الله رافراموش نکنید
911 subscribers
3.47K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
به تنهایی با یک زن خلوت نکنید، حتی اگر قرآن را به او بیاموزید!

❀ عمر بن خطاب رضی‌الله‌عنه
متأسفانه برخی افراد تحت عناوین مختلف در این امر سهل‌انگاری به خرج می‌دهند که زن حجاب شرعی لازم را دارد، استاد مردی متدین و با اخلاق است، و حتی بعضاً با این استدلال احمقانه که فلان زن چندان زیبا و جذاب نیست که مرد را بسوی خود مجذوب کند در این امر تساهل می‌کنند تا این‌که خود یا طرف مقابل را به دام گناه می‌اندازند.

خلوت حرام است و جایز نیست، چنان‌که رسول‌خدا صلی‌الله‌علیه‌وسلم نیز از اختلاط مرد و زن نامحرم نهی فرموده است: «هرگز مرد و زنی (نامحرم) با یک‌دیگر خلوت نمی‌کنند مگر این‌که شیطان سومین آن‌ها خواهد بود».

پس بهانه‌تراشی و دل پاك را نباید دستاویز خلوت با نامحرم قرار داد، دل فرد اگر پاک باشد از امر الله متعال و کلام رسول‌خدا صلی‌الله‌علیه‌وسلم سرپیچی نمی‌کند، پس خود و دیگران را در معرض نافرمانی و معصیت قرار ندهیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چرا اصفهانی خسیس شد!؟!

اصفهانی ها سالیان سال برای مسافران در کاروانسراهای اطراف شهرشون به دستور حاکم شهر آذوقه می گذاشتند و همیشه مسافرانیکه از این شهر میگذشتند بصورت رایگان از این امکانات استفاده میکردند و این به شکل یک عادت و رسم ثابت در آمده بود تا اینکه اصفهان‌ دچار خشکسالی و قحطی شد و مردم دیگر نتوانستند آذوقه رایگان به کاروانسراها بفرستد و حاکم شهر هم دستور لغو این قانون را داد و همین شد که بعد از این مسافران بد عادت و ناسپاس دم از خساست اصفهانیها زدند و این لطف آنان را بعنوان یک وظیفه و حق قانونی برای خود می دانستند.

و مردم مهمان نواز این شهر را انسانهای خسیس معرفی کردند.
نیکی چو از حد بگذرد
نادان خیال بد کندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴🕋🕌

کسی که از خدا نمی‌ترسد، نه‌تنها نباید با او مشورت کنید؛ بلکه باید از او بترسید و از او برحذر باشید!
کسی که از خدا نمی‌ترسد، در مشکلات مالی شما را به سودخواری و ربا راهنمایی می‌کند!
در مشکلات زناشویی شما را به خشونت، سخت‌گیری و طلاق نصیحت می‌کند!
در مشکلات خانوادگی شما را به بریدن از خویشان و بدگویی از خانواده راهنمایی می‌کند!
در مشکلات همسایگی، بدهمسایگی را برایتان زینت می‌دهد!
هر ظرفی آنچه در درون دارد را می‌ریزد و هر کسی از آنچه در دل دارد سخن می‌گوید.
پس همواره با انسان مؤمن مشورت کنید؛ چرا که او شما را به چیزی راهنمایی می‌کند که موجب رضای پروردگار است!

د. ادهم شرقاوی
خلیل الرحمن خباب  الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷 عنوان: آیا اموال کودک نابالغ زکات دارد؟

🔶 چه می‌فرمایند علماء محترم در این مسئله:
همسرم سه هفته پیش فوت کرد. او مقداری طلا و جواهرات داشت که پس از مرگش با رضایت سایر ورثه به پسرش داده شد. پسر هفت ساله است. سوال این است؛ ۱- آیا این طلا و جواهرات زکات دارند؟ یا اینکه زکات بعد از بلوغ کودک واجب می‌شود؟
۲- آیا عمه و خاله‌ی کودک می‌توانند این جواهرات را در عروسی‌ها و غیره بپوشند، همانطور که همسرم در زمان حیاتش استفاده می کرد؟

الجواب باسم ملهم الصواب

🔶 ۱- در صورت مذکور، اگر این طلاها و جواهرات با رضایت همه‌ی ورثه‌ی همسرِ شما به فرزندتان داده شده است و خود فرزند یا شما به نیابت از او، آن را قبض نموده‌‌اید، پسر مالک این طلاها شده است، بنابراین زکات در این طلا و جواهرات قبل از بلوغ فرزند واجب نیست، بلکه پس از بلوغ فرزند زکات واجب خواهد شد.
🔶 ۲- برای پدر جایز نیست که مال فرزند نابالغ خود را به عاریه بدهد. بنابراین، در صورت مذکور، شرعاً جایز نیست که پدر، زیورآلات فرزند نابالغ را به عمه یا خاله و غیره بدهد تا در مجالس عروسی استفاده کنند. همچنین برای خود عمه یا خاله جایز نیست که زیورآلات کودک را بردارند و استفاده کنند.

📚 دلایل: في فتاوى دارالعلوم ديوبند:
جواب نمبر: 55871
بسم الله الرحمن الرحيم
(۱) صورت مسئولہ میں اگر بیوی کے ورثاء کی باہمی رضامندی سے مذکورہ زیور بچہ کودیا گیا اورخود بچے نے یا اُس کی طرف سے اُس کے والد نے زیور پر قبضہ بھی کرلیا، توبچہ اس زیور کا مالک ہوگیا، بالغ ہونے سے پہلے پہلے اس زیور پر زکات واجب نہیں ہے، بچے کے بالغ ہونے کے بعد ہی زکات واجب ہوگی۔ (۲) باپ کے لیے نابالغ بچے کے مال کو عاریت پر دینا جائز نہیں، لہٰذا صورت مسئولہ میں باپ کے لیے نابالغ بچے کے زیور کوخالہ یا پھوپی وغیرہ کو شادی میں پہنے کے لیے دینا شرعاً جائز نہیں، خود خالہ اور پھوپی کا بچے کے زیور کو استعمال کرنا درست نہیں۔ قال الحصکفي: وشرط افتراضہا (الزکاة): عقل وبلوغ وإسلام - قال ابن عابدین: قولہ: عقل وبلوغ: فلا تجب علی مجنون وصبي (الدر المختار مع رد المحتار: ۳/۱۷۳، کتاب الزکاة، ط: زکریا، دیوبند) وقال الحصکفي: لیس للأب إعارة مال طفلہ لعدم البدل وکذا القاضي والوصي، قال ابن عابدین: قولہ: ”لیس للأب إعارة مال طفلہ“ ہذا ما علیہ العامة․ (الدر المختار مع رد المحتار: ۱۲/ ۵۴۳، کتاب العاریة، زکریا) ویصح قبضہ أيا لصبي للہبة․ (شرح الأشباہ والنظائر: ۳/۳۰، الفن الثالث، أحکام (الصبیان) إذا وہب شيء للصبي الممیز، تتم الہبةُ بقبضہ الموہوب إن کان لہ ولي․ (شرح المجلة لسلیم رستم باز، ص: ۴۶۸، رقم المادة: ۸۵۳)
واللہ تعالیٰ اعلم
دارالافتاء، دارالعلوم دیوبند
والله أعلم بالصواب


🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه

جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شماره‌های زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقه‌ی جاریه🌹
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهل


زن دوباره گفت نه الان که کمکی زیاده نمیخواد خودتو اذیت کنی،زن اینارو گفت و دستمو کشید تا دیگه کار کنم.....
با خنده باشه ای گفتم و گوشه ای ایستادم ...خدیجه خانم هم با طعنه به زن می‌گفت والا عروسای این دوره زمونه تو روزای عادی که کار نمیکنن، همین که چشمشون به دو نفر میفته، زرنگ میشن،یادته زنان ما چطوری کار میکردیم و کسی هم به فکرمون نبود؟من خودم یادمه تو طویله داشتم کار میکردم که همونجا دردم گرفت و بچه به دنیا اومد.....
خدیجه خانم می‌گفت و من سرمو زیر انداخته بودم ،نمیدونم چرا زبونش انقد تلخ بود.....
زن که حال و روز من رو دید برای اینکه حال و هوام عوض بشه گفت مادر جان چند وقتته؟رنگ و روت خیلی پریدست، خیلی ضعیف و بی جونی ها، یکم به خودت برس خدایی نکرده مریض نشی البته از حال و احوالت حدس میزنم بچت دختر باشه......
همین جمله کافی بود تا خدیجه خانم مثل اسپند روی آتیش از جاش بپره و شروع کنه به غر زدن......دستشو توی کمرش گذاشته بود و می‌گفت:دختر مختر نداریم، این بچه باید پسر باشه، پسرم گناه داره اینهمه کار می‌کنه رو زمین اذیت میشه، بعد یه پسر نداشته باشه که پشتش گرم بشه؟من کاری به این حرفا ندارم، بچش دختر بشه من واسه قباد زن میگیرم،همونجور که زن اولی بچش نشد و دومی رو براش گرفتم،اینم پسرزا نبود سومی رو براش میگیرم......
زن با حالت ناراحت کننده ای بهش نگاه کرد و گفت این حرفارو نگو خدا قهرش میگیره، بچه نعمت خداست ،تو داری کفر نعمت میکنی،عروس منم چهار تا دختر داره، ولی من دختراشو میذارم رو چشمم......
خدیجه خانم رو ترش کرد و گفت وااااا چه حرفها،من پسرم پشت میخواد فردا پیر شد، کی می‌ره سر زمیناش اینهمه کار می‌کنه زحمت میشه واسه این دخترا؟من این حرفا حالیم نیست سومی پسر نباشه یه هفته بعدش دست یه زن دیگه رو میگیرم و میارم واسه پسرم.....
زن وقتی دید خدیجه چقد نادونه و حرف خودشو میزنه ،دیگه ادامه نداد و مشغول شد ‌‌......
من با بغض و اشک هایی که سعی میکردم نگهشون دارم تا رسوام نکنن بدون هیچ حرفی توی اتاق رفتم......انقد حالم بد بود که حتی نمیدونستم بچه هام کجان و چکار میکنن.......کمی که حالم بهتر شد و تونستم بغضمو فرو بخورم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.......همه در حال تدارک نهار بودن و بوی غذا توی خونه پخش شده بود....عجیب بود، اما من هیچ اشتهایی برای خوردن نداشتم......در اصل انقد غصه خورده بودم که جایی برای اشتها نمونده بود.....
خدیجه خانم زود سفره ای دستم داد و گفت کجایی یهو غیبت میزنه ،یالا برو سفره بنداز جلو مهمونا....
بدون هیچ حرفی سفره رو ازش گرفتم و‌ داخل رفتم.......بعد از نهار داماد دست عروس رو گرفت تا به ده خودشون برن‌.....از رفتن گلبهار جوری دلم گرفته بود که هیچ جوری نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم......
گل بهار خیلی در حق من خوبی کرده بود، همیشه مواظب بچه هام بود و با خیال راحت بچه هارو دستش میدادم.. حالا باید چکار میکردم؟بعد از رفتن گل بهار خونه بوی غم و اندوه گرفته بود ،انگار کسی توی اون خونه زندگی نمی‌کرد.....
خدیجه خانم و سلطنت که عین خیالشون نبود، سر قابلمه ها نشسته بودن و مهمون ها رو مسخره میکردن......
چند ماهی گذشت و دیگه ماه های آخرم بود......هرچی به زایمانم نزدیک تر میشد حالم بدتر میشد، نمی‌دونم چرا دلم شور میزد،حال و روزم جوری شده بود که دیگه حوصله ی قباد‌و هم نداشتم، هرچی می‌گفت چته چرا اینجوری شدی بی میل جوابشو میدادم......
حتی روی طوبی و مهریجان هم تاثیر گذاشته بود و مدام ازم میپرسیدن مامان اگه بچت داداش نشه باید چکار کنیم؟بلاخره یه روز ظهر وقتی داشتم توی مطبخ غذا درست میکردم با تیر کشیدن کمرم،سر جام خشکم زد.....اصلا انتظار زایمان نداشتم، فکر میکردم بیست روزی مونده، اما الان کاملا غافلگیر شده بودم، نمی‌دونستم باید چکار کنم ...دلم نمی‌خواست به خدیجه خانم بگم، اصلا حال و حوصلشو نداشتم .......
کارای مطبخو ول کردم و توی اتاق خودمون رفتم،طول و عرض اتاق رو طی میکردم و به خیال خودم اینجوری دردم کمتر میشد ،تا قباد از راه برسه و‌ قابله خبر کنه....
کمی که گذشت چنان دردی توی دلم پیچید که ناخودآگاه صدای جیغم بلند شد ....
خدیجه خانم زود خودشو توی اتاق انداخت و گفت چی شده بیگم؟دردت شروع شده؟
سرمو تکون دادم و گفتم خدیجه خانم به دادم برس که مردم.....توروخدا یکاری بکن برام.....
با صدای بلند گفت یکم تحمل کن تا برم سراغ پیرزن زود میام.....
تا خدیجه خانم بره و برگرده مرگو با چشمای خودم دیدم..این دیگه چه دردی بود انگار کسی چاقو رو تا مغز استخونم فرو می‌کرد...
دوباره ظرف آب گرم و پارچه ی تمیز،دوباره صدای جیغ های من و توصیه های قابله...از بچه هام خبری نداشتم و نمیدونستم کجان،همیشه اینجور مواقع گل بهار مواظب بچه هام بود و خیالم راحت بود..


