⚜ حدیث شــریف
#صـحیح_مسـلم
➖باب (1): تخفیف نماز برای مسافر اگر چه امنیت داشته باشد
🔹عَنْ يَعْلَى بْنِ أُمَيَّةَ قَالَ: قُلْتُ لِعُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ: ﴿فَلَيۡسَ عَلَيۡكُمۡ جُنَاحٌ أَن تَقۡصُرُواْ مِنَ ٱلصَّلَوٰةِ إِنۡ خِفۡتُمۡ أَن يَفۡتِنَكُمُ ٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْۚ﴾ [النساء: 101] فَقَدْ أَمِنَ النَّاسُ؟ فَقَالَ: عَجِبْتُ مِمَّا عَجِبْتَ مِنْهُ، فَسَأَلْتُ رَسُولَ اللَّهِ ﷺ عَنْ ذَلِكَ فَقَالَ: «صَدَقَةٌ تَصَدَّقَ اللَّهُ بِهَا عَلَيْكُمْ فَاقْبَلُوا صَدَقَتَهُ». (مسلم/686)
🔸 ترجمه: یعلی بن امیه میگوید: به عمر به خطاب گفتم: الله متعال می فرماید: ﴿فَلَيۡسَ عَلَيۡكُمۡ جُنَاحٌ أَن تَقۡصُرُواْ مِنَ ٱلصَّلَوٰةِ إِنۡ خِفۡتُمۡ أَن يَفۡتِنَكُمُ ٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْۚ﴾ [النساء: 101]. «اگر در مسافرت بسر میبردید و ترسیدید که کفار بلایی بر سر شما بیاورند، گناهی بر شما نیست که نمازها را کوتاه ـ دو رکعتی ـ بخوانید» اما هم اکنون، که مردم، امنیت دارند، حکم چیست؟ عمر بن خطاب گفت: از آنچه شما تعجب کردید من نیز تعجب نمودم؛ لذا از رسول الله ﷺ پرسیدم. پیامبر اکرم ﷺ فرمود: «این، صدقهای است که الله متعال آنرا به شما عنایت کرده است؛ پس شما هم صدقهاش را بپذیرید».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#صـحیح_مسـلم
➖باب (1): تخفیف نماز برای مسافر اگر چه امنیت داشته باشد
🔹عَنْ يَعْلَى بْنِ أُمَيَّةَ قَالَ: قُلْتُ لِعُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ: ﴿فَلَيۡسَ عَلَيۡكُمۡ جُنَاحٌ أَن تَقۡصُرُواْ مِنَ ٱلصَّلَوٰةِ إِنۡ خِفۡتُمۡ أَن يَفۡتِنَكُمُ ٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْۚ﴾ [النساء: 101] فَقَدْ أَمِنَ النَّاسُ؟ فَقَالَ: عَجِبْتُ مِمَّا عَجِبْتَ مِنْهُ، فَسَأَلْتُ رَسُولَ اللَّهِ ﷺ عَنْ ذَلِكَ فَقَالَ: «صَدَقَةٌ تَصَدَّقَ اللَّهُ بِهَا عَلَيْكُمْ فَاقْبَلُوا صَدَقَتَهُ». (مسلم/686)
🔸 ترجمه: یعلی بن امیه میگوید: به عمر به خطاب گفتم: الله متعال می فرماید: ﴿فَلَيۡسَ عَلَيۡكُمۡ جُنَاحٌ أَن تَقۡصُرُواْ مِنَ ٱلصَّلَوٰةِ إِنۡ خِفۡتُمۡ أَن يَفۡتِنَكُمُ ٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْۚ﴾ [النساء: 101]. «اگر در مسافرت بسر میبردید و ترسیدید که کفار بلایی بر سر شما بیاورند، گناهی بر شما نیست که نمازها را کوتاه ـ دو رکعتی ـ بخوانید» اما هم اکنون، که مردم، امنیت دارند، حکم چیست؟ عمر بن خطاب گفت: از آنچه شما تعجب کردید من نیز تعجب نمودم؛ لذا از رسول الله ﷺ پرسیدم. پیامبر اکرم ﷺ فرمود: «این، صدقهای است که الله متعال آنرا به شما عنایت کرده است؛ پس شما هم صدقهاش را بپذیرید».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و چهار
آنقدر با بی احترامی رفتار کرده بودند که پدرم با دلی شکسته رفت و دیگر نیامد. مادرم هم گاه گاهی با خواهرانم می آمد، اما فقط برای یک ساعت، آن هم با دلِ ناخواسته؛ چون نگاه مادر الیاس و شیما چنان موشکاف و سنگین بود که لباس از تن آدم میدرید.
آن روز هم مادرم با مهسا آمده بود. بعد از رفتن آنها، وقتی ظرف ها را شستم و از آشپزخانه بیرون شدم، قصد داشتم به اطاقم بروم که صدای گفتگوی مادر الیاس و شیما را شنیدم مادر الیاس گفت دیدی مادرش چطور خود را فیشن کرده بود؟ خیال میکرد عروسی میرود نه خانه ای دخترش.
شیما خندید و گفت دخترش را ندیدی؟ چطور ابروها را چینده بود، فقط که صاحب شش دانه اولاد است همه در عروسی می گفتند چقدر مقبول هستند. به خدا اگر آرایش نکنند، طرف شان دیده نمیشود.
مادرش با تحقیر گفت وی کجای شان مقبول است؟ یکی شان به زور لباس های تنگ و آرایش، پسر ساده ای مرا فریب داد. تلک گردن ما شد. دیدی در دست مهسا موبایل هم بود؟ دختر مجرد را چی به موبایل؟ کی میداند چه فساد هایی در آن دارد پدرشان هم که بی غیرت است از زن و اولاد های خود خبر…
دلم از جا کنده شد. خون در رگ هایم یخ بست. بغض گلویم را فشرد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. دروازه را باز کردم و داخل شدم.
و گفتم چطور میتوانید اینطور درباره ای من و خانواده ام حرف بزنید؟ مگر آنها چی کار کرده اند؟ تا امروز جز احترام، چیزی از آنها دیدید؟
شیما با نگاهی تحقیر آمیز گفت چی گپ است؟ ما که درباره ای تو چیزی نگفتیم!
گفتم من همه ای حرف هایتان را شنیدم.
مادر الیاس پوزخندی زد و گفت وای تو به جای شرم، با افتخار میگویی که پنهانی حرف های ما را شنیدی؟ مادرت این بی ادبی را یادت داده؟
اشکم بی اختیار جاری شد و گفتم چرا انقدر قلب تان پر از نفرت است؟ چرا هر بار خانواده ای مرا تحقیر می کنید؟ از خدا بترسید…
مادر الیاس از جا بلند شد، قدم هایش را محکم برداشت و گفت این آخرین باری باشد که با من اینطور حرف میزنی! بار دیگر زبانت را قطع می کنم! حالا هم از اطاقم بیرون شو.
برای لحظه ای به چهره اش خیره شدم. دلم پر بود اما می دانستم زبانم هر چند حق بگوید، گوش شنوایی برایش نیست. به سمت دروازه رفتم. در همان لحظه، صدای شیما در پشتم پیچید که گفت گناه تو نیست، مادرت از بس وقتش را در آرایش و خودنمایی گذرانده، فرصت نکرده تربیت تان کند که یاد بگیرید با بزرگ تر چطور رفتار کنید!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و چهار
آنقدر با بی احترامی رفتار کرده بودند که پدرم با دلی شکسته رفت و دیگر نیامد. مادرم هم گاه گاهی با خواهرانم می آمد، اما فقط برای یک ساعت، آن هم با دلِ ناخواسته؛ چون نگاه مادر الیاس و شیما چنان موشکاف و سنگین بود که لباس از تن آدم میدرید.
آن روز هم مادرم با مهسا آمده بود. بعد از رفتن آنها، وقتی ظرف ها را شستم و از آشپزخانه بیرون شدم، قصد داشتم به اطاقم بروم که صدای گفتگوی مادر الیاس و شیما را شنیدم مادر الیاس گفت دیدی مادرش چطور خود را فیشن کرده بود؟ خیال میکرد عروسی میرود نه خانه ای دخترش.
شیما خندید و گفت دخترش را ندیدی؟ چطور ابروها را چینده بود، فقط که صاحب شش دانه اولاد است همه در عروسی می گفتند چقدر مقبول هستند. به خدا اگر آرایش نکنند، طرف شان دیده نمیشود.
مادرش با تحقیر گفت وی کجای شان مقبول است؟ یکی شان به زور لباس های تنگ و آرایش، پسر ساده ای مرا فریب داد. تلک گردن ما شد. دیدی در دست مهسا موبایل هم بود؟ دختر مجرد را چی به موبایل؟ کی میداند چه فساد هایی در آن دارد پدرشان هم که بی غیرت است از زن و اولاد های خود خبر…
دلم از جا کنده شد. خون در رگ هایم یخ بست. بغض گلویم را فشرد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. دروازه را باز کردم و داخل شدم.
و گفتم چطور میتوانید اینطور درباره ای من و خانواده ام حرف بزنید؟ مگر آنها چی کار کرده اند؟ تا امروز جز احترام، چیزی از آنها دیدید؟
شیما با نگاهی تحقیر آمیز گفت چی گپ است؟ ما که درباره ای تو چیزی نگفتیم!
گفتم من همه ای حرف هایتان را شنیدم.
مادر الیاس پوزخندی زد و گفت وای تو به جای شرم، با افتخار میگویی که پنهانی حرف های ما را شنیدی؟ مادرت این بی ادبی را یادت داده؟
اشکم بی اختیار جاری شد و گفتم چرا انقدر قلب تان پر از نفرت است؟ چرا هر بار خانواده ای مرا تحقیر می کنید؟ از خدا بترسید…
مادر الیاس از جا بلند شد، قدم هایش را محکم برداشت و گفت این آخرین باری باشد که با من اینطور حرف میزنی! بار دیگر زبانت را قطع می کنم! حالا هم از اطاقم بیرون شو.
برای لحظه ای به چهره اش خیره شدم. دلم پر بود اما می دانستم زبانم هر چند حق بگوید، گوش شنوایی برایش نیست. به سمت دروازه رفتم. در همان لحظه، صدای شیما در پشتم پیچید که گفت گناه تو نیست، مادرت از بس وقتش را در آرایش و خودنمایی گذرانده، فرصت نکرده تربیت تان کند که یاد بگیرید با بزرگ تر چطور رفتار کنید!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند :
«وقتی یک مسلمان با نیت قربت و پاداش الهی برای خانوادهاش خرج میکند ، آن خرج برای او به منزله صدقهای است پرفضیلت.»
(حدیث صحیح، متفقٌ علیه – از ابومسعود بدری)
در اسلام، حتی خرجی که برای زن و فرزند داده میشود اگر با نیت خالص و رضای خدا باشد ، اجرش همانند صدقه است. یعنی محبت، نان ، لباس یا حتی لبخند به خانواده اگر با نیت الهی باشد ، تبدیل به صدقهای میشود که خداوند برایش پاداش می نویسد.
این نشان دهنده جایگاه بلند نیت پاک و توجه به اهل خانه در نگاه پیامبر اکرم است.
صدقهای جاری از جنس محبت و نان حلال
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«وقتی یک مسلمان با نیت قربت و پاداش الهی برای خانوادهاش خرج میکند ، آن خرج برای او به منزله صدقهای است پرفضیلت.»
(حدیث صحیح، متفقٌ علیه – از ابومسعود بدری)
در اسلام، حتی خرجی که برای زن و فرزند داده میشود اگر با نیت خالص و رضای خدا باشد ، اجرش همانند صدقه است. یعنی محبت، نان ، لباس یا حتی لبخند به خانواده اگر با نیت الهی باشد ، تبدیل به صدقهای میشود که خداوند برایش پاداش می نویسد.
این نشان دهنده جایگاه بلند نیت پاک و توجه به اهل خانه در نگاه پیامبر اکرم است.
صدقهای جاری از جنس محبت و نان حلال
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-
🪫 رزق محبت در قلب :)
أما القريب فقال ؛ اقتلوا يوسف وأما الغريب فقال ؛ أكرمي مثواه إن الحب رزق وإنك لا تعرف في أي قلب رزقك !
آنكه از نزدیکانش بود گفته بود یوسف را بکشید
و آنکه غریبه بود و او را به غلامی خریده بود
گفت او را عزیز بدار ، محبت رزق است و تو نمی دانی رزق تو در کدام قلب جا گرفته است !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🪫 رزق محبت در قلب :)
أما القريب فقال ؛ اقتلوا يوسف وأما الغريب فقال ؛ أكرمي مثواه إن الحب رزق وإنك لا تعرف في أي قلب رزقك !
آنكه از نزدیکانش بود گفته بود یوسف را بکشید
و آنکه غریبه بود و او را به غلامی خریده بود
گفت او را عزیز بدار ، محبت رزق است و تو نمی دانی رزق تو در کدام قلب جا گرفته است !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و پنج
دیگر صبرم تمام شد. برگشتم و گفتم ماشاالله به تربیتی که تو داری! پشت سر مردم غیبت می کنی و به آن افتخار هم می کنی؟
مادر الیاس مثل آتشفشان منفجر شد. با خشمی کور به سمتم آمد و در یک حرکت موهایم را کشید، فریاد زد بیحیا! تو جرأت می کنی به دختر من اینطور حرف بزنی؟!
