This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✔️ حکم گوشت کفتار
⏱ ۳:۳۹ دقیقه
💾 ۸ مگابایت
🎤 *استاد مفتی ضیاءالرحمن محمدی*
💫💫💫
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⏱ ۳:۳۹ دقیقه
💾 ۸ مگابایت
🎤 *استاد مفتی ضیاءالرحمن محمدی*
💫💫💫
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 #مطالب_حجاب
😐 اگر حجاب یک مد غربی بود، بعضیها با هفت لایه ایزوگام و عایق و سیم خار دار می آمدند بیرون!
👳♂ اگر ریش یک عادت غربی رایج بود، بعضی ها چنان ریش بلندی میگذاشتند که میشد شبها بجای پتو ازش استفاده کرد و روزها باهاش کفش واکس بزنند!
اما وقتی پیامبرﷺ به آن امر کنه، برای بردگان غرب تبدیل به تحجر و بی نظافتی میشود!!
👈 همانهایی که حتی دوست دارند، در نحوه نشستن در توالت هم مقلد غربی ها باشند! 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😐 اگر حجاب یک مد غربی بود، بعضیها با هفت لایه ایزوگام و عایق و سیم خار دار می آمدند بیرون!
👳♂ اگر ریش یک عادت غربی رایج بود، بعضی ها چنان ریش بلندی میگذاشتند که میشد شبها بجای پتو ازش استفاده کرد و روزها باهاش کفش واکس بزنند!
اما وقتی پیامبرﷺ به آن امر کنه، برای بردگان غرب تبدیل به تحجر و بی نظافتی میشود!!
👈 همانهایی که حتی دوست دارند، در نحوه نشستن در توالت هم مقلد غربی ها باشند! 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وظیفهی شما این است که فرزند خود را بر مبنای عزت، کرامت و ادای مسئولیت در برابر دغدغههای اسلام تربیت کنید و اینکه یکی از مهمترین اهداف خود را برای آینده، حمایت از اسلام و مسلمانان قرار دهد.
از زیرِ بار این مسئولیت شانه خالی نکنید.
❀ استاد احمد سیّدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از زیرِ بار این مسئولیت شانه خالی نکنید.
❀ استاد احمد سیّدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت ششم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
دو روز گذشت…
نه زنگی، نه پیامی، نه حتی یه نشونه از امید. دلم خیلی گرفته بود. قلبم پر از سؤال بود… چرا اینطوری شد؟ من کاری کرده بودم؟
طاقتم تموم شد. گوشی مامانم رو برداشتم و بهش زنگ زدم. قلبم تند تند میزد. وقتی صداشو شنیدم گفتم:
ـ امید، چرا اینطوری میکنی؟ چرا منو بلاک کردی؟ مگه کاری کردم که ناراحتت کرده باشه؟
خیلی سرد گفت:
ـ یسراجان… این روزا حالم خوب نیست، فعلاً مزاحمم نشو.
و قطع کرد… فقط همین.
من موندم و یه دل شکسته.
شبها با بغض میخوابیدم. توی نمازام با خدا درد دل میکردم. بهش میگفتم چقدر دلتنگم، چقدر دلم شکسته. تنها چیزی که آرومم میکرد، قرآن بود.
هر وقت بازش میکردم، حس میکردم خدا داره باهام حرف میزنه.
به دلم میگفت: «صبور باش یسرا… من کنارت هستم.»
کمکم عروسی نزدیک شد…
ولی دیگه دلم برای جشن و لباس سفید نمیتپید. دیگه خوشحال نبودم. توی دلم یه غم سنگین بود که نمیذاشت لبخند بزنم.
شب حنابندون رسید.
بالاخره بعد چند روز دیدمش. رفتم جلو، دلم میخواست باهاش حرف بزنم. گفتم:
ـ امید؟ چرا قهری؟ من چیزی گفتم که ناراحتت کرده باشه؟
لبخند زد و گفت:
ـ نه بابا، فقط تو زیادی حساسی.
و خندید…
اما من نخندیدم. یه چیزی توی دلم ریخت.
نگاش کردم… چرا انقدر لاغر شده؟ چرا انقدر رفتارش فرق کرده؟
مادرش گفت:
ـ امید! بیا به دست عروس حنا بزن.
اومد سمتم… وقتی دستم رو گرفت، خیلی محکم فشار داد. گفتم:
ـ امید، دستم درد گرفت. میشه آرومتر بگیری؟
اما نه تنها آروم نشد، بلکه با ناخنش دستمو زخمی کرد.
اشکم بیصدا ریخت…
ولی نذاشتم کسی ببینه. فقط خدا دید.
برای همه اون شب یه شب قشنگ بود، ولی برای من… یه شب دردناک.
نه از درد دستم، از درد دلم.
از اینکه امید نه تنها معذرت نخواست، بلکه با لبخند نگام کرد، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
با خودم گفتم:
ـ باید باهاش حرف بزنم. باید بفهمم چرا انقدر عوض شده.
ولی توی دلم یه چیزی میگفت:
ـ یسرا… شاید امید دیگه اون آدم قبلی نیست.
شاید این درد، یه نشونهست… نشونهای که فقط قرآن میفهمه.
اون شب، دوباره پناه بردم به خدا و قرآن…
به تنها کسی که همیشه مهربونه، همیشه گوش میده، و هیچوقت دلمو نمیشکنه.
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دو روز گذشت…
نه زنگی، نه پیامی، نه حتی یه نشونه از امید. دلم خیلی گرفته بود. قلبم پر از سؤال بود… چرا اینطوری شد؟ من کاری کرده بودم؟
طاقتم تموم شد. گوشی مامانم رو برداشتم و بهش زنگ زدم. قلبم تند تند میزد. وقتی صداشو شنیدم گفتم:
ـ امید، چرا اینطوری میکنی؟ چرا منو بلاک کردی؟ مگه کاری کردم که ناراحتت کرده باشه؟
خیلی سرد گفت:
ـ یسراجان… این روزا حالم خوب نیست، فعلاً مزاحمم نشو.
و قطع کرد… فقط همین.
من موندم و یه دل شکسته.
شبها با بغض میخوابیدم. توی نمازام با خدا درد دل میکردم. بهش میگفتم چقدر دلتنگم، چقدر دلم شکسته. تنها چیزی که آرومم میکرد، قرآن بود.
هر وقت بازش میکردم، حس میکردم خدا داره باهام حرف میزنه.
به دلم میگفت: «صبور باش یسرا… من کنارت هستم.»
کمکم عروسی نزدیک شد…
ولی دیگه دلم برای جشن و لباس سفید نمیتپید. دیگه خوشحال نبودم. توی دلم یه غم سنگین بود که نمیذاشت لبخند بزنم.
شب حنابندون رسید.
بالاخره بعد چند روز دیدمش. رفتم جلو، دلم میخواست باهاش حرف بزنم. گفتم:
ـ امید؟ چرا قهری؟ من چیزی گفتم که ناراحتت کرده باشه؟
لبخند زد و گفت:
ـ نه بابا، فقط تو زیادی حساسی.
و خندید…
اما من نخندیدم. یه چیزی توی دلم ریخت.
نگاش کردم… چرا انقدر لاغر شده؟ چرا انقدر رفتارش فرق کرده؟
مادرش گفت:
ـ امید! بیا به دست عروس حنا بزن.
اومد سمتم… وقتی دستم رو گرفت، خیلی محکم فشار داد. گفتم:
ـ امید، دستم درد گرفت. میشه آرومتر بگیری؟
اما نه تنها آروم نشد، بلکه با ناخنش دستمو زخمی کرد.
اشکم بیصدا ریخت…
ولی نذاشتم کسی ببینه. فقط خدا دید.
برای همه اون شب یه شب قشنگ بود، ولی برای من… یه شب دردناک.
نه از درد دستم، از درد دلم.
از اینکه امید نه تنها معذرت نخواست، بلکه با لبخند نگام کرد، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
با خودم گفتم:
ـ باید باهاش حرف بزنم. باید بفهمم چرا انقدر عوض شده.
ولی توی دلم یه چیزی میگفت:
ـ یسرا… شاید امید دیگه اون آدم قبلی نیست.
شاید این درد، یه نشونهست… نشونهای که فقط قرآن میفهمه.
اون شب، دوباره پناه بردم به خدا و قرآن…
به تنها کسی که همیشه مهربونه، همیشه گوش میده، و هیچوقت دلمو نمیشکنه.
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷 عنوان: حکم نفقهی زن در صورتی که بدون اجازهی شوهر بر سر کار برود
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
خانمی شغلش معلمی است، وی ضمن عقد ازدواج با شوهرش شرط کرده است که بعد از ازدواج مانع سر کار رفتنش نشود. شوهر نیز این شرط را پذیرفته است. خانم مدعی است از آنجا که شوهرش دو خانم دارد، سر کار رفتن من سبب تضییع حقوق شوهر نمیگردد. همچنین زن با رعایت شئونات شرعی و حجاب کامل و نقاب در محل کار حاضر میشود و اختلاط با نامحرم صورت نمیگیرد. با این وجود مرد به این خانم میگوید: اگر دو مرتبه به سر کار بروی، من نفقه به تو نمیدهم! حال سؤال این است: وقتی که مرد در ابتدای عقد این شرط را پذیرفته است، آیا الآن میتواند مانع سر کار رفتن خانم بشود یا اینکه او را از نفقه محروم کند؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 شرط گذاشتن زوجه هنگام عقد بر این مبنا که شوهر مانع مشغولیت و سر کار رفتن خانم نشود، در صحت نکاح تأثیری ندارد و بر شوهر دیانة لازم است در صورت امکان به شرط خود وفا کند. شغل معلمی و تعلیم و تربیت فرزندان مسلمانان واجب کفایی است و هرگاه عدهای به این مهم بپردازند، مسئولیت از عهدهی دیگران ساقط میشود. البته اطاعت از شوهر در زندگی واجب عینی میباشد و اگر زوجه قصد رفتن به سر کار را دارد؛ ضمن رعایت شئونات اسلامی از جمله: حجاب کامل و عدم اختلاط با نامحرم، با اجازهی شوهر به سر کار برود.
