الله رافراموش نکنید
915 subscribers
3.47K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
#دلنوشته #احسان

🔹 خواهرانِ پاک‌دامن و خدا‌ترس:

در این روزگارِ پرآشوب، که بسیاری از مردان، اسیرِ هوس‌های زودگذر شده‌اند، عفت و آبرویِ شما گوهری است که باید از آن پاسداری کنید. هرگز اجازه ندهید کسی با وعده‌های دروغین یا ارتباطاتِ پنهانی، این گنجِ گران‌قدر را از شما بگیرد.

مردِ باایمان، اگر واقعاً قصدِ ازدواج داشته باشد، با رسم و احترام پیش می‌آید، نه با پیام‌های مخفیانه و دیدارهای پشتِ پرده. هر رابطه‌ای که خارج از چارچوبِ شرع و عرف باشد، نه تنها سعادت نمی‌آورد، بلکه آتشِ پشیمانی را به جانِ دل و خانواده می‌اندازد.

🔥 هشدار!
- این "دوستی‌هایِ مجازی" و "عشق‌های خیابانی"، شاید امروز شیرین به نظر برسد، اما فردا زهرِ ندامت خواهد بود.
- آن‌هایی که امروز با چرب‌زبانی به شما نزدیک می‌شوند، فردا اولین کسانی هستند که آبروی شما را زیرِ پا می‌گذارند.

💎 پیشنهادِ نورانی:
اگر شرایطِ ازدواج فراهم نیست، صبرکنید و از خداوند بخواهید تا شما را در مسیرِ پاک‌دامنی یاری دهد. به جای سرگرم شدن با این ارتباطاتِ بی‌ثمر، وقتِ خود را با حفظِ قرآن، تحصیلِ علم، و کارهای نیک پر کنید.

یادتان باشد:
هرگز خود را در معرضِ نگاه‌های آلوده و دل‌های بیمار قرار ندهید. آن‌ها که با نگاه‌های چپ و پیام‌های شبانه می‌آیند، فقط به فکرِ لذتِ زودگذرند، نه شرافت و آینده‌ی شما.

📌 از خدا بترسید!
رسواییِ دنیا، هرگز به پایِ خجالتِ قیامت نمی‌رسد. امروز انتخابِ شما، سرنوشتِ فردا را می‌سازد. آبرویِ خود و خانواده‌تان را فدایِ لحظه‌های زودگذر نکنید.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1. *"اگر کنترل زندگی‌ات را در دست بگیری، هیچ چیزی نمی‌تواند آن را از تو بگیرد."*


2. *"همه مشکلات بخشی از زندگی‌اند، اما فقط کسانی که راه‌حل را جستجو می‌کنند از آن عبور می‌کنند."*


3. *"هیچ‌گاه نگذار که ترس از شکست، تو را از مسیر موفقیت بازدارد."*


4. *"بزرگترین انگیزه در زندگی این است که بدون ترس از آن، به جلو حرکت کنی."*الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانواده‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین  زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال می‌فرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آن‌ها تا برپا ایستاده‌اند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آن‌ها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما این‌گونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمت‌ها را به‌جای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان  همچون سال‌های گذشته مدتی قبل از عید قربان   فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم می‌توانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهره‌مند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین  زاهدان   ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
𖤐⃟💦🤍📓⸾⸾🌱 🤍📓⸾⸾𖤐⃟💦

‌‌‌‌
📜 #ضرب_المثلها_13
قسمت سیزدهم
👤 مرتضی_احمدی

۵۲۱) درِ مسجد را نه می‌شود کند نه می‌شود سوزاند.
۵۲۲) «دروغ حناق نیست که آدمو خفه کُنه»
۵۲۳) دروغگو به خودش هم دروغ می‌گوید.
۵۲۴) دروغگو دشمن خداست.
۵۲۵) دروغگو کم حافظه می‌شود.
۵۲۶) «درویشم گه به ریشم تا نگیرم رد نمی‌شم»
۵۲۷) درویش هر کجا که درآید سرای اوست.
۵۲۸) در همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد.
۵۲۹) دریغ از راه دور و رنج بسیار.
۵۳۰) «دُز اَ دّیفال می‌آد نه از را آب»

۵۳۱) «دُز حاضر و بز حاضر»
۵۳۲) دزد بازار آشفته می‌خواهد.
۵۳۳) دزد باش مرد باش.
۵۳۴) دزد دانا می‌کشد اول چراغ خانه را.
۵۳۵) دزد نگرفته پادشاه است.
۵۳۶) دزد هر چه به دستش می‌رسد جمع می‌کند ولی فکر بردنش را نمی‌کند.
۵۳۷) دزدی که نسیم را بدزدد دزد است.
۵۳۸) «دَس بی‌نمک زیر ساطور بره بهتره»
۵۳۹) «دَس پیش می‌گیره پس نیفته»
۵۴۰) دست بالای دست بسیار است، در جهان فیل مست بسیار است.

۵۴۱) دست به دست سپرده است.
۵۴۲) دستت چو نمی‌رسد به بانو، دریاب کنیز مطبخی را.
۵۴۳) دست چپ بیشتر به درد طهارت می‌خورد.
۵۴۴) دست چپش به دست راستش می‌گه گه نخور.
۵۴۵) دست را که به چوب ببری، گربه دزده فرار می‌کند.
۵۴۶) دستش به دم گاو بند است.
۵۴۷) دست شکسته وبال گردن است.
۵۴۸) دست مال دست‌گیری است.
۵۴۹) دستی از دور بر آتش دارد.
۵۵۰) دستی دستی می‌کند پوستی.

۵۵۱) دشمن دانا بلندت می‌کند، بر زمینت می‌زند نادان دوست.
۵۵۲) دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد.
۵۵۳) دکان دکاندار می‌خواهد.
۵۵۴) دلاک‌ها بیکار که می‌شوند، سر همدیگر را می‌تراشند.
۵۵۵) دل به دست آور که حج اکبر است.
۵۵۶) دل به دل راه دارد.
۵۵۷) دل بی غصه کجا پیدا می‌شود.
۵۵۸) دل درد را آروغ خوب نمی‌کند.
۵۵۹) دل سفره نیست که پیش همه باز بشود.
۵۶۰) «دلم خوشه شوور دارم، سایه بالاسر دارم»

۵۶۱) دَم غنیمت دان که دنیا یک دم است.
۵۶۲) دَم غنیمت دان که وقت مردن است.
۵۶۳) دندان اسب پیشکشی را نمی‌شمرن.
۵۶۴) دندان کرم خورده رو باید کند و دور انداخت.
۵۶۵) «دَنگی می‌زنه دونگی می‌خوره»
۵۶۶) «دنیا رو ببین چه فنده کور به کچل می‌خنده»
۵۶۷) «دنیا ببین چه فیسه خرچسونه رئیسه»
۵۶۸) دنیا دار مکافات است.
۵۶۹) «دنیا دو روزه، بقیه‌اش روز به روزه»
۵۷۰) «دنیا رو آب ببره کچله رو خواب می‌بره»

#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
 ✾࿐༅🍃🌷🍃༅࿐✾ 🌷🍃✾࿐༅

📚
#دآســټـآݩک

❤️ قلب بزرگ

در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛
_ آقا این بسته نون چند؟
فروشنده با بی حوصلگی گفت : هزار و پونصد تومن!
پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده کرد و گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!!
توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛
_ نه، نمیشه!!
دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد!
درونم چیزی فروریخت...
هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم!
یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم.
این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود!
به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون!
پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم.
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه!
چه حس قشنگی بود ...