درد از کف سرم به سینه ام پیچید، اشکم بی اختیار سرازیر شد، اما هنوز هم دلم می سوخت، نه برای خودم، برای حرمت هایی که شکسته می شد برای غربتی که در خانه ای شوهر، مثل سوهان روحم را می تراشید.
موهایم هنوز در چنگال خشم مادر الیاس بود که الیاس داخل اطاق شد و با نگاه پر از سوال، ایستاد مادرش با عجله موهای مرا رها کرد الیاس گفت اینجا چی گپ است؟ چی شده؟ صدای جنجال تان تا کوچه می آمد.
مادرش بی هیچ مکثی لب باز کرد، اما قبل از آنکه چیزی بگوید، شیما با گریه ای تصنعی گفتگ زن ات به من و مادر توهین کرد، صدایش را بالای مادرم بلند کرد و فحش داد فقط به خاطر چند حرف ساده،خیلی بی ادبانه حرف زد.
مادر الیاس حرف او را تأیید کرد و گفت پشت دروازه پنهانی حرفهای ما را گوش میداد وقتی برایش گفتم این کارش درست نیست بی احترامی کرد واقعاً که این دختر خیلی بی ادب است و اصلاً برایش درست تربیه داده نشده.
الیاس نگاهش را به من دوخت. از چشم هایش شعله می بارید. نزدیک آمد، صدایش را بالا برد و گفت تو به مادرم و خواهرم توهین کردی؟
اشک هایم هنوز از صورت می چکید. خواستم حرف بزنم، حقیقت را بگویم، اما بغض گلوی مرا بسته بود.
الیاس دوباره پرسید گفتم توهین کردی یا نه؟
لب هایم را تر کردم، با صدایی لرزان گفتم من فقط از خود و خانواده ام دفاع کردم.
چشمانش باریک شد. نگاهش از من گذشت. دیگر چیزی نگفت. تنها یک لحظه همه چیز تار شد؛ دست سنگین اش به صورتم خورد. از شدت ضربه به عقب افتادم. خواستم خود را نگه دارم، اما دومین ضربه به شانه ام آمد و تعادلم را از دست دادم.
ضربه پشت ضربه، بی هیچ ترحمی، بی هیچ سوالی… مادری که باید میانجی باشد، لبخند رضایت به لب داشت. شیما هم کنار ایستاده بود، با چشمانی پر از لذت، تماشا میکرد.
صدای فریاد مرا فقط یک نفر شنید تهمینه ، با چهره ای بر افروخته داخل اطاق شد.
و گفت بس کن الیاس! خجالت نمی کشی روی همسرت دست بلند میکنی؟
او دوان دوان به طرفم آمد، خودش را میان من و الیاس انداخت و فریاد زد دیوانه شدی؟ این زن، همسرت است انسان است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و پنج
دیگر صبرم تمام شد. برگشتم و گفتم ماشاالله به تربیتی که تو داری! پشت سر مردم غیبت می کنی و به آن افتخار هم می کنی؟
مادر الیاس مثل آتشفشان منفجر شد. با خشمی کور به سمتم آمد و در یک حرکت موهایم را کشید، فریاد زد بیحیا! تو جرأت می کنی به دختر من اینطور حرف بزنی؟!
درد از کف سرم به سینه ام پیچید، اشکم بی اختیار سرازیر شد، اما هنوز هم دلم می سوخت، نه برای خودم، برای حرمت هایی که شکسته می شد برای غربتی که در خانه ای شوهر، مثل سوهان روحم را می تراشید.
موهایم هنوز در چنگال خشم مادر الیاس بود که الیاس داخل اطاق شد و با نگاه پر از سوال، ایستاد مادرش با عجله موهای مرا رها کرد الیاس گفت اینجا چی گپ است؟ چی شده؟ صدای جنجال تان تا کوچه می آمد.
مادرش بی هیچ مکثی لب باز کرد، اما قبل از آنکه چیزی بگوید، شیما با گریه ای تصنعی گفتگ زن ات به من و مادر توهین کرد، صدایش را بالای مادرم بلند کرد و فحش داد فقط به خاطر چند حرف ساده،خیلی بی ادبانه حرف زد.
مادر الیاس حرف او را تأیید کرد و گفت پشت دروازه پنهانی حرفهای ما را گوش میداد وقتی برایش گفتم این کارش درست نیست بی احترامی کرد واقعاً که این دختر خیلی بی ادب است و اصلاً برایش درست تربیه داده نشده.
الیاس نگاهش را به من دوخت. از چشم هایش شعله می بارید. نزدیک آمد، صدایش را بالا برد و گفت تو به مادرم و خواهرم توهین کردی؟
اشک هایم هنوز از صورت می چکید. خواستم حرف بزنم، حقیقت را بگویم، اما بغض گلوی مرا بسته بود.
الیاس دوباره پرسید گفتم توهین کردی یا نه؟
لب هایم را تر کردم، با صدایی لرزان گفتم من فقط از خود و خانواده ام دفاع کردم.
چشمانش باریک شد. نگاهش از من گذشت. دیگر چیزی نگفت. تنها یک لحظه همه چیز تار شد؛ دست سنگین اش به صورتم خورد. از شدت ضربه به عقب افتادم. خواستم خود را نگه دارم، اما دومین ضربه به شانه ام آمد و تعادلم را از دست دادم.
ضربه پشت ضربه، بی هیچ ترحمی، بی هیچ سوالی… مادری که باید میانجی باشد، لبخند رضایت به لب داشت. شیما هم کنار ایستاده بود، با چشمانی پر از لذت، تماشا میکرد.
صدای فریاد مرا فقط یک نفر شنید تهمینه ، با چهره ای بر افروخته داخل اطاق شد.
و گفت بس کن الیاس! خجالت نمی کشی روی همسرت دست بلند میکنی؟
او دوان دوان به طرفم آمد، خودش را میان من و الیاس انداخت و فریاد زد دیوانه شدی؟ این زن، همسرت است انسان است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و شش
الیاس نفسنفس میزد، عرق از پیشانی اش جاری بود، اما به عقب رفت. خانم برادرش بازوی لرزان مرا گرفت و با دشواری مرا از زمین بلند کرد.
مرا به سوی اطاق خودش برد. صدای خنده ای شیما هنوز در گوشم بود. پاهایم یاری نمی کرد، اما دل ام بیشتر از تنم درد داشت. از آنهمه بی عدالتی، از تنهایی و بیشتر از همه، از اینکه آن مرد، که زمانی به او دل بسته بودم، مشت بر روحم زد، نه فقط بر بدنم.
در اطاق خانم برادرش که رسیدم، دیگر نتوانستم خود را نگه دارم. بی صدا افتادم و آخرین چیزی که شنیدم، صدای وحشت زده ای او بود یا خدا راحیل! تو چرا خونریزی کردی…
وقتی چشمانم را باز کردم، سقف سفید شفاخانه بالای سرم می چرخید. دردی گنگ در دلم پیچیده بود. دستم بی اختیار بهسوی شکمم رفت، طوری که دنبال چیزی می گشت که حالا دیگر نبود.
سرم را کمی چرخاندم و تهمینه را دیدم که بالای سرم نشسته بود. چشم هایش پر از نگرانی بود.
آرام و بی رمق پرسیدم چرا مرا به شفاخانه آوردید؟
لب هایش لرزید. اشک در چشمانش حلقه بست، اما چیزی نگفت. در همان لحظه، دروازه ای اطاق باز شد و نرس وارد شد. با لبخند ظاهری پرسید مریض جان، چطور هستی؟
زمزمه کردم خوب هستم.
نرس آهی کشید و گفت خیلی خونریزی کردی متأسفم، جنینت سقط شده. ناراحت نباش، ان شاءالله دوباره مادر می شوی.
سدیس به ناگاه گفت یا الله…
از جایش برخاست، چشمانش پر از اشک بود دست هایش را روی سینه اش گذاشت و زیر لب گفت خدایا این دختر چقدر درد کشیده…
راحیل لبخند تلخی زد
او دوباره کنار راحیل نشست، و پرسید بعدش چی شد راحیل؟
راحیل ادامه داد نمیدانم دیگر چه گفت. صدایش به گوشم نمی رسید. آرام نشستم. به سوی تهمینه چرخیدم. نگاهش کردم و آهسته گفتم من… من حامله بودم؟
تهمینه به گریه افتاد. مرا در آغوش گرفت و با صدایی بغض آلود گفت قربان سرت شوم خواهر جان، تحمل کن…
چند ساعت بعد، از شفاخانه مرخص شدیم. همینکه از اطاق بیرون آمدم، الیاس را دیدم که بیرون ایستاده بود. نگاهم را از او دزدیدم، گویی دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. بی صدا همراه تهمینه از آن جا بیرون شدیم.
وقتی به خانه رسیدیم، سکوتی سرد فضا را گرفته بود. کسی در خانه نبود. تهمینه گفت امروز سالروز تولد پسر کاکای الیاس است، همه آنجا رفته اند.
چیزی نگفتم. شاید هم خوشحال بودم که چشمانم به آن چهره های بی رحم نمی افتاد.
تهمینه مرا تا اطاقم همراهی کرد و گفت تو استراحت کن، من برایت غذا آماده می کنم. بدنت خیلی ضعیف شده.
سکوت کردم. فقط در بستر دراز کشیدم و چشمانم را بستم.
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و شش
الیاس نفسنفس میزد، عرق از پیشانی اش جاری بود، اما به عقب رفت. خانم برادرش بازوی لرزان مرا گرفت و با دشواری مرا از زمین بلند کرد.
مرا به سوی اطاق خودش برد. صدای خنده ای شیما هنوز در گوشم بود. پاهایم یاری نمی کرد، اما دل ام بیشتر از تنم درد داشت. از آنهمه بی عدالتی، از تنهایی و بیشتر از همه، از اینکه آن مرد، که زمانی به او دل بسته بودم، مشت بر روحم زد، نه فقط بر بدنم.
در اطاق خانم برادرش که رسیدم، دیگر نتوانستم خود را نگه دارم. بی صدا افتادم و آخرین چیزی که شنیدم، صدای وحشت زده ای او بود یا خدا راحیل! تو چرا خونریزی کردی…
وقتی چشمانم را باز کردم، سقف سفید شفاخانه بالای سرم می چرخید. دردی گنگ در دلم پیچیده بود. دستم بی اختیار بهسوی شکمم رفت، طوری که دنبال چیزی می گشت که حالا دیگر نبود.
سرم را کمی چرخاندم و تهمینه را دیدم که بالای سرم نشسته بود. چشم هایش پر از نگرانی بود.
آرام و بی رمق پرسیدم چرا مرا به شفاخانه آوردید؟
لب هایش لرزید. اشک در چشمانش حلقه بست، اما چیزی نگفت. در همان لحظه، دروازه ای اطاق باز شد و نرس وارد شد. با لبخند ظاهری پرسید مریض جان، چطور هستی؟
زمزمه کردم خوب هستم.
نرس آهی کشید و گفت خیلی خونریزی کردی متأسفم، جنینت سقط شده. ناراحت نباش، ان شاءالله دوباره مادر می شوی.
سدیس به ناگاه گفت یا الله…
از جایش برخاست، چشمانش پر از اشک بود دست هایش را روی سینه اش گذاشت و زیر لب گفت خدایا این دختر چقدر درد کشیده…
راحیل لبخند تلخی زد
او دوباره کنار راحیل نشست، و پرسید بعدش چی شد راحیل؟
راحیل ادامه داد نمیدانم دیگر چه گفت. صدایش به گوشم نمی رسید. آرام نشستم. به سوی تهمینه چرخیدم. نگاهش کردم و آهسته گفتم من… من حامله بودم؟
تهمینه به گریه افتاد. مرا در آغوش گرفت و با صدایی بغض آلود گفت قربان سرت شوم خواهر جان، تحمل کن…
چند ساعت بعد، از شفاخانه مرخص شدیم. همینکه از اطاق بیرون آمدم، الیاس را دیدم که بیرون ایستاده بود. نگاهم را از او دزدیدم، گویی دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. بی صدا همراه تهمینه از آن جا بیرون شدیم.
وقتی به خانه رسیدیم، سکوتی سرد فضا را گرفته بود. کسی در خانه نبود. تهمینه گفت امروز سالروز تولد پسر کاکای الیاس است، همه آنجا رفته اند.
چیزی نگفتم. شاید هم خوشحال بودم که چشمانم به آن چهره های بی رحم نمی افتاد.
تهمینه مرا تا اطاقم همراهی کرد و گفت تو استراحت کن، من برایت غذا آماده می کنم. بدنت خیلی ضعیف شده.
سکوت کردم. فقط در بستر دراز کشیدم و چشمانم را بستم.
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
پیرمرد خوش برخورد و دوست داشتنی ای هر از گاهی برای فروش اسباب و اثاثیه به عتیقه فروشی مراجعه می کرد. یک روز زن عتیقه فروش پس از خروج پیرمرد از مغازه به همسرش می گوید: دلم می خواست به پیرمرد بگویم چقدر انسان خوش برخورد و نازنینی است و چقدر از دیدنش روحیه پیدا می کنم. عتیقه فروش پاسخ می دهد: حق با توست. این دفعه که آمد، به او بگو.
