الله رافراموش نکنید
914 subscribers
3.47K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
15جمله خواندنی و کوتاه 🌻🍃


🌻اگر زن دیگری مرد شما را دزدید هیچ انتقامی بهتر از آن نیست که بگذارید نگهش دارد مردان واقعی دزدیده نمی شوند.

🌻اگر بیش از حد وقت خود را صرف بودن با کسی کنید که با شما مانند یک وسیله رفتار می کند شانس یافتن کسی که با شما مانند یک الویت رفتار کند را از دست خواهید داد.

🌻آدم ها آن چیزی نیستند که در آخرین مکالمه شان با شما به نظر می آیند بلکه همانی هستند که در طول مدت رابطه تان شناخته اید.

🌻مهم نیست چقدر طول بکشد . عشق واقعی همیشه ارزش انتظار را دارد.❤️

🌻شخصیت آدم ها را از طریق کردارشان توصیف کنید تا هرگز فریب گفتارشان را نخورید.

🌻گریستن نشانه ضعف نیست از هنگام تولد نشانه این بوده که شما زنده اید.

🌻نگذارید کسی که هیچ رویایی ندارد شما را هم از رویاهایتان منصرف کند.

🌻وقتی نمی توانید پاسخ مناسبی پیدا کنید سکوت گزینه ای طلایی است.

🌻اگر قبل از آمدن کسی خوشبخت بوده اید بعد ازرفتنش هم می توانید خوشبخت باشید.

🌻 اغلب مردم به نیت فهمیدن گوش نمی دهند آنها گوش می دهند که جواب دهند.

🌻ظاهر زیبا فقط چند سال دوام می آورد اما شخصیت زیبا یک عمر.

🌻برخی ادم ها به زندگی تان می آیند تا برایتان نعمت باشند و برخی نیز عبرت.

🌻تسلیم نشوید ، آغاز همیشه سخت ترین مرحله است.

🌻ما با آدم ها تصادفی برخورد نمی کنیم هر کسی به دلیلی سر راهمان قرار می گیرد.

🌻بهترین روزهای زندگی تان هنوز نیامده اند منتظرشان باشید...

آنتونی رابینز
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نیچه یه جمله داره،
میگه کسی که برای زندگی‌ش
چرایی  پیدا کنه، از پسِ
هر چگونه ای بر میاد.
این یعنی مهم اینه که
مقصد اصلی رو پیدا کنی
و مسیر ِ درست ناخوداگاه
و با یکم‌ تلاش سر راهت سبز می‌شه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎

#سرگذشت_مهین_13
#بیراهه
قسمت سیزدهم

زندگی رو به خوبی و خوشی شروع کردیم.. امیرحسین واقعا پسر خوبی بود و حرفمو گوش میکرد و حتی توی کارها خونه هم کمکم بود.تقریبا در هفته یکبار برای تفریح بیرون میرفتیم و دو بار هم خونه ی مادرامون..مثلا پنجشنبه خونه ی مادر شوهرم و جمعه ی خونه ی مادرم..طبق برنامه ایی که با هم تصمیم گرفته بودیم در ماه که امیرحسین حقوقشو میگرفت یک بار خرید کلی برای خونه انجام میدادیم و یه مقدار پس انداز میکردیم تا در اینده خونه بخریم و باقی مانده ی پول رو برحسب نیاز لباس و تنقلات و پول تو جیبی میکردیم..در حدی تفاهم داشتیم که حتی برای آرایشگاه من و خودش هم مبلغی رو در نظر میگرفتیم..همیشه امیرحسین در مورد مدل ابرو و رنگ مو و غیره نظر میداد و بعدش منو تا آرایشگاه میرسوند..میخواهم بگم توی سن ۱۷ سالگی به زندگی نرمال و خوشبختی که همیشه ارزوشو داشتم رسیدم..همسری که از هر نظر با هم تفاهم داشتیم هم قد و قیافه و هم اخلاق و رفتار..دومین سال ازدواجم بود که متوجه شدم باردارم..این خبر خوشبختی مارو دو برابر کرد.خوشبختی که هیچ وقت توی خونه ی مامان حس نکرده بودم و جز بدبختی و در حسرت بودن چیزی عائدم نشده بود....
‌‎
وقتی بیست ساله شدم از اینکه یه پسر سالم و یه همسر نمونه داشتم به خودم میبالیدم و خوشحال بودم که خدا امیرحسین رو سر راهم قرار داد تا طعم خوشبختی رو بچشم وارد فصل سوم زندگی شده بودم وفقط شادی و خنده و گردش و تفریح و خوشحالی بود..خدایی امیرحسین از نظر مالی و کمک در امور زندگی برای مامان و مهدی هم کم نمیزاشت و همیشه کمک حالشون بود و وقتی پسرم پنج سال شد برای بار دوم باردار شدم و دخترم بدنیا اومد و زندگی و خوشبختی برامون تکمیل شد..دیگه از خدا چی میخواستم جز سلامتی همسر و خانواده ام.. بین سالهای ۲۵ الی ۳۰ عمرم اتفاق خاصی نیفتاد و سرگرم بزرگ کردن بچه هام بودم و تمام تلاشمو میکردم که
مثل خودم کمبود نداشته باشند..مامان پا به سن گذاشته بود اما همچنان خوشگل و فعال بود..حالا از مهدی براتون بگم..مثل یه دختر خوب و خوشگل و با سلیقه همش خونه بود و حتى دوران راهنمایی قید مدرسه رو زد و تلاشهای مامان برای ادامه تحصیلش فایده نداشت ،از کوچکترین حرف ناراحت و گریون میشد و حتی برای خرید نون هم پاشو بیرون نمیزاشت......

وقتی علت رو میپرسیدیم میگفت فلان پسر اذیتم میکنه..ما همیشه پنج شنبه ها خونه ی مادرشوهرم بودیم.بهش خیلی کمک میکردم چه از نظر دکتر بردن چه از نظر کارهای خونه اش در عوض امیرحسین هم خونه ی مامان جبران میکرد و میگفت وقتی تو به مادر من خدمت میکنی وظیفه ی منم اینکه اینجا تلافی کنم..احترام احترام رو میاره..یه روز صبح جمعه طبق روال هر هفته از خونه ی مادر شوهرم سوار ماشینی که امیرحسین به تازگی خریده بود شدیم و بسمت خونه ی مامان حرکت کردیم..بچه هام خونه ی مامان رو بیشتر دوست داشتند چون اونجا دایی مهدی خیلی باهاشون بازی میکرد و تنها نبودند..وقتی رسیدیم مامان ناهار رو آماده کرده بود..بعد از سلام واحوالپرسی پسرم (سامان) گفت: مامان بزرگ !!.دایی مهدی کو؟مامان گفت رفته نون سنگک بگیر و بیاد..براتون ابگوشت پختم..سارا (دخترم) با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت: اخجون ابگوشت..هممون دست پخت مامان رو دوست داشتیم مخصوصا امیرحسین،به مامان کمک کردم تا وسایل ناهار رو اماده کنیم .منتظر مهدی بودیم با نون بیاد.ساعت از یک ظهر گذشت و مهدی نیومد....

