🌸✍🏻انسان ها همیشه "بُت" می سازند، بعضی ها با "سنگ و چوب"عده ای با "باورهایشان"......
🌸✍🏻اولی ترسناک نیست، چون با یک تبر در هم می شکند ، ولی دومی بلایی است که هیچ جامعه ای از آن مصون نمانده است......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✍🏻پس بشکن باورهایی را که از تو یک زندانی ساخته است بی آنکه بدانی
🌸✍🏻اولی ترسناک نیست، چون با یک تبر در هم می شکند ، ولی دومی بلایی است که هیچ جامعه ای از آن مصون نمانده است......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✍🏻پس بشکن باورهایی را که از تو یک زندانی ساخته است بی آنکه بدانی
خدا وقتی نخواهد عمر دنیا سر نخواهد شد
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد
و تا وقتی نخواهد برگی از کاجی نمی افتد
و باغی از هجوم داس ها پر پر نخواهد شد
خدا وقتی نخواهد دانه ای کوچکتر از باران
گلی بالا رونده مثل نیلوفر نخواهد شد
و کرم کوچکی پروانه ای زیبا و کوهی سخت
عقیق و شیشه و آیینه و مرمر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد میشود وقتی نخواهد نه
گلی بازیچه ی طوفان غارتگر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد غیر ممکن میشود ممکن
ولی وقتی نخواهد واقعا دیگر نخواهد شد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد
و تا وقتی نخواهد برگی از کاجی نمی افتد
و باغی از هجوم داس ها پر پر نخواهد شد
خدا وقتی نخواهد دانه ای کوچکتر از باران
گلی بالا رونده مثل نیلوفر نخواهد شد
و کرم کوچکی پروانه ای زیبا و کوهی سخت
عقیق و شیشه و آیینه و مرمر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد میشود وقتی نخواهد نه
گلی بازیچه ی طوفان غارتگر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد غیر ممکن میشود ممکن
ولی وقتی نخواهد واقعا دیگر نخواهد شد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ابن عباس رضیالله عنهما:
🌱 هیچ مؤمن یا فاجری نیست مگر آنکه الله تعالی روزیاش را از راه حلال
برای او نوشته است!
پس اگر شکیبایی کند تا روزیاش به او برسد،
الله تعالی آن را به او میرساند؛
و اگر بیتابی کند و چیزی از راه حرام به دست آورد،
الله از روزی حلالش میکاهد.
حلیة الأولیاء، ابونعیم (۱/۲۳۰) 📚
🌱 هیچ مؤمن یا فاجری نیست مگر آنکه الله تعالی روزیاش را از راه حلال
برای او نوشته است!
پس اگر شکیبایی کند تا روزیاش به او برسد،
الله تعالی آن را به او میرساند؛
و اگر بیتابی کند و چیزی از راه حرام به دست آورد،
الله از روزی حلالش میکاهد.
حلیة الأولیاء، ابونعیم (۱/۲۳۰) 📚
📚 عشق مادر
در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت ،" اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت ،" اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستانی کوتاه و زیبا
مردی در یك خانهی كوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را شاخه برُی می كرد. باغچه در بهار، تابستان و خزان، منظرهای دل انگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود.
روزی، شخصی كه ماجرای باغبان نابینا را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من كاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان نابینا به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد گفت:
«خوب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع كنندهای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا می گذرد و كنار باغچهی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.»
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مردی در یك خانهی كوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را شاخه برُی می كرد. باغچه در بهار، تابستان و خزان، منظرهای دل انگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود.
روزی، شخصی كه ماجرای باغبان نابینا را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من كاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان نابینا به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد گفت:
«خوب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع كنندهای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا می گذرد و كنار باغچهی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.»
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صدقهای پنهان…
افرادی هستند که در سطلهای زباله بزرگ شهرداری دنبال پلاستیک و مواد خشکند.
این متاسفانه حقیقتی است که فعلا وجود دارد… فراموش نکن آشغالها را برای راحتی این افراد جدا کنی و در پلاستیکی جداگانه قرار دهی. اگر هم خواستی آن را در کنار سطل آشغال بگذار. این حداقل کاری است که میتوان برای این مردمان رنجور و زخم دیده انجام داد.
پ.ن:
اگر شیشه شکسته در زبالههایت هست داخل چیزی بگذار یا روی کیسه زباله کاغذی بچسبان و بنویس که حاوی شیشه شکسته است. خیلی از بچهها میان آشغالها جستجو میکنند و شاید زخمی شوند...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
افرادی هستند که در سطلهای زباله بزرگ شهرداری دنبال پلاستیک و مواد خشکند.
این متاسفانه حقیقتی است که فعلا وجود دارد… فراموش نکن آشغالها را برای راحتی این افراد جدا کنی و در پلاستیکی جداگانه قرار دهی. اگر هم خواستی آن را در کنار سطل آشغال بگذار. این حداقل کاری است که میتوان برای این مردمان رنجور و زخم دیده انجام داد.
پ.ن:
اگر شیشه شکسته در زبالههایت هست داخل چیزی بگذار یا روی کیسه زباله کاغذی بچسبان و بنویس که حاوی شیشه شکسته است. خیلی از بچهها میان آشغالها جستجو میکنند و شاید زخمی شوند...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣همسر با حکمت
🌼🍃شوهر کارمند است و زن معلم است و چهار فرزند دارند.
بخاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت ، چون شوهر برای مسافرت به شهر دیگری می رفت ، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهر پاک دامنش را دید که در آغوش خدمتکار است.
🌼🍃زن به مدرسه برگشت ، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است.
سبحان الله ! اولین باری است که میشنوم یک زن اعصابش را در چنین جایی حفظ میکند.
بعد از اینکه در وقت همیشگی به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن با او تماس گرفت و بخاطر سلامتی به او تبریک گفت ، ولی در خانه اش چه اتفاقی افتاد؟
🌼🍃این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخواهم همین امروز قبل از فردا این خدمتکار را به کشورش بفرستی.
خدمتکار برای همیشه از کشور اخراج شد.
🌼🍃 یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟
همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد.
او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است.
به جوابی نگاه کنید که مانند شمشیر است.
🌼🍃شوهر دیوانه شد ، پریشان گشت و نمیتوانست به او بگوید که با او زنا کرده است.
بعد از اینکه همسر به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بود و شاید با زندگی وداع گفته است ، شوهر افسرده شد ، انزوا اختیار کرد ، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود.
🌼🍃در حالیکه با سختیها دست و پنجه نرم میکرد حدود شانزده کیلو وزن کم کرده بود.
آیا برای همسرش اعتراف میکند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟!
🌼🍃شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد - ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد ، نماز میخواند ، گریه میکرد و نماز شب را نیز به پا میداشت.
🌼🍃بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت.
هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی!
🌼🍃وقتی همسر وضعیتش را اینگونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی میخواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است.
🌼🍃خدا میداند که اکنون این شخص یکی از کسانی است که به نمازهای پنجگانه پایبند است و کسی را نسبت به خدا تزکیه نمی کنیم.
❣از این خواهر بزرگوار تشکر و قدر دانی میکنیم که عاقلانه برخورد کرد و سبب هدایت شوهرش شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣همسر با حکمت
🌼🍃شوهر کارمند است و زن معلم است و چهار فرزند دارند.
بخاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت ، چون شوهر برای مسافرت به شهر دیگری می رفت ، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهر پاک دامنش را دید که در آغوش خدمتکار است.
🌼🍃زن به مدرسه برگشت ، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است.
سبحان الله ! اولین باری است که میشنوم یک زن اعصابش را در چنین جایی حفظ میکند.
بعد از اینکه در وقت همیشگی به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن با او تماس گرفت و بخاطر سلامتی به او تبریک گفت ، ولی در خانه اش چه اتفاقی افتاد؟
🌼🍃این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخواهم همین امروز قبل از فردا این خدمتکار را به کشورش بفرستی.
خدمتکار برای همیشه از کشور اخراج شد.
🌼🍃 یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟
همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد.
او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است.
به جوابی نگاه کنید که مانند شمشیر است.
🌼🍃شوهر دیوانه شد ، پریشان گشت و نمیتوانست به او بگوید که با او زنا کرده است.
بعد از اینکه همسر به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بود و شاید با زندگی وداع گفته است ، شوهر افسرده شد ، انزوا اختیار کرد ، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود.
🌼🍃در حالیکه با سختیها دست و پنجه نرم میکرد حدود شانزده کیلو وزن کم کرده بود.
آیا برای همسرش اعتراف میکند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟!
🌼🍃شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد - ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد ، نماز میخواند ، گریه میکرد و نماز شب را نیز به پا میداشت.
🌼🍃بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت.
هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی!
🌼🍃وقتی همسر وضعیتش را اینگونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی میخواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است.
🌼🍃خدا میداند که اکنون این شخص یکی از کسانی است که به نمازهای پنجگانه پایبند است و کسی را نسبت به خدا تزکیه نمی کنیم.
❣از این خواهر بزرگوار تشکر و قدر دانی میکنیم که عاقلانه برخورد کرد و سبب هدایت شوهرش شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و یک
الیاس دست هایش را در هم گره زد و با لحنی پر از خشم گفت اصلاً تو چرا اینقدر برای آمدن او هیجان زده بودی؟ چرا به او اینقدر نزدیک هستی؟
با ناباوری سرم را تکان دادم و گفتم الیاس، او کاکایم است، برادرم نیست که هر روز ببینمش! سال ها از ما دور بوده، از کودکی مرا دوست داشته، برای خوشی من از خارج آمده آیا نباید از دیدنش خوشحال می شدم؟
چهره ای الیاس در هم رفت و گفت خوشحال شدن یک چیز است، اما اینکه تو…
حرفش را نیمه تمام گذاشت. اما همان نیمه تمام گذاشتن، بیشتر از هر چیزی دلم را شکست.
اشک در چشمانم حلقه زد، اما با تمام توانم خودم را کنترل کردم گفتم الیاس، تو داری مرا متهم می کنی…
الیاس گفت نخیر من فقط می گویم که از این رفتارها خوشم نمی آید از حالا به بعد، دیگر نمی خواهم کاکایت را اینقدر صمیمانه رفتار کنی یا بهتر است فاصله ات را با او حفظ کنی.
خیره نگاهش کردم و پرسیدم تو جدی هستی؟
جواب داد کاملاً.
بعد از جا بلند شد، چراغ را خاموش کرد و بدون گفتن شب خیر، پشتش را به من کرد و خوابید.
اشک در چشمانم نشست، اما نخواستم بشکند به سقف خیره شدم.
من همیشه فکر می کردم که زندگی خیلی آسان است و نباید سخت بگیریم ولی آنزمان میدانستم به این سادگی ها که به نظر می آید نیست. هر روز با این چنین چالش ها و مشکلات جدید رو به رو میشدم که از آنها نمیتوانستم فرار کنم.
