#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_نوزدهم
یکبار که توی اتاق در حال حرف زدن بودن و من خیلی اتفاقی حرفاشونو شنیدم مرضی به سلطنت گفت خیالت راحت ،حتما میاد ،فقط حواست باشه کسی دنبالت نکنه که خون راه میفته...
با شنیدن همین چند کلمه تمام فکر و ذهنم به هم ریخت،اینها حتما دارن کاری میکنن که آنقدر ترس دارن،دلم میخواست از کارشون سر دربیارم و کاری که سر بچم کرده بودن رو تلافی کنم،نمیدونستم سلطنت میخواد کیو ببینه و کی قراره از خونه بیرون بره ،اما باید هرجور که شده میفهمیدم،مطمئنا موقعی که خدیجه خانم خونه نبود میرفت بیرون..
اون روز کامل سلطنت رو زیر نظر گرفتم، اما جایی نرفت.. روز بعد از صبح زود بیدار شدم و پشت پنجره کشیک دادم،بعداز ظهر بود که خدیجه خانم و مرضی بیرون رفتن،طولی نکشید که سلطنت هم چارقدشو پوشید و بعد از اون ها از خونه بیرون رفت.....
دیگه مطمئن شده بودم که کاسه ای زیر نیم کاسست،به سرعت برق و باد چارقدمو سر کردم و بیرون رفتم،اروم در خونه رو باز کردم و وقتی سلطنت رو دیدم که تا سر کوچه رفته بود ،دنبالش دویدم،میترسیدم متوجهم بشه برام شر درست کنه، اما خداروشکر اصلا پشت سرش رو نگاه نکرد و متوجه من نشد،نمیدونستم کجا داره میره فقط دنبالش میرفتم،انقد رفت و رفت تا جلوی باغی ایستاد،من پشت درخت تنومندی خودم رو پنهان کرده بودم و نگاهش میکردم،ترس و اضطراب توی چهرش موج میزد،طولی نکشید که در باغ باز شد و پسر جوونی بیرون اومد، کمی باهم حرف زدن و پسر هرجوری که بود سلطنت و داخل باغ برد..
مثل کسی چه روح دیده باشه سرجام خشکم زده بود،اگر قباد با برادرهاش این قضیه رو میفهمیدن ،خون به راه میفتاد،لبخند خبیثانه ای روی لبم نقش بست ،الان وقت تلافی بود،دیگه منتظر اومدن سلطنت نموندم و زود خودمو به خونه رسوندم،هنوز خدیجه خانم و مرضی نیومده بودن،ساعتی بعد در باز شد و سلطنت قبل از بقیه اومد،نمیدونستم چطور باید این قضیه رو با قباد در میون بذارم، قطعا کار سختی بود...
قباد دیگه کمتر توی اتاقم میومد و همین کار رو سخت میکرد،اون شب موقع شام لباس قشنگی پوشیدم و بعد از مدت ها کمی به خودم رسیدم ،میخواستم هرجور شده قباد رو توی اتاقم بکشونم،همینجور هم شد و موقعی که با ناامیدی توی رختخواب خزیده بودم ،در اتاق باز شد و قباد داخل اومد،از خوشحالی نفسم در حال قطع شدن بود،زود بلند شدم و رختخوابش رو پهن کردم ،از شدت استرس دست و پاهام به لرزه در اومده بود و نمیدونستم چطور سر صحبت رو باز کنم،موقع خواب بود و قباد دستش رو روی صورتش گذاشته بود باید هرجور که شده همین امشب قضیه رو با قباد درمیون بذارم،بلاخره با کلی من من کردن دهن باز کردم و گفتم میگم قباد، میخوام یه چیزی بهت بگم...
اما میترسیدم ...
قباد بدون اینکه از سر جاش تکونی بخوره گفت بگو چی شده؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم امروز توی خونه یه اتفاقی افتاد که تو حتما باید در جریان باشی...
دستشو از روی چشم هاش برداشت و گفت چی شده؟ بازم میخوای بگی مرضی و سلطنت چکار کردن؟
گفتم نه میترسم بگم و قشقرق به پا کنی..
نفس صدا داری کشید و گفت بگو دیگهههههههه،یک لحظه پشیمون شدم و خواستم چیزی نگم که با تشر قباد دهن باز کردم و گفتم امروز سلطنت از خونه رفت و منم دنبالش رفتم.....
قباد گفت خب که چی؟کجا رفت حالا؟مگه با مرضی نبود؟
با لکنت گفتم نه تنها بود ،منم دیدم تنهاست دنبالش رفتم ،میدونستم تو بدت میاد تنها جایی بره...
قباد که فهمیده بود اتفاقی افتاده سعی کرد خشمشو کنترل کنه و آروم گفت خب کجا رفت ؟بگو دیگه توهم کشتی منو...
با ترس گفتم رفت توی یه باغ ،یه پسره هم درو براش باز کرد و رفتن داخل..
قباد جوری از جاش بلند شد که دستش محکم توی صورتم خورد و آخ بلندی گفتم..
قباد با عصبانیت به سمت در میرفت تا دعوا راه بیندازه،به سرعت از جا بلند شدم و خودمو جلوش انداختم...
با خشم گفت برو اونور ماه بیگم ،وگرنه عصبانیتم رو سر تو خالی میکنم ها،با التماس گفتم یه لحظه گوش بده قباد ،اگر الان تو بری و دعوا کنی هیچیو گردن نمیگیره و تازه با منم بیشتر دشمن میشن ،چون میفهمن من بهت گفتم...
رگ گردنش برجسته شده بود و داشت میلرزید، زیر لب غرید یعنی میگی چیزی نگم و مثل خودمو بی خیال نشون بدم؟زود گفتم نه این چه حرفیه، منظورم اینه بذار فردا یا هروقت که دوباره رفت من میام سر زمین و بهت اطلاع میدم، توهم زود خودتو برسون که دیگه نتونه حاشا کنه...
قبادکمی بهم زل و بعد بدون اینکه چیزی بگه سرجاش برگشت،پس حرفمو قبول کرد،ته دلم حس خوبی داشتم از اینکه قرار بود از سلطنت و مرضی انتقام بگیرم، درسته با این چیزها دلم آروم نمیشد، اما برای گوشمالی خوب بود،قباد تا صبح توی رختخواب تکون خورد و نخوابید،میدونستم که خیلی براش سخته اما خوب نمی تونستم از گفتن این ماجرا چشمپوشی کنم،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_نوزدهم
یکبار که توی اتاق در حال حرف زدن بودن و من خیلی اتفاقی حرفاشونو شنیدم مرضی به سلطنت گفت خیالت راحت ،حتما میاد ،فقط حواست باشه کسی دنبالت نکنه که خون راه میفته...
با شنیدن همین چند کلمه تمام فکر و ذهنم به هم ریخت،اینها حتما دارن کاری میکنن که آنقدر ترس دارن،دلم میخواست از کارشون سر دربیارم و کاری که سر بچم کرده بودن رو تلافی کنم،نمیدونستم سلطنت میخواد کیو ببینه و کی قراره از خونه بیرون بره ،اما باید هرجور که شده میفهمیدم،مطمئنا موقعی که خدیجه خانم خونه نبود میرفت بیرون..
اون روز کامل سلطنت رو زیر نظر گرفتم، اما جایی نرفت.. روز بعد از صبح زود بیدار شدم و پشت پنجره کشیک دادم،بعداز ظهر بود که خدیجه خانم و مرضی بیرون رفتن،طولی نکشید که سلطنت هم چارقدشو پوشید و بعد از اون ها از خونه بیرون رفت.....
دیگه مطمئن شده بودم که کاسه ای زیر نیم کاسست،به سرعت برق و باد چارقدمو سر کردم و بیرون رفتم،اروم در خونه رو باز کردم و وقتی سلطنت رو دیدم که تا سر کوچه رفته بود ،دنبالش دویدم،میترسیدم متوجهم بشه برام شر درست کنه، اما خداروشکر اصلا پشت سرش رو نگاه نکرد و متوجه من نشد،نمیدونستم کجا داره میره فقط دنبالش میرفتم،انقد رفت و رفت تا جلوی باغی ایستاد،من پشت درخت تنومندی خودم رو پنهان کرده بودم و نگاهش میکردم،ترس و اضطراب توی چهرش موج میزد،طولی نکشید که در باغ باز شد و پسر جوونی بیرون اومد، کمی باهم حرف زدن و پسر هرجوری که بود سلطنت و داخل باغ برد..
مثل کسی چه روح دیده باشه سرجام خشکم زده بود،اگر قباد با برادرهاش این قضیه رو میفهمیدن ،خون به راه میفتاد،لبخند خبیثانه ای روی لبم نقش بست ،الان وقت تلافی بود،دیگه منتظر اومدن سلطنت نموندم و زود خودمو به خونه رسوندم،هنوز خدیجه خانم و مرضی نیومده بودن،ساعتی بعد در باز شد و سلطنت قبل از بقیه اومد،نمیدونستم چطور باید این قضیه رو با قباد در میون بذارم، قطعا کار سختی بود...
قباد دیگه کمتر توی اتاقم میومد و همین کار رو سخت میکرد،اون شب موقع شام لباس قشنگی پوشیدم و بعد از مدت ها کمی به خودم رسیدم ،میخواستم هرجور شده قباد رو توی اتاقم بکشونم،همینجور هم شد و موقعی که با ناامیدی توی رختخواب خزیده بودم ،در اتاق باز شد و قباد داخل اومد،از خوشحالی نفسم در حال قطع شدن بود،زود بلند شدم و رختخوابش رو پهن کردم ،از شدت استرس دست و پاهام به لرزه در اومده بود و نمیدونستم چطور سر صحبت رو باز کنم،موقع خواب بود و قباد دستش رو روی صورتش گذاشته بود باید هرجور که شده همین امشب قضیه رو با قباد درمیون بذارم،بلاخره با کلی من من کردن دهن باز کردم و گفتم میگم قباد، میخوام یه چیزی بهت بگم...
اما میترسیدم ...
قباد بدون اینکه از سر جاش تکونی بخوره گفت بگو چی شده؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم امروز توی خونه یه اتفاقی افتاد که تو حتما باید در جریان باشی...
دستشو از روی چشم هاش برداشت و گفت چی شده؟ بازم میخوای بگی مرضی و سلطنت چکار کردن؟
گفتم نه میترسم بگم و قشقرق به پا کنی..
نفس صدا داری کشید و گفت بگو دیگهههههههه،یک لحظه پشیمون شدم و خواستم چیزی نگم که با تشر قباد دهن باز کردم و گفتم امروز سلطنت از خونه رفت و منم دنبالش رفتم.....
قباد گفت خب که چی؟کجا رفت حالا؟مگه با مرضی نبود؟
با لکنت گفتم نه تنها بود ،منم دیدم تنهاست دنبالش رفتم ،میدونستم تو بدت میاد تنها جایی بره...
قباد که فهمیده بود اتفاقی افتاده سعی کرد خشمشو کنترل کنه و آروم گفت خب کجا رفت ؟بگو دیگه توهم کشتی منو...
با ترس گفتم رفت توی یه باغ ،یه پسره هم درو براش باز کرد و رفتن داخل..
قباد جوری از جاش بلند شد که دستش محکم توی صورتم خورد و آخ بلندی گفتم..
قباد با عصبانیت به سمت در میرفت تا دعوا راه بیندازه،به سرعت از جا بلند شدم و خودمو جلوش انداختم...
با خشم گفت برو اونور ماه بیگم ،وگرنه عصبانیتم رو سر تو خالی میکنم ها،با التماس گفتم یه لحظه گوش بده قباد ،اگر الان تو بری و دعوا کنی هیچیو گردن نمیگیره و تازه با منم بیشتر دشمن میشن ،چون میفهمن من بهت گفتم...
رگ گردنش برجسته شده بود و داشت میلرزید، زیر لب غرید یعنی میگی چیزی نگم و مثل خودمو بی خیال نشون بدم؟زود گفتم نه این چه حرفیه، منظورم اینه بذار فردا یا هروقت که دوباره رفت من میام سر زمین و بهت اطلاع میدم، توهم زود خودتو برسون که دیگه نتونه حاشا کنه...
قبادکمی بهم زل و بعد بدون اینکه چیزی بگه سرجاش برگشت،پس حرفمو قبول کرد،ته دلم حس خوبی داشتم از اینکه قرار بود از سلطنت و مرضی انتقام بگیرم، درسته با این چیزها دلم آروم نمیشد، اما برای گوشمالی خوب بود،قباد تا صبح توی رختخواب تکون خورد و نخوابید،میدونستم که خیلی براش سخته اما خوب نمی تونستم از گفتن این ماجرا چشمپوشی کنم،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستم
روز بعدهرچی منتظر موندم سلطنت از اتاق بیرون نیومد و پکر شدم، با خودم گفتم نکنه دیگه اونجا نره و جلوی قباد خراب بشم و با خودش فکر کنه
من از قصد می خواستم به خواهرش تهمت بزنم...
