طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻 همون روزی که احساس میکنید خوشبخت ترین آدم روی زمینید ، همونجایی که فکرشو نمیکنید تاوان میدین.....
📍🌺✍🏻تاوان حرفاتون ، کاراتون و دل شکستناتون که باعث شد یه آدم از خوب بودنش تا ابد دست بکشه و حس کنه خوب بودن بهش آسیب میزنه.....
📍🌺✍🏻شما یه آدم خوب رو از زمین حذف و یه آدم بد به زمین اضافه کردین و این اصلا اشتباه کوچیکی نیست......
📍🌺✍🏻بترسید از روزیکه عمیقا غرق خوشبختی شدین و یادتون رفته که با حرفاتون و کاراتون چه بلایی سر یه آدم آوردین.....
✍🏻چون دقیقا اون موقع اس که الله تعالی یقه اتو نو میگیره الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻 همون روزی که احساس میکنید خوشبخت ترین آدم روی زمینید ، همونجایی که فکرشو نمیکنید تاوان میدین.....
📍🌺✍🏻تاوان حرفاتون ، کاراتون و دل شکستناتون که باعث شد یه آدم از خوب بودنش تا ابد دست بکشه و حس کنه خوب بودن بهش آسیب میزنه.....
📍🌺✍🏻شما یه آدم خوب رو از زمین حذف و یه آدم بد به زمین اضافه کردین و این اصلا اشتباه کوچیکی نیست......
📍🌺✍🏻بترسید از روزیکه عمیقا غرق خوشبختی شدین و یادتون رفته که با حرفاتون و کاراتون چه بلایی سر یه آدم آوردین.....
✍🏻چون دقیقا اون موقع اس که الله تعالی یقه اتو نو میگیره الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آدمهايى که شما را،
بارها و بارها مى آزارند
مانند کاغذ سمباده هستند!
آنها شما را مى خراشند و آزار مى دهند
اما در نهايت شما صيقلى و براق خواهيد شد،
و آنها...
مستهلک و فرسوده!
پس به قول نيما يوشيج :
چايت را بنوش و نگران فردا نباش
از گندمزار من و تو,
مشتى کاه مى ماند براى بادها و يادها.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بارها و بارها مى آزارند
مانند کاغذ سمباده هستند!
آنها شما را مى خراشند و آزار مى دهند
اما در نهايت شما صيقلى و براق خواهيد شد،
و آنها...
مستهلک و فرسوده!
پس به قول نيما يوشيج :
چايت را بنوش و نگران فردا نباش
از گندمزار من و تو,
مشتى کاه مى ماند براى بادها و يادها.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#تعلیم#زنان
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
سلام علیکم
آیا زنان یک محله میتوانند برای یاد گرفتن قرآن، نزد امام جماعت خویش بروند و یا بصورت مجازی نزد استاد آقا بخوانند؟
برای استاد آقا جایز است صدای شاگردان زن را گوش کند؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و العاقبة للمتقين والصلاة و السلام علي محمد و علي آله و اصحابه اجمعين:
اگر دختران به سن بلوغ نرسیده باشند یا نزدیک به بلوغ نباشند (حدوداً کمتر از 9 سال) ، آموزش این دختران توسط معلم مرد، چه به صورت آنلاین و چه به صورت حضوری، جایز است. (جزئیات مربوط به آموزش آنلاین در ادامه آمده است.)
حکم آموزش دختران نزدیک به بلوغ یا بالغ این است که آموزش آنها توسط معلم مرد به صورت حضوری به هیچ وجه جایز نیست، زیرا در این سن احکام حجاب لازمالاجرا میشود، اما اگر از پشت پرده یا با ترتیب آموزش آنلاین باشد و فقط یک دانشآموز باشد، اگرچه این وضعیت کاملاً خلوت نیست، اما از نظر حکمی خلوت است، خطر فتنه وجود دارد. بنابراین، آموزش آنلاین به یک دانشآموز در یک زمان به دلیل احتمال فتنه جایز نیست، بله، اگر در طول درس یک مرد محرم یا یک زن و غیره همراه با این دانشآموز باشد، این وضعیت جایز خواهد بود.
و اگر دو یا چند دانشآموز وجود داشته باشند، آموزش این دانشآموزان توسط معلم مرد (با رعایت شرایط دیگر حجاب و پوشش و آموزش) جایز خواهد بود، همچنین در موارد مجاز نیز اجتناب کامل از صحبتهای غیرضروری و شوخی در طول درس ضروری است.
در این مورد، باید روشن شود که برای جایز بودن آموزش و تدریس آنلاین، این شرط اساسی وجود دارد که آموزش فقط صوتی باشد، یعنی فقط از طریق صدا (تماس صوتی) باشد، تصویر یکدیگر قابل مشاهده نباشد، یعنی آموزش از طریق دوربین (تماس تصویری، ویدیوی زنده و غیره) نباشد، اگر در طول تدریس از دوربین استفاده شود، دوربین باید روی یک شیء بیجان (تخته، کتاب و غیره) متمرکز شود، ورود معلم یا دانشآموز/دانشآموزان به جلوی دوربین جایز نیست..
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖✾
الموسوعة الفقهية الكويتية"میں ہے:
"اختلاط الرجال بالنساء: يختلف حكم اختلاط الرجال بالنساء بحسب موافقته لقواعد الشريعة أو عدم موافقته، فيحرم الاختلاط إذا كان فيه:
أ - الخلوة بالأجنبية، والنظر بشهوة إليها.
ب - تبذل المرأة وعدم احتشامها.
ج - عبث ولهو وملامسة للأبدان كالاختلاط في الأفراح والموالد والأعياد، فالاختلاط الذي يكون فيه مثل هذه الأمور حرام، لمخالفته لقواعد الشريعة.
قال تعالى: {قل للمؤمنين يغضوا من أبصارهم} . . . {وقل للمؤمنات يغضضن من أبصارهن} .
وقال تعالى عن النساء: {ولا يبدين زينتهن} وقال: {إذا سألتموهن متاعا فاسألوهن من وراء حجاب} (1) . ويقول النبي صلى الله عليه وسلم: لا يخلون رجل بامرأة فإن ثالثهما الشيطان (2) وقال صلى الله عليه وسلم لأسماء بنت أبي بكر يا أسماء إن المرأة إذا بلغت المحيض لم يصلح أن يرى منها إلا هذا وهذا وأشار إلى وجهه وكفيه ...
ويجوز الاختلاط إذا كانت هناك حاجة مشروعة مع مراعاة قواعد الشريعة."
(اختلاط، ج:2، ص:290-291، ط:وزارة الأوقاف والشئون الإسلامية - الكويت)
و فیہ ایضاً:
"ويجب أن يكون تعليم النساء مع مراعاة آداب أمر الشارع المرأة بالتزامها للحفاظ على عرضها وشرفها وعفتها، من عدم الاختلاط بالرجال، وعدم التبرج، وعدم الخضوع بالقول إذا كانت هناك حاجة للكلام مع الأجانب."
(تعليم و تعلم، تعليم النساء، ج:13، ص:13، وزارة الأوقاف والشئون الإسلامية - الكويت)
فتاوی رحیمیہ میں ہے:
"مراہقہ اور بالغہ لڑکیوں کو بلا حجاب پڑھانا درست نہیں، پردہ کا اہتمام ہو اور خلوت نہ ہو تو گنجائش ہےمگر خلاف احتیاط ہے لہذ ا محرم یا عورت ہی سے پڑھایا جائے ۔۔۔"
(کتاب الصلاۃ، صلاۃ من یصلح اماما لغیرہ، ج:4، ص:186، ط:دار الاشاعت)
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
15 /ذی القعده/۱۴۴۶ ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
سلام علیکم
آیا زنان یک محله میتوانند برای یاد گرفتن قرآن، نزد امام جماعت خویش بروند و یا بصورت مجازی نزد استاد آقا بخوانند؟
برای استاد آقا جایز است صدای شاگردان زن را گوش کند؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و العاقبة للمتقين والصلاة و السلام علي محمد و علي آله و اصحابه اجمعين:
اگر دختران به سن بلوغ نرسیده باشند یا نزدیک به بلوغ نباشند (حدوداً کمتر از 9 سال) ، آموزش این دختران توسط معلم مرد، چه به صورت آنلاین و چه به صورت حضوری، جایز است. (جزئیات مربوط به آموزش آنلاین در ادامه آمده است.)
حکم آموزش دختران نزدیک به بلوغ یا بالغ این است که آموزش آنها توسط معلم مرد به صورت حضوری به هیچ وجه جایز نیست، زیرا در این سن احکام حجاب لازمالاجرا میشود، اما اگر از پشت پرده یا با ترتیب آموزش آنلاین باشد و فقط یک دانشآموز باشد، اگرچه این وضعیت کاملاً خلوت نیست، اما از نظر حکمی خلوت است، خطر فتنه وجود دارد. بنابراین، آموزش آنلاین به یک دانشآموز در یک زمان به دلیل احتمال فتنه جایز نیست، بله، اگر در طول درس یک مرد محرم یا یک زن و غیره همراه با این دانشآموز باشد، این وضعیت جایز خواهد بود.
و اگر دو یا چند دانشآموز وجود داشته باشند، آموزش این دانشآموزان توسط معلم مرد (با رعایت شرایط دیگر حجاب و پوشش و آموزش) جایز خواهد بود، همچنین در موارد مجاز نیز اجتناب کامل از صحبتهای غیرضروری و شوخی در طول درس ضروری است.
در این مورد، باید روشن شود که برای جایز بودن آموزش و تدریس آنلاین، این شرط اساسی وجود دارد که آموزش فقط صوتی باشد، یعنی فقط از طریق صدا (تماس صوتی) باشد، تصویر یکدیگر قابل مشاهده نباشد، یعنی آموزش از طریق دوربین (تماس تصویری، ویدیوی زنده و غیره) نباشد، اگر در طول تدریس از دوربین استفاده شود، دوربین باید روی یک شیء بیجان (تخته، کتاب و غیره) متمرکز شود، ورود معلم یا دانشآموز/دانشآموزان به جلوی دوربین جایز نیست..
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•📖✾
الموسوعة الفقهية الكويتية"میں ہے:
"اختلاط الرجال بالنساء: يختلف حكم اختلاط الرجال بالنساء بحسب موافقته لقواعد الشريعة أو عدم موافقته، فيحرم الاختلاط إذا كان فيه:
أ - الخلوة بالأجنبية، والنظر بشهوة إليها.
ب - تبذل المرأة وعدم احتشامها.
ج - عبث ولهو وملامسة للأبدان كالاختلاط في الأفراح والموالد والأعياد، فالاختلاط الذي يكون فيه مثل هذه الأمور حرام، لمخالفته لقواعد الشريعة.
قال تعالى: {قل للمؤمنين يغضوا من أبصارهم} . . . {وقل للمؤمنات يغضضن من أبصارهن} .
وقال تعالى عن النساء: {ولا يبدين زينتهن} وقال: {إذا سألتموهن متاعا فاسألوهن من وراء حجاب} (1) . ويقول النبي صلى الله عليه وسلم: لا يخلون رجل بامرأة فإن ثالثهما الشيطان (2) وقال صلى الله عليه وسلم لأسماء بنت أبي بكر يا أسماء إن المرأة إذا بلغت المحيض لم يصلح أن يرى منها إلا هذا وهذا وأشار إلى وجهه وكفيه ...
ويجوز الاختلاط إذا كانت هناك حاجة مشروعة مع مراعاة قواعد الشريعة."
(اختلاط، ج:2، ص:290-291، ط:وزارة الأوقاف والشئون الإسلامية - الكويت)
و فیہ ایضاً:
"ويجب أن يكون تعليم النساء مع مراعاة آداب أمر الشارع المرأة بالتزامها للحفاظ على عرضها وشرفها وعفتها، من عدم الاختلاط بالرجال، وعدم التبرج، وعدم الخضوع بالقول إذا كانت هناك حاجة للكلام مع الأجانب."
(تعليم و تعلم، تعليم النساء، ج:13، ص:13، وزارة الأوقاف والشئون الإسلامية - الكويت)
فتاوی رحیمیہ میں ہے:
"مراہقہ اور بالغہ لڑکیوں کو بلا حجاب پڑھانا درست نہیں، پردہ کا اہتمام ہو اور خلوت نہ ہو تو گنجائش ہےمگر خلاف احتیاط ہے لہذ ا محرم یا عورت ہی سے پڑھایا جائے ۔۔۔"
(کتاب الصلاۃ، صلاۃ من یصلح اماما لغیرہ، ج:4، ص:186، ط:دار الاشاعت)
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
15 /ذی القعده/۱۴۴۶ ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود
ولی مادرش گفت کسی جایی رفته نمیتواند راستی از دیشب یک موضوع ذهن مرا درگیر ساخته حمزه هیچ شباهتی به هیچ کدام اعضای خانواده ای ما ندارد از کجا معلوم این پسر نواسهٔ ماست؟
همه با تعجب به او نگاه کردند. برای من، شنیدن این حرف سنگین تر از هر شکنجه ای بود.