بنابراین با توجه به عبارات فقهاء در صورتی که زن بدون اجازهی مرد بر سر کار برود، حق نفقهی او از عهدهی شوهر ساقط میشود و نفقهای به وی تعلق نمیگیرد.
ناگفته نماند اگر به خاطر این شرط مهریه زن را کم کرده است، در صورت عدم ایفای این شرط، به جای مهریه تعیین شده، مهر المثل واجب میگردد.
🔶 توصیه میشود که زن و شوهر در زندگی زناشویی از خداوند متعال بترسند و حقوق یکدیگر را رعایت نمایند تا در تمام مراحل زندگی در امور دنیا و آخرت موفق و سربلند باشند.
📚 دلایل: ففي الفقه الإسلامی و أدلته:
«المسألة الثانية - الزوجة العاملة أو الموظفة:
إذا عملت الزوجة نهاراً أو ليلاً خارج المنزل كالطبيبة والمعلمة والمحامية والممرضة والصانعة، فالمقرر في القانونين المصري والسوري أنه إذا رضي الزوج بخروجها ولم يمنعها من العمل، وجبت لها النفقة...إلخ [الفقه الإسلامی و أدلته، ج7 /792-793، ط: دارالفکر].
📚 و فیه أیضاً: أما خروج المرأة من بیت الزوج بلا إذنه أو سفرها بلا إذنه أو إحرامها بالحج بغیر إذنه فهو نشوز. [الفقه الإسلامي، ج7 /779، ط: دارالفکر]
📚 و في فتاوی العصر لوهبة الزحیلي: یجوز (عمل المرأة) بشرط ألا تختلط بالأجانب و إذن زوجها أو ولیها و حاجتها. [فتاوی العصر، ص129].
📚 [کذا في محمود الفتاوی، ج2 /332-333].
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
خانمی شغلش معلمی است، وی ضمن عقد ازدواج با شوهرش شرط کرده است که بعد از ازدواج مانع سر کار رفتنش نشود. شوهر نیز این شرط را پذیرفته است. خانم مدعی است از آنجا که شوهرش دو خانم دارد، سر کار رفتن من سبب تضییع حقوق شوهر نمیگردد. همچنین زن با رعایت شئونات شرعی و حجاب کامل و نقاب در محل کار حاضر میشود و اختلاط با نامحرم صورت نمیگیرد. با این وجود مرد به این خانم میگوید: اگر دو مرتبه به سر کار بروی، من نفقه به تو نمیدهم! حال سؤال این است: وقتی که مرد در ابتدای عقد این شرط را پذیرفته است، آیا الآن میتواند مانع سر کار رفتن خانم بشود یا اینکه او را از نفقه محروم کند؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 شرط گذاشتن زوجه هنگام عقد بر این مبنا که شوهر مانع مشغولیت و سر کار رفتن خانم نشود، در صحت نکاح تأثیری ندارد و بر شوهر دیانة لازم است در صورت امکان به شرط خود وفا کند. شغل معلمی و تعلیم و تربیت فرزندان مسلمانان واجب کفایی است و هرگاه عدهای به این مهم بپردازند، مسئولیت از عهدهی دیگران ساقط میشود. البته اطاعت از شوهر در زندگی واجب عینی میباشد و اگر زوجه قصد رفتن به سر کار را دارد؛ ضمن رعایت شئونات اسلامی از جمله: حجاب کامل و عدم اختلاط با نامحرم، با اجازهی شوهر به سر کار برود.
بنابراین با توجه به عبارات فقهاء در صورتی که زن بدون اجازهی مرد بر سر کار برود، حق نفقهی او از عهدهی شوهر ساقط میشود و نفقهای به وی تعلق نمیگیرد.
ناگفته نماند اگر به خاطر این شرط مهریه زن را کم کرده است، در صورت عدم ایفای این شرط، به جای مهریه تعیین شده، مهر المثل واجب میگردد.
🔶 توصیه میشود که زن و شوهر در زندگی زناشویی از خداوند متعال بترسند و حقوق یکدیگر را رعایت نمایند تا در تمام مراحل زندگی در امور دنیا و آخرت موفق و سربلند باشند.
📚 دلایل: ففي الفقه الإسلامی و أدلته:
«المسألة الثانية - الزوجة العاملة أو الموظفة:
إذا عملت الزوجة نهاراً أو ليلاً خارج المنزل كالطبيبة والمعلمة والمحامية والممرضة والصانعة، فالمقرر في القانونين المصري والسوري أنه إذا رضي الزوج بخروجها ولم يمنعها من العمل، وجبت لها النفقة...إلخ [الفقه الإسلامی و أدلته، ج7 /792-793، ط: دارالفکر].
📚 و فیه أیضاً: أما خروج المرأة من بیت الزوج بلا إذنه أو سفرها بلا إذنه أو إحرامها بالحج بغیر إذنه فهو نشوز. [الفقه الإسلامي، ج7 /779، ط: دارالفکر]
📚 و في فتاوی العصر لوهبة الزحیلي: یجوز (عمل المرأة) بشرط ألا تختلط بالأجانب و إذن زوجها أو ولیها و حاجتها. [فتاوی العصر، ص129].
📚 [کذا في محمود الفتاوی، ج2 /332-333].
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_27
قسمت بیست و هفتم
موقع جمع کردن ظرفهای شام انقدر درد داشتم که دوستداشتم جیغ بزنم ولی تمام تلاشم میکردم کسی متوجه لنگ زدنم نشه و به محض رسیدن به اشپزخونه جورابم در آوردم دیدم پوست شصت پام کامل کنده شده،رفتم تو اتاقم پام پانسمان کردم برگشتم ولی باید اینکار مرتضی روجبران میکردم..بعد از شام من باسینی چای وارد اتاق شدم نیما سریع پاشد سینی ازم گرفت منم خداخواسته پذیرایی چای سپردم بهش رومبل نشستم مرتضی از منو نیما چشم بر نمیداشت نگاهش اذیتم میکرد ولی محلش نمیدادم نیما به همه چای تعارف کرد ولی به مرتضی که رسید سینی گذاشت جلوش وای خیلی از بی محلی نیما خوشم آمد و در نگاه پر از خشم مرتضی یه لبخند مسخره تحویلش دادم اون شب بابای نیما گفت حالا که همه هستن بهتره تاریخ عروسی معلوم کنیم بابام یه نگاهی به محسن شوهر ندا کرد گفت این دو تا جوان خیلی وقته تو نوبتن البته ما مقصر نیستیم منتظریم اقا محسن خونش تکمیل کنه محسن گفت فقط کابینش مونده اونم یک ماه دیگه تمومه بابای نیما گفت ۵ ما هم ما میذاریم روش شما ۶ ماه دیگه....
خلاصه تاریخ عروسی منو نیما شد ۶ ماه بعد ومنم باید تو این مدت جهیزیه ام رو تهیه میکردم..مادر نیما برای افسانه دوتا پارچه خیلی خوشگل کادو آورده بود افسانه یکیش و خودش برداشت یکیشم داد مهسا، گفت: گیپورش گرونه به خیاط خوب پیدا کن برای عروسی بدوزیمش،مرتضی که متوجه شد و پارچه رو از مهسا گرفت انداختش جلوی منو گفت زن من احتیاج به صدقه این جوجه فوکولی نداره..داشتم منفجر میشدم کاش میتونستم دهنم باز کنم ذات کثیفش به همه نشون بدم..افسانه مرتضی رو دعوا کرد گفت نیما خانوادش ادمهای خوبی هستن این چه طرز حرف زدنه اصلا جفتش خودم میدوزم میپوشم تو برو برای زنت گرونترین لباس بخر،خدایش از دفاع افسانه حتی اگر برای خودشیرینی جلوی بابام بود خیلی خوشم آمد...اون شب با تمام اتفاقات خوب بدش گذشت ولی رفتار مرتضی برام شد بود عقده بایدیه جوری دمش قیچی میکردم چون میدونستم اگر هیچی نگم پرو تر میشه...