مامان خیلی نگران شد و به من گفت: خیلی دیر کرده،گفتم: جمعه ها شلوغه خب..حتما توی صفه و نوبتش نشده..مامان گفت: بیشتر از یک ساعته که رفته..برم دنبالش ببینم کجاست؟گفتم : مامان،تو مهدی رو لوس کردی... بچه که نیست،۱۹سالشه..مامان گفت خودت بهتر از من میدونی که از بچگی ترسو هست هر کاری هم کردم اون ترسش از بین بره نرفته که نرفته،مثل یه دختر فقط به من تکیه داده..گفتم تقصیر خودته.،دنبال معافیش نمیرفتی الان رفته بود خدمت و یه مرد بار میومد..میگند سربازی از پسرا مرد می‌سازه..مامان گفت: امیرحسین هم خدمت نرفته..پس چرا از مرد هم مردتره؟؟یهو امیرحسین از توی پذیرایی گفت منو صدا کردید؟مامان گفت نه پسرم.،راجع به مهدی حرف میزدیم که چرا دیر کرده من گفتم کاش امیرحسین بره دنبالش ببینه کجاست امیرحسین در کسری از ثانیه از جاش بلند شد و گفت: الان میرم..رفتیم پذیرایی تا ازش تشکر کنیم که در حیاط بسته شد....

#ادامه_دارد..


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_14
#بیراهه
قسمت چهاردهم

مامان رو به من گفت: خدایی قدر این شوهر رو ندونی واقعا بی عقلی..گفتم کی من قدر نشناسی کردم؟؟ همیشه احترامشو دارم و بین تو و مادرش هم اصلا فرق نمیزارم..مامان گفت: آفرین دخترم.،ذاتت مثل یکی از عمه هاته یا بهتر بگم شبیه بابای خدابیامرزت هستی.گفتم: اه نمیخواهم ،هر چی زشتی داشته داده به من..مامان گفت کی گفته زشتی؟خیلی هم خوبی.،عیبی توی صورتت من نمیبینم.گفتم:کاش شبیه خودت میشدم یا مثل مهدی..آخه پسر به اون خوشگلی بدنیا آوردی یه کم از سفیدی پوستتو به من میدادی..در حال کل کل بودیم که زنگ خونه زده شد..سامان دوید و در رو باز کرد و امیرحسین و مهدی وارد شدند..با تعجب دیدیم که امیرحسین سر و وضعش نامرتبه و مهدی هم رنگ و روش پریده..از نون هم خبری نیست..مامان نگران جریان رو پرسید که امیرحسین گفت: چند تا پسر لات و لوت مهدی رو گیر انداخته بودند و اذیتش میکردند حسابشونو رسیدم...

مهدی که رنگ به رخسار نداشت تا پاش به اتاق رسید انگار که جرأت گرفته باشه با صدای بلند به مامان گفت: من که گفتم نمیرم نانوایی،تو منو بزور فرستادی..با پرخاش به مهدی گفتم صداتو بیار پایین،وقتی مرد گنده ایی مثل تو توی خونه است چرا باید مامان بره..خرید،خجالت بکش..مهدی گفت به تو چه؟ما نون نمیخوریم..شما اگه میخواهید ابگوشت بخورید ،سر راهتو نون هم بگیرید..امیرحسین که دید منو مهدی داریم دعوا میکنیم منو کشید کنار و اروم گفت بخاطر من کوتاه بیا،ببین بچه ها چطوری نگاه میکنند.به خودم اومدم و بخاطر بچه ها و امیرحسین ساکت شدم اما اون روز ناهار کوفتمون شد.مهدی که اصلا ناهار نخورد و رفت توی اتاق.، اما وقتی از کنار اتاق رد میشدم صدای گریه اشو شنیدم.اون لحظه از پرخاشی که بهش کرده بودم ، پشیمون شدم و یاد پدرش افتادم.،چند ماه گذشت و یه روز امیرحسین گفت: این هفته نمیتونیم بریم خونه ی مامانت.گفتم: چرا؟مگه قراره کسی بیاد؟گفت نه..من قراره برم کرج،ختم مادر یکی از همکارامه.....

گفتم: عه،خدا رحمت کنه..میتونی صبح مارو برسونی خونه ی مامان وبعدش خودت بری..زمانی که برگشتی،مستقیم بیا اونجا دنبال ما،امیرحسین خیلی تابلو مثلا رفت توی فکر و گفت اررره..بد فکری نیست..باشه همین کار رو میکنیم..چشمهامو ریز کردم و بهش زل زدم و گفتم یعنی تو مسئله به این آسونی رو نتونستی حل کنی؟ یا منظورت اینکه ما خونه ی مامان نریم؟امیرحسین زود گفت نه نه.، من کی گفتم نرید..اصلا اگه لازم باشه من ختم نمیرم با کنایه گفتم هر جوری که تو صلاح بدونی عشقم،امیر حسین رفت سرکار و منو با یه عالمه فکر و خیال تنها گذاشت.خیلی فکر کردم و به نتیجه ایی نرسیدم.،تا یادم نرفته بگم که محمود و احمد ازدواج و کلا بخاطر مهدی قید مامان رو زده بودند.ما هم تونستیم در عرض ۷ سال زندگی مشترک خونه بخریم و صاحبخونه بشیم.از بچگی بخاطر نداری یاد گرفته بودم که پس انداز کنم و همین کمک کرد که خیلی زود توی خونه ی خودمون ساکن بشیم..اینم بگم که وقتی گوشی و موبایل فراگیر شد امیرحسین جزء اولین نفراتی بود که هم برای من و هم خودش گوشی گرفت..این چند مورد رو گفتم تا شبهه ایی براتون پیش نیاد.

پنجشنبه عصر امیرحسین سر وقت اومد خونه و به اصرار بچه ها سریع حاضر شدیم و رفتیم خونه ی مادر شوهرم..البته از قبل برنامه ریزی داشتیم شام رو بریم پارک ساعی تا بچه ها هم بازی کنند و هم پرنده ها و حیوانات اون پارک رو ببینند.تا رسیدیم مادر شوهرم سبد میوه و شام رو گرفت دستشو گفت: من از قبل همه چی رو اماده کردم..بهتره زودتر بریم تا بچه ها توی روشنایی روز بیشتر تفریح کنند..قبول کردیم و سریع بسمت پارک حرکت کردیم..شب خیلی خوبی بود و به هممون خوش گذشت،مخصوصا بچه ها،منو امیرحسین هم تا لحظه ی آخر والیبال بازی کردیم و خسته و کوفته برگشتیم خونه ی مادر شوهرم،.اون شب چون خسته بودم به امیرحسین اجازه ندادم....همیشه منو امیر داخل اتاق و بچه ها و مادر شوهرم توی پذیرایی میخوابیدند..صبح هم زودتر از امیرحسین بیدارشدم ..امیر حسین وقتی بیدار شد با اخم گفت : زود صبحونه رو بخورید تا شما رو برسونم خونه ی مادرت،من عجله دارم و باید برم..حس کردم برای دیشب ناراحته اما حرفی نزدم چون با خودم گفتم نمیشه که همیشه من راضی باشم..اونم باید خستگی و بی حوصلگی منو در نظر بگیره..خلاصه مارو رسوند خونه ی مامان و رفت...

#ادامه_دارد...(فردا شب)

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻

#تلنگرانه

امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم ... که وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا می‌کرد.