تابستان سال بعد، دختر جوانی وارد عتیقه فروشی می شود و پس از معرفی خود به عنوان دختر همان پیرمرد خوش برخورد اظهار می دارد که پدرش چندی پیش دار فانی را وداع گفته است.
زن عتیقه فروش، آخرین گفت و گوی خود و همسرش را پس از خروج پیرمرد از مغازه برای او تعریف می کند. دختر بغض میکند و میگوید : ای کاش این را به او می گفتید چون خیلی در روحیه اش تاثیر می گذاشت.
آخر آدمی بود که نیاز داشت اطمینان حاصل کند که دوستش دارند. عتیقه فروش بعدها می گفت: از آن روز به بعد، هر حرکت یا جنبه ای از مردم را که به نظرم خوب و خوشایند می آید، به آنها ابراز می دارم. چون امکان دارد که فرصت دیگری برایم مقدورنباشد.
بعضی ها همیشه یک نفرو میبنند کلی بهش روحیه میدهند. مثلا میگن چقد مانتوت بهت میاد. چقد خوشگل تر شدی. چه عطر خوبی زدی... این حرفا خرجی نداره به هم بگید آدم روزش ساخته میشه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
پیرمرد خوش برخورد و دوست داشتنی ای هر از گاهی برای فروش اسباب و اثاثیه به عتیقه فروشی مراجعه می کرد. یک روز زن عتیقه فروش پس از خروج پیرمرد از مغازه به همسرش می گوید: دلم می خواست به پیرمرد بگویم چقدر انسان خوش برخورد و نازنینی است و چقدر از دیدنش روحیه پیدا می کنم. عتیقه فروش پاسخ می دهد: حق با توست. این دفعه که آمد، به او بگو.
تابستان سال بعد، دختر جوانی وارد عتیقه فروشی می شود و پس از معرفی خود به عنوان دختر همان پیرمرد خوش برخورد اظهار می دارد که پدرش چندی پیش دار فانی را وداع گفته است.
زن عتیقه فروش، آخرین گفت و گوی خود و همسرش را پس از خروج پیرمرد از مغازه برای او تعریف می کند. دختر بغض میکند و میگوید : ای کاش این را به او می گفتید چون خیلی در روحیه اش تاثیر می گذاشت.
آخر آدمی بود که نیاز داشت اطمینان حاصل کند که دوستش دارند. عتیقه فروش بعدها می گفت: از آن روز به بعد، هر حرکت یا جنبه ای از مردم را که به نظرم خوب و خوشایند می آید، به آنها ابراز می دارم. چون امکان دارد که فرصت دیگری برایم مقدورنباشد.
بعضی ها همیشه یک نفرو میبنند کلی بهش روحیه میدهند. مثلا میگن چقد مانتوت بهت میاد. چقد خوشگل تر شدی. چه عطر خوبی زدی... این حرفا خرجی نداره به هم بگید آدم روزش ساخته میشه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت نودونه وصد
📖سرگذشت کوثر
گفتم ترجیح می دم که نخوابم عمه من همین جوری خیلی راحت ترم نگرانم که خواب بمونم شما برید بخوابید که فرداراه طولانی در پیش داریم می ترسم خستگی و طولانی بودن راه اذیتتون کنه شما برو پیش بچه
ها بخواب هر چی پول و طلا داشتمو برداشتم
و تو بقچم جا ساز کردم و قائم کردم باید یک مقدار به راه بلد می دادم تصمیم گرفتم برم
تو حیاط و یک خورده تو حیاط بچرخم شاید
اون آخرین باری بود که حیاط خوشگل و با صفای خونمونو می دیدم که یهو صدایی شنیدم احساس کردم که دارم اشتباه می شنوم چند تا هواپیما از بالا سر شهرمون داشت رد می شد صدای یونس منو به خودم آورد بهم گفت مامان نخوابیدی گفتم نه مادر نخوابیدم خواب به چشمم نیومدگفت میریم پیش آبجی فاطمه و عمو شاپورگفتم آره تو باید بهم قول بدی پسر خوبی باشی و اونجا شیطونی نکنی و آروم باشی سرشو تکون داد و با همون چشمهای شیطونش به من نگاه کرد که صدای چند تا انفجار اومد انگار هواپیماها
داشتن یک چیزی رو سر شهرمون فرو می ریختن داد زدم یا علی دارن شهر رو بمباران می کنن سریع یونس رو بغل کردم و نشستم رو زمین یونس گریه میکرد و جیغ می زد و من و باباش رو صدا میکرد گفتم هیچی نیست پسرم هیچی نیست مامان این جاست الان تموم می شه گفت مامان من میترسم مامان تو را خدا کمکم کن من میترسم صدای جیغ و فریاد از هر گوشه ای بلند می شددادم زدم یوسف یاسین عمه بیاید بیرون بدویید
خواستم به سمت خونه برم که یک موشک نزدیکی ما بر خورد کرد صدا زیاد بود که جلو چشمم خونم آوار شد فقط با شوک به خونه ای نگاه می کردم که چند دقیقه پیش سالم بود و الان آوار شده بود قدرت هیچ عکس العملی را نداشتم یونس اومد تکونم داد داد زد مامان مامان داداشهام مامان بزرگ مامان مامان جیغ می زدم و صورتم رو چنگ می انداختم نمی دونم چقدر طول کشید که فقط
من و دو تا از همسایه ها اومدن بلندم کردن میخواستم سمت خونم برم اما بهم اجازه نمی دادن خونه های زیادی اون دور و اطراف تبدیل به آوارشده بود هواپیماها زندگی ماها را با خودشون برده بودن مردها سعی در کمک به بقیه بودن اونها سعی می کردن به همه رسیدگی کنن ولی نمیتونستن نیروهای کمکی اومده بودن می گفتن ممکن دوباره هواپیماهای عراقی بیان و بقیه جاهارا بمباران کنن هم غم از دست دادن عزیزانمون بود هم ترس داشتیم با چشمهای پر از درد و ناراحتی فقط به خونه ویران شدم نگاه می کردم خونه ای که روزی روزگاری تمام زندگیم و امیدم بودوقتی دیدم بیرون کشیدن عزیزانم رو طول میدن خودم به سمت آوار رفتم میخواستم خودم با دستهای خودم اونها را بیرون بکشم هنوز صدای یاسین و یوسف و عمم و ننه بلقیس رو می شنیدم صدای کمکخواستنهاشونو کاملا می شنیدم اونها منو صدا می کردن و از من در خواست کمک می کردن فقط داد زدم می یارمتون بیرون نمی گذارم اونجا بمونید یونس گریه می کرد بچه ترسیده بود بعد هم منو میخواستن از اونجا دور کنن می گفتن خانوم ما می یاریمشون بیرون اینجا خطرناکه داد زدم از خطر برای من حرف نزنید که برام خنده دار من دیروز برادرم رو به خاک سپردم الان هم اعضای خونوادم و بچه هام اون زیر گیر کردن با من از خطر دیگه حرف نزنید ولی منو دور کردن ضجحه می زدم و جیغ میزدم و طلب کمک می کردم یونس تو بغلم نشسته بود و جفتمون فقط زار می زدیم خودمو مادر خوبی نمی دونستم من نتونسته بودم ازخونوادم به خوبی مراقبت و محافظت کنن نزدیکی های ظهر بود که جنازه عزیزانمو از زیر آوار بیرون کشیدن اول عممو بیرون آوردن بعد یوسف روبیرون آوردن و بعد هم یاسین نیمه جون و آخر سر هم ننه بلقیس رو از اونجا بیرون آوردن اونهم رفته بود و منو تنها گذاشته بود تو اون دنیای بزرگ تنها و بی پناه شدم ضجحه می زدم و صورت خودمو خراش می دادم تو سر و صورت خودم می زدم یونس هم با ضجحه های من زار میزد می گفت مامان من بابام رو میخوام من
بریم پیش بابا مامان تو را خدابریم پیش بابا اما نمی شد باید میموندیم بایدبا غم بزرگی که داشتم سر میکردیم یاسین رو بردن بیمارستان صحرایی میخواستن تا شب نشده همه جنازه ها را دفن کنن یونس رو به یکی از همسایه ها سپردم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
گفتم ترجیح می دم که نخوابم عمه من همین جوری خیلی راحت ترم نگرانم که خواب بمونم شما برید بخوابید که فرداراه طولانی در پیش داریم می ترسم خستگی و طولانی بودن راه اذیتتون کنه شما برو پیش بچه
ها بخواب هر چی پول و طلا داشتمو برداشتم
و تو بقچم جا ساز کردم و قائم کردم باید یک مقدار به راه بلد می دادم تصمیم گرفتم برم
تو حیاط و یک خورده تو حیاط بچرخم شاید
اون آخرین باری بود که حیاط خوشگل و با صفای خونمونو می دیدم که یهو صدایی شنیدم احساس کردم که دارم اشتباه می شنوم چند تا هواپیما از بالا سر شهرمون داشت رد می شد صدای یونس منو به خودم آورد بهم گفت مامان نخوابیدی گفتم نه مادر نخوابیدم خواب به چشمم نیومدگفت میریم پیش آبجی فاطمه و عمو شاپورگفتم آره تو باید بهم قول بدی پسر خوبی باشی و اونجا شیطونی نکنی و آروم باشی سرشو تکون داد و با همون چشمهای شیطونش به من نگاه کرد که صدای چند تا انفجار اومد انگار هواپیماها
داشتن یک چیزی رو سر شهرمون فرو می ریختن داد زدم یا علی دارن شهر رو بمباران می کنن سریع یونس رو بغل کردم و نشستم رو زمین یونس گریه میکرد و جیغ می زد و من و باباش رو صدا میکرد گفتم هیچی نیست پسرم هیچی نیست مامان این جاست الان تموم می شه گفت مامان من میترسم مامان تو را خدا کمکم کن من میترسم صدای جیغ و فریاد از هر گوشه ای بلند می شددادم زدم یوسف یاسین عمه بیاید بیرون بدویید
خواستم به سمت خونه برم که یک موشک نزدیکی ما بر خورد کرد صدا زیاد بود که جلو چشمم خونم آوار شد فقط با شوک به خونه ای نگاه می کردم که چند دقیقه پیش سالم بود و الان آوار شده بود قدرت هیچ عکس العملی را نداشتم یونس اومد تکونم داد داد زد مامان مامان داداشهام مامان بزرگ مامان مامان جیغ می زدم و صورتم رو چنگ می انداختم نمی دونم چقدر طول کشید که فقط
من و دو تا از همسایه ها اومدن بلندم کردن میخواستم سمت خونم برم اما بهم اجازه نمی دادن خونه های زیادی اون دور و اطراف تبدیل به آوارشده بود هواپیماها زندگی ماها را با خودشون برده بودن مردها سعی در کمک به بقیه بودن اونها سعی می کردن به همه رسیدگی کنن ولی نمیتونستن نیروهای کمکی اومده بودن می گفتن ممکن دوباره هواپیماهای عراقی بیان و بقیه جاهارا بمباران کنن هم غم از دست دادن عزیزانمون بود هم ترس داشتیم با چشمهای پر از درد و ناراحتی فقط به خونه ویران شدم نگاه می کردم خونه ای که روزی روزگاری تمام زندگیم و امیدم بودوقتی دیدم بیرون کشیدن عزیزانم رو طول میدن خودم به سمت آوار رفتم میخواستم خودم با دستهای خودم اونها را بیرون بکشم هنوز صدای یاسین و یوسف و عمم و ننه بلقیس رو می شنیدم صدای کمکخواستنهاشونو کاملا می شنیدم اونها منو صدا می کردن و از من در خواست کمک می کردن فقط داد زدم می یارمتون بیرون نمی گذارم اونجا بمونید یونس گریه می کرد بچه ترسیده بود بعد هم منو میخواستن از اونجا دور کنن می گفتن خانوم ما می یاریمشون بیرون اینجا خطرناکه داد زدم از خطر برای من حرف نزنید که برام خنده دار من دیروز برادرم رو به خاک سپردم الان هم اعضای خونوادم و بچه هام اون زیر گیر کردن با من از خطر دیگه حرف نزنید ولی منو دور کردن ضجحه می زدم و جیغ میزدم و طلب کمک می کردم یونس تو بغلم نشسته بود و جفتمون فقط زار می زدیم خودمو مادر خوبی نمی دونستم من نتونسته بودم ازخونوادم به خوبی مراقبت و محافظت کنن نزدیکی های ظهر بود که جنازه عزیزانمو از زیر آوار بیرون کشیدن اول عممو بیرون آوردن بعد یوسف روبیرون آوردن و بعد هم یاسین نیمه جون و آخر سر هم ننه بلقیس رو از اونجا بیرون آوردن اونهم رفته بود و منو تنها گذاشته بود تو اون دنیای بزرگ تنها و بی پناه شدم ضجحه می زدم و صورت خودمو خراش می دادم تو سر و صورت خودم می زدم یونس هم با ضجحه های من زار میزد می گفت مامان من بابام رو میخوام من
بریم پیش بابا مامان تو را خدابریم پیش بابا اما نمی شد باید میموندیم بایدبا غم بزرگی که داشتم سر میکردیم یاسین رو بردن بیمارستان صحرایی میخواستن تا شب نشده همه جنازه ها را دفن کنن یونس رو به یکی از همسایه ها سپردم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستودو
از این خوشحال بودم که مرضی دیگه دستیاری نداشت و نمی تونست به کمک سلطنت برای من نقشه بکشه...
روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم، انگار دنیا برام رنگ و بوی دیگه ای داشت،کاش سلطنت قبل از من ازدواج کرده بود تا اینهمه اذیت نمیشدم...
ملوک برای بار دوم حامله شده بود و هرروز خودشو به بیحالی میزد تا از زیر کارهای خونه ی خودش در بره و بیاد خونه ی ما......
دروغ چرا، گاهی بهش حسادت میکردم، کسی کاری باهاش نداشت و برای خودش راحت بود ...بخاطر چاپلوسی هایی که میکرد خدیجه خانم رفتار خوبی باهاش داشت و چشم کسی مثل مرضی دنبال زندگیش نبود،مهم تر از همه اینکه خونش جدا بود و برای خودش زندگی میکرد...
چندماهی از ازدواج سلطنت گذشته بود و توی این مدت فقط دو سه بار اونهم خیلی کم سر زده بود ...خدیجه خانم همیشه هواشو داشت و وقتی غذای خوبی درست میکردیم، دور از چشم بقیه سهمش رو براش میفرستاد...
وقتی رفتار خدیجه خانم با سلطنت رو میدیدم حالم بد میشد و از ته دل آه میکشیدم،خدایا جنس وجودی مادرم از چی بود که اصلا دلش برای من تنگ نشده بود، حتی سلطنت که با آبروریزی به خونه ی شوهر رفته بود هم مادرش اینجوری باهاش رفتار نمیکرد..
یه روز سلطنت با خوشحالی اومد و خبر حاملگیش رو به خدیجه خانم داد،انقد حالم بد شده بود که دلم میخواست همون لحظه خودم رو از زندگی خلاص کنم...مگه همین سلطنت نبود که باعث مرگ بچه ی من شد ؟چطور اون بچه دار شده و من باید توی حسرت مادر شدن بسوزم؟
روزهام بدون هیچ انگیزه ای میگذشت و فقط کارهای خونه بود که برای مدتی از فکر و خیال دورم میکرد..
یه روز که برای نهار آبگوشت بار گذاشته بودم ،خدیجه خانم توی مطبخ اومد و گفت های دختر غذا که آماده شد سهم سلطنت رو توی ظرف بریز و براش ببر، بچم خیلی آبگوشت دوست داره...
با لکنت گفتم خدیجه خانم من چطور برم ؟قباد بفهمه ناراحت میشه، بذارین غروب که بچه ها از سر زمین اومدن میگیم براش ببرن...
اخم غلیظی کرد و گفت اونموقع دیگه واسه چیشه سرد میشه از دهن میفته...همینکه گفتم، آماده شد براش میبری وگرنه من میدونم و تو...
به ناچار چشمی گفتم و توی اتاق رفتم، آخه من چطور برای سلطنت غذا ببرم، وقتی چشم دیدنش رو ندارم...
غذا که آماده شد توی ظرفی ریختم و ظرف رو لای پارچه گذاشتم تا سرد نشه،توی راه به خودم و بقیه ناسزا میدادم و از حرص محکم پاهامو روی زمین می کوبیدم،خونه ی سلطنت کنار خونه ی پدر علی مراد بود و زیاد فاصله ای با خونه ی خودمون نداشت،سر ظهر بود و گرما مستقیم توی سرم میخورد،وقتی رسیدم در بسته بود و آروم در زدم ،منتظر بودم سلطنت در رو باز کنه ،اما علی مراد جلوی در اومد و با دیدن من با خوشحالی جواب سلامم رو داد و گفت بفرما داخل...
سرمو پایین انداختم و گفتم ببخشید سلطنت خونست؟براش آبگوشت آوردم.....
علی مراد زود گفت نه خونه نیست، رفته خونه آقام بیا تو تا بیاد...
ظرف آبگوشت رو به سمتش گرفتم و گفتم نه ممنون، خودتون اینو بهش بدین...
علی مراد نگاهی به کوچه انداخت و گفت من دارم میرم سر زمین، دیرم شده خودت برو بذارش توی آشپزخونه و برو...
تا اومدم جوابشو بدم بدون حرف از خونه بیرون زد،چاره ای نداشتم به اجبار داخل رفتم و دنبال مطبخ گشتم ،خونه ی آقای علی مراد رو هم بلد نبودم که حداقل اونجا ببرم براش...
حیاطشون خیلی بزرگ بود و چندین اتاق دورش بود،یکی یکی اتاق ها رو گشتم و آخرین اتاق مطبخ بود،دل خوشی از سلطنت نداشتم که منتظر بمونم تا بیاد، فقط میخواستم غذا رو بذارم و فرار کنم،در مطبخ رو باز کردم و داخل رفتم ظرف رو روی طاقچه گذاشتم و خواستم برگردم که صدایی شنیدم،از ترس زبونم بند اومده بود ،اول فکر کردم سلطنته و حتما با دیدن من فکر کرده دزد توی خونه اومده ،اما با شنیدن صدای علی مراد موهای تنم سیخ شد...
شنیده بودم که گاهی قباد بهش ماسزا میداد ، اما فکر نمیکردم تا این بد باشه،اخه این که از خونه بیرون رفته بود، چطور برگشت که من متوجه نشدم...
به گریه افتاده بودم و التماس میکردم ولم کنه، وای خدایا اگر سلطنت بیاد و مارو ببینه خون به پا میکنه...
ابرو و حیثیتم از همه چی برام مهم تر بود، باید هرطور که شده کاری بکنم،هرجوری بود خودمو به قابلمه ای که روی اجاق بود رسوندم و برش داشتم بدون تعلل برگشتم و محکم کوبیدم توی سر علی مراد،توی یک لحظه دست هاش شل شد و کف زمین پهن شد،شاید اغراق به نظر بیاد ،اما وقتی چشمم به خون زیر سرش خورد،شروع کردم به لرزیدن،باید هرچه زودتر از اونجا برم، اگه سلطنت بیاد و ببینه دیگه چاره ای ندارم،سریع از مطبخ رفتم و پا به فرار گذاشتم،سر ظهر بود و کوچه ها خلوت، انقد تند میدویدم که نفس برام نمونده یود،اگر بمیره باید چکار کنم؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستودو
از این خوشحال بودم که مرضی دیگه دستیاری نداشت و نمی تونست به کمک سلطنت برای من نقشه بکشه...
روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم، انگار دنیا برام رنگ و بوی دیگه ای داشت،کاش سلطنت قبل از من ازدواج کرده بود تا اینهمه اذیت نمیشدم...
ملوک برای بار دوم حامله شده بود و هرروز خودشو به بیحالی میزد تا از زیر کارهای خونه ی خودش در بره و بیاد خونه ی ما......
دروغ چرا، گاهی بهش حسادت میکردم، کسی کاری باهاش نداشت و برای خودش راحت بود ...بخاطر چاپلوسی هایی که میکرد خدیجه خانم رفتار خوبی باهاش داشت و چشم کسی مثل مرضی دنبال زندگیش نبود،مهم تر از همه اینکه خونش جدا بود و برای خودش زندگی میکرد...
چندماهی از ازدواج سلطنت گذشته بود و توی این مدت فقط دو سه بار اونهم خیلی کم سر زده بود ...خدیجه خانم همیشه هواشو داشت و وقتی غذای خوبی درست میکردیم، دور از چشم بقیه سهمش رو براش میفرستاد...
وقتی رفتار خدیجه خانم با سلطنت رو میدیدم حالم بد میشد و از ته دل آه میکشیدم،خدایا جنس وجودی مادرم از چی بود که اصلا دلش برای من تنگ نشده بود، حتی سلطنت که با آبروریزی به خونه ی شوهر رفته بود هم مادرش اینجوری باهاش رفتار نمیکرد..
یه روز سلطنت با خوشحالی اومد و خبر حاملگیش رو به خدیجه خانم داد،انقد حالم بد شده بود که دلم میخواست همون لحظه خودم رو از زندگی خلاص کنم...مگه همین سلطنت نبود که باعث مرگ بچه ی من شد ؟چطور اون بچه دار شده و من باید توی حسرت مادر شدن بسوزم؟
روزهام بدون هیچ انگیزه ای میگذشت و فقط کارهای خونه بود که برای مدتی از فکر و خیال دورم میکرد..
یه روز که برای نهار آبگوشت بار گذاشته بودم ،خدیجه خانم توی مطبخ اومد و گفت های دختر غذا که آماده شد سهم سلطنت رو توی ظرف بریز و براش ببر، بچم خیلی آبگوشت دوست داره...
با لکنت گفتم خدیجه خانم من چطور برم ؟قباد بفهمه ناراحت میشه، بذارین غروب که بچه ها از سر زمین اومدن میگیم براش ببرن...
اخم غلیظی کرد و گفت اونموقع دیگه واسه چیشه سرد میشه از دهن میفته...همینکه گفتم، آماده شد براش میبری وگرنه من میدونم و تو...
به ناچار چشمی گفتم و توی اتاق رفتم، آخه من چطور برای سلطنت غذا ببرم، وقتی چشم دیدنش رو ندارم...
غذا که آماده شد توی ظرفی ریختم و ظرف رو لای پارچه گذاشتم تا سرد نشه،توی راه به خودم و بقیه ناسزا میدادم و از حرص محکم پاهامو روی زمین می کوبیدم،خونه ی سلطنت کنار خونه ی پدر علی مراد بود و زیاد فاصله ای با خونه ی خودمون نداشت،سر ظهر بود و گرما مستقیم توی سرم میخورد،وقتی رسیدم در بسته بود و آروم در زدم ،منتظر بودم سلطنت در رو باز کنه ،اما علی مراد جلوی در اومد و با دیدن من با خوشحالی جواب سلامم رو داد و گفت بفرما داخل...
سرمو پایین انداختم و گفتم ببخشید سلطنت خونست؟براش آبگوشت آوردم.....
علی مراد زود گفت نه خونه نیست، رفته خونه آقام بیا تو تا بیاد...
ظرف آبگوشت رو به سمتش گرفتم و گفتم نه ممنون، خودتون اینو بهش بدین...
علی مراد نگاهی به کوچه انداخت و گفت من دارم میرم سر زمین، دیرم شده خودت برو بذارش توی آشپزخونه و برو...
تا اومدم جوابشو بدم بدون حرف از خونه بیرون زد،چاره ای نداشتم به اجبار داخل رفتم و دنبال مطبخ گشتم ،خونه ی آقای علی مراد رو هم بلد نبودم که حداقل اونجا ببرم براش...
حیاطشون خیلی بزرگ بود و چندین اتاق دورش بود،یکی یکی اتاق ها رو گشتم و آخرین اتاق مطبخ بود،دل خوشی از سلطنت نداشتم که منتظر بمونم تا بیاد، فقط میخواستم غذا رو بذارم و فرار کنم،در مطبخ رو باز کردم و داخل رفتم ظرف رو روی طاقچه گذاشتم و خواستم برگردم که صدایی شنیدم،از ترس زبونم بند اومده بود ،اول فکر کردم سلطنته و حتما با دیدن من فکر کرده دزد توی خونه اومده ،اما با شنیدن صدای علی مراد موهای تنم سیخ شد...
شنیده بودم که گاهی قباد بهش ماسزا میداد ، اما فکر نمیکردم تا این بد باشه،اخه این که از خونه بیرون رفته بود، چطور برگشت که من متوجه نشدم...
به گریه افتاده بودم و التماس میکردم ولم کنه، وای خدایا اگر سلطنت بیاد و مارو ببینه خون به پا میکنه...
ابرو و حیثیتم از همه چی برام مهم تر بود، باید هرطور که شده کاری بکنم،هرجوری بود خودمو به قابلمه ای که روی اجاق بود رسوندم و برش داشتم بدون تعلل برگشتم و محکم کوبیدم توی سر علی مراد،توی یک لحظه دست هاش شل شد و کف زمین پهن شد،شاید اغراق به نظر بیاد ،اما وقتی چشمم به خون زیر سرش خورد،شروع کردم به لرزیدن،باید هرچه زودتر از اونجا برم، اگه سلطنت بیاد و ببینه دیگه چاره ای ندارم،سریع از مطبخ رفتم و پا به فرار گذاشتم،سر ظهر بود و کوچه ها خلوت، انقد تند میدویدم که نفس برام نمونده یود،اگر بمیره باید چکار کنم؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوسه
حتما منو هم میکشن،خدایا خودت به دادم برس ،من جز تو کسی رو ندارم..
وقتی رسیدم کسی توی حیاط نبود و زود خودمو داخل اتاقم انداختم،مطمئنا میفهمن که زدن علی مراد کار من بوده......
تا غروب بشه و قباد از سر زمین بیاد مردم و زنده شدم،با خودم گفتم اگه از ضربه ی من مرده باشه حتما تا الان به گوش قباد رسیده...