داد زدم ساکت شو! زن بیرحم! چطور میتوانی در مورد حمزه اینطور حرف بزنی؟
شیما با پوزخندی گفت دزد که نباشی، از پادشاه نمترسی! چرا اینقدر وارخطا شدی؟
به الیاس نگاه کردم. فریاد زدم چرا ساکت هستی؟ اینها دربارهٔ پسرت حرف میزنند! پسری که نفس ات به نفس هایش بند است!
الیاس از جایش بلند شد. گفت بعد از موضوع دیشب من هم می خواهم این طفل باید معاینه شود.
با ناباوری گفتم این طفل؟! حمزه برایت “این طفل” شد؟!
بعد به همه دیده گفتم چطور می توانید اینقدر بی رحم باشید؟ از خدا نمی ترسید؟ چرا چنین تهمت بزرگی به من می زنید؟
حمزه را که در تب می سوخت در آغوش تهمینه دادم به مادر الیاس نگاه کردم و ادامه دادم یک روز میمیری! آن روز در مقابل خدا چی جواب میدهی؟! من می دانم آن موبایل را شما در بکس گذاشتید!
ناگهان شبی که شیما بکس را آورده بود به یادم آمد. به سوی شیما رفتم و با عجز گفتم تو رفتی دنبال بکس… تو موبایل را در بکس گذاشتی! بگو!
رنگ از صورتش پرید. اما خودش را نباخت و گفت من چرا باید چنین کاری کنم؟ تو چرا به من تهمت میزنی؟
الیاس با خشونت بازویم را گرفت و گفت برف بام خودت را در بام دیگران نریز! من پیام ها را خوانده ام!
با گریه گفتم پیام را هر کسی میتواند به اسم دیگری بفرستد!
مادر الیاس فریاد زد چقدر بی حیا هستی!
سپس رو به الیاس کرد و گفت برو پدرش را خبر کن. طلاقش بده و بفرستش خانه شان!
با شنیدن نام پدرم، دست و پایم سست شد. مقابل الیاس ایستادم و با التماس گفتم خواهش می کنم به پدرم چیزی نگویید. من هیچ گناهی ندارم نگذارید بیگناه از بین بروم…
حمزه دوباره با گریه ناله زد. به سوی تهمینه رفتم تا بغلش کنم، اما الیاس فریاد زد زود باش! اسم آن مرد را بگو! با کی رابطه داری؟!
با صدایی لرزان گفتم چرا باور نمی کنی که من…
ولی سیلی محکمی که به صورتم زد، جمله ام را ناتمام گذاشت. طعم خون را در دهانم احساس کردم.
اما آنقدر درد کشیده بودم که دیگر چیزی برایم مهم نبود. با نگاه خسته ای گفتم روزی از این رفتارت پشیمان می شوی…
الیاس دستش را در موهایم برد و با خشونت کشید. سپس به حمزه نگاه کرد و فریاد زد بگو! این حرامزاده پسر کیست؟!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود
ولی مادرش گفت کسی جایی رفته نمیتواند راستی از دیشب یک موضوع ذهن مرا درگیر ساخته حمزه هیچ شباهتی به هیچ کدام اعضای خانواده ای ما ندارد از کجا معلوم این پسر نواسهٔ ماست؟
همه با تعجب به او نگاه کردند. برای من، شنیدن این حرف سنگین تر از هر شکنجه ای بود.
داد زدم ساکت شو! زن بیرحم! چطور میتوانی در مورد حمزه اینطور حرف بزنی؟
شیما با پوزخندی گفت دزد که نباشی، از پادشاه نمترسی! چرا اینقدر وارخطا شدی؟
به الیاس نگاه کردم. فریاد زدم چرا ساکت هستی؟ اینها دربارهٔ پسرت حرف میزنند! پسری که نفس ات به نفس هایش بند است!
الیاس از جایش بلند شد. گفت بعد از موضوع دیشب من هم می خواهم این طفل باید معاینه شود.
با ناباوری گفتم این طفل؟! حمزه برایت “این طفل” شد؟!
بعد به همه دیده گفتم چطور می توانید اینقدر بی رحم باشید؟ از خدا نمی ترسید؟ چرا چنین تهمت بزرگی به من می زنید؟
حمزه را که در تب می سوخت در آغوش تهمینه دادم به مادر الیاس نگاه کردم و ادامه دادم یک روز میمیری! آن روز در مقابل خدا چی جواب میدهی؟! من می دانم آن موبایل را شما در بکس گذاشتید!
ناگهان شبی که شیما بکس را آورده بود به یادم آمد. به سوی شیما رفتم و با عجز گفتم تو رفتی دنبال بکس… تو موبایل را در بکس گذاشتی! بگو!
رنگ از صورتش پرید. اما خودش را نباخت و گفت من چرا باید چنین کاری کنم؟ تو چرا به من تهمت میزنی؟
الیاس با خشونت بازویم را گرفت و گفت برف بام خودت را در بام دیگران نریز! من پیام ها را خوانده ام!
با گریه گفتم پیام را هر کسی میتواند به اسم دیگری بفرستد!
مادر الیاس فریاد زد چقدر بی حیا هستی!
سپس رو به الیاس کرد و گفت برو پدرش را خبر کن. طلاقش بده و بفرستش خانه شان!
با شنیدن نام پدرم، دست و پایم سست شد. مقابل الیاس ایستادم و با التماس گفتم خواهش می کنم به پدرم چیزی نگویید. من هیچ گناهی ندارم نگذارید بیگناه از بین بروم…
حمزه دوباره با گریه ناله زد. به سوی تهمینه رفتم تا بغلش کنم، اما الیاس فریاد زد زود باش! اسم آن مرد را بگو! با کی رابطه داری؟!
با صدایی لرزان گفتم چرا باور نمی کنی که من…
ولی سیلی محکمی که به صورتم زد، جمله ام را ناتمام گذاشت. طعم خون را در دهانم احساس کردم.
اما آنقدر درد کشیده بودم که دیگر چیزی برایم مهم نبود. با نگاه خسته ای گفتم روزی از این رفتارت پشیمان می شوی…
الیاس دستش را در موهایم برد و با خشونت کشید. سپس به حمزه نگاه کرد و فریاد زد بگو! این حرامزاده پسر کیست؟!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و یک
این جمله کافی بود تا جانم بلرزد. خودم را از دستش رها کردم و با سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم بشرم! تو پسر خودت را حرامزاده می خوانی؟!
الیاس که از سیلی من شوکه شده بود، خواست دوباره به طرفم حمله کند. اما این بار دستش را گرفتم و با صدای بلند گفتم من پسرم را از اینجا میبرم! با هیچکدام تان کاری ندارم!
ان شاالله جزای تان را الله برای تان میدهد.
حمزه را از تهمینه گرفتم و خواستم از اطاق بیرون شوم، اما الیاس بازویم را گرفت و گفت فکر کردی به این آسانی تمام می شود؟
سپس مرا به زیرزمین برد و گفت تا صبح در این تاریکی بمانی، عقلت سر جایش می آید!
با التماس گفتم خواهش می کنم این کار را نکن! اجازه بده حمزه را به داکتر ببرم پسر ما تب دارد! تو که طاقت نداشتی خار به انگشتش برود، حالا چطور اینطور بی رحم شدی؟
الیاس نگاه سنگینی به من انداخت و گفت فردا نزد داکتر میرویم. اگر پسرم بود، خوب وگرنه، هر دوی تان را از بین می برم. تا آن وقت همین جا بمان و اسم آن مرد را هم تا صبح باید بگویی…
بعد از آن دروازه با صدای محکم بسته شد، چند بار با تمام توانم به آن کوبیدم. ولی صدای کلید که در قفل چرخید، آخرین امیدم را هم برید. تنها چیزی که بعد از آن شنیدم، صدای دور شدن قدم هایش بود قدم هایی که بی هیچ احساس و ترحمی، مرا در دل تاریکی رها کرد.
با صدایی لرزان و پر از التماس گفتم خواهش می کنم دروازه را باز کن حمزه از تاریکی می ترسد اینجا خیلی تاریک است به خدا طفل خردسال طاقت اینجا را ندارد…
در همان لحظه، برق ضعیف زیرزمینی که از بیرون کنترل می شد، روشن شد. روشنی بی روحی در دل تاریکی نشست. حمزه با صدای ناله های من، گریه اش شدیدتر شد. صورتش سرخ شده بود و نفس هایش بریده بریده می آمد.
نفس عمیقی کشیدم، اشک هایم را فرو دادم، صورتش را با دستان لرزانم نوازش دادم و گفتم پسر خوب من، جانِ مادر خود آرام باش، گریه نکن…
او را در آغوشم فشردم. بعد از چند دقیقه، نفس هایش آرام شد و چشمان کوچکش بسته شدند. به زحمت او را بلند کرده، روی دوشک کهنه ای که گوشه ای افتاده بود، خواباندم.
خودم به سوی دروازه رفتم. دستگیره اش را چرخاندم، و به سوی خودم کشیدم ولی دروازه باز نشد.
با صدایی آهسته که حمزه بیدار نشود، گفتم لطفاً دروازه را باز کنید حمزه باید غذا بخورد پسرم تب دارد باید نزد داکتر برده شود…
هیچ کسی پاسخ نداد.به طرف کلکین کوچک زیرزمین رفتم، ولی کسی صدایم را نشنید یا هم نادیده گرفتند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و یک
این جمله کافی بود تا جانم بلرزد. خودم را از دستش رها کردم و با سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم بشرم! تو پسر خودت را حرامزاده می خوانی؟!
الیاس که از سیلی من شوکه شده بود، خواست دوباره به طرفم حمله کند. اما این بار دستش را گرفتم و با صدای بلند گفتم من پسرم را از اینجا میبرم! با هیچکدام تان کاری ندارم!
ان شاالله جزای تان را الله برای تان میدهد.
حمزه را از تهمینه گرفتم و خواستم از اطاق بیرون شوم، اما الیاس بازویم را گرفت و گفت فکر کردی به این آسانی تمام می شود؟
سپس مرا به زیرزمین برد و گفت تا صبح در این تاریکی بمانی، عقلت سر جایش می آید!
با التماس گفتم خواهش می کنم این کار را نکن! اجازه بده حمزه را به داکتر ببرم پسر ما تب دارد! تو که طاقت نداشتی خار به انگشتش برود، حالا چطور اینطور بی رحم شدی؟
الیاس نگاه سنگینی به من انداخت و گفت فردا نزد داکتر میرویم. اگر پسرم بود، خوب وگرنه، هر دوی تان را از بین می برم. تا آن وقت همین جا بمان و اسم آن مرد را هم تا صبح باید بگویی…
بعد از آن دروازه با صدای محکم بسته شد، چند بار با تمام توانم به آن کوبیدم. ولی صدای کلید که در قفل چرخید، آخرین امیدم را هم برید. تنها چیزی که بعد از آن شنیدم، صدای دور شدن قدم هایش بود قدم هایی که بی هیچ احساس و ترحمی، مرا در دل تاریکی رها کرد.
با صدایی لرزان و پر از التماس گفتم خواهش می کنم دروازه را باز کن حمزه از تاریکی می ترسد اینجا خیلی تاریک است به خدا طفل خردسال طاقت اینجا را ندارد…
در همان لحظه، برق ضعیف زیرزمینی که از بیرون کنترل می شد، روشن شد. روشنی بی روحی در دل تاریکی نشست. حمزه با صدای ناله های من، گریه اش شدیدتر شد. صورتش سرخ شده بود و نفس هایش بریده بریده می آمد.
نفس عمیقی کشیدم، اشک هایم را فرو دادم، صورتش را با دستان لرزانم نوازش دادم و گفتم پسر خوب من، جانِ مادر خود آرام باش، گریه نکن…
او را در آغوشم فشردم. بعد از چند دقیقه، نفس هایش آرام شد و چشمان کوچکش بسته شدند. به زحمت او را بلند کرده، روی دوشک کهنه ای که گوشه ای افتاده بود، خواباندم.
خودم به سوی دروازه رفتم. دستگیره اش را چرخاندم، و به سوی خودم کشیدم ولی دروازه باز نشد.
