#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شانزدهم
میدونی که پسرم الان چندین ساله در حسرت بچست،از اون زن اولش که بچه دار نشد حالا چند روزیه این یکی یجوری شده ،حسم بهم میگه حاملست،اوردمش پیش تو بهم بگی، اگه حامله باشه همین الان گوشواره هامو درمیارمو بهت میدم...
صدیقه خانم که با شنیدن کلمه ی گوشواره از خود بی خود شده بود، با هول گفت برو تو اون اتاق،هیجان تمام وجودم رو گرفته بود اگر واقعا حامله باشم چی؟
صدیقه خانم پشت سرم توی اتاق اومد...
منتظر بودم بگه پاشو برو بچه ای در کار نیست ،اما با شنیدن جمله ی مبارکه حامله ای کپ کردم،این چی گفت؟گفت حامله ای؟
خدیجه خانم زود خودشو توی اتاق انداخت ...
باورم نمیشد بهزودی قراره مادر بشم...
خدیجه خانم شروع به کل کشیدن کرد و سریع گوشواره های گوششو در آورد و توی دست صدیقه خانم گذاشت...
توی راه مدام بهم گوشزد میکرد که حق ندارم به مرضی نزدیک بشم و اصلا نباید کاری به کارش داشته باشم،هرچی که گفت جواب من فقط باید سکوت باشه......
هرچی به خونه نزدیک تر میشدیم ترس منم بیشتر میشد، از اینکه مرضی چه عکس العملی نشون میده میترسیدم،وقتی سلطنت درو باز کرد و لبخند خدیجه خانم رو دید، با بی تفاوتی گفت حاملست؟منکه باور نمیکنم این مردنی حامله باشه...
خدیجه خانم با دست زیرش زد و گفت برو اونور لازم نکرده آتیش بیار معرکه بشی ،بفهمم زیر گوش مرضی پچ پچ میکنی گیساتو میچینم...
من زود توی اتاق رفتم و در رو بستم، نمیدونم چرا انقد از مرضی میترسیدم، نکنه بلایی سر بچم بیاره،سرمو روی بالش گذاشته بودم و توی فکر و خیال بودم که با صدای جیغ از جا پریدم،زود از سر جام بلند شدم و بیرون رفتم، انقد گیج و منگ بودم که نمیدونستم کیه و چه خبر شده،همینکه پامو از در اتاق بیرون گذاشتم مرضی رو دیدم که گریه میکرد و ناسزا میگفت،با دیدن من انگار چیز بدی دیده باشه، با خشم بهم زل زد و گفت با دستای خودم خفت میکنم که هم خودت بمیری و هم اون بچت ،مگه میشه بعد اینهمه سال قباد بچه دار بشه معلومه یه جای کار میلنگه...
وحشت همه ی وجودم و گرفته بود،جوری تهدیدم میکرد که حس میکردم همین الان بلند میشه و خونمو میریزه،بدون اینکه حرفی بزنم توی اتاق رفتم و زیر پتو خزیدم، باید به قباد بگم براش قفل بزنه، وگرنه از ترس مرضی نمیتونم چشم رو هم بذارم...
غروب که شد و قباد اومد ،مرضی هنوز داشت غر میزد و به من ناسزا میداد،با باز شدن در اتاق دوباره سرجام نشستم، اما اینبار با دیدن لبخندی که روی لب های قباد نقش بسته بود آرامش گرفتم،قباد با خوشحالی خنده کنارم نشست و گفت اینا راست میگن ماه بیگم تو حامله ای؟یعنی من میتونم بچه دار بشم؟
با خجالت و شرم و حیا سرمو زیر انداختم و چیزی نگفتم...
خودش از سکوتم متوجه حقیقت شد....
با ناراحتی خودمو ازش جدا کردم و گفتم راستش قباد من خیلی میترسم ،از صبح تا حالا نمیدونی مرضی چه حرف ها و تهمت هایی که بهم نزده ،همشم تهدیدم میکنه که منو این بچه رو میکشه..
قباد اخم غلیظی کرد و گفت چه بیخود کرده، اگه یه تار مو از تو و بچمون کم بشه من میدونم و اون...
کمی خیالم آروم گرفت ولی هنوز هم اون ته ته های دلم از مرضی میترسیدم...........
خدیجه خانم اخلاقش کمی بهتر شده بود، اما امان سلطنت ، انقدر حرص می داد که ازش متنفر بودم نمیدونم چه مشکلی با من داشت، اما خب انگار دشمن خونیم بود،ملوک هم که میدید خدیجه خانم باهام خوب شده، سعی میکرد با حرفاش اذیتم کنه و بهم بفهمونه که بچم دختره و قباد از بچه دختر بدش میاد....من اما هیچ کدوم از این حرفها و حرکات برام مهم نبود، تمام هم و غمم مواظبت از بچه ای بود که سرنوشت من رو رقم می زد..
قباد هر روز وقتی از سر زمین برمیگشت، با دست پر توی اتاق میومد و حسابی بهم میرسید...
خدیجه خانم هرروز لیوانی آب برام میورد و میگفت اینو بخور بچت پسر شه،قباد گناه داره بچم چندین ساله چشم انتظار بچست ،حالام اگه دختر باشه دیگه نور علی نور میشه ،این بچه هرجوری که هست باید پسر باشه...
دلم از حرف های خدیجه خانم میگرفت، اما جرئت اعتراض نداشتم،به جای اینکه بخاطر اینهمه سال انتظار قباد شکرگذار باشن ،برای خدا تعیین تکلیف هم میکردن...
روزها از پی هم در گذر بودن ، انقد خوش اشتها بودم و غذا میخوردم که مثل توپ گرد شده بودم...
چند وقتی بود برادر خدیجه خانم مریض شده بود و توی بستری بیماری افتاده بود و خدیجه خانم هم بیشتر روزها به دهی که برادرش زندگی میکرد میرفت و بهش سر میزد،قباد بهم گوشزد کرده بود که وقتی مادرش خونه نیست حق ندارم از اتاق بیرون برم ،مگر برای کار ضروری،منهم از صبح توی اتاق مینشستم و فقط گاهی برای دستشویی رفتن اتاق رو ترک میکردم..
یه روز غروب بود که یکی از اقوام خدیجه خانم اومد دم در و اطلاع داد ،برادرش فوت کرده ،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شانزدهم
میدونی که پسرم الان چندین ساله در حسرت بچست،از اون زن اولش که بچه دار نشد حالا چند روزیه این یکی یجوری شده ،حسم بهم میگه حاملست،اوردمش پیش تو بهم بگی، اگه حامله باشه همین الان گوشواره هامو درمیارمو بهت میدم...
صدیقه خانم که با شنیدن کلمه ی گوشواره از خود بی خود شده بود، با هول گفت برو تو اون اتاق،هیجان تمام وجودم رو گرفته بود اگر واقعا حامله باشم چی؟
صدیقه خانم پشت سرم توی اتاق اومد...
منتظر بودم بگه پاشو برو بچه ای در کار نیست ،اما با شنیدن جمله ی مبارکه حامله ای کپ کردم،این چی گفت؟گفت حامله ای؟
خدیجه خانم زود خودشو توی اتاق انداخت ...
باورم نمیشد بهزودی قراره مادر بشم...
خدیجه خانم شروع به کل کشیدن کرد و سریع گوشواره های گوششو در آورد و توی دست صدیقه خانم گذاشت...
توی راه مدام بهم گوشزد میکرد که حق ندارم به مرضی نزدیک بشم و اصلا نباید کاری به کارش داشته باشم،هرچی که گفت جواب من فقط باید سکوت باشه......
هرچی به خونه نزدیک تر میشدیم ترس منم بیشتر میشد، از اینکه مرضی چه عکس العملی نشون میده میترسیدم،وقتی سلطنت درو باز کرد و لبخند خدیجه خانم رو دید، با بی تفاوتی گفت حاملست؟منکه باور نمیکنم این مردنی حامله باشه...
خدیجه خانم با دست زیرش زد و گفت برو اونور لازم نکرده آتیش بیار معرکه بشی ،بفهمم زیر گوش مرضی پچ پچ میکنی گیساتو میچینم...
من زود توی اتاق رفتم و در رو بستم، نمیدونم چرا انقد از مرضی میترسیدم، نکنه بلایی سر بچم بیاره،سرمو روی بالش گذاشته بودم و توی فکر و خیال بودم که با صدای جیغ از جا پریدم،زود از سر جام بلند شدم و بیرون رفتم، انقد گیج و منگ بودم که نمیدونستم کیه و چه خبر شده،همینکه پامو از در اتاق بیرون گذاشتم مرضی رو دیدم که گریه میکرد و ناسزا میگفت،با دیدن من انگار چیز بدی دیده باشه، با خشم بهم زل زد و گفت با دستای خودم خفت میکنم که هم خودت بمیری و هم اون بچت ،مگه میشه بعد اینهمه سال قباد بچه دار بشه معلومه یه جای کار میلنگه...
وحشت همه ی وجودم و گرفته بود،جوری تهدیدم میکرد که حس میکردم همین الان بلند میشه و خونمو میریزه،بدون اینکه حرفی بزنم توی اتاق رفتم و زیر پتو خزیدم، باید به قباد بگم براش قفل بزنه، وگرنه از ترس مرضی نمیتونم چشم رو هم بذارم...
غروب که شد و قباد اومد ،مرضی هنوز داشت غر میزد و به من ناسزا میداد،با باز شدن در اتاق دوباره سرجام نشستم، اما اینبار با دیدن لبخندی که روی لب های قباد نقش بسته بود آرامش گرفتم،قباد با خوشحالی خنده کنارم نشست و گفت اینا راست میگن ماه بیگم تو حامله ای؟یعنی من میتونم بچه دار بشم؟
با خجالت و شرم و حیا سرمو زیر انداختم و چیزی نگفتم...
خودش از سکوتم متوجه حقیقت شد....
با ناراحتی خودمو ازش جدا کردم و گفتم راستش قباد من خیلی میترسم ،از صبح تا حالا نمیدونی مرضی چه حرف ها و تهمت هایی که بهم نزده ،همشم تهدیدم میکنه که منو این بچه رو میکشه..
قباد اخم غلیظی کرد و گفت چه بیخود کرده، اگه یه تار مو از تو و بچمون کم بشه من میدونم و اون...
کمی خیالم آروم گرفت ولی هنوز هم اون ته ته های دلم از مرضی میترسیدم...........
خدیجه خانم اخلاقش کمی بهتر شده بود، اما امان سلطنت ، انقدر حرص می داد که ازش متنفر بودم نمیدونم چه مشکلی با من داشت، اما خب انگار دشمن خونیم بود،ملوک هم که میدید خدیجه خانم باهام خوب شده، سعی میکرد با حرفاش اذیتم کنه و بهم بفهمونه که بچم دختره و قباد از بچه دختر بدش میاد....من اما هیچ کدوم از این حرفها و حرکات برام مهم نبود، تمام هم و غمم مواظبت از بچه ای بود که سرنوشت من رو رقم می زد..
قباد هر روز وقتی از سر زمین برمیگشت، با دست پر توی اتاق میومد و حسابی بهم میرسید...
خدیجه خانم هرروز لیوانی آب برام میورد و میگفت اینو بخور بچت پسر شه،قباد گناه داره بچم چندین ساله چشم انتظار بچست ،حالام اگه دختر باشه دیگه نور علی نور میشه ،این بچه هرجوری که هست باید پسر باشه...