وقتی قباد اومد و چهره ی خونسردشو دیدم برای لحظه ای نفس راحت کشیدم، پس چیزیش نشده،اونشب تا نزدیکی های صبح بیدار بودم و از فکر و خیال فقط توی رختخوابم غلط میزدم،هوا گرگ و میش بود که بلاخره چشم هام گرم شد و خوابم برد،توی خواب علی مراد رو میدیدم که با سر خونی دنبالم میدوید ،نمیدونم چقد خوابیده بودم که با حس سوزش توی سرم از خواب پریدم، گیج و منگ بودم و نمیدونستم چی شده،فقط میدونم سلطنت موهامو توی دستش گرفته بود و میکشید،خدیجه خانم مثلا میخواست سلطنت رو از من جدا کنه موهای منو میگرفت و میکشید و از سلطنت میخواست بخاطر بچه ی توی شکمش بی خیال بشه...
سلطنت مثل ببر زخمی صورتمو چنگ مینداخت و با تمام وجود موهامو میکشید،اشک چشمم جاری شده بود و قدرتی نداشتم تا خودم رو از دستش خلاص کنم،سلطنت با دیدن اشک هام جری تر شد و با فریاد گفت اومدی توی خونه ی منو از حسادت قابلمه رو توی سر شوره من زدی؟چون حاضر نشده به دلت راه بیاد؟ بیگم بلایی سرت میارم که تو کتابا بنویسن، خونه خراب کن..
بلاخره خدیجه خانم هرجوری که بود از من جداش کرد و گفت ذلیل شده یه دقیقه آروم بگیر ببینم چی شده..
سلطنت در حالی که نفس نفس میزد گفت دیروز این اومده خونه ی ما و واسه شوهر من دام پهن کرده، وقتی علی مراد دعواش کرده و میخواسته از خونه بیرونش کنه با قابلمه تو سرش زده...
دهنم باز مونده بود و نمیتونستم پلک بزنم خدایا اون چه دروغایی سر هم کرده و به این گفته؟
خدیجه خانم با دست توی بازوی سلطنت زد و گفت این دختر هرچی باشه اهل این کارا نیست، وای به تو که اراجیف اون شوهرتو رو باور کردی،من دیروز ماه بیگم رو فرستادم تا برات آبگوشت بیاره بخوری،به زور هم فرستادمش، حالا خودتو اون شوهرت نشستین واسه من داستان سر هم کردین؟میخوای آبروی داداشتو ببری؟یه کاری نکن به قباد بگم بیاد برت گردونه همینجا و حساب اون رو هم برسه...
سلطنت نالید مامان دارم میگم این زن اومده خونه ی من و واسه شوهرم دام پهن کرده ،تو داری طرفداریشو میکنی؟
من از ترس و دردی که توی سرم پیچیده بود جرئت نداشتم حرف بزنم، حس میکردم هر کلمه ای که بگم سلطنت بازم بهم حمله میکنه...برام عجیب بود که خدیجه خانم چطور داره از من دفاع میکنه، اونکه همیشه و در همه حالی پشت سلطنت بود...
سلطنت وقتی دید خدیجه خانم حرفاشو باور نمیکنه چند تا ناسزای دیگه بهم داد و رفت...
دهن باز کردم از خدیجه خانم تشکر کنم که زود خودشو بهم رسوند و نیشگون محکمی ازم گرفت... انقد درد داشت که ناخودآگاه جیغ زدم و به التماس افتادم،خدیجه خانم همونطور با دندون های چفت شده گفت ماه بیگم فقط بخاطر آبروی پسرم و اینکه خون به راه نیفته سلطنت و از خودم ناراحت کردم، وای به حالت اگر حرف هاش راست باشه، خودم گیساتو میچینم و میزنم سر در خونه ی اون آقات...
تمام صورتم از اشک خیس شده بود،با همون حال نالیدم خدیجه خانم بخدا من کاری نکردم ،بقران خودش قصد بد داشت، منم قابلمه ی توی آشپزخونه رو زدم تو سرش...
خدیجه خانم دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت دهنتو ببن،د وای به حالت، وای به روزگارت اگر دهن باز کنی و کلمه ای از این حرف ها به قباد بگی، اونوقت خودم حسابتو میرسم، این پسر دلخوشی از علی مراد نداره ،میره یه بلایی سرش میاره ،دختر بیچارم بیوه میشه...
وقتی نگاه خیره ی منو دید دستاشو بیشتر فشار داد و گفت فهمیدی یانه؟
با ترس گفتم آره آره فهمیدم بخدا نمیگم...
انگشتشو به حالت تهدید جلوم گرفت و گفت اگه راجب زخمای صورتت پرسید، میگی با مرضی دعوات شده و کار اونه، شیر فهم شد؟
دوباره سرمو تکون دادم و بلاخره یقه ی لباسمو ول کرد،همینکه پاشو از اتاق بیرون گذاشت زدم زدم زیر گریه، دیگه خسته شدم،چرا هرچی بدبختیه مال منه؟ منکه کاری با کسی ندارم ،حتی بچمو کشتن و صدام درنیومد، کی قراره این قوم ظالمین جواب ظلم هایی که در حق من کردن رو بگیرن...
اشک هام روی خراش هایی که سلطنت روی صورتم انداخته بود میریخت و به شدت میسوخت،از خدا میخواستم بخوابم و دیگه هیچوقت چشمامو باز نکنم ،اما خب از آینده خبر نداشتم که چه خواب هایی برامون دیده،شب وقتی قباد اومد و زخم های توی صورتم رو دید سراغ مرضی رفت و چنان دعوایی راه انداخت که با وساطتت بقیه تموم شد،هرروز و هرشب از خدا میخواستم چیزی بشه و از اون خونه بریم.....
چند روزی گذشت و خبری از سلطنت نبود ،از فکر اینکه دوباره بیاد و کتکم بزنه بدنم سِر میشد.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوسه
حتما منو هم میکشن،خدایا خودت به دادم برس ،من جز تو کسی رو ندارم..
وقتی رسیدم کسی توی حیاط نبود و زود خودمو داخل اتاقم انداختم،مطمئنا میفهمن که زدن علی مراد کار من بوده......
تا غروب بشه و قباد از سر زمین بیاد مردم و زنده شدم،با خودم گفتم اگه از ضربه ی من مرده باشه حتما تا الان به گوش قباد رسیده...
وقتی قباد اومد و چهره ی خونسردشو دیدم برای لحظه ای نفس راحت کشیدم، پس چیزیش نشده،اونشب تا نزدیکی های صبح بیدار بودم و از فکر و خیال فقط توی رختخوابم غلط میزدم،هوا گرگ و میش بود که بلاخره چشم هام گرم شد و خوابم برد،توی خواب علی مراد رو میدیدم که با سر خونی دنبالم میدوید ،نمیدونم چقد خوابیده بودم که با حس سوزش توی سرم از خواب پریدم، گیج و منگ بودم و نمیدونستم چی شده،فقط میدونم سلطنت موهامو توی دستش گرفته بود و میکشید،خدیجه خانم مثلا میخواست سلطنت رو از من جدا کنه موهای منو میگرفت و میکشید و از سلطنت میخواست بخاطر بچه ی توی شکمش بی خیال بشه...
سلطنت مثل ببر زخمی صورتمو چنگ مینداخت و با تمام وجود موهامو میکشید،اشک چشمم جاری شده بود و قدرتی نداشتم تا خودم رو از دستش خلاص کنم،سلطنت با دیدن اشک هام جری تر شد و با فریاد گفت اومدی توی خونه ی منو از حسادت قابلمه رو توی سر شوره من زدی؟چون حاضر نشده به دلت راه بیاد؟ بیگم بلایی سرت میارم که تو کتابا بنویسن، خونه خراب کن..
بلاخره خدیجه خانم هرجوری که بود از من جداش کرد و گفت ذلیل شده یه دقیقه آروم بگیر ببینم چی شده..
سلطنت در حالی که نفس نفس میزد گفت دیروز این اومده خونه ی ما و واسه شوهر من دام پهن کرده، وقتی علی مراد دعواش کرده و میخواسته از خونه بیرونش کنه با قابلمه تو سرش زده...
دهنم باز مونده بود و نمیتونستم پلک بزنم خدایا اون چه دروغایی سر هم کرده و به این گفته؟
خدیجه خانم با دست توی بازوی سلطنت زد و گفت این دختر هرچی باشه اهل این کارا نیست، وای به تو که اراجیف اون شوهرتو رو باور کردی،من دیروز ماه بیگم رو فرستادم تا برات آبگوشت بیاره بخوری،به زور هم فرستادمش، حالا خودتو اون شوهرت نشستین واسه من داستان سر هم کردین؟میخوای آبروی داداشتو ببری؟یه کاری نکن به قباد بگم بیاد برت گردونه همینجا و حساب اون رو هم برسه...
سلطنت نالید مامان دارم میگم این زن اومده خونه ی من و واسه شوهرم دام پهن کرده ،تو داری طرفداریشو میکنی؟
من از ترس و دردی که توی سرم پیچیده بود جرئت نداشتم حرف بزنم، حس میکردم هر کلمه ای که بگم سلطنت بازم بهم حمله میکنه...برام عجیب بود که خدیجه خانم چطور داره از من دفاع میکنه، اونکه همیشه و در همه حالی پشت سلطنت بود...
سلطنت وقتی دید خدیجه خانم حرفاشو باور نمیکنه چند تا ناسزای دیگه بهم داد و رفت...
دهن باز کردم از خدیجه خانم تشکر کنم که زود خودشو بهم رسوند و نیشگون محکمی ازم گرفت... انقد درد داشت که ناخودآگاه جیغ زدم و به التماس افتادم،خدیجه خانم همونطور با دندون های چفت شده گفت ماه بیگم فقط بخاطر آبروی پسرم و اینکه خون به راه نیفته سلطنت و از خودم ناراحت کردم، وای به حالت اگر حرف هاش راست باشه، خودم گیساتو میچینم و میزنم سر در خونه ی اون آقات...
تمام صورتم از اشک خیس شده بود،با همون حال نالیدم خدیجه خانم بخدا من کاری نکردم ،بقران خودش قصد بد داشت، منم قابلمه ی توی آشپزخونه رو زدم تو سرش...
خدیجه خانم دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت دهنتو ببن،د وای به حالت، وای به روزگارت اگر دهن باز کنی و کلمه ای از این حرف ها به قباد بگی، اونوقت خودم حسابتو میرسم، این پسر دلخوشی از علی مراد نداره ،میره یه بلایی سرش میاره ،دختر بیچارم بیوه میشه...
وقتی نگاه خیره ی منو دید دستاشو بیشتر فشار داد و گفت فهمیدی یانه؟
با ترس گفتم آره آره فهمیدم بخدا نمیگم...
انگشتشو به حالت تهدید جلوم گرفت و گفت اگه راجب زخمای صورتت پرسید، میگی با مرضی دعوات شده و کار اونه، شیر فهم شد؟
دوباره سرمو تکون دادم و بلاخره یقه ی لباسمو ول کرد،همینکه پاشو از اتاق بیرون گذاشت زدم زدم زیر گریه، دیگه خسته شدم،چرا هرچی بدبختیه مال منه؟ منکه کاری با کسی ندارم ،حتی بچمو کشتن و صدام درنیومد، کی قراره این قوم ظالمین جواب ظلم هایی که در حق من کردن رو بگیرن...
اشک هام روی خراش هایی که سلطنت روی صورتم انداخته بود میریخت و به شدت میسوخت،از خدا میخواستم بخوابم و دیگه هیچوقت چشمامو باز نکنم ،اما خب از آینده خبر نداشتم که چه خواب هایی برامون دیده،شب وقتی قباد اومد و زخم های توی صورتم رو دید سراغ مرضی رفت و چنان دعوایی راه انداخت که با وساطتت بقیه تموم شد،هرروز و هرشب از خدا میخواستم چیزی بشه و از اون خونه بریم.....
چند روزی گذشت و خبری از سلطنت نبود ،از فکر اینکه دوباره بیاد و کتکم بزنه بدنم سِر میشد.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوچهار
مرضی انقد اخلاقش بد شده بود که تحملش برای یک لحظه هم سخت بود.....مدام غر میزد و دعوا راه می انداخت، از وقتی سلطنت رفته بود دیگه همدستی نداشت تا برای من نقشه بکشه و همین اذیتش میکرد......
گل بهار هم که کلا دختر پخمه و ارومی بود و کاری با کسی نداشت.......
چند وقتی بود دوباره شکمو شده بودم، همش دلم میخواست فقط بخورم و بخوابم.....از صبح میرفتم توی مطبخ و فقط به خوراکی ها ناخونک میزدم.....شبا جوری روی زمین دراز میکشیدم و میخوابیدم که به قول قباد انگار کوه کنده بودم.....
خدیجه خانم وقتی غذا خوردنم رو میدید زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد، اما جلوی مرضی جرئت صحبت کردن نداشت......یه روز عصر توی مطبخ نشسته بودم و با اشتها نون و سبزی میخوردم که خدیجه خانم داخل اومد و گفت دختر تو چرا انقد غذا میخوری،من شک ندارم باز حامله ای، درست مثل سری قبل شدی.....با دهن پر بهش زل زده بودم ،محال بود من حامله باشم آخه قابله بعد از اون سقط بهم گفته بود امکان داره هیچوقت حامله نشم......