با صدایی آهسته که حمزه بیدار نشود، گفتم لطفاً دروازه را باز کنید حمزه باید غذا بخورد پسرم تب دارد باید نزد داکتر برده شود…
هیچ کسی پاسخ نداد.به طرف کلکین کوچک زیرزمین رفتم، ولی کسی صدایم را نشنید یا هم نادیده گرفتند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و دو
با دلی شکسته، دوباره کنار حمزه برگشتم. تبش بالا رفته بود، در خواب ناله های خفیف می کرد. اشک از چشمانم سرازیر شد. سرم را پایین انداختم و با تمام وجود زیر لب زمزمه کردم خدایا لطفاً کمک کن لطفاً بخاطر پسرم یک راهی برایم نشان بده در دل این ظالمان رحم بیانداز…
دو ساعت گذشته بود که صدای آهسته ای از کلکین آمد. با شتاب از جایم برخاستم، نزدیک پنجره رفتم. صدای آرام و آشنا تهمینه بود که گفت خواهر جان خوب هستی؟ تب حمزه پایین آمده؟
با گریه گفتم نخیر در تب می سوزد به خدا هر لحظه بدتر میشود لطفاً یک کاری بکن لطفاً دروازه را باز کن باید نزد داکتر برویم میترسم پسرم از دست نرود…
تهمینه با صدایی که بغض در آن موج میزد گفت به خدا دلم می خواهد این کار را کنم ولی مادر جان تهدیدم کرده، گفته اگر به تو کمک کنم، طلاقم را داده مرا به خانه ای پدرم میفرستد.
بعد کاسه ای آب از کلکین پایین کرد و گفت این را بگیر روی پیشانی اش دستمال بگذار ان شاالله تبش پایین میاید این چوشک شیرش را هم آوردم شاید گشنه شده باشد.
کاسه را گرفتم اشک ریزان گفتم تهمینه حداقل به خانواده ام خبر بده اگر نمی خواهی کمک کنی، پس بگذار دیگران کمک کنند.
تهمینه آهی کشید و گفت نمی توانم باور کن مرا ببخش
و بعد، در تاریکی شب، صدایش خاموش شد.
برگشتم به سوی حمزه. از خواب بیدار شده بود و ناله می کرد. او را در آغوش گرفتم، بر پیشانی داغش بوسه زدم و گفتم قربانت شوم پسرم زندگی مادر خود بیا شیر بخور.
چوشک شیر را نزدیک دهانش بردم ولی پس زد. گریه اش شدیدتر شد. دستمال را در آب نمناک کردم و روی پیشانی اش گذاشتم. دعاها را با صدای لرزان خواندم. ساعت ها گذشت و تبش پایین نیامد. رنگ صورتش زرد شده بود. چشمانش نیمه باز و بی جان میشد با دیدن این وضعیت با دلی وحشت زده به سوی دروازه دویدم. محکم کوبیدم و فریاد زدم لطفاً باز کنید! حمزه بدتر شده لطفاً کمکش کنید..
چند دقیقه بعد صدای قدم ها آمد. دروازه باز شد. الیاس با چهره ای گرفته و نگران داخل زیرزمینی شد و با صدایی گرفته گفت بیا نزد داکتر برویم.
با چشمانی پر از اشک، حمزه را در آغوش گرفتم و با شتاب از زیرزمین بیرون شدم. مادر الیاس خواست چیزی بگوید ولی با دیدن صورت زرد و تبدار حمزه، خاموش شد. سوار موتر شدیم و به سوی شفاخانه رفتیم.
من با حمزه حرف میزدم و کوشش میکردم او را مصروف نگهدارم ولی در نیمه های راه، حمزه ساکت شد. دست کوچکش را بلند کرد و روی صورتم گذاشت. لرزیدم. بهصورتش دیدم چشمانش نیمه باز بود، نگاهش تار و بی رمق.
با نگرانی گفتم پسرم جان مادر زود میرسیم تو فقط طاقت بیاور مادر فدایت شود.
الیاس به عقب دید و پرسید چرا خاموش شد؟
جوابش را ندادم. حمزه آرام چشمانش را بست. با اضطراب گفتم حمزه؟ پسرم؟
ادامه فرداشب ان شــــاءالله 😢الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و دو
با دلی شکسته، دوباره کنار حمزه برگشتم. تبش بالا رفته بود، در خواب ناله های خفیف می کرد. اشک از چشمانم سرازیر شد. سرم را پایین انداختم و با تمام وجود زیر لب زمزمه کردم خدایا لطفاً کمک کن لطفاً بخاطر پسرم یک راهی برایم نشان بده در دل این ظالمان رحم بیانداز…
دو ساعت گذشته بود که صدای آهسته ای از کلکین آمد. با شتاب از جایم برخاستم، نزدیک پنجره رفتم. صدای آرام و آشنا تهمینه بود که گفت خواهر جان خوب هستی؟ تب حمزه پایین آمده؟
با گریه گفتم نخیر در تب می سوزد به خدا هر لحظه بدتر میشود لطفاً یک کاری بکن لطفاً دروازه را باز کن باید نزد داکتر برویم میترسم پسرم از دست نرود…
تهمینه با صدایی که بغض در آن موج میزد گفت به خدا دلم می خواهد این کار را کنم ولی مادر جان تهدیدم کرده، گفته اگر به تو کمک کنم، طلاقم را داده مرا به خانه ای پدرم میفرستد.
بعد کاسه ای آب از کلکین پایین کرد و گفت این را بگیر روی پیشانی اش دستمال بگذار ان شاالله تبش پایین میاید این چوشک شیرش را هم آوردم شاید گشنه شده باشد.
کاسه را گرفتم اشک ریزان گفتم تهمینه حداقل به خانواده ام خبر بده اگر نمی خواهی کمک کنی، پس بگذار دیگران کمک کنند.
تهمینه آهی کشید و گفت نمی توانم باور کن مرا ببخش
و بعد، در تاریکی شب، صدایش خاموش شد.
برگشتم به سوی حمزه. از خواب بیدار شده بود و ناله می کرد. او را در آغوش گرفتم، بر پیشانی داغش بوسه زدم و گفتم قربانت شوم پسرم زندگی مادر خود بیا شیر بخور.
چوشک شیر را نزدیک دهانش بردم ولی پس زد. گریه اش شدیدتر شد. دستمال را در آب نمناک کردم و روی پیشانی اش گذاشتم. دعاها را با صدای لرزان خواندم. ساعت ها گذشت و تبش پایین نیامد. رنگ صورتش زرد شده بود. چشمانش نیمه باز و بی جان میشد با دیدن این وضعیت با دلی وحشت زده به سوی دروازه دویدم. محکم کوبیدم و فریاد زدم لطفاً باز کنید! حمزه بدتر شده لطفاً کمکش کنید..
چند دقیقه بعد صدای قدم ها آمد. دروازه باز شد. الیاس با چهره ای گرفته و نگران داخل زیرزمینی شد و با صدایی گرفته گفت بیا نزد داکتر برویم.
با چشمانی پر از اشک، حمزه را در آغوش گرفتم و با شتاب از زیرزمین بیرون شدم. مادر الیاس خواست چیزی بگوید ولی با دیدن صورت زرد و تبدار حمزه، خاموش شد. سوار موتر شدیم و به سوی شفاخانه رفتیم.
من با حمزه حرف میزدم و کوشش میکردم او را مصروف نگهدارم ولی در نیمه های راه، حمزه ساکت شد. دست کوچکش را بلند کرد و روی صورتم گذاشت. لرزیدم. بهصورتش دیدم چشمانش نیمه باز بود، نگاهش تار و بی رمق.
با نگرانی گفتم پسرم جان مادر زود میرسیم تو فقط طاقت بیاور مادر فدایت شود.
الیاس به عقب دید و پرسید چرا خاموش شد؟
جوابش را ندادم. حمزه آرام چشمانش را بست. با اضطراب گفتم حمزه؟ پسرم؟
ادامه فرداشب ان شــــاءالله 😢الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و سه
#هدیه
با نگرانی گفتم پسرم جان مادر زود میرسیم تو فقط طاقت بیاور مادر فدایت شود.
الیاس به عقب دید و پرسید چرا خاموش شد؟
جوابش را ندادم. حمزه آرام چشمانش را بست. با اضطراب گفتم حمزه؟ پسرم؟ چرا چشمانت را بستی؟؟
دستش بی حرکت از روی صورتم افتاد
با صدایی پر از وحشت فریاد زدم حمزه حرف نمیزند سرعت موتر را زیاد کن چرا به این شفاخانه نمیرسیم
الیاس با سرعت راند. من در آغوشم حمزه را تکان می دادم، صدا می زدم، ولی او چشمانش بسته بود.
وقتی به شفاخانه رسیدیم، داکتر ها آمدند، او را از آغوشم گرفتند ولی همه چیز تمام شده بود.
من گریه می کردم، فریاد می زدم پسرم زنده است! فقط خوابیده! بیدارش کنید به خدا زنده است…
ولی هیچ کسی کاری نتوانست. حمزه دیگر رفته بود.
راحیل آن شب دوباره مقابل چشمانش زنده شد آنگاه که داکتر، حمزه را از آغوشش گرفت و تنها چند دقیقه بعد، با چهره ای اندوهناک برگشت و خبر مرگ فرزندش را به او داد.
راحیل نمی خواست باور کند. گویی هنوز در کابوسی تلخ اسیر بود. با صدایی که از اعماق دلش برمی خاست، فریاد زد پسرم خوابیده است او را بیدار کنید به خدا، فقط خوابیده است…
هیچکس نمی توانست دلش را آرام کند. چشمانش به صورت بی جان کودک خیره مانده بود.
الیاس در گوشه ای ایستاده بود، ساکت، با صورتی پوشیده از اشک. آنقدر پشیمان و شرمنده بود که حتی جرئت نداشت به راحیل نزدیک شود. شاید در دلش هزار بار خودش را لعنت کرده بود هزار بار با خود گفته بود چرا اینقدر بی رحمانه رفتار کردم؟ چرا در آن لحظهٔ نفرین شده، عقل و احساس را کنار گذاشتم؟ من که خوب میدانستم حمزه پسرم است چرا فقط به خاطر خشم و عصبانیت، او را حرامزاده خواندم؟
سدیس با چشمانی پر از اشک از جایش برخاست، به سوی دریا رفت، سرش را به سوی آسمان بلند کرد، بعد نگاهش را به سمت راحیل دوخت؛ زنی شکسته، خمیده در سوگ فرزند زنی که دوبار داغ اولاد دیده بود، آن هم بهخاطر مردی به نام الیاس.
در دلش گفت راحیل حق دارد از الیاس بترسد او انسان نیست یک حیوان درنده است که حتی به خونِ جگرش رحم نکرد…
نیم ساعت گذشت. هیچکدام سخنی نگفتند. تنها صدای موج های دریا و اشک هایی که خاموشانه جاری می شد.
سپس راحیل به آهستگی زبان گشود. صدایش خسته و غمگین بود، اما محکم و بی لرزش او گفت جسد بی جان پسرم را با خودم به خانه پدرم بردم دیگر نمی خواستم به خانه ای قدم بگذارم که فرزندم را از من گرفت.
قسمت هدیه تقدیم تان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و سه
#هدیه
با نگرانی گفتم پسرم جان مادر زود میرسیم تو فقط طاقت بیاور مادر فدایت شود.
الیاس به عقب دید و پرسید چرا خاموش شد؟
جوابش را ندادم. حمزه آرام چشمانش را بست. با اضطراب گفتم حمزه؟ پسرم؟ چرا چشمانت را بستی؟؟
دستش بی حرکت از روی صورتم افتاد
با صدایی پر از وحشت فریاد زدم حمزه حرف نمیزند سرعت موتر را زیاد کن چرا به این شفاخانه نمیرسیم
الیاس با سرعت راند. من در آغوشم حمزه را تکان می دادم، صدا می زدم، ولی او چشمانش بسته بود.
وقتی به شفاخانه رسیدیم، داکتر ها آمدند، او را از آغوشم گرفتند ولی همه چیز تمام شده بود.
من گریه می کردم، فریاد می زدم پسرم زنده است! فقط خوابیده! بیدارش کنید به خدا زنده است…
ولی هیچ کسی کاری نتوانست. حمزه دیگر رفته بود.
راحیل آن شب دوباره مقابل چشمانش زنده شد آنگاه که داکتر، حمزه را از آغوشش گرفت و تنها چند دقیقه بعد، با چهره ای اندوهناک برگشت و خبر مرگ فرزندش را به او داد.
راحیل نمی خواست باور کند. گویی هنوز در کابوسی تلخ اسیر بود. با صدایی که از اعماق دلش برمی خاست، فریاد زد پسرم خوابیده است او را بیدار کنید به خدا، فقط خوابیده است…
هیچکس نمی توانست دلش را آرام کند. چشمانش به صورت بی جان کودک خیره مانده بود.
الیاس در گوشه ای ایستاده بود، ساکت، با صورتی پوشیده از اشک. آنقدر پشیمان و شرمنده بود که حتی جرئت نداشت به راحیل نزدیک شود. شاید در دلش هزار بار خودش را لعنت کرده بود هزار بار با خود گفته بود چرا اینقدر بی رحمانه رفتار کردم؟ چرا در آن لحظهٔ نفرین شده، عقل و احساس را کنار گذاشتم؟ من که خوب میدانستم حمزه پسرم است چرا فقط به خاطر خشم و عصبانیت، او را حرامزاده خواندم؟
سدیس با چشمانی پر از اشک از جایش برخاست، به سوی دریا رفت، سرش را به سوی آسمان بلند کرد، بعد نگاهش را به سمت راحیل دوخت؛ زنی شکسته، خمیده در سوگ فرزند زنی که دوبار داغ اولاد دیده بود، آن هم بهخاطر مردی به نام الیاس.
