسانی که ایمان آوردهاند و دلهایشان به یاد الله آرام میگیرد. آگاه باشید که تنها با یاد الله دلها آرام میگیرد.🍃🌼الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
[سوره الرعد: ۲۸]🍃
[همان] کسانی که ایمان آوردهاند و دلهایشان به یاد الله آرام میگیرد. آگاه باشید که تنها با یاد الله دلها آرام میگیرد.🍃🌼الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿🌴
#داستانک
باغبان کور
مردی در یك خانهی كوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظرهای دل انگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود.
روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من كاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد غریبه گفت:
«خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع كنندهای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچهی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.»
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک
باغبان کور
مردی در یك خانهی كوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظرهای دل انگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود.
روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من كاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد غریبه گفت:
«خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع كنندهای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچهی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.»
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوچهار
اول تصمیم گرفتم تنها برم ،اما زود پشیمون شدم و سراغ پروین رفتم تا ازش بخوام همراهیم کنه.....
پروین وقتی فهمید میخوام چکار کنم اول سعی کرد پشیمونم کنه اما وقتی مصمم بودن من رو دید بچه هاشو به خدارحم سپرد و همراهیم کرد.....نمیدونم اگر پروین سرراهم قرار نمیگرفت الان چه سرنوشتی در انتظارم بود.......برای رسیدن به روستای خودمون باید حتما از روستایی که قباد اونجا زندگی میکرد میگذشتیم،وقتی چشمم به زمین قباد خورد دوباره بغض گلومو گرفت......شاید اگر خدا پسری بهم میداد قباد هیچوقت سراغ زیور نمیرفت و الان داشتیم زندگیمونو میکردیم.....درسته دل خوشی از قباد نداشتمز اما هرچی باشه پدر بچه هام بود.......هرچی چشم انداختم قباد رو ندیدم،حتما الان توی خونه کنار زیور نشسته و با پسر هاش خوشبخته....انقد راه رفته بودیم که نایی برامون نمونده، اما وقتی برای نشستن و استراحت کردن نداشتیم.......بلاخره با پرس و جو راه ده پدری رو پیدا کردم.....هرچه نزدیکتر میشدم نفسم بیشتر توی سینه حبس میشد.....اگر هنوزم منو نخوان چی اگه پسم بزنن چی؟حتما همینطوره اونا اگه منو میخواستن که یک بار سراغمو میگرفتن......وقتی به ده رسیدیم تمام خاطرات کودکی برام زنده شد.....وقتی که فارغ از هر درد و غصه ای توی کوچه پس کوچه های خاکی ده بازی میکردیم و به روی تمام مشکلات و سختی ها میخندیدیم.....از اهالی سراغ خونه ی آقام رو گرفتم و خیلی زود پیداش کردم......وقتی پشت در رسیدم یاد روزی که افتادم که با قباد از این ده بیرون رفتم و هیچوقت فکر نمیکردم آخرین باری باشه از کوچه های اونجا عبور میکنم......پروین آرنجشو به پهلوم زد و گفت زود باش دیگه معطل نکن باید تا غروب نشده برگردیم خونه.....نفس عمیقی کشیدم و در زدم کمی طول کشید تا صدای باز شدن در داخلی خونه اومد......ناخودآگاه دست هام به لرزه دراومده بود و از شدت هیجان نفسم به شماره افتاده بود.......
نزدیک به چهارده سال بود که خانوادم رو ندیده بودم و دلتنگشون بودم به خیال خودم حالا که بعد از سال ها اومده بودم حسابی بهم محبت میکردن و دیگه نمیذاشتن ازشون دور بشم.......با صدای باز شدن در حیاط سراپا چشم شدم و به پسر نوجوونی که با موهای فرفری و چشم های درشتش بهم زل زده بود خیره شدم.......یعنی این پسر موفرفری سالار بود؟داداش کوچیکه ای که همیشه منو مسئول مواظبت ازش میکردن؟سالار هم منو نشناخته بود حق داشت،وقتی که من ازدواج کردم و برای همیشه از اینجا رفتم فقط دو سالش بود و قطعا چیزی از من یادش نیست......وقتی دید قرار نیست چیزی بگم با لحن لات گونه ای گفت بفرما ابجی با کی کار داری؟
به سختی زبونم رو حرکت دادم و گفتم تو سالاری؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت شما منو از کجا میشناسی ؟منکه تاحالا ندیدم شمارو.....
با بغض گفتم آره تا حالا ندیدیم، الان نزدیک به چهارده ساله که نه من شمارو دیدم و نه شما منو.....
سالار که مشخص بود از حرف هام چیزی متوجه نمیشه با بی حوصلگی گفت گفتم با کی کار داری آبجی؟
بغضمو قورت دادم و گفتم مامانت خونست؟
بدون اینکه جوابمو بده داخل رفت و با صدای بلند شروع به صدا زدن مادرم کرد.....
وای خدای من چقد دلم برای آغوشش تنگ شده،یعنی منو یادشه یا اونم فراموش کرده که دختری به اسم ماه بیگم داره......توی فکر و خیال بودم که پروین دستمو گرفت و با مهربونی گفت چته دختر،الانه که نقش زمین بشی،یکم آروم باش.....لبخند کمرنگی زدم و دوباره چشم به در دوختم که همون لحظه زن درشت اندامی توی چهارچوب در ظاهر شد،وای خدا مامانم چقد چاق شده اونکه خیلی لاغر و نحیف بود......چهرش اما هنوز همون بود،اخمو و کمی سرد،چادر روی سرش رو مرتب کرد و گفت بفرما با کی کار داری؟
یعنی واقعا منو نشناخت؟مگه میشه مادری بچه ی خودشو نشناسه؟دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و مثل ابر بهار شروع به گریه کردم......
مامان انگار که تازه متوجه موضوع شده باشه با ناباوری بهم نگاه کرد و گفت ماه بیگم تویی؟
از شدت گریه نتونستم جوابشو بدم.....
پروین بجای من گفت آره خودشه،دخترتون......بعد از چند سال اومده دنبالتون......شما که توی تمام این سال ها سراغی ازش نگرفتین،اصلا نگفتین دخترتون مرده یا زندست،بیگم که وقتی از این خونه رفت بچه بود آزاری بهتون نرسونده بود که برای همیشه ترکش کردید.....
با حرفهای پروین گریم شدیدتر شده بود که ناگهان محکم توی اغوشی قرار گرفتم......این بو آشنا بود،بوی مادرم بود،وقت هایی که از گرسنگی سرمو روی پاهاش میذاشت و برام قصه میگفت تا خوابم ببره و گرسنگی اذیتم نکنه......
با هق هق گفتم مادر نگفتی یه دختر بیچاره داری که بجز شما کسی رو نداره؟با خودت نگفتی اون بچست چیزی حالیش نیست حالا که خودش مادر شده چطور از پس بچه هاش برمیاد؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوچهار
اول تصمیم گرفتم تنها برم ،اما زود پشیمون شدم و سراغ پروین رفتم تا ازش بخوام همراهیم کنه.....
پروین وقتی فهمید میخوام چکار کنم اول سعی کرد پشیمونم کنه اما وقتی مصمم بودن من رو دید بچه هاشو به خدارحم سپرد و همراهیم کرد.....نمیدونم اگر پروین سرراهم قرار نمیگرفت الان چه سرنوشتی در انتظارم بود.......برای رسیدن به روستای خودمون باید حتما از روستایی که قباد اونجا زندگی میکرد میگذشتیم،وقتی چشمم به زمین قباد خورد دوباره بغض گلومو گرفت......شاید اگر خدا پسری بهم میداد قباد هیچوقت سراغ زیور نمیرفت و الان داشتیم زندگیمونو میکردیم.....درسته دل خوشی از قباد نداشتمز اما هرچی باشه پدر بچه هام بود.......هرچی چشم انداختم قباد رو ندیدم،حتما الان توی خونه کنار زیور نشسته و با پسر هاش خوشبخته....انقد راه رفته بودیم که نایی برامون نمونده، اما وقتی برای نشستن و استراحت کردن نداشتیم.......بلاخره با پرس و جو راه ده پدری رو پیدا کردم.....هرچه نزدیکتر میشدم نفسم بیشتر توی سینه حبس میشد.....اگر هنوزم منو نخوان چی اگه پسم بزنن چی؟حتما همینطوره اونا اگه منو میخواستن که یک بار سراغمو میگرفتن......وقتی به ده رسیدیم تمام خاطرات کودکی برام زنده شد.....وقتی که فارغ از هر درد و غصه ای توی کوچه پس کوچه های خاکی ده بازی میکردیم و به روی تمام مشکلات و سختی ها میخندیدیم.....از اهالی سراغ خونه ی آقام رو گرفتم و خیلی زود پیداش کردم......وقتی پشت در رسیدم یاد روزی که افتادم که با قباد از این ده بیرون رفتم و هیچوقت فکر نمیکردم آخرین باری باشه از کوچه های اونجا عبور میکنم......پروین آرنجشو به پهلوم زد و گفت زود باش دیگه معطل نکن باید تا غروب نشده برگردیم خونه.....نفس عمیقی کشیدم و در زدم کمی طول کشید تا صدای باز شدن در داخلی خونه اومد......ناخودآگاه دست هام به لرزه دراومده بود و از شدت هیجان نفسم به شماره افتاده بود.......
نزدیک به چهارده سال بود که خانوادم رو ندیده بودم و دلتنگشون بودم به خیال خودم حالا که بعد از سال ها اومده بودم حسابی بهم محبت میکردن و دیگه نمیذاشتن ازشون دور بشم.......با صدای باز شدن در حیاط سراپا چشم شدم و به پسر نوجوونی که با موهای فرفری و چشم های درشتش بهم زل زده بود خیره شدم.......یعنی این پسر موفرفری سالار بود؟داداش کوچیکه ای که همیشه منو مسئول مواظبت ازش میکردن؟سالار هم منو نشناخته بود حق داشت،وقتی که من ازدواج کردم و برای همیشه از اینجا رفتم فقط دو سالش بود و قطعا چیزی از من یادش نیست......وقتی دید قرار نیست چیزی بگم با لحن لات گونه ای گفت بفرما ابجی با کی کار داری؟
به سختی زبونم رو حرکت دادم و گفتم تو سالاری؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت شما منو از کجا میشناسی ؟منکه تاحالا ندیدم شمارو.....
با بغض گفتم آره تا حالا ندیدیم، الان نزدیک به چهارده ساله که نه من شمارو دیدم و نه شما منو.....
سالار که مشخص بود از حرف هام چیزی متوجه نمیشه با بی حوصلگی گفت گفتم با کی کار داری آبجی؟
بغضمو قورت دادم و گفتم مامانت خونست؟
بدون اینکه جوابمو بده داخل رفت و با صدای بلند شروع به صدا زدن مادرم کرد.....
وای خدای من چقد دلم برای آغوشش تنگ شده،یعنی منو یادشه یا اونم فراموش کرده که دختری به اسم ماه بیگم داره......توی فکر و خیال بودم که پروین دستمو گرفت و با مهربونی گفت چته دختر،الانه که نقش زمین بشی،یکم آروم باش.....لبخند کمرنگی زدم و دوباره چشم به در دوختم که همون لحظه زن درشت اندامی توی چهارچوب در ظاهر شد،وای خدا مامانم چقد چاق شده اونکه خیلی لاغر و نحیف بود......چهرش اما هنوز همون بود،اخمو و کمی سرد،چادر روی سرش رو مرتب کرد و گفت بفرما با کی کار داری؟
یعنی واقعا منو نشناخت؟مگه میشه مادری بچه ی خودشو نشناسه؟دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و مثل ابر بهار شروع به گریه کردم......
مامان انگار که تازه متوجه موضوع شده باشه با ناباوری بهم نگاه کرد و گفت ماه بیگم تویی؟
از شدت گریه نتونستم جوابشو بدم.....
پروین بجای من گفت آره خودشه،دخترتون......بعد از چند سال اومده دنبالتون......شما که توی تمام این سال ها سراغی ازش نگرفتین،اصلا نگفتین دخترتون مرده یا زندست،بیگم که وقتی از این خونه رفت بچه بود آزاری بهتون نرسونده بود که برای همیشه ترکش کردید.....
با حرفهای پروین گریم شدیدتر شده بود که ناگهان محکم توی اغوشی قرار گرفتم......این بو آشنا بود،بوی مادرم بود،وقت هایی که از گرسنگی سرمو روی پاهاش میذاشت و برام قصه میگفت تا خوابم ببره و گرسنگی اذیتم نکنه......
با هق هق گفتم مادر نگفتی یه دختر بیچاره داری که بجز شما کسی رو نداره؟با خودت نگفتی اون بچست چیزی حالیش نیست حالا که خودش مادر شده چطور از پس بچه هاش برمیاد؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوپنج
چطور نفهمیدی من مادر میخوام،من خانواده میخوام ها؟
مامان منو از خودش جدا کرد و با چشم های اشکی گفت تو مارو نخواستی بیگم،توبرامون پیغوم فرستادی که دیگه نمیخوای مارو ببینی.....
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم من کی گفتم این دروغا رو کی گفته بهتون ها؟
مامان با دست اشکشو پاک کرد و گفت خالت گفت ....گفت بیگم بهم گفت چون منو به زور شوهر دادین و از شوهرم راضی نیستم دیگه حق ندارین بیاین دیدنم......
با حرص گفتم تو هم که برات مهم نبود راست یا دروغ این حرفارو ها؟نگفتی بذار خودم برم سراغ دخترم هرچی باشه بچمه شاید بهم احتیاج داشته باشه.....
مامان دوباره چشماش اشکی شد و گفت بیگم یه سال بعد از ازدواج تو اقات یه شب تو خواب سکته کرد و مرد......من همون موقع خالتو فرستادم تا بیاد و بهت خبر بده تا برای مراسمش بیای ،اما خالت تنها برگشت و گفت بیگم گفته من نمیام، چون آقام به زور شوهرم داده دل خوشی ازش ندارم و سر جنازش هم نمیام.......
