پارت سیزدهم - وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
تمام شب خواب به چشمهام نیومد.
منتظر بودم بیدار شه، منتظر یه کلمه…
منتظر این بودم که بیاد، بغلم کنه و بگه "ببخش یسرا، نمیخواستم دروغ بگم."
اما چیزی نگفت… فقط خوابید و من…
من توی تخت، از درد معده میپیچیدم، اشکهام بیصدا میریخت، فکرهام ولم نمیکردن.
تا صبح فقط وول خوردم… توی دل تاریکی، صدای تپش قلبم تنها چیزی بود که میشنیدم.
صبح که شد، بلند شدم.
با همون دل شکسته و چشمهای پفکرده، رفتم سراغ صبحونه. نون و پنیر چیدم، چایی ریختم…
امید از خواب بیدار شد، نشست و صبحونهاشو خورد، انگار نه انگار دیشب دنیام خراب شده بود.
آروم گفتم:
یسرا:
امید، میخوام یه چیزی بگم… میشه یه بار، فقط یه بار باهم رک حرف بزنیم؟
سرش رو بالا آورد:
امید:
بگو…
یسرا:
دیروز اسد یه چیزایی گفت… گفت که تو داری یه چیزایی مصرف میکنی.
من باور نکردم، ولی وقتی توی جیبت دیدم…
چرا بهم نگفتی؟ چرا از اول دروغ گفتی؟ چرا گفتی آدم خوبیام، نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره؟
چرا امید؟ من بهت اعتماد کردم… با تمام وجودم.
یهو چشماش پر از خشم شد.
بلند شد، صداشو برد بالا و داد زد:
امید:
خفه شو!
حالم از حرفات به هم میخوره!
تو دختر نحسی، از وقتی پاتو گذاشتی تو این خونه، اعصابم داغونه!
همه چی به هم ریخته، داداشم مرد، و همش تقصیر توئه!
قلبم از جا کنده شد…
یعنی چی؟ یعنی مرگ داداشش تقصیر منه؟
اشک توی چشمهام جمع شد، ولی فقط نگاهش کردم.
زیر لب گفتم:
«امید… این انصاف نیست…»
اما اون فقط داد میزد… و بعد، یهدفعه دستشو بلند کرد.
اولش فکر کردم فقط میخواد بترسونتم… ولی نه.
اولین ضربه که خورد، چشمهام سیاهی رفت.
بعدی و بعدی… دیگه نفهمیدم چند تا بودن.
افتاده بودم زیر دست و پاش…
با هر ضربه، استخونام تیر میکشید.
نفسهام تند شده بودن، فقط التماس میکردم:
یسرا:
تو رو خدا امید… نزن… بسه… دارم میمیرم…
اما انگار گوشش نمیشنید.
هر چی بیشتر التماس میکردم، اون بیشتر بیرحم میشد.
همهی دنیا برام تیره شد.
فقط یه جمله توی ذهنم میپیچید:
خدایا تو فقط نجاتم بده 💔
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاءلله ادامه دارد...
تمام شب خواب به چشمهام نیومد.
منتظر بودم بیدار شه، منتظر یه کلمه…
منتظر این بودم که بیاد، بغلم کنه و بگه "ببخش یسرا، نمیخواستم دروغ بگم."
اما چیزی نگفت… فقط خوابید و من…
من توی تخت، از درد معده میپیچیدم، اشکهام بیصدا میریخت، فکرهام ولم نمیکردن.
تا صبح فقط وول خوردم… توی دل تاریکی، صدای تپش قلبم تنها چیزی بود که میشنیدم.
صبح که شد، بلند شدم.
با همون دل شکسته و چشمهای پفکرده، رفتم سراغ صبحونه. نون و پنیر چیدم، چایی ریختم…
امید از خواب بیدار شد، نشست و صبحونهاشو خورد، انگار نه انگار دیشب دنیام خراب شده بود.
آروم گفتم:
یسرا:
امید، میخوام یه چیزی بگم… میشه یه بار، فقط یه بار باهم رک حرف بزنیم؟
سرش رو بالا آورد:
امید:
بگو…
یسرا:
دیروز اسد یه چیزایی گفت… گفت که تو داری یه چیزایی مصرف میکنی.
من باور نکردم، ولی وقتی توی جیبت دیدم…
چرا بهم نگفتی؟ چرا از اول دروغ گفتی؟ چرا گفتی آدم خوبیام، نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره؟
چرا امید؟ من بهت اعتماد کردم… با تمام وجودم.
یهو چشماش پر از خشم شد.
بلند شد، صداشو برد بالا و داد زد:
امید:
خفه شو!
حالم از حرفات به هم میخوره!
تو دختر نحسی، از وقتی پاتو گذاشتی تو این خونه، اعصابم داغونه!
همه چی به هم ریخته، داداشم مرد، و همش تقصیر توئه!
قلبم از جا کنده شد…
یعنی چی؟ یعنی مرگ داداشش تقصیر منه؟
اشک توی چشمهام جمع شد، ولی فقط نگاهش کردم.
زیر لب گفتم:
«امید… این انصاف نیست…»
اما اون فقط داد میزد… و بعد، یهدفعه دستشو بلند کرد.
اولش فکر کردم فقط میخواد بترسونتم… ولی نه.
اولین ضربه که خورد، چشمهام سیاهی رفت.
بعدی و بعدی… دیگه نفهمیدم چند تا بودن.
افتاده بودم زیر دست و پاش…
با هر ضربه، استخونام تیر میکشید.
نفسهام تند شده بودن، فقط التماس میکردم:
یسرا:
تو رو خدا امید… نزن… بسه… دارم میمیرم…
اما انگار گوشش نمیشنید.
هر چی بیشتر التماس میکردم، اون بیشتر بیرحم میشد.
همهی دنیا برام تیره شد.
فقط یه جمله توی ذهنم میپیچید:
خدایا تو فقط نجاتم بده 💔
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاءلله ادامه دارد...
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و هفت
با جدیت گفتم نخیر شیما، من اخطار نمیدهم. من فقط مثل یک خواهر نصیحتت می کنم.
اما او با خشمی فروخورده فریاد زد من به نصیحت تو هیچ نیازی ندارم!
و با قدم های بلند از اطاق بیرون رفت. در آن لحظه نمی دانستم که همین مکالمه، آغاز فروپاشی زندگی ام خواهد بود.
شیما، از ترس اینکه مبادا راز شومش فاش شود، تصمیم گرفت نقشه ای بچیند. نقشه ای که مرا از چشم الیاس بیندازد، و مرا برای همیشه از خانه ای شان بیرون کند. او و صادق طرحی چیدند که به من تهمت خیانت بزنند.
در حالیکه من، سادهدل و بی خبر، تصمیم گرفته بودم دیگر با شیما کاری نداشته باشم و او را به حال خودش بگذارم.
دو ماه گذشت. در این مدت شیما با من مهربان تر شده بود. و کاری با من نداشت.
آن شب، گرم خواباندن حمزه بودم. الیاس با صدایی خسته گفت وقتی حمزه خوابید، برو از الماری بکس سیاه را بیاور بعضی اسنادها را لازم دارم.
چشم گفتم و آرام سرم را تکان دادم.
ناگهان شیما از جایش بلند شد و گفت لالا جان، من میروم، می آورمش.
و از اطاق بیرون رفت. من بی خیال به صفحهٔ تلویزیون خیره شدم.
چند دقیقه بعد، شیما با بکس سیاه برگشت. آن را به دست الیاس داد و در جایش نشست. الیاس بکس را گشود و پس از کمی جستجو، موبایل نوکیا ساده ای را از میان آن بیرون آورد.
با ابروی بالا رفته پرسید این موبایل از کیست؟
با تعجب گفتم نمی دانم…
الیاس موبایل را روشن کرد و مدتی آن را چک کرد. ناگهان چهره اش در هم رفت. با خشمی مهارناپذیر از جایش برخاست، به سویم یورش آورد و فریاد زد بیحیا!
با وحشت و ناباوری گفتم چی شده؟
اما پیش از آنکه جمله ام تمام شود، لگدی محکم به سرم زد. دنیا دور سرم چرخید. درد چون زهر در رگ هایم دوید.
تهمینه و پدرش سراسیمه خودشان را رساندند. تهمینه فریاد زد چی شده؟ چرا او را میزنی؟
الیاس موبایل را به سمتش پرتاب کرد و با صدایی پر از خشم گفت بیین! این زن بیحیا پشت سرم با مردی دیگر رابطه دارد!
مادر الیاس با چشمانی سرشار از نفرت گفت میدانستم منتظر همین روز بودم!میدانستم یکروز یک دسته گل را به آب میدهد.
با اینکه پدر، برادر، و خانم برادرش تلاش داشتند مرا از چنگ الیاس نجات دهند، او آنقدر مرا زد که بی هوش شدم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و هفت
با جدیت گفتم نخیر شیما، من اخطار نمیدهم. من فقط مثل یک خواهر نصیحتت می کنم.
اما او با خشمی فروخورده فریاد زد من به نصیحت تو هیچ نیازی ندارم!
و با قدم های بلند از اطاق بیرون رفت. در آن لحظه نمی دانستم که همین مکالمه، آغاز فروپاشی زندگی ام خواهد بود.
شیما، از ترس اینکه مبادا راز شومش فاش شود، تصمیم گرفت نقشه ای بچیند. نقشه ای که مرا از چشم الیاس بیندازد، و مرا برای همیشه از خانه ای شان بیرون کند. او و صادق طرحی چیدند که به من تهمت خیانت بزنند.
در حالیکه من، سادهدل و بی خبر، تصمیم گرفته بودم دیگر با شیما کاری نداشته باشم و او را به حال خودش بگذارم.
دو ماه گذشت. در این مدت شیما با من مهربان تر شده بود. و کاری با من نداشت.
آن شب، گرم خواباندن حمزه بودم. الیاس با صدایی خسته گفت وقتی حمزه خوابید، برو از الماری بکس سیاه را بیاور بعضی اسنادها را لازم دارم.
چشم گفتم و آرام سرم را تکان دادم.
ناگهان شیما از جایش بلند شد و گفت لالا جان، من میروم، می آورمش.
و از اطاق بیرون رفت. من بی خیال به صفحهٔ تلویزیون خیره شدم.
چند دقیقه بعد، شیما با بکس سیاه برگشت. آن را به دست الیاس داد و در جایش نشست. الیاس بکس را گشود و پس از کمی جستجو، موبایل نوکیا ساده ای را از میان آن بیرون آورد.
با ابروی بالا رفته پرسید این موبایل از کیست؟
با تعجب گفتم نمی دانم…
الیاس موبایل را روشن کرد و مدتی آن را چک کرد. ناگهان چهره اش در هم رفت. با خشمی مهارناپذیر از جایش برخاست، به سویم یورش آورد و فریاد زد بیحیا!
با وحشت و ناباوری گفتم چی شده؟
اما پیش از آنکه جمله ام تمام شود، لگدی محکم به سرم زد. دنیا دور سرم چرخید. درد چون زهر در رگ هایم دوید.
تهمینه و پدرش سراسیمه خودشان را رساندند. تهمینه فریاد زد چی شده؟ چرا او را میزنی؟
الیاس موبایل را به سمتش پرتاب کرد و با صدایی پر از خشم گفت بیین! این زن بیحیا پشت سرم با مردی دیگر رابطه دارد!
مادر الیاس با چشمانی سرشار از نفرت گفت میدانستم منتظر همین روز بودم!میدانستم یکروز یک دسته گل را به آب میدهد.
با اینکه پدر، برادر، و خانم برادرش تلاش داشتند مرا از چنگ الیاس نجات دهند، او آنقدر مرا زد که بی هوش شدم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و هشت
وقتی به هوش آمدم، روی تخت در اطاق خودم افتاده بودم. تهمینه بالای سرم نشسته بود و اشک میریخت. به زحمت از جا بلند شدم.
تهمینه با صدای لرزان گفت خواهر جان، خوب هستی؟
نفس زنان گفتم چی شد؟ چرا الیاس مرا زد؟ من چی کار کردم؟
تهمینه با اندوه جواب داد در بکس، یک موبایل پیدا شد. پر از پیام های عاشقانه به اسم تو…
حرفش را ناتمام گذاشت. اشک از چشمانم فرو ریخت. با صدایی لرزان گفتم به الله قسم، آن موبایل از من نیست من حتی روحم هم از آن موبایل خبر ندارد!
تهمینه دستانم را گرفت و با گریه گفت خاکت شوم خواهر جان من تو را می شناسم. میدانم تو اینگونه زن نیستی…
در همان لحظه، دروازه با خشونت باز شد. مادر الیاس با قدم هایی سنگین وارد شد. به تهمینه تنه زد، به سمتم آمد و با نفرت گفت زود باش! بگو! با کی رویت را سیاه کردی؟!
با چشمانی پر از اشک فریاد زدم به خدا قسم به خدا قسم کاری نکرده ام چرا هیچکس باورم نمی کند؟!
مادر الیاس تُفی به صورتم انداخت. چشمانش از خشم برق میزد. با صدایی که از نفرت می لرزید گفت الله لعنتت کند، دختر بی حیا! زندگی پسرم را می خواهی خراب کنی؟ به خدا نمی گذارم زنده بمانی!
دست دراز کرد تا موهایم را بکشد، اما تهمینه با شتاب جلو آمد و مانعش شد. با لحن ملایمی گفت مادر جان، گناه دارد از کجا معلوم این ماجرا حقیقت دارد؟
مادر الیاس با تحقیر نگاهی به او انداخت و گفت موبایل پنهانی اش را پیدا کردیم! پیام های عاشقانه اش را با چشم خود دیدیم. تو هنوز هم میگویی شاید حقیقت نداشته باشد؟
تهمینه سکوت کرد. مادر الیاس رو به من کرد، چشمانش پر از نفرت بود گفت حتا شرمم می آید با تو حرف بزنم.
و بعد، با قدم های سنگین از اطاق بیرون رفت.
به سوی تهمینه نگاه کردم و با صدای لرزان پرسیدم الیاس کجاست؟ حمزه ام کجاست؟
تهمینه گفت حمزه را در اطاق خودم خوابانده ام. نگران نباش. الیاس وقتی تو بیهوش شدی، از خانه بیرون شد و تا حالا نیامده. من حمزه را برایت می آورم.
سپس از اطاق بیرون رفت. من دستانم را بالا بردم، سرم را محکم میان آنها گرفتم. درد همچون شعله در جمجمه ام می پیچید. آنقدر ضربه خورده بودم که احساس می کردم سرم شکسته است.
چند دقیقه بعد، تهمینه با حمزه برگشت. وقتی او را در آغوش گرفتم، اشک هایم بی صدا روی صورتش چکید. تهمینه از اطاق بیرون شد و دروازه را پشت سرش بست. حمزه را محکم در آغوش فشار دادم و گفتم خدایا خودت کمکم کن…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و هشت
وقتی به هوش آمدم، روی تخت در اطاق خودم افتاده بودم. تهمینه بالای سرم نشسته بود و اشک میریخت. به زحمت از جا بلند شدم.
