#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوسه
حتما منو هم میکشن،خدایا خودت به دادم برس ،من جز تو کسی رو ندارم..
وقتی رسیدم کسی توی حیاط نبود و زود خودمو داخل اتاقم انداختم،مطمئنا میفهمن که زدن علی مراد کار من بوده......
تا غروب بشه و قباد از سر زمین بیاد مردم و زنده شدم،با خودم گفتم اگه از ضربه ی من مرده باشه حتما تا الان به گوش قباد رسیده...
وقتی قباد اومد و چهره ی خونسردشو دیدم برای لحظه ای نفس راحت کشیدم، پس چیزیش نشده،اونشب تا نزدیکی های صبح بیدار بودم و از فکر و خیال فقط توی رختخوابم غلط میزدم،هوا گرگ و میش بود که بلاخره چشم هام گرم شد و خوابم برد،توی خواب علی مراد رو میدیدم که با سر خونی دنبالم میدوید ،نمیدونم چقد خوابیده بودم که با حس سوزش توی سرم از خواب پریدم، گیج و منگ بودم و نمیدونستم چی شده،فقط میدونم سلطنت موهامو توی دستش گرفته بود و میکشید،خدیجه خانم مثلا میخواست سلطنت رو از من جدا کنه موهای منو میگرفت و میکشید و از سلطنت میخواست بخاطر بچه ی توی شکمش بی خیال بشه...
سلطنت مثل ببر زخمی صورتمو چنگ مینداخت و با تمام وجود موهامو میکشید،اشک چشمم جاری شده بود و قدرتی نداشتم تا خودم رو از دستش خلاص کنم،سلطنت با دیدن اشک هام جری تر شد و با فریاد گفت اومدی توی خونه ی منو از حسادت قابلمه رو توی سر شوره من زدی؟چون حاضر نشده به دلت راه بیاد؟ بیگم بلایی سرت میارم که تو کتابا بنویسن، خونه خراب کن..
بلاخره خدیجه خانم هرجوری که بود از من جداش کرد و گفت ذلیل شده یه دقیقه آروم بگیر ببینم چی شده..
سلطنت در حالی که نفس نفس میزد گفت دیروز این اومده خونه ی ما و واسه شوهر من دام پهن کرده، وقتی علی مراد دعواش کرده و میخواسته از خونه بیرونش کنه با قابلمه تو سرش زده...
دهنم باز مونده بود و نمیتونستم پلک بزنم خدایا اون چه دروغایی سر هم کرده و به این گفته؟
خدیجه خانم با دست توی بازوی سلطنت زد و گفت این دختر هرچی باشه اهل این کارا نیست، وای به تو که اراجیف اون شوهرتو رو باور کردی،من دیروز ماه بیگم رو فرستادم تا برات آبگوشت بیاره بخوری،به زور هم فرستادمش، حالا خودتو اون شوهرت نشستین واسه من داستان سر هم کردین؟میخوای آبروی داداشتو ببری؟یه کاری نکن به قباد بگم بیاد برت گردونه همینجا و حساب اون رو هم برسه...
سلطنت نالید مامان دارم میگم این زن اومده خونه ی من و واسه شوهرم دام پهن کرده ،تو داری طرفداریشو میکنی؟
من از ترس و دردی که توی سرم پیچیده بود جرئت نداشتم حرف بزنم، حس میکردم هر کلمه ای که بگم سلطنت بازم بهم حمله میکنه...برام عجیب بود که خدیجه خانم چطور داره از من دفاع میکنه، اونکه همیشه و در همه حالی پشت سلطنت بود...
سلطنت وقتی دید خدیجه خانم حرفاشو باور نمیکنه چند تا ناسزای دیگه بهم داد و رفت...
دهن باز کردم از خدیجه خانم تشکر کنم که زود خودشو بهم رسوند و نیشگون محکمی ازم گرفت... انقد درد داشت که ناخودآگاه جیغ زدم و به التماس افتادم،خدیجه خانم همونطور با دندون های چفت شده گفت ماه بیگم فقط بخاطر آبروی پسرم و اینکه خون به راه نیفته سلطنت و از خودم ناراحت کردم، وای به حالت اگر حرف هاش راست باشه، خودم گیساتو میچینم و میزنم سر در خونه ی اون آقات...
تمام صورتم از اشک خیس شده بود،با همون حال نالیدم خدیجه خانم بخدا من کاری نکردم ،بقران خودش قصد بد داشت، منم قابلمه ی توی آشپزخونه رو زدم تو سرش...
خدیجه خانم دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت دهنتو ببن،د وای به حالت، وای به روزگارت اگر دهن باز کنی و کلمه ای از این حرف ها به قباد بگی، اونوقت خودم حسابتو میرسم، این پسر دلخوشی از علی مراد نداره ،میره یه بلایی سرش میاره ،دختر بیچارم بیوه میشه...
وقتی نگاه خیره ی منو دید دستاشو بیشتر فشار داد و گفت فهمیدی یانه؟
با ترس گفتم آره آره فهمیدم بخدا نمیگم...
انگشتشو به حالت تهدید جلوم گرفت و گفت اگه راجب زخمای صورتت پرسید، میگی با مرضی دعوات شده و کار اونه، شیر فهم شد؟
دوباره سرمو تکون دادم و بلاخره یقه ی لباسمو ول کرد،همینکه پاشو از اتاق بیرون گذاشت زدم زدم زیر گریه، دیگه خسته شدم،چرا هرچی بدبختیه مال منه؟ منکه کاری با کسی ندارم ،حتی بچمو کشتن و صدام درنیومد، کی قراره این قوم ظالمین جواب ظلم هایی که در حق من کردن رو بگیرن...
اشک هام روی خراش هایی که سلطنت روی صورتم انداخته بود میریخت و به شدت میسوخت،از خدا میخواستم بخوابم و دیگه هیچوقت چشمامو باز نکنم ،اما خب از آینده خبر نداشتم که چه خواب هایی برامون دیده،شب وقتی قباد اومد و زخم های توی صورتم رو دید سراغ مرضی رفت و چنان دعوایی راه انداخت که با وساطتت بقیه تموم شد،هرروز و هرشب از خدا میخواستم چیزی بشه و از اون خونه بریم.....
چند روزی گذشت و خبری از سلطنت نبود ،از فکر اینکه دوباره بیاد و کتکم بزنه بدنم سِر میشد.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوسه
حتما منو هم میکشن،خدایا خودت به دادم برس ،من جز تو کسی رو ندارم..
وقتی رسیدم کسی توی حیاط نبود و زود خودمو داخل اتاقم انداختم،مطمئنا میفهمن که زدن علی مراد کار من بوده......
تا غروب بشه و قباد از سر زمین بیاد مردم و زنده شدم،با خودم گفتم اگه از ضربه ی من مرده باشه حتما تا الان به گوش قباد رسیده...
وقتی قباد اومد و چهره ی خونسردشو دیدم برای لحظه ای نفس راحت کشیدم، پس چیزیش نشده،اونشب تا نزدیکی های صبح بیدار بودم و از فکر و خیال فقط توی رختخوابم غلط میزدم،هوا گرگ و میش بود که بلاخره چشم هام گرم شد و خوابم برد،توی خواب علی مراد رو میدیدم که با سر خونی دنبالم میدوید ،نمیدونم چقد خوابیده بودم که با حس سوزش توی سرم از خواب پریدم، گیج و منگ بودم و نمیدونستم چی شده،فقط میدونم سلطنت موهامو توی دستش گرفته بود و میکشید،خدیجه خانم مثلا میخواست سلطنت رو از من جدا کنه موهای منو میگرفت و میکشید و از سلطنت میخواست بخاطر بچه ی توی شکمش بی خیال بشه...
سلطنت مثل ببر زخمی صورتمو چنگ مینداخت و با تمام وجود موهامو میکشید،اشک چشمم جاری شده بود و قدرتی نداشتم تا خودم رو از دستش خلاص کنم،سلطنت با دیدن اشک هام جری تر شد و با فریاد گفت اومدی توی خونه ی منو از حسادت قابلمه رو توی سر شوره من زدی؟چون حاضر نشده به دلت راه بیاد؟ بیگم بلایی سرت میارم که تو کتابا بنویسن، خونه خراب کن..
بلاخره خدیجه خانم هرجوری که بود از من جداش کرد و گفت ذلیل شده یه دقیقه آروم بگیر ببینم چی شده..
سلطنت در حالی که نفس نفس میزد گفت دیروز این اومده خونه ی ما و واسه شوهر من دام پهن کرده، وقتی علی مراد دعواش کرده و میخواسته از خونه بیرونش کنه با قابلمه تو سرش زده...
دهنم باز مونده بود و نمیتونستم پلک بزنم خدایا اون چه دروغایی سر هم کرده و به این گفته؟
خدیجه خانم با دست توی بازوی سلطنت زد و گفت این دختر هرچی باشه اهل این کارا نیست، وای به تو که اراجیف اون شوهرتو رو باور کردی،من دیروز ماه بیگم رو فرستادم تا برات آبگوشت بیاره بخوری،به زور هم فرستادمش، حالا خودتو اون شوهرت نشستین واسه من داستان سر هم کردین؟میخوای آبروی داداشتو ببری؟یه کاری نکن به قباد بگم بیاد برت گردونه همینجا و حساب اون رو هم برسه...
سلطنت نالید مامان دارم میگم این زن اومده خونه ی من و واسه شوهرم دام پهن کرده ،تو داری طرفداریشو میکنی؟
من از ترس و دردی که توی سرم پیچیده بود جرئت نداشتم حرف بزنم، حس میکردم هر کلمه ای که بگم سلطنت بازم بهم حمله میکنه...برام عجیب بود که خدیجه خانم چطور داره از من دفاع میکنه، اونکه همیشه و در همه حالی پشت سلطنت بود...
سلطنت وقتی دید خدیجه خانم حرفاشو باور نمیکنه چند تا ناسزای دیگه بهم داد و رفت...
دهن باز کردم از خدیجه خانم تشکر کنم که زود خودشو بهم رسوند و نیشگون محکمی ازم گرفت... انقد درد داشت که ناخودآگاه جیغ زدم و به التماس افتادم،خدیجه خانم همونطور با دندون های چفت شده گفت ماه بیگم فقط بخاطر آبروی پسرم و اینکه خون به راه نیفته سلطنت و از خودم ناراحت کردم، وای به حالت اگر حرف هاش راست باشه، خودم گیساتو میچینم و میزنم سر در خونه ی اون آقات...
تمام صورتم از اشک خیس شده بود،با همون حال نالیدم خدیجه خانم بخدا من کاری نکردم ،بقران خودش قصد بد داشت، منم قابلمه ی توی آشپزخونه رو زدم تو سرش...
خدیجه خانم دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت دهنتو ببن،د وای به حالت، وای به روزگارت اگر دهن باز کنی و کلمه ای از این حرف ها به قباد بگی، اونوقت خودم حسابتو میرسم، این پسر دلخوشی از علی مراد نداره ،میره یه بلایی سرش میاره ،دختر بیچارم بیوه میشه...
وقتی نگاه خیره ی منو دید دستاشو بیشتر فشار داد و گفت فهمیدی یانه؟
با ترس گفتم آره آره فهمیدم بخدا نمیگم...
انگشتشو به حالت تهدید جلوم گرفت و گفت اگه راجب زخمای صورتت پرسید، میگی با مرضی دعوات شده و کار اونه، شیر فهم شد؟
دوباره سرمو تکون دادم و بلاخره یقه ی لباسمو ول کرد،همینکه پاشو از اتاق بیرون گذاشت زدم زدم زیر گریه، دیگه خسته شدم،چرا هرچی بدبختیه مال منه؟ منکه کاری با کسی ندارم ،حتی بچمو کشتن و صدام درنیومد، کی قراره این قوم ظالمین جواب ظلم هایی که در حق من کردن رو بگیرن...
اشک هام روی خراش هایی که سلطنت روی صورتم انداخته بود میریخت و به شدت میسوخت،از خدا میخواستم بخوابم و دیگه هیچوقت چشمامو باز نکنم ،اما خب از آینده خبر نداشتم که چه خواب هایی برامون دیده،شب وقتی قباد اومد و زخم های توی صورتم رو دید سراغ مرضی رفت و چنان دعوایی راه انداخت که با وساطتت بقیه تموم شد،هرروز و هرشب از خدا میخواستم چیزی بشه و از اون خونه بریم.....
چند روزی گذشت و خبری از سلطنت نبود ،از فکر اینکه دوباره بیاد و کتکم بزنه بدنم سِر میشد.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوچهار
مرضی انقد اخلاقش بد شده بود که تحملش برای یک لحظه هم سخت بود.....مدام غر میزد و دعوا راه می انداخت، از وقتی سلطنت رفته بود دیگه همدستی نداشت تا برای من نقشه بکشه و همین اذیتش میکرد......