چشمام از دروغ هایی که خالم از زبون من گفته بود گرد شده بود،این چی داشت میگفت؟من کی گفتم من حتی خبر نداشتم آقام مرده......وقتی یاد آقام افتادم دوباره گریم شدید شد،هرچی باشه آقام بود.....من دخترش بودم، درسته بداخلاق بود و محبتی ازش ندیده بودم، اما بازم ناراحت شدم و شروع کردم به گریه کردن.....با ناله گفتم مامان بخدا من اصلا نمیدونستم آقام فوت شده ،خاله دروغ میگه ،من اصلا این حرفارو نزدم، من تمام این سالها از درد دوری شما سوختم و ساختم.....هروقت که زایمان میکردم خون گریه میکردم، چون کسی نبود تا بهم راه و چاه بچه داری رو یادم بده.......
مامان اخمی کرد و گفت چی داری میگی،اخه خالت چرا باید این دروغا رو بگه اونکه دشمنت نیست.....
به مامان نگاه عمیقی کردم و گفتم مامان اگه من واقعا این حرفارو گفته بودم الان چرا باید میومدم دنبالتون ها؟میدونی من چقد راه اومدم تا به اینجا رسیدم، اصلا برو خاله رو خبر کن بیاد ببینم من می این حرفارو گفتم بهش.......
مامان که انگار با حرفام توی فکر کرده بود به سالار نگاهی کرد و گفت زود برو خاله طلعتتو بردار بیار اینجا ،فقط بهش نگی ماه بیگم اومده ها......
سالار کمی غرغر کرد و بالاجبار به سمت در راه افتاد.....
خونه همونجوری بود و حتی یه آجر هم بهش اضافه نشده بود،دوباره با یادآوری مرگ آقام اشکام سرازیر شد ای کاش کمی باهام مهربون تر بود......
مامان نگاهی با سرتاپام انداخت و گفت خب دیگه چه خبر چند تا بچه داری؟از زندگیت راضی هستی؟شوهرت مرد خوبیه؟
پوزخندی زدم و گفتم اره خیلی خوبه انقد خوشبختم که دوره افتادم تو خیابونا دنبال ننه بابام میگردم، دلت خوشه مامان؟تو اصلا میدونی خواهر عزیزت چه اشی واسه من پخته بود؟اره دیگه بایدم بیاد اون حرفارو بزنه ،میخواست هرجووری که شده نفهمه چه بلایی سر زندگی من آورده ،هرچند شما که براتون مهم نبود....
مامان اخم ریزی کرد و گفت بسه دیگه از وقتی اومدی یه ریز داری تیکه بارمون میکنی......خب تو میومدی سراغ ما ،من یه زن بیوه بودم که واسه سیر کردن شکم بچه هام مجبور بودم کلفتی مردم رو بکنم،فکر کردی از کجا خرج این بچه هارو میارم ها؟اون یکی خواهراتو چطور شوهر دادم؟اقات که هیچی نداشت، تازه کلی هم از این و اون قرض کرده بود و بعد از مردنش همه رو من دادم......
نگاهی به دست های پینه بستست کردم،راست میگفت مشخص بود که این دست ها زحمت زیادی کشیدن.....
قبل از اینکه خاله بیاد همه ی ماجرا رو از زن دوم بودنم تا اومدن زیور و بیرون کردنمون از خونه و تنها زندگی کردنمون رو برای مادرم تعریف کردم.....
وقتی شنید قباد مارو از خونه بیرون کرده و با دخترهام تنها زندگی میکنم، دوباره اشک چشم هاش جاری شد و گفت خدا ازشون نگذره، چطور تونستن باهات این کارو بکنن،مگه تقصیر تو بود که بچه هات دختر شدن خب خواست خدا بود دیگه......
مشغول حرف زدن با مادرم بودم که در خونه باز شد و خاله پشت سر سالار وارد خونه شد.....وقتی بهمون نزدیک شد و چشمش به من افتاد با تعجب گفت ماه بیگم تویی؟اینجا چکار میکنی ها؟
خنده ی عصبی کردم و گفتم چیه چرا ترسیدی خاله؟نکنه ترسیدی دروغ هایی که از جانب من گفتی لو برن ها؟
خاله اخمی کرد و گفت این چه طرز حرف زدنه دختر، نا سلامتی من از تو بزرگترم ها.....بشکنه دست من که انقد به تو خوبی کردم.....اگه من شوهرت نداده بودم که تاحالا داشتی اینجا از گرسنگی میمردی......
خودم عصبی بودم و با حرفای خاله عصبی تر شده بودم ......بخاطر این زن زندگی من اینجور به هم ریخته شده بود......
نفس عمیقی کشیدم و گفتم کاش میذاشتی همینجا بمونم و از گرسنگی بمیرم، اما منو به عنوان زن دوم به اون خونه نمیبردی، مگه من چند سالم بود که این لقمه رو واسه من گرفتی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوپنج
چطور نفهمیدی من مادر میخوام،من خانواده میخوام ها؟
مامان منو از خودش جدا کرد و با چشم های اشکی گفت تو مارو نخواستی بیگم،توبرامون پیغوم فرستادی که دیگه نمیخوای مارو ببینی.....
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم من کی گفتم این دروغا رو کی گفته بهتون ها؟
مامان با دست اشکشو پاک کرد و گفت خالت گفت ....گفت بیگم بهم گفت چون منو به زور شوهر دادین و از شوهرم راضی نیستم دیگه حق ندارین بیاین دیدنم......
با حرص گفتم تو هم که برات مهم نبود راست یا دروغ این حرفارو ها؟نگفتی بذار خودم برم سراغ دخترم هرچی باشه بچمه شاید بهم احتیاج داشته باشه.....
مامان دوباره چشماش اشکی شد و گفت بیگم یه سال بعد از ازدواج تو اقات یه شب تو خواب سکته کرد و مرد......من همون موقع خالتو فرستادم تا بیاد و بهت خبر بده تا برای مراسمش بیای ،اما خالت تنها برگشت و گفت بیگم گفته من نمیام، چون آقام به زور شوهرم داده دل خوشی ازش ندارم و سر جنازش هم نمیام.......
چشمام از دروغ هایی که خالم از زبون من گفته بود گرد شده بود،این چی داشت میگفت؟من کی گفتم من حتی خبر نداشتم آقام مرده......وقتی یاد آقام افتادم دوباره گریم شدید شد،هرچی باشه آقام بود.....من دخترش بودم، درسته بداخلاق بود و محبتی ازش ندیده بودم، اما بازم ناراحت شدم و شروع کردم به گریه کردن.....با ناله گفتم مامان بخدا من اصلا نمیدونستم آقام فوت شده ،خاله دروغ میگه ،من اصلا این حرفارو نزدم، من تمام این سالها از درد دوری شما سوختم و ساختم.....هروقت که زایمان میکردم خون گریه میکردم، چون کسی نبود تا بهم راه و چاه بچه داری رو یادم بده.......
مامان اخمی کرد و گفت چی داری میگی،اخه خالت چرا باید این دروغا رو بگه اونکه دشمنت نیست.....
به مامان نگاه عمیقی کردم و گفتم مامان اگه من واقعا این حرفارو گفته بودم الان چرا باید میومدم دنبالتون ها؟میدونی من چقد راه اومدم تا به اینجا رسیدم، اصلا برو خاله رو خبر کن بیاد ببینم من می این حرفارو گفتم بهش.......
مامان که انگار با حرفام توی فکر کرده بود به سالار نگاهی کرد و گفت زود برو خاله طلعتتو بردار بیار اینجا ،فقط بهش نگی ماه بیگم اومده ها......
سالار کمی غرغر کرد و بالاجبار به سمت در راه افتاد.....
خونه همونجوری بود و حتی یه آجر هم بهش اضافه نشده بود،دوباره با یادآوری مرگ آقام اشکام سرازیر شد ای کاش کمی باهام مهربون تر بود......
مامان نگاهی با سرتاپام انداخت و گفت خب دیگه چه خبر چند تا بچه داری؟از زندگیت راضی هستی؟شوهرت مرد خوبیه؟
پوزخندی زدم و گفتم اره خیلی خوبه انقد خوشبختم که دوره افتادم تو خیابونا دنبال ننه بابام میگردم، دلت خوشه مامان؟تو اصلا میدونی خواهر عزیزت چه اشی واسه من پخته بود؟اره دیگه بایدم بیاد اون حرفارو بزنه ،میخواست هرجووری که شده نفهمه چه بلایی سر زندگی من آورده ،هرچند شما که براتون مهم نبود....
مامان اخم ریزی کرد و گفت بسه دیگه از وقتی اومدی یه ریز داری تیکه بارمون میکنی......خب تو میومدی سراغ ما ،من یه زن بیوه بودم که واسه سیر کردن شکم بچه هام مجبور بودم کلفتی مردم رو بکنم،فکر کردی از کجا خرج این بچه هارو میارم ها؟اون یکی خواهراتو چطور شوهر دادم؟اقات که هیچی نداشت، تازه کلی هم از این و اون قرض کرده بود و بعد از مردنش همه رو من دادم......
نگاهی به دست های پینه بستست کردم،راست میگفت مشخص بود که این دست ها زحمت زیادی کشیدن.....
قبل از اینکه خاله بیاد همه ی ماجرا رو از زن دوم بودنم تا اومدن زیور و بیرون کردنمون از خونه و تنها زندگی کردنمون رو برای مادرم تعریف کردم.....
وقتی شنید قباد مارو از خونه بیرون کرده و با دخترهام تنها زندگی میکنم، دوباره اشک چشم هاش جاری شد و گفت خدا ازشون نگذره، چطور تونستن باهات این کارو بکنن،مگه تقصیر تو بود که بچه هات دختر شدن خب خواست خدا بود دیگه......
مشغول حرف زدن با مادرم بودم که در خونه باز شد و خاله پشت سر سالار وارد خونه شد.....وقتی بهمون نزدیک شد و چشمش به من افتاد با تعجب گفت ماه بیگم تویی؟اینجا چکار میکنی ها؟
خنده ی عصبی کردم و گفتم چیه چرا ترسیدی خاله؟نکنه ترسیدی دروغ هایی که از جانب من گفتی لو برن ها؟
خاله اخمی کرد و گفت این چه طرز حرف زدنه دختر، نا سلامتی من از تو بزرگترم ها.....بشکنه دست من که انقد به تو خوبی کردم.....اگه من شوهرت نداده بودم که تاحالا داشتی اینجا از گرسنگی میمردی......
خودم عصبی بودم و با حرفای خاله عصبی تر شده بودم ......بخاطر این زن زندگی من اینجور به هم ریخته شده بود......
نفس عمیقی کشیدم و گفتم کاش میذاشتی همینجا بمونم و از گرسنگی بمیرم، اما منو به عنوان زن دوم به اون خونه نمیبردی، مگه من چند سالم بود که این لقمه رو واسه من گرفتی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوشش
اصلا اینا همه به کنار ،چرا به دروغ به مادرم میگفتی من نمیخوام ببینمشون و باهاشون قهرم ها؟چرا وقتی آقام مرد بهم نگفتی و به دروغ به مادرم گفتی من پیغام فرستادم که حتی سر جنازه ی اقامم نمیام؟تو مگه مسلمون نبودی ،مگه نماز نمیخوندی؟از خدا نترسیدی؟از قیامت نترسیدی؟از دل شکسته ی من نترسیدی؟هیچوقت نمیبخشمت خاله، خدا خودش تقاص روزای سخت منو از تو بگیره.....
خاله که از حرفای من به هم ریخته بود با عصبانیت گفت از چشم من نبین این چیزا رو ،شوهرت و خدیجه خانم از من خواستن رابطه ی تو و خانوادتو قطع کنم، میگفتم این اگه چشمش به خانوادش بیفته میذاره میره و دیگه پیش قباد نمیمونه....من چه میدونم برو از خودشون بپرس......
مامان با چشم های خیس به خاله گفت چطور دلت اومد طلعت،تو خواهر من بودی، تو باید برای بیگم مادری میکردی نه اینکه از صدتا دشمن هم براش دشمن تر باشی....
خاله که فهمیده بود دستش رو شده و کسی دیگه چشم دیدنش رو نداره سرشو زیر انداخت و رفت.....
هیچوقت این زن رو نخواهم بخشید، عامل تمام بدبختی های من این زن بود......
بعدازظهر بود و باید برمیگشتم ،دلم میخواست پیش مادرم بمونم و جبران کنم تمام روزهایی رو که از خانوادم دور بودم اما نمیشد....بچه هام توی خونه تنها بودن و باید سراغشون میرفتم ......وقتی برای آخرین بار مامانمو توی آغوش گرفتم و دستش رو بوسیدم بوسه ای به سرم زد و گفت الان سالار رو باهاتون میفرستم بیاد که هم تنها نباشید هم خونتونو یاد بگیره....چند روز دیگه هم میفرستمش بیاد دنبالت که با دخترهات بیای و چند روزی اینجا پیشمون بمونی.....با خوشحالی چشمی گفتم و به همراه پروین و سالار از خونه بیرون زدیم.....توی مسیر سالار ساکت بود و چیزی نمیگفت، کلا رفتارش یجوری بود....حتی توی کوچه پس کوچه های ده هم همه یجوری با ترس بهش نگاه میکردن.......اینبار مسیر اصلا برام طولانی و خسته کننده نبود از خوشحالی روی پا بند نبودم بعد از سال ها خانوادمو دیده بودم و قرار بود از این به بعد از هم جدا نشیم.....هوا تاریک بود که به ده خودمون رسیدیم،سالار میخواست برگرده اما ازش خواستم اون شب رو خونمون بمونه و فردا صبح برگرده.....اول مخالفت کرد اما با اصرار های من راضی شد بمونه.......
اونشب دخترا با دیدن سالار اولش ترسیدن ،اما کم کم یخشون باز شد و از سرو کولش بالا رفتن.....
