🚫سرطان روح انسان
حضرت عارف بالله مولانا عبیدالله افروخته حفظه الله میفرمایند :
✍🏻انسان مرکب از جسم وروح است همان گونه که جسد آدمی مبتلا به بیماری سرطان میشود #روح انسان نیز مبتلا به سرطان میگردد وسرطان روح #محبت-دنیا است!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حضرت عارف بالله مولانا عبیدالله افروخته حفظه الله میفرمایند :
✍🏻انسان مرکب از جسم وروح است همان گونه که جسد آدمی مبتلا به بیماری سرطان میشود #روح انسان نیز مبتلا به سرطان میگردد وسرطان روح #محبت-دنیا است!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صبور که باشی !!
خداوند تمام زخـم هایت را شفا میدهد...
برای هیچ چیزی عجله نکن ،همهٔ زیبایی ها با
صبور بودن به بنده های خوب خدا نزدیک میشود..!
حضرت ابراهیم ۲۵ سال صبر کرد
حضرت یوسف ۱۳ سال
حضرت یعقوب ۴٠ سال
حضرت عیسی ۳٠ سال
وحضرت ایوب بیشتر عمرش...
وَلِرَبِّكَ فَٱصۡبِرۡ مدثر/۷
اگر خداوند از شما میخواهد که صبور باشید، مطمئن باشید که در دستان امنی هستید.
�����الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خداوند تمام زخـم هایت را شفا میدهد...
برای هیچ چیزی عجله نکن ،همهٔ زیبایی ها با
صبور بودن به بنده های خوب خدا نزدیک میشود..!
حضرت ابراهیم ۲۵ سال صبر کرد
حضرت یوسف ۱۳ سال
حضرت یعقوب ۴٠ سال
حضرت عیسی ۳٠ سال
وحضرت ایوب بیشتر عمرش...
وَلِرَبِّكَ فَٱصۡبِرۡ مدثر/۷
اگر خداوند از شما میخواهد که صبور باشید، مطمئن باشید که در دستان امنی هستید.
�����الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نصیحتهای یک پدر به پسرش
1. از سیگار کشیدن خودداری کن.
2. در انتخاب زن دقت کن، چون ۹۰٪ خوشی و غم زندگیات به او بستگی دارد.
3. اجناس ارزانقیمت نخر، چون در درازمدت برایت گران تمام میشوند.
4. وقتت را با پاسخ دادن به سوالهای بیهوده تلف نکن.
5. به هیچ سیاستمداری اعتماد نکن.
6. قبل از پیدا کردن کار جدید، کارت را ترک نکن.
7. اگر موتور دوستت را قرض میگیری، هنگام تحویل دادن باکش را پر کن.
8. نگذار موبایل لحظات زیبای زندگیات را بگیرد؛ موبایل فقط برای راحتی است.
9. تا زمانی که کارت را انجام ندادهای، به کسی پول نده.
10. نکته مهم: با کسانی که از تو بسیار پولدارتر یا فقیرتر اند، بر سر مسائل مادی بحث نکن.
11. قبل از اینکه به دوستت پول قرض بدهی، او را خبر بده تا نه او را از دست بدهی و نه پولت را.
12. وقتی خواستی خانه بخری، درباره محل، همسایهها و آب سوال کن.
13. وقتی کار مناسب و مورد علاقهات را پیدا کردی، نگران معاش نباش. اگر مسئولیتات را درست انجام دهی، پول خودش میرسد.
14. نکته مهم: به حافظه اعتماد نکن؛ نکات مهم را بنویس.
15. فقط به کسی پول قرض بده که یقین داری بیدرنگ آن را باز میگرداند.
16. نکته مهم: همه مردم تشویق و ستایش را دوست دارند؛ آن را از کسی دریغ نکن.
17. یادت باشد: قیمت واقعی چیزها آن چیزی نیست که رویشان نوشته شده، بلکه چیزیست که با جیبت سازگار است.
18. رفتار بد فرزندانت را نادیده نگیر، چون تربیت آنها وظیفه توست.
19. در اختلافات، برای رسیدن به حق خود، اخلاقت را خراب نکن.
20. دانستههایت را شریک بساز و دیگران را آموزش بده؛ این بهترین راه خیر است.
21. اطلاعات شخصی و مالیات را فقط وقتی ضرورت بود، فاش کن.
22. اگر چیزی خوب در مورد دوستت شنیدی، حتماً به او بگو.
23. نکته مهم: اگر کسی با تو بدرفتاری کرد، با دوستانش نیکی کن؛ این بهترین راه شرمندگی اوست.
24. با کسی ازدواج کن که از لحاظ مالی و اجتماعی با تو برابر یاالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1. از سیگار کشیدن خودداری کن.
2. در انتخاب زن دقت کن، چون ۹۰٪ خوشی و غم زندگیات به او بستگی دارد.
3. اجناس ارزانقیمت نخر، چون در درازمدت برایت گران تمام میشوند.
4. وقتت را با پاسخ دادن به سوالهای بیهوده تلف نکن.
5. به هیچ سیاستمداری اعتماد نکن.
6. قبل از پیدا کردن کار جدید، کارت را ترک نکن.
7. اگر موتور دوستت را قرض میگیری، هنگام تحویل دادن باکش را پر کن.
8. نگذار موبایل لحظات زیبای زندگیات را بگیرد؛ موبایل فقط برای راحتی است.
9. تا زمانی که کارت را انجام ندادهای، به کسی پول نده.
10. نکته مهم: با کسانی که از تو بسیار پولدارتر یا فقیرتر اند، بر سر مسائل مادی بحث نکن.
11. قبل از اینکه به دوستت پول قرض بدهی، او را خبر بده تا نه او را از دست بدهی و نه پولت را.
12. وقتی خواستی خانه بخری، درباره محل، همسایهها و آب سوال کن.
13. وقتی کار مناسب و مورد علاقهات را پیدا کردی، نگران معاش نباش. اگر مسئولیتات را درست انجام دهی، پول خودش میرسد.
14. نکته مهم: به حافظه اعتماد نکن؛ نکات مهم را بنویس.
15. فقط به کسی پول قرض بده که یقین داری بیدرنگ آن را باز میگرداند.
16. نکته مهم: همه مردم تشویق و ستایش را دوست دارند؛ آن را از کسی دریغ نکن.
17. یادت باشد: قیمت واقعی چیزها آن چیزی نیست که رویشان نوشته شده، بلکه چیزیست که با جیبت سازگار است.
18. رفتار بد فرزندانت را نادیده نگیر، چون تربیت آنها وظیفه توست.
19. در اختلافات، برای رسیدن به حق خود، اخلاقت را خراب نکن.
20. دانستههایت را شریک بساز و دیگران را آموزش بده؛ این بهترین راه خیر است.
21. اطلاعات شخصی و مالیات را فقط وقتی ضرورت بود، فاش کن.
22. اگر چیزی خوب در مورد دوستت شنیدی، حتماً به او بگو.
23. نکته مهم: اگر کسی با تو بدرفتاری کرد، با دوستانش نیکی کن؛ این بهترین راه شرمندگی اوست.
24. با کسی ازدواج کن که از لحاظ مالی و اجتماعی با تو برابر یاالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❌️ آیا زنان در بهشت بر/ده جنسی میشوند؟!
⚠️ زنانی که به بهشت میروند، نه حورالعین میشوند و نه وسیلهای برای لذت دیگران؛ آنها خود بهشتیاند، با کرامت، عزت و جایگاهی مستقل.
🌱 حورالعین مخلوقاتی جداگانهاند، نه زنانی که بهشت را با ایمان و عملشان بهدست آوردهاند. زن مؤمن در بهشت، تنها با همسر شایستهاش همراه است، نه با غلمان یا دیگران.
🔥 تحریف این مفاهیم برای طنز یا تحقیر، نه نشانه فهم، بلکه بیاحترامی به شأن انسانی زن و تحریف حقیقت دین است.
🕯 بهشت جایگاه پاداش است، نه بازنمایی تبعیضها و خیالپردازیهای دنیایی.
🎙 زین الله امینی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚠️ زنانی که به بهشت میروند، نه حورالعین میشوند و نه وسیلهای برای لذت دیگران؛ آنها خود بهشتیاند، با کرامت، عزت و جایگاهی مستقل.
🌱 حورالعین مخلوقاتی جداگانهاند، نه زنانی که بهشت را با ایمان و عملشان بهدست آوردهاند. زن مؤمن در بهشت، تنها با همسر شایستهاش همراه است، نه با غلمان یا دیگران.
🔥 تحریف این مفاهیم برای طنز یا تحقیر، نه نشانه فهم، بلکه بیاحترامی به شأن انسانی زن و تحریف حقیقت دین است.
🕯 بهشت جایگاه پاداش است، نه بازنمایی تبعیضها و خیالپردازیهای دنیایی.
🎙 زین الله امینی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهویک
غروب که شد قباد به محض برگشتنش از سر زمین با گاری توی حیاط اومد و شروع کرد به صدا زدن اسمم.....
با قدم هایی لرزان خودمو به حیاط رسوندم و با دیدن گاری وسط حیاط فهمیدم دیگه راهی برام نمونده و باید برم .....با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم الان که دیگه شبه قباد، تورو خدا حداقل بذار فردا صبح بریم من میترسم تنهایی.....
قباد اخمی کرد و گفت بلاخره که چی، بلاخره که شب میشه و خودت تنها باید بمونی،من که نمیتونم بیام اونجا بمونم......
تا اومدم حرف دیگه ای بزنم سریع توی اتاق پرید و وسایل اندکمون رو توی گاری ریخت.....خدیجه خانم حتی برای بدرقه مون نیومد و من در نهایت تنهایی و بی کسی از خونه ای که نزدیک به ده سال توش زندگی کرده بودم بیرون زدم.....اونموقع یه دختر یازده ساله بودم که به زور حرف آقام مجبور به ازدواج بودم و حالا یک زن بیست و یک ساله بودم که داشتم در نهایت ناامیدی و ناچاری از اون خونه بیرون میرفتم......
قباد تند تند گاری رو حرکت میداد و منم دست دخترا رو گرفته بودم و دنبالش میرفتم......انقد راه رفته بودیم که دیگه نفسی برام نمونده بود ...آفرین توی بغلم بود و طوبی و مهریجان هم لباسمو گرفته بودن و هرجوری که بود خودشونو دنبالم میکشوندن.......دو سه ساعتی پیاده راه رفتیم تا بلاخره قباد جلوی در خونه ای ایستاد.....نمیتونستم حرف بزنم و فقط نفس نفس میزدم.....قباد با پا توی در زد و در خونه باز شد.....خونه ی قدیمی، اما تر و تمیزی بود ...حیاط نقلی داشت که ناخودآگاه با دیدنش لبخندی روی لبم نشست.....قباد سریع وسایل رو توی حیاط خالی کرد و گفت برای چند روزتون هم مواد غذایی گذاشتم، خودمم هفته ای یه بار میام بهتون سر میزنم ببینم چیزی احتیاج دارین یا نه.....
بچه ها توی حیاط ورجه وورجه میکردن و از خوشحالی روی پا بند نبودن .....قباد سریع گاری رو برداشت و بدون خداحافظی از خونه بیرون رفت.....روی سکو نشستم و به بچه ها نگاه کردم که چطور ذوق میکردن و خوشحال بودن.......
میدونستم که از امروز کار سختی دارم و باید به تنهایی بار زندگی رو به دوش میکشیدم......جایی که قباد برامون خونه گرفته بود یه روستای دیگه بود و حالا ساعت ها مارو از خودش دور کرده بود.....اونشب با غذایی که قباد برامون آورده بود خودمونو سیر کردیم و بعد از چیدن وسایل خونه خوابیدیم ......روز بعد وقتی بیدار شدم سریع شروع کردم به تمیز کردن خونه و تا غروب تمام کارهامو انجام دادم....حیاط انقد تمیز و با صفا شده بود که من اصلا دلم نمیخواست داخل خونه برم و تا وقتی که هوا سرد نشده بود توی حیاط موندم......برخلاف چیزی که فکر میکردم زندگی توی اون خونه اصلا سخت نبود و تازه خیلی هم خوب بود،بچه ها صبح که میشد بعد از خوردن صبحانه توی حیاط مشغول بازی میشدن و انقد بهشون خوش میگذشت که اصلا حواسشون به من نبود.....چند روزی رو با خوراکی هایی که قباد آورده بود گذروندیم،خدا خدا میکردم هرچه زودتر سرو کله ی قباد پیدا بشه و برامون مواد غذایی بیاره ،وگرنه همونجا تلف میشدیم.... منهم که نه کسی رو میشناختم و نه کاری از دستم برمیومد...درست یک هفته از اومدنمون به خونه گذشته بود که بلاخره سرو کله ی قباد پیدا شد ،اما خب همونجا دم در وسایل رو به طوبی داد و رفت....حتی برای لحظه ای داخل نیومد تا از حال و روزمون مطلع بشه.......زیور جوری چشم و گوشش رو بسته بود که حتی نمیشد کلمه ای باهاش حرف زد.......خیلی دلم میخواست حالا که برای خودم خونه ی مستقل داشتم ،برم و بعد از اینهمه سال سراغ خانوادم رو بگیرم ،اما حسی درونم نمیذاشت و مدام مانعم میشد......
مدتی بود بچه ها برای بازی توی کوچه میرفتن و من هرکاری میکردم اونها رو توی خونه نگه دارم نمیشد.....از توی حیاط بازی کردن خسته شده بودن و دلشون میخواست برن توی کوچه و دوست پیدا کنن......
مهریجان از همه زرنگتر بود و خیلی زود با همه ی بچه های کوچه دوست شده بود و بیشترشون رو برای بازی به خونه میآورد.....یه روز که تو حیاط نشسته بودم و سبزی پاک میکردم در به صدا دراومد،وقتی بلند شدم و درو باز کردم زن جوونی رو دیدم که قیافه ی فوق العاده مهربون و ارومی داشت،زن با صدای دلنشینی ازم خواست مهناز،دختری که با مهریجان به خونه اومده رو صدا کنم،وقتی ازش خواستم داخل بیاد و کمی بشینه با لبخند تشکر کرد و گفت چشم یه فرصت مناسب حتما خدمت میرسم فعلا کار دارم و باید برگردم خونه......
از اون روز به بعد پروین مادر مهناز هرروز میومد در خونه و مهناز رو با خودش به خونه میبرد......کم کم باهم دوست شدیم و تا چشم باز کردم دوستای صمیمی شده بودیم... جوری که اگر یک روز پروین رو نمیدیدم انگار چیز با ارزشی رو گم کرده بودم....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهویک
غروب که شد قباد به محض برگشتنش از سر زمین با گاری توی حیاط اومد و شروع کرد به صدا زدن اسمم.....