ماریا ... ماریا ... و بعد جلو چشمان من مُرد. به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کم‌سنی در آن بود. حدس زدم ماریاست. از خودم بدم آمد.

من معمولا پای افراد را نشانه می‌گیرم. سعی می‌کنم آن‌ها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینه‌اش خورد.

حالا ماریای کوچکش چه‌قدر باید منتظر او بماند. چه قدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد.
ماریا حتی نمی‌داند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد.

جنگ بدترین فکر بشر است ... از بچگی فکر می‌کردم مگر آدم‌ها مجبورند با هم بجنگند و حالا می‌بینم بله. گاهی مجبورند ... چون آن‌ها که دستور جنگ را می‌دهند زیر باران نیستند.
میان گل‌ولای نیستند و با فکر چشمان سبز ماریا نمی‌میرند.
آن‌ها در خانه‌های گرم‌شان نشسته‌اند. سیگار می‌کشند و دستور می‌دهند ... کاش اسلحه‌ام را به سمت رییسانی می‌گرفتم که در خانه‌های گرم‌شان نشسته‌اند. بچه‌هایشان در استخر شنا می‌کنند و آنها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریاها را امضا می‌کنند. راحت‌تر از نوشتن یک سلام.

💢جنگ را شرورترین افراد برمی انگیزانند
و شریفترین افراد اداره میکنند.

👤 آندره_مالرو

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلوهفت


زیور دندون قروچه ای کرد و گفت زیور نیستم اگه کاری نکنم تمام پتوهامو بشوری......اینو گفت و رفت،ایش بلندی گفتم و مشغول شستن شدم ،اینم دلش خوشه ها.....فک می‌کنه زن ناصرالدین شاه قاجار شده......
تا غروب چشمم به زیور نخورد و من هم خوشحال از اینکه جلوش کم نیاوردم و جوابش رو دادم مشغول بازی و خنده با دخترها شدم‌‌‌‌‌.....
غروب که قباد اومد طبق معمول از پشت پنجره تا اتاق زیور بدرقه اش کردم.....نمیدونم چرا هنوز امید داشتم بیاد تو اتاق ما......بعد از اینکه قباد داخل رفت و در رو بست آه عمیقی کشیدم و دوباره کنار بچه ها نشستم.....نیم ساعتی نگذشته بود که در اتاق به شدت باز شد و قباد با قیافه ای عصبانی که تاحالا ندیده بودم اومد توی اتاق....
انقد شوکه شده بودم که زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم.....هرچند قبل از اینکه من چیزی بگم قباد‌ در اتاق رو محکم به هم کوبید و گفت تو امروز چه کردی بیگم؟دست روی زیور بلند کردی؟
انقد ساده بودم که فک میکردم داره شوخی می‌کنه.....
با لبخند مسخره و پر از ترسی گفتم چی داری میگی قباد سرکارم گذاشتی؟
قباد سریع خودشو بهم رسوند و محکم یقه ی پیرهنمو گرفت.....
خدایا این قباد شوهر من بود که اینجوری یقمو سفت چسبیده بود؟من هنوز گیج و منگ بودم و نمیتونستم چیزی بگم.....
قباد دهن باز کرد و گفت بیگم برو خداروشکر کن که سه تا بچه ازت دارم وگرنه جوری از خونه پرتت میکردم بیرون که دیگه روی برگشتی نداشته باشی......
با بغض گفتم مگه چی گفتم قباد چه کار اشتباهی کردم؟بخدا من که سرم توی کار خودمه ،تو اصلا میبینی تو حیاط بچرخم یا کاری با کسی داشته باشم؟من کار اشتباهی نکردم که.....
قباد با خشم غرید دیگه از این بدتر که زدی توی گوش زیور؟به چه حقی این کارو کردی ها؟مگه نمیدونی اقاش بزرگ این دهه؟اگه بفهمه به دخترش دست زدی میاد اینجارو‌ به آتیش میکشونه......
تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده....پس اون زیور رفته پشت سرم دروغ گفته.....
به گریه افتاده بودم و مثل ابر بهار اشک هام پایین می‌ریخت.....با التماس گفتم قباد بخدا دروغ میگه ،من کاری نکردم فقط گفت پتومو بشور ،گفتم خودت بشور چرا به من دستور میدی....‌
تا قباد میخواست حرف بزنه زیور در اتاق رو باز کرد و مثل چی وسط پرید و گفت چرا دروغ میگی ها؟مگه تو نبودی صبح زدی تو گوش من گفتی خودت برو پتوهاتو بشور؟درحالی که من دلم درد میکرد و از ترس اینکه نکنه حامله باشم نتونستم خودم پتوهارو بشورم....باشه اشکال نداره، من همین الان میرم خونه ی آقام و بهش میگفتم به عهدت وفا نکردی قباد.....من خونه ی آقام کلفت داشتم ،الان خودم باید کارامو بکنم و وایسم توی حیاط پتو بشورم؟
با دستم اشکامو پاک کردم و گفتم مگه من کلفتتم ؟به همون اقات بگو برات کلفت بفرسته......داشتم به زیور فکر میکردم که یک طرف صورتم داغ شد و سوخت.......
قباد چنان محکم توی صورتم کوبیده بود که حس میکردم استخون فکم خورد شد.......خنده ی تمسخر آمیز زیور رو دیدم و شکستم......از شوهرم کتک خورده بودم، اونم جلوی هووی قَدَرَم......قباد انگشتش رو به حالت تهدید جلو گرفت و گفت اینو زدم تا یاد بگیری با زیور چطور رفتار کنی،از این به بعد هرکاری که داشته باشه رو باید براش انجام بدی نافرمانی کنی، به خدا قسم از خونه بیرونت میکنم و حتی نمیذارم چشمت به دخترهات بیفته......
قباد میدونست جونم به جون بچه هام وصله..... میدونه بدون دخترام نمیتونم نفس بکشم....
قباد صداشو بلندتر کرد و گفت فهمیدی؟؟؟؟؟
زود سرمو تکون دادم و با صدای گرفته ای گفتم آره......اره..... فهمیدم.....
زیور گفت قباد بهش بگو فردا همه ی پتوهارو بشوره حالا شاید حامله باشم بعد خدایی نکرده بلایی بر بچم میاد ها......قباد نگاه موشکافانه ای بهم کرد و گفت میشوره خیالت راحت،خودش می‌دونه پا رو دم که بذاره حسرت بچه هارو به دلش میذارم.......خدایا چرا یه آدم خوب اینجا پیدا نمیشه.....کاش میشد از اینجا فرار کنم و برم،دیگه نمی‌خواستم حتی چشمم به قباد بیفته.....همون سیلی کافی بود تا برای همیشه ازش متنفر بشم و قیدش رو بزنم......همینکه از اتاق بیرون رفتن روی دو زانو نشستم و دستامو جلوی صورتم گرفتم.....انگار میخواستم بچه هام شکستنم رو نبینن ،اما فایده ای نداشت، کتک خوردن از پدرشون همه چیزو خراب کرده بود.....طوبی و مهریجان دورم دورم رو گرفته بودن و لحظه ای از کنارم تکون نمیخوردن.....حالم از این بد میشد که از فردا باید کارهای زیور رو هم انجام میدادم.....
هرچقد بخوام حال اون شبم رو توصیف کنم نمیتونم......انقد حالم بد بود که تا خود صبح هذیون می‌گفتم و مادرم رو صدا میکردم.....روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم و دخترها و دیدم که هرکدوم گوشه ای کز کردن،کمی به خودم اومدم اما از درون داغون بودم.....