سالار هم کم کم شروع کرد به حرف زدن و برام تعریف کرد که بعد از مرگ آقام خودشو مامانم چقد سختی کشیدن و کار کردن...
موقعی که من ازدواج کردم مادرم حامله بود و وقتی سراغ بچه رو از سالار گرفتم بهم گفت بچه به دنیا اومد و پسر بود اما توی یک سالگی تب کرد و فوت کرد.....چقد حالم برای مادرم گرفته شد،یادمه چقد منتظر به دنیا اومدنش بود و همیشه میگفت این یکی هم پسره......اونشب تا دیر وقت سالار رو به حرف گرفتم و در مورد همه ازش اطلاعات گرفتم.......روز بعد بعد از خوردن صبحانه بود که سالار خداحافظی کرد و از پیشمون رفت.....
از وقتی مادرم رو دیده بودم حال و هوام از این رو به اون رو شده بود و کلی انرژی گرفته بودم.....همیشه فکر میکردم منو نمیخوان و از قصد دیگه سراغم نیومدن... اما حالا با دیدن محبت مادرم انگار یه آدم دیگه شده بودم.....از شادی من دخترها هم شاد شده بودن و صدای خندشون توی خونه روح طنین انداز شده بود.....
یک هفته از دیدن مادرم گذشته بود که سالار اومد دنبالمون و گفت مامان گفته چند روزی بیاین پیشمون بمونین.....
دخترها از شنیدن اینکه قراره جای جدیدی برن و از خونه بیرون بزنن بالا پایین میپریدن و جیغ میزدن......سریع لباس ها و وسایل مورد نیازمون رو جمع کردم و بعد از خداحافظی از پروین و سپردن خونه بهش راهی ده خودمون شدیم......
سالار از همون اول راه آفرین رو توی بغل گرفته بود ...هرچه میگفتم خسته شدی بذار یکم هم خودش راه بیاد گوش نمیداد و میگفت خیلی کوچیکه نمیتونه راه بیاد خودم تا در خونه میارمش......
اینبار دیگه از دیدن زمین قباد حالم گرفته نشد،همیشه با خودم میگفتم اگه هنوز پیش قباد و خدیجه خانم بودم محال بود به خانوادم برسم و هنوز هم باید توی غم دوریشون میسوختم و میساختم.......
دم غروب بود که بلاخره رسیدیم ،مامان توی حیاط قالی پهن کرده بود و با دیدن ما گل از گلش شکفت،با ذوق بچه هارو توی بغل گرفته بود و میبوسید.......
دخترها برای اولین بار بود که کسی اینجوری بهشون محبت میکرد و گونه هاشون از خجالت گل انداخته بود......
بوی آبگوشت توی خونه پخش شده بود و اشتهام رو چندین برابر کرده بود.....
این غذا برای من با همه ی غذاهایی که تاحالا خورده بودم فرق داشت....
هیچوقت فکر نمیکردم یه روز برسه که با مامانم روی یک سفره بشینم و غذا بخورم.....
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوشش
اصلا اینا همه به کنار ،چرا به دروغ به مادرم میگفتی من نمیخوام ببینمشون و باهاشون قهرم ها؟چرا وقتی آقام مرد بهم نگفتی و به دروغ به مادرم گفتی من پیغام فرستادم که حتی سر جنازه ی اقامم نمیام؟تو مگه مسلمون نبودی ،مگه نماز نمیخوندی؟از خدا نترسیدی؟از قیامت نترسیدی؟از دل شکسته ی من نترسیدی؟هیچوقت نمیبخشمت خاله، خدا خودش تقاص روزای سخت منو از تو بگیره.....
خاله که از حرفای من به هم ریخته بود با عصبانیت گفت از چشم من نبین این چیزا رو ،شوهرت و خدیجه خانم از من خواستن رابطه ی تو و خانوادتو قطع کنم، میگفتم این اگه چشمش به خانوادش بیفته میذاره میره و دیگه پیش قباد نمیمونه....من چه میدونم برو از خودشون بپرس......
مامان با چشم های خیس به خاله گفت چطور دلت اومد طلعت،تو خواهر من بودی، تو باید برای بیگم مادری میکردی نه اینکه از صدتا دشمن هم براش دشمن تر باشی....
خاله که فهمیده بود دستش رو شده و کسی دیگه چشم دیدنش رو نداره سرشو زیر انداخت و رفت.....
هیچوقت این زن رو نخواهم بخشید، عامل تمام بدبختی های من این زن بود......
بعدازظهر بود و باید برمیگشتم ،دلم میخواست پیش مادرم بمونم و جبران کنم تمام روزهایی رو که از خانوادم دور بودم اما نمیشد....بچه هام توی خونه تنها بودن و باید سراغشون میرفتم ......وقتی برای آخرین بار مامانمو توی آغوش گرفتم و دستش رو بوسیدم بوسه ای به سرم زد و گفت الان سالار رو باهاتون میفرستم بیاد که هم تنها نباشید هم خونتونو یاد بگیره....چند روز دیگه هم میفرستمش بیاد دنبالت که با دخترهات بیای و چند روزی اینجا پیشمون بمونی.....با خوشحالی چشمی گفتم و به همراه پروین و سالار از خونه بیرون زدیم.....توی مسیر سالار ساکت بود و چیزی نمیگفت، کلا رفتارش یجوری بود....حتی توی کوچه پس کوچه های ده هم همه یجوری با ترس بهش نگاه میکردن.......اینبار مسیر اصلا برام طولانی و خسته کننده نبود از خوشحالی روی پا بند نبودم بعد از سال ها خانوادمو دیده بودم و قرار بود از این به بعد از هم جدا نشیم.....هوا تاریک بود که به ده خودمون رسیدیم،سالار میخواست برگرده اما ازش خواستم اون شب رو خونمون بمونه و فردا صبح برگرده.....اول مخالفت کرد اما با اصرار های من راضی شد بمونه.......
اونشب دخترا با دیدن سالار اولش ترسیدن ،اما کم کم یخشون باز شد و از سرو کولش بالا رفتن.....
سالار هم کم کم شروع کرد به حرف زدن و برام تعریف کرد که بعد از مرگ آقام خودشو مامانم چقد سختی کشیدن و کار کردن...
موقعی که من ازدواج کردم مادرم حامله بود و وقتی سراغ بچه رو از سالار گرفتم بهم گفت بچه به دنیا اومد و پسر بود اما توی یک سالگی تب کرد و فوت کرد.....چقد حالم برای مادرم گرفته شد،یادمه چقد منتظر به دنیا اومدنش بود و همیشه میگفت این یکی هم پسره......اونشب تا دیر وقت سالار رو به حرف گرفتم و در مورد همه ازش اطلاعات گرفتم.......روز بعد بعد از خوردن صبحانه بود که سالار خداحافظی کرد و از پیشمون رفت.....
از وقتی مادرم رو دیده بودم حال و هوام از این رو به اون رو شده بود و کلی انرژی گرفته بودم.....همیشه فکر میکردم منو نمیخوان و از قصد دیگه سراغم نیومدن... اما حالا با دیدن محبت مادرم انگار یه آدم دیگه شده بودم.....از شادی من دخترها هم شاد شده بودن و صدای خندشون توی خونه روح طنین انداز شده بود.....
یک هفته از دیدن مادرم گذشته بود که سالار اومد دنبالمون و گفت مامان گفته چند روزی بیاین پیشمون بمونین.....
دخترها از شنیدن اینکه قراره جای جدیدی برن و از خونه بیرون بزنن بالا پایین میپریدن و جیغ میزدن......سریع لباس ها و وسایل مورد نیازمون رو جمع کردم و بعد از خداحافظی از پروین و سپردن خونه بهش راهی ده خودمون شدیم......
سالار از همون اول راه آفرین رو توی بغل گرفته بود ...هرچه میگفتم خسته شدی بذار یکم هم خودش راه بیاد گوش نمیداد و میگفت خیلی کوچیکه نمیتونه راه بیاد خودم تا در خونه میارمش......
اینبار دیگه از دیدن زمین قباد حالم گرفته نشد،همیشه با خودم میگفتم اگه هنوز پیش قباد و خدیجه خانم بودم محال بود به خانوادم برسم و هنوز هم باید توی غم دوریشون میسوختم و میساختم.......
دم غروب بود که بلاخره رسیدیم ،مامان توی حیاط قالی پهن کرده بود و با دیدن ما گل از گلش شکفت،با ذوق بچه هارو توی بغل گرفته بود و میبوسید.......
دخترها برای اولین بار بود که کسی اینجوری بهشون محبت میکرد و گونه هاشون از خجالت گل انداخته بود......
بوی آبگوشت توی خونه پخش شده بود و اشتهام رو چندین برابر کرده بود.....
این غذا برای من با همه ی غذاهایی که تاحالا خورده بودم فرق داشت....
هیچوقت فکر نمیکردم یه روز برسه که با مامانم روی یک سفره بشینم و غذا بخورم.....
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷 عنوان: آیا فرزندخواندگی پسر یا دختر جایز است؟
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
اگر کسی فرزند نداشته باشد، آیا جایز است که فرزند کسی دیگر را به عنوان فرزند خوانده قبول کند یا خیر؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 اگر شخصی فرزندی ندارد یا دارای فرزند است اما همچنان بخواهد کودک دیگری را به فرزندی بپذیرد، انجام این کار جایز است، اما باید چند نکته را در نظر گرفت:
۱- این که فرزندخوانده باید فقط به والدین واقعیاش منتسب شود. تغییر نسب حرام است، زیرا با پسر خوانده یا دختر خوانده کردنِ کسی، او از نظر شرعی پسر یا دختر واقعی نمیشود و احکام فرزندان واقعی نیز بر چنین پسر یا دختری مرتب نمیشود. پدر خوانده وارث فرزند خوانده نمیشود و فرزندخوانده از پدرخوانده ارث نمیبرد. بلکه رابطه توارث بین چنین کودکی و والدین اصلی و بستگانش همچنان برقرار است. با این حال، پدرخوانده حق دارد او را تربیت، آموزش، و آداب و اخلاق بیاموزد و در ازای آن مستحق پاداش است.
پیش از اسلام رسم بر این بود که مردم فرزندخوانده را عنوان فرزندان واقعی می دادند، اما اسلام این مفهوم و رویه را منسوخ کرد و دستور داد که به فرزندخوانده ها نباید عنوان فرزند واقعی داده شود، بلکه باید به پدر واقعی شان منتسب شوند. (البته پدرخوانده از روی شفقت و مهربانی میتواند او را فرزند صدا کند و خود را پدرش بخواند).
۲- ثانیاً، اگر فرزندخوانده برای فرزندپذیر، محرم نباشد، پس از بلوغ، پوشش و حجاب لازم خواهد بود، زیرا صرف فرزندخواندگی محرمیت ایجاد نمیکند. اما اگر زن فرزندپذیر در دوران شیردهی (قبل از رسیدن کودک به دو سال) خودش به کودک پسر شیر بدهد، مادر رضاعی آن کودک قرار میگیرد و شوهرش پدر رضاعی او خواهد شد. یا اگر آن زن شیر نداشت، کودک را با شیر خواهر یا همسر برادر خود شیر دهد، این زن، عمه و خاله رضاعی او میشود. در این صورت، حجاب پس از بلوغ از نظر شرعی واجب نخواهد بود. (همچنین اگر فرزندخوانده دختر باشد، باید زن یا خواهر فرزند پذیر او را در دوران رضاعت شیر دهد تا برای مرد محرم گردد).
🔶 بنابراین، در مسئله مذکور، فرزندخواندگی پسر یا دختر با رعایت جزئیات فوقالذکر مجاز خواهد بود. در غیر این صورت، پس از بزرگ شدن پسر یا دختر، رعایت شئونات شرعی در مقابل پدر خوانده یا مادر خوانده بر او لازم است.
📚 دلایل: في فتاوی بنوری ٹاؤن:
جواب
واضح رہے کہ اگر کسی شخص کی کوئی اولاد نہ ہو یا اولاد ہو پھر بھی وہ کسی کے بچہ / بچی کو لے کر پالنا چاہے تو ایسا کرنا جائز ہے، لیکن اس میں چند باتوں کا لحاظ رکھنا ضروری ہے:
1۔ ایک بات تو یہ کہ لے پالک بچہ /بچی کی نسبت اس کے حقیقی والدین ہی کی طرف کی جائے،ولدیت تبدیل کرنا حرام ہے، ... إلخ.
2۔ دوسری بات یہ کہ ... البتہ اگر گود لینے والی عورت اس بچے کو رضاعت کی مدت (بچہ / بچی کی عمر دو سال مکمل ہونے سے پہلے پہلے) میں خود دودھ پلادے تو وہ اس کی رضاعی ماں بن جائے گی ... إلخ.
فقط والله أعلم
فتوی نمبر : 144607102217
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
اگر کسی فرزند نداشته باشد، آیا جایز است که فرزند کسی دیگر را به عنوان فرزند خوانده قبول کند یا خیر؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 اگر شخصی فرزندی ندارد یا دارای فرزند است اما همچنان بخواهد کودک دیگری را به فرزندی بپذیرد، انجام این کار جایز است، اما باید چند نکته را در نظر گرفت:
۱- این که فرزندخوانده باید فقط به والدین واقعیاش منتسب شود. تغییر نسب حرام است، زیرا با پسر خوانده یا دختر خوانده کردنِ کسی، او از نظر شرعی پسر یا دختر واقعی نمیشود و احکام فرزندان واقعی نیز بر چنین پسر یا دختری مرتب نمیشود. پدر خوانده وارث فرزند خوانده نمیشود و فرزندخوانده از پدرخوانده ارث نمیبرد. بلکه رابطه توارث بین چنین کودکی و والدین اصلی و بستگانش همچنان برقرار است. با این حال، پدرخوانده حق دارد او را تربیت، آموزش، و آداب و اخلاق بیاموزد و در ازای آن مستحق پاداش است.