با قدم هایی لرزان خودمو به حیاط رسوندم و با دیدن گاری وسط حیاط فهمیدم دیگه راهی برام نمونده و باید برم .....با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم الان که دیگه شبه قباد، تورو خدا حداقل بذار فردا صبح بریم من میترسم تنهایی.....
قباد اخمی کرد و گفت بلاخره که چی، بلاخره که شب میشه و خودت تنها باید بمونی،من که نمیتونم بیام اونجا بمونم......
تا اومدم حرف دیگه ای بزنم سریع توی اتاق پرید و وسایل اندکمون رو توی گاری ریخت.....خدیجه خانم حتی برای بدرقه مون نیومد و من در نهایت تنهایی و بی کسی از خونه ای که نزدیک به ده سال توش زندگی کرده بودم بیرون زدم.....اونموقع یه دختر یازده ساله بودم که به زور حرف آقام مجبور به ازدواج بودم و حالا یک زن بیست و یک ساله بودم که داشتم در نهایت ناامیدی و ناچاری از اون خونه بیرون میرفتم......
قباد تند تند گاری رو حرکت میداد و منم دست دخترا رو گرفته بودم و دنبالش میرفتم......انقد راه رفته بودیم که دیگه نفسی برام نمونده بود ...آفرین توی بغلم بود و طوبی و مهریجان هم لباسمو گرفته بودن و هرجوری که بود خودشونو دنبالم میکشوندن.......دو سه ساعتی پیاده راه رفتیم تا بلاخره قباد جلوی در خونه ای ایستاد.....نمیتونستم حرف بزنم و فقط نفس نفس میزدم.....قباد با پا توی در زد و در خونه باز شد.....خونه ی قدیمی، اما تر و تمیزی بود ...حیاط نقلی داشت که ناخودآگاه با دیدنش لبخندی روی لبم نشست.....قباد سریع وسایل رو توی حیاط خالی کرد و گفت برای چند روزتون هم مواد غذایی گذاشتم، خودمم هفته ای یه بار میام بهتون سر میزنم ببینم چیزی احتیاج دارین یا نه.....
بچه ها توی حیاط ورجه وورجه میکردن و از خوشحالی روی پا بند نبودن .....قباد سریع گاری رو برداشت و بدون خداحافظی از خونه بیرون رفت.....روی سکو نشستم و به بچه ها نگاه کردم که چطور ذوق میکردن و خوشحال بودن.......
میدونستم که از امروز کار سختی دارم و باید به تنهایی بار زندگی رو به دوش میکشیدم......جایی که قباد برامون خونه گرفته بود یه روستای دیگه بود و حالا ساعت ها مارو از خودش دور کرده بود.....اونشب با غذایی که قباد برامون آورده بود خودمونو سیر کردیم و بعد از چیدن وسایل خونه خوابیدیم ......روز بعد وقتی بیدار شدم سریع شروع کردم به تمیز کردن خونه و تا غروب تمام کارهامو انجام دادم....حیاط انقد تمیز و با صفا شده بود که من اصلا دلم نمیخواست داخل خونه برم و تا وقتی که هوا سرد نشده بود توی حیاط موندم......برخلاف چیزی که فکر میکردم زندگی توی اون خونه اصلا سخت نبود و تازه خیلی هم خوب بود،بچه ها صبح که میشد بعد از خوردن صبحانه توی حیاط مشغول بازی میشدن و انقد بهشون خوش میگذشت که اصلا حواسشون به من نبود.....چند روزی رو با خوراکی هایی که قباد آورده بود گذروندیم،خدا خدا میکردم هرچه زودتر سرو کله ی قباد پیدا بشه و برامون مواد غذایی بیاره ،وگرنه همونجا تلف میشدیم.... منهم که نه کسی رو میشناختم و نه کاری از دستم برمیومد...درست یک هفته از اومدنمون به خونه گذشته بود که بلاخره سرو کله ی قباد پیدا شد ،اما خب همونجا دم در وسایل رو به طوبی داد و رفت....حتی برای لحظه ای داخل نیومد تا از حال و روزمون مطلع بشه.......زیور جوری چشم و گوشش رو بسته بود که حتی نمیشد کلمه ای باهاش حرف زد.......خیلی دلم میخواست حالا که برای خودم خونه ی مستقل داشتم ،برم و بعد از اینهمه سال سراغ خانوادم رو بگیرم ،اما حسی درونم نمیذاشت و مدام مانعم میشد......
مدتی بود بچه ها برای بازی توی کوچه میرفتن و من هرکاری میکردم اونها رو توی خونه نگه دارم نمیشد.....از توی حیاط بازی کردن خسته شده بودن و دلشون میخواست برن توی کوچه و دوست پیدا کنن......
مهریجان از همه زرنگتر بود و خیلی زود با همه ی بچه های کوچه دوست شده بود و بیشترشون رو برای بازی به خونه میآورد.....یه روز که تو حیاط نشسته بودم و سبزی پاک میکردم در به صدا دراومد،وقتی بلند شدم و درو باز کردم زن جوونی رو دیدم که قیافه ی فوق العاده مهربون و ارومی داشت،زن با صدای دلنشینی ازم خواست مهناز،دختری که با مهریجان به خونه اومده رو صدا کنم،وقتی ازش خواستم داخل بیاد و کمی بشینه با لبخند تشکر کرد و گفت چشم یه فرصت مناسب حتما خدمت میرسم فعلا کار دارم و باید برگردم خونه......
از اون روز به بعد پروین مادر مهناز هرروز میومد در خونه و مهناز رو با خودش به خونه میبرد......کم کم باهم دوست شدیم و تا چشم باز کردم دوستای صمیمی شده بودیم... جوری که اگر یک روز پروین رو نمیدیدم انگار چیز با ارزشی رو گم کرده بودم....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهودو
مهناز وقتی شرایط زندگی مارو فهمید خیلی ناراحت شد و از اون روز هروقت برای خودشون غذای خوشمزه ای درست میکرد سهم مارو هم برامون میآورد و حسابی منو شرمنده میکرد......
شوهر پروین کارگر بود و روی زمین مردم کار میکرد،وضع مالی آنچنانی نداشتن اما خب برای من حکم فرشته رو داشتن.......قباد سر زدنش رو دیر به دیر کرده بود و گاهی روزها با تیکه ای نون بیات سر میکردیم تا مبادا از گرسنگی تلف بشیم،درسته سخت بود و اما خب من ازاینکه از اون خونه بیرونم کرده بودن اصلا پشیمون نبودم......مخصوصا با وجود پروین که وجودش پر از خوبی بود و برای منی که تاحالا هیچ آدم خوبی کنارم نداشتم مثل خواب و رویا بود......پروین همیشه حمایتم میکرد و میگفت درسته سخته اما همین که دیگه کسی نیست تا اذیتت کنه باید خداروشکر کنی.....
نزدیک به یک ماه بود که هیچ خبری از قباد نداشتیم و روزهامون به سختی میگذشت....چندباری میخواستم برم روی زمین و ازش بخوام حداقل مقداری پول بهم بده تا برای بچه ها مواد غذایی بخرم اما بخاطر دوری راه پشیمون شده بودم......توی تمام اون مدتی قباد سراغمون رو نگرفته بود، پروین همیشه هوامونو داشت و نمیذاشت بچه ها سر گرسنه روی بالش بذارن.....حسابی شرمنده شون شده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم......
یه روز که با پروین توی حیاط داشتیم صحبت میکردیم میون حرف هاش گفت صاحب زمینی که شوهرش اونجا کار میکنه به چندتا کارگر زن برای برداشت محصول احتیاج داره تا حقوق کمتری نسبت به مردها بهشون بده.....
یه لحظه باخودم فکر کردم اینجوری که نمیشه،قبادهیچ اعتباری بهش نیست و شاید برای همیشه کارو فراموش کرده باشه.....منکه نمیتونم تا آخر عمر منتظر غذای پروین بمونم و بچه هامو با غذای این و اون بزرگ کنم.....پروین وقتی منو توی فکر دید گفت چی شده بیگم به چی فکر میکنی؟
نمیدونستم باید بهش یا نه،اصلا شوهرش بهم کمک میکنه یا مخالفت میکنه......اما خب بلاخره که چی اینجوری که نمیشد من که نمیتونستم به امید قباد بشینم و گرسنگی بچه هامو ببینم من یه مادرم و هرجوری که شده باید شکم بچه هامو سیر کنم....بلاخره دل رو زدم به دریا و قضیه رو به پروین گفتم، اولش تعجب کرد و گفت بیگم کار روی زمین خیلی سخته ها راحت که نیست،الان خدارحم شوهر من شب ها از درد دست و کمر خوابش نمیبره، چه برسه به تو که زنی و توان جسمیت هرچی باشه از اون کمتره......
با لبخند دست پروین رو توی دستم گرفتم و گفتم ببین پروین جان من که لای پر قو بزرگ نشدم از وقتی یادمه از صب تا شب در حال کار کردن بودم در ضمن تا کی میتونم واسه یه تیکه نون چشمم به دست تو یا یکی دیگه باشه تا همینجا هم خیلی به من و بچه هام لطف داشتی اما خب از اینجا به بعد دیگه خودم بایددست به کار بشم.....
پروین سعی میکرد پشیمونم کنه اما من تصمیمم رو گرفته بودم.....قرار شد با شوهرش صحبت کنه و اگه شد منو به عنوان کارگر به صاحب باغ معرفی کنه......چند روزی گذشت و پروین بهم گفته بود شوهرش هنوز موفق به دیدن صاحب باغ نشده و هر موقع که خبری بشه خودش بهم میگه......
انقد دلم از قباد گرفته بود که برای اولین بار آه میکشیدم و از خدا میخواستم جواب ظلم هایی که در حق من و بچه هام کرده رو بده.....
بلاخره یه روز پروین اومد خونه و گفت خدارحم با صاحب باغ صحبت کرده و اونم گفتم چند روزی براش کار کنم و اگر راضی بود ازم میتونم همونجا بمونم......نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت......اما خب هرچی که بود حداقل شب ها نونی برای خوردن داشتیم.......از بابت بچه ها هم خیالم راحت بود چون هم طوبی مواظبشون بود و هم پروین بهم قول داده بود مدام بهشون سر بزنه.....
روز بعد صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن چند لقمه نون خالی از خونه بیرون رفتم.....چند دونه سیب زمینی داشتیم که برای نهار بچه ها آبپز کردم و خودم بدون برداشتن نهار از خونه بیرون رفتم......
پروین ازم خواسته بود با خدارحم برم اما بخاطر ترس از حرفهای مردم قبول نکردم و خودم با گرفتن آدرس به طرف زمین حرکت کردم......
خداروشکر فاصله ی زیادی با خونه نداشت و خیلی زود رسیدم......آدم های زیادی مشغول کار بودن و زن و مرد همپای هم کار میکردن،از اینکه بجز من زن های دیگه ای هم اونجا مشغول بودن خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم.......
پرسون پرسون خدارحم رو پیدا کردم و با هم سراغ صاحب زمین رفتیم.....
خدارحم، پیرمردی که گوشه ی زمین برای خودش میز و صندلی گذاشته بود و در حال حرف زدن با کارگرها بود رو نشونم داد و گفت اینم مش قنبر صاحب اینجاست،من صبح بهش گفتم که امروز میای خودت برو باهاش صحبت کن و بگو از طرف من اومدی انشالله که قبول کنه اینجا کار کنی آخه یکم سخت گیره.......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهودو
مهناز وقتی شرایط زندگی مارو فهمید خیلی ناراحت شد و از اون روز هروقت برای خودشون غذای خوشمزه ای درست میکرد سهم مارو هم برامون میآورد و حسابی منو شرمنده میکرد......
شوهر پروین کارگر بود و روی زمین مردم کار میکرد،وضع مالی آنچنانی نداشتن اما خب برای من حکم فرشته رو داشتن.......قباد سر زدنش رو دیر به دیر کرده بود و گاهی روزها با تیکه ای نون بیات سر میکردیم تا مبادا از گرسنگی تلف بشیم،درسته سخت بود و اما خب من ازاینکه از اون خونه بیرونم کرده بودن اصلا پشیمون نبودم......مخصوصا با وجود پروین که وجودش پر از خوبی بود و برای منی که تاحالا هیچ آدم خوبی کنارم نداشتم مثل خواب و رویا بود......پروین همیشه حمایتم میکرد و میگفت درسته سخته اما همین که دیگه کسی نیست تا اذیتت کنه باید خداروشکر کنی.....
نزدیک به یک ماه بود که هیچ خبری از قباد نداشتیم و روزهامون به سختی میگذشت....چندباری میخواستم برم روی زمین و ازش بخوام حداقل مقداری پول بهم بده تا برای بچه ها مواد غذایی بخرم اما بخاطر دوری راه پشیمون شده بودم......توی تمام اون مدتی قباد سراغمون رو نگرفته بود، پروین همیشه هوامونو داشت و نمیذاشت بچه ها سر گرسنه روی بالش بذارن.....حسابی شرمنده شون شده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم......
یه روز که با پروین توی حیاط داشتیم صحبت میکردیم میون حرف هاش گفت صاحب زمینی که شوهرش اونجا کار میکنه به چندتا کارگر زن برای برداشت محصول احتیاج داره تا حقوق کمتری نسبت به مردها بهشون بده.....
یه لحظه باخودم فکر کردم اینجوری که نمیشه،قبادهیچ اعتباری بهش نیست و شاید برای همیشه کارو فراموش کرده باشه.....منکه نمیتونم تا آخر عمر منتظر غذای پروین بمونم و بچه هامو با غذای این و اون بزرگ کنم.....پروین وقتی منو توی فکر دید گفت چی شده بیگم به چی فکر میکنی؟
نمیدونستم باید بهش یا نه،اصلا شوهرش بهم کمک میکنه یا مخالفت میکنه......اما خب بلاخره که چی اینجوری که نمیشد من که نمیتونستم به امید قباد بشینم و گرسنگی بچه هامو ببینم من یه مادرم و هرجوری که شده باید شکم بچه هامو سیر کنم....بلاخره دل رو زدم به دریا و قضیه رو به پروین گفتم، اولش تعجب کرد و گفت بیگم کار روی زمین خیلی سخته ها راحت که نیست،الان خدارحم شوهر من شب ها از درد دست و کمر خوابش نمیبره، چه برسه به تو که زنی و توان جسمیت هرچی باشه از اون کمتره......
با لبخند دست پروین رو توی دستم گرفتم و گفتم ببین پروین جان من که لای پر قو بزرگ نشدم از وقتی یادمه از صب تا شب در حال کار کردن بودم در ضمن تا کی میتونم واسه یه تیکه نون چشمم به دست تو یا یکی دیگه باشه تا همینجا هم خیلی به من و بچه هام لطف داشتی اما خب از اینجا به بعد دیگه خودم بایددست به کار بشم.....