دلم از حرف های خدیجه خانم میگرفت، اما جرئت اعتراض نداشتم،به جای اینکه بخاطر اینهمه سال انتظار قباد شکرگذار باشن ،برای خدا تعیین تکلیف هم میکردن...
روزها از پی هم در گذر بودن ، انقد خوش اشتها بودم و غذا میخوردم که مثل توپ گرد شده بودم...
چند وقتی بود برادر خدیجه خانم مریض شده بود و توی بستری بیماری افتاده بود و خدیجه خانم هم بیشتر روزها به دهی که برادرش زندگی میکرد میرفت و بهش سر میزد،قباد بهم گوشزد کرده بود که وقتی مادرش خونه نیست حق ندارم از اتاق بیرون برم ،مگر برای کار ضروری،منهم از صبح توی اتاق مینشستم و فقط گاهی برای دستشویی رفتن اتاق رو ترک میکردم..
یه روز غروب بود که یکی از اقوام خدیجه خانم اومد دم در و اطلاع داد ،برادرش فوت کرده ،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_هفدهم
خدیجه خانم هم با چشمی گریان و حالی خراب به همراه قباد راهی خونه ی برادرش شد،اونشب از ترس تنها شدن ،چفت در اتاق رو زدم و سعی کردم بخوابم،اما مگر خوابم میبرد، هر لحظه حس میکردم الان سلطنت و مرضی در اتاق رو میشکونن و داخل میان،اما خب اونشب به سلامت صبح شد و بلاخره دم دم های صبح بود که خوابیدم.....
نمیدونم قباد و خدیجه خانم کی قرار بود بیان ؟با وجود اونا من آرامش داشتم و میدونستم کاری از دست کسی برنمیاد...
ظهر شده بود و از گرسنگی در حال بیهوشی بودم ،نمیتونستم دیگه بیشتر از اون توی اتاق بمونم، حتی صبحانه هم نخورده بودم ،فکر میکردم قباد دیگه تا دم دمای ظهر بیاد، اما خبری ازش نبود،بلاخره نتونستم گرسنگی رو تحمل کنم و از جام بلند شدم ،گوشمو به در چسبوندم تا ببینم کسی بیرون هست یا نه، وقتی مطمئن شدم صدایی نمیاد آروم در رو باز کردم و بیرون رفتم،همه جا ساکت و آروم بود و انگار کسی توی خونه نبود، چشمام به مطبخ بود و پامو از در بیرون گذاشتم، هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که حس کردم زمین زیر پام خالی شد و محکم زمین خوردم،وحشت زده و بهت زده سر جام خشکم زده بود ...خدایا بچم نکنه اتفاقی براش بیفته؟درد وحشتناکی توی دل و کمرم پیچیده بود، چون محکم زمین خورده بودم،دستمو که روی زمین گذاشتم معلوم بود چیزی جلوی در ریختن ،نمیدونم روغن بود یا چیز دیگه ای فقط میدونم جلوی در اتاقمرو لیز کرده بودن تا زمین بخورم،از شدت ترس به هق هق افتاده بودم ،خدایا تو مواظب بچم باش، اصلا اشتباه کردم پامو از در بیرون گذاشتم، انقد بدنم درد میکرد که نمیتونستم از جام بلند شم،مطمئن بودم سلطنت و مرضی یه جایی پشت این پنجره ها داشتن نگاهم میکردن و بهم میخندیدن،دستمو به دیوار گرفتم و به هر سختی بود بلند شدم ،اما با دردی که تو کمرم پیچید جیغی کشیدم و دوباره سرجام نشستم ...
خدایا چکار کنم؟ کسی رو ندارم که به دادم برسه،تنها کسی که توی اون خونه میتونست کمکم کنه ملوک بود، به هر سختی بود خودمو به اتاقش رسوندم و در زدم ،اما صدایی نیومد مشخص بود خونه نیست،باید کاری میکردم، نباید دست روی دست بذارم ...
خونه ی قابله رو بلد بودم، اما میترسیدم تنها برم،اونموقع ها تنها بیرون رفتن زن از خونه جرم بزرگی بود و منهم بخاطر سن کمم از همه چی میترسیدم،توی اتاقم رفتم و دراز کشیدم، با خودم گفتم اگر تا یک ساعت دیگه قباد اومد که هیچی، نیومد خودم میرم سراغ قابله،سرمو روی پاهام گذاشتم و با تمام وجود گریه کردم ،چقدر تنها و بی کس بودم، مگر نه اینکه من الان باید دلم به مادرم خوش باشه و چشم از من برنداره،پس چرا حتی برای یک بار هم که شده حالی از کم نمیپرسه؟
ملوک مدام می رفت و به مادرش سر میزد ،اگر چند روزی نمیرفت برادرش رو سراغش میفرستادن،اما من چیهیچ کس رو نداشتم،انگار فایده نداشت باید پیه همه چیز رو به تنم بمالم و برم سراغ قابله،چارقدمو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم ،اما همینکه میخواستم از حیاط بیرون برم قباد و پدرش در رو باز کردن و داخل اومدن، با دیدن قباد دوباره به هق هق افتادم و قضیه ی زمین خوردنم رو براش تعریف کردم...
قباد با ترس بهم نگاه کرد و گفت ماه بیگم نکنه بچه چیزیش شده باشه........
با گریه گفتم نمیدونم قباد، همین الان میخواستم برم پیش قابله که تو اومدی...
پدر قباد که معلوم بود ناراحت شده رو به قباد گفت یالله پسر چرا وایسادی و نگاه میکنی؟ زود باش ببرش پیش قابله..
قباد به سمت بیرون راه افتاد و منم پشت سرش،فعلا از لیز بودن جلوی در چیزی نگفته بودم ،میخواستم خیالم از بابت بچم راحت بشه و بعد به قباد بگم حسابشون رو برسه..
انقد تند تند راه می رفتیم که نفهمیدم کی پشت در خونه ی قابله رسیدیم،قباد شروع کرد به در زدن و کمی بعد قابله با دست های لرزان در رو باز کرد،همینکه چشمم به من افتاد سریع شناختم و گفت چی شده عروس انشاالله خیره..
با ترس و لرز و صدایی که وحشت توش موج میزد قضیه رو براش تعریف کردم و اونم زود ازم خواست داخل برم، انگار با چیزهایی که تعریف کرده بودم خودشم ترسیده بود،سریع توی اتاق رفتم ،قباد هم توی حیاط منتظر بود، من فقط یه خبر خوب میخواستم که خیالم رو راحت کنه..
پیرزن بعد معاینه،نفس عمیقی کشید و گفت عروس باور کن نمیخوام ناراحتت کنم ولی بچه از بین رفته، الان میخواد بیفته...
مثل دیوونه ها بهش زل زده بودم و نمیخواستم حرفشو باور کنم، درسته به دنیا نیومده بود ،اما همینکه توی شکمم بود کلی بهم امید میداد، من هرروز به شوق به دنیا اومدن بچم چشمامو باز میکردم،جوری گریه میکردم که صدام تا توی حیاط رفت و قباد هراسون خودشو داخل خونه انداخت،پیرزن که از گریه های من ناراحت شده بود دلداریم میداد و میگفت ناراحت نباش مادر جان،دوباره حامله میشی توکه سنی نداری ،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_هفدهم
خدیجه خانم هم با چشمی گریان و حالی خراب به همراه قباد راهی خونه ی برادرش شد،اونشب از ترس تنها شدن ،چفت در اتاق رو زدم و سعی کردم بخوابم،اما مگر خوابم میبرد، هر لحظه حس میکردم الان سلطنت و مرضی در اتاق رو میشکونن و داخل میان،اما خب اونشب به سلامت صبح شد و بلاخره دم دم های صبح بود که خوابیدم.....
نمیدونم قباد و خدیجه خانم کی قرار بود بیان ؟با وجود اونا من آرامش داشتم و میدونستم کاری از دست کسی برنمیاد...
ظهر شده بود و از گرسنگی در حال بیهوشی بودم ،نمیتونستم دیگه بیشتر از اون توی اتاق بمونم، حتی صبحانه هم نخورده بودم ،فکر میکردم قباد دیگه تا دم دمای ظهر بیاد، اما خبری ازش نبود،بلاخره نتونستم گرسنگی رو تحمل کنم و از جام بلند شدم ،گوشمو به در چسبوندم تا ببینم کسی بیرون هست یا نه، وقتی مطمئن شدم صدایی نمیاد آروم در رو باز کردم و بیرون رفتم،همه جا ساکت و آروم بود و انگار کسی توی خونه نبود، چشمام به مطبخ بود و پامو از در بیرون گذاشتم، هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که حس کردم زمین زیر پام خالی شد و محکم زمین خوردم،وحشت زده و بهت زده سر جام خشکم زده بود ...خدایا بچم نکنه اتفاقی براش بیفته؟درد وحشتناکی توی دل و کمرم پیچیده بود، چون محکم زمین خورده بودم،دستمو که روی زمین گذاشتم معلوم بود چیزی جلوی در ریختن ،نمیدونم روغن بود یا چیز دیگه ای فقط میدونم جلوی در اتاقمرو لیز کرده بودن تا زمین بخورم،از شدت ترس به هق هق افتاده بودم ،خدایا تو مواظب بچم باش، اصلا اشتباه کردم پامو از در بیرون گذاشتم، انقد بدنم درد میکرد که نمیتونستم از جام بلند شم،مطمئن بودم سلطنت و مرضی یه جایی پشت این پنجره ها داشتن نگاهم میکردن و بهم میخندیدن،دستمو به دیوار گرفتم و به هر سختی بود بلند شدم ،اما با دردی که تو کمرم پیچید جیغی کشیدم و دوباره سرجام نشستم ...
خدایا چکار کنم؟ کسی رو ندارم که به دادم برسه،تنها کسی که توی اون خونه میتونست کمکم کنه ملوک بود، به هر سختی بود خودمو به اتاقش رسوندم و در زدم ،اما صدایی نیومد مشخص بود خونه نیست،باید کاری میکردم، نباید دست روی دست بذارم ...
خونه ی قابله رو بلد بودم، اما میترسیدم تنها برم،اونموقع ها تنها بیرون رفتن زن از خونه جرم بزرگی بود و منهم بخاطر سن کمم از همه چی میترسیدم،توی اتاقم رفتم و دراز کشیدم، با خودم گفتم اگر تا یک ساعت دیگه قباد اومد که هیچی، نیومد خودم میرم سراغ قابله،سرمو روی پاهام گذاشتم و با تمام وجود گریه کردم ،چقدر تنها و بی کس بودم، مگر نه اینکه من الان باید دلم به مادرم خوش باشه و چشم از من برنداره،پس چرا حتی برای یک بار هم که شده حالی از کم نمیپرسه؟
ملوک مدام می رفت و به مادرش سر میزد ،اگر چند روزی نمیرفت برادرش رو سراغش میفرستادن،اما من چیهیچ کس رو نداشتم،انگار فایده نداشت باید پیه همه چیز رو به تنم بمالم و برم سراغ قابله،چارقدمو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم ،اما همینکه میخواستم از حیاط بیرون برم قباد و پدرش در رو باز کردن و داخل اومدن، با دیدن قباد دوباره به هق هق افتادم و قضیه ی زمین خوردنم رو براش تعریف کردم...
قباد با ترس بهم نگاه کرد و گفت ماه بیگم نکنه بچه چیزیش شده باشه........
با گریه گفتم نمیدونم قباد، همین الان میخواستم برم پیش قابله که تو اومدی...