پیش از اسلام رسم بر این بود که مردم فرزندخوانده را عنوان فرزندان واقعی می دادند، اما اسلام این مفهوم و رویه را منسوخ کرد و دستور داد که به فرزندخوانده ها نباید عنوان فرزند واقعی داده شود، بلکه باید به پدر واقعی شان منتسب شوند. (البته پدرخوانده از روی شفقت و مهربانی میتواند او را فرزند صدا کند و خود را پدرش بخواند).
۲- ثانیاً، اگر فرزندخوانده برای فرزندپذیر، محرم نباشد، پس از بلوغ، پوشش و حجاب لازم خواهد بود، زیرا صرف فرزندخواندگی محرمیت ایجاد نمیکند. اما اگر زن فرزندپذیر در دوران شیردهی (قبل از رسیدن کودک به دو سال) خودش به کودک پسر شیر بدهد، مادر رضاعی آن کودک قرار میگیرد و شوهرش پدر رضاعی او خواهد شد. یا اگر آن زن شیر نداشت، کودک را با شیر خواهر یا همسر برادر خود شیر دهد، این زن، عمه و خاله رضاعی او میشود. در این صورت، حجاب پس از بلوغ از نظر شرعی واجب نخواهد بود. (همچنین اگر فرزندخوانده دختر باشد، باید زن یا خواهر فرزند پذیر او را در دوران رضاعت شیر دهد تا برای مرد محرم گردد).
🔶 بنابراین، در مسئله مذکور، فرزندخواندگی پسر یا دختر با رعایت جزئیات فوقالذکر مجاز خواهد بود. در غیر این صورت، پس از بزرگ شدن پسر یا دختر، رعایت شئونات شرعی در مقابل پدر خوانده یا مادر خوانده بر او لازم است.
📚 دلایل: في فتاوی بنوری ٹاؤن:
جواب
واضح رہے کہ اگر کسی شخص کی کوئی اولاد نہ ہو یا اولاد ہو پھر بھی وہ کسی کے بچہ / بچی کو لے کر پالنا چاہے تو ایسا کرنا جائز ہے، لیکن اس میں چند باتوں کا لحاظ رکھنا ضروری ہے:
1۔ ایک بات تو یہ کہ لے پالک بچہ /بچی کی نسبت اس کے حقیقی والدین ہی کی طرف کی جائے،ولدیت تبدیل کرنا حرام ہے، ... إلخ.
2۔ دوسری بات یہ کہ ... البتہ اگر گود لینے والی عورت اس بچے کو رضاعت کی مدت (بچہ / بچی کی عمر دو سال مکمل ہونے سے پہلے پہلے) میں خود دودھ پلادے تو وہ اس کی رضاعی ماں بن جائے گی ... إلخ.
فقط والله أعلم
فتوی نمبر : 144607102217
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
😍انفاق کن و ببخش
🎙شیخ محمدصالح پردل
✍️باماهمراه باشید☺️
✺ نشـC᭄ـر، صـღـدقه جاریه است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎙شیخ محمدصالح پردل
✍️باماهمراه باشید☺️
✺ نشـC᭄ـر، صـღـدقه جاریه است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و دو
سدیس نگاهش را به سوی افق دوخت و در سکوتی کوتاه، لب گشود و گفت چی شد که از وطن دل کندی و به اروپا آمدی؟
الیاس اندکی سکوت کرد. صدای نفس هایش سنگین بود، گویی بار سال ها رنج و غربت را یکباره به دوش کشیده باشد. سپس گفت پس از مرگ پدرم همه چیز ما را از دست دادیم برادرم هم با خانم و فرزندانش به کانادا مهاجرت کرد من هم که از روزی خودم را شناختم دوست نداشتم آنجا زندگی کنم ولی بخاطر پدرم آنجا بودم بعد از مرگش هر چه داشتم، فروختم. دل به دریا زدم. آرزو داشتم از آن فضای خفه بیرون شوم. از راه قاچاقی خود را به اینجا رسانیدم…
مکثی کرد، دستی به پیشانی کشید و آهی کشید و حالا که رسیده ام، دیگر هیچگاه نمی خواهم پایم به آن خاک برسد. آن سرزمین از اول هم از من نبود.
سدیس لبخند کمرنگی بر لب آورد. نگاهش پر از تحقیر بود، زیر لب گفت تو حتی لیاقت گام نهادن بر خاک پاک آن دیار را نداشتی تو از آن خاک بریدی، الیاس ولی نمیدانی بزودی دوباره آنجا خواهی رفت.
الیاس که صدایش را شنیده بود، پرسید چیزی گفتی؟
سدیس نگاهش را نرم ساخت، با تبسمی ساختگی پاسخ داد نه، صرف به راهی که آمدی فکر می کردم. امیدوارم ارزش آن همه رنج را داشته باشد. گاهی انسان راهی را می پیماید که در نهایت می فهمد سراب بوده…
الیاس از جایش برخاست، دستانش را در جیب فروبرد و گفت فعلاً باید بروم، رفیق. بعداً می بینمت.
سدیس نیز برخاست. با لبخند گرم اما ساختگی، دستش را به نشانه ای خداحافظی بلند کرد. وقتی الیاس دور شد، چهره اش درهم رفت و زیر لب گفت بزودی نفس کشیدنت در این خاک، به زودی حرام خواهد شد. من تو را از این سرزمین بیرون می اندازم، همان گونه که تو راحیل را از آغوش خوشبختی بیرون انداختی. قسم به اشک هایش، تو در آتش آه های او خواهی سوخت، الیاس…
آرام آرام به سوی دروازه ای هوتل برگشت، گام هایش استوار و آرام بودند، گویی طوفانی در درونش به پا شده بود، اما چهره اش همچنان آرام همانطور که داخل هوتل میرفت زیر لب گفت پس نمیخواهی دوباره به افغانستان برگردی صبر کن ببین چی کار میکنم.. وقتی وارد لابی هوتل شد، چشم در پی راحیل گرداند، اما او دیگر آن جا نبود. نفسی آسوده کشید و به اطاقش رفت.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و دو
سدیس نگاهش را به سوی افق دوخت و در سکوتی کوتاه، لب گشود و گفت چی شد که از وطن دل کندی و به اروپا آمدی؟
الیاس اندکی سکوت کرد. صدای نفس هایش سنگین بود، گویی بار سال ها رنج و غربت را یکباره به دوش کشیده باشد. سپس گفت پس از مرگ پدرم همه چیز ما را از دست دادیم برادرم هم با خانم و فرزندانش به کانادا مهاجرت کرد من هم که از روزی خودم را شناختم دوست نداشتم آنجا زندگی کنم ولی بخاطر پدرم آنجا بودم بعد از مرگش هر چه داشتم، فروختم. دل به دریا زدم. آرزو داشتم از آن فضای خفه بیرون شوم. از راه قاچاقی خود را به اینجا رسانیدم…
مکثی کرد، دستی به پیشانی کشید و آهی کشید و حالا که رسیده ام، دیگر هیچگاه نمی خواهم پایم به آن خاک برسد. آن سرزمین از اول هم از من نبود.
سدیس لبخند کمرنگی بر لب آورد. نگاهش پر از تحقیر بود، زیر لب گفت تو حتی لیاقت گام نهادن بر خاک پاک آن دیار را نداشتی تو از آن خاک بریدی، الیاس ولی نمیدانی بزودی دوباره آنجا خواهی رفت.
الیاس که صدایش را شنیده بود، پرسید چیزی گفتی؟
سدیس نگاهش را نرم ساخت، با تبسمی ساختگی پاسخ داد نه، صرف به راهی که آمدی فکر می کردم. امیدوارم ارزش آن همه رنج را داشته باشد. گاهی انسان راهی را می پیماید که در نهایت می فهمد سراب بوده…
الیاس از جایش برخاست، دستانش را در جیب فروبرد و گفت فعلاً باید بروم، رفیق. بعداً می بینمت.
سدیس نیز برخاست. با لبخند گرم اما ساختگی، دستش را به نشانه ای خداحافظی بلند کرد. وقتی الیاس دور شد، چهره اش درهم رفت و زیر لب گفت بزودی نفس کشیدنت در این خاک، به زودی حرام خواهد شد. من تو را از این سرزمین بیرون می اندازم، همان گونه که تو راحیل را از آغوش خوشبختی بیرون انداختی. قسم به اشک هایش، تو در آتش آه های او خواهی سوخت، الیاس…
آرام آرام به سوی دروازه ای هوتل برگشت، گام هایش استوار و آرام بودند، گویی طوفانی در درونش به پا شده بود، اما چهره اش همچنان آرام همانطور که داخل هوتل میرفت زیر لب گفت پس نمیخواهی دوباره به افغانستان برگردی صبر کن ببین چی کار میکنم.. وقتی وارد لابی هوتل شد، چشم در پی راحیل گرداند، اما او دیگر آن جا نبود. نفسی آسوده کشید و به اطاقش رفت.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سه
نیمه های شب بود و هوتل در سکوتِ عجیبی فرورفته بود، اما ذهن سدیس آشفته تر از همیشه کار می کرد. پشت میز نشسته بود، پیاله ای قهوه اش سرد شده بود و چشمانش هنوز روی صفحه ای لپ تاپ خیره مانده بود. در آن صفحه، اسنادی باز بود که حاصل چند شب بی خوابی اش بودند؛ اطلاعاتی که با کمک یکی از دوستانش به دست آورده بود، حالا پازل زندگی الیاس را برایش کامل تر می ساخت.
زمزمه کنان، با لحنی پر از شک و درنگ، گفت تو با یک زن در یک خانه زندگی می کنی؟ و خودت نه بلکه آن زن پول آمدنت را داده؟ پس از کجا شروع کنم؟
چند لحظه مکث کرد. دستی بر شقیقه اش کشید، نفس عمیقی کشید و رو به صفحه گفت باید از عقل کار بگیرم اگر خودم وارد این انتقام شوم خطری متوجه راحیل خواهد شد، برای همین باید طوری بازی کنم که الیاس نفهمد پشت تباهی اش دست من است.
شماره ای دوستش را گرفت بعد از احوال پرسی پرسید هارون تو مطمین هستی؟ هارون آهسته جواب داد بلی رفیق اسم زن “ماریا” است. اهل یکی از کشور های اروپای شرقی. حدوداً سه سال است که با الیاس در ارتباط است. با هم در فضای مجازی آشنا شدند. ماریا به خاطر ظاهر و حرف های الیاس عاشق او شد. مدتی کمک مالی اش می کرد تا بلاخره الیاس را قاچاقی وارد کشور کرد. حالا با هم در یک خانه زندگی می کنند، اما به طور رسمی ازدواج نکرده اند.
سدیس چشمانش را بست، زنخ اش را روی انگشتان گذاشت و در دل گفت پس کلیدی ترین نقطه، همین زن است…
نگاهش را به دیوار مقابلش دوخت و پرسید میتوانی شماره ای از او پیدا کنی؟ یا جایی که کار می کند؟ فقط می خواهم با او صحبت کنم.
هارون لحظه ای مکث کرد و بعد جواب داد کوشش میکنم رفیق.
دو روز بعد، سدیس در برابر یک گالری هنری ایستاده بود. از شیشه های بزرگ، زنی را دید با قد متوسط، موهای طلایی بسته شده و لباسی ساده که با لبخند به مشتری ها پاسخ می داد. سدیس آهسته وارد شد. نگاهی به اطراف انداخت، سپس جلو رفت و مؤدبانه سلام داد.
ماریا با لبخند جواب داد سلام، خوش آمدید. دنبال چیز خاصی می گردید؟
سدیس لبخند زد، اما در پشت آن لبخند، خنجرِ حقیقت را پنهان کرده بود و گفت بلی دنبال جواب های خاصی.
ماریا اندکی متعجب شد. سدیس با نرمی ادامه داد میدانم شاید حرف هایم غیرمنتظره باشد. من دوستِ یکی از کسانی ام که برایت بسیار مهم است اسمش الیاس است.
ماریا درجا خشک شد. لبخندش محو شد و دستانش به آرامی در هم گره خورد. صدایش لرزید و گفت الیاس؟ شما کی هستید؟ چی می خواهید؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سه
نیمه های شب بود و هوتل در سکوتِ عجیبی فرورفته بود، اما ذهن سدیس آشفته تر از همیشه کار می کرد. پشت میز نشسته بود، پیاله ای قهوه اش سرد شده بود و چشمانش هنوز روی صفحه ای لپ تاپ خیره مانده بود. در آن صفحه، اسنادی باز بود که حاصل چند شب بی خوابی اش بودند؛ اطلاعاتی که با کمک یکی از دوستانش به دست آورده بود، حالا پازل زندگی الیاس را برایش کامل تر می ساخت.
زمزمه کنان، با لحنی پر از شک و درنگ، گفت تو با یک زن در یک خانه زندگی می کنی؟ و خودت نه بلکه آن زن پول آمدنت را داده؟ پس از کجا شروع کنم؟
چند لحظه مکث کرد. دستی بر شقیقه اش کشید، نفس عمیقی کشید و رو به صفحه گفت باید از عقل کار بگیرم اگر خودم وارد این انتقام شوم خطری متوجه راحیل خواهد شد، برای همین باید طوری بازی کنم که الیاس نفهمد پشت تباهی اش دست من است.
شماره ای دوستش را گرفت بعد از احوال پرسی پرسید هارون تو مطمین هستی؟ هارون آهسته جواب داد بلی رفیق اسم زن “ماریا” است. اهل یکی از کشور های اروپای شرقی. حدوداً سه سال است که با الیاس در ارتباط است. با هم در فضای مجازی آشنا شدند. ماریا به خاطر ظاهر و حرف های الیاس عاشق او شد. مدتی کمک مالی اش می کرد تا بلاخره الیاس را قاچاقی وارد کشور کرد. حالا با هم در یک خانه زندگی می کنند، اما به طور رسمی ازدواج نکرده اند.
سدیس چشمانش را بست، زنخ اش را روی انگشتان گذاشت و در دل گفت پس کلیدی ترین نقطه، همین زن است…
نگاهش را به دیوار مقابلش دوخت و پرسید میتوانی شماره ای از او پیدا کنی؟ یا جایی که کار می کند؟ فقط می خواهم با او صحبت کنم.
