به آرامش می رسی ؛🍃🌺
اگر هیچ کس را برای چیزی که هست و کاری که میکند، سرزنش نکنی.
اگر آستانه ی تحملت را بالا ببری و بپذیری آدم ها متفاوت اند و قرار نیست همه ، بابِ سلیقه ی تو باشند.
بپذیری رفتار دیگران ، تا وقتی به روان و آرامشِ تو آسیبی نمیزند، به خودشان مربوط است...
آدم هایِ امروز آنقدر دغدغه دارند که دیگر حوصله ای برای دخالت و قضاوت و سرزنش ندارند!
آدم ها خودشان مسئولِ رفتار و انتخاب هایِ خودشان اند
اگر رفتاری آزارت داد و برخوردی بابِ سلیقه ات نبود ؛
یا کنار بیا، یا فاصله بگیر..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگر هیچ کس را برای چیزی که هست و کاری که میکند، سرزنش نکنی.
اگر آستانه ی تحملت را بالا ببری و بپذیری آدم ها متفاوت اند و قرار نیست همه ، بابِ سلیقه ی تو باشند.
بپذیری رفتار دیگران ، تا وقتی به روان و آرامشِ تو آسیبی نمیزند، به خودشان مربوط است...
آدم هایِ امروز آنقدر دغدغه دارند که دیگر حوصله ای برای دخالت و قضاوت و سرزنش ندارند!
آدم ها خودشان مسئولِ رفتار و انتخاب هایِ خودشان اند
اگر رفتاری آزارت داد و برخوردی بابِ سلیقه ات نبود ؛
یا کنار بیا، یا فاصله بگیر..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍ اگه چیزی رو ازت گرفتن، بهترش رو میخوان بهت بدن
یه جمله خیلی قشنگی هست که میگه:
«اگه لایقش باشی بهت تعلق میگیره و اگه لیاقتِ بیشتر از اونو داشته باشی ازت گرفته میشه.»
پس بیخود برای چیزایی که از دست دادید ناراحت نباشید، حتماً قراره بهترش گیرتون بیاد!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یه جمله خیلی قشنگی هست که میگه:
«اگه لایقش باشی بهت تعلق میگیره و اگه لیاقتِ بیشتر از اونو داشته باشی ازت گرفته میشه.»
پس بیخود برای چیزایی که از دست دادید ناراحت نباشید، حتماً قراره بهترش گیرتون بیاد!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💢 دعا به هنگام در آوردن لباس برای شستن یا خوابیدن و....
✅ انس بن مالڪ رَضِیَ اللّهُ عَنْه می فرماید ڪه رسول الله ﷺ فرمودنــد: پرده ای ڪه میان چشمان جنیان و عورتهای بنی آدم فاصله می اندازد این است ڪه شخص مسلمان وقتی می خواهد لباسش را در آورد بگوید ✨بِسْمِ اللَّهِ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ✨ "به نام الله، ڪسی ڪه هیچ معبود راستینی جز او نیست".
📚 منابــع :
✍ فوائد ابن منده 23
✍ معجم الاوسط الطبرانی 2525
✍ عمل الیوم واللیلة ابن السنی 273 ــ 274
✍ فوائد تمام الدمشقی 1708 ــ 1709 ــ 1710
◾️نڪته:
به هنگام درآوردن لباس، شیاطین و جنیان عورت آدمی را می بینند و ممکن است به انسان ضرری برسانند، با خواندن این دعا از شرِّ آنها در امان می مانید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ انس بن مالڪ رَضِیَ اللّهُ عَنْه می فرماید ڪه رسول الله ﷺ فرمودنــد: پرده ای ڪه میان چشمان جنیان و عورتهای بنی آدم فاصله می اندازد این است ڪه شخص مسلمان وقتی می خواهد لباسش را در آورد بگوید ✨بِسْمِ اللَّهِ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ✨ "به نام الله، ڪسی ڪه هیچ معبود راستینی جز او نیست".
📚 منابــع :
✍ فوائد ابن منده 23
✍ معجم الاوسط الطبرانی 2525
✍ عمل الیوم واللیلة ابن السنی 273 ــ 274
✍ فوائد تمام الدمشقی 1708 ــ 1709 ــ 1710
◾️نڪته:
به هنگام درآوردن لباس، شیاطین و جنیان عورت آدمی را می بینند و ممکن است به انسان ضرری برسانند، با خواندن این دعا از شرِّ آنها در امان می مانید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❌تــــرک نماز جمعــــــه گناه بزرگی است📛
💠رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم میفرمایند:
👈«افرادی که(نماز)جمعه را ترک میکنند باید از این عملشان دست بکشند و گرنه اللّه بر قلبهای آنها مُهر(غفلت)می زند؛سپس در زُمره غافلان قرار میگیرند».
📚(صحیح ابن ماجه)
🔥وای بر آنان که برای نرفتن به فریضه ی بزرگ نماز جمعــــــه #بهانه_تراشی می کنند ،
📌و خود را در زمره غافلان قرار می دهند.
👈 بشتابيد_به_سوي نماز👉
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نُودِيَ لِلصَّلَاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَىٰ ذِكْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَيْعَ ۚ ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ .
⬅️ ای کسانی که ایمان آوردهاید،
هر گاه (شما را) برای،
📌نماز روز جمعه بخوانند فی الحال به ذکر خدا بشتابید و کسب و تجارت #رها کنید که این اگر بدانید برای شما بهتر خواهد بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم میفرمایند:
👈«افرادی که(نماز)جمعه را ترک میکنند باید از این عملشان دست بکشند و گرنه اللّه بر قلبهای آنها مُهر(غفلت)می زند؛سپس در زُمره غافلان قرار میگیرند».
📚(صحیح ابن ماجه)
🔥وای بر آنان که برای نرفتن به فریضه ی بزرگ نماز جمعــــــه #بهانه_تراشی می کنند ،
📌و خود را در زمره غافلان قرار می دهند.
👈 بشتابيد_به_سوي نماز👉
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نُودِيَ لِلصَّلَاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَىٰ ذِكْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَيْعَ ۚ ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ .
⬅️ ای کسانی که ایمان آوردهاید،
هر گاه (شما را) برای،
📌نماز روز جمعه بخوانند فی الحال به ذکر خدا بشتابید و کسب و تجارت #رها کنید که این اگر بدانید برای شما بهتر خواهد بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷 عنوان: کسب و کار مشترک بین پدر و پسر
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
پسری با پدرش در یک منزل سکونت دارد و خرج و مخارج آنها یکی است. پدر به فرزندش مبلغ ۱۰۰/۰۰۰/۰۰۰ تومان تحویل میدهد که با آنها تجارت کند و خرج و مخارج پدر و خود را در بیارود.
فرزند مذکور کسب و کار میکند و هر دو بطور مشترک از آن استفاده میکنند؛ بقضای الهی فرزند فوت میکند و در ضمن متأهل است. حال سؤال این است که اموال مذکور (جمع شده) تنها به پدر تعلق میگیرند یا پسر در آنها حقی دارد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 چونکه فرزند در خانه پدر خود زندگی کرده و خرج و مخارج آنها یکی بوده است، لذا تمام اموال جمع شده از آنِ پدر است و فرزند معین و مددگار بحساب میآید، چنانکه پدر برای تشویق فرزند خود میگوید این درختها را بکاریم یا فلان کار را انجام دهیم که در آینده به درد ما میخورد. در این جا همهی درختان مال پدر میباشند و فرزند مددگار و معین است نه شریک.
📚 دلایل: في الفتاوى المهدية:
سئل فی رجل یملک مالا و له ابن بالغ معه في معيشة واحدة وليس للابن مال خاص به و هو يعمل فى مال والده من غير ان يشترط له الاب جزءا منه. و لم يشترط له اجرة فحصل التشاجر بين الاب و الابن فادعى انه يستحق حصته في مال ابيه فهل لا يجاب لذالك و ليس له عند ابيه شيىء؟
اجاب: اذا كان الابن في عائلة ابيه و معيناً له و لا مال له سابق و صنعتهما متحدة يكون جميع ما تحصل بكسبه لابيه. [الفتاوى المهدية، ج۲/ ۳۰۴]
📚 کذا في محمود الفتاوی ج۳/ ۳۵۲-۳۵۳].
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
پسری با پدرش در یک منزل سکونت دارد و خرج و مخارج آنها یکی است. پدر به فرزندش مبلغ ۱۰۰/۰۰۰/۰۰۰ تومان تحویل میدهد که با آنها تجارت کند و خرج و مخارج پدر و خود را در بیارود.
فرزند مذکور کسب و کار میکند و هر دو بطور مشترک از آن استفاده میکنند؛ بقضای الهی فرزند فوت میکند و در ضمن متأهل است. حال سؤال این است که اموال مذکور (جمع شده) تنها به پدر تعلق میگیرند یا پسر در آنها حقی دارد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 چونکه فرزند در خانه پدر خود زندگی کرده و خرج و مخارج آنها یکی بوده است، لذا تمام اموال جمع شده از آنِ پدر است و فرزند معین و مددگار بحساب میآید، چنانکه پدر برای تشویق فرزند خود میگوید این درختها را بکاریم یا فلان کار را انجام دهیم که در آینده به درد ما میخورد. در این جا همهی درختان مال پدر میباشند و فرزند مددگار و معین است نه شریک.
📚 دلایل: في الفتاوى المهدية:
سئل فی رجل یملک مالا و له ابن بالغ معه في معيشة واحدة وليس للابن مال خاص به و هو يعمل فى مال والده من غير ان يشترط له الاب جزءا منه. و لم يشترط له اجرة فحصل التشاجر بين الاب و الابن فادعى انه يستحق حصته في مال ابيه فهل لا يجاب لذالك و ليس له عند ابيه شيىء؟
اجاب: اذا كان الابن في عائلة ابيه و معيناً له و لا مال له سابق و صنعتهما متحدة يكون جميع ما تحصل بكسبه لابيه. [الفتاوى المهدية، ج۲/ ۳۰۴]
📚 کذا في محمود الفتاوی ج۳/ ۳۵۲-۳۵۳].
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوسه وصدوچهار
📖سرگذشت کوثر
دیشب صورتمو با ناخنهام خراش داده بودم فقط می گفتم چرا من هنوز زندم چرا هنوز دارم نفس می کشم مگه میشه مادر باشی و بچه هات شهید شده باشن ولی تو هنوز زنده باشی و با کمال وقاحت و پر رویی نفس بکشی به خودم می گفتم واقعا کوثر خجالت نمیکشی حیا نمیکنی که هنوززنده ای اگه بچه هاتو دوست داری و مادر خوبی هستی و این همه ادعا داری پس تو هم باید بری پیش عزیزات تو نباید زنده بمونی هزار بار این
جمله را با خودم تکرار می کردم همش این جملات تو ذهنم میومدن و میرفتن و منو حسابی در گیر خودشون کرده بودن ولی وقتی یادیونس و مراد و مهدی و فاطمه می افتادم شیطون رو لعنت می کردم و از خدا طلب بخشش و کمک می کردم دو تا دست منو به خودم آورد همسایه هام بودن که منو از بازو گرفته بودن و می خواستن بلندم کنن بهم گفتن کوثر جان پاشو وقت رفتنه داد زدم تو را خدا بگذارید اینجا بمونم التماستون می کنم من میخوام کنار بچم بمونم من مادر
خوبی نیستم ولی اونها اجازه ندادن گفتن دختر بلند شو به خودت بیا یونس منتظرته بچه بدبخت شوک زده هست مات و مبهوته نه چیزی می خوره نه کلامی حرف می زنه اصلا از دیشب ازش خبرداری می دونی چی کار باهاش کردی دیشب اونقدر خودتو زدی و جیغ زدی جلوی طفل معصوم که بچه بدجوری ترسیده یک لحظه به خودم اومدم یونس یونس من تنها کسی که برای من مونده
بود و من وظیفم بود که به خوبی ازش مراقبت کنم و سالم به دست پدرش برسونم نمی خواستم مراد وقتی می یاد یونسش رو هم از دست داده باشه یونس باید باباشو دوباره می دید این قولی بود که به خودم دادم وقتی یونس رو دیدم خودشو انداخت تو بغل من هیچ حرفی نمی زد نه گریه می کرد نه حرف می زد بچم انگار شوک زده شده
بود و تو این دنیا سیر نمی کرد دکتر اونجا بهم
گفت چیزی نیست کاملا طبیعیه یونس هنوز خیلی کوچیکه و ذهنش گنجایش این همه بلا و مصیبت رو نداره به مرور زمان حالش خوب می شه پرسیدم آقای دکتر اگه حالش خوب نشه چی اون وقت من چه خاکی تو سرم بریزم جواب باباشو چی بدم گفت خواهر من خیالتون راحت حالش خوب میشه فقط نباید بهش فشار بیارید که حرف بزنه اون باید با این مصیبت کنار بیاد همه چی
با مرور زمان درست می شه خواهرم نگاهی به دکتر انداختم و گفتم دیگه هیچی درست نمیشه آقای دکتر هیچی ماها فقط زنده ایم و داریم نفس می کشیم و گرنه با عزیزامون که زیر خروارهاخاک الان خوابیدن هیچ فرقی نداریم ما فقط داریم نفس می کشیم همین دکتر فقط سرشو برای من تکون داد و گفت خدا بهتون صبر بده هیچ وقت مردم کشور شما جنوبیهای مصیبت زده و مصیبت کشیده را فراموش نمیکنن اون روز تا شب همه منتظر بودیم و استرس فراوون داشتیم همسایه ها می گفتن نکنه ما نتونیم ازشهر خارج شیم میگن عراقیها دارن وارد میشن نکنه گیرشون بیفتیم حتی فکر کردن به اینکه
به دست عراقیها بیفتیم دیوونمون می کرد حاضر بودیم بمیریم اما دست اونها نیفتیم ناراحتی و ترس و استرس به ما حکمفرما بود هممون زن و بچه بودیم تعداد مردهامون کم بود اکثرا رفته بودن تا از کشورشان دفاع کنن و ما را به دست خدا سپرده بودن به قول مدینه خانوم می گفت همون خدا را شکر نیستن که بدونن چه بلائی سرمون اومده چه بدبختیهایی کشیدم و چه مصیبتی سرمون اومده گفتم من چی بگم که اگه یک روز
مراد و مهدی را ببینم نمی دونم بهشون چی بگم چی دارم بگم! بگم تو دو شب دنیا رو سرمون خراب شد و همه عزیزامونو از دست دادیم و فقط من و یونس موندیم چه جوری بهش بگم مادرتو از دست دادی ولی من زنده موندم امیدوارم فقط منو ببخشه ازم گلایه نکنه که چرا بقیه مردن و تو موندی ولی بهم گفتن دختر این قدر خود خوری نکن این کار خدا بود شاید یک حکمتی تواین مصیبت هستش از خدا تشکر کن که لاقل زنده و سلامت اینجا وایستادی و یونس بی کس و
کار نشده خودت نگاه کن ببین چند تا بچه بی
کس و کار شدن و یتیم شدن و منتظر فردایی
نا معلوم هستن دیدم راست میگه نزدیکیهای
ساعت ده شب بود که به ما گفتن تا یکساعت
دیگه حرکت می کنیم هیچ کی جا نمونه که اگه کسی جا بمونه اون دیگه مقصرش ما نیستیم هرکی تو این شهر بمونه مطمئن باشید فردا پس فرداممکن بمیره پس بهترحواستون باشه نگیریدبخوابید بگید حالا یک ساعت بخوابم و بیدار شم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
دیشب صورتمو با ناخنهام خراش داده بودم فقط می گفتم چرا من هنوز زندم چرا هنوز دارم نفس می کشم مگه میشه مادر باشی و بچه هات شهید شده باشن ولی تو هنوز زنده باشی و با کمال وقاحت و پر رویی نفس بکشی به خودم می گفتم واقعا کوثر خجالت نمیکشی حیا نمیکنی که هنوززنده ای اگه بچه هاتو دوست داری و مادر خوبی هستی و این همه ادعا داری پس تو هم باید بری پیش عزیزات تو نباید زنده بمونی هزار بار این
جمله را با خودم تکرار می کردم همش این جملات تو ذهنم میومدن و میرفتن و منو حسابی در گیر خودشون کرده بودن ولی وقتی یادیونس و مراد و مهدی و فاطمه می افتادم شیطون رو لعنت می کردم و از خدا طلب بخشش و کمک می کردم دو تا دست منو به خودم آورد همسایه هام بودن که منو از بازو گرفته بودن و می خواستن بلندم کنن بهم گفتن کوثر جان پاشو وقت رفتنه داد زدم تو را خدا بگذارید اینجا بمونم التماستون می کنم من میخوام کنار بچم بمونم من مادر
خوبی نیستم ولی اونها اجازه ندادن گفتن دختر بلند شو به خودت بیا یونس منتظرته بچه بدبخت شوک زده هست مات و مبهوته نه چیزی می خوره نه کلامی حرف می زنه اصلا از دیشب ازش خبرداری می دونی چی کار باهاش کردی دیشب اونقدر خودتو زدی و جیغ زدی جلوی طفل معصوم که بچه بدجوری ترسیده یک لحظه به خودم اومدم یونس یونس من تنها کسی که برای من مونده
بود و من وظیفم بود که به خوبی ازش مراقبت کنم و سالم به دست پدرش برسونم نمی خواستم مراد وقتی می یاد یونسش رو هم از دست داده باشه یونس باید باباشو دوباره می دید این قولی بود که به خودم دادم وقتی یونس رو دیدم خودشو انداخت تو بغل من هیچ حرفی نمی زد نه گریه می کرد نه حرف می زد بچم انگار شوک زده شده
بود و تو این دنیا سیر نمی کرد دکتر اونجا بهم
گفت چیزی نیست کاملا طبیعیه یونس هنوز خیلی کوچیکه و ذهنش گنجایش این همه بلا و مصیبت رو نداره به مرور زمان حالش خوب می شه پرسیدم آقای دکتر اگه حالش خوب نشه چی اون وقت من چه خاکی تو سرم بریزم جواب باباشو چی بدم گفت خواهر من خیالتون راحت حالش خوب میشه فقط نباید بهش فشار بیارید که حرف بزنه اون باید با این مصیبت کنار بیاد همه چی
با مرور زمان درست می شه خواهرم نگاهی به دکتر انداختم و گفتم دیگه هیچی درست نمیشه آقای دکتر هیچی ماها فقط زنده ایم و داریم نفس می کشیم و گرنه با عزیزامون که زیر خروارهاخاک الان خوابیدن هیچ فرقی نداریم ما فقط داریم نفس می کشیم همین دکتر فقط سرشو برای من تکون داد و گفت خدا بهتون صبر بده هیچ وقت مردم کشور شما جنوبیهای مصیبت زده و مصیبت کشیده را فراموش نمیکنن اون روز تا شب همه منتظر بودیم و استرس فراوون داشتیم همسایه ها می گفتن نکنه ما نتونیم ازشهر خارج شیم میگن عراقیها دارن وارد میشن نکنه گیرشون بیفتیم حتی فکر کردن به اینکه
به دست عراقیها بیفتیم دیوونمون می کرد حاضر بودیم بمیریم اما دست اونها نیفتیم ناراحتی و ترس و استرس به ما حکمفرما بود هممون زن و بچه بودیم تعداد مردهامون کم بود اکثرا رفته بودن تا از کشورشان دفاع کنن و ما را به دست خدا سپرده بودن به قول مدینه خانوم می گفت همون خدا را شکر نیستن که بدونن چه بلائی سرمون اومده چه بدبختیهایی کشیدم و چه مصیبتی سرمون اومده گفتم من چی بگم که اگه یک روز
مراد و مهدی را ببینم نمی دونم بهشون چی بگم چی دارم بگم! بگم تو دو شب دنیا رو سرمون خراب شد و همه عزیزامونو از دست دادیم و فقط من و یونس موندیم چه جوری بهش بگم مادرتو از دست دادی ولی من زنده موندم امیدوارم فقط منو ببخشه ازم گلایه نکنه که چرا بقیه مردن و تو موندی ولی بهم گفتن دختر این قدر خود خوری نکن این کار خدا بود شاید یک حکمتی تواین مصیبت هستش از خدا تشکر کن که لاقل زنده و سلامت اینجا وایستادی و یونس بی کس و
کار نشده خودت نگاه کن ببین چند تا بچه بی
کس و کار شدن و یتیم شدن و منتظر فردایی
نا معلوم هستن دیدم راست میگه نزدیکیهای
ساعت ده شب بود که به ما گفتن تا یکساعت
دیگه حرکت می کنیم هیچ کی جا نمونه که اگه کسی جا بمونه اون دیگه مقصرش ما نیستیم هرکی تو این شهر بمونه مطمئن باشید فردا پس فرداممکن بمیره پس بهترحواستون باشه نگیریدبخوابید بگید حالا یک ساعت بخوابم و بیدار شم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و یک
اما حرفم نیمه تمام ماند. الیاس به تندی حمزه را از آغوشم کشید، او را به مادرش داد و گفت داخل ببرش، انگشتش را ببینید من خودم میدانم با این زن چی کار کنم!