اون روز گذشت ...
شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه هفت، هشت ساله با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛
و گفت ، ازم گل میخری؟
با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟
_شاخه ای دو هزار تومن!
داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی!
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم!
و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم...
_اشکال نداره، یه شاخه گل مهمون من باشید!!
بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛
_ یه شاخه گل مهمون من باش!!

از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم!
صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازه ی لوکس تو
بهترین نقطه شهر تهران بود از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت اما یه دختر بچه ی هفت ، هشت ساله گل فروش دوست داشت یه شاخه گل مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت

همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!
معرفت یه گوهر نابه که خدا نصیب هر آدمی نمیکنه .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💢الهي كه صاحب قلب های بزرگ دستاشون هیچ وقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیا رو گلستون کنن
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و چهار

الیاس خواست مانعم شود، ولی حتی به صورتش نگاه نکردم. تنها گفتم پسر من پدر نداشت اگر داشت، شب را در زیرزمین تاریک، در تب نمی‌ سوخت وقتی او را حرامزاده خواندی، همان لحظه، حق پدری‌ ات را از دست دادی…
چشمان راحیل از اشک پر شد. نگاهی به آسمان انداخت، بعد ادامه داد بدن کوچک پسرم به خاک سپرده شد و من، سه ماه هر لحظه‌ ام را در گریه سپری کردم. نه خواب داشتم، نه قرار…
سکوتی تلخ میان‌ شان نشست، سکوتی که حتی موج‌ های دریا هم در برابرش خاموش بودند.
راحیل دوباره گفت سه ماه بعد یک روز پدر، برادر، و خانم برادر الیاس به خانه ما آمدند آمده بودند تا دوباره مرا به خانه‌ شان ببرند ولی من فقط یک چیز می‌ خواستم طلاق!پدرم که از همه‌ ای رنج‌ ها و ظلم‌ هایی که در آن خانه بر من گذشته بود آگاه شده بود، پشتِ من ایستاد و طلاقم را از الیاس گرفت و ما، رسماً از هم جدا شدیم…
سدیس با چشمان اندوهگینش به راحیل نگریست و آرام پرسید الیاس اینقدر ساده و بی‌ درد سر از تو گذشت؟
راحیل لبخندی تلخ و بی‌ رمق زد؛ لبخندی که بیشتر شبیه زخم کهنه‌ ای بود که دوباره باز شده باشد. سپس آهسته گفت او حتا آنقدر شهامت نمیخواست خودش با من رو به‌ رو شود نماینده‌ اش پدرش بود و گفته بود هر چه زودتر همه‌ چیز تمام شود، بهتر است. برایش مهم نبود من چه حالی دارم، یا چی کشیدم فقط می‌ خواست راحت شود، مثل کسی که از باری سنگین خلاص می‌ شود.
سدیس چیزی نگفت؛ فقط نگاهش را به زمین دوخت. و راحیل ادامه داد، با صدایی که در آن رد دردِ فروخورده‌ ای بود ما جدا شدیم، بدون یک کلمه توضیح، بدون یک عذرخواهی. بعد از آن، نخواستم باری روی شانه‌ های پدر و مادرم باشم خودم رفتم در یکی از ارگان های خصوصی کلر برای خودم پیدا کردم ولی میدانی سدیس در افغانستان مطلقه بودن خودش یک گناه نابخشودنی‌ است. مردم به چشم کسی که سقوط کرده، کسی که شکست خورده، کسی که گناهی مرتکب شده باشی نگاهت می‌ کنند. نگاه‌ هایی که مثل تیغ سرد، روحت را زخم می‌ زنند.
اشک در چشمانش حلقه بست و لرزش صدایش بیشتر شد و گفت از قوم و خویش هزار طعنه شنیدم هر کس، هر چی دلش می‌ خواست، می‌ گفت. وقتی حرف‌ های‌ شان به گوشم می‌رسید، احساس میکردم کسی با پتک به قلبم می‌ کوبد. در خانه هم دیگر احساس از خود بودن نمی‌ کردم. می‌ فهمی سدیس؟ یک دختر وقتی ازدواج می‌ کند، دیگر آن دختر سابق نیست دیگر حس نمی‌ کند به خانه‌ ای تعلق دارد که در آن بزرگ شده‌ است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و پنج