تهمینه با صدای لرزان گفت خواهر جان، خوب هستی؟
نفس زنان گفتم چی شد؟ چرا الیاس مرا زد؟ من چی کار کردم؟
تهمینه با اندوه جواب داد در بکس، یک موبایل پیدا شد. پر از پیام های عاشقانه به اسم تو…
حرفش را ناتمام گذاشت. اشک از چشمانم فرو ریخت. با صدایی لرزان گفتم به الله قسم، آن موبایل از من نیست من حتی روحم هم از آن موبایل خبر ندارد!
تهمینه دستانم را گرفت و با گریه گفت خاکت شوم خواهر جان من تو را می شناسم. میدانم تو اینگونه زن نیستی…
در همان لحظه، دروازه با خشونت باز شد. مادر الیاس با قدم هایی سنگین وارد شد. به تهمینه تنه زد، به سمتم آمد و با نفرت گفت زود باش! بگو! با کی رویت را سیاه کردی؟!
با چشمانی پر از اشک فریاد زدم به خدا قسم به خدا قسم کاری نکرده ام چرا هیچکس باورم نمی کند؟!
مادر الیاس تُفی به صورتم انداخت. چشمانش از خشم برق میزد. با صدایی که از نفرت می لرزید گفت الله لعنتت کند، دختر بی حیا! زندگی پسرم را می خواهی خراب کنی؟ به خدا نمی گذارم زنده بمانی!
دست دراز کرد تا موهایم را بکشد، اما تهمینه با شتاب جلو آمد و مانعش شد. با لحن ملایمی گفت مادر جان، گناه دارد از کجا معلوم این ماجرا حقیقت دارد؟
مادر الیاس با تحقیر نگاهی به او انداخت و گفت موبایل پنهانی اش را پیدا کردیم! پیام های عاشقانه اش را با چشم خود دیدیم. تو هنوز هم میگویی شاید حقیقت نداشته باشد؟
تهمینه سکوت کرد. مادر الیاس رو به من کرد، چشمانش پر از نفرت بود گفت حتا شرمم می آید با تو حرف بزنم.
و بعد، با قدم های سنگین از اطاق بیرون رفت.
به سوی تهمینه نگاه کردم و با صدای لرزان پرسیدم الیاس کجاست؟ حمزه ام کجاست؟
تهمینه گفت حمزه را در اطاق خودم خوابانده ام. نگران نباش. الیاس وقتی تو بیهوش شدی، از خانه بیرون شد و تا حالا نیامده. من حمزه را برایت می آورم.
سپس از اطاق بیرون رفت. من دستانم را بالا بردم، سرم را محکم میان آنها گرفتم. درد همچون شعله در جمجمه ام می پیچید. آنقدر ضربه خورده بودم که احساس می کردم سرم شکسته است.
چند دقیقه بعد، تهمینه با حمزه برگشت. وقتی او را در آغوش گرفتم، اشک هایم بی صدا روی صورتش چکید. تهمینه از اطاق بیرون شد و دروازه را پشت سرش بست. حمزه را محکم در آغوش فشار دادم و گفتم خدایا خودت کمکم کن…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤️
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و نه
ساعت از یک شب گذشته بود که دروازهٔ حویلی به صدا درآمد. با عجله حمزه را در جایش خواباندم و به طرف کلکین رفتم. الیاس داخل حویلی شد. مادرش دروازه را بست و همراهش به سمت خانه آمدند.
ترس در دلم خانه کرد. دوباره در جایم نشستم و با صدای آهسته آیت الکرسی را زیر لب زمزمه کردم.
دروازهٔ اطاق باز شد. الیاس، با چشمانی خون گرفته، داخل آمد. مادرش هم پشت سرش وارد شد و با تندی گفت زود باش، به مهمانخانه برو! پسرم را تنها بگذار!
از جا بلند شدم، خواستم حمزه را بغل کنم که مادر الیاس پیش آمد و با تندی گفت حق نداری نواسه ام را ببری!
با التماس گفتم من بدون حمزه جایی نمیروم.
الیاس پوزخندی زد و مادرش با تمسخر گفت هنوز هم زباندرازی می کنی؟ دختر بیحیا!
با گریه گفتم من بیحیا نیستم چرا باور نمی کنید؟
مادر الیاس رو به پسرش کرد و گفت هنوز هم ایستاده ای و تماشا می کنی؟ می بینی با وجود آن کار زشت، باز هم زبان درازی می کند. اگر من جای تو بودم، استخوان هایش را خرد می کردم!
حرفش هنوز تمام نشده بود که الیاس با خشمی وحشیانه به من حمله ور شد. خود را زیر لگد هایش یافتم. با فریاد من، حمزه از خواب پرید و با گریه های بلند، فضای اطاق را پر کرد.
مادر الیاس فریاد میزد بزنش! تا یاد بگیرد احترام بزرگ تر را نگه دارد! تا بداند چگونه باید رفتار کند او پسرش را به خشونت بیشتر تشویق می کرد و الیاس بی رحمتر میزد…
با صدای ناله هایم، تمام خانه بیدار شد. پدر و برادر الیاس سراسیمه داخل اطاق آمدند و با زور، او را از من دور کردند. تهمینه به سمتم دوید، در حالیکه از درد به خود می پیچیدم، فقط یک نام در ذهنم می چرخید حمزه…
آن شب، تهمینه کنارم ماند و محمد، برادر بزرگ الیاس، الیاس را با خود برد. من تا صبح از شدت درد و اندوه، خواب به چشمانم نیامد. حمزه هم بی وقفه گریه می کرد. بدنش از تب داغ شده بود. هرچه می کردیم آرام نمی گرفت. تهمینه بالای سرش دعا می خواند و من دردهایم را فراموش کرده، آرام با او حرف میزدم.
فردای آن روز، حمزه هنوز هم تب داشت و لحظه ای آرام نمی گرفت. شب که شد، طاقت از کف دادم. به اطاقی رفتم که همه آنجا جمع بودند و با صدای لرزان گفتم حمزه خیلی تب دارد. باید او را نزد داکتر ببریم.
الیاس با بی تفاوتی نگاهی کوتاه به من انداخت. اما محمد برخاست و با لحنی مسموم گفت درست است ینگه جان
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و نه
ساعت از یک شب گذشته بود که دروازهٔ حویلی به صدا درآمد. با عجله حمزه را در جایش خواباندم و به طرف کلکین رفتم. الیاس داخل حویلی شد. مادرش دروازه را بست و همراهش به سمت خانه آمدند.
ترس در دلم خانه کرد. دوباره در جایم نشستم و با صدای آهسته آیت الکرسی را زیر لب زمزمه کردم.
دروازهٔ اطاق باز شد. الیاس، با چشمانی خون گرفته، داخل آمد. مادرش هم پشت سرش وارد شد و با تندی گفت زود باش، به مهمانخانه برو! پسرم را تنها بگذار!
از جا بلند شدم، خواستم حمزه را بغل کنم که مادر الیاس پیش آمد و با تندی گفت حق نداری نواسه ام را ببری!
با التماس گفتم من بدون حمزه جایی نمیروم.
الیاس پوزخندی زد و مادرش با تمسخر گفت هنوز هم زباندرازی می کنی؟ دختر بیحیا!
با گریه گفتم من بیحیا نیستم چرا باور نمی کنید؟
مادر الیاس رو به پسرش کرد و گفت هنوز هم ایستاده ای و تماشا می کنی؟ می بینی با وجود آن کار زشت، باز هم زبان درازی می کند. اگر من جای تو بودم، استخوان هایش را خرد می کردم!
حرفش هنوز تمام نشده بود که الیاس با خشمی وحشیانه به من حمله ور شد. خود را زیر لگد هایش یافتم. با فریاد من، حمزه از خواب پرید و با گریه های بلند، فضای اطاق را پر کرد.
مادر الیاس فریاد میزد بزنش! تا یاد بگیرد احترام بزرگ تر را نگه دارد! تا بداند چگونه باید رفتار کند او پسرش را به خشونت بیشتر تشویق می کرد و الیاس بی رحمتر میزد…
با صدای ناله هایم، تمام خانه بیدار شد. پدر و برادر الیاس سراسیمه داخل اطاق آمدند و با زور، او را از من دور کردند. تهمینه به سمتم دوید، در حالیکه از درد به خود می پیچیدم، فقط یک نام در ذهنم می چرخید حمزه…
آن شب، تهمینه کنارم ماند و محمد، برادر بزرگ الیاس، الیاس را با خود برد. من تا صبح از شدت درد و اندوه، خواب به چشمانم نیامد. حمزه هم بی وقفه گریه می کرد. بدنش از تب داغ شده بود. هرچه می کردیم آرام نمی گرفت. تهمینه بالای سرش دعا می خواند و من دردهایم را فراموش کرده، آرام با او حرف میزدم.
فردای آن روز، حمزه هنوز هم تب داشت و لحظه ای آرام نمی گرفت. شب که شد، طاقت از کف دادم. به اطاقی رفتم که همه آنجا جمع بودند و با صدای لرزان گفتم حمزه خیلی تب دارد. باید او را نزد داکتر ببریم.
الیاس با بی تفاوتی نگاهی کوتاه به من انداخت. اما محمد برخاست و با لحنی مسموم گفت درست است ینگه جان
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نبرد را باختم، اما جنگ را نه!!
#لذت_قرآن
«إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ» [هود: ۱۱۴]
«بیگمان نیکیها، بدیها را از میان میبرد.»
هرگاه گناهی مرتکب شدی، با خودت بگو: نبرد را باختم، اما جنگ را نه.
محزون مشو؛ وضو بگیر و دو رکعت نماز بگزار و اینگونه خودت را بازسازی کن.
بر همان انگشتانی که با آنها گناه نمودهای، استغفار کن.
با همان چشمانی که به دیدن حرام آلوده شده، قرآن بخوان.
و بدان که آه و ناله توبهکاران در پیشگاه خداوند، همچون مناجات پرهیزگاران است.
خداوند متعال خواهان بازگشت توست، به همین خاطر است که خودش را غفور نامیده است!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#لذت_قرآن
«إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ» [هود: ۱۱۴]
«بیگمان نیکیها، بدیها را از میان میبرد.»
هرگاه گناهی مرتکب شدی، با خودت بگو: نبرد را باختم، اما جنگ را نه.
محزون مشو؛ وضو بگیر و دو رکعت نماز بگزار و اینگونه خودت را بازسازی کن.
بر همان انگشتانی که با آنها گناه نمودهای، استغفار کن.
با همان چشمانی که به دیدن حرام آلوده شده، قرآن بخوان.
و بدان که آه و ناله توبهکاران در پیشگاه خداوند، همچون مناجات پرهیزگاران است.
خداوند متعال خواهان بازگشت توست، به همین خاطر است که خودش را غفور نامیده است!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند باشد ❤️🌹☘️
#داستان_زیبا
مردی که به قصد یادگیری علم سفر می کرد وارد شهری شد و نشان نزدیک ترین مسجد
را گرفت و به آنجا رفت. عده ای در مسجد نشسته بودند و یک سخنران برای آنان سخنرانی می کرد. مرد به گوشه ای رفت و کوله اش را گذاشت و نشست. مرد کوله اش را باز کرد و خواست کمی نان بخورد اما با خود گفت : غذا خوردن دیر نمی شود اما ممکن است نکته ای را بگوید و من آن را از دست بدهم، پس در جمع مُستمعین نشست...
سخنران گفت: نکته آخرم را یادتان باشد،، بر طولانی بودن رابطه ها با هیچ کسی تکیه نکنید چون حتی دوستی های طولانی هم ممکن است روزی به دشمنی تبدیل شود... و دیگر آنکه، اگر در جمعی حاضر شدید برای حفظ بزرگی و احترامتان کم سخن گویید و زود مجلس را ترک کنید... و یادتان باشد آبرو چیزی است که نمیتوان بر آن قیمت گذاشت پس مراقب حفظ آن برای خود و دیگران باشید... مرد مسافر گفت: سؤالی دارم و در ادامه گفت : به نظر شما چطور میتوان انسان ها را شناخت؟؟
سخنران پاسخ داد: جوابش خیلی طولانی است اما همین قدر بگویم که؛ کسی که قبل از شناخت تو، در حقّت کوتاهی کند را سرزنش مکن و یادت باشد، حرف کسانی که زیاد قسم میخورند را باور نکن... مرد، با اینکه از دیر رسیدن به مجلس ناراحت بود اما خوشحال از اینکه مطالب آخر را از دست نداده، و با خود گفت باید همین نکات را در زندگی ام به کار ببرم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زیبا
مردی که به قصد یادگیری علم سفر می کرد وارد شهری شد و نشان نزدیک ترین مسجد
را گرفت و به آنجا رفت. عده ای در مسجد نشسته بودند و یک سخنران برای آنان سخنرانی می کرد. مرد به گوشه ای رفت و کوله اش را گذاشت و نشست. مرد کوله اش را باز کرد و خواست کمی نان بخورد اما با خود گفت : غذا خوردن دیر نمی شود اما ممکن است نکته ای را بگوید و من آن را از دست بدهم، پس در جمع مُستمعین نشست...
سخنران گفت: نکته آخرم را یادتان باشد،، بر طولانی بودن رابطه ها با هیچ کسی تکیه نکنید چون حتی دوستی های طولانی هم ممکن است روزی به دشمنی تبدیل شود... و دیگر آنکه، اگر در جمعی حاضر شدید برای حفظ بزرگی و احترامتان کم سخن گویید و زود مجلس را ترک کنید... و یادتان باشد آبرو چیزی است که نمیتوان بر آن قیمت گذاشت پس مراقب حفظ آن برای خود و دیگران باشید... مرد مسافر گفت: سؤالی دارم و در ادامه گفت : به نظر شما چطور میتوان انسان ها را شناخت؟؟
سخنران پاسخ داد: جوابش خیلی طولانی است اما همین قدر بگویم که؛ کسی که قبل از شناخت تو، در حقّت کوتاهی کند را سرزنش مکن و یادت باشد، حرف کسانی که زیاد قسم میخورند را باور نکن... مرد، با اینکه از دیر رسیدن به مجلس ناراحت بود اما خوشحال از اینکه مطالب آخر را از دست نداده، و با خود گفت باید همین نکات را در زندگی ام به کار ببرم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴🕋🕌
انسان غربی از خرافاتی که به نام دین مطرح میشد فرار کرد، اما در نهایت در دام خرافاتی گرفتار شد که به نام علم ارائه میشود.