یک ماه گذشت آنروز تصمیم گرفتم به بازار بروم. این تنها فرصتی بود که میتوانستم کمی از روزمرگی های خانه فرار کنم و کمی از هوای تازه بیرون نفس بکشم.
وقتی به مادر الیاس گفتم که می خواهم به بازار بروم او با نگاه سرد و بی رحمی به من گفت تو نمی توانی تنها به بازار بروی.
از این حرفش تعجب کردم. من که قبل از ازدواج بعضی اوقات تنهایی به بازار می رفتم، حالا چرا نباید اجازه داشته باشم؟
گفتم خوب پس با الیاس می روم.
اما او که اصلاً به حرف هایم توجه نمی کرد، گفت نخیر دختر جان بچه ما زنچو نیست که با خانمش دست به دست در بازار بگردد.
دلم شکست و از دستش عصبانی شدم اما می دانستم که نمی توانم در برابرش چیزی بگویم. او مادر الیاس بود و باید به حرفش گوش می دادم.
گفت فردا خودم همرایت می روم حالا زود باش برو از باغچه ترکاری کنده برای شب بشوی.
و این حرفش برایم تمام شد. دیگر نمی توانستم حرفی بزنم. دلخور و ناراحت از اطاقش بیرون شدم همه ای این ها برایم عذاب آور بود. من همیشه خودم تصمیم می گرفتم، اما در این خانه حتی نمی توانستم برای رفتن به بازار آزادی داشته باشم.
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و یک
الیاس دست هایش را در هم گره زد و با لحنی پر از خشم گفت اصلاً تو چرا اینقدر برای آمدن او هیجان زده بودی؟ چرا به او اینقدر نزدیک هستی؟
با ناباوری سرم را تکان دادم و گفتم الیاس، او کاکایم است، برادرم نیست که هر روز ببینمش! سال ها از ما دور بوده، از کودکی مرا دوست داشته، برای خوشی من از خارج آمده آیا نباید از دیدنش خوشحال می شدم؟
چهره ای الیاس در هم رفت و گفت خوشحال شدن یک چیز است، اما اینکه تو…
حرفش را نیمه تمام گذاشت. اما همان نیمه تمام گذاشتن، بیشتر از هر چیزی دلم را شکست.
اشک در چشمانم حلقه زد، اما با تمام توانم خودم را کنترل کردم گفتم الیاس، تو داری مرا متهم می کنی…
الیاس گفت نخیر من فقط می گویم که از این رفتارها خوشم نمی آید از حالا به بعد، دیگر نمی خواهم کاکایت را اینقدر صمیمانه رفتار کنی یا بهتر است فاصله ات را با او حفظ کنی.
خیره نگاهش کردم و پرسیدم تو جدی هستی؟
جواب داد کاملاً.
بعد از جا بلند شد، چراغ را خاموش کرد و بدون گفتن شب خیر، پشتش را به من کرد و خوابید.
اشک در چشمانم نشست، اما نخواستم بشکند به سقف خیره شدم.
من همیشه فکر می کردم که زندگی خیلی آسان است و نباید سخت بگیریم ولی آنزمان میدانستم به این سادگی ها که به نظر می آید نیست. هر روز با این چنین چالش ها و مشکلات جدید رو به رو میشدم که از آنها نمیتوانستم فرار کنم.
یک ماه گذشت آنروز تصمیم گرفتم به بازار بروم. این تنها فرصتی بود که میتوانستم کمی از روزمرگی های خانه فرار کنم و کمی از هوای تازه بیرون نفس بکشم.
وقتی به مادر الیاس گفتم که می خواهم به بازار بروم او با نگاه سرد و بی رحمی به من گفت تو نمی توانی تنها به بازار بروی.
از این حرفش تعجب کردم. من که قبل از ازدواج بعضی اوقات تنهایی به بازار می رفتم، حالا چرا نباید اجازه داشته باشم؟
گفتم خوب پس با الیاس می روم.
اما او که اصلاً به حرف هایم توجه نمی کرد، گفت نخیر دختر جان بچه ما زنچو نیست که با خانمش دست به دست در بازار بگردد.
دلم شکست و از دستش عصبانی شدم اما می دانستم که نمی توانم در برابرش چیزی بگویم. او مادر الیاس بود و باید به حرفش گوش می دادم.
گفت فردا خودم همرایت می روم حالا زود باش برو از باغچه ترکاری کنده برای شب بشوی.
و این حرفش برایم تمام شد. دیگر نمی توانستم حرفی بزنم. دلخور و ناراحت از اطاقش بیرون شدم همه ای این ها برایم عذاب آور بود. من همیشه خودم تصمیم می گرفتم، اما در این خانه حتی نمی توانستم برای رفتن به بازار آزادی داشته باشم.
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و دو
شب، وقتی الیاس و من در کنار هم نشسته بودیم، تصمیم گرفتم این موضوع را با او در میان بگذارم. میدانستم که شاید او جواب روشنی ندهد، اما باید از دلم سبک می شدم.
برای همین گفتم الیاس، چرا مادر تو همیشه با من اینطور رفتار می کند؟ چرا حتی حق رفتن به بازار را ندارم؟
الیاس، که به شدت درگیر افکار خودش بود، کمی مکث کرد و سپس گفت راحیل، من میدانم که این برایت سخت است. اما تو باید به آنها احترام بگذاری. مادر من همیشه اینطور بوده و ما هیچوقت نباید مخالفت کنیم.
کمی سکوت کرد بعد گفتم پس من هیچ اختیاری ندارم؟
الیاس سرش را پایین انداخت و گفت راحیل، در این خانه رسم ها همین طور است. تو باید یاد بگیری که هر چیزی که مادر من می گوید، باید پذیرفته شود. حتی اگر دوست نداشته باشی.
فردای آن روز وقتی به همراه مادر الیاس به بازار رفتیم، از همان اولی که وارد بازار شدیم، همه چیز برایم خیلی عجیب و سنگین بود. مادر الیاس با جدیت در کنارم حرکت میکرد و حتی به من نگاه نمی کرد.
وقتی وارد اولین دکان شدیم، چشمم به لباس زیبای که در تن گُدی بود افتاد نزدیکش رفتم و گفتم چقدر این لباس زیباست دکاندار به محض دیدن من، لبخندی زد و گفت خودت مقبول هستی، هر لباسی که بخواهی در تنت مقبول می شود.
این جمله برایم مثل نسیم سردی بود که در یک روز داغ به پوست خورده مادر الیاس ناگهان صدایش را بالا برد و گفت زود باش به خانه میرویم.
با تعجب به او دیدم و گفتم ولی ما که تازه آمدیم و من اصلاً چیزی نخریده ام.
مادر الیاس نگاهی جدی به من انداخت بدون هیچ حرف از دکان بیرون شدم و مادر الیاس مرا به خانه برد. وقتی به خانه رسیدیم نگاه مادر الیاس که هیچوقت به من محبت نمی کرد، کاملاً سرد و بی رحم بود. در حالی که به من نگاه می کرد، با لحنی تند گفت اینقدر می خواهی خودت را مهم نشان دهی؟ اینقدر میخواهی خود نمایی کنی که مردان نامحرم از تو تعریف کند؟ مگر پسر من بی غیرت است؟ از فردا باید هر وقت بیرون میروی، صورتت را بپوشانی! فهمیدی؟
با چشمان پر از اشک گفتم گناه من چیست که او از من تعریف کرد؟ چرا باید اینطور مرا تحقیر کنید؟
مادر الیاس با خشم و نگاهی سرد به من گفت نمی خواهم هیچ حرفی از تو بشنوم. هیچوقت فراموش نکن که تو عروس این خانه هستی باید یاد بگیری که چگونه رفتار کنی.
با قلبی شکسته به سرعت به اطاقم رفتم چند ساعتی میگذشت که دیدم که الیاس وارد اطاق شد. چهره اش از عصبانیت سرخ شده بود فهمیدم مادرش برایش همه چیز را تعریف کرده.
به من دید و پرسید چرا گریه کردی؟
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و دو
شب، وقتی الیاس و من در کنار هم نشسته بودیم، تصمیم گرفتم این موضوع را با او در میان بگذارم. میدانستم که شاید او جواب روشنی ندهد، اما باید از دلم سبک می شدم.
برای همین گفتم الیاس، چرا مادر تو همیشه با من اینطور رفتار می کند؟ چرا حتی حق رفتن به بازار را ندارم؟
الیاس، که به شدت درگیر افکار خودش بود، کمی مکث کرد و سپس گفت راحیل، من میدانم که این برایت سخت است. اما تو باید به آنها احترام بگذاری. مادر من همیشه اینطور بوده و ما هیچوقت نباید مخالفت کنیم.
کمی سکوت کرد بعد گفتم پس من هیچ اختیاری ندارم؟
الیاس سرش را پایین انداخت و گفت راحیل، در این خانه رسم ها همین طور است. تو باید یاد بگیری که هر چیزی که مادر من می گوید، باید پذیرفته شود. حتی اگر دوست نداشته باشی.
فردای آن روز وقتی به همراه مادر الیاس به بازار رفتیم، از همان اولی که وارد بازار شدیم، همه چیز برایم خیلی عجیب و سنگین بود. مادر الیاس با جدیت در کنارم حرکت میکرد و حتی به من نگاه نمی کرد.
وقتی وارد اولین دکان شدیم، چشمم به لباس زیبای که در تن گُدی بود افتاد نزدیکش رفتم و گفتم چقدر این لباس زیباست دکاندار به محض دیدن من، لبخندی زد و گفت خودت مقبول هستی، هر لباسی که بخواهی در تنت مقبول می شود.
این جمله برایم مثل نسیم سردی بود که در یک روز داغ به پوست خورده مادر الیاس ناگهان صدایش را بالا برد و گفت زود باش به خانه میرویم.
با تعجب به او دیدم و گفتم ولی ما که تازه آمدیم و من اصلاً چیزی نخریده ام.
مادر الیاس نگاهی جدی به من انداخت بدون هیچ حرف از دکان بیرون شدم و مادر الیاس مرا به خانه برد. وقتی به خانه رسیدیم نگاه مادر الیاس که هیچوقت به من محبت نمی کرد، کاملاً سرد و بی رحم بود. در حالی که به من نگاه می کرد، با لحنی تند گفت اینقدر می خواهی خودت را مهم نشان دهی؟ اینقدر میخواهی خود نمایی کنی که مردان نامحرم از تو تعریف کند؟ مگر پسر من بی غیرت است؟ از فردا باید هر وقت بیرون میروی، صورتت را بپوشانی! فهمیدی؟
با چشمان پر از اشک گفتم گناه من چیست که او از من تعریف کرد؟ چرا باید اینطور مرا تحقیر کنید؟
مادر الیاس با خشم و نگاهی سرد به من گفت نمی خواهم هیچ حرفی از تو بشنوم. هیچوقت فراموش نکن که تو عروس این خانه هستی باید یاد بگیری که چگونه رفتار کنی.