هارون لحظه ای مکث کرد و بعد جواب داد کوشش میکنم رفیق.
دو روز بعد، سدیس در برابر یک گالری هنری ایستاده بود. از شیشه های بزرگ، زنی را دید با قد متوسط، موهای طلایی بسته شده و لباسی ساده که با لبخند به مشتری ها پاسخ می داد. سدیس آهسته وارد شد. نگاهی به اطراف انداخت، سپس جلو رفت و مؤدبانه سلام داد.
ماریا با لبخند جواب داد سلام، خوش آمدید. دنبال چیز خاصی می گردید؟
سدیس لبخند زد، اما در پشت آن لبخند، خنجرِ حقیقت را پنهان کرده بود و گفت بلی دنبال جواب های خاصی.
ماریا اندکی متعجب شد. سدیس با نرمی ادامه داد میدانم شاید حرف هایم غیرمنتظره باشد. من دوستِ یکی از کسانی ام که برایت بسیار مهم است اسمش الیاس است.
ماریا درجا خشک شد. لبخندش محو شد و دستانش به آرامی در هم گره خورد. صدایش لرزید و گفت الیاس؟ شما کی هستید؟ چی می خواهید؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
.
#برایش گفتم:
گامها ، وسایل و افکاری وجود دارد که ترا برای رهایی ازین ارتباطات حرام، یاری میرساند، خواه رابطه کلامی بوده و یا رابطه جسمی باشد.
گام اول: مهمترین و اساسی ترین گام برای حل این مشکل، این که تصمیم صادقانه و جدی اتخاذ نمایی، اراده قوی و عزم استواری برای ترک خیانت زناشویی داشته باشی و گذشتۀ زندگیات را پایان یافته بدانی؛ هرگاه تصمیم صادقانه و راستینی گرفتی، گام دوم را بردارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
#برایش گفتم:
گامها ، وسایل و افکاری وجود دارد که ترا برای رهایی ازین ارتباطات حرام، یاری میرساند، خواه رابطه کلامی بوده و یا رابطه جسمی باشد.
گام اول: مهمترین و اساسی ترین گام برای حل این مشکل، این که تصمیم صادقانه و جدی اتخاذ نمایی، اراده قوی و عزم استواری برای ترک خیانت زناشویی داشته باشی و گذشتۀ زندگیات را پایان یافته بدانی؛ هرگاه تصمیم صادقانه و راستینی گرفتی، گام دوم را بردارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهار
سدیس آرام گفت من دوستش هستم و فقط می خواهم بدانم آیا تمام آنچه برای او انجام دادی، برای عشق بوده؟ یا چقدر در مورد او میدانی؟
ماریا با تعجب گفت منظورت تان چیست؟
سدیس لبخندی زد و گفت اجازه بده چند دقیقه با هم صحبت کنیم. بعضی حقایق است که باید در مورد الیاس بدانی.
ماریا، پس از مکثی کوتاه، آهسته سر تکان داد و گفت بسیار خوب.
بعد به همکارش دید و گفت من برمیگردم و با سدیس از گالری هنری بیرون شدند.
بیرون گالری به سدیس دید پس از مکثی سنگین، آرام گفت درست است من الیاس را دوست دارم. شاید برای خیلی ها باورش سخت باشد، اما حقیقت این است که من برایش هر چی در توانم بود، انجام دادم. او را از فاصله های دور شناختم، به او دل بستم و کمکش کردم تا زندگی اش را از نو بسازد. اگر در سخنانت چیزی باشد که باعث شود صداقت الیاس زیر سوال برود اگر حتی ذره ای از حقیقت را از من پنهان کرده باشد قسم به قلبی که عاشقش شد، کاری می کنم که از آمدنش به این سرزمین، پشیمان شود.
سدیس سرش را کمی تکان داد و چشمانش را به صورت ماریا دوخت. صدای او بدون هیچگونه احساس خاصی پرسید تو می خواهی با الیاس ازدواج کنی؟
ماریا بدون هیچگونه تردید و با لحن مطمئن جواب داد بلی.
سدیس به آرامی نفس عمیقی کشید و ادامه داد میخواهید چی وقت ازدواج کنید؟
ماریا در حالی که چهره اش پر از شور و هیجان بود گفت قبل از اینکه به اینجا بیاید میگفت همین که اینجا آمد ازدواج می کنیم، ولی حالا نمیدانم چرا میخواهد کمی منتظر باشیم.
سدیس با نگاهی عمیق به او گفت آیا تو میدانی که الیاس قبلاً ازدواج کرده؟
ماریا چشمانش را گشاد کرد و با صدا و چهره ای پر از انکار فریاد زد او هیچ وقت ازدواج نکرده است.
سدیس لبخندی زد ماریا با عصبانیت گفت میدانم تو دروغ میگویی، نمیدانم تو دوستش هستی یا دشمن اش!؟
سدیس با لحنی سرد و پر از بی رحمی پاسخ داد تا چند روز قبل دوستش بودم. اما حالا دشمنش به حساب می آیم. و بدترین دشمن برای کسی مثل الیاس، کسی است که تمام گذشته اش را بداند و بخواهد آن را به رخ بکشد. تو ساده ای، ماریا. او از تو و پولت استفاده می کند. وقتی که قبولی اش را گرفت، به محض این که به هدفش رسید، بهانه ای پیدا می کند و ترا ترک خواهد کرد. چون او در دلش به کسی دیگر فکر می کند.
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهار
سدیس آرام گفت من دوستش هستم و فقط می خواهم بدانم آیا تمام آنچه برای او انجام دادی، برای عشق بوده؟ یا چقدر در مورد او میدانی؟
ماریا با تعجب گفت منظورت تان چیست؟
سدیس لبخندی زد و گفت اجازه بده چند دقیقه با هم صحبت کنیم. بعضی حقایق است که باید در مورد الیاس بدانی.
ماریا، پس از مکثی کوتاه، آهسته سر تکان داد و گفت بسیار خوب.
بعد به همکارش دید و گفت من برمیگردم و با سدیس از گالری هنری بیرون شدند.
بیرون گالری به سدیس دید پس از مکثی سنگین، آرام گفت درست است من الیاس را دوست دارم. شاید برای خیلی ها باورش سخت باشد، اما حقیقت این است که من برایش هر چی در توانم بود، انجام دادم. او را از فاصله های دور شناختم، به او دل بستم و کمکش کردم تا زندگی اش را از نو بسازد. اگر در سخنانت چیزی باشد که باعث شود صداقت الیاس زیر سوال برود اگر حتی ذره ای از حقیقت را از من پنهان کرده باشد قسم به قلبی که عاشقش شد، کاری می کنم که از آمدنش به این سرزمین، پشیمان شود.
سدیس سرش را کمی تکان داد و چشمانش را به صورت ماریا دوخت. صدای او بدون هیچگونه احساس خاصی پرسید تو می خواهی با الیاس ازدواج کنی؟
ماریا بدون هیچگونه تردید و با لحن مطمئن جواب داد بلی.
سدیس به آرامی نفس عمیقی کشید و ادامه داد میخواهید چی وقت ازدواج کنید؟
ماریا در حالی که چهره اش پر از شور و هیجان بود گفت قبل از اینکه به اینجا بیاید میگفت همین که اینجا آمد ازدواج می کنیم، ولی حالا نمیدانم چرا میخواهد کمی منتظر باشیم.
سدیس با نگاهی عمیق به او گفت آیا تو میدانی که الیاس قبلاً ازدواج کرده؟
ماریا چشمانش را گشاد کرد و با صدا و چهره ای پر از انکار فریاد زد او هیچ وقت ازدواج نکرده است.
سدیس لبخندی زد ماریا با عصبانیت گفت میدانم تو دروغ میگویی، نمیدانم تو دوستش هستی یا دشمن اش!؟
سدیس با لحنی سرد و پر از بی رحمی پاسخ داد تا چند روز قبل دوستش بودم. اما حالا دشمنش به حساب می آیم. و بدترین دشمن برای کسی مثل الیاس، کسی است که تمام گذشته اش را بداند و بخواهد آن را به رخ بکشد. تو ساده ای، ماریا. او از تو و پولت استفاده می کند. وقتی که قبولی اش را گرفت، به محض این که به هدفش رسید، بهانه ای پیدا می کند و ترا ترک خواهد کرد. چون او در دلش به کسی دیگر فکر می کند.
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بعضی اوقات کسانی که ما را دوست دارند، از آنها که از ما نفرت دارند، خطرناکترند!
زیرا انسان قادر نیست در مقابل آنها از خود مقاومتی نشان دهد.
هیچکس نمیتواند به اندازه یک دوست، انسان را به انجام کاری وادار کند که درست بر خلاف میل اوست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زیرا انسان قادر نیست در مقابل آنها از خود مقاومتی نشان دهد.
هیچکس نمیتواند به اندازه یک دوست، انسان را به انجام کاری وادار کند که درست بر خلاف میل اوست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔊صدای یک طلبه:
▪️خیلی ها پول زیادی دارن اما محبت ندارند"
🔹خیلی ها پول کمی دارند اما محبت دارند"
🔹خیلی ها؛ هم پول زیاد دارند هم محبت دارند"
▪️خیلی هام پول کمی دارند و محبت ندارند"
🔲در بین این چهار دسته دو دسته شون از زندگی لذت میبرند:
🔹 اونایی که هم پول زیاد دارند هم محبت دارند"
🔹و اونایی که پول کمی دارند و محبت دارند"
◼️پس کنار فقر و ثروت *محبت* رو به دست بیارید◼️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
▪️خیلی ها پول زیادی دارن اما محبت ندارند"
🔹خیلی ها پول کمی دارند اما محبت دارند"
🔹خیلی ها؛ هم پول زیاد دارند هم محبت دارند"
▪️خیلی هام پول کمی دارند و محبت ندارند"
🔲در بین این چهار دسته دو دسته شون از زندگی لذت میبرند:
🔹 اونایی که هم پول زیاد دارند هم محبت دارند"
🔹و اونایی که پول کمی دارند و محبت دارند"
◼️پس کنار فقر و ثروت *محبت* رو به دست بیارید◼️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادرار #بعداز_جنابت
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
سلام و درود اگه قبل از غسل جنابت ادرار نکنیم غسل درست است؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و العاقبة للمتقين والصلاة و السلام علي محمد و علي آله و اصحابه اجمعين:
قبل از غسل ادرار کردن ضروری نیست، اما بهتر است که پس از ادرار یا پیادهروی غسل انجام شود، تا قطرههای منی که در عضو خاص باقی مانده است، با ادرار خارج شوند. اگر بدون ادرار کردن غسل انجام داده شود و فرد حتی چهل قدم راه نرفته باشد و خواب هم نباشد، و در این حالت قطرههای منی خارج شوند، دوباره غسل بر او واجب خواهد بود.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖✾
البحر الرائق :
"ان المجامع إذا اغتسل قبل أن يبول أو ينام ثم سال منه بقية المني من غير شهوة يعيد الاغتسال عندهما خلافا له فلو خرج بقية المني بعد البول أو النوم أو المشي لا يجب الغسل إجماعا."
(كتاب الطهارة، ج:1، ص:58، ط:دار الكتاب الإسلامي)
فقط واللہ اعلم
فتوی نمبر : 144501102430
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
13 /ذی القعده /۱۴۴۶ ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
سلام و درود اگه قبل از غسل جنابت ادرار نکنیم غسل درست است؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و العاقبة للمتقين والصلاة و السلام علي محمد و علي آله و اصحابه اجمعين:
قبل از غسل ادرار کردن ضروری نیست، اما بهتر است که پس از ادرار یا پیادهروی غسل انجام شود، تا قطرههای منی که در عضو خاص باقی مانده است، با ادرار خارج شوند. اگر بدون ادرار کردن غسل انجام داده شود و فرد حتی چهل قدم راه نرفته باشد و خواب هم نباشد، و در این حالت قطرههای منی خارج شوند، دوباره غسل بر او واجب خواهد بود.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖✾
البحر الرائق :
"ان المجامع إذا اغتسل قبل أن يبول أو ينام ثم سال منه بقية المني من غير شهوة يعيد الاغتسال عندهما خلافا له فلو خرج بقية المني بعد البول أو النوم أو المشي لا يجب الغسل إجماعا."
