الله رافراموش نکنید
915 subscribers
3.47K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و شش

چیزی نگفتم. به اطاق برگشتم، اما دل آشوبه‌ ام آرام نگرفت. چند دقیقه بعد، بی‌ صدا از اطاق بیرون شدم و به‌ سوی مهمانخانه رفتم. بدون آنکه دروازه را بکوبم، آن را به‌ آرامی باز کردم.
صحنه‌ ای که دیدم، قلبم را از حرکت بازداشت.
شیما در آغوش صادق بود. هر دو از ترس مانند مجسمه ایستادند. رنگ از چهره‌ شان پرید. شیما با صدایی لرزان و آشفته گفت تو اینجا چی کار می‌ کنی؟! چرا قبل از داخل شدن دروازه را نزدی؟
من فقط نگاهش کردم.
صادق با شرمندگی سرش را پایین انداخت، قطرات عرق از پیشانی‌ اش سرازیر بود. با صدای آرام و گرفته گفت می‌ بخشید، ینگه جان…
اما هنوز جمله ‌اش تمام نشده بود که صدای شیما، بی‌ پروا و بی‌ شرمانه در هوا پیچید که گفت بخاطر چی معذرت می‌ خواهی؟ مگر ما چی کار کردیم؟
صادق با حیرت به چهره‌ اش نگاه کرد. شیما لبخندی مسموم بر لب آورد و ادامه داد من با پسرخاله ‌ام نشسته بودم چی اشکالی دارد؟
نگاهش را به من دوخت. چیزی نگفتم. تنها به او چشم دوختم، صادق زیر لب خداحافظی گفت و با قدم‌ های سنگین از خانه بیرون رفت.
شیما به آرامی نزدیک من شد. چشمانش سرد و بی‌ احساس بود. انگشتش را به تهدید مقابلم تکان داد و با لحنی جدی گفت در مورد چیزی که دیدی، به کسی حرفی نمیزنی وگرنه زندگی‌ ات را چنان جهنم می‌ سازم که از زنده بودن پشیمان شوی.
خواست از کنارم بگذرد که آرام، اما قاطعانه گفتم اشتباه می‌ کنی شیما. او یک مرد متاهل است زن و اولاد دارد. اینگونه آه یک زن را نگیر تو دختر مجرد هستی، میتوانی با یک پسر مجرد باشی و با او ازدواج کنی. اما این راهی که پیش میروی راه تباهی است. اگر کسی بفهمد، یقین داشته باش قیامت به پا می‌ شود.
شیما مکثی کرد. به چشمانم خیره شد و گفت ما چی کار کردیم؟ فقط چند لحظه، شیطان فریب‌ ما داد که دیگر هم تکرار نمیشود.
به او نزدیک شدم. دستانش را با مهربانی در دست گرفتم و آرام گفتم شیما جان، من همه چیز را میدانم سه سال و نیم است با این مرد در تماس هستی. میدانم که موبایل پنهانی داری. ولی به یاد داشته باش او هیچگاه زن و اولادش را رها نمی‌ کند. این مرد فقط با وعده‌ های دروغین تو را فریب می‌ دهد و از تو سوءاستفاده می‌ کند. خواهش میکنم، به‌ خاطر خودت به خود بیا.
شیما ناگهان با خشونت دستش را از میان دست‌ هایم بیرون کشید و با نفرت گفت هیچکدام از حرف‌ هایت حقیقت ندارد! نه با کسی رابطه دارم، نه دنبال شوهر کسی هستم. تو فقط دنبال بهانه‌ ای تا مرا اینگونه اخطار بدهی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🌺🍃🫧
🌺
🍃
🫧
تصورات اشتباه قبل از ازدواج

⚠️عوضش می‌کنم!
اگر شما هم چنین فکری در سر دارید، نباید فراموش کنید که شما و همسرتان از دو خانواده و دو فرهنگ متفاوت هستید و هرگز نمی‌توانید دنیا را از یک دریچه ببینید. بعضی ویژگی‌های همسرتان تقریبا غیر قابل تغییر است. این را بپذیرید.

⚠️باید برای هم بمیریم!
اما گمان نکنید برای داشتن یک زندگی عاشقانه، نیاز به یک زندگی افسانه‌ای دارید. درست است که باید خواستگارتان را دوست داشته باشید، اما قرار هم نیست هرروز فیلم هندی بازی کنید.

⚠️عشق با گذشت زمان تمام می‌شود!
یک عشق واقعی می‌تواند با آرامش و روزمرگی هم همراه شود. مرحله دوم عشق، صمیمیت و همراهی است و اصلا به معنای پایان عشق نیست.

⚠️مسئولیت اداره زندگی به عهده مرد است.
اگر می‌خواهید زندگی موفق و آرامی داشته باشید، از همان اول سنگ‌ها را وا بکنید و مسئولیت‌ها را تقسیم کنید.

⚠️مردها ارزش حمایت را نمی‌فهمند.
مردها خیلی راحت تفاوت شما با زنان دیگر را می‌بینند.

⚠️به خاطر من هر کاری می‌کند.
درست است که عشق قدرت می‌آورد، اما قرار نیست که از مرد زندگی‌تان، به گناه عاشق شدن، یک فرد ضعیف و زیردست بسازید.

⚠️خودم را دوست دارد نه جسمم را!
خیال نکنید مردی که عاشقتان است، به جسم شما نیازی ندارد و تنها به تفکرات و کلام شما اهمیت می‌دهد.

⚠️یک زندگی موفق، زندگی بدون بحث است!
یک زوج ایده‌آل روی یک خط صاف پرلبخند، زندگی نمی‌کنند. آنها به اختلاف نظر هم برمی‌خورند و گاهی از هم دلخور می‌شوند. اما تفاوتشان با دیگران این است که با هوشمندی از پس چنین مسائلی بر می‌آیند و به جای دلخوری‌های بی‌مورد، از این بحث‌ها درس می‌گیرند
.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👤 #محدثه۰ایرانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥نگران رزق و روزیت نباش تا وقتیکه
من هستم. از هیچی ام نترس
.

👍 خیلی قشنگ بود این ویدئو.

میگم خدایا کاش میشد خودت همینطوری
ولی بی واسطه با صدای خودت با
من حرف میزدی

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🌸❤️🌺

#داستان_زیبا

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می‌بینی؟

گفت: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.

بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟
گفت: خودم را می‌بینم.