مادرش با لبخندی پیروزمندانه به صورتم نگاه کرد و با شیما و حمزه داخل خانه رفت. خواستم پشت سرشان بروم، اما ناگهان احساس کردم چیزی از پشت سر، موهایم را کشید صدای جیغم در حویلی پیچید. الیاس موهایم را لای انگشتانش پیچانده بود و همان طور که من را می کشید، گفت تو حتی نمیتوانی از یک طفل مراقبت کنی اشتباه من همین بود که فکر کردم لیاقت محبت را داری!
مرا به سوی داخل کشاند و وقتی مرا به اطاق برد محکم روی زمین انداخت هنوز نفسم جا نیامده بود که دیدم دست به کمرش برد، کمربندش را بیرون کشید. با ترس گفتم می خواهی چی کار کنی؟ به سر حمزه قسم که مادرت دروغ می گوید!
ولی کمربند پیش از آنکه حرفم تمام شود، با تمام قدرت به پایم فرود آمد.
از درد به خود پیچیدم. با هر ضربه، قلبم میلرزید.
داد زد بالای پسر من قسم دروغ می خوری؟ مادر مرا دروغگو می خوانی؟!
با هر کلمه اش، کمربند بیشتر و محکم تر بر تنم فرود می آمد. احساس می کردم بدنم زخم زخم شده، گویی از هر تکه اش خون می چکید. آن روز، تهمینه هم در خانه نبود که مرا نجات دهد. صدای گریه ها و فریاد هایم در گوش مادر الیاس و شیما طنین می انداخت، اما آن ها بی اعتنا بودند، حتی شاید از درون لبخند می زدند.
وقتی الیاس خسته شد، کمربند را با شدت به صورتم کوبید. همه جا تار شد خودش از اطاق بیرون رفت، و من؟ من که دیگر حتی رمق بلند شدن نداشتم، با نفس بریده ای فقط زمزمه کردم پسرم را بیارید باید دستش را ببندم…
سه روز گذشت و رفتار الیاس دوباره با من سرد شده بود. حتی یک کلمه از دهانش بیرون نمی آمد. سکوتی سنگین بین ما برقرار بود آن شب وقتی کارهایم در آشپزخانه تمام شد و وارد اطاق شدم، الیاس با حمزه سرگرم بازی بود و بقیه خانواده در مقابل تلویزیون نشسته بودند.
من در مقابل الیاس نشستم و با صدای کم و لرزانی گفتم مادرم زنگ زده بود، فردا شیرینی خورد خواهرم مهسا را می دهند و ما را هم دعوت کرده اند.
شیما با لحنی تمسخر آمیز و بی رحمانه گفت بالاخره شوهر پیدا کرد؟
الیاس با چشمانی تیز و نگاه سردی به او انداخت، اما شیما که متوجه نگاهش شد، سریع گفت شوخی کردم.
دوباره ادامه دادم اگر مشکلی نیست، می توانم من فردا صبح وقتر بروم؟
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و یک
اما حرفم نیمه تمام ماند. الیاس به تندی حمزه را از آغوشم کشید، او را به مادرش داد و گفت داخل ببرش، انگشتش را ببینید من خودم میدانم با این زن چی کار کنم!
مادرش با لبخندی پیروزمندانه به صورتم نگاه کرد و با شیما و حمزه داخل خانه رفت. خواستم پشت سرشان بروم، اما ناگهان احساس کردم چیزی از پشت سر، موهایم را کشید صدای جیغم در حویلی پیچید. الیاس موهایم را لای انگشتانش پیچانده بود و همان طور که من را می کشید، گفت تو حتی نمیتوانی از یک طفل مراقبت کنی اشتباه من همین بود که فکر کردم لیاقت محبت را داری!
مرا به سوی داخل کشاند و وقتی مرا به اطاق برد محکم روی زمین انداخت هنوز نفسم جا نیامده بود که دیدم دست به کمرش برد، کمربندش را بیرون کشید. با ترس گفتم می خواهی چی کار کنی؟ به سر حمزه قسم که مادرت دروغ می گوید!
ولی کمربند پیش از آنکه حرفم تمام شود، با تمام قدرت به پایم فرود آمد.
از درد به خود پیچیدم. با هر ضربه، قلبم میلرزید.
داد زد بالای پسر من قسم دروغ می خوری؟ مادر مرا دروغگو می خوانی؟!
با هر کلمه اش، کمربند بیشتر و محکم تر بر تنم فرود می آمد. احساس می کردم بدنم زخم زخم شده، گویی از هر تکه اش خون می چکید. آن روز، تهمینه هم در خانه نبود که مرا نجات دهد. صدای گریه ها و فریاد هایم در گوش مادر الیاس و شیما طنین می انداخت، اما آن ها بی اعتنا بودند، حتی شاید از درون لبخند می زدند.
وقتی الیاس خسته شد، کمربند را با شدت به صورتم کوبید. همه جا تار شد خودش از اطاق بیرون رفت، و من؟ من که دیگر حتی رمق بلند شدن نداشتم، با نفس بریده ای فقط زمزمه کردم پسرم را بیارید باید دستش را ببندم…
سه روز گذشت و رفتار الیاس دوباره با من سرد شده بود. حتی یک کلمه از دهانش بیرون نمی آمد. سکوتی سنگین بین ما برقرار بود آن شب وقتی کارهایم در آشپزخانه تمام شد و وارد اطاق شدم، الیاس با حمزه سرگرم بازی بود و بقیه خانواده در مقابل تلویزیون نشسته بودند.
من در مقابل الیاس نشستم و با صدای کم و لرزانی گفتم مادرم زنگ زده بود، فردا شیرینی خورد خواهرم مهسا را می دهند و ما را هم دعوت کرده اند.
شیما با لحنی تمسخر آمیز و بی رحمانه گفت بالاخره شوهر پیدا کرد؟
الیاس با چشمانی تیز و نگاه سردی به او انداخت، اما شیما که متوجه نگاهش شد، سریع گفت شوخی کردم.
دوباره ادامه دادم اگر مشکلی نیست، می توانم من فردا صبح وقتر بروم؟
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و دو
الیاس خواست چیزی بگوید، اما مادرش پیشدستی کرد و با لحن سرد و قاطع گفت مادرت چرا در این مورد با ما مشورت نکرد؟ فکر می کنم او لازم ندید که با ما صحبت کند یا حداقل نظر پسر من را بخواهد.
با تعجب و کمی عصبانیت به او نگاه کردم، چرا باید نظر الیاس یا خانواده اش را می خواستند؟ نامزدی خواهر من چه ربطی به این خانواده دارد؟
به آرامی گفتم مادر جان، چندی قبل مادرم این موضوع را زمانی که ما آنجا بودیم یاد کرده بود. حالا هم خودشان رضایت دارند.
اما مادر الیاس با لحن تند و شماتت آمیز گفت خانواده شما اصلاً نزاکت را نمی فهمند! الیاس داماد اول خانواده شما است، باید در هر موضوعی از پسرم مشورت بگیرند. آنها کاملاً پسر مرا نادیده گرفته اند.
خواستم اعتراضی کنم که الیاس با صدای سرد و بیاحساسش گفت فردا صبح خودت برو، ولی حمزه را پیش مادرم بگذار. او را با خودت نبر. نمی خواهم تو مصروف شوی و خدای ناکرده به پسرم آسیبی برسد.
نگاهی به حمزه انداختم، با صدای آرام اما محکم گفتم نخیر، من مراقبش هستم. نگران نباش.
الیاس به چشمانم خیره شد و با صدای خشنی که در آن تهدیدی نهفته بود، گفت چیزی که گفتم همانطور کن. روی حرف من حرف نزن. اگر زیاد به فکر پسرت هستی، فردا نرو. باز آنها نیازی ندیدند که با من مشورت کنند. پس بودن یا نبودن ما در آنجا فرقی ندارد.
کلامش چون پتکی سنگین بر سرم فرود آمد. باورم نمی شد که اینقدر زود حرف های خانواده اش تاثیر عمیقی روی او گذاشته باشد. دیگر هیچ حرفی نزدم. سکوتی سنگین تمام وجودم را فرا گرفت. نمی دانستم باید چه کار کنم. من بدون حمزه نمی توانستم بروم، و اگر نمی رفتم، مهسا از دستم ناراحت می شد.
شب وقتی داخل اطاق شدم، الیاس با حمزه گرمِ بازی بود. لحظه ای منتظر ماندم تا بازی شان تمام شود، بعد با صدایی آرام گفتم الیاس، لطفاً اجازه بده حمزه را هم با خودم ببرم. وعده میدهم مراقبش باشم، لحظه ای هم تنها نمی گذارمش.
الیاس نگاه سنگینی به من انداخت و گفت تو چرا بی احترامی خانواده ات به من برایت اهمیت ندارد؟ ببین، من مقابل همه چیزی نگفتم چون نخواستم موضوع بزرگتر شود، ولی حق با اوست. من داماد بزرگ خانواده تان هستم، چرا بدون مشوره با من، درباره ای نامزدی مهسا تصمیم گرفتند؟
با تعجب گفتم الیاس، زندگی مهسا چه ربطی به ما دارد؟ مهسا پدر و مادر دارد، این تصمیم به آنها مربوط است، نه به داماد و خانواده اش.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و دو
الیاس خواست چیزی بگوید، اما مادرش پیشدستی کرد و با لحن سرد و قاطع گفت مادرت چرا در این مورد با ما مشورت نکرد؟ فکر می کنم او لازم ندید که با ما صحبت کند یا حداقل نظر پسر من را بخواهد.
با تعجب و کمی عصبانیت به او نگاه کردم، چرا باید نظر الیاس یا خانواده اش را می خواستند؟ نامزدی خواهر من چه ربطی به این خانواده دارد؟
به آرامی گفتم مادر جان، چندی قبل مادرم این موضوع را زمانی که ما آنجا بودیم یاد کرده بود. حالا هم خودشان رضایت دارند.
اما مادر الیاس با لحن تند و شماتت آمیز گفت خانواده شما اصلاً نزاکت را نمی فهمند! الیاس داماد اول خانواده شما است، باید در هر موضوعی از پسرم مشورت بگیرند. آنها کاملاً پسر مرا نادیده گرفته اند.
خواستم اعتراضی کنم که الیاس با صدای سرد و بیاحساسش گفت فردا صبح خودت برو، ولی حمزه را پیش مادرم بگذار. او را با خودت نبر. نمی خواهم تو مصروف شوی و خدای ناکرده به پسرم آسیبی برسد.
نگاهی به حمزه انداختم، با صدای آرام اما محکم گفتم نخیر، من مراقبش هستم. نگران نباش.
الیاس به چشمانم خیره شد و با صدای خشنی که در آن تهدیدی نهفته بود، گفت چیزی که گفتم همانطور کن. روی حرف من حرف نزن. اگر زیاد به فکر پسرت هستی، فردا نرو. باز آنها نیازی ندیدند که با من مشورت کنند. پس بودن یا نبودن ما در آنجا فرقی ندارد.
کلامش چون پتکی سنگین بر سرم فرود آمد. باورم نمی شد که اینقدر زود حرف های خانواده اش تاثیر عمیقی روی او گذاشته باشد. دیگر هیچ حرفی نزدم. سکوتی سنگین تمام وجودم را فرا گرفت. نمی دانستم باید چه کار کنم. من بدون حمزه نمی توانستم بروم، و اگر نمی رفتم، مهسا از دستم ناراحت می شد.
شب وقتی داخل اطاق شدم، الیاس با حمزه گرمِ بازی بود. لحظه ای منتظر ماندم تا بازی شان تمام شود، بعد با صدایی آرام گفتم الیاس، لطفاً اجازه بده حمزه را هم با خودم ببرم. وعده میدهم مراقبش باشم، لحظه ای هم تنها نمی گذارمش.
الیاس نگاه سنگینی به من انداخت و گفت تو چرا بی احترامی خانواده ات به من برایت اهمیت ندارد؟ ببین، من مقابل همه چیزی نگفتم چون نخواستم موضوع بزرگتر شود، ولی حق با اوست. من داماد بزرگ خانواده تان هستم، چرا بدون مشوره با من، درباره ای نامزدی مهسا تصمیم گرفتند؟
با تعجب گفتم الیاس، زندگی مهسا چه ربطی به ما دارد؟ مهسا پدر و مادر دارد، این تصمیم به آنها مربوط است، نه به داماد و خانواده اش.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤️
#سرگذشت_مهین_3
#بیراهه
قسمت سوم
مامانم میگفت اون مردها بقدری لات و قلدر بودند که حتى اون آقا پسر هم باهاشون دهن به دهن نشد و فقط مارو به خونه اش هدایت کرد.توی حیاط خونه بودم که مادر اون پسر از اتاق اومد بیرون و به پسرش گفت: این خانم کیه؟؟پسر جریان رو خلاصه وار بهش تعریف کرد و گفت ننه.،یه چادر برای این خانم میاری؟.ننه اش با اخم گفت : مگه من چند تا چادر دارم؟تو میخواهی برام بخری؟پسر به مادرش گفت نه..بیار بده سر کنه.،دوباره بهت برمیگردونه..ننه با اخم و غرولند رفت داخل اتاق ویه چادر آورد و داد دست من و با لحنی محکم گفت من بدون این چادر هیچ جا نمیتونم برم خیلی زود بهم برمیگردونی..لال لال بودم..با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم و سریع چادر رو سر کردم.با انداختن چادر روی سرم انگار دنیا رو بهم دادند و جرأت گرفتم..اون پسر گفت: چند ساعت صبر کنی هوا تاریک و اینجا خلوت میشه و میتونی برگردی خونه ات.....
گفتم صاحبخونه جوابم کرده..دنبال خونه هستم..ننه گفت: پس شوهرت کجاست؟؟؟ سرمو انداختم پایین..ننه متوجه شد و با عصبانیت گفت: بیوه ایی؟؟چرا نرفتی خونه ی پدرت؟اینجا نمیتونی بمونی..توی این خونه چند تا پسر مجرد دارم..حرفش بهم برخورد ولی جرات خارج شدن از خونه رو هم نداشتم..پسرش گفت نه..میره..چند ساعت صبر کن..میره.ننه گفت: ابوالفضل!! (اسم اون پسره بود.پدرت بیاد و اینجا ببینه منو به باد کتک میگیره..ابوالفضل گفت: دنبال خونه میگرده..صاحبخونه جوابش کرده..کجا بره؟بعدش ابوالفضل یه کم فکر کرد و باخوشحالی رو به مادرش ادامه داد: من میگم سرداب زیرزمین رو به این خانم اجاره بدیم..ننه گفت کلی اونجا وسایل دارم،بعدش این خانم شوهر نداره و برامون دردسر میشه..مامان دیگه توضیح نداد که چطور مستاجر ابوالفضل اینا شد و بعد از چند ماه با ابوالفضل ازدواج کرد.وقتی برادرم محمود چهار ساله بود مامان احمد رو بدنیا آورد...احمد یک سالش بود که ابوالفضل توی درگیریهای خیابانی و تظاهرات قبل از انقلاب زخمی میشه و از اونجایی که میترسید دستگیر بشه بیمارستان نمیره و در اثر عفونت شدید توی خونه فوت میشه...
روز فوت ابوالفضل بدترین روز عمرم بود.ننه اش منو مقصر میدونست و میگفت پاقدم تو خیلی نحسه ، بهتره از اینجا بری تا پسرهای کوچیکترمو از راه بدرد نکردی،با دو تا بچه مونده بودم چیکار کنم چون دیگه توی اون خونه جایی نداشتم اما پخته تر شده بودم و میتونستم روی پای خودم بایستم..مامان ادامه داد: یه خانمی رو میشناختم که دنبال کلفت بود. دست بچه ها رو گرفتم و رفتم اونجا و قبول کرد تا براش کلفتی کنم تا بچه هام گرسنه نمونند..شوهر اون خانم گنده لات و لوتی محله بود..یک سال گذشت و نمیدونم چطور شد که با رضایت همسرش منو به عقد خودش در آورد و سال ۵۸ درست زمانی که جنگ شروع شد تو بدنیا اومدی،وقتی من بدنیا اومدم مامان ۲۱ ساله و بابا اسماعیل ۵۷ ساله بود..... بابا اسممو مهین میزاره تا هم وزن اسم مامانم باشه..به گفته ی مامان چون بابا دختر نداشت از تولد من خیلی خوشحال میشه.،انگار خیلی به من علاقه داشت و رفتارش نشون میداد که بین من و بچه های خودش فرق میزاره آخه از همسر اولش شش تا پسر داشت و دختر دار نشده بود...
هنوز پنج ساله نشده بود که بابا اسماعیل قلبش میگیره و فوت میکنه ومنم مثل احمد از بابا یتیم میشم..خاطرات چندانی از بابا یادم نمیاد ولی هاله ایی از آزار و اذیتهای پسراش توی ذهنم هست..بابا اسماعیل وضع مالی متوسط رو به خوب داشت اما چون مامان از حق وحقوق و ارث و میراث چیزی سر در نمیاورد هیچ مالی به منو مامان نرسید..وقتی این قضیه رو تعریف میکرد ، گفت بابا که فوت شد فقط چهل روز توی خونه اش موندم و همچنان کارهای خانم رو انجام میدادم ولی بعد از مراسم چهلم، خانم بهم گفت: هی شهین..دیگه کلفتی بسه.،دیگه مفت خوری بچه هات از مال پدر بچه هام کافیه..بهتره دمتو بزاری روی کولت و از اینجا گم شی..مامان ناراحت و پکر به خانم گفت: خانم جان..من با سه تا بچه کجا برم؟کجا رو دارم؟بخاطر مهین هم که شده اجازه بدید همینجا بمونیم..راستش محمود بزرگ شده نمیزارم بره مدرسه و میفرستمش سرکار تا خرجی مارو بده...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#بیراهه
قسمت سوم
مامانم میگفت اون مردها بقدری لات و قلدر بودند که حتى اون آقا پسر هم باهاشون دهن به دهن نشد و فقط مارو به خونه اش هدایت کرد.توی حیاط خونه بودم که مادر اون پسر از اتاق اومد بیرون و به پسرش گفت: این خانم کیه؟؟پسر جریان رو خلاصه وار بهش تعریف کرد و گفت ننه.،یه چادر برای این خانم میاری؟.ننه اش با اخم گفت : مگه من چند تا چادر دارم؟تو میخواهی برام بخری؟پسر به مادرش گفت نه..بیار بده سر کنه.،دوباره بهت برمیگردونه..ننه با اخم و غرولند رفت داخل اتاق ویه چادر آورد و داد دست من و با لحنی محکم گفت من بدون این چادر هیچ جا نمیتونم برم خیلی زود بهم برمیگردونی..لال لال بودم..با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم و سریع چادر رو سر کردم.با انداختن چادر روی سرم انگار دنیا رو بهم دادند و جرأت گرفتم..اون پسر گفت: چند ساعت صبر کنی هوا تاریک و اینجا خلوت میشه و میتونی برگردی خونه ات.....
گفتم صاحبخونه جوابم کرده..دنبال خونه هستم..ننه گفت: پس شوهرت کجاست؟؟؟ سرمو انداختم پایین..ننه متوجه شد و با عصبانیت گفت: بیوه ایی؟؟چرا نرفتی خونه ی پدرت؟اینجا نمیتونی بمونی..توی این خونه چند تا پسر مجرد دارم..حرفش بهم برخورد ولی جرات خارج شدن از خونه رو هم نداشتم..پسرش گفت نه..میره..چند ساعت صبر کن..میره.ننه گفت: ابوالفضل!! (اسم اون پسره بود.پدرت بیاد و اینجا ببینه منو به باد کتک میگیره..ابوالفضل گفت: دنبال خونه میگرده..صاحبخونه جوابش کرده..کجا بره؟بعدش ابوالفضل یه کم فکر کرد و باخوشحالی رو به مادرش ادامه داد: من میگم سرداب زیرزمین رو به این خانم اجاره بدیم..ننه گفت کلی اونجا وسایل دارم،بعدش این خانم شوهر نداره و برامون دردسر میشه..مامان دیگه توضیح نداد که چطور مستاجر ابوالفضل اینا شد و بعد از چند ماه با ابوالفضل ازدواج کرد.وقتی برادرم محمود چهار ساله بود مامان احمد رو بدنیا آورد...احمد یک سالش بود که ابوالفضل توی درگیریهای خیابانی و تظاهرات قبل از انقلاب زخمی میشه و از اونجایی که میترسید دستگیر بشه بیمارستان نمیره و در اثر عفونت شدید توی خونه فوت میشه...
روز فوت ابوالفضل بدترین روز عمرم بود.ننه اش منو مقصر میدونست و میگفت پاقدم تو خیلی نحسه ، بهتره از اینجا بری تا پسرهای کوچیکترمو از راه بدرد نکردی،با دو تا بچه مونده بودم چیکار کنم چون دیگه توی اون خونه جایی نداشتم اما پخته تر شده بودم و میتونستم روی پای خودم بایستم..مامان ادامه داد: یه خانمی رو میشناختم که دنبال کلفت بود. دست بچه ها رو گرفتم و رفتم اونجا و قبول کرد تا براش کلفتی کنم تا بچه هام گرسنه نمونند..شوهر اون خانم گنده لات و لوتی محله بود..یک سال گذشت و نمیدونم چطور شد که با رضایت همسرش منو به عقد خودش در آورد و سال ۵۸ درست زمانی که جنگ شروع شد تو بدنیا اومدی،وقتی من بدنیا اومدم مامان ۲۱ ساله و بابا اسماعیل ۵۷ ساله بود..... بابا اسممو مهین میزاره تا هم وزن اسم مامانم باشه..به گفته ی مامان چون بابا دختر نداشت از تولد من خیلی خوشحال میشه.،انگار خیلی به من علاقه داشت و رفتارش نشون میداد که بین من و بچه های خودش فرق میزاره آخه از همسر اولش شش تا پسر داشت و دختر دار نشده بود...
هنوز پنج ساله نشده بود که بابا اسماعیل قلبش میگیره و فوت میکنه ومنم مثل احمد از بابا یتیم میشم..خاطرات چندانی از بابا یادم نمیاد ولی هاله ایی از آزار و اذیتهای پسراش توی ذهنم هست..بابا اسماعیل وضع مالی متوسط رو به خوب داشت اما چون مامان از حق وحقوق و ارث و میراث چیزی سر در نمیاورد هیچ مالی به منو مامان نرسید..وقتی این قضیه رو تعریف میکرد ، گفت بابا که فوت شد فقط چهل روز توی خونه اش موندم و همچنان کارهای خانم رو انجام میدادم ولی بعد از مراسم چهلم، خانم بهم گفت: هی شهین..دیگه کلفتی بسه.،دیگه مفت خوری بچه هات از مال پدر بچه هام کافیه..بهتره دمتو بزاری روی کولت و از اینجا گم شی..مامان ناراحت و پکر به خانم گفت: خانم جان..من با سه تا بچه کجا برم؟کجا رو دارم؟بخاطر مهین هم که شده اجازه بدید همینجا بمونیم..راستش محمود بزرگ شده نمیزارم بره مدرسه و میفرستمش سرکار تا خرجی مارو بده...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_4
#بیراهه
قسمت چهارم
مامانم گفت محمود میره سرکار تا خرجی مارو بده..شما بزرگواری کنید تا فقط سقفی بالاسرمون باشه..خانم با پرخاش گفت: لازم نکرده.،پسر چهارمی که از سربازی برگشت میخواهم براش زن بگیرم..اون اتاق رو نیاز دارم..سه روز بهت وقت میدم تا از اینجا برید و گرنه با پسرام طرفی..با این برخورد و حرفهای خانم..مامان که دیگه با تجربه شده و برای خودش پس انداز داشت چند محله پایین تر یه اتاق اجاره کرد و یه روز صبح اسباب کشی کردیم و دیگه هیچ وقت خانواده ی بابا رو ندیدیم..سرگذشت من از وقتی که نه ساله بودم شروع میشه..وقتی کلاس سوم بودم یه روز که خسته و کوفته از مدرسه رسیدم خونه دیدم یکی از همسایه ها خونه ی ماست..سلام کردم و به مامان گفتم ناهار چی داریم؟؟ خیلی گرسنمه..مامان گفت تن ماهی با برنج.،با صدای بلند گفتم آخ جون برنج..من پلو خیلی دوست دارم..خانم همسایه رو به مامان گفت: فعلا ناهار این بچه رو بده بعد بیا که کارت دارم..مامان متعجب گفت: چه کاری؟خانم همسایه گفت: حالا میفهمی..برو غذای مهین رو بیار تا برات تعریف کنم....
تا مامان غذا بياره من مانتو و مقنعه امو در آوردم و توی دستم مچاله کردم و مثل یه توپ پرتش کردم یه گوشه..خانم همسایه با خنده گفت: دختر باید سلیقه داشته باشه،الان لباسهای مدرسه ات چروک میشه..گفتم بعدا صافش میکنم ،بزار ناهارمو بخورم.مون لحظه مامان با یه بشقاب پلو و تن اومد نشست پیش خانم همسایه و به من گفت بیا بخور..سریع نشستم و مشغول خوردن شدم.هنوز اولین قاشق رو نخورده بودم که مامان گفت خب.شفيقه خانم گفت: خب چی؟مامان گفت: چی میخواستی بگی؟
شفیقه خانم به من اشاره کرد وگفت: اهااا..پیش این بچه بگم؟مامان گفت بگو.الان بچه رو کجا بفرستم؟خودت میدونی که همین یه اتاق و حیاط رو داریم..با هزار زحمت این خونه ی ۳۰ متری رو پیدا کردم تا مستقل باشم و با صاحبخونه توی یه خونه نباشم..شفیقه خانم گفت: اره راست میگی.،ولی خداروشکر تونستی اینجارو اجاره کنی.راستی،تو که گفتی شوهر سومت وضع مالیش خیلی خوب بود،مامان گفت: اررره ،بابای خدا بیامرز مهین بود... خدا رحمتش کنه..همین که ۸-۷ سال سایه اش بالا سر منو بچه هام بود تا آخر عمر دعاش میکنم...
شفیقه خانم گفت پس ارثیه ایی به شما نرسید؟مامان گفت: چه ارثیه ایی؟خودش زن و شش تا پسر داشت. دارایش به اونا میرسه نه به ما..شفیقه خانم گفت مگه مهین دخترش نیست؟؟؟ مگه شناسنامه نداره؟؟ مگه تو عقدنامه نداری؟مامان تایید کرد و گفت: همه رو داریم..شفیقه خانم برای مامان توضیح داد که هم مامان و هم من از اموال بابا سهمی داشتیم و میتونیم دنبالش باشیم تا بگیریم مامان متعجب گفت:واقعااا؟من نمیدونستم..الان هم خونه ی آقا اسماعیل رو فروختند و از اینجا رفتند..چطوری میتونم پیداشون کنم؟شفیقه خانم گفت: بخواهی محکم دنبالش باشی شاید پیدا کنی اما هم وقتتو میگیره و هم باید هزینه کنی..اصلا اونو ولش کن...مامان گفت: کاش یکی زودتر بهم میگفت تا این دختر این همه سختی نمیکشید..شفیقه خانم گفت: خانواده ات هم چیزی نگفتند..مامان گفت از وقتی از ابراهیم طلاق گرفتم هیچ کدوم از افراد خانواده ام حتی سراغمو نگرفتند..انگار عارشون میاد که من دخترشون هستم..شفیقه خانم گفت ببخشید که ناراحتت کردم،بعدش با چشمهاش به من اشاره کرد و رو به مامان گفت راستی ،چرا مهین هیچ شباهتی به تو نداره؟شبیه کیه؟
مامان آروم طوری که من نشنوم سرم پایین بود اما شنیدم گفت: شبیه پدر خدا بیامرزه اش،شفیقه خانم هم به تقلید از مامان زمزمه وار گفت میگم آخه..تو سفید و چشم و ابرو مشکی ولی با چشمهاش به من اشاره کرد این سیاه و فرفری..مامان دستی روی موهام کشید و گفت: عاشق موهای فرفری دخترمم..حالا چی میخواستی بگی؟اینقدر که حرف تو حرف شد ،حرف اصلیتو یادت رفت..شفیقه خانم گفت : اهااااا..یکی از فامیلا دو سال پیش زنش مرده و الان دنبال یه خانم خوشگلی مثل تو میگرده.،خیلی پولداره..میگه یه نفررو میخواهم که فقط براش بخرم و اونم بپوشه و من کیف کنم..مامان گفت بچه هم قبول میکنه؟؟شفیقه خانم گفت: فکر نکنم چون سنش بالاست و حوصله ی بچه نداره.،مامان متعجب گفت: مگه چند سالشه؟شفیقه خانم گفت : ۶۲ ساله است.. بچه هاش ازدواج کردند و با کلی دارایی تنها مونده.،مامان با بغض گفت:من اگه قصدم ازدواج باشه فقط بخاطر بچه هامه آخه خودت میدونی که درآمدی ندارم.وگرنه خودم شوهر رو میخواهم چیکار،دیگه دارم پیر میشم...
#ادامه_دارد...(فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#بیراهه
قسمت چهارم
مامانم گفت محمود میره سرکار تا خرجی مارو بده..شما بزرگواری کنید تا فقط سقفی بالاسرمون باشه..خانم با پرخاش گفت: لازم نکرده.،پسر چهارمی که از سربازی برگشت میخواهم براش زن بگیرم..اون اتاق رو نیاز دارم..سه روز بهت وقت میدم تا از اینجا برید و گرنه با پسرام طرفی..با این برخورد و حرفهای خانم..مامان که دیگه با تجربه شده و برای خودش پس انداز داشت چند محله پایین تر یه اتاق اجاره کرد و یه روز صبح اسباب کشی کردیم و دیگه هیچ وقت خانواده ی بابا رو ندیدیم..سرگذشت من از وقتی که نه ساله بودم شروع میشه..وقتی کلاس سوم بودم یه روز که خسته و کوفته از مدرسه رسیدم خونه دیدم یکی از همسایه ها خونه ی ماست..سلام کردم و به مامان گفتم ناهار چی داریم؟؟ خیلی گرسنمه..مامان گفت تن ماهی با برنج.،با صدای بلند گفتم آخ جون برنج..من پلو خیلی دوست دارم..خانم همسایه رو به مامان گفت: فعلا ناهار این بچه رو بده بعد بیا که کارت دارم..مامان متعجب گفت: چه کاری؟خانم همسایه گفت: حالا میفهمی..برو غذای مهین رو بیار تا برات تعریف کنم....
تا مامان غذا بياره من مانتو و مقنعه امو در آوردم و توی دستم مچاله کردم و مثل یه توپ پرتش کردم یه گوشه..خانم همسایه با خنده گفت: دختر باید سلیقه داشته باشه،الان لباسهای مدرسه ات چروک میشه..گفتم بعدا صافش میکنم ،بزار ناهارمو بخورم.مون لحظه مامان با یه بشقاب پلو و تن اومد نشست پیش خانم همسایه و به من گفت بیا بخور..سریع نشستم و مشغول خوردن شدم.هنوز اولین قاشق رو نخورده بودم که مامان گفت خب.شفيقه خانم گفت: خب چی؟مامان گفت: چی میخواستی بگی؟
شفیقه خانم به من اشاره کرد وگفت: اهااا..پیش این بچه بگم؟مامان گفت بگو.الان بچه رو کجا بفرستم؟خودت میدونی که همین یه اتاق و حیاط رو داریم..با هزار زحمت این خونه ی ۳۰ متری رو پیدا کردم تا مستقل باشم و با صاحبخونه توی یه خونه نباشم..شفیقه خانم گفت: اره راست میگی.،ولی خداروشکر تونستی اینجارو اجاره کنی.راستی،تو که گفتی شوهر سومت وضع مالیش خیلی خوب بود،مامان گفت: اررره ،بابای خدا بیامرز مهین بود... خدا رحمتش کنه..همین که ۸-۷ سال سایه اش بالا سر منو بچه هام بود تا آخر عمر دعاش میکنم...
شفیقه خانم گفت پس ارثیه ایی به شما نرسید؟مامان گفت: چه ارثیه ایی؟خودش زن و شش تا پسر داشت. دارایش به اونا میرسه نه به ما..شفیقه خانم گفت مگه مهین دخترش نیست؟؟؟ مگه شناسنامه نداره؟؟ مگه تو عقدنامه نداری؟مامان تایید کرد و گفت: همه رو داریم..شفیقه خانم برای مامان توضیح داد که هم مامان و هم من از اموال بابا سهمی داشتیم و میتونیم دنبالش باشیم تا بگیریم مامان متعجب گفت:واقعااا؟من نمیدونستم..الان هم خونه ی آقا اسماعیل رو فروختند و از اینجا رفتند..چطوری میتونم پیداشون کنم؟شفیقه خانم گفت: بخواهی محکم دنبالش باشی شاید پیدا کنی اما هم وقتتو میگیره و هم باید هزینه کنی..اصلا اونو ولش کن...مامان گفت: کاش یکی زودتر بهم میگفت تا این دختر این همه سختی نمیکشید..شفیقه خانم گفت: خانواده ات هم چیزی نگفتند..مامان گفت از وقتی از ابراهیم طلاق گرفتم هیچ کدوم از افراد خانواده ام حتی سراغمو نگرفتند..انگار عارشون میاد که من دخترشون هستم..شفیقه خانم گفت ببخشید که ناراحتت کردم،بعدش با چشمهاش به من اشاره کرد و رو به مامان گفت راستی ،چرا مهین هیچ شباهتی به تو نداره؟شبیه کیه؟
مامان آروم طوری که من نشنوم سرم پایین بود اما شنیدم گفت: شبیه پدر خدا بیامرزه اش،شفیقه خانم هم به تقلید از مامان زمزمه وار گفت میگم آخه..تو سفید و چشم و ابرو مشکی ولی با چشمهاش به من اشاره کرد این سیاه و فرفری..مامان دستی روی موهام کشید و گفت: عاشق موهای فرفری دخترمم..حالا چی میخواستی بگی؟اینقدر که حرف تو حرف شد ،حرف اصلیتو یادت رفت..شفیقه خانم گفت : اهااااا..یکی از فامیلا دو سال پیش زنش مرده و الان دنبال یه خانم خوشگلی مثل تو میگرده.،خیلی پولداره..میگه یه نفررو میخواهم که فقط براش بخرم و اونم بپوشه و من کیف کنم..مامان گفت بچه هم قبول میکنه؟؟شفیقه خانم گفت: فکر نکنم چون سنش بالاست و حوصله ی بچه نداره.،مامان متعجب گفت: مگه چند سالشه؟شفیقه خانم گفت : ۶۲ ساله است.. بچه هاش ازدواج کردند و با کلی دارایی تنها مونده.،مامان با بغض گفت:من اگه قصدم ازدواج باشه فقط بخاطر بچه هامه آخه خودت میدونی که درآمدی ندارم.وگرنه خودم شوهر رو میخواهم چیکار،دیگه دارم پیر میشم...
#ادامه_دارد...(فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیویک
دروغ چرا همه ی وجودم از حرفهای خدیجه خانم به لرزه افتاده بود.....این دیگه کی بود که حتی خدیجه خانم هم ازش میترسید....سریع قبل از اینکه مرضی و مادرش بیان ،طوبی رو بغل کردم و از اونجا بیرون رفتم.....من چقد ساده بودم که فکر میکردم دیگه سختی ها تموم شده و موقع ارامشه، انگار توی این خونه آرامش معنایی نداشت.....
یک ساعت بعد با شنیدن صدای خوشحال مرضی از حیاط فهمیدم که اومدن خونه....زود بلند شدم و چفت در رو زدم.....اینجور که خدیجه خانم میگفت این زن اهل خرافه بود و حسابی باید ازش میترسیدم.......غروب که قباد اومد و قضیه ی اومدن مادر مرضی و حرف های خدیجه خانم رو براش تعریف کردم..
خندید و گفت این چرت و پرت ها چیه؟ منکه این خرافاتو باور ندارم.....تو هم لازم نیست الکی بترسی، مامانم همیشه بخاطر این حرفایی که خاله خانباجیا بهش گفتن از مادر مرضی میترسید ،حالام اینارو داره به تو میگه که توهم مثل خودش بشی....قباد این هارو گفت و طوبی رو بغل کرد و به سمت در رفت....
زود از جا بلند شدم و گفتم کجا میری قباد ،بچه رو کجا میبری؟؟
قباد گفت هیچی مثل همیشه میریم پیش اقام اینا شام بخوریم ... در ضمن این جهان خانم هروقت من میرفتم خونشون بهم تیکه میپروند و میگفت مشکل از توئه که بچه دار نمیشی،میخوام حالا طوبی رو ببینه تا بفهمه مشکل از کی بود....
آستین لباسش رو گرفتم و گفتم توروخدا ول کن قباد همینجا شاممون رو میخوریم......
قباد گفت از چی میترسی ماه بیگم؟ مگه من اینجا نیستم، زود باش بیا توهم......
قباد از اتاق بیرون رفت و دیگه جرئت نداشتم مخالفت کنم ،میدونستم حالا خدیجه خانم ناراحت میشه و فکر میکنه به حرفش گوش ندادم ،اما خب چکار کنم زورم به قباد نمیرسید.....
سریع لباس مرتبی پوشیدم و دنبالشون راه افتادم.....باید میرفتم و چهار چشمی از طوبی مواظبت میکردم......
وقتی رسیدم همه دور سفره نشسته بودن.....جهان خانم که تازه فهمیده بود من کیم ،با چنان اخمی بهم نگاه میکرد که فقط توی دلم به قباد ناسزا میدادم که چرا به حرفم گوش نداده....
پدر قباد کنار خودش جا باز کرد و گفت بیا ماه بیگم، بیا همینجا پیش خودم بشین....
سریع طوبی رو از بغل قباد گرفتم و کنار پدرش نشستم......انقد از جهان ترسیده بودم که دستام به وضوح میلرزید.....
اون هم چشم از من و طوبی برنمیداشت.....به خیال خودم فکر میکردم دو روز میمونه و میره سراغ زندگیش.....اونشب بجز چند لقمه هرکاری کردم نتونستم درست و حسابی غذا بخورم ....موقع جمع کردن ظرفها و بردنشون توی مطبخ، خدیجه خانم پشت سرم خودشو توی مطبخ انداخت و گفت مگه نگفتم بچه رو جلوی این زن شوم نیار ،ها؟
با صدایی که به وضوح میلرزید گفتم بخدا تقصیر من نیست ،هرچه التماس قباد کردم به حرفم گوش نداد ،گفت اینا خرافاته بچه رو بغل کرد و اومد....
خدیجه به سمت خونه راه افتاد و گفت من میدونم و قباد، بذار اینا برن تو اتاقشون.....
سریع ظرفارو شستم و جمع و جور کردم....وقتی توی اتاق رفتم جهان و مرضی نبودن و انگار برای خوابیدن توی اتاق خودشون رفته بودن....
خدیجه خانم کنار قباد نشسته بود و توی گوشش حرف میزد، میدونستم داره بخاطر آوردن طوبی مواخذش میکنه.....
قباد بدون اینکه حرفهای مادرش ذره ای روش اثر بذاره گفت این خرافات چیه میگی مادر من.....این اگه کاری بلد بود، که یه کاری میکرد دختر خودش حامله بشه.....این شاید بخواد یک ماه اینجا پیش دخترش بمونه ،من نباید بچمو از در اتاق بیرون بیارم؟
کل کل خدیجه خانم و قباد ادامه داشت و قباد انگار نمیخواست متوجه بشه که خدیجه خانم برای خودمون داره این حرف هارو میزنه.....
چند روزی گذشت وجهان خانم انگار قصد رفتن نداشت....هرروز غروب که میشد با مرضی توی حیاط بساط میکردن و هرهر میخندیدن.....
یک هفته از اومدنش گذشته بود و کماکان من بجز برای کارای ضروری از اتاقم بیرون نمیرفتم ،که اونهم حتما طوبی رو به خدیجه خانم یا گل بهار میسپردم.....
یه روز ظهر بود و کلی از لباس ها و کهنه های طوبی کثیف بود ....جوری که اصلا لباس تمیز نداشت......
بلند شدم و سراغ گل بهار رفتم تا بیاد و مواظب طوبی باشه تا من لباس ها رو بشورم.....
گل بهار هم که حسابی عاشق طوبی بود سریع بلند شد و توی اتاق رفت.....
منهم لباس ها و کهنه های کثیف رو برداشتم و کنار حوض رفتم، اما وقتی بشکه ی اب رو تکون دادم فهمیدم خالیه خالیه....
لباس هارو همونجا گذاشتم و سراغ خدیجه خانم رفتم ،وقتی بهش گفتم که آب نیست گفت آره امروز همه برای برداشت محصول رفتن سر زمین و کسی نبود تا اب بیاره....
حالا باید چکار میکردم....با خودم گفتم گل بهار که پیش طوباست ،خدیجه خانم هم که خونست، زود میرم سر چشمه لباس ها رو میشورم و برمیگردم.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیویک
دروغ چرا همه ی وجودم از حرفهای خدیجه خانم به لرزه افتاده بود.....این دیگه کی بود که حتی خدیجه خانم هم ازش میترسید....سریع قبل از اینکه مرضی و مادرش بیان ،طوبی رو بغل کردم و از اونجا بیرون رفتم.....من چقد ساده بودم که فکر میکردم دیگه سختی ها تموم شده و موقع ارامشه، انگار توی این خونه آرامش معنایی نداشت.....
یک ساعت بعد با شنیدن صدای خوشحال مرضی از حیاط فهمیدم که اومدن خونه....زود بلند شدم و چفت در رو زدم.....اینجور که خدیجه خانم میگفت این زن اهل خرافه بود و حسابی باید ازش میترسیدم.......غروب که قباد اومد و قضیه ی اومدن مادر مرضی و حرف های خدیجه خانم رو براش تعریف کردم..
خندید و گفت این چرت و پرت ها چیه؟ منکه این خرافاتو باور ندارم.....تو هم لازم نیست الکی بترسی، مامانم همیشه بخاطر این حرفایی که خاله خانباجیا بهش گفتن از مادر مرضی میترسید ،حالام اینارو داره به تو میگه که توهم مثل خودش بشی....قباد این هارو گفت و طوبی رو بغل کرد و به سمت در رفت....
زود از جا بلند شدم و گفتم کجا میری قباد ،بچه رو کجا میبری؟؟
قباد گفت هیچی مثل همیشه میریم پیش اقام اینا شام بخوریم ... در ضمن این جهان خانم هروقت من میرفتم خونشون بهم تیکه میپروند و میگفت مشکل از توئه که بچه دار نمیشی،میخوام حالا طوبی رو ببینه تا بفهمه مشکل از کی بود....
آستین لباسش رو گرفتم و گفتم توروخدا ول کن قباد همینجا شاممون رو میخوریم......
قباد گفت از چی میترسی ماه بیگم؟ مگه من اینجا نیستم، زود باش بیا توهم......
قباد از اتاق بیرون رفت و دیگه جرئت نداشتم مخالفت کنم ،میدونستم حالا خدیجه خانم ناراحت میشه و فکر میکنه به حرفش گوش ندادم ،اما خب چکار کنم زورم به قباد نمیرسید.....
سریع لباس مرتبی پوشیدم و دنبالشون راه افتادم.....باید میرفتم و چهار چشمی از طوبی مواظبت میکردم......
وقتی رسیدم همه دور سفره نشسته بودن.....جهان خانم که تازه فهمیده بود من کیم ،با چنان اخمی بهم نگاه میکرد که فقط توی دلم به قباد ناسزا میدادم که چرا به حرفم گوش نداده....
پدر قباد کنار خودش جا باز کرد و گفت بیا ماه بیگم، بیا همینجا پیش خودم بشین....
سریع طوبی رو از بغل قباد گرفتم و کنار پدرش نشستم......انقد از جهان ترسیده بودم که دستام به وضوح میلرزید.....