پدر قباد که معلوم بود ناراحت شده رو به قباد گفت یالله پسر چرا وایسادی و نگاه میکنی؟ زود باش ببرش پیش قابله..
قباد به سمت بیرون راه افتاد و منم پشت سرش،فعلا از لیز بودن جلوی در چیزی نگفته بودم ،میخواستم خیالم از بابت بچم راحت بشه و بعد به قباد بگم حسابشون رو برسه..
انقد تند تند راه می رفتیم که نفهمیدم کی پشت در خونه ی قابله رسیدیم،قباد شروع کرد به در زدن و کمی بعد قابله با دست های لرزان در رو باز کرد،همینکه چشمم به من افتاد سریع شناختم و گفت چی شده عروس انشاالله خیره..
با ترس و لرز و صدایی که وحشت توش موج میزد قضیه رو براش تعریف کردم و اونم زود ازم خواست داخل برم، انگار با چیزهایی که تعریف کرده بودم خودشم ترسیده بود،سریع توی اتاق رفتم ،قباد هم توی حیاط منتظر بود، من فقط یه خبر خوب میخواستم که خیالم رو راحت کنه..
پیرزن بعد معاینه،نفس عمیقی کشید و گفت عروس باور کن نمیخوام ناراحتت کنم ولی بچه از بین رفته، الان میخواد بیفته...
مثل دیوونه ها بهش زل زده بودم و نمیخواستم حرفشو باور کنم، درسته به دنیا نیومده بود ،اما همینکه توی شکمم بود کلی بهم امید میداد، من هرروز به شوق به دنیا اومدن بچم چشمامو باز میکردم،جوری گریه میکردم که صدام تا توی حیاط رفت و قباد هراسون خودشو داخل خونه انداخت،پیرزن که از گریه های من ناراحت شده بود دلداریم میداد و میگفت ناراحت نباش مادر جان،دوباره حامله میشی توکه سنی نداری ،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_هجدهم
من خودم سه تا بچه بدنیا اوردم، تا بلاخره بچه هام برام موندن...
قباد که فهمیده بود بچه از بین رفته ناراحت و گرفته گوشه ای نشسته بود و توی فکر فرو رفته بود..
پیرزن بلند شد و جوشونده ای برام آماده کرد تا بخورم ،لرز توی تنم افتاده بود کاش تمام اینا یه خواب بود،پیرزن از توی لباس های خودش لباسی برام آورد و عوض کرد،میگفت تا افتادن بچه همونجا بمونم تا حواسش بهم باشه..
من اما هیچ چی برام مهم نبود، حتی گریه های پنهانی قباد،فقط بچه ای برام مهم بود که نیومده زندگیم رو تحت تاثیر قرار داده بود،لیوان جوشونده رو که دیدم انگار داغم صدبرابر شده بود، من نمیخواستم بچم از بین بره ،مگه این بچه چه گناهی کرده بود..
گریه میکردم و محکم توی سر خودم میزدم،پیرزن و قباد دستامو گرفتن و مثلا آرومم کردن اما ،از درون مثل آتش می سوختم،به هر سختی بود لیوان جوشانده رو خوردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم،باورم نمیشد بچه ای که بعد از این همه ناامیدی قرار بود به دنیا بیاد و زندگی ما رو شیرین کنه ،اینجوری و با بی احتیاطی خودم از دست بره،قباد حالش از من خراب تر بود و مدام سرزنشم می کرد که چرا مواظب خودم نبودم،به هر سختی بود دهن باز کردم و براش توضیح دادم چه چیزی جلوی در ریخته بود و همون باعث شده بود من زمین بخورم... انقدر حالم خراب بود که مدام مرضی و سلطنت رو نفرین میکردم و میگفتم تقصیر اوناست، اونا باعث شدن بچه ی من از بین بره،قباد که از شدت خشم چشم هاش به رنگ خون در اومده بود، با عصبانیت از خونه پیرزن بیرونرفت،
میخواست بره و مطمئن بشه مرضی و سلطنت چیزی جلوی در ریختن یانه،ساعتی گذشت و من از شدت درد در حال مرگ بودم،نفسم بالا نمیومد و از خدا میخواستم منو هم همراه بچم بکشه تا راحت بشم،میون درد و گریه هام بود که قباد اومد و گفت هیچ چی جلوی اتاق نبود و خودت مراقب نبودی،اصلا حوصله ی توضیح دادن و دفاع کردن رو نداشتم ،اون اتفاقی که نباید می افتاد ،افتاده بود و حتی اگر سلطنت و مرضی جلوی چشمام جون میدادن ذرهای دلم خنک نمی شد، من فقط بچم رو میخواستم که دیگه از دست رفته بود معلوم بود که اونها جلوی در اتاق رو شستن تا توی دردسر نیفتن...
هوا تاریک شده بود که بلاخره بچه افتاد و من با دلی شکسته و حالی زار به خونه برگشتم،فکر اینکه مرضی الان چقد خوشحاله و داره به ریش من میخنده دیوونم میکرد،هنوز درد داشتم و ناله میکردم،قباد با بداخلاقی زیر پتو خزید و خودش رو به خواب زد،هرچی قسم خوردم و گریه کردم که تقصیر من نبود و چیزی زیر پام ریختن باور نکرد که نکرد،میگفت سلطنت خواهر منه و سال هاست آرزو داره من بچه دار شم ،چطور ممکنه این بلا رو سر بچه ی من بیاره، خودت مراقب نبودی و حالا میخوای اینجوری خودتو تبرئه کنی...
اونشب تا خود صبح توی تب سوختم و هذیون گفتم، کسی نبود که پاشویه ام کنه یا دستمال خیسی روی پیشونیم بذاره،خواب میدیدم بچم به دنیا اومده و مرضی میخواد خفش کنه،بدی ماجرا این بود که قابله بهم گفته بود بخاطر زمین خوردنم و سقطم،شاید دیگه نتونم بچه دار بشم و همین اتیشم میزد،قابله رو قسم داده بودم از قضیه ی بچه دار نشدنم چیزی به خدیجه خانم و بقیه نگه، چون اگر میفهمیدن قطعا از خونه بیرونم میکردن و باید به خونه ی آقام برمیگشتم.........
پنج روز گذشته بود و هیچ فرقی با جنازه نداشتم،روزی که خدیجه خانم از خونه ی برادرش اومد و فهمید بچه سقط شده قیامت به پا شد،پشت در اتاق ناسزا میداد و با داد و بی داد منو مقصر مرگ بچه میدونست،صدای مرضی به گوشم میرسید که با سرخوشی میگفت خدیجه خانم ساده ای ها،منکه از اول گفتم این نمیتونه بچه بدنیا بیاره...
من توی اتاق با دلی شکسته گریه میکردم و به خدا گله میکردم،رفتار خدیجه خانم از قبل هم بدتر شده بود و مثل جنایت کارها باهام رفتار میکرد،هرچه میخواستم خودمو توی اتاق حبس کنم تا چشمم به قیافشون نخوره فایده نداشت و هر لحظه کاری برام درست میکردن،چند ماهی گذشت و دیگه خیلی کمتر به بچه فکر میکردم ،اما خب آدم عصبی و کم حرفی شده بودم که با کوچکترین چیزی به هم میریختم،شوهر ملوک کنار خونه ی ما زمینی ساخت و ساز کرده بود و ملوک دیگه مستقل شده بود،روزی که با خوشحالی وسایلش رو جمع کرد و توی خونه ی خودش رفت من با حسرت از پشت پنجره نگاهش میکردم و از خدا میخواستم هرچه زودتر منو هم از اون خونه نجات بده،با اینکه ملوک هم هیچ فرقی با سلطنت و مرضی نداشت، اما نمیدونم چرا با رفتنش احساس غریبی کردم...
قباد خیلی سرد شده بود و هنوز هم من رو مقصر میدونست،سیزده ساله بودم، اما اندازه ی زن شصت ساله ای غم و غصه داشتم،مدتی بود مرضی و سلطنت مدام با هم پچپچ میکردن، سلطنت با گونه های قرمز به حرف هاش گوش میداد،
ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_هجدهم
من خودم سه تا بچه بدنیا اوردم، تا بلاخره بچه هام برام موندن...
قباد که فهمیده بود بچه از بین رفته ناراحت و گرفته گوشه ای نشسته بود و توی فکر فرو رفته بود..
پیرزن بلند شد و جوشونده ای برام آماده کرد تا بخورم ،لرز توی تنم افتاده بود کاش تمام اینا یه خواب بود،پیرزن از توی لباس های خودش لباسی برام آورد و عوض کرد،میگفت تا افتادن بچه همونجا بمونم تا حواسش بهم باشه..
من اما هیچ چی برام مهم نبود، حتی گریه های پنهانی قباد،فقط بچه ای برام مهم بود که نیومده زندگیم رو تحت تاثیر قرار داده بود،لیوان جوشونده رو که دیدم انگار داغم صدبرابر شده بود، من نمیخواستم بچم از بین بره ،مگه این بچه چه گناهی کرده بود..
گریه میکردم و محکم توی سر خودم میزدم،پیرزن و قباد دستامو گرفتن و مثلا آرومم کردن اما ،از درون مثل آتش می سوختم،به هر سختی بود لیوان جوشانده رو خوردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم،باورم نمیشد بچه ای که بعد از این همه ناامیدی قرار بود به دنیا بیاد و زندگی ما رو شیرین کنه ،اینجوری و با بی احتیاطی خودم از دست بره،قباد حالش از من خراب تر بود و مدام سرزنشم می کرد که چرا مواظب خودم نبودم،به هر سختی بود دهن باز کردم و براش توضیح دادم چه چیزی جلوی در ریخته بود و همون باعث شده بود من زمین بخورم... انقدر حالم خراب بود که مدام مرضی و سلطنت رو نفرین میکردم و میگفتم تقصیر اوناست، اونا باعث شدن بچه ی من از بین بره،قباد که از شدت خشم چشم هاش به رنگ خون در اومده بود، با عصبانیت از خونه پیرزن بیرونرفت،
میخواست بره و مطمئن بشه مرضی و سلطنت چیزی جلوی در ریختن یانه،ساعتی گذشت و من از شدت درد در حال مرگ بودم،نفسم بالا نمیومد و از خدا میخواستم منو هم همراه بچم بکشه تا راحت بشم،میون درد و گریه هام بود که قباد اومد و گفت هیچ چی جلوی اتاق نبود و خودت مراقب نبودی،اصلا حوصله ی توضیح دادن و دفاع کردن رو نداشتم ،اون اتفاقی که نباید می افتاد ،افتاده بود و حتی اگر سلطنت و مرضی جلوی چشمام جون میدادن ذرهای دلم خنک نمی شد، من فقط بچم رو میخواستم که دیگه از دست رفته بود معلوم بود که اونها جلوی در اتاق رو شستن تا توی دردسر نیفتن...
هوا تاریک شده بود که بلاخره بچه افتاد و من با دلی شکسته و حالی زار به خونه برگشتم،فکر اینکه مرضی الان چقد خوشحاله و داره به ریش من میخنده دیوونم میکرد،هنوز درد داشتم و ناله میکردم،قباد با بداخلاقی زیر پتو خزید و خودش رو به خواب زد،هرچی قسم خوردم و گریه کردم که تقصیر من نبود و چیزی زیر پام ریختن باور نکرد که نکرد،میگفت سلطنت خواهر منه و سال هاست آرزو داره من بچه دار شم ،چطور ممکنه این بلا رو سر بچه ی من بیاره، خودت مراقب نبودی و حالا میخوای اینجوری خودتو تبرئه کنی...
