طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و هفت
. چند دقیقه نگذشته بود که دروازه ای اطاق باز شد. صدای قدم هایش را شنیدم چند ثانیه بعد، دستی روی دستم قرار گرفت چشمانم را باز نکردم. فقط شنیدم که با صدایی آرام گفت راحیل نمی دانستم که حمل داری. وگر نه به خدا قسم، هیچ وقت رویت دست بلند نمی کردم… ولی تو هم لطفاً کمی رفتارت را تغییر بده… اینقدر زندگی را به کام هر دوی ما تلخ نکن..
قطره ای اشک بی صدا از گوشهٔ چشمم چکید. الیاس با نوک انگشت، نرم آن را پاک کرد و آرام گفت من تو را خیلی دوست دارم، راحیل میدانم تو هم دوستم داری. پس لطفاً، بخاطر این عشقی که بین ماست تلاش کن…
چشمانم را گشودم و بی هیچ حرفی خودم را در آغوشش انداختم. می گویند همان جایی که زخم است، مرهم هم همان جا پیدا می شود.
الیاس دستی به موهایم کشید و با صدایی که سعی می کرد مهربان باشد، گفت وعده میدهم تا جایی که بتوانم، دیگر هیچوقت رویت دست بلند نکنم اما تو هم باید وعده بدهی که دختر خوبی باشی، راحیل کوشش کن آرام باشی تا زندگی ما را آرام نگه داری.
هیچ نگفتم. تنها چشمانم را بستم. دلم می خواست چند لحظه فقط ساکت باشم و پناه بگیرم در این آغوش. اما نمیدانم چرا دیگر این آغوش، مثل قبل گرم نبود. آرامش نداشت. صدایش دیگر در قلبم طنین نمی انداخت. و آن عشق؟ مثل سایه ای دور، فقط خاطره ای گنگ از گذشته بود…
چند ماه بعد، دوباره حامله شدم…
دورانی که نمی خواهم حتی به یادش بیاورم. آنقدر سخت گذشت، آنقدر پر از درد و بی مهری بود که هنوز هم وقتی به آن روزها فکر می کنم، دلم می گیرد.
تا اینکه در ماه ششم، داکتر ها گفتند طفل داخل شکمم پسر است…
همه چیز به یک باره تغییر کرد.
مادر الیاس دیگر اجازه نمی داد حتی دست به سیاه و سفید بزنم. الیاس مثل مردی که تازه عاشق شده باشد، با مهربانی دورم می چرخید. هرچه می خواستم، بدون چون و چرا برایم می خرید. حتی حرف هایم را بی بحث می پذیرفت.
اما من خوب می دانستم این محبت ها، این نرمی ها، همه از برکت همان سه حرف بود: پ.س.ر.
تا اینکه در یکی از روزهای داغ تابستان، پسرم به دنیا آمد. نامش را «حمزه» گذاشتم.
سدیس با چشمانی پر از تعجب به راحیل نگریست.
باور نمی کرد که او پسر هم دارد.
راحیل وقتی نام حمزه را به زبان آورد، بی اختیار اشک از چشمانش جاری شد و آرام گفت پسرم خیلی زیبا بود… خیلی شبیه پدرم بود…
اما خانوادهٔ الیاس، حتی در آن لحظات هم از نیش و کنایه دست نکشیدند.
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و هفت
. چند دقیقه نگذشته بود که دروازه ای اطاق باز شد. صدای قدم هایش را شنیدم چند ثانیه بعد، دستی روی دستم قرار گرفت چشمانم را باز نکردم. فقط شنیدم که با صدایی آرام گفت راحیل نمی دانستم که حمل داری. وگر نه به خدا قسم، هیچ وقت رویت دست بلند نمی کردم… ولی تو هم لطفاً کمی رفتارت را تغییر بده… اینقدر زندگی را به کام هر دوی ما تلخ نکن..
قطره ای اشک بی صدا از گوشهٔ چشمم چکید. الیاس با نوک انگشت، نرم آن را پاک کرد و آرام گفت من تو را خیلی دوست دارم، راحیل میدانم تو هم دوستم داری. پس لطفاً، بخاطر این عشقی که بین ماست تلاش کن…
چشمانم را گشودم و بی هیچ حرفی خودم را در آغوشش انداختم. می گویند همان جایی که زخم است، مرهم هم همان جا پیدا می شود.
الیاس دستی به موهایم کشید و با صدایی که سعی می کرد مهربان باشد، گفت وعده میدهم تا جایی که بتوانم، دیگر هیچوقت رویت دست بلند نکنم اما تو هم باید وعده بدهی که دختر خوبی باشی، راحیل کوشش کن آرام باشی تا زندگی ما را آرام نگه داری.
هیچ نگفتم. تنها چشمانم را بستم. دلم می خواست چند لحظه فقط ساکت باشم و پناه بگیرم در این آغوش. اما نمیدانم چرا دیگر این آغوش، مثل قبل گرم نبود. آرامش نداشت. صدایش دیگر در قلبم طنین نمی انداخت. و آن عشق؟ مثل سایه ای دور، فقط خاطره ای گنگ از گذشته بود…
چند ماه بعد، دوباره حامله شدم…
دورانی که نمی خواهم حتی به یادش بیاورم. آنقدر سخت گذشت، آنقدر پر از درد و بی مهری بود که هنوز هم وقتی به آن روزها فکر می کنم، دلم می گیرد.
تا اینکه در ماه ششم، داکتر ها گفتند طفل داخل شکمم پسر است…
همه چیز به یک باره تغییر کرد.
مادر الیاس دیگر اجازه نمی داد حتی دست به سیاه و سفید بزنم. الیاس مثل مردی که تازه عاشق شده باشد، با مهربانی دورم می چرخید. هرچه می خواستم، بدون چون و چرا برایم می خرید. حتی حرف هایم را بی بحث می پذیرفت.
اما من خوب می دانستم این محبت ها، این نرمی ها، همه از برکت همان سه حرف بود: پ.س.ر.
تا اینکه در یکی از روزهای داغ تابستان، پسرم به دنیا آمد. نامش را «حمزه» گذاشتم.
سدیس با چشمانی پر از تعجب به راحیل نگریست.
باور نمی کرد که او پسر هم دارد.
راحیل وقتی نام حمزه را به زبان آورد، بی اختیار اشک از چشمانش جاری شد و آرام گفت پسرم خیلی زیبا بود… خیلی شبیه پدرم بود…
اما خانوادهٔ الیاس، حتی در آن لحظات هم از نیش و کنایه دست نکشیدند.
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و هشت
با سردی می گفتند هیچ شباهتی به پدر راحیل ندارد…
بعد از تولد حمزه، فکر میکردم که بالاخره زندگیمان به آرامش رسیده است. الیاس خیلی تغییر کرده بود و رفتارهایش با من بسیار بهتر شده بود. هر وقت از سر کار میآمد، برایم گل میآورد و هیچوقت از من قهر نمیکرد. حتی چند بار خودش مرا بدون درخواست اجازه از مادرش به خانه مادرم میبرد. مادر و خواهر الیاس از تولد حمزه بسیار خوشحال بودند، اما چیزی که بیش از همه برایشان قابل قبول نبود، محبت بیش از حد الیاس به من بود. آنها نمیتوانستند درک کنند که چرا الیاس اینقدر نسبت به من مهربان شده است.
هفت ماه از تولد حمزه گذشته بود. آن روز با حمزه در حویلی نشسته بودم و گرم بازی با او بودم که شیما نزد من آمد. با لحن بی حوصلگی گفت در اطاقم بعضی لباس ها را گذاشته ام که باید شسته شوند. لطفاً آنها را بشوی.
خواستم حرفی بزنم، اما دستانش را به سوی من دراز کرد و گفت ببین، من خینه کرده ام، وگر نه خودم می شستم. لبخندی زدم و از جایش بلند شدم و گفتم درست است، ولی لطفاً تو مراقب حمزه باش.
شیما با بی تفاوتی گفت چشم.
لباس ها را از اطاقش برداشتم و به تشناب رفتم تا آنها را بشوییم. مشغول شستن لباس ها بودم، ناگهان صدای فریاد الیاس را شنیدم که اسمم را با عصبانیت صدا میزد. با دلشوره به حویلی دویدم و دیدم که الیاس حمزه را در آغوش دارد و لباس هایش تماماً گل آلود است. با چهره ای پر از عصبانیت به من نگاه کرد و گفت چرا حمزه را تنها گذاشتی؟
با دلهره گفتم شیما به من گفت که دست هایش را خینه کرده و از من خواست که لباس هایش را بشویم. من هم حمزه را به او سپردم تا مراقبش باشد.
الیاس با فریادی بلند اسم شیما را صدا زد و او به حویلی آمد. وقتی حمزه را در آغوش شیما دید، با ترس و نگرانی گفت بلی لالا.
الیاس با صدای پر از خشم گفت مگر راحیل به تو نگفت که مراقب حمزه باشی؟ چرا او را تنها گذاشتی؟ ببین داخل باغچه رفته است! اگر من زودتر از سر کار نمی آمدم، خدا می داند که چه بلایی بر سر خودش می آمد. اگر در حوض می افتاد؟
شیما که فهمید نمی تواند دروغ بگوید، با شرمندگی گفت ببخشید لالا جان. من فقط چند دقیقه او را تنها گذاشتم تا دستانم را پاک کنم.
در همین لحظه، مادر الیاس به حویلی آمد و گفت چی گپ است؟ چرا بالای دختر من قهر می کنی؟ اولاد از راحیل است، باید او مراقب اولادش باشد.
ادامه دارد ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و هشت
با سردی می گفتند هیچ شباهتی به پدر راحیل ندارد…
بعد از تولد حمزه، فکر میکردم که بالاخره زندگیمان به آرامش رسیده است. الیاس خیلی تغییر کرده بود و رفتارهایش با من بسیار بهتر شده بود. هر وقت از سر کار میآمد، برایم گل میآورد و هیچوقت از من قهر نمیکرد. حتی چند بار خودش مرا بدون درخواست اجازه از مادرش به خانه مادرم میبرد. مادر و خواهر الیاس از تولد حمزه بسیار خوشحال بودند، اما چیزی که بیش از همه برایشان قابل قبول نبود، محبت بیش از حد الیاس به من بود. آنها نمیتوانستند درک کنند که چرا الیاس اینقدر نسبت به من مهربان شده است.
هفت ماه از تولد حمزه گذشته بود. آن روز با حمزه در حویلی نشسته بودم و گرم بازی با او بودم که شیما نزد من آمد. با لحن بی حوصلگی گفت در اطاقم بعضی لباس ها را گذاشته ام که باید شسته شوند. لطفاً آنها را بشوی.
خواستم حرفی بزنم، اما دستانش را به سوی من دراز کرد و گفت ببین، من خینه کرده ام، وگر نه خودم می شستم. لبخندی زدم و از جایش بلند شدم و گفتم درست است، ولی لطفاً تو مراقب حمزه باش.
شیما با بی تفاوتی گفت چشم.
لباس ها را از اطاقش برداشتم و به تشناب رفتم تا آنها را بشوییم. مشغول شستن لباس ها بودم، ناگهان صدای فریاد الیاس را شنیدم که اسمم را با عصبانیت صدا میزد. با دلشوره به حویلی دویدم و دیدم که الیاس حمزه را در آغوش دارد و لباس هایش تماماً گل آلود است. با چهره ای پر از عصبانیت به من نگاه کرد و گفت چرا حمزه را تنها گذاشتی؟
با دلهره گفتم شیما به من گفت که دست هایش را خینه کرده و از من خواست که لباس هایش را بشویم. من هم حمزه را به او سپردم تا مراقبش باشد.
الیاس با فریادی بلند اسم شیما را صدا زد و او به حویلی آمد. وقتی حمزه را در آغوش شیما دید، با ترس و نگرانی گفت بلی لالا.
الیاس با صدای پر از خشم گفت مگر راحیل به تو نگفت که مراقب حمزه باشی؟ چرا او را تنها گذاشتی؟ ببین داخل باغچه رفته است! اگر من زودتر از سر کار نمی آمدم، خدا می داند که چه بلایی بر سر خودش می آمد. اگر در حوض می افتاد؟
شیما که فهمید نمی تواند دروغ بگوید، با شرمندگی گفت ببخشید لالا جان. من فقط چند دقیقه او را تنها گذاشتم تا دستانم را پاک کنم.
در همین لحظه، مادر الیاس به حویلی آمد و گفت چی گپ است؟ چرا بالای دختر من قهر می کنی؟ اولاد از راحیل است، باید او مراقب اولادش باشد.
ادامه دارد ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و نه
الیاس خواست چیزی بگوید، اما مادرش با لحن تندی ادامه داد حالا هم شکر خدا که پسرت خوب است. پس سر و صدا نکن. چقدر به سختی خوابم بردی، با صدایت بیدارم کردی.
سپس مادرش به شیما اشاره کرد تا با او داخل خانه برود. وقتی آنها رفتند، الیاس بوسه ای بر صورت حمزه زد و گفت اگر تو چیزی بشود، من می میرم جان پدر خود
از آن روز به بعد، اذیت های مادر الیاس و شیما دوباره شروع شد. آنها در هر چیزی بهانه می گرفتند و مدام در تلاش بودند تا با من مشکل بسازند. اما الیاس دیگر بخاطر حرف های آن دو نفر، بالای من قهر نمی شد و این موضوع باعث میشد که مادر و خواهرش از شدت عصبانیت بیشتر به تلافی بیفتند.
آن روز با حمزه در اطاق خودم بودم. روی قالین نشسته بودم و با اسباب بازی های کوچک اش مشغول بازی بودیم. صدای آرام دروازه بلند شد و مادر الیاس داخل آمد. چند لحظه ای به صورتم خیره شد، بعد با نگاهی که برایم ناآشنا بود، گفت خیلی خسته به نظر میرسی، راحیل جان تو کمی استراحت کن. من با نواسه ام بازی می کنم.
برای چند ثانیه گیج شدم. هیچ وقت چنین نرمی در صدایش نشنیده بودم. خواستم چیزی بگویم، اما مجال نداد. خم شد، حمزه را از کنارم گرفت و گفت تو فقط بخواب، من مواظب اش هستم.
نتوانستم چیزی بگویم. فقط سرم را تکان دادم. چشم هایم سنگین شده بود و بدنم خسته تر از همیشه بود. همانجا در بستر افتادم و پلک هایم بسته شد.
مادر الیاس حمزه را به اطاق خودش برد. شیما همان جا بود. با دیدن حمزه لبخندی ساختگی زد.