در دلش گفت راحیل حق دارد از الیاس بترسد او انسان نیست یک حیوان درنده است که حتی به خونِ جگرش رحم نکرد…
نیم ساعت گذشت. هیچکدام سخنی نگفتند. تنها صدای موج های دریا و اشک هایی که خاموشانه جاری می شد.
سپس راحیل به آهستگی زبان گشود. صدایش خسته و غمگین بود، اما محکم و بی لرزش او گفت جسد بی جان پسرم را با خودم به خانه پدرم بردم دیگر نمی خواستم به خانه ای قدم بگذارم که فرزندم را از من گرفت.
قسمت هدیه تقدیم تان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قُلْ إِنِّي لَنْ يُجِيرَنِي مِنَ اللَّهِ أَحَدٌ
وَلَنْ أَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَدًا(جن۲۲)
بگو: هرگز احدی مرا در برابر خدا حمایت نمیکند و جز او هیچ پناهگاهی سراغ ندارم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قُلْ إِنِّي لَنْ يُجِيرَنِي مِنَ اللَّهِ أَحَدٌ
وَلَنْ أَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَدًا(جن۲۲)
بگو: هرگز احدی مرا در برابر خدا حمایت نمیکند و جز او هیچ پناهگاهی سراغ ندارم.
🔷 عنوان: ازدواج دادن دختر بالغ بدون رضایت او
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
در برخی مناطق ما رسم بر این است که بدون درخواست از دختر بالغ، او را به عقد ازدواج در میآورند و حتی اگر از دختر درخواست شود، رضایت یا عدم رضایت او قبل از ازدواج تأثیری ندارد و پس از ازدواج نیز چیزی در کنترل دختر نیست. بلکه آنچه اتفاق میافتد، خواسته خانواده اوست، چه دختر موافق باشد چه نباشد. آیا این ازدواج صحیح است؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 باید توجه داشت که در امر ازدواج، شریعت به ولیّ دختر بالغ و عاقل دستور میدهد که بدون میل و خواستهی او، او را به عقد دیگری درنیاورد، بلکه برای ازدواج او، اجازه و رضایت او را جلب کند. اگر دختر به ازدواج راضی نباشد، ولیّ نمیتواند او را مجبور به ازدواج کند. همچنین دختر باید شادی والدینش را هم در نظر بگیرد. اگر از نظر شرعی هیچ نقصی در پسر وجود ندارد، پس باید با رضایت والدینش این رابطه را بپذیرد، زیرا رابطه ای که با مشورت خانوادهها شکل می گیرد معمولاً بعداً مایه آرامش می شود و رابطه ای که بدون اجازه والدین یا با نارضایتی آنها شکل می گیرد، معمولاً ناپایدار است که ممکن است بعداً مشکلاتی به وجود بیاورد.
🔶 بنابراین، رسم مذکور در مورد فوق، رسم بسیار نامطلوبی است و شریعت آن را اکیداً ممنوع کرده است. اگر عقد ازدواج با دختری بالغ و بدون رضایت او منعقد شود و دختر از پذیرش این رابطه خودداری کند و به آن رضایت ندهد یا آن را امضا نکند، عقد منعقد نشده و برقراری رابطه با آن دختر جایز نیست.
📚 دلایل: في بنوری ٹاؤن:
بالغہ لڑکی کی رضامندی کے بغیر اس کا نکاح کرنے کا رواج
سوال
ہمارے بعض...إلخ
جواب... لہذا صورتِ مسئولہ میں جس رواج کا ذکر کیا گیاہے،سخت ناپسندیدہ رواج ہے،شریعت اس سے سختی سے منع کرتی ہے،اگر واقعتاً بالغہ لڑکی کا نکاح اس کی رضامندی کے بغیر کیا گیا ہو اورلڑکی اس رشتہ کو قبول کرنے سے انکار کرتی ہو اور آخر تک رضامند نہ ہواور نہ ہی دستخط کیے ہوں،تو یہ نکاح ہی منعقد نہیں ہوا،لہذارخصتی کرنا بھی درست نہیں ہوگا۔
فتاوی ہندیہ میں ہے:
"لا يجوز نكاح أحد على بالغة صحيحة العقل من أب... فإن أجازته؛ جاز، وإن ردته بطل، كذا في السراج الوهاج."
(كتاب النكاح، الباب الرابع في الأولياء في النكاح، وقت الدخول بالصغيرة، 287/1، ط: دارالفکر)
فتاوی شامی میں ہے:
"(فنفذ نكاح حرة مكلفة بلا) رضا (ولي) والأصل أن كل من تصرف في ماله تصرف في نفسه وما لا فلا."
(كتاب النكاح، باب الولي، 55/3۔56، ط: سعید)
فقط واللہ اعلم، فتوی نمبر : 144602102783
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
در برخی مناطق ما رسم بر این است که بدون درخواست از دختر بالغ، او را به عقد ازدواج در میآورند و حتی اگر از دختر درخواست شود، رضایت یا عدم رضایت او قبل از ازدواج تأثیری ندارد و پس از ازدواج نیز چیزی در کنترل دختر نیست. بلکه آنچه اتفاق میافتد، خواسته خانواده اوست، چه دختر موافق باشد چه نباشد. آیا این ازدواج صحیح است؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 باید توجه داشت که در امر ازدواج، شریعت به ولیّ دختر بالغ و عاقل دستور میدهد که بدون میل و خواستهی او، او را به عقد دیگری درنیاورد، بلکه برای ازدواج او، اجازه و رضایت او را جلب کند. اگر دختر به ازدواج راضی نباشد، ولیّ نمیتواند او را مجبور به ازدواج کند. همچنین دختر باید شادی والدینش را هم در نظر بگیرد. اگر از نظر شرعی هیچ نقصی در پسر وجود ندارد، پس باید با رضایت والدینش این رابطه را بپذیرد، زیرا رابطه ای که با مشورت خانوادهها شکل می گیرد معمولاً بعداً مایه آرامش می شود و رابطه ای که بدون اجازه والدین یا با نارضایتی آنها شکل می گیرد، معمولاً ناپایدار است که ممکن است بعداً مشکلاتی به وجود بیاورد.
🔶 بنابراین، رسم مذکور در مورد فوق، رسم بسیار نامطلوبی است و شریعت آن را اکیداً ممنوع کرده است. اگر عقد ازدواج با دختری بالغ و بدون رضایت او منعقد شود و دختر از پذیرش این رابطه خودداری کند و به آن رضایت ندهد یا آن را امضا نکند، عقد منعقد نشده و برقراری رابطه با آن دختر جایز نیست.
📚 دلایل: في بنوری ٹاؤن:
بالغہ لڑکی کی رضامندی کے بغیر اس کا نکاح کرنے کا رواج
سوال
ہمارے بعض...إلخ
جواب... لہذا صورتِ مسئولہ میں جس رواج کا ذکر کیا گیاہے،سخت ناپسندیدہ رواج ہے،شریعت اس سے سختی سے منع کرتی ہے،اگر واقعتاً بالغہ لڑکی کا نکاح اس کی رضامندی کے بغیر کیا گیا ہو اورلڑکی اس رشتہ کو قبول کرنے سے انکار کرتی ہو اور آخر تک رضامند نہ ہواور نہ ہی دستخط کیے ہوں،تو یہ نکاح ہی منعقد نہیں ہوا،لہذارخصتی کرنا بھی درست نہیں ہوگا۔
فتاوی ہندیہ میں ہے:
"لا يجوز نكاح أحد على بالغة صحيحة العقل من أب... فإن أجازته؛ جاز، وإن ردته بطل، كذا في السراج الوهاج."
(كتاب النكاح، الباب الرابع في الأولياء في النكاح، وقت الدخول بالصغيرة، 287/1، ط: دارالفکر)
فتاوی شامی میں ہے:
"(فنفذ نكاح حرة مكلفة بلا) رضا (ولي) والأصل أن كل من تصرف في ماله تصرف في نفسه وما لا فلا."
(كتاب النكاح، باب الولي، 55/3۔56، ط: سعید)
فقط واللہ اعلم، فتوی نمبر : 144602102783
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
---
پارت چهاردهم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
وقتی امید با اون همه کتک و توهین رفت…
همونجا روی زمین مونده بودم.
بدنم درد میکرد، ولی بیشتر از اون… دلم میسوخت، غرورم شکسته بود.
آروم و لنگلنگان بلند شدم، با هر قدم حس میکردم جونم داره از تنم میره.
رفتم جلوی آینهی اتاق…
وااای خدای من…
این چهرهای که تو آینه دیدم من نبودم.
یه صورت کبود… یه لب پاره…
چشمایی که ازش خون میچکید…
دیگه هیچ اثری از لبخند، هیچ نشونهای از زندگی تو صورتم نبود.
آروم صورتمو وجب به وجب نگاه کردم…
دیدم چقدر بیروح شدم… چقدر شکستم…
دستامو دیدم، پر از کبودی…
گردنم رو دیدم، رد انگشتاش هنوز رو گلوم مونده بود.
قورت دادن آب دهنم دردناک شده بود… انگار همه وجودم فریاد میزد:
«یسرا… نابود شدی…»
اشکهام بند نمیاومد.
تو خودم گریه میکردم که یهدفعه صدای در و پچپچ شنیدم.
رفتم سمت پنجره و دیدم…
امید با اسد برگشته بودن… با چند تا بطری مشروب تو دستاشون.
همونجا شکستم.
دیگه مطمئن شدم…
من بدبخت شدم.
دیگه هیچکسو نداشتم.
نه پشتیبانی، نه تکیهگاهی، نه حتی یه آغوش برای گریههام.
اما…
با همون بدن خسته و کوفته، با همون پاهای لرزون…
دویدم سمت حیاط.
آب وضو زدم، قطرهقطرهش رو صورتم میریخت و دلم آروم میگرفت.
رفتم نماز تهجّد خوندم.
ایستادم، دستامو بالا بردم و بیصدا گریه کردم…
همهی غصههام رو، همهی درد دلم رو ریختم پای همون نماز…
نمیدونم چقدر گذشت…
فقط میدونم اون شب، توی اون تاریکی، یه نــور تو دلم روشن شد.
حس کردم یکی کنارمه.
یکی که آروم تو گوشم گفت:
"نترس… من اینجام. تنها نیستی."
همون لحظه فهمیدم…
خدا هیچوقت تنهام نمیذاره.
حتی درد تنم، حتی رد ضربههای امید، دیگه برام مهم نبود.
قلبم آروم شده بود…
انگار با اون نماز، با اون اشکها، همه زخمهام تسکین پیدا کرده بودن.
اون شب فهمیدم که من هنوز میتونم ادامه بدم…
چون خدا کنارمه…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
پارت چهاردهم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
وقتی امید با اون همه کتک و توهین رفت…
همونجا روی زمین مونده بودم.
بدنم درد میکرد، ولی بیشتر از اون… دلم میسوخت، غرورم شکسته بود.
آروم و لنگلنگان بلند شدم، با هر قدم حس میکردم جونم داره از تنم میره.
رفتم جلوی آینهی اتاق…
وااای خدای من…
این چهرهای که تو آینه دیدم من نبودم.
یه صورت کبود… یه لب پاره…
چشمایی که ازش خون میچکید…
دیگه هیچ اثری از لبخند، هیچ نشونهای از زندگی تو صورتم نبود.
آروم صورتمو وجب به وجب نگاه کردم…
دیدم چقدر بیروح شدم… چقدر شکستم…
دستامو دیدم، پر از کبودی…
گردنم رو دیدم، رد انگشتاش هنوز رو گلوم مونده بود.
قورت دادن آب دهنم دردناک شده بود… انگار همه وجودم فریاد میزد:
«یسرا… نابود شدی…»
اشکهام بند نمیاومد.
تو خودم گریه میکردم که یهدفعه صدای در و پچپچ شنیدم.
رفتم سمت پنجره و دیدم…
امید با اسد برگشته بودن… با چند تا بطری مشروب تو دستاشون.
همونجا شکستم.
دیگه مطمئن شدم…
من بدبخت شدم.
دیگه هیچکسو نداشتم.
نه پشتیبانی، نه تکیهگاهی، نه حتی یه آغوش برای گریههام.
اما…
با همون بدن خسته و کوفته، با همون پاهای لرزون…
دویدم سمت حیاط.
آب وضو زدم، قطرهقطرهش رو صورتم میریخت و دلم آروم میگرفت.
رفتم نماز تهجّد خوندم.
ایستادم، دستامو بالا بردم و بیصدا گریه کردم…
همهی غصههام رو، همهی درد دلم رو ریختم پای همون نماز…
نمیدونم چقدر گذشت…
فقط میدونم اون شب، توی اون تاریکی، یه نــور تو دلم روشن شد.
حس کردم یکی کنارمه.
یکی که آروم تو گوشم گفت:
"نترس… من اینجام. تنها نیستی."