از سلطهی روحانیون گریخت تا به چنگال سرمایهداران بیفتد، از حاکمیت عقل به سوی حاکمیت احساس رفت، از ظلم نظام فئودالی گریخت تا با بیعدالتیهای نظام سرمایهداری مواجه شود، از تخیلات رمانتیسیسم فرار کرد تا قربانی توهمات واقعگرایی شود، از عصر ایمان به عصر بیخدایی رسید و از افکار منطقی به سوی افکار غیرمنطقی کشیده شد. در نتیجه او از یک بدبختی گریخت، اما به بدبختی بزرگتری گرفتار شد.
شیخ سفر الحوالي الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
انسان غربی از خرافاتی که به نام دین مطرح میشد فرار کرد، اما در نهایت در دام خرافاتی گرفتار شد که به نام علم ارائه میشود.
از سلطهی روحانیون گریخت تا به چنگال سرمایهداران بیفتد، از حاکمیت عقل به سوی حاکمیت احساس رفت، از ظلم نظام فئودالی گریخت تا با بیعدالتیهای نظام سرمایهداری مواجه شود، از تخیلات رمانتیسیسم فرار کرد تا قربانی توهمات واقعگرایی شود، از عصر ایمان به عصر بیخدایی رسید و از افکار منطقی به سوی افکار غیرمنطقی کشیده شد. در نتیجه او از یک بدبختی گریخت، اما به بدبختی بزرگتری گرفتار شد.
شیخ سفر الحوالي الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوپنج وصدوشش
📖سرگذشت کوثر
جیغ می زد کلافه و عصبی شده بودم یک دونه محکم زدم پشتش و بهش گفتم عین آدم حرف بزن یونس چرا لالی زبون نداری درست حرف بزنی حرف نزنی همین جا می گذارمت و میرم تو بمون بیان ببرنت دیگه هم تا زنده ای منو نمی بینی گریش خیلی شدیدتر شد خاله زینب اومد بلندش کرد و گفت بیا بریم یک چیزی بریم بگریم بخور خاله زینب خیلی خوب تونست کنترلش کنه و آرومش کنه وقتی برگشتن خوراکی دست یونس بود خاله کنارم نشست و بهم گفت دختر چته با این بچه چی کار داری گناه داره اینم برادرهاش رو از دست داده خیلی چیزها را دیده با این سن کمش هنوز خودش خیلی بچست توباید به دلش راه بیای گفتم خاله من آدم نیستم من خودم داغ عزیز دیدم تک و تنها تو جاده و
بیابون راه افتادم با یک بچه راه افتادم گفت دوتا بچه یک دونه هم تو شکمته گفتم شما از کجافهمیدید گفت بالاخره بعد چند تا بچه می فهمم که کی حاملست و کی نیست از بی اشتهایبت فهمیدم چون هیچ اشتهایی به غذا خوردن، نداری مادر جون باید خوب غذا بخوری به خودت برسی شیرت جون داشته باشه گفتم این لعنتی نمیمیره راحت شم نمی افته که من یکی راحت شم محکم سر جاش مونده خاله نمیخوامش می فهمی نمی خوامش خاله گفت خفه شو دختر کفر
نعمت نکن تو خودت خواستی بچه دار شی این طفل معصوم که به خواست خودش نیومده توشکم تو تو و باباش دلتون می خواسته مگه خبرداشته که تو اوضاع و احوالت این جوری میشه که این قدر ناراحتی خودمم از حرفی که زدم ناراحت شدم یونس رو بغل کردم و بوسش کردم و ازش معذرت خواهی کردم محکم به سینم چسبوندمش
یونس از بغل من تکون نمی خورد با اونکه بچه ها به دور از غم و ناراحتی بزرگترهاشون داشتن با هم بازی می کردن ولی یونس از بغل من تکون نمی خورد بهش گفتم پسرم برو با دوستات بازی کن بهت خوش می گذره اما به حرفم گوش نمی کرد و محکم به من چسبیده بود انگار ترس از دست دادن من و رفتن منو داشت برای همین جایی نرفت یکی ازهمراهمون به من گفت اینجامی تونی یک رد و نشانی از شوهرت و برادرت پیدا کنی فقط کافیه بری دفتر و ازشون سوال کنی حتما یک رد و نشانی ازشون هست یا خبری هست ازشون از اینجا همه اعزام میشن گفتم
یعنی می تونم خبری ازشون پیدا کنم گفت توکلت به خدا باشه دختر ان شالله که ردی از گمشده هات پیدا می کنی با عمو مصطفی رفتم دفترشون اول که اصلا قبول نمی کردن و اجازه ملاقات نمی دادن می گفتن الان خیلی سرشون شلوغه برید چند ساعت دیگه بیاید اما من سر سخت تر از این حرفها بودم و تا به هدفم نمی رسیدم کوتاه نمیومدم به کارمندشون گفتم شما وظیفتون پاسخگویی هست آقای محترم نه دست به سر کردن
این و اون فکر کردید کی هستید که به همین راحتی منو میخواید دست به سر کنید نکنه تو گردان دشمن هستید که اجازه ملاقات رو به من نمیدیدیک استغفراللهی گفت و به عمو مصطفی گفت ما دشمن نیستیم ولی چشم الان می فرستمتون داخل یک مرد ریشو با یقه کیپ شده اومد بیرون و بهم گفت خواهر چیزی شده با این عصبانیت صحبت می کنید و صداتون رو بالا بردید گفتم خیرحاج آقا چیزی نشده کارمندتون دنبال دست به
سر کردن بقیست نمی خواد کار راه بندازه گفت من در خدمتم بفرمایید داخل با عمو مصطفی رفتیم داخل و من خواستم رو بهش گفتم نگاهی به من کرد و گفت خواهر من اجازه بدید یه نگاه به دفاتربندازم به دو سه تا دفترش نگاهی انداخت و گفت خدا را شکر زندن و سلامت ولی در حال حاضر تو شهر اهواز نیستن خارج از شهر هستن گفتم
کجا هستن گفت اگه قرار بود بگم که اول بهتون گفته بودم نمی تونم بگم ولی برو خواهر خیالت راحت و آسوده باشه عزیزانت در سلامت کامل به سر میبرن وقتی از در اومدم بیرون خیالم راحت بود و نفس راحتی کشیدم آخ که چقدر دلتنگ مراد بودم دلم برای آغوش گرم و محبتهاش تنگ شده بود فقط می خواستم دوباره ببینمش و یک دل سیر تو بغلش گریه کنم و بهش بگم مرادخیلی بدبختم خیلی تنهام کاش دوباره به روزهای خوش گذشته بر گردیم ولی خودمم می دونستم
دیگه هیچی مثل قبل نمی شه عزیزانم رفته بودن و منو تنها گذاشته بودن تصمیم گرفتم یک سرخونه دو تا دخترهای ننه بلقیس بزنم باید بهشون می گفتم در نبود شما مادرتون شهید شد و من به تنهایی خاکش کردم با یونس و خاله زینب راهی شدیم اما وقتی به در خونشون رسیدیم با خونه خالی رو به رو شدم اونها از اونجا رفته بودن خاله زینب گفت ای روزگار ای تف به این روز گار بیا بچه بزرگ کن سر و سامون بده بعد هم بگذاره
بره بدون اینکه تو را با خودش ببره گفتم خاله شاید بنده خداها مجبور شدن.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
جیغ می زد کلافه و عصبی شده بودم یک دونه محکم زدم پشتش و بهش گفتم عین آدم حرف بزن یونس چرا لالی زبون نداری درست حرف بزنی حرف نزنی همین جا می گذارمت و میرم تو بمون بیان ببرنت دیگه هم تا زنده ای منو نمی بینی گریش خیلی شدیدتر شد خاله زینب اومد بلندش کرد و گفت بیا بریم یک چیزی بریم بگریم بخور خاله زینب خیلی خوب تونست کنترلش کنه و آرومش کنه وقتی برگشتن خوراکی دست یونس بود خاله کنارم نشست و بهم گفت دختر چته با این بچه چی کار داری گناه داره اینم برادرهاش رو از دست داده خیلی چیزها را دیده با این سن کمش هنوز خودش خیلی بچست توباید به دلش راه بیای گفتم خاله من آدم نیستم من خودم داغ عزیز دیدم تک و تنها تو جاده و
بیابون راه افتادم با یک بچه راه افتادم گفت دوتا بچه یک دونه هم تو شکمته گفتم شما از کجافهمیدید گفت بالاخره بعد چند تا بچه می فهمم که کی حاملست و کی نیست از بی اشتهایبت فهمیدم چون هیچ اشتهایی به غذا خوردن، نداری مادر جون باید خوب غذا بخوری به خودت برسی شیرت جون داشته باشه گفتم این لعنتی نمیمیره راحت شم نمی افته که من یکی راحت شم محکم سر جاش مونده خاله نمیخوامش می فهمی نمی خوامش خاله گفت خفه شو دختر کفر
نعمت نکن تو خودت خواستی بچه دار شی این طفل معصوم که به خواست خودش نیومده توشکم تو تو و باباش دلتون می خواسته مگه خبرداشته که تو اوضاع و احوالت این جوری میشه که این قدر ناراحتی خودمم از حرفی که زدم ناراحت شدم یونس رو بغل کردم و بوسش کردم و ازش معذرت خواهی کردم محکم به سینم چسبوندمش
یونس از بغل من تکون نمی خورد با اونکه بچه ها به دور از غم و ناراحتی بزرگترهاشون داشتن با هم بازی می کردن ولی یونس از بغل من تکون نمی خورد بهش گفتم پسرم برو با دوستات بازی کن بهت خوش می گذره اما به حرفم گوش نمی کرد و محکم به من چسبیده بود انگار ترس از دست دادن من و رفتن منو داشت برای همین جایی نرفت یکی ازهمراهمون به من گفت اینجامی تونی یک رد و نشانی از شوهرت و برادرت پیدا کنی فقط کافیه بری دفتر و ازشون سوال کنی حتما یک رد و نشانی ازشون هست یا خبری هست ازشون از اینجا همه اعزام میشن گفتم
یعنی می تونم خبری ازشون پیدا کنم گفت توکلت به خدا باشه دختر ان شالله که ردی از گمشده هات پیدا می کنی با عمو مصطفی رفتم دفترشون اول که اصلا قبول نمی کردن و اجازه ملاقات نمی دادن می گفتن الان خیلی سرشون شلوغه برید چند ساعت دیگه بیاید اما من سر سخت تر از این حرفها بودم و تا به هدفم نمی رسیدم کوتاه نمیومدم به کارمندشون گفتم شما وظیفتون پاسخگویی هست آقای محترم نه دست به سر کردن
این و اون فکر کردید کی هستید که به همین راحتی منو میخواید دست به سر کنید نکنه تو گردان دشمن هستید که اجازه ملاقات رو به من نمیدیدیک استغفراللهی گفت و به عمو مصطفی گفت ما دشمن نیستیم ولی چشم الان می فرستمتون داخل یک مرد ریشو با یقه کیپ شده اومد بیرون و بهم گفت خواهر چیزی شده با این عصبانیت صحبت می کنید و صداتون رو بالا بردید گفتم خیرحاج آقا چیزی نشده کارمندتون دنبال دست به
سر کردن بقیست نمی خواد کار راه بندازه گفت من در خدمتم بفرمایید داخل با عمو مصطفی رفتیم داخل و من خواستم رو بهش گفتم نگاهی به من کرد و گفت خواهر من اجازه بدید یه نگاه به دفاتربندازم به دو سه تا دفترش نگاهی انداخت و گفت خدا را شکر زندن و سلامت ولی در حال حاضر تو شهر اهواز نیستن خارج از شهر هستن گفتم
کجا هستن گفت اگه قرار بود بگم که اول بهتون گفته بودم نمی تونم بگم ولی برو خواهر خیالت راحت و آسوده باشه عزیزانت در سلامت کامل به سر میبرن وقتی از در اومدم بیرون خیالم راحت بود و نفس راحتی کشیدم آخ که چقدر دلتنگ مراد بودم دلم برای آغوش گرم و محبتهاش تنگ شده بود فقط می خواستم دوباره ببینمش و یک دل سیر تو بغلش گریه کنم و بهش بگم مرادخیلی بدبختم خیلی تنهام کاش دوباره به روزهای خوش گذشته بر گردیم ولی خودمم می دونستم
دیگه هیچی مثل قبل نمی شه عزیزانم رفته بودن و منو تنها گذاشته بودن تصمیم گرفتم یک سرخونه دو تا دخترهای ننه بلقیس بزنم باید بهشون می گفتم در نبود شما مادرتون شهید شد و من به تنهایی خاکش کردم با یونس و خاله زینب راهی شدیم اما وقتی به در خونشون رسیدیم با خونه خالی رو به رو شدم اونها از اونجا رفته بودن خاله زینب گفت ای روزگار ای تف به این روز گار بیا بچه بزرگ کن سر و سامون بده بعد هم بگذاره
بره بدون اینکه تو را با خودش ببره گفتم خاله شاید بنده خداها مجبور شدن.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیوهفت
حتما این بیگم تو گوشت خوند که باید منو طلاق بدی......
قباد لااله الا اللهی گفت و رو به مرضی گفت حالت خوبه؟من حرف طلاق زدم یا تو؟
میگی طلاق میخوام، اینجا اذیت میشم، منم میگم باشه طلاقت میدم، انگار طلاق بهونست و داری دنبال جرو بحث میگردی؟
من که از خوشحالی روی پا بند نبودم ساکت گوشه ای کز کرده بودم و سعی میکردم حرفی نزنم تا مبادا قضیه ی طلاق کنسل بشه.......وای که اگه مرضی طلاق میگرفت و میرفت من میتونستم نفس راحتی بکشم، دیگه بچه هام با خیال راحت میتونستن توی حیاط برن و بازی کنن،طوبی بیچاره از وقتی به دنیا اومده بود همش توی اتاق زندانی بود..... بلاخره با حرفای پدر قباد و بقیه قرار شد یک روز به شهر برن و با رضایت هم طلاق بگیرن......از یه طرف خوشحال بودم و از طرف دیگه به مرضی حسودیم میشد که خانوادش در همه حال پشتشن و حمایتش میکنن......وقتی که صحبت ها تموم شد و بحث به پایان رساند مرضی با غیض بلند شد و به اتاق خودش رفت.....
خدیجه خانم آهی کشید و گفت درسته خیلی اذیتمون کرده، ولی از یه طرف هم دلم براش میسوزه ،بیچاره چندین ساله که توی این خونه باهامون زندگی کرده،کاش یکم آرومتر بود تا برای همیشه همینجا میموند....
اونها حرف میزدن و من توی دلم عروسی بود،وای که باورم نمیشد دارم از دست مرضی راحت میشم.....
ده روزی گذشت و هنوز خبری از طلاق و رفتن به شهر نبود، بلاخره یه روز ظهر برادر مرضی دنبالش اومد و با اخم و تخم خواهرش رو برداشت و رفت،البته قبل از رفتن به خدیجه خانم گفت به گوش قباد برسونه هرچه زودتر بره و تکلیف خواهرش رو روشن کنه.......