گل بهار هم که کلا دختر پخمه و ارومی بود و کاری با کسی نداشت.......
چند وقتی بود دوباره شکمو شده بودم، همش دلم میخواست فقط بخورم و بخوابم.....از صبح میرفتم توی مطبخ و فقط به خوراکی ها ناخونک میزدم.....شبا جوری روی زمین دراز میکشیدم و میخوابیدم که به قول قباد انگار کوه کنده بودم.....
خدیجه خانم وقتی غذا خوردنم رو میدید زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد، اما جلوی مرضی جرئت صحبت کردن نداشت......یه روز عصر توی مطبخ نشسته بودم و با اشتها نون و سبزی میخوردم که خدیجه خانم داخل اومد و گفت دختر تو چرا انقد غذا میخوری،من شک ندارم باز حامله ای، درست مثل سری قبل شدی.....با دهن پر بهش زل زده بودم ،محال بود من حامله باشم آخه قابله بعد از اون سقط بهم گفته بود امکان داره هیچوقت حامله نشم......
خدیجه خانم وقتی مبهوتی من رو دید ابرویی بالا انداخت و گفت الان دیگه دیره، چیزی تا تاریکی هوا نمونده فردا میریم پیش همون قابله ......اینو گفت و رفت....من اما حسابی توی فکر رفته بودم یعنی میشه؟دوباره از فکر اینکه مادر بشم و بچم رو توی آغوش بگیرم قلبم سرشار از خوشحالی شد.....خدایا اینبار قول میدم حواسم بهش باشه....اونشب تا صبح خواب های رنگی میدیدم و ذوق میکردم، از ترس اینکه شاید همه چیز فکر و خیال باشه و حامله نباشم چیزی به قباد نگفتم.....روز بعد بعد از نهار بود که خدیجه خانم توی اتاقم اومد و گفت ببین ماه بیگم ،اخلاق مرضی رو که میشناسی، اگه بفهمه ما باهم از خونه بیرون رفتیم شک میکنه، تو الان برو تا سرکوچه منم به بهانه ی دنبال کردن تو میام بیرون....
سریع باشه ای گفتم و چارقدم رو روی سرم انداختم.....از شوق نمیدونم چطور تا سر کوچه رفتم....
طولی نکشید که خدیجه خانم در حالیکه پشت سرش رو نگاه میکرد خودشو به من رسوند....حتی اون هم از مرضی میترسید....خدیجه خانم بدو بدو میرفت و منم پشت سرش....نمیدونم چرا خونه ی قابله انقد برام دور شده بود ،جوری که هرچه میرفتیم نمیرسیدیم.......
بلاخره هرجوری که بود رسیدیم و پشت در منتظر موندیم تا پیرزن قابله در رو برامون باز کنه.....وقتی در باز شد و پیززن توی چهارچوب در نمایان شد استرس تمام وجودم رو گرفت ،جوری که اصلا متوجه حرف های خدیجه خانم نشدم....فقط میدونم ربات گونه دنبالش راه افتادم و توی خونه رفتم....قابله ازم خواست توی اتاق برم ... به حرفش گوش دادم و سریع توی اتاق رفتم.....وقتی پشت سرم وارد اتاق شد با التماس بهش نگاهی کردم و گفتم یعنی میشه حامله باشم؟اخه خودت بهم گفته بودی احتمالا دیگه نمیتونم مادر بشم.....
پیرزن نگاه امیدوار کننده ای بهم انداخت و گفت هیچوقت از خدا ناامید نشو کار اون نشد نداره....
تا زمانی کهبهم بگه حامله ام، مرگرو جلوی چشم هام دیدم....قلبم توی دهنم میومد و دوباره میرفت پایین....خدای من یعنی حامله بودم؟یعنی اینبار دیگه قرار بود طعم شیرین مادر شدن رو بچشم؟اینبار از کل کشیدن های خدیجه خانم خبری نبود اما از چشم هاش مشخص بود که توی پوست خودش نمیگنجه.....توی راه مدام برام خط و نشون میکشید و میگفت تا وقتی بارتو زمین نذاشتی ،حق نداری جلوی چشم های مرضی ظاهر بشی ببین ماه بیگم اگر این بار هم مواظب نباشی و بچه ی پسرم رو سقط کنی به خداوندی خدا میفرستمت خونه ی اقات....
با درموندگی نگاهش کردم و گفتم خدیجه خانم بخدا اونبار مرضی جلوی در اتاق چیزی ریخته بود، حاضرم قسم بخورم،من ازش میترسم بخدا.....
خدیجه خانم گفت ببین دختر مرضی به هیچ وجه نباید بفهمه تو حامله ای، خیالت راحت خودم توی همین چند روز کاری میکنم که پاتو از اتاق بیرون نذاری،چون نباید کار سنگین انجام بدی...
یکم که گذشت به یه بهانه ای میفرستمش بره شهر خونه ی اقاش تا بچتون به دنیا بیاد،این چند ماه پامو از خونه بیرون نمیذارم ،اونهم بخاطر پسرم که چندین ساله در حسرت بچه میسوزه،نمیذارم مرضی کاری کنه....
دلم از حمایتش گرم شده بود، چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم....سر کوچه که رسیدیم من زودتر رفتم و خدیجه خانم کمی بعد از من رسید....دل توی دلم نبود تا قباد بیاد و قضیه رو براش تعریف کنم ،میدونستم از خوشحالی بال درمیاره و شاید هم مثل قبل باهام مهربون بشه....
اونروز اصلا از اتاق بیرون نرفتم ،باید هرجوری شده این بچه رو سالم به دنیا بیارم ،وگرنه همونجور که خدیجه خانم گفته بود منو به خونه ی آقام برمیگردونن....جایی که حتی نمیتونستم یه وعده ی سیر غذا بخورم......
غروب که قباد اومد از شدت هیجان دست و پام میلرزید و نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم....
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوچهار
مرضی انقد اخلاقش بد شده بود که تحملش برای یک لحظه هم سخت بود.....مدام غر میزد و دعوا راه می انداخت، از وقتی سلطنت رفته بود دیگه همدستی نداشت تا برای من نقشه بکشه و همین اذیتش میکرد......
گل بهار هم که کلا دختر پخمه و ارومی بود و کاری با کسی نداشت.......
چند وقتی بود دوباره شکمو شده بودم، همش دلم میخواست فقط بخورم و بخوابم.....از صبح میرفتم توی مطبخ و فقط به خوراکی ها ناخونک میزدم.....شبا جوری روی زمین دراز میکشیدم و میخوابیدم که به قول قباد انگار کوه کنده بودم.....
خدیجه خانم وقتی غذا خوردنم رو میدید زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد، اما جلوی مرضی جرئت صحبت کردن نداشت......یه روز عصر توی مطبخ نشسته بودم و با اشتها نون و سبزی میخوردم که خدیجه خانم داخل اومد و گفت دختر تو چرا انقد غذا میخوری،من شک ندارم باز حامله ای، درست مثل سری قبل شدی.....با دهن پر بهش زل زده بودم ،محال بود من حامله باشم آخه قابله بعد از اون سقط بهم گفته بود امکان داره هیچوقت حامله نشم......
خدیجه خانم وقتی مبهوتی من رو دید ابرویی بالا انداخت و گفت الان دیگه دیره، چیزی تا تاریکی هوا نمونده فردا میریم پیش همون قابله ......اینو گفت و رفت....من اما حسابی توی فکر رفته بودم یعنی میشه؟دوباره از فکر اینکه مادر بشم و بچم رو توی آغوش بگیرم قلبم سرشار از خوشحالی شد.....خدایا اینبار قول میدم حواسم بهش باشه....اونشب تا صبح خواب های رنگی میدیدم و ذوق میکردم، از ترس اینکه شاید همه چیز فکر و خیال باشه و حامله نباشم چیزی به قباد نگفتم.....روز بعد بعد از نهار بود که خدیجه خانم توی اتاقم اومد و گفت ببین ماه بیگم ،اخلاق مرضی رو که میشناسی، اگه بفهمه ما باهم از خونه بیرون رفتیم شک میکنه، تو الان برو تا سرکوچه منم به بهانه ی دنبال کردن تو میام بیرون....
سریع باشه ای گفتم و چارقدم رو روی سرم انداختم.....از شوق نمیدونم چطور تا سر کوچه رفتم....
طولی نکشید که خدیجه خانم در حالیکه پشت سرش رو نگاه میکرد خودشو به من رسوند....حتی اون هم از مرضی میترسید....خدیجه خانم بدو بدو میرفت و منم پشت سرش....نمیدونم چرا خونه ی قابله انقد برام دور شده بود ،جوری که هرچه میرفتیم نمیرسیدیم.......
بلاخره هرجوری که بود رسیدیم و پشت در منتظر موندیم تا پیرزن قابله در رو برامون باز کنه.....وقتی در باز شد و پیززن توی چهارچوب در نمایان شد استرس تمام وجودم رو گرفت ،جوری که اصلا متوجه حرف های خدیجه خانم نشدم....فقط میدونم ربات گونه دنبالش راه افتادم و توی خونه رفتم....قابله ازم خواست توی اتاق برم ... به حرفش گوش دادم و سریع توی اتاق رفتم.....وقتی پشت سرم وارد اتاق شد با التماس بهش نگاهی کردم و گفتم یعنی میشه حامله باشم؟اخه خودت بهم گفته بودی احتمالا دیگه نمیتونم مادر بشم.....
پیرزن نگاه امیدوار کننده ای بهم انداخت و گفت هیچوقت از خدا ناامید نشو کار اون نشد نداره....
تا زمانی کهبهم بگه حامله ام، مرگرو جلوی چشم هام دیدم....قلبم توی دهنم میومد و دوباره میرفت پایین....خدای من یعنی حامله بودم؟یعنی اینبار دیگه قرار بود طعم شیرین مادر شدن رو بچشم؟اینبار از کل کشیدن های خدیجه خانم خبری نبود اما از چشم هاش مشخص بود که توی پوست خودش نمیگنجه.....توی راه مدام برام خط و نشون میکشید و میگفت تا وقتی بارتو زمین نذاشتی ،حق نداری جلوی چشم های مرضی ظاهر بشی ببین ماه بیگم اگر این بار هم مواظب نباشی و بچه ی پسرم رو سقط کنی به خداوندی خدا میفرستمت خونه ی اقات....
با درموندگی نگاهش کردم و گفتم خدیجه خانم بخدا اونبار مرضی جلوی در اتاق چیزی ریخته بود، حاضرم قسم بخورم،من ازش میترسم بخدا.....
خدیجه خانم گفت ببین دختر مرضی به هیچ وجه نباید بفهمه تو حامله ای، خیالت راحت خودم توی همین چند روز کاری میکنم که پاتو از اتاق بیرون نذاری،چون نباید کار سنگین انجام بدی...
یکم که گذشت به یه بهانه ای میفرستمش بره شهر خونه ی اقاش تا بچتون به دنیا بیاد،این چند ماه پامو از خونه بیرون نمیذارم ،اونهم بخاطر پسرم که چندین ساله در حسرت بچه میسوزه،نمیذارم مرضی کاری کنه....
دلم از حمایتش گرم شده بود، چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم....سر کوچه که رسیدیم من زودتر رفتم و خدیجه خانم کمی بعد از من رسید....دل توی دلم نبود تا قباد بیاد و قضیه رو براش تعریف کنم ،میدونستم از خوشحالی بال درمیاره و شاید هم مثل قبل باهام مهربون بشه....
اونروز اصلا از اتاق بیرون نرفتم ،باید هرجوری شده این بچه رو سالم به دنیا بیارم ،وگرنه همونجور که خدیجه خانم گفته بود منو به خونه ی آقام برمیگردونن....جایی که حتی نمیتونستم یه وعده ی سیر غذا بخورم......
غروب که قباد اومد از شدت هیجان دست و پام میلرزید و نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم....
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥀🍃·••·
╭───᪣
│#پیشنهاد_وقیحانه_پدرشوهرم_3
╰───────────────────᪣
قسمت سوم
بعد از شنیدن حرفام با حیرت و تعجب گفت:
_اصلا به پدرشوهرت نمیخورد همچين مردی باشه...سرشو پایین انداخت و زیر لب گفت:
_کاش به داداشم جواب مثبت میدادی.. خیلی دلم میخواست تو زنداداشم باشی.. این اتفاق هام نمیافتاد...
گفتم: دیگه گذشته ها گذشته .. الان من با دوتا بچه گیر افتادم حنانه... چیکار کنم؟
دعوتم کرد توی خونشون و گفت:
_فعلا پیش ما بمون، ایشالا یه سرپناه براتون پیدا میکنیم...از خدا خواسته از دعوتش استقبال کردم و به خونشون رفتیم.اما میدونستم مدت زیادی نمیتونم سربار مردم باشم. دلم راضی نمیشد با دوتا بچه مزاحمشون بشم.تو دلم گفتم فعلا میمونم تا یه کار یا جایی برای موندن پیدا کنم.