(كتاب الطهارة، ج:1، ص:58، ط:دار الكتاب الإسلامي)
فقط واللہ اعلم
فتوی نمبر : 144501102430
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
13 /ذی القعده /۱۴۴۶ ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سنت#ظهر
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
سلام علیکم وقت تان بخیر در نماز ظهر می رسی که امام درحال جماعت است. بعد ازفرض جماعت درسنتها چهار رکعت در اولویت است یادو رکعت لطفا کامل توضیح دهید
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و العاقبة للمتقين والصلاة و السلام علي محمد و علي آله و اصحابه اجمعين:
اگراز نزد کسی چهار رکعت سنت ظهر فوت شد در این صورت بعد از ادای فرض قضا میاورد و در این مورد که این چهار رکعت را بعد از دو رکعت سنت قضاء آورده شود ویا اینکه اول چهار رکعت خوانده شود آنچه مفتی به میباشد این هست که اول دو رکعت سنت خوانده شود و بعد چهار رکعت سنت ادا شود،
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖✾
حاشیه الطحطاوی علی مراقی الفلاح:
وقضى السنة التي قبل الظهر" في الصحيح "في وقته قبل" صلاة "شفعة" على المفتي به كذا في شرح الكنز للعلامة المقدسي وفي فتاوى العتابي المختار تقديم الاثنتين على الأربع وفي مبسوط شيخ الإسلام هو الأصح لحديث عائشة رضي الله عنها أنه عليه السلام كان إذا فاتته الأربع قبل الظهر يصليهن بعد الركعتين وحكم الأربع قبل الجمعة كالتي قبل الظهر
الدر المختار مع رد المحتار:
(قَوْلُهُ وَبِهِ يُفْتَى) أَقُولُ: وَعَلَيْهِ الْمُتُونُ، لَكِنْ رَجَّحَ فِي الْفَتْحِ تَقْدِيمَ الرَّكْعَتَيْنِ. قَالَ فِي الْإِمْدَادِ: وَفِي فَتَاوَى الْعَتَّابِيِّ أَنَّهُ الْمُخْتَارُ، وَفِي مَبْسُوطِ شَيْخِ الْإِسْلَامِ أَنَّهُ الْأَصَحُّ لِحَدِيثِ عَائِشَةَ «أَنَّهُ - عَلَيْهِ الصَّلَاةُ وَالسَّلَامُ - كَانَ إذَا فَاتَتْهُ الْأَرْبَعُ قَبْلَ الظُّهْرِ يُصَلِّيهِنَّ بَعْدَ الرَّكْعَتَيْنِ» وَهُوَ قَوْلُ أَبِي حَنِيفَةَ، وَكَذَا فِي جَامِعِ قَاضِي خَانْ اهـ وَالْحَدِيثُ قَالَ التِّرْمِذِيُّ حَسَنٌ غَرِيبٌ فَتْحٌ
تبیین الحقائق شرح کنز الدقائق:
(قَوْلُهُ أَيْ قَبْلَ الرَّكْعَتَيْنِ إلَى آخِرِهِ) قَالَ فِي فَتْحِ الْقَدِيرِ وَالْأَوْلَى تَقْدِيمُ الرَّكْعَتَيْنِ؛ لِأَنَّ الْأَرْبَعَ فَاتَتْ عَنْ الْمَوْضِعِ الْمَسْنُونِ فَلَا تَفُوتُ الرَّكْعَتَانِ أَيْضًا عَنْ مَوْضِعِهِمَا قَصْدًا بِلَا ضَرُورَةٍ وَفِي الْمُصَفَّى وَتَبِعَهُ شَارِحُ الْكَنْزِ جَعَلَ قَوْلَهُمَا بِتَأْخِيرِ الْأَرْبَعِ بِنَاءً عَلَى أَنَّهَا لَا تَقَعُ سُنَّةً بَلْ نَفْلًا مُطْلَقًا وَعِنْدَ مُحَمَّدٍ تَقَعُ سُنَّةً فَيُقَدِّمُهَا عَلَى الرَّكْعَتَيْنِ وَاَلَّذِي يَقَعُ عِنْدِي أَنَّهُ تَصَرُّفٌ مِنْ الْمُصَنِّفِينَ فَإِنَّ الْمَذْكُورَ فِي وَضْعِ الْمَسْأَلَةِ الِاتِّفَاقُ عَلَى قَضَاءِ الْأَرْبَعِ وَإِنَّمَا الْخِلَافُ فِي تَقْدِيمِهَا عَلَى الرَّكْعَتَيْنِ وَتَأْخِيرُهَا عَنْهُمَا وَالِاتِّفَاقُ عَلَى أَنَّهَا تُقْضَى اتِّفَاقٌ عَلَى أَنَّهَا سُنَّةٌ،
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
16 /ذي الحجه /۱۴۴۶ ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
سلام علیکم وقت تان بخیر در نماز ظهر می رسی که امام درحال جماعت است. بعد ازفرض جماعت درسنتها چهار رکعت در اولویت است یادو رکعت لطفا کامل توضیح دهید
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و العاقبة للمتقين والصلاة و السلام علي محمد و علي آله و اصحابه اجمعين:
اگراز نزد کسی چهار رکعت سنت ظهر فوت شد در این صورت بعد از ادای فرض قضا میاورد و در این مورد که این چهار رکعت را بعد از دو رکعت سنت قضاء آورده شود ویا اینکه اول چهار رکعت خوانده شود آنچه مفتی به میباشد این هست که اول دو رکعت سنت خوانده شود و بعد چهار رکعت سنت ادا شود،
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖✾
حاشیه الطحطاوی علی مراقی الفلاح:
وقضى السنة التي قبل الظهر" في الصحيح "في وقته قبل" صلاة "شفعة" على المفتي به كذا في شرح الكنز للعلامة المقدسي وفي فتاوى العتابي المختار تقديم الاثنتين على الأربع وفي مبسوط شيخ الإسلام هو الأصح لحديث عائشة رضي الله عنها أنه عليه السلام كان إذا فاتته الأربع قبل الظهر يصليهن بعد الركعتين وحكم الأربع قبل الجمعة كالتي قبل الظهر
الدر المختار مع رد المحتار:
(قَوْلُهُ وَبِهِ يُفْتَى) أَقُولُ: وَعَلَيْهِ الْمُتُونُ، لَكِنْ رَجَّحَ فِي الْفَتْحِ تَقْدِيمَ الرَّكْعَتَيْنِ. قَالَ فِي الْإِمْدَادِ: وَفِي فَتَاوَى الْعَتَّابِيِّ أَنَّهُ الْمُخْتَارُ، وَفِي مَبْسُوطِ شَيْخِ الْإِسْلَامِ أَنَّهُ الْأَصَحُّ لِحَدِيثِ عَائِشَةَ «أَنَّهُ - عَلَيْهِ الصَّلَاةُ وَالسَّلَامُ - كَانَ إذَا فَاتَتْهُ الْأَرْبَعُ قَبْلَ الظُّهْرِ يُصَلِّيهِنَّ بَعْدَ الرَّكْعَتَيْنِ» وَهُوَ قَوْلُ أَبِي حَنِيفَةَ، وَكَذَا فِي جَامِعِ قَاضِي خَانْ اهـ وَالْحَدِيثُ قَالَ التِّرْمِذِيُّ حَسَنٌ غَرِيبٌ فَتْحٌ
تبیین الحقائق شرح کنز الدقائق:
(قَوْلُهُ أَيْ قَبْلَ الرَّكْعَتَيْنِ إلَى آخِرِهِ) قَالَ فِي فَتْحِ الْقَدِيرِ وَالْأَوْلَى تَقْدِيمُ الرَّكْعَتَيْنِ؛ لِأَنَّ الْأَرْبَعَ فَاتَتْ عَنْ الْمَوْضِعِ الْمَسْنُونِ فَلَا تَفُوتُ الرَّكْعَتَانِ أَيْضًا عَنْ مَوْضِعِهِمَا قَصْدًا بِلَا ضَرُورَةٍ وَفِي الْمُصَفَّى وَتَبِعَهُ شَارِحُ الْكَنْزِ جَعَلَ قَوْلَهُمَا بِتَأْخِيرِ الْأَرْبَعِ بِنَاءً عَلَى أَنَّهَا لَا تَقَعُ سُنَّةً بَلْ نَفْلًا مُطْلَقًا وَعِنْدَ مُحَمَّدٍ تَقَعُ سُنَّةً فَيُقَدِّمُهَا عَلَى الرَّكْعَتَيْنِ وَاَلَّذِي يَقَعُ عِنْدِي أَنَّهُ تَصَرُّفٌ مِنْ الْمُصَنِّفِينَ فَإِنَّ الْمَذْكُورَ فِي وَضْعِ الْمَسْأَلَةِ الِاتِّفَاقُ عَلَى قَضَاءِ الْأَرْبَعِ وَإِنَّمَا الْخِلَافُ فِي تَقْدِيمِهَا عَلَى الرَّكْعَتَيْنِ وَتَأْخِيرُهَا عَنْهُمَا وَالِاتِّفَاقُ عَلَى أَنَّهَا تُقْضَى اتِّفَاقٌ عَلَى أَنَّهَا سُنَّةٌ،
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
16 /ذي الحجه /۱۴۴۶ ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
فیلرها یا همان پرکنندههای پوستی موادی هستند که با استفاده از آنها میتوان فرو رفتگی های خطوط چین و چروک و بافت از دست رفته را ترمیم نمود.
گاها فیلر کردن با تزریق چربی صورت میگیرد و یک نوع عمل جراحی است که چربی را از ناحیه دیگری از بدن گرفته و قبل از تزریق مجدد به گونه، پردازش میکند. با قرار دادن این چربی طبیعی در گونهها، این درمان به نواحی پیری صورت حجم میدهد و به طور همزمان پوست را ترمیم کرده و برای جوانسازی پوست استفاده میشود.
با توجه به توضیحات فوق از حیث شرعی در صورتی که مایعی که از طریق تزریق فیلرهای درمال به پوست وارد میشود، هیچگونه اجزای ناپاک یا حرام نداشته باشد، استفاده از آن هم برای درمان بیماری و هم برای حفظ طراوت صورت و از بین بردن چین و چروکهای ناشی از پیری به منظور رفع عیب و بیماری مجاز است.
البته استفاده نمودن از این روشها برای تغییر ویژگیهای طبیعی خلقی، مانند افزایش حجم لبها، و چنانچه به جهت افراط در زیبایی و یا به قصد فریب خواستگار یا به قصد نشان دادن خود به نامحرم و تظاهر انجام گیرد انجام اینچنین عملی جایز نیست.
دلایل و منابع
ڈرمل فلرز کے استعمال کا حکم
سوال
جلد میں قدرتی طور ایک ایسڈ پایا جاتا ہے جسے "ہائیلورونک ایسڈ "(Hyaluronic acid)کہا جاتا ہے ،اس کا کام یہ ہوتا ہے کہ یہ جلدکو ٹائٹ، اور جوان رکھتا ہے۔ ڈھلتی عمر کے ساتھ اس کی مقدار کم ہوتی جاتی ہے اور جلد ڈھلکنے لگتی ہے اور اس میں جھریاں وغیرہ پڑ جاتی ہیں، ایسے مواقع میں ڈرمل فلرز انجیکشن کی مدد سے جسم میں کم ہونے والے ایسڈ کو جلد میں داخل کیا جاتا ہے اور یہ اس جگہ کو بھر دیتے ہیں جہاں سے قدرتی ٹشو کم یا ختم ہوا ہو۔ اس کے علاوہ ہونٹوں کی موٹائی بڑھانے کے لیے یا آنکھوں کے نیچے حلقے پڑے ہوں تو انہیں دور کرنے کے لیے بھی استعمال ہوتے ہیں۔ بعض بیماریوں میں چہرہ پر گڑھے پڑجاتے ہیں اور چہرہ بدنما ہوجاتا ہےجیسا کہ چیچک سے ہوتا تھا تو اس صورت میں بھی یہ کام آتے ہیں۔ اس کے اثرات ہمیشہ کے لیے نہیں ہوتے، بلکہ ایک خاص عرصہ کے لیے ہوتے ہیں، البتہ عرصہ دراز ہوسکتا ہے مثلًا ایک سے دوسال۔ مستقبل میں امید کی جاسکتی ہے کہ ایسے فلرز آجائیں جن کے اثرات مستقل یا کئی سال تک رہ سکیں اب اس کی دو صورتیں ہیں:ایک یہ کہ بیماری اور اس کے اثرات کا علاج، دوسرا چہرہ کی ظاہری خوبصورتی بہتر کرنا اور ڈھلتی عمر کے اثرات چھپانا۔ اس بارے میں شریعت کا کیا حکم ہے؟کن صورتوں میں جائز ہے؟کیا صرف چہرہ کی تروتازگی اور ڈھلتی عمر کے اثرات چھپانے کے لئے بیوی خاوند کودکھانے کے لیے کرواسکتی ہے؟
جواب
صورتِ مسئولہ میں اگر ڈرمل فلرز کے انجیکشن کے ذریعے جلد میں داخل کیے جانے والے لیکویڈ میں کوئی ناپاک یا حرام اجزاء شامل نہ ہوں تو ان کا استعمال بیماری کے علاج کے لیے بھی جائز ہے اور چہرے کی ترو تازگی بحال رکھنے کے لیے اور عمر رسیدہ ہونے کی وجہ سے چہرے پہ آنے والی شکنیں ختم کرنے کے لیے بھی اس کا استعمال جائز ہے ،البتہ فطری خلقی اوصاف کو تبدیل کرنے لیے،مثلًا ہونٹوں کی موٹائی بڑھانے کے لیے اس کا استعمال جائز نہیں ہے۔
ارشاد باری تعالی ہے:
"وَلَأُضِلَّنَّهُمْ وَلَأُمَنِّيَنَّهُمْ وَلَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُبَتِّكُنَّ آذَانَ الْأَنْعَامِ وَلَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ."
(النساء:119)
تفسیر قرطبی میں ہے:
"قال أبو جعفر الطبري: في حديث ابن مسعود دليل على أنه لا يجوز تغيير شي من خلقها الذي خلقها الله عليه بزيادة أو نقصان، التماس الحسن لزوج أو غيره، سواء فلجت أسنانها أو وشرتها، أو كان لها سن زائدة فأزالتها أو أسنان طوال فقطعت أطرافها."
(ج:5،ص:392،ط:دار الکتب المصریۃ)
فقط واللہ اعلم
فتوی نمبر : 144307100975
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
فیلرها یا همان پرکنندههای پوستی موادی هستند که با استفاده از آنها میتوان فرو رفتگی های خطوط چین و چروک و بافت از دست رفته را ترمیم نمود.
گاها فیلر کردن با تزریق چربی صورت میگیرد و یک نوع عمل جراحی است که چربی را از ناحیه دیگری از بدن گرفته و قبل از تزریق مجدد به گونه، پردازش میکند. با قرار دادن این چربی طبیعی در گونهها، این درمان به نواحی پیری صورت حجم میدهد و به طور همزمان پوست را ترمیم کرده و برای جوانسازی پوست استفاده میشود.
با توجه به توضیحات فوق از حیث شرعی در صورتی که مایعی که از طریق تزریق فیلرهای درمال به پوست وارد میشود، هیچگونه اجزای ناپاک یا حرام نداشته باشد، استفاده از آن هم برای درمان بیماری و هم برای حفظ طراوت صورت و از بین بردن چین و چروکهای ناشی از پیری به منظور رفع عیب و بیماری مجاز است.