جهیزیه ندا اماده بود،۲ ماه بعد مراسم عروسیشون برگزار شد..اگر بخوام اتفاقای عروسیش و کارهای مرتضی رو تعریف کنم داستان زندگیم خیلی طولانی میشه انقدری بدونید که هرکاری میکرد برای خراب کردن من و نیما،یادمه روز پاتختی طبق رسم رسومات خودمون ما برای عروس صبحانه میبردیم بابام چون سرش درد میکرد نتونست با ما بیاد مرتضی گفت من میبرمشون..حالا شاید بگید تو که خودت رانندگی بلد بودی چرا با ماشین خودت نرفتی..خانواده محسن تویه روستایی دیگه که تقریبا یک ساعتی با ما فاصله داشت زندگی میکردن البته تازه رفته بودن اون روستا بخاطر ارثی که بهشون رسیده بود مجبور بودن به مدت اونجا زندگی کنن از طرفی هم بابام نمیذاشت من با چند تازن دیگه تنها برم اون روستا میگفت مردم حرف در میارن باید یه مرد باهاتون باشه اینم بگم ندا خونش شهر بود ولی شب عروسی بردنش خونه ی مادر شوهرش که دوسه روزی بمونه بعد بره خونه خودش....خلاصه مهسا بخاطر بچه اش نیومد افسانه ام موندپیش بابام به ناچار منو دو تا از دختر عموهام به همراه مرتضی صبحانه عروس بردیم..
از اونجایی که نیما از مرتضی بدش میومد چیزی بهش نگفتم پیش خودم گفتم میریم تا ظهر نشده بر میگردیم،،دو دختر عموهام رفتن پشت نشستن منم به ناچار رفتم جلو مرتضی تو راه بحث ازدواج انداخت گفت آدم وقتی عاشق یکی باشه آخر عمرش نمیتونه فراموشش کنه حتی اگر بدترین بلاها رو سرش آورده باشه،من که میدونستم منظورش چیه ولی محلش ندادم خودم رو با گوشیم سرگرم کردم وقتی رسیدیم مرتضى كمكون وسايل اورد تا جلو اتاق میخواستم سینی ازش بگیرم که دستم محکم گرفت گفت من هنوزم دوست دارم کاش اون چاقو تو قلبم میزدی خلاصم میکردی نمیتونم کنار هیچ مردی ببینمت..(دستم کشیدم گفتم خفه شو گفت مجبورم نکن زندگی خودم خودت خراب کنم چیز زیادی ازت نمیخوام فقط باهام مهربون باش گاهی بهم زنگ بزن حتی میخوام گاهی باهم بریم بیرون بهت قول میدم نیما نفهمه،همون موقع خواهر شوهر ندا آمد نتونستم جوابش بدم.از این ماجرا دوسه روزی گذشته بود که مرتضی بهم زنگ زد...
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_27
قسمت بیست و هفتم
موقع جمع کردن ظرفهای شام انقدر درد داشتم که دوستداشتم جیغ بزنم ولی تمام تلاشم میکردم کسی متوجه لنگ زدنم نشه و به محض رسیدن به اشپزخونه جورابم در آوردم دیدم پوست شصت پام کامل کنده شده،رفتم تو اتاقم پام پانسمان کردم برگشتم ولی باید اینکار مرتضی روجبران میکردم..بعد از شام من باسینی چای وارد اتاق شدم نیما سریع پاشد سینی ازم گرفت منم خداخواسته پذیرایی چای سپردم بهش رومبل نشستم مرتضی از منو نیما چشم بر نمیداشت نگاهش اذیتم میکرد ولی محلش نمیدادم نیما به همه چای تعارف کرد ولی به مرتضی که رسید سینی گذاشت جلوش وای خیلی از بی محلی نیما خوشم آمد و در نگاه پر از خشم مرتضی یه لبخند مسخره تحویلش دادم اون شب بابای نیما گفت حالا که همه هستن بهتره تاریخ عروسی معلوم کنیم بابام یه نگاهی به محسن شوهر ندا کرد گفت این دو تا جوان خیلی وقته تو نوبتن البته ما مقصر نیستیم منتظریم اقا محسن خونش تکمیل کنه محسن گفت فقط کابینش مونده اونم یک ماه دیگه تمومه بابای نیما گفت ۵ ما هم ما میذاریم روش شما ۶ ماه دیگه....
خلاصه تاریخ عروسی منو نیما شد ۶ ماه بعد ومنم باید تو این مدت جهیزیه ام رو تهیه میکردم..مادر نیما برای افسانه دوتا پارچه خیلی خوشگل کادو آورده بود افسانه یکیش و خودش برداشت یکیشم داد مهسا، گفت: گیپورش گرونه به خیاط خوب پیدا کن برای عروسی بدوزیمش،مرتضی که متوجه شد و پارچه رو از مهسا گرفت انداختش جلوی منو گفت زن من احتیاج به صدقه این جوجه فوکولی نداره..داشتم منفجر میشدم کاش میتونستم دهنم باز کنم ذات کثیفش به همه نشون بدم..افسانه مرتضی رو دعوا کرد گفت نیما خانوادش ادمهای خوبی هستن این چه طرز حرف زدنه اصلا جفتش خودم میدوزم میپوشم تو برو برای زنت گرونترین لباس بخر،خدایش از دفاع افسانه حتی اگر برای خودشیرینی جلوی بابام بود خیلی خوشم آمد...اون شب با تمام اتفاقات خوب بدش گذشت ولی رفتار مرتضی برام شد بود عقده بایدیه جوری دمش قیچی میکردم چون میدونستم اگر هیچی نگم پرو تر میشه...
جهیزیه ندا اماده بود،۲ ماه بعد مراسم عروسیشون برگزار شد..اگر بخوام اتفاقای عروسیش و کارهای مرتضی رو تعریف کنم داستان زندگیم خیلی طولانی میشه انقدری بدونید که هرکاری میکرد برای خراب کردن من و نیما،یادمه روز پاتختی طبق رسم رسومات خودمون ما برای عروس صبحانه میبردیم بابام چون سرش درد میکرد نتونست با ما بیاد مرتضی گفت من میبرمشون..حالا شاید بگید تو که خودت رانندگی بلد بودی چرا با ماشین خودت نرفتی..خانواده محسن تویه روستایی دیگه که تقریبا یک ساعتی با ما فاصله داشت زندگی میکردن البته تازه رفته بودن اون روستا بخاطر ارثی که بهشون رسیده بود مجبور بودن به مدت اونجا زندگی کنن از طرفی هم بابام نمیذاشت من با چند تازن دیگه تنها برم اون روستا میگفت مردم حرف در میارن باید یه مرد باهاتون باشه اینم بگم ندا خونش شهر بود ولی شب عروسی بردنش خونه ی مادر شوهرش که دوسه روزی بمونه بعد بره خونه خودش....خلاصه مهسا بخاطر بچه اش نیومد افسانه ام موندپیش بابام به ناچار منو دو تا از دختر عموهام به همراه مرتضی صبحانه عروس بردیم..
از اونجایی که نیما از مرتضی بدش میومد چیزی بهش نگفتم پیش خودم گفتم میریم تا ظهر نشده بر میگردیم،،دو دختر عموهام رفتن پشت نشستن منم به ناچار رفتم جلو مرتضی تو راه بحث ازدواج انداخت گفت آدم وقتی عاشق یکی باشه آخر عمرش نمیتونه فراموشش کنه حتی اگر بدترین بلاها رو سرش آورده باشه،من که میدونستم منظورش چیه ولی محلش ندادم خودم رو با گوشیم سرگرم کردم وقتی رسیدیم مرتضى كمكون وسايل اورد تا جلو اتاق میخواستم سینی ازش بگیرم که دستم محکم گرفت گفت من هنوزم دوست دارم کاش اون چاقو تو قلبم میزدی خلاصم میکردی نمیتونم کنار هیچ مردی ببینمت..(دستم کشیدم گفتم خفه شو گفت مجبورم نکن زندگی خودم خودت خراب کنم چیز زیادی ازت نمیخوام فقط باهام مهربون باش گاهی بهم زنگ بزن حتی میخوام گاهی باهم بریم بیرون بهت قول میدم نیما نفهمه،همون موقع خواهر شوهر ندا آمد نتونستم جوابش بدم.از این ماجرا دوسه روزی گذشته بود که مرتضی بهم زنگ زد...
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_28
قسمت بیست و هشتم
ایندفعه از خجالتش حسابی در آمدم گفتم یکبار دیگه مزاحمم بشی پا روهمه چی میذارم یه کاری دستت میدم..گفت وقتی من نمیتونم با فکر خیالت زندگی کنم تو چرا باید زندگی راحتی داشته باشی من از خدامه تو یه کاری کنی منم چشمم رو میبندم هر چی که میدونم به خانواده نیما میگم جهنم بذار زندگی جفتمون باهم خراب بشه،گوشی قطع کردم با گریه به لیلاز نگ زدم بازم به کمکش احتیاج داشتم...ليلا وقتی ماجرا رو فهمید گفت فعلا هیچ کاری نکن به نیما چیزی نگو اون جرات اینکار نداره فقط میخواد بترسوند..البته حقم با ليلا بود چون نیما اگر میفهمید حتما با مرتضی درگیر میشد و ایندفعه خانوادش همه چی رو میفهمیدن در اصل مرتضی میخواست شروع کننده این ماجرا من باشم تا خودش و تبرئه کنه،تصمیم گرفتم فقط محلش ندم تا جایی که میشه باهاش رو به رو نشم..گذشت تا یه شب که خونه ی بابام بودم مرتضی بهم زنگ زد از شانس کنار بابام نشسته بودم تماسش جواب دادم زدم روی بلندگو مرتضی تا صدام شنید گفت سلام عزیزم خوبی؟منم خیلی ریلکس گفتم گویا میخواستی مهسا رو بگیری چون عزیزت فقط باید مهسا باشه نه من!!