خدیجه خانم وقتی مبهوتی من رو دید ابرویی بالا انداخت و گفت الان دیگه دیره، چیزی تا تاریکی هوا نمونده فردا میریم پیش همون قابله ......اینو گفت و رفت....من اما حسابی توی فکر رفته بودم یعنی میشه؟دوباره از فکر اینکه مادر بشم و بچم رو توی آغوش بگیرم قلبم سرشار از خوشحالی شد.....خدایا اینبار قول میدم حواسم بهش باشه....اونشب تا صبح خواب های رنگی میدیدم و ذوق میکردم، از ترس اینکه شاید همه چیز فکر و خیال باشه و حامله نباشم چیزی به قباد نگفتم.....روز بعد بعد از نهار بود که خدیجه خانم توی اتاقم اومد و گفت ببین ماه بیگم ،اخلاق مرضی رو که میشناسی، اگه بفهمه ما باهم از خونه بیرون رفتیم شک میکنه، تو الان برو تا سرکوچه منم به بهانه ی دنبال کردن تو میام بیرون....
سریع باشه ای گفتم و چارقدم رو روی سرم انداختم.....از شوق نمیدونم چطور تا سر کوچه رفتم....
طولی نکشید که خدیجه خانم در حالیکه پشت سرش رو نگاه میکرد خودشو به من رسوند....حتی اون هم از مرضی میترسید....خدیجه خانم بدو بدو میرفت و منم پشت سرش....نمیدونم چرا خونه ی قابله انقد برام دور شده بود ،جوری که هرچه میرفتیم نمیرسیدیم.......
بلاخره هرجوری که بود رسیدیم و پشت در منتظر موندیم تا پیرزن قابله در رو برامون باز کنه.....وقتی در باز شد و پیززن توی چهارچوب در نمایان شد استرس تمام وجودم رو گرفت ،جوری که اصلا متوجه حرف های خدیجه خانم نشدم....فقط میدونم ربات گونه دنبالش راه افتادم و توی خونه رفتم....قابله ازم خواست توی اتاق برم ... به حرفش گوش دادم و سریع توی اتاق رفتم.....وقتی پشت سرم وارد اتاق شد با التماس بهش نگاهی کردم و گفتم یعنی میشه حامله باشم؟اخه خودت بهم گفته بودی احتمالا دیگه نمیتونم مادر بشم.....
پیرزن نگاه امیدوار کننده ای بهم انداخت و گفت هیچوقت از خدا ناامید نشو کار اون نشد نداره....
تا زمانی کهبهم بگه حامله ام، مرگرو جلوی چشم هام دیدم....قلبم توی دهنم میومد و دوباره میرفت پایین....خدای من یعنی حامله بودم؟یعنی اینبار دیگه قرار بود طعم شیرین مادر شدن رو بچشم؟اینبار از کل کشیدن های خدیجه خانم خبری نبود اما از چشم هاش مشخص بود که توی پوست خودش نمیگنجه.....توی راه مدام برام خط و نشون میکشید و میگفت تا وقتی بارتو زمین نذاشتی ،حق نداری جلوی چشم های مرضی ظاهر بشی ببین ماه بیگم اگر این بار هم مواظب نباشی و بچه ی پسرم رو سقط کنی به خداوندی خدا میفرستمت خونه ی اقات....
با درموندگی نگاهش کردم و گفتم خدیجه خانم بخدا اونبار مرضی جلوی در اتاق چیزی ریخته بود، حاضرم قسم بخورم،من ازش میترسم بخدا.....
خدیجه خانم گفت ببین دختر مرضی به هیچ وجه نباید بفهمه تو حامله ای، خیالت راحت خودم توی همین چند روز کاری میکنم که پاتو از اتاق بیرون نذاری،چون نباید کار سنگین انجام بدی...
یکم که گذشت به یه بهانه ای میفرستمش بره شهر خونه ی اقاش تا بچتون به دنیا بیاد،این چند ماه پامو از خونه بیرون نمیذارم ،اونهم بخاطر پسرم که چندین ساله در حسرت بچه میسوزه،نمیذارم مرضی کاری کنه....
دلم از حمایتش گرم شده بود، چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم....سر کوچه که رسیدیم من زودتر رفتم و خدیجه خانم کمی بعد از من رسید....دل توی دلم نبود تا قباد بیاد و قضیه رو براش تعریف کنم ،میدونستم از خوشحالی بال درمیاره و شاید هم مثل قبل باهام مهربون بشه....
اونروز اصلا از اتاق بیرون نرفتم ،باید هرجوری شده این بچه رو سالم به دنیا بیارم ،وگرنه همونجور که خدیجه خانم گفته بود منو به خونه ی آقام برمیگردونن....جایی که حتی نمیتونستم یه وعده ی سیر غذا بخورم......
غروب که قباد اومد از شدت هیجان دست و پام میلرزید و نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم....
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوچهار
مرضی انقد اخلاقش بد شده بود که تحملش برای یک لحظه هم سخت بود.....مدام غر میزد و دعوا راه می انداخت، از وقتی سلطنت رفته بود دیگه همدستی نداشت تا برای من نقشه بکشه و همین اذیتش میکرد......
گل بهار هم که کلا دختر پخمه و ارومی بود و کاری با کسی نداشت.......
چند وقتی بود دوباره شکمو شده بودم، همش دلم میخواست فقط بخورم و بخوابم.....از صبح میرفتم توی مطبخ و فقط به خوراکی ها ناخونک میزدم.....شبا جوری روی زمین دراز میکشیدم و میخوابیدم که به قول قباد انگار کوه کنده بودم.....
خدیجه خانم وقتی غذا خوردنم رو میدید زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد، اما جلوی مرضی جرئت صحبت کردن نداشت......یه روز عصر توی مطبخ نشسته بودم و با اشتها نون و سبزی میخوردم که خدیجه خانم داخل اومد و گفت دختر تو چرا انقد غذا میخوری،من شک ندارم باز حامله ای، درست مثل سری قبل شدی.....با دهن پر بهش زل زده بودم ،محال بود من حامله باشم آخه قابله بعد از اون سقط بهم گفته بود امکان داره هیچوقت حامله نشم......
خدیجه خانم وقتی مبهوتی من رو دید ابرویی بالا انداخت و گفت الان دیگه دیره، چیزی تا تاریکی هوا نمونده فردا میریم پیش همون قابله ......اینو گفت و رفت....من اما حسابی توی فکر رفته بودم یعنی میشه؟دوباره از فکر اینکه مادر بشم و بچم رو توی آغوش بگیرم قلبم سرشار از خوشحالی شد.....خدایا اینبار قول میدم حواسم بهش باشه....اونشب تا صبح خواب های رنگی میدیدم و ذوق میکردم، از ترس اینکه شاید همه چیز فکر و خیال باشه و حامله نباشم چیزی به قباد نگفتم.....روز بعد بعد از نهار بود که خدیجه خانم توی اتاقم اومد و گفت ببین ماه بیگم ،اخلاق مرضی رو که میشناسی، اگه بفهمه ما باهم از خونه بیرون رفتیم شک میکنه، تو الان برو تا سرکوچه منم به بهانه ی دنبال کردن تو میام بیرون....
سریع باشه ای گفتم و چارقدم رو روی سرم انداختم.....از شوق نمیدونم چطور تا سر کوچه رفتم....
طولی نکشید که خدیجه خانم در حالیکه پشت سرش رو نگاه میکرد خودشو به من رسوند....حتی اون هم از مرضی میترسید....خدیجه خانم بدو بدو میرفت و منم پشت سرش....نمیدونم چرا خونه ی قابله انقد برام دور شده بود ،جوری که هرچه میرفتیم نمیرسیدیم.......
بلاخره هرجوری که بود رسیدیم و پشت در منتظر موندیم تا پیرزن قابله در رو برامون باز کنه.....وقتی در باز شد و پیززن توی چهارچوب در نمایان شد استرس تمام وجودم رو گرفت ،جوری که اصلا متوجه حرف های خدیجه خانم نشدم....فقط میدونم ربات گونه دنبالش راه افتادم و توی خونه رفتم....قابله ازم خواست توی اتاق برم ... به حرفش گوش دادم و سریع توی اتاق رفتم.....وقتی پشت سرم وارد اتاق شد با التماس بهش نگاهی کردم و گفتم یعنی میشه حامله باشم؟اخه خودت بهم گفته بودی احتمالا دیگه نمیتونم مادر بشم.....
پیرزن نگاه امیدوار کننده ای بهم انداخت و گفت هیچوقت از خدا ناامید نشو کار اون نشد نداره....
تا زمانی کهبهم بگه حامله ام، مرگرو جلوی چشم هام دیدم....قلبم توی دهنم میومد و دوباره میرفت پایین....خدای من یعنی حامله بودم؟یعنی اینبار دیگه قرار بود طعم شیرین مادر شدن رو بچشم؟اینبار از کل کشیدن های خدیجه خانم خبری نبود اما از چشم هاش مشخص بود که توی پوست خودش نمیگنجه.....توی راه مدام برام خط و نشون میکشید و میگفت تا وقتی بارتو زمین نذاشتی ،حق نداری جلوی چشم های مرضی ظاهر بشی ببین ماه بیگم اگر این بار هم مواظب نباشی و بچه ی پسرم رو سقط کنی به خداوندی خدا میفرستمت خونه ی اقات....
با درموندگی نگاهش کردم و گفتم خدیجه خانم بخدا اونبار مرضی جلوی در اتاق چیزی ریخته بود، حاضرم قسم بخورم،من ازش میترسم بخدا.....
خدیجه خانم گفت ببین دختر مرضی به هیچ وجه نباید بفهمه تو حامله ای، خیالت راحت خودم توی همین چند روز کاری میکنم که پاتو از اتاق بیرون نذاری،چون نباید کار سنگین انجام بدی...
یکم که گذشت به یه بهانه ای میفرستمش بره شهر خونه ی اقاش تا بچتون به دنیا بیاد،این چند ماه پامو از خونه بیرون نمیذارم ،اونهم بخاطر پسرم که چندین ساله در حسرت بچه میسوزه،نمیذارم مرضی کاری کنه....
دلم از حمایتش گرم شده بود، چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم....سر کوچه که رسیدیم من زودتر رفتم و خدیجه خانم کمی بعد از من رسید....دل توی دلم نبود تا قباد بیاد و قضیه رو براش تعریف کنم ،میدونستم از خوشحالی بال درمیاره و شاید هم مثل قبل باهام مهربون بشه....
اونروز اصلا از اتاق بیرون نرفتم ،باید هرجوری شده این بچه رو سالم به دنیا بیارم ،وگرنه همونجور که خدیجه خانم گفته بود منو به خونه ی آقام برمیگردونن....جایی که حتی نمیتونستم یه وعده ی سیر غذا بخورم......
غروب که قباد اومد از شدت هیجان دست و پام میلرزید و نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم....
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥀🍃·••·
╭───᪣
│#پیشنهاد_وقیحانه_پدرشوهرم_3
╰───────────────────᪣
قسمت سوم
بعد از شنیدن حرفام با حیرت و تعجب گفت:
_اصلا به پدرشوهرت نمیخورد همچين مردی باشه...سرشو پایین انداخت و زیر لب گفت:
_کاش به داداشم جواب مثبت میدادی.. خیلی دلم میخواست تو زنداداشم باشی.. این اتفاق هام نمیافتاد...
گفتم: دیگه گذشته ها گذشته .. الان من با دوتا بچه گیر افتادم حنانه... چیکار کنم؟
دعوتم کرد توی خونشون و گفت:
_فعلا پیش ما بمون، ایشالا یه سرپناه براتون پیدا میکنیم...از خدا خواسته از دعوتش استقبال کردم و به خونشون رفتیم.اما میدونستم مدت زیادی نمیتونم سربار مردم باشم. دلم راضی نمیشد با دوتا بچه مزاحمشون بشم.تو دلم گفتم فعلا میمونم تا یه کار یا جایی برای موندن پیدا کنم.
دو روز شده بود که خونه مامان حنانه بودم اما خبری از خونه و کار نشده بود.یکبار پدرشوهرم باهام تماس گرفت که جوابشو ندادم. از چشمم افتاده بود و دلم نمیخواست حتی باهاش هم صحبت بشم.دلگیر توی سالن نشسته بودم و به بازی بچه ها توی حیاط نگاه میکردم که در سالن باز شد و مرد قد بلند و خوش تیپی وارد خونه شد.با کمی دقت به چهرهی مردونهاش بلاخره تونستم حامد،برادر حنانه رو که سالها پیش ازم خواستگاری کرده بود و جواب نه شنیده بود، به یاد بیارم.نمیدونم چرا از دیدنش خجالت کشیدم و معذب از جام بلند شدم....اومد جلوم ایستاد و سر به زیر سلام کرد. از فرصت استفاده کردمو حسابی براندازش کردم.با حامد ۱۷ سال قبل خیلی فرق داشت و جا افتاده شده بود. طوری که به سختی تونستم بشناسمش.الان که فکر میکردم حتی دلیل منطقیای برای جواب منفیم پیدا نمیکردم.
تنها دلیلم برای رد کردنش عشق آتشین و گذرای دوران نوجوونی بود که به همسرم داشتم و باعث شده بود به جز اون هیچکس به چشمم نیاد.بلاخره سرشو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت. از نگاهش داغ شدم و این بار من سرمو پایین انداختم.