البته استفاده نمودن از این روشها برای تغییر ویژگیهای طبیعی خلقی، مانند افزایش حجم لبها، و چنانچه به جهت افراط در زیبایی و یا به قصد فریب خواستگار یا به قصد نشان دادن خود به نامحرم و تظاهر انجام گیرد انجام اینچنین عملی جایز نیست.
دلایل و منابع
ڈرمل فلرز کے استعمال کا حکم
سوال
جلد میں قدرتی طور ایک ایسڈ پایا جاتا ہے جسے "ہائیلورونک ایسڈ "(Hyaluronic acid)کہا جاتا ہے ،اس کا کام یہ ہوتا ہے کہ یہ جلدکو ٹائٹ، اور جوان رکھتا ہے۔ ڈھلتی عمر کے ساتھ اس کی مقدار کم ہوتی جاتی ہے اور جلد ڈھلکنے لگتی ہے اور اس میں جھریاں وغیرہ پڑ جاتی ہیں، ایسے مواقع میں ڈرمل فلرز انجیکشن کی مدد سے جسم میں کم ہونے والے ایسڈ کو جلد میں داخل کیا جاتا ہے اور یہ اس جگہ کو بھر دیتے ہیں جہاں سے قدرتی ٹشو کم یا ختم ہوا ہو۔ اس کے علاوہ ہونٹوں کی موٹائی بڑھانے کے لیے یا آنکھوں کے نیچے حلقے پڑے ہوں تو انہیں دور کرنے کے لیے بھی استعمال ہوتے ہیں۔ بعض بیماریوں میں چہرہ پر گڑھے پڑجاتے ہیں اور چہرہ بدنما ہوجاتا ہےجیسا کہ چیچک سے ہوتا تھا تو اس صورت میں بھی یہ کام آتے ہیں۔ اس کے اثرات ہمیشہ کے لیے نہیں ہوتے، بلکہ ایک خاص عرصہ کے لیے ہوتے ہیں، البتہ عرصہ دراز ہوسکتا ہے مثلًا ایک سے دوسال۔ مستقبل میں امید کی جاسکتی ہے کہ ایسے فلرز آجائیں جن کے اثرات مستقل یا کئی سال تک رہ سکیں اب اس کی دو صورتیں ہیں:ایک یہ کہ بیماری اور اس کے اثرات کا علاج، دوسرا چہرہ کی ظاہری خوبصورتی بہتر کرنا اور ڈھلتی عمر کے اثرات چھپانا۔ اس بارے میں شریعت کا کیا حکم ہے؟کن صورتوں میں جائز ہے؟کیا صرف چہرہ کی تروتازگی اور ڈھلتی عمر کے اثرات چھپانے کے لئے بیوی خاوند کودکھانے کے لیے کرواسکتی ہے؟
جواب
صورتِ مسئولہ میں اگر ڈرمل فلرز کے انجیکشن کے ذریعے جلد میں داخل کیے جانے والے لیکویڈ میں کوئی ناپاک یا حرام اجزاء شامل نہ ہوں تو ان کا استعمال بیماری کے علاج کے لیے بھی جائز ہے اور چہرے کی ترو تازگی بحال رکھنے کے لیے اور عمر رسیدہ ہونے کی وجہ سے چہرے پہ آنے والی شکنیں ختم کرنے کے لیے بھی اس کا استعمال جائز ہے ،البتہ فطری خلقی اوصاف کو تبدیل کرنے لیے،مثلًا ہونٹوں کی موٹائی بڑھانے کے لیے اس کا استعمال جائز نہیں ہے۔
ارشاد باری تعالی ہے:
"وَلَأُضِلَّنَّهُمْ وَلَأُمَنِّيَنَّهُمْ وَلَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُبَتِّكُنَّ آذَانَ الْأَنْعَامِ وَلَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ."
(النساء:119)
تفسیر قرطبی میں ہے:
"قال أبو جعفر الطبري: في حديث ابن مسعود دليل على أنه لا يجوز تغيير شي من خلقها الذي خلقها الله عليه بزيادة أو نقصان، التماس الحسن لزوج أو غيره، سواء فلجت أسنانها أو وشرتها، أو كان لها سن زائدة فأزالتها أو أسنان طوال فقطعت أطرافها."
(ج:5،ص:392،ط:دار الکتب المصریۃ)
فقط واللہ اعلم
فتوی نمبر : 144307100975
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوهفت
مامان وقتی فهمید خاله زن اول قباد رو ازشون پنهان کرده و من چه سختی هایی که توی اون خونه کشیدم شروع کرده به نفرین کردن خاله و گفت ماه بیگم ما خیلی در حق تو ظلم کردیم بخدا تقصیر من نبود ،اقات همیشه منو تحت فشار میذاشت میگفت اگه میخوای زن دوم نگیرم این دخترارو رد کن برن خونه ی شوهر و برام پسر بیار......خدابیامرزدش وقتی مرد من موندم و سه تا دختر مجرد توی خونه و پسری که انقد تخس بود که من زورم بهش نمیرسید......روزها میرفتم توی خونه های مردم کار میکردم تا بلکه از گرسنگی نمیریم،دروغ چرا طلعت هم هوامونو داشت و گاهی برامون غذا میاورد....وقتی خواهر های دیگت میخواستن ازدواج کنن حتی پول نداشتم برای مهمونا چیزی برای پذیرایی بخرم،انقد دستم خالی بود و تحت فشار بودم که میگفتم فقط ازدواج کنن و برن.......الآنم گاهی میان و بهم سر میزنن اما هیچ کدومشون از زندگی راضی نیستن و همه منو مقصر میدونن.....اخه تقصیر من چی بود،یه زن بیوه بودم که هیچ کاری از دستم برنمیومد......
اون شب با مامان بیدار موندیم و از هر دری صحبت کردیم.......دلم خیلی براشون میسوخت که انقد سختی کشیده بودن و مادرم بخاطر یه تیکه نون مجبور شده بود کلفتی کنه.....کاش انقد وضعم خوب بود که میتونستم کمک دستشون باشم، اما خب حقیقتا خودم هم توی خرج و مخارج زندگیم مونده بودم.......دو روز از اومدنمون به اون خونه میگذشت......مامان فقط همون روز اول باهامون خوب بود و محبت میکرد ...یه روز که گذشت کم کم شروع کرد به غر زدن.....دخترها جرئت نداشتن کمی توی حیاط سرو صدا کنن انقد بداخلاقی میکرد و غر میزد که مجبور میشدم بچه هارو دعوا کنم.......
با خودم گفتم یعنی فقط مارو واسه یه روز میخواستن؟مامانم که اینهمه گریه و زاری کرد و ازم طلب بخشش میکرد حالا چی شده که انقد بداخلاقی میکنه.......من که تمام کارهای خونه رو میکنم و نمیذارم دست به سیاه و سفید بزنه.......یه روز صبح هنوز خواب بودم که مامان اومد بالای سرم و شروع کرد به صدا زدن اسمم،سریع چشمامو باز کردم و سر جام نشستم.....وقتی یکم حالم جا اومد،گفتم چیه مامان چی شده؟چیزی میخوای؟
مامان با لحن طلبکاری بهم نگاه کرد و گفت من همه پولام ته کشیدن و دیگه پولی برام نمونده تا چیزی برای نهار بخرم، زود باش یه مقدار پول بهم بده، الان داداشت از سر کار میاد چیزی نیست براش درست کنم.......
چشمام از تعجب گرد شده بود.....توی این چند روزی که اینجا بودیم بجز همون آبگوشت روز اول دیگه چیزی برامون درست نکرده بود . همیشه خودم با چیزایی که توی خونه بود یه غذای ساده سرهم میکردم......چشمامو مالش دادم و گفتم مامان منکه پول ندارم، الان چند وقته بیکارم....نمیخواد چیزی بخری خودم الان بلند میشم یه چیزی آماده میکنم.....
مامان که انگار انتظار این حرفو نداشت گفت چی؟یعنی فقط اومدی اینجا بخوری و بخوابی؟مگه من چی دارم که باید خرج بچه های تورو هم بدم ها؟خودتو فرستادیم بری رفتی با سه تا بچه برگشتی؟کارد به شکم اون بچه هات بخوره که نشتی تا من پیرزن سیرشون کنم......
باورم نمیشد این همون مادریه که روز اول با گریه منو تو آغوش گرفته بود و اظهار دلتنگی میکرد،انقد بغض داشتم که نتونستم چیزی بهش بگم و فقط اشک ریختم.....
اینجا موندن دیگه فایده نداشت،این خانواده دیگه برای من خانواده نمیشن،من خیلی نادون بودم که بعد از اینهمه ظلم شدن بهم دوباره سراغشون اومده بودم.....فقط منتظر بودم سالار از سر کار بیاد و ازش خواهش کنم منو ببره خونمون....دیگه علاقه ای به اونجا موندن نداشتم....مادری که منت یه لقمه نون رو سر بچش میذاره ارزش دلتنگی نداره........تا غروب که سالار بیاد خودمو توی اتاق با بچه ها سرگرم کردم و برای نهار هم با نون خالی سیرشون کردم.......دل توی دلم نبود تا برم خونه ی خودمو دیگه سراغی از این خانواده نگیرم ،دارو ندار من دخترهام بودن و برای خوشبختیشون همه کاری میکردم........همینکه صدای سالار رو از حیاط شنیدم سریع از اتاق بیرون رفتم.......کنار حوض نشسته بود و پاهاشو میشست.....مامان هم توی مطبخ در حال درست کردن چایی بود.....همینکه صداش کردم سریع برگشت و بهم نگاه کرد....زود گفتم داداش من خیلی کار دارم باید برگردم خونه میتونی الان ببریم؟
سالار با تعجب گفت الان که دیگه غروب شده تا بخوایم حرکت کنیم شب شده،مگه قرار نبود یه مدت بمونی پس میخوای بری اونجا چکار کنی خودت تنها؟اصلا دیگه نمیخواد برگردی،من غیرتم اجازه نمیده خواهرم خودش تنها توی یه ده دیگه زندگی کنه.....چند روز دیگه میرم وسایلتو برمیدارم میارم،همینجا توی یکی از همین اتاق ها زندگی کن......
همون لحظه مامان میون حرفامون پرید و گفت آره راست میگه داداشت برو وسایلتو بردار بیار که چی خودت تنها توی اون خونه زندگی کنی......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوهفت
مامان وقتی فهمید خاله زن اول قباد رو ازشون پنهان کرده و من چه سختی هایی که توی اون خونه کشیدم شروع کرده به نفرین کردن خاله و گفت ماه بیگم ما خیلی در حق تو ظلم کردیم بخدا تقصیر من نبود ،اقات همیشه منو تحت فشار میذاشت میگفت اگه میخوای زن دوم نگیرم این دخترارو رد کن برن خونه ی شوهر و برام پسر بیار......خدابیامرزدش وقتی مرد من موندم و سه تا دختر مجرد توی خونه و پسری که انقد تخس بود که من زورم بهش نمیرسید......روزها میرفتم توی خونه های مردم کار میکردم تا بلکه از گرسنگی نمیریم،دروغ چرا طلعت هم هوامونو داشت و گاهی برامون غذا میاورد....وقتی خواهر های دیگت میخواستن ازدواج کنن حتی پول نداشتم برای مهمونا چیزی برای پذیرایی بخرم،انقد دستم خالی بود و تحت فشار بودم که میگفتم فقط ازدواج کنن و برن.......الآنم گاهی میان و بهم سر میزنن اما هیچ کدومشون از زندگی راضی نیستن و همه منو مقصر میدونن.....اخه تقصیر من چی بود،یه زن بیوه بودم که هیچ کاری از دستم برنمیومد......
اون شب با مامان بیدار موندیم و از هر دری صحبت کردیم.......دلم خیلی براشون میسوخت که انقد سختی کشیده بودن و مادرم بخاطر یه تیکه نون مجبور شده بود کلفتی کنه.....کاش انقد وضعم خوب بود که میتونستم کمک دستشون باشم، اما خب حقیقتا خودم هم توی خرج و مخارج زندگیم مونده بودم.......دو روز از اومدنمون به اون خونه میگذشت......مامان فقط همون روز اول باهامون خوب بود و محبت میکرد ...یه روز که گذشت کم کم شروع کرد به غر زدن.....دخترها جرئت نداشتن کمی توی حیاط سرو صدا کنن انقد بداخلاقی میکرد و غر میزد که مجبور میشدم بچه هارو دعوا کنم.......
با خودم گفتم یعنی فقط مارو واسه یه روز میخواستن؟مامانم که اینهمه گریه و زاری کرد و ازم طلب بخشش میکرد حالا چی شده که انقد بداخلاقی میکنه.......من که تمام کارهای خونه رو میکنم و نمیذارم دست به سیاه و سفید بزنه.......یه روز صبح هنوز خواب بودم که مامان اومد بالای سرم و شروع کرد به صدا زدن اسمم،سریع چشمامو باز کردم و سر جام نشستم.....وقتی یکم حالم جا اومد،گفتم چیه مامان چی شده؟چیزی میخوای؟
مامان با لحن طلبکاری بهم نگاه کرد و گفت من همه پولام ته کشیدن و دیگه پولی برام نمونده تا چیزی برای نهار بخرم، زود باش یه مقدار پول بهم بده، الان داداشت از سر کار میاد چیزی نیست براش درست کنم.......
چشمام از تعجب گرد شده بود.....توی این چند روزی که اینجا بودیم بجز همون آبگوشت روز اول دیگه چیزی برامون درست نکرده بود . همیشه خودم با چیزایی که توی خونه بود یه غذای ساده سرهم میکردم......چشمامو مالش دادم و گفتم مامان منکه پول ندارم، الان چند وقته بیکارم....نمیخواد چیزی بخری خودم الان بلند میشم یه چیزی آماده میکنم.....
مامان که انگار انتظار این حرفو نداشت گفت چی؟یعنی فقط اومدی اینجا بخوری و بخوابی؟مگه من چی دارم که باید خرج بچه های تورو هم بدم ها؟خودتو فرستادیم بری رفتی با سه تا بچه برگشتی؟کارد به شکم اون بچه هات بخوره که نشتی تا من پیرزن سیرشون کنم......