همون لحظه فهمیدم…
خدا هیچوقت تنهام نمیذاره.
حتی درد تنم، حتی رد ضربههای امید، دیگه برام مهم نبود.
قلبم آروم شده بود…
انگار با اون نماز، با اون اشکها، همه زخمهام تسکین پیدا کرده بودن.
اون شب فهمیدم که من هنوز میتونم ادامه بدم…
چون خدا کنارمه…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
به تنهایی با یک زن خلوت نکنید، حتی اگر قرآن را به او بیاموزید!
❀ عمر بن خطاب رضیاللهعنه
متأسفانه برخی افراد تحت عناوین مختلف در این امر سهلانگاری به خرج میدهند که زن حجاب شرعی لازم را دارد، استاد مردی متدین و با اخلاق است، و حتی بعضاً با این استدلال احمقانه که فلان زن چندان زیبا و جذاب نیست که مرد را بسوی خود مجذوب کند در این امر تساهل میکنند تا اینکه خود یا طرف مقابل را به دام گناه میاندازند.
خلوت حرام است و جایز نیست، چنانکه رسولخدا صلیاللهعلیهوسلم نیز از اختلاط مرد و زن نامحرم نهی فرموده است: «هرگز مرد و زنی (نامحرم) با یکدیگر خلوت نمیکنند مگر اینکه شیطان سومین آنها خواهد بود».
پس بهانهتراشی و دل پاك را نباید دستاویز خلوت با نامحرم قرار داد، دل فرد اگر پاک باشد از امر الله متعال و کلام رسولخدا صلیاللهعلیهوسلم سرپیچی نمیکند، پس خود و دیگران را در معرض نافرمانی و معصیت قرار ندهیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❀ عمر بن خطاب رضیاللهعنه
متأسفانه برخی افراد تحت عناوین مختلف در این امر سهلانگاری به خرج میدهند که زن حجاب شرعی لازم را دارد، استاد مردی متدین و با اخلاق است، و حتی بعضاً با این استدلال احمقانه که فلان زن چندان زیبا و جذاب نیست که مرد را بسوی خود مجذوب کند در این امر تساهل میکنند تا اینکه خود یا طرف مقابل را به دام گناه میاندازند.
خلوت حرام است و جایز نیست، چنانکه رسولخدا صلیاللهعلیهوسلم نیز از اختلاط مرد و زن نامحرم نهی فرموده است: «هرگز مرد و زنی (نامحرم) با یکدیگر خلوت نمیکنند مگر اینکه شیطان سومین آنها خواهد بود».
پس بهانهتراشی و دل پاك را نباید دستاویز خلوت با نامحرم قرار داد، دل فرد اگر پاک باشد از امر الله متعال و کلام رسولخدا صلیاللهعلیهوسلم سرپیچی نمیکند، پس خود و دیگران را در معرض نافرمانی و معصیت قرار ندهیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چرا اصفهانی خسیس شد!؟!
اصفهانی ها سالیان سال برای مسافران در کاروانسراهای اطراف شهرشون به دستور حاکم شهر آذوقه می گذاشتند و همیشه مسافرانیکه از این شهر میگذشتند بصورت رایگان از این امکانات استفاده میکردند و این به شکل یک عادت و رسم ثابت در آمده بود تا اینکه اصفهان دچار خشکسالی و قحطی شد و مردم دیگر نتوانستند آذوقه رایگان به کاروانسراها بفرستد و حاکم شهر هم دستور لغو این قانون را داد و همین شد که بعد از این مسافران بد عادت و ناسپاس دم از خساست اصفهانیها زدند و این لطف آنان را بعنوان یک وظیفه و حق قانونی برای خود می دانستند.
و مردم مهمان نواز این شهر را انسانهای خسیس معرفی کردند.
نیکی چو از حد بگذرد
نادان خیال بد کندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اصفهانی ها سالیان سال برای مسافران در کاروانسراهای اطراف شهرشون به دستور حاکم شهر آذوقه می گذاشتند و همیشه مسافرانیکه از این شهر میگذشتند بصورت رایگان از این امکانات استفاده میکردند و این به شکل یک عادت و رسم ثابت در آمده بود تا اینکه اصفهان دچار خشکسالی و قحطی شد و مردم دیگر نتوانستند آذوقه رایگان به کاروانسراها بفرستد و حاکم شهر هم دستور لغو این قانون را داد و همین شد که بعد از این مسافران بد عادت و ناسپاس دم از خساست اصفهانیها زدند و این لطف آنان را بعنوان یک وظیفه و حق قانونی برای خود می دانستند.
و مردم مهمان نواز این شهر را انسانهای خسیس معرفی کردند.
نیکی چو از حد بگذرد
نادان خیال بد کندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴🕋🕌
کسی که از خدا نمیترسد، نهتنها نباید با او مشورت کنید؛ بلکه باید از او بترسید و از او برحذر باشید!
کسی که از خدا نمیترسد، در مشکلات مالی شما را به سودخواری و ربا راهنمایی میکند!
در مشکلات زناشویی شما را به خشونت، سختگیری و طلاق نصیحت میکند!
در مشکلات خانوادگی شما را به بریدن از خویشان و بدگویی از خانواده راهنمایی میکند!
در مشکلات همسایگی، بدهمسایگی را برایتان زینت میدهد!
هر ظرفی آنچه در درون دارد را میریزد و هر کسی از آنچه در دل دارد سخن میگوید.
پس همواره با انسان مؤمن مشورت کنید؛ چرا که او شما را به چیزی راهنمایی میکند که موجب رضای پروردگار است!
د. ادهم شرقاوی
خلیل الرحمن خباب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کسی که از خدا نمیترسد، نهتنها نباید با او مشورت کنید؛ بلکه باید از او بترسید و از او برحذر باشید!
کسی که از خدا نمیترسد، در مشکلات مالی شما را به سودخواری و ربا راهنمایی میکند!
در مشکلات زناشویی شما را به خشونت، سختگیری و طلاق نصیحت میکند!
در مشکلات خانوادگی شما را به بریدن از خویشان و بدگویی از خانواده راهنمایی میکند!
در مشکلات همسایگی، بدهمسایگی را برایتان زینت میدهد!
هر ظرفی آنچه در درون دارد را میریزد و هر کسی از آنچه در دل دارد سخن میگوید.
پس همواره با انسان مؤمن مشورت کنید؛ چرا که او شما را به چیزی راهنمایی میکند که موجب رضای پروردگار است!
د. ادهم شرقاوی
خلیل الرحمن خباب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷 عنوان: آیا اموال کودک نابالغ زکات دارد؟
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
همسرم سه هفته پیش فوت کرد. او مقداری طلا و جواهرات داشت که پس از مرگش با رضایت سایر ورثه به پسرش داده شد. پسر هفت ساله است. سوال این است؛ ۱- آیا این طلا و جواهرات زکات دارند؟ یا اینکه زکات بعد از بلوغ کودک واجب میشود؟
۲- آیا عمه و خالهی کودک میتوانند این جواهرات را در عروسیها و غیره بپوشند، همانطور که همسرم در زمان حیاتش استفاده می کرد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 ۱- در صورت مذکور، اگر این طلاها و جواهرات با رضایت همهی ورثهی همسرِ شما به فرزندتان داده شده است و خود فرزند یا شما به نیابت از او، آن را قبض نمودهاید، پسر مالک این طلاها شده است، بنابراین زکات در این طلا و جواهرات قبل از بلوغ فرزند واجب نیست، بلکه پس از بلوغ فرزند زکات واجب خواهد شد.
🔶 ۲- برای پدر جایز نیست که مال فرزند نابالغ خود را به عاریه بدهد. بنابراین، در صورت مذکور، شرعاً جایز نیست که پدر، زیورآلات فرزند نابالغ را به عمه یا خاله و غیره بدهد تا در مجالس عروسی استفاده کنند. همچنین برای خود عمه یا خاله جایز نیست که زیورآلات کودک را بردارند و استفاده کنند.
📚 دلایل: في فتاوى دارالعلوم ديوبند:
جواب نمبر: 55871
بسم الله الرحمن الرحيم
(۱) صورت مسئولہ میں اگر بیوی کے ورثاء کی باہمی رضامندی سے مذکورہ زیور بچہ کودیا گیا اورخود بچے نے یا اُس کی طرف سے اُس کے والد نے زیور پر قبضہ بھی کرلیا، توبچہ اس زیور کا مالک ہوگیا، بالغ ہونے سے پہلے پہلے اس زیور پر زکات واجب نہیں ہے، بچے کے بالغ ہونے کے بعد ہی زکات واجب ہوگی۔ (۲) باپ کے لیے نابالغ بچے کے مال کو عاریت پر دینا جائز نہیں، لہٰذا صورت مسئولہ میں باپ کے لیے نابالغ بچے کے زیور کوخالہ یا پھوپی وغیرہ کو شادی میں پہنے کے لیے دینا شرعاً جائز نہیں، خود خالہ اور پھوپی کا بچے کے زیور کو استعمال کرنا درست نہیں۔ قال الحصکفي: وشرط افتراضہا (الزکاة): عقل وبلوغ وإسلام - قال ابن عابدین: قولہ: عقل وبلوغ: فلا تجب علی مجنون وصبي (الدر المختار مع رد المحتار: ۳/۱۷۳، کتاب الزکاة، ط: زکریا، دیوبند) وقال الحصکفي: لیس للأب إعارة مال طفلہ لعدم البدل وکذا القاضي والوصي، قال ابن عابدین: قولہ: ”لیس للأب إعارة مال طفلہ“ ہذا ما علیہ العامة․ (الدر المختار مع رد المحتار: ۱۲/ ۵۴۳، کتاب العاریة، زکریا) ویصح قبضہ أيا لصبي للہبة․ (شرح الأشباہ والنظائر: ۳/۳۰، الفن الثالث، أحکام (الصبیان) إذا وہب شيء للصبي الممیز، تتم الہبةُ بقبضہ الموہوب إن کان لہ ولي․ (شرح المجلة لسلیم رستم باز، ص: ۴۶۸، رقم المادة: ۸۵۳)
واللہ تعالیٰ اعلم
دارالافتاء، دارالعلوم دیوبند
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
همسرم سه هفته پیش فوت کرد. او مقداری طلا و جواهرات داشت که پس از مرگش با رضایت سایر ورثه به پسرش داده شد. پسر هفت ساله است. سوال این است؛ ۱- آیا این طلا و جواهرات زکات دارند؟ یا اینکه زکات بعد از بلوغ کودک واجب میشود؟
۲- آیا عمه و خالهی کودک میتوانند این جواهرات را در عروسیها و غیره بپوشند، همانطور که همسرم در زمان حیاتش استفاده می کرد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 ۱- در صورت مذکور، اگر این طلاها و جواهرات با رضایت همهی ورثهی همسرِ شما به فرزندتان داده شده است و خود فرزند یا شما به نیابت از او، آن را قبض نمودهاید، پسر مالک این طلاها شده است، بنابراین زکات در این طلا و جواهرات قبل از بلوغ فرزند واجب نیست، بلکه پس از بلوغ فرزند زکات واجب خواهد شد.
🔶 ۲- برای پدر جایز نیست که مال فرزند نابالغ خود را به عاریه بدهد. بنابراین، در صورت مذکور، شرعاً جایز نیست که پدر، زیورآلات فرزند نابالغ را به عمه یا خاله و غیره بدهد تا در مجالس عروسی استفاده کنند. همچنین برای خود عمه یا خاله جایز نیست که زیورآلات کودک را بردارند و استفاده کنند.
📚 دلایل: في فتاوى دارالعلوم ديوبند:
جواب نمبر: 55871
بسم الله الرحمن الرحيم
(۱) صورت مسئولہ میں اگر بیوی کے ورثاء کی باہمی رضامندی سے مذکورہ زیور بچہ کودیا گیا اورخود بچے نے یا اُس کی طرف سے اُس کے والد نے زیور پر قبضہ بھی کرلیا، توبچہ اس زیور کا مالک ہوگیا، بالغ ہونے سے پہلے پہلے اس زیور پر زکات واجب نہیں ہے، بچے کے بالغ ہونے کے بعد ہی زکات واجب ہوگی۔ (۲) باپ کے لیے نابالغ بچے کے مال کو عاریت پر دینا جائز نہیں، لہٰذا صورت مسئولہ میں باپ کے لیے نابالغ بچے کے زیور کوخالہ یا پھوپی وغیرہ کو شادی میں پہنے کے لیے دینا شرعاً جائز نہیں، خود خالہ اور پھوپی کا بچے کے زیور کو استعمال کرنا درست نہیں۔ قال الحصکفي: وشرط افتراضہا (الزکاة): عقل وبلوغ وإسلام - قال ابن عابدین: قولہ: عقل وبلوغ: فلا تجب علی مجنون وصبي (الدر المختار مع رد المحتار: ۳/۱۷۳، کتاب الزکاة، ط: زکریا، دیوبند) وقال الحصکفي: لیس للأب إعارة مال طفلہ لعدم البدل وکذا القاضي والوصي، قال ابن عابدین: قولہ: ”لیس للأب إعارة مال طفلہ“ ہذا ما علیہ العامة․ (الدر المختار مع رد المحتار: ۱۲/ ۵۴۳، کتاب العاریة، زکریا) ویصح قبضہ أيا لصبي للہبة․ (شرح الأشباہ والنظائر: ۳/۳۰، الفن الثالث، أحکام (الصبیان) إذا وہب شيء للصبي الممیز، تتم الہبةُ بقبضہ الموہوب إن کان لہ ولي․ (شرح المجلة لسلیم رستم باز، ص: ۴۶۸، رقم المادة: ۸۵۳)
واللہ تعالیٰ اعلم
دارالافتاء، دارالعلوم دیوبند
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهل
زن دوباره گفت نه الان که کمکی زیاده نمیخواد خودتو اذیت کنی،زن اینارو گفت و دستمو کشید تا دیگه کار کنم.....