اونشب تا خود صبح توی تب سوختم و هذیون گفتم، کسی نبود که پاشویه ام کنه یا دستمال خیسی روی پیشونیم بذاره،خواب میدیدم بچم به دنیا اومده و مرضی میخواد خفش کنه،بدی ماجرا این بود که قابله بهم گفته بود بخاطر زمین خوردنم و سقطم،شاید دیگه نتونم بچه دار بشم و همین اتیشم میزد،قابله رو قسم داده بودم از قضیه ی بچه دار نشدنم چیزی به خدیجه خانم و بقیه نگه، چون اگر میفهمیدن قطعا از خونه بیرونم میکردن و باید به خونه ی آقام برمیگشتم.........
پنج روز گذشته بود و هیچ فرقی با جنازه نداشتم،روزی که خدیجه خانم از خونه ی برادرش اومد و فهمید بچه سقط شده قیامت به پا شد،پشت در اتاق ناسزا میداد و با داد و بی داد منو مقصر مرگ بچه میدونست،صدای مرضی به گوشم میرسید که با سرخوشی میگفت خدیجه خانم ساده ای ها،منکه از اول گفتم این نمیتونه بچه بدنیا بیاره...
من توی اتاق با دلی شکسته گریه میکردم و به خدا گله میکردم،رفتار خدیجه خانم از قبل هم بدتر شده بود و مثل جنایت کارها باهام رفتار میکرد،هرچه میخواستم خودمو توی اتاق حبس کنم تا چشمم به قیافشون نخوره فایده نداشت و هر لحظه کاری برام درست میکردن،چند ماهی گذشت و دیگه خیلی کمتر به بچه فکر میکردم ،اما خب آدم عصبی و کم حرفی شده بودم که با کوچکترین چیزی به هم میریختم،شوهر ملوک کنار خونه ی ما زمینی ساخت و ساز کرده بود و ملوک دیگه مستقل شده بود،روزی که با خوشحالی وسایلش رو جمع کرد و توی خونه ی خودش رفت من با حسرت از پشت پنجره نگاهش میکردم و از خدا میخواستم هرچه زودتر منو هم از اون خونه نجات بده،با اینکه ملوک هم هیچ فرقی با سلطنت و مرضی نداشت، اما نمیدونم چرا با رفتنش احساس غریبی کردم...
قباد خیلی سرد شده بود و هنوز هم من رو مقصر میدونست،سیزده ساله بودم، اما اندازه ی زن شصت ساله ای غم و غصه داشتم،مدتی بود مرضی و سلطنت مدام با هم پچپچ میکردن، سلطنت با گونه های قرمز به حرف هاش گوش میداد،
ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
🌸✍🏻انسان ها همیشه "بُت" می سازند، بعضی ها با "سنگ و چوب"عده ای با "باورهایشان"......
🌸✍🏻اولی ترسناک نیست، چون با یک تبر در هم می شکند ، ولی دومی بلایی است که هیچ جامعه ای از آن مصون نمانده است......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✍🏻پس بشکن باورهایی را که از تو یک زندانی ساخته است بی آنکه بدانی
🌸✍🏻اولی ترسناک نیست، چون با یک تبر در هم می شکند ، ولی دومی بلایی است که هیچ جامعه ای از آن مصون نمانده است......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✍🏻پس بشکن باورهایی را که از تو یک زندانی ساخته است بی آنکه بدانی
خدا وقتی نخواهد عمر دنیا سر نخواهد شد
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد
و تا وقتی نخواهد برگی از کاجی نمی افتد
و باغی از هجوم داس ها پر پر نخواهد شد
خدا وقتی نخواهد دانه ای کوچکتر از باران
گلی بالا رونده مثل نیلوفر نخواهد شد
و کرم کوچکی پروانه ای زیبا و کوهی سخت
عقیق و شیشه و آیینه و مرمر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد میشود وقتی نخواهد نه
گلی بازیچه ی طوفان غارتگر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد غیر ممکن میشود ممکن
ولی وقتی نخواهد واقعا دیگر نخواهد شد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد
و تا وقتی نخواهد برگی از کاجی نمی افتد
و باغی از هجوم داس ها پر پر نخواهد شد
خدا وقتی نخواهد دانه ای کوچکتر از باران
گلی بالا رونده مثل نیلوفر نخواهد شد
و کرم کوچکی پروانه ای زیبا و کوهی سخت
عقیق و شیشه و آیینه و مرمر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد میشود وقتی نخواهد نه
گلی بازیچه ی طوفان غارتگر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد غیر ممکن میشود ممکن
ولی وقتی نخواهد واقعا دیگر نخواهد شد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ابن عباس رضیالله عنهما:
🌱 هیچ مؤمن یا فاجری نیست مگر آنکه الله تعالی روزیاش را از راه حلال
برای او نوشته است!
پس اگر شکیبایی کند تا روزیاش به او برسد،
الله تعالی آن را به او میرساند؛
و اگر بیتابی کند و چیزی از راه حرام به دست آورد،
الله از روزی حلالش میکاهد.
حلیة الأولیاء، ابونعیم (۱/۲۳۰) 📚
🌱 هیچ مؤمن یا فاجری نیست مگر آنکه الله تعالی روزیاش را از راه حلال
برای او نوشته است!
پس اگر شکیبایی کند تا روزیاش به او برسد،
الله تعالی آن را به او میرساند؛
و اگر بیتابی کند و چیزی از راه حرام به دست آورد،
الله از روزی حلالش میکاهد.
حلیة الأولیاء، ابونعیم (۱/۲۳۰) 📚
📚 عشق مادر
در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت ،" اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت ،" اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستانی کوتاه و زیبا
مردی در یك خانهی كوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را شاخه برُی می كرد. باغچه در بهار، تابستان و خزان، منظرهای دل انگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود.
روزی، شخصی كه ماجرای باغبان نابینا را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من كاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان نابینا به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد گفت:
«خوب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع كنندهای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا می گذرد و كنار باغچهی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.»
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مردی در یك خانهی كوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را شاخه برُی می كرد. باغچه در بهار، تابستان و خزان، منظرهای دل انگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود.
روزی، شخصی كه ماجرای باغبان نابینا را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من كاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان نابینا به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد گفت:
«خوب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع كنندهای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا می گذرد و كنار باغچهی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.»
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صدقهای پنهان…
افرادی هستند که در سطلهای زباله بزرگ شهرداری دنبال پلاستیک و مواد خشکند.
این متاسفانه حقیقتی است که فعلا وجود دارد… فراموش نکن آشغالها را برای راحتی این افراد جدا کنی و در پلاستیکی جداگانه قرار دهی. اگر هم خواستی آن را در کنار سطل آشغال بگذار. این حداقل کاری است که میتوان برای این مردمان رنجور و زخم دیده انجام داد.
پ.ن:
اگر شیشه شکسته در زبالههایت هست داخل چیزی بگذار یا روی کیسه زباله کاغذی بچسبان و بنویس که حاوی شیشه شکسته است. خیلی از بچهها میان آشغالها جستجو میکنند و شاید زخمی شوند...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
افرادی هستند که در سطلهای زباله بزرگ شهرداری دنبال پلاستیک و مواد خشکند.
این متاسفانه حقیقتی است که فعلا وجود دارد… فراموش نکن آشغالها را برای راحتی این افراد جدا کنی و در پلاستیکی جداگانه قرار دهی. اگر هم خواستی آن را در کنار سطل آشغال بگذار. این حداقل کاری است که میتوان برای این مردمان رنجور و زخم دیده انجام داد.
پ.ن:
اگر شیشه شکسته در زبالههایت هست داخل چیزی بگذار یا روی کیسه زباله کاغذی بچسبان و بنویس که حاوی شیشه شکسته است. خیلی از بچهها میان آشغالها جستجو میکنند و شاید زخمی شوند...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣همسر با حکمت
🌼🍃شوهر کارمند است و زن معلم است و چهار فرزند دارند.
بخاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت ، چون شوهر برای مسافرت به شهر دیگری می رفت ، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهر پاک دامنش را دید که در آغوش خدمتکار است.
🌼🍃زن به مدرسه برگشت ، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است.
سبحان الله ! اولین باری است که میشنوم یک زن اعصابش را در چنین جایی حفظ میکند.
بعد از اینکه در وقت همیشگی به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن با او تماس گرفت و بخاطر سلامتی به او تبریک گفت ، ولی در خانه اش چه اتفاقی افتاد؟
🌼🍃این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخواهم همین امروز قبل از فردا این خدمتکار را به کشورش بفرستی.
خدمتکار برای همیشه از کشور اخراج شد.
🌼🍃 یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟
همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد.
او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است.
به جوابی نگاه کنید که مانند شمشیر است.
🌼🍃شوهر دیوانه شد ، پریشان گشت و نمیتوانست به او بگوید که با او زنا کرده است.
بعد از اینکه همسر به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بود و شاید با زندگی وداع گفته است ، شوهر افسرده شد ، انزوا اختیار کرد ، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود.
🌼🍃در حالیکه با سختیها دست و پنجه نرم میکرد حدود شانزده کیلو وزن کم کرده بود.
آیا برای همسرش اعتراف میکند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟!
🌼🍃شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد - ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد ، نماز میخواند ، گریه میکرد و نماز شب را نیز به پا میداشت.
🌼🍃بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت.
هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی!
🌼🍃وقتی همسر وضعیتش را اینگونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی میخواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است.
🌼🍃خدا میداند که اکنون این شخص یکی از کسانی است که به نمازهای پنجگانه پایبند است و کسی را نسبت به خدا تزکیه نمی کنیم.
❣از این خواهر بزرگوار تشکر و قدر دانی میکنیم که عاقلانه برخورد کرد و سبب هدایت شوهرش شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣همسر با حکمت
🌼🍃شوهر کارمند است و زن معلم است و چهار فرزند دارند.
بخاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت ، چون شوهر برای مسافرت به شهر دیگری می رفت ، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهر پاک دامنش را دید که در آغوش خدمتکار است.
🌼🍃زن به مدرسه برگشت ، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است.
سبحان الله ! اولین باری است که میشنوم یک زن اعصابش را در چنین جایی حفظ میکند.
بعد از اینکه در وقت همیشگی به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن با او تماس گرفت و بخاطر سلامتی به او تبریک گفت ، ولی در خانه اش چه اتفاقی افتاد؟
🌼🍃این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخواهم همین امروز قبل از فردا این خدمتکار را به کشورش بفرستی.
خدمتکار برای همیشه از کشور اخراج شد.
🌼🍃 یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟
همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد.
او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است.
به جوابی نگاه کنید که مانند شمشیر است.
🌼🍃شوهر دیوانه شد ، پریشان گشت و نمیتوانست به او بگوید که با او زنا کرده است.
بعد از اینکه همسر به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بود و شاید با زندگی وداع گفته است ، شوهر افسرده شد ، انزوا اختیار کرد ، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود.
🌼🍃در حالیکه با سختیها دست و پنجه نرم میکرد حدود شانزده کیلو وزن کم کرده بود.
آیا برای همسرش اعتراف میکند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟!
🌼🍃شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد - ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد ، نماز میخواند ، گریه میکرد و نماز شب را نیز به پا میداشت.
🌼🍃بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت.
هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی!
🌼🍃وقتی همسر وضعیتش را اینگونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی میخواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است.