حالا دیگه باید هرجوری که شده قباد برای رفتن به خونه ی جدید آماده کنم.....
توی دلم از خدا خواستم مرضی هم عاقبت بخیر بشه و بعد از طلاق از قباد بتونه ازدواج کنه و تنها نمونه،درسته بدی های زیادی در حقم کرده بود ،اما نمیتونستم دعای بدی براش بکنم.....
غروب که قباد اومد و فهمید مرضی همراه برادرش رفته ،کمی توی فکر رفت و حس کردم ناراحت شد،هرچه باشه زنش بود و سال های زیادی باهم زندگی کرده بودن......
چند روز بعد قباد همراه پدرش مقداری پول و کاغذ برداشت ،راهی شهر شد تا برای طلاق اقدام کنه......
دل توی دلم نبود تا قباد برگرده و دیگه زندگی جدیدی شروع کنیم.....
باورم نمیشد به همین راحتی از دست مرضی راحت شدم.....بعد از چند روز قباداز شهر برگشت و دیگه مرضی رو برای همیشه طلاق داده بود ..
صبح ها که از خواب بیدار میشدم ،باورم نمیشد دیگه مرضی نیست و میتونم با خیال راحت طوبی رو توی حیاط بفرستم،ظهر ها قالی پهن میکردم توی حیاط و با لذت به بچه ها نگاه میکردم....
البته گاهی خدیجه خانم بهم تیکه میپروند و میگفت از خدات بود مرضی بره اینجوری واسه خودت لم بدی ها؟
اوایل از حرف هاش ناراحت میشدم ،اما کم کم بهش عادت کردم و فهمیدم اخلاقش همینجوریه.....
مدتی بود دوباره گیر داده بودم به قباد که خونه ی جدا درست کنیم و برای خودمون مستقل بشیم،قرار شد یه شب این موضوع رو با پدرش در میون بذاره و اگه بهمون زمین داد شروع کنیم به ساخت خونه.....
یه شب همه دور هم جمع بودیم و قرار بود قباد قضیه ی زمین رو مطرح کنه،باباش وقتی فهمید مخالفتی نکرد و حاضر شد زمین نه چندان بزرگی بهمون بده ،اما وقتی خدیجه خانم فهمید چنان قشقرقی به پا کرد که اشک توی چشم هام جمع شد.....
خدیجه خانم دستشو توی کمرش گذاشت و گفت چشمم روشن ،حالا دیگه پسرمو پر میکنی که از ما جدا بشه؟فکر کردی از اینجا رفتی دست از سرت برمیدارم؟تا واسه قباد پسر نیاری حق نداری از اینجا بری.....
با گریه بهش نگاه کردم و گفتم خدیجه خانم ،بخدا بچه هامون بزرگ شدن جاشون توی اتاق نیست ،شبا طوبی سرش میخوره به دیوار،وگرنه ما که مشکلی باشما نداریم.....
خدیجه خانم پوزخندی زد و گفت دیدی گفتم،همین حرفارو پیش قباد میزنی دیگه که بچمو هوایی کردی،ببین قباد به خداوندی خدا اگه بخوای مارو اینجارو ول کنی و بری شیرمو حلالت نمیکنم .....
قباد سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت... حرصم گرفت از رفتارش، انتظار داشتم کمی برای من ارزش قائل بشه و برای مادرش توضیح بده که دیگه وقت رفتنمونه.....
خدیجه خانم تا آخر شب غر غر زد حتی کارش به گریه کردن هم رسید،در اخر قباد خیالش رو راحت کرد که همونجا میمونیم و جایی نمیریم تا کمی آروم گرفت....
اونشب تا خود صبح گریه کردم،چندین سال بود که خانوادم رو ندیده بودم و سراغی ازم نمیگرفتن ،شاید اگر پدرم پشتم بود و کمی حمایتم میکرد اینجوری باهام رفتار نمیکردن....
دلم میخواست برم و فقط برای یک بار ازشون بپرسم چرا؟مگه من بچشون نبودم؟پس چرا اینجوری باهام رفتار میکردن،مگه میشه یه مادر دلش برای بچش تنگ نشه و نخواد سراغشو بگیره؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیوهفت
حتما این بیگم تو گوشت خوند که باید منو طلاق بدی......
قباد لااله الا اللهی گفت و رو به مرضی گفت حالت خوبه؟من حرف طلاق زدم یا تو؟
میگی طلاق میخوام، اینجا اذیت میشم، منم میگم باشه طلاقت میدم، انگار طلاق بهونست و داری دنبال جرو بحث میگردی؟
من که از خوشحالی روی پا بند نبودم ساکت گوشه ای کز کرده بودم و سعی میکردم حرفی نزنم تا مبادا قضیه ی طلاق کنسل بشه.......وای که اگه مرضی طلاق میگرفت و میرفت من میتونستم نفس راحتی بکشم، دیگه بچه هام با خیال راحت میتونستن توی حیاط برن و بازی کنن،طوبی بیچاره از وقتی به دنیا اومده بود همش توی اتاق زندانی بود..... بلاخره با حرفای پدر قباد و بقیه قرار شد یک روز به شهر برن و با رضایت هم طلاق بگیرن......از یه طرف خوشحال بودم و از طرف دیگه به مرضی حسودیم میشد که خانوادش در همه حال پشتشن و حمایتش میکنن......وقتی که صحبت ها تموم شد و بحث به پایان رساند مرضی با غیض بلند شد و به اتاق خودش رفت.....
خدیجه خانم آهی کشید و گفت درسته خیلی اذیتمون کرده، ولی از یه طرف هم دلم براش میسوزه ،بیچاره چندین ساله که توی این خونه باهامون زندگی کرده،کاش یکم آرومتر بود تا برای همیشه همینجا میموند....
اونها حرف میزدن و من توی دلم عروسی بود،وای که باورم نمیشد دارم از دست مرضی راحت میشم.....
ده روزی گذشت و هنوز خبری از طلاق و رفتن به شهر نبود، بلاخره یه روز ظهر برادر مرضی دنبالش اومد و با اخم و تخم خواهرش رو برداشت و رفت،البته قبل از رفتن به خدیجه خانم گفت به گوش قباد برسونه هرچه زودتر بره و تکلیف خواهرش رو روشن کنه.......
حالا دیگه باید هرجوری که شده قباد برای رفتن به خونه ی جدید آماده کنم.....
توی دلم از خدا خواستم مرضی هم عاقبت بخیر بشه و بعد از طلاق از قباد بتونه ازدواج کنه و تنها نمونه،درسته بدی های زیادی در حقم کرده بود ،اما نمیتونستم دعای بدی براش بکنم.....
غروب که قباد اومد و فهمید مرضی همراه برادرش رفته ،کمی توی فکر رفت و حس کردم ناراحت شد،هرچه باشه زنش بود و سال های زیادی باهم زندگی کرده بودن......
چند روز بعد قباد همراه پدرش مقداری پول و کاغذ برداشت ،راهی شهر شد تا برای طلاق اقدام کنه......
دل توی دلم نبود تا قباد برگرده و دیگه زندگی جدیدی شروع کنیم.....
باورم نمیشد به همین راحتی از دست مرضی راحت شدم.....بعد از چند روز قباداز شهر برگشت و دیگه مرضی رو برای همیشه طلاق داده بود ..
صبح ها که از خواب بیدار میشدم ،باورم نمیشد دیگه مرضی نیست و میتونم با خیال راحت طوبی رو توی حیاط بفرستم،ظهر ها قالی پهن میکردم توی حیاط و با لذت به بچه ها نگاه میکردم....
البته گاهی خدیجه خانم بهم تیکه میپروند و میگفت از خدات بود مرضی بره اینجوری واسه خودت لم بدی ها؟
اوایل از حرف هاش ناراحت میشدم ،اما کم کم بهش عادت کردم و فهمیدم اخلاقش همینجوریه.....
مدتی بود دوباره گیر داده بودم به قباد که خونه ی جدا درست کنیم و برای خودمون مستقل بشیم،قرار شد یه شب این موضوع رو با پدرش در میون بذاره و اگه بهمون زمین داد شروع کنیم به ساخت خونه.....
یه شب همه دور هم جمع بودیم و قرار بود قباد قضیه ی زمین رو مطرح کنه،باباش وقتی فهمید مخالفتی نکرد و حاضر شد زمین نه چندان بزرگی بهمون بده ،اما وقتی خدیجه خانم فهمید چنان قشقرقی به پا کرد که اشک توی چشم هام جمع شد.....
خدیجه خانم دستشو توی کمرش گذاشت و گفت چشمم روشن ،حالا دیگه پسرمو پر میکنی که از ما جدا بشه؟فکر کردی از اینجا رفتی دست از سرت برمیدارم؟تا واسه قباد پسر نیاری حق نداری از اینجا بری.....
با گریه بهش نگاه کردم و گفتم خدیجه خانم ،بخدا بچه هامون بزرگ شدن جاشون توی اتاق نیست ،شبا طوبی سرش میخوره به دیوار،وگرنه ما که مشکلی باشما نداریم.....
خدیجه خانم پوزخندی زد و گفت دیدی گفتم،همین حرفارو پیش قباد میزنی دیگه که بچمو هوایی کردی،ببین قباد به خداوندی خدا اگه بخوای مارو اینجارو ول کنی و بری شیرمو حلالت نمیکنم .....
قباد سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت... حرصم گرفت از رفتارش، انتظار داشتم کمی برای من ارزش قائل بشه و برای مادرش توضیح بده که دیگه وقت رفتنمونه.....
خدیجه خانم تا آخر شب غر غر زد حتی کارش به گریه کردن هم رسید،در اخر قباد خیالش رو راحت کرد که همونجا میمونیم و جایی نمیریم تا کمی آروم گرفت....
اونشب تا خود صبح گریه کردم،چندین سال بود که خانوادم رو ندیده بودم و سراغی ازم نمیگرفتن ،شاید اگر پدرم پشتم بود و کمی حمایتم میکرد اینجوری باهام رفتار نمیکردن....
دلم میخواست برم و فقط برای یک بار ازشون بپرسم چرا؟مگه من بچشون نبودم؟پس چرا اینجوری باهام رفتار میکردن،مگه میشه یه مادر دلش برای بچش تنگ نشه و نخواد سراغشو بگیره؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیوهشت
اون اوایل چند باری از قباد خواستم منو ببره تا بهشون سر بزنم، اما خدیجه خانم اجازه نمیداد و میگفت وقتی اونا سراغتو نمیگیرن پس توهم حق نداری بری..
خاله طلعت همیشه میومد و به ملوک سر میزد ،حتی وقتی که زایمان کرده بود به مدت یک هفته کنارش موند و کمک دستش بود،من تمام این چیزها رو میدیدم و توی خودم میشکستم،بالش زیر سرم از اشک خیس خیس بود که بلاخره چشم هام گرم شد و خوابم برد......
روزها از پی هم درگذر بودن و دیگه کلا رفتن از اون خونه رو فراموش کرده بودم.....مدتی بود دوباره سرو کله ی سلطنت پیدا شده بود،اکثر روزها میومد و من هم کلی حرص میخوردم از دست بچه هاش که بی تربیت بودن و همیشه طوبی و مهریجان رو اذیت میکردن،مخصوصا پسرش که تازه از طوبی هم کوچیکتر بود، اما همیشه موهاشومیکشید و وقتی هم حرفی میزدم سلطنت چنان قشقرقی به پا میکرد که پشیمون میشدم......
یه روز که همه توی حیاط نشسته بودن و صدای هرهر و کرکرشون همه جا رو برداشته بود ،طوبی کلی گریه کرد که ببرمش بیرون تا با بچه ها بازی کنه،میدونستم ایرج، پسر سلطنت دوباره اذیتش میکنه ،اما وقتی گریه هاش رو دیدم نتونستم تحمل کنم و دستش رو گرفتم تا ببرمش توی حیاط،قبل از رفتن یا تحکم بهش گفتم که اگر ایرج اذیتش کرد یا موهاشو کشید ،اونم بزنتش تا دیگه همچین کاری نکنه،خودم هم همراهش رفتم تا حواسم بهش باشه......
مهریجان رو بغل کردم،دست طوبی رو گرفتم و از اتاق بیرون رفتیم......سلطنت با دیدن ما اخم هایش توی هم رفت و زیر لب ایشی گفت.....
بی توجه بهش دست طوبی رو ول کردم تا بازی کنه و خودم هم کنار ملوک نشستم.....
خدیجه خانم لیوان چایی برام ریخت و دوباره همه شروع به صحبت کردن......
سلطنت هر هر میخندید.....از حرکاتش خندم میگرفت و به زور جلوی خودمو میگرفتم......خنده دارتر از همه این بود که جلوی من از عشق و علاقه ی علی مراد به خودش حرف میزد و میگفت اگر یک شب خونه ی خودشون نخوابه زمین و زمان رو به هم میریزه.....
وای که خدا میدونه چقد خندم میگرفت از حرف هاش ،هرکی ندونه،منکه میدونستم علی مراد چه آدمیه.....
همینجوری که صحبت میکردن و منهم به حرفاشون گوش میدادم یک لحظه صدای گریه ی طوبی به گوشم خورد و تا اومدم مهریجان رو روی زمین بذارم و بلند شم، صدای افتادن چیزی به گوشم خورد و بعد با صدای جیغ گل بهار همه به سمت بچه ها دویدیم......
طوبی وحشت زده وسط حیاط ایستاده بود و ایرج پسر سلطنت در حالی که دستش رو روی سرش گذاشته بود و خون از صورتش پایین میومد از روی زمین بلند شد.....
تا اومدم به خودم بیام سلطنت با جیغ خودشو به طوبی رسوند و با تمام قدرت توی صورت بچه کوبید،بازوی طوبی رو محکم فشار داد و گفت چکار ایرج داشتی ها؟
طوبی با گریه گفت عمه مامانم گفت اگه ایرج زدت تو هم بزنش،اول اون منو زد......
بچم ترسیده بود و با ترس و لکنت این جملات رو میگفت.....
از مظلومیتش اشک توی چشم هام حلقه زده بود و تا اومدم بچه رو از دست های سلطنت در بیارم اون زودتر به سمتم حمله کرد و موهامو توی دستش گرفت.....توی یک لحظه چنان بلبشویی توی حیاط راه افتاد که حتی همسایه ها هم پشت در اومده بودن.....انقد بی جون بودم که نمیتونستم خودمو از توی دست های سلطنت بیرون بکشم......
سلطنت فشار دست هاشو زیاد کرد و گفت حالا دیگه به بچت میسپاری بچه ی منو بزنه ها؟زورت میاد ک خودت دختر زایی و بچه من پسر شده؟
گل بهار و ملوک هرجوری که بود از هم جدامون کردن و من مثل جنازه ای کنار دیوار افتادم.....کاش انقد بدبخت و بی زبون نبودم....ای کاش منهم مثل خودشون شر بودم تا حسابشون رو میرسیدم......