با قلبی شکسته به سرعت به اطاقم رفتم چند ساعتی میگذشت که دیدم که الیاس وارد اطاق شد. چهره اش از عصبانیت سرخ شده بود فهمیدم مادرش برایش همه چیز را تعریف کرده.
به من دید و پرسید چرا گریه کردی؟
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و سه
جوابی ندادم نزدیکم شد و گفت از این به بعد مواظب رفتارت در بیرون باش چون اگر یکبار دیگر این موضوع تکرار شود اینگونه با خونسردی رفتار نخواهم کرد.
از حرفهایش شکه شدم از روی عصبانیت و ناامیدی گفتم واقعاً فکر میکنی این رفتارت با من درست است؟ مگر من چی کار کرده ام؟ چرا هیچوقت از من حمایت نمیکنی؟
الیاس که عصبی شده بود، به طرفم آمد و با لحن جدی تر گفت حمایت؟ از اینکه کاری میکنی که چشم مردان نامحرم به تو بخورد حمایت کنم؟ مادرم درست میگوید تو باید یاد بگیری که چگونه رفتار کنی خانواده ات به تو یاد نداده اند که چگونه یک عروس با حیا باشی آنها به تو یاد ندادند که احترام به بزرگان یعنی چی؟.
با عصبانیت گفتم در مورد خانواده ای من حرف نزن خانواده ای من میدانند با انسان مثل انسان رفتار کنند نه یک برده…
حرفم تمام نشده بود که ناگهان دستش را محکم به طرف صورت من کشید. ضربه ای که به صورتم خورد، چون برق از بدنم گذشت.
نگاه سدیس با شنیدن این حرف راحیل غمگین شد راحیل ادامه داد با عصبانیت گفت یعنی خانواده ای من نمیفهمند؟ صدایش سرد و بی رحم بود احساس کردم که قلبم شکسته است. صدای ضربه سیلی اش هنوز در گوشم می پیچید به سختی توانستم خودم را جمع و جور کنم و گفتم این بود همان زندگی که برایم وعده کرده بودی؟ این همان خوشبختی است که خوابش را دیده بودم؟
الیاس چیزی نگفت. او فقط با نگاه سردی به من نگاه کرد و از اطاق بیرون رفت.
روزها یکی پس از دیگری می گذشتند و رفتار سرد الیاس، هر روز رنگی تازه تر از بی مهری می گرفت. فاصله ای که میان ما بود، نه تنها کمتر نمی شد، بلکه دیوارهایش بلندتر و ضخیم تر می گشت. مادر و خواهرش از هر فرصت کوچکی استفاده می کردند تا مرا در چشم او خوار و بی ارزش سازند، و همیشه هم در این کار موفق بودند.
در آن خانه، کسی دلسوز من نبود، جز خانم برادر بزرگ الیاس تهمینه؛ زنی خاموش و دردمند که خودش نیز سال ها زیر بار توهین و تحقیر آن خانواده، دلش پر از زخم بود. او گاهی دور از نگاه دیگران، با من همدردی می کرد، حرفی کوتاه، نگاهی مهربان، یا دستی که پنهانی روی شانه ام می گذاشت تا تحمل کنم و نشکنم.
از روزی که ازدواج کرده بودم، پدرم تنها یکبار به خانه ای ما آمد. اما همان یک بار کافی بود تا به مادرم بگوید که دیگر هیچگاه پا به این خانه نمیگذارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و سه
جوابی ندادم نزدیکم شد و گفت از این به بعد مواظب رفتارت در بیرون باش چون اگر یکبار دیگر این موضوع تکرار شود اینگونه با خونسردی رفتار نخواهم کرد.
از حرفهایش شکه شدم از روی عصبانیت و ناامیدی گفتم واقعاً فکر میکنی این رفتارت با من درست است؟ مگر من چی کار کرده ام؟ چرا هیچوقت از من حمایت نمیکنی؟
الیاس که عصبی شده بود، به طرفم آمد و با لحن جدی تر گفت حمایت؟ از اینکه کاری میکنی که چشم مردان نامحرم به تو بخورد حمایت کنم؟ مادرم درست میگوید تو باید یاد بگیری که چگونه رفتار کنی خانواده ات به تو یاد نداده اند که چگونه یک عروس با حیا باشی آنها به تو یاد ندادند که احترام به بزرگان یعنی چی؟.
با عصبانیت گفتم در مورد خانواده ای من حرف نزن خانواده ای من میدانند با انسان مثل انسان رفتار کنند نه یک برده…
حرفم تمام نشده بود که ناگهان دستش را محکم به طرف صورت من کشید. ضربه ای که به صورتم خورد، چون برق از بدنم گذشت.
نگاه سدیس با شنیدن این حرف راحیل غمگین شد راحیل ادامه داد با عصبانیت گفت یعنی خانواده ای من نمیفهمند؟ صدایش سرد و بی رحم بود احساس کردم که قلبم شکسته است. صدای ضربه سیلی اش هنوز در گوشم می پیچید به سختی توانستم خودم را جمع و جور کنم و گفتم این بود همان زندگی که برایم وعده کرده بودی؟ این همان خوشبختی است که خوابش را دیده بودم؟
الیاس چیزی نگفت. او فقط با نگاه سردی به من نگاه کرد و از اطاق بیرون رفت.
روزها یکی پس از دیگری می گذشتند و رفتار سرد الیاس، هر روز رنگی تازه تر از بی مهری می گرفت. فاصله ای که میان ما بود، نه تنها کمتر نمی شد، بلکه دیوارهایش بلندتر و ضخیم تر می گشت. مادر و خواهرش از هر فرصت کوچکی استفاده می کردند تا مرا در چشم او خوار و بی ارزش سازند، و همیشه هم در این کار موفق بودند.
در آن خانه، کسی دلسوز من نبود، جز خانم برادر بزرگ الیاس تهمینه؛ زنی خاموش و دردمند که خودش نیز سال ها زیر بار توهین و تحقیر آن خانواده، دلش پر از زخم بود. او گاهی دور از نگاه دیگران، با من همدردی می کرد، حرفی کوتاه، نگاهی مهربان، یا دستی که پنهانی روی شانه ام می گذاشت تا تحمل کنم و نشکنم.
از روزی که ازدواج کرده بودم، پدرم تنها یکبار به خانه ای ما آمد. اما همان یک بار کافی بود تا به مادرم بگوید که دیگر هیچگاه پا به این خانه نمیگذارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🌺🍃🫧
🌺
🍃
🫧
🗯هیچ کسی هیچ مدالی برای بی وقفه کار کردن به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی، هیچ مدالی برای فداکاری های زیادتان به شما نمی دهد
🗯هیچ کسی، هیچ مدالی برای ماندن در یک رابطه اشتباه به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی، هیچ مدالی برای اولویت دادن نیازهای دیگران به نیازهای خود به شما نمی دهد
🗯هیچ کسی، هیچ مدالی برای استراحت و تفریح نکردن به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی، هیچ مدالی برای مراقبت نکردن از
خودتان به شما نمیدهد
🗯هیچ کسی، هیچ مدالی برای سرزنش زیاد خود به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی هیچ مدالی برای درخواست کمک نکردن به شما نمی دهد
🗯هیچ کسی هیچ مدالی برای نادیده گرفتن مرزهایتان در روابط به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی هیچ مدالی برای انتقاد بی وقفه از
خودتان به شما نمی دهد
🗯ما اول باید بتوانیم برای خودمان کاری کنیم و بعد از آنچه که بهش رسیدیم را به دیگران ببخشیم.
♥️اول باید خودمان قوی باشیم تا بتوانیم از دیگران حمایت کنیم.
🗯وقتی هواپیما دارد سقوط می کند اول باید ماسک خودمان را بزنیم و بعد ماسک همراهمان را بزنیم بسیاری از ما در بی توجهی کامل به خودمان داریم وجودمان را سرکوب می کنیم و می کشیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺
🍃
🫧
🗯هیچ کسی هیچ مدالی برای بی وقفه کار کردن به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی، هیچ مدالی برای فداکاری های زیادتان به شما نمی دهد
🗯هیچ کسی، هیچ مدالی برای ماندن در یک رابطه اشتباه به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی، هیچ مدالی برای اولویت دادن نیازهای دیگران به نیازهای خود به شما نمی دهد
🗯هیچ کسی، هیچ مدالی برای استراحت و تفریح نکردن به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی، هیچ مدالی برای مراقبت نکردن از
خودتان به شما نمیدهد
🗯هیچ کسی، هیچ مدالی برای سرزنش زیاد خود به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی هیچ مدالی برای درخواست کمک نکردن به شما نمی دهد
🗯هیچ کسی هیچ مدالی برای نادیده گرفتن مرزهایتان در روابط به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی هیچ مدالی برای انتقاد بی وقفه از
خودتان به شما نمی دهد
🗯ما اول باید بتوانیم برای خودمان کاری کنیم و بعد از آنچه که بهش رسیدیم را به دیگران ببخشیم.
♥️اول باید خودمان قوی باشیم تا بتوانیم از دیگران حمایت کنیم.
🗯وقتی هواپیما دارد سقوط می کند اول باید ماسک خودمان را بزنیم و بعد ماسک همراهمان را بزنیم بسیاری از ما در بی توجهی کامل به خودمان داریم وجودمان را سرکوب می کنیم و می کشیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌾🌻🌾🌻
🌻🌾🌻
🌾🌻
داستان چوپان و دخترش 👌
دختر زیبای چوپان و رهگذر نمک نشناس 🔞♨️
💠 لیلا دختر زیبا چوپانی بود که بعد فوت مادرش همراه پدرش به صحرا میرفت پدرش برای لیلا با نی میخوند و لیلا همیشه با نی زدن پدرش گله را حرکت میداد از قضا رهگذری که لیلا رو زیر نظر گرفته بود فکرای پلید در سر داشت که نزدیکای ۵عصر به چوپان نزدیک شد گفت من جایی ندارم امشب به من جای خواب بده چوپان که دید هوا تاریک اجازه داد رهگذر نمک نشناس همراهش به خانه بیاد و لیلا برا پدرش و این مرد غریبه شام تهیه کرد و بعد از شام برا پدرش و ان مرد غریبه رختخواب پهن کرد.
💠چوپان از خستگی زیاد خواب رفت اما این نمک نشناس فکرای شومی که در سر داشت .نزدیکای ساعت ۳شب بیدار شد و سراغ دختر زیبای چوپان رفت.
💠پیرمرد که خواب عمیق رفته بود عادت داشت نصف شب به گله نگاهی بندازه و طبق عادت بیدار شد و مرد را ندید قبل از اینکه به گله نگاه بیندازد به جستجو مرد رفت که دید این نمک نشناس به اتاق لیلا نزدیک شده بود چوپان با چوب دستی خود چند بار به سر و کوله این نمک نشناس زد و از خانه خود پرتش کرد بیرون و سگ گله را با اشاره دست خواست که به مرد حمله کند. این نمک خورده و نمکدان شکسته با حمله سگ به طرف جنگل فرار کرد .