🌼🍃خدا میداند که اکنون این شخص یکی از کسانی است که به نمازهای پنجگانه پایبند است و کسی را نسبت به خدا تزکیه نمی کنیم.
❣از این خواهر بزرگوار تشکر و قدر دانی میکنیم که عاقلانه برخورد کرد و سبب هدایت شوهرش شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و یک
الیاس دست هایش را در هم گره زد و با لحنی پر از خشم گفت اصلاً تو چرا اینقدر برای آمدن او هیجان زده بودی؟ چرا به او اینقدر نزدیک هستی؟
با ناباوری سرم را تکان دادم و گفتم الیاس، او کاکایم است، برادرم نیست که هر روز ببینمش! سال ها از ما دور بوده، از کودکی مرا دوست داشته، برای خوشی من از خارج آمده آیا نباید از دیدنش خوشحال می شدم؟
چهره ای الیاس در هم رفت و گفت خوشحال شدن یک چیز است، اما اینکه تو…
حرفش را نیمه تمام گذاشت. اما همان نیمه تمام گذاشتن، بیشتر از هر چیزی دلم را شکست.
اشک در چشمانم حلقه زد، اما با تمام توانم خودم را کنترل کردم گفتم الیاس، تو داری مرا متهم می کنی…
الیاس گفت نخیر من فقط می گویم که از این رفتارها خوشم نمی آید از حالا به بعد، دیگر نمی خواهم کاکایت را اینقدر صمیمانه رفتار کنی یا بهتر است فاصله ات را با او حفظ کنی.
خیره نگاهش کردم و پرسیدم تو جدی هستی؟
جواب داد کاملاً.
بعد از جا بلند شد، چراغ را خاموش کرد و بدون گفتن شب خیر، پشتش را به من کرد و خوابید.
اشک در چشمانم نشست، اما نخواستم بشکند به سقف خیره شدم.
من همیشه فکر می کردم که زندگی خیلی آسان است و نباید سخت بگیریم ولی آنزمان میدانستم به این سادگی ها که به نظر می آید نیست. هر روز با این چنین چالش ها و مشکلات جدید رو به رو میشدم که از آنها نمیتوانستم فرار کنم.
یک ماه گذشت آنروز تصمیم گرفتم به بازار بروم. این تنها فرصتی بود که میتوانستم کمی از روزمرگی های خانه فرار کنم و کمی از هوای تازه بیرون نفس بکشم.
وقتی به مادر الیاس گفتم که می خواهم به بازار بروم او با نگاه سرد و بی رحمی به من گفت تو نمی توانی تنها به بازار بروی.
از این حرفش تعجب کردم. من که قبل از ازدواج بعضی اوقات تنهایی به بازار می رفتم، حالا چرا نباید اجازه داشته باشم؟
گفتم خوب پس با الیاس می روم.
اما او که اصلاً به حرف هایم توجه نمی کرد، گفت نخیر دختر جان بچه ما زنچو نیست که با خانمش دست به دست در بازار بگردد.
دلم شکست و از دستش عصبانی شدم اما می دانستم که نمی توانم در برابرش چیزی بگویم. او مادر الیاس بود و باید به حرفش گوش می دادم.
گفت فردا خودم همرایت می روم حالا زود باش برو از باغچه ترکاری کنده برای شب بشوی.
و این حرفش برایم تمام شد. دیگر نمی توانستم حرفی بزنم. دلخور و ناراحت از اطاقش بیرون شدم همه ای این ها برایم عذاب آور بود. من همیشه خودم تصمیم می گرفتم، اما در این خانه حتی نمی توانستم برای رفتن به بازار آزادی داشته باشم.
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و یک
الیاس دست هایش را در هم گره زد و با لحنی پر از خشم گفت اصلاً تو چرا اینقدر برای آمدن او هیجان زده بودی؟ چرا به او اینقدر نزدیک هستی؟
با ناباوری سرم را تکان دادم و گفتم الیاس، او کاکایم است، برادرم نیست که هر روز ببینمش! سال ها از ما دور بوده، از کودکی مرا دوست داشته، برای خوشی من از خارج آمده آیا نباید از دیدنش خوشحال می شدم؟
چهره ای الیاس در هم رفت و گفت خوشحال شدن یک چیز است، اما اینکه تو…
حرفش را نیمه تمام گذاشت. اما همان نیمه تمام گذاشتن، بیشتر از هر چیزی دلم را شکست.
اشک در چشمانم حلقه زد، اما با تمام توانم خودم را کنترل کردم گفتم الیاس، تو داری مرا متهم می کنی…
الیاس گفت نخیر من فقط می گویم که از این رفتارها خوشم نمی آید از حالا به بعد، دیگر نمی خواهم کاکایت را اینقدر صمیمانه رفتار کنی یا بهتر است فاصله ات را با او حفظ کنی.
خیره نگاهش کردم و پرسیدم تو جدی هستی؟
جواب داد کاملاً.
بعد از جا بلند شد، چراغ را خاموش کرد و بدون گفتن شب خیر، پشتش را به من کرد و خوابید.
اشک در چشمانم نشست، اما نخواستم بشکند به سقف خیره شدم.
من همیشه فکر می کردم که زندگی خیلی آسان است و نباید سخت بگیریم ولی آنزمان میدانستم به این سادگی ها که به نظر می آید نیست. هر روز با این چنین چالش ها و مشکلات جدید رو به رو میشدم که از آنها نمیتوانستم فرار کنم.
یک ماه گذشت آنروز تصمیم گرفتم به بازار بروم. این تنها فرصتی بود که میتوانستم کمی از روزمرگی های خانه فرار کنم و کمی از هوای تازه بیرون نفس بکشم.
وقتی به مادر الیاس گفتم که می خواهم به بازار بروم او با نگاه سرد و بی رحمی به من گفت تو نمی توانی تنها به بازار بروی.
از این حرفش تعجب کردم. من که قبل از ازدواج بعضی اوقات تنهایی به بازار می رفتم، حالا چرا نباید اجازه داشته باشم؟
گفتم خوب پس با الیاس می روم.
اما او که اصلاً به حرف هایم توجه نمی کرد، گفت نخیر دختر جان بچه ما زنچو نیست که با خانمش دست به دست در بازار بگردد.
دلم شکست و از دستش عصبانی شدم اما می دانستم که نمی توانم در برابرش چیزی بگویم. او مادر الیاس بود و باید به حرفش گوش می دادم.
گفت فردا خودم همرایت می روم حالا زود باش برو از باغچه ترکاری کنده برای شب بشوی.
و این حرفش برایم تمام شد. دیگر نمی توانستم حرفی بزنم. دلخور و ناراحت از اطاقش بیرون شدم همه ای این ها برایم عذاب آور بود. من همیشه خودم تصمیم می گرفتم، اما در این خانه حتی نمی توانستم برای رفتن به بازار آزادی داشته باشم.
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و دو
شب، وقتی الیاس و من در کنار هم نشسته بودیم، تصمیم گرفتم این موضوع را با او در میان بگذارم. میدانستم که شاید او جواب روشنی ندهد، اما باید از دلم سبک می شدم.
برای همین گفتم الیاس، چرا مادر تو همیشه با من اینطور رفتار می کند؟ چرا حتی حق رفتن به بازار را ندارم؟
الیاس، که به شدت درگیر افکار خودش بود، کمی مکث کرد و سپس گفت راحیل، من میدانم که این برایت سخت است. اما تو باید به آنها احترام بگذاری. مادر من همیشه اینطور بوده و ما هیچوقت نباید مخالفت کنیم.
کمی سکوت کرد بعد گفتم پس من هیچ اختیاری ندارم؟
الیاس سرش را پایین انداخت و گفت راحیل، در این خانه رسم ها همین طور است. تو باید یاد بگیری که هر چیزی که مادر من می گوید، باید پذیرفته شود. حتی اگر دوست نداشته باشی.
فردای آن روز وقتی به همراه مادر الیاس به بازار رفتیم، از همان اولی که وارد بازار شدیم، همه چیز برایم خیلی عجیب و سنگین بود. مادر الیاس با جدیت در کنارم حرکت میکرد و حتی به من نگاه نمی کرد.
وقتی وارد اولین دکان شدیم، چشمم به لباس زیبای که در تن گُدی بود افتاد نزدیکش رفتم و گفتم چقدر این لباس زیباست دکاندار به محض دیدن من، لبخندی زد و گفت خودت مقبول هستی، هر لباسی که بخواهی در تنت مقبول می شود.
این جمله برایم مثل نسیم سردی بود که در یک روز داغ به پوست خورده مادر الیاس ناگهان صدایش را بالا برد و گفت زود باش به خانه میرویم.
با تعجب به او دیدم و گفتم ولی ما که تازه آمدیم و من اصلاً چیزی نخریده ام.
مادر الیاس نگاهی جدی به من انداخت بدون هیچ حرف از دکان بیرون شدم و مادر الیاس مرا به خانه برد. وقتی به خانه رسیدیم نگاه مادر الیاس که هیچوقت به من محبت نمی کرد، کاملاً سرد و بی رحم بود. در حالی که به من نگاه می کرد، با لحنی تند گفت اینقدر می خواهی خودت را مهم نشان دهی؟ اینقدر میخواهی خود نمایی کنی که مردان نامحرم از تو تعریف کند؟ مگر پسر من بی غیرت است؟ از فردا باید هر وقت بیرون میروی، صورتت را بپوشانی! فهمیدی؟
با چشمان پر از اشک گفتم گناه من چیست که او از من تعریف کرد؟ چرا باید اینطور مرا تحقیر کنید؟
مادر الیاس با خشم و نگاهی سرد به من گفت نمی خواهم هیچ حرفی از تو بشنوم. هیچوقت فراموش نکن که تو عروس این خانه هستی باید یاد بگیری که چگونه رفتار کنی.
با قلبی شکسته به سرعت به اطاقم رفتم چند ساعتی میگذشت که دیدم که الیاس وارد اطاق شد. چهره اش از عصبانیت سرخ شده بود فهمیدم مادرش برایش همه چیز را تعریف کرده.
به من دید و پرسید چرا گریه کردی؟
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و دو
شب، وقتی الیاس و من در کنار هم نشسته بودیم، تصمیم گرفتم این موضوع را با او در میان بگذارم. میدانستم که شاید او جواب روشنی ندهد، اما باید از دلم سبک می شدم.
برای همین گفتم الیاس، چرا مادر تو همیشه با من اینطور رفتار می کند؟ چرا حتی حق رفتن به بازار را ندارم؟
الیاس، که به شدت درگیر افکار خودش بود، کمی مکث کرد و سپس گفت راحیل، من میدانم که این برایت سخت است. اما تو باید به آنها احترام بگذاری. مادر من همیشه اینطور بوده و ما هیچوقت نباید مخالفت کنیم.
کمی سکوت کرد بعد گفتم پس من هیچ اختیاری ندارم؟
الیاس سرش را پایین انداخت و گفت راحیل، در این خانه رسم ها همین طور است. تو باید یاد بگیری که هر چیزی که مادر من می گوید، باید پذیرفته شود. حتی اگر دوست نداشته باشی.
فردای آن روز وقتی به همراه مادر الیاس به بازار رفتیم، از همان اولی که وارد بازار شدیم، همه چیز برایم خیلی عجیب و سنگین بود. مادر الیاس با جدیت در کنارم حرکت میکرد و حتی به من نگاه نمی کرد.