اون شب قباد ازم راجع به بیرون رفتن سلطنت پرسید و گفتم جایی نرفته..
روز بعد بود و نزدیک ظهر ،توی مطبخ مشغول پختن نهار بودم که خدیجه خانم با بداخلاقی توی مطبخ اومد و گفت
میخوام برم قبرستون سر مزار برادرم و شاید دیروقت بیام ،یک ساعت دیگه شام رو بار بذار بچه هام از سر زمین میان و گرسنه ان..
با خوشحالی باشه ای گفتم و خدیجه خانم هم رفت،میدونستم حالا که خونه نیست حتما سلطنت بیرون میره و امروز دیگه دستش برای قباد رو میشه،سریع غذا رو درست کردم و توی اتاقم رفتم،پشت پنجره منتظر ایستادم تا سلطنت بیرون بره و من هم سراغ قباد برم.......
یک ساعتی پشت پنجره منتظر بودم که سلطنت بیرون اومد و از در خونه خارج شد،خیلی میترسیدم مرضی متوجه بیرون رفتن من بشه ،اما چاره ای نبود،سریع چارقدم رو سرم کردم و بیرون رفتم،اول دنبال سلطنت رفتم و وقتی مطمئن شدم توی همون باغ رفت، به سرعت برق و باد خودمو سر زمین رسوندم،قباد که معلوم بود چطور منتظر منه ،همین که از دور متوجه من شد سریع بیل رو کناری انداخت و بهم نزدیک شد...
نفس نفس میزدم و نمیتونستم قشنگ صحبت کنم بریده بریده بهش گفتم سلطنت دوباره توی همون باغ رفته،زود لباس های کثیفشو عوض کرد و با گام های بلند راه افتاد،من هم به سختی دنبالش راه میرفتم و آدرس باغ رو بهش میدادم،وقتی سر کوچه رسیدیم قباد ایستاد و گفت تو دیگه برو خونه ماه بیگم..
با تعجب گفتم یعنی تورو اینجا ول کنم و برم؟
قباد با عصبانیت نگاهی کرد و گفت میری یا جفت پاهاتو بشکونم...
انقد ترسناک شده بود که بدون هیچ حرفی پا به فرار گذاشتم و تا خود خونه دویدم،میترسیدم از اینکه بفهمن همه چی زیر سر من بوده ،اما خب دیر یا زود متوجه میشدن،وقتی رسیدم کسی توی حیاط نبود و زود خودمو توی اتاقم انداختم،هر لحظه امکان داشت قباد با سلطنت برگرده و خون به پا کنه،از ترس به خودم میلرزیدم و فقط توی اتاق راه میرفتم،همونجور که فکر میکردم طولی نکشید که قباد در حالی که موهای سلطنت رو توی دست گرفته بود اومد و قیامت به پا شد،من و مرضی و ملوک با وحشت توی حیاط ایستاده بودیم و جرئت نداشتیم به قباد نزدیک بشیم،تمام سر و صورت سلطنت خونی شده بود و قباد دست از کتک زدن برنمیداشت،مرضی گوشه ای کز کرده بود و با وحشت نگاه میکرد، منو ملوک هرجوری که بود از هم جدا شون کردیم، اما سلطنت هیچ فرقی با مرده نداشت،مثل جنازه وسط خونه افتاده بود و تکون نمیخورد،چند نفری از همسایه ها توی حیاط اومدن، اما قباد با عصبانیت همشونو بیرون کرد،برای اولین بار بود که قباد رو اینجوری میدیدم،گوشه ی دیوار نشسته بود و ناسزا میگفت،عجیب بود که توی ناسزاهاش مدام اسم مرضی و خانوادش رو میآورد،نزدیک غروب بود که بقیه ی مرد ها از سر زمین اومدن و بعد از شنیدن قضیه دوباره قیامت به پا شد،پدر شوهرم با چوب به جون سلطنت افتاد و به قصد کشت کتکش میزد باورم نمیشد حرفی که زدم باعث اینهمه جنگ و خونریزی بشه......
هرجوری که بود سلطنت رو از زیر دستشون بیرون کشیدیم، اما فایده نداشت، جوری به هم ریخته بودن که از چشم هاشون خون میبارید،سلطنت انقد کتک خورده بود که مثل جنازه گوشه ی دیوار افتاده بود،مرضی که توی اتاقش رفته بود و خودشو پنهان کرده بود، بلاخره بیرون اومد و همینکه قباد چشمش بهش خورد ،مثل ببر زخمی بهش حمله کرد و اونو هم زیر مشت و لگد گرفت،اینبار دیگه من تکونی نخوردم و اجازه دادم خوب کتک بخوره، الحق که حقش بود،قباد با خشم فریاد زد مگه صدبار نگفتم اون داییت حق نداره این اطراف پیداش بشه ها؟از قصد سلطنت رو فرستادی پیشش؟میخواستی آبروی ما رو ببری؟
مرضی کتک میخورد و با قسم میگفت اصلا از این قضیه خبر نداره،پوزخندی روی لبم نشست از دروغی که گفته بود،پس پسری که سلطنت باهاش قرار میذاره دایی مرضیه،واسه همین از صبح تا شب مثل کنه بهش میچسبید و هرچی میگفت نه نمیاورد...
هوا تاریک بود که بالاخره خدیجه خانم با برادر کوچکتر قباد اومد،وقتی وضعیت سلطنت رو دید به سمتش پا تند کرد و گفت کدوم از خدا بی خبری این بلا رو سرش آورده ها؟
گفت از خدا بی خبر دختر توئه که از غیبت من سو استفاده میکنه و هرروز با علی مراد قرار میذاره، مگه من نگفته بودم ازش چشم برندارین ها؟
خدیجه خانم دستی توی سر سلطنت کشید و گفت این حرفا رو کی کرده تو گوشت ها؟محاله سلطنت همچین کاری بکنه، دختر من از برگ گل پاکتره...
قباد فریاد زد خودم رفتم تو باغو دیدمشون،امروز یه نفر اومد سر زمین و بهم گفت چه نشستی اینجا که خواهرت تو باغ با پسر مردم قرار گذاشته ،اصلا همش تقصیر توئه تو شیرش کردی، الآنم اشکال نداره
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستم
روز بعدهرچی منتظر موندم سلطنت از اتاق بیرون نیومد و پکر شدم، با خودم گفتم نکنه دیگه اونجا نره و جلوی قباد خراب بشم و با خودش فکر کنه
من از قصد می خواستم به خواهرش تهمت بزنم...
اون شب قباد ازم راجع به بیرون رفتن سلطنت پرسید و گفتم جایی نرفته..
روز بعد بود و نزدیک ظهر ،توی مطبخ مشغول پختن نهار بودم که خدیجه خانم با بداخلاقی توی مطبخ اومد و گفت
میخوام برم قبرستون سر مزار برادرم و شاید دیروقت بیام ،یک ساعت دیگه شام رو بار بذار بچه هام از سر زمین میان و گرسنه ان..
با خوشحالی باشه ای گفتم و خدیجه خانم هم رفت،میدونستم حالا که خونه نیست حتما سلطنت بیرون میره و امروز دیگه دستش برای قباد رو میشه،سریع غذا رو درست کردم و توی اتاقم رفتم،پشت پنجره منتظر ایستادم تا سلطنت بیرون بره و من هم سراغ قباد برم.......
یک ساعتی پشت پنجره منتظر بودم که سلطنت بیرون اومد و از در خونه خارج شد،خیلی میترسیدم مرضی متوجه بیرون رفتن من بشه ،اما چاره ای نبود،سریع چارقدم رو سرم کردم و بیرون رفتم،اول دنبال سلطنت رفتم و وقتی مطمئن شدم توی همون باغ رفت، به سرعت برق و باد خودمو سر زمین رسوندم،قباد که معلوم بود چطور منتظر منه ،همین که از دور متوجه من شد سریع بیل رو کناری انداخت و بهم نزدیک شد...
نفس نفس میزدم و نمیتونستم قشنگ صحبت کنم بریده بریده بهش گفتم سلطنت دوباره توی همون باغ رفته،زود لباس های کثیفشو عوض کرد و با گام های بلند راه افتاد،من هم به سختی دنبالش راه میرفتم و آدرس باغ رو بهش میدادم،وقتی سر کوچه رسیدیم قباد ایستاد و گفت تو دیگه برو خونه ماه بیگم..
با تعجب گفتم یعنی تورو اینجا ول کنم و برم؟
قباد با عصبانیت نگاهی کرد و گفت میری یا جفت پاهاتو بشکونم...
انقد ترسناک شده بود که بدون هیچ حرفی پا به فرار گذاشتم و تا خود خونه دویدم،میترسیدم از اینکه بفهمن همه چی زیر سر من بوده ،اما خب دیر یا زود متوجه میشدن،وقتی رسیدم کسی توی حیاط نبود و زود خودمو توی اتاقم انداختم،هر لحظه امکان داشت قباد با سلطنت برگرده و خون به پا کنه،از ترس به خودم میلرزیدم و فقط توی اتاق راه میرفتم،همونجور که فکر میکردم طولی نکشید که قباد در حالی که موهای سلطنت رو توی دست گرفته بود اومد و قیامت به پا شد،من و مرضی و ملوک با وحشت توی حیاط ایستاده بودیم و جرئت نداشتیم به قباد نزدیک بشیم،تمام سر و صورت سلطنت خونی شده بود و قباد دست از کتک زدن برنمیداشت،مرضی گوشه ای کز کرده بود و با وحشت نگاه میکرد، منو ملوک هرجوری که بود از هم جدا شون کردیم، اما سلطنت هیچ فرقی با مرده نداشت،مثل جنازه وسط خونه افتاده بود و تکون نمیخورد،چند نفری از همسایه ها توی حیاط اومدن، اما قباد با عصبانیت همشونو بیرون کرد،برای اولین بار بود که قباد رو اینجوری میدیدم،گوشه ی دیوار نشسته بود و ناسزا میگفت،عجیب بود که توی ناسزاهاش مدام اسم مرضی و خانوادش رو میآورد،نزدیک غروب بود که بقیه ی مرد ها از سر زمین اومدن و بعد از شنیدن قضیه دوباره قیامت به پا شد،پدر شوهرم با چوب به جون سلطنت افتاد و به قصد کشت کتکش میزد باورم نمیشد حرفی که زدم باعث اینهمه جنگ و خونریزی بشه......
هرجوری که بود سلطنت رو از زیر دستشون بیرون کشیدیم، اما فایده نداشت، جوری به هم ریخته بودن که از چشم هاشون خون میبارید،سلطنت انقد کتک خورده بود که مثل جنازه گوشه ی دیوار افتاده بود،مرضی که توی اتاقش رفته بود و خودشو پنهان کرده بود، بلاخره بیرون اومد و همینکه قباد چشمش بهش خورد ،مثل ببر زخمی بهش حمله کرد و اونو هم زیر مشت و لگد گرفت،اینبار دیگه من تکونی نخوردم و اجازه دادم خوب کتک بخوره، الحق که حقش بود،قباد با خشم فریاد زد مگه صدبار نگفتم اون داییت حق نداره این اطراف پیداش بشه ها؟از قصد سلطنت رو فرستادی پیشش؟میخواستی آبروی ما رو ببری؟
مرضی کتک میخورد و با قسم میگفت اصلا از این قضیه خبر نداره،پوزخندی روی لبم نشست از دروغی که گفته بود،پس پسری که سلطنت باهاش قرار میذاره دایی مرضیه،واسه همین از صبح تا شب مثل کنه بهش میچسبید و هرچی میگفت نه نمیاورد...
هوا تاریک بود که بالاخره خدیجه خانم با برادر کوچکتر قباد اومد،وقتی وضعیت سلطنت رو دید به سمتش پا تند کرد و گفت کدوم از خدا بی خبری این بلا رو سرش آورده ها؟
گفت از خدا بی خبر دختر توئه که از غیبت من سو استفاده میکنه و هرروز با علی مراد قرار میذاره، مگه من نگفته بودم ازش چشم برندارین ها؟
خدیجه خانم دستی توی سر سلطنت کشید و گفت این حرفا رو کی کرده تو گوشت ها؟محاله سلطنت همچین کاری بکنه، دختر من از برگ گل پاکتره...