#پایان
💢نمک نشناس را راهی منزل خود نکنیم عبرت بگیریم غریبه راه ندهیم ....
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌻🌾🌻
🌾🌻
داستان چوپان و دخترش 👌
دختر زیبای چوپان و رهگذر نمک نشناس 🔞♨️
💠 لیلا دختر زیبا چوپانی بود که بعد فوت مادرش همراه پدرش به صحرا میرفت پدرش برای لیلا با نی میخوند و لیلا همیشه با نی زدن پدرش گله را حرکت میداد از قضا رهگذری که لیلا رو زیر نظر گرفته بود فکرای پلید در سر داشت که نزدیکای ۵عصر به چوپان نزدیک شد گفت من جایی ندارم امشب به من جای خواب بده چوپان که دید هوا تاریک اجازه داد رهگذر نمک نشناس همراهش به خانه بیاد و لیلا برا پدرش و این مرد غریبه شام تهیه کرد و بعد از شام برا پدرش و ان مرد غریبه رختخواب پهن کرد.
💠چوپان از خستگی زیاد خواب رفت اما این نمک نشناس فکرای شومی که در سر داشت .نزدیکای ساعت ۳شب بیدار شد و سراغ دختر زیبای چوپان رفت.
💠پیرمرد که خواب عمیق رفته بود عادت داشت نصف شب به گله نگاهی بندازه و طبق عادت بیدار شد و مرد را ندید قبل از اینکه به گله نگاه بیندازد به جستجو مرد رفت که دید این نمک نشناس به اتاق لیلا نزدیک شده بود چوپان با چوب دستی خود چند بار به سر و کوله این نمک نشناس زد و از خانه خود پرتش کرد بیرون و سگ گله را با اشاره دست خواست که به مرد حمله کند. این نمک خورده و نمکدان شکسته با حمله سگ به طرف جنگل فرار کرد .
#پایان
💢نمک نشناس را راهی منزل خود نکنیم عبرت بگیریم غریبه راه ندهیم ....
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک
پسر جوانی از پدر ماهیگیرش پرسید:
«بابا، آیا اشکالی دارد که به دیگران درباره اهداف و رؤیاهایم در زندگی بگویم؟»
ماهیگیر لحظهای سکوت کرد و سپس پرسید:
«چرا میخواهی این را بدانی؟»
پسر جوان پاسخ داد:
«خب بابا، من رؤیاهای بزرگی دارم، واقعاً بزرگ! میخواهم در تمام جنبههای زندگی تأثیرگذار باشم، بر نسل خودم و در همه زمینههای زندگی. اما نمیدانم که آیا باید درباره این رؤیاهایم با دیگران صحبت کنم یا نه.»
ماهیگیر لبخند زد و گفت:
«میدانی چه چیزی؟ بیا برویم کنار رودخانه ماهی بگیریم، بعد این گفتوگو را ادامه میدهیم، خوب است؟»
در همان لحظه، ماهیگیر و پسرش وسایل ماهیگیری خود را برداشتند و به ماهیگیری رفتند. کنار رودخانه، آنها طعمهای روی قلاب گذاشتند و قلاب را در آب انداختند.
چند ساعت بعد، آنها ماهیهای زیادی گرفته بودند و سبدشان تقریباً پر شده بود. ماهیگیر ایستاد، به سبد اشاره کرد و به پسرش گفت:
«به همه این ماهیها در سبد نگاه کن. آنها به قلاب گیر افتادهاند و سرنوشتشان اکنون با ماهیهای داخل رودخانه متفاوت است. این ماهیها همه چیزشان را در زندگی از دست دادهاند؛ خانواده، دوستان و خانهشان را. متأسفانه، آنها باید رنج بکشند و به روشهای دردناکی کشته شوند. برخی سرخ میشوند، برخی پخته میشوند، برخی کباب میشوند، برخی گریل میشوند و برخی بخارپز. میدانی چرا این اتفاق برایشان افتاده است؟»
پسر لحظهای فکر کرد، سپس سرش را تکان داد و گفت:
«نمیدانم بابا، بگو.»
ماهیگیر نفس عمیقی کشید و سوتی زد:
«خب، این به این خاطر است که آنها نتوانستند دهانشان را بسته نگه دارند. گفته شده که ماهیای که دهانش بسته باشد، هیچوقت به قلاب گیر نمیافتد. هیچوقت قربانی نمیشود.»
سپس ماهیگیر دستی بر شانه پسرش زد، لبخند زد و ادامه داد:
**«پسرم، این همان چیزی است که در زندگی واقعی اتفاق میافتد. بسیاری از مردم شکست خورده و هر آنچه را که در زندگی به دست آوردهاند از دست دادهاند، فقط به این دلیل که بیش از حد دهانشان را باز کردند و درباره رؤیاها و برنامههایشان با دیگران صحبت کردند.
یکی از دلایل مهم برای محافظت از برنامههایت و سکوت درباره آنها این است که بسیاری از مردم نمیخواهند موفقیت تو را ببینند. این نصیحتی است تا از برنامههایت در برابر خرابکاری افرادی که به تو حسادت میکنند، محافظت کنی.
هرگز تا زمانی که برنامههایت نزدیک به تکمیل شدن نیستند، آنها را اعلام نکن. بسیاری از مردم هر کاری میکنند تا خنجری در قلبت فرو کنند و مطمئن شوند که موفق نمیشوی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دهان بسته هیچوقت دچار دردسر نمیشود.
پسر جوانی از پدر ماهیگیرش پرسید:
«بابا، آیا اشکالی دارد که به دیگران درباره اهداف و رؤیاهایم در زندگی بگویم؟»
ماهیگیر لحظهای سکوت کرد و سپس پرسید:
«چرا میخواهی این را بدانی؟»
پسر جوان پاسخ داد:
«خب بابا، من رؤیاهای بزرگی دارم، واقعاً بزرگ! میخواهم در تمام جنبههای زندگی تأثیرگذار باشم، بر نسل خودم و در همه زمینههای زندگی. اما نمیدانم که آیا باید درباره این رؤیاهایم با دیگران صحبت کنم یا نه.»
ماهیگیر لبخند زد و گفت:
«میدانی چه چیزی؟ بیا برویم کنار رودخانه ماهی بگیریم، بعد این گفتوگو را ادامه میدهیم، خوب است؟»
در همان لحظه، ماهیگیر و پسرش وسایل ماهیگیری خود را برداشتند و به ماهیگیری رفتند. کنار رودخانه، آنها طعمهای روی قلاب گذاشتند و قلاب را در آب انداختند.
چند ساعت بعد، آنها ماهیهای زیادی گرفته بودند و سبدشان تقریباً پر شده بود. ماهیگیر ایستاد، به سبد اشاره کرد و به پسرش گفت:
«به همه این ماهیها در سبد نگاه کن. آنها به قلاب گیر افتادهاند و سرنوشتشان اکنون با ماهیهای داخل رودخانه متفاوت است. این ماهیها همه چیزشان را در زندگی از دست دادهاند؛ خانواده، دوستان و خانهشان را. متأسفانه، آنها باید رنج بکشند و به روشهای دردناکی کشته شوند. برخی سرخ میشوند، برخی پخته میشوند، برخی کباب میشوند، برخی گریل میشوند و برخی بخارپز. میدانی چرا این اتفاق برایشان افتاده است؟»
پسر لحظهای فکر کرد، سپس سرش را تکان داد و گفت:
«نمیدانم بابا، بگو.»
ماهیگیر نفس عمیقی کشید و سوتی زد:
«خب، این به این خاطر است که آنها نتوانستند دهانشان را بسته نگه دارند. گفته شده که ماهیای که دهانش بسته باشد، هیچوقت به قلاب گیر نمیافتد. هیچوقت قربانی نمیشود.»
سپس ماهیگیر دستی بر شانه پسرش زد، لبخند زد و ادامه داد:
**«پسرم، این همان چیزی است که در زندگی واقعی اتفاق میافتد. بسیاری از مردم شکست خورده و هر آنچه را که در زندگی به دست آوردهاند از دست دادهاند، فقط به این دلیل که بیش از حد دهانشان را باز کردند و درباره رؤیاها و برنامههایشان با دیگران صحبت کردند.
یکی از دلایل مهم برای محافظت از برنامههایت و سکوت درباره آنها این است که بسیاری از مردم نمیخواهند موفقیت تو را ببینند. این نصیحتی است تا از برنامههایت در برابر خرابکاری افرادی که به تو حسادت میکنند، محافظت کنی.
هرگز تا زمانی که برنامههایت نزدیک به تکمیل شدن نیستند، آنها را اعلام نکن. بسیاری از مردم هر کاری میکنند تا خنجری در قلبت فرو کنند و مطمئن شوند که موفق نمیشوی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دهان بسته هیچوقت دچار دردسر نمیشود.
( صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ )
الفاتحة (7) Al-Faatiha
راه کسانی که بر آنان نعمت دادی؛ نه خشم گرفتگان بر آنها؛ و نه گمراهان.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الفاتحة (7) Al-Faatiha
راه کسانی که بر آنان نعمت دادی؛ نه خشم گرفتگان بر آنها؛ و نه گمراهان.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_نوزدهم
یکبار که توی اتاق در حال حرف زدن بودن و من خیلی اتفاقی حرفاشونو شنیدم مرضی به سلطنت گفت خیالت راحت ،حتما میاد ،فقط حواست باشه کسی دنبالت نکنه که خون راه میفته...
با شنیدن همین چند کلمه تمام فکر و ذهنم به هم ریخت،اینها حتما دارن کاری میکنن که آنقدر ترس دارن،دلم میخواست از کارشون سر دربیارم و کاری که سر بچم کرده بودن رو تلافی کنم،نمیدونستم سلطنت میخواد کیو ببینه و کی قراره از خونه بیرون بره ،اما باید هرجور که شده میفهمیدم،مطمئنا موقعی که خدیجه خانم خونه نبود میرفت بیرون..
اون روز کامل سلطنت رو زیر نظر گرفتم، اما جایی نرفت.. روز بعد از صبح زود بیدار شدم و پشت پنجره کشیک دادم،بعداز ظهر بود که خدیجه خانم و مرضی بیرون رفتن،طولی نکشید که سلطنت هم چارقدشو پوشید و بعد از اون ها از خونه بیرون رفت.....
دیگه مطمئن شده بودم که کاسه ای زیر نیم کاسست،به سرعت برق و باد چارقدمو سر کردم و بیرون رفتم،اروم در خونه رو باز کردم و وقتی سلطنت رو دیدم که تا سر کوچه رفته بود ،دنبالش دویدم،میترسیدم متوجهم بشه برام شر درست کنه، اما خداروشکر اصلا پشت سرش رو نگاه نکرد و متوجه من نشد،نمیدونستم کجا داره میره فقط دنبالش میرفتم،انقد رفت و رفت تا جلوی باغی ایستاد،من پشت درخت تنومندی خودم رو پنهان کرده بودم و نگاهش میکردم،ترس و اضطراب توی چهرش موج میزد،طولی نکشید که در باغ باز شد و پسر جوونی بیرون اومد، کمی باهم حرف زدن و پسر هرجوری که بود سلطنت و داخل باغ برد..