مادرش با صدایی آرام به او گفت دخترم، من چطور میتوانم به نواسه ام ضرر برسانم؟
شیما بی درنگ جواب داد نواسه تان برادرزاده من هم است، اما تنها چیزی که باعث میشه لالایم به راحیل دل ببندد همین طفل است. او فقط بخاطر حمزه با راحیل خوب است و بخاطر حمزه هم میتواند از او متنفر شود.
مادر الیاس چیزی نگفت. فقط سکوت کرد. چند لحظه بعد آهسته گفت حمزه را به تو میسپارم. خودت هر کاری می کنی کن، اما مراقب باش زیاد اذیت نشود.
شیما به ساعت دیواری نگاه کرد. با لحنی عجولانه گفت حالا لالایم می آید، باید کارم را انجام بدهم.
سپس با سرعت از اطاق بیرون شد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و نه
الیاس خواست چیزی بگوید، اما مادرش با لحن تندی ادامه داد حالا هم شکر خدا که پسرت خوب است. پس سر و صدا نکن. چقدر به سختی خوابم بردی، با صدایت بیدارم کردی.
سپس مادرش به شیما اشاره کرد تا با او داخل خانه برود. وقتی آنها رفتند، الیاس بوسه ای بر صورت حمزه زد و گفت اگر تو چیزی بشود، من می میرم جان پدر خود
از آن روز به بعد، اذیت های مادر الیاس و شیما دوباره شروع شد. آنها در هر چیزی بهانه می گرفتند و مدام در تلاش بودند تا با من مشکل بسازند. اما الیاس دیگر بخاطر حرف های آن دو نفر، بالای من قهر نمی شد و این موضوع باعث میشد که مادر و خواهرش از شدت عصبانیت بیشتر به تلافی بیفتند.
آن روز با حمزه در اطاق خودم بودم. روی قالین نشسته بودم و با اسباب بازی های کوچک اش مشغول بازی بودیم. صدای آرام دروازه بلند شد و مادر الیاس داخل آمد. چند لحظه ای به صورتم خیره شد، بعد با نگاهی که برایم ناآشنا بود، گفت خیلی خسته به نظر میرسی، راحیل جان تو کمی استراحت کن. من با نواسه ام بازی می کنم.
برای چند ثانیه گیج شدم. هیچ وقت چنین نرمی در صدایش نشنیده بودم. خواستم چیزی بگویم، اما مجال نداد. خم شد، حمزه را از کنارم گرفت و گفت تو فقط بخواب، من مواظب اش هستم.
نتوانستم چیزی بگویم. فقط سرم را تکان دادم. چشم هایم سنگین شده بود و بدنم خسته تر از همیشه بود. همانجا در بستر افتادم و پلک هایم بسته شد.
مادر الیاس حمزه را به اطاق خودش برد. شیما همان جا بود. با دیدن حمزه لبخندی ساختگی زد.
مادرش با صدایی آرام به او گفت دخترم، من چطور میتوانم به نواسه ام ضرر برسانم؟
شیما بی درنگ جواب داد نواسه تان برادرزاده من هم است، اما تنها چیزی که باعث میشه لالایم به راحیل دل ببندد همین طفل است. او فقط بخاطر حمزه با راحیل خوب است و بخاطر حمزه هم میتواند از او متنفر شود.
مادر الیاس چیزی نگفت. فقط سکوت کرد. چند لحظه بعد آهسته گفت حمزه را به تو میسپارم. خودت هر کاری می کنی کن، اما مراقب باش زیاد اذیت نشود.
شیما به ساعت دیواری نگاه کرد. با لحنی عجولانه گفت حالا لالایم می آید، باید کارم را انجام بدهم.
سپس با سرعت از اطاق بیرون شد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️
تقدیم به شما خوبان امید مورد پسند تون باشد 🌹🌸✨
#داستان_زیبا
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند،
دانش آموزان شروع به نوشتن کردند.
معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد، با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند .
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و ....
در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد ، معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد :
عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند ،و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم.
معلم گفت : بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم .
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت :به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از....لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن .
☘پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند ، آری ،عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما ، آن ها را ساده و معمولی می انگاریم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زیبا
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند،
دانش آموزان شروع به نوشتن کردند.
معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد، با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند .
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و ....
در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد ، معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد :
عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند ،و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم.
معلم گفت : بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم .
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت :به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از....لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن .
☘پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند ، آری ،عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما ، آن ها را ساده و معمولی می انگاریم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🫧آية_وتفسير 🫧
" فَـٳنَّ خَی٘رَ الزَّادِ التَّـقوی " (بقره: ۱۹۷)
امـام فخر رازی در تفسیر آیەی " فَـٳنَّ خَیرَ الزَّادِ التَّـقوی " مــیفرمــاید :
انسـان دو سفر در پیـش دارد:
سفری در دنیـا و سفری از دنیـا ، سفر در دنیا توشەای همچون خوراکی ها ، نوشیدنـی ها ، وسیلەی نقلیە و مال و دارایــی می طلبد.
سفر از دنیـا نیز همـانند سفر در دنیـا ، توشه و ضروریاتـی را از قبیل شنـاخت خدا و محبـت او و دوری از غیر خدا می طلبد؛ که ایـن توشه و زاد ، بنابر دلایلی از اوّلی او٘لی و بهتر است.
۱) - توشـەی سفر دنیوی تو را از عذاب و سختـیِ موهوم و خیـالی نجات میدهد ، اما توشـەی آخرت تو را از عذاب یقینـی و عینـی باز می دارد.
۲) - توشـەی سفر دنیوی ، تو را از عذاب و سختـیِ مقطعـی باز میدارد ، اما توشـەی آخرت تو را از عذاب و ناراحتـیِ دائمی باز می دارد.
۳) - زاد و توشـەی دنیوی تو را بە لذت و خوشـیِ می رسـاند که توٲم و همزاد با آلام و سختـی و بلاسـت.
اما توشـه و زاد آخرت٘ تو را به خوشـی و لذّات ماندگاری می رسـاند که خالـی از درآمیختگـیِ هر خسـارت و زیانـی است و ترسـی از اتمام و زوال آن نیـست.
٤) - توشـە و زاد برای سفر دنیوی هر لحظه رو به پایـان ، انتـها و انقضاسـت.
اما زاد و توشـەی ٲُخروی تو را به آخرت می رسـاند ، آخرتـی کە هر لحظه رسیدن به آن نزدیکتر و نزدیکتـر می شود .
٥) - توشـە و زاد سفر دنیوی [ اگر فـاقد کنترل باشد ] تو را بر سکوی شهوت و امیـال درونـی می رساند.
اما زاد و توشـەی ٲُخروی تو را بە آستانەی جلالت و پاکـی می رسـاند.
بنا بە مجموع آنچه ذکر کردیـم ، ثابت میشود که بهترین توشـه و زاد " تقـوی " است.
📝تفسیر آسان قرآن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
" فَـٳنَّ خَی٘رَ الزَّادِ التَّـقوی " (بقره: ۱۹۷)
امـام فخر رازی در تفسیر آیەی " فَـٳنَّ خَیرَ الزَّادِ التَّـقوی " مــیفرمــاید :
انسـان دو سفر در پیـش دارد:
سفری در دنیـا و سفری از دنیـا ، سفر در دنیا توشەای همچون خوراکی ها ، نوشیدنـی ها ، وسیلەی نقلیە و مال و دارایــی می طلبد.
سفر از دنیـا نیز همـانند سفر در دنیـا ، توشه و ضروریاتـی را از قبیل شنـاخت خدا و محبـت او و دوری از غیر خدا می طلبد؛ که ایـن توشه و زاد ، بنابر دلایلی از اوّلی او٘لی و بهتر است.
۱) - توشـەی سفر دنیوی تو را از عذاب و سختـیِ موهوم و خیـالی نجات میدهد ، اما توشـەی آخرت تو را از عذاب یقینـی و عینـی باز می دارد.
۲) - توشـەی سفر دنیوی ، تو را از عذاب و سختـیِ مقطعـی باز میدارد ، اما توشـەی آخرت تو را از عذاب و ناراحتـیِ دائمی باز می دارد.
۳) - زاد و توشـەی دنیوی تو را بە لذت و خوشـیِ می رسـاند که توٲم و همزاد با آلام و سختـی و بلاسـت.
اما توشـه و زاد آخرت٘ تو را به خوشـی و لذّات ماندگاری می رسـاند که خالـی از درآمیختگـیِ هر خسـارت و زیانـی است و ترسـی از اتمام و زوال آن نیـست.
٤) - توشـە و زاد برای سفر دنیوی هر لحظه رو به پایـان ، انتـها و انقضاسـت.
اما زاد و توشـەی ٲُخروی تو را به آخرت می رسـاند ، آخرتـی کە هر لحظه رسیدن به آن نزدیکتر و نزدیکتـر می شود .
٥) - توشـە و زاد سفر دنیوی [ اگر فـاقد کنترل باشد ] تو را بر سکوی شهوت و امیـال درونـی می رساند.
اما زاد و توشـەی ٲُخروی تو را بە آستانەی جلالت و پاکـی می رسـاند.
بنا بە مجموع آنچه ذکر کردیـم ، ثابت میشود که بهترین توشـه و زاد " تقـوی " است.
📝تفسیر آسان قرآن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷 عنوان: اگر مستاجر در وسط قرارداد، ملک را تخلیه کند، اجاره بهای چند روز باید دریافت شود؟
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
وقتی مستاجرها به محل ما میآیند، از آنها پیشپرداخت میگیریم و وقتی ماه تمام شد، برای ماه بعد پیشپرداخت میگیریم. اما برخی از مستاجران در وسط قرارداد، خانه را تخلیه میکنند. آیا باید کل پول آن برج را ظرف پنج، ده، پانزده یا بیست روز از آنها بگیریم؟ یا اینکه باید پول تعداد روزهایی که می مانند را بگیریم و بقیه را برگردانیم؟ لطفا در این مورد من را راهنمایی کنید.
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 اگر مستأجر در وسط قرارداد، ملک را تخلیه کند، طبق قوانین، اجاره بهای روزهای باقیمانده باید نگه داشته شود و بقیه بازگردانده شود. اما اگر مستأجر پول باقیمانده را پس نگرفت و با رضایت خود آنجا را ترک کرد، استفاده از پول باقیمانده نیز برای شما جایز است.
📚 دلایل: في فتاوی دارالعلوم دیوبند:
جواب
بسم الله الرحمن الرحيم
اگر کرایہ دار بیچ میں خالی کردیں تو ضابطے کے مطابق جتنے دن رہے ہیں اتنے دنوں کا کرایہ رکھ کر بقیہ واپس کردینا چاہئے ہاں اگر کرایہ دار بقیہ پیسے واپس نہ لیں اور وہ بخوشی چھوڑدیں تو آپ کے لئے بقیہ رقم بھی حلال ہے اسے استعمال کرسکتے ہیں۔ واللہ تعالیٰ اعلم
دار الافتاء دار العلوم دیوبند
فتوی نمبر:167358
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
وقتی مستاجرها به محل ما میآیند، از آنها پیشپرداخت میگیریم و وقتی ماه تمام شد، برای ماه بعد پیشپرداخت میگیریم. اما برخی از مستاجران در وسط قرارداد، خانه را تخلیه میکنند. آیا باید کل پول آن برج را ظرف پنج، ده، پانزده یا بیست روز از آنها بگیریم؟ یا اینکه باید پول تعداد روزهایی که می مانند را بگیریم و بقیه را برگردانیم؟ لطفا در این مورد من را راهنمایی کنید.
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 اگر مستأجر در وسط قرارداد، ملک را تخلیه کند، طبق قوانین، اجاره بهای روزهای باقیمانده باید نگه داشته شود و بقیه بازگردانده شود. اما اگر مستأجر پول باقیمانده را پس نگرفت و با رضایت خود آنجا را ترک کرد، استفاده از پول باقیمانده نیز برای شما جایز است.
📚 دلایل: في فتاوی دارالعلوم دیوبند:
جواب
بسم الله الرحمن الرحيم
اگر کرایہ دار بیچ میں خالی کردیں تو ضابطے کے مطابق جتنے دن رہے ہیں اتنے دنوں کا کرایہ رکھ کر بقیہ واپس کردینا چاہئے ہاں اگر کرایہ دار بقیہ پیسے واپس نہ لیں اور وہ بخوشی چھوڑدیں تو آپ کے لئے بقیہ رقم بھی حلال ہے اسے استعمال کرسکتے ہیں۔ واللہ تعالیٰ اعلم
دار الافتاء دار العلوم دیوبند
فتوی نمبر:167358
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
سلام و علیکم و رحمةالله و برکاته
وقت شما بخیر
۱. حکم ازدواج چیست؟
در فقه حنفی، حکم ازدواج بر حسب حال شخص فرق میکند و یکی از احکام پنجگانه (واجب، سنت، مکروه، حرام) را میگیرد:
واجب: وقتیکه شخص توانایی ازدواج دارد و اگر ازدواج نکند به حرام میافتد.
سنت (مستحب): اگر میل به زن ندارد، اما در صورت ترک ازدواج هم به حرام نمیافتد.
مکروه: اگر احتمال بدهد که در ازدواج، زن را اذیت کند یا حقش را ادا نکند.
حرام: اگر یقین داشته باشد که در ازدواج، ظلم میکند یا ناتوان از انجام حقوق همسر است.
۲. شروط نکاح کدامها هستند؟
برای صحت عقد نکاح در فقه حنفی، شرایط زیر لازم است:
۱. ایجاب و قبول: یکی پیشنهاد دهد (ایجاب)، دیگری بپذیرد (قبول).
۲. در یک مجلس باشد: ایجاب و قبول باید بدون فاصله در یک نشست صورت گیرد.
3. دو شاهد عادل مرد، یا یک مرد و دو زن مسلمان باید حاضر باشند (در نکاح دائم).
4. رضایت زن و مرد: اجبار در نکاح، آن را باطل یا فاسد میکند (بسته به مورد).
5. عدم وجود موانع شرعی: مثلاً زن نباید در عده باشد، یا از محارم مرد باشد.
۳. فرق بین ایجاب و قبول و خطبه نکاح چیست؟
ایجاب: پیشنهاد ازدواج؛ مثل اینکه زن یا ولیاش بگوید: «تو را به نکاح فلان میدهم».
قبول: پذیرفتن ایجاب توسط طرف مقابل؛ مثل اینکه مرد بگوید: «قبول کردم».
این دو (ایجاب و قبول) جزء اصلی عقد هستند.
خطبه نکاح: سخنانی است که قبل از عقد خوانده میشود، شامل حمد خدا، درود بر پیامبر صلیالله علیه وآله وسلم و آیاتی از قرآن.
خطبه سنت است، ولی ایجاب و قبول واجب است. بدون خطبه، نکاح صحیح است؛ اما بدون ایجاب و قبول، عقد وجود ندارد.