خدیجه خانم با ترس پارچه ی نمداری روی زخم ایرج گذاشت و سعی میکرد خونش رو بند بیاره....
طوبی کنارم نشسته بود و مثل ابر بهار گریه میکرد،مهریجان هم از اونطرف صدای گریش بلند شده بود.....
سلطنت دوباره با خشم به سمتم برگشت و گفت خدا خدا کن پسرم چیزیش نشده باشه ،وگرنه به خداوندی خدا قسم میخورم حسابت و میرسم.....
از ترس اینکه دوباره به سمتم حمله نکنه ساکت موندم و چیزی نگفتم......
میخواستم بلند شم و توی اتاق برم اما نمیتونستم ،انگار شی سنگینی روی جسمم قرار گرفته بود و نمیتونستم تکون بخورم......
مهریجان انقد گریه کرد تا بلاخره گل بهار دلش به حالش سوخت و توی آغوشش گرفت.....
به هر سختی بود بلند شدم و دست طوبی رو گرفتم،حالم از این خونه و آدم هاش به هم میخورد، حالم از ملوک که مثلا دختر خاله ی من بود و باید پشتی من رو میگرفت، اما همیشه از صدتا غریبه هم برام بدتر بود به هم میخورد.....
مهریجان رو از گل بهار گرفتم و هرجوری که بود توی توی اتاق رفتم......
صدای داد و فریاد های سلطنت و خط و نشون هایی که برام میکشید به گوش میرسید.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیوهشت
اون اوایل چند باری از قباد خواستم منو ببره تا بهشون سر بزنم، اما خدیجه خانم اجازه نمیداد و میگفت وقتی اونا سراغتو نمیگیرن پس توهم حق نداری بری..
خاله طلعت همیشه میومد و به ملوک سر میزد ،حتی وقتی که زایمان کرده بود به مدت یک هفته کنارش موند و کمک دستش بود،من تمام این چیزها رو میدیدم و توی خودم میشکستم،بالش زیر سرم از اشک خیس خیس بود که بلاخره چشم هام گرم شد و خوابم برد......
روزها از پی هم درگذر بودن و دیگه کلا رفتن از اون خونه رو فراموش کرده بودم.....مدتی بود دوباره سرو کله ی سلطنت پیدا شده بود،اکثر روزها میومد و من هم کلی حرص میخوردم از دست بچه هاش که بی تربیت بودن و همیشه طوبی و مهریجان رو اذیت میکردن،مخصوصا پسرش که تازه از طوبی هم کوچیکتر بود، اما همیشه موهاشومیکشید و وقتی هم حرفی میزدم سلطنت چنان قشقرقی به پا میکرد که پشیمون میشدم......
یه روز که همه توی حیاط نشسته بودن و صدای هرهر و کرکرشون همه جا رو برداشته بود ،طوبی کلی گریه کرد که ببرمش بیرون تا با بچه ها بازی کنه،میدونستم ایرج، پسر سلطنت دوباره اذیتش میکنه ،اما وقتی گریه هاش رو دیدم نتونستم تحمل کنم و دستش رو گرفتم تا ببرمش توی حیاط،قبل از رفتن یا تحکم بهش گفتم که اگر ایرج اذیتش کرد یا موهاشو کشید ،اونم بزنتش تا دیگه همچین کاری نکنه،خودم هم همراهش رفتم تا حواسم بهش باشه......
مهریجان رو بغل کردم،دست طوبی رو گرفتم و از اتاق بیرون رفتیم......سلطنت با دیدن ما اخم هایش توی هم رفت و زیر لب ایشی گفت.....
بی توجه بهش دست طوبی رو ول کردم تا بازی کنه و خودم هم کنار ملوک نشستم.....
خدیجه خانم لیوان چایی برام ریخت و دوباره همه شروع به صحبت کردن......
سلطنت هر هر میخندید.....از حرکاتش خندم میگرفت و به زور جلوی خودمو میگرفتم......خنده دارتر از همه این بود که جلوی من از عشق و علاقه ی علی مراد به خودش حرف میزد و میگفت اگر یک شب خونه ی خودشون نخوابه زمین و زمان رو به هم میریزه.....
وای که خدا میدونه چقد خندم میگرفت از حرف هاش ،هرکی ندونه،منکه میدونستم علی مراد چه آدمیه.....
همینجوری که صحبت میکردن و منهم به حرفاشون گوش میدادم یک لحظه صدای گریه ی طوبی به گوشم خورد و تا اومدم مهریجان رو روی زمین بذارم و بلند شم، صدای افتادن چیزی به گوشم خورد و بعد با صدای جیغ گل بهار همه به سمت بچه ها دویدیم......
طوبی وحشت زده وسط حیاط ایستاده بود و ایرج پسر سلطنت در حالی که دستش رو روی سرش گذاشته بود و خون از صورتش پایین میومد از روی زمین بلند شد.....
تا اومدم به خودم بیام سلطنت با جیغ خودشو به طوبی رسوند و با تمام قدرت توی صورت بچه کوبید،بازوی طوبی رو محکم فشار داد و گفت چکار ایرج داشتی ها؟
طوبی با گریه گفت عمه مامانم گفت اگه ایرج زدت تو هم بزنش،اول اون منو زد......
بچم ترسیده بود و با ترس و لکنت این جملات رو میگفت.....
از مظلومیتش اشک توی چشم هام حلقه زده بود و تا اومدم بچه رو از دست های سلطنت در بیارم اون زودتر به سمتم حمله کرد و موهامو توی دستش گرفت.....توی یک لحظه چنان بلبشویی توی حیاط راه افتاد که حتی همسایه ها هم پشت در اومده بودن.....انقد بی جون بودم که نمیتونستم خودمو از توی دست های سلطنت بیرون بکشم......
سلطنت فشار دست هاشو زیاد کرد و گفت حالا دیگه به بچت میسپاری بچه ی منو بزنه ها؟زورت میاد ک خودت دختر زایی و بچه من پسر شده؟
گل بهار و ملوک هرجوری که بود از هم جدامون کردن و من مثل جنازه ای کنار دیوار افتادم.....کاش انقد بدبخت و بی زبون نبودم....ای کاش منهم مثل خودشون شر بودم تا حسابشون رو میرسیدم......
خدیجه خانم با ترس پارچه ی نمداری روی زخم ایرج گذاشت و سعی میکرد خونش رو بند بیاره....
طوبی کنارم نشسته بود و مثل ابر بهار گریه میکرد،مهریجان هم از اونطرف صدای گریش بلند شده بود.....
سلطنت دوباره با خشم به سمتم برگشت و گفت خدا خدا کن پسرم چیزیش نشده باشه ،وگرنه به خداوندی خدا قسم میخورم حسابت و میرسم.....
از ترس اینکه دوباره به سمتم حمله نکنه ساکت موندم و چیزی نگفتم......
میخواستم بلند شم و توی اتاق برم اما نمیتونستم ،انگار شی سنگینی روی جسمم قرار گرفته بود و نمیتونستم تکون بخورم......
مهریجان انقد گریه کرد تا بلاخره گل بهار دلش به حالش سوخت و توی آغوشش گرفت.....
به هر سختی بود بلند شدم و دست طوبی رو گرفتم،حالم از این خونه و آدم هاش به هم میخورد، حالم از ملوک که مثلا دختر خاله ی من بود و باید پشتی من رو میگرفت، اما همیشه از صدتا غریبه هم برام بدتر بود به هم میخورد.....
مهریجان رو از گل بهار گرفتم و هرجوری که بود توی توی اتاق رفتم......
صدای داد و فریاد های سلطنت و خط و نشون هایی که برام میکشید به گوش میرسید.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیونه
نمیدونم چه بدی در حق این زن کرده بودم که اینجوری به خونم تشنه بود.....پوست سرم درد میکرد و امونم رو بریده بود،هرجوری که بود بچه هارو خوابوندم و منتظر قباد نشستم، اینجوری نمیشد، باید کاری میکردم،تا کی باید توی این خونه تو سری خور باشم......
کمی قبل از غروب سلطنت بچه هاشو برداشته بود و به خونش رفته بود،حتی موقع رفتن هم دست از تهدید کردن برنمیداشت......بلاخره غروب شد و قباد از سر زمین اومد، همینکه داخل اتاق اومد و سلام کرد نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند زدم زیر گریه.....
اول ترسید که شاید اتفاقی برای بچه ها افتاده،زود کنارم نشست و گفت چی شده بیگم بچه هام خوبن؟نکنه اتفاقی براشون افتاده ها؟
همونجور که گریه میکردم و نفس نفس میزدم براش تعریف میکردم که چه اتفاقی افتاده و سلطنت چطور کتکم زده......
قباد با عصبانیت نگاهی بهم کرد و گفت بذار فردا میرم سراغشو و حسابش رو کف دستش میذارم،اصلا به چه حقی اومده اینجا ها؟هرروز، هرروز میاد اینجا دعوا راه بندازه؟حیف که الان بد موقعست ،وگرنه میدونستم چکارش کنم.....
قباد اینها رو گفت و از اتاق بیرون رفت، از صداهایی که از خونه ی پدرش میومد معلوم بود که داشت خدیجه خانم رو مواخذه میکرد......
چنان کینه و نفرتی از سلطنت به دل گرفته بودم که حد نداشت......الحق که همون علی مراد براش خوب بود.....از روزی که سلطنت باهام دعوا کرده بود، طوبی حرفی از حیاط نمیزد، انگار اونهم از کتک خوردنم ناراحت بود.....
روز بعد قباد همون صبح زود از خونه بیرون رفت و غروب که اومد گفت در خونه ی سلطنت رفته و حسابی از خجالتش در اومده،اینجوری که قباد میگفت براش خط و نشون کشیده بود که دیگه حق نداره پاشو اینجا بذاره.....
روزها از پی هم در گذر بودن و بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن،خدیجه خانم حسابی پاپیچم شده بود که چرا دوباره حامله نمیشم تا بلکه پسر باشه و خیالش از بابت قباد راحت باشه....اون میگفت و منهم با خجالت چشمی میگفتم، اما خب در حقیقت از اینکه دوباره حامله بشم و این هم دختر باشه میترسیدم......
طوبی پنج ساله بود و مهریجان سه ساله بود که بلاخره برای بار سوم حامله شدم،اینبار اصلا خوشحال نبودم و همش حس میکردم این هم دختره.....کاش اصلا حامله نمیشدم ،فکر میکردم با حامله نشدم قضیه ی پسر از ذهن قباد و خدیجه خانم پاک میشه........
جدیدا اکثر روزها قباد از سر زمین که میومد خدیجه خانم به بهانه های مختلف دنبالش میومد و با خودش میبردش،حتی چند باری میرفتم تا از سر از کارشون دربیارم ،حرف رو قطع میکردن و چیزی نمیگفتن......هرچه به ماه های آخر نزدیک تر میشدم زندگی برام سخت تر میشد و با وجود بچه ها هیچ استراحتی نداشتم،طوبی و مهریجان حسابی بهم وابسته شده بودن و اصلا پیش خدیجه خانم نمیموندن........
انقد روز های سختی بود که من فقط و فقط به امید بچه هام شب رو صبح و صبح رو شب میکردم.....گاهی از شب ها خواب میدیدم که بچه به دنیا اومده و دختره،انقد توی خواب گریه میکردم و زجه میزدم که قباد بیدارم میکرد تا آروم بشم.......
برخلاف حاملگی های گذشته، اینبار لاغر شده بودم و هیچ اشتهایی به خوردن غذا نداشتم......از ترس حرف و حدیث های خدیجه خانم بیشتر توی اتاق میموندم و با بچه ها خودم رو سرگرم میکردم،حاملگی های قبلی از ترس مرضی خودم رو توی اتاق حبس میکردم و حالا از ترس نیش و کنایه های خدیجه خانم......تمام فکر و ذکرم قباد شده بود، که آیا واقعا اگر بچه دختر بود تن به حرف های خدیجه خانم میده یانه...
کارم شده بود گریه و زاری و التماس کردن به خدا که اینبار دیگه در رحمتش رو به روم باز کنه و پسری نصیبم کنه.....
مدتی بود گل بهار نامزد کرده بود و قرار شده بود همین روزها خانواده ی داماد که از ده دیگه ای بودن برای بردن عروس بیان.....تنها کسی که توی اون خونه مهربون بود و هوای منو بچه هام رو داشت گل بهار بود ،که حالا قرار بود ازدواج کنه و به ده دیگه ای بره.......
میدونستم که با رفتن گلبهار روزهای خوبی با خدیجه خانم و سلطنت پیش رو ندارم......
روزی که عروسی گل بهار بود ،سر صبح دستی به صورتم کشیدم،لباس مرتبی تن خودم و بچه ها کردم و از اتاق بیرون رفتم.....هنوز کسی نیومده بود و فقط خدیجه خانم و دختر ها بودن.....
سلطنت چنان با غیظ نگام میکرد که هرکسی نمیتونست فکر میکرد سهم الارثشو خوردم......
بلاخره مهمون ها یکی یکی از راه رسیدن و خونه شلوغ شد،کمک خدیجه خانم توی مطبخ بودم که زنی پشت سرمون داخل شد،وقتی شکمم رو دید و فهمید حامله ام دستمو گرفت و گفت دختر جان تو بیا برو اینور برات خوب نیست، اینهمه سرپایی،خودم کمک خدیجه میکنم......
لبخندی زدم و گفتم نه اذیت نیستم خودم دوست دارم کمک کنم.....
#ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیونه
نمیدونم چه بدی در حق این زن کرده بودم که اینجوری به خونم تشنه بود.....پوست سرم درد میکرد و امونم رو بریده بود،هرجوری که بود بچه هارو خوابوندم و منتظر قباد نشستم، اینجوری نمیشد، باید کاری میکردم،تا کی باید توی این خونه تو سری خور باشم......
کمی قبل از غروب سلطنت بچه هاشو برداشته بود و به خونش رفته بود،حتی موقع رفتن هم دست از تهدید کردن برنمیداشت......بلاخره غروب شد و قباد از سر زمین اومد، همینکه داخل اتاق اومد و سلام کرد نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند زدم زیر گریه.....
اول ترسید که شاید اتفاقی برای بچه ها افتاده،زود کنارم نشست و گفت چی شده بیگم بچه هام خوبن؟نکنه اتفاقی براشون افتاده ها؟
همونجور که گریه میکردم و نفس نفس میزدم براش تعریف میکردم که چه اتفاقی افتاده و سلطنت چطور کتکم زده......
قباد با عصبانیت نگاهی بهم کرد و گفت بذار فردا میرم سراغشو و حسابش رو کف دستش میذارم،اصلا به چه حقی اومده اینجا ها؟هرروز، هرروز میاد اینجا دعوا راه بندازه؟حیف که الان بد موقعست ،وگرنه میدونستم چکارش کنم.....
قباد اینها رو گفت و از اتاق بیرون رفت، از صداهایی که از خونه ی پدرش میومد معلوم بود که داشت خدیجه خانم رو مواخذه میکرد......
چنان کینه و نفرتی از سلطنت به دل گرفته بودم که حد نداشت......الحق که همون علی مراد براش خوب بود.....از روزی که سلطنت باهام دعوا کرده بود، طوبی حرفی از حیاط نمیزد، انگار اونهم از کتک خوردنم ناراحت بود.....
روز بعد قباد همون صبح زود از خونه بیرون رفت و غروب که اومد گفت در خونه ی سلطنت رفته و حسابی از خجالتش در اومده،اینجوری که قباد میگفت براش خط و نشون کشیده بود که دیگه حق نداره پاشو اینجا بذاره.....
روزها از پی هم در گذر بودن و بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن،خدیجه خانم حسابی پاپیچم شده بود که چرا دوباره حامله نمیشم تا بلکه پسر باشه و خیالش از بابت قباد راحت باشه....اون میگفت و منهم با خجالت چشمی میگفتم، اما خب در حقیقت از اینکه دوباره حامله بشم و این هم دختر باشه میترسیدم......
طوبی پنج ساله بود و مهریجان سه ساله بود که بلاخره برای بار سوم حامله شدم،اینبار اصلا خوشحال نبودم و همش حس میکردم این هم دختره.....کاش اصلا حامله نمیشدم ،فکر میکردم با حامله نشدم قضیه ی پسر از ذهن قباد و خدیجه خانم پاک میشه........
جدیدا اکثر روزها قباد از سر زمین که میومد خدیجه خانم به بهانه های مختلف دنبالش میومد و با خودش میبردش،حتی چند باری میرفتم تا از سر از کارشون دربیارم ،حرف رو قطع میکردن و چیزی نمیگفتن......هرچه به ماه های آخر نزدیک تر میشدم زندگی برام سخت تر میشد و با وجود بچه ها هیچ استراحتی نداشتم،طوبی و مهریجان حسابی بهم وابسته شده بودن و اصلا پیش خدیجه خانم نمیموندن........
انقد روز های سختی بود که من فقط و فقط به امید بچه هام شب رو صبح و صبح رو شب میکردم.....گاهی از شب ها خواب میدیدم که بچه به دنیا اومده و دختره،انقد توی خواب گریه میکردم و زجه میزدم که قباد بیدارم میکرد تا آروم بشم.......
برخلاف حاملگی های گذشته، اینبار لاغر شده بودم و هیچ اشتهایی به خوردن غذا نداشتم......از ترس حرف و حدیث های خدیجه خانم بیشتر توی اتاق میموندم و با بچه ها خودم رو سرگرم میکردم،حاملگی های قبلی از ترس مرضی خودم رو توی اتاق حبس میکردم و حالا از ترس نیش و کنایه های خدیجه خانم......تمام فکر و ذکرم قباد شده بود، که آیا واقعا اگر بچه دختر بود تن به حرف های خدیجه خانم میده یانه...
کارم شده بود گریه و زاری و التماس کردن به خدا که اینبار دیگه در رحمتش رو به روم باز کنه و پسری نصیبم کنه.....
مدتی بود گل بهار نامزد کرده بود و قرار شده بود همین روزها خانواده ی داماد که از ده دیگه ای بودن برای بردن عروس بیان.....تنها کسی که توی اون خونه مهربون بود و هوای منو بچه هام رو داشت گل بهار بود ،که حالا قرار بود ازدواج کنه و به ده دیگه ای بره.......
میدونستم که با رفتن گلبهار روزهای خوبی با خدیجه خانم و سلطنت پیش رو ندارم......
روزی که عروسی گل بهار بود ،سر صبح دستی به صورتم کشیدم،لباس مرتبی تن خودم و بچه ها کردم و از اتاق بیرون رفتم.....هنوز کسی نیومده بود و فقط خدیجه خانم و دختر ها بودن.....
سلطنت چنان با غیظ نگام میکرد که هرکسی نمیتونست فکر میکرد سهم الارثشو خوردم......
بلاخره مهمون ها یکی یکی از راه رسیدن و خونه شلوغ شد،کمک خدیجه خانم توی مطبخ بودم که زنی پشت سرمون داخل شد،وقتی شکمم رو دید و فهمید حامله ام دستمو گرفت و گفت دختر جان تو بیا برو اینور برات خوب نیست، اینهمه سرپایی،خودم کمک خدیجه میکنم......
لبخندی زدم و گفتم نه اذیت نیستم خودم دوست دارم کمک کنم.....
#ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•┄❖🍃✨❖┄••┄❖🍃✨❖┄•
💚 #آیین_نامه_زندگی_آرام_و_شاد
🚫 بوق زدن ممنوع:
یعنی مسائل و مشکلاتت را دائما جار نزن و برای دیگران تعریف نکن ،زیرا اگر دوستت باشد غمگین میشود و اگر دشمنت بشنود شاد می شود !
🚫خطر جاده لغزنده است:
یعنی وقتی ناسپاس هستی, وقتی توهین و فحاشی می کنی, انتقاد، قضاوت و تحقير و مقايسه و سرزنش مي كني، باید مراقب باشی زیرا تو در جهانی قرار داری که هر عملی عکس العمل خودش را دارد.
🚫 پیچ خطرناک:
یعنی سرعت خود را کم کنید!!! زندگی هم به کمی شوخ طبعی ،استراحت و تفریح نیاز دارد.
🚫با نور بالا حرکت نکنید:
یعنی هرگز تصور نکن که همیشه حق به جانب توست. اطمینان داشته باش وقتی ماشین مقابل, همسرت است, نتواند خوب ببیند, تو پیروز نیستی؛ چون با تو تصادف می کند!
🚫 خطر سقوط بهمن:
یعنی در جاده زندگی مدام #پرخاش نکن. #قهر نکن. نق نزن.تو با صدای خطاهای کوچکت باعث می شوی خرده برف ها به هم امیخته و به تدریج به بهمنی بزرگ تبدیل شوند و در نهایت زیر همان خرده برفها در تاریکی و تنهایی مدفون شوی.
🚫 سبقت گرفتن در خوبی آزاد:
یعنی تا می توانی در خوبی ،زیبایی،مهربانی ،محبت و عشق از دیگران سبقت بگیر « والسابقون السابقون اولئک المقربون».
🚫جاده دو طرفه است:
یعنی به دیگران بیندیش و ببین چه خواسته ای دارند . یکه تازی و فقط به فکر خود بودن, ممنوع! منصف باش.
🚫به محل پانصد متر مانده:
یعنی گاهی همه مشغله هایت را تعطیل کن و برای چند لحظه فقط خودت باش و خدا ...و با او ارام بگیر.
🌸الا بذکر الله تطمئن القلوب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💚 #آیین_نامه_زندگی_آرام_و_شاد
🚫 بوق زدن ممنوع:
یعنی مسائل و مشکلاتت را دائما جار نزن و برای دیگران تعریف نکن ،زیرا اگر دوستت باشد غمگین میشود و اگر دشمنت بشنود شاد می شود !
🚫خطر جاده لغزنده است:
یعنی وقتی ناسپاس هستی, وقتی توهین و فحاشی می کنی, انتقاد، قضاوت و تحقير و مقايسه و سرزنش مي كني، باید مراقب باشی زیرا تو در جهانی قرار داری که هر عملی عکس العمل خودش را دارد.
🚫 پیچ خطرناک:
یعنی سرعت خود را کم کنید!!! زندگی هم به کمی شوخ طبعی ،استراحت و تفریح نیاز دارد.
🚫با نور بالا حرکت نکنید:
یعنی هرگز تصور نکن که همیشه حق به جانب توست. اطمینان داشته باش وقتی ماشین مقابل, همسرت است, نتواند خوب ببیند, تو پیروز نیستی؛ چون با تو تصادف می کند!
🚫 خطر سقوط بهمن:
یعنی در جاده زندگی مدام #پرخاش نکن. #قهر نکن. نق نزن.تو با صدای خطاهای کوچکت باعث می شوی خرده برف ها به هم امیخته و به تدریج به بهمنی بزرگ تبدیل شوند و در نهایت زیر همان خرده برفها در تاریکی و تنهایی مدفون شوی.
🚫 سبقت گرفتن در خوبی آزاد:
یعنی تا می توانی در خوبی ،زیبایی،مهربانی ،محبت و عشق از دیگران سبقت بگیر « والسابقون السابقون اولئک المقربون».
🚫جاده دو طرفه است:
یعنی به دیگران بیندیش و ببین چه خواسته ای دارند . یکه تازی و فقط به فکر خود بودن, ممنوع! منصف باش.
🚫به محل پانصد متر مانده:
یعنی گاهی همه مشغله هایت را تعطیل کن و برای چند لحظه فقط خودت باش و خدا ...و با او ارام بگیر.
🌸الا بذکر الله تطمئن القلوب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_7
#بیراهه
قسمت هفتم
یکماه بهترین خوراکیها رو مدرسه میبردم و کیف و کفش نو هم داشتم..ناهار و شام مفصل میخوردیم و یه سری وسایل ضروری برای خونه هم خریده بودیم..فقط يكماه..یکماه که گذشت به روز امیر با حال خیلی بدی اومد خونمون.،خوب یادمه که ساعت چهار عصر بود..مامان بهش گفت: چته امیر؟امیر گفت: حالم اصلا خوب نیست.،میدونی چیه؟مامان گفت نه،چی شده؟امیر گفت من ۵ تا خواهر دارم و پسر خانواده فقط منم..ولی نمیتونم پسر باشم چون حس و حال اونارو ندارم..نمیتونم با پسرا ارتباط بگیرم چون ازشون میترسم..حتی کارهای سنگین و مردونه هم از پس من برنمیاد..ولی بابا اصرار میکنه ازدواج کنم تا نوه ی پسری داشته باشه.،مامان با اخم و قیافه ی حق به جانبی گفت: اگه مشکل منم میتونی منو طلاق بدی و بعدش بری دنبال زندگی خودت..امیر ناامیدانه گفت: مشکل من تو نیستی چون اصل شناسامه ام دست باباست و سفیده.،مشکل من اینکه نمیتونم شوهر یه دختر خانم باشم..مامان گفت: پس چطور شوهر من شدی؟؟امیر گفت نمی تونم راحت با خانم ها ارتباط و رابطه برقرار کنم ..
مامان به امیر گفت: مشکلتو به پدرت بگو..امیر گفت اصلا و ابدا.،به هیچ وجه قبول نمیکنه.،حاضره تحقیرم بکنه ولی پسر باشم نه دختر،کلی حرف زدند و امیر دراز کشید..همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد ومامان جواب داد و بعدش اروم به امیر گفت: پسرم محموده..اومده مرخصی،.و داره میاد.امیر با همون حالش از جاش بلند شد تا بره که مامان با اشاره گفت صبر کن مکالمه اش با محمود تموم شد و تلفن رو گذاشت و به امیر گفت: یه کم استراحت کن تا حالت بهتره بشه بعد برو.،تا محمود برسه یک ساعتی طول میکشه.امیر که خیلی ترسو بود گفت نه نه،برم بهتره.،کلا از برخورد با پسرا میترسم..امیر رفت،اومدن امیر توی زندگیمون همونقدر که برامون شانس بود رفتنش هم تنها شانس مامان شد..محمود اومد و چند روز موند و دوباره برگشت پادگان.،بعد از رفتن محمود مامان هر چی سعی کرد با امیر تماس بگیره نشد که نشد،خیلی نگرانش بود...
در نهایت با پیشنهاد شفیقه خانم رفت محلشون و متوجه شد در و دیوارشون پراز بنرهای تسلیت و عکسهای امیر.،مامان بعد از پرس وجو و فهمید که امیر چند روزی توی بیمارستان بستری و دو روز پیش فوت شده..خیلی ناراحت بودیم و گریه میکردیم هم من و هم مامان ،اون زمان مراسم سوم و هفتم رو جداگانه میگرفتند..برای مراسم هفتم بعنوان یه غریبه همراه شفیقه خانم رفتیم تا ختمش شرکت کنیم..شفیقه خانم همراه ما اومد تا علت فوت امیر رو بفهمه..سوگ عجیبی توی خونشون بود..مادر و خواهراش کل صورتشو زخمی و پف کرده بود. اینقدر که خودشونو زده و گریه کرده بودند..بشدت عزاداری میکردند انگار که همون روز فوت شده باشه.،واقعا دلم برای مادرش سوخت..پدرش روی صندلی جلوی ورودی در نشسته بود و مثل مجسمه به مهمونا سر تکون میداد..هر کی هم بهش میگفت بیاد داخل میگفت : نه،منتظره،
با پیگیریها و یا بهتره بگم فضولیهای شفیقه خانم متوجه شدیم که امیر خودکشی کرده بود.
فوت امیر تا چند هفته زندگی مارو مختل کرد چون مامان اصلا حال و حوصله نداشت و به خونه و زندگی وپخت و پز رسیدگی نمیکرد..بعدها فهمیدیم که انگار امیر همون روز اخری که اومد خونه ی ما با مصرف بیش از حد مواد دست به خودکشی زده بود تا از شر چند تا از رفقاش در واقع دشمناش خلاص بشه..چند تا پسر و مرد شرور که هم باعث معتاد شدنش شده بودند و هم سوء استفاده های جنسی ازش میکردند .(پزشکی قانونی تمام این موارد رو تایید کرده بود..مامان مدام خداروشکر میکرد که اون روز امیر خونه ی ما نموند و گرنه گرفتار میشدیم..چند وقت گذشت و حس کردم مامان در تکاپو هست و همش دمکرده میخوره..یه روز هم دیدم کلی پوست پیاز رو کند و همه رو ریخت توی قابلمه و گذاشت تا بجوشه..خنده ام گرفت و گفتم مامان،چرا بجای اینکه خود پیاز رو بپزی پوستش رو گذاشتی رو شعله..اینو گفتم و کلی خندیدم،مامان اخمی کرد و گفت: فضولی نکن.،یه کم دلم درد میکنه میگند پوست پیاز برای دل درد خوبه ،از لحن حرف زدن مامان متوجه شدم که چیزی رو از من پنهون میکنه نیشخندی زدم و پیش خودم گفتم باید صبر کنم تا شفیقه خانم بیاد...
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#بیراهه
قسمت هفتم
یکماه بهترین خوراکیها رو مدرسه میبردم و کیف و کفش نو هم داشتم..ناهار و شام مفصل میخوردیم و یه سری وسایل ضروری برای خونه هم خریده بودیم..فقط يكماه..یکماه که گذشت به روز امیر با حال خیلی بدی اومد خونمون.،خوب یادمه که ساعت چهار عصر بود..مامان بهش گفت: چته امیر؟امیر گفت: حالم اصلا خوب نیست.،میدونی چیه؟مامان گفت نه،چی شده؟امیر گفت من ۵ تا خواهر دارم و پسر خانواده فقط منم..ولی نمیتونم پسر باشم چون حس و حال اونارو ندارم..نمیتونم با پسرا ارتباط بگیرم چون ازشون میترسم..حتی کارهای سنگین و مردونه هم از پس من برنمیاد..ولی بابا اصرار میکنه ازدواج کنم تا نوه ی پسری داشته باشه.،مامان با اخم و قیافه ی حق به جانبی گفت: اگه مشکل منم میتونی منو طلاق بدی و بعدش بری دنبال زندگی خودت..امیر ناامیدانه گفت: مشکل من تو نیستی چون اصل شناسامه ام دست باباست و سفیده.،مشکل من اینکه نمیتونم شوهر یه دختر خانم باشم..مامان گفت: پس چطور شوهر من شدی؟؟امیر گفت نمی تونم راحت با خانم ها ارتباط و رابطه برقرار کنم ..
مامان به امیر گفت: مشکلتو به پدرت بگو..امیر گفت اصلا و ابدا.،به هیچ وجه قبول نمیکنه.،حاضره تحقیرم بکنه ولی پسر باشم نه دختر،کلی حرف زدند و امیر دراز کشید..همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد ومامان جواب داد و بعدش اروم به امیر گفت: پسرم محموده..اومده مرخصی،.و داره میاد.امیر با همون حالش از جاش بلند شد تا بره که مامان با اشاره گفت صبر کن مکالمه اش با محمود تموم شد و تلفن رو گذاشت و به امیر گفت: یه کم استراحت کن تا حالت بهتره بشه بعد برو.،تا محمود برسه یک ساعتی طول میکشه.امیر که خیلی ترسو بود گفت نه نه،برم بهتره.،کلا از برخورد با پسرا میترسم..امیر رفت،اومدن امیر توی زندگیمون همونقدر که برامون شانس بود رفتنش هم تنها شانس مامان شد..محمود اومد و چند روز موند و دوباره برگشت پادگان.،بعد از رفتن محمود مامان هر چی سعی کرد با امیر تماس بگیره نشد که نشد،خیلی نگرانش بود...
در نهایت با پیشنهاد شفیقه خانم رفت محلشون و متوجه شد در و دیوارشون پراز بنرهای تسلیت و عکسهای امیر.،مامان بعد از پرس وجو و فهمید که امیر چند روزی توی بیمارستان بستری و دو روز پیش فوت شده..خیلی ناراحت بودیم و گریه میکردیم هم من و هم مامان ،اون زمان مراسم سوم و هفتم رو جداگانه میگرفتند..برای مراسم هفتم بعنوان یه غریبه همراه شفیقه خانم رفتیم تا ختمش شرکت کنیم..شفیقه خانم همراه ما اومد تا علت فوت امیر رو بفهمه..سوگ عجیبی توی خونشون بود..مادر و خواهراش کل صورتشو زخمی و پف کرده بود. اینقدر که خودشونو زده و گریه کرده بودند..بشدت عزاداری میکردند انگار که همون روز فوت شده باشه.،واقعا دلم برای مادرش سوخت..پدرش روی صندلی جلوی ورودی در نشسته بود و مثل مجسمه به مهمونا سر تکون میداد..هر کی هم بهش میگفت بیاد داخل میگفت : نه،منتظره،
با پیگیریها و یا بهتره بگم فضولیهای شفیقه خانم متوجه شدیم که امیر خودکشی کرده بود.
فوت امیر تا چند هفته زندگی مارو مختل کرد چون مامان اصلا حال و حوصله نداشت و به خونه و زندگی وپخت و پز رسیدگی نمیکرد..بعدها فهمیدیم که انگار امیر همون روز اخری که اومد خونه ی ما با مصرف بیش از حد مواد دست به خودکشی زده بود تا از شر چند تا از رفقاش در واقع دشمناش خلاص بشه..چند تا پسر و مرد شرور که هم باعث معتاد شدنش شده بودند و هم سوء استفاده های جنسی ازش میکردند .(پزشکی قانونی تمام این موارد رو تایید کرده بود..مامان مدام خداروشکر میکرد که اون روز امیر خونه ی ما نموند و گرنه گرفتار میشدیم..چند وقت گذشت و حس کردم مامان در تکاپو هست و همش دمکرده میخوره..یه روز هم دیدم کلی پوست پیاز رو کند و همه رو ریخت توی قابلمه و گذاشت تا بجوشه..خنده ام گرفت و گفتم مامان،چرا بجای اینکه خود پیاز رو بپزی پوستش رو گذاشتی رو شعله..اینو گفتم و کلی خندیدم،مامان اخمی کرد و گفت: فضولی نکن.،یه کم دلم درد میکنه میگند پوست پیاز برای دل درد خوبه ،از لحن حرف زدن مامان متوجه شدم که چیزی رو از من پنهون میکنه نیشخندی زدم و پیش خودم گفتم باید صبر کنم تا شفیقه خانم بیاد...
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎
#سرگذشت_مهین_8
#بیراهه
قسمت هشتم
چند روزی طول کشید تا شفیقه خانمی سری به ما بزنه آخه رفته بود شهرستان.،تا پاش به تهران رسید مامان تلفنی بهش گفت بیا اینجا که به دردسر افتادم..شفیقه خانم خودشو به سرعت رسوند و همون جلوی در حیاط به مامان گفت : چی شده خواهر؟مامان اروم توی گوشش حرفی زد که من هر چی تلاش کردم تا بشنوم نشد..شفیقه خانم با شنیدن حرف مامان با دستش زد روی صورتش و بلند گفت: این که بد نیست..اگه حامله بشی میتونی از خانواده اش حقشو بگیری..مامان گفت: یواشتر،آبروم میره.، فکر نکنم اونا پولی به من بدند. شفیقه خانم گفت نگران نباش..صبر کن تا من تحقیق کنم و بعدش بهت خبر میدم..فعلا برم که کلی کار دارم،مامان حامله بود و سعی میکرد جنین رو سقط کنه ولی موفق نمیشد..فردای اون روز شفیقه خانم اومد خونمون و با ناراحتی گفت هیچ مالی به این بچه نمیرسه چون پدرش زنده است.،بهتره سقطش کنی.،مامان گفت یک هفته ایی هست که تمام راهها رو رفتم اما از جاش تکون نخورده،الان چه خاکی توی سرم بریزم...
شفیقه خانم چند تا دمنوش بهش پیشنهاد داد و مامان اونارو هم مصرف کرد اما هیچ اتفاقی نیفتاد..حق گفتند تا خدا نخواهد برگی از درخت نمیفته ...حالا حکمت این بچه چی بود هنوز هم که هنوزه نمیدونم..مامان بقدری تلاش کرد که حتی چند بار حالش بد شد ولی جنين تكون نخورد..القصه از جزئیات بارداری و زایمان مامان میگذرم و به همین بسنده میکنم که با هزار مشکل و مکافات مهدی بدنیا اومد..پسری که شباهت عجیبی با پدرش امیر داشت انگار یه سیب بودندکه از وسط نصف کردند..قبل از اینکه بچه بدنیا بیاد خونه و محل رو به کمک شفیقه خانم عوض کردیم تا به اصطلاح از حرف و حدیثها دور باشیم..بالاخره مامان زایمان کرد و یه پسر خیلی خیلی خوشگل بدنیا آورد،اسمشو مهدی گذاشت. تمام زحمت زایمان و بیمارستان چه مالی و چه جانی مهدی رو شفیقه خانم به دوش کشید.برای گرفتن شناسنامه هم مامان به دردسر افتاده بود ولی بالاخره موفق شد و هویت مهدی رو بنام خودش و امیر خدابیامرز ثبت کرد.
وقتی محمود و احمد از وجود مهدی مطلع شدند چند وقتی با مامان درگیری داشتند..درسته که کم کم اروم شدند ولی هیچ وقت با مهدی کنار نیومدند و اونو بعنوان برادر نپذیرفتند..اما من،هر روز بزرگتر میشدم و فقر رو بیشتر حس میکردم..وارد راهنمایی شدم..حالا دیگه بزرگ شده بودم و فرم ثبت نام رو خودم پر میکردم نام پدر: اسماعیل،شغل پدر فوت شده و پدر ندارم اون موقع ها جنگ تموم شده بود و مسئولین داشتند به کشور سر و سامون میدادند..یکماهی از سال تحصیلی گذشته بود که به خانم پرورشی که وضعیت روحی و مالی بچه ها رو زیر نظر داشت اسم منو از طریق بلندگو مدرسه صدا زد و گفت: خانم مهین (...) تشریف بیار دفتر پرورشی..تعجب کردم.. آخه من دختر اروم و تو داری بودم و هیچ اذیتی توی مدرسه نداشتم..درس و نمراتم جالب نبود ولی خانم پرورشی بیشتر روی انضباط بچه ها کار داشت و ارشاد میکرد نه با ترس و استرس رفتم اتاق خانم پرورشی و انگشت اشاره امو بردم بالا و گفتم: خانم اجازه.، اسم منو صدات کردید؟؟.
خانم پرورشی با لبخند و مهربونی گفت بیا داخل و روی صندلی بشین..از استرس دست و پاهام میلرزید.وقتی نشستم لرزش پاهام روخانم دید و گفت: راحت باش..عزیزم کاریت ندارم.،میخواهم باهم حرف بزنیم..اب دهنمو قورت دادم و منتظر،خانم گفت: اسم پدرت چیه؟با بغض گفتم: اسماعیل بود..من بابا ندارم..خانم پرورشی گفت: خدا رحمتش کنه...چرا فوت شدند؟؟گفتم مامان میگه سکته کرد..آخه پیر شده بود..خانم گفت : اهاااا،تو بچه ی اخری. گفتم نه.،یه برادر هم دارم.خانم گفت الان زنگ ورزش بود؟درسته؟سرمو انداختم پایین و گفتم ارررره..گفت: چرا کتونی نیاوردی؟مامانت درآمد نداره..گفتم ندارم..مامان توی خونه با بافتنی میبافه و میفروشه..خانم پرورشی خیلی سوال کرد و در نهایت گفت: آدرس خونه رو بهم بده تا فردا برم مامانتو ببینم..خانم پرورشی از وضع خونه و زندگیمون دیدن کرد و مامان رو به کمیته ی امداد امام معرفی و بهش دستگاه بافتنی دادند..منو و مهدی هم برای حمایت کمیته ثبت شدیم و هر ماه مبلغی به حساب مامان برامون واریز کردند.
#ادامه_دارد...(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_8
#بیراهه
قسمت هشتم
چند روزی طول کشید تا شفیقه خانمی سری به ما بزنه آخه رفته بود شهرستان.،تا پاش به تهران رسید مامان تلفنی بهش گفت بیا اینجا که به دردسر افتادم..شفیقه خانم خودشو به سرعت رسوند و همون جلوی در حیاط به مامان گفت : چی شده خواهر؟مامان اروم توی گوشش حرفی زد که من هر چی تلاش کردم تا بشنوم نشد..شفیقه خانم با شنیدن حرف مامان با دستش زد روی صورتش و بلند گفت: این که بد نیست..اگه حامله بشی میتونی از خانواده اش حقشو بگیری..مامان گفت: یواشتر،آبروم میره.، فکر نکنم اونا پولی به من بدند. شفیقه خانم گفت نگران نباش..صبر کن تا من تحقیق کنم و بعدش بهت خبر میدم..فعلا برم که کلی کار دارم،مامان حامله بود و سعی میکرد جنین رو سقط کنه ولی موفق نمیشد..فردای اون روز شفیقه خانم اومد خونمون و با ناراحتی گفت هیچ مالی به این بچه نمیرسه چون پدرش زنده است.،بهتره سقطش کنی.،مامان گفت یک هفته ایی هست که تمام راهها رو رفتم اما از جاش تکون نخورده،الان چه خاکی توی سرم بریزم...
شفیقه خانم چند تا دمنوش بهش پیشنهاد داد و مامان اونارو هم مصرف کرد اما هیچ اتفاقی نیفتاد..حق گفتند تا خدا نخواهد برگی از درخت نمیفته ...حالا حکمت این بچه چی بود هنوز هم که هنوزه نمیدونم..مامان بقدری تلاش کرد که حتی چند بار حالش بد شد ولی جنين تكون نخورد..القصه از جزئیات بارداری و زایمان مامان میگذرم و به همین بسنده میکنم که با هزار مشکل و مکافات مهدی بدنیا اومد..پسری که شباهت عجیبی با پدرش امیر داشت انگار یه سیب بودندکه از وسط نصف کردند..قبل از اینکه بچه بدنیا بیاد خونه و محل رو به کمک شفیقه خانم عوض کردیم تا به اصطلاح از حرف و حدیثها دور باشیم..بالاخره مامان زایمان کرد و یه پسر خیلی خیلی خوشگل بدنیا آورد،اسمشو مهدی گذاشت. تمام زحمت زایمان و بیمارستان چه مالی و چه جانی مهدی رو شفیقه خانم به دوش کشید.برای گرفتن شناسنامه هم مامان به دردسر افتاده بود ولی بالاخره موفق شد و هویت مهدی رو بنام خودش و امیر خدابیامرز ثبت کرد.
وقتی محمود و احمد از وجود مهدی مطلع شدند چند وقتی با مامان درگیری داشتند..درسته که کم کم اروم شدند ولی هیچ وقت با مهدی کنار نیومدند و اونو بعنوان برادر نپذیرفتند..اما من،هر روز بزرگتر میشدم و فقر رو بیشتر حس میکردم..وارد راهنمایی شدم..حالا دیگه بزرگ شده بودم و فرم ثبت نام رو خودم پر میکردم نام پدر: اسماعیل،شغل پدر فوت شده و پدر ندارم اون موقع ها جنگ تموم شده بود و مسئولین داشتند به کشور سر و سامون میدادند..یکماهی از سال تحصیلی گذشته بود که به خانم پرورشی که وضعیت روحی و مالی بچه ها رو زیر نظر داشت اسم منو از طریق بلندگو مدرسه صدا زد و گفت: خانم مهین (...) تشریف بیار دفتر پرورشی..تعجب کردم.. آخه من دختر اروم و تو داری بودم و هیچ اذیتی توی مدرسه نداشتم..درس و نمراتم جالب نبود ولی خانم پرورشی بیشتر روی انضباط بچه ها کار داشت و ارشاد میکرد نه با ترس و استرس رفتم اتاق خانم پرورشی و انگشت اشاره امو بردم بالا و گفتم: خانم اجازه.، اسم منو صدات کردید؟؟.
خانم پرورشی با لبخند و مهربونی گفت بیا داخل و روی صندلی بشین..از استرس دست و پاهام میلرزید.وقتی نشستم لرزش پاهام روخانم دید و گفت: راحت باش..عزیزم کاریت ندارم.،میخواهم باهم حرف بزنیم..اب دهنمو قورت دادم و منتظر،خانم گفت: اسم پدرت چیه؟با بغض گفتم: اسماعیل بود..من بابا ندارم..خانم پرورشی گفت: خدا رحمتش کنه...چرا فوت شدند؟؟گفتم مامان میگه سکته کرد..آخه پیر شده بود..خانم گفت : اهاااا،تو بچه ی اخری. گفتم نه.،یه برادر هم دارم.خانم گفت الان زنگ ورزش بود؟درسته؟سرمو انداختم پایین و گفتم ارررره..گفت: چرا کتونی نیاوردی؟مامانت درآمد نداره..گفتم ندارم..مامان توی خونه با بافتنی میبافه و میفروشه..خانم پرورشی خیلی سوال کرد و در نهایت گفت: آدرس خونه رو بهم بده تا فردا برم مامانتو ببینم..خانم پرورشی از وضع خونه و زندگیمون دیدن کرد و مامان رو به کمیته ی امداد امام معرفی و بهش دستگاه بافتنی دادند..منو و مهدی هم برای حمایت کمیته ثبت شدیم و هر ماه مبلغی به حساب مامان برامون واریز کردند.
#ادامه_دارد...(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆•
زل زده بودم به یک مرد اروپایی و با خودم میگفتم چه خوشتیپ!
ناگهان همسرش از در آمد تو. توی کشتی نشسته بودیم.
در این مدت به زنها زیاد نگاه نکرده بودم. اغلب زیاد به آدمها نگاه نمیکنم، کلیت یک فضا بیشتر برایم جذاب است، یا گاهی جزئیاتی خیلی خاص در زندهها و اشیا.
همسر آن مرد توجهم را به خودش جلب کرد. تمام تن، دستها و پاهایش لک و پیس داشت، اما او پیراهن باز و دامن کوتاه پوشیده بود.
از آن روز به زنان بیشتری نگاه کردم، زنى که خیلی اضافهوزن دارد و نیمتنه میپوشد. فلان زن که چند خال گوشتی روی سینهاش داشت اما لباس باز پوشیده بود. رگهای واریس فلان زن و دامن کوتاهش. با خودم فکر کردم چرا ندیده بودمشان؟ و اگر این ویژگیها در بدن من بود چه اتفاقی رخ میداد؟ قطعا لباس باز نمیپوشیدم یا حتی هیچوقت لباس تنگ به تن نمیکردم مبادا چربیهایم بزند بیرون.
بعد به مردها فکر کردم، به زندگیهایی که از جسمانیت عبور کرده، مردهایی که نمیگویند خالگوشتیات را بردار، یک فکری به حال خط واریست بکن، زن چاق که نیمتنه نمیپوشد، ماهگرفتگیات را درست کن.
افرادى كه فهمیدهاند باز پوشیدنشان نه از بهر خودنمایی که براى راحتیست.
به زنهای کشورم فکر کردم!
ابروهات رو وردار خب! چرا نمیری لیزر؟ چرا نمیری خال گوشتی رو برداری؟ واااا، این چه هیکلیه؟ با این هیکل چه لختی هم پوشیده! چقدر بیريخته طرف، چه کوتاهه. چه درازه.
به معنای جهان اول و سوم فکر میکنم و به عبور...
و چه سخت که ما هنوز برای هم لباس میپوشیم، برای هم رژیم میگیریم و جسم و فیزیک به بدترین شکل ممکن اولویت ماست، شبیه هم بودن، برای زیبا بودن! نداشتن خودباوری و اعتمادبهنفس و مخفی کردن نداشتههایمان در پشت نقاب اندام و بینیهای عملشده و لبهای...
تفاوت ما با آنها فقط در منطقهی جغرافیایی و وضعیت اقتصاد و... نیست که در طرز فكر جهان سوميان است. مفهوم آزادی در آنجا رها شدن از لباس و پوشش نیست بلکه رهایی از تفکرات و ذهنیتها و خرافات و افکار مسمومیست که زندگیهای ما را شبیه بردگان کرده.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆•
زل زده بودم به یک مرد اروپایی و با خودم میگفتم چه خوشتیپ!
ناگهان همسرش از در آمد تو. توی کشتی نشسته بودیم.
در این مدت به زنها زیاد نگاه نکرده بودم. اغلب زیاد به آدمها نگاه نمیکنم، کلیت یک فضا بیشتر برایم جذاب است، یا گاهی جزئیاتی خیلی خاص در زندهها و اشیا.
همسر آن مرد توجهم را به خودش جلب کرد. تمام تن، دستها و پاهایش لک و پیس داشت، اما او پیراهن باز و دامن کوتاه پوشیده بود.
از آن روز به زنان بیشتری نگاه کردم، زنى که خیلی اضافهوزن دارد و نیمتنه میپوشد. فلان زن که چند خال گوشتی روی سینهاش داشت اما لباس باز پوشیده بود. رگهای واریس فلان زن و دامن کوتاهش. با خودم فکر کردم چرا ندیده بودمشان؟ و اگر این ویژگیها در بدن من بود چه اتفاقی رخ میداد؟ قطعا لباس باز نمیپوشیدم یا حتی هیچوقت لباس تنگ به تن نمیکردم مبادا چربیهایم بزند بیرون.
بعد به مردها فکر کردم، به زندگیهایی که از جسمانیت عبور کرده، مردهایی که نمیگویند خالگوشتیات را بردار، یک فکری به حال خط واریست بکن، زن چاق که نیمتنه نمیپوشد، ماهگرفتگیات را درست کن.
افرادى كه فهمیدهاند باز پوشیدنشان نه از بهر خودنمایی که براى راحتیست.
به زنهای کشورم فکر کردم!
ابروهات رو وردار خب! چرا نمیری لیزر؟ چرا نمیری خال گوشتی رو برداری؟ واااا، این چه هیکلیه؟ با این هیکل چه لختی هم پوشیده! چقدر بیريخته طرف، چه کوتاهه. چه درازه.
به معنای جهان اول و سوم فکر میکنم و به عبور...
و چه سخت که ما هنوز برای هم لباس میپوشیم، برای هم رژیم میگیریم و جسم و فیزیک به بدترین شکل ممکن اولویت ماست، شبیه هم بودن، برای زیبا بودن! نداشتن خودباوری و اعتمادبهنفس و مخفی کردن نداشتههایمان در پشت نقاب اندام و بینیهای عملشده و لبهای...
تفاوت ما با آنها فقط در منطقهی جغرافیایی و وضعیت اقتصاد و... نیست که در طرز فكر جهان سوميان است. مفهوم آزادی در آنجا رها شدن از لباس و پوشش نیست بلکه رهایی از تفکرات و ذهنیتها و خرافات و افکار مسمومیست که زندگیهای ما را شبیه بردگان کرده.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💥داستان پندآموز
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
▪️در زمانهای دور که شکل زندگی مردم با حالا خیلی فرق داشت ، درس خواندن و باسواد شدن کار بسیار سخت و دشواری بود که از عهدهی هرکسی برنمیآمد. در آن دوره بچهها باید به مکتبخانه میرفتند تا سواد خواندن و نوشتن و سواد دینی به آنها آموخته شود. دانش آموزان هر روز باید درسشان را میخواندن تا فردا به سوالات استاد پاسخ دهند. در غیر این صورت تنبیه در انتظارشان بود.
▫️در یکی از شهرها مکتب خانهای بود با استادی بسیار باسواد و فرزانه و آشنا به علوم زمانهی خود. تنها اشکال استاد این بود که چون خیلی پیر و کم حوصله بود ، حوصله بازیگوشی و کم کاری بچهها را نداشت و با کوچکترین نافرمانی بچهها را به شدت تنبیه میکرد و حتی گاهی به فلک میبست. (وسیلهای چوبی که به کمک آن پای دانش آموز را ثابت نگه میداشتند و استاد میتوانست با ترکه به کف پای دانش آموز بزند).
▪️به همین دلیل هر روز وقتی بچهها به خانه بازمیگشتند از دست استاد نزد پدر و مادرانشان شکایت میکردند و از آنها میخواستند آنها را به استادی خوش اخلاقتر و مهربانتر بسپارند. تا اینکه خانوادهی چند تا از بچهها استاد دیگری یافتند که قبول کرد آنها را به شاگردی بپذیرد. ولی خانواده گروهی از شاگردان دوست داشتند فرزندانشان نزد استاد پیر بمانند.
▫️استاد جدید که میدانست این دانش آموزان نزد استادی بزرگ شاگرد بودند ، دلیل خانوادهها را برای تغییر استاد پرسید و فهمید که آنها فقط به خاطر اخلاق تند استاد و تنبیه دائم به سراغ او آمدهاند. استاد جدید تصمیم گرفت کمترین تکلیف را به آنها بدهد و کمترین سوال و جواب را از این دانش آموزان داشته باشد.
▪️شاگردان استاد جدید که خیلی خوشحال بودند اغلب در مکتبخانه با بازی ، خوشگذرانی و تفریح اوقات خود را سپری میکردند و در کل خیلی به این گروه از دانش آموزان خوش میگذشت.
تا اینکه پایان سال تحصیلی فرارسید
▫️بچههایی که در مکتب خانهی استاد پیر درس خوانده بودند و تلاش بیشتری کرده بودند قادر به خواندن و نوشتن بودند. ولی بچههای مکتب خانه استاد مهربان و جوان که تمام سال را به بازیگوشی سپری کرده بودند از حداقل سواد و حساب هم بهره نبرده بودند و یک سال خود را به هدر داده بودند.
اینجا بود که خانوادهها فهمیدند جوراستاد ،به ز مهر پدر.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
▪️در زمانهای دور که شکل زندگی مردم با حالا خیلی فرق داشت ، درس خواندن و باسواد شدن کار بسیار سخت و دشواری بود که از عهدهی هرکسی برنمیآمد. در آن دوره بچهها باید به مکتبخانه میرفتند تا سواد خواندن و نوشتن و سواد دینی به آنها آموخته شود. دانش آموزان هر روز باید درسشان را میخواندن تا فردا به سوالات استاد پاسخ دهند. در غیر این صورت تنبیه در انتظارشان بود.
▫️در یکی از شهرها مکتب خانهای بود با استادی بسیار باسواد و فرزانه و آشنا به علوم زمانهی خود. تنها اشکال استاد این بود که چون خیلی پیر و کم حوصله بود ، حوصله بازیگوشی و کم کاری بچهها را نداشت و با کوچکترین نافرمانی بچهها را به شدت تنبیه میکرد و حتی گاهی به فلک میبست. (وسیلهای چوبی که به کمک آن پای دانش آموز را ثابت نگه میداشتند و استاد میتوانست با ترکه به کف پای دانش آموز بزند).
▪️به همین دلیل هر روز وقتی بچهها به خانه بازمیگشتند از دست استاد نزد پدر و مادرانشان شکایت میکردند و از آنها میخواستند آنها را به استادی خوش اخلاقتر و مهربانتر بسپارند. تا اینکه خانوادهی چند تا از بچهها استاد دیگری یافتند که قبول کرد آنها را به شاگردی بپذیرد. ولی خانواده گروهی از شاگردان دوست داشتند فرزندانشان نزد استاد پیر بمانند.
▫️استاد جدید که میدانست این دانش آموزان نزد استادی بزرگ شاگرد بودند ، دلیل خانوادهها را برای تغییر استاد پرسید و فهمید که آنها فقط به خاطر اخلاق تند استاد و تنبیه دائم به سراغ او آمدهاند. استاد جدید تصمیم گرفت کمترین تکلیف را به آنها بدهد و کمترین سوال و جواب را از این دانش آموزان داشته باشد.
▪️شاگردان استاد جدید که خیلی خوشحال بودند اغلب در مکتبخانه با بازی ، خوشگذرانی و تفریح اوقات خود را سپری میکردند و در کل خیلی به این گروه از دانش آموزان خوش میگذشت.
تا اینکه پایان سال تحصیلی فرارسید
▫️بچههایی که در مکتب خانهی استاد پیر درس خوانده بودند و تلاش بیشتری کرده بودند قادر به خواندن و نوشتن بودند. ولی بچههای مکتب خانه استاد مهربان و جوان که تمام سال را به بازیگوشی سپری کرده بودند از حداقل سواد و حساب هم بهره نبرده بودند و یک سال خود را به هدر داده بودند.
اینجا بود که خانوادهها فهمیدند جوراستاد ،به ز مهر پدر.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻 همون روزی که احساس میکنید خوشبخت ترین آدم روی زمینید ، همونجایی که فکرشو نمیکنید تاوان میدین.....
📍🌺✍🏻تاوان حرفاتون ، کاراتون و دل شکستناتون که باعث شد یه آدم از خوب بودنش تا ابد دست بکشه و حس کنه خوب بودن بهش آسیب میزنه.....
📍🌺✍🏻شما یه آدم خوب رو از زمین حذف و یه آدم بد به زمین اضافه کردین و این اصلا اشتباه کوچیکی نیست......
📍🌺✍🏻بترسید از روزیکه عمیقا غرق خوشبختی شدین و یادتون رفته که با حرفاتون و کاراتون چه بلایی سر یه آدم آوردین.....
✍🏻چون دقیقا اون موقع اس که الله تعالی یقه اتو نو میگیره الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻 همون روزی که احساس میکنید خوشبخت ترین آدم روی زمینید ، همونجایی که فکرشو نمیکنید تاوان میدین.....
📍🌺✍🏻تاوان حرفاتون ، کاراتون و دل شکستناتون که باعث شد یه آدم از خوب بودنش تا ابد دست بکشه و حس کنه خوب بودن بهش آسیب میزنه.....
📍🌺✍🏻شما یه آدم خوب رو از زمین حذف و یه آدم بد به زمین اضافه کردین و این اصلا اشتباه کوچیکی نیست......
📍🌺✍🏻بترسید از روزیکه عمیقا غرق خوشبختی شدین و یادتون رفته که با حرفاتون و کاراتون چه بلایی سر یه آدم آوردین.....
✍🏻چون دقیقا اون موقع اس که الله تعالی یقه اتو نو میگیره الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آدمهايى که شما را،
بارها و بارها مى آزارند
مانند کاغذ سمباده هستند!
آنها شما را مى خراشند و آزار مى دهند
اما در نهايت شما صيقلى و براق خواهيد شد،
و آنها...
مستهلک و فرسوده!
پس به قول نيما يوشيج :
چايت را بنوش و نگران فردا نباش
از گندمزار من و تو,
مشتى کاه مى ماند براى بادها و يادها.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بارها و بارها مى آزارند
مانند کاغذ سمباده هستند!
آنها شما را مى خراشند و آزار مى دهند
اما در نهايت شما صيقلى و براق خواهيد شد،
و آنها...
مستهلک و فرسوده!
پس به قول نيما يوشيج :
چايت را بنوش و نگران فردا نباش
از گندمزار من و تو,
مشتى کاه مى ماند براى بادها و يادها.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9