اون هم چشم از من و طوبی برنمیداشت.....به خیال خودم فکر میکردم دو روز میمونه و میره سراغ زندگیش.....اونشب بجز چند لقمه هرکاری کردم نتونستم درست و حسابی غذا بخورم ....موقع جمع کردن ظرفها و بردنشون توی مطبخ، خدیجه خانم پشت سرم خودشو توی مطبخ انداخت و گفت مگه نگفتم بچه رو جلوی این زن شوم نیار ،ها؟
با صدایی که به وضوح میلرزید گفتم بخدا تقصیر من نیست ،هرچه التماس قباد کردم به حرفم گوش نداد ،گفت اینا خرافاته بچه رو بغل کرد و اومد....
خدیجه به سمت خونه راه افتاد و گفت من میدونم و قباد، بذار اینا برن تو اتاقشون.....
سریع ظرفارو شستم و جمع و جور کردم....وقتی توی اتاق رفتم جهان و مرضی نبودن و انگار برای خوابیدن توی اتاق خودشون رفته بودن....
خدیجه خانم کنار قباد نشسته بود و توی گوشش حرف میزد، میدونستم داره بخاطر آوردن طوبی مواخذش میکنه.....
قباد بدون اینکه حرفهای مادرش ذره ای روش اثر بذاره گفت این خرافات چیه میگی مادر من.....این اگه کاری بلد بود، که یه کاری میکرد دختر خودش حامله بشه.....این شاید بخواد یک ماه اینجا پیش دخترش بمونه ،من نباید بچمو از در اتاق بیرون بیارم؟
کل کل خدیجه خانم و قباد ادامه داشت و قباد انگار نمیخواست متوجه بشه که خدیجه خانم برای خودمون داره این حرف هارو میزنه.....
چند روزی گذشت وجهان خانم انگار قصد رفتن نداشت....هرروز غروب که میشد با مرضی توی حیاط بساط میکردن و هرهر میخندیدن.....
یک هفته از اومدنش گذشته بود و کماکان من بجز برای کارای ضروری از اتاقم بیرون نمیرفتم ،که اونهم حتما طوبی رو به خدیجه خانم یا گل بهار میسپردم.....
یه روز ظهر بود و کلی از لباس ها و کهنه های طوبی کثیف بود ....جوری که اصلا لباس تمیز نداشت......
بلند شدم و سراغ گل بهار رفتم تا بیاد و مواظب طوبی باشه تا من لباس ها رو بشورم.....
گل بهار هم که حسابی عاشق طوبی بود سریع بلند شد و توی اتاق رفت.....
منهم لباس ها و کهنه های کثیف رو برداشتم و کنار حوض رفتم، اما وقتی بشکه ی اب رو تکون دادم فهمیدم خالیه خالیه....
لباس هارو همونجا گذاشتم و سراغ خدیجه خانم رفتم ،وقتی بهش گفتم که آب نیست گفت آره امروز همه برای برداشت محصول رفتن سر زمین و کسی نبود تا اب بیاره....
حالا باید چکار میکردم....با خودم گفتم گل بهار که پیش طوباست ،خدیجه خانم هم که خونست، زود میرم سر چشمه لباس ها رو میشورم و برمیگردم.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیودو
وقتی به خدیجه خانم گفتم ،اول مخالفت کرد ،اما وقتی گفتم طوبی هیچ لباس و کهنه ای نداره و نمیتونم تا فردا صبر کنم قبول کرد و گفت برو و زود برگرد، غذامو بار بذارم میرم طوبی رو میبرم پیش خودم.....
سریع لباس هارو برداشتم و راهی شدم... فاصله ی خونه تا چشمه زیاد نبود و خیلی زود لباس هارو شستم و برگشتم.....
با خودم فکر کردم خدیجه خانم رفته و طوبی رو پیش خودش برده ،اما وقتی توی اتاقش رفتم انگار تازه یادش اومده باشه گفت وای یادم رفت ،این مرضی اومد این پارچه رو برام آورد گفت ننش از شهر آورده حواسم پرت شد.....
اینو که گفت سریع به سمت اتاق خودمون رفتم ،اما با دیدن طوبی که روی پاهای گل بهار خواب بود نفس راحتی کشیدم.....
خدیجه خانم هم پشت سرم اومد و گفت خیالم راحت شد، ترسوندیم که دختر.....
کنار گل بهار نشستم و گفتم چی شد کسی داخل اتاق نیومد؟
زود گفت چرا جهان خانم یه لحظه اومد، اما کارمون نداشت، اتفاقا طوبی رو هم بوسید و رفت، فقط یه لحظه دستشو کرد تو دهن طوبی گفت ببینم دندون داره یانه.....
همین جمله کافی بود که تا سر حد مرگ برم و برگردم......
خدیجه خانم گفت من یه هفتست گلوی خودمو پاره کردم میگم این زن بده، بعد تو گذاشتی دست بزنه به بچه؟
گل بهار با ترس گفت مامان بخدا خواستم صدات کنم ،اما وقتی دیدم زود رفت و کاری هم نکرد چیزی نگفتم..
خدیجه خانم گفت ساکت شو گل بهار، وای به حالت اگه بچه چیزیش بشه، من میدونمو تو.....
گل بهار که انگار فهمیده بود قضیه جدیه، زد زیر گریه و از اتاق بیرون رفت.....
از همون لحظه حتی برای یک ثانیه هم از کنار طوبی تکون نخوردم، کاش هیچوقتم برای شستن اون لباس ها نمیرفتم....هردقیقه دستمو جلوی دماغ طوبی میگرفتم تا خیالم راحت بشه که نفس میکشه....خدایا این قوم ظالم از جون من چه میخواستن....اینها کی بودن که حتی به بچه ی کوچیک هم رحم نداشتن.....
کمی بعد طوبی از خواب بیدار شد و حالش خوب بود.....دست و پاهاشو تکون میدادم، باهاش حرف میزدم و وقتی دیدم مشکلی نداره کمی خیالم راحت شد ،اما هنوز هم ته دلم ترسیده بودم.....
غروب که قباد اومد زود قضیه رو براش تعریف کردم ،اما دوباره خندید و گفت ول کن ماه بیگم، توهم حرفای مامانم روت تاثیر گذاشته؟شاید از حس کنجکاویش اومده بچه رو دیده و رفته، الآنم که خداروشکر دخترم خوبه و مشکلی نداره ..
چیزی نگفتم و مشغول شیر دادن به طوبی شدم......شب موقع خواب بود و حس میکردم طوبی کمی بی قراره،گریه میکرد و شیر نمیخورد.....ساعت ها سر پا میگردوندمش اما فایده ای نداشت و نمیخوابید.....
قباد وقتی صدای گریه هاشو شنید از خواب بیدار شد و گفت چی شده بیگم چرا نمیخوابه؟
گفتم نمیدونم قباد بچم خیلی بی قراره....
قباد بلند شد و طوبی رو توی آغوش کشید،انقد نازش کرد و سر پا تابش داد تا خوابید.....باورم نمیشد طوبی خوابیده با خوشحالی از قباد گرفتنش و توی رختخوابش گذاشتم، خودم هم انقد خسته بودم که تا سرمو روی بالشت گذاشتم خوابم برد....نیمه های شب بود که با صدای ناله ای از خواب پریدم.....کمی طول کشید تا متوجه اطرافم شدم....خدای من این صدای طوبی بود؟سریع از رختخواب برش داشتم و بغلش کردم، اما دخترم انقد داغ بود که انگار داشت توی آتیش میسوخت....بلند جیغ زدم و قباد رو صدا میزدم....بچه بودم و بی تجربه اولین باری بود که توی این شرایط قرار میگرفتم و نمیدونستم باید چکار کنم......
قباد با ترس و وحشت بیدار شد و گفت چته بیگم چی شده؟دخترم خوبه؟
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم بچه داره توی تب میسوزه قباد،توروخدا یه کاری کن بچم از دست رفت....
قباد زود دستشو روی بدن طوبی گذاشت و سریع از جاش بلند شد و بیرون رفت....چیزی طول نکشید که در اتاق باز شد و خدیجه خانم داخل شد......
خدیجه خانم با هول کنارم نشست و طوبی رو از دستم گرفت....
من از ترس به خودم میلرزیدم و نمیدونستم باید چکار کنم.....
خدیجه خانم دستشو روی شکم طوبی گذاشت و گفت خاک تو سرم این بچه داره تو تب میسوزه ....پاشو دختر برو یه تشت آب برام بیار، نه سرد باشه نه گرم، یه پارچه هم بیار بچه رو خشک کنم.....
برام سخت بود جدا شدن از طوبی اما زود بلند شدم و دست به کار شدم.....آب توی مخزن که سرد سرد بود، سریع توی قابلمه ریختم و روی اجاق گذاشتم تا از سردی در بیاد....آب رو برداشتم و با پارچه ی تمیزی توی اتاق رفتم......ناله های طوبی ضعیف تر شده بود و دلم رو خون میکرد....
قباد از خونه بیرون رفته بود تا بلکه طبیبی پیدا کنه.....خدیجه خانم سریع لباس های بچه رو درآورد و توی تشت گذاشت،بدنش رو با اب میشست و زیر لب چیزی میگفت.....من گوشه ی دیوار کز کرده بود و از خدا التماس میکردم بچم رو صحیح و سالم بهم برگردونه.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیودو
وقتی به خدیجه خانم گفتم ،اول مخالفت کرد ،اما وقتی گفتم طوبی هیچ لباس و کهنه ای نداره و نمیتونم تا فردا صبر کنم قبول کرد و گفت برو و زود برگرد، غذامو بار بذارم میرم طوبی رو میبرم پیش خودم.....
سریع لباس هارو برداشتم و راهی شدم... فاصله ی خونه تا چشمه زیاد نبود و خیلی زود لباس هارو شستم و برگشتم.....
با خودم فکر کردم خدیجه خانم رفته و طوبی رو پیش خودش برده ،اما وقتی توی اتاقش رفتم انگار تازه یادش اومده باشه گفت وای یادم رفت ،این مرضی اومد این پارچه رو برام آورد گفت ننش از شهر آورده حواسم پرت شد.....
اینو که گفت سریع به سمت اتاق خودمون رفتم ،اما با دیدن طوبی که روی پاهای گل بهار خواب بود نفس راحتی کشیدم.....
خدیجه خانم هم پشت سرم اومد و گفت خیالم راحت شد، ترسوندیم که دختر.....
کنار گل بهار نشستم و گفتم چی شد کسی داخل اتاق نیومد؟
زود گفت چرا جهان خانم یه لحظه اومد، اما کارمون نداشت، اتفاقا طوبی رو هم بوسید و رفت، فقط یه لحظه دستشو کرد تو دهن طوبی گفت ببینم دندون داره یانه.....
همین جمله کافی بود که تا سر حد مرگ برم و برگردم......
خدیجه خانم گفت من یه هفتست گلوی خودمو پاره کردم میگم این زن بده، بعد تو گذاشتی دست بزنه به بچه؟
گل بهار با ترس گفت مامان بخدا خواستم صدات کنم ،اما وقتی دیدم زود رفت و کاری هم نکرد چیزی نگفتم..
خدیجه خانم گفت ساکت شو گل بهار، وای به حالت اگه بچه چیزیش بشه، من میدونمو تو.....
گل بهار که انگار فهمیده بود قضیه جدیه، زد زیر گریه و از اتاق بیرون رفت.....
از همون لحظه حتی برای یک ثانیه هم از کنار طوبی تکون نخوردم، کاش هیچوقتم برای شستن اون لباس ها نمیرفتم....هردقیقه دستمو جلوی دماغ طوبی میگرفتم تا خیالم راحت بشه که نفس میکشه....خدایا این قوم ظالم از جون من چه میخواستن....اینها کی بودن که حتی به بچه ی کوچیک هم رحم نداشتن.....
کمی بعد طوبی از خواب بیدار شد و حالش خوب بود.....دست و پاهاشو تکون میدادم، باهاش حرف میزدم و وقتی دیدم مشکلی نداره کمی خیالم راحت شد ،اما هنوز هم ته دلم ترسیده بودم.....
غروب که قباد اومد زود قضیه رو براش تعریف کردم ،اما دوباره خندید و گفت ول کن ماه بیگم، توهم حرفای مامانم روت تاثیر گذاشته؟شاید از حس کنجکاویش اومده بچه رو دیده و رفته، الآنم که خداروشکر دخترم خوبه و مشکلی نداره ..
چیزی نگفتم و مشغول شیر دادن به طوبی شدم......شب موقع خواب بود و حس میکردم طوبی کمی بی قراره،گریه میکرد و شیر نمیخورد.....ساعت ها سر پا میگردوندمش اما فایده ای نداشت و نمیخوابید.....
قباد وقتی صدای گریه هاشو شنید از خواب بیدار شد و گفت چی شده بیگم چرا نمیخوابه؟
گفتم نمیدونم قباد بچم خیلی بی قراره....
قباد بلند شد و طوبی رو توی آغوش کشید،انقد نازش کرد و سر پا تابش داد تا خوابید.....باورم نمیشد طوبی خوابیده با خوشحالی از قباد گرفتنش و توی رختخوابش گذاشتم، خودم هم انقد خسته بودم که تا سرمو روی بالشت گذاشتم خوابم برد....نیمه های شب بود که با صدای ناله ای از خواب پریدم.....کمی طول کشید تا متوجه اطرافم شدم....خدای من این صدای طوبی بود؟سریع از رختخواب برش داشتم و بغلش کردم، اما دخترم انقد داغ بود که انگار داشت توی آتیش میسوخت....بلند جیغ زدم و قباد رو صدا میزدم....بچه بودم و بی تجربه اولین باری بود که توی این شرایط قرار میگرفتم و نمیدونستم باید چکار کنم......
قباد با ترس و وحشت بیدار شد و گفت چته بیگم چی شده؟دخترم خوبه؟
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم بچه داره توی تب میسوزه قباد،توروخدا یه کاری کن بچم از دست رفت....
قباد زود دستشو روی بدن طوبی گذاشت و سریع از جاش بلند شد و بیرون رفت....چیزی طول نکشید که در اتاق باز شد و خدیجه خانم داخل شد......
خدیجه خانم با هول کنارم نشست و طوبی رو از دستم گرفت....
من از ترس به خودم میلرزیدم و نمیدونستم باید چکار کنم.....
خدیجه خانم دستشو روی شکم طوبی گذاشت و گفت خاک تو سرم این بچه داره تو تب میسوزه ....پاشو دختر برو یه تشت آب برام بیار، نه سرد باشه نه گرم، یه پارچه هم بیار بچه رو خشک کنم.....
برام سخت بود جدا شدن از طوبی اما زود بلند شدم و دست به کار شدم.....آب توی مخزن که سرد سرد بود، سریع توی قابلمه ریختم و روی اجاق گذاشتم تا از سردی در بیاد....آب رو برداشتم و با پارچه ی تمیزی توی اتاق رفتم......ناله های طوبی ضعیف تر شده بود و دلم رو خون میکرد....
قباد از خونه بیرون رفته بود تا بلکه طبیبی پیدا کنه.....خدیجه خانم سریع لباس های بچه رو درآورد و توی تشت گذاشت،بدنش رو با اب میشست و زیر لب چیزی میگفت.....من گوشه ی دیوار کز کرده بود و از خدا التماس میکردم بچم رو صحیح و سالم بهم برگردونه.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیوسه
خدیجه خانم چند باری بدن طوبی رو با آب شست و خشک کرد اما فایده ای نداشت، تبش برای لحظه ای قطع میشد و دوباره بالا میرفت....
خبری از قباد هم نبود، احتمالا برای پیدا کردن طبیب تا ده های اطراف رفته بود.....هوا روشن شده بود و طوبی هنوز توی تب میسوخت....دیگه جونی برام نمونده بود، از بس گریه کرده بودم.....طوبی گریه میکرد که در اتاق باز شد و قباد با مرد مسنی وارد اتاق شد....نور امیدی توی دلم تابید....سریع بلند شدم و جلوی طبیب رفتم ،کارهام دست خودم نبود و با گریه و هق هق میخواستم براش تعریف کنم که چی شده....طبیب به حرف هام گوش داد و گفت دخترم خودتو اذیت نکن، بچه تب میکنه ،دیگه چیزی نشده که یه قطره دارم میریزم رو زبونش خوب میشه....
سعی کردم به حرفش گوش بدم وکمی آروم بشم....طوبی بی حال بی حال شده بود و از شدت تب گونه هاش قرمز رنگ بود....
طبیب کنارش نشست و به تمام بدنش دست زد،نگاهی به قباد کرد و گفت این بچه تبش عجیب غریبه ،چرا انقد داغه،انقد پاشویش کردین تاحالا باید کمی پایین میومد....
قباد ملتمسانه نگاهش کرد و گفت توروخدا هرکاری از دستت برمیاد بکن، این خدا این بچه رو بعد از دوازده سال به من داده.....
بغض توی صدای قباد هر آدمی رو به گریه مینداخت.....
طبیب توی وسایلش دست کرد و شیشه ی کوچیکی درآورد،توی دلم مدام خدا رو صدا میزدم....طبیب چند قطره توی دهن طوبی ریخت و بلند شد و گفت من برم، دیگه تنها کاری که از دست من برمیومد ریختن همین قطره بود، اگر تبش با این قطره پایین نیاد من کاری نمیتونم بکنم.....
قباد با رنگ و رویی پریده گفت طبیب پس ما چکار کنیم ؟بشینیم به در و دیوار نگاه کنیم تا خدایی نکرده بلایی سرش بیاد؟
طبیب کنار قباد ایستاد و گفت مادر خدابزرگم همیشه سرش توی قرآن بود و برای مردم دعای قرآنی میکرد، یادمه همیشه میگفت هروقت بچه ای تبش شدید بود و پایین نمیومد ،برین پیش ملای دعانویس و براش سرکتاب باز کنین،حالا منم اینو به شما میگم ،این بچه رو ببر پیش ملای حاذق شاید بوی بد بهش خورده.....
جلو پریدم و گفتم آقا توروخدا اگه ملای خوب سراغ داری بگو بهم ،من همین بچه رو دارم، آقا چیزیش بشه میمیرم بخدا....
طبیب که مشخص بود دلش برام سوخته، دستی توی ریشش کشید و گفت همین ده بالا یکی هست بهش میگن شیخ عجل ،اگه میتونی همین امروز بچتو ببر شاید برات کاری کنه.....
قباد دنبال طبیب رفت تا دستمزدشو بهش بده و وقتی برگشت با گریه گفتم دستم به دامنت قباد بیا بچمو بردار بریم پیش همون شیخی که گفت ،بچم داره از دست میره.....
قباد دهن باز کرد و گفت بیگم بچه شدی؟اینا همش خرافاته ،وقتی طبیب نتونست کاری کنه، ملا میتونه؟
هنوز کامل حرفشو نزده بود که خدیجه خانم مثل فشنگ از جا پرید و محکم توی سینه ی قباد زد.....
قباد با چشم هایی که از شدت تعجب باز شده بود گفت چکار میکنی مامان ؟خدیجه خانم گفت خدا چیکارت نکنه قباد، که هرچی میگم اهمیت به حرفم نمیدی، اونشبم بهت گفتم بچه رو جلو این زن نیار، گوش ندادی تا زهرشو ریخت....
قباد زود گفت کی زهرشو ریخت؟ چی داری میگی؟
تا خواستم جوابشو بدم خدیجه خانم پرید توی حرفمو گفت به تو چه مربوطه ها؟
رو به من کرد و گفت لباس بپوش باهم میبریم، بچه رو این انگار دلش میخواد همینجا بشینه تا بچش یه چیزیش بشه....
دیگه نموندم تا به حرفای خدیجه خانم و قباد گوش بدم سریع لباسامو تنم کردم و دنبال خدیجه خانم راه افتادم .....
قباد هم وقتی دید توجهی بهش نداریم، ناچارا دنبالمون راه افتاد....
راه دو ساعته رو توی کمتر از یک ساعت رفتیم و تا چشم باز کردیم خودمون رو پشت در خونه ی شیخ دیدیم......پیرزنی درو برامون باز کرد و وقتی فهمید بچه ی مریض داریم، زود راهنماییمون کرد داخل.....
طوبی کمی بدنش خنک تر شده بود، اما هنوز هم تب داشت.....
پشت در اتاق نشستیم تا اتاق شیخ خالی بشه و داخل بریم ....نیم ساعتی طول کشید تادر اتاق شیخ باز شد و زنی که صورت خودشو استتار کرده بود بیرون رفت....
پیرزن اشاره داخل بریم و خدیجه خانم جلوتر از همه راه افتاد.....پیرمرد که کلاه سفیدی پوشیده بود با دیدن طوبی که توی بغل قباد بود دستشو روی زمین گذاشت و گفت بیا بشین اینجا......
بشین ببینم بچه رو.....قباد سریع رفت و کنارش نشست....چشم های پیرمرد یجوری بود موقع حرف زدنش چشماشو ریز میکرد و بالا رو نگاه میکرد، جوری که وحشت وجود آدم رو میگرفت....
قباد طوبی رو توی بغلش جا به جا کرد و گفت شیخ دخترم از شب تا حالا تب کرده، البته الان یکم بهتره ،اما خب جوری داغ شده بود که حتی طبیب هم نتونست براش کاری کنه......
پیرمرد دستی به بدن طوبی زد و از توی وسایلش چندتا مهره و تاس عجیب و غریب درآورد.......
همه ی وجودم چشم و گوش شده بود و بهش زل زده بودم.....
ادامه دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیوسه
خدیجه خانم چند باری بدن طوبی رو با آب شست و خشک کرد اما فایده ای نداشت، تبش برای لحظه ای قطع میشد و دوباره بالا میرفت....
خبری از قباد هم نبود، احتمالا برای پیدا کردن طبیب تا ده های اطراف رفته بود.....هوا روشن شده بود و طوبی هنوز توی تب میسوخت....دیگه جونی برام نمونده بود، از بس گریه کرده بودم.....طوبی گریه میکرد که در اتاق باز شد و قباد با مرد مسنی وارد اتاق شد....نور امیدی توی دلم تابید....سریع بلند شدم و جلوی طبیب رفتم ،کارهام دست خودم نبود و با گریه و هق هق میخواستم براش تعریف کنم که چی شده....طبیب به حرف هام گوش داد و گفت دخترم خودتو اذیت نکن، بچه تب میکنه ،دیگه چیزی نشده که یه قطره دارم میریزم رو زبونش خوب میشه....
سعی کردم به حرفش گوش بدم وکمی آروم بشم....طوبی بی حال بی حال شده بود و از شدت تب گونه هاش قرمز رنگ بود....
طبیب کنارش نشست و به تمام بدنش دست زد،نگاهی به قباد کرد و گفت این بچه تبش عجیب غریبه ،چرا انقد داغه،انقد پاشویش کردین تاحالا باید کمی پایین میومد....
قباد ملتمسانه نگاهش کرد و گفت توروخدا هرکاری از دستت برمیاد بکن، این خدا این بچه رو بعد از دوازده سال به من داده.....
بغض توی صدای قباد هر آدمی رو به گریه مینداخت.....
طبیب توی وسایلش دست کرد و شیشه ی کوچیکی درآورد،توی دلم مدام خدا رو صدا میزدم....طبیب چند قطره توی دهن طوبی ریخت و بلند شد و گفت من برم، دیگه تنها کاری که از دست من برمیومد ریختن همین قطره بود، اگر تبش با این قطره پایین نیاد من کاری نمیتونم بکنم.....
قباد با رنگ و رویی پریده گفت طبیب پس ما چکار کنیم ؟بشینیم به در و دیوار نگاه کنیم تا خدایی نکرده بلایی سرش بیاد؟
طبیب کنار قباد ایستاد و گفت مادر خدابزرگم همیشه سرش توی قرآن بود و برای مردم دعای قرآنی میکرد، یادمه همیشه میگفت هروقت بچه ای تبش شدید بود و پایین نمیومد ،برین پیش ملای دعانویس و براش سرکتاب باز کنین،حالا منم اینو به شما میگم ،این بچه رو ببر پیش ملای حاذق شاید بوی بد بهش خورده.....
جلو پریدم و گفتم آقا توروخدا اگه ملای خوب سراغ داری بگو بهم ،من همین بچه رو دارم، آقا چیزیش بشه میمیرم بخدا....
طبیب که مشخص بود دلش برام سوخته، دستی توی ریشش کشید و گفت همین ده بالا یکی هست بهش میگن شیخ عجل ،اگه میتونی همین امروز بچتو ببر شاید برات کاری کنه.....
قباد دنبال طبیب رفت تا دستمزدشو بهش بده و وقتی برگشت با گریه گفتم دستم به دامنت قباد بیا بچمو بردار بریم پیش همون شیخی که گفت ،بچم داره از دست میره.....
قباد دهن باز کرد و گفت بیگم بچه شدی؟اینا همش خرافاته ،وقتی طبیب نتونست کاری کنه، ملا میتونه؟
هنوز کامل حرفشو نزده بود که خدیجه خانم مثل فشنگ از جا پرید و محکم توی سینه ی قباد زد.....
قباد با چشم هایی که از شدت تعجب باز شده بود گفت چکار میکنی مامان ؟خدیجه خانم گفت خدا چیکارت نکنه قباد، که هرچی میگم اهمیت به حرفم نمیدی، اونشبم بهت گفتم بچه رو جلو این زن نیار، گوش ندادی تا زهرشو ریخت....
قباد زود گفت کی زهرشو ریخت؟ چی داری میگی؟
تا خواستم جوابشو بدم خدیجه خانم پرید توی حرفمو گفت به تو چه مربوطه ها؟
رو به من کرد و گفت لباس بپوش باهم میبریم، بچه رو این انگار دلش میخواد همینجا بشینه تا بچش یه چیزیش بشه....
دیگه نموندم تا به حرفای خدیجه خانم و قباد گوش بدم سریع لباسامو تنم کردم و دنبال خدیجه خانم راه افتادم .....
قباد هم وقتی دید توجهی بهش نداریم، ناچارا دنبالمون راه افتاد....
راه دو ساعته رو توی کمتر از یک ساعت رفتیم و تا چشم باز کردیم خودمون رو پشت در خونه ی شیخ دیدیم......پیرزنی درو برامون باز کرد و وقتی فهمید بچه ی مریض داریم، زود راهنماییمون کرد داخل.....
طوبی کمی بدنش خنک تر شده بود، اما هنوز هم تب داشت.....
پشت در اتاق نشستیم تا اتاق شیخ خالی بشه و داخل بریم ....نیم ساعتی طول کشید تادر اتاق شیخ باز شد و زنی که صورت خودشو استتار کرده بود بیرون رفت....
پیرزن اشاره داخل بریم و خدیجه خانم جلوتر از همه راه افتاد.....پیرمرد که کلاه سفیدی پوشیده بود با دیدن طوبی که توی بغل قباد بود دستشو روی زمین گذاشت و گفت بیا بشین اینجا......
بشین ببینم بچه رو.....قباد سریع رفت و کنارش نشست....چشم های پیرمرد یجوری بود موقع حرف زدنش چشماشو ریز میکرد و بالا رو نگاه میکرد، جوری که وحشت وجود آدم رو میگرفت....
قباد طوبی رو توی بغلش جا به جا کرد و گفت شیخ دخترم از شب تا حالا تب کرده، البته الان یکم بهتره ،اما خب جوری داغ شده بود که حتی طبیب هم نتونست براش کاری کنه......
پیرمرد دستی به بدن طوبی زد و از توی وسایلش چندتا مهره و تاس عجیب و غریب درآورد.......
همه ی وجودم چشم و گوش شده بود و بهش زل زده بودم.....
ادامه دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
شاهین و کشاورز
روزی کشاورزی شاهین زیبایی را در دامی گرفتار دید. دلش به حال او سوخت و با خودش گفت:«حیف از این شاهین زیبا نیست که در چنین دامی گرفتار باشد؟» و فوراً شاهین زیبا را آزاد کرد.
شاهین تصمیم گرفت که این محبت او را جبران نماید. برای همین مرتب نزدیک مرد کشاورز پرواز می کرد و مراقب او بود.
یک روز كشاورز را دید که کلاه قشنگی به سر گذاشته و زیر یک دیوار شکسته نشسته است. شاهین فهمید که دیوار الان خراب می شود. به سوی مرد رفت و کلاه او را برداشت و پرواز کرد.
مرد از جا پرید و برای گرفتن کلاه به دنبال شاهین رفت. شاهین می پرید و مرد به دنبالش می رفت. همین که از دیوار کاملاً دور شدند، شاهین کلاه را روی زمین انداخت.
مرد کلاهش را برداشت و به طرف دیوار برگشت، اما دیوار خراب شده و فرو ریخته بود. مرد فهمید که پرنده می خواسته او را از دیوار دور کند و جانش را نجات دهد.
به یاد روزی افتاد که شاهین زیبا را از دام رها کرده بود. او خدا را شکر کرد و با خودش گفت:«این پرنده ی زبان بسته، چه قدرشناس است و محبت مرا چه زیبا جبران کرد! ای کاش آدم ها هم به اندازه ی این حیوان قدرشناس و سپاسگزار بودندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
شاهین و کشاورز
روزی کشاورزی شاهین زیبایی را در دامی گرفتار دید. دلش به حال او سوخت و با خودش گفت:«حیف از این شاهین زیبا نیست که در چنین دامی گرفتار باشد؟» و فوراً شاهین زیبا را آزاد کرد.
شاهین تصمیم گرفت که این محبت او را جبران نماید. برای همین مرتب نزدیک مرد کشاورز پرواز می کرد و مراقب او بود.
یک روز كشاورز را دید که کلاه قشنگی به سر گذاشته و زیر یک دیوار شکسته نشسته است. شاهین فهمید که دیوار الان خراب می شود. به سوی مرد رفت و کلاه او را برداشت و پرواز کرد.
مرد از جا پرید و برای گرفتن کلاه به دنبال شاهین رفت. شاهین می پرید و مرد به دنبالش می رفت. همین که از دیوار کاملاً دور شدند، شاهین کلاه را روی زمین انداخت.
مرد کلاهش را برداشت و به طرف دیوار برگشت، اما دیوار خراب شده و فرو ریخته بود. مرد فهمید که پرنده می خواسته او را از دیوار دور کند و جانش را نجات دهد.
به یاد روزی افتاد که شاهین زیبا را از دام رها کرده بود. او خدا را شکر کرد و با خودش گفت:«این پرنده ی زبان بسته، چه قدرشناس است و محبت مرا چه زیبا جبران کرد! ای کاش آدم ها هم به اندازه ی این حیوان قدرشناس و سپاسگزار بودندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوهشت
توی حیاط پرنده پر نمیزد و حتی از سلطنت هم که هر روز توی آفتاب مینشست و مرضی و علی مراد رونفرین میکرد خبری نبود.....
اونروز انگار هیچکس خونه نبود حالم انقد بد شده بود که از شدت استرس میخواستم بالا بیارم....عجیب بود که حتی خبری از خدیجه خانم هم نبود....بعدازظهر بود که بلاخره خدیجه خانم و مرضی از بیرون اومدن....پس سلطنت کوش...دلم میخواست جلو برم و ازش سراغ قبادرو بگیرم اما از مرضی میترسیدم.....به هر سختی بود تا غروب تحمل کردم و منتظر موندم....وقتی در اتاق باز شد و قباد داخل اومد نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه.....قباد اول با تعجب نگاهم کرد و بعد با ترس نزدیک اومد و گفت چی شده ماه بیگم نکنه واسه بچه اتفاقی افتاده؟لا هق هق گفتم کجا بودی؟از صب کردم و زنده شدم دیشب خوابم برد و فکر کردم اتفاقی واست افتاده نیومدی خونه.....کسی هم خونه نبود تا ازش بپرسم.....قباد که انگار خیالش راحت شده بود کنارم نشست و گفت من دیشب اومدم خونه اما خب نخواستم تورو بیدار کنم صبحم مثل همیشه بلند شدم و بیرون رفتم.......خیالم راحت شده بود اما نمیدونم چرا گریم بند نمیومد.....از میون حرف های قباد فهمیدم که شب قبل سراغ علی مراد رفته و براش خط و نشون کشیده که اگر یک بار دیگه پاشو کج بذاره یا دست روی سلطنت بلند کنه اونم همون کارو با مرضی میکنه....واینجوری بود که سلطنت هم رفت سر خونه و زندگیش.....چند روزی بود مدام درد داشتم و موقع بلند شدن و نشستن انگار استخون هام خورد میشد....دیگه داشتم کلافه میشدم انقد توی اون اتاق لعنتی نشسته بودم که دیگه از بیرون رفتن بدم میومد فقط وقت هایی که قباد مکتب سرکار میومد کمی باهاش حرف میزدم و روحیم عوض میشد.....مرضی که مشخص بود دیگه کاملا به بیرون نرفتن من شک کرده هرروز تا نزدیکی های اتاق میومد و سر و گوشی آب میداد اما وقتی چیزی دستگیرش نمیشد آروم توی اتاق خودش برمیگشت....خدیجه خانم هم طبق معمول به صورت کاملا مخفیانه برام غذا میاورد و الحق همیشه هم غذاهای خوشمزه وپر پیمون درست میکرد.....بچه لگد میزد و من هرروز به شوق ضربه هایی که به شکمم میزد از خواب بیدار میشدم درسته بچه بودم و سنی نداشتم اما از بس برای به دنیا اومدنش لحظه شماری میکردم کم کم به همه چیز وارد شده بودم......خدیجه خانم کم و بیش راجب زایمان باهام حرف زده بود و میگفت هروقت دردم شدید شد یا کیسه ابم پاره شد نترسم و فقط اونو در جریان بذارم......وای که هرشب از عکس العمل مرضی وقتی بفهمه تمام این مدت من حامله بودم و این قضیه رو ازش پنهان کردیم چکار میکنه خوابم نمیبرد و ترس وجودم رو میگرفت از وقتی مطمئن شده بودم که کشتن بچم کار خودش بوده بیشتر ازش میترسیدم.
یه روز غروب بود و طبق معمول لباس های بچمو دراورده بودم و با ذوق اونو توی لباس ها تجسم میکردم و قند توی دلم آب میشد....کاش دیگه هرچه زودتر به دنیا بیاد و از این تنهایی درم بیاره.....همینجور که لباس ها رو دور خودم چیده بودم و روشون دست میکشیدم یهو در اتاق باز شد و مرضی پرید داخل....از ترس نفسم توی سینه حبس شده بود.....این از کجا پیداش شد....خدایا حالا چکار کنم.....اگه بزنه تو شکمم چی......مرضی که مشخص بود با دیدن لباس های بچه پی به همه چیز برده باچشم هایی که از حدقه بیرون زده بود گفت اینا چین ها؟تو حامله ای؟پس الکی بهت شک نکرده بود.....اونروز صبح زود که رفتی مستراح فهمیدم چاق شدی و حتما خبریه.....عفریته اومدی شوهرمو از چنگم درآوردی پنهون کاری هم میکنی ؟حتما پیش خودت گفتی مرضی بچش نمیشه حسوده بذار ازش قایمش کنم؟از ترس اینکه بلایی سرم نیاره بلند شدم تا ازش فاصله بگیرم اما همینکه بلند شدم چنان دردی توی کمرم پیچید که نتونستم نفس بکشم از درد تمام عضلاتم سفت شده بود و از اون طرف هم میترسیدم مرضی بهم ضربه ای بزنه.....تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که قدرتمو جمع کنم و خدیجه خانم رو صدا بزنم.....خدیجه خانم که از داد زدن من فهمیده بود خبریه زود خودشو توی اتاق رسوند و اونهم با دیدن مرضی سر جاش خشکش زد.....مرضی که نگاه خدیجه خانم رو دید گفت توهم باهاش همدستی اره؟مگه این تو نبودی که میگفتی بچه به دنیا بیاره ازش میگیرین و طلاقش میدین.....خدیجه خانم کمی به خودش مسلط شد و گفت ساکت شو ببینم تو چرا اومدی اینجا ها؟این زنه حاملست پا به ماهه نمیگی اینجوری میری تو اتاقش یه چیزیش میشه؟اره ازت میترسیم چون تو یه بار دستت به خون آلوده شده اگه بچه ی پسرمو نکشته بودی حالا دو سالش بیشتر بود.....
مرضی با خشم گفت خوبش کردم اینم میکشم اگه من گذاشتم این زنیکه واسه قباد بچه بیاره....من اینهمه سال باهاش زندگی کردم و با بد و خوبش ساختم که حالا این سوگولیش بشه؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوهشت
توی حیاط پرنده پر نمیزد و حتی از سلطنت هم که هر روز توی آفتاب مینشست و مرضی و علی مراد رونفرین میکرد خبری نبود.....
اونروز انگار هیچکس خونه نبود حالم انقد بد شده بود که از شدت استرس میخواستم بالا بیارم....عجیب بود که حتی خبری از خدیجه خانم هم نبود....بعدازظهر بود که بلاخره خدیجه خانم و مرضی از بیرون اومدن....پس سلطنت کوش...دلم میخواست جلو برم و ازش سراغ قبادرو بگیرم اما از مرضی میترسیدم.....به هر سختی بود تا غروب تحمل کردم و منتظر موندم....وقتی در اتاق باز شد و قباد داخل اومد نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه.....قباد اول با تعجب نگاهم کرد و بعد با ترس نزدیک اومد و گفت چی شده ماه بیگم نکنه واسه بچه اتفاقی افتاده؟لا هق هق گفتم کجا بودی؟از صب کردم و زنده شدم دیشب خوابم برد و فکر کردم اتفاقی واست افتاده نیومدی خونه.....کسی هم خونه نبود تا ازش بپرسم.....قباد که انگار خیالش راحت شده بود کنارم نشست و گفت من دیشب اومدم خونه اما خب نخواستم تورو بیدار کنم صبحم مثل همیشه بلند شدم و بیرون رفتم.......خیالم راحت شده بود اما نمیدونم چرا گریم بند نمیومد.....از میون حرف های قباد فهمیدم که شب قبل سراغ علی مراد رفته و براش خط و نشون کشیده که اگر یک بار دیگه پاشو کج بذاره یا دست روی سلطنت بلند کنه اونم همون کارو با مرضی میکنه....واینجوری بود که سلطنت هم رفت سر خونه و زندگیش.....چند روزی بود مدام درد داشتم و موقع بلند شدن و نشستن انگار استخون هام خورد میشد....دیگه داشتم کلافه میشدم انقد توی اون اتاق لعنتی نشسته بودم که دیگه از بیرون رفتن بدم میومد فقط وقت هایی که قباد مکتب سرکار میومد کمی باهاش حرف میزدم و روحیم عوض میشد.....مرضی که مشخص بود دیگه کاملا به بیرون نرفتن من شک کرده هرروز تا نزدیکی های اتاق میومد و سر و گوشی آب میداد اما وقتی چیزی دستگیرش نمیشد آروم توی اتاق خودش برمیگشت....خدیجه خانم هم طبق معمول به صورت کاملا مخفیانه برام غذا میاورد و الحق همیشه هم غذاهای خوشمزه وپر پیمون درست میکرد.....بچه لگد میزد و من هرروز به شوق ضربه هایی که به شکمم میزد از خواب بیدار میشدم درسته بچه بودم و سنی نداشتم اما از بس برای به دنیا اومدنش لحظه شماری میکردم کم کم به همه چیز وارد شده بودم......خدیجه خانم کم و بیش راجب زایمان باهام حرف زده بود و میگفت هروقت دردم شدید شد یا کیسه ابم پاره شد نترسم و فقط اونو در جریان بذارم......وای که هرشب از عکس العمل مرضی وقتی بفهمه تمام این مدت من حامله بودم و این قضیه رو ازش پنهان کردیم چکار میکنه خوابم نمیبرد و ترس وجودم رو میگرفت از وقتی مطمئن شده بودم که کشتن بچم کار خودش بوده بیشتر ازش میترسیدم.
یه روز غروب بود و طبق معمول لباس های بچمو دراورده بودم و با ذوق اونو توی لباس ها تجسم میکردم و قند توی دلم آب میشد....کاش دیگه هرچه زودتر به دنیا بیاد و از این تنهایی درم بیاره.....همینجور که لباس ها رو دور خودم چیده بودم و روشون دست میکشیدم یهو در اتاق باز شد و مرضی پرید داخل....از ترس نفسم توی سینه حبس شده بود.....این از کجا پیداش شد....خدایا حالا چکار کنم.....اگه بزنه تو شکمم چی......مرضی که مشخص بود با دیدن لباس های بچه پی به همه چیز برده باچشم هایی که از حدقه بیرون زده بود گفت اینا چین ها؟تو حامله ای؟پس الکی بهت شک نکرده بود.....اونروز صبح زود که رفتی مستراح فهمیدم چاق شدی و حتما خبریه.....عفریته اومدی شوهرمو از چنگم درآوردی پنهون کاری هم میکنی ؟حتما پیش خودت گفتی مرضی بچش نمیشه حسوده بذار ازش قایمش کنم؟از ترس اینکه بلایی سرم نیاره بلند شدم تا ازش فاصله بگیرم اما همینکه بلند شدم چنان دردی توی کمرم پیچید که نتونستم نفس بکشم از درد تمام عضلاتم سفت شده بود و از اون طرف هم میترسیدم مرضی بهم ضربه ای بزنه.....تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که قدرتمو جمع کنم و خدیجه خانم رو صدا بزنم.....خدیجه خانم که از داد زدن من فهمیده بود خبریه زود خودشو توی اتاق رسوند و اونهم با دیدن مرضی سر جاش خشکش زد.....مرضی که نگاه خدیجه خانم رو دید گفت توهم باهاش همدستی اره؟مگه این تو نبودی که میگفتی بچه به دنیا بیاره ازش میگیرین و طلاقش میدین.....خدیجه خانم کمی به خودش مسلط شد و گفت ساکت شو ببینم تو چرا اومدی اینجا ها؟این زنه حاملست پا به ماهه نمیگی اینجوری میری تو اتاقش یه چیزیش میشه؟اره ازت میترسیم چون تو یه بار دستت به خون آلوده شده اگه بچه ی پسرمو نکشته بودی حالا دو سالش بیشتر بود.....
مرضی با خشم گفت خوبش کردم اینم میکشم اگه من گذاشتم این زنیکه واسه قباد بچه بیاره....من اینهمه سال باهاش زندگی کردم و با بد و خوبش ساختم که حالا این سوگولیش بشه؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستونه
کور خوندید....
خدیجه خانم جلو اومد و با دست گوشه ی لباسشو گرفت و گفت بیا برو بیرون ببینم.. اره دیگه ازتم بعید نیست، اما این بار کاری بکنی میگم قباد حسابت و برسه.....اصلا میدونی چیه تقصیر خودم بود که بهش نگفتم.....بذار شب بیاد خونه میگم مردن بچش تقصیر تو بوده تا پوست کله اتو بکنه.....
مرضی نگاهی به شکمم کرد پوزخندی زد و رفت......
من از ترس زبونم قفل شده بود و گوشه ی دیوار کز کرده بودم.....خدایا از دست این مرضی به کجا پناه ببرم.....به من چه که اون بچه دار نمیشه...........اگه این بارم بلایی سر بچم بیاره چه خاکی توی سرم کنم.....خدایامن بچه امو بی تجربه، خودت به دادم برس و پناهم باش.....
قباد که از سر کار اومد با تعجب بهم نگاه کرد وگفت چی شده ماه بیگم؟ چرا رنگ و روت پریده؟
دوباره اشکام سرازیر شد و قضیه ی اومدن مرضی توی اتاق و تهدید کردنش رو گفتم....
اخم های قباد توی هم رفت و گفت بیخود کرده اگه دست از پا خطا کنه بلایی به روزش میارم که تا عمر داره فراموش نکنه ،تو هم اصلا نترس، مگه من میذارم بلایی سر بچم بیاره......
حرفای قباد کمی آرومم کرد و ترسم کمتر شد.....اونشب برخلاف بقیه ی شب ها بدون اینکه چیزی بخورم سرمو روی بالشت گذاشتم و زود به خواب رفتم....نیمدونم چقد گذشته بود و چه موقع از شب بود که با درد شدیدی توی دلم از خواب بیدار شدم.....اول فکر کردم شاید بخاطر ضعف و نخوردن شام باشه چون لحظه ای درد میگرفت و لحظه ای خوب میشد....با خودم میگفتم حالا خوب میشم و دوباره میخوابم اما هرچه میگذشت دردم شدیدتر میشد و فاصله ی درد ها کمتر......هوا گرگ و میش شده بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و قباد رو از خواب بیدار کردم....از درد مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم و قباد رو صدا میزدم.....قباد وقتی حال و روزم رو دید زود از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با خدیجه خانم و گل بهار توی اتاق اومدن.....خدیجه خانم توی صورتش زد و گفت این دردش شروع شده بچش داره به دنیا میاد چرا زودتر نگفتی بهم؟زود باش برو در خونه ی قابله و هرجور شده با خودت بیارش من میترسم بهش دست بزنم، این یه بارم بچه سقط کرده.....
قباد بدون هیچ حرفی کتش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.....
از شدت درد مامانمو صدا میکردم و ازش میخواستم دردمو کمتر کنه....چه دختر بدبختی بودم که توی سخت ترین و بهترین روز زندگیم مادرم کنارم نبود تا کمی دردمو تسکین بده.....خدیجه خانم دستمو گرفت و توی رختخوابم برد....دردها بدون فاصله شده بودن و یکسره در حال درد کشیدن بودم.....حس میکردم تمام استخون هام در حال خورد شدنه و دیگه امیدی به زنده موندنم نیست.....خدیجه خانم دست و پامو ماساژ میداد تا به قول خودش کمتر درد بکشم اما فایده ای نداشت.....کمی بعد قباد توی اتاق اومد و با اضطراب گفت مامان هرچی در زدم قابله درو باز نکرد فک کنم گوشاش سنگین شده.....
خدیجه خانم زود از جا پرید و گفت بخشکی شانس،ببین قباد توی ده بالا قابله زیاد هست جلدی برو و با پول یکیشو راضی کن بیاد بالا سر این بیچاره......
قباد بدون تعلل از اتاق بیرون رفت و در رو بست....حس میکردم تمام استخون هام در حال خورد شدنه و دیگه امیدی برای زنده موندن نداشتم.....بلاخره بعد از گذشت ساعتی قباد با زن میانسالی که مشخص بود از اینکه اون وقت صبح بیدارش کردن عصبانی،وارد اتاق شد.....
قابله قباد و گل بهار رو از اتاق بیرون کرد و از خدیجه خانم خواست تا طرف بزرگی آب داغ و پارچه ی تمیز براش آماده کنه...خدیجه خانم باشه ای گفت و رفت تا دستورات قابله رو اجرا کنه.....قابله وقتی وضعیتم رو دید سری تکون داد و گفت اون ننه ی بی فکرت پیش خودش چی فکر کرده که تورو شوهر داده؟ فک نکنم از این زایمان جون سالم به در ببری....
خودم حالم بد بود و حالا با حرف های قابله ترس امونمو بریده بود....حس میکردم دیگه امیدی به زنده بودنم نیست اما نه،نباید ناامید بشم اگه برای من اتفاقی بیفته مرضی به آرزوش میرسه و بچم زیر دست اون میفته منکه اینو نمیخواستم....
قابله هر نیم ساعت میگفت هنوز بچه نیومده،کاش پیرزن قابله در رو باز میکرد، اصلا حس خوبی به این زن بداخلاق نداشتم......هوا کاملا روشن شده بود و آفتاب تا وسط های حیاط اومده بود که بلاخره گفت بچه داره میاد، تلاشمو بکن، وگرنه خفه میشه ها.....
همین حرفش کافی بود تا تمام انرژیمو جمع کنم ....بعد از گذشت نیم ساعت صدای گریه ی بچه ای که آرزویی بجز دیدنش نداشتم توی اتاق پیچید.....
خدیجه خانم زود خودشو به قابله رسوند و با دیدن بچه با لب هایی آویزون گفت دختره؟بیچاره قباد بعد از اینهمه سال انتظار چقد ناراحت میشه حالا.....
قابله بچه رو توی بغلم گذاشت و گفت ناشکری نکن خانم ،دختر و پسر هردو نعمت های خدان.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستونه
کور خوندید....
خدیجه خانم جلو اومد و با دست گوشه ی لباسشو گرفت و گفت بیا برو بیرون ببینم.. اره دیگه ازتم بعید نیست، اما این بار کاری بکنی میگم قباد حسابت و برسه.....اصلا میدونی چیه تقصیر خودم بود که بهش نگفتم.....بذار شب بیاد خونه میگم مردن بچش تقصیر تو بوده تا پوست کله اتو بکنه.....
مرضی نگاهی به شکمم کرد پوزخندی زد و رفت......