وقتی وارد اولین دکان شدیم، چشمم به لباس زیبای که در تن گُدی بود افتاد نزدیکش رفتم و گفتم چقدر این لباس زیباست دکاندار به محض دیدن من، لبخندی زد و گفت خودت مقبول هستی، هر لباسی که بخواهی در تنت مقبول می شود.
این جمله برایم مثل نسیم سردی بود که در یک روز داغ به پوست خورده مادر الیاس ناگهان صدایش را بالا برد و گفت زود باش به خانه میرویم.
با تعجب به او دیدم و گفتم ولی ما که تازه آمدیم و من اصلاً چیزی نخریده ام.
مادر الیاس نگاهی جدی به من انداخت بدون هیچ حرف از دکان بیرون شدم و مادر الیاس مرا به خانه برد. وقتی به خانه رسیدیم نگاه مادر الیاس که هیچوقت به من محبت نمی کرد، کاملاً سرد و بی رحم بود. در حالی که به من نگاه می کرد، با لحنی تند گفت اینقدر می خواهی خودت را مهم نشان دهی؟ اینقدر میخواهی خود نمایی کنی که مردان نامحرم از تو تعریف کند؟ مگر پسر من بی غیرت است؟ از فردا باید هر وقت بیرون میروی، صورتت را بپوشانی! فهمیدی؟
با چشمان پر از اشک گفتم گناه من چیست که او از من تعریف کرد؟ چرا باید اینطور مرا تحقیر کنید؟
مادر الیاس با خشم و نگاهی سرد به من گفت نمی خواهم هیچ حرفی از تو بشنوم. هیچوقت فراموش نکن که تو عروس این خانه هستی باید یاد بگیری که چگونه رفتار کنی.
با قلبی شکسته به سرعت به اطاقم رفتم چند ساعتی میگذشت که دیدم که الیاس وارد اطاق شد. چهره اش از عصبانیت سرخ شده بود فهمیدم مادرش برایش همه چیز را تعریف کرده.
به من دید و پرسید چرا گریه کردی؟
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و سه
جوابی ندادم نزدیکم شد و گفت از این به بعد مواظب رفتارت در بیرون باش چون اگر یکبار دیگر این موضوع تکرار شود اینگونه با خونسردی رفتار نخواهم کرد.
از حرفهایش شکه شدم از روی عصبانیت و ناامیدی گفتم واقعاً فکر میکنی این رفتارت با من درست است؟ مگر من چی کار کرده ام؟ چرا هیچوقت از من حمایت نمیکنی؟
الیاس که عصبی شده بود، به طرفم آمد و با لحن جدی تر گفت حمایت؟ از اینکه کاری میکنی که چشم مردان نامحرم به تو بخورد حمایت کنم؟ مادرم درست میگوید تو باید یاد بگیری که چگونه رفتار کنی خانواده ات به تو یاد نداده اند که چگونه یک عروس با حیا باشی آنها به تو یاد ندادند که احترام به بزرگان یعنی چی؟.
با عصبانیت گفتم در مورد خانواده ای من حرف نزن خانواده ای من میدانند با انسان مثل انسان رفتار کنند نه یک برده…
حرفم تمام نشده بود که ناگهان دستش را محکم به طرف صورت من کشید. ضربه ای که به صورتم خورد، چون برق از بدنم گذشت.
نگاه سدیس با شنیدن این حرف راحیل غمگین شد راحیل ادامه داد با عصبانیت گفت یعنی خانواده ای من نمیفهمند؟ صدایش سرد و بی رحم بود احساس کردم که قلبم شکسته است. صدای ضربه سیلی اش هنوز در گوشم می پیچید به سختی توانستم خودم را جمع و جور کنم و گفتم این بود همان زندگی که برایم وعده کرده بودی؟ این همان خوشبختی است که خوابش را دیده بودم؟
الیاس چیزی نگفت. او فقط با نگاه سردی به من نگاه کرد و از اطاق بیرون رفت.
روزها یکی پس از دیگری می گذشتند و رفتار سرد الیاس، هر روز رنگی تازه تر از بی مهری می گرفت. فاصله ای که میان ما بود، نه تنها کمتر نمی شد، بلکه دیوارهایش بلندتر و ضخیم تر می گشت. مادر و خواهرش از هر فرصت کوچکی استفاده می کردند تا مرا در چشم او خوار و بی ارزش سازند، و همیشه هم در این کار موفق بودند.
در آن خانه، کسی دلسوز من نبود، جز خانم برادر بزرگ الیاس تهمینه؛ زنی خاموش و دردمند که خودش نیز سال ها زیر بار توهین و تحقیر آن خانواده، دلش پر از زخم بود. او گاهی دور از نگاه دیگران، با من همدردی می کرد، حرفی کوتاه، نگاهی مهربان، یا دستی که پنهانی روی شانه ام می گذاشت تا تحمل کنم و نشکنم.
از روزی که ازدواج کرده بودم، پدرم تنها یکبار به خانه ای ما آمد. اما همان یک بار کافی بود تا به مادرم بگوید که دیگر هیچگاه پا به این خانه نمیگذارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و سه
جوابی ندادم نزدیکم شد و گفت از این به بعد مواظب رفتارت در بیرون باش چون اگر یکبار دیگر این موضوع تکرار شود اینگونه با خونسردی رفتار نخواهم کرد.
از حرفهایش شکه شدم از روی عصبانیت و ناامیدی گفتم واقعاً فکر میکنی این رفتارت با من درست است؟ مگر من چی کار کرده ام؟ چرا هیچوقت از من حمایت نمیکنی؟
الیاس که عصبی شده بود، به طرفم آمد و با لحن جدی تر گفت حمایت؟ از اینکه کاری میکنی که چشم مردان نامحرم به تو بخورد حمایت کنم؟ مادرم درست میگوید تو باید یاد بگیری که چگونه رفتار کنی خانواده ات به تو یاد نداده اند که چگونه یک عروس با حیا باشی آنها به تو یاد ندادند که احترام به بزرگان یعنی چی؟.
با عصبانیت گفتم در مورد خانواده ای من حرف نزن خانواده ای من میدانند با انسان مثل انسان رفتار کنند نه یک برده…
حرفم تمام نشده بود که ناگهان دستش را محکم به طرف صورت من کشید. ضربه ای که به صورتم خورد، چون برق از بدنم گذشت.
نگاه سدیس با شنیدن این حرف راحیل غمگین شد راحیل ادامه داد با عصبانیت گفت یعنی خانواده ای من نمیفهمند؟ صدایش سرد و بی رحم بود احساس کردم که قلبم شکسته است. صدای ضربه سیلی اش هنوز در گوشم می پیچید به سختی توانستم خودم را جمع و جور کنم و گفتم این بود همان زندگی که برایم وعده کرده بودی؟ این همان خوشبختی است که خوابش را دیده بودم؟
الیاس چیزی نگفت. او فقط با نگاه سردی به من نگاه کرد و از اطاق بیرون رفت.
روزها یکی پس از دیگری می گذشتند و رفتار سرد الیاس، هر روز رنگی تازه تر از بی مهری می گرفت. فاصله ای که میان ما بود، نه تنها کمتر نمی شد، بلکه دیوارهایش بلندتر و ضخیم تر می گشت. مادر و خواهرش از هر فرصت کوچکی استفاده می کردند تا مرا در چشم او خوار و بی ارزش سازند، و همیشه هم در این کار موفق بودند.
در آن خانه، کسی دلسوز من نبود، جز خانم برادر بزرگ الیاس تهمینه؛ زنی خاموش و دردمند که خودش نیز سال ها زیر بار توهین و تحقیر آن خانواده، دلش پر از زخم بود. او گاهی دور از نگاه دیگران، با من همدردی می کرد، حرفی کوتاه، نگاهی مهربان، یا دستی که پنهانی روی شانه ام می گذاشت تا تحمل کنم و نشکنم.
از روزی که ازدواج کرده بودم، پدرم تنها یکبار به خانه ای ما آمد. اما همان یک بار کافی بود تا به مادرم بگوید که دیگر هیچگاه پا به این خانه نمیگذارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🌺🍃🫧
🌺
🍃
🫧
🗯هیچ کسی هیچ مدالی برای بی وقفه کار کردن به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی، هیچ مدالی برای فداکاری های زیادتان به شما نمی دهد
🗯هیچ کسی، هیچ مدالی برای ماندن در یک رابطه اشتباه به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی، هیچ مدالی برای اولویت دادن نیازهای دیگران به نیازهای خود به شما نمی دهد
🗯هیچ کسی، هیچ مدالی برای استراحت و تفریح نکردن به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی، هیچ مدالی برای مراقبت نکردن از
خودتان به شما نمیدهد
🗯هیچ کسی، هیچ مدالی برای سرزنش زیاد خود به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی هیچ مدالی برای درخواست کمک نکردن به شما نمی دهد
🗯هیچ کسی هیچ مدالی برای نادیده گرفتن مرزهایتان در روابط به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی هیچ مدالی برای انتقاد بی وقفه از
خودتان به شما نمی دهد
🗯ما اول باید بتوانیم برای خودمان کاری کنیم و بعد از آنچه که بهش رسیدیم را به دیگران ببخشیم.
♥️اول باید خودمان قوی باشیم تا بتوانیم از دیگران حمایت کنیم.
🗯وقتی هواپیما دارد سقوط می کند اول باید ماسک خودمان را بزنیم و بعد ماسک همراهمان را بزنیم بسیاری از ما در بی توجهی کامل به خودمان داریم وجودمان را سرکوب می کنیم و می کشیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺
🍃
🫧
🗯هیچ کسی هیچ مدالی برای بی وقفه کار کردن به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی، هیچ مدالی برای فداکاری های زیادتان به شما نمی دهد
🗯هیچ کسی، هیچ مدالی برای ماندن در یک رابطه اشتباه به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی، هیچ مدالی برای اولویت دادن نیازهای دیگران به نیازهای خود به شما نمی دهد
🗯هیچ کسی، هیچ مدالی برای استراحت و تفریح نکردن به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی، هیچ مدالی برای مراقبت نکردن از
خودتان به شما نمیدهد
🗯هیچ کسی، هیچ مدالی برای سرزنش زیاد خود به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی هیچ مدالی برای درخواست کمک نکردن به شما نمی دهد
🗯هیچ کسی هیچ مدالی برای نادیده گرفتن مرزهایتان در روابط به شما نمی دهد
♥️هیچ کسی هیچ مدالی برای انتقاد بی وقفه از
خودتان به شما نمی دهد
🗯ما اول باید بتوانیم برای خودمان کاری کنیم و بعد از آنچه که بهش رسیدیم را به دیگران ببخشیم.
♥️اول باید خودمان قوی باشیم تا بتوانیم از دیگران حمایت کنیم.
🗯وقتی هواپیما دارد سقوط می کند اول باید ماسک خودمان را بزنیم و بعد ماسک همراهمان را بزنیم بسیاری از ما در بی توجهی کامل به خودمان داریم وجودمان را سرکوب می کنیم و می کشیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌾🌻🌾🌻
🌻🌾🌻
🌾🌻
داستان چوپان و دخترش 👌
دختر زیبای چوپان و رهگذر نمک نشناس 🔞♨️
💠 لیلا دختر زیبا چوپانی بود که بعد فوت مادرش همراه پدرش به صحرا میرفت پدرش برای لیلا با نی میخوند و لیلا همیشه با نی زدن پدرش گله را حرکت میداد از قضا رهگذری که لیلا رو زیر نظر گرفته بود فکرای پلید در سر داشت که نزدیکای ۵عصر به چوپان نزدیک شد گفت من جایی ندارم امشب به من جای خواب بده چوپان که دید هوا تاریک اجازه داد رهگذر نمک نشناس همراهش به خانه بیاد و لیلا برا پدرش و این مرد غریبه شام تهیه کرد و بعد از شام برا پدرش و ان مرد غریبه رختخواب پهن کرد.