دو روز شده بود که خونه مامان حنانه بودم اما خبری از خونه و کار نشده بود.یکبار پدرشوهرم باهام تماس گرفت که جوابشو ندادم. از چشمم افتاده بود و دلم نمیخواست حتی باهاش هم صحبت بشم.دلگیر توی سالن نشسته بودم و به بازی بچه ها توی حیاط نگاه میکردم که در سالن باز شد و مرد قد بلند و خوش تیپی وارد خونه شد.با کمی دقت به چهرهی مردونهاش بلاخره تونستم حامد،برادر حنانه رو که سالها پیش ازم خواستگاری کرده بود و جواب نه شنیده بود، به یاد بیارم.نمیدونم چرا از دیدنش خجالت کشیدم و معذب از جام بلند شدم....اومد جلوم ایستاد و سر به زیر سلام کرد. از فرصت استفاده کردمو حسابی براندازش کردم.با حامد ۱۷ سال قبل خیلی فرق داشت و جا افتاده شده بود. طوری که به سختی تونستم بشناسمش.الان که فکر میکردم حتی دلیل منطقیای برای جواب منفیم پیدا نمیکردم.
تنها دلیلم برای رد کردنش عشق آتشین و گذرای دوران نوجوونی بود که به همسرم داشتم و باعث شده بود به جز اون هیچکس به چشمم نیاد.بلاخره سرشو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت. از نگاهش داغ شدم و این بار من سرمو پایین انداختم.
آروم جواب سلامشو دادم که گفت:
_از حنانه شنیدم چه اتفاقی افتاده... بخاطر فوت همسرتون متاسفم...اگه دنبال خونه میگردین من میتونم کمکتون کنم. یه خونه مناسب شما هست، اگه خواستین همین امروز بریم که نشونتون بدم.خیلی خوشحال شدم، بلاخره خدا یه دری به روم وا کرده بود. بدون فکر گفتم: بله همین الان بریم.. من آمادهام.از نگاه متعجبش فهمیدم که خیلی هول شدم. خجالت زده گفتم: البته اگه شما الان وقت دارین...
_بله حتما.. چرا که نه.. پس بریم. من میرم به مامان خبر بدم..بچه ها رو سپردم به مامان حنانه و همراه حامد بیرون رفتیم.
مردد بودم که صندلی جلو بشینم یا عقب که خودش در جلو رو برام باز کرد تا بشینم.چند دقیقهای گذشته بود و هیچ حرفی به جز موقعیت خونه و راحت بودنش بینمون زده نشد. چند لحظه ای سکوت شد که تلفن همراهش زنگ خورد. برداشت و با لحنی که ازش عشق میبارید جواب فرد پشت خط رو داد.
_سلام عزیزدلم.
_.....
_اره میام فدات شم.
_.....
_باشه. مراقب خودت باش نفسم... میبوسمت.
حدس زدم همسرش باشه، کمی ناراحت شدم اما خودمو جمع و جور کردمو شالمو جلو کشیدم و دیگه حرفی نزدم تا برسیم....
چند دقیقه بعد رسیدیم و جلوی یه آپارتمان شیک تو یه محله اعیان نشین پیاده شدیم.
مردد پیاده شدم و با خجالت گفتم:
_ولی من نمیتونم از پس هزینه اینجا بربیام، حتی اگه بتونم کار پیدا کنم هم....
پرید وسط حرفم و گفت:
_احتیاجی به پرداخت هیچ پولی نیست، اینجا برای شماست تا هروقت که بخواید میتونید بمونید...
_آخه... مگه میشه؟؟ اصلا صاحب خونه مگه اینو قبول میکنه؟
_من صاحب خونه رو راضی میکنم، شما نگران اون نباشید.. صاحب خونه آشناست.. قبول میکنه...با اینکه هنوز قانع نشده بودم اما چاره ای جز قبول کردن نداشتم.نمیخواستم بچه هام آواره خونه اینو اون بشن. اقا حامد با صبر و حوصله خونه رو بهم نشون داد و کامل همه چی رو برام توضیح داد. از خونه و همه چیزش خیلی خوشم اومد و وقتی حامد گفت که خونه خالیه و میتونیم همین فردا اسباب و اثاثمونو بیاریم.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
╭───᪣
│#پیشنهاد_وقیحانه_پدرشوهرم_3
╰───────────────────᪣
قسمت سوم
بعد از شنیدن حرفام با حیرت و تعجب گفت:
_اصلا به پدرشوهرت نمیخورد همچين مردی باشه...سرشو پایین انداخت و زیر لب گفت:
_کاش به داداشم جواب مثبت میدادی.. خیلی دلم میخواست تو زنداداشم باشی.. این اتفاق هام نمیافتاد...
گفتم: دیگه گذشته ها گذشته .. الان من با دوتا بچه گیر افتادم حنانه... چیکار کنم؟
دعوتم کرد توی خونشون و گفت:
_فعلا پیش ما بمون، ایشالا یه سرپناه براتون پیدا میکنیم...از خدا خواسته از دعوتش استقبال کردم و به خونشون رفتیم.اما میدونستم مدت زیادی نمیتونم سربار مردم باشم. دلم راضی نمیشد با دوتا بچه مزاحمشون بشم.تو دلم گفتم فعلا میمونم تا یه کار یا جایی برای موندن پیدا کنم.
دو روز شده بود که خونه مامان حنانه بودم اما خبری از خونه و کار نشده بود.یکبار پدرشوهرم باهام تماس گرفت که جوابشو ندادم. از چشمم افتاده بود و دلم نمیخواست حتی باهاش هم صحبت بشم.دلگیر توی سالن نشسته بودم و به بازی بچه ها توی حیاط نگاه میکردم که در سالن باز شد و مرد قد بلند و خوش تیپی وارد خونه شد.با کمی دقت به چهرهی مردونهاش بلاخره تونستم حامد،برادر حنانه رو که سالها پیش ازم خواستگاری کرده بود و جواب نه شنیده بود، به یاد بیارم.نمیدونم چرا از دیدنش خجالت کشیدم و معذب از جام بلند شدم....اومد جلوم ایستاد و سر به زیر سلام کرد. از فرصت استفاده کردمو حسابی براندازش کردم.با حامد ۱۷ سال قبل خیلی فرق داشت و جا افتاده شده بود. طوری که به سختی تونستم بشناسمش.الان که فکر میکردم حتی دلیل منطقیای برای جواب منفیم پیدا نمیکردم.
تنها دلیلم برای رد کردنش عشق آتشین و گذرای دوران نوجوونی بود که به همسرم داشتم و باعث شده بود به جز اون هیچکس به چشمم نیاد.بلاخره سرشو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت. از نگاهش داغ شدم و این بار من سرمو پایین انداختم.
آروم جواب سلامشو دادم که گفت:
_از حنانه شنیدم چه اتفاقی افتاده... بخاطر فوت همسرتون متاسفم...اگه دنبال خونه میگردین من میتونم کمکتون کنم. یه خونه مناسب شما هست، اگه خواستین همین امروز بریم که نشونتون بدم.خیلی خوشحال شدم، بلاخره خدا یه دری به روم وا کرده بود. بدون فکر گفتم: بله همین الان بریم.. من آمادهام.از نگاه متعجبش فهمیدم که خیلی هول شدم. خجالت زده گفتم: البته اگه شما الان وقت دارین...
_بله حتما.. چرا که نه.. پس بریم. من میرم به مامان خبر بدم..بچه ها رو سپردم به مامان حنانه و همراه حامد بیرون رفتیم.
مردد بودم که صندلی جلو بشینم یا عقب که خودش در جلو رو برام باز کرد تا بشینم.چند دقیقهای گذشته بود و هیچ حرفی به جز موقعیت خونه و راحت بودنش بینمون زده نشد. چند لحظه ای سکوت شد که تلفن همراهش زنگ خورد. برداشت و با لحنی که ازش عشق میبارید جواب فرد پشت خط رو داد.
_سلام عزیزدلم.
_.....
_اره میام فدات شم.
_.....
_باشه. مراقب خودت باش نفسم... میبوسمت.
حدس زدم همسرش باشه، کمی ناراحت شدم اما خودمو جمع و جور کردمو شالمو جلو کشیدم و دیگه حرفی نزدم تا برسیم....
چند دقیقه بعد رسیدیم و جلوی یه آپارتمان شیک تو یه محله اعیان نشین پیاده شدیم.
مردد پیاده شدم و با خجالت گفتم:
_ولی من نمیتونم از پس هزینه اینجا بربیام، حتی اگه بتونم کار پیدا کنم هم....
پرید وسط حرفم و گفت:
_احتیاجی به پرداخت هیچ پولی نیست، اینجا برای شماست تا هروقت که بخواید میتونید بمونید...
_آخه... مگه میشه؟؟ اصلا صاحب خونه مگه اینو قبول میکنه؟
_من صاحب خونه رو راضی میکنم، شما نگران اون نباشید.. صاحب خونه آشناست.. قبول میکنه...با اینکه هنوز قانع نشده بودم اما چاره ای جز قبول کردن نداشتم.نمیخواستم بچه هام آواره خونه اینو اون بشن. اقا حامد با صبر و حوصله خونه رو بهم نشون داد و کامل همه چی رو برام توضیح داد. از خونه و همه چیزش خیلی خوشم اومد و وقتی حامد گفت که خونه خالیه و میتونیم همین فردا اسباب و اثاثمونو بیاریم.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥀🍃·••·
╭───᪣
│#پیشنهاد_وقیحانه_پدرشوهرم_4
╰───────────────────᪣
قسمت چهارم و پایانی
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.اگه میتونستم خیلی زود کاری پیدا کنم که خرج خودم و بچه ها رو دربیارم دیگه هیچی از خدا نمیخواستم. اندک پول بیمهی همسرم به جایی نمیرسید و نمیتونستیم با اون پول زندگی کنیم.از اقا حامد تشکر کردم و گفتم به محض اینکه کاری پيدا کنم حتما اجاره خونه رو پرداخت میکنم به صاحبش..قرار شد اقا حامد فردا خودش بیاد دنبالم تا بریم وسایل خونه رو بیاریم وبچینیم.برگشتیم خونه مامان حنانه تا کم کم وسايل هارو جمع کنم.اقا حامد هم منو که رسوند خداحافظی کرد و رفت.....
صبح وسایل رو برداشتیم و همراه حنانه و برادرش رفتیم تا خونه جدید رو بچینیم.کارهای اسباب کشی و چیدن و تمیز کردن خونه چند روزی طول کشید.واقعا از خدا ممنون بودم که حنانه رو سر راه من گذاشت. اگه حنانه و حامد نبودن من به تنهایی از پس هیچ کدوم از کارها برنمیومدم.دو روز بعد از همون روزی که از خونه پدرشوهرم رفتم.سیمکارتمو عوض کردم که دیگه با پدرشوهرم ارتباطی نداشته باشم و نتونه بهم زنگ بزنه.تو این مدت روم نمیشد درباره وضعیت زندگی حامد از حنانه چیزی بپرسم، اونم چیزی نمیگفت، ترجیح دادم فضولی نکنم و سرم به کار خودم باشه.بلاخره چیدن خونه تموم شد و با بچه ها تو خونه جدیدمون جاگیر شدیم.داشتم خرده ریزای خونه رو جا به جا میکردم که گوشیم زنگ خورد. حنانه بود. جواب دادم:
_سلام حنانه جون... خوبی؟
_سلام عزیزم... خداروشکر خوبم... شما چطورید؟ خونه راحته؟ راضی هستین؟
_اره چرا راضی نباشم.. دیگه چی میخوام.. تا عمر دارم دعاتون میکنم... مدیونم بهتون...
_این حرفا چیه.. توام مثل خواهرمی... هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم...
راستی زنگ زدم بگم امشب میخوایم به بهونه خونه دیدنی و تبریک خونه مزاحمت بشیم با مامان ... اشکالی که نداره؟
_چه اشکالی؟ خیلیم خوشحال میشم. حتما بیایید.
_باشه پس میبینمت.. خداحافظ
_خدانگهدار.
تلفن رو قطع کردم و رفتم تا برای شب وسایل پذیرایی و شام رو آماده کنم.برادر حنانه بدون اینکه حرفی بزنه یا ازش بخوام انواع و اقسام مواد غذایی و خوراکی های مختلف رو خریده بود و خداروشکر یخچال و کابینت ها پر از مواد غذایی بود و هرچی میخواستم داشتم....
شب حنانه و مادرش اومدن خونم. کلی حرف زدیم و بعد از مدت ها ، از بعد فوت شوهرم، انقد بهم خوش نگذشته بود و نخندیده بودم.