و بعد از اینکه طلاق گرفتم هر لبخندی که به سمتت می‌ آمد گمان می‌ کردم از سر دلسوزی‌ است، نه محبت. و این خودش بزرگ‌ترین درد برایم بود.
لحظه‌ ای سکوت کرد، اشکی از گوشه ای چشمش لغزید و ادامه داد هر روز که از سر کار بر می‌ گشتم، راهی قبر حمزه می‌ شدم. برایش گل می‌ بردم، کنار سنگ سردش می‌ نشستم، با او حرف میزدم، اشک می‌ ریختم شاید فکر می‌ کردم روحش در آن‌ جا منتظرم است، شاید دلم می‌ خواست باور کنم هنوز جایی، در این دنیا، برای فرزندم است…
راحیل نفس عمیقی کشید، گویی می‌ خواست خفقان غم را از سینه‌ اش بیرون کند.
بعد ادامه داد یک‌سال گذشت آن روز وقتی به خانه آمدم، دیدم مهمان داریم. دلم نمی‌ خواست با کسی رو به‌ رو شوم. به اطاق دیگر رفتم وقتی مهمانان رفتند، از مادرم پرسیدم که کی بودند.
جواب داد مهم نبودند، دخترم…
و من هم دیگر نپرسیدم. فهمیدم که چیزی را از من پنهان می‌ کند.
چند روز بعد، شب هنگام پدرم مرا به اطاقش خواست. وقتی نزدش رفتم، به آرامی اشاره کرد تا رو به‌ رویش بنشینم. سکوت سنگینی میان‌ ما حاکم شد. بعد آهی کشید آهی که باری سنگین بر دلش بود. گفت دخترم، می‌ دانم روزگار با تو نا مهربان بوده مرگ حمزه، جدایی از شوهرت، زخم‌ هایی نیستند که ساده التیام یابند. ولی زندگی در گذر است، و ما باید ایستادگی کنیم…
به چشمان پدرم نگاه کردم. می‌ دانستم این‌ ها مقدمه‌ برای گفتن چیزی بزرگ‌ تر است
او ادامه داد مدتیست که یک خانواده برایت خواستگاری می‌ فرستند. پسر شان سی‌ و هفت سال دارد. خودش هم تجربه‌ یک زندگی شکست‌ خورده را داشته. دو فرزند دارد، و از لحاظ مالی زندگی خوبی دارند…
از جا بلند شدم. قلبم تند می‌ تپید.
با صدایی که می‌لرزید گفتم لطفاً لطفاً ادامه نده، پدر جان. من به این موضوع حتا فکر هم نمی‌ کنم.
پدرم با لحنی آرام ولی محکم گفت دخترم، نمیتوانی تا آخر عمرت تنها بمانی. اینطور در خاطره‌ پسرت، در اندوه ازدواجی که تمام شده، غرق شوی. تو باید زندگی‌ ات را از نو بسازی، باید باز هم مادر شوی، تا شاید دردهای گذشته‌ ات آرام‌ تر شود…
اشک در چشمانم جمع شده بود. بغض در گلویم می‌پیچید.
چرا همیشه باید گذشته‌ ام مثل یک سیلی به رویم کوبیده می شد؟ چرا هیچکس درکم نمی کرد؟
آرام گفتم من نمی‌ توانم من آمادگی ندارم من دیگر به زندگی مشترک باور ندارم، پدر جان…

زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و شش

او با لحنی تند گفت پس چه می‌ خواهی؟ می‌ خواهی همین ‌طور در این خانه بنشینی؟ چقدر برایت گفتم آن خانواده و آن پسر نالایق به درد تو نمی‌ خورند. اما تو پایت را در یک موزه کردی. رفتی و با او ازدواج کردی. چی شد آخرش؟
باورم نمی‌ شد پدرم، همان پدری که همیشه پشتم بود، حالا دردهای زندگی‌ ام را مثل تازیانه به رویم می‌ کشد…
در همین لحظه مادرم داخل اطاق شد. با چهره‌ ای پر از اندوه گفت این چه طرز حرف‌ زدن با دخترت است؟ راحیل مگر می‌ دانست سرنوشتش چنین خواهد شد؟ مگر خودش خواست چنین زخمی ببیند؟ دختر ما این‌ همه رنج دیده، و تو به جای مرهم، به زخم‌ هایش نمک می‌ پاشی؟ تو پدرش هستی یا دشمن‌ اش؟
پدرم ساکت شد. لحظه‌ ای مکث کرد، بعد لحنش را آرام‌ تر کرد و گفت من به آینده‌ اش فکر می‌کنم. فردوس که خارج است، مهسا هم عروسی‌ اش نزدیک است، ثنا هم فردا پس فردا ازدواج کرده به خانه ای بخت اش میرود، من و تو چند سال دیگر زنده‌ ایم؟ بعد از ما کی کنار راحیل خواهد بود؟ او هنوز جوان است. می‌ تواند دوباره زندگی کند، خوشبخت شود.
مادرم لبخند تلخی زد و گفت من میدانم نگران آینده‌ اش هستی ولی این راهش نیست. راحیل باید خودش تصمیم بگیرد.
ناگهان گفتم من می‌ خواهم خارج بروم. اگر فکر می‌ کنید من بار دوش تان هستم، پس بگذارید از این کشور بروم. جایی دور، جایی که مردم با نگاه‌ شان آدم را نشکنند، جایی که بتوانم دوباره، از نو، خودم را بسازم…
پدرم لحظه‌ای در سکوت نگاهم کرد. چشم‌ هایش پر از حرف بود، اما لبانش بسته مانده بود. بعد از چند ثانیه با صدایی که آرام ولی محکم بود، گفت خارج؟ این حرف ها چیست که میزنی دختر؟ تو نمیدانی دنیا چقدر بی‌ رحم است. آن‌ جا که تو می‌ خواهی بروی، کسی منتظر تو نیست. نه خانه داری، نه خانواده، نه پشتیبان. می‌ فهمی؟
من بی‌ هیچ احساس خاصی، با صدایی گرفته پاسخ دادم می‌ فهمم. اما اینجا هم چیزی برایم نمانده. اینجا هم هیچکس منتظرم نیست.
پدرم اخم‌ هایش را درهم کشید و گفت پس ما چی؟ ما که تو را بزرگ کردیم، در هر گریه‌ ات بیدار ماندیم، این ما نیستیم؟
لبخند تلخی روی لبانم نشست و گفتم شما همیشه خانواده‌ ام می‌ مانید، پدر جان زحماتی که بخاطر من کشیدید من تا وقتی زنده هستم فراموشم نمی شود اما خانواده‌ داشتن کافی نیست وقتی آدم خودش را در میان‌ شان بیگانه احساس می‌ کند.

ادامه فرداشب ان شــــاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت پانزدهم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد

بعد از اون شب… دیگه حتی امید هم زیاد کاری به کارم نداشت. منم سعی می‌کردم زیاد جلو چشمش نباشم که دوباره عصبانی نشه و دست رو‌م بلند نکنه. راستشو بخوای… ازش خیلی می‌ترسیدم. اون‌قدر که بعضی شبا از ترس توی خوابم هم با گریه از خواب می‌پریدم.

پدرشوهر و مادرشوهرم هم رفته بودن افغانستان. الان فقط من و امید مونده بودیم.