با خنده باشه ای گفتم و گوشه ای ایستادم ...خدیجه خانم هم با طعنه به زن میگفت والا عروسای این دوره زمونه تو روزای عادی که کار نمیکنن، همین که چشمشون به دو نفر میفته، زرنگ میشن،یادته زنان ما چطوری کار میکردیم و کسی هم به فکرمون نبود؟من خودم یادمه تو طویله داشتم کار میکردم که همونجا دردم گرفت و بچه به دنیا اومد.....
خدیجه خانم میگفت و من سرمو زیر انداخته بودم ،نمیدونم چرا زبونش انقد تلخ بود.....
زن که حال و روز من رو دید برای اینکه حال و هوام عوض بشه گفت مادر جان چند وقتته؟رنگ و روت خیلی پریدست، خیلی ضعیف و بی جونی ها، یکم به خودت برس خدایی نکرده مریض نشی البته از حال و احوالت حدس میزنم بچت دختر باشه......
همین جمله کافی بود تا خدیجه خانم مثل اسپند روی آتیش از جاش بپره و شروع کنه به غر زدن......دستشو توی کمرش گذاشته بود و میگفت:دختر مختر نداریم، این بچه باید پسر باشه، پسرم گناه داره اینهمه کار میکنه رو زمین اذیت میشه، بعد یه پسر نداشته باشه که پشتش گرم بشه؟من کاری به این حرفا ندارم، بچش دختر بشه من واسه قباد زن میگیرم،همونجور که زن اولی بچش نشد و دومی رو براش گرفتم،اینم پسرزا نبود سومی رو براش میگیرم......
زن با حالت ناراحت کننده ای بهش نگاه کرد و گفت این حرفارو نگو خدا قهرش میگیره، بچه نعمت خداست ،تو داری کفر نعمت میکنی،عروس منم چهار تا دختر داره، ولی من دختراشو میذارم رو چشمم......
خدیجه خانم رو ترش کرد و گفت وااااا چه حرفها،من پسرم پشت میخواد فردا پیر شد، کی میره سر زمیناش اینهمه کار میکنه زحمت میشه واسه این دخترا؟من این حرفا حالیم نیست سومی پسر نباشه یه هفته بعدش دست یه زن دیگه رو میگیرم و میارم واسه پسرم.....
زن وقتی دید خدیجه چقد نادونه و حرف خودشو میزنه ،دیگه ادامه نداد و مشغول شد ......
من با بغض و اشک هایی که سعی میکردم نگهشون دارم تا رسوام نکنن بدون هیچ حرفی توی اتاق رفتم......انقد حالم بد بود که حتی نمیدونستم بچه هام کجان و چکار میکنن.......کمی که حالم بهتر شد و تونستم بغضمو فرو بخورم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.......همه در حال تدارک نهار بودن و بوی غذا توی خونه پخش شده بود....عجیب بود، اما من هیچ اشتهایی برای خوردن نداشتم......در اصل انقد غصه خورده بودم که جایی برای اشتها نمونده بود.....
خدیجه خانم زود سفره ای دستم داد و گفت کجایی یهو غیبت میزنه ،یالا برو سفره بنداز جلو مهمونا....
بدون هیچ حرفی سفره رو ازش گرفتم و داخل رفتم.......بعد از نهار داماد دست عروس رو گرفت تا به ده خودشون برن.....از رفتن گلبهار جوری دلم گرفته بود که هیچ جوری نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم......
گل بهار خیلی در حق من خوبی کرده بود، همیشه مواظب بچه هام بود و با خیال راحت بچه هارو دستش میدادم.. حالا باید چکار میکردم؟بعد از رفتن گل بهار خونه بوی غم و اندوه گرفته بود ،انگار کسی توی اون خونه زندگی نمیکرد.....
خدیجه خانم و سلطنت که عین خیالشون نبود، سر قابلمه ها نشسته بودن و مهمون ها رو مسخره میکردن......
چند ماهی گذشت و دیگه ماه های آخرم بود......هرچی به زایمانم نزدیک تر میشد حالم بدتر میشد، نمیدونم چرا دلم شور میزد،حال و روزم جوری شده بود که دیگه حوصله ی قبادو هم نداشتم، هرچی میگفت چته چرا اینجوری شدی بی میل جوابشو میدادم......
حتی روی طوبی و مهریجان هم تاثیر گذاشته بود و مدام ازم میپرسیدن مامان اگه بچت داداش نشه باید چکار کنیم؟بلاخره یه روز ظهر وقتی داشتم توی مطبخ غذا درست میکردم با تیر کشیدن کمرم،سر جام خشکم زد.....اصلا انتظار زایمان نداشتم، فکر میکردم بیست روزی مونده، اما الان کاملا غافلگیر شده بودم، نمیدونستم باید چکار کنم ...دلم نمیخواست به خدیجه خانم بگم، اصلا حال و حوصلشو نداشتم .......
کارای مطبخو ول کردم و توی اتاق خودمون رفتم،طول و عرض اتاق رو طی میکردم و به خیال خودم اینجوری دردم کمتر میشد ،تا قباد از راه برسه و قابله خبر کنه....
کمی که گذشت چنان دردی توی دلم پیچید که ناخودآگاه صدای جیغم بلند شد ....
خدیجه خانم زود خودشو توی اتاق انداخت و گفت چی شده بیگم؟دردت شروع شده؟
سرمو تکون دادم و گفتم خدیجه خانم به دادم برس که مردم.....توروخدا یکاری بکن برام.....
با صدای بلند گفت یکم تحمل کن تا برم سراغ پیرزن زود میام.....
تا خدیجه خانم بره و برگرده مرگو با چشمای خودم دیدم..این دیگه چه دردی بود انگار کسی چاقو رو تا مغز استخونم فرو میکرد...
دوباره ظرف آب گرم و پارچه ی تمیز،دوباره صدای جیغ های من و توصیه های قابله...از بچه هام خبری نداشتم و نمیدونستم کجان،همیشه اینجور مواقع گل بهار مواظب بچه هام بود و خیالم راحت بود..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهل
زن دوباره گفت نه الان که کمکی زیاده نمیخواد خودتو اذیت کنی،زن اینارو گفت و دستمو کشید تا دیگه کار کنم.....
با خنده باشه ای گفتم و گوشه ای ایستادم ...خدیجه خانم هم با طعنه به زن میگفت والا عروسای این دوره زمونه تو روزای عادی که کار نمیکنن، همین که چشمشون به دو نفر میفته، زرنگ میشن،یادته زنان ما چطوری کار میکردیم و کسی هم به فکرمون نبود؟من خودم یادمه تو طویله داشتم کار میکردم که همونجا دردم گرفت و بچه به دنیا اومد.....
خدیجه خانم میگفت و من سرمو زیر انداخته بودم ،نمیدونم چرا زبونش انقد تلخ بود.....
زن که حال و روز من رو دید برای اینکه حال و هوام عوض بشه گفت مادر جان چند وقتته؟رنگ و روت خیلی پریدست، خیلی ضعیف و بی جونی ها، یکم به خودت برس خدایی نکرده مریض نشی البته از حال و احوالت حدس میزنم بچت دختر باشه......
همین جمله کافی بود تا خدیجه خانم مثل اسپند روی آتیش از جاش بپره و شروع کنه به غر زدن......دستشو توی کمرش گذاشته بود و میگفت:دختر مختر نداریم، این بچه باید پسر باشه، پسرم گناه داره اینهمه کار میکنه رو زمین اذیت میشه، بعد یه پسر نداشته باشه که پشتش گرم بشه؟من کاری به این حرفا ندارم، بچش دختر بشه من واسه قباد زن میگیرم،همونجور که زن اولی بچش نشد و دومی رو براش گرفتم،اینم پسرزا نبود سومی رو براش میگیرم......
زن با حالت ناراحت کننده ای بهش نگاه کرد و گفت این حرفارو نگو خدا قهرش میگیره، بچه نعمت خداست ،تو داری کفر نعمت میکنی،عروس منم چهار تا دختر داره، ولی من دختراشو میذارم رو چشمم......
خدیجه خانم رو ترش کرد و گفت وااااا چه حرفها،من پسرم پشت میخواد فردا پیر شد، کی میره سر زمیناش اینهمه کار میکنه زحمت میشه واسه این دخترا؟من این حرفا حالیم نیست سومی پسر نباشه یه هفته بعدش دست یه زن دیگه رو میگیرم و میارم واسه پسرم.....
زن وقتی دید خدیجه چقد نادونه و حرف خودشو میزنه ،دیگه ادامه نداد و مشغول شد ......
من با بغض و اشک هایی که سعی میکردم نگهشون دارم تا رسوام نکنن بدون هیچ حرفی توی اتاق رفتم......انقد حالم بد بود که حتی نمیدونستم بچه هام کجان و چکار میکنن.......کمی که حالم بهتر شد و تونستم بغضمو فرو بخورم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.......همه در حال تدارک نهار بودن و بوی غذا توی خونه پخش شده بود....عجیب بود، اما من هیچ اشتهایی برای خوردن نداشتم......در اصل انقد غصه خورده بودم که جایی برای اشتها نمونده بود.....
خدیجه خانم زود سفره ای دستم داد و گفت کجایی یهو غیبت میزنه ،یالا برو سفره بنداز جلو مهمونا....
بدون هیچ حرفی سفره رو ازش گرفتم و داخل رفتم.......بعد از نهار داماد دست عروس رو گرفت تا به ده خودشون برن.....از رفتن گلبهار جوری دلم گرفته بود که هیچ جوری نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم......
گل بهار خیلی در حق من خوبی کرده بود، همیشه مواظب بچه هام بود و با خیال راحت بچه هارو دستش میدادم.. حالا باید چکار میکردم؟بعد از رفتن گل بهار خونه بوی غم و اندوه گرفته بود ،انگار کسی توی اون خونه زندگی نمیکرد.....
خدیجه خانم و سلطنت که عین خیالشون نبود، سر قابلمه ها نشسته بودن و مهمون ها رو مسخره میکردن......
چند ماهی گذشت و دیگه ماه های آخرم بود......هرچی به زایمانم نزدیک تر میشد حالم بدتر میشد، نمیدونم چرا دلم شور میزد،حال و روزم جوری شده بود که دیگه حوصله ی قبادو هم نداشتم، هرچی میگفت چته چرا اینجوری شدی بی میل جوابشو میدادم......
حتی روی طوبی و مهریجان هم تاثیر گذاشته بود و مدام ازم میپرسیدن مامان اگه بچت داداش نشه باید چکار کنیم؟بلاخره یه روز ظهر وقتی داشتم توی مطبخ غذا درست میکردم با تیر کشیدن کمرم،سر جام خشکم زد.....اصلا انتظار زایمان نداشتم، فکر میکردم بیست روزی مونده، اما الان کاملا غافلگیر شده بودم، نمیدونستم باید چکار کنم ...دلم نمیخواست به خدیجه خانم بگم، اصلا حال و حوصلشو نداشتم .......
کارای مطبخو ول کردم و توی اتاق خودمون رفتم،طول و عرض اتاق رو طی میکردم و به خیال خودم اینجوری دردم کمتر میشد ،تا قباد از راه برسه و قابله خبر کنه....
کمی که گذشت چنان دردی توی دلم پیچید که ناخودآگاه صدای جیغم بلند شد ....
خدیجه خانم زود خودشو توی اتاق انداخت و گفت چی شده بیگم؟دردت شروع شده؟
سرمو تکون دادم و گفتم خدیجه خانم به دادم برس که مردم.....توروخدا یکاری بکن برام.....
با صدای بلند گفت یکم تحمل کن تا برم سراغ پیرزن زود میام.....
تا خدیجه خانم بره و برگرده مرگو با چشمای خودم دیدم..این دیگه چه دردی بود انگار کسی چاقو رو تا مغز استخونم فرو میکرد...