---
۴. آیا با ایجاب و قبول زن و مرد محرم هم میشوند؟
بله، وقتی عقد نکاح صحیحاً واقع شد (با ایجاب، قبول و شروط لازم)، زن و مرد محرم یکدیگر میشوند و تمام احکام زوجیت (مانند لمس، خلوت، روابط زناشویی و ارث) بین آنها جاری میشود.
والله اعلم بالصواب
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۰/ذوالقعده/۱۴۴۶ ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقت شما بخیر
۱. حکم ازدواج چیست؟
در فقه حنفی، حکم ازدواج بر حسب حال شخص فرق میکند و یکی از احکام پنجگانه (واجب، سنت، مکروه، حرام) را میگیرد:
واجب: وقتیکه شخص توانایی ازدواج دارد و اگر ازدواج نکند به حرام میافتد.
سنت (مستحب): اگر میل به زن ندارد، اما در صورت ترک ازدواج هم به حرام نمیافتد.
مکروه: اگر احتمال بدهد که در ازدواج، زن را اذیت کند یا حقش را ادا نکند.
حرام: اگر یقین داشته باشد که در ازدواج، ظلم میکند یا ناتوان از انجام حقوق همسر است.
۲. شروط نکاح کدامها هستند؟
برای صحت عقد نکاح در فقه حنفی، شرایط زیر لازم است:
۱. ایجاب و قبول: یکی پیشنهاد دهد (ایجاب)، دیگری بپذیرد (قبول).
۲. در یک مجلس باشد: ایجاب و قبول باید بدون فاصله در یک نشست صورت گیرد.
3. دو شاهد عادل مرد، یا یک مرد و دو زن مسلمان باید حاضر باشند (در نکاح دائم).
4. رضایت زن و مرد: اجبار در نکاح، آن را باطل یا فاسد میکند (بسته به مورد).
5. عدم وجود موانع شرعی: مثلاً زن نباید در عده باشد، یا از محارم مرد باشد.
۳. فرق بین ایجاب و قبول و خطبه نکاح چیست؟
ایجاب: پیشنهاد ازدواج؛ مثل اینکه زن یا ولیاش بگوید: «تو را به نکاح فلان میدهم».
قبول: پذیرفتن ایجاب توسط طرف مقابل؛ مثل اینکه مرد بگوید: «قبول کردم».
این دو (ایجاب و قبول) جزء اصلی عقد هستند.
خطبه نکاح: سخنانی است که قبل از عقد خوانده میشود، شامل حمد خدا، درود بر پیامبر صلیالله علیه وآله وسلم و آیاتی از قرآن.
خطبه سنت است، ولی ایجاب و قبول واجب است. بدون خطبه، نکاح صحیح است؛ اما بدون ایجاب و قبول، عقد وجود ندارد.
---
۴. آیا با ایجاب و قبول زن و مرد محرم هم میشوند؟
بله، وقتی عقد نکاح صحیحاً واقع شد (با ایجاب، قبول و شروط لازم)، زن و مرد محرم یکدیگر میشوند و تمام احکام زوجیت (مانند لمس، خلوت، روابط زناشویی و ارث) بین آنها جاری میشود.
والله اعلم بالصواب
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۰/ذوالقعده/۱۴۴۶ ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«وقتی دعا میکنی، گمان نبر که فقط خواستهای را میگویی!
تو در آن لحظه، با بزرگترین قدرت جهان در حال گفتوگویی!
شاید پاسخ دعایت در سکوتی باشد که آرامت میکند،
در اشکی باشد که سبک ترت میکند،
یا در دلی باشد که بعد از دعا به یقین آرام میگیرد…
دعا، فقط خواستن نیست؛
دعا، بندگی است.»
ادهم شرقاوی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو در آن لحظه، با بزرگترین قدرت جهان در حال گفتوگویی!
شاید پاسخ دعایت در سکوتی باشد که آرامت میکند،
در اشکی باشد که سبک ترت میکند،
یا در دلی باشد که بعد از دعا به یقین آرام میگیرد…
دعا، فقط خواستن نیست؛
دعا، بندگی است.»
ادهم شرقاوی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت دهم وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
وقتی مامانم اینا رفتن من به خودم قول دادم که قوی بمونم و قلبمو جنسی از سنگ کنم تا بتونم دووم بیارم وقتی برگشتم به خونه رفتم شامو حاضر کنم که امید گفت یسرا فردا قراره بریم خونه خالم برای فردا حاضر شو منم گفتم باشه چون برای بار اول بود که میرفتیم خونه خاله کوچیکش خالش نسبت به خانواده شوهرم خیلی مهربون تر و دلسوز تر بود
رفتم نماز تهجدمو خوندمو و خوابیدم
هی خدا صدای چیه اینقدر سرو صدا میکنه فک کنم صدای ساعت هست که تنظیم کردم خاموشش کردم و رفتم و همه جارو تمیز کردم و شروع به رسیدن به خودم شدم وقتی حاضر شدم منو خانواده همسرم و امید راهی خونه خاله خدیجه شدیم
امید :نمیدونم امروز چرا اینقدر اشوب تو دلمه چرا اینقدر عصبیم چرا اینقدر نگرانم حس میکنم قراره اتفاق بدی بی افته تو همین فکر بودم که یسرا دستمو سفت گرفت تو دستش و بهم لبخندی زد حس میکنم یسرا خیلی دوستم داره ولی من حس میکنم نمیتونم خوشبختش کنم با دروغ هایی که بهش گفتم و با کار هایی که میکنم حس میکنم اگر بفهمه دیگه منو نمیبخشه این عذاب وجدان عین خُر خُره وجودمو قلبمو میخوره هعی تو همین فکر بودم که رسیدیم و رفتیم و نشستیم و با خالم حرف میزدیم که خالم گفت که شخصی از آلمان زنگ میزنه و چند باری تماس گرفته و جوابشو نداده من خیلی خوش حال شدم چون چند ماهی بود از برادر بزرگم که تو آلمان بود خبری نداشتیم و حسی بهم میگفت که شاید برادرم اسماعیل باشه ولی شخصی با تلفن برادرم زنگ زده بود و با پدرم صحبت میکرد که چیزیو شنیدم که ای کاش هیچ موقع نمیشنیدم 💔💔
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد....
وقتی مامانم اینا رفتن من به خودم قول دادم که قوی بمونم و قلبمو جنسی از سنگ کنم تا بتونم دووم بیارم وقتی برگشتم به خونه رفتم شامو حاضر کنم که امید گفت یسرا فردا قراره بریم خونه خالم برای فردا حاضر شو منم گفتم باشه چون برای بار اول بود که میرفتیم خونه خاله کوچیکش خالش نسبت به خانواده شوهرم خیلی مهربون تر و دلسوز تر بود
رفتم نماز تهجدمو خوندمو و خوابیدم
هی خدا صدای چیه اینقدر سرو صدا میکنه فک کنم صدای ساعت هست که تنظیم کردم خاموشش کردم و رفتم و همه جارو تمیز کردم و شروع به رسیدن به خودم شدم وقتی حاضر شدم منو خانواده همسرم و امید راهی خونه خاله خدیجه شدیم
امید :نمیدونم امروز چرا اینقدر اشوب تو دلمه چرا اینقدر عصبیم چرا اینقدر نگرانم حس میکنم قراره اتفاق بدی بی افته تو همین فکر بودم که یسرا دستمو سفت گرفت تو دستش و بهم لبخندی زد حس میکنم یسرا خیلی دوستم داره ولی من حس میکنم نمیتونم خوشبختش کنم با دروغ هایی که بهش گفتم و با کار هایی که میکنم حس میکنم اگر بفهمه دیگه منو نمیبخشه این عذاب وجدان عین خُر خُره وجودمو قلبمو میخوره هعی تو همین فکر بودم که رسیدیم و رفتیم و نشستیم و با خالم حرف میزدیم که خالم گفت که شخصی از آلمان زنگ میزنه و چند باری تماس گرفته و جوابشو نداده من خیلی خوش حال شدم چون چند ماهی بود از برادر بزرگم که تو آلمان بود خبری نداشتیم و حسی بهم میگفت که شاید برادرم اسماعیل باشه ولی شخصی با تلفن برادرم زنگ زده بود و با پدرم صحبت میکرد که چیزیو شنیدم که ای کاش هیچ موقع نمیشنیدم 💔💔
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد....
#دوقسمت صدویک وصدودو
📖سرگذشت کوثر
خودم راهی قبرستون شدم که عزیزانمو به خاک بسپرم صحرای محشر بود مردم شهرم عزیزاشونو ازدست داده بودن و نالان و گریان بودن و ضجحه می زدن وقتی عزیزانمو خاک می کردن فقط عربده می زدم و خدا را صدا می کردم و ازش طلب کمک می کردم از یوسفم طلب بخشش میکردم که نمی تونستم همراهیش کنم بهش گفتم مادر منو ببخش که تنهات می گذارم بهت قول میدم خیلی زود بیام پیشت نمی گذارم تنها بمونی عممو بخشیدم از همه اذیت و آزارهایی که در حق من کرده بود بخشیدمش گفتم عمه پاشو به
خدا حاضرم بازم منو اذیت کنی کتکم بزنی امازنده باشی و کنارم باشی عمه ببین چقدر بدبختم چقدر بی کس و تنهام اما هیچ
کدومشون بر نمیگشتن وقتی روشون خاک ریختن انگار رو من داشتن خاک می ریختن و منو با اونها دفن میکردن دلم می خواست کنار اونها خاک می شدم اما مجبور بودم تحمل کنم به خاطر یاسین و یونس باید امیدوار می موندم به برگشتن مهدی و مرادفکر برگشتن مراد دیوونم میکرد چه جوری بهش میگفتم مادرت و پسرت و ننه بلقیس رو در نبودنت به خاک سپردیم حتی نمی دونستم مهدی و مراد
زنده هستن یا نه دلم می خواست زنده باشن و با پای خودشون برگردن خونه گر چه تقریبا محال بود بر گشتم پیش یونس بغلش کردم و به یاسین خیره شدم که بین مرگ و زندگی داشت دست و پا می زد سرش شکسته بود و حال خوبی نداشت به ما می گفتن باید هر چه سریع تر اینجا را ترک کنید تا همین الانشم خیلی دیر شده نیمه شب بود که یکی از مردهای همسایه اومد به هممون گفت بیاید بریم خونه های آوار شدتون هر چیز با ارزشی دارید و باید از زیر باقی مونده آوار بردارید
دیر بجنبیم ممکن دزدها بیان و با خودشون ببرن اونها بیان جرات نزدیک شدن به خونه را نداریم چون همشون مسلح میان و فقط ما باید وایستیم و نگاه کنیم گفتم مش کاظم وقتی عزیزامون رفتن دیگه طلا و پول به چه درد ما می خوره میخوام هیچ کدومش رو نداشته باشم گفت دخترم میخوای دست خالی از این شهر بری می تونی بری واقعا می تونی بدون هیچی بری تو برای آیندت پول لازم داری دیدم حرف منطقی می زنه خودمم
نمی دونستم باید چی کار کنم ولی چاره ای نبودباید حرفشونو قبول می کردیم من احتیاج به
پشتوانه داشتم برای آینده هر چند اون لحظات و اون روزها من مرده ای بیش نبودم و مطمئن بودم دیگه هیچ وقت هیچی مثل سابق نمی شه و من هم هرگز کوثر سابق نمی شم خاله زینب که مثل من داغ دیده بود گفت من میرم تو نمی خواد بری ما باید فردا شب از اینجا بریم کوثر هممون باید بریم دیگه اینجا جای ما نیست گفتم اگه من برم پس عمم و ننه بلقیس و یوسفم رو چی کار کنم تنها نمیشن بهم نمیگن رفت و ما را تنها
گذاشت خاله زینب دستمو گرفت و گفت دخترم دختر خوشگلم اونها امروز به آرامش ابدی رسیدن الان جاشون مطمئنم بهشته الان فقط تنها نگرانیشون تو و یاسین و یونس هستید تو باید قوی باشی تو روزهای سخت تری را در پیش داری پس بجنگ دلم خون بود همین جوری نا خواسته فقط اشک از چشمانم جاری می شد داغ چهار تا عزیزچیزی نبود که من بتونم فراموش کنم فکر اینکه مراد و مهدی هم بلائی سرشون اومده باشه منو
دیوونه می کرد چند ساعت بعد خاله زینب و
شوهرش اومدن و بقچه ای دست من دادن بقچه خودم بود ولی حتی دلم نمی خواست نگاهی به داخلش بندازم خاله زینب گفت توش رو نگاه کن دخترببین کم و کسر نباشه گفتم نه لازم نیست اگه خالی هم باشه خاله برام مهم نیست دیگه هیچی برام مهم نیست ولی به اصرارش نگاه کردم خاله زینب
هم دخترش اونجا بستری بود اونم داماد و پسرش رو از دست داده بود دخترش باردار بود و حال خوشی نداشت نیمه های شب بود که حال یاسین بد شد منو از کنارش بلند کردن در حالیکه یونس بغلم بود یونس ترسیده بود و گریه می کرد و برادرشو صدا می کرد من فقط می گفتم هیچی نیست مادر هیچی نیست داداش حالش خوب میشه ما فردا همه با هم میریم پیش آبجی فاطمه و عمو شاپور اونها منتظر ما هستن و مانباید دیر کنیم اما نشد نزدیکیهای ظهر بود که
بالای گور کوچیک یاسین نشسته بودم من یاسینم رو از دست دادم به همین راحتی یاسینم پسر شیرین زبون و مهربونم نتونست دووم بیاره و به خاطر شدت ضربه ای که به سرش وارد شده بود از دنیارفت دیگه نه اشکی برام مونده بود که بریزم ونه پوست صورتی برام مونده بود از بس که از شب صورتمو چنگ زده بودم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
خودم راهی قبرستون شدم که عزیزانمو به خاک بسپرم صحرای محشر بود مردم شهرم عزیزاشونو ازدست داده بودن و نالان و گریان بودن و ضجحه می زدن وقتی عزیزانمو خاک می کردن فقط عربده می زدم و خدا را صدا می کردم و ازش طلب کمک می کردم از یوسفم طلب بخشش میکردم که نمی تونستم همراهیش کنم بهش گفتم مادر منو ببخش که تنهات می گذارم بهت قول میدم خیلی زود بیام پیشت نمی گذارم تنها بمونی عممو بخشیدم از همه اذیت و آزارهایی که در حق من کرده بود بخشیدمش گفتم عمه پاشو به
خدا حاضرم بازم منو اذیت کنی کتکم بزنی امازنده باشی و کنارم باشی عمه ببین چقدر بدبختم چقدر بی کس و تنهام اما هیچ