💠چوپان از خستگی زیاد خواب رفت اما این نمک نشناس فکرای شومی که در سر داشت .نزدیکای ساعت ۳شب بیدار شد و سراغ دختر زیبای چوپان رفت.
💠پیرمرد که خواب عمیق رفته بود عادت داشت نصف شب به گله نگاهی بندازه و طبق عادت بیدار شد و مرد را ندید قبل از اینکه به گله نگاه بیندازد به جستجو مرد رفت که دید این نمک نشناس به اتاق لیلا نزدیک شده بود چوپان با چوب دستی خود چند بار به سر و کوله این نمک نشناس زد و از خانه خود پرتش کرد بیرون و سگ گله را با اشاره دست خواست که به مرد حمله کند. این نمک خورده و نمکدان شکسته با حمله سگ به طرف جنگل فرار کرد .
#پایان
💢نمک نشناس را راهی منزل خود نکنیم عبرت بگیریم غریبه راه ندهیم ....
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌻🌾🌻
🌾🌻
داستان چوپان و دخترش 👌
دختر زیبای چوپان و رهگذر نمک نشناس 🔞♨️
💠 لیلا دختر زیبا چوپانی بود که بعد فوت مادرش همراه پدرش به صحرا میرفت پدرش برای لیلا با نی میخوند و لیلا همیشه با نی زدن پدرش گله را حرکت میداد از قضا رهگذری که لیلا رو زیر نظر گرفته بود فکرای پلید در سر داشت که نزدیکای ۵عصر به چوپان نزدیک شد گفت من جایی ندارم امشب به من جای خواب بده چوپان که دید هوا تاریک اجازه داد رهگذر نمک نشناس همراهش به خانه بیاد و لیلا برا پدرش و این مرد غریبه شام تهیه کرد و بعد از شام برا پدرش و ان مرد غریبه رختخواب پهن کرد.
💠چوپان از خستگی زیاد خواب رفت اما این نمک نشناس فکرای شومی که در سر داشت .نزدیکای ساعت ۳شب بیدار شد و سراغ دختر زیبای چوپان رفت.
💠پیرمرد که خواب عمیق رفته بود عادت داشت نصف شب به گله نگاهی بندازه و طبق عادت بیدار شد و مرد را ندید قبل از اینکه به گله نگاه بیندازد به جستجو مرد رفت که دید این نمک نشناس به اتاق لیلا نزدیک شده بود چوپان با چوب دستی خود چند بار به سر و کوله این نمک نشناس زد و از خانه خود پرتش کرد بیرون و سگ گله را با اشاره دست خواست که به مرد حمله کند. این نمک خورده و نمکدان شکسته با حمله سگ به طرف جنگل فرار کرد .
#پایان
💢نمک نشناس را راهی منزل خود نکنیم عبرت بگیریم غریبه راه ندهیم ....
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک
پسر جوانی از پدر ماهیگیرش پرسید:
«بابا، آیا اشکالی دارد که به دیگران درباره اهداف و رؤیاهایم در زندگی بگویم؟»
ماهیگیر لحظهای سکوت کرد و سپس پرسید:
«چرا میخواهی این را بدانی؟»
پسر جوان پاسخ داد:
«خب بابا، من رؤیاهای بزرگی دارم، واقعاً بزرگ! میخواهم در تمام جنبههای زندگی تأثیرگذار باشم، بر نسل خودم و در همه زمینههای زندگی. اما نمیدانم که آیا باید درباره این رؤیاهایم با دیگران صحبت کنم یا نه.»
ماهیگیر لبخند زد و گفت:
«میدانی چه چیزی؟ بیا برویم کنار رودخانه ماهی بگیریم، بعد این گفتوگو را ادامه میدهیم، خوب است؟»
در همان لحظه، ماهیگیر و پسرش وسایل ماهیگیری خود را برداشتند و به ماهیگیری رفتند. کنار رودخانه، آنها طعمهای روی قلاب گذاشتند و قلاب را در آب انداختند.
چند ساعت بعد، آنها ماهیهای زیادی گرفته بودند و سبدشان تقریباً پر شده بود. ماهیگیر ایستاد، به سبد اشاره کرد و به پسرش گفت:
«به همه این ماهیها در سبد نگاه کن. آنها به قلاب گیر افتادهاند و سرنوشتشان اکنون با ماهیهای داخل رودخانه متفاوت است. این ماهیها همه چیزشان را در زندگی از دست دادهاند؛ خانواده، دوستان و خانهشان را. متأسفانه، آنها باید رنج بکشند و به روشهای دردناکی کشته شوند. برخی سرخ میشوند، برخی پخته میشوند، برخی کباب میشوند، برخی گریل میشوند و برخی بخارپز. میدانی چرا این اتفاق برایشان افتاده است؟»
پسر لحظهای فکر کرد، سپس سرش را تکان داد و گفت:
«نمیدانم بابا، بگو.»
ماهیگیر نفس عمیقی کشید و سوتی زد:
«خب، این به این خاطر است که آنها نتوانستند دهانشان را بسته نگه دارند. گفته شده که ماهیای که دهانش بسته باشد، هیچوقت به قلاب گیر نمیافتد. هیچوقت قربانی نمیشود.»
سپس ماهیگیر دستی بر شانه پسرش زد، لبخند زد و ادامه داد:
**«پسرم، این همان چیزی است که در زندگی واقعی اتفاق میافتد. بسیاری از مردم شکست خورده و هر آنچه را که در زندگی به دست آوردهاند از دست دادهاند، فقط به این دلیل که بیش از حد دهانشان را باز کردند و درباره رؤیاها و برنامههایشان با دیگران صحبت کردند.
یکی از دلایل مهم برای محافظت از برنامههایت و سکوت درباره آنها این است که بسیاری از مردم نمیخواهند موفقیت تو را ببینند. این نصیحتی است تا از برنامههایت در برابر خرابکاری افرادی که به تو حسادت میکنند، محافظت کنی.
هرگز تا زمانی که برنامههایت نزدیک به تکمیل شدن نیستند، آنها را اعلام نکن. بسیاری از مردم هر کاری میکنند تا خنجری در قلبت فرو کنند و مطمئن شوند که موفق نمیشوی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دهان بسته هیچوقت دچار دردسر نمیشود.
پسر جوانی از پدر ماهیگیرش پرسید:
«بابا، آیا اشکالی دارد که به دیگران درباره اهداف و رؤیاهایم در زندگی بگویم؟»
ماهیگیر لحظهای سکوت کرد و سپس پرسید:
«چرا میخواهی این را بدانی؟»
پسر جوان پاسخ داد:
«خب بابا، من رؤیاهای بزرگی دارم، واقعاً بزرگ! میخواهم در تمام جنبههای زندگی تأثیرگذار باشم، بر نسل خودم و در همه زمینههای زندگی. اما نمیدانم که آیا باید درباره این رؤیاهایم با دیگران صحبت کنم یا نه.»
ماهیگیر لبخند زد و گفت:
«میدانی چه چیزی؟ بیا برویم کنار رودخانه ماهی بگیریم، بعد این گفتوگو را ادامه میدهیم، خوب است؟»
در همان لحظه، ماهیگیر و پسرش وسایل ماهیگیری خود را برداشتند و به ماهیگیری رفتند. کنار رودخانه، آنها طعمهای روی قلاب گذاشتند و قلاب را در آب انداختند.
چند ساعت بعد، آنها ماهیهای زیادی گرفته بودند و سبدشان تقریباً پر شده بود. ماهیگیر ایستاد، به سبد اشاره کرد و به پسرش گفت:
«به همه این ماهیها در سبد نگاه کن. آنها به قلاب گیر افتادهاند و سرنوشتشان اکنون با ماهیهای داخل رودخانه متفاوت است. این ماهیها همه چیزشان را در زندگی از دست دادهاند؛ خانواده، دوستان و خانهشان را. متأسفانه، آنها باید رنج بکشند و به روشهای دردناکی کشته شوند. برخی سرخ میشوند، برخی پخته میشوند، برخی کباب میشوند، برخی گریل میشوند و برخی بخارپز. میدانی چرا این اتفاق برایشان افتاده است؟»
پسر لحظهای فکر کرد، سپس سرش را تکان داد و گفت:
«نمیدانم بابا، بگو.»
ماهیگیر نفس عمیقی کشید و سوتی زد:
«خب، این به این خاطر است که آنها نتوانستند دهانشان را بسته نگه دارند. گفته شده که ماهیای که دهانش بسته باشد، هیچوقت به قلاب گیر نمیافتد. هیچوقت قربانی نمیشود.»
سپس ماهیگیر دستی بر شانه پسرش زد، لبخند زد و ادامه داد:
**«پسرم، این همان چیزی است که در زندگی واقعی اتفاق میافتد. بسیاری از مردم شکست خورده و هر آنچه را که در زندگی به دست آوردهاند از دست دادهاند، فقط به این دلیل که بیش از حد دهانشان را باز کردند و درباره رؤیاها و برنامههایشان با دیگران صحبت کردند.
یکی از دلایل مهم برای محافظت از برنامههایت و سکوت درباره آنها این است که بسیاری از مردم نمیخواهند موفقیت تو را ببینند. این نصیحتی است تا از برنامههایت در برابر خرابکاری افرادی که به تو حسادت میکنند، محافظت کنی.
هرگز تا زمانی که برنامههایت نزدیک به تکمیل شدن نیستند، آنها را اعلام نکن. بسیاری از مردم هر کاری میکنند تا خنجری در قلبت فرو کنند و مطمئن شوند که موفق نمیشوی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دهان بسته هیچوقت دچار دردسر نمیشود.
( صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ )
الفاتحة (7) Al-Faatiha
راه کسانی که بر آنان نعمت دادی؛ نه خشم گرفتگان بر آنها؛ و نه گمراهان.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الفاتحة (7) Al-Faatiha
راه کسانی که بر آنان نعمت دادی؛ نه خشم گرفتگان بر آنها؛ و نه گمراهان.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_نوزدهم
یکبار که توی اتاق در حال حرف زدن بودن و من خیلی اتفاقی حرفاشونو شنیدم مرضی به سلطنت گفت خیالت راحت ،حتما میاد ،فقط حواست باشه کسی دنبالت نکنه که خون راه میفته...
با شنیدن همین چند کلمه تمام فکر و ذهنم به هم ریخت،اینها حتما دارن کاری میکنن که آنقدر ترس دارن،دلم میخواست از کارشون سر دربیارم و کاری که سر بچم کرده بودن رو تلافی کنم،نمیدونستم سلطنت میخواد کیو ببینه و کی قراره از خونه بیرون بره ،اما باید هرجور که شده میفهمیدم،مطمئنا موقعی که خدیجه خانم خونه نبود میرفت بیرون..
اون روز کامل سلطنت رو زیر نظر گرفتم، اما جایی نرفت.. روز بعد از صبح زود بیدار شدم و پشت پنجره کشیک دادم،بعداز ظهر بود که خدیجه خانم و مرضی بیرون رفتن،طولی نکشید که سلطنت هم چارقدشو پوشید و بعد از اون ها از خونه بیرون رفت.....
دیگه مطمئن شده بودم که کاسه ای زیر نیم کاسست،به سرعت برق و باد چارقدمو سر کردم و بیرون رفتم،اروم در خونه رو باز کردم و وقتی سلطنت رو دیدم که تا سر کوچه رفته بود ،دنبالش دویدم،میترسیدم متوجهم بشه برام شر درست کنه، اما خداروشکر اصلا پشت سرش رو نگاه نکرد و متوجه من نشد،نمیدونستم کجا داره میره فقط دنبالش میرفتم،انقد رفت و رفت تا جلوی باغی ایستاد،من پشت درخت تنومندی خودم رو پنهان کرده بودم و نگاهش میکردم،ترس و اضطراب توی چهرش موج میزد،طولی نکشید که در باغ باز شد و پسر جوونی بیرون اومد، کمی باهم حرف زدن و پسر هرجوری که بود سلطنت و داخل باغ برد..
مثل کسی چه روح دیده باشه سرجام خشکم زده بود،اگر قباد با برادرهاش این قضیه رو میفهمیدن ،خون به راه میفتاد،لبخند خبیثانه ای روی لبم نقش بست ،الان وقت تلافی بود،دیگه منتظر اومدن سلطنت نموندم و زود خودمو به خونه رسوندم،هنوز خدیجه خانم و مرضی نیومده بودن،ساعتی بعد در باز شد و سلطنت قبل از بقیه اومد،نمیدونستم چطور باید این قضیه رو با قباد در میون بذارم، قطعا کار سختی بود...
قباد دیگه کمتر توی اتاقم میومد و همین کار رو سخت میکرد،اون شب موقع شام لباس قشنگی پوشیدم و بعد از مدت ها کمی به خودم رسیدم ،میخواستم هرجور شده قباد رو توی اتاقم بکشونم،همینجور هم شد و موقعی که با ناامیدی توی رختخواب خزیده بودم ،در اتاق باز شد و قباد داخل اومد،از خوشحالی نفسم در حال قطع شدن بود،زود بلند شدم و رختخوابش رو پهن کردم ،از شدت استرس دست و پاهام به لرزه در اومده بود و نمیدونستم چطور سر صحبت رو باز کنم،موقع خواب بود و قباد دستش رو روی صورتش گذاشته بود باید هرجور که شده همین امشب قضیه رو با قباد درمیون بذارم،بلاخره با کلی من من کردن دهن باز کردم و گفتم میگم قباد، میخوام یه چیزی بهت بگم...
اما میترسیدم ...
قباد بدون اینکه از سر جاش تکونی بخوره گفت بگو چی شده؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم امروز توی خونه یه اتفاقی افتاد که تو حتما باید در جریان باشی...
دستشو از روی چشم هاش برداشت و گفت چی شده؟ بازم میخوای بگی مرضی و سلطنت چکار کردن؟
گفتم نه میترسم بگم و قشقرق به پا کنی..
نفس صدا داری کشید و گفت بگو دیگهههههههه،یک لحظه پشیمون شدم و خواستم چیزی نگم که با تشر قباد دهن باز کردم و گفتم امروز سلطنت از خونه رفت و منم دنبالش رفتم.....
قباد گفت خب که چی؟کجا رفت حالا؟مگه با مرضی نبود؟
با لکنت گفتم نه تنها بود ،منم دیدم تنهاست دنبالش رفتم ،میدونستم تو بدت میاد تنها جایی بره...
قباد که فهمیده بود اتفاقی افتاده سعی کرد خشمشو کنترل کنه و آروم گفت خب کجا رفت ؟بگو دیگه توهم کشتی منو...
با ترس گفتم رفت توی یه باغ ،یه پسره هم درو براش باز کرد و رفتن داخل..
قباد جوری از جاش بلند شد که دستش محکم توی صورتم خورد و آخ بلندی گفتم..
قباد با عصبانیت به سمت در میرفت تا دعوا راه بیندازه،به سرعت از جا بلند شدم و خودمو جلوش انداختم...
با خشم گفت برو اونور ماه بیگم ،وگرنه عصبانیتم رو سر تو خالی میکنم ها،با التماس گفتم یه لحظه گوش بده قباد ،اگر الان تو بری و دعوا کنی هیچیو گردن نمیگیره و تازه با منم بیشتر دشمن میشن ،چون میفهمن من بهت گفتم...
رگ گردنش برجسته شده بود و داشت میلرزید، زیر لب غرید یعنی میگی چیزی نگم و مثل خودمو بی خیال نشون بدم؟زود گفتم نه این چه حرفیه، منظورم اینه بذار فردا یا هروقت که دوباره رفت من میام سر زمین و بهت اطلاع میدم، توهم زود خودتو برسون که دیگه نتونه حاشا کنه...
قبادکمی بهم زل و بعد بدون اینکه چیزی بگه سرجاش برگشت،پس حرفمو قبول کرد،ته دلم حس خوبی داشتم از اینکه قرار بود از سلطنت و مرضی انتقام بگیرم، درسته با این چیزها دلم آروم نمیشد، اما برای گوشمالی خوب بود،قباد تا صبح توی رختخواب تکون خورد و نخوابید،میدونستم که خیلی براش سخته اما خوب نمی تونستم از گفتن این ماجرا چشمپوشی کنم،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_نوزدهم
یکبار که توی اتاق در حال حرف زدن بودن و من خیلی اتفاقی حرفاشونو شنیدم مرضی به سلطنت گفت خیالت راحت ،حتما میاد ،فقط حواست باشه کسی دنبالت نکنه که خون راه میفته...
با شنیدن همین چند کلمه تمام فکر و ذهنم به هم ریخت،اینها حتما دارن کاری میکنن که آنقدر ترس دارن،دلم میخواست از کارشون سر دربیارم و کاری که سر بچم کرده بودن رو تلافی کنم،نمیدونستم سلطنت میخواد کیو ببینه و کی قراره از خونه بیرون بره ،اما باید هرجور که شده میفهمیدم،مطمئنا موقعی که خدیجه خانم خونه نبود میرفت بیرون..
اون روز کامل سلطنت رو زیر نظر گرفتم، اما جایی نرفت.. روز بعد از صبح زود بیدار شدم و پشت پنجره کشیک دادم،بعداز ظهر بود که خدیجه خانم و مرضی بیرون رفتن،طولی نکشید که سلطنت هم چارقدشو پوشید و بعد از اون ها از خونه بیرون رفت.....
دیگه مطمئن شده بودم که کاسه ای زیر نیم کاسست،به سرعت برق و باد چارقدمو سر کردم و بیرون رفتم،اروم در خونه رو باز کردم و وقتی سلطنت رو دیدم که تا سر کوچه رفته بود ،دنبالش دویدم،میترسیدم متوجهم بشه برام شر درست کنه، اما خداروشکر اصلا پشت سرش رو نگاه نکرد و متوجه من نشد،نمیدونستم کجا داره میره فقط دنبالش میرفتم،انقد رفت و رفت تا جلوی باغی ایستاد،من پشت درخت تنومندی خودم رو پنهان کرده بودم و نگاهش میکردم،ترس و اضطراب توی چهرش موج میزد،طولی نکشید که در باغ باز شد و پسر جوونی بیرون اومد، کمی باهم حرف زدن و پسر هرجوری که بود سلطنت و داخل باغ برد..
مثل کسی چه روح دیده باشه سرجام خشکم زده بود،اگر قباد با برادرهاش این قضیه رو میفهمیدن ،خون به راه میفتاد،لبخند خبیثانه ای روی لبم نقش بست ،الان وقت تلافی بود،دیگه منتظر اومدن سلطنت نموندم و زود خودمو به خونه رسوندم،هنوز خدیجه خانم و مرضی نیومده بودن،ساعتی بعد در باز شد و سلطنت قبل از بقیه اومد،نمیدونستم چطور باید این قضیه رو با قباد در میون بذارم، قطعا کار سختی بود...
قباد دیگه کمتر توی اتاقم میومد و همین کار رو سخت میکرد،اون شب موقع شام لباس قشنگی پوشیدم و بعد از مدت ها کمی به خودم رسیدم ،میخواستم هرجور شده قباد رو توی اتاقم بکشونم،همینجور هم شد و موقعی که با ناامیدی توی رختخواب خزیده بودم ،در اتاق باز شد و قباد داخل اومد،از خوشحالی نفسم در حال قطع شدن بود،زود بلند شدم و رختخوابش رو پهن کردم ،از شدت استرس دست و پاهام به لرزه در اومده بود و نمیدونستم چطور سر صحبت رو باز کنم،موقع خواب بود و قباد دستش رو روی صورتش گذاشته بود باید هرجور که شده همین امشب قضیه رو با قباد درمیون بذارم،بلاخره با کلی من من کردن دهن باز کردم و گفتم میگم قباد، میخوام یه چیزی بهت بگم...
اما میترسیدم ...
قباد بدون اینکه از سر جاش تکونی بخوره گفت بگو چی شده؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم امروز توی خونه یه اتفاقی افتاد که تو حتما باید در جریان باشی...
دستشو از روی چشم هاش برداشت و گفت چی شده؟ بازم میخوای بگی مرضی و سلطنت چکار کردن؟
گفتم نه میترسم بگم و قشقرق به پا کنی..
نفس صدا داری کشید و گفت بگو دیگهههههههه،یک لحظه پشیمون شدم و خواستم چیزی نگم که با تشر قباد دهن باز کردم و گفتم امروز سلطنت از خونه رفت و منم دنبالش رفتم.....
قباد گفت خب که چی؟کجا رفت حالا؟مگه با مرضی نبود؟
با لکنت گفتم نه تنها بود ،منم دیدم تنهاست دنبالش رفتم ،میدونستم تو بدت میاد تنها جایی بره...
قباد که فهمیده بود اتفاقی افتاده سعی کرد خشمشو کنترل کنه و آروم گفت خب کجا رفت ؟بگو دیگه توهم کشتی منو...
با ترس گفتم رفت توی یه باغ ،یه پسره هم درو براش باز کرد و رفتن داخل..
قباد جوری از جاش بلند شد که دستش محکم توی صورتم خورد و آخ بلندی گفتم..
قباد با عصبانیت به سمت در میرفت تا دعوا راه بیندازه،به سرعت از جا بلند شدم و خودمو جلوش انداختم...
با خشم گفت برو اونور ماه بیگم ،وگرنه عصبانیتم رو سر تو خالی میکنم ها،با التماس گفتم یه لحظه گوش بده قباد ،اگر الان تو بری و دعوا کنی هیچیو گردن نمیگیره و تازه با منم بیشتر دشمن میشن ،چون میفهمن من بهت گفتم...
رگ گردنش برجسته شده بود و داشت میلرزید، زیر لب غرید یعنی میگی چیزی نگم و مثل خودمو بی خیال نشون بدم؟زود گفتم نه این چه حرفیه، منظورم اینه بذار فردا یا هروقت که دوباره رفت من میام سر زمین و بهت اطلاع میدم، توهم زود خودتو برسون که دیگه نتونه حاشا کنه...
قبادکمی بهم زل و بعد بدون اینکه چیزی بگه سرجاش برگشت،پس حرفمو قبول کرد،ته دلم حس خوبی داشتم از اینکه قرار بود از سلطنت و مرضی انتقام بگیرم، درسته با این چیزها دلم آروم نمیشد، اما برای گوشمالی خوب بود،قباد تا صبح توی رختخواب تکون خورد و نخوابید،میدونستم که خیلی براش سخته اما خوب نمی تونستم از گفتن این ماجرا چشمپوشی کنم،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9