یه خونه کوچیک اجاره کردیم، فقط یه اتاق داشت و یه حیاط سه‌متری کوچولو… انگار خونه سقف نداشت، ولی نفس آدم می‌گرفت! دلم برای خونه‌ی پدریم تنگ شده بود… اونجا بزرگ بود، دلباز بود، نور داشت، هوا داشت…

ولی گفتم عیبی نداره… شاید این بشه شروع یه زندگی جدید. شاید کم‌کم همه‌چی درست بشه…

امید : – «باید سقف حیاط رو تور بزنم که کسی نتونه بیاد. باید بیشتر مواظب یسرا باشم، این مدت خیلی اذیتش کردم. نشه یه وقت بره و طلاق بگیره… باید در رو قفل کنم و گوشیشم بگیرم که به خانوادش چیزی نگه. میدونم دختر خوبیه… ولی وقتی بهم میگه مواد نکش، اعصابم خورد میشه. نباید گیر بده… نباید چیزی بگه…» یسرا: من ولی خوشحال بودم که می‌رفت سر کار. هرچند تلویزیون نداشتیم… گوشیمو هم ازم گرفته بود… در خونه رو هم از پشت قفل می‌کرد که بیرون نرم. صبح تا شب تنها بودم… تو همون خونه‌ی کوچیک، ولی بازم می‌گفتم: خدا بزرگه…

امید قول داده بود که ترک کنه. گفت دیگه نمی‌کشه. گفتم شاید واقعاً درست بشه… شاید برگردیم به یه زندگی خوب.

تصمیم گرفتم از همون روز بیشتر قرآن بخونم. دلمو سپردم به خدا. هر روز خونه رو تمیز می‌کردم، حتی اگه کوچیک بود… ولی حالا دیگه برای من از یه قصر هم قشنگ‌تر بود. چون توش امیدم بود، قولش بود… و مهم‌تر از همه، خود خدا بود.

اما یه چیزی اذیتم می‌کرد… چند روزی بود حالم خوب نبود.

وقتی قرآن می‌خوندم، سرم سنگین می‌شد. گاهی موقع خواب، دستام یخ می‌کرد… سرم گیج می‌رفت، بدنم بی‌حال می‌شد… یه حس عجیبی بود، شبیه ضعف… ولی نمی‌دونستم از چیه.

بازم گفتم عیبی نداره… شاید بدنم ضعیف شده باشه، شاید از خستگیه… بلاخره می‌گذره… وقتی خدا هست، از هیچی نمی‌ترسم. من هنوز امید دارم… به یه روزای بهتر، به یه فردای روشن.

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاءلله ادامه دارد...
#حدیث

قال رسول الله ﷺ:

الرَّاحِمُونَ يَرْحَمُهُمُ الرَّحْمَنُ، ارْحَمُوا مَنْ فِي الْأَرْضِ يَرْحَمْكُمْ مَنْ فِي السَّمَاءِ.
(سنن ترمذی، ۱۹۲۴ – حدیث صحیح)

ترجمه:
مهربانان مورد رحمت خداوند رحمان قرار می‌گیرند. به اهل زمین رحم کنید تا کسی که در آسمان است، بر شما رحم کند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.

👌سخنانی زیبا برای لحظه ای تفکر و اندیشیدن

هیچگاه نمی توانید یک اشتباه را دوبار مرتکب شوید چرا که بار دوم دیگر آن یک اشتباه نیست بلکه یک "انتخاب" است.

به خودتان اجازه ندهید توسط این سه چیز تحت کنترل در آیید :
گذشته تان ، مردم و پول

هرگز برای کسی که شما را اذیت میکند گریه نکنید... درعوض لبخند بزنید و به او بگویید ممنون بخاطر اینکه به من فرصت دادی تا کسی بهتر از تو را پیدا کنم

همیشه دنبال افرادی که کمترین اهمیت را در زندگی به ما میدهند می دویم چرا به اینکار پایان ندهیم و اطرافمان رانگاه نکنیم تا ببینیم چه کسانی دنبال ما می دوند؟

اگر خدا دعاهای شما را مستجاب کند، ایمانتان را افزایش داده ، اگر با تاخیر مستجاب کند صبرتان را زیاد کرده و اگر مستجاب نکند چیز بهتری برایتان در نظر دارد

یک فرد موفق کسی است که بتواند از آجرهایی که دیگران به طرفش پرتاپ کرده اند، ساختمانی محکم بنا کند

هرگز افسوس پیرشدن را نخورید چرا که افراد بسیاری از این امتیاز محروم مانده اند !
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زیبایی به معنای صورت زیبا داشتن نیست، بلکه به معنای داشتن ذهن، قلب و روح زیبا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

🌼🍃لکه دار کردن ناموس و آبرویِ مردم قرضی است که باید در همین دنیا پرداخت کنییم

این قانون الله متعال است

🌼🍃یادمان باشد مرد آنست که نگهبان شرف و آبروی هر دختر و زن مسلمانی باشد
نه فقط مادر و خواهر خودش

🌼🍃بدانیم که اگر قلب دختر یا زنی را بشکنیم و احساساتش را به بازی بگیریم روزی در همین نزدیکی ها جوانی از جنس خودمان قلب خواهر,همسر و یا دخترمان را خواهد شکست

🌼🍃یادمان باشد اگر روزی در کوچه ها و خیابان ها به دنبال ناموس مردم راه افتادیم و مانند گرگی در کمینشان نشستیم
روزی در مقابل چشمانمان جوانی با خصوصیات خودمان کوچه به کوچه به دنبال خواهر و همسر و دخترمان به راه خواهد افتاد

🌼🍃حال فکرش را بکن
اگر شرف دختر یا زنی را لکه دار  بکنیم(پناه برخدا) دیگر هرگز از ناموس و آبرویِ خودمان در امان نیست
الله متعال آبرویمان را میبرد حتی اگر خواهر,همسر ویا دخترمان در کنج خانه بنشینند و هفتاد نگهبان هم از آنها مراقبت کنند

      لطفا کمی مرد باشییم نه نر

🌼🍃متاسفانه امروزه مردان سرزمینم با شعار انسانیت و روشنفکری گرگ هایی شده اند که به دنبال کوچکترین فرصتی هستند تا شرف و ناموس مردم را لکه دار کنند

🌼🍃اما هنوز هم در گوشه و کناره ای این سرزمین مردانی پیدا میشوند که بوی مردانگی و ایمانشان حافظ شرافت و ناموس هر مسلمانی است

🌼🍃پسران و مردان سرزمینم,لطفا کمی مرد باشید
و دختران و زنان سرزمینم لطفا شما هم مرد تربیت کنید نه ولگرد کوچه و خیابان...

🌼🍃اهل جهنم...
نفس خود را آزاد گذاشتند...
و در شهوات غوطه ور شدند...
پس سرنوشت آنها این شد،که...

🌼🍃«الله متعال می فرماید:
{وَحِيلَ بَيْنَهُمْ وَبَيْنَ مَا يَشْتَهُونَ}
«میان ایشان و آنچه آرزو دارند جدائی افکنده می‌شود» (سباء/54)

🌼🍃اهل بهشت...
نفس خود را آزاد نگذاشتند...
و پیرو شهوتهای خود نشدند...
و خود را از گناهان دور نمودند.
پس پاداش آنها این شد،که...