مثل کسی چه روح دیده باشه سرجام خشکم زده بود،اگر قباد با برادرهاش این قضیه رو میفهمیدن ،خون به راه میفتاد،لبخند خبیثانه ای روی لبم نقش بست ،الان وقت تلافی بود،دیگه منتظر اومدن سلطنت نموندم و زود خودمو به خونه رسوندم،هنوز خدیجه خانم و مرضی نیومده بودن،ساعتی بعد در باز شد و سلطنت قبل از بقیه اومد،نمیدونستم چطور باید این قضیه رو با قباد در میون بذارم، قطعا کار سختی بود...
قباد دیگه کمتر توی اتاقم میومد و همین کار رو سخت میکرد،اون شب موقع شام لباس قشنگی پوشیدم و بعد از مدت ها کمی به خودم رسیدم ،میخواستم هرجور شده قباد رو توی اتاقم بکشونم،همینجور هم شد و موقعی که با ناامیدی توی رختخواب خزیده بودم ،در اتاق باز شد و قباد داخل اومد،از خوشحالی نفسم در حال قطع شدن بود،زود بلند شدم و رختخوابش رو پهن کردم ،از شدت استرس دست و پاهام به لرزه در اومده بود و نمیدونستم چطور سر صحبت رو باز کنم،موقع خواب بود و قباد دستش رو روی صورتش گذاشته بود باید هرجور که شده همین امشب قضیه رو با قباد درمیون بذارم،بلاخره با کلی من من کردن دهن باز کردم و گفتم میگم قباد، میخوام یه چیزی بهت بگم...
اما میترسیدم ...
قباد بدون اینکه از سر جاش تکونی بخوره گفت بگو چی شده؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم امروز توی خونه یه اتفاقی افتاد که تو حتما باید در جریان باشی...
دستشو از روی چشم هاش برداشت و گفت چی شده؟ بازم میخوای بگی مرضی و سلطنت چکار کردن؟
گفتم نه میترسم بگم و قشقرق به پا کنی..
نفس صدا داری کشید و گفت بگو دیگهههههههه،یک لحظه پشیمون شدم و خواستم چیزی نگم که با تشر قباد دهن باز کردم و گفتم امروز سلطنت از خونه رفت و منم دنبالش رفتم.....
قباد گفت خب که چی؟کجا رفت حالا؟مگه با مرضی نبود؟
با لکنت گفتم نه تنها بود ،منم دیدم تنهاست دنبالش رفتم ،میدونستم تو بدت میاد تنها جایی بره...
قباد که فهمیده بود اتفاقی افتاده سعی کرد خشمشو کنترل کنه و آروم گفت خب کجا رفت ؟بگو دیگه توهم کشتی منو...
با ترس گفتم رفت توی یه باغ ،یه پسره هم درو براش باز کرد و رفتن داخل..
قباد جوری از جاش بلند شد که دستش محکم توی صورتم خورد و آخ بلندی گفتم..
قباد با عصبانیت به سمت در میرفت تا دعوا راه بیندازه،به سرعت از جا بلند شدم و خودمو جلوش انداختم...
با خشم گفت برو اونور ماه بیگم ،وگرنه عصبانیتم رو سر تو خالی میکنم ها،با التماس گفتم یه لحظه گوش بده قباد ،اگر الان تو بری و دعوا کنی هیچیو گردن نمیگیره و تازه با منم بیشتر دشمن میشن ،چون میفهمن من بهت گفتم...
رگ گردنش برجسته شده بود و داشت میلرزید، زیر لب غرید یعنی میگی چیزی نگم و مثل خودمو بی خیال نشون بدم؟زود گفتم نه این چه حرفیه، منظورم اینه بذار فردا یا هروقت که دوباره رفت من میام سر زمین و بهت اطلاع میدم، توهم زود خودتو برسون که دیگه نتونه حاشا کنه...
قبادکمی بهم زل و بعد بدون اینکه چیزی بگه سرجاش برگشت،پس حرفمو قبول کرد،ته دلم حس خوبی داشتم از اینکه قرار بود از سلطنت و مرضی انتقام بگیرم، درسته با این چیزها دلم آروم نمیشد، اما برای گوشمالی خوب بود،قباد تا صبح توی رختخواب تکون خورد و نخوابید،میدونستم که خیلی براش سخته اما خوب نمی تونستم از گفتن این ماجرا چشمپوشی کنم،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_نوزدهم
یکبار که توی اتاق در حال حرف زدن بودن و من خیلی اتفاقی حرفاشونو شنیدم مرضی به سلطنت گفت خیالت راحت ،حتما میاد ،فقط حواست باشه کسی دنبالت نکنه که خون راه میفته...
با شنیدن همین چند کلمه تمام فکر و ذهنم به هم ریخت،اینها حتما دارن کاری میکنن که آنقدر ترس دارن،دلم میخواست از کارشون سر دربیارم و کاری که سر بچم کرده بودن رو تلافی کنم،نمیدونستم سلطنت میخواد کیو ببینه و کی قراره از خونه بیرون بره ،اما باید هرجور که شده میفهمیدم،مطمئنا موقعی که خدیجه خانم خونه نبود میرفت بیرون..
اون روز کامل سلطنت رو زیر نظر گرفتم، اما جایی نرفت.. روز بعد از صبح زود بیدار شدم و پشت پنجره کشیک دادم،بعداز ظهر بود که خدیجه خانم و مرضی بیرون رفتن،طولی نکشید که سلطنت هم چارقدشو پوشید و بعد از اون ها از خونه بیرون رفت.....
دیگه مطمئن شده بودم که کاسه ای زیر نیم کاسست،به سرعت برق و باد چارقدمو سر کردم و بیرون رفتم،اروم در خونه رو باز کردم و وقتی سلطنت رو دیدم که تا سر کوچه رفته بود ،دنبالش دویدم،میترسیدم متوجهم بشه برام شر درست کنه، اما خداروشکر اصلا پشت سرش رو نگاه نکرد و متوجه من نشد،نمیدونستم کجا داره میره فقط دنبالش میرفتم،انقد رفت و رفت تا جلوی باغی ایستاد،من پشت درخت تنومندی خودم رو پنهان کرده بودم و نگاهش میکردم،ترس و اضطراب توی چهرش موج میزد،طولی نکشید که در باغ باز شد و پسر جوونی بیرون اومد، کمی باهم حرف زدن و پسر هرجوری که بود سلطنت و داخل باغ برد..
مثل کسی چه روح دیده باشه سرجام خشکم زده بود،اگر قباد با برادرهاش این قضیه رو میفهمیدن ،خون به راه میفتاد،لبخند خبیثانه ای روی لبم نقش بست ،الان وقت تلافی بود،دیگه منتظر اومدن سلطنت نموندم و زود خودمو به خونه رسوندم،هنوز خدیجه خانم و مرضی نیومده بودن،ساعتی بعد در باز شد و سلطنت قبل از بقیه اومد،نمیدونستم چطور باید این قضیه رو با قباد در میون بذارم، قطعا کار سختی بود...
قباد دیگه کمتر توی اتاقم میومد و همین کار رو سخت میکرد،اون شب موقع شام لباس قشنگی پوشیدم و بعد از مدت ها کمی به خودم رسیدم ،میخواستم هرجور شده قباد رو توی اتاقم بکشونم،همینجور هم شد و موقعی که با ناامیدی توی رختخواب خزیده بودم ،در اتاق باز شد و قباد داخل اومد،از خوشحالی نفسم در حال قطع شدن بود،زود بلند شدم و رختخوابش رو پهن کردم ،از شدت استرس دست و پاهام به لرزه در اومده بود و نمیدونستم چطور سر صحبت رو باز کنم،موقع خواب بود و قباد دستش رو روی صورتش گذاشته بود باید هرجور که شده همین امشب قضیه رو با قباد درمیون بذارم،بلاخره با کلی من من کردن دهن باز کردم و گفتم میگم قباد، میخوام یه چیزی بهت بگم...
اما میترسیدم ...
قباد بدون اینکه از سر جاش تکونی بخوره گفت بگو چی شده؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم امروز توی خونه یه اتفاقی افتاد که تو حتما باید در جریان باشی...
دستشو از روی چشم هاش برداشت و گفت چی شده؟ بازم میخوای بگی مرضی و سلطنت چکار کردن؟
گفتم نه میترسم بگم و قشقرق به پا کنی..
نفس صدا داری کشید و گفت بگو دیگهههههههه،یک لحظه پشیمون شدم و خواستم چیزی نگم که با تشر قباد دهن باز کردم و گفتم امروز سلطنت از خونه رفت و منم دنبالش رفتم.....
قباد گفت خب که چی؟کجا رفت حالا؟مگه با مرضی نبود؟
با لکنت گفتم نه تنها بود ،منم دیدم تنهاست دنبالش رفتم ،میدونستم تو بدت میاد تنها جایی بره...
قباد که فهمیده بود اتفاقی افتاده سعی کرد خشمشو کنترل کنه و آروم گفت خب کجا رفت ؟بگو دیگه توهم کشتی منو...
با ترس گفتم رفت توی یه باغ ،یه پسره هم درو براش باز کرد و رفتن داخل..
قباد جوری از جاش بلند شد که دستش محکم توی صورتم خورد و آخ بلندی گفتم..
قباد با عصبانیت به سمت در میرفت تا دعوا راه بیندازه،به سرعت از جا بلند شدم و خودمو جلوش انداختم...
با خشم گفت برو اونور ماه بیگم ،وگرنه عصبانیتم رو سر تو خالی میکنم ها،با التماس گفتم یه لحظه گوش بده قباد ،اگر الان تو بری و دعوا کنی هیچیو گردن نمیگیره و تازه با منم بیشتر دشمن میشن ،چون میفهمن من بهت گفتم...
رگ گردنش برجسته شده بود و داشت میلرزید، زیر لب غرید یعنی میگی چیزی نگم و مثل خودمو بی خیال نشون بدم؟زود گفتم نه این چه حرفیه، منظورم اینه بذار فردا یا هروقت که دوباره رفت من میام سر زمین و بهت اطلاع میدم، توهم زود خودتو برسون که دیگه نتونه حاشا کنه...
قبادکمی بهم زل و بعد بدون اینکه چیزی بگه سرجاش برگشت،پس حرفمو قبول کرد،ته دلم حس خوبی داشتم از اینکه قرار بود از سلطنت و مرضی انتقام بگیرم، درسته با این چیزها دلم آروم نمیشد، اما برای گوشمالی خوب بود،قباد تا صبح توی رختخواب تکون خورد و نخوابید،میدونستم که خیلی براش سخته اما خوب نمی تونستم از گفتن این ماجرا چشمپوشی کنم،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستم
روز بعدهرچی منتظر موندم سلطنت از اتاق بیرون نیومد و پکر شدم، با خودم گفتم نکنه دیگه اونجا نره و جلوی قباد خراب بشم و با خودش فکر کنه
من از قصد می خواستم به خواهرش تهمت بزنم...