قباد فریاد زد خودم رفتم تو باغو دیدمشون،امروز یه نفر اومد سر زمین و بهم گفت چه نشستی اینجا که خواهرت تو باغ با پسر مردم قرار گذاشته ،اصلا همش تقصیر توئه تو شیرش کردی، الآنم اشکال نداره
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستویک
توی باغچه چالش میکنم تا این بی آبرویی از پیشونیمون پاک بشه..
دوباره حرف ها و بحث ها شروع شد،اینجور که مشخص بود فعلا کسی به من شک نکرده بود و کاری بهم نداشتن...
شوهر ملوک، سلطنت رو توی انباری گوشه ی حیاط انداخت و گفت اگر کسی نزدیک این در بیاد خودشو هم این تو میندازم،پدر قباد به مرضی ناسزا میداد و میگفت تو سلطنت رو فرستادی پیش علی مراد، چون قباد زن گرفته میخواستی اینجوری تلافی کنی، ها؟
اصلا از اینکه سلطنت رو لو داده بودم ناراحت نبودم،بدتر از این ها حقش بود، کسی که دستش به خون بچه ی بی گناه آلوده میشد، همچین سرنوشتی حقش بود..
روز بعد ظهر بود که در خونه به صدا در اومد...من توی مطبخ در حال پختن نهار بودم و طبق معمول راه افتادم تا در رو باز کنم...اونروز فقط برادر کوچکتر قباد سر زمین رفته بودن و بقیه خونه بودن،وقتی در رو باز کردم چندتا مرد پشت در بودن که سراغ پدر قباد رو گرفتن،سریع داخل اومدم و قباد رو صدا زدم،قباد جلوی در رفت و کمی بعد همه داخل اومدن ...از اخم های قباد مشخص بود که اومدنشون مربوط به سلطنته،مردها داخل رفتن و کسی به استقبالشون نیومد،قباد توی مطبخ اومد و گفت حق نداری براشون چیزی بیاری، همینکه راشون دادم از سرشون زیاد بود...
چشمی گفتم و توی مطبخ نشستم تا حرف هاشون رو بشنوم،یکی از مردها بلاخره شروع به صحبت کرد و از قباد و بقیه خواست از گناه علی مراد و سلطنت چشم پوشی کنن و بیشتر از این مانع راهشون نشن..
قباد با عصبانیت حذف میزد و برای علی مراد خط و نشون میکشید که اگر جلوی چشم هاش ظاهر بشه من میدونم و اون...
پدر قباد برخلاف نظر بقیه ازشون خواست هرچه زودتر عاقد بیارن و سلطنت رو ببرن،قباد مخالف بود و سعی میکرد نظرشو عوض کنه، اما فایده ای نداشت، اصلا چاره ای به جز این نبود، اگر سلطنت به عقد علی مراد درنمیومد باید برای همیشه توی خونه میمومد،چون کسی حاضر نبود با همچین دختری ازدواج کنه،بعداز رفتنشون خدیجه خانم خواست تا سلطنت رو از انباری دربیارن، اما کسی قبول نکرد و گفتن تا روزی که عاقد برای عقد نیاد باید همونجا بمونه..
وقتی به این فکر میکردم که سلطنت از این خونه بره و دیگه از آزار و اذیت هاش راحت بشم، قند توی دلم آب میشد،سه روز گذشت و هنوز خبری از خانواده ی علی مراد نبود ،پدر قباد توی خونه راه میرفت و حرص میخورد که آبرومون رفته و دیگه کسی حاضر نیست با این دختر ازدواج کنه، راستش من هم ترسیده بودم،اما همون شب دوباره خانواده ی علی مراد اومدن و خبر دادن که فردا عاقد برای عقد کردن سلطنت و علی مراد میاد...
خدیجه خانم با هزار زور و التماس اونشب سلطنت رو از انباری درآورد تا صبح زود به حمام بره و برای عقد آماده بشه..
طبق معمول تمیز کردن خونه و درست کردن نهار به عهده ی من بود و بقیه سراغ کارهای خودشون رفته بودن..
سلطنت علی رغم کتک هایی که خورده بود و چشم غره های اهل خونه، توی پوست خودش نمیگنجید،مشخص بود که مدت هاست منتظر همچی روزیه......
پدر قباد خط و نشون کشیده بود که هیچ جهازی بهش نمیده و همون جوری باید سر خونه و زندگیش بره ...خدیجه خانم اما از انباری چند تکه وسیله براش کنار گذاشته بود و میگفت اینها را قبلاً براش خریدم و از طرف خودم بهش میدم...
نمیدونم چرا قباد اینقدر از علی مراد بدش میومد ،مگر نه این که دایی مرضی بود و کامل اون رو میشناخت، پس حتماً چیزی ازش می دونست که تا این حد مخالفت میکرد...
بعد از خوردن شام بود که خانواده داماد بدون هیچ سر و صدایی اومدن ،علی مراد که اونروز جلوی در باغ دیده بودمش یک دست لباس تمیز پوشیده بود و سرش رو تا آخرین حد ممکن پایین گرفته بود...
خدیجه خانم چادر سفیدی توی سر سلطنت انداخت و گوشه ای نشوند...مرد ها توی اتاق بزرگتر بودن و زن ها هم توی اتاق کوچکی که همیشه خودمون مینشستیم جا خوش کرده بودن ...هیچ کس با دیگری حرف نمی زد و همه ساکت بودند،مشخص بود که تمام آدم های اون جمع به اجبار اونجا بودند و هیچ رضایتی در کار نبود...بعد از صحبتهای اولیه و تعیین مهریه و شیربها ،عاقد سریع صیغه عقد رو جاری کرد و از اون لحظه سلطنت زن علی مراد شد، پدر قباد از سر جاش بلند شد و رو به داماد گفت همین الان دست زنت رو میگیری و از این خونه میری نه از جهاز خبریه و نه از چیز دیگه ای، از الان به بعد صلاح سلطنت با توئه و ما دیگه کاری به کارش نداریم...
خدیجه خانم گریه می کرد و پشت سر سلطنت اشک میریخت ،حالا انگار چه دختر مودب و حرف گوش کنی را از دست داده، انگار نه انگار که تا همین دیروز سلطنت با اخلاق بدش خون همه رو توی شیشه می کرد...
خانواده داماد رفتن و هر کس گوشه ای کز کرد، تنها کسی که اونجا نفس راحت می کشید من بودم ،که لحظهای از دست سلطنت آرامش نداشتم و حالا دیگه قرار بود بدون اون زندگی کنم،
ادامه دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستویک
توی باغچه چالش میکنم تا این بی آبرویی از پیشونیمون پاک بشه..
دوباره حرف ها و بحث ها شروع شد،اینجور که مشخص بود فعلا کسی به من شک نکرده بود و کاری بهم نداشتن...
شوهر ملوک، سلطنت رو توی انباری گوشه ی حیاط انداخت و گفت اگر کسی نزدیک این در بیاد خودشو هم این تو میندازم،پدر قباد به مرضی ناسزا میداد و میگفت تو سلطنت رو فرستادی پیش علی مراد، چون قباد زن گرفته میخواستی اینجوری تلافی کنی، ها؟
اصلا از اینکه سلطنت رو لو داده بودم ناراحت نبودم،بدتر از این ها حقش بود، کسی که دستش به خون بچه ی بی گناه آلوده میشد، همچین سرنوشتی حقش بود..
روز بعد ظهر بود که در خونه به صدا در اومد...من توی مطبخ در حال پختن نهار بودم و طبق معمول راه افتادم تا در رو باز کنم...اونروز فقط برادر کوچکتر قباد سر زمین رفته بودن و بقیه خونه بودن،وقتی در رو باز کردم چندتا مرد پشت در بودن که سراغ پدر قباد رو گرفتن،سریع داخل اومدم و قباد رو صدا زدم،قباد جلوی در رفت و کمی بعد همه داخل اومدن ...از اخم های قباد مشخص بود که اومدنشون مربوط به سلطنته،مردها داخل رفتن و کسی به استقبالشون نیومد،قباد توی مطبخ اومد و گفت حق نداری براشون چیزی بیاری، همینکه راشون دادم از سرشون زیاد بود...
چشمی گفتم و توی مطبخ نشستم تا حرف هاشون رو بشنوم،یکی از مردها بلاخره شروع به صحبت کرد و از قباد و بقیه خواست از گناه علی مراد و سلطنت چشم پوشی کنن و بیشتر از این مانع راهشون نشن..
قباد با عصبانیت حذف میزد و برای علی مراد خط و نشون میکشید که اگر جلوی چشم هاش ظاهر بشه من میدونم و اون...
پدر قباد برخلاف نظر بقیه ازشون خواست هرچه زودتر عاقد بیارن و سلطنت رو ببرن،قباد مخالف بود و سعی میکرد نظرشو عوض کنه، اما فایده ای نداشت، اصلا چاره ای به جز این نبود، اگر سلطنت به عقد علی مراد درنمیومد باید برای همیشه توی خونه میمومد،چون کسی حاضر نبود با همچین دختری ازدواج کنه،بعداز رفتنشون خدیجه خانم خواست تا سلطنت رو از انباری دربیارن، اما کسی قبول نکرد و گفتن تا روزی که عاقد برای عقد نیاد باید همونجا بمونه..
وقتی به این فکر میکردم که سلطنت از این خونه بره و دیگه از آزار و اذیت هاش راحت بشم، قند توی دلم آب میشد،سه روز گذشت و هنوز خبری از خانواده ی علی مراد نبود ،پدر قباد توی خونه راه میرفت و حرص میخورد که آبرومون رفته و دیگه کسی حاضر نیست با این دختر ازدواج کنه، راستش من هم ترسیده بودم،اما همون شب دوباره خانواده ی علی مراد اومدن و خبر دادن که فردا عاقد برای عقد کردن سلطنت و علی مراد میاد...
خدیجه خانم با هزار زور و التماس اونشب سلطنت رو از انباری درآورد تا صبح زود به حمام بره و برای عقد آماده بشه..
طبق معمول تمیز کردن خونه و درست کردن نهار به عهده ی من بود و بقیه سراغ کارهای خودشون رفته بودن..
سلطنت علی رغم کتک هایی که خورده بود و چشم غره های اهل خونه، توی پوست خودش نمیگنجید،مشخص بود که مدت هاست منتظر همچی روزیه......
پدر قباد خط و نشون کشیده بود که هیچ جهازی بهش نمیده و همون جوری باید سر خونه و زندگیش بره ...خدیجه خانم اما از انباری چند تکه وسیله براش کنار گذاشته بود و میگفت اینها را قبلاً براش خریدم و از طرف خودم بهش میدم...
نمیدونم چرا قباد اینقدر از علی مراد بدش میومد ،مگر نه این که دایی مرضی بود و کامل اون رو میشناخت، پس حتماً چیزی ازش می دونست که تا این حد مخالفت میکرد...
بعد از خوردن شام بود که خانواده داماد بدون هیچ سر و صدایی اومدن ،علی مراد که اونروز جلوی در باغ دیده بودمش یک دست لباس تمیز پوشیده بود و سرش رو تا آخرین حد ممکن پایین گرفته بود...
خدیجه خانم چادر سفیدی توی سر سلطنت انداخت و گوشه ای نشوند...مرد ها توی اتاق بزرگتر بودن و زن ها هم توی اتاق کوچکی که همیشه خودمون مینشستیم جا خوش کرده بودن ...هیچ کس با دیگری حرف نمی زد و همه ساکت بودند،مشخص بود که تمام آدم های اون جمع به اجبار اونجا بودند و هیچ رضایتی در کار نبود...بعد از صحبتهای اولیه و تعیین مهریه و شیربها ،عاقد سریع صیغه عقد رو جاری کرد و از اون لحظه سلطنت زن علی مراد شد، پدر قباد از سر جاش بلند شد و رو به داماد گفت همین الان دست زنت رو میگیری و از این خونه میری نه از جهاز خبریه و نه از چیز دیگه ای، از الان به بعد صلاح سلطنت با توئه و ما دیگه کاری به کارش نداریم...
خدیجه خانم گریه می کرد و پشت سر سلطنت اشک میریخت ،حالا انگار چه دختر مودب و حرف گوش کنی را از دست داده، انگار نه انگار که تا همین دیروز سلطنت با اخلاق بدش خون همه رو توی شیشه می کرد...
خانواده داماد رفتن و هر کس گوشه ای کز کرد، تنها کسی که اونجا نفس راحت می کشید من بودم ،که لحظهای از دست سلطنت آرامش نداشتم و حالا دیگه قرار بود بدون اون زندگی کنم،
ادامه دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت نهم– وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
کمکم دیگه اون حس امنیتی که روزی در کنار امید داشتم، از بین رفته بود.
حرفهاش، نگاههاش، سکوتهای سنگینش، همه با من غریبه شده بودن.
