الله رافراموش نکنید
908 subscribers
3.47K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پانزدهم


سه روز تمام توی اون طویله زندانی بودم تا بلاخره با پادرمیونی پدر قباد بیرون اومدم،باورم نمیشد بخشیده شدم، اخم و تخم های قباد برام مهم نبود، چون تصمیم گرفته بودم کاری کنم که مثل موم توی دستم باشه،درسته بچه بودم و چیز زیادی نمیدونستم،اما همه ی تلاشم رو میکردم،تمام بدنم بوی حیوون ها رو میداد،خدیجه خانم ،گل بهار خواهر کوچک تر قباد رو همراهم فرستاد تا به حموم برم و خودمو بشورم،وقتی رسیدم سریع سکه ای توی دست صاحب حموم گذاشتم و ازش خواهش کردم مثل یک تازه عروس حمومم کنه،چنان پوست بدنمو با لیف سابونده بود که حس سوختگی بهم دست میداد،وقتی کارش تموم شد لباس تمیزی پوشیدم و به سمت خونه حرکت کردیم،تمیز و مرتب منتظر بودم تا قباد بیاد و از دلش دربیارم،غروب بود که اومد،اما برخلاف انتظارم اصلا محلم نداد و راهی اتاق مرضی شد،تا کی باید تنبیه میشدم؟
اما نه نباید ناامید بشم، مطمئنم بلاخره منو میبیخشه ..
روز بعد بود که برای اولین بار بالغ شدم و دیگه میتونستم روی بچه دار شدن فکر کنم،میدونستم که تا الان بخاطر همین نتونسته بودم حامله بشم.....
یک هفته ی تموم شب ها تنها توی اتاقم می‌خوابیدم و از فکر اینکه قباد پیش مرضیه حالم بد میشد...
بلاخره بعد از یک هفته آخر شب بود که در اتاق باز شد و قباد توی چهارچوب ظاهر شد،از خوشحالی زبونم بند اومده بود ،این یعنی اینکه منو بخشیده،قباد وقتی خوشحالی منو دید آروم درو بست و داخل اومد، معلوم بود که هنوز ازم دلخوره،از اون روزی که از طویله دراومده بودم هرشب رختخواب قباد‌ رو کنار خودم پهن میکردم تا احساس تنهایی نکنم،قباد وقتی رختخواب رو دید با تعجب گفت می‌دونستی می‌خوام بیام؟سرمو پایین انداختم و گفتم نه من هرشب پهنش میکنم که حس کنم توی اتاق خوابی...
از اونشب به بعد قباد پنج شب رو توی اتاق من بود و دوشب توی اتاق مرضی،وقتایی که توی اتاق من بود،پاهاشو با آب گرم میشستم،میخواستم به خودم وابستش کنم و انگار داشتم موفق میشدم،بهش محبت میکردم و نشون میدادم که دوستش دارم، الحق اونم مرد خوبی بود و اذیتم نمیکرد،همینکه از سر زمین میومد یکراست میومد توی اتاق منو ازم میخواست پاهاشو بشورم..
مرضی و خدیجه خانم که میدیدن قباد چقد به من نزدیک شده ،از هر راهی استفاده میکردن تا منو اذیت کنن،کار زیاد برام درست میکردن و گاهی لباس های تمیز رو توی تشت میریختن تا من بشورم،میخواستن خستم کنن تا وقتی قباد میاد خونه جونی توی تنم نمونده باشه، اما من همیشه برای اون سرحال بودم...
مرضی از قبل هم بداخلاق تر شده بود و جرئت نداشتم از کنارش رد بشم، مدام ناشزا میداد و منو باعث بدبختیش میدونست،من همیشه حس میکردم علت ازدواج مجدد قباد زیاد هم ربطی به بچه نداشت، آرامشی بود که مرضی نمیتونست بهش بده..
یک سال از ازدواجمون گذشته بود و دیگه مثل قبل ساده و بی زبون نبودم ،وقتی چیزی بهم میگفتن جوابشونو میدادم و نمیذاشتم بهم زور بگن و اونها هم از ترس قباد نمیتونستن دیگه کتکم بزنن،قباد دیگه کم کم داشت باورش میشد که مشکل بچه دار نشدن از خودشه و خیلی توی خودش بود ،اون موقع ها هیچی بدتر از نداشتن بچه بود...
چند روزی بود اشتهام وحشتناک شده بود و همینکه بوی غذا بهم میخورد آب دهنم جاری می‌شد،بیشتر روز رو توی مطبخ بودم و هرجوری که بود خودمو سیر میکردم،خدیجه خانم وقتی وضعیتم رو میدید چشم و ابرویی بالا مینداخت و می‌گفت تو چته چرا مثل نخورده ها شدی ؟نکنه حامله ای؟
من اما حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم حامله باشم ،وقتی نا امیدی قباد رو میدیدم یک جورایی قید حاملگی رو میزدم...
هر روز که می‌گذشت اشتهام بیشتر می‌شد و حال و احوالم تغییر کرده بود،مثلا صبح ها که بیدار میشدم حالت تهوع داشتم و سرم گیج می‌رفت ،اما زود خوب میشدم و سرحال دوباره توی مطبخ دنبال خوردنی میگشتم..
خدیجه خانم ول کن ماجرا نبود و هر روز بهم میگفت باید بری پیش قابله ده... من مطمئنم تو حامله ای،اما نمیدونم چرا میخوای از ما پنهانش کنی، فکر می کنی برای چی تو رو واسه پسرم گرفتم؟نه عاشق چشم و ابروی خودت شده بودیم، و نه مال و اموال آقات،فقط به خاطر اینکه پسرم بچه داشته باشه و بی پشت نباشه راضی شدم که تو زنش بشی..
مرضی وقتی که حرفه حاملگی من به میون می‌آمد رنگش قرمز میشد و زیر لب ناسزایی نثارم میکرد،در آخر هم با تمسخر می گفت دلتون خوشه ها وقتی که من نتونستم بچه داربشم، این نی قلیون میتونه؟
بلاخره یه‌روز غروب با اصرار خدیجه خانم از خونه بیرون زدیم تا پیش قابله بریم،با خودم می‌گفتم من که میدونم حامله نیستم بذار بریم که دیگه گیر نده بهم،
وقتی رسیدیم زن پیری که به زور راه می‌رفت در رو باز کرد و با دیدن خدیجه خانم گل از گلش شکفت،خدیجه مقداری وسیله با خودش براش آورده بود که اون هارو به دستش داد و گفت صدیقه خانم این زنه قباده،


ادامه دارد.....

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔶🔸🔸🔸🔸🔸🔸


🔻فخر رازی از مفسران قرآن کریم میگوید:
مانده بودم « لفی خسر » را چگونه معنا کنم
از بس فکر کردم خسته شدم و با خود گفتم
بروم سراغ سوره‌های دیگر تا فرجی شود
نقل میکند روزی گذرم به بازار افتاد و دیدم کسی با التماس فراوان به مردم میگوید:
مردم رحم کنید به کسیکه سرمایه اش در حال آب شدن هست و داره نابود میشه ،
نگاه کردم دیدم او یخ فروش است
یک قالب یخ آورده ، هوا هم گرم است و یخ هم در حال آب شدن ، و او التماس میکند‌ از مردم که از من یخ بخرید


🌺 من معنای « لَفی خُسر » را در سوره عصر از این یخ فروش فهمیدم
ما هم لحظه به لحظه یخ زندگیمان در حال آب شدن است
اما قدر این نعمتها و فرصتهای ناب را نمیدانیم و درک نمیکنیم !!
مگر زمانی که دیر میشود و جز افسوس کاری از ما ساخته نیست.


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌱🕊

⭕️👈
#تلنگر

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂

... سه مسافر به رم رفتند. آنها با پاپ ملاقات كردند. پاپ از مسافر اول پرسيد: «‌ چند روز دراينجا مي ماني؟ ‌»‌ مسافر گفت: ‌سه ماه. پاپ گفت: « ‌پس خيلي جاهاي رم را مي تواني ببيني؟‌»‌ مسافر دوم در پاسخ به سوال پاپ گفت:‌ «‌ من شش ماه مي مانم. »‌ پاپ گفت:‌ «‌ پس تو بيشتر از همسفرت مي تواني رم را ببيني. »‌ مسافر سوم گفت: «‌ من فقط دو هفته مي مانم. »‌ پاپ به او گفت:‌ « ‌تو از همه خوش شانس تري. زيرا مي تواني همه چيز اين شهر را ببيني. »

مسافرها تعجب كردند؛ زيرا متوجه پاسخ و منطق پاپ نشدند. تصور كنيد اگر هزار سال عمر مي كرديد،‌ متوجه خيلي چيزها نمي شديد؛ ‌زيرا خيلي چيزها را تاخير مي انداختيد. اما از آن جايي كه زندگي خيلي كوتاه است، نمي توان چيزهاي زيادي را به تاخير انداخت. با اين حال، ‌مردم اين كار را مي كنند. تصور كنيد اگر كسي به شما مي گفت، فقط يك روز از عمرتان باقي است، چه مي كرديد؟ ‌آيا به موضوعات غير ضروري فكر مي كرديد؟ نه، ‌همه آنها را فراموش مي كرديد. عشق مي ورزيديد، دعا و مراقبه مي كرديد؛‌ زيرا فقط بيست و چهار ساعت وقت داشتيد و موضوعات واقعي و ضروري را تاخير نمي انداختيد.


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_29

قسمت بیست و نهم

نیما که میدونست تمام حرفهای مادرش روشنیدم امدتواتاق گفت گلاب یه کم پوستت کلفت کن به حرفهای مادرم اهمیت نده گفتم خیلی دارم خودم روکنترل میکنم که چیزی بهش نگم ولی نمیدونم تاکی میتونم طاقت بیارم،نیمایه اخم ریزی بهم کرد گفت قبول دارم زبونش یه کم تلخه ولی اینو اویزه گوشت کن حق بی احترامی به مادرم رونداری گفتم منم دوست ندارم بهش بی احترامی کمک ولی... گفت ولی اما اگر نداریم همین که گفتم..با اینکه از جهیزیه خودم مطمئن بودم ولی بازم استرس داشتم،همش میگفتم نکنه وسایلی که خریدم امروزی نباشه!! سفارش پرده ام یک هفته ای آماده شد و ما چند روز بعدش رفتیم خونم رو حسابی تمیز کردیم ..یادمه روزی که میخواستیم جهیزیه رو ببریم بابام به پدر شوهرم زنگ زد گفت ما با اجازتون میخوایم جهیزیه بیارم،پدر شوهرم گفت ما برای فروش یکی از ملکهامون آمدیم شمال..وای خدا اینا دیگه کی بودن اخه کدوم آدم عاقلی تو این موقعیت میرفت شمال..به نیما زنگ زدم گفتم مگه به خانوادت نگفتی ماتواین هفته جهیزیه میارم،نیما گفت مادرم رو که میشناسی کار خودش میکنه شماهم خیلی اهمیت ندید حالا پدرومادر من باشن یا نباشن چه کمکی میخوان به ما بکنن اتفاقاتا نیستن جهیزیه ات رو بیار...

با اینکه پدرم مخالف بود ولی بازم تسليم من شد جهیزیه ام رو بردیم ۲ روز تمام مشغول چیدن وسایلم بودیم خدایشم جهیزیه ام تک بود..میدونستم مادر شوهرم از سفر بیاد میره بالا فضولی منم برای اینکه روش کم کنم نیمار و مجبور کردم مغزی در عوض کنه...۲ روز بعد از چیدن جهیزیه مادرش از سفر برگشت و نیما بهم زنگزد گفت به به بهانه ای بروخونمون بذار مادرم خواهرم بیان جهیزیه روببینن میدونستم پیشنهاد نیما برای اینکه بهانه دست مادرش نده،،فقط یادم رفت بگم تو این مدتی که مادرش نبود ما تمام کارهای عروسی رو انجام دادیم از خرید خودم بگیر تا ارایشگاه لباس عروس تاج ووو..ایندفعه بدون اعصاب خوردی و دخالت مادرش کارهام انجام شد فرداش یه کم خرت پرت خریدم رفتم خونم تو راپله بودم که مادرش صدام کرد گفت آهای دختر دهاتی،بدون اینکه به روی خودم بیارم برگشتم گفتم سلام حالتون خوبه؟گفت فقط ۲ روز وقت داری وسایلت جمع کنی از این خونه بری با تعجب گفتم چی؟ گفت همین که شنیدی بعدم رفت تو در بست رفتم بالا دیدم قفل در بازه....
‌‎
البته فقط قفل باز کرده بودن به هیچی دست نزده بودن به نیما زنگزدم گفتم تو قفل باز کردی گفت نه چی شده؟ وقتی فهمید مادرش چی گفته گفت نروپایین تا بیام،تا نیما بیاد زنگزدم به لیلاهمه چی رو تعریف کردم لیلا گفت:اگر میخوای دم عروسی ابرو ریزی نشه هیچی نگو جوابش رونده بازبون خوش کارت پیش ببر اصلا بذار نیما طرف حسابشون بشه حق باليلا بود واقعا تو شرایطی نبودم که بخوام لج کنم اوضاع بدتر میشد نیما وقتی رسید یه راست رفت سراغ مادرش و بعد از چند دقیقه صدای جر بحثشون بلند شد..دلشوره بدی داشتم انقدر حالم بد بود که احساس میکردم دارم خفه میشم..مادرش مدام نیمارو سرزنش میکرد،میگفت اختیارت دادی دست این دختره بی سرپا چهارتیکه اسباب اثاثیه آورده فکر کرده دیگه شق القم کرده برو بهش بگو لباس تنتم از طلا باشه بازم برای من همون دختر دهاتی!!از این همه تحقیر من چی عایدش میشد؟..

نیم ساعتی گذشت نیما امد بالا وقتی دید گریه کردم گفت بگو لیلاو ندا بیان کمکت وسایل جمع کنید تا فردا خونه پیدا میکنم بدتر از این دیگه نمیشد گفتم نیما بزار من برم با مادرت صحبت کنم حداقل بعد عروسی بریم اینجوری هول هولکی وسایلم داغون میشه..گفت نمیخواد اصلا اگر خونه ام پیدا نکردم همه رو میبریم انبار شرکت یه مدت خونه ی توزندگی میکنیم تا یه واحد تر تمیز بخرم نیما لجباز تر از مادرش بود به ناچار زنگزدم به نداولیلا گفتم اگر میتونید بیاید کمکم،ويكساعت بعدش جفتشون آمدن،کارتون تمام وسایلم رو گذاشته بودم انباری پایین با نیما رفتیم کارتونها رو اوردیم مشغول جمع کردن شدیم داشتیم وسایل جمع میکردیم که بابای نیما آمد بالا گفت حق ندارید جای برید..شده بودیم مسخره دست پدرو مادر نیما،گفتم بابا رفتن ما به نفع همه است..همون موقع مادرش آمدتو گفت تو میخوای بری بروا ما حق نداری بچه ی منو جایی ببری!!.....

#ادامه_دارد

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆

#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_30

قسمت سی ام

گفتم: مگه شما همین نمیخواستید خب داریم میریم دیگه مادرش با صدای بلند گفت تو بیجا کردی سرخود مغزی در عوض کردی مگه ما دزدیم!! انگار یادت رفته اینجا خونه ی منه و یادت نره بهت لطف کردیم گفتیم بیا اینجا کنار ما زندگی کن اما انگار تو هوا برت داشته تو گدا گشنه چی پیش خودت فکر کردی؟ چهارتا تیکه وسیله آوردی فکر میکنی دختر شاهی!!تمام این خرت پرتهات جمع کنی اندازه دو تا عتیقه ای که توخونه ی ماست نمیشه البته دست خودت نیست ندید بدیدی..داشتم دق میکردم نگاه نیما کردم گفتم چرا به مادرت نمیگی من از اولشم راضی نبودم بیام اینجا؟ چرا نمیگی ما انقدر همدیگه رو دوستداریم که حاضریم تو بدترین جای این شهر زندی کنیم فقط کنار هم باشیم..نیما به باباش گفت من دوست ندارم رو حرف شما حرف بزنم ولی بذارید ما بریم..باباش به مادر نیما گفت لطفا شما برو پایین..وقتی مادر نیما رفت پدرش گفت اگر منو بزرگ خودتون میدونید و برام احترام قائل هستید بمونید...

گفتم بابا مگه رفتار ما در نیمارو نمیبینید شاید ما اشتباه کردیم سرخود مغزی در عوض کردم اما اخلاق مادر نیما خیلی تند اصلا نمیخواد منو به عنوان عروسش قبول کنه مدام بهم تیکه میندازه من دختر دهاتی الان دیگه عروستونم کاش اینو درک کنه پدرش گفت اولشه تحمل کن خوب میشه..خلاصه به احترام پدر نیما ما موندگار شدیم هر چند میدونستم تو اون خونه هیچ وقت آرامش ندارم نخواهم داشت از اونجای که تمام کارهای عروسیمون روانجام داده بودیم من دیگه ما در نیما رو ندیدم تاشب عروسی،البته بگم پدرم تا اینجا از هیچی خبر نداشت یا بهتره بگم خودم نمیخواستم خبردار بشه
وقتی با نیما وارد تالار شدیم همه آمدن استقابلمون بجز ما در نیما فتانه خواهر نیما که خارج از ایران زندگی میکرد خیلی مهربون بود مدام بهم میگفت به هیچی فکر نکن از بهترین شب زندگیت لذت ببر اینکه خیلی استرس داشتم ولی خدارو شکر اتفاق خاصی نیفتاد همه چی به خوبی خوشی تموم شد..

نیما بدون اینکه به من بگه برای ماه عسل بلیط کیش گرفته بود و فرداش ما راهی سفر شدیم...اون سفر بهترین سفر عمرم بود انقدر بهم خوش گذشت که هنوزم بهش فکر میکنم حالم خوب میشه،وقتی برگشتیم با نیما رفتیم سوغات خانوادش بدیم برای مادرش یه شال مجلسی گرون خریده بودم با احترام کادوش گذاشتم جلوش گفتم قابل شمارو نداره یه نگاهی به من کرد بعد از نیما تشکر کرد..نیما گفت سلیقه گلاب بازکن ببین خوشت میادو همون موقع تلفنش زنگ خورد مشغول حرف زدن شد..مادرش کادو رو باز کرد گفت چند خریدی مونده بودم چی بگم که خواهر نیما گفت مامان چه فرقی میکنه؟گفت خیلی فرق میکنه،میخوام مادرش گفت خیلی فرق میکنه میخوام بدونم برای دهاتی هام از این به ریز به پاشها کرده بعد زول زد تو چشمهای من لبخند مسخره ای نشست رولباش،وقاحتم حدی داشت با اینکه براش جواب تواستینم داشتم ولی هیچی نگفتم..فتانه بالحن بدی مادرش صدا کرد بردش تواتاق بعد از چند دقیقه صدای مادر نیما بلند شد...

که میگفت این بدبخت راه دورش تا تهران بوده حالا رفته برای من کادو گرون قیمت خریده که چی رو ثابت کنه؟ از جیب خودم به خودم کادو میده!!واقعا مادر نیمار و درک نمیکردم اگر بخوام ازار اذیت مادر نیما براتون تعریف کنم داستان زندگیم راحت ۲۰۰ قسمت میشه،من فقط یه گوشه از دخالتهاش براتون تعریف کردم که بدونیدچه اخلاق بدی داشته،دوسال با این شرایط تواون خونه زندگی کردم صدام در نیومدتایه شب که از خونه پدرم بر میگشتیم تو راه بایه کامیون تصادف کردیم..من از جزئیات حادثه واقعا چیزی یادم نمیاد فقط تو تاریکی جاده خاکی با کامیون شاخ به شاخ شدیم..البته مقصر نیما بود با تلفن صحبت میکرد حواسش به رانندگیش نبود من فقط یه نور دیدم و صدای برخورد..وقتی چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم سرم روباندپیچی کرده بودن و دستمم تو گچ بود،شاید نیم ساعتی طول کشید تا همه چی یادم آمد...


#ادامه_دارد (فردا ظهر)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‍ ‍ 🔰 وقت نماز تهجد

وقت تهجد از نیمه ی شب شروع می شود. روش سنت این است که بعد از نماز عشاء بخوابد، سپس برخاسته تهجد را بجا آورد، همانگونه که
حضرت عائشه رضی الله عنها در مورد رسول اللهﷺ بیان میفرماید: كَانَ يَنَامُ أَوَّلَهُ وَ يَقُومُ آخِرَهُ فَيُصَلِّي، ثُمَّ يَرْجِعُ إِلَى فِرَاشِهِ، 
آنحضرتﷺ اوّل شب میخوابید و آخر شب بیدار شده تهجد ادا مینمود و سپس به رختخواب خویش باز میگشت.

📝تعداد رکعات تهجد:
عادت آنحضرتﷺ در مورد تعداد رکعات تهجد متفاوت بود. چهار، شش، هشت و حتی ده رکعت نیز از وی منقول است.

🏆عن عبدالله ابن ابی قيس قال قلت لعائشة رضی الله عنها«بكم كان رسول اللهﷺ يوتر؟ قالت كان يوتر بأربع و ثلاث و ست و ثلاث و ثمان و ثلاث و عشر و ثلاث و لم يكن يوتر بأنقص من سبع و لا بأكثر من ثلاث عشرة».

💫حضرت عبدالله ابن ابو قیس رحمه الله میگوید: از حضرت عائشه رضی الله عنها پرسیدم که آنحضرتﷺ وتر را با چند رکعت میخواند؟ ایشان جواب دادند: چهار و سه، شش و سه، هشت و سه رکعت (وتر با تهجد ادا میفرمود،) نماز وتر [و تهجد] پیامبرﷺ نه بیش از سیزده رکعت میبود و نه کمتر از هفت رکعت.

عَبْدِاللَّهِ ابْنِ شَقِيقٍ عَن عَائِشةَ قالَت: كَانَِ رَسُولِ اللَّهﷺ يُصَلِّي منْ اللَّيلِ تسْعَ ركعَاتٍ، فيهنَّ الْوِتْرُ.

از حضرت عایشه صديقه رضی الله عنها روایت است که پیامبر اکرمﷺ به همراه وتر نه رکعت می خواند.


📝در شب از خواب بلند شدن و بستر راحت و نرم و گرم را رها کردن و نماز خواندن را تهجد گویند.

🔎نماز تهجد از تمام نوافل در حصول قرب الهی مؤثرترین وسیله است که رسول اللهﷺ همیشه مانند نماز فرض بر آن مواظبت و مداومت فرموده است،و کلیه بندگان برگزیده حق سبحانه و تعالی و اولیاءالله به منظور طی نمودن منازل سلوک مقید و پایبندی به ادای نماز مذکوره بوده‌اند.زیرا در هر شبانه روز در این قسمت از شب تجلیات خاصه خداوند ذوالجلال از آسمان به دنیا نازل می‌گردد و به برکت طلب قرب و مغفرت بندگان از بارگاه خداوند متعال ،نداء و اعلام عمومی صادر می شود که بیائید و از اکرام و احسان‌ ها و انعام‌ های الهی دامن نیاز خود را مملو سازید.
🔵وقت تهجد از نصف شب تا صبح صادق باقی است. در این وقت حداکثر دوازده رکعت و حداقل دو رکعت به نیت تهجد خوانده شود. برای قرائت در نماز تهجد سوره مخصوصی معین نشده است🌴
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌻🌻🌻

داستان کوتاه🌻

می گویند سال ها پیش در جزیره ای، آهو های زیادی زندگی می کردند. خوراک فراوان و نبود هیچ خطری باعث شد که تحرک آهوها کم و به تدریج تنبل و بیمار شده و نسل آنها رو به نابودی گذارد. برای حل این مساله تعدادی گرگ در جزیره رها شد. وجود گرگ ها باعث تحرک دوباره آهوان گردید و سلامتی به آنها باز گشت. ناملایمات، مشکلات و سختی ها هم گرگهای زندگی ما هستند که ما را قوی تر می کنند و باعث می شوند پخته تر شویم...🎋
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانواده‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین  زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال می‌فرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آن‌ها تا برپا ایستاده‌اند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آن‌ها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما این‌گونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمت‌ها را به‌جای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان  همچون سال‌های گذشته مدتی قبل از عید قربان   فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم می‌توانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهره‌مند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین  زاهدان   ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📔#داستان_کوتاه_آموزنده

🚩
#زود_قضاوت_نکنیم

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد. او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: «چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟»
پزشک لبخندی زد و گفت: «متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.»
پدر با عصبانیت گفت: «آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟»
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: «من جوابی را که در قرآن گفته شده می گویم؛ از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم. شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است. پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد. برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه. ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا.»
پدر زمزمه کرد: «نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است.»
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد و گفت: «خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.» و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت: «اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید.»
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: «چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟»
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد: «پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.»

هرگز زود کسی را قضاوت نکنید چون شما نمی دانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می گذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌️‌‌‌‎‌‎ ‌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک:پیرزن و برو‌جرد...


شخصی تعریف می‌کرد: چند وقت پیش از تهران ‌سوار اتوبوس شدیم بریم اهواز. پیرزنی پشت سر راننده نشسته بود.
اول جاده قم پیرزن به راننده گفت پسرم رسیدی بروجرد خبرم کن.
راننده هم گفت باشه.
رسیدیم قم، پیرزن پرسید نرسیدیم بروجرد؟
راننده گفت نه.
نزدیکی های اراک دوباره پرسید: نرسیدیم؟
راننده گفت: یه ساعت دیگه می‌رسیم.
نرسیده به بروجرد پیرزنه رو خواب برد
و راننده هم یادش رفت بروجرد بیدارش کنه.
تا اینکه رسیدیم نزدیکی خرم آباد و پیرزن از خواب بیدار شد.
گفت: نرسیدیم بروجرد؟
راننده گفت: رسیدیم خیلی هم ازش رد شدیم.
پیرزن خودشو زد به جیغ و داد و کولی‌بازی طوری که همه مسافران به ستوه اومدن.
راننده هم اولین دوربرگردون دور زد سمت بروجرد.
از بس پیرزن زبون به دهن نمی‌گرفت وُ دایم نِفرین می‌کرد مسافران هم هیچی نگفتن. خلاصه رسیدیم بروجرد!
اول بروجرد راننده دور زد و به پیرزنه گفت: ننه رسیدیم با احتیاط پیاده شو.
پیرزن گفت: برا چی پیاده بشم؟ کی گفته میخام اینجا پیاده بشم؟ من میخام برم اندیمشک.
دکتر تو تهران بهم گفته هر وقت رسیدی بروجرد قرصات رو بخور. حالا بی‌زحمت یه لیوان اَب بده قرصامو بخورم. 😐😂الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و هشت

قبل از اینکه مادر الیاس چیزی بگوید، الیاس جلو آمد، لباس را نگاهی انداخت و گفت راحیل، این لباس زیاد لچ است.
لباس، آستین بلند و یخن نیمه‌ باز داشت. چیزی که در نظر من خیلی هم پوشیده بود. اما برای او، برای خانواده‌ اش  کافی نبود. مادرش دست به سینه شد و گفت بهتر است این یکی را امتحان کنی و به لباسی اشاره کرد که یخن آن تا زیر گلو بسته بود، آستین ‌های بزرگ داشت و دامنی صاف و ساده.
دلم گرفت. این لباس هیچ شباهتی به رؤیاهای من نداشت نگاهی به الیاس انداختم. منتظر بود چیزی بگویم، اما چشمانش نشان میداد که تصمیمش قطعی است. اگر حالا مخالفت می‌ کردم، اگر می‌ گفتم این لباس را دوست ندارم، حتما بحث پیش می‌ آمد، و من نمی‌ خواستم روز خرید عروسی‌ ام را با ناراحتی بگذرانم.
با تردید لباس را از فروشنده گرفتم و به سمت اطاق پرو رفتم. پشت پرده، وقتی لباس را پوشیدم و در آینه به خودم نگاه کردم، بغض در گلویم پیچید.
زیبا بودم. اما این زیبایی‌ ای نبود که خودم انتخاب کرده باشم.
وقتی از اطاق بیرون آمدم، مادر الیاس با رضایت سرش را تکان داد. الیاس لبخند زد و گفت بسیار خوب شد. همین را می‌ گیریم.
مادرم چیزی نگفت، اما در چشمانش نگرانی موج میزد. دستم را گرفت و آهسته گفت مطمئن هستی که راضی هستی؟
لبخندی زدم، اما خودم هم می‌ دانستم که چقدر مصنوعی است. و جواب دادم بلی مادر، وقتی پوشیدم خوشم آمد.
روز عروسی‌ام فرا رسید با مهسا آماده شدیم تا به آرایشگاه برویم که صدای پدرم را شنیدم. در این اواخر، او خیلی کم با من حرف میزد. همین که نامم را صدا زد، قلبم به تپش افتاد. چادرم را روی شانه ‌هایم انداختم و بی‌ درنگ خودم را به اطاقش رساندم.
و گفتم بلی، پدر جان؟ با من کاری داشتید؟
پدرم پشت میز مطالعه‌ اش نشسته بود. نگاهش را از کتاب‌ های رو به‌ رویش گرفت و به من دوخت.
و گفت بیا اینجا، دخترم. می‌ خواهم چند کلمه با تو حرف بزنم.
هنوز چند قدم برنداشته بودم که مادرم نیز داخل اطاق شد.
پدرم دستی به پیشانی‌ اش کشید و گفت امروز عروسی می‌ کنی و به خانه بختت میروی. من همیشه برایت دعا می‌ کنم. ان‌ شاءالله در کنار همسری که خودت انتخاب کردی، خوشبخت شوی.
چیزی نگفتم. پدرم لحظه‌ ای مکث کرد، نگاهش جدی‌ تر شد و با لحنی آرام اما محکم ادامه داد ولی حرف‌ هایی که چند ماه قبل برایت گفتم را به خاطر داشته باش. سعی کن خودت را با محیط و رسم و رواج آنها وفق بدهی. پیوند ازدواج شوخی نیست که مثل مکتب و پوهنتون آسان بگیری.

ادامه دارد ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و نه

با ناراحتی به پدرم دیدم، اما قبل از اینکه چیزی بگویم، مادرم با دلخوری گفت این چه حرف‌ هایی است که برای دخترت میزنی؟ امروز روز عروسی‌ اش است. چرا او را ناراحت می‌ سازی؟
پدرم آهی کشید و گفت من فقط می‌ خواستم راحیل را هوشیار و بیدار بسازم تا زندگی را جدی بگیرد.
مادرم خواست چیزی بگوید، اما پیش از او، لب به سخن گشودم و گفتم نگران نباشید، پدر جان. همان‌ طور که قبلاً برایتان گفتم، هیچ ‌گاه از چیزی نزد شما شکایت نخواهم کرد. هر کاری که لازم باشد تا زندگی مشترکم را حفظ کنم، انجام میدهم.
چند قدم جلو رفتم، دست‌ های پدرم را میان دستانم گرفتم و آرام بوسیدم و ادامه دادن فقط از من ناراحت نباشید و همیشه برایم دعا کنید.
پدرم چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد. شاید در چشمانش حرف‌ هایی نهفته بود که نمی‌ خواست به زبان بیاورد. با گفتن «الله حافظ»، از اطاق بیرون شدم
شب در عروس‌ خانه نشسته بودم. مهسا، آخرین سیخک را داخل موهایم فرو برد و نفس راحتی کشید و گفت بالاخره تمام شد!
بعد، با نگاه تحسین‌ آمیزی به من خیره شد و با لبخند گفت در این لباس سبز واقعاً میدرخشی.
شیما، خواهر الیاس که گوشه‌ ای عروس‌ خانه نشسته بود، نگاهی به لباس عروسی‌ ام انداخت و با غرور گفت بالاخره لباسش انتخاب کی است؟
مهسا چیزی نگفت. اما دختر کاکای الیاس که پهلوی شیما نشسته بود، با کنجکاوی پرسید شیما جان، تو لباس راحیل جان را انتخاب کردی؟
شیما با غرور سرش را تکان داد و جواب داد البته که من انتخاب کردم.
مهسا زیر لب آهسته زمزمه کرد افتخار هم می‌ کند…
چشم‌ هایم را بستم. او راست می‌ گفت. مرا از داشتن حتی کوچک‌ ترین انتخابی محروم کرده بودند.
در همین لحظه، دروازه‌ ای عروس‌ خانه ناگهان باز شد و ثنا، نفس‌ زنان و با خوشحالی گفت راحیل! کاکا سهراب آمده!
چشمانم گرد شد و پرسیدم جدی می‌گویی؟!
ثنا با هیجان سرش را تکان داد با عجله از جا بلند شدم. هنوز باورم نمی‌ شد که کاکایم، همان که سال‌ ها خارج از کشور زندگی می‌ کرد، حالا اینجا باشد!
در همین هنگام، قامت بلند و هیکل ورزیده‌ ای او در چارچوب دروازه ظاهر شد. کاکای کوچکم، با لبخندی گرم و نگاهی پر از مهر همین که مرا در لباس سبز نکاح دید، خنده‌ ای کرد و گفت اوه! شاهدخت کوچک ما عروس شده است!
بدون لحظه‌ ای درنگ، خودم را در آغوشش انداختم. بوی آشنایش، همان حس کودکی را برایم زنده کرد. دستان قوی‌ اش را دورم حلقه کرد و با صدای آرامی گفت مبارک باشد، دخترک نازنینم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد

از آغوشش بیرون آمدم و به چشمانش نگاه کرده و گفتم کاکا جان، چرا هیچ چیزی نگفتید که می‌ آیید؟
کاکایم جواب داد می‌ خواستم متعجب ات کنم. فقط به مهسا گفتم، از میدان هوایی هم مستقیم اینجا آمدم.
مهسا با خنده سری تکان داد همین که خواستم چیزی بگویم، متوجه نگاهی سنگین شدم الیاس در درگاه ایستاده بود.
چهره‌ اش سرد و بی‌ احساس بود، اما در عمق نگاهش چیزی موج میزد چیزی بین خشم، تعجب و شاید حسادت.
او به سمت ما آمد. با لبخندی مصنوعی گفتم الیاس جان، کاکایم سهراب…
الیاس خیلی سرد و رسمی با کاکایم دست داد و گفت خوش آمدید.
کاکایم به گرمی دست او را فشرد و گفت مواظب راحیل باش این دختر نفس کاکایش است
الیاس بدون اینکه لبخندی بزند، سرش را تکان داد.
نگاهش به من افتاد. چیزی در نگاهش تغییر کرد. اما هنوز هم چیزی نگفت.
سه روز از عروسی‌ ام گذشته بود زندگی در خانه‌ ای الیاس برایم تازگی داشت. هرچند از قبل آمادگی ‌اش را داشتم، اما رسم و رواج‌ های خانه ا‌ی آنها با آنچه در خانه‌ ای پدرم دیده بودم، زمین تا آسمان فرق داشت. حتی کوچک‌ ترین کارها هم باید مطابق میل آن‌ ها می‌ بود.
مادرش سخت‌ گیر بود و خواهرش همیشه مرا زیر نظر داشت اما چیزی نمی‌ گفتم. می‌ خواستم، یا شاید مجبور بودم، که خودم را با محیط جدید وفق بدهم.
الیاس هم، برخلاف روزهای نامزدی‌ ما حالا سردتر و جدی‌ تر شده بود. مثل قبل با من گرم نمی‌ گرفت، بیشتر وقتش را با مادر و خواهرش می‌ گذراند.
شب سوم عروسی‌ ما بود. در اطاق خود ما تنها شده بودیم. هوا کمی سرد بود، اما فضای میان من و الیاس سردتر به نظر می‌ رسید. در حالی که کمپل نازکی را روی خود می‌ کشیدم، متوجه شدم که الیاس روی تخت نشسته و به دیوار خیره شده است.
پرسیدم چیزی شده؟
بدون اینکه نگاهم کند، با لحنی خشک پرسید چرا روز عروسی‌ ات خودت را در بغل کاکا سهراب انداختی؟
نفس در سینه‌ ام حبس شد و گفتم چی؟!
الیاس بالاخره به من نگاه کرد. اما نگاهش مهربان نبود. پر از سرزنش بود گفت تو عروس بودی، اما جلوی چشم همه، رفتی و آنطور او را در آغوش گرفتی. آن هم یک مرد جوان…
چشم‌ هایم از تعجب گرد شد و گفتم الیاس! او کاکای من است!
الیاس حق به جانب گفت کاکایت باشد یا نباشد، مرد است! و تو حالا زن منی. دیگر حق نداری با هیچ مردی حتی اگر کاکایت هم باش اینطور رفتار کنی.
ناخودآگاه از جا بلند شدم و گفتم تو واقعاً اینطور فکر می‌ کنی؟ که من و کاکا سهراب…
بغض در گلویم نشست. از تصور اینکه الیاس درباره‌ ای من اینطور فکر کرده، قلبم فشرده شد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فردا شب ان شاءالله
پارت هشتم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد

از ازدواجمون یازده روز گذشته بود…
زندگی داشت به روال عادی خودش برمی‌گشت.
با اینکه گاهی اختلاف کوچیکی پیش می‌اومد، ولی دلم گرم بود، چون حس می‌کردم امید رو دوست دارم و اون هم دوستم داره.

اون روز توی سالن نشسته بودم و داشتم سفره‌ی ناهار رو جمع می‌کردم.
همه چیز آروم بود، تا اینکه صدای آرامی از پشت در شنیدم… صداهایی که آروم حرف می‌زدن اما واژه‌هاشون مثل تیر توی قلبم نشست.

مادر امید با صدایی غمگین گفت:
ـ امید جان، از وقتی این دختر پاشو گذاشت توی این خونه، انگار نحسی آورده. تو بیکار شدی، پدرت و برادرات هم همین‌طور… من حس بدی دارم، حس می‌کنم اومدنش برای این خونه خوش‌یمن نبوده.

امید گفت:
ـ مامان جان این‌جوری نگو… من فردا می‌رم دنبال کار، درست میشه. غصه نخور.

نفس توی سینه‌م حبس شد…
قلبم شکست، نه… له شد.
«نحس»؟! یعنی داشتن من توی خونه‌شون رو این‌طور می‌دیدن؟
مگه من چه بدی کرده بودم؟ مگه جز محبت و احترام چیزی دیده بودن ازم؟

بدتر از همه این بود که امید سکوت کرد…
حتی یه کلمه هم نگفت که ازم دفاع کنه، نگفت: «نه مامان، یسرا دختر خوبیه، این حرفو نزن».

آروم رفتم تو اتاق… اشکام بی‌صدا روی گونه‌هام ریختن.
دلم شکسته بود، نه فقط از حرف مادرش، که بیشتر از سکوت امید.

رفتم وضو گرفتم.
قرآن رو باز کردم، چون تنها جایی که همیشه بهم آرامش می‌داد، آغوش خدا بود.
شروع کردم به خوندن…

چند دقیقه بعد، امید اومد تو اتاق.
با صدایی سرد گفت:
ـ یسرا، لطفاً قرآن رو جمع کن. جلوی من نخون…

متعجب نگاهش کردم.
ـ امید، چی گفتی؟ مگه خودت قبل ازدواج نگفتی عاشق قرآنی؟ گفتی وقتی می‌خونی، دلم آروم میشه. چطور حالا می‌خوای جلو چشمت قرآن نخونم؟

با لحن آرومی ادامه دادم:
ـ این کلام خداست، نوره، شفاست، آرامشه… توی این دنیای پر از تاریکی، قرآن تنها چراغیه که خاموش نمی‌شه.

ولی حرفم تموم نشده بود که ناگهان سیلی محکمی به صورتم زد…
دستم رو گذاشتم روی صورتم، چشمام پر از اشک شد… اما نه از درد اون سیلی، از درد قلبی که شکست.

با عصبانیت داد زد:
ـ من از این تبلیغا خسته‌م. به خدا و قرآن هیچ اعتقادی ندارم… دیگه نبینم جلو چشمم قرآن بخونی!

اون لحظه، فقط سکوت کردم…
نه از ترس، بلکه از ناباوری.
چطور ممکنه کسی که می‌گفت عاشق ایمانه، حالا با این شدت نفی کنه؟!

اشکام بی‌وقفه می‌ریخت…
نه فقط از سیلی، نه فقط از توهین، بلکه از شکستن تمام باورهایی که نسبت بهش داشتم.
غرورم، اعتمادم، عشقم… همه و همه انگار تو یه لحظه نابود شد.

و اون شب… دوباره فقط خدا رو داشتم.
باز هم به قرآن پناه بردم و با دل شکسته‌م زمزمه کردم:
ـ «حسبیَ الله و نِعمَ الوکیل…».


انشاءلله ادامه دارد.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دوستان عزیز،
این داستان «وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد» بر اساس اتفاقات واقعی زندگی یسرا نوشته شده؛ همه لحظه‌ها، همه پیچ‌وخم‌ها و تمام احساسی که یسرا تجربه می‌کند کاملاً حقیقت دارد. در این رمان همراه شوید تا ببینید یسرا چطور از عمق درد و ظلم عبور می‌کند، خودش را دوباره می‌یابد و به قدرت ایمان و نزدیکی به خدا پناه می‌برد.
منتظر باشید تا با انتشار این فصل‌ها، سفر پرچالش و در عین حال پرنور او را دنبال کنید و از صادقانه‌ترین تک‌لحظه‌های زندگی او الهام بگیرید.

عزیزان اگر این متنو میخونید یه واکنش 👍واسم بزارید با تشکر مدیر کانال 🌹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از چی بترسیم؟

#دکتر_انوشه

شاملو میگوید:
بترس از او که سکوت کرد وقتی دلش را شکستی.💔
او تمام حرف هایش را به جای تو، به خدا زد ...
و خدا خوب گوش میکند و خوبتر یادش میماند!
خواهد رسید روزی که خدا حرف‌های او را سرت فریاد خواهد کشید...
و تو آنروز درک خواهی کرد که چرا گفته‌اند دنیا دار مکافات است🌹🌸
.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
                                       ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌


اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ
(انعام۶۴)
بگو: خداست که شما را از آن تاریکیها نجات میدهد و از هر اندوهی میرهاند، باز هم به او شرک می‌آورید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌داستان عبرت انگیز
🌺#بسیار_زیبا

✍️حق، حق است ...

امام جماعت یکی از مساجد لندن تعریف می کرد :

⬅️به یکی از مساجد داخل شهر لندن منتقل شدم که کمی از محل زندگی ام دور بود...
هر روز با اتوبوس از مسجدم به خانه برمی گشتم...
هفته ای می شد که این مسیر را با اتوبوس طی می کردم که یک روز حادثه ی نه چندان مهمی برایم رخ داد…
سوار اتوبوس شدم و پول کرایه را به راننده دادم و او هم بقیه اش را به‌ من پس داد، وقتی روی صندلی ام نشستم متوجه شدم راننده 20 پِنی بیشتر پس داده است
با خودم گفتم باید این مبلغ را به راننده پس بدهم، اما از یک طرف این مقدار مبلغ را چندان مهم نمی دانستم و با خودم می گفتم این چندان مبلغی نیست که لازم باشد پسش بدهم!⁉️⁉️

همین طور داشتم با خودم یکی به دو می کردم، تا اینکه تصمیم گرفتم بقیه آن پول را پس بدهم چون بالاخره حق، حق است…
هنگام پیاده شدن مبلغ اضافی را به راننده دادم و گفتم: ببخشید شما این 20 پنی را اشتباهی اضافی دادید.
راننده تبسمی کرد و گفت:
⬅️ببخشید شما همان امام جماعت جدیدی نیستید که تازه به این منطقه آمده‌اید؟ من مدتی است که دارم درباره اسلام فکر می‌کنم، و این مبلغ را هم عمدا به شما اضافی دادم تا ببینم رفتار یک مسلمان در چنین موقعیتی چگونه خواهد بود؟!!!
آن امام جماعت مسجد می گوید:
وقتی از اتوبوس پیاده شدم حس کردم پاهایم توانایی نگه داشتن من را ندارند. به نزدیکترین تیر چراغ آن خیابان تکیه دادم…
🌹🌹اشکهایم بی اراده سرازیر بودند… نگاهی به آسمان انداختم و گفتم: خدایا! نزدیک بودم دینم را به 20 پِنی بفروشم!!!
چنان زندگی کن که.......👇
کسانی که تو را می‌شناسند، اما خدا را نمی‌شناسند، به واسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆

#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_31

قسمت سی و یکم

شاید نیم ساعتی طول کشید تا همه چی یادم آمد به زور پرستار صدا کردم از نیما پرسیدم گفت حالش خوبه بخش مردان بستریه گفتم باید ببینمش پرستار گفت فعلا نمیشه صبر کن یه کم حال خودت بهتر بشه بعد میتونی بری شوهرت ببینی،گفتم نمیتونم صبر کنم و خواستم از جام بلند بشم اما سرم گیج رفت نتونستم حتی بشینم..بعد از به هوش آمدنم پدرم افسانه و چند تا از فامیل آمدن بهم سزردن اما از خانواده نیما کسی به دیدنم نیومد،از لحاظ روحی و جسمی حالم اصلا خوب نبود و از همه بدتربی خبری از نیما بود که داشت نابودم میکردبعد از ۲ روز دیگه طاقت نیاوردم گفتم باید شوهرم ببینم، پرستار که دید حریفم نمیشه گفت اروم باش همسرت تو این بیمارستان بستری نیست..گفتم یعنی چی ما باهم بودیم..گفت حالش خوب نبود اینجاهم امکانات لازم رونداشت خانوادش انتقالش دادن تهران..با این حرف پرستار تو دلم خالی شد نکنه برای نیما اتفاقی افتاده بود اینا به من نمیگفتن شاید باورتون نشه انقدر شوکه شده بودم که حتی نمیتونستم گریه کنم..زنگ زدم به بابام گفتم بیاد دنبالم،باید مرخصم کنی...

بابام گفت به زور سرپایی دکترت اجازه نمیده چند روزی باید بمونی جیغ زدم اگر نمیای نیا با رضایت خودم مرخص میشم..اروم قرار نداشتم زنگ زدم به لیلا قسمش دادم به جون مادرش که عزیزترین کس زندگیش بود گفتم بگو نیما زنده است،وقتی فهمید همه چی رو میدونم گفت تو کماست باید منتظر بمونیم فعلا از دست هیچ کس کاری بر نمیاد..با اینکه خیلی اصرار کردم مرخصم کنن ولی دکترم اجازه نداد ۳ روز دیگه موندم تو این ۳ روز بارها به ما در نیما زنگ زدم ولی جوابم رونداد البته با پدر و خواهرش در تماس بودم هر لحظه حال نیما رو میپرسیدم،وقتی مرخص شدم به پدرم گفتم منو ببر تهران و فرداش راهی شدیم..تو راه واقعا اذیت شدم ولی به عشق دیدن نیما تحمل کردم نیما رو بیمارستان خصوصی بستری کرده بودن وقتی رسیدیم به خواهرش زنگ زدم گفت ما خونه عمه ام هستیم یکی دو ساعت دیگه میایم اما تو به آقای فلانی بگو زنشی میذارن بری بالا انگار از قبل هماهنگ کرده بودن..نیما تو بخش مراقبتهای ویژه بود...

ملاقاتی نداشت اما وقتی به پرستار گفتم ما با هم تصادف کردیم این مدت ازش بی خبر بودم دلش سوخت گفت برو از نزدیک ببینش ولی سریع بیا بیرون رفتم کنار تختش دستهای بی جونش گرفتم تو دستم با گریه،،التماسش کردم چشماش رو باز کنه..یکی از پرستارها که دید حالم خوب نیست گفت تو خودت هنوز خوب نشدی اینقدر بی تابی نکن هرچی خدا بخواد همون میشه با نا امیدی بهش گفتم از وقتی به دنیا آمدم خدا برای من جز بد بختی چیز دیگه ای نخواسته!!تو سالن انتظار نشسته بودیم که پدرو شوهر عمه نیما آمدن دنبالمون با اینکه قلبا راضی نبودم برم خونشون ولی بی احترامی نکردم باهاشون رفتیم..مادر نیما تا چشمش به من افتاد جای احوالپرسی شروع کرد به گله کردن..گفتم من که مقصر نبودم نیما پشت فرمون بوده،گفت تو اگر هر هفته نمیرفتی روستا این اتفاق نمیفتاد جر بحث باهاش فایده نداشت چون نمیتونستم متقاعدش کنم....

#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9