اون شب قباد ازم راجع به بیرون رفتن سلطنت پرسید و گفتم جایی نرفته..
روز بعد بود و نزدیک ظهر ،توی مطبخ مشغول پختن نهار بودم که خدیجه خانم با بداخلاقی توی مطبخ اومد و گفت
میخوام برم قبرستون سر مزار برادرم و شاید دیروقت بیام ،یک ساعت دیگه شام رو بار بذار بچه هام از سر زمین میان و گرسنه ان..
با خوشحالی باشه ای گفتم و خدیجه خانم هم رفت،میدونستم حالا که خونه نیست حتما سلطنت بیرون میره و امروز دیگه دستش برای قباد رو میشه،سریع غذا رو درست کردم و توی اتاقم رفتم،پشت پنجره منتظر ایستادم تا سلطنت بیرون بره و من هم سراغ قباد برم.......
یک ساعتی پشت پنجره منتظر بودم که سلطنت بیرون اومد و از در خونه خارج شد،خیلی میترسیدم مرضی متوجه بیرون رفتن من بشه ،اما چاره ای نبود،سریع چارقدم رو سرم کردم و بیرون رفتم،اول دنبال سلطنت رفتم و وقتی مطمئن شدم توی همون باغ رفت، به سرعت برق و باد خودمو سر زمین رسوندم،قباد که معلوم بود چطور منتظر منه ،همین که از دور متوجه من شد سریع بیل رو کناری انداخت و بهم نزدیک شد...
نفس نفس میزدم و نمیتونستم قشنگ صحبت کنم بریده بریده بهش گفتم سلطنت دوباره توی همون باغ رفته،زود لباس های کثیفشو عوض کرد و با گام های بلند راه افتاد،من هم به سختی دنبالش راه میرفتم و آدرس باغ رو بهش میدادم،وقتی سر کوچه رسیدیم قباد ایستاد و گفت تو دیگه برو خونه ماه بیگم..
با تعجب گفتم یعنی تورو اینجا ول کنم و برم؟
قباد با عصبانیت نگاهی کرد و گفت میری یا جفت پاهاتو بشکونم...
انقد ترسناک شده بود که بدون هیچ حرفی پا به فرار گذاشتم و تا خود خونه دویدم،میترسیدم از اینکه بفهمن همه چی زیر سر من بوده ،اما خب دیر یا زود متوجه میشدن،وقتی رسیدم کسی توی حیاط نبود و زود خودمو توی اتاقم انداختم،هر لحظه امکان داشت قباد با سلطنت برگرده و خون به پا کنه،از ترس به خودم میلرزیدم و فقط توی اتاق راه میرفتم،همونجور که فکر میکردم طولی نکشید که قباد در حالی که موهای سلطنت رو توی دست گرفته بود اومد و قیامت به پا شد،من و مرضی و ملوک با وحشت توی حیاط ایستاده بودیم و جرئت نداشتیم به قباد نزدیک بشیم،تمام سر و صورت سلطنت خونی شده بود و قباد دست از کتک زدن برنمیداشت،مرضی گوشه ای کز کرده بود و با وحشت نگاه میکرد، منو ملوک هرجوری که بود از هم جدا شون کردیم، اما سلطنت هیچ فرقی با مرده نداشت،مثل جنازه وسط خونه افتاده بود و تکون نمیخورد،چند نفری از همسایه ها توی حیاط اومدن، اما قباد با عصبانیت همشونو بیرون کرد،برای اولین بار بود که قباد رو اینجوری میدیدم،گوشه ی دیوار نشسته بود و ناسزا میگفت،عجیب بود که توی ناسزاهاش مدام اسم مرضی و خانوادش رو میآورد،نزدیک غروب بود که بقیه ی مرد ها از سر زمین اومدن و بعد از شنیدن قضیه دوباره قیامت به پا شد،پدر شوهرم با چوب به جون سلطنت افتاد و به قصد کشت کتکش میزد باورم نمیشد حرفی که زدم باعث اینهمه جنگ و خونریزی بشه......
هرجوری که بود سلطنت رو از زیر دستشون بیرون کشیدیم، اما فایده نداشت، جوری به هم ریخته بودن که از چشم هاشون خون میبارید،سلطنت انقد کتک خورده بود که مثل جنازه گوشه ی دیوار افتاده بود،مرضی که توی اتاقش رفته بود و خودشو پنهان کرده بود، بلاخره بیرون اومد و همینکه قباد چشمش بهش خورد ،مثل ببر زخمی بهش حمله کرد و اونو هم زیر مشت و لگد گرفت،اینبار دیگه من تکونی نخوردم و اجازه دادم خوب کتک بخوره، الحق که حقش بود،قباد با خشم فریاد زد مگه صدبار نگفتم اون داییت حق نداره این اطراف پیداش بشه ها؟از قصد سلطنت رو فرستادی پیشش؟میخواستی آبروی ما رو ببری؟
مرضی کتک میخورد و با قسم میگفت اصلا از این قضیه خبر نداره،پوزخندی روی لبم نشست از دروغی که گفته بود،پس پسری که سلطنت باهاش قرار میذاره دایی مرضیه،واسه همین از صبح تا شب مثل کنه بهش میچسبید و هرچی میگفت نه نمیاورد...
هوا تاریک بود که بالاخره خدیجه خانم با برادر کوچکتر قباد اومد،وقتی وضعیت سلطنت رو دید به سمتش پا تند کرد و گفت کدوم از خدا بی خبری این بلا رو سرش آورده ها؟
گفت از خدا بی خبر دختر توئه که از غیبت من سو استفاده میکنه و هرروز با علی مراد قرار میذاره، مگه من نگفته بودم ازش چشم برندارین ها؟
خدیجه خانم دستی توی سر سلطنت کشید و گفت این حرفا رو کی کرده تو گوشت ها؟محاله سلطنت همچین کاری بکنه، دختر من از برگ گل پاکتره...
قباد فریاد زد خودم رفتم تو باغو دیدمشون،امروز یه نفر اومد سر زمین و بهم گفت چه نشستی اینجا که خواهرت تو باغ با پسر مردم قرار گذاشته ،اصلا همش تقصیر توئه تو شیرش کردی، الآنم اشکال نداره
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستم
روز بعدهرچی منتظر موندم سلطنت از اتاق بیرون نیومد و پکر شدم، با خودم گفتم نکنه دیگه اونجا نره و جلوی قباد خراب بشم و با خودش فکر کنه
من از قصد می خواستم به خواهرش تهمت بزنم...
اون شب قباد ازم راجع به بیرون رفتن سلطنت پرسید و گفتم جایی نرفته..
روز بعد بود و نزدیک ظهر ،توی مطبخ مشغول پختن نهار بودم که خدیجه خانم با بداخلاقی توی مطبخ اومد و گفت
میخوام برم قبرستون سر مزار برادرم و شاید دیروقت بیام ،یک ساعت دیگه شام رو بار بذار بچه هام از سر زمین میان و گرسنه ان..
با خوشحالی باشه ای گفتم و خدیجه خانم هم رفت،میدونستم حالا که خونه نیست حتما سلطنت بیرون میره و امروز دیگه دستش برای قباد رو میشه،سریع غذا رو درست کردم و توی اتاقم رفتم،پشت پنجره منتظر ایستادم تا سلطنت بیرون بره و من هم سراغ قباد برم.......
یک ساعتی پشت پنجره منتظر بودم که سلطنت بیرون اومد و از در خونه خارج شد،خیلی میترسیدم مرضی متوجه بیرون رفتن من بشه ،اما چاره ای نبود،سریع چارقدم رو سرم کردم و بیرون رفتم،اول دنبال سلطنت رفتم و وقتی مطمئن شدم توی همون باغ رفت، به سرعت برق و باد خودمو سر زمین رسوندم،قباد که معلوم بود چطور منتظر منه ،همین که از دور متوجه من شد سریع بیل رو کناری انداخت و بهم نزدیک شد...
نفس نفس میزدم و نمیتونستم قشنگ صحبت کنم بریده بریده بهش گفتم سلطنت دوباره توی همون باغ رفته،زود لباس های کثیفشو عوض کرد و با گام های بلند راه افتاد،من هم به سختی دنبالش راه میرفتم و آدرس باغ رو بهش میدادم،وقتی سر کوچه رسیدیم قباد ایستاد و گفت تو دیگه برو خونه ماه بیگم..
با تعجب گفتم یعنی تورو اینجا ول کنم و برم؟
قباد با عصبانیت نگاهی کرد و گفت میری یا جفت پاهاتو بشکونم...
انقد ترسناک شده بود که بدون هیچ حرفی پا به فرار گذاشتم و تا خود خونه دویدم،میترسیدم از اینکه بفهمن همه چی زیر سر من بوده ،اما خب دیر یا زود متوجه میشدن،وقتی رسیدم کسی توی حیاط نبود و زود خودمو توی اتاقم انداختم،هر لحظه امکان داشت قباد با سلطنت برگرده و خون به پا کنه،از ترس به خودم میلرزیدم و فقط توی اتاق راه میرفتم،همونجور که فکر میکردم طولی نکشید که قباد در حالی که موهای سلطنت رو توی دست گرفته بود اومد و قیامت به پا شد،من و مرضی و ملوک با وحشت توی حیاط ایستاده بودیم و جرئت نداشتیم به قباد نزدیک بشیم،تمام سر و صورت سلطنت خونی شده بود و قباد دست از کتک زدن برنمیداشت،مرضی گوشه ای کز کرده بود و با وحشت نگاه میکرد، منو ملوک هرجوری که بود از هم جدا شون کردیم، اما سلطنت هیچ فرقی با مرده نداشت،مثل جنازه وسط خونه افتاده بود و تکون نمیخورد،چند نفری از همسایه ها توی حیاط اومدن، اما قباد با عصبانیت همشونو بیرون کرد،برای اولین بار بود که قباد رو اینجوری میدیدم،گوشه ی دیوار نشسته بود و ناسزا میگفت،عجیب بود که توی ناسزاهاش مدام اسم مرضی و خانوادش رو میآورد،نزدیک غروب بود که بقیه ی مرد ها از سر زمین اومدن و بعد از شنیدن قضیه دوباره قیامت به پا شد،پدر شوهرم با چوب به جون سلطنت افتاد و به قصد کشت کتکش میزد باورم نمیشد حرفی که زدم باعث اینهمه جنگ و خونریزی بشه......