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلوهشت


وقتی توی مطبخ رفتم تا برای بچه هام صبحانه ای آماده کنم، زیور پشت سرم خودشو توی مطبخ انداخت و گفت از صبح تا حالا کجایی ها؟یالا برو پتوهارو بشور ببینم کلی کار دیگه هم دارم.....تا خواستم چیزی بگم پیش دستی کرد و گفت البته میل خودته،من از خدامه نشوری تا شب که قباد اومد از اینجا پرتت کنه بیرون....کس و کاری هم که نداری فکر کنم باید سر به بیابون بذاری......
ای کاش اون موقع ها از آینده خبر داشتم تا انقد خودم رو بخاطر آدم هایی مثل زیور و قباد عذاب نمی‌دادم.....
سریع صبحانه ی دخترا رو بردم و به طوبی سپردم مواظب خواهر هاش باشه.....زیور تمام پتوها و چیزهای شستنیش رو توی حیاط ریخته بود تا حسابی منو اذیت کنه...... شستن پتوها و تمیز کردن اتاق زیور و انجام دادن بقیه ی کارهاش تا نزدیکی های غروب طول کشید.....موقع نهار برای دخترها نهار برده بودم، اما خودم نتونستم بودم چیزی بخورم و همین باعث ضعفم شده بود‌‌.....تا قبل از اومدن قباد سریع کارهارو انجام دادم و توی اتاق خودمون رفتم.....همینکه دخترهام کنارم بودن و هوامو داشتن باعث میشد تا کمی از دردها و بدبختی هام کم بشه.....یک ماه از وقتی که رسماً کلفت زیور شده بودم می‌گذشت و دیگه به کار کردن عادت کرده بودم.....زیور انقد بد اخلاق و بد بود که گاهی برای مرضی رحمت میفرستادم‌....
یه روز صبح که طبق معمول توی اتاق زیور رفتم تا کارهاشو انجام بدم، متوجه شدم حالش خوب نیست.....رنگ و روش کمی پریده بود و مدام از دلدرد شکایت میکرد....اول فکر کردم مسموم شده اما وقتی حالش بد شد و خدیجه خانم با خوشحالی بهش گفت تبریک میگم زیور فک کنم تو راهی داری ...
رنگ از رخسارم پرید......خدای من حالا چکار کنم.....کاش مسموم شده باشه و بچه ای در کار نباشه....بدنم سرد سرد شده بود و نزدیک بود پخش زمین بشم.....زیور وقتی کلمه ی تو راهی رو شنید با خوشحالی شال و کلاه کرد و از خدیجه خانم خواست تا خونه ی قابله همراهیش کنه......تا اونا برن و برگردن مردم و زنده شدم.....از ترس اینکه زیور انگ دزدی بهم نزنه توی اتاق خودم رفته بودم و از پشت پنجره حیاط رو دید میزدم تا بر گردن و از قیافه هاشون متوجه ماجرا بشم..... انقدر چشم به در حیاط دوخته بودم که حس می کردم چشمم خشک خشک شده.....بالاخره در خونه باز شد و اول خدیجه خانم وارد شد، خیلی تلاش کردم قیافه ش رو ببینم اما نتونستم..... لحظه ای دلم خوش بود که شاید خبری از حاملگی نیست، اما وقتی دندون های ردیف زیور رو دیدم که از خوشحالی برق میزدن متوجه همه چیز شدم..... صدای خنده‌های زیور تمام حیاط را پر کرده بود پس حاملست،خدا به داد من و دختر هام برسه...... زانوهام سست شد و همونجا کنار پنجره نشستم.....لحظه ای توی ذهنم اومد که شاید بچه زیور هم دختر باشه ،اما حتی این فکر و خیال ها هم نمیتونست دلم رو خوش کنه...... دوباره قباد توی اتاق رفت و تا صبح روز بعد بیرون نیومد.....میدونستم همه چی تموم شده و باید برای همیشه قید قباد رو بزنم، البته دیگه برام مهم نبود، با کتکی که جلوی زیور ازش خورده بودم برای همیشه حس تنفر رو توی دلم کاشته بود.......صبح روز بعد هنوز خواب بودم که در اتاق به صدا دراومد.... سریع بلند شدم و در و باز کردم وقتی خدیجه خانم رو پشت در دیدم چشم‌هامو مالش دادم و سعی کردم خواب رو از سرم بپرونم.......
خدیجه خانم بادی به غبغب انداخت و گفت بیگم دیروز که پیش قابل رفته بودیم خدا رو شکر گفت که زیورحاملست،الان قبل از اینکه قباد سرکار بره پیش من اومد و ازم خواست بهت بگم از این به بعد باید بیشتر به زیور برسی و هر کاری که داشت تمام و کمال براش انجام بدی ،گفت بهت بگم اگه بلایی سر زیور یا بچش بیاد از چشم تو میبینه...... پس حواستو خوب جمع کن الان که زیور خوابه، یک ساعت دیگه برو سراغش ببین چیزی احتیاج داره یا نه، صبحانه همه چیز توی مطبخ هست از بهترین چیزها براش ببر تا خدایی نکرده تا موقع ناهار ضعف نکنه......
دلم میخواست دهن باز کنم و هرچی از دهنم درمیاد بارش کنم، اما از دوباره کتک خوردن میترسیدم.....با بغض توی گلوم باشه ای گفتم و در رو بستم..‌....از اون روز به بعد من رسما کلفت زیور شدم و ریز و درشت کارهاشو انجام میدادم..... هر موقع خدیجه خانم میومد سراغش، جلوی من از قصد پسرم پسرم میکرد تا منو حرص بده....الحق که کارشو هم بلد بود و من حسابی حرص می‌خوردم......
شکم زیور بزرگ شده بود و اداهاش هم بیشتر.....یه روز می‌گفت پتوها بو میده، همه رو بشور،یه روز می‌گفت فرش زیر پام بو میده و خلاصه هرروز کلی کار برای من می‌تراشید......
خانواده ی پدرش اکثر روزها میومدن و کلی خوراکی براش میاوردن تا به قول خودشون حسابی تقویت بشه.....