بدتر از اون، رفتار سرد و گاهی توهینآمیز خانوادهاش بود که ترسی عجیب توی دلم کاشته بود.
من دیگه یسرا نبودم... شده بودم دختری که حتی از خونهای که قرار بود پناهگاهش باشه، هراس داشت.
چند روز بعد، با هزار امید و اشتیاق، اجازه گرفتم تا چند روزی به خونهی مادرم برم.
وقتی رسیدم، خونه پدری رو که دیدم، قلبم لرزید...
همه چیز همونقدر مهربون بود که توی خاطراتم مونده بود؛
صدای مامان، لبخند بابا، و اون بوی قدیمی محبت که توی دیوارهای خونه پیچیده بود...
حس کردم برگشتم به بهشت.
شب که شد، پدرم همه رو صدا زد.
لبخندش آروم بود، ولی توی نگاهش غمی نشسته بود.
پدرم گفت:
ـ یسرا جان، چند وقتیه من و مادرت تصمیمی گرفتیم. میخوایم به کشور خودمون، افغانستان، برگردیم.
این تصمیم آسون نبود، اما فکر کردیم وقتشه برگردیم.
تو نگران نباش دخترم، هر وقت بخوای باهات تماس میگیریم، صحبت میکنیم،
همسرتم که مرد خوبیه، توی زندگی مراقب خودت باش.
دلم خواست همون لحظه بگم «بابا! نرو… منو تنها نذار!»
ولی بغض اجازه نداد، نمیخواستم دلش رو بشکنم.
اون شب، بین خندههای پر از خاطره، و اشکهای دلتنگی، ساعتها حرف زدیم.
مامان از شیطنتهای بچگیم گفت، از دعواهای کوچیک خواهر و برادری، از شبهایی که مریض میشدم و بیدار بالای سرم میموند…
قلبم گرم میشد و همونقدر هم میلرزید.
چطور میتونستم با نبودنشون کنار بیام؟
یک هفته بعد، بلیط اتوبوسشون برای بازگشت به افغانستان آماده شد.
روحم بیقرار بود…
حس میکردم با رفتنشون، پناه آخرم رو هم از دست میدم.
اون روز، وقتی امید صدام زد که حاضر شم برای بدرقه، اشکهام دیگه بند نمیاومدن.
حرفی نمیتونستم بزنم، فقط چشمهام حرف میزدن، فقط قلبم فریاد میزد.
موقع خداحافظی، مادرم باز هم قرآن کوچکی را به من هدیه داد…
قرآنی که جلدش هنوز عطر مهربونی مادرانهشو داشت.
بوسیدمش… و اشکهام روی صفحههای روشنش افتاد.
مادرم گفت:
ـ دخترم… زندگی پر از فراز و نشیبه، پر از امتحانه.
ولی یه خواهش دارم ازت…
قول بده، حتی اگه سختترین روزای زندگیت اومد، باز هم قرآن رو کنار نذاری.
باز هم با خدا حرف بزن…
اگر روزی بفهمم که دیگه قرآن نمیخونی، هیچ وقت نمیبخشمت.
هر حرفی که الله در این کتاب گفته، راه نجاتته… پس ازش جدا نشو.
اشک توی چشماش جمع شد و من دیدم چطور دلم با قدمهای اونا، از ترمینال دور شد…
و من موندم…
با یه قرآن، یه قول، و دلی که حالا فقط خدا براش مونده بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
کمکم دیگه اون حس امنیتی که روزی در کنار امید داشتم، از بین رفته بود.
حرفهاش، نگاههاش، سکوتهای سنگینش، همه با من غریبه شده بودن.
بدتر از اون، رفتار سرد و گاهی توهینآمیز خانوادهاش بود که ترسی عجیب توی دلم کاشته بود.
من دیگه یسرا نبودم... شده بودم دختری که حتی از خونهای که قرار بود پناهگاهش باشه، هراس داشت.
چند روز بعد، با هزار امید و اشتیاق، اجازه گرفتم تا چند روزی به خونهی مادرم برم.
وقتی رسیدم، خونه پدری رو که دیدم، قلبم لرزید...
همه چیز همونقدر مهربون بود که توی خاطراتم مونده بود؛
صدای مامان، لبخند بابا، و اون بوی قدیمی محبت که توی دیوارهای خونه پیچیده بود...
حس کردم برگشتم به بهشت.
شب که شد، پدرم همه رو صدا زد.
لبخندش آروم بود، ولی توی نگاهش غمی نشسته بود.
پدرم گفت:
ـ یسرا جان، چند وقتیه من و مادرت تصمیمی گرفتیم. میخوایم به کشور خودمون، افغانستان، برگردیم.
این تصمیم آسون نبود، اما فکر کردیم وقتشه برگردیم.
تو نگران نباش دخترم، هر وقت بخوای باهات تماس میگیریم، صحبت میکنیم،
همسرتم که مرد خوبیه، توی زندگی مراقب خودت باش.
دلم خواست همون لحظه بگم «بابا! نرو… منو تنها نذار!»
ولی بغض اجازه نداد، نمیخواستم دلش رو بشکنم.
اون شب، بین خندههای پر از خاطره، و اشکهای دلتنگی، ساعتها حرف زدیم.
مامان از شیطنتهای بچگیم گفت، از دعواهای کوچیک خواهر و برادری، از شبهایی که مریض میشدم و بیدار بالای سرم میموند…
قلبم گرم میشد و همونقدر هم میلرزید.
چطور میتونستم با نبودنشون کنار بیام؟
یک هفته بعد، بلیط اتوبوسشون برای بازگشت به افغانستان آماده شد.
روحم بیقرار بود…
حس میکردم با رفتنشون، پناه آخرم رو هم از دست میدم.
اون روز، وقتی امید صدام زد که حاضر شم برای بدرقه، اشکهام دیگه بند نمیاومدن.
حرفی نمیتونستم بزنم، فقط چشمهام حرف میزدن، فقط قلبم فریاد میزد.
موقع خداحافظی، مادرم باز هم قرآن کوچکی را به من هدیه داد…
قرآنی که جلدش هنوز عطر مهربونی مادرانهشو داشت.
بوسیدمش… و اشکهام روی صفحههای روشنش افتاد.
مادرم گفت:
ـ دخترم… زندگی پر از فراز و نشیبه، پر از امتحانه.
ولی یه خواهش دارم ازت…
قول بده، حتی اگه سختترین روزای زندگیت اومد، باز هم قرآن رو کنار نذاری.
باز هم با خدا حرف بزن…
اگر روزی بفهمم که دیگه قرآن نمیخونی، هیچ وقت نمیبخشمت.
هر حرفی که الله در این کتاب گفته، راه نجاتته… پس ازش جدا نشو.
اشک توی چشماش جمع شد و من دیدم چطور دلم با قدمهای اونا، از ترمینال دور شد…
و من موندم…
با یه قرآن، یه قول، و دلی که حالا فقط خدا براش مونده بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
🔘 داستان کوتاه
شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد...
از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت:
فردا برای تحویل کفشهایت بیا...
با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.!
پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت:
به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت
کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
فریاد کشید: چی؟!
تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!
پینه دوز با خونسردی جواب داد:
حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمیکند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را میآزارد؟!!
"داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد...
از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت:
فردا برای تحویل کفشهایت بیا...
با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.!
پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت:
به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت
کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
فریاد کشید: چی؟!
تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!
پینه دوز با خونسردی جواب داد:
حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمیکند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را میآزارد؟!!
"داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علیکم السلام ورحمة الله
در مذهب حنفی، گوش دادن به قرآن کریم برای زن در حال حیض یا نفاس جایز است و هیچگونه حرمتی ندارد. این حکم مبتنی بر دلایل فقهی و روایی است که در منابع معتبر حنفی ذکر شده است.
ادله و سند حکم
🔸قرآن کریم:
هیچ آیهای در قرآن وجود ندارد که گوش دادن به قرآن را در حالت حیض یا نفاس منع کند. قرآن بهطور کلی گوش دادن به کلام الله را برای همه مؤمنان (در هر حالتی) تشویق میکند:
> ﴿وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ﴾ (الأعراف: ۲۰۴)
*«و هنگامی که قرآن خوانده میشود، به آن گوش فرا دهید و خاموش باشید، باشد که مشمول رحمت شوید.»*
🔹سنّت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم):
- روایت عائشه (رضی الله عنها)
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در حالی که سرشان را در دامن عائشه رضی الله عنها (در حالت حیض) بود، قرآن تلاوت میکردند (متفق علیه). این حدیث نشان میدهد که شنیدن قرآن توسط زن حائض جایز است.
- روایت ام عطیه (رضی الله عنها):
زنان در عهد پیامبر (ص) حتی در ایام حیض در مراسم عیدین و خطبهها حضور مییافتند و به قرآن گوش میدادند (روایت بخاری و مسلم).
🔸 فتاوای حنفی:
- در کتاب «الهداية» (ج ۱، ص ۵۲) آمده است:
«لا بأس بِاستماع الحائضِ القرآنَ؛ لأنَّ الاستماع ليس تِلاوةً»
«اشکالی ندارد که زن حائض به قرآن گوش دهد؛ زیرا گوش دادن، تلاوت محسوب نمیشود.
- ابن عابدین در «رد المحتار»(ج ۱، ص ۲۷۲) مینویسد:
«الحائضُ تسمع القرآنَ، ولا یَحْرُمُ عليها ذلک»
«زن حائض میتواند قرآن را بشنود و این کار بر او حرام نیست.»
المرغینانی در «بدائع الصنائع» (ج ۱، ص ۱۱۵) تصریح میکند:
«الاستماع إلی القرآن جائزٌ للحائض والنفساء»
«شنیدن قرآن برای زن حائض و نفساء جایز است.»
نکات مهم:
تفاوت بین گوش دادن و تلاوت:
در مذهب حنفی، تلاوت قرآن (خواندن با زبان) برای زن حائض حرام است، اما گوش دادن به آن جایز و حتی مستحب است.
- شرایط گوش دادن
- باید از مکان پاکیزه (غیر از حمام یا محل نجاست) باشد.
- اگر قرآن از طریق دستگاه پخش میشود، اشکالی ندارد.
-هدف
گوش دادن به قرآن در این حالت، سبب تقویت ایمان و یادآوری احکام الهی میشود و از نظر حنفیان، هیچ منع شرعی ندارد.
🔷خلاصه حکم
زن در حال حیض یا نفاس میتواند به قرآن گوش دهد و حتی این عمل برای او ثواب دارد. این حکم مبتنی بر ادله قرآنی، سنتی و فتوای علمای حنفی است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در مذهب حنفی، گوش دادن به قرآن کریم برای زن در حال حیض یا نفاس جایز است و هیچگونه حرمتی ندارد. این حکم مبتنی بر دلایل فقهی و روایی است که در منابع معتبر حنفی ذکر شده است.
ادله و سند حکم
🔸قرآن کریم:
هیچ آیهای در قرآن وجود ندارد که گوش دادن به قرآن را در حالت حیض یا نفاس منع کند. قرآن بهطور کلی گوش دادن به کلام الله را برای همه مؤمنان (در هر حالتی) تشویق میکند:
> ﴿وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ﴾ (الأعراف: ۲۰۴)
*«و هنگامی که قرآن خوانده میشود، به آن گوش فرا دهید و خاموش باشید، باشد که مشمول رحمت شوید.»*
🔹سنّت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم):
- روایت عائشه (رضی الله عنها)
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در حالی که سرشان را در دامن عائشه رضی الله عنها (در حالت حیض) بود، قرآن تلاوت میکردند (متفق علیه). این حدیث نشان میدهد که شنیدن قرآن توسط زن حائض جایز است.
- روایت ام عطیه (رضی الله عنها):
زنان در عهد پیامبر (ص) حتی در ایام حیض در مراسم عیدین و خطبهها حضور مییافتند و به قرآن گوش میدادند (روایت بخاری و مسلم).
🔸 فتاوای حنفی:
- در کتاب «الهداية» (ج ۱، ص ۵۲) آمده است:
«لا بأس بِاستماع الحائضِ القرآنَ؛ لأنَّ الاستماع ليس تِلاوةً»
«اشکالی ندارد که زن حائض به قرآن گوش دهد؛ زیرا گوش دادن، تلاوت محسوب نمیشود.
- ابن عابدین در «رد المحتار»(ج ۱، ص ۲۷۲) مینویسد:
«الحائضُ تسمع القرآنَ، ولا یَحْرُمُ عليها ذلک»
«زن حائض میتواند قرآن را بشنود و این کار بر او حرام نیست.»
المرغینانی در «بدائع الصنائع» (ج ۱، ص ۱۱۵) تصریح میکند:
«الاستماع إلی القرآن جائزٌ للحائض والنفساء»
«شنیدن قرآن برای زن حائض و نفساء جایز است.»