«الله متعال می فرماید:
{وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ}
«و در آخرت برای شما هرچه آرزو کنید هست» (فصلت/31)

🌼🍃«رسول الله صل الله علیه وسلم-فرمودند:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«بهشت با سختی‌ها پوشیده و جهنم نیز با شهوات پوشیده شده است» (صحیح‌مسلم)
از آن بترسیدڪه آزمایش الهـے وسختـے هااز شما قطع شودیااَڪَر شیــ👹ــطان سراغـے از شما نڪَرفت 😞

برإیمان خودتان ادعاے قدرتمندےنڪنید
در حقانیت راهتان شڪ ڪنید
چون ڪَمراه نیازے به ڪَمراه ڪردن نداردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نصیحت برادرانه به شما
مواظب باشید


تاجاے توانستین هرڪَز سوڪَند نخورید/ مڪَر برسر اجبار باشد/واڪَر ناچار به قسم خوردن شدین جز به اللّهﷻ نباشد به هیچ چیز قسم نخورید وهرجا هرڪس جز بنام پروردڪَار قسمـے دیڪَر خورد اورا پند دهید ڪه براے اللّهﷻ شریڪ ساخته اے وقطعا اڪَر توبه نڪند وپشیمان نشود از زمره ڪافران ومشرڪان است
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما خوبان ❤️🌸🌷

#پندانه

در روزگاری بچه شروری بود که اطرافیانش را با سخنان زشتش ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به او داد و گفت:" هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ها را به دیوار انبار بکوب. "

روز اول پسرک بیست میخ به دیوار کوبید، پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاش خود را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار روز به روز کمتر می‌شد. روز دیگر پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرف هایش معذرت خواهی کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد. 

روزها گذشت تا این که یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت:" بابا، امروز تمام میخ ها را از دیوار بیرون آوردم!" پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند.

پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت:" آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی، اما به سوراخ های دیوار نگاه کن … دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست، وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف هایت دیگران را می رنجانی، چنین اثری بر قلبشان می گذاری، تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون بیاوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند."