آروم جواب سلامشو دادم که گفت:
_از حنانه شنیدم چه اتفاقی افتاده... بخاطر فوت همسرتون متاسفم...اگه دنبال خونه میگردین من میتونم کمکتون کنم. یه خونه مناسب شما هست، اگه خواستین همین امروز بریم که نشونتون بدم.خیلی خوشحال شدم، بلاخره خدا یه دری به روم وا کرده بود. بدون فکر گفتم: بله همین الان بریم.. من آمادهام.از نگاه متعجبش فهمیدم که خیلی هول شدم. خجالت زده گفتم: البته اگه شما الان وقت دارین...
_بله حتما.. چرا که نه.. پس بریم. من میرم به مامان خبر بدم..بچه ها رو سپردم به مامان حنانه و همراه حامد بیرون رفتیم.
مردد بودم که صندلی جلو بشینم یا عقب که خودش در جلو رو برام باز کرد تا بشینم.چند دقیقهای گذشته بود و هیچ حرفی به جز موقعیت خونه و راحت بودنش بینمون زده نشد. چند لحظه ای سکوت شد که تلفن همراهش زنگ خورد. برداشت و با لحنی که ازش عشق میبارید جواب فرد پشت خط رو داد.
_سلام عزیزدلم.
_.....
_اره میام فدات شم.
_.....
_باشه. مراقب خودت باش نفسم... میبوسمت.
حدس زدم همسرش باشه، کمی ناراحت شدم اما خودمو جمع و جور کردمو شالمو جلو کشیدم و دیگه حرفی نزدم تا برسیم....
چند دقیقه بعد رسیدیم و جلوی یه آپارتمان شیک تو یه محله اعیان نشین پیاده شدیم.
مردد پیاده شدم و با خجالت گفتم:
_ولی من نمیتونم از پس هزینه اینجا بربیام، حتی اگه بتونم کار پیدا کنم هم....
پرید وسط حرفم و گفت:
_احتیاجی به پرداخت هیچ پولی نیست، اینجا برای شماست تا هروقت که بخواید میتونید بمونید...
_آخه... مگه میشه؟؟ اصلا صاحب خونه مگه اینو قبول میکنه؟
_من صاحب خونه رو راضی میکنم، شما نگران اون نباشید.. صاحب خونه آشناست.. قبول میکنه...با اینکه هنوز قانع نشده بودم اما چاره ای جز قبول کردن نداشتم.نمیخواستم بچه هام آواره خونه اینو اون بشن. اقا حامد با صبر و حوصله خونه رو بهم نشون داد و کامل همه چی رو برام توضیح داد. از خونه و همه چیزش خیلی خوشم اومد و وقتی حامد گفت که خونه خالیه و میتونیم همین فردا اسباب و اثاثمونو بیاریم.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
╭───᪣
│#پیشنهاد_وقیحانه_پدرشوهرم_3
╰───────────────────᪣
قسمت سوم
بعد از شنیدن حرفام با حیرت و تعجب گفت:
_اصلا به پدرشوهرت نمیخورد همچين مردی باشه...سرشو پایین انداخت و زیر لب گفت:
_کاش به داداشم جواب مثبت میدادی.. خیلی دلم میخواست تو زنداداشم باشی.. این اتفاق هام نمیافتاد...
گفتم: دیگه گذشته ها گذشته .. الان من با دوتا بچه گیر افتادم حنانه... چیکار کنم؟
دعوتم کرد توی خونشون و گفت:
_فعلا پیش ما بمون، ایشالا یه سرپناه براتون پیدا میکنیم...از خدا خواسته از دعوتش استقبال کردم و به خونشون رفتیم.اما میدونستم مدت زیادی نمیتونم سربار مردم باشم. دلم راضی نمیشد با دوتا بچه مزاحمشون بشم.تو دلم گفتم فعلا میمونم تا یه کار یا جایی برای موندن پیدا کنم.
دو روز شده بود که خونه مامان حنانه بودم اما خبری از خونه و کار نشده بود.یکبار پدرشوهرم باهام تماس گرفت که جوابشو ندادم. از چشمم افتاده بود و دلم نمیخواست حتی باهاش هم صحبت بشم.دلگیر توی سالن نشسته بودم و به بازی بچه ها توی حیاط نگاه میکردم که در سالن باز شد و مرد قد بلند و خوش تیپی وارد خونه شد.با کمی دقت به چهرهی مردونهاش بلاخره تونستم حامد،برادر حنانه رو که سالها پیش ازم خواستگاری کرده بود و جواب نه شنیده بود، به یاد بیارم.نمیدونم چرا از دیدنش خجالت کشیدم و معذب از جام بلند شدم....اومد جلوم ایستاد و سر به زیر سلام کرد. از فرصت استفاده کردمو حسابی براندازش کردم.با حامد ۱۷ سال قبل خیلی فرق داشت و جا افتاده شده بود. طوری که به سختی تونستم بشناسمش.الان که فکر میکردم حتی دلیل منطقیای برای جواب منفیم پیدا نمیکردم.
تنها دلیلم برای رد کردنش عشق آتشین و گذرای دوران نوجوونی بود که به همسرم داشتم و باعث شده بود به جز اون هیچکس به چشمم نیاد.بلاخره سرشو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت. از نگاهش داغ شدم و این بار من سرمو پایین انداختم.
آروم جواب سلامشو دادم که گفت:
_از حنانه شنیدم چه اتفاقی افتاده... بخاطر فوت همسرتون متاسفم...اگه دنبال خونه میگردین من میتونم کمکتون کنم. یه خونه مناسب شما هست، اگه خواستین همین امروز بریم که نشونتون بدم.خیلی خوشحال شدم، بلاخره خدا یه دری به روم وا کرده بود. بدون فکر گفتم: بله همین الان بریم.. من آمادهام.از نگاه متعجبش فهمیدم که خیلی هول شدم. خجالت زده گفتم: البته اگه شما الان وقت دارین...
_بله حتما.. چرا که نه.. پس بریم. من میرم به مامان خبر بدم..بچه ها رو سپردم به مامان حنانه و همراه حامد بیرون رفتیم.
مردد بودم که صندلی جلو بشینم یا عقب که خودش در جلو رو برام باز کرد تا بشینم.چند دقیقهای گذشته بود و هیچ حرفی به جز موقعیت خونه و راحت بودنش بینمون زده نشد. چند لحظه ای سکوت شد که تلفن همراهش زنگ خورد. برداشت و با لحنی که ازش عشق میبارید جواب فرد پشت خط رو داد.
_سلام عزیزدلم.
_.....
_اره میام فدات شم.
_.....
_باشه. مراقب خودت باش نفسم... میبوسمت.
حدس زدم همسرش باشه، کمی ناراحت شدم اما خودمو جمع و جور کردمو شالمو جلو کشیدم و دیگه حرفی نزدم تا برسیم....
چند دقیقه بعد رسیدیم و جلوی یه آپارتمان شیک تو یه محله اعیان نشین پیاده شدیم.
مردد پیاده شدم و با خجالت گفتم:
_ولی من نمیتونم از پس هزینه اینجا بربیام، حتی اگه بتونم کار پیدا کنم هم....
پرید وسط حرفم و گفت:
_احتیاجی به پرداخت هیچ پولی نیست، اینجا برای شماست تا هروقت که بخواید میتونید بمونید...
_آخه... مگه میشه؟؟ اصلا صاحب خونه مگه اینو قبول میکنه؟
_من صاحب خونه رو راضی میکنم، شما نگران اون نباشید.. صاحب خونه آشناست.. قبول میکنه...با اینکه هنوز قانع نشده بودم اما چاره ای جز قبول کردن نداشتم.نمیخواستم بچه هام آواره خونه اینو اون بشن. اقا حامد با صبر و حوصله خونه رو بهم نشون داد و کامل همه چی رو برام توضیح داد. از خونه و همه چیزش خیلی خوشم اومد و وقتی حامد گفت که خونه خالیه و میتونیم همین فردا اسباب و اثاثمونو بیاریم.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥀🍃·••·
╭───᪣
│#پیشنهاد_وقیحانه_پدرشوهرم_4
╰───────────────────᪣
قسمت چهارم و پایانی
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.اگه میتونستم خیلی زود کاری پیدا کنم که خرج خودم و بچه ها رو دربیارم دیگه هیچی از خدا نمیخواستم. اندک پول بیمهی همسرم به جایی نمیرسید و نمیتونستیم با اون پول زندگی کنیم.از اقا حامد تشکر کردم و گفتم به محض اینکه کاری پيدا کنم حتما اجاره خونه رو پرداخت میکنم به صاحبش..قرار شد اقا حامد فردا خودش بیاد دنبالم تا بریم وسایل خونه رو بیاریم وبچینیم.برگشتیم خونه مامان حنانه تا کم کم وسايل هارو جمع کنم.اقا حامد هم منو که رسوند خداحافظی کرد و رفت.....
صبح وسایل رو برداشتیم و همراه حنانه و برادرش رفتیم تا خونه جدید رو بچینیم.کارهای اسباب کشی و چیدن و تمیز کردن خونه چند روزی طول کشید.واقعا از خدا ممنون بودم که حنانه رو سر راه من گذاشت. اگه حنانه و حامد نبودن من به تنهایی از پس هیچ کدوم از کارها برنمیومدم.دو روز بعد از همون روزی که از خونه پدرشوهرم رفتم.سیمکارتمو عوض کردم که دیگه با پدرشوهرم ارتباطی نداشته باشم و نتونه بهم زنگ بزنه.تو این مدت روم نمیشد درباره وضعیت زندگی حامد از حنانه چیزی بپرسم، اونم چیزی نمیگفت، ترجیح دادم فضولی نکنم و سرم به کار خودم باشه.بلاخره چیدن خونه تموم شد و با بچه ها تو خونه جدیدمون جاگیر شدیم.داشتم خرده ریزای خونه رو جا به جا میکردم که گوشیم زنگ خورد. حنانه بود. جواب دادم:
_سلام حنانه جون... خوبی؟
_سلام عزیزم... خداروشکر خوبم... شما چطورید؟ خونه راحته؟ راضی هستین؟
_اره چرا راضی نباشم.. دیگه چی میخوام.. تا عمر دارم دعاتون میکنم... مدیونم بهتون...
_این حرفا چیه.. توام مثل خواهرمی... هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم...
راستی زنگ زدم بگم امشب میخوایم به بهونه خونه دیدنی و تبریک خونه مزاحمت بشیم با مامان ... اشکالی که نداره؟
_چه اشکالی؟ خیلیم خوشحال میشم. حتما بیایید.
_باشه پس میبینمت.. خداحافظ
_خدانگهدار.
تلفن رو قطع کردم و رفتم تا برای شب وسایل پذیرایی و شام رو آماده کنم.برادر حنانه بدون اینکه حرفی بزنه یا ازش بخوام انواع و اقسام مواد غذایی و خوراکی های مختلف رو خریده بود و خداروشکر یخچال و کابینت ها پر از مواد غذایی بود و هرچی میخواستم داشتم....
شب حنانه و مادرش اومدن خونم. کلی حرف زدیم و بعد از مدت ها ، از بعد فوت شوهرم، انقد بهم خوش نگذشته بود و نخندیده بودم.
آخر شب هم اقا حامد اومد دنبالشون و رفتن. دو روز بعد از اون شب، حنانه یه روز زنگ زد جوابشو دادم:
_سلام حنانه جون... خوبی؟ حاج خانوم خوبن؟ با زحمتای ما؟
+قربونت خانومی... همه خوبن...اگه کاری نداری میخواستم بیام ببینمت باهم صحبت کنیم.
_نه کاری ندارم حتما بیا.
یک ساعت بعد حنانه اومد خونمون. ازش پذیرایی کردم منتظر نشستم تا حرفشو بزنه.
لبخندی زد و گفت:
+نمیدونم الان کارم درسته یا نه اما هم چون تورو مثل خواهر خودم دوستت دارم هم حامد داداشمه و برام عزیزه، خیلی دلم میخواد شما رو کنار هم ببینم...حسم بهم میگه شما برای هم ساخته شدین و قسمت همدیگه اید... راستش حامد غیرمستقیم درباره تو باهام حرف زد... میدونم که دوستت داره... مطمئن باش حامد میتونه خوشبختت کنه...زبونم بند اومده بود و با دهن باز نگاهش میکردم. بلاخره خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
_مگه آقا حامد ازدواج نکردن؟
+چرا ازدواج کرده... اما ....
_خب پس چی؟ چرا میخوان با من ازدواج کنن...
حنانه چشماش اندازه نعلبکی گشاد شده بود :
+خب جدا شده....
_ولی خودم شنیدم که با یه خانومی تلفنی حرف میزدن و قربون صدقه اش میرفتن..
یکدفعه حنانه زد زیر خنده و گفت :
+اون دخترش بوده.... نفس... ۸ سالشه...
از اینکه انقد زود بریدم و دوختم از دست خودم عصبانی بودم. خجالت زده خندیدم و گفتم: ببخشید پس من اشتباه فهمیدم....