افسانه تا صدای مرتضی روشنید گفت به تو گفت عزیزم!! مرتضی که فهمید رو دست خورده گفت ||| گلاب توای؟ گفتم اشتباه زنگ زدی؟ گفت اره سرم شلوغه ببخشید گفتم بابام اینجاست کارت داره بابام گوشی ازم گرفت به کم باهاش صحبت کرد بعدم گوشی داد افسانه اون حال دختر و نوه اش پرسید و در اخر وقتی گوشی رسید دست من با یه خداحافظی خشک خالی قطعش کردم ولی پشت بندش بهش پیام دادم از این به بعد شماره ات بیفته رو گوشیم قبل از حرف زدن میزنم رو بلندگو حالا بازم خواستی زنگ بزن البته هر پیامی هم که بدی با صدای بلند میخونم هر دفعه که نمیتونی بگی اشتباه گرفتم من ازت نمیترسم اینو یادت نره..مرتضی با شنیدن صدای بابام و افسانه شوک بدی بهش وارد شده بود که از ترسش جواب پیامم نداد..بعد از عروسی ندا بابام گفت توام شروع کن به جهیزیه خریدن چندماه دیگه عروسیته گفتم شرایط من با ندا فرق داره من نمیتونم مثل ندا جهیزیه ببرم بابام گفت یعنی چی مگه برای ندا چیزی کم گذاشتم گفتم نه خدایشم ندا جهیزیه اش خوب بودهمه چی داشت ولی من میخوام برم بازار تهران خرید کنم مخصوصا سرویس چوبم رو.
بابام که از این تجملات بدش میومد اولش مخالفت کرد ولی وقتی دید مرغ من یه پاداره به ناچار قبول کرد دروغ چرا خودمم قلبا دوست نداشتم بابام تحت فشار بزارم ولی برای اینکه جلوی خانواده ی نیما کم نیارم مجبور بودم..بابام بنده خدا برای اینکه بریز به پاش جهیزیه منو جمع کنه مجبور شد یه قطعه از زمین کشاورزیش و بفروشه البته افسانه وقتی فهمید یه کم بهم غر زد منم در جوابش گفتم به تو ربطی نداره مگه مال تو،خلاصه من با پدرم آمدم تهران سرویس چوبم رو سفارش دادم بعدم رفتیم شوش یه سری وسیله خریدم و کارت اکثر مغازه ها رو گرفتم که بتونم انلاین سفارش بدم و ۲ ماه تمام شب روز سرم تو گوشی بود برای خرید وسایلم از پیچهای مختلف و کل پول زمین رفت برای تهیه جهیزیه ی انچنانی من،یک ماه مونده بود به عروسی که به نیما گفتم بریم خونه واسه اندازه گرفتن پرده ها ،ولی وقتی رفتیم اونجا و مشغول اندازه گرفتن پرده ها بودیم باز مادر نیما سر رسید و مجدد شروع کرد به تحقیر من...
هیچ وقت یادم نمیره تو اتاق خواب بودم داشتم چیدمان تخت و تو ذهنم تصور میکردم که مادر شوهرم آمد بالا نیما تو اشپزخونه بود مادرش با صدای بلند جوری که من بشنوم گفت نیماجان پرده رو خودم سفارش میدم..نیما گفت دست شما درد نکنه با گلاب اندازه ها رو زدیم،مادرش یه کم صداش آورد پایین گفت اخه این دختره دهاتی چه میدونه چی بخره؟ نمای پنجره ام از بیرون خراب میکنه من یه چی میخرم با پایین ست باشه از بیرون کسی میبینه تو ذوفش نخوره نیما در جواب مادرش آهی از سر عصبانیت کشید گفت باز شروع نکن اخه پرده چه ربطی به نمای ساختمان داره..مادرش بالحن بدی گفت معلوم نیست چی به خوردت داده که مثل مترسک سرشالیزار اختیارت دادی دستش حالا که فردا ۲ تا فرغون وسیله لنگه به لنگه برات اورد ابرومون تو فامیل برد میفهمی،حداقل بهش بگو این جهیزیه عیون اشرافیش رو زودتر بیاره تا هرچی کم کسر داره خودمون بخریم..وای خدا یعنی حرفاش آدم آتیش میزد...
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_28
قسمت بیست و هشتم
ایندفعه از خجالتش حسابی در آمدم گفتم یکبار دیگه مزاحمم بشی پا روهمه چی میذارم یه کاری دستت میدم..گفت وقتی من نمیتونم با فکر خیالت زندگی کنم تو چرا باید زندگی راحتی داشته باشی من از خدامه تو یه کاری کنی منم چشمم رو میبندم هر چی که میدونم به خانواده نیما میگم جهنم بذار زندگی جفتمون باهم خراب بشه،گوشی قطع کردم با گریه به لیلاز نگ زدم بازم به کمکش احتیاج داشتم...ليلا وقتی ماجرا رو فهمید گفت فعلا هیچ کاری نکن به نیما چیزی نگو اون جرات اینکار نداره فقط میخواد بترسوند..البته حقم با ليلا بود چون نیما اگر میفهمید حتما با مرتضی درگیر میشد و ایندفعه خانوادش همه چی رو میفهمیدن در اصل مرتضی میخواست شروع کننده این ماجرا من باشم تا خودش و تبرئه کنه،تصمیم گرفتم فقط محلش ندم تا جایی که میشه باهاش رو به رو نشم..گذشت تا یه شب که خونه ی بابام بودم مرتضی بهم زنگ زد از شانس کنار بابام نشسته بودم تماسش جواب دادم زدم روی بلندگو مرتضی تا صدام شنید گفت سلام عزیزم خوبی؟منم خیلی ریلکس گفتم گویا میخواستی مهسا رو بگیری چون عزیزت فقط باید مهسا باشه نه من!!
افسانه تا صدای مرتضی روشنید گفت به تو گفت عزیزم!! مرتضی که فهمید رو دست خورده گفت ||| گلاب توای؟ گفتم اشتباه زنگ زدی؟ گفت اره سرم شلوغه ببخشید گفتم بابام اینجاست کارت داره بابام گوشی ازم گرفت به کم باهاش صحبت کرد بعدم گوشی داد افسانه اون حال دختر و نوه اش پرسید و در اخر وقتی گوشی رسید دست من با یه خداحافظی خشک خالی قطعش کردم ولی پشت بندش بهش پیام دادم از این به بعد شماره ات بیفته رو گوشیم قبل از حرف زدن میزنم رو بلندگو حالا بازم خواستی زنگ بزن البته هر پیامی هم که بدی با صدای بلند میخونم هر دفعه که نمیتونی بگی اشتباه گرفتم من ازت نمیترسم اینو یادت نره..مرتضی با شنیدن صدای بابام و افسانه شوک بدی بهش وارد شده بود که از ترسش جواب پیامم نداد..بعد از عروسی ندا بابام گفت توام شروع کن به جهیزیه خریدن چندماه دیگه عروسیته گفتم شرایط من با ندا فرق داره من نمیتونم مثل ندا جهیزیه ببرم بابام گفت یعنی چی مگه برای ندا چیزی کم گذاشتم گفتم نه خدایشم ندا جهیزیه اش خوب بودهمه چی داشت ولی من میخوام برم بازار تهران خرید کنم مخصوصا سرویس چوبم رو.
بابام که از این تجملات بدش میومد اولش مخالفت کرد ولی وقتی دید مرغ من یه پاداره به ناچار قبول کرد دروغ چرا خودمم قلبا دوست نداشتم بابام تحت فشار بزارم ولی برای اینکه جلوی خانواده ی نیما کم نیارم مجبور بودم..بابام بنده خدا برای اینکه بریز به پاش جهیزیه منو جمع کنه مجبور شد یه قطعه از زمین کشاورزیش و بفروشه البته افسانه وقتی فهمید یه کم بهم غر زد منم در جوابش گفتم به تو ربطی نداره مگه مال تو،خلاصه من با پدرم آمدم تهران سرویس چوبم رو سفارش دادم بعدم رفتیم شوش یه سری وسیله خریدم و کارت اکثر مغازه ها رو گرفتم که بتونم انلاین سفارش بدم و ۲ ماه تمام شب روز سرم تو گوشی بود برای خرید وسایلم از پیچهای مختلف و کل پول زمین رفت برای تهیه جهیزیه ی انچنانی من،یک ماه مونده بود به عروسی که به نیما گفتم بریم خونه واسه اندازه گرفتن پرده ها ،ولی وقتی رفتیم اونجا و مشغول اندازه گرفتن پرده ها بودیم باز مادر نیما سر رسید و مجدد شروع کرد به تحقیر من...