پروین سعی میکرد پشیمونم کنه اما من تصمیمم رو گرفته بودم.....قرار شد با شوهرش صحبت کنه و اگه شد منو به عنوان کارگر به صاحب باغ معرفی کنه......چند روزی گذشت و پروین بهم گفته بود شوهرش هنوز موفق به دیدن صاحب باغ نشده و هر موقع که خبری بشه خودش بهم میگه......
انقد دلم از قباد گرفته بود که برای اولین بار آه میکشیدم و از خدا میخواستم جواب ظلم هایی که در حق من و بچه هام کرده رو بده.....
بلاخره یه روز پروین اومد خونه و گفت خدارحم با صاحب باغ صحبت کرده و اونم گفتم چند روزی براش کار کنم و اگر راضی بود ازم میتونم همونجا بمونم......نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت......اما خب هرچی که بود حداقل شب ها نونی برای خوردن داشتیم.......از بابت بچه ها هم خیالم راحت بود چون هم طوبی مواظبشون بود و هم پروین بهم قول داده بود مدام بهشون سر بزنه.....
روز بعد صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن چند لقمه نون خالی از خونه بیرون رفتم.....چند دونه سیب زمینی داشتیم که برای نهار بچه ها آبپز کردم و خودم بدون برداشتن نهار از خونه بیرون رفتم......
پروین ازم خواسته بود با خدارحم برم اما بخاطر ترس از حرفهای مردم قبول نکردم و خودم با گرفتن آدرس به طرف زمین حرکت کردم......
خداروشکر فاصله ی زیادی با خونه نداشت و خیلی زود رسیدم......آدم های زیادی مشغول کار بودن و زن و مرد همپای هم کار میکردن،از اینکه بجز من زن های دیگه ای هم اونجا مشغول بودن خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم.......
پرسون پرسون خدارحم رو پیدا کردم و با هم سراغ صاحب زمین رفتیم.....
خدارحم، پیرمردی که گوشه ی زمین برای خودش میز و صندلی گذاشته بود و در حال حرف زدن با کارگرها بود رو نشونم داد و گفت اینم مش قنبر صاحب اینجاست،من صبح بهش گفتم که امروز میای خودت برو باهاش صحبت کن و بگو از طرف من اومدی انشالله که قبول کنه اینجا کار کنی آخه یکم سخت گیره.......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوسه
از خدارحم تشکر کردم به سمت پیرمرد راه افتادم،انقد مشغول کلنجار رفتن با کارگرها بود که اصلا متوجه سلام کردنم نشد و حتی به طرفم برنگشت......نمیدونستم باید چکار کنم، میترسیدم صداش کنم و ناراحت بشه از قیافش مشخص بود اخلاق درست و حسابی نداره......مش قنبر بالاخره کارش تموم شد و متوجه من شد.....
نگاهی به سرتاپام کرد و گفت بفرما خانم کارت چیه که اینجا ایستادی؟
با دستپاچگی گفتم آقا من از طرف آقا خدارحم اومدم،مثل اینکه باهاتون صحبت کرده بود برای اینکه اینجا مشغول بشم.....
دستشو توی جیب شلوارش کرد و گفت اونکه خدارحم میگفت تویی؟دخترجون برگرد برو خونتون، کار اینجا خیلی سخته، الکی که نیست،این زنایی که اینجا میبینی هم سنشون از تو خیلی بیشتره تو از پس کار اینجا برنمیای.....لحظه ای بغض گلومو گرفت و با صدایی گرفته گفتم آقا بخدا من خیلی زرنگم ،به قدو هیکلم نگاه نکنید من از بچگی کار کردم،مطمئن باشید از پس کار اینجا برمیام،اقا بخدا به این کار احتیاج دارم، بچه هام الان خیلی وقته یه غذای درست و حسابی نخوردن،توروخدا ناامیدم نکن،اصلا بذار مدتی اینجا کار کنم براتون،اگه راضی نبودید قول میدم بدون هیچ حرفی خودم از اینجا برم.....
مش قنبر کمی فکر کرد و گفت باشه اما اگر از کارت راضی نبودم و عذرتو خواستم از دستم ناراحت نشی ها،با خوشحالی باشه ای گفتم و ازش تشکر کردم.......همونجوری که همه گفته بودن ،کار روی زمین خیلی سخت بود، اما من با کار کردن بیگانه نبودم و خیلی زود تونستم موافقت مش قنبر رو جلب کنم،مزد گرفتن به صورت هفتگی بود و هفته ی اولی که از مش قنبر مزد گرفتم، سریع از یکی از اهالی روستا مرغ چاق و چله ای به همراه کمی برنج و گوجه خریدم و با ذوق به سمت خونه حرکت کردم،میدونستم بچه ها با دیدن مرغ خوشحال میشن و بعد از مدت ها دلی از عزا در میارن.......
همون جور که حدس زده بودم بچه ها وقتی مرغ و برنج رو توی دستم دیدن از شدت خوشحالی بالا و پایین میپریدن و دل توی دلشون نبود...
تا غدارو آماده کنم......خیلی زود برنج و مرغ خوشمزه ای پختم و با بچه ها سفره رو پهن کردیم.....هیچوقت مزه ی اون غذا رو فراموش نمیکنم،غذایی که با دسترنج خودم آماده شده بود مزه ی دیگه داشت،منت کسی توی سرمون نبود و راحت از گلومون پایین میرفت......همیشه آخر هفته ها که موقع گرفتن مزدمون میشد ،مش قنبر مقداری از محصولات باغ هم به کارگرها میداد و همین کارش باعث شده بود همه با جون و دل براش کار کنن.......
نه ماه از سال رو باید کار میکردیم و ماه زمستون کاری برای انجام دادن نبود و باید مقداری از حقوقمون رو هم برای ماه های بیکاری میذاشتیم......
سه سال از روزی که قباد مارو توی این خونه اورده بود میگذشت،بچه ها حسابی بزرگ شده بودن و من هربار با دیدنشون غرق لذت میشدم و خدارو شکر میکردم.......از آخرین باری که قباد رو دیده بودم یک سال میگذشت و از اون موقع به بعد دیگه هیچوقت ندیده بودمش......تنها کار خوبی که در حق من و بچه ها کرده بود این بود که اون خونه رو برامون خریده بود و به اسم من زده بود تا سر پناهی داشته باشیم و آخرین بار هم برای دادن سند خونه اومده بود......وقتی سراغ خداداد رو ازش گرفتم با غرور گفت زیور پسر دوم رو هم به دنیا آورده و حسابی سرشون شلوغه......
حتما حالا دیگه خدیجه خانم خوشحاله و زیور هم با خیال راحت زندگی میکنه.....
میدونستم که قباد با دادن سند خونه میره و دیگه هیچوقتم چشمم بهش نمیخوره،انگار میخواست با این کار کمی از عذاب وجدان خودش کم کنه......کار کردن روی زمین هرسال سخت تر از سال قبل میشد و مواقع برداشت محصول جوری کار میکردم که وقتی به خونه برمیگشتم نای نشستن هم نداشتم،خداروشکر طوبی برای خودش خانم شده بود و وقتی از سرکار میومدم غذارو آماده کرده بود و حسابی بهم میرسید......پروین هم که مثل همیشه رفیق روزهای سختم بود و لحظه ای مارو به حال خودمون رها نمیکرد.....
مدتی بود به سرم زده بود سراغی از خانوادم بگیرم،درسته دلخوشی ازشون نداشتم ،اما خب دلم میخواستم باهاشون رو در رو بشم و ازشون بپرسم چرا در تمام این سال ها حتی سراغی ازم نگرفته بودن......چیزهایی ازشون توی ذهنم مونده بود،اما آدرس دقیق خونشون رو نداشتم و باید پرس و جو میکردم،مگر من چند سال داشتم که برای همیشه منو از نعمت خانواده محروم کرده بودن......
اوایل زمستون بود و بخاطر سرمای هوا کار توی زمین تعطیل شده بود و سه ماه میتونستیم توی خونه استراحت کنیم......خداروشکر کمی پول پس انداز کرده بودم و مشکلی بابت خورد و خوراکمون نداشتیم......یه روز از طوبی خواستم مواظب بچه ها باشه،تا برگردم،میدونستم راه طولانی در پیش دارم و شاید اذیت بشم اما باید هرجوری که شده خانوادمو میدیدم......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوسه
از خدارحم تشکر کردم به سمت پیرمرد راه افتادم،انقد مشغول کلنجار رفتن با کارگرها بود که اصلا متوجه سلام کردنم نشد و حتی به طرفم برنگشت......نمیدونستم باید چکار کنم، میترسیدم صداش کنم و ناراحت بشه از قیافش مشخص بود اخلاق درست و حسابی نداره......مش قنبر بالاخره کارش تموم شد و متوجه من شد.....
نگاهی به سرتاپام کرد و گفت بفرما خانم کارت چیه که اینجا ایستادی؟
با دستپاچگی گفتم آقا من از طرف آقا خدارحم اومدم،مثل اینکه باهاتون صحبت کرده بود برای اینکه اینجا مشغول بشم.....
دستشو توی جیب شلوارش کرد و گفت اونکه خدارحم میگفت تویی؟دخترجون برگرد برو خونتون، کار اینجا خیلی سخته، الکی که نیست،این زنایی که اینجا میبینی هم سنشون از تو خیلی بیشتره تو از پس کار اینجا برنمیای.....لحظه ای بغض گلومو گرفت و با صدایی گرفته گفتم آقا بخدا من خیلی زرنگم ،به قدو هیکلم نگاه نکنید من از بچگی کار کردم،مطمئن باشید از پس کار اینجا برمیام،اقا بخدا به این کار احتیاج دارم، بچه هام الان خیلی وقته یه غذای درست و حسابی نخوردن،توروخدا ناامیدم نکن،اصلا بذار مدتی اینجا کار کنم براتون،اگه راضی نبودید قول میدم بدون هیچ حرفی خودم از اینجا برم.....
مش قنبر کمی فکر کرد و گفت باشه اما اگر از کارت راضی نبودم و عذرتو خواستم از دستم ناراحت نشی ها،با خوشحالی باشه ای گفتم و ازش تشکر کردم.......همونجوری که همه گفته بودن ،کار روی زمین خیلی سخت بود، اما من با کار کردن بیگانه نبودم و خیلی زود تونستم موافقت مش قنبر رو جلب کنم،مزد گرفتن به صورت هفتگی بود و هفته ی اولی که از مش قنبر مزد گرفتم، سریع از یکی از اهالی روستا مرغ چاق و چله ای به همراه کمی برنج و گوجه خریدم و با ذوق به سمت خونه حرکت کردم،میدونستم بچه ها با دیدن مرغ خوشحال میشن و بعد از مدت ها دلی از عزا در میارن.......
همون جور که حدس زده بودم بچه ها وقتی مرغ و برنج رو توی دستم دیدن از شدت خوشحالی بالا و پایین میپریدن و دل توی دلشون نبود...
تا غدارو آماده کنم......خیلی زود برنج و مرغ خوشمزه ای پختم و با بچه ها سفره رو پهن کردیم.....هیچوقت مزه ی اون غذا رو فراموش نمیکنم،غذایی که با دسترنج خودم آماده شده بود مزه ی دیگه داشت،منت کسی توی سرمون نبود و راحت از گلومون پایین میرفت......همیشه آخر هفته ها که موقع گرفتن مزدمون میشد ،مش قنبر مقداری از محصولات باغ هم به کارگرها میداد و همین کارش باعث شده بود همه با جون و دل براش کار کنن.......
نه ماه از سال رو باید کار میکردیم و ماه زمستون کاری برای انجام دادن نبود و باید مقداری از حقوقمون رو هم برای ماه های بیکاری میذاشتیم......
سه سال از روزی که قباد مارو توی این خونه اورده بود میگذشت،بچه ها حسابی بزرگ شده بودن و من هربار با دیدنشون غرق لذت میشدم و خدارو شکر میکردم.......از آخرین باری که قباد رو دیده بودم یک سال میگذشت و از اون موقع به بعد دیگه هیچوقت ندیده بودمش......تنها کار خوبی که در حق من و بچه ها کرده بود این بود که اون خونه رو برامون خریده بود و به اسم من زده بود تا سر پناهی داشته باشیم و آخرین بار هم برای دادن سند خونه اومده بود......وقتی سراغ خداداد رو ازش گرفتم با غرور گفت زیور پسر دوم رو هم به دنیا آورده و حسابی سرشون شلوغه......
حتما حالا دیگه خدیجه خانم خوشحاله و زیور هم با خیال راحت زندگی میکنه.....
میدونستم که قباد با دادن سند خونه میره و دیگه هیچوقتم چشمم بهش نمیخوره،انگار میخواست با این کار کمی از عذاب وجدان خودش کم کنه......کار کردن روی زمین هرسال سخت تر از سال قبل میشد و مواقع برداشت محصول جوری کار میکردم که وقتی به خونه برمیگشتم نای نشستن هم نداشتم،خداروشکر طوبی برای خودش خانم شده بود و وقتی از سرکار میومدم غذارو آماده کرده بود و حسابی بهم میرسید......پروین هم که مثل همیشه رفیق روزهای سختم بود و لحظه ای مارو به حال خودمون رها نمیکرد.....
مدتی بود به سرم زده بود سراغی از خانوادم بگیرم،درسته دلخوشی ازشون نداشتم ،اما خب دلم میخواستم باهاشون رو در رو بشم و ازشون بپرسم چرا در تمام این سال ها حتی سراغی ازم نگرفته بودن......چیزهایی ازشون توی ذهنم مونده بود،اما آدرس دقیق خونشون رو نداشتم و باید پرس و جو میکردم،مگر من چند سال داشتم که برای همیشه منو از نعمت خانواده محروم کرده بودن......