عارف گفت: دیگر دیگران را نمی‌بینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده‌اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شیئ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن؛ وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت، کبر، غرور، پلیدی و…) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#دوقسمت صدوپنج وصدوشش
📖سرگذشت کوثر
نه نباید بخوابید همه باید بیدار باشید استرس داشتم ترس زیادی داشتم ترس از آینده و تنهایی نمی دونستم چه آینده ای در انتظار من و یونس هستش تنها خوشحالیم این بود جای فاطمه خوبه لاقل از اینجا دوره راه طولانی در پیش داشتیم و من و یونس این راه رو باید با هم می رفتیم یک ساعت به ما بر پا دادن و گفتن باید حرکت کنیم بهمون گفتن حواستون باشه اگه ما احساس خطر کردیم و بهتون گفتیم بخوابید رو زمین همه
باید بخوابید رو زمین که از بمبارون و صدمه
شدیددیدن در امان باشید خیلی حواستون باشه یونس رو رو زمین گذاشتم و دستشو گرفتم بهانه میاورد و جیغ می زد و گریه می کرد ولی هیچ حرفی نمیزد کلافم کرده بود رو زمین دراز شده بود و بهانه گیری می کرد دیدم داره همه را کلافه میکنه بهش گفتم یونس اگه همه برن فقط من و تو،توی این شهر میمونیم و ممکن بمیریم اون وقت
دیگه هیچ وقت نمی تونیم بابا مراد و آبجی و
دایی مهدی را ببینیم مگه دلت نمی خواست بری پیش آبجی پس بلند شو بهونه نگیر که ما را میگذارن و میرن منتظر من و تو هم هیچ کی نمیمونه یونس بلند شد دور و برش رو نگاه کرد فهمید که حرف من جدی و من باهاش هیچ شوخی ندارم دستشو داد تو دست من و راه افتادیم همین طور که راه می رفتم آروم آروم اشک می ریختم اشکهام تمومی نداشت و رو صورتم جاری بود به بقیه هم نگاه کردم دیدم بقیه هم مثل منن هیچ
کدوممون حال خوشی نداشتیم داشتیم می رفتیم درحالیکه عزیزانمون روتنهامیگذاشتیم دلتنگ بودم بد جوری هم دلتنگ بودم چند بار برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم و مدام زیر لب می گفتم خدافظ یاسینم خدافظ یوسفم من شماها را هیچ وقت فراموش نمی کنم بالاخره یک روز میام پیشتون خدافظ عمه دلم برات تنگ شده و میشه حتی دلم برای کتک زدنهاتم تنگ
شده شاید همون کتکهای تو باعث شد که من الان تبدیل به یک زن قوی شم فقط یکبار دیگه برگشتم برای آخرین بار نگاه کردم و گفتم خدافظ ننه بلقیس و عمو فواد مرسی بابت همه چی پدر و مادر من بودید و هستید یونس دستمو کشید نگاهش کردم و گفتم بریم پسرم ببخشید که معطلت گذاشتم منو ببخش یکی دوبار مجبور شدیم رو زمین بخوابیم چون صدای هواپیماهای عراقی اومد تو طول راه همسفرهای دیگه هم به ما اضافه شدن
همه باید می رفتیم به مناطق امن یک شب را
روی زمین دو سه ساعت خوابیدیم تا دوباره حرکت کنیم حالم خوب نبود و اعصابم بهم ریخته بودضعف اعصاب شدید گرفته بودم و دلم مدام گریه کردن می خواست خودمم می دونستم دردم چیه خیلی بهتر از هر کسی می دونستم درد و مرضم چیه اما دلم نمی خواست به زبونش بیارم دوست نداشتم کسی تو جمع بفهمه که من باردارم خودم چند روز بعد رفتن مراد فهمیده بودم بچه ای کاملا
نا خواسته بعد یونس دیگه بچه نمیخواستم
ولی انگار این بچه باید به دنیا میومد تا من
دردهام رو فراموش کنم با همه اون اتفاقات ومصیبتها و نا راحتیهایی که اون چند روز کشیده بودم اما اون بچه سفت و محکم سر جاش بودو هیچ اتفاقی براش نیفتاد خیلی دلم می خواست سقط بشه اما سقط شدنی در کار نبود بارها ضعف کردم و گشنه شده بودم اما هر لقمه غذایی دستم میومدرو میدادم به یونس دلم نمی خواست یونس بیشتر از این زجر بکشه اصلا حرف نمی زدبچه تو شوک وحشتناکی بود بعد مرگ یاسین کاملا ساکت شده بود بوسش می کردم بغلش میکردم حتی با وجود وضعیت خودم و سنگین بودن یونس اما گاهی می دیدم خستست رو کولم میند اختم که اون راحت باشه و استراحت کنه تو
اون روزها و اون مسافرت یونس به تنهایی شده بود همه کس و کارم جای همه عزیزانم بود که زیر خاک خوابیده بودن بالاخره رسیدیم خسته و کوفته می دونستیم تازه سر آغاز سفرمون هست و ما باید منتظر اتوبوس و مینی بوس می موندیم که ما را می برد وقتی دیدیم از اتوبوس و مینی بوس و هیچ وسیله ای که ما را با خودش ببره خبری نیست دست و پام شل شد حالم خراب بودگشنه بودم و ضعف شدیدی داشتم یاد همه بارداری
هام افتادم که مراد اجازه نمی داد گشنه بمونم
ولی الان هیچ کی نبود حتی یک لقمه نون دستم بده به ما گفتن اتوبوس و مینی بوس تا فردا غروب بر میگردن اگه اتفاق خاصی براشون نیفته ما باید همون جا می موندیم و هیچ جایی نمی رفتیم بی جا و بدون مکان بودیم آواره و سرگردان یونس بهانه گیری می کرد پاشو محکم زمین می کوبید.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎

#سرگذشت_مهین_5
#بیراهه

قسمت پنجم

شفیقه خانم لبهاشو گاز گرفت و گفت والا از منم جوون تری.،این همه سختی کشیدی ولی مثل ۲۰ ساله ها میمونی.،راستی چند سالته؟مامان گفت: امسال وارد سی و سه سال شد.،اگه کار خوب و پول خوب داشتم هیچ وقت ازدواج نمیکردم.،والا هر کی میشنوه سه تا بچه دارم و بیوه ام راضی نمیشه بهم کار بده..محمود هم رفت خدمت دیگه کلا دست و بالمون خاليه..شفیقه خانم گفت:نمیدونم،باید بهش بگم ببینم با بچه هات کنار میاد یا نه..خلاصه شفیقه خانم رفت و چند روز بعدش به مامان خبر داد که اون آقا بچه ها رو قبول نمیکنه و قضیه فیصله شد و تمام..چند ماهی گذشت و یه روز سر سفره ی شام احمد به مامان گفت: من دیگه مدرسه نمیرم.مامان عصبی گفت باز چی شده؟احمد گفت میخواهم با یکی از رفقام بریم بندر..میگند اونجا هم کار زیاده و هم پول خوبی میدند.مامان گفت تو هنوز بچه ایی ،بهتره درستو بخونی..احمد گفت: نمیخواهم..میرم کار میکنم و پول میفرستم تا تو مجبور نباشی خونه ی مردم کار کنی...

نمیخواهم بخاطر پول و ما دوباره ازدواج کنی.مامان اخمی کرد و گفت: این حرفها چیه؟احمد در حالیکه از سر سفره بلند میشد گفت: این حرفها رو همه میزنند ..حتی دوستام.،میخواهم برم و از این شهر و محله دور باشم..مامان گفت غلط کردند..به مردم چه ربطی داره.،احمد جوابی نداد و چون جایی برای خلوت کردن نداشت رفت توی کوچه و جلوی در حیاط نشست..یک ساعتی گذشت و مامان رختخوابها رو پهن کرد و بعد رفت سراغ احمد و نازشو کشید و بزور آورد داخل،لامپ رو خاموش کرد و خوابیدیم..نمیدونم چند ساعت خواب بودم که با صدایی شبیه خنده یا گریه چشمهامو باز کردم و دیدم مامان سر سجاده نشسته و گریه میکنه..اون لحظه خیلی دلم براش سوخت.،توی دلم خدارو صدا کردم و گفتم خدایا،میشه از آسمون یه عالمه پول برای ما بفرستی،میخوام بدم به داداش احمد تا دیگه نره بندر.،برای خودمم یه کفش و کیف بخرم تا بچه ها مسخرم نکنند.خدا جون تو میبینی که هیچ وقت زنگ ورزش منو بازی نمیدند چون کتونی ندارم..خیلی دعا کردم و ارزوهامو برای خدا گفتم تا خوابم برد...

نزدیک ظهر بیدار شدم و دیدم هیچ کی خونه نیست..عجیب بود آخه روز جمعه احمد همیشه تا ظهر میخوابید..نیم ساعتی توی رختخواب وول خوردم تا در کوچه با کلید باز شد و مامان وارد شد.کش و قوسی به بدنم دادم و سلام کردم..مامان با صدای گرفته جوابمو داد و سریع سرشو از دید من برگردوند تا من گریه هاشو نبینم..درسته که صورتشو ندیدم ولی بقدری دلش پر بود که نتونست اروم و بیصدا گریه کنه و صدای گریه هاش فضای خونه رو پر کرده بود..با گریه های مامان منم به گریه افتادم و رفتم سمتش و از پشت بغلش کردم وگفتم: چی شده مامان؟؟مامان در حالیکه اشکهاشو پاک میکرد گفت هیچی دخترم احمد صبح زود رفته،تا ترمینال رفتم دنبالش ولی پیداش نکردم..سراغ دوستش هم رفتم که مادرش گفت رفته بندر،احمد رفت.،محمود هم برای اینکه هزینه ی رفت و آمدش کمتر بشه سعی میکرد هر شش ماه یکبار بیاد خونه منو مامان تنها شدیم،چند ماهی گذشت و هر از گاهی احمد به مبلغ کمی برامون میفرستاد...

انگار بیشتر پولشو همونجا برای خودش خرج میکرد چون شنیده بودیم که خونه گرفته و یه سری وسایل زندگی هم خریده انگار اونجا آرامش داشت و قصد برگشت نداشت.یادمه کلاس چهارم بودم که یه روز وقتی برگشتم خونه با دیدن کفش مردونه ایی متوجه شدم مهمون داریم.. تعجب کردم چون ما هیچکسی رو نداشتیم و جز چند تا از همسایه ها کسی خونه ی ما رفت و آمد نداشت..تا وارد اتاق شدم با یه پسر جوون و خیلی خوشگل روبرو شدم.،اقا پسر که اسمش امیر بود تا منو دید از جاش بلند شد و سلام کرد..مامان به امیر گفت بلند نشو،اروم سلام کردم و رفتم سمت مامان وگفتم این آقا کیه؟؟مامان گفت: از امروز با ما زندگی میکنه.متعجب گفتم: چرا!؟مامان گفت: ساکت شو.،چون جایی نداره بمونه.میدونستم هر چی سوال کنم مامان به من جواب درست و حسابی نمیده پس منتظر موندم تا وقتی برای شفیقه خانم تعریف کرد متوجه ی قضیه بشم.....

#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎

#سرگذشت_مهین_6
#بیراهه

قسمت ششم

چند ساعتی گذشت و امیر به مامان گفت: شهین خانم.،من میرم بیرون و چند ساعت دیگه برمیگردم..مامان گفت باشه.،وقتی برگشتی به شونه تخم مرغ هم بخر..امیر چشمی به ماما گفت و بعد در حالی که منو نگاه میکرد لبخندی زد و از خونه رفت بیرون.، همین که امیر رفت بالافاصله شفیقه خانم وارد خونه شد.انگار دم در منتظر بود تا امیر بره..شفیقه خانم با خنده و عجله اومد توی اتاق،بقدری هول بود که نه منو دید ونه جواب سلام منو داد.مستقیم رفت سراغ مامان و گفت: خب تعریف کن ببینم این پسره کیه؟مامان گفت چقدر هولی،ببین مهین با توعه.چند بار سلام کرده اما متوجه نشدی..شفیقه خانم برگشت سمت من و گفت: سلام دخترم.،ببخشید متوجه
نشدم..میخواهی برو خونه ی ما پیش ممد.،اونم داره درس میخونه.،نوچی کردم و به بهانه ی درس گفتم نه..درس و مشقم زیاده،نمیدونم شفیقه خانم حرفهای منو شنید یا نه چون به سرعت باد برگشت سمت مامان و گفت بگو دیگه از کجا پیداش کردی....

مامان با سینی چای اومد و نشست و گفت: بشین تا تعریف کنم..راستش صبح که رفتم بازار تره بار تا چند تا میوه و سبزیجات پس مونده جمع کنم امیر رو دیدم که یه گوشه ایستاده و در حال کشیدن سیگار منو نگاه میکنه،شفیقه مشتاقانه گفت خب خب.مامان ادامه داد: نگاههای عمیقش اذیتم کرد که با پرخاش بهش گفتم چشمتو درویش کن..دنبال چی هستی؟ امیر گفت: هیچی آبجی..ببخشید.،فقط خواستم بگم هر چی دلت میخواهد بخر من حساب میکنم..چند بار تعارف کردم ولی در نهایت تمام این خوراکیهارو امیر خرید و بعدش تا خونه اورد..شفیقه خانم گفت: حالا چرا موند اینجا؟مامان گفت بیچاره معتاده..بچه پولداره ولی از خانواده فراری..اجازه دادم همینجا بمونه به شرط اینکه خرج و مخارج مارو بده..اون موقع ها که بچه بودم در حد فهمم حرفهای مامان و شفیقه رو توی ذهنم تجزیه و تحلیل میکردم و فکر میکردم که مامان با امیر دوست شده و کسی نبود که جواب سوالهای منو بده ولی بعدها که بزرگتر شدم تازه متوجه شدم که مامان دو ماهی بود که با امیر عقد محضری کرده بود اما چون امیر تک پسر یه خانواده ی پولدار بود مجبور میشد هر شب برگرده خونشون تا پدر و مادرش پیگیر کاراش نباشند.

اینم بگم مهمترین نعمتی که خدا به من داده بود گوشهای شنوا بود،در حدی که اگه کسی توی حیاط نجوا میکرد من توی اتاق میشنیدم..اون روز مامان و شفیقه خانم برای حرفهای خصوصی تر رفتند توی حیاط و به بهانه ی سبزی پاک کردن یه موکت روی زمین پهن کردند و به حرفهاشون ادامه دادند..حرفهایی که اون روز شنیدم رو درک نکردم ولی چون فضول بودم همه رو به خاطر سپرده بودم و بعدها پی به حرفهاشون بردم..مامان گفت اصلا یه مدلیه ی این پسره،درسته که خوشگل و پولداره و خوب خرج میکنه ولی..شفیقه خانم گفت ولی چی؟؟ معتاد بودنشو میگی؟؟مامان گفت نه..اعتیادش به خودش ربط داره...چون پول داره هم به خوردنش میرسه و هم تیپش کسی متوجه ی اعتیادش نمیشه ولی خوب انگار مرد کامل نیست...شفیقه خانم گفت: واااا....

مامان گفت: امیر خیلی هم با سلیقه است و هم وقتی میاد اینجا دوست داره تمام کارهای خونه رو انجام بده.،شفیقه خانم گفت حالا چطور شده که شب میخواهد بیاد اینجا؟مامان گفت انگار باز هم باباش دعواش کرده..پرسیدم سرچی دعواتون شده،حرفی نزد..فکر کنم بخاطر اعتیادش باشه..شفیقه خانم گفت تو هم گیجی خواهر.،من بودم دو سوته اختلافش با خانواده اشو میفهمیدم..مامان گفت: من فکر میکنم پدرش اصرار داره ازدواج کنه و امیرم زیر بار نمیره..شفیقه خانم گفت چطور زیر بار عقد با تو رفت؟؟مامان گفت چی بگم....خلاصه مامان و شفیقه خیلی حرف زدند و من متوجه شدم که امیر و مامان ازدواج کردن..اصلا ناراحت نشدم چون خیلی برامون خرج میکرد، مخصوصا به من،یادمه بقدری امیر رو دوست داشتم که همیشه کنارش بودم..مامان هم اصلا نگران نبود چون کاملا مثل یه دختر با من رفتار میکرد و هیچ خطری از جانب امیر برای من حس نمیکرد....


#ادامه_دارد...(فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیوچهار


سرش رو بالا گرفت و شروع کرد به گفتن حرفای نامفهوم....هرچه سعی کردم متوجه حرف هاش بشم فایده ای نداشت انگار به زبون دیگه ای صحبت میکرد....بعد از مدتی پیرمرد دست از انداختن مهره ها برداشت و گفت این بچه دست ناپاک بهش خورده.....
براش دعای مرگ کردن.....
اینو که گفت جیغ خفه ای کشیدم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم‌.....
قباد گفت یعنی چه شیخ دعا برای بچه اخه؟
شیخ گفت آره دیروز کسی یه نفر براش دعا کرده و به خوردش داده ،این بچه برای همین تب کرده.....
خدیجه خانم گفت شیخ توروخدا یکاری کن هرچی بخوای بهت میدم ،اصلا یه گوساله برات میارم، فقط جون نوه مو نجات بده پسرم بعد از دوازده سال بچه دار شده.....
شیخ گفت دست من که نیست زن.‌..مگه من نعوذ بالله خدام.....هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم، اما قول که نمیتونم بدم.....شیخ دوباره چشماشو ریز کرد و گفت مادر این بچه کیه؟
با صدای خفه ای گفتم منم..‌...
شیخ گفت تا سه روز به این بچه شیر نمیدی ،شیر براش مثل سمه ،فقط قنداب بهش بده، یه چیزی هم بهت میدم هرروز موقع طلوع و غروب خورشید حتی اگه بچه خواب هم باشه بیدارش می‌کنی و بهش میدی بخوره.....
تند سرمو به نشونه ی تایید تکون میدادم و فقط خدا خدا میکردم دخترم چیزیش نشه.....
پیرمرد از توی وسایلش دوباره چیزهایی درآورد مشغول درست کردن معجونش شد‌‌‌....طوبی آروم خوابیده بود و بی قراری نمی‌کرد....
خدیجه خانم به شیخ قول داده بود که اگر طوبی خوب بشه یکی از گوساله ها رو براش ببره.....
موقع رفتن شیخ دوباره چشم هاشو ریز کرد و گفت حالا که رفتی خونه تموم سوراخ سنبه های خونتو بگرد، اگه چیز مشکوکی دیدی برام بیار تا دعایی کردن، برات باطلش کنم.....
 از شیخ تشکر کردیم و راه افتادیم....عجیب بود اما از وقتی که به طوبی شیر نداده بودم، تبش پایین اومده بود ......پیرمرد راست می‌گفت شیر که میخورد مثل کوره داغ میشد.....وقتی رسیدیم خونه طوبی بیدار شده بود و با چشم های بی حال بهمون نگاه میکرد‌.....همینکه تب نداشت خداروشکر میکردم... از فرصت استفاده کردم تا تمام خونه رو برای پیدا کردن چیزی که شیخ گفته بود بگردم.....کمی که گشتم قباد از بیرون اومد و کنار طوبی نشست آروم صدام کرد و گفت بیگم مامانم چی میگه؟جهان خانم چکار کرده؟
کنارش نشستم و با خشم هر اتفاقی که افتاده بود رو براش تعریف کردم.....
قباد دستی به صورتش کشید و گفت با اینکه اعتقاد به این چیزا ندارم ،ولی الان رفتم سراغشون ،حیف که نبودن، به خداوندی خدا اگر یه تار مو از سر طوبی کم بشه،حسابشون با منه...
زود گفتم کجا رفتن مگه؟خونه بودن که .....
قباد گفت نمی‌دونم، رفتم در اتاق نبودن، حتما رفتن خونه ی پدربزرگش میان که بلاخره.....
تو دلم لحظه شماری میکردم هرچه زودتر بیان و قباد حسابشون رو برسه....نمی‌دونستم باید چکار کنم، منکه کاری با مرضی نداشتم ،پس چرا دست از سرم برنمیداشت....خداروشکر طوبی دیگه تب نکرد و منم دیگه چیزی توی خونه پیدا نکردم.....از اون روز به بعد برای لحظه ای از کنار دخترم تکون نمیخوردم و برای انجام کارها هم با چادر میبستمش به کمرم و کارهامو میکردم.....
جهان خانم از اون روز دیگه پیداش نشد و جوری که قباد گفت همون روز برگشته بود به خونش....
مرضی هم که انقد پررو بود اصلا گردن نگرفت و می‌گفت اینا تهمته و بیگم میخواد منو مادرم رو توی چشم تو خراب کنه.....قباد اصلا توی اتاق مرضی نمی‌رفت و اونم فکر میکرد من باعثشم و نمیذارم قباد پیشش بره، این در حالی بود که اصلا ربطی به من نداشت و قباد خودش دوست نداشت از طوبی دور باشه....طوبی انقد شیرین و دوست داشتنی شده بود که حتی دل خدیجه خانم رو هم برده بود و حسابی توی دلش جا بازکرده بود.....دقیقا طوبی یکساله بود که یک روز دوباره حالم به هم خورد، دوباره اشتهام زیاد شده بود و اصلا از خوردن سیر نمیشدم.....رنگ و روم باز شده بود و چاق شده بودم و مهمتر از همه این بود که وقتی طوبی رو شیر میدادم حالت تهوع می‌گرفت و گاهی هم استفراغ میکرد.....
از نظر خدیجه خانم دوباره حامله بودم اما من باز هم می‌گفتم نه امکان نداره.......
یه روز خدیجه خانم اومد تو اتاقم و گفت من طوبی رو میگیرم، خودت که خونه ی قابله رو بلدی برو پیشش ببین حامله ای یا نه،هرروز داری چیز سنگین بلند میکنی، برو خیال خودتو راحت کن.....
ناچار بلند شدم و راه افتادم....باورم نمیشد بازم بچه دار بشم و خونوادمون بزرگ تر بشه....وقتی رسیدم پیرزن با خنده گفت مطمئنم حامله ای از رنگ و روت مشخصه.....
خندیدم و گفتم اینجوری که نمیشه ،باید خیالم راحت بشه ،با دو کلمه حرف که خدیجه خانم حرفمو باور نمیکنه.....
پیرزن سری تکون داد و گفت برو تو اتاق تا بیام....


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیوپنج


پیرزن گفت مبارکه، برو به خدیجه خانم بگو شیرینی من یادش نره، انشالله این یکی پسر باشه....
با خوشحالی ازش خداحافظی کردم و راه افتادم....دلم میخواست دورو برم رو از بچه پر کنم، تا درد بی کسی رو کمتر حس کنم.....برای منی که خانوادم براشون مهم نبود ،مردم یا زنده تنها دلخوشیم بچه هام بودن.....
خدیجه خانم وقتی فهمید حامله ام، خوشحال شد و گفت انشالله که این پسر باشه ،قباد بیچاره گناه داره هیچ پشتی نداره ،فردا یه پسر میخواد روی زمین کمکش کنه......
دروغ چرا خودم هم دوست داشتم پسر باشه ،چون قباد همیشه پسر پسر ورد زبونش بود.....
اینبار هم چیزی به مرضی نگفتم، اما خودم رو هم توی اتاق زندانی نمی‌کردم، دیگه اون دختر بچه ی کوچولو و ترسو نبودم و بخاطر دخترم مجبور بودم قوی باشم ....
قباد که قضیه ی حاملگی رو فهمیده بود خوشحال و خندان طوبی رو بغل کرده بود و دور خونه تاب میداد.... باورم نمیشد زندگی داره روی خوش بهم نشون میده....چند وقتی بود که تصمیم داشتم به قباد بگم از اون اتاق بریم و برای خودمون خونه ی بزرگی درست کنیم ،من که دیگه نمیتونستم با دوتا بچه توی اون اتاق کوچیک زندگی کنم.......
یه شب که هوا سرد بود و با قباد زیر کرسی نشسته بودیم، وقت رو غنیمت شمردم و با نرمی گفتم:میگم قباد این بچمونم که به سلامتی به دنیا بیاد، اینجا دیگه جامون نیست، نمیشه یه خونه برای خودمون درست کنیم ؟طوبی دیگه داره بزرگ میشه، دوست داره بره توی حیاط بازی کنه ،چند وقت دیگه هم دوتا میشن و شروع میکنن یه شیطنت کردن، اینجا جاشون نمیشه که......
قباد دستی توی صورتش کشید و گفت اتفاقا خودمم همش توی فکرش بودم ،اما یه مشکلی هست......
با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم چه مشکلی قباد ؟یعنی ما باید تا همیشه تو همین اتاق زندگی کنیم ؟الان نگاه کن فخری و داداشت هم واسه خودشون خونه درست کردن، قشنگ دارن با بچه هاشون زندگی میکنن.....
قباد نگاهی بهم کرد و گفت بیگم، انگار یادت رفته مرضی هم زنمه ،درسته اخلاق نداره و اذیت می‌کنه ،اما هرچی باشه زنمه نمیتونم که ولش کنم اینجا و برم واسه خودم زندگی کنم،تقصیر خودش که نیست بچه دار نمیشه، از انصاف هم به دوره که بخوام بفرستمش خونه اقاش ،با خودمونم که نمیشه ببریمش ،پس فعلا باید همینجا بمونیم......
با حرفای قباد پنچر شدم و زیر پتو خزیدم ،پس باید بی خیال رفتن بشم و توی همین اتاق روزگار بگذرونم.....
چند ماهی گذشت و دیگه کاملا مشخص بود حامله ام، انقدر درگیر بزرگ کردن طوبی بودم که نمی‌فهمیدم اصلا این حاملگی چطور میاد و میره‌‌‌‌‌......
مرضی که فهمیده بود دوباره حامله ام هرروز توی حیاط می‌نشست و سعی می‌کرد با حرف هاش ناراحتم کنه......گاهی انقد توی حیاط دنبال طوبی میدویدم که حس میکردم بچه یه طرف شکمم سفت شده ،اما خب کاری از دستم برنمیومد ،اونموقع ها هرگونه گله کردن و اظهار ناراحتی یک جورایی زشت بود......
دیگه ماه های آخرم بود و واقعا برام سخت می‌گذشت،گاهی خدیجه خانم توی نگهداری از طوبی کمکم میکرد ،اما خب بازهم برام سخت بود و اذیت می‌شدم،مرضی از صبح تا شب توی حیاط می‌نشست و منو نفرین میکرد.....با اینکه دلم از حرف هاش می‌شکست، اما چیزی نمیگفتم و سرم توی لاک خودم بود......
یه روز بعداز ظهر که طوبی رو روی پام گذاشته بودم با احساس کمر درد شدید،
فهمیدم وقت زایمانم رسیده....
با ترس بیرون پریدم و خدیجه خانم رو صدا زدم ،دست خودم نبود حسابی ترسیده بودم.....
خدیجه خانم وقتی اومد و از قضیه مطلع شد سریع چادرش رو پوشید تا قابله بره و اونو بالای سرم بیاره......
دردم هر لحظه شروع می‌شد و دوباره قطع میشد.....حس میکردم دردها با زایمان اولم فرق داره و زایمان سخت تری پیش رو دارم....
توی اتاق راه می رفتم و خدا خدا میکردم بچه راحت به دنیا بیاد تا اذیت نشم......
چیزی طول نکشید که در اتاق باز شد و قابله داخل شد همینکه پیرزن قابله رو دیدم ،حس آرامشی تمام وجودم رو در بر گرفت......
خدیجه خانم سریع طوبی رو‌بغل و پیش گل بهار برد تا مبادا سرو صدای من بیدارش کنه.....
دردام شدید تر شده بود و دوباره صدای جیغ و دادم بلند شد....
حس میکردم بدنم توان اینهمه درد کشیدن رو نداره،قابله ازم میخواست سر پا راه برم ، اما من نمیتونستم ،همینکه راه میرفتم دردم شدیدتر میشد،دیگه دردهای واقعیم شروع شده بود و بی پرده جیغ میزدم.....خدیجه خانم ازم میخواست جیغ نزنم تا مبادا صدام توی خونه ی همسایه ها بره... من اما نمیتونستم مطمئن بودم اگر جیغ نزدم میمیرم‌....
پیرزن با ملایمت باهام رفتار میکرد و سعی می‌کرد با حرف هاش بهم آرامش بده....
توی ذهنم مدام با قابله ی قبلی مقایسش میکردم که چطور باهام حرف میزد و می‌گفت جون سالم به در نمی‌بری.....

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیوشش

تمام بدنم رو عرق خیس کرده بود و نفسم به شماره افتاده بود....حالم بد بود اما توی همون حال بد هم توی فکر طوبی بودم و مدام سراغشو از خدیجه خانم می‌گرفتم.....
اینبار دردام زیاد طول نکشید و قبل از اومدن قباد و بقیه زایمان کردم.....وقتی قابله بچه رو توی بغلم گذاشت و گفت مبارکه اینم دختره نمی‌دونم چرا یک لحظه حالم بد شد،خدایا حکمتت رو شکر خودت شاهدی که من دختر و پسر برام مهم نیست اما بخاطر قباد دوست داشتم این یکی دیگه پسر باشه.....
خدیجه خانم دوباره اخم هاش تو هم رفت و زیر لب غر میزد.....قابله که متوجه غرهای خدیجه خانم شد با خنده گفت غصه نخور خدیجه این دختر که سنی نداره همین که اجاق قباد کور نموند باید خداروشکر کنی انشالله بعدی دیگه پسر میشه...
خدیجه خانم آهی کشید و گفت والا چی بگم،پسرم دیگه سنش داره می‌ره بالا پشت میخواد پسر میخواد.....والا چی بگم حالا سومی رو هم جا داره اگه بعد هم دختر بشه چاره ای ندارم بجز اینکه یه زن دیگه واسه قباد بگیرم......
با این حرف خدیجه خانم نفسم توی سینه حبس شد و برای لحظه ای حس کردم روح از بدنم جدا شد‌‌‌‌‌....خدایا من تحمل اینو ندارم خودت میدونی چقد به قباد وابسته ام و دوستش دارم اگه قرار باشه بجز من با کس دیگه ای زندگی کنه میمیرم.....اگه منو هم مثل مرضی بندازه پشت گوش، چه بکنم....تازه مرضی خانوادش و داره و همه جوره پشتش هستن ،من چی بگم که مادرم حتی براش مهم نیست بدونه دخترش مردست یا زنده....
جوری از حرف خدیجه خانم دلم شکسته بود که بی محابا گریه میکردم.....
غروب که قباد اومد و فهمید اینم دختره مثل دفعه ی قبل نبود و اومد توی اتاق کنار دخترمون نشست.....قباد کنار بچه نشسته بود و من با بغض و ناراحتی بهشون زل زده بودم.....قباد که نگاه های خیره و غمگین من رو دید آروم گفت چی شده بیگم چرا انقد ناراحتی؟نکنه مامانم گفت حرفی زده؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم قباد اگه تو بری زن بگیری من میمیرم بهت قول میدم خودم برات یه پسر به دنیا میارم فقط توروخدا فکر زن دیگه رو نکن....
قباد‌ با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد و گفت چی داری میگی بیگم؟من تو کارای مرضی موندم و نمی‌دونم چکارش کنم بعد تو داری حرف زن دیگه میزنی؟حالت خوبه اصلا؟سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم حرفی نداشتم که بزنم......میدونستم که اگر خدیجه خانم بخواد برای قباد زن بگیره حتی خود قباد هم نمیتونه جلودارش باشه....
چند روزی گذشت و حسابی سرگرم بچه ها بودم انقد درگیر بودم که گاهی حتی فراموش میکردم نهار یا شام بخورم‌‌......به پیشنهاد قباد اسم دختر دوممون رو مهریجان گذاشتیم......طوبی و مهریجان تمام وقتم رو گرفته بودن و دیگه فرصتی برای فکر های بیهوده و آزار دهنده نداشتم‌‌.....
یه شب که توی اتاق خودمون نشسته بودیم و من مشغول غذا دادن به طوبی بودم گل بهار پشت در اومد و گفت پدر قباد باهامون کار داره و گفته هر دوتامون بریم...‌..
قباد طوبی رو برد و منهم مهریجان رو بغل کردم و دنبالش توی اتاق رفتم....
مرضی گوشه ی اتاق کز کرده بود و با نفرت بهم زل زده بود.....
نمیدونستم قضیه از چه قراره و پدر قباد چرا مارو خواسته‌.....قباد کنار پدرش نشست و من هم همون نزدیکی ها جایی برای خودم پیدا کردم و نشستم......
پدر قباد که میدونست منتظریم حرف بزنه گلویی صاف کرد و گفت بهتون گفتم بیاید اینجا چون اتفاق مهمی افتاده که شمام حتما باید در جریان قرار بگیرید......راستش مرضی الان پیش من اومد و موضوعی رو باهام درمیون گذاشت....
قباد ابرویی بالا انداخت و گفت چی شده ،مرضی چشه؟
مرضی از اون طرف گفت مگه واسه تو مهمه که من چمه؟اگه مهم بود، که خودم بهت میگفتم از وقتی که این زن رو گرفتی من یه روز خوش خواستم همش تو اتاق این سرمیکنی،انگار من زنت نیستم......
پدر قباد دستش رو بالا گرفت و گفت بسه دیگه، اگه میخوای من کارتو بندازم این حرفها رو بذار کنار‌‌‌‌.....
مرضی ایشی گفت و ساکت شد،انگار تهدید پدر قباد کارساز بود.....
قباد گفت بگو آقاجون چی شده؟
پدرش گفت مرضی میخواد طلاق بگیره، میگه من نمیتونم با این شرایط زندگی کنم ،میخواد برگرده بره خونه اقاش....
چی؟چی گفت؟درست شنیدم؟مرضی میخواد طلاق بگیره ؟
باورم نمیشد گوشام درست شنیده و مرضی میخواد برگرده خونه اقاش.....
انقد خوشحال شده بودم که حس میکردم همه از قیافم متوجه حال و روزم شدن........
قباد کمی فکر کرد و بعد گفت من حرفی ندارم، خیلی وقته خودم میخواستم این پیشنهاد و بدم ولی از عکس العمل مرضی میترسیدم، حالا که خودش میخواد من حرفی ندارم،والا من دیگه حوصله ی جرو بحث های اینارو ندارم.......
مرضی دوباره از کوره در رفت و گفت دیدین گفتم؟این از خداشه من طلاق بگیرم و برم اصلا انگار نه انگار من جوونیمو توی این خونه هدر دادم،مگه دست خودم که بچم نمیشد؟


ادامه دارد.

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانواده‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین  زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال می‌فرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آن‌ها تا برپا ایستاده‌اند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آن‌ها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما این‌گونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمت‌ها را به‌جای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان  همچون سال‌های گذشته مدتی قبل از عید قربان   فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم می‌توانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهره‌مند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین  زاهدان   ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔷 عنوان: دعا برای گشایش در رزق و روزی و رفع مشکلات در کسب و کار

🔶 چه می‌فرمایند علماء محترم در این مسئله:
بنده چند وقتی هست که کسب و کارم رونق ندارد و مشکلاتی برایم پیش می‌آید. لطفا مرا راهنمایی بفرمایید که چه کاری باید انجام دهم یا چه دعایی بخوانم تا برکت در رزق و روزی و رونق در کسب و کار حاصل شود؟

الجواب باسم ملهم الصواب

🔶 انسان مسلمان نباید از رحمت الله تعالی ناامید شود، گشایش در روزی از جانب خداوند متعال است، هر کس باید به اندازه توانایی خود اسباب را اختیار کند، پس کسب و کار را متوقف نکنید و برای برکت در رزق، نمازهای پنجگانه را با جماعت بخوانید، زیاد استغفار کنید، سوره‌ی واقعه را بعد از نماز مغرب تلاوت کنید و این دعا را به کثرت بخوانید: 
"اللَّهُمَّ ‌اكْفِنِي ‌بِحَلَالِكَ ‌عَنْ ‌حَرَامِكَ، وَأَغْنِنِي بِفَضْلِكَ عَمَّنْ سِوَاكَ"
ترجمه:
"بار خدایا! مرا با حلال خود از حرام حفظ کن و با فضل و کرم خود مرا از غیر خودت بی‌نیاز گردان".

📚 دلایل: في بنوری ٹاؤن:
کاروبار میں تنگی اور پریشانی کا ہونا
سوال
میں نے جب سے چچا کی دکان کرائے پر لی ہے ،تب سے کام کاج صحیح نہیں چل رہا،اور میں آئے دن بیمار رہتا ہوں ،کچھ سمجھ نہیں آتا کہ میرے ساتھ کیا ہو رہا ہے۔اس بارے میں مجھے بتائیں کہ میرے لیے کیا صحیح ہے اور کیا غلط ؟اور مجھے اپنا کاروبار آگے بڑھانا چاہیے؟
جواب
آپ  اللہ تعالیٰ کی ذات سے مایوس نہ ہوں ،رزق کی تقسیم اللہ تعالیٰ کی جانب سے ہے ،انسان کو حسب استطاعت اسباب اختیار کرنے چاہئیں،لہذا کاروبار ختم نہ کریں ،  پنج وقتہ نمازیں باجماعت ادا کریں ۔
اور ساتھ ساتھ  استغفار کی کثرت  کریں اور یہ دعا:‌اللَّهُمَّ ‌اكْفِنِي ‌بِحَلَالِكَ ‌عَنْ ‌حَرَامِكَ، وَأَغْنِنِي بِفَضْلِكَ عَمَّنْ سِوَاكَبھی کثرت سے پڑھنے کا اہتمام کریں۔
(سنن الترمذي، أبواب الدعوات، ج: 5، ص: 560، رقم الحدیث: 3563، شركة مكتبة ومطبعة مصطفى البابي الحلبي)
فقط واللہ اعلم، فتوی نمبر : 144610101256
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب


🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه

جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شماره‌های زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقه‌ی جاریه🌹
🔷 عنوان: اختلاط مردان و زنان در فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی

🔶 چه می‌فرمایند علماء محترم در این مسئله:
درباره حضور خانمها درگروههای مذهبی فعال درفضای مجازی همراه با آقایان به صورت مختلط که همدیگر را لایک یا واکنشهای استیکری انجام میدهندباتوجه به مضرات وکششی که الله متعال بین این دو جنس خلق کرده اند و با نظر به اعمالی که انجام می شود را بیان فرمایید.

اعمال: مدیرهای اقا وخانم(نامحرم) مشوره میکنن واعمال را تقسیم میکنن
در تایم مشخصی همه تلاوت مشخصی مثلا چهارقل یا1صفحه تلاوت انجام می دهند
تایم مشخصی استغفارمیکنن
تایم مشخصی ذکر میکنند.

دروقتی مشخص چالشی با 10سوال دینی به صورت4گزینه ای برگزار می کنند که متاسفانه با واکنش وتشویق همراه هست
در اوقات خالی از اعمال به صورت مختلط سخن علما وحکما و... می گذارند.
اولا حکم این گروهها را صریحا بیان بفرمایید. دوما حکم این اعمال را که با غیر محارم با وجود جاذبه ان بیان بفرمایید.
سوما ایا این طریقه در اسلام اصل و جایگاهی دارد؟
چهارم: حکم ایجاد این چنین گروهها را از دید شرع مقدس طبق مذهب احناف بیان بفرمایید...
بینوا توجروا....   جزاکم الله خيرا

الجواب باسم ملهم الصواب

🔶 همانطور که اختلاط ظاهری زن و مرد مفاسد زیادی دارد، به همان شکل و از برخی جهات حتی بیشتر، حضور زنان و مردان در کنار هم در گروه‌های شبکه‌های اجتماعی مانند واتساپ، تلگرام و... نیز ده‌ها مفاسد به بار می‌آورد. بنابراین، اگر  زنی بنابر ضرورت شرعی و استفاده از مطالب دینی و علمی در گروهی عضو شد باید از مشارکت در مباحث بیهوده پرهیز کند و در حد ضرورت مسائل ضروری و شرعی را مطرح کند.
زمانیکه الله متعال چیزی را حرام می‌کند، قطعاً حرمت آن، یا برای مصلحت فرد و خانواده است و یا برای مصلحت کل جامعه، بنابراین تمامی حرام‌ها برای دور کردن مفاسد از جامعه است، و خدای متعال هیچ چیزی را حرام نمی کند مگر آنکه راه‌های منتهی به آنرا نیز حرام کرده است، تا راه گناه و حرام بسته شود.
🔹همه می‌دانیم که زنا حرام است، بنابراین تمامی راه‌های منتهی به آن نیز حرام شده است، برای همین است که الله متعال، می‌فرماید: «وَلاَ تَقْرَبُواْ الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ » (انعام 151).
🔹یعنی: «و به‌ گناهان‌ نزديك‌ نشويد، چه آشکار باشند چه پنهان».
در این آیه کریمه اشاره شده که به فواحش از جمله زنا، “نزدیک” نشوید، یعنی از نزدیک شدن به آن حتی نهی شده است چه برسد به خود آن.
🔹 از جمله راه‌های منتهی به زنا عبارت است از: اختلاط زنان و مردان نامحرم با هم چه در فضای حقیقی و چه در فضای مجازی و به کار بردن کلمات محبت آمیز از قبیل جان، دوستت دارم، لایک کردن و دیگر سخنان تحریک آمیز است.
🔹از اینرو اختلاط با نامحرم و گفتن سخنان محبت آمیز، به وی، شرعا جایز نیست، و هرکس مرتکب آن شود در واقع به گناه، نزدیک شده است، برای همین پیامبر خدا، صلی الله علیه وسلم از این امورات نهی فرمودند؛ بعنوان نمونه فرمودند: «العَیْنَانِ زِنَاهُمَا النَّظَرُ، وَالأُذُنَانِ زِنَاهُمَا الاسْتِمَاعُ، وَاللِّسَانُ زِناهُ الکَلاَمُ، وَالیَدُ زِنَاهَا البَطْشُ، وَالرِّجْلُ زِنَاهَا الخُطَا». بخاری (6612،6243).
🔸یعنی: چشم ها زنا می کنند و زنایشان نگاه کردن به نامحرم است، و زنای گوشها گوش دادن (به سخنان تحریک آمیز) است، و زنای زبان، سخن گفتن (سخنان تحریک آمیز) است، و زنای دست‌ها دست زدن (به نامحرم) است و زنای پاها رفتن (به سوی نامحرم به نیت سوء) است.
🔸از برادران و خواهران مسلمان خود می‌خواهیم که از انجام هر کاری که موجب سوء استفاده شیطان می‌شود پرهیز کنند، و مبادا با گفتن الفاظ و عباراتی موجب تحریک طرف مقابل خود شوند، و نامحرم را با عبارات و القابی صدا کنند که موجب نزدیکی و صمیمیت شود، قرار نیست بین دو همکار نامحرم، صمیمت برقرار شود، چرا که این گام اول است و چه بسا به راه‌های دیگری برسد.
شیطان گام به گام عمل می کند، ابتدا از اموری که در نزد انسان ناچیز و کم اهمیت هستند شروع می کند تا سرانجام وی را به گناه می کشاند. مزاح و شوخی و سخنان صمیمی و محبت آمیز در حق نامحرم روا نیست، چون موجب تحریک قلب‌هاست و در شأن یک جوان مسلمان نیست که مرزها را بشکند و حدود شرعی را رعایت نکند، که اینکار فرصت دادن به شیطان است.
پس تقوای الهی را رعایت کنیم و بدانیم که الله شاهد و ناظرِ ظاهر و درونمان است.
والله أعلم بالصواب


🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه

جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شماره‌های زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

🌹نشر خیر، صدقه‌ی جاریه🌹
- یکی قشنگ ترین تیکه ی که از کتاب تکه های کل منسجم  این بود:
"‏آدم ها مسئول کمبود های ما نیستند.
گریه کنید، درد بکشید،فریاد بزنید
اما بلند شوید و جلو بروید.
حفره‌های قدیمی را خالی باقی بگذارید
و توقع نداشته باشید آدم‌ها جاهای خالی‌تان را پر کنند!
جلو بروید و از باقی راه با تمام کمبود هایتان لذت ببرید
جلو بروید و به ادامه‌ی زندگی سلام بگوید!"
همچنان فکر میکنم که ما تا زمانی که نپذیریم تنها کسی که میتونه ما رو خوشحال یا ناراحت، موفق یا ناامید، شکست خورده یا جنگنده، قوی یا سست کنه فقط خودمون هستیم و خودمون، به چیزی دست پیدا نمی‌کنیم و این بزرگترین فکت غیر قابل انکاره!
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آن‌هایی که سنگی را در چاه می‌اندازند
منتظر شنیدن صدای رسیدن آن هستند
و آن‌هایی هم که حرف های آزاردهنده‌شان را روانه‌ی قلبت می‌کنند، منتظر واکنش تو هستند...!
پس بگذار بفهمند که آرامشت بسیار عمیق تر از آن است که با کلمات و رفتار آن‌ها به هم بریزدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دلم برایِ آدم هایِ مهربان ، می گیرد .
آدم هایِ اصیلی که برایِ دنیایِ ما
بیش از اندازه خوبند !

کسانی که هرگز نخواسته اند ، بد باشند ،
و نمی توانند هیچ جوره همرنگِ این جماعت شوند .
این روزها ولی این یکرنگی و خوب بودن ؛
تاوانِ سنگینی دارد !

خدایا خودمانیم ؛ تو ؛ یک دنیایِ خوب ،
به آدم هایِ صاف و ساده ات بدهکاری !
این جهانِ هزار رنگ ؛
برایِ انسان هایِ مهربان و یکرنگ ،
جایِ زندگی کردن نیست...!❤️‍🩹
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچ کس اونقدر
که تو به خودت فکر میکنی به تو فکر نمیکنه...
در واقع ما اونقدر که خودمون تصور میکنیم
برای دیگران مهم نیستیم!
پس چرا تمام عمرت رو در ترس و نگرانی از قضاوت کسانی صرف کنی که حتی
بهت فکر هم نمیکنن؟!
لطفا خودت رو از این همه تنش و فشار رها کن
و با آرامش خودتو زندگی کن
و راهی رو برو که بهت حس خوب میده...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫

ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼

معجزه اراده

دختر کوچکی در یک کلبه محقر دور از شهر در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده و او نوزادی زودرس، ضعیف و شکننده‌ای بود، طوری که همه شک داشتند او زنده بماند.
وقتی ۴ ساله شد، بیماری ذات‌الریه و مخملک را با هم گرفت، ترکیب خطرناکی که پای چپ او را از کار انداخت و فلج کرد.
اما او خوش‌شانس بود… او خوش شانس بود چون مادری داشت که او را تشویق و دلگرم می‌کرد.
مادرش به او گفت: علی‌رغم مشکلی که در پایت داری، با زندگیت هر کاری که بخواهی می‌توانی بکنی، تنها چیزی که احتیاج داری ایمان، مداومت در کار، جرأت و یک روح سرسخت و مقاوم است.
بدین ترتیب در ۹ سالگی دختر کوچولو بست‌های آهنی پایش را کنار گذاشت و بر خلاف آنچه دکترها می‌گفتند‌ که هیچ‌گاه به طور طبیعی راه نمی‌رود، راه رفت و ۴ سال طول کشید تا قدم‌های منظم و بلندی را برداشت و این یک معجزه بود!
او یک آرزوی باور نکردنی داشت، آرزو داشت بزرگ‌ترین دونده زن جهان شود؛
اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟
در ۱۳ سالگی در یک مسابقه دو شرکت کرد و در تمام مسابقات آخرین نفر بود.
همه به اصرار به او می‌گفتند که این کار را کنار بگذارد، اما روزی فرا رسید که او قهرمان مسابقه شد!
از آن زمان به بعد «ویلما رادولف» در هر مسابقه‌ای شرکت کرد، برنده شد.
در سال ۱۹۶۰ او به بازی‌های المپیک راه یافت و آن‌جا در برابر اولین دونده‌ی زن دنیا، یک دختر آلمانی قرار گرفت که تا به حال کسی نتوانسته بود او را شکست دهد؛ اما ویلما پیروز شد و در دو ۱۰۰ متر، ۲۰۰ متر و دو امدادی ۴۰۰ متر ۳ مدال المپیک گرفت.
او اولین زنی بود که توانست در یک دوره المپیک ۳ مدال طلا کسب کند…
در حالی که گفته بودند او هیچ وقت نمی‌تواند دوباره راه برود!“الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بعضی وقتها نیاز است
که به بعضی ها فهماند بخشش هم حدی دارد
و قرار نیست که تا همیشه‌ی خدا بخشیده شوند.
باید به بعضی ها فهماند کسی که دوستت دارد
هیچ گناهی نکرده که بخاطر علاقه‌اش به خودت
اجازه دهی که هر ظلمی را در حقش انجام دهی.
باید به بعضی ها فهماند بعضی رفتن ها دیگر برگشتی ندارند
و نمی‌شود هربار که تمام پل های پشت سرشان را خراب کردند
دوباره آنها را از خورده شکسته های
قلب کسانی که دوستشان دارند بسازند و برگردند
اصلا میدانی چیست ؟
از یک جایی به بعد باید شکست،
خرد کرد، قلبی را که بخواهد
آدمهایی که بی دلیل تنهایش
گذاشته‌اند را ببخشد...🔥
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9