هیچ وقت یادم نمیره تو اتاق خواب بودم داشتم چیدمان تخت و تو ذهنم تصور میکردم که مادر شوهرم آمد بالا نیما تو اشپزخونه بود مادرش با صدای بلند جوری که من بشنوم گفت نیماجان پرده رو خودم سفارش میدم..نیما گفت دست شما درد نکنه با گلاب اندازه ها رو زدیم،مادرش یه کم صداش آورد پایین گفت اخه این دختره دهاتی چه میدونه چی بخره؟ نمای پنجره ام از بیرون خراب میکنه من یه چی میخرم با پایین ست باشه از بیرون کسی میبینه تو ذوفش نخوره نیما در جواب مادرش آهی از سر عصبانیت کشید گفت باز شروع نکن اخه پرده چه ربطی به نمای ساختمان داره..مادرش بالحن بدی گفت معلوم نیست چی به خوردت داده که مثل مترسک سرشالیزار اختیارت دادی دستش حالا که فردا ۲ تا فرغون وسیله لنگه به لنگه برات اورد ابرومون تو فامیل برد میفهمی،حداقل بهش بگو این جهیزیه عیون اشرافیش رو زودتر بیاره تا هرچی کم کسر داره خودمون بخریم..وای خدا یعنی حرفاش آدم آتیش میزد...
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_دهم
اما خبری نشد،ناامید سرمو روی بالش گذاشتم و خوابیدم،با حس تکون دادم پام از خواب پریدم ،سریع سر جام نشستم و به سلطنت نگاه کردم،سینی توی دستش بود و معلوم بود برام غذا آورده،پس انقدرها که نشون میدن هم بد نیستن،سلطنت سینی رو روی زمین گذاشت و من با فکر خوردن آبگوشت خوشمزه اب دهنم جاری شده بود که با دین کاسه ی ماست و نون کوچیکی لبخند روی لبم ماسید،یعنی غذای من با اهل خونه فرق داشت؟
سلطنت خنده ی مسخره ای کرد و گفت سزای کسی که بدموقع میخوابه همینه، تازه خداروشکر کن همینم بهت رسیده از گرسنگی تلف نشی.......
انقدر گرسنه بودم که با ولع شروع به خوردن همون نون و ماست کردم، البته من به خوردن این غذاها عادت داشتم و توی خونه پدرم هم همیشه یا نون و ماست یا نون و شیر و یا در بهترین حالت سیب زمینی پخته و تخم مرغ میخوردیم،سینی رو کنار گذاشتم و دراز کشیدم تا چرتی بزنم، نمیدونم چرا توی این اتاق انقدر خوابم میومد، انگار گرد خواب پاشیده بودن،چشمام داشت گرم می شد که با شنیدن صدای خدیجه خانوم ،مثل تیر از جا در رفتم و نشستم،درسته داشت من رو صدا میزد، حالا چی شده نکنه کاری کردم که دوباره از دستم عصبانی شده؟؟
زود بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم با ترس و لرز گفتم بله خدیجه خانم ،چیزی شده؟؟
دستش را به کمرش زد و گفت میخواستی چی بشه ،صبح تا شب توی اون اتاق میگیری میخوابی، فکر میکنی ما نوکر و کلفت های توییم ،عروس آوردم که کمک دستم باشه ،نه مثل خانزاده ها توی رختخواب براش غذا ببریم...
گفتم نه به خدا شما که به من نگفتین کاری بکنم ،الانم که دیر نشده، هر کاری هست بگین انجام میدم...
به بیرون اشاره کرد و گفت ظرف های ناهار بیرونن، زود برو همه رو بشور و حیاط و هم آب و جارو کن،بعد هم با همون جاروی که پشت دره، داخل خونه رو تمیز کن ،من جایی کار دارم میرم و برمیگردم حواست باشه ها ،اشتباهی بکنی من میدونم و تو...
زود چشمی گفتم و توی حیاط رفتم،یه عالمه ظرف توی حوض گذاشته بود که باید همه رو می شستم ،هنوز خواب توی چشمام بود و دلم می خواست چرت بزنم ،اما خوب از ترس خدیجه خانم زود دست به کار شدم،حوضچه کوچکی وسط حیاط بود که هر روز صبح اونو پر از آب می کردن تا برای شستن ظرف و لباس مشکلی نداشته باشیم،کار ظرف ها که تموم شد،همه جا رو رو خیس کردم و حیاط گلی رو هم تمیز کردم،نزدیک غروب بود که اومد و با وسواس شروع به چک کردن خونه کرد،وقتی نتونست ایرادی بگیره با بداخلاقی گفت خیلی کند کار می کنی ها ،از اون موقع که من رفتم تازه کارت تموم شده ،اگه میخوای اینجوری کار کنی آبمون تو یه جوب نمیره،حالا برو غذای چیزی برای مردای خونه آماده کن که الان گرسنه و تشنه برمیگردند، وای به حالت اگر غذا رو خوب درست نکنی، اونوقت من می دونم و تو ،یالا زود باش از جلو چشام دور شو...
باورم نمیشد این زن انقدر بد باشه از ظهر مشغول تمیز کردن خونه بودم و تمام کارها رو کرده بودم و دختر های خودش دست به سیاه و سفید نمی زدن، بعد اینجوری از من تشکر میکنه؟دلم میخواد جواب دندان شکنی بهش بدم اما خودمو کنترل کردم و به سمت مطبخ راه افتادم،بهم گفته بود برای شام دمپختک بار بزارم، این غذا رو تقریبا بلد بودم ،اما خوب می دونستم حتما عیب و ایرادی روش میذاره.......
هرجوری که بود شام رو آماده کردم و بعد از اینکه مطبخ رو هم تمیز کردم بیرون رفتم و توی حیاط نشستم... از همین الان معلوم بود که نمیشه به محبت هیچکدوم از آدمای این خونه دل بست،در کمال تعجب اونشب خدیجه خانم هیچ ایرادی از غذا نگرفت و همه چیز به خوبی و خوشی گذشت...
ملوک بعد از شام چاپلوسانه کمر خدیجه خانم رو ماساژ میداد و من حالت تهوع بهم دست میداد... با تمام بچگیم از اینجور رفتارها متنفر بودم و هیچوقت حاضر نبودم اینجوری رفتار کنم...
درست یک هفته از عروسمیون گذشته بود کم کم داشتم به قباد دل میبستم، آدم کم حرفی بود، اما خب همینکه بداخلاق نبود خودش جای شکر داشت،انقد از پدرم بدخلقی دیده بودم که فکر میکردم همه ی مردها اینجورین...
بعدازظهر بود و طبق معمول شام رو به من سپرده بودن،توی حیاط نشسته بودم تا غذا آماده بشه و توی اتاقم برم،داشتم به مادرم فکر میکردم که توی این یک هفته حتی برای یک ساعت هم به دیدنم نیومده تا ببینه کجام و چطوری زندگی میکنم ،که با صدای در از فکر و خیال بیرون اومدم،همه ی کارهای این خونه حتی باز کردن در هم به عهده ی من بود،در خونه باز شد و زنی که معلوم بود ده سالی از من بزرگ تره با تعجب بهم زل زد و گفت تو کی هستی؟
تا اومدم حرف بزنم خدیجه خانم با لحنی که ترس و استرس توش موج میزد گفت اِ....اومدی مرضی،چقد زود،گفته بودی یک ماهی میمونی...
زنی که مشخص شد اسمش مرضیه است،همونجور که به من زل زده بود گفت عروسی ابجیم فعلا به هم خورد و منم دیگه نموندم،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_دهم
اما خبری نشد،ناامید سرمو روی بالش گذاشتم و خوابیدم،با حس تکون دادم پام از خواب پریدم ،سریع سر جام نشستم و به سلطنت نگاه کردم،سینی توی دستش بود و معلوم بود برام غذا آورده،پس انقدرها که نشون میدن هم بد نیستن،سلطنت سینی رو روی زمین گذاشت و من با فکر خوردن آبگوشت خوشمزه اب دهنم جاری شده بود که با دین کاسه ی ماست و نون کوچیکی لبخند روی لبم ماسید،یعنی غذای من با اهل خونه فرق داشت؟
سلطنت خنده ی مسخره ای کرد و گفت سزای کسی که بدموقع میخوابه همینه، تازه خداروشکر کن همینم بهت رسیده از گرسنگی تلف نشی.......
انقدر گرسنه بودم که با ولع شروع به خوردن همون نون و ماست کردم، البته من به خوردن این غذاها عادت داشتم و توی خونه پدرم هم همیشه یا نون و ماست یا نون و شیر و یا در بهترین حالت سیب زمینی پخته و تخم مرغ میخوردیم،سینی رو کنار گذاشتم و دراز کشیدم تا چرتی بزنم، نمیدونم چرا توی این اتاق انقدر خوابم میومد، انگار گرد خواب پاشیده بودن،چشمام داشت گرم می شد که با شنیدن صدای خدیجه خانوم ،مثل تیر از جا در رفتم و نشستم،درسته داشت من رو صدا میزد، حالا چی شده نکنه کاری کردم که دوباره از دستم عصبانی شده؟؟
زود بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم با ترس و لرز گفتم بله خدیجه خانم ،چیزی شده؟؟
دستش را به کمرش زد و گفت میخواستی چی بشه ،صبح تا شب توی اون اتاق میگیری میخوابی، فکر میکنی ما نوکر و کلفت های توییم ،عروس آوردم که کمک دستم باشه ،نه مثل خانزاده ها توی رختخواب براش غذا ببریم...
گفتم نه به خدا شما که به من نگفتین کاری بکنم ،الانم که دیر نشده، هر کاری هست بگین انجام میدم...
به بیرون اشاره کرد و گفت ظرف های ناهار بیرونن، زود برو همه رو بشور و حیاط و هم آب و جارو کن،بعد هم با همون جاروی که پشت دره، داخل خونه رو تمیز کن ،من جایی کار دارم میرم و برمیگردم حواست باشه ها ،اشتباهی بکنی من میدونم و تو...
زود چشمی گفتم و توی حیاط رفتم،یه عالمه ظرف توی حوض گذاشته بود که باید همه رو می شستم ،هنوز خواب توی چشمام بود و دلم می خواست چرت بزنم ،اما خوب از ترس خدیجه خانم زود دست به کار شدم،حوضچه کوچکی وسط حیاط بود که هر روز صبح اونو پر از آب می کردن تا برای شستن ظرف و لباس مشکلی نداشته باشیم،کار ظرف ها که تموم شد،همه جا رو رو خیس کردم و حیاط گلی رو هم تمیز کردم،نزدیک غروب بود که اومد و با وسواس شروع به چک کردن خونه کرد،وقتی نتونست ایرادی بگیره با بداخلاقی گفت خیلی کند کار می کنی ها ،از اون موقع که من رفتم تازه کارت تموم شده ،اگه میخوای اینجوری کار کنی آبمون تو یه جوب نمیره،حالا برو غذای چیزی برای مردای خونه آماده کن که الان گرسنه و تشنه برمیگردند، وای به حالت اگر غذا رو خوب درست نکنی، اونوقت من می دونم و تو ،یالا زود باش از جلو چشام دور شو...
باورم نمیشد این زن انقدر بد باشه از ظهر مشغول تمیز کردن خونه بودم و تمام کارها رو کرده بودم و دختر های خودش دست به سیاه و سفید نمی زدن، بعد اینجوری از من تشکر میکنه؟دلم میخواد جواب دندان شکنی بهش بدم اما خودمو کنترل کردم و به سمت مطبخ راه افتادم،بهم گفته بود برای شام دمپختک بار بزارم، این غذا رو تقریبا بلد بودم ،اما خوب می دونستم حتما عیب و ایرادی روش میذاره.......
هرجوری که بود شام رو آماده کردم و بعد از اینکه مطبخ رو هم تمیز کردم بیرون رفتم و توی حیاط نشستم... از همین الان معلوم بود که نمیشه به محبت هیچکدوم از آدمای این خونه دل بست،در کمال تعجب اونشب خدیجه خانم هیچ ایرادی از غذا نگرفت و همه چیز به خوبی و خوشی گذشت...
ملوک بعد از شام چاپلوسانه کمر خدیجه خانم رو ماساژ میداد و من حالت تهوع بهم دست میداد... با تمام بچگیم از اینجور رفتارها متنفر بودم و هیچوقت حاضر نبودم اینجوری رفتار کنم...
درست یک هفته از عروسمیون گذشته بود کم کم داشتم به قباد دل میبستم، آدم کم حرفی بود، اما خب همینکه بداخلاق نبود خودش جای شکر داشت،انقد از پدرم بدخلقی دیده بودم که فکر میکردم همه ی مردها اینجورین...
بعدازظهر بود و طبق معمول شام رو به من سپرده بودن،توی حیاط نشسته بودم تا غذا آماده بشه و توی اتاقم برم،داشتم به مادرم فکر میکردم که توی این یک هفته حتی برای یک ساعت هم به دیدنم نیومده تا ببینه کجام و چطوری زندگی میکنم ،که با صدای در از فکر و خیال بیرون اومدم،همه ی کارهای این خونه حتی باز کردن در هم به عهده ی من بود،در خونه باز شد و زنی که معلوم بود ده سالی از من بزرگ تره با تعجب بهم زل زد و گفت تو کی هستی؟
تا اومدم حرف بزنم خدیجه خانم با لحنی که ترس و استرس توش موج میزد گفت اِ....اومدی مرضی،چقد زود،گفته بودی یک ماهی میمونی...
زنی که مشخص شد اسمش مرضیه است،همونجور که به من زل زده بود گفت عروسی ابجیم فعلا به هم خورد و منم دیگه نموندم،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_یازدهم
شوهر عمه ی دوماد به رحمت خدا رفت و فعلا عروسی نیست..
خدیجه خانم وقتی نگاه مرضی رو رو من دید دستشو گرفت و با خودش داخل خونه برد،این کی بود که خدیجه انقد ازش حساب میبرد؟حتما از فامیلاش بود دیگه،درو بستم و توی مطبخ رفتم تا سری به غذا بزنم،طولی نکشید که صدای سلطنت و خدیجه خانم از داخل حیاط به گوشم رسید،گوشمو به در مطبخ چسبوندم تا از حرفاشون سر در بیارم...
سلطنت آروم گفت حالا چکار کنیم؟ بفهمه خون به پا میکنه...
خدیجه خانم در جوابش گفت بلاخره که میومد و میفهمید،تا کی میخواستی قایم بمونه،حالام بیا بریم داخل ،بیاد این دختررو ببینه دوباره میخواد بپرسه این کیه،قباد خودش شب میاد یه فکری میکنه...
چی؟قباد یه فکری بکنه؟چی شده مگه؟این زن چه ربطی به قباد داره؟ناخوداگاه دست و پام به لرزه دراومده بود و حالم بد شده بود ...انگار فهمیده بودم خبرهای بدی در راهه...
غذا رو که آماده کردم خواستم داخل خونه برم و سر از کار خدیجه خانم و اون مرضی دربیارم، که سلطنت زود توی حیاط اومد و گفت مامانم گفته حق نداری بیای اینجا ،برو تو اتاق خودت...
با تعجب گفتم چرا نباید بیام؟این خانمه کیه که انقد ازش میترسید؟
سلطنت اخمی کرد و گفت این فضولیا به تو نیومده ،رو حرف مامانم حرف بزنی خودم حسابتو میرسم...
اشک توی چشمام حلقه زده بود.بدون اینکه چیزی بگم توی اتاقم رفتم و پشت در نشستم تا غروب بشه و قباد بیاد،هزاران بار مردم و زنده شدم،گاهی صدای خنده هاشون میومد و من حرص میخوردم از اینکه نمیتونم برم و سر از کارشون در بیارم،بلاخره قباد و بقیه از سر زمین ها اومدن و من هم از اتاقم بیرون رفتم ،میدونستم جلوی قباد نمیتونن اونجوری اذیتم کنن،مرضی منو چپ چپ نگاه میکرد و مدام از سلطنت و خدیجه خانم میپرسید این دختره کیه و اونا هم دست به سرش میکردن...
قباد با اخم هایی در هم گره خورده گوشه ای نشسته بود ،بلاخره مرضی که از جواب دادنای بقیه حرصش گرفته بود با صدای بلند داد زد و گفت مگه با بچه طرفین؟میگم این دختره کیه که واسه خودش داره راست راست میگرده...
خدیجه خانم با ترس بلند شد و گفت مرضی گفتم بهت که کلفته ،اوردیمش کارای خونه رو بکنه، کمک دستمون باشه...
اقا قاسم پدر قباد با شنیدن این حرف اخم هاشو تو هم برد و گفت چرا اینجوری میکنه؟ خدیجه تا کی میخوای ازش قایم کنی؟چرا راستشو نمیگیاونموقع که من گفتم نکن این کارو بذار مرضی بیاد بعد ،که گفتی من خودم حلش میکنم.....
مرضی باشنیدن حرف های آقا قاسم مات و مبهوت بهش نگاه کرد و گفت چکار کردن اینا؟نکنه واسه قباد زن گرفتن؟
همه ساکت شدن و چیزی نگفتن،مرضی داد زد قباد زن گرفتی؟
قباد اما ساکت بود و چیزی نمیگفت،حرفی هم برای گفتن نداشت...
مرضی با خشم نگاهی به من کرد و توی یک لحظه مثل گرگ زخمی به سمتم حمله کرد و موهامو توی دست گرفت،چنان محکم و با فشار میکشید که حس میکردم جونم داره بالا میاد،از لحاظ هیکل دو برابرم بود و دستای کوچیکم توان اینو نداشت تا از خودم دفاع کنم،قباد و ملوک و خدیجه زود خودشونو به مرضی رسوندن و هرجوری که بود منو از زیر دستش بیرون کشیدن،اما سرو و صورتم درد میکرد و از شدت ترس به لرزه در اومده بودم،مرضی ناسزا داد و قباد رو نفرین میکرد،این زن واقعا وحشی بود،قباد گفت چرا اینطور میکنی؟چکار به این بدبخت داری؟ده سال پات موندم، دیگه نتونستم ،من بچه میخوام نمیتونم که.....
که تا آخر عمر اینجوری بمونم، اگه هنر داشتی تو این ده سال واسم یه بچه میاوردی...
خدیجه دست مرضی رو گرفت و کناری کشید موهاشو مرتب کرد و گفت مرضی جان، خودتو ناراحت نکن، باور کن قباد کاری با این دختر نداره ،فقط میخواد واسش یه بچه بیاره،اصلا بچه رو هم میدیم خودت بگیری..
با شنیدن این حرف از زبون خدیجه خانم گر گرفتم ،فکر اینکه یه روز مادر بشم و بچمو بدن به یکی دیگه بزرگ کنه روانیم میکرد،نتونستم ساکت بمونم و با همون حال و روزم گفتم یعنی چی که بچه منو بدین به یکی دیگه، مگه خودم دست و پا ندارم اگه بخواین از این حرفا بزنیم به آقام میگم بیاد دنبالم و ببرم خونه...
با این حرفم خدیجه خانم با اخم غلیظی گفت چه حرفا، تو کی هستی که به ما بگی چکار کنیم یا نکنیم ،اصلا اول بذار ببینیم بچه میاری یا نه، بعد طاقچه بالا بذار...
قباد رو به مادرش گفت بسه دیگه مامان این دخترو بدبخت گیر اوردین؟اگه هنر داره خودش بچه بیاره ،وگرنه بچه ی یکی دیگه رو بزرگ کردن هنر نیست،حقیقتا دلم از حمایت قباد گرم شده بود ،اما دیگه دلم نمیخواست توی اون جمع بمونم،سریع بلند شدم و توی اتاق رفتم، دلم خیلی گرفته بود،دلم نمیخواست دیگه هیچوقت خانوادمو ببینم، چه ظلمی در حق من کردن،حتی نپرسیده بودن داماد زن داره یانه، یه پدر و مادر تا چه حد باید نسبت به سرنوشت بچشون بی تفاوت باشن که این بلا رو سرش بیارن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_یازدهم
شوهر عمه ی دوماد به رحمت خدا رفت و فعلا عروسی نیست..
خدیجه خانم وقتی نگاه مرضی رو رو من دید دستشو گرفت و با خودش داخل خونه برد،این کی بود که خدیجه انقد ازش حساب میبرد؟حتما از فامیلاش بود دیگه،درو بستم و توی مطبخ رفتم تا سری به غذا بزنم،طولی نکشید که صدای سلطنت و خدیجه خانم از داخل حیاط به گوشم رسید،گوشمو به در مطبخ چسبوندم تا از حرفاشون سر در بیارم...
سلطنت آروم گفت حالا چکار کنیم؟ بفهمه خون به پا میکنه...
خدیجه خانم در جوابش گفت بلاخره که میومد و میفهمید،تا کی میخواستی قایم بمونه،حالام بیا بریم داخل ،بیاد این دختررو ببینه دوباره میخواد بپرسه این کیه،قباد خودش شب میاد یه فکری میکنه...
چی؟قباد یه فکری بکنه؟چی شده مگه؟این زن چه ربطی به قباد داره؟ناخوداگاه دست و پام به لرزه دراومده بود و حالم بد شده بود ...انگار فهمیده بودم خبرهای بدی در راهه...
غذا رو که آماده کردم خواستم داخل خونه برم و سر از کار خدیجه خانم و اون مرضی دربیارم، که سلطنت زود توی حیاط اومد و گفت مامانم گفته حق نداری بیای اینجا ،برو تو اتاق خودت...
با تعجب گفتم چرا نباید بیام؟این خانمه کیه که انقد ازش میترسید؟
سلطنت اخمی کرد و گفت این فضولیا به تو نیومده ،رو حرف مامانم حرف بزنی خودم حسابتو میرسم...
اشک توی چشمام حلقه زده بود.بدون اینکه چیزی بگم توی اتاقم رفتم و پشت در نشستم تا غروب بشه و قباد بیاد،هزاران بار مردم و زنده شدم،گاهی صدای خنده هاشون میومد و من حرص میخوردم از اینکه نمیتونم برم و سر از کارشون در بیارم،بلاخره قباد و بقیه از سر زمین ها اومدن و من هم از اتاقم بیرون رفتم ،میدونستم جلوی قباد نمیتونن اونجوری اذیتم کنن،مرضی منو چپ چپ نگاه میکرد و مدام از سلطنت و خدیجه خانم میپرسید این دختره کیه و اونا هم دست به سرش میکردن...
قباد با اخم هایی در هم گره خورده گوشه ای نشسته بود ،بلاخره مرضی که از جواب دادنای بقیه حرصش گرفته بود با صدای بلند داد زد و گفت مگه با بچه طرفین؟میگم این دختره کیه که واسه خودش داره راست راست میگرده...
خدیجه خانم با ترس بلند شد و گفت مرضی گفتم بهت که کلفته ،اوردیمش کارای خونه رو بکنه، کمک دستمون باشه...
اقا قاسم پدر قباد با شنیدن این حرف اخم هاشو تو هم برد و گفت چرا اینجوری میکنه؟ خدیجه تا کی میخوای ازش قایم کنی؟چرا راستشو نمیگیاونموقع که من گفتم نکن این کارو بذار مرضی بیاد بعد ،که گفتی من خودم حلش میکنم.....
مرضی باشنیدن حرف های آقا قاسم مات و مبهوت بهش نگاه کرد و گفت چکار کردن اینا؟نکنه واسه قباد زن گرفتن؟
همه ساکت شدن و چیزی نگفتن،مرضی داد زد قباد زن گرفتی؟
قباد اما ساکت بود و چیزی نمیگفت،حرفی هم برای گفتن نداشت...
مرضی با خشم نگاهی به من کرد و توی یک لحظه مثل گرگ زخمی به سمتم حمله کرد و موهامو توی دست گرفت،چنان محکم و با فشار میکشید که حس میکردم جونم داره بالا میاد،از لحاظ هیکل دو برابرم بود و دستای کوچیکم توان اینو نداشت تا از خودم دفاع کنم،قباد و ملوک و خدیجه زود خودشونو به مرضی رسوندن و هرجوری که بود منو از زیر دستش بیرون کشیدن،اما سرو و صورتم درد میکرد و از شدت ترس به لرزه در اومده بودم،مرضی ناسزا داد و قباد رو نفرین میکرد،این زن واقعا وحشی بود،قباد گفت چرا اینطور میکنی؟چکار به این بدبخت داری؟ده سال پات موندم، دیگه نتونستم ،من بچه میخوام نمیتونم که.....
که تا آخر عمر اینجوری بمونم، اگه هنر داشتی تو این ده سال واسم یه بچه میاوردی...
خدیجه دست مرضی رو گرفت و کناری کشید موهاشو مرتب کرد و گفت مرضی جان، خودتو ناراحت نکن، باور کن قباد کاری با این دختر نداره ،فقط میخواد واسش یه بچه بیاره،اصلا بچه رو هم میدیم خودت بگیری..
با شنیدن این حرف از زبون خدیجه خانم گر گرفتم ،فکر اینکه یه روز مادر بشم و بچمو بدن به یکی دیگه بزرگ کنه روانیم میکرد،نتونستم ساکت بمونم و با همون حال و روزم گفتم یعنی چی که بچه منو بدین به یکی دیگه، مگه خودم دست و پا ندارم اگه بخواین از این حرفا بزنیم به آقام میگم بیاد دنبالم و ببرم خونه...
با این حرفم خدیجه خانم با اخم غلیظی گفت چه حرفا، تو کی هستی که به ما بگی چکار کنیم یا نکنیم ،اصلا اول بذار ببینیم بچه میاری یا نه، بعد طاقچه بالا بذار...
قباد رو به مادرش گفت بسه دیگه مامان این دخترو بدبخت گیر اوردین؟اگه هنر داره خودش بچه بیاره ،وگرنه بچه ی یکی دیگه رو بزرگ کردن هنر نیست،حقیقتا دلم از حمایت قباد گرم شده بود ،اما دیگه دلم نمیخواست توی اون جمع بمونم،سریع بلند شدم و توی اتاق رفتم، دلم خیلی گرفته بود،دلم نمیخواست دیگه هیچوقت خانوادمو ببینم، چه ظلمی در حق من کردن،حتی نپرسیده بودن داماد زن داره یانه، یه پدر و مادر تا چه حد باید نسبت به سرنوشت بچشون بی تفاوت باشن که این بلا رو سرش بیارن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_دوازدهم
زیر پتو خزیده بودم و گریه میکردم که در اتاق باز شد،بدون اینکه توجهی کنم هق هقمو خفه کردم،طولی نکشید که پتو از روم کنار رفت و قباد بالای سرم ظاهر شد،مشخص شد دلش برام سوخته...
گفت حرفای مامانمو به دل نگیر بیگم،اون کاراش دست خودش نیست ،تو یه پسر واسه من بیار،نمیذارم واسه یه روزم بچه رو ازت بگیرن...
با شنیدن این حرف از دهن قباد کمی آروم شدم و سر جام نشستم ...با بغض گفتم واقعا؟بخدا من میترسم اگه بچه دار بشم بگیرنش ازم..
قبادگفت :خودتو اذیت نکن ،حالا تو یه بچه واسه من بیار، خودم یه فکری میکنم...
مرضی که فهمیده بود قباد توی اتاق من اومده، از بیرون بلند بلند داد میزد ...
خدایا خودت عاقبت منو به خیر کن... خدیجه خانم خودش کم بود، اینم بهش اضافه شد..
اون شب تا خود صبح خواب به چشمم نیومد ،قباد توی اتاق مرضی بود و من تنها بودم،کاش انقد ساده و مظلوم نبودم......من چطور میتونستم تحمل کنم شوهرم بجز من پیش یه زن دیگه باشه...
از طرز رفتار خدیجه خانم مشخص بود که حسابی از مرضی میترسه،ملوک هم که مشخص بود طرف اوناست،تنها کسی که توی اون خونه نشون میداد حامی منه قباد بود...
خورشید طلوع کرده بود که تونستم کمی بخوابم،نمیدونم از ترس مرضی بود یا چیز دیگه اونروز هیچ کس دنبالم نیومد، از کارهای خونه معاف شدم ..