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلویک

نزدیکی های غروب بود و دیگه چیزی به اومدن قباد نمونده بود که صدای گریه ی بچه توی اتاق پخش شد.....
با تمام بی حالی و بدن دردم سریع توی دست های قابله نگاه کردم و گفتم پسره مگه نه؟.قابله بچه رو توی بغلم گذاشت و مبادا ناشکری کنی بیگم، دختر نعمته.....
با دیدن دختر بچه ای که گریه میکرد و سعی می‌کرد دستاشو توی دهن کنه تا مرز سکته رفتم.....مات و مبهوت مونده بودم و بهش نگاه میکردم، انگار خواب و خیال بود.....
همون لحظه خدیجه خانم خودشو توی اتاق انداخت و گفت پسره اره؟
پیرزن اخمی روی پیشونی انداخت و گفت واااا، حالا هرچی هست نکنه میخوای جنگ و دعوا راه بندازی ؟
خدیجه خانم با ناباوری جلو اومد و گفت اینم دختره؟
همینکه به من نگاه کرد و چشمای اشکیمو دید دستشو توی کمرش گذاشت و گفت تو به کی رفتی انقد دختر میزایی ها؟خودتم خسته نمیشی؟اصلا تقصیر خودمه، اگه سر زایمان قبلی میرفتم و واسه قباد زن می‌گرفتم، حالا ی دختر نمیزاییدی.....
با شنیدن حرفای خدیجه خانم بلند زدم زیر گریه و مثل ابر بهار گریه میکردم..
پیرزن که حال و روزم رو دید با اخم تشری زد و گفت خجالت بکش خدیجه، زن زائوئه ناسلامتی بجای اینکه یه لیوان آب دستش بدی اینجا وایسادی و حرصش میدی؟
خدیجه خانم که انگار زده بود به سیم آخر دستی توی هوا تکون داد و گفت برو بابا،تو چه میفهمی از حرفای من اگه می‌فهمیدی که الان یه بچه داشتی.....
پیرزن با شنیدن این حرف، مثل من اشک توی چشماش حلقه زد....
وقتی حال و روزش رو دیدم غم و غصه های خودم یادم رفت ،دلم میخواست میتونستم بلند شم و کمی دلداریش بدم، اما نمیتونستم از سر جام تکون بخورم......
پیرزن بدون اینکه چیزی بگه وسایلش رو جمع کرد. و بیرون رفت....
پشت سرش خدیجه خانم هم در اتاق رو محکم به هم کوبید و رفت....
حالا باید منتظر عکس العمل قباد میموندم،کاش مثل زایمان قبلی چیزی نگه و ناراحت نشه‌‌.....
همینکه هوا تاریک شد ،صدای مردها از توی حیاط به گوش رسید.....
منتظر بودم هر لحظه در باز بشه و قباد با لبخند ملیحی توی خونه بیاد و بگه اشکال نداره بیگم، فدای سرت این نشد بچه ی بعدی،اما زهی خیال باطل.....چشمام به در خشک شد و قباد نیومد.....دلم برای دیدن طوبی و مهریجان پر میکشید، اما از اون ها هم خبری نبود......بچه گریه میکرد و من با حالی زار به دیوار روبه رو زل زده بودم......بلاخره انقد گریه کرد تا بلندش کردم و شیرش دادم....
حتما خدیجه خانم قباد رو داخل کشونده و بهش گفته که این یکی هم دختره.....قبلا که مرضی بود ،امید داشتم که قباد هیچوقت به زن سوم فکر نمیکنه، اما حالا قضیه فرق میکرد،اونهم با وجود مادری مثل خدیجه خانم‌......اونشب تا خود صبح چشم روی هم نذاشتم، گریه میکردم ......نزدیک ظهر بود که طوبی و‌مهریجان در حالیکه ظرف غذایی توی دستشون بود، توی اتاق اومدن، انقد دلم براشون تنگ شده بود که محکم توی بغل گرفتمشون و بوسشون کردم.....طوبی ظرف رو توی دستم گذاشت و گفت مامان بخور، اینو خودم برات آوردم، از ننه خدیجه گرفتم گفتم مامانم از دیروز چیزی نخورده.....
از محبتش دوباره اشک‌توی چشم هام حلقه زد....دست کوچکشو توی دست گرفتم و‌ بوسیدم ،خدیجه خانم چطور میتونست بگه دختر بده؟اگه این دختر ها نبودن که تا حالا من مرده بودم.......طوبی و مهریجان کنارم نشستن و به خواهرشون زل زدن.....کمی که گذشت طوبی گفت مامان مگه پسرا چی دارن که ننه خدیجه دیشب انقد چیز به بابام گفت؟
دلم نمیخواست ازش حرف بکشم اما کنجکاو شده بودم.....با لبخندی که پر از ترس و استرس بود گفتم چرا مامان؟چی گفت به بابات مگه؟
با چشم های درشت و خوشگلش بهم نگاه کرد و گفت دیشب داشت به بابام می‌گفت حالا که زنت هنر پسر زاییدن نداره ،یه زن دیگه میگیرم برات..
زود گفتم بابات چی گفت طوبی؟
طوبی قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت هیچی نگفت مامان ،فقط به حرفای ننه گوش میکرد.....
با حرفای طوبی رفتم تو فکر،معلومه که قباد حرفی نداره ،همونجور که پا گذاشت روی مرضی و منو عقد کرد ،به راحتی روی منم پا می‌ذاره...‌‌‌...
دوسه روز بعد قباد با قیافه ای بی تفاوت توی اتاق اومد و به بچه نگاه هم نکرد‌‌.....
معلوم بود روزای سختی در پیش دارم.....برخلاف طوبی و مهریجان این یکی اصلا آروم نبود و همش در حال گریه کردن بود.....شب ها اصلا نمیخوابیدم و تا صبح توی بغلم تابش میدادم، قباد انقد بی تفاوت بود که حتی براش اسم هم انتخاب نکرد و من خودم اسم آفرین رو براش انتخاب کردم.....
شب هایی که آفرین گریه میکرد و تا خود صبح نمیخوابید، حتی برای یک بار هم خدیجه خانم سراغمون نمیومد تا درد بچه رو بفهمه ،انقد توی اون مدت اذیت شده بودم که وزنم مثل پر کاه شده بود،فقط گاهی غذایی به دست طوبی میداد تا برام بیاره و منهم فقط بخاطر شیر دادن به آفرین می‌خوردم......