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#دوقسمت صدوهفت وصدوهشت
📖سرگذشت کوثر
شاید بندگان خدا مجبور شدن برن می بینی که قسمتی از خونشون خراب شده اینجا هیچکی امنیت جانی نداشته و نداره همه مجبور شدن که برن ولی خاله زینب گفت من این حرفها راقبول ندارم دختر اینها نخواستن سراغ اون پیرزن بدبخت برن دیدن تو جاش افتاده نمی تونه ازجاش تکون بخوره گفتن بگذاریم همون تو جاش بمونه و تو جاش هم بمیره نخواستن کسی وبال گردنشون بشه من داماد جماعت رو خیلی خوب می شناسم از خودشونم بهتر می شناسمشون کلا ازخونواده زن خوششون نمی یاد اینو بدون گفتم من دامادم خدا را شکر آدم خوبیه گفت خدا
را شکر ولی رسیدی پیش دخترت سریع یک خونه برای خودت دست و پا کن پیش دخترت نمون که داماد برات قیافه بگیره و پشت چشم نازک کنه آدم نون خودشو بخوره سر پناه خودشو داشته باشه اما منت هیچ خدایی رو سرش نباشه اینو از من آویزه گوشت قرار بده هیچ وقت فراموش نکن حرفهای خاله زینب منو به فکر فرو برد دیدم حرفهاش عین حقیقته من نباید سر بار دخترم میشدم اونم برای خودش خونه و زندگی داشت و درست نبود زیاد مزاحمش میشدم مخصوصا
با این تو دلی که داشتم نمیخواستم شاپور بهش حرفی بزنه یا بخواد به خاطر من آزرده خاطرش کنه دو روز اونجا بودیم دو روز خیلی سخت پراز ترس و دلهره تو اون دو روز ما تو یک پناهگاه بودیم چندین و چند بار شهر رو بمبارون کردن صدای برخورد موشک رو به نقاط مختلف شهر به خوبی می تونستیم بشنویم چندین و چند بار اشهدمو خوندم و از خدا طلب بخشش کردم و خواستم منو اگه خطا و گناهی کردم ببخشه هم سفرهام می گفتن ای کاش تو خونه و زندگی خودمون
می موندیم موشک می خورد وسط سرمون بقیمون هم میمردبم ولی این همه زجر و عذاب نمی کشیدیم لاقل میمردیم و کنار عزیزانمون ما راخاک می کردن ولی من نمی خواستم بمیرم من می خواستم زنده بمونم می خواستم حتی برای یکبار دیگه هم شده مرادروببینم حتی شده بود برای آخرین بار بغلش میکردم و اندازه همه اون روزها تو
آغوش گرم و مهربونش گریه می کردم خاله زینب ازم پرسید حال بچه چطوره و من هم فقط لبخندی بهش میزدم و میگفتم حالش خوبه نگرانش نباشید سفت و محکم سرجاشه خاله گفت این بچه من مطمئنم میخواد باعث افتخار و سربلندی تو بشه که محکم سر جاش مونده این بچه آینده خیلی خوب و درخشانی داره گفتم خاله از کجا این قدر مطمئنی گفت تجربه بهم ثابت کرده ازم پرسید حالا دلت میخواد بچه چی باشه
راستشو بگو دختر میخوای یا پسر گفتم یک
زمانی خیلی دلم می خواست برای فاطمه یک
خواهر بیارم دوست داشتم براش یک پشت و
همراه بیارم من خواهرهام هیچ کدوم پشتم نبودن همراهم نبودن ولی دوست داشتم لاقل فاطمه پشت و یار و یاور داشته باشه ولی الان دیگه اصلا برام مهم نیست خاله فقط دلم میخوادصحیح و سالم به دنیا بیاد هر روز که می گذره بیشتر بهش دلبسته و وابسته میشم خاله گفت ان شالله صحیح و سالم به دنیا بیاد برات دعا می کنم دختر جون زایمان راحتی داشته باشی روح عزیزانت موقع به دنیا اومدن بچه به کمکت بیان وقتی اسم عزیزانم اومد اشک تو چشمام جمع شد و دلم گریه میخواست چقدر دلتنگ یاسین و یوسفم بودم پاره های تنم که الان توبهشت بودن و مطمئن بودم با دوستاشون دارن بازی می کنن و خیلی هم خوشحالن همین فکرهای خوب بود که دلم رو آروم می کرد بالاخره بعد دو
روز سه تا اتوبوس اومد که ما را همراه خودشون ببره می گفتن دو تا اتوبوس تو راه مورد هدف موشک های عراقیها قرار گرفته و آتیش گرفته و همشون هم شهید شدن به ما گفتن همه چی دست خداست ممکن شماها را سالم برسانیم ممکن هم شهید بشید دیگه با خودتون فکرهاتون رو خوب کردید ما هم گفتیم آره ما می خوایم بیایم نمیخوایم اینجا بمونیم عزیزانمون منتظر ما هستن نگران ما هستن از زنده و مرده ما هیچ خبری ندارن
قرار شد شب حرکت کنیم حسابی اتوبوسها را
گلمالی کردن که تو جاده دیده نشن که ما را با
موشک بزنن می گفتن دفعه پیش خیلی کمتر گلمالی کرده بودیم دلم داشت می ترکید روح و روانم خراب بود یونس از پیش من جنب نمی خورد ترس از دست دادن منو داشت هر چی بقیه میگفتن یونس جان برو با بچه ها یک خورده بازی کن مامانت بنده خدا یک خورده استراحت کنه گناه داره بچه داره ولی یونس گوش نمی کردبه جاش منو محکم تر می چسبید و میزد زیرگریه طاقت دیدن اشکهای بچم رو نداشتم یونس من دلتنگ عزیزاش بود و من بهتر از هر کسی می
تونستم درکش کنم گاهی کمر درد و دل دردهای شدید میگرفتم اما دندونهامو بهم فشار میدادم که کسی متوجه نشه که من حال خوشی ندارم و بیشتر از این باعث ناراحتی جمع نشم بالاخره شب شد و موقع حرکت کردن ما فرا رسیدمردها کمکمون کردن وسایلمونو جا به جا کنیم و ما را سوار کردن اما هر چی منتظر موندیم خودشون سوار نشدن فقط ما را نگاه می کردن.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوهفت وصدوهشت
📖سرگذشت کوثر
شاید بندگان خدا مجبور شدن برن می بینی که قسمتی از خونشون خراب شده اینجا هیچکی امنیت جانی نداشته و نداره همه مجبور شدن که برن ولی خاله زینب گفت من این حرفها راقبول ندارم دختر اینها نخواستن سراغ اون پیرزن بدبخت برن دیدن تو جاش افتاده نمی تونه ازجاش تکون بخوره گفتن بگذاریم همون تو جاش بمونه و تو جاش هم بمیره نخواستن کسی وبال گردنشون بشه من داماد جماعت رو خیلی خوب می شناسم از خودشونم بهتر می شناسمشون کلا ازخونواده زن خوششون نمی یاد اینو بدون گفتم من دامادم خدا را شکر آدم خوبیه گفت خدا
را شکر ولی رسیدی پیش دخترت سریع یک خونه برای خودت دست و پا کن پیش دخترت نمون که داماد برات قیافه بگیره و پشت چشم نازک کنه آدم نون خودشو بخوره سر پناه خودشو داشته باشه اما منت هیچ خدایی رو سرش نباشه اینو از من آویزه گوشت قرار بده هیچ وقت فراموش نکن حرفهای خاله زینب منو به فکر فرو برد دیدم حرفهاش عین حقیقته من نباید سر بار دخترم میشدم اونم برای خودش خونه و زندگی داشت و درست نبود زیاد مزاحمش میشدم مخصوصا
با این تو دلی که داشتم نمیخواستم شاپور بهش حرفی بزنه یا بخواد به خاطر من آزرده خاطرش کنه دو روز اونجا بودیم دو روز خیلی سخت پراز ترس و دلهره تو اون دو روز ما تو یک پناهگاه بودیم چندین و چند بار شهر رو بمبارون کردن صدای برخورد موشک رو به نقاط مختلف شهر به خوبی می تونستیم بشنویم چندین و چند بار اشهدمو خوندم و از خدا طلب بخشش کردم و خواستم منو اگه خطا و گناهی کردم ببخشه هم سفرهام می گفتن ای کاش تو خونه و زندگی خودمون
می موندیم موشک می خورد وسط سرمون بقیمون هم میمردبم ولی این همه زجر و عذاب نمی کشیدیم لاقل میمردیم و کنار عزیزانمون ما راخاک می کردن ولی من نمی خواستم بمیرم من می خواستم زنده بمونم می خواستم حتی برای یکبار دیگه هم شده مرادروببینم حتی شده بود برای آخرین بار بغلش میکردم و اندازه همه اون روزها تو
آغوش گرم و مهربونش گریه می کردم خاله زینب ازم پرسید حال بچه چطوره و من هم فقط لبخندی بهش میزدم و میگفتم حالش خوبه نگرانش نباشید سفت و محکم سرجاشه خاله گفت این بچه من مطمئنم میخواد باعث افتخار و سربلندی تو بشه که محکم سر جاش مونده این بچه آینده خیلی خوب و درخشانی داره گفتم خاله از کجا این قدر مطمئنی گفت تجربه بهم ثابت کرده ازم پرسید حالا دلت میخواد بچه چی باشه
راستشو بگو دختر میخوای یا پسر گفتم یک
زمانی خیلی دلم می خواست برای فاطمه یک
خواهر بیارم دوست داشتم براش یک پشت و
همراه بیارم من خواهرهام هیچ کدوم پشتم نبودن همراهم نبودن ولی دوست داشتم لاقل فاطمه پشت و یار و یاور داشته باشه ولی الان دیگه اصلا برام مهم نیست خاله فقط دلم میخوادصحیح و سالم به دنیا بیاد هر روز که می گذره بیشتر بهش دلبسته و وابسته میشم خاله گفت ان شالله صحیح و سالم به دنیا بیاد برات دعا می کنم دختر جون زایمان راحتی داشته باشی روح عزیزانت موقع به دنیا اومدن بچه به کمکت بیان وقتی اسم عزیزانم اومد اشک تو چشمام جمع شد و دلم گریه میخواست چقدر دلتنگ یاسین و یوسفم بودم پاره های تنم که الان توبهشت بودن و مطمئن بودم با دوستاشون دارن بازی می کنن و خیلی هم خوشحالن همین فکرهای خوب بود که دلم رو آروم می کرد بالاخره بعد دو
روز سه تا اتوبوس اومد که ما را همراه خودشون ببره می گفتن دو تا اتوبوس تو راه مورد هدف موشک های عراقیها قرار گرفته و آتیش گرفته و همشون هم شهید شدن به ما گفتن همه چی دست خداست ممکن شماها را سالم برسانیم ممکن هم شهید بشید دیگه با خودتون فکرهاتون رو خوب کردید ما هم گفتیم آره ما می خوایم بیایم نمیخوایم اینجا بمونیم عزیزانمون منتظر ما هستن نگران ما هستن از زنده و مرده ما هیچ خبری ندارن
قرار شد شب حرکت کنیم حسابی اتوبوسها را
گلمالی کردن که تو جاده دیده نشن که ما را با
موشک بزنن می گفتن دفعه پیش خیلی کمتر گلمالی کرده بودیم دلم داشت می ترکید روح و روانم خراب بود یونس از پیش من جنب نمی خورد ترس از دست دادن منو داشت هر چی بقیه میگفتن یونس جان برو با بچه ها یک خورده بازی کن مامانت بنده خدا یک خورده استراحت کنه گناه داره بچه داره ولی یونس گوش نمی کردبه جاش منو محکم تر می چسبید و میزد زیرگریه طاقت دیدن اشکهای بچم رو نداشتم یونس من دلتنگ عزیزاش بود و من بهتر از هر کسی می
تونستم درکش کنم گاهی کمر درد و دل دردهای شدید میگرفتم اما دندونهامو بهم فشار میدادم که کسی متوجه نشه که من حال خوشی ندارم و بیشتر از این باعث ناراحتی جمع نشم بالاخره شب شد و موقع حرکت کردن ما فرا رسیدمردها کمکمون کردن وسایلمونو جا به جا کنیم و ما را سوار کردن اما هر چی منتظر موندیم خودشون سوار نشدن فقط ما را نگاه می کردن.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلوسه


به هر سختی بود دهن باز کردم و گفتم یه زمانی اومدی سراغ من و فقط از خدات بود هرجوری شده واسه پسرت یه بچه بیارم تا عقیم نباشه،خدا بهت لطف کرد و سه تا دست گل داد به پسرت ،اما تو آدم نمک نشناسی هستی که حتی قدر نعمت خدارو هم نمی‌دونی،انشالله همون خدا جوابتو بده،فقط از خدا می‌خوام حتی اگه یه روز از عمرت مونده باشه تقاص این کاری که با من و این دخترا کردی رو ازت بگیره.....
خدیجه خانم با شنیدن حرفای من برافروخته شده بود و ناسزا میگفت‌.....
بدون اینکه بهش توجهی کنم سریع دست دخترا رو گرفتم و توی اتاق رفتیم......انقد حالم بد بود که سریع چفت درو زدم و پشت در نشستم.....خدایا من دوستش دارم، من نمیتونم تحمل کنم قباد بجز من شوهر یکی دیگه باشه.....حالا داشتم مرضی رو درک میکردم، خدایا چه عذابی کشیده بود‌......
سرمو روی پاهام گذاشتم و زدم زیر گریه.....بعد از خانواده ای که همه جوره منو به امان خدا ول کرده بودن، تمام امیدم به قباد بود که اونهم داشتن ازم می‌گرفتن.......مدام صدای پیرزن توی سرم می‌پیچید که میگفت قباد قبلا دوستش داشت و حتی خاستگاریش هم رفته بود ،اما بهش نداده بودن.....یعنی قباد الان خوشحاله؟خب معلومه دیگه......
دخترا با دیدن حال و روز من هر کدوم گوشه ای کز کرده بودن و با ناراحتی بهم نگاه میکردن......لحظه ای دلم به حالشون سوخت، این ها چه گناهی کرده بودن مگه؟سریع از سر جام بلند شدم و اشکامو پاک کردم ،نباید خودمو میباختم من میتونستم با حرف زدن قباد رو از این کار منصرف کنم.....قباد آدم فهمیده ایه، مطمئنم بخاطر دخترا راضی میشه که از این تصمیم دست بکشه.....هرجوری بود دخترارو از اون حال و‌ هوا بیرون آوردم، اما خودم از درون انگار وسط آتیش بودم.....
غروب که قباد اومد سرسنگین و ساکت بود، حدس میزدم خدیجه خانم بهش گفته که من متوجه قضیه ی نامزدیش شدم.....جواب سلامم رو آروم و سرد داد و گوشه ای نشست،برام سخت بود اما خب هرجور که شده باید باهاش حرف میزدم و منصرفش میکردم..‌ من سنی نداشتم و میخواستم بهش قول بدم هرجوری شده براش پسر به دنیا میارم......وقتایی که به هم میریختم برای خودم کمی گل گاو زبون دم میکردم،اینبار مقداری از جوشونده رو توی لیوان ریختم تا بتونم سر صحبت رو با قباد باز کنم.....لیوان جوشونده رو کنارش گذاشتم و نشستم، نمی‌دونستم باید از کجا شروع کنم....کمی که گذشت دهن باز کردم و گفتم :امروز رفته بودم پیش قابله حالم اصلا خوب نبود......
کمی سرش رو بالا گرفت و گفت الان خوبی؟
گفتم حال من رو ول کن، امروز چیزی شنیدم که دلم میخواستم بمیرم، اما هیچوقت اون حرف حقیقت نداشته باشه....
کمی سر جاش تکون خورد و گفت چی؟یک راست رفتم سر اصل مطلب و گفتم تو نامزد کردی قباد؟
حتی حرف زدنش راجبش هم حالمو بد میکرد و اشکام جاری میشد.....
قباد نگاه دلسرد کننده ای بهم کرد و گفت کی گفته این حرفو؟
با بغض بهش نگاه کردم و گفتم قباد توروخدا بگو که دروغ میگن ،من مطمئنم تو هیچوقت این کارو نمیکنی،تو بچه هاتو دوست داری،یادته وقتی که فهمیدی طوبی رو حامله ام چقد خوشحال شدی، قباد زندگیمونو خراب نکن، اگه دردت پسره من برات پسر میارم ،ولی نکن این کارو باهام،بگو‌ دروغ میگن......
قباد بدون هیچ هیچ حرفی بهم زل زده بود چیزی نمیگفت.....
با دیدن سکوتش گریم شدیدتر شد و گفتم قباد بهت قول میدم واست پسر میارم، یه فرصت دیگه بهم بده، من که سنی ندارم، مگه قراره دیگه بچه دار نشم؟یادت رفته آرزوت این بود که فقط بچه دار بشی؟خدا بهمون لطف کرد و بچه دار شدیم توروخدا ناشکری نکن......
قباد نفس عمیقی کشید و گفت بیگم من مطمئنم هرچی بچه دار بشی بازم دخترن، اگه قرار بود خدا بهت پسر بده یکی از همین سه تا دختر میشد،من رو دختر مردم اسم گذاشتم، مامانم واسش انگشتر برده، نمیشه که بزنم زیر همه چی...‌.زن بیوه ست من دیگه سراغش نرم ،هزار تا حرف میزنن..
دیگه نمیدونستم چطور باید باهاش حرف بزنم ،معلوم بود که تصمیمشو گرفته و هیچ جوری هم کوتاه نمیاد......حالا باید چکار میکردم؟تازه داشتم از دست مرضی نفس راحت می‌کشیدم، به خیال خودم دیگه روزای سختی تموم شده بود......
قباد بدون توجه به گریه های من رختخوابش رو پهن کرد و خوابید،من اما خواب به چشمام نمیومد......