هرجوری که بود سلطنت رو از زیر دستشون بیرون کشیدیم، اما فایده نداشت، جوری به هم ریخته بودن که از چشم هاشون خون میبارید،سلطنت انقد کتک خورده بود که مثل جنازه گوشه ی دیوار افتاده بود،مرضی که توی اتاقش رفته بود و خودشو پنهان کرده بود، بلاخره بیرون اومد و همینکه قباد چشمش بهش خورد ،مثل ببر زخمی بهش حمله کرد و اونو هم زیر مشت و لگد گرفت،اینبار دیگه من تکونی نخوردم و اجازه دادم خوب کتک بخوره، الحق که حقش بود،قباد با خشم فریاد زد مگه صدبار نگفتم اون داییت حق نداره این اطراف پیداش بشه ها؟از قصد سلطنت رو فرستادی پیشش؟میخواستی آبروی ما رو ببری؟
مرضی کتک میخورد و با قسم میگفت اصلا از این قضیه خبر نداره،پوزخندی روی لبم نشست از دروغی که گفته بود،پس پسری که سلطنت باهاش قرار میذاره دایی مرضیه،واسه همین از صبح تا شب مثل کنه بهش میچسبید و هرچی میگفت نه نمیاورد...
هوا تاریک بود که بالاخره خدیجه خانم با برادر کوچکتر قباد اومد،وقتی وضعیت سلطنت رو دید به سمتش پا تند کرد و گفت کدوم از خدا بی خبری این بلا رو سرش آورده ها؟
گفت از خدا بی خبر دختر توئه که از غیبت من سو استفاده میکنه و هرروز با علی مراد قرار میذاره، مگه من نگفته بودم ازش چشم برندارین ها؟
خدیجه خانم دستی توی سر سلطنت کشید و گفت این حرفا رو کی کرده تو گوشت ها؟محاله سلطنت همچین کاری بکنه، دختر من از برگ گل پاکتره...
قباد فریاد زد خودم رفتم تو باغو دیدمشون،امروز یه نفر اومد سر زمین و بهم گفت چه نشستی اینجا که خواهرت تو باغ با پسر مردم قرار گذاشته ،اصلا همش تقصیر توئه تو شیرش کردی، الآنم اشکال نداره
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستویک
توی باغچه چالش میکنم تا این بی آبرویی از پیشونیمون پاک بشه..
دوباره حرف ها و بحث ها شروع شد،اینجور که مشخص بود فعلا کسی به من شک نکرده بود و کاری بهم نداشتن...
شوهر ملوک، سلطنت رو توی انباری گوشه ی حیاط انداخت و گفت اگر کسی نزدیک این در بیاد خودشو هم این تو میندازم،پدر قباد به مرضی ناسزا میداد و میگفت تو سلطنت رو فرستادی پیش علی مراد، چون قباد زن گرفته میخواستی اینجوری تلافی کنی، ها؟
اصلا از اینکه سلطنت رو لو داده بودم ناراحت نبودم،بدتر از این ها حقش بود، کسی که دستش به خون بچه ی بی گناه آلوده میشد، همچین سرنوشتی حقش بود..
روز بعد ظهر بود که در خونه به صدا در اومد...من توی مطبخ در حال پختن نهار بودم و طبق معمول راه افتادم تا در رو باز کنم...اونروز فقط برادر کوچکتر قباد سر زمین رفته بودن و بقیه خونه بودن،وقتی در رو باز کردم چندتا مرد پشت در بودن که سراغ پدر قباد رو گرفتن،سریع داخل اومدم و قباد رو صدا زدم،قباد جلوی در رفت و کمی بعد همه داخل اومدن ...از اخم های قباد مشخص بود که اومدنشون مربوط به سلطنته،مردها داخل رفتن و کسی به استقبالشون نیومد،قباد توی مطبخ اومد و گفت حق نداری براشون چیزی بیاری، همینکه راشون دادم از سرشون زیاد بود...
چشمی گفتم و توی مطبخ نشستم تا حرف هاشون رو بشنوم،یکی از مردها بلاخره شروع به صحبت کرد و از قباد و بقیه خواست از گناه علی مراد و سلطنت چشم پوشی کنن و بیشتر از این مانع راهشون نشن..
قباد با عصبانیت حذف میزد و برای علی مراد خط و نشون میکشید که اگر جلوی چشم هاش ظاهر بشه من میدونم و اون...
پدر قباد برخلاف نظر بقیه ازشون خواست هرچه زودتر عاقد بیارن و سلطنت رو ببرن،قباد مخالف بود و سعی میکرد نظرشو عوض کنه، اما فایده ای نداشت، اصلا چاره ای به جز این نبود، اگر سلطنت به عقد علی مراد درنمیومد باید برای همیشه توی خونه میمومد،چون کسی حاضر نبود با همچین دختری ازدواج کنه،بعداز رفتنشون خدیجه خانم خواست تا سلطنت رو از انباری دربیارن، اما کسی قبول نکرد و گفتن تا روزی که عاقد برای عقد نیاد باید همونجا بمونه..
وقتی به این فکر میکردم که سلطنت از این خونه بره و دیگه از آزار و اذیت هاش راحت بشم، قند توی دلم آب میشد،سه روز گذشت و هنوز خبری از خانواده ی علی مراد نبود ،پدر قباد توی خونه راه میرفت و حرص میخورد که آبرومون رفته و دیگه کسی حاضر نیست با این دختر ازدواج کنه، راستش من هم ترسیده بودم،اما همون شب دوباره خانواده ی علی مراد اومدن و خبر دادن که فردا عاقد برای عقد کردن سلطنت و علی مراد میاد...
خدیجه خانم با هزار زور و التماس اونشب سلطنت رو از انباری درآورد تا صبح زود به حمام بره و برای عقد آماده بشه..
طبق معمول تمیز کردن خونه و درست کردن نهار به عهده ی من بود و بقیه سراغ کارهای خودشون رفته بودن..
سلطنت علی رغم کتک هایی که خورده بود و چشم غره های اهل خونه، توی پوست خودش نمیگنجید،مشخص بود که مدت هاست منتظر همچی روزیه......
پدر قباد خط و نشون کشیده بود که هیچ جهازی بهش نمیده و همون جوری باید سر خونه و زندگیش بره ...خدیجه خانم اما از انباری چند تکه وسیله براش کنار گذاشته بود و میگفت اینها را قبلاً براش خریدم و از طرف خودم بهش میدم...
نمیدونم چرا قباد اینقدر از علی مراد بدش میومد ،مگر نه این که دایی مرضی بود و کامل اون رو میشناخت، پس حتماً چیزی ازش می دونست که تا این حد مخالفت میکرد...
بعد از خوردن شام بود که خانواده داماد بدون هیچ سر و صدایی اومدن ،علی مراد که اونروز جلوی در باغ دیده بودمش یک دست لباس تمیز پوشیده بود و سرش رو تا آخرین حد ممکن پایین گرفته بود...
خدیجه خانم چادر سفیدی توی سر سلطنت انداخت و گوشه ای نشوند...مرد ها توی اتاق بزرگتر بودن و زن ها هم توی اتاق کوچکی که همیشه خودمون مینشستیم جا خوش کرده بودن ...هیچ کس با دیگری حرف نمی زد و همه ساکت بودند،مشخص بود که تمام آدم های اون جمع به اجبار اونجا بودند و هیچ رضایتی در کار نبود...بعد از صحبتهای اولیه و تعیین مهریه و شیربها ،عاقد سریع صیغه عقد رو جاری کرد و از اون لحظه سلطنت زن علی مراد شد، پدر قباد از سر جاش بلند شد و رو به داماد گفت همین الان دست زنت رو میگیری و از این خونه میری نه از جهاز خبریه و نه از چیز دیگه ای، از الان به بعد صلاح سلطنت با توئه و ما دیگه کاری به کارش نداریم...
خدیجه خانم گریه می کرد و پشت سر سلطنت اشک میریخت ،حالا انگار چه دختر مودب و حرف گوش کنی را از دست داده، انگار نه انگار که تا همین دیروز سلطنت با اخلاق بدش خون همه رو توی شیشه می کرد...
خانواده داماد رفتن و هر کس گوشه ای کز کرد، تنها کسی که اونجا نفس راحت می کشید من بودم ،که لحظهای از دست سلطنت آرامش نداشتم و حالا دیگه قرار بود بدون اون زندگی کنم،
ادامه دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستویک
توی باغچه چالش میکنم تا این بی آبرویی از پیشونیمون پاک بشه..
دوباره حرف ها و بحث ها شروع شد،اینجور که مشخص بود فعلا کسی به من شک نکرده بود و کاری بهم نداشتن...
شوهر ملوک، سلطنت رو توی انباری گوشه ی حیاط انداخت و گفت اگر کسی نزدیک این در بیاد خودشو هم این تو میندازم،پدر قباد به مرضی ناسزا میداد و میگفت تو سلطنت رو فرستادی پیش علی مراد، چون قباد زن گرفته میخواستی اینجوری تلافی کنی، ها؟
اصلا از اینکه سلطنت رو لو داده بودم ناراحت نبودم،بدتر از این ها حقش بود، کسی که دستش به خون بچه ی بی گناه آلوده میشد، همچین سرنوشتی حقش بود..
روز بعد ظهر بود که در خونه به صدا در اومد...من توی مطبخ در حال پختن نهار بودم و طبق معمول راه افتادم تا در رو باز کنم...اونروز فقط برادر کوچکتر قباد سر زمین رفته بودن و بقیه خونه بودن،وقتی در رو باز کردم چندتا مرد پشت در بودن که سراغ پدر قباد رو گرفتن،سریع داخل اومدم و قباد رو صدا زدم،قباد جلوی در رفت و کمی بعد همه داخل اومدن ...از اخم های قباد مشخص بود که اومدنشون مربوط به سلطنته،مردها داخل رفتن و کسی به استقبالشون نیومد،قباد توی مطبخ اومد و گفت حق نداری براشون چیزی بیاری، همینکه راشون دادم از سرشون زیاد بود...
چشمی گفتم و توی مطبخ نشستم تا حرف هاشون رو بشنوم،یکی از مردها بلاخره شروع به صحبت کرد و از قباد و بقیه خواست از گناه علی مراد و سلطنت چشم پوشی کنن و بیشتر از این مانع راهشون نشن..
قباد با عصبانیت حذف میزد و برای علی مراد خط و نشون میکشید که اگر جلوی چشم هاش ظاهر بشه من میدونم و اون...
پدر قباد برخلاف نظر بقیه ازشون خواست هرچه زودتر عاقد بیارن و سلطنت رو ببرن،قباد مخالف بود و سعی میکرد نظرشو عوض کنه، اما فایده ای نداشت، اصلا چاره ای به جز این نبود، اگر سلطنت به عقد علی مراد درنمیومد باید برای همیشه توی خونه میمومد،چون کسی حاضر نبود با همچین دختری ازدواج کنه،بعداز رفتنشون خدیجه خانم خواست تا سلطنت رو از انباری دربیارن، اما کسی قبول نکرد و گفتن تا روزی که عاقد برای عقد نیاد باید همونجا بمونه..