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلونه


گوشت هایی که زیور حساب ریز و درشتشون رو داشت و یک بار که افرین توی مطبخ ازم خواهش کرد یه تیکه گوشت بهش بدم و وقتی زیور فهمید چنان قشقرقی راه انداخت که دلم میخواست دست بکنم توی گلوی آفرین و گوشت رو بهش پس بدم......خلاصه هرجوری که بود روزها رو یکی یکی پشت سر گذاشتیم و زیور به ماه های آخرش رسید.....وقت هایی که مادر زیور از خونه براش غذا میاورد چنان داغی توی دلم تازه میشد که یواشکی گوشه ای کز میکردم و چند قطره ای اشک می‌ریختم تا آروم بشم.....
یه روز غروب که خسته و کوفته از کارهای زیور به اتاق خودم پناه برده بودم با صدای جیغ زیور از جا پریدم.....وای خدایا نکنه چیزیش شده باشه و گردن من بندازن......زایمانش که فکر نکنم موقعش باشه ،چون تا یک ساعت پیش که من پیشش بودم خوب بود......
لنگان لنگان خودمو به اتاقش رسوندم و وقتی خدیجه خانم رو دیدم که دست زیور رو گرفته بود و می‌گفت نترس دختر جان بچه میخواد به دنیا بیاد پنچر شدم.....پس وقتش رسیده بود..... خدایا آدم بدجنسی نیستم اما برای یک بار هم که شده هوامو توی زندگی داشته باش،ای کاش بچش دختر باشه تا قباد بفمه دختر شدن بچه ها تقصیر من نبود......
خدیجه خانم وقتی من رو دید با لحن خشمگینی گفت چرا اینجا وایسادی بیگم‌،زود باش برو سر زمین و قباد رو خبر کن یالا تا بچه چیزیش نشده بگو سریع بره در خونه ی آقای زیور و بگه قابله رو بفرستن‌......دلم نمی‌خواست برم آخه به دنیا اومدن بچه ی زیور به من چه ،سر جام ایستاده بودم که خدیجه خانم غرید مگه نمیشنوی بیگم این چیزیش بشه به قباد میگم تقصیر تو بوده ها......
همین جمله کافی بود تا از ترس سریع از خونه بیرون برم و خودمو به زمین برسونم.....مردها کارشون تموم شده بود و میخواستن به خونه برگردن که با دیدن من همه به سمتم هجوم اوردن و وقتی قباد فهمید زیور دردش شروع شده مثل پرنده ای آزاد پرواز کرد و از اونجا دور شد......
ناراحت و غمگین پشت سر پدر قباد و بقیه خودمو به خونه رسوندم و با شنیدن صدای جیغ های زیور فهمیدم دردش شروع شده.....چیز زیادی طول نکشید که در خونه باز شد و قباد با زن لاغر و فرزی توی خونه اومد و رو به زن گفت همین اتاق دست راستیه درو باز کن و برو داخل ‌.......من توی مطبخ بودم و برای شام غذا درست میکردم.....درسته ناراحت بودم اما اونشب از فرصت استفاده کردم و با گوشت های توی مطبخ آبگوشت پرملاتی بار گذاشتم و حسابی دخترا رو سیر کردم.....دلم میخواست برم توی اتاق و از نزدیک شاهد به دنیا اومدن بچه باشم ،اما نمیشد.....قباد پشت در اتاق ایستاده بود و از شدت استرس دست هاشو به هم می‌مالید.....انقد پشت پنجره مونده بودم که پاهام زق زق میکرد.......دیگه داشتم بی خیال می‌شدم و خواستم از پنجره فاصله بگیرم که یهو در اتاق زیور باز شد و خدیجه خانم با خوشحالی خودشو توی حیاط انداخت و شروع کرد به کل زدن.....پس بالاخره زیور برای قباد پسر زایید.....قطعا باید ناراحت میشدم ،اما به طرز عجیبی آروم بودم.....سریع توی رختخوابم دراز کشیدم و گفتم حتما حکمتی توی کار خدا بوده که به من دختر داد و به زیور پسر،شاید نه من لیاقت پسر دار شدن داشتم و نه زیور لیاقت دختردار شدن،من دیگه به قباد هیچ حسی نداشتم و شاید همین باعث آروم بودنم شده بود.....از شدت خستگی تا سرم رو روی بالشت گذاشتم جوری به خواب رفتم که انگار قرار بود دیگه بیدار نشم.......فردای اون روز مادر زیور با کلی وسیله و لباس سراغش اومد و من چند روزی از دستش راحت بودم.....قباد‌ از خوشحالی روی پا بند نبود و مدام توی اتاق زیور بود، انگار خودش هم باورش نشده بود این سری دیگه بچش پسر شده.....دوباره وظیفه ی درست کردن نهار و شام به من سپرده شد و منهم با وسایلی که از خونه ی کدخدا اومده بود هرروز غذاهای خوشمزه درست میکردم و سهم دختر هارو هم جدا براشون می‌بردم تا دلی از عذا دربیارن......بلاخره بعد از یک هفته مادر زیور عازم خونش شد و دوباره من شدم کلفت خانم،اما با این تفاوت که دیگه تنها نبود و حالا دیگه کارهای پسرش هم اضافه شده بود......هروقت که توی اتاق میرفتم و قباد رو کنار رختخواب زیور می‌دیدم چنان حرص می‌خوردم دلم میخواست قباد رو از اون اتاق پرت کنم بیرون......زیور که خودش بد اخلاق بود و حالا هم با به دنیا آوردن پسر بدتر شده بود‌‌‌.....به پیشنهاد کدخدا (پسر زیور)اسم پسرشون رو خداداد گذاشتن و کدخدا هم بخاطر به دنیا اومدنش چند گوسفند قربونی کرد و زمین بزرگی هم به خداداد بخشید.....
...‌⁩خداداد چله ای بود و تمام دردسراش مال من بود......ریز و درشت کارهاشو من انجام میدادم،از شستن کهنه بگیر تا غذا آماده کردن برای مادرش......قباد دیگه انگار مارو نمی دید ،حتی برای یک بار هم که شده سراغ من و بچه ها نمیومد و تمام فکر و ذکرش زیور و خداداد شده بود..