خلاصه قرار شد تو یه جلسه جداگانه من و حامد باهم حرفامونو بزنیم. توی اون مدت من فهمیده بودم که حامد چقد مرد خوبیه و میتونم بهش تکیه کنم.حرفامونو زدیم و باهم به تفاهم رسیدیم. با دخترش هم آشنا شدم و کم کم سعی کردم رابطم رو باهاش صمیمی کنم که منو بپذیره. حامد هم هرکاری از دستش برمیومد انجام میداد تا من و بچه ها رو خوشحال کنه. بعد از مدت آشنایی کوتاهمون عقد کردیم و حامد و دخترش اومدن تو همون خونه ای که ما زندگی میکردیم که بعدا فهمیدم برای حامدِ، مالک خونه بوده ولی بخاطر اینکه من معذب نباشم نگفته. خداروشکر زندگی خوبی باهم داریم و چند ماهیه که فرشته کوچولوی خوشگل دیگه اومده تو زندگیمون.خداروشکر میکنم که گرفتار گناه و تباهی نشدم و منو نجات داد.
#پایان〰〰
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
╭───᪣
│#پیشنهاد_وقیحانه_پدرشوهرم_4
╰───────────────────᪣
قسمت چهارم و پایانی
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.اگه میتونستم خیلی زود کاری پیدا کنم که خرج خودم و بچه ها رو دربیارم دیگه هیچی از خدا نمیخواستم. اندک پول بیمهی همسرم به جایی نمیرسید و نمیتونستیم با اون پول زندگی کنیم.از اقا حامد تشکر کردم و گفتم به محض اینکه کاری پيدا کنم حتما اجاره خونه رو پرداخت میکنم به صاحبش..قرار شد اقا حامد فردا خودش بیاد دنبالم تا بریم وسایل خونه رو بیاریم وبچینیم.برگشتیم خونه مامان حنانه تا کم کم وسايل هارو جمع کنم.اقا حامد هم منو که رسوند خداحافظی کرد و رفت.....
صبح وسایل رو برداشتیم و همراه حنانه و برادرش رفتیم تا خونه جدید رو بچینیم.کارهای اسباب کشی و چیدن و تمیز کردن خونه چند روزی طول کشید.واقعا از خدا ممنون بودم که حنانه رو سر راه من گذاشت. اگه حنانه و حامد نبودن من به تنهایی از پس هیچ کدوم از کارها برنمیومدم.دو روز بعد از همون روزی که از خونه پدرشوهرم رفتم.سیمکارتمو عوض کردم که دیگه با پدرشوهرم ارتباطی نداشته باشم و نتونه بهم زنگ بزنه.تو این مدت روم نمیشد درباره وضعیت زندگی حامد از حنانه چیزی بپرسم، اونم چیزی نمیگفت، ترجیح دادم فضولی نکنم و سرم به کار خودم باشه.بلاخره چیدن خونه تموم شد و با بچه ها تو خونه جدیدمون جاگیر شدیم.داشتم خرده ریزای خونه رو جا به جا میکردم که گوشیم زنگ خورد. حنانه بود. جواب دادم:
_سلام حنانه جون... خوبی؟
_سلام عزیزم... خداروشکر خوبم... شما چطورید؟ خونه راحته؟ راضی هستین؟
_اره چرا راضی نباشم.. دیگه چی میخوام.. تا عمر دارم دعاتون میکنم... مدیونم بهتون...
_این حرفا چیه.. توام مثل خواهرمی... هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم...
راستی زنگ زدم بگم امشب میخوایم به بهونه خونه دیدنی و تبریک خونه مزاحمت بشیم با مامان ... اشکالی که نداره؟
_چه اشکالی؟ خیلیم خوشحال میشم. حتما بیایید.
_باشه پس میبینمت.. خداحافظ
_خدانگهدار.
تلفن رو قطع کردم و رفتم تا برای شب وسایل پذیرایی و شام رو آماده کنم.برادر حنانه بدون اینکه حرفی بزنه یا ازش بخوام انواع و اقسام مواد غذایی و خوراکی های مختلف رو خریده بود و خداروشکر یخچال و کابینت ها پر از مواد غذایی بود و هرچی میخواستم داشتم....
شب حنانه و مادرش اومدن خونم. کلی حرف زدیم و بعد از مدت ها ، از بعد فوت شوهرم، انقد بهم خوش نگذشته بود و نخندیده بودم.
آخر شب هم اقا حامد اومد دنبالشون و رفتن. دو روز بعد از اون شب، حنانه یه روز زنگ زد جوابشو دادم:
_سلام حنانه جون... خوبی؟ حاج خانوم خوبن؟ با زحمتای ما؟
+قربونت خانومی... همه خوبن...اگه کاری نداری میخواستم بیام ببینمت باهم صحبت کنیم.
_نه کاری ندارم حتما بیا.
یک ساعت بعد حنانه اومد خونمون. ازش پذیرایی کردم منتظر نشستم تا حرفشو بزنه.
لبخندی زد و گفت:
+نمیدونم الان کارم درسته یا نه اما هم چون تورو مثل خواهر خودم دوستت دارم هم حامد داداشمه و برام عزیزه، خیلی دلم میخواد شما رو کنار هم ببینم...حسم بهم میگه شما برای هم ساخته شدین و قسمت همدیگه اید... راستش حامد غیرمستقیم درباره تو باهام حرف زد... میدونم که دوستت داره... مطمئن باش حامد میتونه خوشبختت کنه...زبونم بند اومده بود و با دهن باز نگاهش میکردم. بلاخره خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
_مگه آقا حامد ازدواج نکردن؟
+چرا ازدواج کرده... اما ....
_خب پس چی؟ چرا میخوان با من ازدواج کنن...
حنانه چشماش اندازه نعلبکی گشاد شده بود :
+خب جدا شده....
_ولی خودم شنیدم که با یه خانومی تلفنی حرف میزدن و قربون صدقه اش میرفتن..
یکدفعه حنانه زد زیر خنده و گفت :
+اون دخترش بوده.... نفس... ۸ سالشه...
از اینکه انقد زود بریدم و دوختم از دست خودم عصبانی بودم. خجالت زده خندیدم و گفتم: ببخشید پس من اشتباه فهمیدم....
خلاصه قرار شد تو یه جلسه جداگانه من و حامد باهم حرفامونو بزنیم. توی اون مدت من فهمیده بودم که حامد چقد مرد خوبیه و میتونم بهش تکیه کنم.حرفامونو زدیم و باهم به تفاهم رسیدیم. با دخترش هم آشنا شدم و کم کم سعی کردم رابطم رو باهاش صمیمی کنم که منو بپذیره. حامد هم هرکاری از دستش برمیومد انجام میداد تا من و بچه ها رو خوشحال کنه. بعد از مدت آشنایی کوتاهمون عقد کردیم و حامد و دخترش اومدن تو همون خونه ای که ما زندگی میکردیم که بعدا فهمیدم برای حامدِ، مالک خونه بوده ولی بخاطر اینکه من معذب نباشم نگفته. خداروشکر زندگی خوبی باهم داریم و چند ماهیه که فرشته کوچولوی خوشگل دیگه اومده تو زندگیمون.خداروشکر میکنم که گرفتار گناه و تباهی نشدم و منو نجات داد.
#پایان〰〰
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸 از نشانههای محرومیت این است که برای گشتوگذار در شبکههای اجتماعی، پاسخ دادن به این و آن، دنبال کردن جزئیات، غرق شدن در شبنشینیها، صحبتها و قصهگوییها، ساعتها وقت داری..
اما وقتی نوبت به قرآن میرسد، حتی فرصت خواندن چند صفحه در روز را نداری!
نمیتوانی پنج دقیقه در شب با پروردگارت خلوت کنی!
نماز صبح را با سنگینی و خوابآلودگی میخوانی، طوریکه نمیدانی چه گفتی و چه خواندی!
پناه میبریم به خدا از چنین محرومیتی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اما وقتی نوبت به قرآن میرسد، حتی فرصت خواندن چند صفحه در روز را نداری!
نمیتوانی پنج دقیقه در شب با پروردگارت خلوت کنی!
نماز صبح را با سنگینی و خوابآلودگی میخوانی، طوریکه نمیدانی چه گفتی و چه خواندی!
پناه میبریم به خدا از چنین محرومیتی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍁
👈 حرص و آز
سگ که استخوانی را از یک آدم مهربان دریافت نموده بود با عجله به طرف کلبه اش می دوید. او برای رسیدن به کلبه اش باید از روی پل چوبی عبور می کرد. در حین عبور کردن در درون آب رودخانه تصویر خودش را دید اما او نمی دانست آن تصویر متعلق به خود اوست. او دید یک سگ پایین پل، استخوانی بزرگ در دهان دارد. استخوانی شاید بزرگتر از استخوان خودش.
سگ حریص برای گرفتن استخوان به درون رودخانه پرید. او به سختی و تلاش زیاد جان خود را نجات داد و از رودخانه بیرون آمد. حالا او دیگر استخوان خودش را هم نداشت چون آن را هم آب برده بود. بدین شکل سگ خیس تمام شب را گرسنه ماند.
👌نادان همیشه از آز و فزون خواهی خویش خسته است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👈 حرص و آز
سگ که استخوانی را از یک آدم مهربان دریافت نموده بود با عجله به طرف کلبه اش می دوید. او برای رسیدن به کلبه اش باید از روی پل چوبی عبور می کرد. در حین عبور کردن در درون آب رودخانه تصویر خودش را دید اما او نمی دانست آن تصویر متعلق به خود اوست. او دید یک سگ پایین پل، استخوانی بزرگ در دهان دارد. استخوانی شاید بزرگتر از استخوان خودش.
سگ حریص برای گرفتن استخوان به درون رودخانه پرید. او به سختی و تلاش زیاد جان خود را نجات داد و از رودخانه بیرون آمد. حالا او دیگر استخوان خودش را هم نداشت چون آن را هم آب برده بود. بدین شکل سگ خیس تمام شب را گرسنه ماند.
👌نادان همیشه از آز و فزون خواهی خویش خسته است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
« علم الالفاظ المحرمة او المكفره»
علامه ابن عابدین شامی رحمه الله در حاشیه خود بر کتاب « الدر مختار» میفرماید:
ازجمله علوم که برای یک فرد مسلمان فرض عین هست " علم و دانستن در مورد الفاظ کفری و الفاظ حرام میباشد " و این علم از اهم مهمات در این زمان است، زیرا اینکه از اکثر عوام شنیده میشود که الفاظ کفری را به زبان های خود بکار میبرند، و در حالی که از آنها غافل هستند پس احتیاط بر این هست که شخص جاهل ( یعنی جاهل از این امور) هر روز ایمانش را تجدید کند، و هر ماهی یک الی دو مرتبه نکاح شان را نیز تجدید بکنند، گیریم اگر از مرد خطا صادر نشود ولی از زنان این خطاء زیاد سر میزند،
نکته: تجدید ایمان یعنی اینکه شخص هروز کلمه طبیه و شهادین را ورد زبان بکند و ایمان مفصل و مجمل را گفته تصدیق کند، و تجدید نکاح یعنی به حضور دو شاهد ایجاب و قبول کند.
( رد المحتار علی الدر المختار « مطلب فی فرض الکفایه و فرض العین» ج 1 ص 108)
والله تعالی اعلم بالصواب
✍ برهان الدین حنفی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علامه ابن عابدین شامی رحمه الله در حاشیه خود بر کتاب « الدر مختار» میفرماید:
ازجمله علوم که برای یک فرد مسلمان فرض عین هست " علم و دانستن در مورد الفاظ کفری و الفاظ حرام میباشد " و این علم از اهم مهمات در این زمان است، زیرا اینکه از اکثر عوام شنیده میشود که الفاظ کفری را به زبان های خود بکار میبرند، و در حالی که از آنها غافل هستند پس احتیاط بر این هست که شخص جاهل ( یعنی جاهل از این امور) هر روز ایمانش را تجدید کند، و هر ماهی یک الی دو مرتبه نکاح شان را نیز تجدید بکنند، گیریم اگر از مرد خطا صادر نشود ولی از زنان این خطاء زیاد سر میزند،
نکته: تجدید ایمان یعنی اینکه شخص هروز کلمه طبیه و شهادین را ورد زبان بکند و ایمان مفصل و مجمل را گفته تصدیق کند، و تجدید نکاح یعنی به حضور دو شاهد ایجاب و قبول کند.
( رد المحتار علی الدر المختار « مطلب فی فرض الکفایه و فرض العین» ج 1 ص 108)
والله تعالی اعلم بالصواب
✍ برهان الدین حنفی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آرامش در بندگی
دنیا هرگز بر تو غلبه نخواهد کرد ، اگر دلی داشته باشی که هر صبح و شام با این پیمان الهی تازه شود:
«إِيّاكَ نَعْبُدُ وَإِيّاكَ نَسْتَعِينُ»
(سوره فاتحه، آیه ۵)
«تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میجوییم»
خوشبختیِ واقعی از همان لحظهای آغاز میشود که دل در آرامش رضایت و خشنودی قرار گیردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دنیا هرگز بر تو غلبه نخواهد کرد ، اگر دلی داشته باشی که هر صبح و شام با این پیمان الهی تازه شود:
«إِيّاكَ نَعْبُدُ وَإِيّاكَ نَسْتَعِينُ»
(سوره فاتحه، آیه ۵)
«تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میجوییم»
خوشبختیِ واقعی از همان لحظهای آغاز میشود که دل در آرامش رضایت و خشنودی قرار گیردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی