#دوقسمت نودوهفت ونودوهشت
📖سرگذشت کوثر
تو باید باور کنی محمد رفته محمد رفته بهشت دخترم از اون بالا داره نگات می کنه نگران خواهربزرگترشه که خواهرش که حکم مادرش رو داشته داغون شه و نابود شه شهادت برادرت مبارکت باشه تو زن خیلی خوب و خوشبختی هستی خوشابه سعادتت که همچین برادرها پسرهای دسته گلی را تونستی تربیت کنی و تحویل جامعه بدی
گریه کردم زار زدم دلم آروم نمی شد جیگر سوختم آروم نمی شد زنهای همسایه همه می یومدن و میرفتن که من و خونوادم تنها نمانیم پسرها گریه می کردن یونس بیشتر از همه بی تابی میکرد دلتنگ پدرش و داییهاش بود مدام بهم میگفت مامان واقعا دیگه دایی محمد بر نمی گرده خونه دیگه نمی یاد بهم دیکته بگه بغلش کردم و گفتم نه مادر دایی دیگه بر نمی گرده خونه اماهمیشه کنار ما هستش و همیشه از ما مراقبت میکنه همیشه نگرانمون یادته که چه قولی بهش داده بودی گفت آره قول دادم خوب درس بخونم و دکتر بشم گفتم پس سعی کن خوب درس بخونی
تا به قولی که به داییت دادی عمل کنی اون شب تا صبح نخوابیدم تمام جزئیات زندگیم اومد جلوی چشمم روزی که محمد رو با اون سر شکستش آوردمش خونم و سر محمد کتک مفصلی به وجیهه خانوم زدم لحظه به لحظه بزرگ شدنش و مدرسه رفتنش همه و همه مثل یک فیلم سینمایی کوتاه مدت از جلوی چشمم رد شد آخ که چقدر دلتنگش بودم
چقدر دوست داشتم فقط برای یکبار دیگه می
دیدمش خودمو برای آخرین وداع و دیدار فردامون آماده کردم اشکهای عمم هم بند نمی یومد ننه بلقیس هم تو رختخوابش نشسته بود و گریه میکرد و قرآن می خوند می گفت نوم شهید شده یار و مونسم شهید شد رفت چرا من زنده موندم و اون جوون خوش قد و بالا و رعنا را می خوان خاک کنن ای خاک بر سر من که من هنوز زندم و دارم نفس می کشم ولی محمدمو می خوان خاک کنن عمم بهم گفت من خیلی بد بودم خیلی در حق محمد بدی کردم فکر می کنی منو ببخشه
نمی دونستم چی بهش بگم فقط گفتم محمد الان یک فرشتست مگه می شه فرشته ها نبخشن اون تو را خیلی وقته بخشیده ساعت سه صبح بودکه هیچ کس هنوز نخوابیده بود صبح باید محمد رو به خاك مى سپرديم و بامداد روز بعدش از اونجا می رفتیم باید محمدمو تو این شهر تنها میگذاشتم و می رفتم نزدیکیهای چهار صبح بودکه پسر همسایه با عجله اومد و بهمون گفت آقا
مهدی اومده آقا مهدی اومده باورم نمی شد مهدی اومده پا برهنه پریدم تو حیاط مهدی جلوم وایستاده بود چقدر خسته و داغون بود انگار صد سال پیرشده بود گریان خودم و رها کردم تو آغوش برادرم عین دو تا بچه گریه می کردیم مثل دو تا بچه کوچیک که بی کس و کار شده بودن و هیچ کس رو دیگه تو این دنیا نداشتن مهدی گفت خوبی گفتم نه دلم می خواد بمیرم دیگه دلم نمیخوادزنده بمونم و نفس بکشم انگار واقعا مردم و دارم
نفس میکشم گفت باید قوی باشی خیلی قوی
تر از قبل گفت برای فردا چند ساعت بهم اجازه دادن بیام نمی خواستم محمد رو تنها بگذارم مااز اول با هم بودیم تا خونه ابدیشم کنارش باقی میمونم از وجود مهدی حالم بهار شد و دلم آرومترشده بود مهدی اومده بود مثل کوه پشتم وایسته بالاخره اون صبح وداع اومد همه اهالی جمع شده بودن تا شهیدمون رو بیارن تا باهاش خدافظی
کنیم و ببریمش خونه ابدیش تا برای همیشه به آرامش ابدی برسه تو گلزار شهدا اصلا تو حال خودم نبودم حال خیلی بدی داشتم چقدر گریه کردم و تو سر خودم زدم انگار پسر خودم مرده بود عمری براش مادری کرده بودم و حالا با دستهای خودم خاکش کردم برای لحظه ای صورت مثل ماهشو دیدم چقدر با آرامش کامل بود انگار فقط خوابیده بود صورتش مثل فرشته ها بود وقتی بر گشتیم خونه مهدی باید می رفت بهم گفت آبجی دیگه عزاداری کافیه خیلی از خونواده ها الان عزادارن بچه هاشون و شوهرشون رو از
دست دادن تو باید محکم باشی تو خواهر شهیدی باید محکم باشی گفتم مهدی ازت خواهش میکنم تو زنده بر گرد منو تنها نگذار گفت اون دیگه دست منو تو نیست اون دست خداست گفتم نگران مرادم هیچ خبری ازش نیست کاش امروز می تونست بیاد گفت بابا مراد اهواز نیست واسه همین نتونست بیاد نمی دونم کجاست ولی میدونم و مطمئنم که حالش خوبه مهدی دوباره رفت و ما هم بقچه سفرمونو بستیم باید آفتاب طلوع نکرده حرکت می کردیم دلتنگ خونه می شدم
عمه بهم گفت باید یکی دو ساعت بخوابی تو از ديروز تا الان نخوابيدى الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
تو باید باور کنی محمد رفته محمد رفته بهشت دخترم از اون بالا داره نگات می کنه نگران خواهربزرگترشه که خواهرش که حکم مادرش رو داشته داغون شه و نابود شه شهادت برادرت مبارکت باشه تو زن خیلی خوب و خوشبختی هستی خوشابه سعادتت که همچین برادرها پسرهای دسته گلی را تونستی تربیت کنی و تحویل جامعه بدی
گریه کردم زار زدم دلم آروم نمی شد جیگر سوختم آروم نمی شد زنهای همسایه همه می یومدن و میرفتن که من و خونوادم تنها نمانیم پسرها گریه می کردن یونس بیشتر از همه بی تابی میکرد دلتنگ پدرش و داییهاش بود مدام بهم میگفت مامان واقعا دیگه دایی محمد بر نمی گرده خونه دیگه نمی یاد بهم دیکته بگه بغلش کردم و گفتم نه مادر دایی دیگه بر نمی گرده خونه اماهمیشه کنار ما هستش و همیشه از ما مراقبت میکنه همیشه نگرانمون یادته که چه قولی بهش داده بودی گفت آره قول دادم خوب درس بخونم و دکتر بشم گفتم پس سعی کن خوب درس بخونی
تا به قولی که به داییت دادی عمل کنی اون شب تا صبح نخوابیدم تمام جزئیات زندگیم اومد جلوی چشمم روزی که محمد رو با اون سر شکستش آوردمش خونم و سر محمد کتک مفصلی به وجیهه خانوم زدم لحظه به لحظه بزرگ شدنش و مدرسه رفتنش همه و همه مثل یک فیلم سینمایی کوتاه مدت از جلوی چشمم رد شد آخ که چقدر دلتنگش بودم
چقدر دوست داشتم فقط برای یکبار دیگه می
دیدمش خودمو برای آخرین وداع و دیدار فردامون آماده کردم اشکهای عمم هم بند نمی یومد ننه بلقیس هم تو رختخوابش نشسته بود و گریه میکرد و قرآن می خوند می گفت نوم شهید شده یار و مونسم شهید شد رفت چرا من زنده موندم و اون جوون خوش قد و بالا و رعنا را می خوان خاک کنن ای خاک بر سر من که من هنوز زندم و دارم نفس می کشم ولی محمدمو می خوان خاک کنن عمم بهم گفت من خیلی بد بودم خیلی در حق محمد بدی کردم فکر می کنی منو ببخشه
نمی دونستم چی بهش بگم فقط گفتم محمد الان یک فرشتست مگه می شه فرشته ها نبخشن اون تو را خیلی وقته بخشیده ساعت سه صبح بودکه هیچ کس هنوز نخوابیده بود صبح باید محمد رو به خاك مى سپرديم و بامداد روز بعدش از اونجا می رفتیم باید محمدمو تو این شهر تنها میگذاشتم و می رفتم نزدیکیهای چهار صبح بودکه پسر همسایه با عجله اومد و بهمون گفت آقا
مهدی اومده آقا مهدی اومده باورم نمی شد مهدی اومده پا برهنه پریدم تو حیاط مهدی جلوم وایستاده بود چقدر خسته و داغون بود انگار صد سال پیرشده بود گریان خودم و رها کردم تو آغوش برادرم عین دو تا بچه گریه می کردیم مثل دو تا بچه کوچیک که بی کس و کار شده بودن و هیچ کس رو دیگه تو این دنیا نداشتن مهدی گفت خوبی گفتم نه دلم می خواد بمیرم دیگه دلم نمیخوادزنده بمونم و نفس بکشم انگار واقعا مردم و دارم
نفس میکشم گفت باید قوی باشی خیلی قوی
تر از قبل گفت برای فردا چند ساعت بهم اجازه دادن بیام نمی خواستم محمد رو تنها بگذارم مااز اول با هم بودیم تا خونه ابدیشم کنارش باقی میمونم از وجود مهدی حالم بهار شد و دلم آرومترشده بود مهدی اومده بود مثل کوه پشتم وایسته بالاخره اون صبح وداع اومد همه اهالی جمع شده بودن تا شهیدمون رو بیارن تا باهاش خدافظی
کنیم و ببریمش خونه ابدیش تا برای همیشه به آرامش ابدی برسه تو گلزار شهدا اصلا تو حال خودم نبودم حال خیلی بدی داشتم چقدر گریه کردم و تو سر خودم زدم انگار پسر خودم مرده بود عمری براش مادری کرده بودم و حالا با دستهای خودم خاکش کردم برای لحظه ای صورت مثل ماهشو دیدم چقدر با آرامش کامل بود انگار فقط خوابیده بود صورتش مثل فرشته ها بود وقتی بر گشتیم خونه مهدی باید می رفت بهم گفت آبجی دیگه عزاداری کافیه خیلی از خونواده ها الان عزادارن بچه هاشون و شوهرشون رو از
دست دادن تو باید محکم باشی تو خواهر شهیدی باید محکم باشی گفتم مهدی ازت خواهش میکنم تو زنده بر گرد منو تنها نگذار گفت اون دیگه دست منو تو نیست اون دست خداست گفتم نگران مرادم هیچ خبری ازش نیست کاش امروز می تونست بیاد گفت بابا مراد اهواز نیست واسه همین نتونست بیاد نمی دونم کجاست ولی میدونم و مطمئنم که حالش خوبه مهدی دوباره رفت و ما هم بقچه سفرمونو بستیم باید آفتاب طلوع نکرده حرکت می کردیم دلتنگ خونه می شدم
عمه بهم گفت باید یکی دو ساعت بخوابی تو از ديروز تا الان نخوابيدى الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ویژگیهای کسی که امر به معروف و نهی از منکر میکند
شيخ الإسلام ابن تیمیه رحمه الله میگوید:
«کسی که امر به معروف و نهی از منکر میکند،
باید به آنچه فرمان میدهد، آگاه باشد
و به آنچه نهی میکند نیز دانا باشد
همچنین باید در آنچه امر میکند، با نرمی برخورد کند
و در آنچه نهی میکند نیز با نرمی رفتار نماید
و در هنگام امر و نهی بردبار باشد.
پس: علم باید پیش از امر باشد
نرمی باید همراه امر باشد
و بردباری باید پس از امر باشد
📚منهاج السنة: (۵/۲۵۳).
به نقل از شرح فارسی صحیح بخاری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شيخ الإسلام ابن تیمیه رحمه الله میگوید:
«کسی که امر به معروف و نهی از منکر میکند،
باید به آنچه فرمان میدهد، آگاه باشد
و به آنچه نهی میکند نیز دانا باشد
همچنین باید در آنچه امر میکند، با نرمی برخورد کند
و در آنچه نهی میکند نیز با نرمی رفتار نماید
و در هنگام امر و نهی بردبار باشد.
پس: علم باید پیش از امر باشد
نرمی باید همراه امر باشد
و بردباری باید پس از امر باشد
📚منهاج السنة: (۵/۲۵۳).
به نقل از شرح فارسی صحیح بخاری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 مجموعه هزار و یک اخلاق
اخلاق یکم ، رسول الله : ﷺ
1- ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻗﺪﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻤﻲ ﮐﺸﻴﺪن و با آرامی و وقار راه میرفتن .
✅ به فرموده قرآن که کلام خداوند است بهترین الگو و مُدلِ زندگی آبرومندانه و سعادتِ آخرت ، پیامبر ﷺ است .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اخلاق یکم ، رسول الله : ﷺ
1- ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻗﺪﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻤﻲ ﮐﺸﻴﺪن و با آرامی و وقار راه میرفتن .
✅ به فرموده قرآن که کلام خداوند است بهترین الگو و مُدلِ زندگی آبرومندانه و سعادتِ آخرت ، پیامبر ﷺ است .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠 قال الله تعالی: إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً
🔺 همانا خداوند و فرشتگان او بر پيامبر درود مىفرستند؛ اى كسانى كه ايمان آوردهايد! شما (نيز) بر او درود فرستيد و به او سلام كنيد سلامى همراه با تسليم.
🔵 برخی پیام ها
1- هرگاه خواستيد ديگران را به كار خيرى دعوت كنيد، اوّل خود و دستاندركاران شروع كنيد. (خداوند براى فرمان صلوات به مردم، اوّل از صلوات خود و فرشتگان نام مىبرد.) «إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ»
2- صلوات خدا و فرشتگان دايمى است. «يُصَلُّونَ»
3- صلوات بر حضرت پيامبر، صلی الله علیه و سلم لازمه ايمان و از وظائف مؤمنان است. «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا»
4- درود لفظى كافى نيست، تسليم عملى نيز لازم است. «صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔺 همانا خداوند و فرشتگان او بر پيامبر درود مىفرستند؛ اى كسانى كه ايمان آوردهايد! شما (نيز) بر او درود فرستيد و به او سلام كنيد سلامى همراه با تسليم.
🔵 برخی پیام ها
1- هرگاه خواستيد ديگران را به كار خيرى دعوت كنيد، اوّل خود و دستاندركاران شروع كنيد. (خداوند براى فرمان صلوات به مردم، اوّل از صلوات خود و فرشتگان نام مىبرد.) «إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ»
2- صلوات خدا و فرشتگان دايمى است. «يُصَلُّونَ»
3- صلوات بر حضرت پيامبر، صلی الله علیه و سلم لازمه ايمان و از وظائف مؤمنان است. «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا»
4- درود لفظى كافى نيست، تسليم عملى نيز لازم است. «صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فتأمل
⚡️از جملۀ نشانههای سقوط و پسرفت این است که:
صدای اذان را بشنوید و به جماعت حاضر نشوید!
نماز صبح را از دست دهید و هیچ اعتنایی نداشته باشید!
از قرآن فاصله بگیرید و هیچ بیم و هراسی به خود راه ندهید!
خیر و خوبی از شما گرفته شود و شما نگران نباشید!
از همنشینی با نیکوکاران محروم شوید و دنبال آنها نگردید!
گناه کنید و غمگین نشوید!
نه تلاوت قرآنی داشته باشید و نه ذکر و تسبیحی و احساس وحشت هم نکنید!
بارالها! ثبات و پایداری نصیب فرما که قلبها در دستان [بلا کیف] توست!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚡️از جملۀ نشانههای سقوط و پسرفت این است که:
صدای اذان را بشنوید و به جماعت حاضر نشوید!
نماز صبح را از دست دهید و هیچ اعتنایی نداشته باشید!
از قرآن فاصله بگیرید و هیچ بیم و هراسی به خود راه ندهید!
خیر و خوبی از شما گرفته شود و شما نگران نباشید!
از همنشینی با نیکوکاران محروم شوید و دنبال آنها نگردید!
گناه کنید و غمگین نشوید!
نه تلاوت قرآنی داشته باشید و نه ذکر و تسبیحی و احساس وحشت هم نکنید!
بارالها! ثبات و پایداری نصیب فرما که قلبها در دستان [بلا کیف] توست!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚡️هیچگاه به درستیِ راهت نبال، و صلاح خود را مایهی فخر قرار مده!
هرگاه خواستی گناهی را که کسی مرتکب شده نکوهش کنی، یادت باشد آرام در دل یا زبانت بگویی:
«ربنا يهديه ويعافيني ويثبتني »
مبادا مغرور شوی، که شاید فردا خودت گرفتار همان گناه شوی، شاید هنوز در معرض امتحان سختی قرار نگرفتهای، یا خداوند با لطفش عیبت را پوشانده؛
ما آدمها درونمان بسیار آشفتهتر از آن است که در ظاهر دیده میشود؛ اما این لطف خداست که با جامهای به نام «ستر» ما را پوشانده است.
"پس از خدا بخواهیم این نعمت را از ما نگیرد..."
«اللهم استرنا بسترك الجميل»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هرگاه خواستی گناهی را که کسی مرتکب شده نکوهش کنی، یادت باشد آرام در دل یا زبانت بگویی:
«ربنا يهديه ويعافيني ويثبتني »
مبادا مغرور شوی، که شاید فردا خودت گرفتار همان گناه شوی، شاید هنوز در معرض امتحان سختی قرار نگرفتهای، یا خداوند با لطفش عیبت را پوشانده؛
ما آدمها درونمان بسیار آشفتهتر از آن است که در ظاهر دیده میشود؛ اما این لطف خداست که با جامهای به نام «ستر» ما را پوشانده است.
"پس از خدا بخواهیم این نعمت را از ما نگیرد..."
«اللهم استرنا بسترك الجميل»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت نودوسه ونودوچهار
📖سرگذشت کوثر
فقط باید اوضاع اینجا را سر و سامان بدم بعد بیام اونجا وقتی داشتن حرف می زدن من دست و پام می لرزیدپریدم جلوشون مراد گفت عزیزم ما را ترسوندی تو که هیچ وقت این جوری جلوی آدم ظاهر نمیشدی بی توجه به مراد سمت برادرهام رفتم گفتم چی شده شما دو تا می خواید چی کار کنید چه غلطی کنید دارید چی را از من مخفی می کنیدما از هم هیچ چیز قایمکی نداشتیم ما یه خونواده ایم مراد بهم گفت من بهت توضیح میدم خانومم بچه ها باید برن داره دیرشون می شه گفتم حق ندارن پاشونو از خونه بیرون بگذارن تا همه چی را به من توضیح ندادن مهدی گفت من بهش میگم آبجی ما داریم میریم از آب و خاک و ناموسمون دفاع کنیم عراق بغل گوشمون میخواد کل جنوب رو تصرف کنه ما روزهای سختی در پیش داریم شما هم به زودی باید از این شهربرید نباید دیگه اینجا بمونید گفتم دارید میرید جنگ برای چی دارید میرید من به شماها اجازه
نمیدم من خودم شماها را بزرگ کردم شماها دست من امانتید مهدی گفت الان وقتشه امانتتو به دست خدا بسپاری ما باید بریم آبجی ماکلی آموزش دیدیم ما نظامی هستیم ما حق فرار کردن نداریم ما حق خیانت کردن به مردممون رو نداریم داد زدم این همه آدم چرا شماها باید برید اگه بریدبمیرید من چه خاکی تو سرم بریزم جواب مردم روچی بدم نمیگن ازبرادرهاش خسته شده بودفرستادشو جلوی توپ تانک که بمیرن از شرشون خلاص شه نه من اجازه نمی دم شماها حق رفتن
ندارید شماها برید برگردید من می میرم عمرم
تموم می شه اجازه نمیدم من و مراد رو تنها بگذاریدبا صدای بلند زدم زیر گریه هیچی دل منو آروم نمی کرد مهدی اومدمنو بغل کرد مثل یک بچه بغلم کرد گفت آبجی ما بر می گردیم بهت قول میدم که بر میگردیم تو را خدا نگذار پام بلرزه به خاطر تو نرم تو خودت میدونی که طاقت گریه های تو را ندارم حاضرم جونم رو ازم بگیرن اما تو گریه نکنی به زور منو آروم کردن خیلی جدایی ازشون برام سخت بود اما رفتن که از خاک و ناموسشون در برابر دشمن متجاوز دفاع کنن جفتشون با هم رفتن تو تاریکی شب رفتن وقتی داشتن می رفتن برگشتن و برای من دست تکون دادن و گفتن آبجی برو تو خونه بد خواب شدی زار می زدم مراد منو برد داخل خونه بهم گفت کوثرم همه کسم اونها زود بر می گردن این جنگ هم به زودی تموم میشه و جوونهامون هم برمی گردن خونه تو پسرها را می بینی کمتر از چندروز بعد به ما دستور تخلیه شهر دادن گفتن باید همه شهر رو ترک کنن و اینجا نمونن قرار شد چهارروز بعد با یک راهنما همه حرکت کنیم ننه بلقیس می گفت من نمیام می خوام همین جا تو خونم
بمیرم تو رختخوابم توسط سرباز عراقی بمیرم ولی از شهرم بیرون نرم نمیخوام سربار کسی باشم ولی ما قسم خوردیم ببریمش گفتیم تمام راه رو شده کولت کنیم می کنیم ولی تنها از اینجانمیریم مراد تو فکر بود همش تو فکر بود و تو یک عالم دیگه سیر می کرد صبح وقتی بیدار شدم دیدم مراد نیست فقط یک کاغذ گذاشته بود با همون سواد نصفه نیمش نوشته بود من رفتم پیش پسرها
دیگه برو پیش فاطمه یا برو روستا اینجا نمون خداحافظ عشق من به امید دیدار بالاخره بازم همدیگه را می بینیم داشتم دیوونه می شدم نزدیک بود به جنون برسم مراد رفته بود و منو تنها گذاشته بود سه تا از بهترین مردهای دنیای خیلی کوچیک من از پیش من رفته بودن و منو ترک کرده بودن عمم از خواب که بیدار شد ازم پرسیدمراد رفته سر کار نگاهی بهش انداختم بهم گفت
چیه دختر چرا لالی چرا جوابمو نمیدی گفتم
عمه مراد رفت گفت کجا رفته گفتم رفت جنگ مثل محمد و مهدی خیلی از مردهای این شهر که رفتن مراد هم رفت برام هم نامه گذاشته هر چی زودتر از اینجا برید یا برید روستا یا برید پیش فاطمه عمم زد زیر گریه نالانو پریشان بود ضجحه میزد و مرادر و صدا می کرد بهم گفت اگه پسرم برنگرده چی اگه مرادم شهید بشه اون وقت من چه خاکی تو سرم بریزم یعنی قرار بیفتم زیر دست
تو من نمی خوام بیفتم زیر دست تو !تو حتما میخوای تلافی گذشته را سرم در بیاری عقده هاتو سر من بدبخت بی کس و کار خالی کنی گفتم عمه تو را خدا تمومش کن خستمخیلی خیلی خستم دارم دیوونه می شم شوهرم و برادرهام رفتن
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
فقط باید اوضاع اینجا را سر و سامان بدم بعد بیام اونجا وقتی داشتن حرف می زدن من دست و پام می لرزیدپریدم جلوشون مراد گفت عزیزم ما را ترسوندی تو که هیچ وقت این جوری جلوی آدم ظاهر نمیشدی بی توجه به مراد سمت برادرهام رفتم گفتم چی شده شما دو تا می خواید چی کار کنید چه غلطی کنید دارید چی را از من مخفی می کنیدما از هم هیچ چیز قایمکی نداشتیم ما یه خونواده ایم مراد بهم گفت من بهت توضیح میدم خانومم بچه ها باید برن داره دیرشون می شه گفتم حق ندارن پاشونو از خونه بیرون بگذارن تا همه چی را به من توضیح ندادن مهدی گفت من بهش میگم آبجی ما داریم میریم از آب و خاک و ناموسمون دفاع کنیم عراق بغل گوشمون میخواد کل جنوب رو تصرف کنه ما روزهای سختی در پیش داریم شما هم به زودی باید از این شهربرید نباید دیگه اینجا بمونید گفتم دارید میرید جنگ برای چی دارید میرید من به شماها اجازه
نمیدم من خودم شماها را بزرگ کردم شماها دست من امانتید مهدی گفت الان وقتشه امانتتو به دست خدا بسپاری ما باید بریم آبجی ماکلی آموزش دیدیم ما نظامی هستیم ما حق فرار کردن نداریم ما حق خیانت کردن به مردممون رو نداریم داد زدم این همه آدم چرا شماها باید برید اگه بریدبمیرید من چه خاکی تو سرم بریزم جواب مردم روچی بدم نمیگن ازبرادرهاش خسته شده بودفرستادشو جلوی توپ تانک که بمیرن از شرشون خلاص شه نه من اجازه نمی دم شماها حق رفتن
ندارید شماها برید برگردید من می میرم عمرم
تموم می شه اجازه نمیدم من و مراد رو تنها بگذاریدبا صدای بلند زدم زیر گریه هیچی دل منو آروم نمی کرد مهدی اومدمنو بغل کرد مثل یک بچه بغلم کرد گفت آبجی ما بر می گردیم بهت قول میدم که بر میگردیم تو را خدا نگذار پام بلرزه به خاطر تو نرم تو خودت میدونی که طاقت گریه های تو را ندارم حاضرم جونم رو ازم بگیرن اما تو گریه نکنی به زور منو آروم کردن خیلی جدایی ازشون برام سخت بود اما رفتن که از خاک و ناموسشون در برابر دشمن متجاوز دفاع کنن جفتشون با هم رفتن تو تاریکی شب رفتن وقتی داشتن می رفتن برگشتن و برای من دست تکون دادن و گفتن آبجی برو تو خونه بد خواب شدی زار می زدم مراد منو برد داخل خونه بهم گفت کوثرم همه کسم اونها زود بر می گردن این جنگ هم به زودی تموم میشه و جوونهامون هم برمی گردن خونه تو پسرها را می بینی کمتر از چندروز بعد به ما دستور تخلیه شهر دادن گفتن باید همه شهر رو ترک کنن و اینجا نمونن قرار شد چهارروز بعد با یک راهنما همه حرکت کنیم ننه بلقیس می گفت من نمیام می خوام همین جا تو خونم
بمیرم تو رختخوابم توسط سرباز عراقی بمیرم ولی از شهرم بیرون نرم نمیخوام سربار کسی باشم ولی ما قسم خوردیم ببریمش گفتیم تمام راه رو شده کولت کنیم می کنیم ولی تنها از اینجانمیریم مراد تو فکر بود همش تو فکر بود و تو یک عالم دیگه سیر می کرد صبح وقتی بیدار شدم دیدم مراد نیست فقط یک کاغذ گذاشته بود با همون سواد نصفه نیمش نوشته بود من رفتم پیش پسرها
دیگه برو پیش فاطمه یا برو روستا اینجا نمون خداحافظ عشق من به امید دیدار بالاخره بازم همدیگه را می بینیم داشتم دیوونه می شدم نزدیک بود به جنون برسم مراد رفته بود و منو تنها گذاشته بود سه تا از بهترین مردهای دنیای خیلی کوچیک من از پیش من رفته بودن و منو ترک کرده بودن عمم از خواب که بیدار شد ازم پرسیدمراد رفته سر کار نگاهی بهش انداختم بهم گفت
چیه دختر چرا لالی چرا جوابمو نمیدی گفتم
عمه مراد رفت گفت کجا رفته گفتم رفت جنگ مثل محمد و مهدی خیلی از مردهای این شهر که رفتن مراد هم رفت برام هم نامه گذاشته هر چی زودتر از اینجا برید یا برید روستا یا برید پیش فاطمه عمم زد زیر گریه نالانو پریشان بود ضجحه میزد و مرادر و صدا می کرد بهم گفت اگه پسرم برنگرده چی اگه مرادم شهید بشه اون وقت من چه خاکی تو سرم بریزم یعنی قرار بیفتم زیر دست
تو من نمی خوام بیفتم زیر دست تو !تو حتما میخوای تلافی گذشته را سرم در بیاری عقده هاتو سر من بدبخت بی کس و کار خالی کنی گفتم عمه تو را خدا تمومش کن خستمخیلی خیلی خستم دارم دیوونه می شم شوهرم و برادرهام رفتن
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بعضی از واژهها چون فشردن ماشهاند ،
دلها را میزنند و چشمها را خونین میکنند.
بعضی از واژهها چون نوشیدن دارویند ،
زخمها را درمان میکنند و دردها را شفا میدهند.
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دلها را میزنند و چشمها را خونین میکنند.
بعضی از واژهها چون نوشیدن دارویند ،
زخمها را درمان میکنند و دردها را شفا میدهند.
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یا الله فقط بخاطر تو ،،،
یک سری کارها رو مخلصانه بدون اینکه کسی خبر بشه انجام بده و توی قلبت بگو :
یا الله فقط بخاطر تو ،،،
پرونده ای تشکیل بده با این نیت :
فقط بخاطر تو ،،،
حتی کارهای کوچک مفید : مثلا چوبی از وسط راه برداری بدون اینکه کسی ببینه یا بفهمه که تشکر کنه ،،،
و محافظت و مراقبت از دست و زبان خود به وقت تحریک کاری ناشایست و گناه ،
تمرین کن ،،،
و در قلبت بگو فقط بخاطر تو ،،،
شیرینی خاص و اجر خاص تری داره ،
بخصوص در این روزهای ریاکاری و تظاهر که در آنیم ،،،
هر روز ببین چند تا کار مفید انجام دادی
و یا حفظ کردی خودترا از چند گناه ،،،
و گفتی ؛
یا الله فقط بخاطر تو ،،، !
پس بسم الله را بگو و شروع کن ،،،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یک سری کارها رو مخلصانه بدون اینکه کسی خبر بشه انجام بده و توی قلبت بگو :
یا الله فقط بخاطر تو ،،،
پرونده ای تشکیل بده با این نیت :
فقط بخاطر تو ،،،
حتی کارهای کوچک مفید : مثلا چوبی از وسط راه برداری بدون اینکه کسی ببینه یا بفهمه که تشکر کنه ،،،
و محافظت و مراقبت از دست و زبان خود به وقت تحریک کاری ناشایست و گناه ،
تمرین کن ،،،
و در قلبت بگو فقط بخاطر تو ،،،
شیرینی خاص و اجر خاص تری داره ،
بخصوص در این روزهای ریاکاری و تظاهر که در آنیم ،،،
هر روز ببین چند تا کار مفید انجام دادی
و یا حفظ کردی خودترا از چند گناه ،،،
و گفتی ؛
یا الله فقط بخاطر تو ،،، !
پس بسم الله را بگو و شروع کن ،،،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*وقتی در اوج سختیها، در عمق رنج و مسئولیت، در کاروان مشکلات، و در لحظات بیچارگی و ناتوانی، و حتی در اوج یأس و ناامیدی،*
به یاد ذات قدرتمند و خالق و صاحب کَون و مکان میافتی و به تقدیر و تدبیر او میاندیشی، دلت سرشار از آرامش میشود و نیرویی غیبی سراسر وجودت را فرا میگیرد؛ نیرویی که بخش زیادی از فشار را از قلبت و از شانههای ضعیف بندگیات برمیدارد.
پس در هر حال، و بهویژه هنگام بلاها، مشکلات و گرفتاریها، این ذکر را از اعماق دل بر زبان جاری کن:
حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ، نِعْمَ الْمَوْلَى وَنِعْمَ النَّصِيرُ. «خدا ما را کافی است و او بهترین وکیل است؛ چه نیکو سرپرست و چه نیکو یاوری است.»
*✍️حقمل*الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به یاد ذات قدرتمند و خالق و صاحب کَون و مکان میافتی و به تقدیر و تدبیر او میاندیشی، دلت سرشار از آرامش میشود و نیرویی غیبی سراسر وجودت را فرا میگیرد؛ نیرویی که بخش زیادی از فشار را از قلبت و از شانههای ضعیف بندگیات برمیدارد.
پس در هر حال، و بهویژه هنگام بلاها، مشکلات و گرفتاریها، این ذکر را از اعماق دل بر زبان جاری کن:
حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ، نِعْمَ الْمَوْلَى وَنِعْمَ النَّصِيرُ. «خدا ما را کافی است و او بهترین وکیل است؛ چه نیکو سرپرست و چه نیکو یاوری است.»
*✍️حقمل*الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از اسباب خیر و برکت در خانواده ها
از حضرت انس ( رض ) روایت شده است که رسول اکرم صلی الله علیه و سلم ، فرمود:
« بیگمان منزلی که در آن قرآن تلاوت میشود ، خیرش فراوان میگردد و منزلی که در آن قرآن تلاوت نمیشود ، خیرش اندک خواهد بود». ( رواه البزار )
امروزه متأسفانه بر اثر دوری از قرآن و عدم تلاوت در منازل ، از خیر در خانهها کاسته شده است و هنگامیکه خیر در منزل نباشد، نافرمانی و اختلاف جایگزین میشود ، افراد صالح و مفید در چنین منزلی تربیت نمیشوند و آرامش قلبی جای خود را به افسردگی و اندوه میدهد.
وقتی یک مسلمان در منزل خود برای بازی و سرگرمی وقت میگذارد اما برای قرآن حال و حوصله ندارد، پس راههای انواع شر و بدی را باز گذاشته و منزلش از خیر و آرامش واقعی خالی میشود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از حضرت انس ( رض ) روایت شده است که رسول اکرم صلی الله علیه و سلم ، فرمود:
« بیگمان منزلی که در آن قرآن تلاوت میشود ، خیرش فراوان میگردد و منزلی که در آن قرآن تلاوت نمیشود ، خیرش اندک خواهد بود». ( رواه البزار )
امروزه متأسفانه بر اثر دوری از قرآن و عدم تلاوت در منازل ، از خیر در خانهها کاسته شده است و هنگامیکه خیر در منزل نباشد، نافرمانی و اختلاف جایگزین میشود ، افراد صالح و مفید در چنین منزلی تربیت نمیشوند و آرامش قلبی جای خود را به افسردگی و اندوه میدهد.
وقتی یک مسلمان در منزل خود برای بازی و سرگرمی وقت میگذارد اما برای قرآن حال و حوصله ندارد، پس راههای انواع شر و بدی را باز گذاشته و منزلش از خیر و آرامش واقعی خالی میشود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌻✨🌻✨🌻
داستان_کوتاه✨🌻
مردی درحالیکه به قصرها و خانههای زیبا مینگریست به دوستش گفت:
«وقتی این همه اموال را تقسیم میکردند ما کجا بودیم.» 🌻
دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت: « وقتی این بیماریها را تقسیم میکردند ما کجا بودیم ! »🌻
انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی و ... همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده ...🌻الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان_کوتاه✨🌻
مردی درحالیکه به قصرها و خانههای زیبا مینگریست به دوستش گفت:
«وقتی این همه اموال را تقسیم میکردند ما کجا بودیم.» 🌻
دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت: « وقتی این بیماریها را تقسیم میکردند ما کجا بودیم ! »🌻
انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی و ... همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده ...🌻الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃⚘🍃⚘🍃⚘🍃⚘🍃⚘
#دلنوشته۰ناب
بچه که بودم
دست چپم آرزو می کرد
که همچون پسرکِ شیک پوش همسایه
ساعتی بر مُچ داشته باشد.
چه گریه ها که نمی کردم و
مادرم فقط جز اینکه مچ دستم را گاز بگیرد
تا شکل ساعت بر آن بیفتد
کار دیگری از دستش بر نمی آمد.
وای که چه ساعت زیبایی بود!
بچه که بودم
معنای شادمانی، برایم وقتِ حمام بود
چه حباب ها و فانوسکان سبز و سرخی
که با کف صابون نمی ساختم
بچه که بودم
زمستان ها کنار گرمای اجاق می نشستم و
به اخگرهای روشن و آتشین خیره می شدم
دلم می خواست بتوانم
بروم میان زغال های گُر گرفته و
خانه ای میانشان برای خود بسازم
بچه که بودم
عصرها می فرستادنم خانه ی منیژه خانوم
تا کمی ترشی بخرم،
وای که چقدر خوشمزه بود.
بعد هم که سوی خانه باز میگشتم
در پیچ و خم کوچه ها
دزدکی، طوری که کسی نبیند
کمی از آب ترشی درون بطری شیشه ای را سر می کشیدم.
بچه که بودم
عشق برایم یعنی شب پیش از عید.
تا خود صبح
تا وقتی که چشم هایم به زور باز بود
کفش های نوأم را تنگ در آغوش می گرفتم.
بزرگ که شدم
دست چپم، چه ساعت های واقعی و زیبایی
بر خود دید،
اما هیچ کدام مثل آن ساعتی که مادرم
با دندان هایش بر مچم می ساخت نبود.
هیچ یک قد آن دلم را خوش نکرد.
بزرگ که شدم
هیچ یک از چلچراغ اتاق های خانه ام
مثل آنهایی که با حباب و کف صابون می ساختم
لبخند بر لبانم نیاورد.
بزرگ که شدم
با هیچ اخگر و شعله ای
خانه ای نساختم.
بزرگ که شدم
هیچ غذایی، مزه ی آن ترشی هایی که دزدکی از بطری ها سرکشیدم نداد
بزرگ که شدم
هیچ کفش و پیراهنی
هیچ شلوار و کراواتی را با خودم
به رختخواب نیاوردم. .
هیچ کدام شان را
مثل آن کفش های عیدی کودکی ام
مثل همان ها که چشم هایم را تا صبح باز می گذاشتند
مثل همان ها که تنگ در آغوشم می خوابیدند.
نه
هیچکدامشان را
هیچکدامشان را .
✍ #بابک۰زمانی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دلنوشته۰ناب
بچه که بودم
دست چپم آرزو می کرد
که همچون پسرکِ شیک پوش همسایه
ساعتی بر مُچ داشته باشد.
چه گریه ها که نمی کردم و
مادرم فقط جز اینکه مچ دستم را گاز بگیرد
تا شکل ساعت بر آن بیفتد
کار دیگری از دستش بر نمی آمد.
وای که چه ساعت زیبایی بود!
بچه که بودم
معنای شادمانی، برایم وقتِ حمام بود
چه حباب ها و فانوسکان سبز و سرخی
که با کف صابون نمی ساختم
بچه که بودم
زمستان ها کنار گرمای اجاق می نشستم و
به اخگرهای روشن و آتشین خیره می شدم
دلم می خواست بتوانم
بروم میان زغال های گُر گرفته و
خانه ای میانشان برای خود بسازم
بچه که بودم
عصرها می فرستادنم خانه ی منیژه خانوم
تا کمی ترشی بخرم،
وای که چقدر خوشمزه بود.
بعد هم که سوی خانه باز میگشتم
در پیچ و خم کوچه ها
دزدکی، طوری که کسی نبیند
کمی از آب ترشی درون بطری شیشه ای را سر می کشیدم.
بچه که بودم
عشق برایم یعنی شب پیش از عید.
تا خود صبح
تا وقتی که چشم هایم به زور باز بود
کفش های نوأم را تنگ در آغوش می گرفتم.
بزرگ که شدم
دست چپم، چه ساعت های واقعی و زیبایی
بر خود دید،
اما هیچ کدام مثل آن ساعتی که مادرم
با دندان هایش بر مچم می ساخت نبود.
هیچ یک قد آن دلم را خوش نکرد.
بزرگ که شدم
هیچ یک از چلچراغ اتاق های خانه ام
مثل آنهایی که با حباب و کف صابون می ساختم
لبخند بر لبانم نیاورد.
بزرگ که شدم
با هیچ اخگر و شعله ای
خانه ای نساختم.
بزرگ که شدم
هیچ غذایی، مزه ی آن ترشی هایی که دزدکی از بطری ها سرکشیدم نداد
بزرگ که شدم
هیچ کفش و پیراهنی
هیچ شلوار و کراواتی را با خودم
به رختخواب نیاوردم. .
هیچ کدام شان را
مثل آن کفش های عیدی کودکی ام
مثل همان ها که چشم هایم را تا صبح باز می گذاشتند
مثل همان ها که تنگ در آغوشم می خوابیدند.
نه
هیچکدامشان را
هیچکدامشان را .
✍ #بابک۰زمانی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شانزدهم
میدونی که پسرم الان چندین ساله در حسرت بچست،از اون زن اولش که بچه دار نشد حالا چند روزیه این یکی یجوری شده ،حسم بهم میگه حاملست،اوردمش پیش تو بهم بگی، اگه حامله باشه همین الان گوشواره هامو درمیارمو بهت میدم...
صدیقه خانم که با شنیدن کلمه ی گوشواره از خود بی خود شده بود، با هول گفت برو تو اون اتاق،هیجان تمام وجودم رو گرفته بود اگر واقعا حامله باشم چی؟
صدیقه خانم پشت سرم توی اتاق اومد...
منتظر بودم بگه پاشو برو بچه ای در کار نیست ،اما با شنیدن جمله ی مبارکه حامله ای کپ کردم،این چی گفت؟گفت حامله ای؟
خدیجه خانم زود خودشو توی اتاق انداخت ...
باورم نمیشد بهزودی قراره مادر بشم...
خدیجه خانم شروع به کل کشیدن کرد و سریع گوشواره های گوششو در آورد و توی دست صدیقه خانم گذاشت...
توی راه مدام بهم گوشزد میکرد که حق ندارم به مرضی نزدیک بشم و اصلا نباید کاری به کارش داشته باشم،هرچی که گفت جواب من فقط باید سکوت باشه......
هرچی به خونه نزدیک تر میشدیم ترس منم بیشتر میشد، از اینکه مرضی چه عکس العملی نشون میده میترسیدم،وقتی سلطنت درو باز کرد و لبخند خدیجه خانم رو دید، با بی تفاوتی گفت حاملست؟منکه باور نمیکنم این مردنی حامله باشه...
خدیجه خانم با دست زیرش زد و گفت برو اونور لازم نکرده آتیش بیار معرکه بشی ،بفهمم زیر گوش مرضی پچ پچ میکنی گیساتو میچینم...
من زود توی اتاق رفتم و در رو بستم، نمیدونم چرا انقد از مرضی میترسیدم، نکنه بلایی سر بچم بیاره،سرمو روی بالش گذاشته بودم و توی فکر و خیال بودم که با صدای جیغ از جا پریدم،زود از سر جام بلند شدم و بیرون رفتم، انقد گیج و منگ بودم که نمیدونستم کیه و چه خبر شده،همینکه پامو از در اتاق بیرون گذاشتم مرضی رو دیدم که گریه میکرد و ناسزا میگفت،با دیدن من انگار چیز بدی دیده باشه، با خشم بهم زل زد و گفت با دستای خودم خفت میکنم که هم خودت بمیری و هم اون بچت ،مگه میشه بعد اینهمه سال قباد بچه دار بشه معلومه یه جای کار میلنگه...
وحشت همه ی وجودم و گرفته بود،جوری تهدیدم میکرد که حس میکردم همین الان بلند میشه و خونمو میریزه،بدون اینکه حرفی بزنم توی اتاق رفتم و زیر پتو خزیدم، باید به قباد بگم براش قفل بزنه، وگرنه از ترس مرضی نمیتونم چشم رو هم بذارم...
غروب که شد و قباد اومد ،مرضی هنوز داشت غر میزد و به من ناسزا میداد،با باز شدن در اتاق دوباره سرجام نشستم، اما اینبار با دیدن لبخندی که روی لب های قباد نقش بسته بود آرامش گرفتم،قباد با خوشحالی خنده کنارم نشست و گفت اینا راست میگن ماه بیگم تو حامله ای؟یعنی من میتونم بچه دار بشم؟
با خجالت و شرم و حیا سرمو زیر انداختم و چیزی نگفتم...
خودش از سکوتم متوجه حقیقت شد....
با ناراحتی خودمو ازش جدا کردم و گفتم راستش قباد من خیلی میترسم ،از صبح تا حالا نمیدونی مرضی چه حرف ها و تهمت هایی که بهم نزده ،همشم تهدیدم میکنه که منو این بچه رو میکشه..
قباد اخم غلیظی کرد و گفت چه بیخود کرده، اگه یه تار مو از تو و بچمون کم بشه من میدونم و اون...
کمی خیالم آروم گرفت ولی هنوز هم اون ته ته های دلم از مرضی میترسیدم...........
خدیجه خانم اخلاقش کمی بهتر شده بود، اما امان سلطنت ، انقدر حرص می داد که ازش متنفر بودم نمیدونم چه مشکلی با من داشت، اما خب انگار دشمن خونیم بود،ملوک هم که میدید خدیجه خانم باهام خوب شده، سعی میکرد با حرفاش اذیتم کنه و بهم بفهمونه که بچم دختره و قباد از بچه دختر بدش میاد....من اما هیچ کدوم از این حرفها و حرکات برام مهم نبود، تمام هم و غمم مواظبت از بچه ای بود که سرنوشت من رو رقم می زد..
قباد هر روز وقتی از سر زمین برمیگشت، با دست پر توی اتاق میومد و حسابی بهم میرسید...
خدیجه خانم هرروز لیوانی آب برام میورد و میگفت اینو بخور بچت پسر شه،قباد گناه داره بچم چندین ساله چشم انتظار بچست ،حالام اگه دختر باشه دیگه نور علی نور میشه ،این بچه هرجوری که هست باید پسر باشه...
دلم از حرف های خدیجه خانم میگرفت، اما جرئت اعتراض نداشتم،به جای اینکه بخاطر اینهمه سال انتظار قباد شکرگذار باشن ،برای خدا تعیین تکلیف هم میکردن...
روزها از پی هم در گذر بودن ، انقد خوش اشتها بودم و غذا میخوردم که مثل توپ گرد شده بودم...
چند وقتی بود برادر خدیجه خانم مریض شده بود و توی بستری بیماری افتاده بود و خدیجه خانم هم بیشتر روزها به دهی که برادرش زندگی میکرد میرفت و بهش سر میزد،قباد بهم گوشزد کرده بود که وقتی مادرش خونه نیست حق ندارم از اتاق بیرون برم ،مگر برای کار ضروری،منهم از صبح توی اتاق مینشستم و فقط گاهی برای دستشویی رفتن اتاق رو ترک میکردم..
یه روز غروب بود که یکی از اقوام خدیجه خانم اومد دم در و اطلاع داد ،برادرش فوت کرده ،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شانزدهم
میدونی که پسرم الان چندین ساله در حسرت بچست،از اون زن اولش که بچه دار نشد حالا چند روزیه این یکی یجوری شده ،حسم بهم میگه حاملست،اوردمش پیش تو بهم بگی، اگه حامله باشه همین الان گوشواره هامو درمیارمو بهت میدم...
صدیقه خانم که با شنیدن کلمه ی گوشواره از خود بی خود شده بود، با هول گفت برو تو اون اتاق،هیجان تمام وجودم رو گرفته بود اگر واقعا حامله باشم چی؟
صدیقه خانم پشت سرم توی اتاق اومد...
منتظر بودم بگه پاشو برو بچه ای در کار نیست ،اما با شنیدن جمله ی مبارکه حامله ای کپ کردم،این چی گفت؟گفت حامله ای؟
خدیجه خانم زود خودشو توی اتاق انداخت ...
باورم نمیشد بهزودی قراره مادر بشم...
خدیجه خانم شروع به کل کشیدن کرد و سریع گوشواره های گوششو در آورد و توی دست صدیقه خانم گذاشت...
توی راه مدام بهم گوشزد میکرد که حق ندارم به مرضی نزدیک بشم و اصلا نباید کاری به کارش داشته باشم،هرچی که گفت جواب من فقط باید سکوت باشه......
هرچی به خونه نزدیک تر میشدیم ترس منم بیشتر میشد، از اینکه مرضی چه عکس العملی نشون میده میترسیدم،وقتی سلطنت درو باز کرد و لبخند خدیجه خانم رو دید، با بی تفاوتی گفت حاملست؟منکه باور نمیکنم این مردنی حامله باشه...
خدیجه خانم با دست زیرش زد و گفت برو اونور لازم نکرده آتیش بیار معرکه بشی ،بفهمم زیر گوش مرضی پچ پچ میکنی گیساتو میچینم...
من زود توی اتاق رفتم و در رو بستم، نمیدونم چرا انقد از مرضی میترسیدم، نکنه بلایی سر بچم بیاره،سرمو روی بالش گذاشته بودم و توی فکر و خیال بودم که با صدای جیغ از جا پریدم،زود از سر جام بلند شدم و بیرون رفتم، انقد گیج و منگ بودم که نمیدونستم کیه و چه خبر شده،همینکه پامو از در اتاق بیرون گذاشتم مرضی رو دیدم که گریه میکرد و ناسزا میگفت،با دیدن من انگار چیز بدی دیده باشه، با خشم بهم زل زد و گفت با دستای خودم خفت میکنم که هم خودت بمیری و هم اون بچت ،مگه میشه بعد اینهمه سال قباد بچه دار بشه معلومه یه جای کار میلنگه...
وحشت همه ی وجودم و گرفته بود،جوری تهدیدم میکرد که حس میکردم همین الان بلند میشه و خونمو میریزه،بدون اینکه حرفی بزنم توی اتاق رفتم و زیر پتو خزیدم، باید به قباد بگم براش قفل بزنه، وگرنه از ترس مرضی نمیتونم چشم رو هم بذارم...
غروب که شد و قباد اومد ،مرضی هنوز داشت غر میزد و به من ناسزا میداد،با باز شدن در اتاق دوباره سرجام نشستم، اما اینبار با دیدن لبخندی که روی لب های قباد نقش بسته بود آرامش گرفتم،قباد با خوشحالی خنده کنارم نشست و گفت اینا راست میگن ماه بیگم تو حامله ای؟یعنی من میتونم بچه دار بشم؟
با خجالت و شرم و حیا سرمو زیر انداختم و چیزی نگفتم...
خودش از سکوتم متوجه حقیقت شد....
با ناراحتی خودمو ازش جدا کردم و گفتم راستش قباد من خیلی میترسم ،از صبح تا حالا نمیدونی مرضی چه حرف ها و تهمت هایی که بهم نزده ،همشم تهدیدم میکنه که منو این بچه رو میکشه..
قباد اخم غلیظی کرد و گفت چه بیخود کرده، اگه یه تار مو از تو و بچمون کم بشه من میدونم و اون...
کمی خیالم آروم گرفت ولی هنوز هم اون ته ته های دلم از مرضی میترسیدم...........
خدیجه خانم اخلاقش کمی بهتر شده بود، اما امان سلطنت ، انقدر حرص می داد که ازش متنفر بودم نمیدونم چه مشکلی با من داشت، اما خب انگار دشمن خونیم بود،ملوک هم که میدید خدیجه خانم باهام خوب شده، سعی میکرد با حرفاش اذیتم کنه و بهم بفهمونه که بچم دختره و قباد از بچه دختر بدش میاد....من اما هیچ کدوم از این حرفها و حرکات برام مهم نبود، تمام هم و غمم مواظبت از بچه ای بود که سرنوشت من رو رقم می زد..
قباد هر روز وقتی از سر زمین برمیگشت، با دست پر توی اتاق میومد و حسابی بهم میرسید...
خدیجه خانم هرروز لیوانی آب برام میورد و میگفت اینو بخور بچت پسر شه،قباد گناه داره بچم چندین ساله چشم انتظار بچست ،حالام اگه دختر باشه دیگه نور علی نور میشه ،این بچه هرجوری که هست باید پسر باشه...
دلم از حرف های خدیجه خانم میگرفت، اما جرئت اعتراض نداشتم،به جای اینکه بخاطر اینهمه سال انتظار قباد شکرگذار باشن ،برای خدا تعیین تکلیف هم میکردن...
روزها از پی هم در گذر بودن ، انقد خوش اشتها بودم و غذا میخوردم که مثل توپ گرد شده بودم...
چند وقتی بود برادر خدیجه خانم مریض شده بود و توی بستری بیماری افتاده بود و خدیجه خانم هم بیشتر روزها به دهی که برادرش زندگی میکرد میرفت و بهش سر میزد،قباد بهم گوشزد کرده بود که وقتی مادرش خونه نیست حق ندارم از اتاق بیرون برم ،مگر برای کار ضروری،منهم از صبح توی اتاق مینشستم و فقط گاهی برای دستشویی رفتن اتاق رو ترک میکردم..
یه روز غروب بود که یکی از اقوام خدیجه خانم اومد دم در و اطلاع داد ،برادرش فوت کرده ،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_هفدهم
خدیجه خانم هم با چشمی گریان و حالی خراب به همراه قباد راهی خونه ی برادرش شد،اونشب از ترس تنها شدن ،چفت در اتاق رو زدم و سعی کردم بخوابم،اما مگر خوابم میبرد، هر لحظه حس میکردم الان سلطنت و مرضی در اتاق رو میشکونن و داخل میان،اما خب اونشب به سلامت صبح شد و بلاخره دم دم های صبح بود که خوابیدم.....
نمیدونم قباد و خدیجه خانم کی قرار بود بیان ؟با وجود اونا من آرامش داشتم و میدونستم کاری از دست کسی برنمیاد...
ظهر شده بود و از گرسنگی در حال بیهوشی بودم ،نمیتونستم دیگه بیشتر از اون توی اتاق بمونم، حتی صبحانه هم نخورده بودم ،فکر میکردم قباد دیگه تا دم دمای ظهر بیاد، اما خبری ازش نبود،بلاخره نتونستم گرسنگی رو تحمل کنم و از جام بلند شدم ،گوشمو به در چسبوندم تا ببینم کسی بیرون هست یا نه، وقتی مطمئن شدم صدایی نمیاد آروم در رو باز کردم و بیرون رفتم،همه جا ساکت و آروم بود و انگار کسی توی خونه نبود، چشمام به مطبخ بود و پامو از در بیرون گذاشتم، هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که حس کردم زمین زیر پام خالی شد و محکم زمین خوردم،وحشت زده و بهت زده سر جام خشکم زده بود ...خدایا بچم نکنه اتفاقی براش بیفته؟درد وحشتناکی توی دل و کمرم پیچیده بود، چون محکم زمین خورده بودم،دستمو که روی زمین گذاشتم معلوم بود چیزی جلوی در ریختن ،نمیدونم روغن بود یا چیز دیگه ای فقط میدونم جلوی در اتاقمرو لیز کرده بودن تا زمین بخورم،از شدت ترس به هق هق افتاده بودم ،خدایا تو مواظب بچم باش، اصلا اشتباه کردم پامو از در بیرون گذاشتم، انقد بدنم درد میکرد که نمیتونستم از جام بلند شم،مطمئن بودم سلطنت و مرضی یه جایی پشت این پنجره ها داشتن نگاهم میکردن و بهم میخندیدن،دستمو به دیوار گرفتم و به هر سختی بود بلند شدم ،اما با دردی که تو کمرم پیچید جیغی کشیدم و دوباره سرجام نشستم ...
خدایا چکار کنم؟ کسی رو ندارم که به دادم برسه،تنها کسی که توی اون خونه میتونست کمکم کنه ملوک بود، به هر سختی بود خودمو به اتاقش رسوندم و در زدم ،اما صدایی نیومد مشخص بود خونه نیست،باید کاری میکردم، نباید دست روی دست بذارم ...
خونه ی قابله رو بلد بودم، اما میترسیدم تنها برم،اونموقع ها تنها بیرون رفتن زن از خونه جرم بزرگی بود و منهم بخاطر سن کمم از همه چی میترسیدم،توی اتاقم رفتم و دراز کشیدم، با خودم گفتم اگر تا یک ساعت دیگه قباد اومد که هیچی، نیومد خودم میرم سراغ قابله،سرمو روی پاهام گذاشتم و با تمام وجود گریه کردم ،چقدر تنها و بی کس بودم، مگر نه اینکه من الان باید دلم به مادرم خوش باشه و چشم از من برنداره،پس چرا حتی برای یک بار هم که شده حالی از کم نمیپرسه؟
ملوک مدام می رفت و به مادرش سر میزد ،اگر چند روزی نمیرفت برادرش رو سراغش میفرستادن،اما من چیهیچ کس رو نداشتم،انگار فایده نداشت باید پیه همه چیز رو به تنم بمالم و برم سراغ قابله،چارقدمو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم ،اما همینکه میخواستم از حیاط بیرون برم قباد و پدرش در رو باز کردن و داخل اومدن، با دیدن قباد دوباره به هق هق افتادم و قضیه ی زمین خوردنم رو براش تعریف کردم...
قباد با ترس بهم نگاه کرد و گفت ماه بیگم نکنه بچه چیزیش شده باشه........
با گریه گفتم نمیدونم قباد، همین الان میخواستم برم پیش قابله که تو اومدی...
پدر قباد که معلوم بود ناراحت شده رو به قباد گفت یالله پسر چرا وایسادی و نگاه میکنی؟ زود باش ببرش پیش قابله..
قباد به سمت بیرون راه افتاد و منم پشت سرش،فعلا از لیز بودن جلوی در چیزی نگفته بودم ،میخواستم خیالم از بابت بچم راحت بشه و بعد به قباد بگم حسابشون رو برسه..
انقد تند تند راه می رفتیم که نفهمیدم کی پشت در خونه ی قابله رسیدیم،قباد شروع کرد به در زدن و کمی بعد قابله با دست های لرزان در رو باز کرد،همینکه چشمم به من افتاد سریع شناختم و گفت چی شده عروس انشاالله خیره..
با ترس و لرز و صدایی که وحشت توش موج میزد قضیه رو براش تعریف کردم و اونم زود ازم خواست داخل برم، انگار با چیزهایی که تعریف کرده بودم خودشم ترسیده بود،سریع توی اتاق رفتم ،قباد هم توی حیاط منتظر بود، من فقط یه خبر خوب میخواستم که خیالم رو راحت کنه..
پیرزن بعد معاینه،نفس عمیقی کشید و گفت عروس باور کن نمیخوام ناراحتت کنم ولی بچه از بین رفته، الان میخواد بیفته...
مثل دیوونه ها بهش زل زده بودم و نمیخواستم حرفشو باور کنم، درسته به دنیا نیومده بود ،اما همینکه توی شکمم بود کلی بهم امید میداد، من هرروز به شوق به دنیا اومدن بچم چشمامو باز میکردم،جوری گریه میکردم که صدام تا توی حیاط رفت و قباد هراسون خودشو داخل خونه انداخت،پیرزن که از گریه های من ناراحت شده بود دلداریم میداد و میگفت ناراحت نباش مادر جان،دوباره حامله میشی توکه سنی نداری ،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_هفدهم
خدیجه خانم هم با چشمی گریان و حالی خراب به همراه قباد راهی خونه ی برادرش شد،اونشب از ترس تنها شدن ،چفت در اتاق رو زدم و سعی کردم بخوابم،اما مگر خوابم میبرد، هر لحظه حس میکردم الان سلطنت و مرضی در اتاق رو میشکونن و داخل میان،اما خب اونشب به سلامت صبح شد و بلاخره دم دم های صبح بود که خوابیدم.....
نمیدونم قباد و خدیجه خانم کی قرار بود بیان ؟با وجود اونا من آرامش داشتم و میدونستم کاری از دست کسی برنمیاد...
ظهر شده بود و از گرسنگی در حال بیهوشی بودم ،نمیتونستم دیگه بیشتر از اون توی اتاق بمونم، حتی صبحانه هم نخورده بودم ،فکر میکردم قباد دیگه تا دم دمای ظهر بیاد، اما خبری ازش نبود،بلاخره نتونستم گرسنگی رو تحمل کنم و از جام بلند شدم ،گوشمو به در چسبوندم تا ببینم کسی بیرون هست یا نه، وقتی مطمئن شدم صدایی نمیاد آروم در رو باز کردم و بیرون رفتم،همه جا ساکت و آروم بود و انگار کسی توی خونه نبود، چشمام به مطبخ بود و پامو از در بیرون گذاشتم، هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که حس کردم زمین زیر پام خالی شد و محکم زمین خوردم،وحشت زده و بهت زده سر جام خشکم زده بود ...خدایا بچم نکنه اتفاقی براش بیفته؟درد وحشتناکی توی دل و کمرم پیچیده بود، چون محکم زمین خورده بودم،دستمو که روی زمین گذاشتم معلوم بود چیزی جلوی در ریختن ،نمیدونم روغن بود یا چیز دیگه ای فقط میدونم جلوی در اتاقمرو لیز کرده بودن تا زمین بخورم،از شدت ترس به هق هق افتاده بودم ،خدایا تو مواظب بچم باش، اصلا اشتباه کردم پامو از در بیرون گذاشتم، انقد بدنم درد میکرد که نمیتونستم از جام بلند شم،مطمئن بودم سلطنت و مرضی یه جایی پشت این پنجره ها داشتن نگاهم میکردن و بهم میخندیدن،دستمو به دیوار گرفتم و به هر سختی بود بلند شدم ،اما با دردی که تو کمرم پیچید جیغی کشیدم و دوباره سرجام نشستم ...
خدایا چکار کنم؟ کسی رو ندارم که به دادم برسه،تنها کسی که توی اون خونه میتونست کمکم کنه ملوک بود، به هر سختی بود خودمو به اتاقش رسوندم و در زدم ،اما صدایی نیومد مشخص بود خونه نیست،باید کاری میکردم، نباید دست روی دست بذارم ...
خونه ی قابله رو بلد بودم، اما میترسیدم تنها برم،اونموقع ها تنها بیرون رفتن زن از خونه جرم بزرگی بود و منهم بخاطر سن کمم از همه چی میترسیدم،توی اتاقم رفتم و دراز کشیدم، با خودم گفتم اگر تا یک ساعت دیگه قباد اومد که هیچی، نیومد خودم میرم سراغ قابله،سرمو روی پاهام گذاشتم و با تمام وجود گریه کردم ،چقدر تنها و بی کس بودم، مگر نه اینکه من الان باید دلم به مادرم خوش باشه و چشم از من برنداره،پس چرا حتی برای یک بار هم که شده حالی از کم نمیپرسه؟
ملوک مدام می رفت و به مادرش سر میزد ،اگر چند روزی نمیرفت برادرش رو سراغش میفرستادن،اما من چیهیچ کس رو نداشتم،انگار فایده نداشت باید پیه همه چیز رو به تنم بمالم و برم سراغ قابله،چارقدمو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم ،اما همینکه میخواستم از حیاط بیرون برم قباد و پدرش در رو باز کردن و داخل اومدن، با دیدن قباد دوباره به هق هق افتادم و قضیه ی زمین خوردنم رو براش تعریف کردم...
قباد با ترس بهم نگاه کرد و گفت ماه بیگم نکنه بچه چیزیش شده باشه........
با گریه گفتم نمیدونم قباد، همین الان میخواستم برم پیش قابله که تو اومدی...
پدر قباد که معلوم بود ناراحت شده رو به قباد گفت یالله پسر چرا وایسادی و نگاه میکنی؟ زود باش ببرش پیش قابله..
قباد به سمت بیرون راه افتاد و منم پشت سرش،فعلا از لیز بودن جلوی در چیزی نگفته بودم ،میخواستم خیالم از بابت بچم راحت بشه و بعد به قباد بگم حسابشون رو برسه..
انقد تند تند راه می رفتیم که نفهمیدم کی پشت در خونه ی قابله رسیدیم،قباد شروع کرد به در زدن و کمی بعد قابله با دست های لرزان در رو باز کرد،همینکه چشمم به من افتاد سریع شناختم و گفت چی شده عروس انشاالله خیره..
با ترس و لرز و صدایی که وحشت توش موج میزد قضیه رو براش تعریف کردم و اونم زود ازم خواست داخل برم، انگار با چیزهایی که تعریف کرده بودم خودشم ترسیده بود،سریع توی اتاق رفتم ،قباد هم توی حیاط منتظر بود، من فقط یه خبر خوب میخواستم که خیالم رو راحت کنه..
پیرزن بعد معاینه،نفس عمیقی کشید و گفت عروس باور کن نمیخوام ناراحتت کنم ولی بچه از بین رفته، الان میخواد بیفته...
مثل دیوونه ها بهش زل زده بودم و نمیخواستم حرفشو باور کنم، درسته به دنیا نیومده بود ،اما همینکه توی شکمم بود کلی بهم امید میداد، من هرروز به شوق به دنیا اومدن بچم چشمامو باز میکردم،جوری گریه میکردم که صدام تا توی حیاط رفت و قباد هراسون خودشو داخل خونه انداخت،پیرزن که از گریه های من ناراحت شده بود دلداریم میداد و میگفت ناراحت نباش مادر جان،دوباره حامله میشی توکه سنی نداری ،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_هجدهم
من خودم سه تا بچه بدنیا اوردم، تا بلاخره بچه هام برام موندن...
قباد که فهمیده بود بچه از بین رفته ناراحت و گرفته گوشه ای نشسته بود و توی فکر فرو رفته بود..
پیرزن بلند شد و جوشونده ای برام آماده کرد تا بخورم ،لرز توی تنم افتاده بود کاش تمام اینا یه خواب بود،پیرزن از توی لباس های خودش لباسی برام آورد و عوض کرد،میگفت تا افتادن بچه همونجا بمونم تا حواسش بهم باشه..
من اما هیچ چی برام مهم نبود، حتی گریه های پنهانی قباد،فقط بچه ای برام مهم بود که نیومده زندگیم رو تحت تاثیر قرار داده بود،لیوان جوشونده رو که دیدم انگار داغم صدبرابر شده بود، من نمیخواستم بچم از بین بره ،مگه این بچه چه گناهی کرده بود..
گریه میکردم و محکم توی سر خودم میزدم،پیرزن و قباد دستامو گرفتن و مثلا آرومم کردن اما ،از درون مثل آتش می سوختم،به هر سختی بود لیوان جوشانده رو خوردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم،باورم نمیشد بچه ای که بعد از این همه ناامیدی قرار بود به دنیا بیاد و زندگی ما رو شیرین کنه ،اینجوری و با بی احتیاطی خودم از دست بره،قباد حالش از من خراب تر بود و مدام سرزنشم می کرد که چرا مواظب خودم نبودم،به هر سختی بود دهن باز کردم و براش توضیح دادم چه چیزی جلوی در ریخته بود و همون باعث شده بود من زمین بخورم... انقدر حالم خراب بود که مدام مرضی و سلطنت رو نفرین میکردم و میگفتم تقصیر اوناست، اونا باعث شدن بچه ی من از بین بره،قباد که از شدت خشم چشم هاش به رنگ خون در اومده بود، با عصبانیت از خونه پیرزن بیرونرفت،
میخواست بره و مطمئن بشه مرضی و سلطنت چیزی جلوی در ریختن یانه،ساعتی گذشت و من از شدت درد در حال مرگ بودم،نفسم بالا نمیومد و از خدا میخواستم منو هم همراه بچم بکشه تا راحت بشم،میون درد و گریه هام بود که قباد اومد و گفت هیچ چی جلوی اتاق نبود و خودت مراقب نبودی،اصلا حوصله ی توضیح دادن و دفاع کردن رو نداشتم ،اون اتفاقی که نباید می افتاد ،افتاده بود و حتی اگر سلطنت و مرضی جلوی چشمام جون میدادن ذرهای دلم خنک نمی شد، من فقط بچم رو میخواستم که دیگه از دست رفته بود معلوم بود که اونها جلوی در اتاق رو شستن تا توی دردسر نیفتن...
هوا تاریک شده بود که بلاخره بچه افتاد و من با دلی شکسته و حالی زار به خونه برگشتم،فکر اینکه مرضی الان چقد خوشحاله و داره به ریش من میخنده دیوونم میکرد،هنوز درد داشتم و ناله میکردم،قباد با بداخلاقی زیر پتو خزید و خودش رو به خواب زد،هرچی قسم خوردم و گریه کردم که تقصیر من نبود و چیزی زیر پام ریختن باور نکرد که نکرد،میگفت سلطنت خواهر منه و سال هاست آرزو داره من بچه دار شم ،چطور ممکنه این بلا رو سر بچه ی من بیاره، خودت مراقب نبودی و حالا میخوای اینجوری خودتو تبرئه کنی...
اونشب تا خود صبح توی تب سوختم و هذیون گفتم، کسی نبود که پاشویه ام کنه یا دستمال خیسی روی پیشونیم بذاره،خواب میدیدم بچم به دنیا اومده و مرضی میخواد خفش کنه،بدی ماجرا این بود که قابله بهم گفته بود بخاطر زمین خوردنم و سقطم،شاید دیگه نتونم بچه دار بشم و همین اتیشم میزد،قابله رو قسم داده بودم از قضیه ی بچه دار نشدنم چیزی به خدیجه خانم و بقیه نگه، چون اگر میفهمیدن قطعا از خونه بیرونم میکردن و باید به خونه ی آقام برمیگشتم.........
پنج روز گذشته بود و هیچ فرقی با جنازه نداشتم،روزی که خدیجه خانم از خونه ی برادرش اومد و فهمید بچه سقط شده قیامت به پا شد،پشت در اتاق ناسزا میداد و با داد و بی داد منو مقصر مرگ بچه میدونست،صدای مرضی به گوشم میرسید که با سرخوشی میگفت خدیجه خانم ساده ای ها،منکه از اول گفتم این نمیتونه بچه بدنیا بیاره...
من توی اتاق با دلی شکسته گریه میکردم و به خدا گله میکردم،رفتار خدیجه خانم از قبل هم بدتر شده بود و مثل جنایت کارها باهام رفتار میکرد،هرچه میخواستم خودمو توی اتاق حبس کنم تا چشمم به قیافشون نخوره فایده نداشت و هر لحظه کاری برام درست میکردن،چند ماهی گذشت و دیگه خیلی کمتر به بچه فکر میکردم ،اما خب آدم عصبی و کم حرفی شده بودم که با کوچکترین چیزی به هم میریختم،شوهر ملوک کنار خونه ی ما زمینی ساخت و ساز کرده بود و ملوک دیگه مستقل شده بود،روزی که با خوشحالی وسایلش رو جمع کرد و توی خونه ی خودش رفت من با حسرت از پشت پنجره نگاهش میکردم و از خدا میخواستم هرچه زودتر منو هم از اون خونه نجات بده،با اینکه ملوک هم هیچ فرقی با سلطنت و مرضی نداشت، اما نمیدونم چرا با رفتنش احساس غریبی کردم...
قباد خیلی سرد شده بود و هنوز هم من رو مقصر میدونست،سیزده ساله بودم، اما اندازه ی زن شصت ساله ای غم و غصه داشتم،مدتی بود مرضی و سلطنت مدام با هم پچپچ میکردن، سلطنت با گونه های قرمز به حرف هاش گوش میداد،
ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_هجدهم
من خودم سه تا بچه بدنیا اوردم، تا بلاخره بچه هام برام موندن...
قباد که فهمیده بود بچه از بین رفته ناراحت و گرفته گوشه ای نشسته بود و توی فکر فرو رفته بود..
پیرزن بلند شد و جوشونده ای برام آماده کرد تا بخورم ،لرز توی تنم افتاده بود کاش تمام اینا یه خواب بود،پیرزن از توی لباس های خودش لباسی برام آورد و عوض کرد،میگفت تا افتادن بچه همونجا بمونم تا حواسش بهم باشه..
من اما هیچ چی برام مهم نبود، حتی گریه های پنهانی قباد،فقط بچه ای برام مهم بود که نیومده زندگیم رو تحت تاثیر قرار داده بود،لیوان جوشونده رو که دیدم انگار داغم صدبرابر شده بود، من نمیخواستم بچم از بین بره ،مگه این بچه چه گناهی کرده بود..
گریه میکردم و محکم توی سر خودم میزدم،پیرزن و قباد دستامو گرفتن و مثلا آرومم کردن اما ،از درون مثل آتش می سوختم،به هر سختی بود لیوان جوشانده رو خوردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم،باورم نمیشد بچه ای که بعد از این همه ناامیدی قرار بود به دنیا بیاد و زندگی ما رو شیرین کنه ،اینجوری و با بی احتیاطی خودم از دست بره،قباد حالش از من خراب تر بود و مدام سرزنشم می کرد که چرا مواظب خودم نبودم،به هر سختی بود دهن باز کردم و براش توضیح دادم چه چیزی جلوی در ریخته بود و همون باعث شده بود من زمین بخورم... انقدر حالم خراب بود که مدام مرضی و سلطنت رو نفرین میکردم و میگفتم تقصیر اوناست، اونا باعث شدن بچه ی من از بین بره،قباد که از شدت خشم چشم هاش به رنگ خون در اومده بود، با عصبانیت از خونه پیرزن بیرونرفت،
میخواست بره و مطمئن بشه مرضی و سلطنت چیزی جلوی در ریختن یانه،ساعتی گذشت و من از شدت درد در حال مرگ بودم،نفسم بالا نمیومد و از خدا میخواستم منو هم همراه بچم بکشه تا راحت بشم،میون درد و گریه هام بود که قباد اومد و گفت هیچ چی جلوی اتاق نبود و خودت مراقب نبودی،اصلا حوصله ی توضیح دادن و دفاع کردن رو نداشتم ،اون اتفاقی که نباید می افتاد ،افتاده بود و حتی اگر سلطنت و مرضی جلوی چشمام جون میدادن ذرهای دلم خنک نمی شد، من فقط بچم رو میخواستم که دیگه از دست رفته بود معلوم بود که اونها جلوی در اتاق رو شستن تا توی دردسر نیفتن...
هوا تاریک شده بود که بلاخره بچه افتاد و من با دلی شکسته و حالی زار به خونه برگشتم،فکر اینکه مرضی الان چقد خوشحاله و داره به ریش من میخنده دیوونم میکرد،هنوز درد داشتم و ناله میکردم،قباد با بداخلاقی زیر پتو خزید و خودش رو به خواب زد،هرچی قسم خوردم و گریه کردم که تقصیر من نبود و چیزی زیر پام ریختن باور نکرد که نکرد،میگفت سلطنت خواهر منه و سال هاست آرزو داره من بچه دار شم ،چطور ممکنه این بلا رو سر بچه ی من بیاره، خودت مراقب نبودی و حالا میخوای اینجوری خودتو تبرئه کنی...
اونشب تا خود صبح توی تب سوختم و هذیون گفتم، کسی نبود که پاشویه ام کنه یا دستمال خیسی روی پیشونیم بذاره،خواب میدیدم بچم به دنیا اومده و مرضی میخواد خفش کنه،بدی ماجرا این بود که قابله بهم گفته بود بخاطر زمین خوردنم و سقطم،شاید دیگه نتونم بچه دار بشم و همین اتیشم میزد،قابله رو قسم داده بودم از قضیه ی بچه دار نشدنم چیزی به خدیجه خانم و بقیه نگه، چون اگر میفهمیدن قطعا از خونه بیرونم میکردن و باید به خونه ی آقام برمیگشتم.........
پنج روز گذشته بود و هیچ فرقی با جنازه نداشتم،روزی که خدیجه خانم از خونه ی برادرش اومد و فهمید بچه سقط شده قیامت به پا شد،پشت در اتاق ناسزا میداد و با داد و بی داد منو مقصر مرگ بچه میدونست،صدای مرضی به گوشم میرسید که با سرخوشی میگفت خدیجه خانم ساده ای ها،منکه از اول گفتم این نمیتونه بچه بدنیا بیاره...
من توی اتاق با دلی شکسته گریه میکردم و به خدا گله میکردم،رفتار خدیجه خانم از قبل هم بدتر شده بود و مثل جنایت کارها باهام رفتار میکرد،هرچه میخواستم خودمو توی اتاق حبس کنم تا چشمم به قیافشون نخوره فایده نداشت و هر لحظه کاری برام درست میکردن،چند ماهی گذشت و دیگه خیلی کمتر به بچه فکر میکردم ،اما خب آدم عصبی و کم حرفی شده بودم که با کوچکترین چیزی به هم میریختم،شوهر ملوک کنار خونه ی ما زمینی ساخت و ساز کرده بود و ملوک دیگه مستقل شده بود،روزی که با خوشحالی وسایلش رو جمع کرد و توی خونه ی خودش رفت من با حسرت از پشت پنجره نگاهش میکردم و از خدا میخواستم هرچه زودتر منو هم از اون خونه نجات بده،با اینکه ملوک هم هیچ فرقی با سلطنت و مرضی نداشت، اما نمیدونم چرا با رفتنش احساس غریبی کردم...
قباد خیلی سرد شده بود و هنوز هم من رو مقصر میدونست،سیزده ساله بودم، اما اندازه ی زن شصت ساله ای غم و غصه داشتم،مدتی بود مرضی و سلطنت مدام با هم پچپچ میکردن، سلطنت با گونه های قرمز به حرف هاش گوش میداد،
ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
🌸✍🏻انسان ها همیشه "بُت" می سازند، بعضی ها با "سنگ و چوب"عده ای با "باورهایشان"......
🌸✍🏻اولی ترسناک نیست، چون با یک تبر در هم می شکند ، ولی دومی بلایی است که هیچ جامعه ای از آن مصون نمانده است......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✍🏻پس بشکن باورهایی را که از تو یک زندانی ساخته است بی آنکه بدانی
🌸✍🏻اولی ترسناک نیست، چون با یک تبر در هم می شکند ، ولی دومی بلایی است که هیچ جامعه ای از آن مصون نمانده است......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✍🏻پس بشکن باورهایی را که از تو یک زندانی ساخته است بی آنکه بدانی
خدا وقتی نخواهد عمر دنیا سر نخواهد شد
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد
و تا وقتی نخواهد برگی از کاجی نمی افتد
و باغی از هجوم داس ها پر پر نخواهد شد
خدا وقتی نخواهد دانه ای کوچکتر از باران
گلی بالا رونده مثل نیلوفر نخواهد شد
و کرم کوچکی پروانه ای زیبا و کوهی سخت
عقیق و شیشه و آیینه و مرمر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد میشود وقتی نخواهد نه
گلی بازیچه ی طوفان غارتگر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد غیر ممکن میشود ممکن
ولی وقتی نخواهد واقعا دیگر نخواهد شد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد
و تا وقتی نخواهد برگی از کاجی نمی افتد
و باغی از هجوم داس ها پر پر نخواهد شد
خدا وقتی نخواهد دانه ای کوچکتر از باران
گلی بالا رونده مثل نیلوفر نخواهد شد
و کرم کوچکی پروانه ای زیبا و کوهی سخت
عقیق و شیشه و آیینه و مرمر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد میشود وقتی نخواهد نه
گلی بازیچه ی طوفان غارتگر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد غیر ممکن میشود ممکن
ولی وقتی نخواهد واقعا دیگر نخواهد شد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9