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاه


روزها از پی هم درگذر بودن و خداداد تقریبا یک ساله شده بود،انقد سفید و خوشگل بود که جدای از بدی هایی که مادرش بهم کرده بود دوسش داشتم و هروقت چشمم بهش میخورد لبخند روی لبم می‌نشست......
یه بار که توی رختخوابش خواب بود و زیور هم از اتاق بیرون رفته بود لحظه ای کنارش نشستم و به قیافش چشم دوختم‌....اگر این پسر مال من بود هیچوقت زندگیم اینجوری خراب نمیشد،بچه های من همیشه لباس های کهنه تنشون بود و خداداد همیشه لباس های نو و قشنگ.....اونروز کنارش نشسته بودم و بدون منظور دستمو روی پیشونیش کشیدم... همون لحظه زیور در اتاق رو باز کرد و وقتی من رو دید که کنار خداداد نشستم و دستم توی صورتشه، سریع جلو پرید و گفت از اونجا بلند شو ببینم مگه نگفتم وقتی من توی اتاق نیستم حق نداری نزدیک بچم بشی ها؟زود بلند شدم و گفتم ببخشید بخدا کاری باهاش نداشتم فقط داشتم نگاش میکردم....
زیور با خشم دستمو گرفت و گفت بیا برو بیرون ببینم تو از حسادت همه کاری ازت برمیاد.....
با بغض از اتاق بیرون رفتم و توی مطبخ چپیدم.....بایدم انقد مغرور باشه ...
کمی که حالم سر جاش اومد توی اتاق خودمون رفتم و با بچه ها سرگرم شدم......دم غروب بود و قباد تازه اومده بود که صدای حرف زدن و گریه کردن به گوشم رسید،سریع بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم تا از ماجرا مطلع بشم.....وقتی توی حیاط رفتم متوجه شدم صدا از اتاق زیور و قباده و در هم بازه.....آروم توی در ایستادم و سرکی کشیدم.....خدیجه خانم و زبور بالای سر خداداد ایستاده بودن و گریه میکردن.....با ترس به بچه زل زدم و فکر کردم اتفاقی براش افتاده .‌‌همون لحظه زیور نگاهش به من برخورد و از سر جاش بلند شد،با خشم غرید همش تقصیر توئه بچم خوب بود، امروز که تو بهش دست زدی حالش بد شد، اگه اتفاقی واسه پسرم بیفته یه بلایی سر تو و دخترات میارم......
خدیجه خانم دستشو گرفت و گفت آروم باش زیور، قباد الان با طبیب برمیگرده، هرجوری شده تبشو پایین میارن.....
پس خداداد تب کرده،از ترس زیور زود توی اتاق چپیدم و پشت پنجره منتظر اومدن قباد نشستم.......
دو ساعتی گذشت و قباد با مرد مسنی وارد حیاط شد،دلم میخواست برم و مطمئن بشم بچه حالش خوبه.....با تمام بدی هایی که زیور در حقم کرده بود دلم نمی‌خواست هیچ اتفاقی برای خداداد بیفته.....اونشب بدون هیچ خبری گذشت و با خودم گفتم حتما طبیب تونسته تبش رو پایین بیاره.....
روز بعد صبح زود بود که در اتاق به صدا در اومد،سریع بلند شدم و جلوی در رفتم....با دیدن قباد که با اخم غلیظی پشت در ایستاده بود یک لحظه جا خوردم اما به خودم اومدم و به هر سختی بود گفتم خداداد چطوره خداروشکر حالش خوب شد؟
قباد دندون قروچه ای کرد و گفت به تو ربطی نداره،دیروز چکار پسرم کردی که هنوز توی تب میسوزه ها؟بیگم بخدا قسم یه تار مو از سر خداداد کم بشه حسابت با منه،خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم اگه خداداد چیزیش بشه که حسابت با کرام الکاتبینه، اگرم خوب بشه وسایلتو جمع کن با دخترا قراره بفرستمتون جای دیگه برای زندگی دیگه، موندنت توی این خونه صلاح نیست.....
با دهن باز جلوی در ایستاده بودم و به قباد چشم دوخته بودم.....خدایا یعنی انقد ازم متنفره؟میخواد از این خونه بیرونم کنه چون زیور دستور داده؟من چطور با سه تا دختر بیرون از این خونه بدون شوهر زندگی کنم؟به سختی دهن باز کردم و گفتم قباد بخدا من کاری با خداداد نداشتم فقط دست کشیدم توی صورتش.....توروخدا با ما این کارو نکن....چطور میتونی بچه هاتو از اینجا بیرون کنی؟
قباد با اخم گفت همون که گفتم ،تمام وسایلتو جمع کن انشالله که تا فردا خداداد خوب میشه و تورو هم رد میکنم بری،موندنت توی این خونه همش دردسر شده‌....
تا اومدم دوباره التماسش کنم سریع پاتند کرد و توی اتاق زیور رفت...
دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، حاضر بودم برای همیشه کلفت زیور بمونم، اما از این خونه نرم.....ناامید در اتاق رو بستم و دوباره اشک مهمون چشمهام شد...روز بعد نزدیکی های ظهر بود که قباد اومد و گفت تا غروب وسایلتو جمع کن قراره ببرمتون توی خونه ی جدید....دوباره گریه کردم ،دوباره التماس کردم اما فایده نداشت مرغ قباد یه پا داشت...با دل خون و دست و پای سنگین به کمک دخترها وسایل اندکمون رو گوشه ی اتاق جمع کردیم...حتما زیور توی گوش قباد خونده که مارو از این خونه بیرون کنه..فکر کرده من به پسرش صدمه میزنم و برای همین این کارو کرده...
وسایل گوشه ی اتاق چشمک میزد و من و دخترها هم غمگین و ناراحت روی زمین خالی نشسته بودیم...انقد دلم پر بود که فقط دنبال بهانه ای میگشتم تا مثل ابر بهار زار بزنم، اما خب اگر میدونستم که رفتن از اون خونه انقد اینده ی من و دخترها مو تغییر میده، همون روز دست قباد و زیور رو بخاطر بیرون کردنمون میبوسیدم...

ادامه دارد


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫


راز موفقیت...🌱
دو شعبده باز در رستورانی برنامه تفریحی اجرا می کردند. یکی از آنها موفق و دیگری در جذب تماشاگر ناکام بود. روزی شعبده باز ناموفق از دوست خود پرسید: چه رازی در این نهفته است که همه تماشاگران تو را دوست دارند؟ در حالی که خودت اذعان داری که کار من از تو بهتر و حرفه ای تر است . شعبده باز موفق جواب داد: از تو سئوالی دارم و آن این که احساست درباره ی کسانی که شبها دورت جمع می شوند و به کارهایت چشم می دوزند ، چیست؟ شعبده باز ناموفق گفت: به آنها احساسی ندارم و فکر می کنم که عده ای بیکار پولدار دور من جمع شده اند و من مجبورم برای چندغاز آنها را بخندانم.

شعبده باز موفق گفت: اما می دانی احساس من درباره تماشاچیان چیست؟ احساسم این است که دائم به خود می گویم اگر این آدم های نازنین پولشان را صرف دیدن و شنیدن حرف های من نمی کردند چه اتفاقی می افتاد؟ با این طرز فکر زندگی خود را مدیون آنها احســاس می کنم و در نتیجه همه آنها را دوست دارم و این علاقه صمیمانه است که بر دل آنها می نشیند و نظاره گر کارهایم می شوند.👌👌

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانواده‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین  زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال می‌فرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آن‌ها تا برپا ایستاده‌اند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آن‌ها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما این‌گونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمت‌ها را به‌جای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان  همچون سال‌های گذشته مدتی قبل از عید قربان   فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم می‌توانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهره‌مند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین  زاهدان   ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت:صد