وقتی به این فکر میکردم که سلطنت از این خونه بره و دیگه از آزار و اذیت هاش راحت بشم، قند توی دلم آب میشد،سه روز گذشت و هنوز خبری از خانواده ی علی مراد نبود ،پدر قباد توی خونه راه میرفت و حرص میخورد که آبرومون رفته و دیگه کسی حاضر نیست با این دختر ازدواج کنه، راستش من هم ترسیده بودم،اما همون شب دوباره خانواده ی علی مراد اومدن و خبر دادن که فردا عاقد برای عقد کردن سلطنت و علی مراد میاد...
خدیجه خانم با هزار زور و التماس اونشب سلطنت رو از انباری درآورد تا صبح زود به حمام بره و برای عقد آماده بشه..
طبق معمول تمیز کردن خونه و درست کردن نهار به عهده ی من بود و بقیه سراغ کارهای خودشون رفته بودن..
سلطنت علی رغم کتک هایی که خورده بود و چشم غره های اهل خونه، توی پوست خودش نمیگنجید،مشخص بود که مدت هاست منتظر همچی روزیه......
پدر قباد خط و نشون کشیده بود که هیچ جهازی بهش نمیده و همون جوری باید سر خونه و زندگیش بره ...خدیجه خانم اما از انباری چند تکه وسیله براش کنار گذاشته بود و میگفت اینها را قبلاً براش خریدم و از طرف خودم بهش میدم...
نمیدونم چرا قباد اینقدر از علی مراد بدش میومد ،مگر نه این که دایی مرضی بود و کامل اون رو میشناخت، پس حتماً چیزی ازش می دونست که تا این حد مخالفت میکرد...
بعد از خوردن شام بود که خانواده داماد بدون هیچ سر و صدایی اومدن ،علی مراد که اونروز جلوی در باغ دیده بودمش یک دست لباس تمیز پوشیده بود و سرش رو تا آخرین حد ممکن پایین گرفته بود...
خدیجه خانم چادر سفیدی توی سر سلطنت انداخت و گوشه ای نشوند...مرد ها توی اتاق بزرگتر بودن و زن ها هم توی اتاق کوچکی که همیشه خودمون مینشستیم جا خوش کرده بودن ...هیچ کس با دیگری حرف نمی زد و همه ساکت بودند،مشخص بود که تمام آدم های اون جمع به اجبار اونجا بودند و هیچ رضایتی در کار نبود...بعد از صحبتهای اولیه و تعیین مهریه و شیربها ،عاقد سریع صیغه عقد رو جاری کرد و از اون لحظه سلطنت زن علی مراد شد، پدر قباد از سر جاش بلند شد و رو به داماد گفت همین الان دست زنت رو میگیری و از این خونه میری نه از جهاز خبریه و نه از چیز دیگه ای، از الان به بعد صلاح سلطنت با توئه و ما دیگه کاری به کارش نداریم...
خدیجه خانم گریه می کرد و پشت سر سلطنت اشک میریخت ،حالا انگار چه دختر مودب و حرف گوش کنی را از دست داده، انگار نه انگار که تا همین دیروز سلطنت با اخلاق بدش خون همه رو توی شیشه می کرد...
خانواده داماد رفتن و هر کس گوشه ای کز کرد، تنها کسی که اونجا نفس راحت می کشید من بودم ،که لحظهای از دست سلطنت آرامش نداشتم و حالا دیگه قرار بود بدون اون زندگی کنم،
ادامه دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت نهم– وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
کمکم دیگه اون حس امنیتی که روزی در کنار امید داشتم، از بین رفته بود.
حرفهاش، نگاههاش، سکوتهای سنگینش، همه با من غریبه شده بودن.
بدتر از اون، رفتار سرد و گاهی توهینآمیز خانوادهاش بود که ترسی عجیب توی دلم کاشته بود.
من دیگه یسرا نبودم... شده بودم دختری که حتی از خونهای که قرار بود پناهگاهش باشه، هراس داشت.
چند روز بعد، با هزار امید و اشتیاق، اجازه گرفتم تا چند روزی به خونهی مادرم برم.
وقتی رسیدم، خونه پدری رو که دیدم، قلبم لرزید...
همه چیز همونقدر مهربون بود که توی خاطراتم مونده بود؛
صدای مامان، لبخند بابا، و اون بوی قدیمی محبت که توی دیوارهای خونه پیچیده بود...
حس کردم برگشتم به بهشت.
شب که شد، پدرم همه رو صدا زد.
لبخندش آروم بود، ولی توی نگاهش غمی نشسته بود.
پدرم گفت:
ـ یسرا جان، چند وقتیه من و مادرت تصمیمی گرفتیم. میخوایم به کشور خودمون، افغانستان، برگردیم.
این تصمیم آسون نبود، اما فکر کردیم وقتشه برگردیم.
تو نگران نباش دخترم، هر وقت بخوای باهات تماس میگیریم، صحبت میکنیم،
همسرتم که مرد خوبیه، توی زندگی مراقب خودت باش.
دلم خواست همون لحظه بگم «بابا! نرو… منو تنها نذار!»
ولی بغض اجازه نداد، نمیخواستم دلش رو بشکنم.
اون شب، بین خندههای پر از خاطره، و اشکهای دلتنگی، ساعتها حرف زدیم.
مامان از شیطنتهای بچگیم گفت، از دعواهای کوچیک خواهر و برادری، از شبهایی که مریض میشدم و بیدار بالای سرم میموند…
قلبم گرم میشد و همونقدر هم میلرزید.
چطور میتونستم با نبودنشون کنار بیام؟
یک هفته بعد، بلیط اتوبوسشون برای بازگشت به افغانستان آماده شد.
روحم بیقرار بود…
حس میکردم با رفتنشون، پناه آخرم رو هم از دست میدم.
اون روز، وقتی امید صدام زد که حاضر شم برای بدرقه، اشکهام دیگه بند نمیاومدن.
حرفی نمیتونستم بزنم، فقط چشمهام حرف میزدن، فقط قلبم فریاد میزد.
موقع خداحافظی، مادرم باز هم قرآن کوچکی را به من هدیه داد…
قرآنی که جلدش هنوز عطر مهربونی مادرانهشو داشت.
بوسیدمش… و اشکهام روی صفحههای روشنش افتاد.
مادرم گفت:
ـ دخترم… زندگی پر از فراز و نشیبه، پر از امتحانه.
ولی یه خواهش دارم ازت…
قول بده، حتی اگه سختترین روزای زندگیت اومد، باز هم قرآن رو کنار نذاری.
باز هم با خدا حرف بزن…
اگر روزی بفهمم که دیگه قرآن نمیخونی، هیچ وقت نمیبخشمت.
هر حرفی که الله در این کتاب گفته، راه نجاتته… پس ازش جدا نشو.
اشک توی چشماش جمع شد و من دیدم چطور دلم با قدمهای اونا، از ترمینال دور شد…
و من موندم…
با یه قرآن، یه قول، و دلی که حالا فقط خدا براش مونده بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
کمکم دیگه اون حس امنیتی که روزی در کنار امید داشتم، از بین رفته بود.
حرفهاش، نگاههاش، سکوتهای سنگینش، همه با من غریبه شده بودن.
بدتر از اون، رفتار سرد و گاهی توهینآمیز خانوادهاش بود که ترسی عجیب توی دلم کاشته بود.
من دیگه یسرا نبودم... شده بودم دختری که حتی از خونهای که قرار بود پناهگاهش باشه، هراس داشت.
چند روز بعد، با هزار امید و اشتیاق، اجازه گرفتم تا چند روزی به خونهی مادرم برم.
وقتی رسیدم، خونه پدری رو که دیدم، قلبم لرزید...
همه چیز همونقدر مهربون بود که توی خاطراتم مونده بود؛
صدای مامان، لبخند بابا، و اون بوی قدیمی محبت که توی دیوارهای خونه پیچیده بود...
حس کردم برگشتم به بهشت.
شب که شد، پدرم همه رو صدا زد.
لبخندش آروم بود، ولی توی نگاهش غمی نشسته بود.
پدرم گفت:
ـ یسرا جان، چند وقتیه من و مادرت تصمیمی گرفتیم. میخوایم به کشور خودمون، افغانستان، برگردیم.
این تصمیم آسون نبود، اما فکر کردیم وقتشه برگردیم.
تو نگران نباش دخترم، هر وقت بخوای باهات تماس میگیریم، صحبت میکنیم،
همسرتم که مرد خوبیه، توی زندگی مراقب خودت باش.
دلم خواست همون لحظه بگم «بابا! نرو… منو تنها نذار!»
ولی بغض اجازه نداد، نمیخواستم دلش رو بشکنم.
اون شب، بین خندههای پر از خاطره، و اشکهای دلتنگی، ساعتها حرف زدیم.
مامان از شیطنتهای بچگیم گفت، از دعواهای کوچیک خواهر و برادری، از شبهایی که مریض میشدم و بیدار بالای سرم میموند…
قلبم گرم میشد و همونقدر هم میلرزید.
چطور میتونستم با نبودنشون کنار بیام؟
یک هفته بعد، بلیط اتوبوسشون برای بازگشت به افغانستان آماده شد.
روحم بیقرار بود…
حس میکردم با رفتنشون، پناه آخرم رو هم از دست میدم.
اون روز، وقتی امید صدام زد که حاضر شم برای بدرقه، اشکهام دیگه بند نمیاومدن.
حرفی نمیتونستم بزنم، فقط چشمهام حرف میزدن، فقط قلبم فریاد میزد.
موقع خداحافظی، مادرم باز هم قرآن کوچکی را به من هدیه داد…
قرآنی که جلدش هنوز عطر مهربونی مادرانهشو داشت.
بوسیدمش… و اشکهام روی صفحههای روشنش افتاد.
مادرم گفت:
ـ دخترم… زندگی پر از فراز و نشیبه، پر از امتحانه.
ولی یه خواهش دارم ازت…
قول بده، حتی اگه سختترین روزای زندگیت اومد، باز هم قرآن رو کنار نذاری.
باز هم با خدا حرف بزن…
اگر روزی بفهمم که دیگه قرآن نمیخونی، هیچ وقت نمیبخشمت.
هر حرفی که الله در این کتاب گفته، راه نجاتته… پس ازش جدا نشو.
اشک توی چشماش جمع شد و من دیدم چطور دلم با قدمهای اونا، از ترمینال دور شد…
و من موندم…
با یه قرآن، یه قول، و دلی که حالا فقط خدا براش مونده بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
🔘 داستان کوتاه
شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد...
از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت:
فردا برای تحویل کفشهایت بیا...
با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.!
پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت:
به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت
کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
فریاد کشید: چی؟!
تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!
پینه دوز با خونسردی جواب داد:
حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمیکند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را میآزارد؟!!
"داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد...
از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت:
فردا برای تحویل کفشهایت بیا...
با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.!
پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت:
به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت
کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
فریاد کشید: چی؟!
تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!
پینه دوز با خونسردی جواب داد:
حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمیکند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را میآزارد؟!!
"داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9