اوایل زمستون بود و بخاطر سرمای هوا کار توی زمین تعطیل شده بود و سه ماه میتونستیم توی خونه استراحت کنیم......خداروشکر کمی پول پس انداز کرده بودم و مشکلی بابت خورد و خوراکمون نداشتیم......یه روز از طوبی خواستم مواظب بچه ها باشه،تا برگردم،میدونستم راه طولانی در پیش دارم و شاید اذیت بشم اما باید هرجوری که شده خانوادمو میدیدم......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎
#سرگذشت_مهین_15
#بیراهه
قسمت پانزدهم
اون روز خیلی زود رسیده بودیم و مهدی خواب بود.... بچه ها بقدری مهدی رو دوست داشتند که سریع رفتند سراغش و بیدار و مشغول سر به سر گذاشتن همدیگه شدند..منم رفتم توی آشپزخونه پیش مامان وکمکش میکردم.یک ساعتی گذشت و تلفن خونه زنگ خورد..معمولا و بیشتر اوقات مهدی گوشی رو جواب میداد.اولش با احترام و ذوق سلام و علیک کرد ولی بعدش نگران و یه جورایی مضطرب جوابشو داد..مامان بلند گفت کی مهدی؟مهدی که مشخص بود دروغ میگه گفت: هیچ کی؟دوستمه،میدونستم دوست خاصی نداره که شماره ی خونه رو داشته باشه برای همین رفتم پذیرایی و نگاهش کردم و ازحالت چهره اش متوجه شدم دروغ میگه،گفته بودم که گوشهای خیلی تیزی دارم و همیشه صدای شخصی رو که اون طرف تلفن هست رو میشنوم..مشکوک شدم و سریع خودم به مهدی رسوندم و الکی با دستم اشاره کردم که چی میگه؟؟ با این بهانه میخواستم ببینم کی پشت خطه،مهدی جوابی به من نداد و به شخص پشت خط گفت آخه برای چی بیام..طرف که جواب داد و صداشو شنیدم،توی جام میخکوب شدم...
صدای امیرحسین بود.،خواستم گوشی رو از مهدی بگیرم که یه لحظه به حرفهای دیروز و اخم و بدخلقی صبحش فکرکردم و بعد خودمو زدم به کوچه ی علی چپ..سریع یه دستمال برداشتم و شروع به گردگیری اطراف تلفن کردم تا ببینم امیرحسین با مهدی چیکار داره ؟اونم پنهانی..شنیدم امیرحسین با اصرار گفت ببین پسر خوب،نترس بیا خونه ی ما،میخواهم خونه ی اون پسرارو نشون بدی تا پدرشونو در بیارم.اونا رو میکشونم دادگاه،بیچاره مهدی ساکت گوش میکرد امیرحسین ادامه داد: باشه مهدی،بیا من تنهام..بخاطر تو برگشتم خونه،مهدی اروم گفت: چی بگم؟امیرحسین گفت چی رو چی بگی؟بلند شو بیا دیگه..مهدی گفت: مامان!!امیرحسین گفت: اهاااا،.بگو با دوستت قراره بری جایی مثلا کوه یا پارک..مهدی که سعی میکرد رمزی حرف بزنه،گفت: هیچ وقت نرفتم..امیرحسین گفت:همین دیگه،مادرت همیشه نگرانه که چرا مثل دختر نشستی خونه،الان تنهایی بیای بیرون خوشحال هم میشه..میخواهی با ماشین بیام سرکوچه؟به خواهر و مادرت نگی هااا.،اصلا نگی..یه وقت بگی دیگه قیدتو میزنم...
همه ی این حرفها رو با گوش خودم شنیدم اما اصلا نمیتونستم باور کنم چون مطمئن بودم که امیرحسین کلکی توی کارشه وگرنه اگه هدفش دفاع از مهدی بود نیازی به پنهون کاری نداشت.مهدی دو دل گفت باشه ،خداحافظ..تا گوشی رو گذاشت، زود گفتم کی بود مهدی...!؟مهدی عصبی و نگران و مضطرب گفت: یه بار پرسیدی گفتم دوستم چرا هی تکرار میکنی؟صدامو بلندتر کردم و گفتم: وااا.... حالا دو بار بپرسم مگه چی میشه؟مامان از توی آشپزخونه اه بلندی کرد و گفت بس کنید.نه به اون که جونتو برای هم در میاد نه به این کل کلهای الکی.،فقط میخواهید منو حرص بدید..
مهدی گفت: مامان،من با دوستم میرم پارک..یه ساعته میام.مامان لبخند زنان اومد توی پذیرایی و گفت: جدی..!؟کدوم دوستت؟چرا تا حالا دوست نداشتی؟؟مهدی گفت: همکلاسیم بود.،میرم زود میام.يهو سامان دست مهدی رو گرفت و گفت: دایی منم میبری..؟؟مهدی خوشحال گفت: اررره بیا بریم،میخواستم مخالفت کنم اما بعدش با خودم گفتم: اگه سامان بره بهتره.،امیرحسین وقتی سامان رو ببینه فکر یا کلکی که توی کله اشو رو نمیتونه اجرا کنه.،اررره..اینطوری بهتره..مهدی و سامان تا حیاط رفتند که انگار مهدی یاد چیزی افتاد و گفت: نه سامان رو نمیبرم..دوستم گفته تنها برم...باز هم حرفی نزدم و همین که مهدی از خونه زد بیرون به مامان گفتم مامان،میشه مواظب بچه ها باشی تا من بیام؟؟؟ مامان گفت: کجا؟.دم گوشش گفتم میخواهم مهدی رو تعقیب کنم..میترسم بین مسیر کسی..اذیتش کنه....
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_15
#بیراهه
قسمت پانزدهم
اون روز خیلی زود رسیده بودیم و مهدی خواب بود.... بچه ها بقدری مهدی رو دوست داشتند که سریع رفتند سراغش و بیدار و مشغول سر به سر گذاشتن همدیگه شدند..منم رفتم توی آشپزخونه پیش مامان وکمکش میکردم.یک ساعتی گذشت و تلفن خونه زنگ خورد..معمولا و بیشتر اوقات مهدی گوشی رو جواب میداد.اولش با احترام و ذوق سلام و علیک کرد ولی بعدش نگران و یه جورایی مضطرب جوابشو داد..مامان بلند گفت کی مهدی؟مهدی که مشخص بود دروغ میگه گفت: هیچ کی؟دوستمه،میدونستم دوست خاصی نداره که شماره ی خونه رو داشته باشه برای همین رفتم پذیرایی و نگاهش کردم و ازحالت چهره اش متوجه شدم دروغ میگه،گفته بودم که گوشهای خیلی تیزی دارم و همیشه صدای شخصی رو که اون طرف تلفن هست رو میشنوم..مشکوک شدم و سریع خودم به مهدی رسوندم و الکی با دستم اشاره کردم که چی میگه؟؟ با این بهانه میخواستم ببینم کی پشت خطه،مهدی جوابی به من نداد و به شخص پشت خط گفت آخه برای چی بیام..طرف که جواب داد و صداشو شنیدم،توی جام میخکوب شدم...
صدای امیرحسین بود.،خواستم گوشی رو از مهدی بگیرم که یه لحظه به حرفهای دیروز و اخم و بدخلقی صبحش فکرکردم و بعد خودمو زدم به کوچه ی علی چپ..سریع یه دستمال برداشتم و شروع به گردگیری اطراف تلفن کردم تا ببینم امیرحسین با مهدی چیکار داره ؟اونم پنهانی..شنیدم امیرحسین با اصرار گفت ببین پسر خوب،نترس بیا خونه ی ما،میخواهم خونه ی اون پسرارو نشون بدی تا پدرشونو در بیارم.اونا رو میکشونم دادگاه،بیچاره مهدی ساکت گوش میکرد امیرحسین ادامه داد: باشه مهدی،بیا من تنهام..بخاطر تو برگشتم خونه،مهدی اروم گفت: چی بگم؟امیرحسین گفت چی رو چی بگی؟بلند شو بیا دیگه..مهدی گفت: مامان!!امیرحسین گفت: اهاااا،.بگو با دوستت قراره بری جایی مثلا کوه یا پارک..مهدی که سعی میکرد رمزی حرف بزنه،گفت: هیچ وقت نرفتم..امیرحسین گفت:همین دیگه،مادرت همیشه نگرانه که چرا مثل دختر نشستی خونه،الان تنهایی بیای بیرون خوشحال هم میشه..میخواهی با ماشین بیام سرکوچه؟به خواهر و مادرت نگی هااا.،اصلا نگی..یه وقت بگی دیگه قیدتو میزنم...
همه ی این حرفها رو با گوش خودم شنیدم اما اصلا نمیتونستم باور کنم چون مطمئن بودم که امیرحسین کلکی توی کارشه وگرنه اگه هدفش دفاع از مهدی بود نیازی به پنهون کاری نداشت.مهدی دو دل گفت باشه ،خداحافظ..تا گوشی رو گذاشت، زود گفتم کی بود مهدی...!؟مهدی عصبی و نگران و مضطرب گفت: یه بار پرسیدی گفتم دوستم چرا هی تکرار میکنی؟صدامو بلندتر کردم و گفتم: وااا.... حالا دو بار بپرسم مگه چی میشه؟مامان از توی آشپزخونه اه بلندی کرد و گفت بس کنید.نه به اون که جونتو برای هم در میاد نه به این کل کلهای الکی.،فقط میخواهید منو حرص بدید..
مهدی گفت: مامان،من با دوستم میرم پارک..یه ساعته میام.مامان لبخند زنان اومد توی پذیرایی و گفت: جدی..!؟کدوم دوستت؟چرا تا حالا دوست نداشتی؟؟مهدی گفت: همکلاسیم بود.،میرم زود میام.يهو سامان دست مهدی رو گرفت و گفت: دایی منم میبری..؟؟مهدی خوشحال گفت: اررره بیا بریم،میخواستم مخالفت کنم اما بعدش با خودم گفتم: اگه سامان بره بهتره.،امیرحسین وقتی سامان رو ببینه فکر یا کلکی که توی کله اشو رو نمیتونه اجرا کنه.،اررره..اینطوری بهتره..مهدی و سامان تا حیاط رفتند که انگار مهدی یاد چیزی افتاد و گفت: نه سامان رو نمیبرم..دوستم گفته تنها برم...باز هم حرفی نزدم و همین که مهدی از خونه زد بیرون به مامان گفتم مامان،میشه مواظب بچه ها باشی تا من بیام؟؟؟ مامان گفت: کجا؟.دم گوشش گفتم میخواهم مهدی رو تعقیب کنم..میترسم بین مسیر کسی..اذیتش کنه....
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎
#سرگذشت_مهین_16
#بیراهه
قسمت شانزدهم
پشت سر مهدی از خونه در اومدم بیرون ،هنوز سرکوچه نرسیده بود و ممکن بود منو ببینه..سریع برگشتم توی حیاط،هر از گاهی سرمو از در حیاط بیرون میبرم و نگاه میکردم تا ازکوچه خارج بشه..اون لحظات برای اولین بار نوع راه رفتن مهدی توجهمو جلب کرد و با خودم گفتم: چرا این پسر مثل دخترا راه میره؟مثل اون دخترایی که توی شو فشن و نمایش لباس حرکت میکنند.بعدا باید بهش تذکر بدم..یعنی چی؟همین حرکاتش باعث جلب توجه ی پسرها و مردها میشه دیگه،خلاصه مهدی رسید سرکوچه و اطراف رو نگاهی انداخت و بعدش دست تکون داد و دوید بسمت چپ،فهمیدم که امیر حسین اونجاست،بالافاصله با سرعت خودمو به سرخیابون رسوندم.چون مقصد رو میدونستم یه تاکسی گرفتم و مستقیم آدرس خونه رو دادم..الان نیت شوم امیرحسین پی برده بودم دیگه..با کلید اروم در رو باز کردم و داخل شدم ،خونه ی ما حالت ویلایی داشت زیاد بزرگ نبود ولی چون پنجره های بزرگی داشت از توی حیاط اتاقها کامل دیده میشد..هدفم پلیس بازی و قایم موشک بازی نبود بخاطر همین بدون اینکه خودمو مخفی کنم رفتم سمت پنجره و داخل رو نگاه کردم.
صدای امیرحسین که با مهدی حرف میزدیم به نوعی گولش میزد رو میشنیدم،به سرعت وارد خونه شدم و به امیرحسین گفتم چه غلطی می خواستی بکنی،گفت هیچی،گفتم گوشهای منم مخملیه.،من با داداشم برمیگردم خونه ی مادرم،توی دادگاه میبینمت..امیر حسین برای اولین بار با عصبانیت گفت: هررری بابااااا.،خونه ی اون مادر،جمله اشو کامل نکرد..از حرفهاش به همون قدر شاخ در آوردم که از کارش هنگ مونده بودم..یه انسان چقدرمیتونست در عرض چند هفته تغییر کنه؟؟ اون ساعت با تمام وجود تصمیم گرفتم که طلاق بگیرم.دست مهدی رو گرفتم و از در حیاط خارج شدیم..نمیدونم چرا تا پامو توی کوچه گذاشتم،دلم برای خونه ام گرفت..میدونید با چه زحمتی خریده بودیم؟مامان بعد از سالها هنوز مستاجر بود ولی من خونه داشتم.،چطور میتونستم از خونه و زندگیم دست بکشم؟با این افکار یه کم اروم شدم.رسیدیم خونه ی مامان و با دیدن بچه ها کلا قید طلاق رو زدم و موضوع اصلی رو به مامان تعریف نکردم آخه نمیخواستم باامیرحسین بد بشه.....
برگشتیم خونه ،مامان از من پرسید چی شد؟چرا برگشت؟یواش گفتم من برگردوندم..باید خیلی حواست به مهدی باشه..مامان گفت بجای اینکه اون مراقب من باشه منی که پا به سن گذاشتم مواظبش باشم؟حرفها میزنی هاااا دختر؟؟گفتم مامان،مهدی با پسرهای دیگه فرق میکنه.،مامان گفت ارررره فرق میکنه. تنبله و سرکار نمیره..من باید منت بکشم وشکمشو سیر کنم گفتم نگران نباش خودم به کار خوب براش پیدا میکنم ،اصلا اجازه نده با پسرا رفت و آمد کنه..کلی توضیح دادم تا قانع بشه که مهدی با بقیه فرق میکنه..آخرش هم نمیدونم مامان قانع شد یا نه؟تا شب منتظر امیرحسین شدم اما نیومد دنبالمون.،میدونستم باتهدیدی که کرده بودم نمیاد ولی بخاطر عشقمون منتظرش بودم,موقع شام مامان نگران گفت: امیرحسین کجا موند؟مهدی گفت: خونشونه نگران نباش،نمیاد دنبال بچه هاش..مامان متعجب به من نگاه کرد.،زودگفتم یه کم بحثمون شده و قهر کردم،نمیخواهم بچه ها بدونند،مامان سرشو تکون داد و سکوت کرد.خلاصه خوابیدیم و صبح زود با سامان برگشتم خونه...
میدونستم امیرحسین اون ساعت سرکاره..توی خونه سامان رو اماده کردم و رسوندم مدرسه و دوباره برگشتم خونه،حوالی ساعت یازده ظهر بود که تلفن زنگ خورد.امیرحسین بود که گفت:مهین،من معذرت میخواهم..نیم ساعت دیگه بیا سرکوچه تا باهم حرف بزنیم..با من من و اکراه قبول کردم.وقتی نشستم توی ماشین اون حس آرامش همیشگی اومد سراغم و خیلی زود باهاش آشتی کردم و این قضیه فیصله پیداکرد..درسته که آشتی کردیم ولی همش ذهنم درگیر این بود که انگار امیرحسین جذب پوست سفید و خوشگلی مهدی شده بود و من از این مزایا برخوردار نبودم..طبق برنامه پنجشنبه ها میرفتیم خونه ی مادرشوهرم با این تفاوت که شب رو به بهانه های مختلف بر میگشتم خونه.،جمعه ها هم سرمو با کارهای خونه و نظافت گرم میکردم تا وقت بگذر و خونه ی مامان نریم.امیر حسین بخاطر گندی که خودش زده بود اصلا حرفی نمیزد ولی بچه ها اعتراض میکردند و دوست داشتند مهمونی برند....