بعد، با گام‌ هایی آرام اما مردانه، از هوتل بیرون شد. هنوز چند قدمی دور نشده بود که موبایلش به صدا درآمد. به صفحه نگاه کرد. نام الیاس درخشان بود. رنگ صورتش از آرامی به خشم بدل شد. تماس را پاسخ داد. صدایش خشک و سرد بود گفت بلی؟
صدای خندان و بی‌ خیال الیاس از آن سوی خط بلند شد که گفت سلام رفیق! امشب بیا  یک برنامه خوب داریم، یکی از رفیق‌ هایم کلپ درجه‌ یک معرفی کرده، دخترهای قشنگ، موسیقی، شراب هر چی بخواهی است بیا با هم یک شب فراموش‌ نشدنی بسازیم.
سدیس موبایل را از گوشش دور کرد و زیر لب گفت تف به غیرتت.
سپس با فشاری عصبی دوباره موبایل را نزدیک برد و گفت خودت میدانی که اهل این حرف‌ ها نیستم.
الیاس خندید و با لحنی بی‌ شرمانه گفت رفیق، بیا دیگه این حرفها را رها کن، اگر بدانی چی دخترهای میایند اگر نیایی، پشیمان می‌ شوی! روی هر کس هم دست بگذاری میتوانی شب را….
سدیس نفس عمیقی کشید، لبانش را به هم فشرد و با صدایی پر از نفرت گفت الیاس، تو هیچوقت مرا نشناختی. من از این کثافت ‌کاری‌ ها نفرت دارم. اگر خوشت می‌ آید، خودت برو، ولی مرا در جریان این برنامه هایت نگذار.
الیاس با لحنی مسخره گفت اوهو عصبانی نشو چی کنم دیگر رفیق تازه از کشوری چون افغانستان بیرون شدیم این همه آزادی را دیده ام  باید استفاده کنم و لذت ببرم پس خودم میروم، رفیق حساس!
سدیس، بدون خداحافظی، تماس را قطع کرد. ‌موبایلش را در جیب انداخت. دندان‌ هایش را به هم فشرد. چشمانش از خشم برق میزد. در دلش نجوا کرد قسم می‌ خورم که تو و آن خانواده ناپاکت تاوان هر قطره اشکی که راحیل ریخته، هر کبودی تنش، هر فریادی که در گلویش خفه شد را پس بدهید زندگی‌ ات را طوری خواهم ساخت که آرزو کنی کاش هرگز با راحیل آشنا نشده بودی.
شب از نیمه گذشته بود پرده‌ ای نازک پنجره زیر وزش نسیم شب آرام تکان می‌ خورد و مهتاب بر صورت غمزده‌ اش می‌ تابید. راحیل موبایلش را برداشت. چند بار صفحه‌ ای پیام را باز کرد و بست، جمله‌ ها را در ذهنش سنجید. قلبش میان احساس و احتیاط در تلاطم بود.
سرانجام، انگشتانش لرزان، اما مصمم، بر صفحه لغزیدند. نوشت سدیس، سلام. در مورد پیشنهادت فکر می‌ کنم. باور کن هیچوقت در زندگی‌ ام چنین چیزی را دوباره تصور نمی‌ کردم. اما ذهنم پر از زخم‌ های گذشته است، و قلبم هنوز با خاطراتی می‌ تپد که گاهی مجال نفس کشیدن هم نمی‌ دهد.
تا زمانی که تصمیمم روشن شود، لطفاً تو کوشش نکن با من تماس بگیری یا ارتباط برقرار کنی. من به تنهایی نیاز دارم، به خلوتی که در آن صدای قلبم را بشنوم.
امیدوارم درکم کنی.

ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
#ارتباط نامشروع🔥

جوانی با صدای غمگین و عاجزانه گفت:
همراه زنانی ارتباط داشتم، با برخی سرگرمی کلامی داشته و با برخی دیگر سرگرمی جسمی؛ حالا ازدواج نمودم و می خواهم روابط گذشته را قطع نمایم؛ اما من آدم ضعیفی هستم و در مقابل هر تلاشی شکست می خورم و نمی‌توانم به تصمیم خود ادامه بدهم، چی کار کنم؟ می خواهم صفحه جدیدی در زندگی‌ام بگشایم و با همسرم وفادار و مخلص باشم، آیا راه حل های برای پایان این رابطه خائنانه وجود دارد؟ چگونه این روابط نامشروع و حرام را قطع نمایم؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت : صد

دستش چند لحظه روی دکمه‌ ای «ارسال» ماند. بعد با چشمانی که به اشک نشسته بود، دکمه را فشرد. پیام رفت.
راحیل موبایل را کنار گذاشت و سرش را بر بالش نهاد. ماه از پشت شیشه به او نگاه می‌ کرد، گویی تنها شاهدی بود که تمام دردهای دلش را می‌ دانست.
سدیس وقتی صدای  پیام را شنید، مشغول نوشتن چیزی روی میز کارش بود. بی‌ درنگ موبایلش را برداشت. نام “راحیل” که روی صفحه درخشید، قلبش لحظه ‌ای از حرکت بازماند. با اضطراب پیام را باز کرد.
سطر به سطر خواند…
چشمانش لحظه ‌ای بسته شد. طوری که واژه‌ های راحیل، چیزی در دلش را شکست، اما همزمان احترامی عمیق به تصمیم او در دلش نشست.
نفس عمیقی کشید. موبایل را در دست گرفت و آهسته شروع به نوشتن کرد: راحیل جان حرفت را با تمام وجودم درک می‌ کنم. می‌ فهمم زنی که زخمش هنوز تازه است، نیاز دارد در سکوت خودش را پیدا کند.
باور کن هدفم از نزدیک شدن به تو، تنها خواستنِ بودنت نیست، بلکه درک کردنت همراه شدن در عمق دردهایت هم است اگر این همراهی فعلاً سکوت می‌ خواهد، پس من با تمام وجود، سکوت می‌ کنم.
منتظر میمانم بدون ادعا و بدون کدام فشار فقط با دلی که بی‌ صدا اما عمیق، تو را می‌ فهمد.
هر وقت آماده بودی، من همان‌ جا ایستاده‌ ام نه یک قدم جلوتر، نه یک قدم عقب ‌تر. درست در همان جایی که برای بودنت دعا می‌ کنم.
او پیام را فرستاد و بعد موبایلش را با نَفَس بلندی روی میز گذاشت. دستی به صورتش کشید، به کلکین نزدیک شد، و در حالی که نگاهش در تاریکی شب گم شده بود، با صدای آرامی گفت کاش می‌ توانستم تمام رنج‌ هایی را که در سینه‌ ات نهان کرده‌ ای، به جان بخرم کاش می‌ شد تمام دردهای دلت را در سینهٔ خودم جا می‌ دادم و همه خوشی‌ های دنیا را پیش رویت می‌ ریختم…
فردای آن روز سدیس مصروف صحبت در موبایلش بود که بی‌ اختیار به سوی کلکین قدم برداشت. ناگهان چشمش به الیاس افتاد که در نزدیکی دروازهٔ هوتل ایستاده بود و نگاهش را به داخل هوتل دوخته بود.
رنگ از صورت سدیس پرید. مکالمه را ناتمام گذاشت و با اضطراب خاصی از کلکین فاصله گرفت. به ساعت موبایلش نگاه کرد تنها سی دقیقه به پایان شیفت راحیل مانده بود. دلش گواهی بد داد.
زیر لب زمزمه کرد لعنت به تو، الیاس…
بی‌ درنگ از اتاق بیرون شد. آسانسور را با بی‌ تابی تا طبقهٔ پایین طی کرد. همین که از آن بیرون شد، نگاهش با نگاه راحیل گره خورد. لبخندی زد، اما هیچ نگفت. سپس مستقیم از هوتل خارج شد و با گام‌ هایی محکم و تند به سوی درختی رفت که الیاس زیر سایه‌ اش ایستاده بود.

ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖#داستان


نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ...؟..!!!
نادان گفت بسیارخوب پس گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد ...
خردمند خندید و از او دور شد .
از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند .

چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند.

خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان از روی لجاجت گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد .

اندیشمند ظریفی می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند
.
‌‌‎الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
---

پارت هفدهم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد

اولین ماه رمضونی بود که بعد از ازدواجم می‌گذشت.
یه ماهِ خاص… یه ماه پر از نور و رحمت،
ولی دلم یه‌جورایی گرفته بود.
چون امید روزه نمی‌گرفت…
از این کارش ناراحت می‌شدم، دلم می‌گرفت…
ولی بازم لبخند می‌زدم، چون حداقل دیگه مثل قبل کتکم نمی‌زد،
حداقل دیگه کاری به کارم نداشت.