باورم نمیشد این همون مادریه که روز اول با گریه منو تو آغوش گرفته بود و اظهار دلتنگی میکرد،انقد بغض داشتم که نتونستم چیزی بهش بگم و فقط اشک ریختم.....
اینجا موندن دیگه فایده نداشت،این خانواده دیگه برای من خانواده نمیشن،من خیلی نادون بودم که بعد از اینهمه ظلم شدن بهم دوباره سراغشون اومده بودم.....فقط منتظر بودم سالار از سر کار بیاد و ازش خواهش کنم منو ببره خونمون....دیگه علاقه ای به اونجا موندن نداشتم....مادری که منت یه لقمه نون رو سر بچش میذاره ارزش دلتنگی نداره........تا غروب که سالار بیاد خودمو توی اتاق با بچه ها سرگرم کردم و برای نهار هم با نون خالی سیرشون کردم.......دل توی دلم نبود تا برم خونه ی خودمو دیگه سراغی از این خانواده نگیرم ،دارو ندار من دخترهام بودن و برای خوشبختیشون همه کاری میکردم........همینکه صدای سالار رو از حیاط شنیدم سریع از اتاق بیرون رفتم.......کنار حوض نشسته بود و پاهاشو میشست.....مامان هم توی مطبخ در حال درست کردن چایی بود.....همینکه صداش کردم سریع برگشت و بهم نگاه کرد....زود گفتم داداش من خیلی کار دارم باید برگردم خونه میتونی الان ببریم؟
سالار با تعجب گفت الان که دیگه غروب شده تا بخوایم حرکت کنیم شب شده،مگه قرار نبود یه مدت بمونی پس میخوای بری اونجا چکار کنی خودت تنها؟اصلا دیگه نمیخواد برگردی،من غیرتم اجازه نمیده خواهرم خودش تنها توی یه ده دیگه زندگی کنه.....چند روز دیگه میرم وسایلتو برمیدارم میارم،همینجا توی یکی از همین اتاق ها زندگی کن......
همون لحظه مامان میون حرفامون پرید و گفت آره راست میگه داداشت برو وسایلتو بردار بیار که چی خودت تنها توی اون خونه زندگی کنی......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوهشت
من مثل یه مترسک وسط حیاط ایستاده بودم و به حرفاشون گوش میدادم......این همون مامانی نیست که تا چند ساعت پیش به منو بچه هام حرف بد میزد؟الان دیگه دلش واسه منو تنهاییم میسوزه؟
سالار صورتشو با استین لباسش خشک کرد و گفت چند روز دیگه میریم وسایلتو میاریم همینجا پیش خودمون،خونتو هم میفروشیم و پولشو میدیم یه زمین کشاورزی ،که دیگه واسه مردم کار نکنیم و دستمون تو جیب خودمون باشه،چند وقت بعدشم که کارمون راه افتاد یه خونه ی بزرگتر توی همین ده برات میخرم ......
همین جمله ی سالار کافی بود تا مثل اسپند روی آتیش گر بگیرم،پس بگو چرا محبتشون قلمبه کرده بود اینها برای خونه من دندون تیز کرده بودن...... خدای من این آدمها دیگه کی بودن که حتی به دختر و خواهر خودشون هم رحم نداشتن......حاضر بودن من برای همیشه آواره و بی خانمان باشم، اما خودشون توی راحتی و رفاه باشن..... نادون نبودم و میدونستم که اگر این خونه رو بفروشم و پولش رو جای زمین بدم تا قیام قیامت نه چشممبه زمین میفته و نه خونه......
سالار بهم نگاه کرد و گفت خوب نظرت چیه موافقی مگه نه؟
اینقدر عصبانی و خشمگین بودم که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با حرص گفتم همین مونده بود تو یه الف بچه برای من تعیین و تکلیف کنی مگه خودم بی دست و پام که افسار زندگیمو دست شماها بدم؟این خونه مال من نیست و حق بچه هامه.....قباد اون رو به اسم من کرده تا برای خودمون سرپناهی داشته باشیم و زیر دست آدم هایی مثل شما نیفتیم.....چی شده مامان تو که تا صبح داشتی منت نون و ماستی که من و بچه هام پیشت خوردیم رو میدادی ،حالا دیگه مهربون شدی و به فکر تنهایی منی؟این پنبه رو از گوشتون بیرون بکشید من این خونه رو نمی فروشم و همین فردا صبح هم دست دختر هامو میگیرم و برمیگردم همونجا.....شما اگه غیرت داشتیم که توی این چند سال سراغی از من می گرفتین..... پس بگو چی شده بوی پول به دماغتون خورده ها؟خب سالار اگه راست میگی ،همین خونه رو بفروش و به جای زمین کشاورزی بخر،گوشه ی زمین هم دو تا اتاق برای خودتون درست کن تا راحت زندگی کنین.......
مامان که فکر نمیکرد اینجوری جوابشون رو بدم دستشو به حالت تهدید بالا گرفت و گفت میام گیساتو میچینم ها ،خجالت نمیکشی با داداشت اینجوری حرف میزنی؟چقد پررو شدی،بخوای رو حرف منو سالار حرف بزنی حسابتو میرسم بیگم، پس دهنتو ببند و مثل بچه ی آدم خونه رو بده داداشت تا بفروشه.......
سالار شونه ای بالا انداخت و گفت خیالت نباشه مامان من تا چند روز دیگه اون خونه رو پول میکنم......
دوباره با حرص غریدم تو بیخود میکنی،باید اول از روی جنازه ی من رد بشی.....فک کردی من میذارم تو هر کاری که دلت خواست بکنی؟تو نمیتونی تنبونتو بکشی بالا ،بعد میخوای واسه من تعیین تکلیف کنی؟
سالار با خشم جلو اومد و تا اومدم کاری کنم با پا محکم توی زانوم کوبید.....از درد جیغ بلندی کشیدم و روی زمین نشستم......این دیگه چه موجود بی رحمی بود خدایا......چه کاری کردم اومدم سراغ اینا ،داشتم واسه خودم زندگیمو میکردم ها......سالار چشماشو ریز کرد و گفت من بی هنرم ها؟نشونت میدم بیگم،وقتی که مثل چی پرتت کردم توی انباری و خودم رفتم خونه رو فروختم بعد میفهمی......دلم میخواست دهن باز کنم و دوباره جوابشو بدم، اما ترسیدم از کتک خوردن دوباره ترسیدم.......
مامان دست سالار رو توی دست گرفت و عقب کشید ،جوری که من متوجه بشم گفت ولش کن سالار یه کاری کرد، مطمئن باش با پای خودش میاد و خونه رو میفروشه......
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم.....با جواب دادن من و دهن به دهن گذاشتن با این آدما چیزی درست نمیشد، باید یه فکر اساسی میکردم.....
دوباره اشک هام جاری شده بود انگار قسمت نبود توی این دنیای بزرگ من تکیه گاهی داشته باشم......اون از شوهرم و این هم از خانوادم......وقتی مامان و سالار داخل خونه رفتن.. آروم بلند شدم و لنگان لنگان توی خونه رفتم.......دخترها گوشه ای کز کرده بودن و با دیدن من به سمتم پرواز کردن.....همشونو توی بغل گرفتم و سعی کردم گریه نکنم.....من که خودم خیری از خانوادم ندیدم ،اما خب باید برای دخترهام جبران میکردم......
کمی که گذشت مامان با توپ پر توی خونه اومد و گفت ببین بیگم من حوصله ی دعوا و دردسر ندارم،وقتی داداشت یه چیزی که مثل بچه ی آدم بگو چشم بخوای چموش بازی دربیاری بخدا برات گرون تموم میشه.....
چند روز دیگه با داداشت برو خونه رو بفروش و برگرد بیا همینجا قدم خودتو دخترات هم روی چشممون اصلا فکر و خیال نکنی ها.......
سریع اشکامو پاک کردم و گفتم باشه مامان قبوله،من که بجز شما کسی رو ندارم ،هرچی بگین من نه نمیگم، شما که بد منو نمیخواید......
مامان لبخندی روی لبش نشست و گفت آفرین حالا شدی دختر خوب،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوهشت
من مثل یه مترسک وسط حیاط ایستاده بودم و به حرفاشون گوش میدادم......این همون مامانی نیست که تا چند ساعت پیش به منو بچه هام حرف بد میزد؟الان دیگه دلش واسه منو تنهاییم میسوزه؟
سالار صورتشو با استین لباسش خشک کرد و گفت چند روز دیگه میریم وسایلتو میاریم همینجا پیش خودمون،خونتو هم میفروشیم و پولشو میدیم یه زمین کشاورزی ،که دیگه واسه مردم کار نکنیم و دستمون تو جیب خودمون باشه،چند وقت بعدشم که کارمون راه افتاد یه خونه ی بزرگتر توی همین ده برات میخرم ......
همین جمله ی سالار کافی بود تا مثل اسپند روی آتیش گر بگیرم،پس بگو چرا محبتشون قلمبه کرده بود اینها برای خونه من دندون تیز کرده بودن...... خدای من این آدمها دیگه کی بودن که حتی به دختر و خواهر خودشون هم رحم نداشتن......حاضر بودن من برای همیشه آواره و بی خانمان باشم، اما خودشون توی راحتی و رفاه باشن..... نادون نبودم و میدونستم که اگر این خونه رو بفروشم و پولش رو جای زمین بدم تا قیام قیامت نه چشممبه زمین میفته و نه خونه......
سالار بهم نگاه کرد و گفت خوب نظرت چیه موافقی مگه نه؟
اینقدر عصبانی و خشمگین بودم که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با حرص گفتم همین مونده بود تو یه الف بچه برای من تعیین و تکلیف کنی مگه خودم بی دست و پام که افسار زندگیمو دست شماها بدم؟این خونه مال من نیست و حق بچه هامه.....قباد اون رو به اسم من کرده تا برای خودمون سرپناهی داشته باشیم و زیر دست آدم هایی مثل شما نیفتیم.....چی شده مامان تو که تا صبح داشتی منت نون و ماستی که من و بچه هام پیشت خوردیم رو میدادی ،حالا دیگه مهربون شدی و به فکر تنهایی منی؟این پنبه رو از گوشتون بیرون بکشید من این خونه رو نمی فروشم و همین فردا صبح هم دست دختر هامو میگیرم و برمیگردم همونجا.....شما اگه غیرت داشتیم که توی این چند سال سراغی از من می گرفتین..... پس بگو چی شده بوی پول به دماغتون خورده ها؟خب سالار اگه راست میگی ،همین خونه رو بفروش و به جای زمین کشاورزی بخر،گوشه ی زمین هم دو تا اتاق برای خودتون درست کن تا راحت زندگی کنین.......
مامان که فکر نمیکرد اینجوری جوابشون رو بدم دستشو به حالت تهدید بالا گرفت و گفت میام گیساتو میچینم ها ،خجالت نمیکشی با داداشت اینجوری حرف میزنی؟چقد پررو شدی،بخوای رو حرف منو سالار حرف بزنی حسابتو میرسم بیگم، پس دهنتو ببند و مثل بچه ی آدم خونه رو بده داداشت تا بفروشه.......
سالار شونه ای بالا انداخت و گفت خیالت نباشه مامان من تا چند روز دیگه اون خونه رو پول میکنم......
دوباره با حرص غریدم تو بیخود میکنی،باید اول از روی جنازه ی من رد بشی.....فک کردی من میذارم تو هر کاری که دلت خواست بکنی؟تو نمیتونی تنبونتو بکشی بالا ،بعد میخوای واسه من تعیین تکلیف کنی؟
سالار با خشم جلو اومد و تا اومدم کاری کنم با پا محکم توی زانوم کوبید.....از درد جیغ بلندی کشیدم و روی زمین نشستم......این دیگه چه موجود بی رحمی بود خدایا......چه کاری کردم اومدم سراغ اینا ،داشتم واسه خودم زندگیمو میکردم ها......سالار چشماشو ریز کرد و گفت من بی هنرم ها؟نشونت میدم بیگم،وقتی که مثل چی پرتت کردم توی انباری و خودم رفتم خونه رو فروختم بعد میفهمی......دلم میخواست دهن باز کنم و دوباره جوابشو بدم، اما ترسیدم از کتک خوردن دوباره ترسیدم.......
مامان دست سالار رو توی دست گرفت و عقب کشید ،جوری که من متوجه بشم گفت ولش کن سالار یه کاری کرد، مطمئن باش با پای خودش میاد و خونه رو میفروشه......
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم.....با جواب دادن من و دهن به دهن گذاشتن با این آدما چیزی درست نمیشد، باید یه فکر اساسی میکردم.....
دوباره اشک هام جاری شده بود انگار قسمت نبود توی این دنیای بزرگ من تکیه گاهی داشته باشم......اون از شوهرم و این هم از خانوادم......وقتی مامان و سالار داخل خونه رفتن.. آروم بلند شدم و لنگان لنگان توی خونه رفتم.......دخترها گوشه ای کز کرده بودن و با دیدن من به سمتم پرواز کردن.....همشونو توی بغل گرفتم و سعی کردم گریه نکنم.....من که خودم خیری از خانوادم ندیدم ،اما خب باید برای دخترهام جبران میکردم......
کمی که گذشت مامان با توپ پر توی خونه اومد و گفت ببین بیگم من حوصله ی دعوا و دردسر ندارم،وقتی داداشت یه چیزی که مثل بچه ی آدم بگو چشم بخوای چموش بازی دربیاری بخدا برات گرون تموم میشه.....
چند روز دیگه با داداشت برو خونه رو بفروش و برگرد بیا همینجا قدم خودتو دخترات هم روی چشممون اصلا فکر و خیال نکنی ها.......
سریع اشکامو پاک کردم و گفتم باشه مامان قبوله،من که بجز شما کسی رو ندارم ،هرچی بگین من نه نمیگم، شما که بد منو نمیخواید......
مامان لبخندی روی لبش نشست و گفت آفرین حالا شدی دختر خوب،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9