نکات مهم:
تفاوت بین گوش دادن و تلاوت:
در مذهب حنفی، تلاوت قرآن (خواندن با زبان) برای زن حائض حرام است، اما گوش دادن به آن جایز و حتی مستحب است.
- شرایط گوش دادن
- باید از مکان پاکیزه (غیر از حمام یا محل نجاست) باشد.
- اگر قرآن از طریق دستگاه پخش میشود، اشکالی ندارد.
-هدف
گوش دادن به قرآن در این حالت، سبب تقویت ایمان و یادآوری احکام الهی میشود و از نظر حنفیان، هیچ منع شرعی ندارد.
🔷خلاصه حکم
زن در حال حیض یا نفاس میتواند به قرآن گوش دهد و حتی این عمل برای او ثواب دارد. این حکم مبتنی بر ادله قرآنی، سنتی و فتوای علمای حنفی است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥀🍃·••·
╭───᪣
│ °•○●#پیشنهاد_وقیحانه·••·
╰───────────────────᪣
قسمت اول
سلام.امیدوارم هرکسی که داستان زندگی من رو میخونه حالش خوب باشه.من ۳۵ سالمه و تو بیمارستان کارمیکنم..۱۸ سالم که بود ازدواج کردم با پسر همسایمون که البته چندتا خونه بالاتر از ما بودن. اون موقعا اینجور عشق و عاشقیها زیاد بود و خیلی هاش به ازدواج ختم میشد.اون ۲۲ سالش بود و تازه از سربازی برگشته بود و هیچ کار و شغل و درآمدی هم نداشت البته به شغل و کار فکر نمیکرد چون پشتش به پدرش گرم بود. پدرش وضع مالی خوبی داشت و اون موقع جزو پولدارهای شهر بود و البته بعد چندسال از اون محل رفتن بالا شهر و خونه خوبی ساکن شدن...تا اون موقع که هم اونجا بودن بخاطر مادرشوهرم بود که اونجا خونه پدریش بود و دوست نداشت بره جای دیگه . مادرشوهرم که فوت کرد بعد از چهلمش رفتن بالاشهر. دوتا خواهر تو خونه داشت که مجرد بودن و خودش تک پسر بود.
اونا که از اون محل رفتن شوهرم گفت ماهم عروسی بگیریم چون تاوقتی اونجا بودن یا من خونه اونا بودم یا اون خونه ما و خیلی به عروسی فکر نمیکردیم...
مراسم عروسی بزرگ و خوبی برامون گرفت پدرشوهرم و کادو عروسی هم بهمون خونه داد تو یه محله خوب ولی خونه به نام خودش بود و ما فقط اونجا ساکن شدیم بدون اینکه پولی بدیم و خودش برامون وسایل های بزرگ رو گرفت و باقی جهاز رو پدر مادرم دادن.یکسال بعد عروسی بچه دار شدیم و بچمون که دوسه ساله بود که پدر و مادرم به رحمت خدا رفتن. خیلی سخت گذشت بهم و واقعا احساس تنهایی و بی کسی میکردم ولی پشتم به شوهرم گرم بود و اون خیلی کمکم کرد تا با این شرایط کنار اومدم و خیلی مهربون بود و باهام حرف میزد آرومم میکرد ..بچه دوم هم حامله شدم و بدنیا اومد.هردوتا خواهرشوهرام ازدواج کرده بودن و از خونه پدرشون رفتن و پدرشوهرم تنها زندگی میکرد و ما زیاد بهش سر میزدیم بخاطر تنهاییش. البته پدرشوهرم اینجور آدمی نبود که احساس تنهایی و ناراحتی کنه، همیشه سرزنده و خوش بود و از اون آدمهایی بود که هیچوقت غصه چیزی رو نمیخوره و همیشه سرش گرم کار و رفیق های قدیمیش بود و البته زبان خوش و گرمی داشت که باعث میشد همه همیشه بهش احترام میزاشتن. از بزرگای شهرشون بود یک جورایی و خیلی ها در اکثر کارها باهاش مشورت میکردن. بچه دوممون که بدنیا اومد برامون ماشین خرید و کادو بهمون داد خیلی ممنونش بودیم و همیشه من میگفتم پدرشوهرم مثل پدرمه و خیلی مرد خوب و انسانی هست. من تعریف از خودم نکنم ظاهر و قیافه خوبی داشتم از همون بچگی و وقتی ۲۰ و خورده ساله بودم و تازه عروس بودم همه به من میگفتن از نظر زیبایی انگار فرشته هستی و بعد ازدواجم باوجود آوردن دوتا بچه که اون موقع زایمان طبیعی کردم بازم اندامم بهم نریخت و خوب و روی فرم بود. هرکی من رو میدید باورش نمیشد دوتابچه داشته باشم. خرج زندگیمون تا بدنیا اومدن بچه دوم رو پدرشوهرم هرماه بهمون میداد بعد که ماشین بهمون داد شوهرم گفت میخوام خودم باماشین کار کنم و شروع کرد مسافر جابه جا کردن. اوایل خوب بود و خیلی راضی بود. گذشت و یه روز یه مسافر گفته بود بهش که من رو ببر به فلان جا. اون شهر یکساعتی با شهرمون فاصله داشت و شوهرمم قبول کرده بود و برده بودش و توی راه برگشت متاسفانه ماشین چپ کرد و شوهرم فوت شد...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
╭───᪣
│ °•○●#پیشنهاد_وقیحانه·••·
╰───────────────────᪣
قسمت اول
سلام.امیدوارم هرکسی که داستان زندگی من رو میخونه حالش خوب باشه.من ۳۵ سالمه و تو بیمارستان کارمیکنم..۱۸ سالم که بود ازدواج کردم با پسر همسایمون که البته چندتا خونه بالاتر از ما بودن. اون موقعا اینجور عشق و عاشقیها زیاد بود و خیلی هاش به ازدواج ختم میشد.اون ۲۲ سالش بود و تازه از سربازی برگشته بود و هیچ کار و شغل و درآمدی هم نداشت البته به شغل و کار فکر نمیکرد چون پشتش به پدرش گرم بود. پدرش وضع مالی خوبی داشت و اون موقع جزو پولدارهای شهر بود و البته بعد چندسال از اون محل رفتن بالا شهر و خونه خوبی ساکن شدن...تا اون موقع که هم اونجا بودن بخاطر مادرشوهرم بود که اونجا خونه پدریش بود و دوست نداشت بره جای دیگه . مادرشوهرم که فوت کرد بعد از چهلمش رفتن بالاشهر. دوتا خواهر تو خونه داشت که مجرد بودن و خودش تک پسر بود.
اونا که از اون محل رفتن شوهرم گفت ماهم عروسی بگیریم چون تاوقتی اونجا بودن یا من خونه اونا بودم یا اون خونه ما و خیلی به عروسی فکر نمیکردیم...
مراسم عروسی بزرگ و خوبی برامون گرفت پدرشوهرم و کادو عروسی هم بهمون خونه داد تو یه محله خوب ولی خونه به نام خودش بود و ما فقط اونجا ساکن شدیم بدون اینکه پولی بدیم و خودش برامون وسایل های بزرگ رو گرفت و باقی جهاز رو پدر مادرم دادن.یکسال بعد عروسی بچه دار شدیم و بچمون که دوسه ساله بود که پدر و مادرم به رحمت خدا رفتن. خیلی سخت گذشت بهم و واقعا احساس تنهایی و بی کسی میکردم ولی پشتم به شوهرم گرم بود و اون خیلی کمکم کرد تا با این شرایط کنار اومدم و خیلی مهربون بود و باهام حرف میزد آرومم میکرد ..بچه دوم هم حامله شدم و بدنیا اومد.هردوتا خواهرشوهرام ازدواج کرده بودن و از خونه پدرشون رفتن و پدرشوهرم تنها زندگی میکرد و ما زیاد بهش سر میزدیم بخاطر تنهاییش. البته پدرشوهرم اینجور آدمی نبود که احساس تنهایی و ناراحتی کنه، همیشه سرزنده و خوش بود و از اون آدمهایی بود که هیچوقت غصه چیزی رو نمیخوره و همیشه سرش گرم کار و رفیق های قدیمیش بود و البته زبان خوش و گرمی داشت که باعث میشد همه همیشه بهش احترام میزاشتن. از بزرگای شهرشون بود یک جورایی و خیلی ها در اکثر کارها باهاش مشورت میکردن. بچه دوممون که بدنیا اومد برامون ماشین خرید و کادو بهمون داد خیلی ممنونش بودیم و همیشه من میگفتم پدرشوهرم مثل پدرمه و خیلی مرد خوب و انسانی هست. من تعریف از خودم نکنم ظاهر و قیافه خوبی داشتم از همون بچگی و وقتی ۲۰ و خورده ساله بودم و تازه عروس بودم همه به من میگفتن از نظر زیبایی انگار فرشته هستی و بعد ازدواجم باوجود آوردن دوتا بچه که اون موقع زایمان طبیعی کردم بازم اندامم بهم نریخت و خوب و روی فرم بود. هرکی من رو میدید باورش نمیشد دوتابچه داشته باشم. خرج زندگیمون تا بدنیا اومدن بچه دوم رو پدرشوهرم هرماه بهمون میداد بعد که ماشین بهمون داد شوهرم گفت میخوام خودم باماشین کار کنم و شروع کرد مسافر جابه جا کردن. اوایل خوب بود و خیلی راضی بود. گذشت و یه روز یه مسافر گفته بود بهش که من رو ببر به فلان جا. اون شهر یکساعتی با شهرمون فاصله داشت و شوهرمم قبول کرده بود و برده بودش و توی راه برگشت متاسفانه ماشین چپ کرد و شوهرم فوت شد...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥀🍃·••·
╭───᪣
│ °•○●#پیشنهاد_وقیحانه·••·
╰───────────────────᪣
#قسمت_دوم
دنیا روی سرم هوار شد بارفتن شوهرم. مونده بودم با دوتا بچه چیکار کنم خیلی شرایط سختی بود .. پدرشوهرمم بعد فوت شوهرم روابطش رو با من کم کرد و اوایل فوتش من رو مقصر میدونست و میگفت تو بهش گفتی بره با ماشین کار کنه. خیلی گذشت تا پدرشوهرم باهام بهتر شد ..ماشین شوهرم رو با پول پس اندازهام تعمیر کردم گفتم حداقل وسیله ای داشته باشم بتونم برم جایی سرکار یا بدم به کسی باهاش کارکنه بهم پولشو بده . یک روز پدرشوهرم اومد خونمون گفت باهات کار دارم. گفت حالا که پسرم رفته من کاری به تو ندارم توهم برو دنبال زندگیت بچه هات رو من بزرگ میکنم اونا یادگاری های پسرم هستن..
من همینجور اشکام میریخت و نمیدونستم چی بگم. اینارو گفت و رفت. میگفت باید از این خونه بلند شی و ماشینم برگردونی به خودم... منم که واقعا هیچی نداشتم تو زندگی. بهش زنگ زدم گفتم رحم کن بزار تو همین خونه بمونم .گفت باشه ولی به یک شرط .. گفتم چی؟
گفت اگه میخوای خونه و ماشین رو به نامت کنم باید یک شب با من باشی..در وقاحت تمام این حرف رو زد. من خشک شده بودم پشت گوشی و حالم از همیشه بدتر بود.فهمیدم چقدر آدم پست و وقیحی هست حالم ازش بهم میخورد. به هر دری زدم پول جمع کنم و از اون خونه برم نشد. پولم به خونه نمیرسید. آخر کلید خونه و ماشین رو به پدرشوهرم تحویل دادم اما اجازه ندادم بچه هارو ازم بگیره. اونم چون میدونست بدون خونه و پول از پس بزرگ کردن بچه ها برنمیام و آخر دست به دامن خودش میشم،میخواست منو تحت فشار بذاره، برای همین قبول کرد که بچه ها پیش خودم بمونن. یه شب به سرم زد قبول کنم و خودمو از این بدبختی خلاص کنم اما وقتی یاد شوهرم میفتادم و به بچه هام فکر میکردم، حتی از فکر کردن بهش هم خجالت میکشیدم...