#ادامه_دارد...(فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_16
#بیراهه
قسمت شانزدهم
پشت سر مهدی از خونه در اومدم بیرون ،هنوز سرکوچه نرسیده بود و ممکن بود منو ببینه..سریع برگشتم توی حیاط،هر از گاهی سرمو از در حیاط بیرون میبرم و نگاه میکردم تا ازکوچه خارج بشه..اون لحظات برای اولین بار نوع راه رفتن مهدی توجهمو جلب کرد و با خودم گفتم: چرا این پسر مثل دخترا راه میره؟مثل اون دخترایی که توی شو فشن و نمایش لباس حرکت میکنند.بعدا باید بهش تذکر بدم..یعنی چی؟همین حرکاتش باعث جلب توجه ی پسرها و مردها میشه دیگه،خلاصه مهدی رسید سرکوچه و اطراف رو نگاهی انداخت و بعدش دست تکون داد و دوید بسمت چپ،فهمیدم که امیر حسین اونجاست،بالافاصله با سرعت خودمو به سرخیابون رسوندم.چون مقصد رو میدونستم یه تاکسی گرفتم و مستقیم آدرس خونه رو دادم..الان نیت شوم امیرحسین پی برده بودم دیگه..با کلید اروم در رو باز کردم و داخل شدم ،خونه ی ما حالت ویلایی داشت زیاد بزرگ نبود ولی چون پنجره های بزرگی داشت از توی حیاط اتاقها کامل دیده میشد..هدفم پلیس بازی و قایم موشک بازی نبود بخاطر همین بدون اینکه خودمو مخفی کنم رفتم سمت پنجره و داخل رو نگاه کردم.
صدای امیرحسین که با مهدی حرف میزدیم به نوعی گولش میزد رو میشنیدم،به سرعت وارد خونه شدم و به امیرحسین گفتم چه غلطی می خواستی بکنی،گفت هیچی،گفتم گوشهای منم مخملیه.،من با داداشم برمیگردم خونه ی مادرم،توی دادگاه میبینمت..امیر حسین برای اولین بار با عصبانیت گفت: هررری بابااااا.،خونه ی اون مادر،جمله اشو کامل نکرد..از حرفهاش به همون قدر شاخ در آوردم که از کارش هنگ مونده بودم..یه انسان چقدرمیتونست در عرض چند هفته تغییر کنه؟؟ اون ساعت با تمام وجود تصمیم گرفتم که طلاق بگیرم.دست مهدی رو گرفتم و از در حیاط خارج شدیم..نمیدونم چرا تا پامو توی کوچه گذاشتم،دلم برای خونه ام گرفت..میدونید با چه زحمتی خریده بودیم؟مامان بعد از سالها هنوز مستاجر بود ولی من خونه داشتم.،چطور میتونستم از خونه و زندگیم دست بکشم؟با این افکار یه کم اروم شدم.رسیدیم خونه ی مامان و با دیدن بچه ها کلا قید طلاق رو زدم و موضوع اصلی رو به مامان تعریف نکردم آخه نمیخواستم باامیرحسین بد بشه.....
برگشتیم خونه ،مامان از من پرسید چی شد؟چرا برگشت؟یواش گفتم من برگردوندم..باید خیلی حواست به مهدی باشه..مامان گفت بجای اینکه اون مراقب من باشه منی که پا به سن گذاشتم مواظبش باشم؟حرفها میزنی هاااا دختر؟؟گفتم مامان،مهدی با پسرهای دیگه فرق میکنه.،مامان گفت ارررره فرق میکنه. تنبله و سرکار نمیره..من باید منت بکشم وشکمشو سیر کنم گفتم نگران نباش خودم به کار خوب براش پیدا میکنم ،اصلا اجازه نده با پسرا رفت و آمد کنه..کلی توضیح دادم تا قانع بشه که مهدی با بقیه فرق میکنه..آخرش هم نمیدونم مامان قانع شد یا نه؟تا شب منتظر امیرحسین شدم اما نیومد دنبالمون.،میدونستم باتهدیدی که کرده بودم نمیاد ولی بخاطر عشقمون منتظرش بودم,موقع شام مامان نگران گفت: امیرحسین کجا موند؟مهدی گفت: خونشونه نگران نباش،نمیاد دنبال بچه هاش..مامان متعجب به من نگاه کرد.،زودگفتم یه کم بحثمون شده و قهر کردم،نمیخواهم بچه ها بدونند،مامان سرشو تکون داد و سکوت کرد.خلاصه خوابیدیم و صبح زود با سامان برگشتم خونه...
میدونستم امیرحسین اون ساعت سرکاره..توی خونه سامان رو اماده کردم و رسوندم مدرسه و دوباره برگشتم خونه،حوالی ساعت یازده ظهر بود که تلفن زنگ خورد.امیرحسین بود که گفت:مهین،من معذرت میخواهم..نیم ساعت دیگه بیا سرکوچه تا باهم حرف بزنیم..با من من و اکراه قبول کردم.وقتی نشستم توی ماشین اون حس آرامش همیشگی اومد سراغم و خیلی زود باهاش آشتی کردم و این قضیه فیصله پیداکرد..درسته که آشتی کردیم ولی همش ذهنم درگیر این بود که انگار امیرحسین جذب پوست سفید و خوشگلی مهدی شده بود و من از این مزایا برخوردار نبودم..طبق برنامه پنجشنبه ها میرفتیم خونه ی مادرشوهرم با این تفاوت که شب رو به بهانه های مختلف بر میگشتم خونه.،جمعه ها هم سرمو با کارهای خونه و نظافت گرم میکردم تا وقت بگذر و خونه ی مامان نریم.امیر حسین بخاطر گندی که خودش زده بود اصلا حرفی نمیزد ولی بچه ها اعتراض میکردند و دوست داشتند مهمونی برند....
#ادامه_دارد...(فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدویازده وصدودوازده
📖سرگذشت کوثر
لااقل حالا حالاها نمی بینیشون روزی روزگاری وقتی خیلی پیر شدی میای پیش من و بقیه همه با هم اون موقع تو بهشت خداکنار همدیگه زندگی می کنیم اون موقع دیگه هیچ
آدم بدی و هیچ دشمن وحشی وجود نداره که
ما را اذیت کنه بهم گفت مامان میشه منو کول
کنی مامان تو را خدا خیلی خستم پاهام خیلی
درد می کنه گفتم مامان تو دیگه بزرگ شدی خودت راه بیا گفت مامان فقط همین یکبار تو را خدافقط همین یکبار منو کول کن دیگه هیچ وقت منو کول نکن گفتم پسرم خوشگلم مامانت فدات بشه تاج سرم کوچولو اذیت می شه ناراحت میشه اون وقت می گه داداش منو اذیت کرد امایونس کوتاه نیومد به شدت حساس شده بود و دلش می خواست هر چی میگه من به حرفش گوش کنم رو کولم سوارش کردم و رفتم نمازخونه پیش بقیه تا منو دیدن باهام دعوا کردن و گفتن دختر آخه این چه کاریه که داری می کنی بگذارش زمین حتما باید بلائی سرت بیاد گفتم جون یونسم
سلامت باشه بقیش فدای سرش بعد نماز راه افتادیم اون راه طولانی تمومی نداشت اون جاده انگارنمی خواست تموم بشه و هم چنان ما باید میرفتیم ازنگاه کردن به جاده بدم می یومد یادخیلی چیزها منو می نداخت که بالاخره به اصفهان رسیدیم به یک جای خیلی
خوب و امن که می گفتن دیگه امن تر از اینجا
جایی پیدا نمی کنیم حداقل اینجا خیلی امن ترازجنوبه هممون پیاده شدیم یونس خوابیده بود رو دوشم انداختمش هم سفرهام می خواستن همون جا بمونن عزیزاشون اونجا بودن یا پول و طلا داشتن و میخواستن همین جا برای مدتی بمونن و خونه بگیرن و بعد یک فکری به من بکنن تنها کسی که میخواست راهش رو از بقیه جداکنه من بودم بهم گفتن تو هم اینجا بمون دخترکجا میری بمون ما یک خونه بزرگ می خوایم پیدا کنیم که چند تا اتاق تو در تو داره اجاره کنیم و همه با هم زندگی کنیم منم در حالیکه یونس رو پشتم جا به جا می کردم گفتم نه ممنون من باید برم جای من اینجا نیست باید برم پیش دخترم اونم الان نگران منه و می دونم استرس منو داره که چه بلائی سرمون اومده زنده ایم
یا نه خاله زینب من رو کنار کشید و گفت دختر خوب حماقت نکن کار احمقانه نکن همین جا بمون چرا میخوای بری اگه الان دامادت مهمون داشته باشه خونواده دامادت اونجا باشن چی کار میخوای بکنی چه خاکی تو سرت میخوای بریزی گفتم فوقش یک هفته اونجا می مونم بعد هم میرم یک خونه کوچیک اجاره می کنم من آدمی نیستم که سر بار کسی باشم خودم و این بچه را به دندون می کشم ولی اجازه
نمیدم منت هیچ احدی رو سرمون باشه گفت
حداقل امشب رو اینجا بمون دختر داری از پا در میای می ترسم از بین بری گفتم نگران نباشیدمن زن مرادم خواهر شهید مادر دو تا شهید من باید قوی باشم نباید خودمو ببازم باید سفرمو ادامه بدم بشینم زمین دیگه نمی تونم بلند بشم الان خیلی خستم خیلی خسته تر از این حرفهام که شما فکرشو می کنید با همسفرهام خدافظی کردم برام آرزوی موفقیت و خوشبختی کردن بهم گفتن ان شالله جنگ تموم بشه ما دوباره برمیگردیم اهواز دیگه اینجا نمیمونیم ما بایدبعد جنگ برگردیم و خونمون و شهرمونو از نو بسازیم به من گفتن تو جنگ تموم شه بر می گردی
گفتم نمی دونم شاید بر گردم شایدم نه ولی قول میدم برای سر زدن بهتون حتما میام من شماها و اون شهر زیبا را هرگز فراموش نمی کنم من باید بیام سر مزار عزیرانم نمی تونم اونجا اونهارا تنها بگذارم و به امان خدابگذارم دو تاشون به من آدرسشون رو تو اصفهان نوشتن و دادن گفتن ما را پیدا کنی بقیمونو هم خیلی راحت می تونی پیدا کنی همشونو بغل کردم و بوسیدم برام بوی عزیزانم می دادن گفتم هیچ وقت فراموشتان نمی کنم شما هم ما را فراموش نکنید اونها رفتن
برام دست تکون دادن از رفتنشون کلی اشک ریختم یونس هم بیدار شده بود بهم گفت مامان گرسنمه خستم مامان می خوام برم خونه چرا نمیریم خونه گفتم قند عسلم تا فردا دیگه خونه آبجی هستیم میریم اونجا غذا می خوری حموم میری راحت می گیری می خوابی دیگه مجبور نیستی رو زمین بخوابی گفت بدنم درد می کنه دست زدم به پیشونیش داغ داغ بود بچه داشت تو تب
می سوخت گفتم دردوبلات تو سرم مادربرات
بمیره تو چرا به من نگفتی حال نداری و حالت
خوب نیست گفت مامان من خوبم کی میریم خونه آبجی میخوام برم پیش آبجی فاطمه گفتم نه اول میریم پیش دکتر آقای دکتر باید تو رامعاینه کنه بهت دارو بده زود زود خوب شی گفت آمپولم می زنه گفتم اونو دیگه نمی دونم پسرم ولی پسر من برای خودش شیر مردیه شیر مرد من از هیچی نمیترسه مگه نه گفت آره مامان من باید مراقب تو باشم آدرس یک درمانگاه رو پیداکردم که یونس رو ببرم اونجا درمانگاه شلوغ بوددکتر بهم گفت چیزی نیست یک سرما خوردگیه گفت چند روز باید بخوابه و خوب استراحت کنه گفتم آقای دکتر من باید حرکت کنم من نمی تونم اینجا بمونم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
لااقل حالا حالاها نمی بینیشون روزی روزگاری وقتی خیلی پیر شدی میای پیش من و بقیه همه با هم اون موقع تو بهشت خداکنار همدیگه زندگی می کنیم اون موقع دیگه هیچ
آدم بدی و هیچ دشمن وحشی وجود نداره که
ما را اذیت کنه بهم گفت مامان میشه منو کول
کنی مامان تو را خدا خیلی خستم پاهام خیلی
درد می کنه گفتم مامان تو دیگه بزرگ شدی خودت راه بیا گفت مامان فقط همین یکبار تو را خدافقط همین یکبار منو کول کن دیگه هیچ وقت منو کول نکن گفتم پسرم خوشگلم مامانت فدات بشه تاج سرم کوچولو اذیت می شه ناراحت میشه اون وقت می گه داداش منو اذیت کرد امایونس کوتاه نیومد به شدت حساس شده بود و دلش می خواست هر چی میگه من به حرفش گوش کنم رو کولم سوارش کردم و رفتم نمازخونه پیش بقیه تا منو دیدن باهام دعوا کردن و گفتن دختر آخه این چه کاریه که داری می کنی بگذارش زمین حتما باید بلائی سرت بیاد گفتم جون یونسم
سلامت باشه بقیش فدای سرش بعد نماز راه افتادیم اون راه طولانی تمومی نداشت اون جاده انگارنمی خواست تموم بشه و هم چنان ما باید میرفتیم ازنگاه کردن به جاده بدم می یومد یادخیلی چیزها منو می نداخت که بالاخره به اصفهان رسیدیم به یک جای خیلی
خوب و امن که می گفتن دیگه امن تر از اینجا
جایی پیدا نمی کنیم حداقل اینجا خیلی امن ترازجنوبه هممون پیاده شدیم یونس خوابیده بود رو دوشم انداختمش هم سفرهام می خواستن همون جا بمونن عزیزاشون اونجا بودن یا پول و طلا داشتن و میخواستن همین جا برای مدتی بمونن و خونه بگیرن و بعد یک فکری به من بکنن تنها کسی که میخواست راهش رو از بقیه جداکنه من بودم بهم گفتن تو هم اینجا بمون دخترکجا میری بمون ما یک خونه بزرگ می خوایم پیدا کنیم که چند تا اتاق تو در تو داره اجاره کنیم و همه با هم زندگی کنیم منم در حالیکه یونس رو پشتم جا به جا می کردم گفتم نه ممنون من باید برم جای من اینجا نیست باید برم پیش دخترم اونم الان نگران منه و می دونم استرس منو داره که چه بلائی سرمون اومده زنده ایم
یا نه خاله زینب من رو کنار کشید و گفت دختر خوب حماقت نکن کار احمقانه نکن همین جا بمون چرا میخوای بری اگه الان دامادت مهمون داشته باشه خونواده دامادت اونجا باشن چی کار میخوای بکنی چه خاکی تو سرت میخوای بریزی گفتم فوقش یک هفته اونجا می مونم بعد هم میرم یک خونه کوچیک اجاره می کنم من آدمی نیستم که سر بار کسی باشم خودم و این بچه را به دندون می کشم ولی اجازه
نمیدم منت هیچ احدی رو سرمون باشه گفت
حداقل امشب رو اینجا بمون دختر داری از پا در میای می ترسم از بین بری گفتم نگران نباشیدمن زن مرادم خواهر شهید مادر دو تا شهید من باید قوی باشم نباید خودمو ببازم باید سفرمو ادامه بدم بشینم زمین دیگه نمی تونم بلند بشم الان خیلی خستم خیلی خسته تر از این حرفهام که شما فکرشو می کنید با همسفرهام خدافظی کردم برام آرزوی موفقیت و خوشبختی کردن بهم گفتن ان شالله جنگ تموم بشه ما دوباره برمیگردیم اهواز دیگه اینجا نمیمونیم ما بایدبعد جنگ برگردیم و خونمون و شهرمونو از نو بسازیم به من گفتن تو جنگ تموم شه بر می گردی
گفتم نمی دونم شاید بر گردم شایدم نه ولی قول میدم برای سر زدن بهتون حتما میام من شماها و اون شهر زیبا را هرگز فراموش نمی کنم من باید بیام سر مزار عزیرانم نمی تونم اونجا اونهارا تنها بگذارم و به امان خدابگذارم دو تاشون به من آدرسشون رو تو اصفهان نوشتن و دادن گفتن ما را پیدا کنی بقیمونو هم خیلی راحت می تونی پیدا کنی همشونو بغل کردم و بوسیدم برام بوی عزیزانم می دادن گفتم هیچ وقت فراموشتان نمی کنم شما هم ما را فراموش نکنید اونها رفتن
برام دست تکون دادن از رفتنشون کلی اشک ریختم یونس هم بیدار شده بود بهم گفت مامان گرسنمه خستم مامان می خوام برم خونه چرا نمیریم خونه گفتم قند عسلم تا فردا دیگه خونه آبجی هستیم میریم اونجا غذا می خوری حموم میری راحت می گیری می خوابی دیگه مجبور نیستی رو زمین بخوابی گفت بدنم درد می کنه دست زدم به پیشونیش داغ داغ بود بچه داشت تو تب
می سوخت گفتم دردوبلات تو سرم مادربرات
بمیره تو چرا به من نگفتی حال نداری و حالت
خوب نیست گفت مامان من خوبم کی میریم خونه آبجی میخوام برم پیش آبجی فاطمه گفتم نه اول میریم پیش دکتر آقای دکتر باید تو رامعاینه کنه بهت دارو بده زود زود خوب شی گفت آمپولم می زنه گفتم اونو دیگه نمی دونم پسرم ولی پسر من برای خودش شیر مردیه شیر مرد من از هیچی نمیترسه مگه نه گفت آره مامان من باید مراقب تو باشم آدرس یک درمانگاه رو پیداکردم که یونس رو ببرم اونجا درمانگاه شلوغ بوددکتر بهم گفت چیزی نیست یک سرما خوردگیه گفت چند روز باید بخوابه و خوب استراحت کنه گفتم آقای دکتر من باید حرکت کنم من نمی تونم اینجا بمونم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
☆💕ᬼ꙰҈꙰҈ᬼ꙰҈꙰҈☆✨💕ᬼ꙰҈꙰҈ ✨ᬼ꙰҈꙰҈☆💕ᬼ꙰҈꙰҈☆✨
#مادرم❤️
مادرم آن روزها همه چیز برایش حیف بود، جز خودش!
یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای حیف!
در خانه ما به چیزهایی حیف گفته میشد که نباید آنها را مصرف میکردیم..!!
نباید به آنها دست میزدیم،
فقط هر چند وقت یک بار میتوانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوق داشتن آنها حَظ کنیم و از حسرت نداشتن آنها غصه بخوریم!
حیف مادرم که دیگر نمیتواند درِ صندوقِ حیف را باز کند و چیزهای حیف را در بیاورد و با دستهای ظریف و سفیدش، آنها را جلوی چشمان پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد!
مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای حیف به حساب نیاورد...
دستهایش، چشمهایش، موهایش، قلبش، حافظهاش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد.
حالا داشتههایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست...
حیفِ مادرم که قدر حیفترین چیزها را ندانست!
قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا حیف نبودند تلف کرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
#مادرم❤️
مادرم آن روزها همه چیز برایش حیف بود، جز خودش!
یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای حیف!
در خانه ما به چیزهایی حیف گفته میشد که نباید آنها را مصرف میکردیم..!!
نباید به آنها دست میزدیم،
فقط هر چند وقت یک بار میتوانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوق داشتن آنها حَظ کنیم و از حسرت نداشتن آنها غصه بخوریم!
حیف مادرم که دیگر نمیتواند درِ صندوقِ حیف را باز کند و چیزهای حیف را در بیاورد و با دستهای ظریف و سفیدش، آنها را جلوی چشمان پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد!
مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای حیف به حساب نیاورد...
دستهایش، چشمهایش، موهایش، قلبش، حافظهاش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد.
حالا داشتههایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست...
حیفِ مادرم که قدر حیفترین چیزها را ندانست!
قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا حیف نبودند تلف کرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
▫️ مردی در يك باغ، درخت خرمایی را به شدت تكان میداد و خرماها بر زمين میريخت.
صاحب باغ آمد و گفت:"ای نادان ! چه میکنی؟"
دزد گفت:"چه ایرادی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت میكنی؟"
صاحب باغ به غلامش گفت:"آهای غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مرد را بدهم."
▪️ آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او میزد. دزد فرياد برآورد:"از خدا شرم كن. چرا میزنی؟ مرا میكشی."
▫️صاحب باغ گفت:"اين بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت بنده خدا میزند. من ارادهای ندارم. كار، كار خداست."
دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت:"من اعتقاد به جبر را ترك كردم. تو راست میگویی ای مرد بزرگوار نزن. بر جهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
▫️ مردی در يك باغ، درخت خرمایی را به شدت تكان میداد و خرماها بر زمين میريخت.
صاحب باغ آمد و گفت:"ای نادان ! چه میکنی؟"
دزد گفت:"چه ایرادی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت میكنی؟"
صاحب باغ به غلامش گفت:"آهای غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مرد را بدهم."
▪️ آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او میزد. دزد فرياد برآورد:"از خدا شرم كن. چرا میزنی؟ مرا میكشی."
▫️صاحب باغ گفت:"اين بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت بنده خدا میزند. من ارادهای ندارم. كار، كار خداست."
دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت:"من اعتقاد به جبر را ترك كردم. تو راست میگویی ای مرد بزرگوار نزن. بر جهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
{ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَتَطۡمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكۡرِ ٱللَّهِۗ أَلَا بِذِكۡرِ ٱللَّهِ تَطۡمَئِنُّ ٱلۡقُلُوبُ }
[سوره الرعد: ۲۸]🍃
[همان] کسانی که ایمان آوردهاند و دلهایشان به یاد الله آرام میگیرد. آگاه باشید که تنها با یاد الله دلها آرام میگیرد.🍃🌼الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
[سوره الرعد: ۲۸]🍃
[همان] کسانی که ایمان آوردهاند و دلهایشان به یاد الله آرام میگیرد. آگاه باشید که تنها با یاد الله دلها آرام میگیرد.🍃🌼الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿🌴
#داستانک
باغبان کور
مردی در یك خانهی كوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظرهای دل انگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود.
روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من كاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد غریبه گفت:
«خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع كنندهای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچهی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.»
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک
باغبان کور
مردی در یك خانهی كوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظرهای دل انگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود.
روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من كاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد غریبه گفت:
«خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع كنندهای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچهی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.»
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوچهار
اول تصمیم گرفتم تنها برم ،اما زود پشیمون شدم و سراغ پروین رفتم تا ازش بخوام همراهیم کنه.....
پروین وقتی فهمید میخوام چکار کنم اول سعی کرد پشیمونم کنه اما وقتی مصمم بودن من رو دید بچه هاشو به خدارحم سپرد و همراهیم کرد.....نمیدونم اگر پروین سرراهم قرار نمیگرفت الان چه سرنوشتی در انتظارم بود.......برای رسیدن به روستای خودمون باید حتما از روستایی که قباد اونجا زندگی میکرد میگذشتیم،وقتی چشمم به زمین قباد خورد دوباره بغض گلومو گرفت......شاید اگر خدا پسری بهم میداد قباد هیچوقت سراغ زیور نمیرفت و الان داشتیم زندگیمونو میکردیم.....درسته دل خوشی از قباد نداشتمز اما هرچی باشه پدر بچه هام بود.......هرچی چشم انداختم قباد رو ندیدم،حتما الان توی خونه کنار زیور نشسته و با پسر هاش خوشبخته....انقد راه رفته بودیم که نایی برامون نمونده، اما وقتی برای نشستن و استراحت کردن نداشتیم.......بلاخره با پرس و جو راه ده پدری رو پیدا کردم.....هرچه نزدیکتر میشدم نفسم بیشتر توی سینه حبس میشد.....اگر هنوزم منو نخوان چی اگه پسم بزنن چی؟حتما همینطوره اونا اگه منو میخواستن که یک بار سراغمو میگرفتن......وقتی به ده رسیدیم تمام خاطرات کودکی برام زنده شد.....وقتی که فارغ از هر درد و غصه ای توی کوچه پس کوچه های خاکی ده بازی میکردیم و به روی تمام مشکلات و سختی ها میخندیدیم.....از اهالی سراغ خونه ی آقام رو گرفتم و خیلی زود پیداش کردم......وقتی پشت در رسیدم یاد روزی که افتادم که با قباد از این ده بیرون رفتم و هیچوقت فکر نمیکردم آخرین باری باشه از کوچه های اونجا عبور میکنم......پروین آرنجشو به پهلوم زد و گفت زود باش دیگه معطل نکن باید تا غروب نشده برگردیم خونه.....نفس عمیقی کشیدم و در زدم کمی طول کشید تا صدای باز شدن در داخلی خونه اومد......ناخودآگاه دست هام به لرزه دراومده بود و از شدت هیجان نفسم به شماره افتاده بود.......
نزدیک به چهارده سال بود که خانوادم رو ندیده بودم و دلتنگشون بودم به خیال خودم حالا که بعد از سال ها اومده بودم حسابی بهم محبت میکردن و دیگه نمیذاشتن ازشون دور بشم.......با صدای باز شدن در حیاط سراپا چشم شدم و به پسر نوجوونی که با موهای فرفری و چشم های درشتش بهم زل زده بود خیره شدم.......یعنی این پسر موفرفری سالار بود؟داداش کوچیکه ای که همیشه منو مسئول مواظبت ازش میکردن؟سالار هم منو نشناخته بود حق داشت،وقتی که من ازدواج کردم و برای همیشه از اینجا رفتم فقط دو سالش بود و قطعا چیزی از من یادش نیست......وقتی دید قرار نیست چیزی بگم با لحن لات گونه ای گفت بفرما ابجی با کی کار داری؟
به سختی زبونم رو حرکت دادم و گفتم تو سالاری؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت شما منو از کجا میشناسی ؟منکه تاحالا ندیدم شمارو.....
با بغض گفتم آره تا حالا ندیدیم، الان نزدیک به چهارده ساله که نه من شمارو دیدم و نه شما منو.....
سالار که مشخص بود از حرف هام چیزی متوجه نمیشه با بی حوصلگی گفت گفتم با کی کار داری آبجی؟
بغضمو قورت دادم و گفتم مامانت خونست؟
بدون اینکه جوابمو بده داخل رفت و با صدای بلند شروع به صدا زدن مادرم کرد.....
وای خدای من چقد دلم برای آغوشش تنگ شده،یعنی منو یادشه یا اونم فراموش کرده که دختری به اسم ماه بیگم داره......توی فکر و خیال بودم که پروین دستمو گرفت و با مهربونی گفت چته دختر،الانه که نقش زمین بشی،یکم آروم باش.....لبخند کمرنگی زدم و دوباره چشم به در دوختم که همون لحظه زن درشت اندامی توی چهارچوب در ظاهر شد،وای خدا مامانم چقد چاق شده اونکه خیلی لاغر و نحیف بود......چهرش اما هنوز همون بود،اخمو و کمی سرد،چادر روی سرش رو مرتب کرد و گفت بفرما با کی کار داری؟
یعنی واقعا منو نشناخت؟مگه میشه مادری بچه ی خودشو نشناسه؟دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و مثل ابر بهار شروع به گریه کردم......
مامان انگار که تازه متوجه موضوع شده باشه با ناباوری بهم نگاه کرد و گفت ماه بیگم تویی؟
از شدت گریه نتونستم جوابشو بدم.....
پروین بجای من گفت آره خودشه،دخترتون......بعد از چند سال اومده دنبالتون......شما که توی تمام این سال ها سراغی ازش نگرفتین،اصلا نگفتین دخترتون مرده یا زندست،بیگم که وقتی از این خونه رفت بچه بود آزاری بهتون نرسونده بود که برای همیشه ترکش کردید.....
با حرفهای پروین گریم شدیدتر شده بود که ناگهان محکم توی اغوشی قرار گرفتم......این بو آشنا بود،بوی مادرم بود،وقت هایی که از گرسنگی سرمو روی پاهاش میذاشت و برام قصه میگفت تا خوابم ببره و گرسنگی اذیتم نکنه......
با هق هق گفتم مادر نگفتی یه دختر بیچاره داری که بجز شما کسی رو نداره؟با خودت نگفتی اون بچست چیزی حالیش نیست حالا که خودش مادر شده چطور از پس بچه هاش برمیاد؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوچهار
اول تصمیم گرفتم تنها برم ،اما زود پشیمون شدم و سراغ پروین رفتم تا ازش بخوام همراهیم کنه.....
پروین وقتی فهمید میخوام چکار کنم اول سعی کرد پشیمونم کنه اما وقتی مصمم بودن من رو دید بچه هاشو به خدارحم سپرد و همراهیم کرد.....نمیدونم اگر پروین سرراهم قرار نمیگرفت الان چه سرنوشتی در انتظارم بود.......برای رسیدن به روستای خودمون باید حتما از روستایی که قباد اونجا زندگی میکرد میگذشتیم،وقتی چشمم به زمین قباد خورد دوباره بغض گلومو گرفت......شاید اگر خدا پسری بهم میداد قباد هیچوقت سراغ زیور نمیرفت و الان داشتیم زندگیمونو میکردیم.....درسته دل خوشی از قباد نداشتمز اما هرچی باشه پدر بچه هام بود.......هرچی چشم انداختم قباد رو ندیدم،حتما الان توی خونه کنار زیور نشسته و با پسر هاش خوشبخته....انقد راه رفته بودیم که نایی برامون نمونده، اما وقتی برای نشستن و استراحت کردن نداشتیم.......بلاخره با پرس و جو راه ده پدری رو پیدا کردم.....هرچه نزدیکتر میشدم نفسم بیشتر توی سینه حبس میشد.....اگر هنوزم منو نخوان چی اگه پسم بزنن چی؟حتما همینطوره اونا اگه منو میخواستن که یک بار سراغمو میگرفتن......وقتی به ده رسیدیم تمام خاطرات کودکی برام زنده شد.....وقتی که فارغ از هر درد و غصه ای توی کوچه پس کوچه های خاکی ده بازی میکردیم و به روی تمام مشکلات و سختی ها میخندیدیم.....از اهالی سراغ خونه ی آقام رو گرفتم و خیلی زود پیداش کردم......وقتی پشت در رسیدم یاد روزی که افتادم که با قباد از این ده بیرون رفتم و هیچوقت فکر نمیکردم آخرین باری باشه از کوچه های اونجا عبور میکنم......پروین آرنجشو به پهلوم زد و گفت زود باش دیگه معطل نکن باید تا غروب نشده برگردیم خونه.....نفس عمیقی کشیدم و در زدم کمی طول کشید تا صدای باز شدن در داخلی خونه اومد......ناخودآگاه دست هام به لرزه دراومده بود و از شدت هیجان نفسم به شماره افتاده بود.......
نزدیک به چهارده سال بود که خانوادم رو ندیده بودم و دلتنگشون بودم به خیال خودم حالا که بعد از سال ها اومده بودم حسابی بهم محبت میکردن و دیگه نمیذاشتن ازشون دور بشم.......با صدای باز شدن در حیاط سراپا چشم شدم و به پسر نوجوونی که با موهای فرفری و چشم های درشتش بهم زل زده بود خیره شدم.......یعنی این پسر موفرفری سالار بود؟داداش کوچیکه ای که همیشه منو مسئول مواظبت ازش میکردن؟سالار هم منو نشناخته بود حق داشت،وقتی که من ازدواج کردم و برای همیشه از اینجا رفتم فقط دو سالش بود و قطعا چیزی از من یادش نیست......وقتی دید قرار نیست چیزی بگم با لحن لات گونه ای گفت بفرما ابجی با کی کار داری؟
به سختی زبونم رو حرکت دادم و گفتم تو سالاری؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت شما منو از کجا میشناسی ؟منکه تاحالا ندیدم شمارو.....
با بغض گفتم آره تا حالا ندیدیم، الان نزدیک به چهارده ساله که نه من شمارو دیدم و نه شما منو.....
سالار که مشخص بود از حرف هام چیزی متوجه نمیشه با بی حوصلگی گفت گفتم با کی کار داری آبجی؟
بغضمو قورت دادم و گفتم مامانت خونست؟
بدون اینکه جوابمو بده داخل رفت و با صدای بلند شروع به صدا زدن مادرم کرد.....
وای خدای من چقد دلم برای آغوشش تنگ شده،یعنی منو یادشه یا اونم فراموش کرده که دختری به اسم ماه بیگم داره......توی فکر و خیال بودم که پروین دستمو گرفت و با مهربونی گفت چته دختر،الانه که نقش زمین بشی،یکم آروم باش.....لبخند کمرنگی زدم و دوباره چشم به در دوختم که همون لحظه زن درشت اندامی توی چهارچوب در ظاهر شد،وای خدا مامانم چقد چاق شده اونکه خیلی لاغر و نحیف بود......چهرش اما هنوز همون بود،اخمو و کمی سرد،چادر روی سرش رو مرتب کرد و گفت بفرما با کی کار داری؟
یعنی واقعا منو نشناخت؟مگه میشه مادری بچه ی خودشو نشناسه؟دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و مثل ابر بهار شروع به گریه کردم......
مامان انگار که تازه متوجه موضوع شده باشه با ناباوری بهم نگاه کرد و گفت ماه بیگم تویی؟
از شدت گریه نتونستم جوابشو بدم.....
پروین بجای من گفت آره خودشه،دخترتون......بعد از چند سال اومده دنبالتون......شما که توی تمام این سال ها سراغی ازش نگرفتین،اصلا نگفتین دخترتون مرده یا زندست،بیگم که وقتی از این خونه رفت بچه بود آزاری بهتون نرسونده بود که برای همیشه ترکش کردید.....
با حرفهای پروین گریم شدیدتر شده بود که ناگهان محکم توی اغوشی قرار گرفتم......این بو آشنا بود،بوی مادرم بود،وقت هایی که از گرسنگی سرمو روی پاهاش میذاشت و برام قصه میگفت تا خوابم ببره و گرسنگی اذیتم نکنه......
با هق هق گفتم مادر نگفتی یه دختر بیچاره داری که بجز شما کسی رو نداره؟با خودت نگفتی اون بچست چیزی حالیش نیست حالا که خودش مادر شده چطور از پس بچه هاش برمیاد؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوپنج
چطور نفهمیدی من مادر میخوام،من خانواده میخوام ها؟
مامان منو از خودش جدا کرد و با چشم های اشکی گفت تو مارو نخواستی بیگم،توبرامون پیغوم فرستادی که دیگه نمیخوای مارو ببینی.....
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم من کی گفتم این دروغا رو کی گفته بهتون ها؟
مامان با دست اشکشو پاک کرد و گفت خالت گفت ....گفت بیگم بهم گفت چون منو به زور شوهر دادین و از شوهرم راضی نیستم دیگه حق ندارین بیاین دیدنم......
با حرص گفتم تو هم که برات مهم نبود راست یا دروغ این حرفارو ها؟نگفتی بذار خودم برم سراغ دخترم هرچی باشه بچمه شاید بهم احتیاج داشته باشه.....
مامان دوباره چشماش اشکی شد و گفت بیگم یه سال بعد از ازدواج تو اقات یه شب تو خواب سکته کرد و مرد......من همون موقع خالتو فرستادم تا بیاد و بهت خبر بده تا برای مراسمش بیای ،اما خالت تنها برگشت و گفت بیگم گفته من نمیام، چون آقام به زور شوهرم داده دل خوشی ازش ندارم و سر جنازش هم نمیام.......
چشمام از دروغ هایی که خالم از زبون من گفته بود گرد شده بود،این چی داشت میگفت؟من کی گفتم من حتی خبر نداشتم آقام مرده......وقتی یاد آقام افتادم دوباره گریم شدید شد،هرچی باشه آقام بود.....من دخترش بودم، درسته بداخلاق بود و محبتی ازش ندیده بودم، اما بازم ناراحت شدم و شروع کردم به گریه کردن.....با ناله گفتم مامان بخدا من اصلا نمیدونستم آقام فوت شده ،خاله دروغ میگه ،من اصلا این حرفارو نزدم، من تمام این سالها از درد دوری شما سوختم و ساختم.....هروقت که زایمان میکردم خون گریه میکردم، چون کسی نبود تا بهم راه و چاه بچه داری رو یادم بده.......
مامان اخمی کرد و گفت چی داری میگی،اخه خالت چرا باید این دروغا رو بگه اونکه دشمنت نیست.....
به مامان نگاه عمیقی کردم و گفتم مامان اگه من واقعا این حرفارو گفته بودم الان چرا باید میومدم دنبالتون ها؟میدونی من چقد راه اومدم تا به اینجا رسیدم، اصلا برو خاله رو خبر کن بیاد ببینم من می این حرفارو گفتم بهش.......
مامان که انگار با حرفام توی فکر کرده بود به سالار نگاهی کرد و گفت زود برو خاله طلعتتو بردار بیار اینجا ،فقط بهش نگی ماه بیگم اومده ها......
سالار کمی غرغر کرد و بالاجبار به سمت در راه افتاد.....
خونه همونجوری بود و حتی یه آجر هم بهش اضافه نشده بود،دوباره با یادآوری مرگ آقام اشکام سرازیر شد ای کاش کمی باهام مهربون تر بود......
مامان نگاهی با سرتاپام انداخت و گفت خب دیگه چه خبر چند تا بچه داری؟از زندگیت راضی هستی؟شوهرت مرد خوبیه؟
پوزخندی زدم و گفتم اره خیلی خوبه انقد خوشبختم که دوره افتادم تو خیابونا دنبال ننه بابام میگردم، دلت خوشه مامان؟تو اصلا میدونی خواهر عزیزت چه اشی واسه من پخته بود؟اره دیگه بایدم بیاد اون حرفارو بزنه ،میخواست هرجووری که شده نفهمه چه بلایی سر زندگی من آورده ،هرچند شما که براتون مهم نبود....
مامان اخم ریزی کرد و گفت بسه دیگه از وقتی اومدی یه ریز داری تیکه بارمون میکنی......خب تو میومدی سراغ ما ،من یه زن بیوه بودم که واسه سیر کردن شکم بچه هام مجبور بودم کلفتی مردم رو بکنم،فکر کردی از کجا خرج این بچه هارو میارم ها؟اون یکی خواهراتو چطور شوهر دادم؟اقات که هیچی نداشت، تازه کلی هم از این و اون قرض کرده بود و بعد از مردنش همه رو من دادم......
نگاهی به دست های پینه بستست کردم،راست میگفت مشخص بود که این دست ها زحمت زیادی کشیدن.....
قبل از اینکه خاله بیاد همه ی ماجرا رو از زن دوم بودنم تا اومدن زیور و بیرون کردنمون از خونه و تنها زندگی کردنمون رو برای مادرم تعریف کردم.....
وقتی شنید قباد مارو از خونه بیرون کرده و با دخترهام تنها زندگی میکنم، دوباره اشک چشم هاش جاری شد و گفت خدا ازشون نگذره، چطور تونستن باهات این کارو بکنن،مگه تقصیر تو بود که بچه هات دختر شدن خب خواست خدا بود دیگه......
مشغول حرف زدن با مادرم بودم که در خونه باز شد و خاله پشت سر سالار وارد خونه شد.....وقتی بهمون نزدیک شد و چشمش به من افتاد با تعجب گفت ماه بیگم تویی؟اینجا چکار میکنی ها؟
خنده ی عصبی کردم و گفتم چیه چرا ترسیدی خاله؟نکنه ترسیدی دروغ هایی که از جانب من گفتی لو برن ها؟
خاله اخمی کرد و گفت این چه طرز حرف زدنه دختر، نا سلامتی من از تو بزرگترم ها.....بشکنه دست من که انقد به تو خوبی کردم.....اگه من شوهرت نداده بودم که تاحالا داشتی اینجا از گرسنگی میمردی......
خودم عصبی بودم و با حرفای خاله عصبی تر شده بودم ......بخاطر این زن زندگی من اینجور به هم ریخته شده بود......
نفس عمیقی کشیدم و گفتم کاش میذاشتی همینجا بمونم و از گرسنگی بمیرم، اما منو به عنوان زن دوم به اون خونه نمیبردی، مگه من چند سالم بود که این لقمه رو واسه من گرفتی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوپنج
چطور نفهمیدی من مادر میخوام،من خانواده میخوام ها؟
مامان منو از خودش جدا کرد و با چشم های اشکی گفت تو مارو نخواستی بیگم،توبرامون پیغوم فرستادی که دیگه نمیخوای مارو ببینی.....
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم من کی گفتم این دروغا رو کی گفته بهتون ها؟
مامان با دست اشکشو پاک کرد و گفت خالت گفت ....گفت بیگم بهم گفت چون منو به زور شوهر دادین و از شوهرم راضی نیستم دیگه حق ندارین بیاین دیدنم......
با حرص گفتم تو هم که برات مهم نبود راست یا دروغ این حرفارو ها؟نگفتی بذار خودم برم سراغ دخترم هرچی باشه بچمه شاید بهم احتیاج داشته باشه.....
مامان دوباره چشماش اشکی شد و گفت بیگم یه سال بعد از ازدواج تو اقات یه شب تو خواب سکته کرد و مرد......من همون موقع خالتو فرستادم تا بیاد و بهت خبر بده تا برای مراسمش بیای ،اما خالت تنها برگشت و گفت بیگم گفته من نمیام، چون آقام به زور شوهرم داده دل خوشی ازش ندارم و سر جنازش هم نمیام.......
چشمام از دروغ هایی که خالم از زبون من گفته بود گرد شده بود،این چی داشت میگفت؟من کی گفتم من حتی خبر نداشتم آقام مرده......وقتی یاد آقام افتادم دوباره گریم شدید شد،هرچی باشه آقام بود.....من دخترش بودم، درسته بداخلاق بود و محبتی ازش ندیده بودم، اما بازم ناراحت شدم و شروع کردم به گریه کردن.....با ناله گفتم مامان بخدا من اصلا نمیدونستم آقام فوت شده ،خاله دروغ میگه ،من اصلا این حرفارو نزدم، من تمام این سالها از درد دوری شما سوختم و ساختم.....هروقت که زایمان میکردم خون گریه میکردم، چون کسی نبود تا بهم راه و چاه بچه داری رو یادم بده.......
مامان اخمی کرد و گفت چی داری میگی،اخه خالت چرا باید این دروغا رو بگه اونکه دشمنت نیست.....
به مامان نگاه عمیقی کردم و گفتم مامان اگه من واقعا این حرفارو گفته بودم الان چرا باید میومدم دنبالتون ها؟میدونی من چقد راه اومدم تا به اینجا رسیدم، اصلا برو خاله رو خبر کن بیاد ببینم من می این حرفارو گفتم بهش.......
مامان که انگار با حرفام توی فکر کرده بود به سالار نگاهی کرد و گفت زود برو خاله طلعتتو بردار بیار اینجا ،فقط بهش نگی ماه بیگم اومده ها......
سالار کمی غرغر کرد و بالاجبار به سمت در راه افتاد.....
خونه همونجوری بود و حتی یه آجر هم بهش اضافه نشده بود،دوباره با یادآوری مرگ آقام اشکام سرازیر شد ای کاش کمی باهام مهربون تر بود......