آخر شب هم اقا حامد اومد دنبالشون و رفتن. دو روز بعد از اون شب، حنانه یه روز زنگ زد جوابشو دادم:
_سلام حنانه جون... خوبی؟ حاج خانوم خوبن؟ با زحمتای ما؟
+قربونت خانومی... همه خوبن...اگه کاری نداری میخواستم بیام ببینمت باهم صحبت کنیم.
_نه کاری ندارم حتما بیا.
یک ساعت بعد حنانه اومد خونمون. ازش پذیرایی کردم منتظر نشستم تا حرفشو بزنه.
لبخندی زد و گفت:
+نمیدونم الان کارم درسته یا نه اما هم چون تورو مثل خواهر خودم دوستت دارم هم حامد داداشمه و برام عزیزه، خیلی دلم میخواد شما رو کنار هم ببینم...حسم بهم میگه شما برای هم ساخته شدین و قسمت همدیگه اید... راستش حامد غیرمستقیم درباره تو باهام حرف زد... میدونم که دوستت داره... مطمئن باش حامد میتونه خوشبختت کنه...زبونم بند اومده بود و با دهن باز نگاهش میکردم. بلاخره خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
_مگه آقا حامد ازدواج نکردن؟
+چرا ازدواج کرده... اما ....
_خب پس چی؟ چرا میخوان با من ازدواج کنن...
حنانه چشماش اندازه نعلبکی گشاد شده بود :
+خب جدا شده....
_ولی خودم شنیدم که با یه خانومی تلفنی حرف میزدن و قربون صدقه اش میرفتن..
یکدفعه حنانه زد زیر خنده و گفت :
+اون دخترش بوده.... نفس... ۸ سالشه...
از اینکه انقد زود بریدم و دوختم از دست خودم عصبانی بودم. خجالت زده خندیدم و گفتم: ببخشید پس من اشتباه فهمیدم....
خلاصه قرار شد تو یه جلسه جداگانه من و حامد باهم حرفامونو بزنیم. توی اون مدت من فهمیده بودم که حامد چقد مرد خوبیه و میتونم بهش تکیه کنم.حرفامونو زدیم و باهم به تفاهم رسیدیم. با دخترش هم آشنا شدم و کم کم سعی کردم رابطم رو باهاش صمیمی کنم که منو بپذیره. حامد هم هرکاری از دستش برمیومد انجام میداد تا من و بچه ها رو خوشحال کنه. بعد از مدت آشنایی کوتاهمون عقد کردیم و حامد و دخترش اومدن تو همون خونه ای که ما زندگی میکردیم که بعدا فهمیدم برای حامدِ، مالک خونه بوده ولی بخاطر اینکه من معذب نباشم نگفته. خداروشکر زندگی خوبی باهم داریم و چند ماهیه که فرشته کوچولوی خوشگل دیگه اومده تو زندگیمون.خداروشکر میکنم که گرفتار گناه و تباهی نشدم و منو نجات داد.
#پایان〰〰
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
╭───᪣
│#پیشنهاد_وقیحانه_پدرشوهرم_4
╰───────────────────᪣
قسمت چهارم و پایانی
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.اگه میتونستم خیلی زود کاری پیدا کنم که خرج خودم و بچه ها رو دربیارم دیگه هیچی از خدا نمیخواستم. اندک پول بیمهی همسرم به جایی نمیرسید و نمیتونستیم با اون پول زندگی کنیم.از اقا حامد تشکر کردم و گفتم به محض اینکه کاری پيدا کنم حتما اجاره خونه رو پرداخت میکنم به صاحبش..قرار شد اقا حامد فردا خودش بیاد دنبالم تا بریم وسایل خونه رو بیاریم وبچینیم.برگشتیم خونه مامان حنانه تا کم کم وسايل هارو جمع کنم.اقا حامد هم منو که رسوند خداحافظی کرد و رفت.....
صبح وسایل رو برداشتیم و همراه حنانه و برادرش رفتیم تا خونه جدید رو بچینیم.کارهای اسباب کشی و چیدن و تمیز کردن خونه چند روزی طول کشید.واقعا از خدا ممنون بودم که حنانه رو سر راه من گذاشت. اگه حنانه و حامد نبودن من به تنهایی از پس هیچ کدوم از کارها برنمیومدم.دو روز بعد از همون روزی که از خونه پدرشوهرم رفتم.سیمکارتمو عوض کردم که دیگه با پدرشوهرم ارتباطی نداشته باشم و نتونه بهم زنگ بزنه.تو این مدت روم نمیشد درباره وضعیت زندگی حامد از حنانه چیزی بپرسم، اونم چیزی نمیگفت، ترجیح دادم فضولی نکنم و سرم به کار خودم باشه.بلاخره چیدن خونه تموم شد و با بچه ها تو خونه جدیدمون جاگیر شدیم.داشتم خرده ریزای خونه رو جا به جا میکردم که گوشیم زنگ خورد. حنانه بود. جواب دادم:
_سلام حنانه جون... خوبی؟
_سلام عزیزم... خداروشکر خوبم... شما چطورید؟ خونه راحته؟ راضی هستین؟
_اره چرا راضی نباشم.. دیگه چی میخوام.. تا عمر دارم دعاتون میکنم... مدیونم بهتون...
_این حرفا چیه.. توام مثل خواهرمی... هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم...
راستی زنگ زدم بگم امشب میخوایم به بهونه خونه دیدنی و تبریک خونه مزاحمت بشیم با مامان ... اشکالی که نداره؟
_چه اشکالی؟ خیلیم خوشحال میشم. حتما بیایید.
_باشه پس میبینمت.. خداحافظ
_خدانگهدار.
تلفن رو قطع کردم و رفتم تا برای شب وسایل پذیرایی و شام رو آماده کنم.برادر حنانه بدون اینکه حرفی بزنه یا ازش بخوام انواع و اقسام مواد غذایی و خوراکی های مختلف رو خریده بود و خداروشکر یخچال و کابینت ها پر از مواد غذایی بود و هرچی میخواستم داشتم....
شب حنانه و مادرش اومدن خونم. کلی حرف زدیم و بعد از مدت ها ، از بعد فوت شوهرم، انقد بهم خوش نگذشته بود و نخندیده بودم.
آخر شب هم اقا حامد اومد دنبالشون و رفتن. دو روز بعد از اون شب، حنانه یه روز زنگ زد جوابشو دادم:
_سلام حنانه جون... خوبی؟ حاج خانوم خوبن؟ با زحمتای ما؟
+قربونت خانومی... همه خوبن...اگه کاری نداری میخواستم بیام ببینمت باهم صحبت کنیم.
_نه کاری ندارم حتما بیا.
یک ساعت بعد حنانه اومد خونمون. ازش پذیرایی کردم منتظر نشستم تا حرفشو بزنه.
لبخندی زد و گفت:
+نمیدونم الان کارم درسته یا نه اما هم چون تورو مثل خواهر خودم دوستت دارم هم حامد داداشمه و برام عزیزه، خیلی دلم میخواد شما رو کنار هم ببینم...حسم بهم میگه شما برای هم ساخته شدین و قسمت همدیگه اید... راستش حامد غیرمستقیم درباره تو باهام حرف زد... میدونم که دوستت داره... مطمئن باش حامد میتونه خوشبختت کنه...زبونم بند اومده بود و با دهن باز نگاهش میکردم. بلاخره خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
_مگه آقا حامد ازدواج نکردن؟
+چرا ازدواج کرده... اما ....
_خب پس چی؟ چرا میخوان با من ازدواج کنن...
حنانه چشماش اندازه نعلبکی گشاد شده بود :
+خب جدا شده....
_ولی خودم شنیدم که با یه خانومی تلفنی حرف میزدن و قربون صدقه اش میرفتن..
یکدفعه حنانه زد زیر خنده و گفت :
+اون دخترش بوده.... نفس... ۸ سالشه...
از اینکه انقد زود بریدم و دوختم از دست خودم عصبانی بودم. خجالت زده خندیدم و گفتم: ببخشید پس من اشتباه فهمیدم....
خلاصه قرار شد تو یه جلسه جداگانه من و حامد باهم حرفامونو بزنیم. توی اون مدت من فهمیده بودم که حامد چقد مرد خوبیه و میتونم بهش تکیه کنم.حرفامونو زدیم و باهم به تفاهم رسیدیم. با دخترش هم آشنا شدم و کم کم سعی کردم رابطم رو باهاش صمیمی کنم که منو بپذیره. حامد هم هرکاری از دستش برمیومد انجام میداد تا من و بچه ها رو خوشحال کنه. بعد از مدت آشنایی کوتاهمون عقد کردیم و حامد و دخترش اومدن تو همون خونه ای که ما زندگی میکردیم که بعدا فهمیدم برای حامدِ، مالک خونه بوده ولی بخاطر اینکه من معذب نباشم نگفته. خداروشکر زندگی خوبی باهم داریم و چند ماهیه که فرشته کوچولوی خوشگل دیگه اومده تو زندگیمون.خداروشکر میکنم که گرفتار گناه و تباهی نشدم و منو نجات داد.
#پایان〰〰
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸 از نشانههای محرومیت این است که برای گشتوگذار در شبکههای اجتماعی، پاسخ دادن به این و آن، دنبال کردن جزئیات، غرق شدن در شبنشینیها، صحبتها و قصهگوییها، ساعتها وقت داری..
اما وقتی نوبت به قرآن میرسد، حتی فرصت خواندن چند صفحه در روز را نداری!
نمیتوانی پنج دقیقه در شب با پروردگارت خلوت کنی!
نماز صبح را با سنگینی و خوابآلودگی میخوانی، طوریکه نمیدانی چه گفتی و چه خواندی!
پناه میبریم به خدا از چنین محرومیتی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اما وقتی نوبت به قرآن میرسد، حتی فرصت خواندن چند صفحه در روز را نداری!
نمیتوانی پنج دقیقه در شب با پروردگارت خلوت کنی!
نماز صبح را با سنگینی و خوابآلودگی میخوانی، طوریکه نمیدانی چه گفتی و چه خواندی!
پناه میبریم به خدا از چنین محرومیتی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍁
👈 حرص و آز
سگ که استخوانی را از یک آدم مهربان دریافت نموده بود با عجله به طرف کلبه اش می دوید. او برای رسیدن به کلبه اش باید از روی پل چوبی عبور می کرد. در حین عبور کردن در درون آب رودخانه تصویر خودش را دید اما او نمی دانست آن تصویر متعلق به خود اوست. او دید یک سگ پایین پل، استخوانی بزرگ در دهان دارد. استخوانی شاید بزرگتر از استخوان خودش.
سگ حریص برای گرفتن استخوان به درون رودخانه پرید. او به سختی و تلاش زیاد جان خود را نجات داد و از رودخانه بیرون آمد. حالا او دیگر استخوان خودش را هم نداشت چون آن را هم آب برده بود. بدین شکل سگ خیس تمام شب را گرسنه ماند.
👌نادان همیشه از آز و فزون خواهی خویش خسته است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👈 حرص و آز
سگ که استخوانی را از یک آدم مهربان دریافت نموده بود با عجله به طرف کلبه اش می دوید. او برای رسیدن به کلبه اش باید از روی پل چوبی عبور می کرد. در حین عبور کردن در درون آب رودخانه تصویر خودش را دید اما او نمی دانست آن تصویر متعلق به خود اوست. او دید یک سگ پایین پل، استخوانی بزرگ در دهان دارد. استخوانی شاید بزرگتر از استخوان خودش.
سگ حریص برای گرفتن استخوان به درون رودخانه پرید. او به سختی و تلاش زیاد جان خود را نجات داد و از رودخانه بیرون آمد. حالا او دیگر استخوان خودش را هم نداشت چون آن را هم آب برده بود. بدین شکل سگ خیس تمام شب را گرسنه ماند.
👌نادان همیشه از آز و فزون خواهی خویش خسته است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
« علم الالفاظ المحرمة او المكفره»
علامه ابن عابدین شامی رحمه الله در حاشیه خود بر کتاب « الدر مختار» میفرماید:
ازجمله علوم که برای یک فرد مسلمان فرض عین هست " علم و دانستن در مورد الفاظ کفری و الفاظ حرام میباشد " و این علم از اهم مهمات در این زمان است، زیرا اینکه از اکثر عوام شنیده میشود که الفاظ کفری را به زبان های خود بکار میبرند، و در حالی که از آنها غافل هستند پس احتیاط بر این هست که شخص جاهل ( یعنی جاهل از این امور) هر روز ایمانش را تجدید کند، و هر ماهی یک الی دو مرتبه نکاح شان را نیز تجدید بکنند، گیریم اگر از مرد خطا صادر نشود ولی از زنان این خطاء زیاد سر میزند،
نکته: تجدید ایمان یعنی اینکه شخص هروز کلمه طبیه و شهادین را ورد زبان بکند و ایمان مفصل و مجمل را گفته تصدیق کند، و تجدید نکاح یعنی به حضور دو شاهد ایجاب و قبول کند.