کدومشون بر نمیگشتن وقتی روشون خاک ریختن انگار رو من داشتن خاک می ریختن و منو با اونها دفن میکردن دلم می خواست کنار اونها خاک می شدم اما مجبور بودم تحمل کنم به خاطر یاسین و یونس باید امیدوار می موندم به برگشتن مهدی و مرادفکر برگشتن مراد دیوونم میکرد چه جوری بهش میگفتم مادرت و پسرت و ننه بلقیس رو در نبودنت به خاک سپردیم حتی نمی دونستم مهدی و مراد
زنده هستن یا نه دلم می خواست زنده باشن و با پای خودشون برگردن خونه گر چه تقریبا محال بود بر گشتم پیش یونس بغلش کردم و به یاسین خیره شدم که بین مرگ و زندگی داشت دست و پا می زد سرش شکسته بود و حال خوبی نداشت به ما می گفتن باید هر چه سریع تر اینجا را ترک کنید تا همین الانشم خیلی دیر شده نیمه شب بود که یکی از مردهای همسایه اومد به هممون گفت بیاید بریم خونه های آوار شدتون هر چیز با ارزشی دارید و باید از زیر باقی مونده آوار بردارید
دیر بجنبیم ممکن دزدها بیان و با خودشون ببرن اونها بیان جرات نزدیک شدن به خونه را نداریم چون همشون مسلح میان و فقط ما باید وایستیم و نگاه کنیم گفتم مش کاظم وقتی عزیزامون رفتن دیگه طلا و پول به چه درد ما می خوره میخوام هیچ کدومش رو نداشته باشم گفت دخترم میخوای دست خالی از این شهر بری می تونی بری واقعا می تونی بدون هیچی بری تو برای آیندت پول لازم داری دیدم حرف منطقی می زنه خودمم
نمی دونستم باید چی کار کنم ولی چاره ای نبودباید حرفشونو قبول می کردیم من احتیاج به
پشتوانه داشتم برای آینده هر چند اون لحظات و اون روزها من مرده ای بیش نبودم و مطمئن بودم دیگه هیچ وقت هیچی مثل سابق نمی شه و من هم هرگز کوثر سابق نمی شم خاله زینب که مثل من داغ دیده بود گفت من میرم تو نمی خواد بری ما باید فردا شب از اینجا بریم کوثر هممون باید بریم دیگه اینجا جای ما نیست گفتم اگه من برم پس عمم و ننه بلقیس و یوسفم رو چی کار کنم تنها نمیشن بهم نمیگن رفت و ما را تنها
گذاشت خاله زینب دستمو گرفت و گفت دخترم دختر خوشگلم اونها امروز به آرامش ابدی رسیدن الان جاشون مطمئنم بهشته الان فقط تنها نگرانیشون تو و یاسین و یونس هستید تو باید قوی باشی تو روزهای سخت تری را در پیش داری پس بجنگ دلم خون بود همین جوری نا خواسته فقط اشک از چشمانم جاری می شد داغ چهار تا عزیزچیزی نبود که من بتونم فراموش کنم فکر اینکه مراد و مهدی هم بلائی سرشون اومده باشه منو
دیوونه می کرد چند ساعت بعد خاله زینب و
شوهرش اومدن و بقچه ای دست من دادن بقچه خودم بود ولی حتی دلم نمی خواست نگاهی به داخلش بندازم خاله زینب گفت توش رو نگاه کن دخترببین کم و کسر نباشه گفتم نه لازم نیست اگه خالی هم باشه خاله برام مهم نیست دیگه هیچی برام مهم نیست ولی به اصرارش نگاه کردم خاله زینب
هم دخترش اونجا بستری بود اونم داماد و پسرش رو از دست داده بود دخترش باردار بود و حال خوشی نداشت نیمه های شب بود که حال یاسین بد شد منو از کنارش بلند کردن در حالیکه یونس بغلم بود یونس ترسیده بود و گریه می کرد و برادرشو صدا می کرد من فقط می گفتم هیچی نیست مادر هیچی نیست داداش حالش خوب میشه ما فردا همه با هم میریم پیش آبجی فاطمه و عمو شاپور اونها منتظر ما هستن و مانباید دیر کنیم اما نشد نزدیکیهای ظهر بود که
بالای گور کوچیک یاسین نشسته بودم من یاسینم رو از دست دادم به همین راحتی یاسینم پسر شیرین زبون و مهربونم نتونست دووم بیاره و به خاطر شدت ضربه ای که به سرش وارد شده بود از دنیارفت دیگه نه اشکی برام مونده بود که بریزم ونه پوست صورتی برام مونده بود از بس که از شب صورتمو چنگ زده بودم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوپنج
اونشب سر سفره سعی کردم کم غذا بخورم تا مبادا مرضی بهم شک کنه....وقتی توی اتاق با قباد تنها شدیم ،نگاه متعجبی بهم انداخت و گفت امروز خیلی عجیب غریب شدی ماه بیگم اتفاقی افتاده؟
نمیدونم چرا خجالت میکشیدم،سرمو زیر انداختم و گفتم راستش.....چطور بگم.....امروز با خدیجه خانم رفته بودیم پیش قابله.....
قباد سرجاش نیم خیز شد و گفت خب بقیش.....
به زور دهن باز کردم و گفتم قابله گفت حامله ام....
هیچوقت قباد رو انقد خوشحال ندیده بودم ،حتی برای حاملگی اولم هم انقد خوشحال نشده بود....قباد با ذوق ازم میخواست مواظب خودم باشم و مثل چشم هام از بچمون مواظبت کنم....
وقتی بهش گفتم از این قضیه چیزی به مرضی نگه، زود حرفمو تایید کرد و گفت آره فکر خوبیه، فقط حواست باشه اصلا کار سنگین انجام ندی ها.....
روزها میگذشت و هنوز هم بجز من و قباد و خدیجه خانم کسی از حاملگی من خبر نداشت....
همونجور که خدیجه خانم قول داده بود چند روز بعد به بهانه ی شور کردن غذای مهمان باهام دعوای سختی راه انداخت و بهم گفت دیگه حق ندارم پامو توی مطبخ بذارم یا کاری انجام بدم....
مرضی هم که از قضیه خبر نداشت با ذوق میگفت اره خدیجه خانم ،به نظر من از این خونه هم پرتش کنین بیرون، به چه دردی میخوره آخه ،بچه دار هم که دیگه نشد....
اینجوری بود که با نقشه ی خدیجه خانم تمام روز رو توی اتاقم مینشستم و انتظار میکشیدم....دوباره خوراکی اوردن قباد از سر زمین شروع شده بود ،اما اینبار زیر پیراهنش پنهان میکرد تا مبادا مرضی بببینه....اون خوراکی های پنهانی انقد بهم مزه میداد که از هزاران غذای پر زرق و برق لذیذتر بود.....
از شانس بدم سلطنت ماه های آخر حاملگیش بود و چند روزی اومده بود تا اینجا زایمان کنه و کنار مادرش باشه.....خدا میدونه با دیدن کارهایی که خدیجه خانم براش میکرد چه آتیشی توی دلم روشن میشد....مگر کسی هم بی محبت تر از مادرم وجود داشت؟خدایا من الان بهش احتیاج دارم، به اینکه برم پیشش و با مهربونی برام غذاهای مورد علاقم رو درست کنه، یا برای بچم لباس آماده کنه.....تمام این فکر و خیال ها با آهی که میکشیدم تمام میشد و دوباره با دیدن خدیجه خانم که لقمه توی دهن سلطنت میذاشت داغم تازه میشد....
سلطنت انقد از من متنفر بود که به مادرش گفته بود اگه من برم جلوش و من رو ببینه ،میذاره میره و نمیدونست با این کارش چه لطف بزرگی به من کرده....
با اینکه توی اون اتاق اذیت میشدم و کلافگی امونم رو میبرید، اما باز هم راضی بودم چون من باید هرجور که شده بود این بچه رو سالم به دنیا میاوردم.....
خدیجه خانم هرچیزی که برای سلطنت درست میکردم ،پنهانی سهم منو هم میآورد و کمی خوشحالم میکرد..
قرار بود قباد برام نخ و پارچه بخره و من برای بچمون لباس بدوزم، زیاد بلد نبودم، اما خب چاره ای نبود وقتی مادرم سراغم نمیومد پس خودم باید دست به کار میشدم...
در طول روز فقط دوبار برای دستشویی رفتن از اتاق بیرون میرفتم و اونهم با کلی ترس و لرز بود...بلاخره یه روز ظهر سلطنت دردش شروع شد و بعد از چندین ساعت جیغ و داد کردن دخترش به دنیا اومد،علی مراد همینکه فهمید بچه دختره، بدون هیچ حرفی ول کرد و رفت....
دروغ چرا انقد خوشحال شدم که حد نداشت....درسته قباد هم همیشه به من میگفت من فقط پسر میخوام، اما سلطنت دشمن من بود و من با ناراحتیش خوشحال میشدم.....سلطنت چند روزی موند و وقتی دید خبری از علی مراد نیست ،از ترس اینکه مبادا دیگه دنبالش نیاد ،وسایلش رو جمع کرد و رفت....هرچه خدیجه خانم اصرار کرد حداقل تا چهله شدن بچه بمونه گوش نداد و راهی خونه ی خودش شد....شکمم کم کم بالا میومد و ترس من بیشتر میشد از اینکه مرضی بفهمه و دوباره برام نقشه بکشه....کاملا مشخص بود که از بیرون نرفتن من شک کرده بود و مدام میگفت چرا این اصلا از اتاقش بیرون نمیاد چکار کرده که انقد ازش متنفر شدی خدیجه خانم....
خدیجه خانم هم هرجوری که بود ارومش میکرد و میگفت ولش کن دختره ی موذی ،یه مدت بود خوراکی های توی مطبخ کم میشد، نگو این مار افعی برمیداشت و تو اتاق خودش قایمشون میکرد....
چند باری قباد به مرضی گفته بود بره شهر خونه ی اقاش و مدتی اونجا بمونه، اما انگار زرنگ تر از این حرف ها بود و میگفت نه حالا حالا ها نمیرم ،حوصلشونو ندارم.....
میدونستم که تا همیشه نمیتونم حاملگیمو پنهان کنم و بلاخره میفهمه، خدا به دادمون برسه ،مطمئنا دوباره خون به پا میکنه....
قباد بلاخره برام پارچه خریده بود و دیگه کاملا مشغول شده بودم...با ذوق پارچه هارو برش میدادم و با نخ و سوزن میدوختم....نمیدونستم دختره یا پسر، همینجوری حدسی همه رو سفید دوخته بودم...همه ی لباس هام برام تنگ شده بود و خدیجه خانم خودش برام چند دست لباس گشاد دوخته بود....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوپنج
اونشب سر سفره سعی کردم کم غذا بخورم تا مبادا مرضی بهم شک کنه....وقتی توی اتاق با قباد تنها شدیم ،نگاه متعجبی بهم انداخت و گفت امروز خیلی عجیب غریب شدی ماه بیگم اتفاقی افتاده؟
نمیدونم چرا خجالت میکشیدم،سرمو زیر انداختم و گفتم راستش.....چطور بگم.....امروز با خدیجه خانم رفته بودیم پیش قابله.....
قباد سرجاش نیم خیز شد و گفت خب بقیش.....
به زور دهن باز کردم و گفتم قابله گفت حامله ام....
هیچوقت قباد رو انقد خوشحال ندیده بودم ،حتی برای حاملگی اولم هم انقد خوشحال نشده بود....قباد با ذوق ازم میخواست مواظب خودم باشم و مثل چشم هام از بچمون مواظبت کنم....
وقتی بهش گفتم از این قضیه چیزی به مرضی نگه، زود حرفمو تایید کرد و گفت آره فکر خوبیه، فقط حواست باشه اصلا کار سنگین انجام ندی ها.....
روزها میگذشت و هنوز هم بجز من و قباد و خدیجه خانم کسی از حاملگی من خبر نداشت....
همونجور که خدیجه خانم قول داده بود چند روز بعد به بهانه ی شور کردن غذای مهمان باهام دعوای سختی راه انداخت و بهم گفت دیگه حق ندارم پامو توی مطبخ بذارم یا کاری انجام بدم....
مرضی هم که از قضیه خبر نداشت با ذوق میگفت اره خدیجه خانم ،به نظر من از این خونه هم پرتش کنین بیرون، به چه دردی میخوره آخه ،بچه دار هم که دیگه نشد....
اینجوری بود که با نقشه ی خدیجه خانم تمام روز رو توی اتاقم مینشستم و انتظار میکشیدم....دوباره خوراکی اوردن قباد از سر زمین شروع شده بود ،اما اینبار زیر پیراهنش پنهان میکرد تا مبادا مرضی بببینه....اون خوراکی های پنهانی انقد بهم مزه میداد که از هزاران غذای پر زرق و برق لذیذتر بود.....
از شانس بدم سلطنت ماه های آخر حاملگیش بود و چند روزی اومده بود تا اینجا زایمان کنه و کنار مادرش باشه.....خدا میدونه با دیدن کارهایی که خدیجه خانم براش میکرد چه آتیشی توی دلم روشن میشد....مگر کسی هم بی محبت تر از مادرم وجود داشت؟خدایا من الان بهش احتیاج دارم، به اینکه برم پیشش و با مهربونی برام غذاهای مورد علاقم رو درست کنه، یا برای بچم لباس آماده کنه.....تمام این فکر و خیال ها با آهی که میکشیدم تمام میشد و دوباره با دیدن خدیجه خانم که لقمه توی دهن سلطنت میذاشت داغم تازه میشد....
سلطنت انقد از من متنفر بود که به مادرش گفته بود اگه من برم جلوش و من رو ببینه ،میذاره میره و نمیدونست با این کارش چه لطف بزرگی به من کرده....
با اینکه توی اون اتاق اذیت میشدم و کلافگی امونم رو میبرید، اما باز هم راضی بودم چون من باید هرجور که شده بود این بچه رو سالم به دنیا میاوردم.....
خدیجه خانم هرچیزی که برای سلطنت درست میکردم ،پنهانی سهم منو هم میآورد و کمی خوشحالم میکرد..
قرار بود قباد برام نخ و پارچه بخره و من برای بچمون لباس بدوزم، زیاد بلد نبودم، اما خب چاره ای نبود وقتی مادرم سراغم نمیومد پس خودم باید دست به کار میشدم...
در طول روز فقط دوبار برای دستشویی رفتن از اتاق بیرون میرفتم و اونهم با کلی ترس و لرز بود...بلاخره یه روز ظهر سلطنت دردش شروع شد و بعد از چندین ساعت جیغ و داد کردن دخترش به دنیا اومد،علی مراد همینکه فهمید بچه دختره، بدون هیچ حرفی ول کرد و رفت....