مامان نگاهی با سرتاپام انداخت و گفت خب دیگه چه خبر چند تا بچه داری؟از زندگیت راضی هستی؟شوهرت مرد خوبیه؟
پوزخندی زدم و گفتم اره خیلی خوبه انقد خوشبختم که دوره افتادم تو خیابونا دنبال ننه بابام میگردم، دلت خوشه مامان؟تو اصلا میدونی خواهر عزیزت چه اشی واسه من پخته بود؟اره دیگه بایدم بیاد اون حرفارو بزنه ،میخواست هرجووری که شده نفهمه چه بلایی سر زندگی من آورده ،هرچند شما که براتون مهم نبود....
مامان اخم ریزی کرد و گفت بسه دیگه از وقتی اومدی یه ریز داری تیکه بارمون میکنی......خب تو میومدی سراغ ما ،من یه زن بیوه بودم که واسه سیر کردن شکم بچه هام مجبور بودم کلفتی مردم رو بکنم،فکر کردی از کجا خرج این بچه هارو میارم ها؟اون یکی خواهراتو چطور شوهر دادم؟اقات که هیچی نداشت، تازه کلی هم از این و اون قرض کرده بود و بعد از مردنش همه رو من دادم......
نگاهی به دست های پینه بستست کردم،راست میگفت مشخص بود که این دست ها زحمت زیادی کشیدن.....
قبل از اینکه خاله بیاد همه ی ماجرا رو از زن دوم بودنم تا اومدن زیور و بیرون کردنمون از خونه و تنها زندگی کردنمون رو برای مادرم تعریف کردم.....
وقتی شنید قباد مارو از خونه بیرون کرده و با دخترهام تنها زندگی میکنم، دوباره اشک چشم هاش جاری شد و گفت خدا ازشون نگذره، چطور تونستن باهات این کارو بکنن،مگه تقصیر تو بود که بچه هات دختر شدن خب خواست خدا بود دیگه......
مشغول حرف زدن با مادرم بودم که در خونه باز شد و خاله پشت سر سالار وارد خونه شد.....وقتی بهمون نزدیک شد و چشمش به من افتاد با تعجب گفت ماه بیگم تویی؟اینجا چکار میکنی ها؟
خنده ی عصبی کردم و گفتم چیه چرا ترسیدی خاله؟نکنه ترسیدی دروغ هایی که از جانب من گفتی لو برن ها؟
خاله اخمی کرد و گفت این چه طرز حرف زدنه دختر، نا سلامتی من از تو بزرگترم ها.....بشکنه دست من که انقد به تو خوبی کردم.....اگه من شوهرت نداده بودم که تاحالا داشتی اینجا از گرسنگی میمردی......
خودم عصبی بودم و با حرفای خاله عصبی تر شده بودم ......بخاطر این زن زندگی من اینجور به هم ریخته شده بود......
نفس عمیقی کشیدم و گفتم کاش میذاشتی همینجا بمونم و از گرسنگی بمیرم، اما منو به عنوان زن دوم به اون خونه نمیبردی، مگه من چند سالم بود که این لقمه رو واسه من گرفتی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوشش
اصلا اینا همه به کنار ،چرا به دروغ به مادرم میگفتی من نمیخوام ببینمشون و باهاشون قهرم ها؟چرا وقتی آقام مرد بهم نگفتی و به دروغ به مادرم گفتی من پیغام فرستادم که حتی سر جنازه ی اقامم نمیام؟تو مگه مسلمون نبودی ،مگه نماز نمیخوندی؟از خدا نترسیدی؟از قیامت نترسیدی؟از دل شکسته ی من نترسیدی؟هیچوقت نمیبخشمت خاله، خدا خودش تقاص روزای سخت منو از تو بگیره.....
خاله که از حرفای من به هم ریخته بود با عصبانیت گفت از چشم من نبین این چیزا رو ،شوهرت و خدیجه خانم از من خواستن رابطه ی تو و خانوادتو قطع کنم، میگفتم این اگه چشمش به خانوادش بیفته میذاره میره و دیگه پیش قباد نمیمونه....من چه میدونم برو از خودشون بپرس......
مامان با چشم های خیس به خاله گفت چطور دلت اومد طلعت،تو خواهر من بودی، تو باید برای بیگم مادری میکردی نه اینکه از صدتا دشمن هم براش دشمن تر باشی....
خاله که فهمیده بود دستش رو شده و کسی دیگه چشم دیدنش رو نداره سرشو زیر انداخت و رفت.....
هیچوقت این زن رو نخواهم بخشید، عامل تمام بدبختی های من این زن بود......
بعدازظهر بود و باید برمیگشتم ،دلم میخواست پیش مادرم بمونم و جبران کنم تمام روزهایی رو که از خانوادم دور بودم اما نمیشد....بچه هام توی خونه تنها بودن و باید سراغشون میرفتم ......وقتی برای آخرین بار مامانمو توی آغوش گرفتم و دستش رو بوسیدم بوسه ای به سرم زد و گفت الان سالار رو باهاتون میفرستم بیاد که هم تنها نباشید هم خونتونو یاد بگیره....چند روز دیگه هم میفرستمش بیاد دنبالت که با دخترهات بیای و چند روزی اینجا پیشمون بمونی.....با خوشحالی چشمی گفتم و به همراه پروین و سالار از خونه بیرون زدیم.....توی مسیر سالار ساکت بود و چیزی نمیگفت، کلا رفتارش یجوری بود....حتی توی کوچه پس کوچه های ده هم همه یجوری با ترس بهش نگاه میکردن.......اینبار مسیر اصلا برام طولانی و خسته کننده نبود از خوشحالی روی پا بند نبودم بعد از سال ها خانوادمو دیده بودم و قرار بود از این به بعد از هم جدا نشیم.....هوا تاریک بود که به ده خودمون رسیدیم،سالار میخواست برگرده اما ازش خواستم اون شب رو خونمون بمونه و فردا صبح برگرده.....اول مخالفت کرد اما با اصرار های من راضی شد بمونه.......
اونشب دخترا با دیدن سالار اولش ترسیدن ،اما کم کم یخشون باز شد و از سرو کولش بالا رفتن.....
سالار هم کم کم شروع کرد به حرف زدن و برام تعریف کرد که بعد از مرگ آقام خودشو مامانم چقد سختی کشیدن و کار کردن...
موقعی که من ازدواج کردم مادرم حامله بود و وقتی سراغ بچه رو از سالار گرفتم بهم گفت بچه به دنیا اومد و پسر بود اما توی یک سالگی تب کرد و فوت کرد.....چقد حالم برای مادرم گرفته شد،یادمه چقد منتظر به دنیا اومدنش بود و همیشه میگفت این یکی هم پسره......اونشب تا دیر وقت سالار رو به حرف گرفتم و در مورد همه ازش اطلاعات گرفتم.......روز بعد بعد از خوردن صبحانه بود که سالار خداحافظی کرد و از پیشمون رفت.....
از وقتی مادرم رو دیده بودم حال و هوام از این رو به اون رو شده بود و کلی انرژی گرفته بودم.....همیشه فکر میکردم منو نمیخوان و از قصد دیگه سراغم نیومدن... اما حالا با دیدن محبت مادرم انگار یه آدم دیگه شده بودم.....از شادی من دخترها هم شاد شده بودن و صدای خندشون توی خونه روح طنین انداز شده بود.....
یک هفته از دیدن مادرم گذشته بود که سالار اومد دنبالمون و گفت مامان گفته چند روزی بیاین پیشمون بمونین.....
دخترها از شنیدن اینکه قراره جای جدیدی برن و از خونه بیرون بزنن بالا پایین میپریدن و جیغ میزدن......سریع لباس ها و وسایل مورد نیازمون رو جمع کردم و بعد از خداحافظی از پروین و سپردن خونه بهش راهی ده خودمون شدیم......
سالار از همون اول راه آفرین رو توی بغل گرفته بود ...هرچه میگفتم خسته شدی بذار یکم هم خودش راه بیاد گوش نمیداد و میگفت خیلی کوچیکه نمیتونه راه بیاد خودم تا در خونه میارمش......
اینبار دیگه از دیدن زمین قباد حالم گرفته نشد،همیشه با خودم میگفتم اگه هنوز پیش قباد و خدیجه خانم بودم محال بود به خانوادم برسم و هنوز هم باید توی غم دوریشون میسوختم و میساختم.......
دم غروب بود که بلاخره رسیدیم ،مامان توی حیاط قالی پهن کرده بود و با دیدن ما گل از گلش شکفت،با ذوق بچه هارو توی بغل گرفته بود و میبوسید.......
دخترها برای اولین بار بود که کسی اینجوری بهشون محبت میکرد و گونه هاشون از خجالت گل انداخته بود......
بوی آبگوشت توی خونه پخش شده بود و اشتهام رو چندین برابر کرده بود.....
این غذا برای من با همه ی غذاهایی که تاحالا خورده بودم فرق داشت....
هیچوقت فکر نمیکردم یه روز برسه که با مامانم روی یک سفره بشینم و غذا بخورم.....
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوشش
اصلا اینا همه به کنار ،چرا به دروغ به مادرم میگفتی من نمیخوام ببینمشون و باهاشون قهرم ها؟چرا وقتی آقام مرد بهم نگفتی و به دروغ به مادرم گفتی من پیغام فرستادم که حتی سر جنازه ی اقامم نمیام؟تو مگه مسلمون نبودی ،مگه نماز نمیخوندی؟از خدا نترسیدی؟از قیامت نترسیدی؟از دل شکسته ی من نترسیدی؟هیچوقت نمیبخشمت خاله، خدا خودش تقاص روزای سخت منو از تو بگیره.....
خاله که از حرفای من به هم ریخته بود با عصبانیت گفت از چشم من نبین این چیزا رو ،شوهرت و خدیجه خانم از من خواستن رابطه ی تو و خانوادتو قطع کنم، میگفتم این اگه چشمش به خانوادش بیفته میذاره میره و دیگه پیش قباد نمیمونه....من چه میدونم برو از خودشون بپرس......
مامان با چشم های خیس به خاله گفت چطور دلت اومد طلعت،تو خواهر من بودی، تو باید برای بیگم مادری میکردی نه اینکه از صدتا دشمن هم براش دشمن تر باشی....
خاله که فهمیده بود دستش رو شده و کسی دیگه چشم دیدنش رو نداره سرشو زیر انداخت و رفت.....
هیچوقت این زن رو نخواهم بخشید، عامل تمام بدبختی های من این زن بود......
بعدازظهر بود و باید برمیگشتم ،دلم میخواست پیش مادرم بمونم و جبران کنم تمام روزهایی رو که از خانوادم دور بودم اما نمیشد....بچه هام توی خونه تنها بودن و باید سراغشون میرفتم ......وقتی برای آخرین بار مامانمو توی آغوش گرفتم و دستش رو بوسیدم بوسه ای به سرم زد و گفت الان سالار رو باهاتون میفرستم بیاد که هم تنها نباشید هم خونتونو یاد بگیره....چند روز دیگه هم میفرستمش بیاد دنبالت که با دخترهات بیای و چند روزی اینجا پیشمون بمونی.....با خوشحالی چشمی گفتم و به همراه پروین و سالار از خونه بیرون زدیم.....توی مسیر سالار ساکت بود و چیزی نمیگفت، کلا رفتارش یجوری بود....حتی توی کوچه پس کوچه های ده هم همه یجوری با ترس بهش نگاه میکردن.......اینبار مسیر اصلا برام طولانی و خسته کننده نبود از خوشحالی روی پا بند نبودم بعد از سال ها خانوادمو دیده بودم و قرار بود از این به بعد از هم جدا نشیم.....هوا تاریک بود که به ده خودمون رسیدیم،سالار میخواست برگرده اما ازش خواستم اون شب رو خونمون بمونه و فردا صبح برگرده.....اول مخالفت کرد اما با اصرار های من راضی شد بمونه.......
اونشب دخترا با دیدن سالار اولش ترسیدن ،اما کم کم یخشون باز شد و از سرو کولش بالا رفتن.....
سالار هم کم کم شروع کرد به حرف زدن و برام تعریف کرد که بعد از مرگ آقام خودشو مامانم چقد سختی کشیدن و کار کردن...
موقعی که من ازدواج کردم مادرم حامله بود و وقتی سراغ بچه رو از سالار گرفتم بهم گفت بچه به دنیا اومد و پسر بود اما توی یک سالگی تب کرد و فوت کرد.....چقد حالم برای مادرم گرفته شد،یادمه چقد منتظر به دنیا اومدنش بود و همیشه میگفت این یکی هم پسره......اونشب تا دیر وقت سالار رو به حرف گرفتم و در مورد همه ازش اطلاعات گرفتم.......روز بعد بعد از خوردن صبحانه بود که سالار خداحافظی کرد و از پیشمون رفت.....
از وقتی مادرم رو دیده بودم حال و هوام از این رو به اون رو شده بود و کلی انرژی گرفته بودم.....همیشه فکر میکردم منو نمیخوان و از قصد دیگه سراغم نیومدن... اما حالا با دیدن محبت مادرم انگار یه آدم دیگه شده بودم.....از شادی من دخترها هم شاد شده بودن و صدای خندشون توی خونه روح طنین انداز شده بود.....
یک هفته از دیدن مادرم گذشته بود که سالار اومد دنبالمون و گفت مامان گفته چند روزی بیاین پیشمون بمونین.....
دخترها از شنیدن اینکه قراره جای جدیدی برن و از خونه بیرون بزنن بالا پایین میپریدن و جیغ میزدن......سریع لباس ها و وسایل مورد نیازمون رو جمع کردم و بعد از خداحافظی از پروین و سپردن خونه بهش راهی ده خودمون شدیم......
سالار از همون اول راه آفرین رو توی بغل گرفته بود ...هرچه میگفتم خسته شدی بذار یکم هم خودش راه بیاد گوش نمیداد و میگفت خیلی کوچیکه نمیتونه راه بیاد خودم تا در خونه میارمش......
اینبار دیگه از دیدن زمین قباد حالم گرفته نشد،همیشه با خودم میگفتم اگه هنوز پیش قباد و خدیجه خانم بودم محال بود به خانوادم برسم و هنوز هم باید توی غم دوریشون میسوختم و میساختم.......
دم غروب بود که بلاخره رسیدیم ،مامان توی حیاط قالی پهن کرده بود و با دیدن ما گل از گلش شکفت،با ذوق بچه هارو توی بغل گرفته بود و میبوسید.......
دخترها برای اولین بار بود که کسی اینجوری بهشون محبت میکرد و گونه هاشون از خجالت گل انداخته بود......
بوی آبگوشت توی خونه پخش شده بود و اشتهام رو چندین برابر کرده بود.....
این غذا برای من با همه ی غذاهایی که تاحالا خورده بودم فرق داشت....
هیچوقت فکر نمیکردم یه روز برسه که با مامانم روی یک سفره بشینم و غذا بخورم.....
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9