( رد المحتار علی الدر المختار « مطلب فی فرض الکفایه و فرض العین» ج 1 ص 108)
والله تعالی اعلم بالصواب
✍ برهان الدین حنفی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علامه ابن عابدین شامی رحمه الله در حاشیه خود بر کتاب « الدر مختار» میفرماید:
ازجمله علوم که برای یک فرد مسلمان فرض عین هست " علم و دانستن در مورد الفاظ کفری و الفاظ حرام میباشد " و این علم از اهم مهمات در این زمان است، زیرا اینکه از اکثر عوام شنیده میشود که الفاظ کفری را به زبان های خود بکار میبرند، و در حالی که از آنها غافل هستند پس احتیاط بر این هست که شخص جاهل ( یعنی جاهل از این امور) هر روز ایمانش را تجدید کند، و هر ماهی یک الی دو مرتبه نکاح شان را نیز تجدید بکنند، گیریم اگر از مرد خطا صادر نشود ولی از زنان این خطاء زیاد سر میزند،
نکته: تجدید ایمان یعنی اینکه شخص هروز کلمه طبیه و شهادین را ورد زبان بکند و ایمان مفصل و مجمل را گفته تصدیق کند، و تجدید نکاح یعنی به حضور دو شاهد ایجاب و قبول کند.
( رد المحتار علی الدر المختار « مطلب فی فرض الکفایه و فرض العین» ج 1 ص 108)
والله تعالی اعلم بالصواب
✍ برهان الدین حنفی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آرامش در بندگی
دنیا هرگز بر تو غلبه نخواهد کرد ، اگر دلی داشته باشی که هر صبح و شام با این پیمان الهی تازه شود:
«إِيّاكَ نَعْبُدُ وَإِيّاكَ نَسْتَعِينُ»
(سوره فاتحه، آیه ۵)
«تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میجوییم»
خوشبختیِ واقعی از همان لحظهای آغاز میشود که دل در آرامش رضایت و خشنودی قرار گیردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دنیا هرگز بر تو غلبه نخواهد کرد ، اگر دلی داشته باشی که هر صبح و شام با این پیمان الهی تازه شود:
«إِيّاكَ نَعْبُدُ وَإِيّاكَ نَسْتَعِينُ»
(سوره فاتحه، آیه ۵)
«تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میجوییم»
خوشبختیِ واقعی از همان لحظهای آغاز میشود که دل در آرامش رضایت و خشنودی قرار گیردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و هفت
. چند دقیقه نگذشته بود که دروازه ای اطاق باز شد. صدای قدم هایش را شنیدم چند ثانیه بعد، دستی روی دستم قرار گرفت چشمانم را باز نکردم. فقط شنیدم که با صدایی آرام گفت راحیل نمی دانستم که حمل داری. وگر نه به خدا قسم، هیچ وقت رویت دست بلند نمی کردم… ولی تو هم لطفاً کمی رفتارت را تغییر بده… اینقدر زندگی را به کام هر دوی ما تلخ نکن..
قطره ای اشک بی صدا از گوشهٔ چشمم چکید. الیاس با نوک انگشت، نرم آن را پاک کرد و آرام گفت من تو را خیلی دوست دارم، راحیل میدانم تو هم دوستم داری. پس لطفاً، بخاطر این عشقی که بین ماست تلاش کن…
چشمانم را گشودم و بی هیچ حرفی خودم را در آغوشش انداختم. می گویند همان جایی که زخم است، مرهم هم همان جا پیدا می شود.
الیاس دستی به موهایم کشید و با صدایی که سعی می کرد مهربان باشد، گفت وعده میدهم تا جایی که بتوانم، دیگر هیچوقت رویت دست بلند نکنم اما تو هم باید وعده بدهی که دختر خوبی باشی، راحیل کوشش کن آرام باشی تا زندگی ما را آرام نگه داری.
هیچ نگفتم. تنها چشمانم را بستم. دلم می خواست چند لحظه فقط ساکت باشم و پناه بگیرم در این آغوش. اما نمیدانم چرا دیگر این آغوش، مثل قبل گرم نبود. آرامش نداشت. صدایش دیگر در قلبم طنین نمی انداخت. و آن عشق؟ مثل سایه ای دور، فقط خاطره ای گنگ از گذشته بود…
چند ماه بعد، دوباره حامله شدم…
دورانی که نمی خواهم حتی به یادش بیاورم. آنقدر سخت گذشت، آنقدر پر از درد و بی مهری بود که هنوز هم وقتی به آن روزها فکر می کنم، دلم می گیرد.
تا اینکه در ماه ششم، داکتر ها گفتند طفل داخل شکمم پسر است…
همه چیز به یک باره تغییر کرد.
مادر الیاس دیگر اجازه نمی داد حتی دست به سیاه و سفید بزنم. الیاس مثل مردی که تازه عاشق شده باشد، با مهربانی دورم می چرخید. هرچه می خواستم، بدون چون و چرا برایم می خرید. حتی حرف هایم را بی بحث می پذیرفت.
اما من خوب می دانستم این محبت ها، این نرمی ها، همه از برکت همان سه حرف بود: پ.س.ر.
تا اینکه در یکی از روزهای داغ تابستان، پسرم به دنیا آمد. نامش را «حمزه» گذاشتم.
سدیس با چشمانی پر از تعجب به راحیل نگریست.
باور نمی کرد که او پسر هم دارد.
راحیل وقتی نام حمزه را به زبان آورد، بی اختیار اشک از چشمانش جاری شد و آرام گفت پسرم خیلی زیبا بود… خیلی شبیه پدرم بود…
اما خانوادهٔ الیاس، حتی در آن لحظات هم از نیش و کنایه دست نکشیدند.
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و هفت
. چند دقیقه نگذشته بود که دروازه ای اطاق باز شد. صدای قدم هایش را شنیدم چند ثانیه بعد، دستی روی دستم قرار گرفت چشمانم را باز نکردم. فقط شنیدم که با صدایی آرام گفت راحیل نمی دانستم که حمل داری. وگر نه به خدا قسم، هیچ وقت رویت دست بلند نمی کردم… ولی تو هم لطفاً کمی رفتارت را تغییر بده… اینقدر زندگی را به کام هر دوی ما تلخ نکن..
قطره ای اشک بی صدا از گوشهٔ چشمم چکید. الیاس با نوک انگشت، نرم آن را پاک کرد و آرام گفت من تو را خیلی دوست دارم، راحیل میدانم تو هم دوستم داری. پس لطفاً، بخاطر این عشقی که بین ماست تلاش کن…
چشمانم را گشودم و بی هیچ حرفی خودم را در آغوشش انداختم. می گویند همان جایی که زخم است، مرهم هم همان جا پیدا می شود.
الیاس دستی به موهایم کشید و با صدایی که سعی می کرد مهربان باشد، گفت وعده میدهم تا جایی که بتوانم، دیگر هیچوقت رویت دست بلند نکنم اما تو هم باید وعده بدهی که دختر خوبی باشی، راحیل کوشش کن آرام باشی تا زندگی ما را آرام نگه داری.
هیچ نگفتم. تنها چشمانم را بستم. دلم می خواست چند لحظه فقط ساکت باشم و پناه بگیرم در این آغوش. اما نمیدانم چرا دیگر این آغوش، مثل قبل گرم نبود. آرامش نداشت. صدایش دیگر در قلبم طنین نمی انداخت. و آن عشق؟ مثل سایه ای دور، فقط خاطره ای گنگ از گذشته بود…
چند ماه بعد، دوباره حامله شدم…
دورانی که نمی خواهم حتی به یادش بیاورم. آنقدر سخت گذشت، آنقدر پر از درد و بی مهری بود که هنوز هم وقتی به آن روزها فکر می کنم، دلم می گیرد.
تا اینکه در ماه ششم، داکتر ها گفتند طفل داخل شکمم پسر است…
همه چیز به یک باره تغییر کرد.
مادر الیاس دیگر اجازه نمی داد حتی دست به سیاه و سفید بزنم. الیاس مثل مردی که تازه عاشق شده باشد، با مهربانی دورم می چرخید. هرچه می خواستم، بدون چون و چرا برایم می خرید. حتی حرف هایم را بی بحث می پذیرفت.
اما من خوب می دانستم این محبت ها، این نرمی ها، همه از برکت همان سه حرف بود: پ.س.ر.
تا اینکه در یکی از روزهای داغ تابستان، پسرم به دنیا آمد. نامش را «حمزه» گذاشتم.
سدیس با چشمانی پر از تعجب به راحیل نگریست.
باور نمی کرد که او پسر هم دارد.
راحیل وقتی نام حمزه را به زبان آورد، بی اختیار اشک از چشمانش جاری شد و آرام گفت پسرم خیلی زیبا بود… خیلی شبیه پدرم بود…
اما خانوادهٔ الیاس، حتی در آن لحظات هم از نیش و کنایه دست نکشیدند.
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و هشت
با سردی می گفتند هیچ شباهتی به پدر راحیل ندارد…
بعد از تولد حمزه، فکر میکردم که بالاخره زندگیمان به آرامش رسیده است. الیاس خیلی تغییر کرده بود و رفتارهایش با من بسیار بهتر شده بود. هر وقت از سر کار میآمد، برایم گل میآورد و هیچوقت از من قهر نمیکرد. حتی چند بار خودش مرا بدون درخواست اجازه از مادرش به خانه مادرم میبرد. مادر و خواهر الیاس از تولد حمزه بسیار خوشحال بودند، اما چیزی که بیش از همه برایشان قابل قبول نبود، محبت بیش از حد الیاس به من بود. آنها نمیتوانستند درک کنند که چرا الیاس اینقدر نسبت به من مهربان شده است.
هفت ماه از تولد حمزه گذشته بود. آن روز با حمزه در حویلی نشسته بودم و گرم بازی با او بودم که شیما نزد من آمد. با لحن بی حوصلگی گفت در اطاقم بعضی لباس ها را گذاشته ام که باید شسته شوند. لطفاً آنها را بشوی.
خواستم حرفی بزنم، اما دستانش را به سوی من دراز کرد و گفت ببین، من خینه کرده ام، وگر نه خودم می شستم. لبخندی زدم و از جایش بلند شدم و گفتم درست است، ولی لطفاً تو مراقب حمزه باش.
شیما با بی تفاوتی گفت چشم.
لباس ها را از اطاقش برداشتم و به تشناب رفتم تا آنها را بشوییم. مشغول شستن لباس ها بودم، ناگهان صدای فریاد الیاس را شنیدم که اسمم را با عصبانیت صدا میزد. با دلشوره به حویلی دویدم و دیدم که الیاس حمزه را در آغوش دارد و لباس هایش تماماً گل آلود است. با چهره ای پر از عصبانیت به من نگاه کرد و گفت چرا حمزه را تنها گذاشتی؟
با دلهره گفتم شیما به من گفت که دست هایش را خینه کرده و از من خواست که لباس هایش را بشویم. من هم حمزه را به او سپردم تا مراقبش باشد.
الیاس با فریادی بلند اسم شیما را صدا زد و او به حویلی آمد. وقتی حمزه را در آغوش شیما دید، با ترس و نگرانی گفت بلی لالا.
الیاس با صدای پر از خشم گفت مگر راحیل به تو نگفت که مراقب حمزه باشی؟ چرا او را تنها گذاشتی؟ ببین داخل باغچه رفته است! اگر من زودتر از سر کار نمی آمدم، خدا می داند که چه بلایی بر سر خودش می آمد. اگر در حوض می افتاد؟
شیما که فهمید نمی تواند دروغ بگوید، با شرمندگی گفت ببخشید لالا جان. من فقط چند دقیقه او را تنها گذاشتم تا دستانم را پاک کنم.
در همین لحظه، مادر الیاس به حویلی آمد و گفت چی گپ است؟ چرا بالای دختر من قهر می کنی؟ اولاد از راحیل است، باید او مراقب اولادش باشد.
ادامه دارد ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و هشت
با سردی می گفتند هیچ شباهتی به پدر راحیل ندارد…
بعد از تولد حمزه، فکر میکردم که بالاخره زندگیمان به آرامش رسیده است. الیاس خیلی تغییر کرده بود و رفتارهایش با من بسیار بهتر شده بود. هر وقت از سر کار میآمد، برایم گل میآورد و هیچوقت از من قهر نمیکرد. حتی چند بار خودش مرا بدون درخواست اجازه از مادرش به خانه مادرم میبرد. مادر و خواهر الیاس از تولد حمزه بسیار خوشحال بودند، اما چیزی که بیش از همه برایشان قابل قبول نبود، محبت بیش از حد الیاس به من بود. آنها نمیتوانستند درک کنند که چرا الیاس اینقدر نسبت به من مهربان شده است.