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلوچهار


خودم هیچی،آینده ی دخترام چی میشد؟کاش خانوادم انقد پشتم بودن که قباد‌ جرئت همچین کاری رو نمی‌کرد.....خوشبحال مرضی، حداقل خانوادش پشتش بودن و اومدن بردنش پیش خودشون، من باید چیکار کنم؟چند روزی گذشت و من حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم، گاهی به سرم میزد بلایی سر خودم بیارم، اما بخاطر بچه هام که میدونستم کسی رو ندارن منصرف می‌شدم.......
یه شب قباد تر و تمیز و حموم کرده از بیرون اومد،یه دست لباس نو هم توی دستش بود،نمیدونم چرا دلم شور میزد.....لبخندهای قباد رو که می‌دیدم میمردم و زنده میشدم،نکنه اون روزی که انقد ازش میترسیدم فرا رسیده بود.....قباد کمی که نشست لباسهاشو روی طاقچه گذاشت و به خونه ی پدرش رفت....سریع طوبی رو دنبالش فرستادم و گفتم برو ببین چی میگن،دوست نداشتم طوبی رو قاطی این ماجراها کنم، اما چاره ی دیگه ای نداشتم و خواه ناخواه طوبی خودش متوجه ازدواج پدرش میشد.....نیم ساعتی گذشت و طوبی بلاخره اومد،سریع دستشو گرفتم و درو بستم،جلوی پاش نشستم و گفتم چی گفتن طوبی ؟چیزی فهمیدی؟
طوبی با ناراحتی گفت بابا میخواد زن بگیره؟ننه خدیجه داشت می‌گفت فردا قبل از اومدن عروس، میدم اتاق مرضی رو براش آماده کنن..
بابا هم گفت فردا غروب می‌ره دنبال عروس و بیاره وقت زیاد هست.....
خیلی تلاش کردم جلوی اشکامو بگیرم، اما نتونستم، طوبی رو محکم توی بغل گرفتم و گریه کردم.....اونشب با تمام وجود شکستم، جوری از پا افتاده بودم که انگار یک شنبه پنجاه سال پیرتر شده بودم......مگه من چند سالم بود که باید اینهمه سختی میکشیدم.......روز بعد با شنیدن سروصدا از حیاط بیدار شدم....سریع پشت پنجره رفتم و با دیدن کارگرهای قباد که سر زمین کار میکردن فهمیدم که برای تمیز کردن اتاق مرضی اومدن......نمی‌دونم چرا انتظار داشتم حتی تا لحظه ی اخر قباد پشیمون بشه و نامزدی رو به هم بزنه ،با خودم میگفتم قباد منو دوست داره، خودش می‌گفت ،مگه میشه به این راحتی روی همه چیز پا بذاره و بره سراغ یکی دیگه.......
هرچه به غروب نزدیک تر میشدیم حال من هم بدتر میشد.....توی ده رسم بود برای زن بیوه هیچ مراسمی برگذار نشه و باید بدون هیچ سرو صدایی بره خونه ی بخت.....بعداز ظهر بود که قباد اومد خونه و لباس هاشو پوشید.....من گوشه ای کز کرده بودم و با بغض بهش نگاه میکردم که چطور با شور و شوق لباساشو تنش می‌کنه.....لحظه ی اخری که میخواست از در بیرون بره با گریه گفتم تو که انقد نامرد نبودی قباد، توکه میدونی من بجز تو هیچ کس رو ندارم، من بی کسم، قباد بهم رحم کن......
قباد سریع نگاهش رو ازم گرفت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.....
هیچ جوری نمیتونم حال اونموقعم رو توصیف کنم ،مثل دیوونه ها توی سرو صورت خودم میزدم و موهامو میکندم.....دخترها با وحشت گوشه ای ایستاده بودن و با گریه نگاهم میکردن....میون گریه ها و خودزنی هام، چشمم به عکس قباد خورد که روزی با عشق اونو روی طاقچه گذاشته بودم.....مثل ببر زخمی از سرجام بلند شدم و قاب عکس رو برداشتم،تمام خشم و نفرتمو جمع کردم و با تمام قدرتم قاب عکس رو توی دیوار کوبیدم.....نه،فایده ای نداشت با این کارها آتیش درونم خاموش کنه...قباد و الان چشم تو چشم اون زن تصور میکردم،به همین چیزها که فکر میکردم تا مرز جنون میرفتم......انقد گریه و زاری کرده بودم که دیگه نایی برام نمونده بود..‌‌‌....بی جون گوشه ای افتاده بودم و هزیون میگفتم......طوبی و مهریجان دورم رو گرفته بودن و آفرین هم کمی اونطرف تر گریه میکرد......از تشنگی گلوم خشک شده بود ،طوبی سریع از اتاق بیرون رفت تا برام اب بیاره.....لیوان آب رو که خوردم بلند شدم و سر جام نشستم.....الاناست که برسن ،باید پشت پنجره بمونم تا ببینمشون، می‌خوام ببینم مگه اون چی داشت که من نداشتم......انقد پای پنجره منتظر ایستادم که پاهام ذوق ذوق میکرد‌......خدایا یکاری کن این عروسی سر نگیره، ای کاش پدر دختر پشیمون بشه و جواب رد بده......همینجور که با خدا دردو دل میکردم یهو در خونه باز شد و اول قباد رو دیدم که با لبی خندون که مشخص بود از خوشحالی روی پای خودش بند نیست ،وارد خونه شد‌‌.....پشت سرش منور داخل اومد که هرکاری کردم بخاطر توری که روی سرش گذاشته بود نتونستم قیافه اش رو ببینم.....خدیجه خانم و سلطنت و چند نفر دیگه پشت سرشون توی خونه اومدن و من همونجا کنار پنجره نشستم‌‌.....دیگه همه چیز تموم شده بود تمام امیدم ناامید شده بود....
انگار کر شده بودم،هیچ صدایی به گوشم نمی‌رسید، فقط دیوار سفید روبه رومو میدیدم که انگار داشت حرکت میکرد....نمی‌دونم چقد توی همون حال و هوا بودم، با حس اینکه کسی داره تکونم میده به خودم اومدم...طوبی با چشم های نگران بالای سرم ایستاده بود و گفت مامان آفرین گرسنست ،خیلی وقته داره گریه می‌کنه، بهش شیر میدی؟



الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9