دوباره ظرف آب گرم و پارچه ی تمیز،دوباره صدای جیغ های من و توصیه های قابله...از بچه هام خبری نداشتم و نمیدونستم کجان،همیشه اینجور مواقع گل بهار مواظب بچه هام بود و خیالم راحت بود..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلویک
نزدیکی های غروب بود و دیگه چیزی به اومدن قباد نمونده بود که صدای گریه ی بچه توی اتاق پخش شد.....
با تمام بی حالی و بدن دردم سریع توی دست های قابله نگاه کردم و گفتم پسره مگه نه؟.قابله بچه رو توی بغلم گذاشت و مبادا ناشکری کنی بیگم، دختر نعمته.....
با دیدن دختر بچه ای که گریه میکرد و سعی میکرد دستاشو توی دهن کنه تا مرز سکته رفتم.....مات و مبهوت مونده بودم و بهش نگاه میکردم، انگار خواب و خیال بود.....
همون لحظه خدیجه خانم خودشو توی اتاق انداخت و گفت پسره اره؟
پیرزن اخمی روی پیشونی انداخت و گفت واااا، حالا هرچی هست نکنه میخوای جنگ و دعوا راه بندازی ؟
خدیجه خانم با ناباوری جلو اومد و گفت اینم دختره؟
همینکه به من نگاه کرد و چشمای اشکیمو دید دستشو توی کمرش گذاشت و گفت تو به کی رفتی انقد دختر میزایی ها؟خودتم خسته نمیشی؟اصلا تقصیر خودمه، اگه سر زایمان قبلی میرفتم و واسه قباد زن میگرفتم، حالا ی دختر نمیزاییدی.....
با شنیدن حرفای خدیجه خانم بلند زدم زیر گریه و مثل ابر بهار گریه میکردم..
پیرزن که حال و روزم رو دید با اخم تشری زد و گفت خجالت بکش خدیجه، زن زائوئه ناسلامتی بجای اینکه یه لیوان آب دستش بدی اینجا وایسادی و حرصش میدی؟
خدیجه خانم که انگار زده بود به سیم آخر دستی توی هوا تکون داد و گفت برو بابا،تو چه میفهمی از حرفای من اگه میفهمیدی که الان یه بچه داشتی.....
پیرزن با شنیدن این حرف، مثل من اشک توی چشماش حلقه زد....
وقتی حال و روزش رو دیدم غم و غصه های خودم یادم رفت ،دلم میخواست میتونستم بلند شم و کمی دلداریش بدم، اما نمیتونستم از سر جام تکون بخورم......
پیرزن بدون اینکه چیزی بگه وسایلش رو جمع کرد. و بیرون رفت....
پشت سرش خدیجه خانم هم در اتاق رو محکم به هم کوبید و رفت....
حالا باید منتظر عکس العمل قباد میموندم،کاش مثل زایمان قبلی چیزی نگه و ناراحت نشه.....
همینکه هوا تاریک شد ،صدای مردها از توی حیاط به گوش رسید.....
منتظر بودم هر لحظه در باز بشه و قباد با لبخند ملیحی توی خونه بیاد و بگه اشکال نداره بیگم، فدای سرت این نشد بچه ی بعدی،اما زهی خیال باطل.....چشمام به در خشک شد و قباد نیومد.....دلم برای دیدن طوبی و مهریجان پر میکشید، اما از اون ها هم خبری نبود......بچه گریه میکرد و من با حالی زار به دیوار روبه رو زل زده بودم......بلاخره انقد گریه کرد تا بلندش کردم و شیرش دادم....
حتما خدیجه خانم قباد رو داخل کشونده و بهش گفته که این یکی هم دختره.....قبلا که مرضی بود ،امید داشتم که قباد هیچوقت به زن سوم فکر نمیکنه، اما حالا قضیه فرق میکرد،اونهم با وجود مادری مثل خدیجه خانم......اونشب تا خود صبح چشم روی هم نذاشتم، گریه میکردم ......نزدیک ظهر بود که طوبی ومهریجان در حالیکه ظرف غذایی توی دستشون بود، توی اتاق اومدن، انقد دلم براشون تنگ شده بود که محکم توی بغل گرفتمشون و بوسشون کردم.....طوبی ظرف رو توی دستم گذاشت و گفت مامان بخور، اینو خودم برات آوردم، از ننه خدیجه گرفتم گفتم مامانم از دیروز چیزی نخورده.....
از محبتش دوباره اشکتوی چشم هام حلقه زد....دست کوچکشو توی دست گرفتم و بوسیدم ،خدیجه خانم چطور میتونست بگه دختر بده؟اگه این دختر ها نبودن که تا حالا من مرده بودم.......طوبی و مهریجان کنارم نشستن و به خواهرشون زل زدن.....کمی که گذشت طوبی گفت مامان مگه پسرا چی دارن که ننه خدیجه دیشب انقد چیز به بابام گفت؟
دلم نمیخواست ازش حرف بکشم اما کنجکاو شده بودم.....با لبخندی که پر از ترس و استرس بود گفتم چرا مامان؟چی گفت به بابات مگه؟
با چشم های درشت و خوشگلش بهم نگاه کرد و گفت دیشب داشت به بابام میگفت حالا که زنت هنر پسر زاییدن نداره ،یه زن دیگه میگیرم برات..
زود گفتم بابات چی گفت طوبی؟
طوبی قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت هیچی نگفت مامان ،فقط به حرفای ننه گوش میکرد.....
با حرفای طوبی رفتم تو فکر،معلومه که قباد حرفی نداره ،همونجور که پا گذاشت روی مرضی و منو عقد کرد ،به راحتی روی منم پا میذاره......
دوسه روز بعد قباد با قیافه ای بی تفاوت توی اتاق اومد و به بچه نگاه هم نکرد.....
معلوم بود روزای سختی در پیش دارم.....برخلاف طوبی و مهریجان این یکی اصلا آروم نبود و همش در حال گریه کردن بود.....شب ها اصلا نمیخوابیدم و تا صبح توی بغلم تابش میدادم، قباد انقد بی تفاوت بود که حتی براش اسم هم انتخاب نکرد و من خودم اسم آفرین رو براش انتخاب کردم.....
شب هایی که آفرین گریه میکرد و تا خود صبح نمیخوابید، حتی برای یک بار هم خدیجه خانم سراغمون نمیومد تا درد بچه رو بفهمه ،انقد توی اون مدت اذیت شده بودم که وزنم مثل پر کاه شده بود،فقط گاهی غذایی به دست طوبی میداد تا برام بیاره و منهم فقط بخاطر شیر دادن به آفرین میخوردم......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلویک
نزدیکی های غروب بود و دیگه چیزی به اومدن قباد نمونده بود که صدای گریه ی بچه توی اتاق پخش شد.....
با تمام بی حالی و بدن دردم سریع توی دست های قابله نگاه کردم و گفتم پسره مگه نه؟.قابله بچه رو توی بغلم گذاشت و مبادا ناشکری کنی بیگم، دختر نعمته.....
با دیدن دختر بچه ای که گریه میکرد و سعی میکرد دستاشو توی دهن کنه تا مرز سکته رفتم.....مات و مبهوت مونده بودم و بهش نگاه میکردم، انگار خواب و خیال بود.....
همون لحظه خدیجه خانم خودشو توی اتاق انداخت و گفت پسره اره؟
پیرزن اخمی روی پیشونی انداخت و گفت واااا، حالا هرچی هست نکنه میخوای جنگ و دعوا راه بندازی ؟
خدیجه خانم با ناباوری جلو اومد و گفت اینم دختره؟
همینکه به من نگاه کرد و چشمای اشکیمو دید دستشو توی کمرش گذاشت و گفت تو به کی رفتی انقد دختر میزایی ها؟خودتم خسته نمیشی؟اصلا تقصیر خودمه، اگه سر زایمان قبلی میرفتم و واسه قباد زن میگرفتم، حالا ی دختر نمیزاییدی.....
با شنیدن حرفای خدیجه خانم بلند زدم زیر گریه و مثل ابر بهار گریه میکردم..
پیرزن که حال و روزم رو دید با اخم تشری زد و گفت خجالت بکش خدیجه، زن زائوئه ناسلامتی بجای اینکه یه لیوان آب دستش بدی اینجا وایسادی و حرصش میدی؟
خدیجه خانم که انگار زده بود به سیم آخر دستی توی هوا تکون داد و گفت برو بابا،تو چه میفهمی از حرفای من اگه میفهمیدی که الان یه بچه داشتی.....
پیرزن با شنیدن این حرف، مثل من اشک توی چشماش حلقه زد....
وقتی حال و روزش رو دیدم غم و غصه های خودم یادم رفت ،دلم میخواست میتونستم بلند شم و کمی دلداریش بدم، اما نمیتونستم از سر جام تکون بخورم......
پیرزن بدون اینکه چیزی بگه وسایلش رو جمع کرد. و بیرون رفت....
پشت سرش خدیجه خانم هم در اتاق رو محکم به هم کوبید و رفت....
حالا باید منتظر عکس العمل قباد میموندم،کاش مثل زایمان قبلی چیزی نگه و ناراحت نشه.....
همینکه هوا تاریک شد ،صدای مردها از توی حیاط به گوش رسید.....
منتظر بودم هر لحظه در باز بشه و قباد با لبخند ملیحی توی خونه بیاد و بگه اشکال نداره بیگم، فدای سرت این نشد بچه ی بعدی،اما زهی خیال باطل.....چشمام به در خشک شد و قباد نیومد.....دلم برای دیدن طوبی و مهریجان پر میکشید، اما از اون ها هم خبری نبود......بچه گریه میکرد و من با حالی زار به دیوار روبه رو زل زده بودم......بلاخره انقد گریه کرد تا بلندش کردم و شیرش دادم....
حتما خدیجه خانم قباد رو داخل کشونده و بهش گفته که این یکی هم دختره.....قبلا که مرضی بود ،امید داشتم که قباد هیچوقت به زن سوم فکر نمیکنه، اما حالا قضیه فرق میکرد،اونهم با وجود مادری مثل خدیجه خانم......اونشب تا خود صبح چشم روی هم نذاشتم، گریه میکردم ......نزدیک ظهر بود که طوبی ومهریجان در حالیکه ظرف غذایی توی دستشون بود، توی اتاق اومدن، انقد دلم براشون تنگ شده بود که محکم توی بغل گرفتمشون و بوسشون کردم.....طوبی ظرف رو توی دستم گذاشت و گفت مامان بخور، اینو خودم برات آوردم، از ننه خدیجه گرفتم گفتم مامانم از دیروز چیزی نخورده.....
از محبتش دوباره اشکتوی چشم هام حلقه زد....دست کوچکشو توی دست گرفتم و بوسیدم ،خدیجه خانم چطور میتونست بگه دختر بده؟اگه این دختر ها نبودن که تا حالا من مرده بودم.......طوبی و مهریجان کنارم نشستن و به خواهرشون زل زدن.....کمی که گذشت طوبی گفت مامان مگه پسرا چی دارن که ننه خدیجه دیشب انقد چیز به بابام گفت؟
دلم نمیخواست ازش حرف بکشم اما کنجکاو شده بودم.....با لبخندی که پر از ترس و استرس بود گفتم چرا مامان؟چی گفت به بابات مگه؟
با چشم های درشت و خوشگلش بهم نگاه کرد و گفت دیشب داشت به بابام میگفت حالا که زنت هنر پسر زاییدن نداره ،یه زن دیگه میگیرم برات..
زود گفتم بابات چی گفت طوبی؟
طوبی قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت هیچی نگفت مامان ،فقط به حرفای ننه گوش میکرد.....
با حرفای طوبی رفتم تو فکر،معلومه که قباد حرفی نداره ،همونجور که پا گذاشت روی مرضی و منو عقد کرد ،به راحتی روی منم پا میذاره......
دوسه روز بعد قباد با قیافه ای بی تفاوت توی اتاق اومد و به بچه نگاه هم نکرد.....
معلوم بود روزای سختی در پیش دارم.....برخلاف طوبی و مهریجان این یکی اصلا آروم نبود و همش در حال گریه کردن بود.....شب ها اصلا نمیخوابیدم و تا صبح توی بغلم تابش میدادم، قباد انقد بی تفاوت بود که حتی براش اسم هم انتخاب نکرد و من خودم اسم آفرین رو براش انتخاب کردم.....
شب هایی که آفرین گریه میکرد و تا خود صبح نمیخوابید، حتی برای یک بار هم خدیجه خانم سراغمون نمیومد تا درد بچه رو بفهمه ،انقد توی اون مدت اذیت شده بودم که وزنم مثل پر کاه شده بود،فقط گاهی غذایی به دست طوبی میداد تا برام بیاره و منهم فقط بخاطر شیر دادن به آفرین میخوردم......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلودو
روزها از پی هم گذشت و آفرین سه ماهه شده بود....دیگه از گریه های شبانه اش خبری نبود و تقریبا آروم شده بود.....اینجور که پیدا بود قضیه ی زن گرفتن قباد فعلا کنسل شده بود و کسی راجبش حرف نمیزد.....کم کم اشتهام داشت خوب میشد و به آینده امیدوار بودم......از وقتی که آفرین به دنیا اومده بود حالم روبه راه نشده بود،یک روز که دیگه کلافه شده بودم بچه رو توی بغلم گرفتم و از خونه بیرون رفتم تا پیش قابله برم .....پیرزن وقتی منو پشت در دید با خوشرویی به داخل دعوتم کرد، مقداری داروی گیاهی و جوشونده بهم داد و گفت اگه تا چند وقت دیگه خوب نشدی، باید بری شهر پیش طبیب..