هفت ماه از تولد حمزه گذشته بود. آن روز با حمزه در حویلی نشسته بودم و گرم بازی با او بودم که شیما نزد من آمد. با لحن بی حوصلگی گفت در اطاقم بعضی لباس ها را گذاشته ام که باید شسته شوند. لطفاً آنها را بشوی.
خواستم حرفی بزنم، اما دستانش را به سوی من دراز کرد و گفت ببین، من خینه کرده ام، وگر نه خودم می شستم. لبخندی زدم و از جایش بلند شدم و گفتم درست است، ولی لطفاً تو مراقب حمزه باش.
شیما با بی تفاوتی گفت چشم.
لباس ها را از اطاقش برداشتم و به تشناب رفتم تا آنها را بشوییم. مشغول شستن لباس ها بودم، ناگهان صدای فریاد الیاس را شنیدم که اسمم را با عصبانیت صدا میزد. با دلشوره به حویلی دویدم و دیدم که الیاس حمزه را در آغوش دارد و لباس هایش تماماً گل آلود است. با چهره ای پر از عصبانیت به من نگاه کرد و گفت چرا حمزه را تنها گذاشتی؟
با دلهره گفتم شیما به من گفت که دست هایش را خینه کرده و از من خواست که لباس هایش را بشویم. من هم حمزه را به او سپردم تا مراقبش باشد.
الیاس با فریادی بلند اسم شیما را صدا زد و او به حویلی آمد. وقتی حمزه را در آغوش شیما دید، با ترس و نگرانی گفت بلی لالا.
الیاس با صدای پر از خشم گفت مگر راحیل به تو نگفت که مراقب حمزه باشی؟ چرا او را تنها گذاشتی؟ ببین داخل باغچه رفته است! اگر من زودتر از سر کار نمی آمدم، خدا می داند که چه بلایی بر سر خودش می آمد. اگر در حوض می افتاد؟
شیما که فهمید نمی تواند دروغ بگوید، با شرمندگی گفت ببخشید لالا جان. من فقط چند دقیقه او را تنها گذاشتم تا دستانم را پاک کنم.
در همین لحظه، مادر الیاس به حویلی آمد و گفت چی گپ است؟ چرا بالای دختر من قهر می کنی؟ اولاد از راحیل است، باید او مراقب اولادش باشد.
ادامه دارد ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و نه
الیاس خواست چیزی بگوید، اما مادرش با لحن تندی ادامه داد حالا هم شکر خدا که پسرت خوب است. پس سر و صدا نکن. چقدر به سختی خوابم بردی، با صدایت بیدارم کردی.
سپس مادرش به شیما اشاره کرد تا با او داخل خانه برود. وقتی آنها رفتند، الیاس بوسه ای بر صورت حمزه زد و گفت اگر تو چیزی بشود، من می میرم جان پدر خود
از آن روز به بعد، اذیت های مادر الیاس و شیما دوباره شروع شد. آنها در هر چیزی بهانه می گرفتند و مدام در تلاش بودند تا با من مشکل بسازند. اما الیاس دیگر بخاطر حرف های آن دو نفر، بالای من قهر نمی شد و این موضوع باعث میشد که مادر و خواهرش از شدت عصبانیت بیشتر به تلافی بیفتند.
آن روز با حمزه در اطاق خودم بودم. روی قالین نشسته بودم و با اسباب بازی های کوچک اش مشغول بازی بودیم. صدای آرام دروازه بلند شد و مادر الیاس داخل آمد. چند لحظه ای به صورتم خیره شد، بعد با نگاهی که برایم ناآشنا بود، گفت خیلی خسته به نظر میرسی، راحیل جان تو کمی استراحت کن. من با نواسه ام بازی می کنم.
برای چند ثانیه گیج شدم. هیچ وقت چنین نرمی در صدایش نشنیده بودم. خواستم چیزی بگویم، اما مجال نداد. خم شد، حمزه را از کنارم گرفت و گفت تو فقط بخواب، من مواظب اش هستم.
نتوانستم چیزی بگویم. فقط سرم را تکان دادم. چشم هایم سنگین شده بود و بدنم خسته تر از همیشه بود. همانجا در بستر افتادم و پلک هایم بسته شد.
مادر الیاس حمزه را به اطاق خودش برد. شیما همان جا بود. با دیدن حمزه لبخندی ساختگی زد.
مادرش با صدایی آرام به او گفت دخترم، من چطور میتوانم به نواسه ام ضرر برسانم؟
شیما بی درنگ جواب داد نواسه تان برادرزاده من هم است، اما تنها چیزی که باعث میشه لالایم به راحیل دل ببندد همین طفل است. او فقط بخاطر حمزه با راحیل خوب است و بخاطر حمزه هم میتواند از او متنفر شود.
مادر الیاس چیزی نگفت. فقط سکوت کرد. چند لحظه بعد آهسته گفت حمزه را به تو میسپارم. خودت هر کاری می کنی کن، اما مراقب باش زیاد اذیت نشود.
شیما به ساعت دیواری نگاه کرد. با لحنی عجولانه گفت حالا لالایم می آید، باید کارم را انجام بدهم.
سپس با سرعت از اطاق بیرون شد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و نه
الیاس خواست چیزی بگوید، اما مادرش با لحن تندی ادامه داد حالا هم شکر خدا که پسرت خوب است. پس سر و صدا نکن. چقدر به سختی خوابم بردی، با صدایت بیدارم کردی.
سپس مادرش به شیما اشاره کرد تا با او داخل خانه برود. وقتی آنها رفتند، الیاس بوسه ای بر صورت حمزه زد و گفت اگر تو چیزی بشود، من می میرم جان پدر خود
از آن روز به بعد، اذیت های مادر الیاس و شیما دوباره شروع شد. آنها در هر چیزی بهانه می گرفتند و مدام در تلاش بودند تا با من مشکل بسازند. اما الیاس دیگر بخاطر حرف های آن دو نفر، بالای من قهر نمی شد و این موضوع باعث میشد که مادر و خواهرش از شدت عصبانیت بیشتر به تلافی بیفتند.
آن روز با حمزه در اطاق خودم بودم. روی قالین نشسته بودم و با اسباب بازی های کوچک اش مشغول بازی بودیم. صدای آرام دروازه بلند شد و مادر الیاس داخل آمد. چند لحظه ای به صورتم خیره شد، بعد با نگاهی که برایم ناآشنا بود، گفت خیلی خسته به نظر میرسی، راحیل جان تو کمی استراحت کن. من با نواسه ام بازی می کنم.
برای چند ثانیه گیج شدم. هیچ وقت چنین نرمی در صدایش نشنیده بودم. خواستم چیزی بگویم، اما مجال نداد. خم شد، حمزه را از کنارم گرفت و گفت تو فقط بخواب، من مواظب اش هستم.
نتوانستم چیزی بگویم. فقط سرم را تکان دادم. چشم هایم سنگین شده بود و بدنم خسته تر از همیشه بود. همانجا در بستر افتادم و پلک هایم بسته شد.
مادر الیاس حمزه را به اطاق خودش برد. شیما همان جا بود. با دیدن حمزه لبخندی ساختگی زد.
مادرش با صدایی آرام به او گفت دخترم، من چطور میتوانم به نواسه ام ضرر برسانم؟
شیما بی درنگ جواب داد نواسه تان برادرزاده من هم است، اما تنها چیزی که باعث میشه لالایم به راحیل دل ببندد همین طفل است. او فقط بخاطر حمزه با راحیل خوب است و بخاطر حمزه هم میتواند از او متنفر شود.
مادر الیاس چیزی نگفت. فقط سکوت کرد. چند لحظه بعد آهسته گفت حمزه را به تو میسپارم. خودت هر کاری می کنی کن، اما مراقب باش زیاد اذیت نشود.
شیما به ساعت دیواری نگاه کرد. با لحنی عجولانه گفت حالا لالایم می آید، باید کارم را انجام بدهم.
سپس با سرعت از اطاق بیرون شد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️
تقدیم به شما خوبان امید مورد پسند تون باشد 🌹🌸✨
#داستان_زیبا
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند،
دانش آموزان شروع به نوشتن کردند.
معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد، با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند .
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و ....
در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد ، معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد :
عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند ،و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم.
معلم گفت : بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم .
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت :به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از....لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن .
☘پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند ، آری ،عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما ، آن ها را ساده و معمولی می انگاریم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زیبا
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند،
دانش آموزان شروع به نوشتن کردند.
معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد، با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند .
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و ....
در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد ، معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد :
عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند ،و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم.
معلم گفت : بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم .
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت :به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از....لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن .
☘پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند ، آری ،عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما ، آن ها را ساده و معمولی می انگاریم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🫧آية_وتفسير 🫧
" فَـٳنَّ خَی٘رَ الزَّادِ التَّـقوی " (بقره: ۱۹۷)
امـام فخر رازی در تفسیر آیەی " فَـٳنَّ خَیرَ الزَّادِ التَّـقوی " مــیفرمــاید :
انسـان دو سفر در پیـش دارد:
سفری در دنیـا و سفری از دنیـا ، سفر در دنیا توشەای همچون خوراکی ها ، نوشیدنـی ها ، وسیلەی نقلیە و مال و دارایــی می طلبد.
سفر از دنیـا نیز همـانند سفر در دنیـا ، توشه و ضروریاتـی را از قبیل شنـاخت خدا و محبـت او و دوری از غیر خدا می طلبد؛ که ایـن توشه و زاد ، بنابر دلایلی از اوّلی او٘لی و بهتر است.
۱) - توشـەی سفر دنیوی تو را از عذاب و سختـیِ موهوم و خیـالی نجات میدهد ، اما توشـەی آخرت تو را از عذاب یقینـی و عینـی باز می دارد.
۲) - توشـەی سفر دنیوی ، تو را از عذاب و سختـیِ مقطعـی باز میدارد ، اما توشـەی آخرت تو را از عذاب و ناراحتـیِ دائمی باز می دارد.
۳) - زاد و توشـەی دنیوی تو را بە لذت و خوشـیِ می رسـاند که توٲم و همزاد با آلام و سختـی و بلاسـت.
اما توشـه و زاد آخرت٘ تو را به خوشـی و لذّات ماندگاری می رسـاند که خالـی از درآمیختگـیِ هر خسـارت و زیانـی است و ترسـی از اتمام و زوال آن نیـست.
٤) - توشـە و زاد برای سفر دنیوی هر لحظه رو به پایـان ، انتـها و انقضاسـت.
اما زاد و توشـەی ٲُخروی تو را به آخرت می رسـاند ، آخرتـی کە هر لحظه رسیدن به آن نزدیکتر و نزدیکتـر می شود .
٥) - توشـە و زاد سفر دنیوی [ اگر فـاقد کنترل باشد ] تو را بر سکوی شهوت و امیـال درونـی می رساند.
اما زاد و توشـەی ٲُخروی تو را بە آستانەی جلالت و پاکـی می رسـاند.
بنا بە مجموع آنچه ذکر کردیـم ، ثابت میشود که بهترین توشـه و زاد " تقـوی " است.
📝تفسیر آسان قرآن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
" فَـٳنَّ خَی٘رَ الزَّادِ التَّـقوی " (بقره: ۱۹۷)
امـام فخر رازی در تفسیر آیەی " فَـٳنَّ خَیرَ الزَّادِ التَّـقوی " مــیفرمــاید :
انسـان دو سفر در پیـش دارد:
سفری در دنیـا و سفری از دنیـا ، سفر در دنیا توشەای همچون خوراکی ها ، نوشیدنـی ها ، وسیلەی نقلیە و مال و دارایــی می طلبد.
سفر از دنیـا نیز همـانند سفر در دنیـا ، توشه و ضروریاتـی را از قبیل شنـاخت خدا و محبـت او و دوری از غیر خدا می طلبد؛ که ایـن توشه و زاد ، بنابر دلایلی از اوّلی او٘لی و بهتر است.
۱) - توشـەی سفر دنیوی تو را از عذاب و سختـیِ موهوم و خیـالی نجات میدهد ، اما توشـەی آخرت تو را از عذاب یقینـی و عینـی باز می دارد.
۲) - توشـەی سفر دنیوی ، تو را از عذاب و سختـیِ مقطعـی باز میدارد ، اما توشـەی آخرت تو را از عذاب و ناراحتـیِ دائمی باز می دارد.
۳) - زاد و توشـەی دنیوی تو را بە لذت و خوشـیِ می رسـاند که توٲم و همزاد با آلام و سختـی و بلاسـت.
اما توشـه و زاد آخرت٘ تو را به خوشـی و لذّات ماندگاری می رسـاند که خالـی از درآمیختگـیِ هر خسـارت و زیانـی است و ترسـی از اتمام و زوال آن نیـست.
٤) - توشـە و زاد برای سفر دنیوی هر لحظه رو به پایـان ، انتـها و انقضاسـت.