دروغ چرا انقد خوشحال شدم که حد نداشت....درسته قباد هم همیشه به من میگفت من فقط پسر میخوام، اما سلطنت دشمن من بود و من با ناراحتیش خوشحال میشدم.....سلطنت چند روزی موند و وقتی دید خبری از علی مراد نیست ،از ترس اینکه مبادا دیگه دنبالش نیاد ،وسایلش رو جمع کرد و رفت....هرچه خدیجه خانم اصرار کرد حداقل تا چهله شدن بچه بمونه گوش نداد و راهی خونه ی خودش شد....شکمم کم کم بالا میومد و ترس من بیشتر میشد از اینکه مرضی بفهمه و دوباره برام نقشه بکشه....کاملا مشخص بود که از بیرون نرفتن من شک کرده بود و مدام میگفت چرا این اصلا از اتاقش بیرون نمیاد چکار کرده که انقد ازش متنفر شدی خدیجه خانم....
خدیجه خانم هم هرجوری که بود ارومش میکرد و میگفت ولش کن دختره ی موذی ،یه مدت بود خوراکی های توی مطبخ کم میشد، نگو این مار افعی برمیداشت و تو اتاق خودش قایمشون میکرد....
چند باری قباد به مرضی گفته بود بره شهر خونه ی اقاش و مدتی اونجا بمونه، اما انگار زرنگ تر از این حرف ها بود و میگفت نه حالا حالا ها نمیرم ،حوصلشونو ندارم.....
میدونستم که تا همیشه نمیتونم حاملگیمو پنهان کنم و بلاخره میفهمه، خدا به دادمون برسه ،مطمئنا دوباره خون به پا میکنه....
قباد بلاخره برام پارچه خریده بود و دیگه کاملا مشغول شده بودم...با ذوق پارچه هارو برش میدادم و با نخ و سوزن میدوختم....نمیدونستم دختره یا پسر، همینجوری حدسی همه رو سفید دوخته بودم...همه ی لباس هام برام تنگ شده بود و خدیجه خانم خودش برام چند دست لباس گشاد دوخته بود....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوشش
یه روز سر ظهر بود و من طبق معمول توی اتاق خودم نشسته بودم که با صدای داد و بیداد و گریه پشت پنجره رفتم.
با دیدن سلطنت که وسط حیاط نشسته بود و موهاشو میکند دیگه نتونستم تحمل کنم و توی حیاط رفتم....
خدیجه خانم دستاشو گرفته بود و سعی میکرد ارومش کنه.....نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود که سلطنت اینهمه بی تابی کرد....بلاخره دست از زدن خودش برداشت و رو به خدیجه خانم گفت: اون علی مراد زن همسایه رو آورده خونه و باه هم بگو بخند راه انداخته بودند....ظهر من رفتم خونه ی اقاش، هم یه سری بهشون بزنم و همه کمکم یکم بچه رو بگیرن، اینم فکر کرد که رفتم حالا حالا ها نمیام...
خونه اقاش با سودابه خواهر از خودش بدترش حرفم شد و به حالت قهر بچه رو برداشتم و از خونه بیرون زدم،حالا که میام خونه خودمون میبینم علی مراد زن همسایه رو که بعضی اوقات میومد خونه پیش من، آورده خونه و بگو بخند راه انداخته بودند.....
شروع کردم به ناسزا و گیسای اون زنه روکندم، به جای عذرخواهی، بچه رو ازم گرفت و از خونه بیرونم کرد،مامان چکار کنم ؟بچمو میکشه، بخدا نمیدونی شبا که واسه شیر گریه میکنه چطور داد و بی داد میکنه و میخواد بچه ی تازه به دنیا اومده رو بزنه...
خدیجه خانم نیشگون محکمی از سلطنت گرفت و گفت خیره سر چشم سفید، اونموقع که قباد گفت این پسره وصله ی تن ما نیست ،دورشو خط بکش میرفتی پشت سر ما باهاش قول و قرار میذاشتی ،حالا یادت اومده که این به دردت نمیخوره و آدم نیست؟پاشو برو خونت ببینم ،پا شدی اومدی اینجا که چی بشه؟میخوای داداشاتو بفرستی سراغشو خون به راه بیفته؟
همون لحظه مرضی از بیرون اومد و با دیدن سرو وضع سلطنت که خودشو وسط حیاط پهن کرده بود با تعجب گفت چی شده خدیجه خانم سلطنت چرا اینجا نشسته؟
قبل از اینکه خدیجه خانم چیزی بگه سلطنت با خشم گفت اون دایییت از خونه بیرونم کرده میدونی چرا؟
چون مچشو با زن همسایه گرفتم ،چون دیگه میدونستم چه آدمیه ....
مرضی اخم ریزی کرد و گفت این وصله ها به علی مراد نمیچسبه، سلطنت الکی این حرفا رو پشت سرش نزن....
خدیجه خانم از سر جاش بلند شد و گفت خوبه خوبه،لازم نکرده از اون دفاع کنی ،عالم و آدم میدونن علی مرادو میشناسم .....
سلطنت که طرفداری مرضی رو دید،زود از جاش بلند شد و خودشو بهش رسوند،با دست محکم توی قفسه ی سینش زد و گفت حالا که اون منو از خونه بیرون کرده، تو چرا اینجا بمونی ها؟
مرضی که انتظار این حرکت رو از سلطنت نداشت، عقب عقب رفت و به دیوار خورد....اول کمی با تعجب نگاهش کرد و بعد با صدای بلند گفت به من چه مربوطه،اونموقع ها که میومدی پیش من گریه و التماس میکردی که قباد و راضی کنم زنش بشی ،خوب بود، حالا بد شد؟اصلا میدونی چیه؟خوب کرد ،حقت بود،منم اگه جای علی مراد بودم همین کارو باهات میکردم، از بس که اخلاقت بده.....
توی یک لحظه سلطنت موهای مرضی رو توی چنگ گرفت و مرضی هم موهای اونو....من مات و مبهوت مونده بودم و بهشون نگاه میکردم.....خدیجه خانم هرکاری میکرد نمیتونست از هم جدا شون کنه و هر لحظه دعواشون شدیدتر میشد.....ته قلبم از کتک هایی که میخوردن لذت میبردم....کاش بیشتر همدیگه رو بزنن....یاد روزی افتادم که سلطنت به جرم از راه به در کردن شوهرش سراغم اومده بود و حسابی ازش کتک خورده بودم.....
بلاخره به هر سختی بود خدیجه خانم ازهم جداشون کرد.....هرکدوم گوشه ای نشسته بود و به دیگری ناسزا میگفتند.....
سلطنت که متوجه من شده بود،در حالی که نفس نفس میزد گفت ماه بیگم میخوای بدونی بچتو کی کشت؟کار همین آدم بود ،در اتاقتو لیز کرد تا بخوری زمین، تازه قبلش میخواست سم بریزه تو غذات تا خودتو بچه باهم بمیرین....بذار داداش قباد بیاد خونه، وقتی بهش گفتم بچشو کی کشته خودش به حسابش میرسه......
مرضی از اون اونطرف غرید ،من جلوی در اتاقشو لیز کردم یا تو؟یادت رفته ها؟سلطنت گفت آره من کردم ،ولی تو گولم زدی ،گفتی یه کاری میکنی منو علی مراد به هم برسیم....
اشک هام جاری شده بود و نمیتونستم چیزی بگم، یا کاری کنم، چقد راحت به از بین بردن یه بچه اعتراف میکردن.....الحق که هر دو این زندگی حقشون بود.....
خدیجه خانم مرضی رو توی اتاقش فرستاد و سلطنت رو هم با خودش داخل برد....
من موندم هزار فکر و خیال که از سرم بیرون نمیرفت....مگه من چه بدی به این آدم ها کرده بودم.....اگر دیگه هیچوقت حامله نمیشدم ،چطور باید این موضوع رو قبول میکردم و سلطنت و مرضی چطور شب ها راحت سر روی بالش میذاشتن؟
غروب که قباد اومد قبل ازین که توی اتاق بیاد خدیجه خانم صداش کرد و رفت....دل توی دلم نبود تا بیاد و قضیه ی مرگ بچه رو براش تعریف کنم.....همیشه فکر میکرد من بهش دروغ گفتم و میخواستم کم کاری خودمو پای اونا بذارم.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوشش
یه روز سر ظهر بود و من طبق معمول توی اتاق خودم نشسته بودم که با صدای داد و بیداد و گریه پشت پنجره رفتم.
با دیدن سلطنت که وسط حیاط نشسته بود و موهاشو میکند دیگه نتونستم تحمل کنم و توی حیاط رفتم....
خدیجه خانم دستاشو گرفته بود و سعی میکرد ارومش کنه.....نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود که سلطنت اینهمه بی تابی کرد....بلاخره دست از زدن خودش برداشت و رو به خدیجه خانم گفت: اون علی مراد زن همسایه رو آورده خونه و باه هم بگو بخند راه انداخته بودند....ظهر من رفتم خونه ی اقاش، هم یه سری بهشون بزنم و همه کمکم یکم بچه رو بگیرن، اینم فکر کرد که رفتم حالا حالا ها نمیام...
خونه اقاش با سودابه خواهر از خودش بدترش حرفم شد و به حالت قهر بچه رو برداشتم و از خونه بیرون زدم،حالا که میام خونه خودمون میبینم علی مراد زن همسایه رو که بعضی اوقات میومد خونه پیش من، آورده خونه و بگو بخند راه انداخته بودند.....
شروع کردم به ناسزا و گیسای اون زنه روکندم، به جای عذرخواهی، بچه رو ازم گرفت و از خونه بیرونم کرد،مامان چکار کنم ؟بچمو میکشه، بخدا نمیدونی شبا که واسه شیر گریه میکنه چطور داد و بی داد میکنه و میخواد بچه ی تازه به دنیا اومده رو بزنه...
خدیجه خانم نیشگون محکمی از سلطنت گرفت و گفت خیره سر چشم سفید، اونموقع که قباد گفت این پسره وصله ی تن ما نیست ،دورشو خط بکش میرفتی پشت سر ما باهاش قول و قرار میذاشتی ،حالا یادت اومده که این به دردت نمیخوره و آدم نیست؟پاشو برو خونت ببینم ،پا شدی اومدی اینجا که چی بشه؟میخوای داداشاتو بفرستی سراغشو خون به راه بیفته؟
همون لحظه مرضی از بیرون اومد و با دیدن سرو وضع سلطنت که خودشو وسط حیاط پهن کرده بود با تعجب گفت چی شده خدیجه خانم سلطنت چرا اینجا نشسته؟
قبل از اینکه خدیجه خانم چیزی بگه سلطنت با خشم گفت اون دایییت از خونه بیرونم کرده میدونی چرا؟
چون مچشو با زن همسایه گرفتم ،چون دیگه میدونستم چه آدمیه ....
مرضی اخم ریزی کرد و گفت این وصله ها به علی مراد نمیچسبه، سلطنت الکی این حرفا رو پشت سرش نزن....
خدیجه خانم از سر جاش بلند شد و گفت خوبه خوبه،لازم نکرده از اون دفاع کنی ،عالم و آدم میدونن علی مرادو میشناسم .....
سلطنت که طرفداری مرضی رو دید،زود از جاش بلند شد و خودشو بهش رسوند،با دست محکم توی قفسه ی سینش زد و گفت حالا که اون منو از خونه بیرون کرده، تو چرا اینجا بمونی ها؟
مرضی که انتظار این حرکت رو از سلطنت نداشت، عقب عقب رفت و به دیوار خورد....اول کمی با تعجب نگاهش کرد و بعد با صدای بلند گفت به من چه مربوطه،اونموقع ها که میومدی پیش من گریه و التماس میکردی که قباد و راضی کنم زنش بشی ،خوب بود، حالا بد شد؟اصلا میدونی چیه؟خوب کرد ،حقت بود،منم اگه جای علی مراد بودم همین کارو باهات میکردم، از بس که اخلاقت بده.....
توی یک لحظه سلطنت موهای مرضی رو توی چنگ گرفت و مرضی هم موهای اونو....من مات و مبهوت مونده بودم و بهشون نگاه میکردم.....خدیجه خانم هرکاری میکرد نمیتونست از هم جدا شون کنه و هر لحظه دعواشون شدیدتر میشد.....ته قلبم از کتک هایی که میخوردن لذت میبردم....کاش بیشتر همدیگه رو بزنن....یاد روزی افتادم که سلطنت به جرم از راه به در کردن شوهرش سراغم اومده بود و حسابی ازش کتک خورده بودم.....
بلاخره به هر سختی بود خدیجه خانم ازهم جداشون کرد.....هرکدوم گوشه ای نشسته بود و به دیگری ناسزا میگفتند.....
سلطنت که متوجه من شده بود،در حالی که نفس نفس میزد گفت ماه بیگم میخوای بدونی بچتو کی کشت؟کار همین آدم بود ،در اتاقتو لیز کرد تا بخوری زمین، تازه قبلش میخواست سم بریزه تو غذات تا خودتو بچه باهم بمیرین....بذار داداش قباد بیاد خونه، وقتی بهش گفتم بچشو کی کشته خودش به حسابش میرسه......
مرضی از اون اونطرف غرید ،من جلوی در اتاقشو لیز کردم یا تو؟یادت رفته ها؟سلطنت گفت آره من کردم ،ولی تو گولم زدی ،گفتی یه کاری میکنی منو علی مراد به هم برسیم....
اشک هام جاری شده بود و نمیتونستم چیزی بگم، یا کاری کنم، چقد راحت به از بین بردن یه بچه اعتراف میکردن.....الحق که هر دو این زندگی حقشون بود.....
خدیجه خانم مرضی رو توی اتاقش فرستاد و سلطنت رو هم با خودش داخل برد....
من موندم هزار فکر و خیال که از سرم بیرون نمیرفت....مگه من چه بدی به این آدم ها کرده بودم.....اگر دیگه هیچوقت حامله نمیشدم ،چطور باید این موضوع رو قبول میکردم و سلطنت و مرضی چطور شب ها راحت سر روی بالش میذاشتن؟
غروب که قباد اومد قبل ازین که توی اتاق بیاد خدیجه خانم صداش کرد و رفت....دل توی دلم نبود تا بیاد و قضیه ی مرگ بچه رو براش تعریف کنم.....همیشه فکر میکرد من بهش دروغ گفتم و میخواستم کم کاری خودمو پای اونا بذارم.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوهفت
خدا کنه قباد خودشو قاطی این قضیه نکنه قطعا اگر سراغ علی مراد میرفت بخاطر تنفری که بهش داشت خون به راه میفتاد......
ساعتی که گذاشت قباد با عصبانیت درو باز کرد و داخل شد....زود از سرجام بلند شدم و سلام کردم....ترس و استرسم کاملا از رفتارهام مشخص بود.....قباد نگاهی بهم انداخت و گفت چرا بلند شدی بشین.....
آروم نشستم و گفتم سلطنت قضیه رو برات تعریف کرد؟
قباد نفس عمیقی از سر خشم کشید و گفت آره گفت انتظار داره بلند شم برم و باهاش دعوا کنم ،مگه بیکارم، اونموقع که خودمو کشتم و گفتم زن این مرد نشو، من یه چیزی میدونم به حرفم گوش داد که حالا من به حرف اون گوش بدم؟دو روز دیگه نیومد دنبالش میبرم پرتش میکنم خونش و میام.....
با لبخند گفتم خوب کاری کردی از ظهر ناراحت بودم که نکنه بری دعوا و خدایی نکرده اتفاقی واست بیفته......
قباد پوزخندی زد و گفت مگه بچه ام اصلا بذار همدیگه رو بکشن به من چه....ببین ماه بیگم تو حق نداری پاتو از در بیرون بذاری ها....اینا دعوا میکنن میزنن پرتت میکنن حواست به خودت باشه.....
نمیدونم چرا هرکاری کردم نتونستم راجب کشتن بچه چیزی بهش بگم ،باشه ای گفتم و سر خودمو گرم کردم.....
به جای دو روز یک هفته گذشت و هنوز کسی دنبال سلطنت نیومده بود.....سلطنت هرروز توی حیاط مینشست و مرضی رو نفرین میکرد و میگفت اون باعث بدبختیش شده....سر ظهر بود و توی اتاق در حال چرت بودم از شدت تنهایی کاری به جز خوابیدن نداشتم....خوابم زیاد سنگین نبود و با کوچکترین صدایی بیدار میشدم.....صدای در انقد بلند بود که زود بیدار شدم و پشت پنجره رفتم.....مادر علی مراد در حالیکه چادرش رو دور کمرش بسته بود جلوی در ایستاده بود و بلند بلند سلطنت رو صدا میزد.....یک لحظه با خودم فکر کردم شاید اومده دنبالشو میخواد با خودش ببرتش اما لحن صحبت کردنش به صلح و سازش نمیخورد.......سلطنت با سرو وضع نامرتبط از خونه بیرون اومدو گفت چته پیرزن ،واسه چی خونه رو سرت گذاشتی ؟مرضی که با شنیدن صدای مادربزرگش بیرون اومده بود به در اتاقش تکیه داد و به سلطنت چشم دوخت....انگار منتظر بود سلطنت کوچکترین بی احترامی به مادربزرگش بکنه و بهش حمله کنه.....
پیرزن دستشو توی هوا تکون داد و گفت مگه پسر من چکار کرده که رفتی توی ده جار زدی با زن همسایه مچشونو گرفتی ها؟پسر من از برگ گل پاکتره، بخاطر دروغای تو شوهر و برادرای اون زنه اومدن و علی مرادو تا سرحد مرگ کتک زدن....فقط خدا خدا کن دست علی مراد بهت نرسه قسم خورده دندوناتو تو دهنت خورد کنه....
سلطنت خنده ی بلندی کرد و گفت پسر تو از گل پاکتره؟خداروشکر نمردیم و یه آدم پاک دورو برمون دیدیم......
پیرزن هرهری کرد و گفت نه تو پاکی که هرروز با پسرم قرار میذاشتی، تقصیر خودم بود باید همون موقع نمیذاشتم علی مراد عقدت کنه.....
سلطنت گفت آره منم نمیگرفت ،حتما میخواست هی دورو بر این و اون بگرده و مثل چی کتکش بزنن ،من این حرفا رو نمیفهمم ،بچمو بیارین بهم بدین ،من فقط بچمو میخوام.....
همون لحظه خدیجه خانم که برای مردها غذا برده بود از بیرون اومد و با دیدن پیرزن اخم هاش توی هم رفت.....
پیرزن که معلوم بود نمیخواد با خدیجه خانم دهن به دهن بشه نگاه تهدیدآمیزی به سلطنت کرد و رفت....
پس اینها قرار نیست حالا حالا ها بیان دنبالش و ببرنش....وای نکنه موقع زایمان من اینجا باشه، خدایا من حوصله ی اینو ندارم، کاش بره از اینجا....
روزها انقد برام کند و سخت میگذشت که گاهی به سرم میزد بی خیال همه چی بشم و کمی توی حیاط بشینم، حتی دلم برای امرو نهی کردن های خدیجه خانم هم تنگ شده بود....خیلی سخت بود از صبح گوشه ای نشستن و به درو دیوار زل زدن ،کاش این ماه های آخر هم هرچه زودتر میگذشت و بچم به دنیا میومد تا حداقل سرگرم بشم......
سلطنت ، به گفته ی قباد مثل مار زخمی به خودش میپیچید، چندین شب هم تب کرده بود و خلاصه حالش تعریفی نداشت....بلاخره قباددلش براش سوخت و یه شب رفت تا با علی مراد صحبت کنه ،من اصلا راضی نبودم و همینکه پاشو از در بیرون گذاشت حالم بد شد.....همش حس میکردم با علی مراد دعواش میشه و اتفاق بدی میفته......هم علی مراد آدم نادونی بود و هم قباد به اندازه ی کافی ازش متنفر بود....انقد چشم به در دوختم و منتطر قباد نشستم که چشم هام خشک شد و نمیدونم چطور خوابم برد......روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم قباد نبود، ترسیده بودم و نمیتونستم از اتاق بیرون برم ،چون شکمم حسابی بزرگ شده بود و بخاطر اینکه تحرکی نداشتم چاق شده بودم و مطمئن بودم مرضی با یک لحظه دیدنم متوجه حاملگیم میشه.....مثل مرغ سر کنده توی اتاق راه میرفتم و از پنجره حیاط رو نگاه میکردم حالا چطور بفهمم دیشب چی شده و قباد الان کجاست....
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوهفت
خدا کنه قباد خودشو قاطی این قضیه نکنه قطعا اگر سراغ علی مراد میرفت بخاطر تنفری که بهش داشت خون به راه میفتاد......
ساعتی که گذاشت قباد با عصبانیت درو باز کرد و داخل شد....زود از سرجام بلند شدم و سلام کردم....ترس و استرسم کاملا از رفتارهام مشخص بود.....قباد نگاهی بهم انداخت و گفت چرا بلند شدی بشین.....
آروم نشستم و گفتم سلطنت قضیه رو برات تعریف کرد؟
قباد نفس عمیقی از سر خشم کشید و گفت آره گفت انتظار داره بلند شم برم و باهاش دعوا کنم ،مگه بیکارم، اونموقع که خودمو کشتم و گفتم زن این مرد نشو، من یه چیزی میدونم به حرفم گوش داد که حالا من به حرف اون گوش بدم؟دو روز دیگه نیومد دنبالش میبرم پرتش میکنم خونش و میام.....
با لبخند گفتم خوب کاری کردی از ظهر ناراحت بودم که نکنه بری دعوا و خدایی نکرده اتفاقی واست بیفته......
قباد پوزخندی زد و گفت مگه بچه ام اصلا بذار همدیگه رو بکشن به من چه....ببین ماه بیگم تو حق نداری پاتو از در بیرون بذاری ها....اینا دعوا میکنن میزنن پرتت میکنن حواست به خودت باشه.....
نمیدونم چرا هرکاری کردم نتونستم راجب کشتن بچه چیزی بهش بگم ،باشه ای گفتم و سر خودمو گرم کردم.....
به جای دو روز یک هفته گذشت و هنوز کسی دنبال سلطنت نیومده بود.....سلطنت هرروز توی حیاط مینشست و مرضی رو نفرین میکرد و میگفت اون باعث بدبختیش شده....سر ظهر بود و توی اتاق در حال چرت بودم از شدت تنهایی کاری به جز خوابیدن نداشتم....خوابم زیاد سنگین نبود و با کوچکترین صدایی بیدار میشدم.....صدای در انقد بلند بود که زود بیدار شدم و پشت پنجره رفتم.....مادر علی مراد در حالیکه چادرش رو دور کمرش بسته بود جلوی در ایستاده بود و بلند بلند سلطنت رو صدا میزد.....یک لحظه با خودم فکر کردم شاید اومده دنبالشو میخواد با خودش ببرتش اما لحن صحبت کردنش به صلح و سازش نمیخورد.......سلطنت با سرو وضع نامرتبط از خونه بیرون اومدو گفت چته پیرزن ،واسه چی خونه رو سرت گذاشتی ؟مرضی که با شنیدن صدای مادربزرگش بیرون اومده بود به در اتاقش تکیه داد و به سلطنت چشم دوخت....انگار منتظر بود سلطنت کوچکترین بی احترامی به مادربزرگش بکنه و بهش حمله کنه.....
پیرزن دستشو توی هوا تکون داد و گفت مگه پسر من چکار کرده که رفتی توی ده جار زدی با زن همسایه مچشونو گرفتی ها؟پسر من از برگ گل پاکتره، بخاطر دروغای تو شوهر و برادرای اون زنه اومدن و علی مرادو تا سرحد مرگ کتک زدن....فقط خدا خدا کن دست علی مراد بهت نرسه قسم خورده دندوناتو تو دهنت خورد کنه....
سلطنت خنده ی بلندی کرد و گفت پسر تو از گل پاکتره؟خداروشکر نمردیم و یه آدم پاک دورو برمون دیدیم......
پیرزن هرهری کرد و گفت نه تو پاکی که هرروز با پسرم قرار میذاشتی، تقصیر خودم بود باید همون موقع نمیذاشتم علی مراد عقدت کنه.....
سلطنت گفت آره منم نمیگرفت ،حتما میخواست هی دورو بر این و اون بگرده و مثل چی کتکش بزنن ،من این حرفا رو نمیفهمم ،بچمو بیارین بهم بدین ،من فقط بچمو میخوام.....
همون لحظه خدیجه خانم که برای مردها غذا برده بود از بیرون اومد و با دیدن پیرزن اخم هاش توی هم رفت.....
پیرزن که معلوم بود نمیخواد با خدیجه خانم دهن به دهن بشه نگاه تهدیدآمیزی به سلطنت کرد و رفت....
پس اینها قرار نیست حالا حالا ها بیان دنبالش و ببرنش....وای نکنه موقع زایمان من اینجا باشه، خدایا من حوصله ی اینو ندارم، کاش بره از اینجا....
روزها انقد برام کند و سخت میگذشت که گاهی به سرم میزد بی خیال همه چی بشم و کمی توی حیاط بشینم، حتی دلم برای امرو نهی کردن های خدیجه خانم هم تنگ شده بود....خیلی سخت بود از صبح گوشه ای نشستن و به درو دیوار زل زدن ،کاش این ماه های آخر هم هرچه زودتر میگذشت و بچم به دنیا میومد تا حداقل سرگرم بشم......
سلطنت ، به گفته ی قباد مثل مار زخمی به خودش میپیچید، چندین شب هم تب کرده بود و خلاصه حالش تعریفی نداشت....بلاخره قباددلش براش سوخت و یه شب رفت تا با علی مراد صحبت کنه ،من اصلا راضی نبودم و همینکه پاشو از در بیرون گذاشت حالم بد شد.....همش حس میکردم با علی مراد دعواش میشه و اتفاق بدی میفته......هم علی مراد آدم نادونی بود و هم قباد به اندازه ی کافی ازش متنفر بود....انقد چشم به در دوختم و منتطر قباد نشستم که چشم هام خشک شد و نمیدونم چطور خوابم برد......روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم قباد نبود، ترسیده بودم و نمیتونستم از اتاق بیرون برم ،چون شکمم حسابی بزرگ شده بود و بخاطر اینکه تحرکی نداشتم چاق شده بودم و مطمئن بودم مرضی با یک لحظه دیدنم متوجه حاملگیم میشه.....مثل مرغ سر کنده توی اتاق راه میرفتم و از پنجره حیاط رو نگاه میکردم حالا چطور بفهمم دیشب چی شده و قباد الان کجاست....
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🌹 خطاب به #آقایون محترم
محبتت را ابراز کن
✨ بزرگی می گفت: «قلب #زن، پارچه ای است که زود پاره می شود و زود هم رفو می شود». نشاط و سرزندگی زن، به محبت مرد وابسته است. زن، عشق و احساساتش را با کلمات بیان می کند و نیاز دارد که با شنیدن کلمات، عشق و احساسات را از دیگران دریافت کند. زن، به نرمش و کلمات محبت آمیز، نیاز دارد؛ ولی مردان با رفتار و عمل، عشق و احساسات خود را بیان می کنند.
نیاز عاطفی زن، این است که جمله دوستت دارم را چندین و چند بار از زبان همسرش بشنود و از این طریق، به آرامش روحی و اعتماد به نفس دست یابد. یکی از خصوصیات مردان، این است که کمتر احساسات و عواطف خود را بروز می دهند و بنابراین، در ابراز محبت خود به همسرشان، کمی با مشکل مواجه می شوند؛ ولی اگر مردان به تفاوت های موجود بین زن و #مرد توجه داشته باشند و بدانند که با کمی ابراز محبت، به گرمای زندگی خود می افزایند، با کمی تلاش، احساسات خود را بروز خواهند داد.
✨امام صادق علیه السلام می فرماید:
«یکی از اخلاق پیامبران، این است که
نسبت به همسران خود محبت دارند»
📚بحارالانوار، ج ۱۰۴ ، ص ۲۳۶
✨ همچنین پیامبر اکرم (ص) می فرماید:
«این که مرد به زن بگوید #دوستت_دارم،
هرگز از قلب زن بیرون نمی رود»
پس یادمان باشد که:کلمه 💕#دوستت_دارم💕 معجزه ها می کندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🕊🌹🕊
🌹🕊
🌹 خطاب به #آقایون محترم
محبتت را ابراز کن
✨ بزرگی می گفت: «قلب #زن، پارچه ای است که زود پاره می شود و زود هم رفو می شود». نشاط و سرزندگی زن، به محبت مرد وابسته است. زن، عشق و احساساتش را با کلمات بیان می کند و نیاز دارد که با شنیدن کلمات، عشق و احساسات را از دیگران دریافت کند. زن، به نرمش و کلمات محبت آمیز، نیاز دارد؛ ولی مردان با رفتار و عمل، عشق و احساسات خود را بیان می کنند.