وسایل هارو جمع کردم و همونجا گذاشتم تا یه جایی رو پیدا کنم که بعدا ببرمشون.با ناامیدی بچهها رو برداشتم و به طرف محله قدیمی خودمون راه افتادم بلکه بتونم به آشناهای قدیمی و همسایه هامون که باهاشون صمیمی بودیم رو بندازم. قدیما اینجوری نبود که همسایه، همسایهشو نشناسه. گاهی وقتا همسایهها از خواهر بهم نزدیک تر بودن.سرم پایین بود و دست بچهها رو گرفته بودم و دنبال خودم میکشیدم که با فشار دست زنی که دور بازوم حلقه شد ایستادمو با تعجب برگشتم نگاهش کردم ببینم کیه.فکرمو جمع کردم تا قیافه ی آشنای زن جوون روبه رومو یادم بیارم که خودش به حرف اومد:
_سلام.. حنانهام... همسایه قدیمی... نشناختی؟
با معرفی خودش تازه خاطرات و بازی ها و رفت و آمدامون یادم اومد.
خودشو انداخت تو بغلم و با حسرت گفت:
_کجا بودی بی معرفت؟؟ ازدواج کردی رفتی دیگه یه سری به ما نزدی.. دلم برات تنگ شده بود خدا پدرو مادرتو بیامرزه... بعد از اونا دیگه تورو هم ندیدم..نگاهش به بچه ها افتاد و گفت:
_بچه هاتن؟ پس شوهرت کجاست؟
تازه سر درد و دلم باز شد و همه چی رو با گریه براش تعریف کردم. حتی پیشنهاد وقیحانه پدرشوهرمو...
#ادامه_دارد....
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
╭───᪣
│ °•○●#پیشنهاد_وقیحانه·••·
╰───────────────────᪣
#قسمت_دوم
دنیا روی سرم هوار شد بارفتن شوهرم. مونده بودم با دوتا بچه چیکار کنم خیلی شرایط سختی بود .. پدرشوهرمم بعد فوت شوهرم روابطش رو با من کم کرد و اوایل فوتش من رو مقصر میدونست و میگفت تو بهش گفتی بره با ماشین کار کنه. خیلی گذشت تا پدرشوهرم باهام بهتر شد ..ماشین شوهرم رو با پول پس اندازهام تعمیر کردم گفتم حداقل وسیله ای داشته باشم بتونم برم جایی سرکار یا بدم به کسی باهاش کارکنه بهم پولشو بده . یک روز پدرشوهرم اومد خونمون گفت باهات کار دارم. گفت حالا که پسرم رفته من کاری به تو ندارم توهم برو دنبال زندگیت بچه هات رو من بزرگ میکنم اونا یادگاری های پسرم هستن..
من همینجور اشکام میریخت و نمیدونستم چی بگم. اینارو گفت و رفت. میگفت باید از این خونه بلند شی و ماشینم برگردونی به خودم... منم که واقعا هیچی نداشتم تو زندگی. بهش زنگ زدم گفتم رحم کن بزار تو همین خونه بمونم .گفت باشه ولی به یک شرط .. گفتم چی؟
گفت اگه میخوای خونه و ماشین رو به نامت کنم باید یک شب با من باشی..در وقاحت تمام این حرف رو زد. من خشک شده بودم پشت گوشی و حالم از همیشه بدتر بود.فهمیدم چقدر آدم پست و وقیحی هست حالم ازش بهم میخورد. به هر دری زدم پول جمع کنم و از اون خونه برم نشد. پولم به خونه نمیرسید. آخر کلید خونه و ماشین رو به پدرشوهرم تحویل دادم اما اجازه ندادم بچه هارو ازم بگیره. اونم چون میدونست بدون خونه و پول از پس بزرگ کردن بچه ها برنمیام و آخر دست به دامن خودش میشم،میخواست منو تحت فشار بذاره، برای همین قبول کرد که بچه ها پیش خودم بمونن. یه شب به سرم زد قبول کنم و خودمو از این بدبختی خلاص کنم اما وقتی یاد شوهرم میفتادم و به بچه هام فکر میکردم، حتی از فکر کردن بهش هم خجالت میکشیدم...
وسایل هارو جمع کردم و همونجا گذاشتم تا یه جایی رو پیدا کنم که بعدا ببرمشون.با ناامیدی بچهها رو برداشتم و به طرف محله قدیمی خودمون راه افتادم بلکه بتونم به آشناهای قدیمی و همسایه هامون که باهاشون صمیمی بودیم رو بندازم. قدیما اینجوری نبود که همسایه، همسایهشو نشناسه. گاهی وقتا همسایهها از خواهر بهم نزدیک تر بودن.سرم پایین بود و دست بچهها رو گرفته بودم و دنبال خودم میکشیدم که با فشار دست زنی که دور بازوم حلقه شد ایستادمو با تعجب برگشتم نگاهش کردم ببینم کیه.فکرمو جمع کردم تا قیافه ی آشنای زن جوون روبه رومو یادم بیارم که خودش به حرف اومد:
_سلام.. حنانهام... همسایه قدیمی... نشناختی؟
با معرفی خودش تازه خاطرات و بازی ها و رفت و آمدامون یادم اومد.
خودشو انداخت تو بغلم و با حسرت گفت:
_کجا بودی بی معرفت؟؟ ازدواج کردی رفتی دیگه یه سری به ما نزدی.. دلم برات تنگ شده بود خدا پدرو مادرتو بیامرزه... بعد از اونا دیگه تورو هم ندیدم..نگاهش به بچه ها افتاد و گفت:
_بچه هاتن؟ پس شوهرت کجاست؟
تازه سر درد و دلم باز شد و همه چی رو با گریه براش تعریف کردم. حتی پیشنهاد وقیحانه پدرشوهرمو...
#ادامه_دارد....
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
#عالیه_این_متن👇🏻👌🏻
خوب یاد گرفته ایم برانداز کردن همدیگر را ...!
یک خط کش این دستمان !
یک ترازو آن دستمان !
اندازه می گیریم و وزن می کنیم
آدم ها را
رفتارشان را
انتخاب هایشان را
تصمیم هایشان را
حتی قضا و قدرشان را !
به رفیقمان یک تیکه سنگینی می اندازیم،
بعد می گوییم
خیر و صلاحت را می خواهم !
غافل از اینکه چه بر سر او می آوریم !
در جمع ، هرکس را یک جور مورد بررسی قرار می دهیم
آن یکی را به ازدواج نکرده اش
این یکی را به ازدواجی که کرده
آن دیگری را... یکی هم نیست گوشمان را بگیرد که :
آهای!
چندبار به جای او بوده ای
که حالا اینطور راحت نظر می دهی
حواسمان نیست که چه راحت
با حرفی که در هوا رها میکنیم
چگونه یک نفر را به هم می ریزیم
چندنفر را به جان هم می اندازیم
چه سرخوردگی یا دلخوری بجای میگذاریم
چقدر زخم میزنیم... حواسمان نیست که ما
می گوییم و رها میکنیم و رد می شویم
اما یکی ممکن است گیر کند
👈🏻بین کلمه های ما
👈🏻بین قضاوت های ما
👈🏻بین برداشت های ما
👈🏻دلی که می شکنیم ارزان نیست...
پروردگارم!
قاضی تویی
کمک کن" هیچوقت قضاوت نکنیم"
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خوب یاد گرفته ایم برانداز کردن همدیگر را ...!
یک خط کش این دستمان !
یک ترازو آن دستمان !
اندازه می گیریم و وزن می کنیم
آدم ها را
رفتارشان را
انتخاب هایشان را
تصمیم هایشان را
حتی قضا و قدرشان را !
به رفیقمان یک تیکه سنگینی می اندازیم،
بعد می گوییم
خیر و صلاحت را می خواهم !
غافل از اینکه چه بر سر او می آوریم !
در جمع ، هرکس را یک جور مورد بررسی قرار می دهیم
آن یکی را به ازدواج نکرده اش
این یکی را به ازدواجی که کرده
آن دیگری را... یکی هم نیست گوشمان را بگیرد که :
آهای!
چندبار به جای او بوده ای
که حالا اینطور راحت نظر می دهی
حواسمان نیست که چه راحت
با حرفی که در هوا رها میکنیم
چگونه یک نفر را به هم می ریزیم
چندنفر را به جان هم می اندازیم
چه سرخوردگی یا دلخوری بجای میگذاریم
چقدر زخم میزنیم... حواسمان نیست که ما
می گوییم و رها میکنیم و رد می شویم
اما یکی ممکن است گیر کند
👈🏻بین کلمه های ما
👈🏻بین قضاوت های ما
👈🏻بین برداشت های ما
👈🏻دلی که می شکنیم ارزان نیست...
پروردگارم!
قاضی تویی
کمک کن" هیچوقت قضاوت نکنیم"
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچ اتفاق تلخی پایان زندگی نیست...تاریکی جایش را به روشنایی میدهد و ماه و خورشید دستشان توی یه کاسه است ! سختیها راه را برای موفقیت باز میکنند و غمها روح تو را آبدیده ! جان من ! الماس باش و در سختیها جان بگیر !
•نازیلا زارع الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•نازیلا زارع الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚜ حدیث شــریف
#صـحیح_مسـلم
➖باب (1): تخفیف نماز برای مسافر اگر چه امنیت داشته باشد
🔹عَنْ يَعْلَى بْنِ أُمَيَّةَ قَالَ: قُلْتُ لِعُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ: ﴿فَلَيۡسَ عَلَيۡكُمۡ جُنَاحٌ أَن تَقۡصُرُواْ مِنَ ٱلصَّلَوٰةِ إِنۡ خِفۡتُمۡ أَن يَفۡتِنَكُمُ ٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْۚ﴾ [النساء: 101] فَقَدْ أَمِنَ النَّاسُ؟ فَقَالَ: عَجِبْتُ مِمَّا عَجِبْتَ مِنْهُ، فَسَأَلْتُ رَسُولَ اللَّهِ ﷺ عَنْ ذَلِكَ فَقَالَ: «صَدَقَةٌ تَصَدَّقَ اللَّهُ بِهَا عَلَيْكُمْ فَاقْبَلُوا صَدَقَتَهُ». (مسلم/686)
🔸 ترجمه: یعلی بن امیه میگوید: به عمر به خطاب گفتم: الله متعال می فرماید: ﴿فَلَيۡسَ عَلَيۡكُمۡ جُنَاحٌ أَن تَقۡصُرُواْ مِنَ ٱلصَّلَوٰةِ إِنۡ خِفۡتُمۡ أَن يَفۡتِنَكُمُ ٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْۚ﴾ [النساء: 101]. «اگر در مسافرت بسر میبردید و ترسیدید که کفار بلایی بر سر شما بیاورند، گناهی بر شما نیست که نمازها را کوتاه ـ دو رکعتی ـ بخوانید» اما هم اکنون، که مردم، امنیت دارند، حکم چیست؟ عمر بن خطاب گفت: از آنچه شما تعجب کردید من نیز تعجب نمودم؛ لذا از رسول الله ﷺ پرسیدم. پیامبر اکرم ﷺ فرمود: «این، صدقهای است که الله متعال آنرا به شما عنایت کرده است؛ پس شما هم صدقهاش را بپذیرید».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#صـحیح_مسـلم
➖باب (1): تخفیف نماز برای مسافر اگر چه امنیت داشته باشد
🔹عَنْ يَعْلَى بْنِ أُمَيَّةَ قَالَ: قُلْتُ لِعُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ: ﴿فَلَيۡسَ عَلَيۡكُمۡ جُنَاحٌ أَن تَقۡصُرُواْ مِنَ ٱلصَّلَوٰةِ إِنۡ خِفۡتُمۡ أَن يَفۡتِنَكُمُ ٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْۚ﴾ [النساء: 101] فَقَدْ أَمِنَ النَّاسُ؟ فَقَالَ: عَجِبْتُ مِمَّا عَجِبْتَ مِنْهُ، فَسَأَلْتُ رَسُولَ اللَّهِ ﷺ عَنْ ذَلِكَ فَقَالَ: «صَدَقَةٌ تَصَدَّقَ اللَّهُ بِهَا عَلَيْكُمْ فَاقْبَلُوا صَدَقَتَهُ». (مسلم/686)
🔸 ترجمه: یعلی بن امیه میگوید: به عمر به خطاب گفتم: الله متعال می فرماید: ﴿فَلَيۡسَ عَلَيۡكُمۡ جُنَاحٌ أَن تَقۡصُرُواْ مِنَ ٱلصَّلَوٰةِ إِنۡ خِفۡتُمۡ أَن يَفۡتِنَكُمُ ٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْۚ﴾ [النساء: 101]. «اگر در مسافرت بسر میبردید و ترسیدید که کفار بلایی بر سر شما بیاورند، گناهی بر شما نیست که نمازها را کوتاه ـ دو رکعتی ـ بخوانید» اما هم اکنون، که مردم، امنیت دارند، حکم چیست؟ عمر بن خطاب گفت: از آنچه شما تعجب کردید من نیز تعجب نمودم؛ لذا از رسول الله ﷺ پرسیدم. پیامبر اکرم ﷺ فرمود: «این، صدقهای است که الله متعال آنرا به شما عنایت کرده است؛ پس شما هم صدقهاش را بپذیرید».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و چهار
آنقدر با بی احترامی رفتار کرده بودند که پدرم با دلی شکسته رفت و دیگر نیامد. مادرم هم گاه گاهی با خواهرانم می آمد، اما فقط برای یک ساعت، آن هم با دلِ ناخواسته؛ چون نگاه مادر الیاس و شیما چنان موشکاف و سنگین بود که لباس از تن آدم میدرید.