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلودو


روزها از پی هم گذشت و آفرین سه ماهه شده بود....دیگه از گریه های شبانه اش خبری نبود و تقریبا آروم شده بود.....اینجور که پیدا بود قضیه ی زن گرفتن قباد فعلا کنسل شده بود و کسی راجبش حرف نمی‌زد.....کم کم اشتهام داشت خوب میشد و به آینده امیدوار بودم‌......از وقتی که آفرین به دنیا اومده بود حالم روبه راه نشده بود،یک روز که دیگه کلافه شده بودم بچه رو توی بغلم گرفتم و از خونه بیرون رفتم تا پیش قابله برم .....پیرزن وقتی منو پشت در دید با خوشرویی به داخل دعوتم کرد، مقداری داروی گیاهی و جوشونده بهم داد و گفت اگه تا چند وقت دیگه خوب نشدی، باید بری شهر پیش طبیب‌..
وقتی تشکر کردم و خواستم برگردم پیرزن که مشخص بود دلش درد و دل میخواد ازم خواهش کرد کمی پیشش بمونم و باهاش حرف بزنم.‌‌ منم که مدت زیادی بود با کسی هم صحبت نشده بودم با کمال میل قبول کردم.....
همینجور که صحبت میکردیم پیرزن که فکر میکرد من از جریان اطلاع دارم با حالت دلسوزانه ای گفت الهی برات بمیرم ،خدیجه ، اخر کار خودش رو کرد و واسه قباد نامزد کرد اره؟
با این حرف پیرزن سر جام خشکم زد ،چی داشت می‌گفت؟قباد نامزد کرده؟محاله.....
زود به خودم اومدم و برای اینکه زیر زبون پیرزن رو بکشم به سختی دهن باز کردم و گفتم شما میشناسیش منور خانم؟
پیرزن آهی کشید و گفت آره دختر مش اسماله،باباش تقریبا ریش سفیده این دهه،هفت،هشت سال پیش شوهرش دادن به یه ده دیگه، اما بعد دوسال شوهرش یه روز رفت شهر و دیگه هیچوقت برنگشت، هیچکس هم نمیدونه چه بلایی سرش اومده، اما خب حتما مرده دیگه،بعد یه مدت خانوادش براش مراسم عزا گرفتن و زیور رو هم فرستادن خونه ی اقاش، اگه ببینیش بیگم ،مثل پنجه ی آفتابه، اما خب اخلاق نداره ،انگار از دماغ فیل افتاده انقد که فیس و افاده داره،والا من شنیدم قبلا قباد خاطر خواهش بوده، اما خب چون ادعاش زیاد بوده و قباد هم خیلی ازش بزرگتر بوده راضی نشد زنش بشه، انگار اونموقع که قباد رفته خاستگاریش دختره دوازده سالش بوده و قباد بیست و دوسالش،اقاشم که ریش سفید بوده و برو بیایی داشته ،گفته بوده دخترم خیلی کوچیکه شوهرش نمیدم......
الآنم چون شوهرش مرده و بیوه شده قباد‌ و قبول کرده......
از حرفای منور خانم بدنم سِر شده بود،باورم نمیشد اون خدیجه اخر سر کار خودشو کرده باشه....
گفت چی؟گفت قباد‌قبلا خاطر خواهش بوده؟ای وای من الان چه کنم با سه تا بچه،اگه اون زن واسه قباد پسر به دنیا بیاره و بهش بگه منو دخترامو از اون خونه بیرون کنه باید چکار کنم؟انقد حالم خراب بود که اصلا نمیدونم چطور از منور خانم خداحافظی کردم و بیرون اومدم......
باید تکلیفم‌ رو با قباد مشخص میکردم، نباید اجازه بدم به این راحتی زندگیم خراب بشه.....وقتی رسیدم خونه بچه ها توی حیاط مشغول بازی بودن.......سلطنت و خدیجه خانم توی حیاط نشسته بودن و چایی می‌خوردن،سلطنت با دیدن من جوری که من بشنوم گفت این چرا خودش تنها توی ده میگرده، مگه ما ابرو نداریم ها؟انقد دلم ازشون پر بود و کینه داشتم که نتونستم ساکت بشم و با صدای بلند گفتم شوهرت ابروتو نمیبره ،من که تا خونه ی قابله میرم، ابروتون به خاطر میفته؟
سلطنت که از جواب دادن من حسابی شوکه شده بود از سر جاش بلند شد و گفت چی گفتی؟زود بچه رو دست طوبی دادم و گفتم همون که شنیدی.....
با سلطنت کل کل میکردم، اما در اصل میخواستم خدیجه خانم چیزی بگه تا تمام دق دلیمو سرش خالی کنم......
سلطنت انگشتشو به حالت تهدید جلو گرفت و گفت پرو شدی ها؟فک کردی قباد اومد واسم خط و نشون کشید دیگه کارت ندارم؟میزنم دندوناتو خورد میکنما.....
خدیجه خانم بلاخره تکونی به خودش داد و گفت بیگم یه کاری نکن بگم قباد مثل چی پرتت کنه توی طویله ها......
منکه از خدام بود خدیجه خانم چیزی بگه تا قضیه ی نامزدی قباد رو پیش بکشم، با شنیدن حرفش زود گفتم آره دیگه بایدم بهش بگی پرتم کنه تو طویله ،همون‌جوری که میشینی زیر پاش و براش میری خاستگاری .....
هر لحظه منتظر بودم خدیجه خانم انکار کنه و بگه همه ی این حرف و حدیثا دروغه و برای قباد کسی رو نامزد نکردن، اما در کمال ناباوری دستشو توی کمرش زد و گفت نه پس، مگه پسر من مجبوره به پای تو و دخترات بسوزه و بسازه،مردی که پسر نداشته باشه هیچکس رو حرفش حساب نمیکنه،توهم لازم نکرده طلبکار باشی، وقتی گفتم براش زن میگیرم، رو حرفم میمونم، همین روزا هم زنشو میارم تا براش پسر بیاره....
از شدت بعض و ناراحتی نمیتونستم آب دهنم رو قورت بدم،همونجور مات و مبهوت با دنیایی از غصه و ناراحتی وسط حیاط ایستاده بودم و بهش زل زده بودم،قباد چطور میتونست این کارو با من و دخترا بکنه؟ خدایا مگه گناه من چی بود؟اصلا مگه تقصیر من بود که بچه هام دختر می‌شدن.......


ادامه دارد

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میگویند فقیریم
اما معنای فقیری را نمیدانند

فقیر کیست!
فقیـرڪسی ست ڪ زندگـے‌اش بدون یاد
"اللّــہ متعال" سپـری میشـود.

فقیـرترین خانہ روی زمین خانہ ای است
ڪ عبادت و یاد خدا در آن نباشد.

"یااللّـہ... گـر فقیـرم غنی ام ساز"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎

#سرگذشت_مهین_9
#بیراهه
قسمت نهم

هر مناسبتی هم پیش میومد به منو مهدی هدیه و ایام عید هم لباس و کفش میدادند. چون بچه بودم خیلی خوشحال میشدم و با گرفتن لباس نو کلی شادی میکردم..گذشت و کلاس سوم راهنمایی شدم..یه روز وقتی برمیگشتم خونه یه پسر قد بلندی سر راهم قرار گرفت و بهم لبخند زد..سریع راهمو کج کردم و با ترس و لرز خودمو رسوندم خونه،تا این قسمت سرگذشتم فصل اول زندگیم بود که با دیدن امیرحسین فصل دوم زندگیم رقم خورد..اولین روزی که اون پسر قدبلند بهم
لبخند زد از ترس دویدم خونه،تا شب همش بهش فکر کردم و خوشحال بودم آخه تا به اون سن هیچ پسری بهم توجه نکرده بود.صبح قبل از رفتن به مدرسه یه کم از کرم نرم کننده ی مامان به صورتم مالیدم تا مثلا خوشگلتر بشم.اگه بخواهم ظاهر و چهره ی خودمو توی ۱۵ سالگی توصیف کنم میتونم بگم قدم حدودا ۱۶۷ سانت و لاغر با پوست سبزه ی و تیره،چشمهام تقریبا درشت و بقیه ی اعضای صورتم قابل تحمل.،در حقیقت مزیت ظاهر من قد و چشمهام بود و بس،خیلی لاغر بودم،با کرم نرم کننده پوست صورتمو براق کردم و خوشحال از خونه زدم بیرون..

تا خود مدرسه اطراف رو نگاه کردم تا شاید اون پسر رو مجدد ببینم اما نبود.حال دلم برگشت و تمام ساعات مدرسه پکر و گرفته سپری شد..بدبختانه یا خوشبختانه نه توی مدرسه دوست صمیمی داشتم و نه توی محل و همسایه ها.،همیشه آخرین نفر و زمانی که زنگ میخورد میرسیدم مدرسه و اولین نفر خارج میشدم تا همکلاسیهام تنهایی منو نبینند،از اینکه اکثر بچه ها دو به دو یا گروهی دور هم جمع میشدند و من تک و تنها انتهای کلاس میموندم خجالت میکشیدم..همیشه سعی میکردم کتاب دستم بگیرم و وانمود کنم که درس میخونم و برای همین تنهام در صورتی که همه میدونستند تنهام و هیچ کی با من دوست نمیشه..چرا تنها بودم؟تصور میکنم بخاطر شرایط خانوادگی و وضعیت نامناسب لباسهام بود..زنگ مدرسه که زده شد و بسرعت اومدم بیرون و مسیر خونه رو پیش رو گرفتم.همین که رسیدم سرکوچمون دوباره اون پسر رو دیدم.نزدیکش که شدم دوباره بهم لبخند زد،منم برای اینکه از دستش ندم بهش لبخند زدم....

به همین سادگی منو امیرحسین باهم دوست شدیم.،دیدار حضوری فقط بین مسیر مدرسه بود اما تلفنی زیاد صحبت میکردیم..اکثر وقتها توی خونه با مهدی تنها بودم و راحت میتونستم با امیرحسین صحبت کنم..چند ماهی گذشت و دختر همسایه (زهرا) که توی مدرسه ی ما درس میخوند یه روز توی حیاط مدرسه تا منو دید اومد سمتم و سلام کرد،متعجب گفتم: سلام..زهرا گفت :عه،تو هم این مدرسه میایی؟گفتم اررره،سه ساله اینجام..زهرا گفت منم سه ساله هستم پس چرا تورو تا حالا ندیدم.؟گفتم اما من هر روز شمارو میبینم..زهرا گفت: واقعا؟پس چرا هیچ وقت سلام و علیک نکردی؟گفتم چند بار سلام دادم ولی انگار نشنیدید.میشنید ولی محل نمیداد،زهرا گفت: ببخشید،حتما متوجه نشدم..اسمت مهین بود دیگه؟؟گفتم بله..گفت حالا که بچه محلیم، صبح ها یا تو بیا دنبالم یا من میام،با هم دیگه بیاییم خیلی بهتره...ته دلم خوشحال شدم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم باشه....

فکر کنم تو بیای دنبالم بهتره چون شما ته کوچه هستید.گفت: باشه،اگه زود بیدار شدم من میام ولی اگه دیر کردم حتما تو بیا که خواب نمونم..چشمی گفتم و این شد که بالاخره یه دوست و هم صحبت پیدا کردم،کلاسهامون یکی نبود اما همین که زنگ تفریح تنها نمیشدم از ته دل خوشحال بودم.اون روز وقتی زنگ خورد ، مثل همیشه سریع وسایلمو جمع کردم و رفتم سمت کلاس زهرا .جلوی در کلاس ایستادم تا بیاد بیرون...زهرا منو دید و گفت ببین مهين ،بيا داخل و این کاردستیهای منو بردار، کیفم خیلی سنگینه..با خوشحالی رفتم و بهش کمک کردم و از مدرسه اومدیم بیرون..راستی امیرحسین پنج سال از من بزرگتر بود و سرکار میرفت آخه مثل من پدر نداشت و مجبور بود کار کنه هر چند مادرش هم شاغل بود.امیرحسین همیشه ساعت تعطیلی مدرسه به بهانه ناهار از محل کارش خارج میشد و میومد بین مسیر و چند دقیقه ایی همدیگر رو میدیدیم و حرف میزدیم.اون روز هم اومد و تا منو همراه زهرا دید کنار دیوار ایستاد تا مثلا دوستم متوجه نشه....

#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_10
#بیراهه
قسمت دهم

منم زیاد نگاهش نکردم اما یهو زهرا گفت: عه،انگار اون پسره با تو کار داره.گفتم نه نه.،زهرا گفت میدونم باهم دوستید. چند بار دیدمتون..با این حرفش مجبور شدم و اعتراف کردم و گفتم اررره،چند وقته باهم دوستیم.،ولی بخدا قراره بیاد خواستگاری..زهرا گفت: چرا قسم میخوری؟؟چه خوب که میخواهد بیاد آخه دوست پسرا هیچ وقت پا پیش نمیزارند.حالا بعدا مفصل حرف میزنیم.من برم که تو به دوست پسرت برسی..زهرا و سایلشو گرفت و جلوتر از من حرکت کرد تا امیرحسین بیاد کنار من خیلی احتیاط میکردیم ولی نمیدونم زهرا این موضوع رو از کجا میدونست.؟گذشت و منو زهرا با هم صمیمی شدیم و حتی دبیرستان هم با هم ثبت نام کردیم تا توی یه کلاس باشیم.کم کم با زهرا درد و دل کردم البته زهرا هم در مورد مشکلات خانوادگیش با من حرف میزد ولی همیشه میگفت که هیچ رازی نداره..با وجود زهرا اعتماد بنفس گرفتم و رفته رفته دوستهای بیشتری پیدا کردم اما همچنان با زهرا صمیمی و فابریک ..ناب) بودم...

گاهی اوقات عصر با زهرا میرفتیم پارک محله و امیرحسین رو میدیدم. دیگه زهرا مثل خواهر ما شده بود و راحت با امیرحسین حرف میزد و شوخی میکرد.دومین سال دوستی منو امیرحسین بود که یه روز یکی از همکلاسیهام گفت: تو دوست پسر زهرا رو میشناسی؟محکم و قاطع گفتم: زهرا هیچ وقت دوست پسر نداشته و نداره..گفت: حتما به تو نگفته وگرنه با یه پسرقد بلند دوسته،کلمه ی قدبلند ذهن منو بسمت امیرحسین برد و زود گفتم نه نه.،اون پسر قد بلند دوست منه،شاید چون با ما بوده فکر میکنید دوست اونه..گفت نه،دیروز با مامانم از پارک رد میشدیم که زهرا و اون پسر قد بلنده رو اونجا دیدیم،کنار درخت نشسته و به پشت به همدیگه تکیه داده بودند..یهو دلم آتیش گرفت اما با خودم گفتم هر پسر قدبلند که امیرحسین نیست،حتما با کسی دوست شده و ازمن مخفی میکنه.... به همکلاسیم گفتم پسر قدبلند سفید بود یا سبزه؟؟؟ گفت: لاغر و سبزه.،مثل خودت.،تا به حال از استرس و ناراحتی قلبتون شروع به لرزیدن کرده؟؟ اون لحظه حالم خیلی بد شد.انگار توی قلبم زلزله شده بود و داشت از جاش کنده میشد....

بقدری عصبانی بودم که اون روز اصلا زهرا رو محل ندادم و خودم تنهایی برگشتم خونه.،بین مسیر امیرحسین اومد سر راهم ولی به اون هم توجه نکردم و وارد خونه شدم..امیر حسین میدونست چه ساعتی بهم زنگ بزنه تا خودم جواب تلفن رو بدم اما من قبل از اون ساعت سیم تلفن رو از کابل کشیدم تا زنگ نخوره..فردا صبح زودتر از همیشه راهی مدرسه شدم تا زهرا رو توی کوچه نبینم..ناراحت و عصبی بسمت مدرسه میرفتم که امیرحسین جلوی راهم سبز شد..خیلی تعجب کردم آخه همیشه اون ساعت صبح باید محل کارش میبود..امیرحسین با ناراحتی گفت:مهین..چرا محلم نمیدی؟؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟از دیروز دارم دق میکنم..در حالیکه یه کم دورتر ازش قدم برمیداشتم گفتم منو میخواهی چیکار؟برو با همون زهرا دوستم،امیرحسین قسم خورد که با زهرا دوست نیست و گفت: دو روز پیش که توی پارک منتظر تو بودم زهرا رو دیدم و پیش هم نشستیم تا سراغ تورو بگیرم..حرصی گفتم سراغ منو گرفتی؟ امیرحسین گفت نشستیم تا بتونیم حرف بزنیم آخه زهرا در مورد خانواده و پدر و برادرات برام حرف داشت.یه لحظه پاهام حرکت نکرد و ایستادم و گفتم : خانواده ی من؟؟؟

امیرحسین گفت: بخدا برای من مهم نیست مهم خودتی،میشه بعد ازاینکه از مدرسه برگشتی تلفن رو جواب بدی؟الان خیلی دیرم شده و باید برم سرکار..پشت تلفن برات توضیح میدم..با حرکت دادن سرم قبول کردم و از هم جدا شدیم..اون روز توی مدرسه همش با دوستام میگفت و میخندیدم تا حرص زهرا رو در بیارم..جالب بود که اصلا سمت من نمیومد و علت بی محليها مو نمیپرسید..بعد از ظهر امیرحسین زنگ زد و کلی باهم هم زدیم و در نهایت من گفتم به شرطی آشتی میکنم که بیای خواستگاری..امیرحسین گفت من که از خدامه ، به مامان بگم و بعدش بهت خبر میدم.گفتم باشه.،اگه قبول نکرد و نیومد دیگه به من زنگ نزن..اینو گفتم و تلفن رو قطع کردم..چند روز گذشت.، البته طبق روال قبل امیرحسین برای دیدنم جلوی در مدرسه میومد ولی من بی محلی میکردم..بالاخره بعد از دو هفته مادرش زنگ زدو با مامان مشغول صحبت شد.اون لحظه کنار مامان نشستم و کامل حرفهای مادر امیرحسین رو شنیدم که گفت: پدرش کجاست؟مامان گفت: عمرشو داده به شما....

#ادامه_دارد...(فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان آموزنده

ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼

نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ...؟..!!!
نادان گفت بسیارخوب پس گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد ...
خردمند خندید و از او دور شد .
از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند .

چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند.

خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان از روی لجاجت گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد .

اندیشمند ظریفی می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند .
‌‎‌‌‌‎
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟🥀🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟🥀

📚
#یک۰دقیقه۰مطالعه

🔻ویژه‌ی متاهلین

اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد می‌کنید با همسرتان برخورد میکردید، اکنون خوشبخترین فردِ دنیا بودید!
اگر هر روز شارژش میکردید
باهاش در روز از همه بیشتر صحبت میکردید
پایِ صحبت‌هاش می نشستید
پیغام‌هایش را دریافت میکردید
پول خرجش میکردید
دورش یک محافظ محکم میکشیدید
در نبودش احساسِ کمبود میکردید
حاضر نبودید کسی‌ نزدیکش شود
حتی، مطالبِ خصوصیتان را به حافظه اش میسپردید
همیشه و همه‌جا همراهتان بود
حتی در اوج تنهایی‌
الانم که گوشی ها لمسی شده...
اگر همونقدر که گوشی رو لمس میکنید همسرتون رو نوازش بکنید
کلی خوشبخت می شوید و همیشه،
بجای این همراه، اون همراهِ اولتان بود….



الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دلنوشته #احسان

🔹 خواهرانِ پاک‌دامن و خدا‌ترس:

در این روزگارِ پرآشوب، که بسیاری از مردان، اسیرِ هوس‌های زودگذر شده‌اند، عفت و آبرویِ شما گوهری است که باید از آن پاسداری کنید. هرگز اجازه ندهید کسی با وعده‌های دروغین یا ارتباطاتِ پنهانی، این گنجِ گران‌قدر را از شما بگیرد.

مردِ باایمان، اگر واقعاً قصدِ ازدواج داشته باشد، با رسم و احترام پیش می‌آید، نه با پیام‌های مخفیانه و دیدارهای پشتِ پرده. هر رابطه‌ای که خارج از چارچوبِ شرع و عرف باشد، نه تنها سعادت نمی‌آورد، بلکه آتشِ پشیمانی را به جانِ دل و خانواده می‌اندازد.

🔥 هشدار!
- این "دوستی‌هایِ مجازی" و "عشق‌های خیابانی"، شاید امروز شیرین به نظر برسد، اما فردا زهرِ ندامت خواهد بود.
- آن‌هایی که امروز با چرب‌زبانی به شما نزدیک می‌شوند، فردا اولین کسانی هستند که آبروی شما را زیرِ پا می‌گذارند.

💎 پیشنهادِ نورانی:
اگر شرایطِ ازدواج فراهم نیست، صبرکنید و از خداوند بخواهید تا شما را در مسیرِ پاک‌دامنی یاری دهد. به جای سرگرم شدن با این ارتباطاتِ بی‌ثمر، وقتِ خود را با حفظِ قرآن، تحصیلِ علم، و کارهای نیک پر کنید.

یادتان باشد:
هرگز خود را در معرضِ نگاه‌های آلوده و دل‌های بیمار قرار ندهید. آن‌ها که با نگاه‌های چپ و پیام‌های شبانه می‌آیند، فقط به فکرِ لذتِ زودگذرند، نه شرافت و آینده‌ی شما.

📌 از خدا بترسید!
رسواییِ دنیا، هرگز به پایِ خجالتِ قیامت نمی‌رسد. امروز انتخابِ شما، سرنوشتِ فردا را می‌سازد. آبرویِ خود و خانواده‌تان را فدایِ لحظه‌های زودگذر نکنید.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1. *"اگر کنترل زندگی‌ات را در دست بگیری، هیچ چیزی نمی‌تواند آن را از تو بگیرد."*


2. *"همه مشکلات بخشی از زندگی‌اند، اما فقط کسانی که راه‌حل را جستجو می‌کنند از آن عبور می‌کنند."*


3. *"هیچ‌گاه نگذار که ترس از شکست، تو را از مسیر موفقیت بازدارد."*


4. *"بزرگترین انگیزه در زندگی این است که بدون ترس از آن، به جلو حرکت کنی."*الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانواده‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین  زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال می‌فرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آن‌ها تا برپا ایستاده‌اند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آن‌ها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما این‌گونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمت‌ها را به‌جای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان  همچون سال‌های گذشته مدتی قبل از عید قربان   فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم می‌توانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهره‌مند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین  زاهدان   ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
𖤐⃟💦🤍📓⸾⸾🌱 🤍📓⸾⸾𖤐⃟💦

‌‌‌‌
📜 #ضرب_المثلها_13
قسمت سیزدهم
👤 مرتضی_احمدی

۵۲۱) درِ مسجد را نه می‌شود کند نه می‌شود سوزاند.
۵۲۲) «دروغ حناق نیست که آدمو خفه کُنه»
۵۲۳) دروغگو به خودش هم دروغ می‌گوید.
۵۲۴) دروغگو دشمن خداست.
۵۲۵) دروغگو کم حافظه می‌شود.
۵۲۶) «درویشم گه به ریشم تا نگیرم رد نمی‌شم»
۵۲۷) درویش هر کجا که درآید سرای اوست.
۵۲۸) در همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد.
۵۲۹) دریغ از راه دور و رنج بسیار.
۵۳۰) «دُز اَ دّیفال می‌آد نه از را آب»

۵۳۱) «دُز حاضر و بز حاضر»
۵۳۲) دزد بازار آشفته می‌خواهد.
۵۳۳) دزد باش مرد باش.
۵۳۴) دزد دانا می‌کشد اول چراغ خانه را.
۵۳۵) دزد نگرفته پادشاه است.
۵۳۶) دزد هر چه به دستش می‌رسد جمع می‌کند ولی فکر بردنش را نمی‌کند.
۵۳۷) دزدی که نسیم را بدزدد دزد است.
۵۳۸) «دَس بی‌نمک زیر ساطور بره بهتره»
۵۳۹) «دَس پیش می‌گیره پس نیفته»
۵۴۰) دست بالای دست بسیار است، در جهان فیل مست بسیار است.

۵۴۱) دست به دست سپرده است.
۵۴۲) دستت چو نمی‌رسد به بانو، دریاب کنیز مطبخی را.
۵۴۳) دست چپ بیشتر به درد طهارت می‌خورد.
۵۴۴) دست چپش به دست راستش می‌گه گه نخور.
۵۴۵) دست را که به چوب ببری، گربه دزده فرار می‌کند.
۵۴۶) دستش به دم گاو بند است.
۵۴۷) دست شکسته وبال گردن است.
۵۴۸) دست مال دست‌گیری است.
۵۴۹) دستی از دور بر آتش دارد.
۵۵۰) دستی دستی می‌کند پوستی.

۵۵۱) دشمن دانا بلندت می‌کند، بر زمینت می‌زند نادان دوست.
۵۵۲) دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد.
۵۵۳) دکان دکاندار می‌خواهد.
۵۵۴) دلاک‌ها بیکار که می‌شوند، سر همدیگر را می‌تراشند.
۵۵۵) دل به دست آور که حج اکبر است.
۵۵۶) دل به دل راه دارد.
۵۵۷) دل بی غصه کجا پیدا می‌شود.
۵۵۸) دل درد را آروغ خوب نمی‌کند.
۵۵۹) دل سفره نیست که پیش همه باز بشود.
۵۶۰) «دلم خوشه شوور دارم، سایه بالاسر دارم»

۵۶۱) دَم غنیمت دان که دنیا یک دم است.
۵۶۲) دَم غنیمت دان که وقت مردن است.
۵۶۳) دندان اسب پیشکشی را نمی‌شمرن.
۵۶۴) دندان کرم خورده رو باید کند و دور انداخت.
۵۶۵) «دَنگی می‌زنه دونگی می‌خوره»
۵۶۶) «دنیا رو ببین چه فنده کور به کچل می‌خنده»
۵۶۷) «دنیا ببین چه فیسه خرچسونه رئیسه»
۵۶۸) دنیا دار مکافات است.
۵۶۹) «دنیا دو روزه، بقیه‌اش روز به روزه»
۵۷۰) «دنیا رو آب ببره کچله رو خواب می‌بره»

#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
 ✾࿐༅🍃🌷🍃༅࿐✾ 🌷🍃✾࿐༅

📚
#دآســټـآݩک

❤️ قلب بزرگ

در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛
_ آقا این بسته نون چند؟
فروشنده با بی حوصلگی گفت : هزار و پونصد تومن!
پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده کرد و گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!!
توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛
_ نه، نمیشه!!
دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد!
درونم چیزی فروریخت...
هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم!
یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم.
این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود!
به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون!
پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم.
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه!
چه حس قشنگی بود ...

اون روز گذشت ...
شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه هفت، هشت ساله با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛
و گفت ، ازم گل میخری؟
با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟
_شاخه ای دو هزار تومن!
داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی!
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم!
و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم...
_اشکال نداره، یه شاخه گل مهمون من باشید!!
بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛
_ یه شاخه گل مهمون من باش!!

از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم!
صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازه ی لوکس تو
بهترین نقطه شهر تهران بود از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت اما یه دختر بچه ی هفت ، هشت ساله گل فروش دوست داشت یه شاخه گل مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت

همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!
معرفت یه گوهر نابه که خدا نصیب هر آدمی نمیکنه .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💢الهي كه صاحب قلب های بزرگ دستاشون هیچ وقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیا رو گلستون کنن
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و چهار

الیاس خواست مانعم شود، ولی حتی به صورتش نگاه نکردم. تنها گفتم پسر من پدر نداشت اگر داشت، شب را در زیرزمین تاریک، در تب نمی‌ سوخت وقتی او را حرامزاده خواندی، همان لحظه، حق پدری‌ ات را از دست دادی…
چشمان راحیل از اشک پر شد. نگاهی به آسمان انداخت، بعد ادامه داد بدن کوچک پسرم به خاک سپرده شد و من، سه ماه هر لحظه‌ ام را در گریه سپری کردم. نه خواب داشتم، نه قرار…
سکوتی تلخ میان‌ شان نشست، سکوتی که حتی موج‌ های دریا هم در برابرش خاموش بودند.
راحیل دوباره گفت سه ماه بعد یک روز پدر، برادر، و خانم برادر الیاس به خانه ما آمدند آمده بودند تا دوباره مرا به خانه‌ شان ببرند ولی من فقط یک چیز می‌ خواستم طلاق!پدرم که از همه‌ ای رنج‌ ها و ظلم‌ هایی که در آن خانه بر من گذشته بود آگاه شده بود، پشتِ من ایستاد و طلاقم را از الیاس گرفت و ما، رسماً از هم جدا شدیم…
سدیس با چشمان اندوهگینش به راحیل نگریست و آرام پرسید الیاس اینقدر ساده و بی‌ درد سر از تو گذشت؟
راحیل لبخندی تلخ و بی‌ رمق زد؛ لبخندی که بیشتر شبیه زخم کهنه‌ ای بود که دوباره باز شده باشد. سپس آهسته گفت او حتا آنقدر شهامت نمیخواست خودش با من رو به‌ رو شود نماینده‌ اش پدرش بود و گفته بود هر چه زودتر همه‌ چیز تمام شود، بهتر است. برایش مهم نبود من چه حالی دارم، یا چی کشیدم فقط می‌ خواست راحت شود، مثل کسی که از باری سنگین خلاص می‌ شود.
سدیس چیزی نگفت؛ فقط نگاهش را به زمین دوخت. و راحیل ادامه داد، با صدایی که در آن رد دردِ فروخورده‌ ای بود ما جدا شدیم، بدون یک کلمه توضیح، بدون یک عذرخواهی. بعد از آن، نخواستم باری روی شانه‌ های پدر و مادرم باشم خودم رفتم در یکی از ارگان های خصوصی کلر برای خودم پیدا کردم ولی میدانی سدیس در افغانستان مطلقه بودن خودش یک گناه نابخشودنی‌ است. مردم به چشم کسی که سقوط کرده، کسی که شکست خورده، کسی که گناهی مرتکب شده باشی نگاهت می‌ کنند. نگاه‌ هایی که مثل تیغ سرد، روحت را زخم می‌ زنند.
اشک در چشمانش حلقه بست و لرزش صدایش بیشتر شد و گفت از قوم و خویش هزار طعنه شنیدم هر کس، هر چی دلش می‌ خواست، می‌ گفت. وقتی حرف‌ های‌ شان به گوشم می‌رسید، احساس میکردم کسی با پتک به قلبم می‌ کوبد. در خانه هم دیگر احساس از خود بودن نمی‌ کردم. می‌ فهمی سدیس؟ یک دختر وقتی ازدواج می‌ کند، دیگر آن دختر سابق نیست دیگر حس نمی‌ کند به خانه‌ ای تعلق دارد که در آن بزرگ شده‌ است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و پنج

و بعد از اینکه طلاق گرفتم هر لبخندی که به سمتت می‌ آمد گمان می‌ کردم از سر دلسوزی‌ است، نه محبت. و این خودش بزرگ‌ترین درد برایم بود.
لحظه‌ ای سکوت کرد، اشکی از گوشه ای چشمش لغزید و ادامه داد هر روز که از سر کار بر می‌ گشتم، راهی قبر حمزه می‌ شدم. برایش گل می‌ بردم، کنار سنگ سردش می‌ نشستم، با او حرف میزدم، اشک می‌ ریختم شاید فکر می‌ کردم روحش در آن‌ جا منتظرم است، شاید دلم می‌ خواست باور کنم هنوز جایی، در این دنیا، برای فرزندم است…
راحیل نفس عمیقی کشید، گویی می‌ خواست خفقان غم را از سینه‌ اش بیرون کند.
بعد ادامه داد یک‌سال گذشت آن روز وقتی به خانه آمدم، دیدم مهمان داریم. دلم نمی‌ خواست با کسی رو به‌ رو شوم. به اطاق دیگر رفتم وقتی مهمانان رفتند، از مادرم پرسیدم که کی بودند.
جواب داد مهم نبودند، دخترم…
و من هم دیگر نپرسیدم. فهمیدم که چیزی را از من پنهان می‌ کند.
چند روز بعد، شب هنگام پدرم مرا به اطاقش خواست. وقتی نزدش رفتم، به آرامی اشاره کرد تا رو به‌ رویش بنشینم. سکوت سنگینی میان‌ ما حاکم شد. بعد آهی کشید آهی که باری سنگین بر دلش بود. گفت دخترم، می‌ دانم روزگار با تو نا مهربان بوده مرگ حمزه، جدایی از شوهرت، زخم‌ هایی نیستند که ساده التیام یابند. ولی زندگی در گذر است، و ما باید ایستادگی کنیم…
به چشمان پدرم نگاه کردم. می‌ دانستم این‌ ها مقدمه‌ برای گفتن چیزی بزرگ‌ تر است
او ادامه داد مدتیست که یک خانواده برایت خواستگاری می‌ فرستند. پسر شان سی‌ و هفت سال دارد. خودش هم تجربه‌ یک زندگی شکست‌ خورده را داشته. دو فرزند دارد، و از لحاظ مالی زندگی خوبی دارند…
از جا بلند شدم. قلبم تند می‌ تپید.
با صدایی که می‌لرزید گفتم لطفاً لطفاً ادامه نده، پدر جان. من به این موضوع حتا فکر هم نمی‌ کنم.
پدرم با لحنی آرام ولی محکم گفت دخترم، نمیتوانی تا آخر عمرت تنها بمانی. اینطور در خاطره‌ پسرت، در اندوه ازدواجی که تمام شده، غرق شوی. تو باید زندگی‌ ات را از نو بسازی، باید باز هم مادر شوی، تا شاید دردهای گذشته‌ ات آرام‌ تر شود…
اشک در چشمانم جمع شده بود. بغض در گلویم می‌پیچید.
چرا همیشه باید گذشته‌ ام مثل یک سیلی به رویم کوبیده می شد؟ چرا هیچکس درکم نمی کرد؟
آرام گفتم من نمی‌ توانم من آمادگی ندارم من دیگر به زندگی مشترک باور ندارم، پدر جان…

زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و شش

او با لحنی تند گفت پس چه می‌ خواهی؟ می‌ خواهی همین ‌طور در این خانه بنشینی؟ چقدر برایت گفتم آن خانواده و آن پسر نالایق به درد تو نمی‌ خورند. اما تو پایت را در یک موزه کردی. رفتی و با او ازدواج کردی. چی شد آخرش؟
باورم نمی‌ شد پدرم، همان پدری که همیشه پشتم بود، حالا دردهای زندگی‌ ام را مثل تازیانه به رویم می‌ کشد…
در همین لحظه مادرم داخل اطاق شد. با چهره‌ ای پر از اندوه گفت این چه طرز حرف‌ زدن با دخترت است؟ راحیل مگر می‌ دانست سرنوشتش چنین خواهد شد؟ مگر خودش خواست چنین زخمی ببیند؟ دختر ما این‌ همه رنج دیده، و تو به جای مرهم، به زخم‌ هایش نمک می‌ پاشی؟ تو پدرش هستی یا دشمن‌ اش؟
پدرم ساکت شد. لحظه‌ ای مکث کرد، بعد لحنش را آرام‌ تر کرد و گفت من به آینده‌ اش فکر می‌کنم. فردوس که خارج است، مهسا هم عروسی‌ اش نزدیک است، ثنا هم فردا پس فردا ازدواج کرده به خانه ای بخت اش میرود، من و تو چند سال دیگر زنده‌ ایم؟ بعد از ما کی کنار راحیل خواهد بود؟ او هنوز جوان است. می‌ تواند دوباره زندگی کند، خوشبخت شود.
مادرم لبخند تلخی زد و گفت من میدانم نگران آینده‌ اش هستی ولی این راهش نیست. راحیل باید خودش تصمیم بگیرد.
ناگهان گفتم من می‌ خواهم خارج بروم. اگر فکر می‌ کنید من بار دوش تان هستم، پس بگذارید از این کشور بروم. جایی دور، جایی که مردم با نگاه‌ شان آدم را نشکنند، جایی که بتوانم دوباره، از نو، خودم را بسازم…
پدرم لحظه‌ای در سکوت نگاهم کرد. چشم‌ هایش پر از حرف بود، اما لبانش بسته مانده بود. بعد از چند ثانیه با صدایی که آرام ولی محکم بود، گفت خارج؟ این حرف ها چیست که میزنی دختر؟ تو نمیدانی دنیا چقدر بی‌ رحم است. آن‌ جا که تو می‌ خواهی بروی، کسی منتظر تو نیست. نه خانه داری، نه خانواده، نه پشتیبان. می‌ فهمی؟
من بی‌ هیچ احساس خاصی، با صدایی گرفته پاسخ دادم می‌ فهمم. اما اینجا هم چیزی برایم نمانده. اینجا هم هیچکس منتظرم نیست.
پدرم اخم‌ هایش را درهم کشید و گفت پس ما چی؟ ما که تو را بزرگ کردیم، در هر گریه‌ ات بیدار ماندیم، این ما نیستیم؟
لبخند تلخی روی لبانم نشست و گفتم شما همیشه خانواده‌ ام می‌ مانید، پدر جان زحماتی که بخاطر من کشیدید من تا وقتی زنده هستم فراموشم نمی شود اما خانواده‌ داشتن کافی نیست وقتی آدم خودش را در میان‌ شان بیگانه احساس می‌ کند.

ادامه فرداشب ان شــــاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9