اما زاد و توشـەی ٲُخروی تو را به آخرت می رسـاند ، آخرتـی کە هر لحظه رسیدن به آن نزدیکتر و نزدیکتـر می شود .
٥) - توشـە و زاد سفر دنیوی [ اگر فـاقد کنترل باشد ] تو را بر سکوی شهوت و امیـال درونـی می رساند.
اما زاد و توشـەی ٲُخروی تو را بە آستانەی جلالت و پاکـی می رسـاند.
بنا بە مجموع آنچه ذکر کردیـم ، ثابت میشود که بهترین توشـه و زاد " تقـوی " است.
📝تفسیر آسان قرآن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷 عنوان: اگر مستاجر در وسط قرارداد، ملک را تخلیه کند، اجاره بهای چند روز باید دریافت شود؟
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
وقتی مستاجرها به محل ما میآیند، از آنها پیشپرداخت میگیریم و وقتی ماه تمام شد، برای ماه بعد پیشپرداخت میگیریم. اما برخی از مستاجران در وسط قرارداد، خانه را تخلیه میکنند. آیا باید کل پول آن برج را ظرف پنج، ده، پانزده یا بیست روز از آنها بگیریم؟ یا اینکه باید پول تعداد روزهایی که می مانند را بگیریم و بقیه را برگردانیم؟ لطفا در این مورد من را راهنمایی کنید.
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 اگر مستأجر در وسط قرارداد، ملک را تخلیه کند، طبق قوانین، اجاره بهای روزهای باقیمانده باید نگه داشته شود و بقیه بازگردانده شود. اما اگر مستأجر پول باقیمانده را پس نگرفت و با رضایت خود آنجا را ترک کرد، استفاده از پول باقیمانده نیز برای شما جایز است.
📚 دلایل: في فتاوی دارالعلوم دیوبند:
جواب
بسم الله الرحمن الرحيم
اگر کرایہ دار بیچ میں خالی کردیں تو ضابطے کے مطابق جتنے دن رہے ہیں اتنے دنوں کا کرایہ رکھ کر بقیہ واپس کردینا چاہئے ہاں اگر کرایہ دار بقیہ پیسے واپس نہ لیں اور وہ بخوشی چھوڑدیں تو آپ کے لئے بقیہ رقم بھی حلال ہے اسے استعمال کرسکتے ہیں۔ واللہ تعالیٰ اعلم
دار الافتاء دار العلوم دیوبند
فتوی نمبر:167358
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
وقتی مستاجرها به محل ما میآیند، از آنها پیشپرداخت میگیریم و وقتی ماه تمام شد، برای ماه بعد پیشپرداخت میگیریم. اما برخی از مستاجران در وسط قرارداد، خانه را تخلیه میکنند. آیا باید کل پول آن برج را ظرف پنج، ده، پانزده یا بیست روز از آنها بگیریم؟ یا اینکه باید پول تعداد روزهایی که می مانند را بگیریم و بقیه را برگردانیم؟ لطفا در این مورد من را راهنمایی کنید.
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 اگر مستأجر در وسط قرارداد، ملک را تخلیه کند، طبق قوانین، اجاره بهای روزهای باقیمانده باید نگه داشته شود و بقیه بازگردانده شود. اما اگر مستأجر پول باقیمانده را پس نگرفت و با رضایت خود آنجا را ترک کرد، استفاده از پول باقیمانده نیز برای شما جایز است.
📚 دلایل: في فتاوی دارالعلوم دیوبند:
جواب
بسم الله الرحمن الرحيم
اگر کرایہ دار بیچ میں خالی کردیں تو ضابطے کے مطابق جتنے دن رہے ہیں اتنے دنوں کا کرایہ رکھ کر بقیہ واپس کردینا چاہئے ہاں اگر کرایہ دار بقیہ پیسے واپس نہ لیں اور وہ بخوشی چھوڑدیں تو آپ کے لئے بقیہ رقم بھی حلال ہے اسے استعمال کرسکتے ہیں۔ واللہ تعالیٰ اعلم
دار الافتاء دار العلوم دیوبند
فتوی نمبر:167358
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
سلام و علیکم و رحمةالله و برکاته
وقت شما بخیر
۱. حکم ازدواج چیست؟
در فقه حنفی، حکم ازدواج بر حسب حال شخص فرق میکند و یکی از احکام پنجگانه (واجب، سنت، مکروه، حرام) را میگیرد:
واجب: وقتیکه شخص توانایی ازدواج دارد و اگر ازدواج نکند به حرام میافتد.
سنت (مستحب): اگر میل به زن ندارد، اما در صورت ترک ازدواج هم به حرام نمیافتد.
مکروه: اگر احتمال بدهد که در ازدواج، زن را اذیت کند یا حقش را ادا نکند.
حرام: اگر یقین داشته باشد که در ازدواج، ظلم میکند یا ناتوان از انجام حقوق همسر است.
۲. شروط نکاح کدامها هستند؟
برای صحت عقد نکاح در فقه حنفی، شرایط زیر لازم است:
۱. ایجاب و قبول: یکی پیشنهاد دهد (ایجاب)، دیگری بپذیرد (قبول).
۲. در یک مجلس باشد: ایجاب و قبول باید بدون فاصله در یک نشست صورت گیرد.
3. دو شاهد عادل مرد، یا یک مرد و دو زن مسلمان باید حاضر باشند (در نکاح دائم).
4. رضایت زن و مرد: اجبار در نکاح، آن را باطل یا فاسد میکند (بسته به مورد).
5. عدم وجود موانع شرعی: مثلاً زن نباید در عده باشد، یا از محارم مرد باشد.
۳. فرق بین ایجاب و قبول و خطبه نکاح چیست؟
ایجاب: پیشنهاد ازدواج؛ مثل اینکه زن یا ولیاش بگوید: «تو را به نکاح فلان میدهم».
قبول: پذیرفتن ایجاب توسط طرف مقابل؛ مثل اینکه مرد بگوید: «قبول کردم».
این دو (ایجاب و قبول) جزء اصلی عقد هستند.
خطبه نکاح: سخنانی است که قبل از عقد خوانده میشود، شامل حمد خدا، درود بر پیامبر صلیالله علیه وآله وسلم و آیاتی از قرآن.
خطبه سنت است، ولی ایجاب و قبول واجب است. بدون خطبه، نکاح صحیح است؛ اما بدون ایجاب و قبول، عقد وجود ندارد.
---
۴. آیا با ایجاب و قبول زن و مرد محرم هم میشوند؟
بله، وقتی عقد نکاح صحیحاً واقع شد (با ایجاب، قبول و شروط لازم)، زن و مرد محرم یکدیگر میشوند و تمام احکام زوجیت (مانند لمس، خلوت، روابط زناشویی و ارث) بین آنها جاری میشود.
والله اعلم بالصواب
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۰/ذوالقعده/۱۴۴۶ ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقت شما بخیر
۱. حکم ازدواج چیست؟
در فقه حنفی، حکم ازدواج بر حسب حال شخص فرق میکند و یکی از احکام پنجگانه (واجب، سنت، مکروه، حرام) را میگیرد:
واجب: وقتیکه شخص توانایی ازدواج دارد و اگر ازدواج نکند به حرام میافتد.
سنت (مستحب): اگر میل به زن ندارد، اما در صورت ترک ازدواج هم به حرام نمیافتد.
مکروه: اگر احتمال بدهد که در ازدواج، زن را اذیت کند یا حقش را ادا نکند.
حرام: اگر یقین داشته باشد که در ازدواج، ظلم میکند یا ناتوان از انجام حقوق همسر است.
۲. شروط نکاح کدامها هستند؟
برای صحت عقد نکاح در فقه حنفی، شرایط زیر لازم است:
۱. ایجاب و قبول: یکی پیشنهاد دهد (ایجاب)، دیگری بپذیرد (قبول).
۲. در یک مجلس باشد: ایجاب و قبول باید بدون فاصله در یک نشست صورت گیرد.
3. دو شاهد عادل مرد، یا یک مرد و دو زن مسلمان باید حاضر باشند (در نکاح دائم).
4. رضایت زن و مرد: اجبار در نکاح، آن را باطل یا فاسد میکند (بسته به مورد).
5. عدم وجود موانع شرعی: مثلاً زن نباید در عده باشد، یا از محارم مرد باشد.
۳. فرق بین ایجاب و قبول و خطبه نکاح چیست؟
ایجاب: پیشنهاد ازدواج؛ مثل اینکه زن یا ولیاش بگوید: «تو را به نکاح فلان میدهم».
قبول: پذیرفتن ایجاب توسط طرف مقابل؛ مثل اینکه مرد بگوید: «قبول کردم».
این دو (ایجاب و قبول) جزء اصلی عقد هستند.
خطبه نکاح: سخنانی است که قبل از عقد خوانده میشود، شامل حمد خدا، درود بر پیامبر صلیالله علیه وآله وسلم و آیاتی از قرآن.
خطبه سنت است، ولی ایجاب و قبول واجب است. بدون خطبه، نکاح صحیح است؛ اما بدون ایجاب و قبول، عقد وجود ندارد.
---
۴. آیا با ایجاب و قبول زن و مرد محرم هم میشوند؟
بله، وقتی عقد نکاح صحیحاً واقع شد (با ایجاب، قبول و شروط لازم)، زن و مرد محرم یکدیگر میشوند و تمام احکام زوجیت (مانند لمس، خلوت، روابط زناشویی و ارث) بین آنها جاری میشود.
والله اعلم بالصواب
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۰/ذوالقعده/۱۴۴۶ ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«وقتی دعا میکنی، گمان نبر که فقط خواستهای را میگویی!
تو در آن لحظه، با بزرگترین قدرت جهان در حال گفتوگویی!
شاید پاسخ دعایت در سکوتی باشد که آرامت میکند،
در اشکی باشد که سبک ترت میکند،
یا در دلی باشد که بعد از دعا به یقین آرام میگیرد…
دعا، فقط خواستن نیست؛
دعا، بندگی است.»
ادهم شرقاوی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو در آن لحظه، با بزرگترین قدرت جهان در حال گفتوگویی!
شاید پاسخ دعایت در سکوتی باشد که آرامت میکند،
در اشکی باشد که سبک ترت میکند،
یا در دلی باشد که بعد از دعا به یقین آرام میگیرد…
دعا، فقط خواستن نیست؛
دعا، بندگی است.»
ادهم شرقاوی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت دهم وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
وقتی مامانم اینا رفتن من به خودم قول دادم که قوی بمونم و قلبمو جنسی از سنگ کنم تا بتونم دووم بیارم وقتی برگشتم به خونه رفتم شامو حاضر کنم که امید گفت یسرا فردا قراره بریم خونه خالم برای فردا حاضر شو منم گفتم باشه چون برای بار اول بود که میرفتیم خونه خاله کوچیکش خالش نسبت به خانواده شوهرم خیلی مهربون تر و دلسوز تر بود
رفتم نماز تهجدمو خوندمو و خوابیدم
هی خدا صدای چیه اینقدر سرو صدا میکنه فک کنم صدای ساعت هست که تنظیم کردم خاموشش کردم و رفتم و همه جارو تمیز کردم و شروع به رسیدن به خودم شدم وقتی حاضر شدم منو خانواده همسرم و امید راهی خونه خاله خدیجه شدیم
امید :نمیدونم امروز چرا اینقدر اشوب تو دلمه چرا اینقدر عصبیم چرا اینقدر نگرانم حس میکنم قراره اتفاق بدی بی افته تو همین فکر بودم که یسرا دستمو سفت گرفت تو دستش و بهم لبخندی زد حس میکنم یسرا خیلی دوستم داره ولی من حس میکنم نمیتونم خوشبختش کنم با دروغ هایی که بهش گفتم و با کار هایی که میکنم حس میکنم اگر بفهمه دیگه منو نمیبخشه این عذاب وجدان عین خُر خُره وجودمو قلبمو میخوره هعی تو همین فکر بودم که رسیدیم و رفتیم و نشستیم و با خالم حرف میزدیم که خالم گفت که شخصی از آلمان زنگ میزنه و چند باری تماس گرفته و جوابشو نداده من خیلی خوش حال شدم چون چند ماهی بود از برادر بزرگم که تو آلمان بود خبری نداشتیم و حسی بهم میگفت که شاید برادرم اسماعیل باشه ولی شخصی با تلفن برادرم زنگ زده بود و با پدرم صحبت میکرد که چیزیو شنیدم که ای کاش هیچ موقع نمیشنیدم 💔💔
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد....