بعضی وقتا که تو خونه تنها می‌موندم،
یه بغضِ سنگین می‌نشست ته گلوم…
انگار دلم دنبال یه پناهگاه بود…

دیگه دیدم کلنجار رفتن با خودم فایده‌ای نداره،
بلند شدم، وضو گرفتم و نشستم سر سجاده‌م…
قرآن رو باز کردم… کلمات خدا رو خوندم…
ولی هنوز یه چیزی تو دلم سنگینی می‌کرد…

همون موقع بود که صدای کلید اومد…
امید در رو باز کرد و اومد تو.

یه لحظه دلم از خوشی لرزید…
پریدم جلوش، بغلش کردم،
از ته دل لبخند زدم…
دلم براش تنگ شده بود، حتی با تمام سختیاش.

نشست و با هم غذا خوردیم.
بعد من شروع کردم از یه آیه‌ای براش حرف زدن،
آیه‌ای که خیلی دوسش داشتم، چون معنی اسم منم توش بود…
با ذوق گفتم:
"فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا…"
"یعنی بعد از هر سختی، راحتی‌ای هست…"
این وعده‌ی خداست به بنده‌هاش…
بهش گفتم خدا هیچ‌وقت تنهامون نمی‌ذاره،
فقط کافیه دل بدیم بهش…

امید آروم نگام می‌کرد،
یه جور خاص… یه جور که دلمو گرم می‌کرد.
آروم و با دقت به حرف‌هام گوش داد…
برای اولین بار، حس کردم داره از ته دل می‌شنوه.

همین‌طور که داشتم قرآن می‌خوندم،
یه‌دفعه گفت:
"یسرا… می‌خوام از این به بعد نماز بخونم."

چشام برق زد…
قلبم لرزید، ولی نه از ترس، از خوشحالی…
انگار یه عالمه اکلیل ریختن روی قلبم…

نفس تو سینه‌م حبس شد…
یه لحظه فقط نگاش می‌کردم و لب‌هام بی‌اختیار لبخند می‌زدن.

رفت وضو گرفت…
آروم، با احترام، با طمأنینه…
ایستاد به نماز…

نمی‌تونم اون لحظه رو توصیف کنم…
یه حس خاصی بود… انگار تمام آسمونا ریختن پایین،
انگار خدا لبخند زد به زندگی‌مون…

اون شب برام خاص‌ترین شب ماه رمضان شد.
چون امیدم بالاخره دل داد به نماز…
قول داد که کم‌کم مواد رو هم بذاره کنار…
و داشت عمل می‌کرد…
همه‌چی کم‌کم داشت تغییر می‌کرد…

دلم روشن شد…
روشن‌تر از همیشه…

خدایا شکرت…
شاید این همون "یُسْر"ی بود که وعده‌اش رو دادی…
بعد اون همه سختی… بالاخره راحتی اومده بود سراغ قلبم…

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و یک

الیاس با دیدن او یکباره دچار دستپاچگی شد. رنگ از چهره‌ اش پرید. سدیس به ظاهر خونسرد بود اما درونش از خشم می‌ جوشید.
با صدای آرام اما محکم گفت سلام، الیاس. اینجا چی می‌ کنی؟ مگر راه خانه‌ ات را گم کرده‌ ای؟
الیاس سعی کرد لبخندی مصنوعی به لب بیاورد و با لحن بی‌ خیالی گف سلام رفیق، در واقع می‌ خواستم سراغت بیایم اما تماس مهمی آمد همین حالا تمام شد.
سدیس، که دروغش را به روشنی حس کرده بود، لبخندی زد و با طعنه گفت خیلی خوب، من هم تازه از هوتل بیرون شدم. خوب شد دیدمت بیا، کمی با هم صحبت کنیم.
الیاس کمی مردد بود، اما چاره‌ ای نداشت. با سدیس همراه شد هر دو به طرف پارک کوچک نزدیک هوتل رفتند. روی چوکی چوبی نشستند. الیاس از نگاه‌ های سدیس چیزی می‌ فهمید، اما نمی‌ توانست تعبیرش کند.
با لحنی آمیخته به کنجکاوی پرسید حالا بگو با راحیل به کجا رسیدی؟
سدیس چند لحظه سکوت کرد. دستانش را در هم گره زد، سپس با صدایی نرم ولی قاطع گفت به‌ زودی، ان‌شاءالله، خبر خوشی می‌ شنوی…
الیاس اخم کرد و پرسید منظورت چیست؟
سدیس مستقیم در چشمانش نگریست و آهسته گفت می‌ خواهم از راحیل خواستگاری کنم. می‌ خواهم آینده‌ ام را با او بسازم.
الیاس دچار شوک شده بود. رنگ از چهره‌ اش رفت و با صدایی بلند گفت چی؟ خواستگاری؟ از او؟ تو واقعاً راجع به او چی می‌ دانی؟ حداقل یکبار دربارهٔ گذشته ‌اش تحقیق کن نمیدانم واقعاً لیاقت تو را دارد یا نه.
سدیس به‌سختی خشمش را فرو خورد. کمی به عقب تکیه زد و گفت گذشته برای من مهم نیست، الیاس. من به انسانی که امروز است اهمیت میدهم. راحیل را دیده‌ ام، فهمیده‌ ام، درک کرده‌ ام. و مطمئنم او همان زنیست که قلبم دنبالش می‌ گشت. و ماند موضوع گذشته از آن هم مطمین هستم احساس میکنم در گذشته اش هم کاری نکرده که باعث دلسرد شدن من از او شود.
الیاس که دیگر کلمات مناسبی نمی‌ یافت، ترجیح داد ساکت شود. اما نگاهش پر از خشم و اضطراب بود.
سپس سدیس، با صدایی آمیخته به کنایه پرسید تو چی؟ نمی‌ خواهی دوباره ازدواج کنی؟ وقتش نیست؟ از طلاقت سال‌ ها میگذرد…
الیاس نگاهش را به زمین دوخت و آهسته گفت تصمیم دارم، اما کمی زمان می‌ خواهم.
سدیس با تبسمی تلخ گفت سی‌ و چهار ساله شدی، بنظرت زمانش نرسیده؟
الیاس با نیشخند گفت تو هم که از من کوچکتر نیستی، شاید سه سال تفاوت سنی داشته باشیم باز من تجربه یکبار ازدواج را دارم تو که تا هنوز مجرد هستی.
سدیس بی‌ درنگ جواب داد درست است، اما فرقش در این است که من کسی را یافته‌ ام که به دنبالش بودم. و دیگر درنگ نمی‌ کنم.

ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما عزیزان ❤️🌹💯

#داستان_زیبا

تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه.  بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند
یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است.
به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را . 
قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟
ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم.
قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟
تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت:
ولی من دزد را شناختم.
دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند . 
قاضی گفت:
دزد همین است. همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.

از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند :

«پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🚫سرطان روح انسان


حضرت عارف بالله مولانا عبیدالله افروخته حفظه الله میفرمایند :


✍🏻انسان مرکب از جسم وروح است همان گونه که جسد آدمی مبتلا به بیماری سرطان میشود #روح انسان نیز مبتلا به سرطان میگردد وسرطان روح #محبت-دنیا است!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9