آن روز هم مادرم با مهسا آمده بود. بعد از رفتن آنها، وقتی ظرف ها را شستم و از آشپزخانه بیرون شدم، قصد داشتم به اطاقم بروم که صدای گفتگوی مادر الیاس و شیما را شنیدم مادر الیاس گفت دیدی مادرش چطور خود را فیشن کرده بود؟ خیال میکرد عروسی میرود نه خانه ای دخترش.
شیما خندید و گفت دخترش را ندیدی؟ چطور ابروها را چینده بود، فقط که صاحب شش دانه اولاد است همه در عروسی می گفتند چقدر مقبول هستند. به خدا اگر آرایش نکنند، طرف شان دیده نمیشود.
مادرش با تحقیر گفت وی کجای شان مقبول است؟ یکی شان به زور لباس های تنگ و آرایش، پسر ساده ای مرا فریب داد. تلک گردن ما شد. دیدی در دست مهسا موبایل هم بود؟ دختر مجرد را چی به موبایل؟ کی میداند چه فساد هایی در آن دارد پدرشان هم که بی غیرت است از زن و اولاد های خود خبر…
دلم از جا کنده شد. خون در رگ هایم یخ بست. بغض گلویم را فشرد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. دروازه را باز کردم و داخل شدم.
و گفتم چطور میتوانید اینطور درباره ای من و خانواده ام حرف بزنید؟ مگر آنها چی کار کرده اند؟ تا امروز جز احترام، چیزی از آنها دیدید؟
شیما با نگاهی تحقیر آمیز گفت چی گپ است؟ ما که درباره ای تو چیزی نگفتیم!
گفتم من همه ای حرف هایتان را شنیدم.
مادر الیاس پوزخندی زد و گفت وای تو به جای شرم، با افتخار میگویی که پنهانی حرف های ما را شنیدی؟ مادرت این بی ادبی را یادت داده؟
اشکم بی اختیار جاری شد و گفتم چرا انقدر قلب تان پر از نفرت است؟ چرا هر بار خانواده ای مرا تحقیر می کنید؟ از خدا بترسید…
مادر الیاس از جا بلند شد، قدم هایش را محکم برداشت و گفت این آخرین باری باشد که با من اینطور حرف میزنی! بار دیگر زبانت را قطع می کنم! حالا هم از اطاقم بیرون شو.
برای لحظه ای به چهره اش خیره شدم. دلم پر بود اما می دانستم زبانم هر چند حق بگوید، گوش شنوایی برایش نیست. به سمت دروازه رفتم. در همان لحظه، صدای شیما در پشتم پیچید که گفت گناه تو نیست، مادرت از بس وقتش را در آرایش و خودنمایی گذرانده، فرصت نکرده تربیت تان کند که یاد بگیرید با بزرگ تر چطور رفتار کنید!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و چهار
آنقدر با بی احترامی رفتار کرده بودند که پدرم با دلی شکسته رفت و دیگر نیامد. مادرم هم گاه گاهی با خواهرانم می آمد، اما فقط برای یک ساعت، آن هم با دلِ ناخواسته؛ چون نگاه مادر الیاس و شیما چنان موشکاف و سنگین بود که لباس از تن آدم میدرید.
آن روز هم مادرم با مهسا آمده بود. بعد از رفتن آنها، وقتی ظرف ها را شستم و از آشپزخانه بیرون شدم، قصد داشتم به اطاقم بروم که صدای گفتگوی مادر الیاس و شیما را شنیدم مادر الیاس گفت دیدی مادرش چطور خود را فیشن کرده بود؟ خیال میکرد عروسی میرود نه خانه ای دخترش.
شیما خندید و گفت دخترش را ندیدی؟ چطور ابروها را چینده بود، فقط که صاحب شش دانه اولاد است همه در عروسی می گفتند چقدر مقبول هستند. به خدا اگر آرایش نکنند، طرف شان دیده نمیشود.
مادرش با تحقیر گفت وی کجای شان مقبول است؟ یکی شان به زور لباس های تنگ و آرایش، پسر ساده ای مرا فریب داد. تلک گردن ما شد. دیدی در دست مهسا موبایل هم بود؟ دختر مجرد را چی به موبایل؟ کی میداند چه فساد هایی در آن دارد پدرشان هم که بی غیرت است از زن و اولاد های خود خبر…
دلم از جا کنده شد. خون در رگ هایم یخ بست. بغض گلویم را فشرد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. دروازه را باز کردم و داخل شدم.
و گفتم چطور میتوانید اینطور درباره ای من و خانواده ام حرف بزنید؟ مگر آنها چی کار کرده اند؟ تا امروز جز احترام، چیزی از آنها دیدید؟
شیما با نگاهی تحقیر آمیز گفت چی گپ است؟ ما که درباره ای تو چیزی نگفتیم!
گفتم من همه ای حرف هایتان را شنیدم.
مادر الیاس پوزخندی زد و گفت وای تو به جای شرم، با افتخار میگویی که پنهانی حرف های ما را شنیدی؟ مادرت این بی ادبی را یادت داده؟
اشکم بی اختیار جاری شد و گفتم چرا انقدر قلب تان پر از نفرت است؟ چرا هر بار خانواده ای مرا تحقیر می کنید؟ از خدا بترسید…
مادر الیاس از جا بلند شد، قدم هایش را محکم برداشت و گفت این آخرین باری باشد که با من اینطور حرف میزنی! بار دیگر زبانت را قطع می کنم! حالا هم از اطاقم بیرون شو.
برای لحظه ای به چهره اش خیره شدم. دلم پر بود اما می دانستم زبانم هر چند حق بگوید، گوش شنوایی برایش نیست. به سمت دروازه رفتم. در همان لحظه، صدای شیما در پشتم پیچید که گفت گناه تو نیست، مادرت از بس وقتش را در آرایش و خودنمایی گذرانده، فرصت نکرده تربیت تان کند که یاد بگیرید با بزرگ تر چطور رفتار کنید!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند :
«وقتی یک مسلمان با نیت قربت و پاداش الهی برای خانوادهاش خرج میکند ، آن خرج برای او به منزله صدقهای است پرفضیلت.»
(حدیث صحیح، متفقٌ علیه – از ابومسعود بدری)
در اسلام، حتی خرجی که برای زن و فرزند داده میشود اگر با نیت خالص و رضای خدا باشد ، اجرش همانند صدقه است. یعنی محبت، نان ، لباس یا حتی لبخند به خانواده اگر با نیت الهی باشد ، تبدیل به صدقهای میشود که خداوند برایش پاداش می نویسد.
این نشان دهنده جایگاه بلند نیت پاک و توجه به اهل خانه در نگاه پیامبر اکرم است.
صدقهای جاری از جنس محبت و نان حلال
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«وقتی یک مسلمان با نیت قربت و پاداش الهی برای خانوادهاش خرج میکند ، آن خرج برای او به منزله صدقهای است پرفضیلت.»
(حدیث صحیح، متفقٌ علیه – از ابومسعود بدری)
در اسلام، حتی خرجی که برای زن و فرزند داده میشود اگر با نیت خالص و رضای خدا باشد ، اجرش همانند صدقه است. یعنی محبت، نان ، لباس یا حتی لبخند به خانواده اگر با نیت الهی باشد ، تبدیل به صدقهای میشود که خداوند برایش پاداش می نویسد.
این نشان دهنده جایگاه بلند نیت پاک و توجه به اهل خانه در نگاه پیامبر اکرم است.
صدقهای جاری از جنس محبت و نان حلال
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-
🪫 رزق محبت در قلب :)
أما القريب فقال ؛ اقتلوا يوسف وأما الغريب فقال ؛ أكرمي مثواه إن الحب رزق وإنك لا تعرف في أي قلب رزقك !
آنكه از نزدیکانش بود گفته بود یوسف را بکشید
و آنکه غریبه بود و او را به غلامی خریده بود
گفت او را عزیز بدار ، محبت رزق است و تو نمی دانی رزق تو در کدام قلب جا گرفته است !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🪫 رزق محبت در قلب :)
أما القريب فقال ؛ اقتلوا يوسف وأما الغريب فقال ؛ أكرمي مثواه إن الحب رزق وإنك لا تعرف في أي قلب رزقك !
آنكه از نزدیکانش بود گفته بود یوسف را بکشید
و آنکه غریبه بود و او را به غلامی خریده بود
گفت او را عزیز بدار ، محبت رزق است و تو نمی دانی رزق تو در کدام قلب جا گرفته است !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و پنج
دیگر صبرم تمام شد. برگشتم و گفتم ماشاالله به تربیتی که تو داری! پشت سر مردم غیبت می کنی و به آن افتخار هم می کنی؟
مادر الیاس مثل آتشفشان منفجر شد. با خشمی کور به سمتم آمد و در یک حرکت موهایم را کشید، فریاد زد بیحیا! تو جرأت می کنی به دختر من اینطور حرف بزنی؟!
درد از کف سرم به سینه ام پیچید، اشکم بی اختیار سرازیر شد، اما هنوز هم دلم می سوخت، نه برای خودم، برای حرمت هایی که شکسته می شد برای غربتی که در خانه ای شوهر، مثل سوهان روحم را می تراشید.
موهایم هنوز در چنگال خشم مادر الیاس بود که الیاس داخل اطاق شد و با نگاه پر از سوال، ایستاد مادرش با عجله موهای مرا رها کرد الیاس گفت اینجا چی گپ است؟ چی شده؟ صدای جنجال تان تا کوچه می آمد.
مادرش بی هیچ مکثی لب باز کرد، اما قبل از آنکه چیزی بگوید، شیما با گریه ای تصنعی گفتگ زن ات به من و مادر توهین کرد، صدایش را بالای مادرم بلند کرد و فحش داد فقط به خاطر چند حرف ساده،خیلی بی ادبانه حرف زد.
مادر الیاس حرف او را تأیید کرد و گفت پشت دروازه پنهانی حرفهای ما را گوش میداد وقتی برایش گفتم این کارش درست نیست بی احترامی کرد واقعاً که این دختر خیلی بی ادب است و اصلاً برایش درست تربیه داده نشده.
الیاس نگاهش را به من دوخت. از چشم هایش شعله می بارید. نزدیک آمد، صدایش را بالا برد و گفت تو به مادرم و خواهرم توهین کردی؟
اشک هایم هنوز از صورت می چکید. خواستم حرف بزنم، حقیقت را بگویم، اما بغض گلوی مرا بسته بود.
الیاس دوباره پرسید گفتم توهین کردی یا نه؟
لب هایم را تر کردم، با صدایی لرزان گفتم من فقط از خود و خانواده ام دفاع کردم.
چشمانش باریک شد. نگاهش از من گذشت. دیگر چیزی نگفت. تنها یک لحظه همه چیز تار شد؛ دست سنگین اش به صورتم خورد. از شدت ضربه به عقب افتادم. خواستم خود را نگه دارم، اما دومین ضربه به شانه ام آمد و تعادلم را از دست دادم.
ضربه پشت ضربه، بی هیچ ترحمی، بی هیچ سوالی… مادری که باید میانجی باشد، لبخند رضایت به لب داشت. شیما هم کنار ایستاده بود، با چشمانی پر از لذت، تماشا میکرد.
صدای فریاد مرا فقط یک نفر شنید تهمینه ، با چهره ای بر افروخته داخل اطاق شد.
و گفت بس کن الیاس! خجالت نمی کشی روی همسرت دست بلند میکنی؟
او دوان دوان به طرفم آمد، خودش را میان من و الیاس انداخت و فریاد زد دیوانه شدی؟ این زن، همسرت است انسان است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و پنج
دیگر صبرم تمام شد. برگشتم و گفتم ماشاالله به تربیتی که تو داری! پشت سر مردم غیبت می کنی و به آن افتخار هم می کنی؟
مادر الیاس مثل آتشفشان منفجر شد. با خشمی کور به سمتم آمد و در یک حرکت موهایم را کشید، فریاد زد بیحیا! تو جرأت می کنی به دختر من اینطور حرف بزنی؟!
درد از کف سرم به سینه ام پیچید، اشکم بی اختیار سرازیر شد، اما هنوز هم دلم می سوخت، نه برای خودم، برای حرمت هایی که شکسته می شد برای غربتی که در خانه ای شوهر، مثل سوهان روحم را می تراشید.