وقتی مامانم اینا رفتن من به خودم قول دادم که قوی بمونم و قلبمو جنسی از سنگ کنم تا بتونم دووم بیارم وقتی برگشتم به خونه رفتم شامو حاضر کنم که امید گفت یسرا فردا قراره بریم خونه خالم برای فردا حاضر شو منم گفتم باشه چون برای بار اول بود که میرفتیم خونه خاله کوچیکش خالش نسبت به خانواده شوهرم خیلی مهربون تر و دلسوز تر بود
رفتم نماز تهجدمو خوندمو و خوابیدم
هی خدا صدای چیه اینقدر سرو صدا میکنه فک کنم صدای ساعت هست که تنظیم کردم خاموشش کردم و رفتم و همه جارو تمیز کردم و شروع به رسیدن به خودم شدم وقتی حاضر شدم منو خانواده همسرم و امید راهی خونه خاله خدیجه شدیم
امید :نمیدونم امروز چرا اینقدر اشوب تو دلمه چرا اینقدر عصبیم چرا اینقدر نگرانم حس میکنم قراره اتفاق بدی بی افته تو همین فکر بودم که یسرا دستمو سفت گرفت تو دستش و بهم لبخندی زد حس میکنم یسرا خیلی دوستم داره ولی من حس میکنم نمیتونم خوشبختش کنم با دروغ هایی که بهش گفتم و با کار هایی که میکنم حس میکنم اگر بفهمه دیگه منو نمیبخشه این عذاب وجدان عین خُر خُره وجودمو قلبمو میخوره هعی تو همین فکر بودم که رسیدیم و رفتیم و نشستیم و با خالم حرف میزدیم که خالم گفت که شخصی از آلمان زنگ میزنه و چند باری تماس گرفته و جوابشو نداده من خیلی خوش حال شدم چون چند ماهی بود از برادر بزرگم که تو آلمان بود خبری نداشتیم و حسی بهم میگفت که شاید برادرم اسماعیل باشه ولی شخصی با تلفن برادرم زنگ زده بود و با پدرم صحبت میکرد که چیزیو شنیدم که ای کاش هیچ موقع نمیشنیدم 💔💔
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد....
#دوقسمت صدویک وصدودو
📖سرگذشت کوثر
خودم راهی قبرستون شدم که عزیزانمو به خاک بسپرم صحرای محشر بود مردم شهرم عزیزاشونو ازدست داده بودن و نالان و گریان بودن و ضجحه می زدن وقتی عزیزانمو خاک می کردن فقط عربده می زدم و خدا را صدا می کردم و ازش طلب کمک می کردم از یوسفم طلب بخشش میکردم که نمی تونستم همراهیش کنم بهش گفتم مادر منو ببخش که تنهات می گذارم بهت قول میدم خیلی زود بیام پیشت نمی گذارم تنها بمونی عممو بخشیدم از همه اذیت و آزارهایی که در حق من کرده بود بخشیدمش گفتم عمه پاشو به
خدا حاضرم بازم منو اذیت کنی کتکم بزنی امازنده باشی و کنارم باشی عمه ببین چقدر بدبختم چقدر بی کس و تنهام اما هیچ
کدومشون بر نمیگشتن وقتی روشون خاک ریختن انگار رو من داشتن خاک می ریختن و منو با اونها دفن میکردن دلم می خواست کنار اونها خاک می شدم اما مجبور بودم تحمل کنم به خاطر یاسین و یونس باید امیدوار می موندم به برگشتن مهدی و مرادفکر برگشتن مراد دیوونم میکرد چه جوری بهش میگفتم مادرت و پسرت و ننه بلقیس رو در نبودنت به خاک سپردیم حتی نمی دونستم مهدی و مراد
زنده هستن یا نه دلم می خواست زنده باشن و با پای خودشون برگردن خونه گر چه تقریبا محال بود بر گشتم پیش یونس بغلش کردم و به یاسین خیره شدم که بین مرگ و زندگی داشت دست و پا می زد سرش شکسته بود و حال خوبی نداشت به ما می گفتن باید هر چه سریع تر اینجا را ترک کنید تا همین الانشم خیلی دیر شده نیمه شب بود که یکی از مردهای همسایه اومد به هممون گفت بیاید بریم خونه های آوار شدتون هر چیز با ارزشی دارید و باید از زیر باقی مونده آوار بردارید
دیر بجنبیم ممکن دزدها بیان و با خودشون ببرن اونها بیان جرات نزدیک شدن به خونه را نداریم چون همشون مسلح میان و فقط ما باید وایستیم و نگاه کنیم گفتم مش کاظم وقتی عزیزامون رفتن دیگه طلا و پول به چه درد ما می خوره میخوام هیچ کدومش رو نداشته باشم گفت دخترم میخوای دست خالی از این شهر بری می تونی بری واقعا می تونی بدون هیچی بری تو برای آیندت پول لازم داری دیدم حرف منطقی می زنه خودمم
نمی دونستم باید چی کار کنم ولی چاره ای نبودباید حرفشونو قبول می کردیم من احتیاج به
پشتوانه داشتم برای آینده هر چند اون لحظات و اون روزها من مرده ای بیش نبودم و مطمئن بودم دیگه هیچ وقت هیچی مثل سابق نمی شه و من هم هرگز کوثر سابق نمی شم خاله زینب که مثل من داغ دیده بود گفت من میرم تو نمی خواد بری ما باید فردا شب از اینجا بریم کوثر هممون باید بریم دیگه اینجا جای ما نیست گفتم اگه من برم پس عمم و ننه بلقیس و یوسفم رو چی کار کنم تنها نمیشن بهم نمیگن رفت و ما را تنها
گذاشت خاله زینب دستمو گرفت و گفت دخترم دختر خوشگلم اونها امروز به آرامش ابدی رسیدن الان جاشون مطمئنم بهشته الان فقط تنها نگرانیشون تو و یاسین و یونس هستید تو باید قوی باشی تو روزهای سخت تری را در پیش داری پس بجنگ دلم خون بود همین جوری نا خواسته فقط اشک از چشمانم جاری می شد داغ چهار تا عزیزچیزی نبود که من بتونم فراموش کنم فکر اینکه مراد و مهدی هم بلائی سرشون اومده باشه منو
دیوونه می کرد چند ساعت بعد خاله زینب و
شوهرش اومدن و بقچه ای دست من دادن بقچه خودم بود ولی حتی دلم نمی خواست نگاهی به داخلش بندازم خاله زینب گفت توش رو نگاه کن دخترببین کم و کسر نباشه گفتم نه لازم نیست اگه خالی هم باشه خاله برام مهم نیست دیگه هیچی برام مهم نیست ولی به اصرارش نگاه کردم خاله زینب
هم دخترش اونجا بستری بود اونم داماد و پسرش رو از دست داده بود دخترش باردار بود و حال خوشی نداشت نیمه های شب بود که حال یاسین بد شد منو از کنارش بلند کردن در حالیکه یونس بغلم بود یونس ترسیده بود و گریه می کرد و برادرشو صدا می کرد من فقط می گفتم هیچی نیست مادر هیچی نیست داداش حالش خوب میشه ما فردا همه با هم میریم پیش آبجی فاطمه و عمو شاپور اونها منتظر ما هستن و مانباید دیر کنیم اما نشد نزدیکیهای ظهر بود که
بالای گور کوچیک یاسین نشسته بودم من یاسینم رو از دست دادم به همین راحتی یاسینم پسر شیرین زبون و مهربونم نتونست دووم بیاره و به خاطر شدت ضربه ای که به سرش وارد شده بود از دنیارفت دیگه نه اشکی برام مونده بود که بریزم ونه پوست صورتی برام مونده بود از بس که از شب صورتمو چنگ زده بودم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
خودم راهی قبرستون شدم که عزیزانمو به خاک بسپرم صحرای محشر بود مردم شهرم عزیزاشونو ازدست داده بودن و نالان و گریان بودن و ضجحه می زدن وقتی عزیزانمو خاک می کردن فقط عربده می زدم و خدا را صدا می کردم و ازش طلب کمک می کردم از یوسفم طلب بخشش میکردم که نمی تونستم همراهیش کنم بهش گفتم مادر منو ببخش که تنهات می گذارم بهت قول میدم خیلی زود بیام پیشت نمی گذارم تنها بمونی عممو بخشیدم از همه اذیت و آزارهایی که در حق من کرده بود بخشیدمش گفتم عمه پاشو به
خدا حاضرم بازم منو اذیت کنی کتکم بزنی امازنده باشی و کنارم باشی عمه ببین چقدر بدبختم چقدر بی کس و تنهام اما هیچ
کدومشون بر نمیگشتن وقتی روشون خاک ریختن انگار رو من داشتن خاک می ریختن و منو با اونها دفن میکردن دلم می خواست کنار اونها خاک می شدم اما مجبور بودم تحمل کنم به خاطر یاسین و یونس باید امیدوار می موندم به برگشتن مهدی و مرادفکر برگشتن مراد دیوونم میکرد چه جوری بهش میگفتم مادرت و پسرت و ننه بلقیس رو در نبودنت به خاک سپردیم حتی نمی دونستم مهدی و مراد
زنده هستن یا نه دلم می خواست زنده باشن و با پای خودشون برگردن خونه گر چه تقریبا محال بود بر گشتم پیش یونس بغلش کردم و به یاسین خیره شدم که بین مرگ و زندگی داشت دست و پا می زد سرش شکسته بود و حال خوبی نداشت به ما می گفتن باید هر چه سریع تر اینجا را ترک کنید تا همین الانشم خیلی دیر شده نیمه شب بود که یکی از مردهای همسایه اومد به هممون گفت بیاید بریم خونه های آوار شدتون هر چیز با ارزشی دارید و باید از زیر باقی مونده آوار بردارید
دیر بجنبیم ممکن دزدها بیان و با خودشون ببرن اونها بیان جرات نزدیک شدن به خونه را نداریم چون همشون مسلح میان و فقط ما باید وایستیم و نگاه کنیم گفتم مش کاظم وقتی عزیزامون رفتن دیگه طلا و پول به چه درد ما می خوره میخوام هیچ کدومش رو نداشته باشم گفت دخترم میخوای دست خالی از این شهر بری می تونی بری واقعا می تونی بدون هیچی بری تو برای آیندت پول لازم داری دیدم حرف منطقی می زنه خودمم
نمی دونستم باید چی کار کنم ولی چاره ای نبودباید حرفشونو قبول می کردیم من احتیاج به
پشتوانه داشتم برای آینده هر چند اون لحظات و اون روزها من مرده ای بیش نبودم و مطمئن بودم دیگه هیچ وقت هیچی مثل سابق نمی شه و من هم هرگز کوثر سابق نمی شم خاله زینب که مثل من داغ دیده بود گفت من میرم تو نمی خواد بری ما باید فردا شب از اینجا بریم کوثر هممون باید بریم دیگه اینجا جای ما نیست گفتم اگه من برم پس عمم و ننه بلقیس و یوسفم رو چی کار کنم تنها نمیشن بهم نمیگن رفت و ما را تنها
گذاشت خاله زینب دستمو گرفت و گفت دخترم دختر خوشگلم اونها امروز به آرامش ابدی رسیدن الان جاشون مطمئنم بهشته الان فقط تنها نگرانیشون تو و یاسین و یونس هستید تو باید قوی باشی تو روزهای سخت تری را در پیش داری پس بجنگ دلم خون بود همین جوری نا خواسته فقط اشک از چشمانم جاری می شد داغ چهار تا عزیزچیزی نبود که من بتونم فراموش کنم فکر اینکه مراد و مهدی هم بلائی سرشون اومده باشه منو
دیوونه می کرد چند ساعت بعد خاله زینب و
شوهرش اومدن و بقچه ای دست من دادن بقچه خودم بود ولی حتی دلم نمی خواست نگاهی به داخلش بندازم خاله زینب گفت توش رو نگاه کن دخترببین کم و کسر نباشه گفتم نه لازم نیست اگه خالی هم باشه خاله برام مهم نیست دیگه هیچی برام مهم نیست ولی به اصرارش نگاه کردم خاله زینب
هم دخترش اونجا بستری بود اونم داماد و پسرش رو از دست داده بود دخترش باردار بود و حال خوشی نداشت نیمه های شب بود که حال یاسین بد شد منو از کنارش بلند کردن در حالیکه یونس بغلم بود یونس ترسیده بود و گریه می کرد و برادرشو صدا می کرد من فقط می گفتم هیچی نیست مادر هیچی نیست داداش حالش خوب میشه ما فردا همه با هم میریم پیش آبجی فاطمه و عمو شاپور اونها منتظر ما هستن و مانباید دیر کنیم اما نشد نزدیکیهای ظهر بود که
بالای گور کوچیک یاسین نشسته بودم من یاسینم رو از دست دادم به همین راحتی یاسینم پسر شیرین زبون و مهربونم نتونست دووم بیاره و به خاطر شدت ضربه ای که به سرش وارد شده بود از دنیارفت دیگه نه اشکی برام مونده بود که بریزم ونه پوست صورتی برام مونده بود از بس که از شب صورتمو چنگ زده بودم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9