من از ترس زبونم قفل شده بود و گوشه ی دیوار کز کرده بودم.....خدایا از دست این مرضی به کجا پناه ببرم.....به من چه که اون بچه دار نمیشه...........اگه این بارم بلایی سر بچم بیاره چه خاکی توی سرم کنم.....خدایامن بچه امو بی تجربه، خودت به دادم برس و پناهم باش.....
قباد که از سر کار اومد با تعجب بهم نگاه کرد وگفت چی شده ماه بیگم؟ چرا رنگ و روت پریده؟
دوباره اشکام سرازیر شد و قضیه ی اومدن مرضی توی اتاق و تهدید کردنش رو گفتم....
اخم های قباد توی هم رفت و گفت بیخود کرده اگه دست از پا خطا کنه بلایی به روزش میارم که تا عمر داره فراموش نکنه ،تو هم اصلا نترس، مگه من میذارم بلایی سر بچم بیاره......
حرفای قباد کمی آرومم کرد و ترسم کمتر شد.....اونشب برخلاف بقیه ی شب ها بدون اینکه چیزی بخورم سرمو روی بالشت گذاشتم و زود به خواب رفتم....نیمدونم چقد گذشته بود و چه موقع از شب بود که با درد شدیدی توی دلم از خواب بیدار شدم.....اول فکر کردم شاید بخاطر ضعف و نخوردن شام باشه چون لحظه ای درد میگرفت و لحظه ای خوب میشد....با خودم میگفتم حالا خوب میشم و دوباره میخوابم اما هرچه میگذشت دردم شدیدتر میشد و فاصله ی درد ها کمتر......هوا گرگ و میش شده بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و قباد رو از خواب بیدار کردم....از درد مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم و قباد رو صدا میزدم.....قباد وقتی حال و روزم رو دید زود از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با خدیجه خانم و گل بهار توی اتاق اومدن.....خدیجه خانم توی صورتش زد و گفت این دردش شروع شده بچش داره به دنیا میاد چرا زودتر نگفتی بهم؟زود باش برو در خونه ی قابله و هرجور شده با خودت بیارش من میترسم بهش دست بزنم، این یه بارم بچه سقط کرده.....
قباد بدون هیچ حرفی کتش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.....
از شدت درد مامانمو صدا میکردم و ازش میخواستم دردمو کمتر کنه....چه دختر بدبختی بودم که توی سخت ترین و بهترین روز زندگیم مادرم کنارم نبود تا کمی دردمو تسکین بده.....خدیجه خانم دستمو گرفت و توی رختخوابم برد....دردها بدون فاصله شده بودن و یکسره در حال درد کشیدن بودم.....حس میکردم تمام استخون هام در حال خورد شدنه و دیگه امیدی به زنده موندنم نیست.....خدیجه خانم دست و پامو ماساژ میداد تا به قول خودش کمتر درد بکشم اما فایده ای نداشت.....کمی بعد قباد توی اتاق اومد و با اضطراب گفت مامان هرچی در زدم قابله درو باز نکرد فک کنم گوشاش سنگین شده.....
خدیجه خانم زود از جا پرید و گفت بخشکی شانس،ببین قباد توی ده بالا قابله زیاد هست جلدی برو و با پول یکیشو راضی کن بیاد بالا سر این بیچاره......
قباد بدون تعلل از اتاق بیرون رفت و در رو بست....حس میکردم تمام استخون هام در حال خورد شدنه و دیگه امیدی برای زنده موندن نداشتم.....بلاخره بعد از گذشت ساعتی قباد با زن میانسالی که مشخص بود از اینکه اون وقت صبح بیدارش کردن عصبانی،وارد اتاق شد.....
قابله قباد و گل بهار رو از اتاق بیرون کرد و از خدیجه خانم خواست تا طرف بزرگی آب داغ و پارچه ی تمیز براش آماده کنه...خدیجه خانم باشه ای گفت و رفت تا دستورات قابله رو اجرا کنه.....قابله وقتی وضعیتم رو دید سری تکون داد و گفت اون ننه ی بی فکرت پیش خودش چی فکر کرده که تورو شوهر داده؟ فک نکنم از این زایمان جون سالم به در ببری....
خودم حالم بد بود و حالا با حرف های قابله ترس امونمو بریده بود....حس میکردم دیگه امیدی به زنده بودنم نیست اما نه،نباید ناامید بشم اگه برای من اتفاقی بیفته مرضی به آرزوش میرسه و بچم زیر دست اون میفته منکه اینو نمیخواستم....
قابله هر نیم ساعت میگفت هنوز بچه نیومده،کاش پیرزن قابله در رو باز میکرد، اصلا حس خوبی به این زن بداخلاق نداشتم......هوا کاملا روشن شده بود و آفتاب تا وسط های حیاط اومده بود که بلاخره گفت بچه داره میاد، تلاشمو بکن، وگرنه خفه میشه ها.....
همین حرفش کافی بود تا تمام انرژیمو جمع کنم ....بعد از گذشت نیم ساعت صدای گریه ی بچه ای که آرزویی بجز دیدنش نداشتم توی اتاق پیچید.....
خدیجه خانم زود خودشو به قابله رسوند و با دیدن بچه با لب هایی آویزون گفت دختره؟بیچاره قباد بعد از اینهمه سال انتظار چقد ناراحت میشه حالا.....
قابله بچه رو توی بغلم گذاشت و گفت ناشکری نکن خانم ،دختر و پسر هردو نعمت های خدان.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سی
خدیجه ابرویی بالا انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت....
من اما با ذوق به دخترم زل زده بودم و برام مهم نبود قباد و خدیجه خانم چه فکری میکنن....همینکه میدونستم دیگه از تنهایی در اومدم و کسی هست که از گوشت و خون خودم باشه برام کافی بود......قابله چند ساعتی اونجا موند و وقتی خیالش راحت شد حالم خوبه، خداحافظی کرد و رفت.....
ظهر بود و از شدت گرسنگی در حال بیهوش شدن بودم.....از توی حیاط بوی کباب میومد و شکمم رو مالش میداد....کمی که گذشت در اتاق باز شد و قباد با بشقابی پر از کباب داخل شد چشمم که به کباب ها خورد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با ولع شروع به خوردن کردم.......جوری غذا میخوردم که انگار مدت هاست لب به چیزی نزدم.....قباد کنار بچه نشسته بود و بهش نگاه میکرد.....نمیدونم چرا از اینکه بغلش نمیکرد ناراحت شده بودم ..... انتظار داشتم بدون لحظه ای درنگ بغلش کنه و از اینکه خدا بعد از سال ها بهش بچه ای داده شکر گذاری کنه.....هرباری که دخترم گریه میکرد و من مجبور بودم به تنهایی و سختی بهش شیر بدم یاد مادرم میفتادم و اشک تمام صورتم رو پر میکرد.....اوایل اصلا بلد نبودم بهش شیر بدم و همیشه گرسنه بود و گریه میکرد، اما کم کم یاد گرفتم و سیرش میکردم....
دو روز بعد از به دنیا اومدن دخترم به پیشنهاد پدر قباد که بزرگ خانواده بود اسمشو طوبی گذاشتیم و اینجوری بود که طوبی شد همه ی زندگی من و رفیق تنهایی هام....
قباد که اوایل اصلا به طوبی نزدیک نمیشد و حتی گاهی شب ها هم توی اتاق نمیخوابید و گریه کردن طوبی رو بهانه میکرد، اما همینکه طوبی چله اش گذشت و قیافش شکل گرفت کم کم بغلش میکرد و میبوسیدش....قبادی که اوایل بخاطر پسر نشدن طوبی اصلا بهش محل نمیداد ،حالا همه ی زندگیش شده بود طوبی....جوری بهش محبت میکرد که حتی دهن خدیجه خانم هم باز میموند.....
انقد از مرضی میترسیدم که جرئت نداشتم برای لحظه ای طوبی رو توی اتاق تنها بذارم وقتی میخواستم کهنه هاش رو بشورم اونو توی پشتم میبستم و وقتی میخواستم توالت برم اونو به دست خدیجه خانم میسپردم.......طوبی سه ماهه بود و انقدر چاق و تپل شده بود که به زور می تونستم اون رو توی بغلم بگیرم.. گاهی در طول روز می رفتم پیش خدیجه خانم تا هم توی اتاق نمونم و هم برای گرفتن طوبی کمی کمکم کنن.......یک روز غروب که طبق معمول پیش خدیجه خانم نشسته بودم و کمکش سبزی پاک میکردم در خونه به صدا در اومد گلبهار بلند شد تا در رو باز کنه و من هم از فرصت استفاده کردم و سراغ طوبی رفتم تا بهش شیر بدم...
با خودم گفتم حتماً سلطنته و با اومدنش من باید توی اتاق خودم برگردم، اما وقتی در باز شد زن غریبه ای رو دیدم که تا حالا چشمم بهش نخورده بود.....اول گفتم شاید از آشناهای خدیجه خانم باشه و برای سر زدن اومده، اما وقتی توپ پر اون زن رو دیدم فهمیدم که حتماً چیزی شده......
خدیجه خانم با دیدن اون زن خشکش زد،سبزیهای توی دستش رو روی سفره انداخت و از جا بلند شد.....
اولین بار بود که خدیجه خانم رو انقد ترسیده میدیدم.....
زن نگاهی به دور و بر خونه انداخت و گفت جمعتون که جمعه، پس دختر من کجاست؟
خدیجه خانم باهول گفت سلام جهان خانم خوبی الحمدالله؟بفرما داخل،مرضی هم همینجا بود ،یک ساعتی هست رفت خونه ی اقات، گفت میخوام برم یه سر بزنم و بیام.....
زن که حالا فهمیده بودم مادر مرضیه و اسمش جهانه، ابروهاشو بالا انداخت و گفت من بخاطر دیدن دخترم خونه آقام نرفتم ،فک کردم اینجاست.....
خدیجه خانم گفت بفرما داخل بشین میاد حالا.....
جهان خانم گفت نه میرم همونجا سراغش....همینو گفت و بدون حرف دیگه ای از خونه بیرون رفت....
خدیجه خانم سر جاش نشست و گفت خدا خودش بهمون رحم کنه، مادر فولاد زره دوباره پیداش شد.....
لب باز کردم و گفتم آدم بدیه؟
خدیجه خانم زود سرشو سمت من برگردوند و گفت این مدتی که این زنه اینجاست اصلا اینجا نمیای ها.....
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سی
خدیجه ابرویی بالا انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت....
من اما با ذوق به دخترم زل زده بودم و برام مهم نبود قباد و خدیجه خانم چه فکری میکنن....همینکه میدونستم دیگه از تنهایی در اومدم و کسی هست که از گوشت و خون خودم باشه برام کافی بود......قابله چند ساعتی اونجا موند و وقتی خیالش راحت شد حالم خوبه، خداحافظی کرد و رفت.....
ظهر بود و از شدت گرسنگی در حال بیهوش شدن بودم.....از توی حیاط بوی کباب میومد و شکمم رو مالش میداد....کمی که گذشت در اتاق باز شد و قباد با بشقابی پر از کباب داخل شد چشمم که به کباب ها خورد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با ولع شروع به خوردن کردم.......جوری غذا میخوردم که انگار مدت هاست لب به چیزی نزدم.....قباد کنار بچه نشسته بود و بهش نگاه میکرد.....نمیدونم چرا از اینکه بغلش نمیکرد ناراحت شده بودم ..... انتظار داشتم بدون لحظه ای درنگ بغلش کنه و از اینکه خدا بعد از سال ها بهش بچه ای داده شکر گذاری کنه.....هرباری که دخترم گریه میکرد و من مجبور بودم به تنهایی و سختی بهش شیر بدم یاد مادرم میفتادم و اشک تمام صورتم رو پر میکرد.....اوایل اصلا بلد نبودم بهش شیر بدم و همیشه گرسنه بود و گریه میکرد، اما کم کم یاد گرفتم و سیرش میکردم....
دو روز بعد از به دنیا اومدن دخترم به پیشنهاد پدر قباد که بزرگ خانواده بود اسمشو طوبی گذاشتیم و اینجوری بود که طوبی شد همه ی زندگی من و رفیق تنهایی هام....
قباد که اوایل اصلا به طوبی نزدیک نمیشد و حتی گاهی شب ها هم توی اتاق نمیخوابید و گریه کردن طوبی رو بهانه میکرد، اما همینکه طوبی چله اش گذشت و قیافش شکل گرفت کم کم بغلش میکرد و میبوسیدش....قبادی که اوایل بخاطر پسر نشدن طوبی اصلا بهش محل نمیداد ،حالا همه ی زندگیش شده بود طوبی....جوری بهش محبت میکرد که حتی دهن خدیجه خانم هم باز میموند.....
انقد از مرضی میترسیدم که جرئت نداشتم برای لحظه ای طوبی رو توی اتاق تنها بذارم وقتی میخواستم کهنه هاش رو بشورم اونو توی پشتم میبستم و وقتی میخواستم توالت برم اونو به دست خدیجه خانم میسپردم.......طوبی سه ماهه بود و انقدر چاق و تپل شده بود که به زور می تونستم اون رو توی بغلم بگیرم.. گاهی در طول روز می رفتم پیش خدیجه خانم تا هم توی اتاق نمونم و هم برای گرفتن طوبی کمی کمکم کنن.......یک روز غروب که طبق معمول پیش خدیجه خانم نشسته بودم و کمکش سبزی پاک میکردم در خونه به صدا در اومد گلبهار بلند شد تا در رو باز کنه و من هم از فرصت استفاده کردم و سراغ طوبی رفتم تا بهش شیر بدم...
با خودم گفتم حتماً سلطنته و با اومدنش من باید توی اتاق خودم برگردم، اما وقتی در باز شد زن غریبه ای رو دیدم که تا حالا چشمم بهش نخورده بود.....اول گفتم شاید از آشناهای خدیجه خانم باشه و برای سر زدن اومده، اما وقتی توپ پر اون زن رو دیدم فهمیدم که حتماً چیزی شده......
خدیجه خانم با دیدن اون زن خشکش زد،سبزیهای توی دستش رو روی سفره انداخت و از جا بلند شد.....
اولین بار بود که خدیجه خانم رو انقد ترسیده میدیدم.....
زن نگاهی به دور و بر خونه انداخت و گفت جمعتون که جمعه، پس دختر من کجاست؟
خدیجه خانم باهول گفت سلام جهان خانم خوبی الحمدالله؟بفرما داخل،مرضی هم همینجا بود ،یک ساعتی هست رفت خونه ی اقات، گفت میخوام برم یه سر بزنم و بیام.....
زن که حالا فهمیده بودم مادر مرضیه و اسمش جهانه، ابروهاشو بالا انداخت و گفت من بخاطر دیدن دخترم خونه آقام نرفتم ،فک کردم اینجاست.....
خدیجه خانم گفت بفرما داخل بشین میاد حالا.....
جهان خانم گفت نه میرم همونجا سراغش....همینو گفت و بدون حرف دیگه ای از خونه بیرون رفت....
خدیجه خانم سر جاش نشست و گفت خدا خودش بهمون رحم کنه، مادر فولاد زره دوباره پیداش شد.....
لب باز کردم و گفتم آدم بدیه؟
خدیجه خانم زود سرشو سمت من برگردوند و گفت این مدتی که این زنه اینجاست اصلا اینجا نمیای ها.....
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1. *"اگر کنترل زندگیات را در دست بگیری، هیچ چیزی نمیتواند آن را از تو بگیرد."*
2. *"همه مشکلات بخشی از زندگیاند، اما فقط کسانی که راهحل را جستجو میکنند از آن عبور میکنند."*
3. *"هیچگاه نگذار که ترس از شکست، تو را از مسیر موفقیت بازدارد."*
4. *"بزرگترین انگیزه در زندگی این است که بدون ترس از آن، به جلو حرکت کنی."*
وآخر اینکه خدای امروز خدای فرداهای تو هم هست وتوکل بر او را فراموش نکن ومن الله التوفیقالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2. *"همه مشکلات بخشی از زندگیاند، اما فقط کسانی که راهحل را جستجو میکنند از آن عبور میکنند."*
3. *"هیچگاه نگذار که ترس از شکست، تو را از مسیر موفقیت بازدارد."*
4. *"بزرگترین انگیزه در زندگی این است که بدون ترس از آن، به جلو حرکت کنی."*
وآخر اینکه خدای امروز خدای فرداهای تو هم هست وتوکل بر او را فراموش نکن ومن الله التوفیقالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9