وقتی تشکر کردم و خواستم برگردم پیرزن که مشخص بود دلش درد و دل میخواد ازم خواهش کرد کمی پیشش بمونم و باهاش حرف بزنم. منم که مدت زیادی بود با کسی هم صحبت نشده بودم با کمال میل قبول کردم.....
همینجور که صحبت میکردیم پیرزن که فکر میکرد من از جریان اطلاع دارم با حالت دلسوزانه ای گفت الهی برات بمیرم ،خدیجه ، اخر کار خودش رو کرد و واسه قباد نامزد کرد اره؟
با این حرف پیرزن سر جام خشکم زد ،چی داشت میگفت؟قباد نامزد کرده؟محاله.....
زود به خودم اومدم و برای اینکه زیر زبون پیرزن رو بکشم به سختی دهن باز کردم و گفتم شما میشناسیش منور خانم؟
پیرزن آهی کشید و گفت آره دختر مش اسماله،باباش تقریبا ریش سفیده این دهه،هفت،هشت سال پیش شوهرش دادن به یه ده دیگه، اما بعد دوسال شوهرش یه روز رفت شهر و دیگه هیچوقت برنگشت، هیچکس هم نمیدونه چه بلایی سرش اومده، اما خب حتما مرده دیگه،بعد یه مدت خانوادش براش مراسم عزا گرفتن و زیور رو هم فرستادن خونه ی اقاش، اگه ببینیش بیگم ،مثل پنجه ی آفتابه، اما خب اخلاق نداره ،انگار از دماغ فیل افتاده انقد که فیس و افاده داره،والا من شنیدم قبلا قباد خاطر خواهش بوده، اما خب چون ادعاش زیاد بوده و قباد هم خیلی ازش بزرگتر بوده راضی نشد زنش بشه، انگار اونموقع که قباد رفته خاستگاریش دختره دوازده سالش بوده و قباد بیست و دوسالش،اقاشم که ریش سفید بوده و برو بیایی داشته ،گفته بوده دخترم خیلی کوچیکه شوهرش نمیدم......
الآنم چون شوهرش مرده و بیوه شده قباد و قبول کرده......
از حرفای منور خانم بدنم سِر شده بود،باورم نمیشد اون خدیجه اخر سر کار خودشو کرده باشه....
گفت چی؟گفت قبادقبلا خاطر خواهش بوده؟ای وای من الان چه کنم با سه تا بچه،اگه اون زن واسه قباد پسر به دنیا بیاره و بهش بگه منو دخترامو از اون خونه بیرون کنه باید چکار کنم؟انقد حالم خراب بود که اصلا نمیدونم چطور از منور خانم خداحافظی کردم و بیرون اومدم......
باید تکلیفم رو با قباد مشخص میکردم، نباید اجازه بدم به این راحتی زندگیم خراب بشه.....وقتی رسیدم خونه بچه ها توی حیاط مشغول بازی بودن.......سلطنت و خدیجه خانم توی حیاط نشسته بودن و چایی میخوردن،سلطنت با دیدن من جوری که من بشنوم گفت این چرا خودش تنها توی ده میگرده، مگه ما ابرو نداریم ها؟انقد دلم ازشون پر بود و کینه داشتم که نتونستم ساکت بشم و با صدای بلند گفتم شوهرت ابروتو نمیبره ،من که تا خونه ی قابله میرم، ابروتون به خاطر میفته؟
سلطنت که از جواب دادن من حسابی شوکه شده بود از سر جاش بلند شد و گفت چی گفتی؟زود بچه رو دست طوبی دادم و گفتم همون که شنیدی.....
با سلطنت کل کل میکردم، اما در اصل میخواستم خدیجه خانم چیزی بگه تا تمام دق دلیمو سرش خالی کنم......
سلطنت انگشتشو به حالت تهدید جلو گرفت و گفت پرو شدی ها؟فک کردی قباد اومد واسم خط و نشون کشید دیگه کارت ندارم؟میزنم دندوناتو خورد میکنما.....
خدیجه خانم بلاخره تکونی به خودش داد و گفت بیگم یه کاری نکن بگم قباد مثل چی پرتت کنه توی طویله ها......
منکه از خدام بود خدیجه خانم چیزی بگه تا قضیه ی نامزدی قباد رو پیش بکشم، با شنیدن حرفش زود گفتم آره دیگه بایدم بهش بگی پرتم کنه تو طویله ،همونجوری که میشینی زیر پاش و براش میری خاستگاری .....
هر لحظه منتظر بودم خدیجه خانم انکار کنه و بگه همه ی این حرف و حدیثا دروغه و برای قباد کسی رو نامزد نکردن، اما در کمال ناباوری دستشو توی کمرش زد و گفت نه پس، مگه پسر من مجبوره به پای تو و دخترات بسوزه و بسازه،مردی که پسر نداشته باشه هیچکس رو حرفش حساب نمیکنه،توهم لازم نکرده طلبکار باشی، وقتی گفتم براش زن میگیرم، رو حرفم میمونم، همین روزا هم زنشو میارم تا براش پسر بیاره....
از شدت بعض و ناراحتی نمیتونستم آب دهنم رو قورت بدم،همونجور مات و مبهوت با دنیایی از غصه و ناراحتی وسط حیاط ایستاده بودم و بهش زل زده بودم،قباد چطور میتونست این کارو با من و دخترا بکنه؟ خدایا مگه گناه من چی بود؟اصلا مگه تقصیر من بود که بچه هام دختر میشدن.......
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلودو
روزها از پی هم گذشت و آفرین سه ماهه شده بود....دیگه از گریه های شبانه اش خبری نبود و تقریبا آروم شده بود.....اینجور که پیدا بود قضیه ی زن گرفتن قباد فعلا کنسل شده بود و کسی راجبش حرف نمیزد.....کم کم اشتهام داشت خوب میشد و به آینده امیدوار بودم......از وقتی که آفرین به دنیا اومده بود حالم روبه راه نشده بود،یک روز که دیگه کلافه شده بودم بچه رو توی بغلم گرفتم و از خونه بیرون رفتم تا پیش قابله برم .....پیرزن وقتی منو پشت در دید با خوشرویی به داخل دعوتم کرد، مقداری داروی گیاهی و جوشونده بهم داد و گفت اگه تا چند وقت دیگه خوب نشدی، باید بری شهر پیش طبیب..
وقتی تشکر کردم و خواستم برگردم پیرزن که مشخص بود دلش درد و دل میخواد ازم خواهش کرد کمی پیشش بمونم و باهاش حرف بزنم. منم که مدت زیادی بود با کسی هم صحبت نشده بودم با کمال میل قبول کردم.....
همینجور که صحبت میکردیم پیرزن که فکر میکرد من از جریان اطلاع دارم با حالت دلسوزانه ای گفت الهی برات بمیرم ،خدیجه ، اخر کار خودش رو کرد و واسه قباد نامزد کرد اره؟
با این حرف پیرزن سر جام خشکم زد ،چی داشت میگفت؟قباد نامزد کرده؟محاله.....
زود به خودم اومدم و برای اینکه زیر زبون پیرزن رو بکشم به سختی دهن باز کردم و گفتم شما میشناسیش منور خانم؟
پیرزن آهی کشید و گفت آره دختر مش اسماله،باباش تقریبا ریش سفیده این دهه،هفت،هشت سال پیش شوهرش دادن به یه ده دیگه، اما بعد دوسال شوهرش یه روز رفت شهر و دیگه هیچوقت برنگشت، هیچکس هم نمیدونه چه بلایی سرش اومده، اما خب حتما مرده دیگه،بعد یه مدت خانوادش براش مراسم عزا گرفتن و زیور رو هم فرستادن خونه ی اقاش، اگه ببینیش بیگم ،مثل پنجه ی آفتابه، اما خب اخلاق نداره ،انگار از دماغ فیل افتاده انقد که فیس و افاده داره،والا من شنیدم قبلا قباد خاطر خواهش بوده، اما خب چون ادعاش زیاد بوده و قباد هم خیلی ازش بزرگتر بوده راضی نشد زنش بشه، انگار اونموقع که قباد رفته خاستگاریش دختره دوازده سالش بوده و قباد بیست و دوسالش،اقاشم که ریش سفید بوده و برو بیایی داشته ،گفته بوده دخترم خیلی کوچیکه شوهرش نمیدم......
الآنم چون شوهرش مرده و بیوه شده قباد و قبول کرده......
از حرفای منور خانم بدنم سِر شده بود،باورم نمیشد اون خدیجه اخر سر کار خودشو کرده باشه....
گفت چی؟گفت قبادقبلا خاطر خواهش بوده؟ای وای من الان چه کنم با سه تا بچه،اگه اون زن واسه قباد پسر به دنیا بیاره و بهش بگه منو دخترامو از اون خونه بیرون کنه باید چکار کنم؟انقد حالم خراب بود که اصلا نمیدونم چطور از منور خانم خداحافظی کردم و بیرون اومدم......
باید تکلیفم رو با قباد مشخص میکردم، نباید اجازه بدم به این راحتی زندگیم خراب بشه.....وقتی رسیدم خونه بچه ها توی حیاط مشغول بازی بودن.......سلطنت و خدیجه خانم توی حیاط نشسته بودن و چایی میخوردن،سلطنت با دیدن من جوری که من بشنوم گفت این چرا خودش تنها توی ده میگرده، مگه ما ابرو نداریم ها؟انقد دلم ازشون پر بود و کینه داشتم که نتونستم ساکت بشم و با صدای بلند گفتم شوهرت ابروتو نمیبره ،من که تا خونه ی قابله میرم، ابروتون به خاطر میفته؟
سلطنت که از جواب دادن من حسابی شوکه شده بود از سر جاش بلند شد و گفت چی گفتی؟زود بچه رو دست طوبی دادم و گفتم همون که شنیدی.....
با سلطنت کل کل میکردم، اما در اصل میخواستم خدیجه خانم چیزی بگه تا تمام دق دلیمو سرش خالی کنم......
سلطنت انگشتشو به حالت تهدید جلو گرفت و گفت پرو شدی ها؟فک کردی قباد اومد واسم خط و نشون کشید دیگه کارت ندارم؟میزنم دندوناتو خورد میکنما.....
خدیجه خانم بلاخره تکونی به خودش داد و گفت بیگم یه کاری نکن بگم قباد مثل چی پرتت کنه توی طویله ها......
منکه از خدام بود خدیجه خانم چیزی بگه تا قضیه ی نامزدی قباد رو پیش بکشم، با شنیدن حرفش زود گفتم آره دیگه بایدم بهش بگی پرتم کنه تو طویله ،همونجوری که میشینی زیر پاش و براش میری خاستگاری .....
هر لحظه منتظر بودم خدیجه خانم انکار کنه و بگه همه ی این حرف و حدیثا دروغه و برای قباد کسی رو نامزد نکردن، اما در کمال ناباوری دستشو توی کمرش زد و گفت نه پس، مگه پسر من مجبوره به پای تو و دخترات بسوزه و بسازه،مردی که پسر نداشته باشه هیچکس رو حرفش حساب نمیکنه،توهم لازم نکرده طلبکار باشی، وقتی گفتم براش زن میگیرم، رو حرفم میمونم، همین روزا هم زنشو میارم تا براش پسر بیاره....
از شدت بعض و ناراحتی نمیتونستم آب دهنم رو قورت بدم،همونجور مات و مبهوت با دنیایی از غصه و ناراحتی وسط حیاط ایستاده بودم و بهش زل زده بودم،قباد چطور میتونست این کارو با من و دخترا بکنه؟ خدایا مگه گناه من چی بود؟اصلا مگه تقصیر من بود که بچه هام دختر میشدن.......
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میگویند فقیریم
اما معنای فقیری را نمیدانند
فقیر کیست!
فقیـرڪسی ست ڪ زندگـےاش بدون یاد
"اللّــہ متعال" سپـری میشـود.
فقیـرترین خانہ روی زمین خانہ ای است
ڪ عبادت و یاد خدا در آن نباشد.
"یااللّـہ... گـر فقیـرم غنی ام ساز"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اما معنای فقیری را نمیدانند
فقیر کیست!
فقیـرڪسی ست ڪ زندگـےاش بدون یاد
"اللّــہ متعال" سپـری میشـود.
فقیـرترین خانہ روی زمین خانہ ای است
ڪ عبادت و یاد خدا در آن نباشد.
"یااللّـہ... گـر فقیـرم غنی ام ساز"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9