نیاز عاطفی زن، این است که جمله دوستت دارم را چندین و چند بار از زبان همسرش بشنود و از این طریق، به آرامش روحی و اعتماد به نفس دست یابد. یکی از خصوصیات مردان، این است که کمتر احساسات و عواطف خود را بروز می دهند و بنابراین، در ابراز محبت خود به همسرشان، کمی با مشکل مواجه می شوند؛ ولی اگر مردان به تفاوت های موجود بین زن و #مرد توجه داشته باشند و بدانند که با کمی ابراز محبت، به گرمای زندگی خود می افزایند، با کمی تلاش، احساسات خود را بروز خواهند داد.
✨امام صادق علیه السلام می فرماید:
«یکی از اخلاق پیامبران، این است که
نسبت به همسران خود محبت دارند»
📚بحارالانوار، ج ۱۰۴ ، ص ۲۳۶
✨ همچنین پیامبر اکرم (ص) می فرماید:
«این که مرد به زن بگوید #دوستت_دارم،
هرگز از قلب زن بیرون نمی رود»
پس یادمان باشد که:کلمه 💕#دوستت_دارم💕 معجزه ها می کندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فردی بود که چای را آن قدر کم رنگ مینوشید که به سختی میتوانستیم بفهمیم که آب جوش نیست!
چربی و نمک هم اصلا نمیخورد! ورزش میکرد و وقتی از او علت این کارهایش را میپرسیدیم، میگفت که اینها برای سلامتی بد است و سکته میآورد.
او در چهل و پنج سالگی در اثر سکته قلبی درگذشت! .
چندی پیش یک زندانی در امریکا از زندان گریخت.
به ایستگاه راه آهن می رود و سوار یک واگن باری می شود.
در واگن به صورت خودکار بسته می شود و قطار به راه می افتد.او متوجه می شود که سوار فریزر قطار شده است. روی تکه کاغذی می نویسد که این مجازات رفتار های بد من است, که باید منجمد شوم.
وقتی قطار به ایستگاه می رسد, مامورین با جسد او روبرو می شوند.در حالی که فریزر قطار خاموش بوده است.
.
منتظر هرچه باشیم،همان برایمان پیش میآید. منتظر شادی باشیم،شادی پیش میآید.
منتظر غم باشیم،غم پیش میآید.
هرگز پول را برای بیماری و مشکلات پس انداز نکنیم. چون رخ میدهد.
پول را برای عروسی ،برای خرید خانه،اتومبیل، مسافرت و نظایر آن پس انداز کنیم.
وقتی میگوئیم این پول برای خرید اتومبیل است، دیگر به تصادف فکر نکن...
ژاپنیها ضربالمثل جالبی دارند و میگویند:
اگر فریاد بزنی به صدایت گوش میدهند !
و اگر آرام بگویی به حرفت گوش میدهند !
قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را !
این "باران" است که باعث رشد گل ها می شود نه "رعد و برق" !
در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند ،
بچه ها نمی توانند بـــــزرگ شوند !
شایـد قــــــد بکشند ،
اما بال و پـــــر نخواهند گرفت !
زندگی کوتاه است ...
زمان به سرعت می گذرد ...
نه تکراری ... نه برگشتی ...
پس از هر لحظه ای که می آید
لذت ببرید...
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چربی و نمک هم اصلا نمیخورد! ورزش میکرد و وقتی از او علت این کارهایش را میپرسیدیم، میگفت که اینها برای سلامتی بد است و سکته میآورد.
او در چهل و پنج سالگی در اثر سکته قلبی درگذشت! .
چندی پیش یک زندانی در امریکا از زندان گریخت.
به ایستگاه راه آهن می رود و سوار یک واگن باری می شود.
در واگن به صورت خودکار بسته می شود و قطار به راه می افتد.او متوجه می شود که سوار فریزر قطار شده است. روی تکه کاغذی می نویسد که این مجازات رفتار های بد من است, که باید منجمد شوم.
وقتی قطار به ایستگاه می رسد, مامورین با جسد او روبرو می شوند.در حالی که فریزر قطار خاموش بوده است.
.
منتظر هرچه باشیم،همان برایمان پیش میآید. منتظر شادی باشیم،شادی پیش میآید.
منتظر غم باشیم،غم پیش میآید.
هرگز پول را برای بیماری و مشکلات پس انداز نکنیم. چون رخ میدهد.
پول را برای عروسی ،برای خرید خانه،اتومبیل، مسافرت و نظایر آن پس انداز کنیم.
وقتی میگوئیم این پول برای خرید اتومبیل است، دیگر به تصادف فکر نکن...
ژاپنیها ضربالمثل جالبی دارند و میگویند:
اگر فریاد بزنی به صدایت گوش میدهند !
و اگر آرام بگویی به حرفت گوش میدهند !
قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را !
این "باران" است که باعث رشد گل ها می شود نه "رعد و برق" !
در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند ،
بچه ها نمی توانند بـــــزرگ شوند !
شایـد قــــــد بکشند ،
اما بال و پـــــر نخواهند گرفت !
زندگی کوتاه است ...
زمان به سرعت می گذرد ...
نه تکراری ... نه برگشتی ...
پس از هر لحظه ای که می آید
لذت ببرید...
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ما که نمی دانیم
شاید فردا آمدند و گفتند تمام شد!
دنیا را می گویم؛ ما که نمی دانیم
پس تا می شود به چشم های
آدم هایی که دوست داریم خیره شویم
حرف های نگفته ی دلمان را بگوییم
تا می شود هم را در آغوش بگیریم
و بگذاریم دور باشد
هرآنچیزی که فردا اگر تمام شدیم
ای کاش دلمان نباشد!
که ای کاش همان چند ثانیه که فکرم
به بی ارزش ها مشغول بود
برای خندیدن کنار عزیزانم می گذراندم
ما که نمی دانیم؛
پس تا می توانیم
با ارزش ها را ببینیم
و بی ارزش ها را بسپاریم به هرچه بادابادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شاید فردا آمدند و گفتند تمام شد!
دنیا را می گویم؛ ما که نمی دانیم
پس تا می شود به چشم های
آدم هایی که دوست داریم خیره شویم
حرف های نگفته ی دلمان را بگوییم
تا می شود هم را در آغوش بگیریم
و بگذاریم دور باشد
هرآنچیزی که فردا اگر تمام شدیم
ای کاش دلمان نباشد!
که ای کاش همان چند ثانیه که فکرم
به بی ارزش ها مشغول بود
برای خندیدن کنار عزیزانم می گذراندم
ما که نمی دانیم؛
پس تا می توانیم
با ارزش ها را ببینیم
و بی ارزش ها را بسپاریم به هرچه بادابادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎
#سرگذشت_مهین_1
#بیراهه
قسمت اول
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم....
دوست دارم اسامی رو واقعی بنویسم تا تمام خاطرات توی ذهنم،.تجلی یاداوری بشه دو برادر بزرگتر و یه برادر کوچیکتر ازخودم دارم..اسامی برادرام به ترتیب: محمود، احمد،مهدی هست..من تک دختر این خانواده هستم خانواده ایی که نمیدونم چند نفره بگم..در طول سرگذشت متوجه ی این موضوع میشید..برای شروع سرگذشت باید چند سال به قبل از تولدم برگردم..درسته که من نبودم و ندیدم ولی از مامان و عمه ها و خاله ها شنیدم که قبل از من چه اتفاقاتی افتاده..طبق شنیده هام مامان شهین وقتی ۱۴ سالش بود با پسری به اسم ابراهیم ازدواج میکنه و برای زندگی ازروستا یکی از روستاهای غرب کشور به تهران میاند و توی یه اتاق اجاره ایی زندگیشون شروع میشه..دو سال از ازدواجشون گذشته بود که خدا بهشون یه پسر داد که اسمشون محمود میزارند..محمود بزرگترین برادرمه و خیلی دوستش دارم..انگار هنوز محمود دو ساله نشده بود که بنا به دلایلی مامان از ابراهیم جدا میشه..به گفته ی مامان دلیل اصلیش بیکاری و بی پولی ابراهیم بوده.،مامان میگفت بخاطر کار از روستا نقل مکان کردیم ولی ابراهیم بجای کار همش ور دل من بود..
ابراهیم که توی تهران کار درست و حسابی نداشت بالافاصله بعد از طلاق برمیگرد روستا ولی مامان برای دور بودن از حرف و حدیث اهالی روستا بابت طلاقش ، ترجیح میده علیرغم اصرار خانواده اش توی تهران بمونه.... حالا مامان جوون و خوشگل مونده بود با یه پسر دو ساله و خرج و مخارج و کرایه ی اتاقی که داخلش زندگی میکردند و غیره،یه روز مامان از اون زمان تعریف کرد و گفت: طلاق گرفتم و ابراهیم رفت..یه مقدار پول داشتم و میخواستم به همسایه ها بسپارم که اگه کسی رو سراغ داشتند که دنبال مستخدم یا کلفت بودند به من بگند..اون موقع ها به کسی که خونه ی مردم کار میکرد کلفت و کنیز میگفتند..الان با کلاس شده و مستخدم صدا میکنند..چند روزی بدون دردسر گذشت و یه روز که نون نداشتیم ، چادرمو سر کردم و بعدش دست محمود رو گرفتم از اتاق زدم بیرون..، همینکه پام به حیاطرسید آقای صاحبخونه که لبه ی پنجره نشسته بود نیشخندی زد وگفت: ابراهیم برنگشته؟رفته دهات..؟؟با چادر نصف بیشتر صورتمو گرفتم و اروم گفتم: اررره..صاحبخونه خنده ایی کرد و گفت: صدای بحث و دعواهاتو شنیدم نکنه قهرین....
اصلا دلم نمیخواست جوابشو بدم ولی بخاطر اینکه از خونه اش بیرونم نکنه ارومتر از قبل گفتم نه..صاحبخونه ( سیف الله با یه جهش از پنجره پرید توی حیاط..اون موقع فاصله ی پنجره تا حیاط کم بود در حد یک متر یا کمتر
سيف الله که پرید توی حیاط از ترس و نگرانی توی خودم جمع شدم و دست محمود رو محکمتر گرفتم و بسمت در حیاط حرکت کردم..سیف الله تندی خودشو بهم رسوند و روبروم ایستاد و گفت: کجا میری؟؟؟ چیزی میخواهی بخری؟؟؟ بگو خودم نوکرتم..محکمتر چادر رو روی صورتم نگهداشتم و سرمو انداختم پایین و زمزمه وار گفتم میخواهم نون بخرم. خودم میرم میگیرم سیف الله گفت : مگه من مردم.،فردا ابراهیم بیاد نمیگه چرا هوای ناموس منو نداشتی؟ برو توی اتاق،من برات میخرم...دستمو از زیر چادر آوردم بیرون و پولی که کف دستم بود رو بسمتش گرفتم و با خجالت گفتم دو تا نون سنگک میخواهم..سرم پایین بود اما زیر چشمی سیف الله رو میپاییدم..سیف الله با ذوق دستشو دراز کرد تا پول رو از من بگیر،با خودم گفتم الان کف دستشو باز میکنه و منم پول رو میزارم کف دستش..یهو دیدم سيف الله در حالیکه کل دستمو با دستهای گند و زبرش لمس میکرد پول رو ازم گرفت و با خوشحالی گفت برو توی اتاق تا من برگردم....
اون لحظه کل بدنم یخ کرد..آخه چرا اون مرد با پنجاه سال سن همچین حرکتی بکنه؟در حالیکه توی دلم به خودم بد و بیرا میگفتم با قدمهای بلند بسمت اتاق حرکت کردم و داخل شدم و در رو محکم بستم و چیفشو انداختم..محمود با زبون بی زبونی گفت: دیگه نمیریم برام قاقالی بخری؟عصبی بودم ولی خودمو کنترل کردم و گفتم فردا برات میخرم،محمود یه کم نق زد و بعدش رفت سمت اسباب بازیهاش که با کاموا و چوب و غیره براش درست کرده بودم..ده دقیقه ایی پشت در نشسته بودم،اصلا دلم نمیخواست از جام تکون بخورم..همش فکر میکردم اگه پشت در باشم امنیتم بیشتره..بعد از ده دقیقه صدای خوشحال و خندون:سیف الله رو از توی حیاط شنیدم و محکمتر به در تکیه دادم.سیف الله اومد پشت در و چند ضربه بهش زد و گفت: شهین.، شهین خانم.،نون گرفتم..دو دل بودم و نمیتونستم در رو باز کنم،چون میدونستم اون ساعت هیچ کی توی خونه نیست..معمولا خانم و دخترها و عروس سیف الله میرفتند خونه ی مادرش برای روضه..سيف الله دوباره به در کوبید و گفت بیا نونتو بگیر.،خیلی داغه دستم سوخت......
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_1
#بیراهه
قسمت اول
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم....
دوست دارم اسامی رو واقعی بنویسم تا تمام خاطرات توی ذهنم،.تجلی یاداوری بشه دو برادر بزرگتر و یه برادر کوچیکتر ازخودم دارم..اسامی برادرام به ترتیب: محمود، احمد،مهدی هست..من تک دختر این خانواده هستم خانواده ایی که نمیدونم چند نفره بگم..در طول سرگذشت متوجه ی این موضوع میشید..برای شروع سرگذشت باید چند سال به قبل از تولدم برگردم..درسته که من نبودم و ندیدم ولی از مامان و عمه ها و خاله ها شنیدم که قبل از من چه اتفاقاتی افتاده..طبق شنیده هام مامان شهین وقتی ۱۴ سالش بود با پسری به اسم ابراهیم ازدواج میکنه و برای زندگی ازروستا یکی از روستاهای غرب کشور به تهران میاند و توی یه اتاق اجاره ایی زندگیشون شروع میشه..دو سال از ازدواجشون گذشته بود که خدا بهشون یه پسر داد که اسمشون محمود میزارند..محمود بزرگترین برادرمه و خیلی دوستش دارم..انگار هنوز محمود دو ساله نشده بود که بنا به دلایلی مامان از ابراهیم جدا میشه..به گفته ی مامان دلیل اصلیش بیکاری و بی پولی ابراهیم بوده.،مامان میگفت بخاطر کار از روستا نقل مکان کردیم ولی ابراهیم بجای کار همش ور دل من بود..