موهایم هنوز در چنگال خشم مادر الیاس بود که الیاس داخل اطاق شد و با نگاه پر از سوال، ایستاد مادرش با عجله موهای مرا رها کرد الیاس گفت اینجا چی گپ است؟ چی شده؟ صدای جنجال تان تا کوچه می آمد.
مادرش بی هیچ مکثی لب باز کرد، اما قبل از آنکه چیزی بگوید، شیما با گریه ای تصنعی گفتگ زن ات به من و مادر توهین کرد، صدایش را بالای مادرم بلند کرد و فحش داد فقط به خاطر چند حرف ساده،خیلی بی ادبانه حرف زد.
مادر الیاس حرف او را تأیید کرد و گفت پشت دروازه پنهانی حرفهای ما را گوش میداد وقتی برایش گفتم این کارش درست نیست بی احترامی کرد واقعاً که این دختر خیلی بی ادب است و اصلاً برایش درست تربیه داده نشده.
الیاس نگاهش را به من دوخت. از چشم هایش شعله می بارید. نزدیک آمد، صدایش را بالا برد و گفت تو به مادرم و خواهرم توهین کردی؟
اشک هایم هنوز از صورت می چکید. خواستم حرف بزنم، حقیقت را بگویم، اما بغض گلوی مرا بسته بود.
الیاس دوباره پرسید گفتم توهین کردی یا نه؟
لب هایم را تر کردم، با صدایی لرزان گفتم من فقط از خود و خانواده ام دفاع کردم.
چشمانش باریک شد. نگاهش از من گذشت. دیگر چیزی نگفت. تنها یک لحظه همه چیز تار شد؛ دست سنگین اش به صورتم خورد. از شدت ضربه به عقب افتادم. خواستم خود را نگه دارم، اما دومین ضربه به شانه ام آمد و تعادلم را از دست دادم.
ضربه پشت ضربه، بی هیچ ترحمی، بی هیچ سوالی… مادری که باید میانجی باشد، لبخند رضایت به لب داشت. شیما هم کنار ایستاده بود، با چشمانی پر از لذت، تماشا میکرد.
صدای فریاد مرا فقط یک نفر شنید تهمینه ، با چهره ای بر افروخته داخل اطاق شد.
و گفت بس کن الیاس! خجالت نمی کشی روی همسرت دست بلند میکنی؟
او دوان دوان به طرفم آمد، خودش را میان من و الیاس انداخت و فریاد زد دیوانه شدی؟ این زن، همسرت است انسان است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و شش
الیاس نفسنفس میزد، عرق از پیشانی اش جاری بود، اما به عقب رفت. خانم برادرش بازوی لرزان مرا گرفت و با دشواری مرا از زمین بلند کرد.
مرا به سوی اطاق خودش برد. صدای خنده ای شیما هنوز در گوشم بود. پاهایم یاری نمی کرد، اما دل ام بیشتر از تنم درد داشت. از آنهمه بی عدالتی، از تنهایی و بیشتر از همه، از اینکه آن مرد، که زمانی به او دل بسته بودم، مشت بر روحم زد، نه فقط بر بدنم.
در اطاق خانم برادرش که رسیدم، دیگر نتوانستم خود را نگه دارم. بی صدا افتادم و آخرین چیزی که شنیدم، صدای وحشت زده ای او بود یا خدا راحیل! تو چرا خونریزی کردی…
وقتی چشمانم را باز کردم، سقف سفید شفاخانه بالای سرم می چرخید. دردی گنگ در دلم پیچیده بود. دستم بی اختیار بهسوی شکمم رفت، طوری که دنبال چیزی می گشت که حالا دیگر نبود.
سرم را کمی چرخاندم و تهمینه را دیدم که بالای سرم نشسته بود. چشم هایش پر از نگرانی بود.
آرام و بی رمق پرسیدم چرا مرا به شفاخانه آوردید؟
لب هایش لرزید. اشک در چشمانش حلقه بست، اما چیزی نگفت. در همان لحظه، دروازه ای اطاق باز شد و نرس وارد شد. با لبخند ظاهری پرسید مریض جان، چطور هستی؟
زمزمه کردم خوب هستم.
نرس آهی کشید و گفت خیلی خونریزی کردی متأسفم، جنینت سقط شده. ناراحت نباش، ان شاءالله دوباره مادر می شوی.
سدیس به ناگاه گفت یا الله…
از جایش برخاست، چشمانش پر از اشک بود دست هایش را روی سینه اش گذاشت و زیر لب گفت خدایا این دختر چقدر درد کشیده…
راحیل لبخند تلخی زد
او دوباره کنار راحیل نشست، و پرسید بعدش چی شد راحیل؟
راحیل ادامه داد نمیدانم دیگر چه گفت. صدایش به گوشم نمی رسید. آرام نشستم. به سوی تهمینه چرخیدم. نگاهش کردم و آهسته گفتم من… من حامله بودم؟
تهمینه به گریه افتاد. مرا در آغوش گرفت و با صدایی بغض آلود گفت قربان سرت شوم خواهر جان، تحمل کن…
چند ساعت بعد، از شفاخانه مرخص شدیم. همینکه از اطاق بیرون آمدم، الیاس را دیدم که بیرون ایستاده بود. نگاهم را از او دزدیدم، گویی دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. بی صدا همراه تهمینه از آن جا بیرون شدیم.
وقتی به خانه رسیدیم، سکوتی سرد فضا را گرفته بود. کسی در خانه نبود. تهمینه گفت امروز سالروز تولد پسر کاکای الیاس است، همه آنجا رفته اند.
چیزی نگفتم. شاید هم خوشحال بودم که چشمانم به آن چهره های بی رحم نمی افتاد.
تهمینه مرا تا اطاقم همراهی کرد و گفت تو استراحت کن، من برایت غذا آماده می کنم. بدنت خیلی ضعیف شده.
سکوت کردم. فقط در بستر دراز کشیدم و چشمانم را بستم.
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و شش
الیاس نفسنفس میزد، عرق از پیشانی اش جاری بود، اما به عقب رفت. خانم برادرش بازوی لرزان مرا گرفت و با دشواری مرا از زمین بلند کرد.
مرا به سوی اطاق خودش برد. صدای خنده ای شیما هنوز در گوشم بود. پاهایم یاری نمی کرد، اما دل ام بیشتر از تنم درد داشت. از آنهمه بی عدالتی، از تنهایی و بیشتر از همه، از اینکه آن مرد، که زمانی به او دل بسته بودم، مشت بر روحم زد، نه فقط بر بدنم.
در اطاق خانم برادرش که رسیدم، دیگر نتوانستم خود را نگه دارم. بی صدا افتادم و آخرین چیزی که شنیدم، صدای وحشت زده ای او بود یا خدا راحیل! تو چرا خونریزی کردی…
وقتی چشمانم را باز کردم، سقف سفید شفاخانه بالای سرم می چرخید. دردی گنگ در دلم پیچیده بود. دستم بی اختیار بهسوی شکمم رفت، طوری که دنبال چیزی می گشت که حالا دیگر نبود.
سرم را کمی چرخاندم و تهمینه را دیدم که بالای سرم نشسته بود. چشم هایش پر از نگرانی بود.
آرام و بی رمق پرسیدم چرا مرا به شفاخانه آوردید؟
لب هایش لرزید. اشک در چشمانش حلقه بست، اما چیزی نگفت. در همان لحظه، دروازه ای اطاق باز شد و نرس وارد شد. با لبخند ظاهری پرسید مریض جان، چطور هستی؟
زمزمه کردم خوب هستم.
نرس آهی کشید و گفت خیلی خونریزی کردی متأسفم، جنینت سقط شده. ناراحت نباش، ان شاءالله دوباره مادر می شوی.
سدیس به ناگاه گفت یا الله…
از جایش برخاست، چشمانش پر از اشک بود دست هایش را روی سینه اش گذاشت و زیر لب گفت خدایا این دختر چقدر درد کشیده…
راحیل لبخند تلخی زد
او دوباره کنار راحیل نشست، و پرسید بعدش چی شد راحیل؟
راحیل ادامه داد نمیدانم دیگر چه گفت. صدایش به گوشم نمی رسید. آرام نشستم. به سوی تهمینه چرخیدم. نگاهش کردم و آهسته گفتم من… من حامله بودم؟
تهمینه به گریه افتاد. مرا در آغوش گرفت و با صدایی بغض آلود گفت قربان سرت شوم خواهر جان، تحمل کن…
چند ساعت بعد، از شفاخانه مرخص شدیم. همینکه از اطاق بیرون آمدم، الیاس را دیدم که بیرون ایستاده بود. نگاهم را از او دزدیدم، گویی دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. بی صدا همراه تهمینه از آن جا بیرون شدیم.
وقتی به خانه رسیدیم، سکوتی سرد فضا را گرفته بود. کسی در خانه نبود. تهمینه گفت امروز سالروز تولد پسر کاکای الیاس است، همه آنجا رفته اند.
چیزی نگفتم. شاید هم خوشحال بودم که چشمانم به آن چهره های بی رحم نمی افتاد.
تهمینه مرا تا اطاقم همراهی کرد و گفت تو استراحت کن، من برایت غذا آماده می کنم. بدنت خیلی ضعیف شده.
سکوت کردم. فقط در بستر دراز کشیدم و چشمانم را بستم.
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
پیرمرد خوش برخورد و دوست داشتنی ای هر از گاهی برای فروش اسباب و اثاثیه به عتیقه فروشی مراجعه می کرد. یک روز زن عتیقه فروش پس از خروج پیرمرد از مغازه به همسرش می گوید: دلم می خواست به پیرمرد بگویم چقدر انسان خوش برخورد و نازنینی است و چقدر از دیدنش روحیه پیدا می کنم. عتیقه فروش پاسخ می دهد: حق با توست. این دفعه که آمد، به او بگو.
تابستان سال بعد، دختر جوانی وارد عتیقه فروشی می شود و پس از معرفی خود به عنوان دختر همان پیرمرد خوش برخورد اظهار می دارد که پدرش چندی پیش دار فانی را وداع گفته است.
زن عتیقه فروش، آخرین گفت و گوی خود و همسرش را پس از خروج پیرمرد از مغازه برای او تعریف می کند. دختر بغض میکند و میگوید : ای کاش این را به او می گفتید چون خیلی در روحیه اش تاثیر می گذاشت.
آخر آدمی بود که نیاز داشت اطمینان حاصل کند که دوستش دارند. عتیقه فروش بعدها می گفت: از آن روز به بعد، هر حرکت یا جنبه ای از مردم را که به نظرم خوب و خوشایند می آید، به آنها ابراز می دارم. چون امکان دارد که فرصت دیگری برایم مقدورنباشد.
بعضی ها همیشه یک نفرو میبنند کلی بهش روحیه میدهند. مثلا میگن چقد مانتوت بهت میاد. چقد خوشگل تر شدی. چه عطر خوبی زدی... این حرفا خرجی نداره به هم بگید آدم روزش ساخته میشه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
پیرمرد خوش برخورد و دوست داشتنی ای هر از گاهی برای فروش اسباب و اثاثیه به عتیقه فروشی مراجعه می کرد. یک روز زن عتیقه فروش پس از خروج پیرمرد از مغازه به همسرش می گوید: دلم می خواست به پیرمرد بگویم چقدر انسان خوش برخورد و نازنینی است و چقدر از دیدنش روحیه پیدا می کنم. عتیقه فروش پاسخ می دهد: حق با توست. این دفعه که آمد، به او بگو.
تابستان سال بعد، دختر جوانی وارد عتیقه فروشی می شود و پس از معرفی خود به عنوان دختر همان پیرمرد خوش برخورد اظهار می دارد که پدرش چندی پیش دار فانی را وداع گفته است.
زن عتیقه فروش، آخرین گفت و گوی خود و همسرش را پس از خروج پیرمرد از مغازه برای او تعریف می کند. دختر بغض میکند و میگوید : ای کاش این را به او می گفتید چون خیلی در روحیه اش تاثیر می گذاشت.
آخر آدمی بود که نیاز داشت اطمینان حاصل کند که دوستش دارند. عتیقه فروش بعدها می گفت: از آن روز به بعد، هر حرکت یا جنبه ای از مردم را که به نظرم خوب و خوشایند می آید، به آنها ابراز می دارم. چون امکان دارد که فرصت دیگری برایم مقدورنباشد.
بعضی ها همیشه یک نفرو میبنند کلی بهش روحیه میدهند. مثلا میگن چقد مانتوت بهت میاد. چقد خوشگل تر شدی. چه عطر خوبی زدی... این حرفا خرجی نداره به هم بگید آدم روزش ساخته میشه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9