ابراهیم که توی تهران کار درست و حسابی نداشت بالافاصله بعد از طلاق برمیگرد روستا ولی مامان برای دور بودن از حرف و حدیث اهالی روستا بابت طلاقش ، ترجیح میده علیرغم اصرار خانواده اش توی تهران بمونه.... حالا مامان جوون و خوشگل مونده بود با یه پسر دو ساله و خرج و مخارج و کرایه ی اتاقی که داخلش زندگی میکردند و غیره،یه روز مامان از اون زمان تعریف کرد و گفت: طلاق گرفتم و ابراهیم رفت..یه مقدار پول داشتم و میخواستم به همسایه ها بسپارم که اگه کسی رو سراغ داشتند که دنبال مستخدم یا کلفت بودند به من بگند..اون موقع ها به کسی که خونه ی مردم کار میکرد کلفت و کنیز میگفتند..الان با کلاس شده و مستخدم صدا میکنند..چند روزی بدون دردسر گذشت و یه روز که نون نداشتیم ، چادرمو سر کردم و بعدش دست محمود رو گرفتم از اتاق زدم بیرون..، همینکه پام به حیاطرسید آقای صاحبخونه که لبه ی پنجره نشسته بود نیشخندی زد وگفت: ابراهیم برنگشته؟رفته دهات..؟؟با چادر نصف بیشتر صورتمو گرفتم و اروم گفتم: اررره..صاحبخونه خنده ایی کرد و گفت: صدای بحث و دعواهاتو شنیدم نکنه قهرین....
اصلا دلم نمیخواست جوابشو بدم ولی بخاطر اینکه از خونه اش بیرونم نکنه ارومتر از قبل گفتم نه..صاحبخونه ( سیف الله با یه جهش از پنجره پرید توی حیاط..اون موقع فاصله ی پنجره تا حیاط کم بود در حد یک متر یا کمتر
سيف الله که پرید توی حیاط از ترس و نگرانی توی خودم جمع شدم و دست محمود رو محکمتر گرفتم و بسمت در حیاط حرکت کردم..سیف الله تندی خودشو بهم رسوند و روبروم ایستاد و گفت: کجا میری؟؟؟ چیزی میخواهی بخری؟؟؟ بگو خودم نوکرتم..محکمتر چادر رو روی صورتم نگهداشتم و سرمو انداختم پایین و زمزمه وار گفتم میخواهم نون بخرم. خودم میرم میگیرم سیف الله گفت : مگه من مردم.،فردا ابراهیم بیاد نمیگه چرا هوای ناموس منو نداشتی؟ برو توی اتاق،من برات میخرم...دستمو از زیر چادر آوردم بیرون و پولی که کف دستم بود رو بسمتش گرفتم و با خجالت گفتم دو تا نون سنگک میخواهم..سرم پایین بود اما زیر چشمی سیف الله رو میپاییدم..سیف الله با ذوق دستشو دراز کرد تا پول رو از من بگیر،با خودم گفتم الان کف دستشو باز میکنه و منم پول رو میزارم کف دستش..یهو دیدم سيف الله در حالیکه کل دستمو با دستهای گند و زبرش لمس میکرد پول رو ازم گرفت و با خوشحالی گفت برو توی اتاق تا من برگردم....
اون لحظه کل بدنم یخ کرد..آخه چرا اون مرد با پنجاه سال سن همچین حرکتی بکنه؟در حالیکه توی دلم به خودم بد و بیرا میگفتم با قدمهای بلند بسمت اتاق حرکت کردم و داخل شدم و در رو محکم بستم و چیفشو انداختم..محمود با زبون بی زبونی گفت: دیگه نمیریم برام قاقالی بخری؟عصبی بودم ولی خودمو کنترل کردم و گفتم فردا برات میخرم،محمود یه کم نق زد و بعدش رفت سمت اسباب بازیهاش که با کاموا و چوب و غیره براش درست کرده بودم..ده دقیقه ایی پشت در نشسته بودم،اصلا دلم نمیخواست از جام تکون بخورم..همش فکر میکردم اگه پشت در باشم امنیتم بیشتره..بعد از ده دقیقه صدای خوشحال و خندون:سیف الله رو از توی حیاط شنیدم و محکمتر به در تکیه دادم.سیف الله اومد پشت در و چند ضربه بهش زد و گفت: شهین.، شهین خانم.،نون گرفتم..دو دل بودم و نمیتونستم در رو باز کنم،چون میدونستم اون ساعت هیچ کی توی خونه نیست..معمولا خانم و دخترها و عروس سیف الله میرفتند خونه ی مادرش برای روضه..سيف الله دوباره به در کوبید و گفت بیا نونتو بگیر.،خیلی داغه دستم سوخت......
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎
#سرگذشت_مهین_2
#بیراهه
قسمت دوم
تا خواستم از پشت در بلند شم ، صدای یکی از دخترهای سیف الله رو شنیدم که گفت: بابا،نون که داشتیم چرا دوباره خریدی؟؟سیف الله از ترس گفت: عه.... داشتیم؟حالا بازم گرفتم ..میمونه فردا میخوریم.. اصلا میدم به ابراهیم..دخترش گفت: ابراهیم که چند روزه نیست..شهین و پسرش تنها موندن سیف الله که صداش دورتر شده بود گفت برای همین میگم..بیا این دو تا نون رو بده به زن و بچه ی ابراهيم گناه دارند..دخترش نون رو گرفت و اومد درزد.زود در رو باز کردم و سلام دادم.دختر سیف الله که تقریبا همسن و سال من بود با ترحم و عشوه گفت: بابام برات نون خریده..بگیر..نتونستم بگم پولشو خودم دادم.،نون رو گرفتم و تشکر کردم.از همون روز آرامشم بهم ریخت..مامان تعریف کرد و ادامه داد: فردا صبح وقتی سیف الله رفت سرکار ، بالافاصله خانمش اومد در اتاق مارو محکم کوبید..من که خواب بودم از صدای کوبیدن در هم محمود و هم من از خواب پریدیم..محمود رو اروم کردم و گفتم نترس در میزنند . تو بخواب.....
بعدش بلند شدم و چادرمو سر کردم و یا شماق بستن لب و دهان با چادر یا روسری گرفتم و در رو باز کردم.تا در باز شد با قیافه ی اخمو و عصبی خانم سيف الله روبرو شدم...فرصت نداد سلام کنم و با صدای بلند که حالت فریاد داشت گفت: خانم..فکر میکنی نمیدونم از ابراهیم طلاق گرفتی؟؟ الان میخواهی روی سر من و زندگیم خراب بشی... فلان فلان شده... يا الله اثاثتو جمع کن و از اینجا برو .مات مونده بودم و نمیدونستم جی بگم..هم یه دختر روستایی ۱۸ ساله و هم خجالتی و کم رو بودم برای همین نتونستم از خودم دفاع کنم و فقط به من من افتادم..خانم سیف الله وقتی دید حتی نمیتونم حرف بزنم گفت: اررره دیگه... یه روز میگی نون خونتون میخره روز بعد میگی عقدت کنه...ساده تر از شوهر من هم کسی رو پیدا نکردی..خجالت بکشخلاصه با حرفهای اون خانم دل مامان خیلی میشکنه و نزدیک ظهر دست محمود رو میگیره و از خونه میزنه بیرون تا برای خودش یه جا و مکان پیدا کنه..مامان گفت هیچ وقت اون روز ظهر از یاد نمیره..قبل از انقلاب بود ووضعیت تهران خیلی بد بود....
رسیدم به میدون گاهی که بهش چهار سو میگفتند که گنبدمانند بود.هر قدم چند تا پسر و مرد برای خودشون پاتوق و تجمع کرده بودند و با فوتبال دستی یا بازیهای دیگه و سرگرم بودند.اونا تا منو دیدند شروع به تیکه و متلک انداختن کردند..متلکهایی که با شنیدنش هر بار آب میشدم و میرفتم زیر زمین..خیلی از پسرم محمود خجالت میکشیدم هر چند هنوز بچه بود ولی میترسیدم توی ذهنش این حرفها هک بشه..همینطوری که میرفتم یکی از اون لاتها با حالتی که مرز بین مستی و بی حیایی بود بلند هوار کشید...از شرم قدمها مو بلندتر و تندتر کردم که بسمتم هجوم آورد و بزور چادرمو از سرم کشید پایین...هیچ کی ازم دفاع نکرد چون کشیدن چادر از سر خانمها یه نوع قانون بود..من دختر روستایی بودم و زیر چادر هم حجاب کامل داشتم هم با لچه روسری و شال یاشماق داشتم و هم پیراهن بلند و چین دار حجاب کاملی برام بوجود آورده بود..چادرم روی دست اون چند نفر با خنده دست به دست میشد و منم جرأت نداشتم اعتراض نداشتم...
اون لحظه برای اولین بار پشیمون شدم که چرا برنگشتم روستا ؟البته پشیمونیم فقط یه لحظه بود چون آبرو ریزی و حرف و حدیثهای اهالی روستا و اقوام صد برابر بدتر از این وضعیت بود..بدون چادر فکر میکردم هیچ پوششی ندارم و جلوی نامحرمها لخت هستم برای همین شروع به گریه کردم که یه پسر جوونی از دور بطرفم اومد و گفت: آبجی،بیا بریم خونه ی ما..ننه هم خونه است..اینو گفت و دست محمود رو گرفت و از میدون گاه دور زد و وارد به خونه شد...حسم میگفت خونه ایی که یه مرد داخلش باشه بهتر از کوچه و بازار با دهها مرد هست،با این فکر پشت سر اون آقا وارد خونه شدم و در رو بستم..صدای قهقهه ی اون مردها رو هنوز میشنیدم و همچنان بدنم میلرزید..شاید با خودتون بگید که چرا مادرت برنگشت خونه اش؟؟؟ این سوال رو من از مامان پرسیدم که گفت: واقعا گیج شده بودم و نمیدونستم کدوم طرف برم...بدون حجاب چادر نمیتونستم قدم بردارم و فکر میکردم لخت هستم...
#ادامه_دارد.. (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_2
#بیراهه
قسمت دوم
تا خواستم از پشت در بلند شم ، صدای یکی از دخترهای سیف الله رو شنیدم که گفت: بابا،نون که داشتیم چرا دوباره خریدی؟؟سیف الله از ترس گفت: عه.... داشتیم؟حالا بازم گرفتم ..میمونه فردا میخوریم.. اصلا میدم به ابراهیم..دخترش گفت: ابراهیم که چند روزه نیست..شهین و پسرش تنها موندن سیف الله که صداش دورتر شده بود گفت برای همین میگم..بیا این دو تا نون رو بده به زن و بچه ی ابراهيم گناه دارند..دخترش نون رو گرفت و اومد درزد.زود در رو باز کردم و سلام دادم.دختر سیف الله که تقریبا همسن و سال من بود با ترحم و عشوه گفت: بابام برات نون خریده..بگیر..نتونستم بگم پولشو خودم دادم.،نون رو گرفتم و تشکر کردم.از همون روز آرامشم بهم ریخت..مامان تعریف کرد و ادامه داد: فردا صبح وقتی سیف الله رفت سرکار ، بالافاصله خانمش اومد در اتاق مارو محکم کوبید..من که خواب بودم از صدای کوبیدن در هم محمود و هم من از خواب پریدیم..محمود رو اروم کردم و گفتم نترس در میزنند . تو بخواب.....
بعدش بلند شدم و چادرمو سر کردم و یا شماق بستن لب و دهان با چادر یا روسری گرفتم و در رو باز کردم.تا در باز شد با قیافه ی اخمو و عصبی خانم سيف الله روبرو شدم...فرصت نداد سلام کنم و با صدای بلند که حالت فریاد داشت گفت: خانم..فکر میکنی نمیدونم از ابراهیم طلاق گرفتی؟؟ الان میخواهی روی سر من و زندگیم خراب بشی... فلان فلان شده... يا الله اثاثتو جمع کن و از اینجا برو .مات مونده بودم و نمیدونستم جی بگم..هم یه دختر روستایی ۱۸ ساله و هم خجالتی و کم رو بودم برای همین نتونستم از خودم دفاع کنم و فقط به من من افتادم..خانم سیف الله وقتی دید حتی نمیتونم حرف بزنم گفت: اررره دیگه... یه روز میگی نون خونتون میخره روز بعد میگی عقدت کنه...ساده تر از شوهر من هم کسی رو پیدا نکردی..خجالت بکشخلاصه با حرفهای اون خانم دل مامان خیلی میشکنه و نزدیک ظهر دست محمود رو میگیره و از خونه میزنه بیرون تا برای خودش یه جا و مکان پیدا کنه..مامان گفت هیچ وقت اون روز ظهر از یاد نمیره..قبل از انقلاب بود ووضعیت تهران خیلی بد بود....
رسیدم به میدون گاهی که بهش چهار سو میگفتند که گنبدمانند بود.هر قدم چند تا پسر و مرد برای خودشون پاتوق و تجمع کرده بودند و با فوتبال دستی یا بازیهای دیگه و سرگرم بودند.اونا تا منو دیدند شروع به تیکه و متلک انداختن کردند..متلکهایی که با شنیدنش هر بار آب میشدم و میرفتم زیر زمین..خیلی از پسرم محمود خجالت میکشیدم هر چند هنوز بچه بود ولی میترسیدم توی ذهنش این حرفها هک بشه..همینطوری که میرفتم یکی از اون لاتها با حالتی که مرز بین مستی و بی حیایی بود بلند هوار کشید...از شرم قدمها مو بلندتر و تندتر کردم که بسمتم هجوم آورد و بزور چادرمو از سرم کشید پایین...هیچ کی ازم دفاع نکرد چون کشیدن چادر از سر خانمها یه نوع قانون بود..من دختر روستایی بودم و زیر چادر هم حجاب کامل داشتم هم با لچه روسری و شال یاشماق داشتم و هم پیراهن بلند و چین دار حجاب کاملی برام بوجود آورده بود..چادرم روی دست اون چند نفر با خنده دست به دست میشد و منم جرأت نداشتم اعتراض نداشتم...
اون لحظه برای اولین بار پشیمون شدم که چرا برنگشتم روستا ؟البته پشیمونیم فقط یه لحظه بود چون آبرو ریزی و حرف و حدیثهای اهالی روستا و اقوام صد برابر بدتر از این وضعیت بود..بدون چادر فکر میکردم هیچ پوششی ندارم و جلوی نامحرمها لخت هستم برای همین شروع به گریه کردم که یه پسر جوونی از دور بطرفم اومد و گفت: آبجی،بیا بریم خونه ی ما..ننه هم خونه است..اینو گفت و دست محمود رو گرفت و از میدون گاه دور زد و وارد به خونه شد...حسم میگفت خونه ایی که یه مرد داخلش باشه بهتر از کوچه و بازار با دهها مرد هست،با این فکر پشت سر اون آقا وارد خونه شدم و در رو بستم..صدای قهقهه ی اون مردها رو هنوز میشنیدم و همچنان بدنم میلرزید..شاید با خودتون بگید که چرا مادرت برنگشت خونه اش؟؟؟ این سوال رو من از مامان پرسیدم که گفت: واقعا گیج شده بودم و نمیدونستم کدوم طرف برم...بدون حجاب چادر نمیتونستم قدم بردارم و فکر میکردم لخت هستم...
#ادامه_دارد.. (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9