ظهر بود که سلطنت دوباره با سینی غذا توی اتاقم آمد و گفت مامانم گفته حق نداری پاتو از اتاق بیرون بذاری ،چون ممکنه مرضی تو رو ببینه و ناراحت بشه...
اخمی کردم و گفتم تا آخر عمرم که نمیتونم اینجا بشینم، میخوام ناراحت نشه، به من چه که هنر بچه آوردن نداره...
سلطنت که مشخص بود از حاضر جوابی من تعجب کرده، بهم زل زد و گفت چقدر زبون دراز شدی ،اگه جرئت داری جلوی خودش این حرفو بزن،انگار کتک هایی که دیشب خوردی زبونتو کوتاه نکرده.....
پوزخندی زدم و گفتم من ازش ترسی ندارم ،اون کیه که من ازش بترسم ،من قباد پشتمه و کسی جرئت نداره چیزی بهم بگه...
سلطنت خنده شیطنت آمیزی کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت... انقدر حالم بد بود که اشتهای خوردن هیچی نداشتم و سینی غذا همونجور دست نخورده باقی موند،چیزی تا غروب نمونده بود که دوباره سلطنت توی اتاق اومد و گفت مامانم میگه برو تو مطبخ و چیزی برای شام آماده کن ،زود باش تا آقام اینا از سر زمین نیومدن..
اول میخواستم بگم نمیرمو یه جورایی لجبازی کنم ،اما از عکس العمل خدیجه خانم ترسیدمو زود از سر جام بلند شدم،همین که توی مطبخ رفتم قابلمه غذا رو دیدم که روی اجاق درحال پختن بود،با تعجب درش رو برداشتم و متوجه شدم سلطنت بهم دروغ گفته، تا خواستم برگردم مرضی توی مطبخ پرید و در روبست...
از ترس زبونم بند اومده بود، این اینجا چه کار می کرد ،حتما دوباره میخواد اذیتم کند..
آب دهنمو قورت دادم و گفتم از جلوی در برو کنار می خوام برم بیرون،با چندش نگاهی بهم کرد و گفت مرضی نیستم اگر حساب تو رو کف دستت نذارم ،من هنر بچهدار شدن ندارم ها؟حالا دیگه انقدر پررو شدی که پشت سر من حرف میزنی، بزار اول یه بچه بزایی، بعد...
با شنیدن این حرف از زبون مرضی سریع دوهزاریم افتاد ،پس اون سلطنت رفته و حرفایی که زدم رو بهش گفته...
با ترس گفتم از جلوی در کنار برو میخوام برم من کاری با تو ندارم قباد گفته بهت نزدیک نشم........
،همین یک جمله کافی بود تا مثل ببر زخمی بهم حمله کنه و دوباره موهامو توی مشت بگیره،با دست هاش موهامو گرفته بود و با پا به پاهام میکوبید،انقد جیغ زده بودم که دیگه نایی برام نمونده بود،خدیجه خانم و ملوک از پشت در مرضی و صدا میکردن و ازش میخواستن در رو باز کنه،مرضی اما سرش رو بهم نزدیک کرد و گفت قباد فقط مال منه،من خون دل خوردم تا آقام راضی شد زنش بشم ،حالا بیام دو دستی به تو تقدیمش کنم،اقا توئه رو چه به خونواده من،قباد تورو فقط واسه بچه میخواد، خودش دیشب توی اتاق بهم گفت ...
اشک روی گونه هام میریخت و هیچ کاری از دستم برنمیومد پ،بلاخره خودش خسته شد و گوشه ای نشست،انقد کتک خورده بودم که چشم هام جایی رو نمیدید ،انقد موهای سرم رو کشیده بود که کف سرم داغ شده بود،خدیجه خانم با پا توی در میکوبید، اما فایده نداشت،انقد حالم بد بود که نفهمیدم چی شد و از حال رفتم،وقتی به هوش اومدم شب بود و توی اتاق خودم بودم، تمام بدنم درد میکرد و نمیتونستم تکون بخورم...
با صدای اخی که گفتم قباد از خواب پرید ،با ترحم گفت حالت خوبه؟
اروم گفتم اب میخوام تشنمه..
سریع از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت ،کمی بعد با کاسه بزرگی آب اومد و دوباره کنارم نشست،گفت نیم خیز شو اینجوری که نمیتونی بخوری ،با بغض گفتم نمیتونم، تمام بدنم درد میکنه انگار کل استخونام شکسته...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_دوازدهم
زیر پتو خزیده بودم و گریه میکردم که در اتاق باز شد،بدون اینکه توجهی کنم هق هقمو خفه کردم،طولی نکشید که پتو از روم کنار رفت و قباد بالای سرم ظاهر شد،مشخص شد دلش برام سوخته...
گفت حرفای مامانمو به دل نگیر بیگم،اون کاراش دست خودش نیست ،تو یه پسر واسه من بیار،نمیذارم واسه یه روزم بچه رو ازت بگیرن...
با شنیدن این حرف از دهن قباد کمی آروم شدم و سر جام نشستم ...با بغض گفتم واقعا؟بخدا من میترسم اگه بچه دار بشم بگیرنش ازم..
قبادگفت :خودتو اذیت نکن ،حالا تو یه بچه واسه من بیار، خودم یه فکری میکنم...
مرضی که فهمیده بود قباد توی اتاق من اومده، از بیرون بلند بلند داد میزد ...
خدایا خودت عاقبت منو به خیر کن... خدیجه خانم خودش کم بود، اینم بهش اضافه شد..
اون شب تا خود صبح خواب به چشمم نیومد ،قباد توی اتاق مرضی بود و من تنها بودم،کاش انقد ساده و مظلوم نبودم......من چطور میتونستم تحمل کنم شوهرم بجز من پیش یه زن دیگه باشه...
از طرز رفتار خدیجه خانم مشخص بود که حسابی از مرضی میترسه،ملوک هم که مشخص بود طرف اوناست،تنها کسی که توی اون خونه نشون میداد حامی منه قباد بود...
خورشید طلوع کرده بود که تونستم کمی بخوابم،نمیدونم از ترس مرضی بود یا چیز دیگه اونروز هیچ کس دنبالم نیومد، از کارهای خونه معاف شدم ..
ظهر بود که سلطنت دوباره با سینی غذا توی اتاقم آمد و گفت مامانم گفته حق نداری پاتو از اتاق بیرون بذاری ،چون ممکنه مرضی تو رو ببینه و ناراحت بشه...
اخمی کردم و گفتم تا آخر عمرم که نمیتونم اینجا بشینم، میخوام ناراحت نشه، به من چه که هنر بچه آوردن نداره...
سلطنت که مشخص بود از حاضر جوابی من تعجب کرده، بهم زل زد و گفت چقدر زبون دراز شدی ،اگه جرئت داری جلوی خودش این حرفو بزن،انگار کتک هایی که دیشب خوردی زبونتو کوتاه نکرده.....
پوزخندی زدم و گفتم من ازش ترسی ندارم ،اون کیه که من ازش بترسم ،من قباد پشتمه و کسی جرئت نداره چیزی بهم بگه...
سلطنت خنده شیطنت آمیزی کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت... انقدر حالم بد بود که اشتهای خوردن هیچی نداشتم و سینی غذا همونجور دست نخورده باقی موند،چیزی تا غروب نمونده بود که دوباره سلطنت توی اتاق اومد و گفت مامانم میگه برو تو مطبخ و چیزی برای شام آماده کن ،زود باش تا آقام اینا از سر زمین نیومدن..
اول میخواستم بگم نمیرمو یه جورایی لجبازی کنم ،اما از عکس العمل خدیجه خانم ترسیدمو زود از سر جام بلند شدم،همین که توی مطبخ رفتم قابلمه غذا رو دیدم که روی اجاق درحال پختن بود،با تعجب درش رو برداشتم و متوجه شدم سلطنت بهم دروغ گفته، تا خواستم برگردم مرضی توی مطبخ پرید و در روبست...
از ترس زبونم بند اومده بود، این اینجا چه کار می کرد ،حتما دوباره میخواد اذیتم کند..
آب دهنمو قورت دادم و گفتم از جلوی در برو کنار می خوام برم بیرون،با چندش نگاهی بهم کرد و گفت مرضی نیستم اگر حساب تو رو کف دستت نذارم ،من هنر بچهدار شدن ندارم ها؟حالا دیگه انقدر پررو شدی که پشت سر من حرف میزنی، بزار اول یه بچه بزایی، بعد...
با شنیدن این حرف از زبون مرضی سریع دوهزاریم افتاد ،پس اون سلطنت رفته و حرفایی که زدم رو بهش گفته...
با ترس گفتم از جلوی در کنار برو میخوام برم من کاری با تو ندارم قباد گفته بهت نزدیک نشم........
،همین یک جمله کافی بود تا مثل ببر زخمی بهم حمله کنه و دوباره موهامو توی مشت بگیره،با دست هاش موهامو گرفته بود و با پا به پاهام میکوبید،انقد جیغ زده بودم که دیگه نایی برام نمونده بود،خدیجه خانم و ملوک از پشت در مرضی و صدا میکردن و ازش میخواستن در رو باز کنه،مرضی اما سرش رو بهم نزدیک کرد و گفت قباد فقط مال منه،من خون دل خوردم تا آقام راضی شد زنش بشم ،حالا بیام دو دستی به تو تقدیمش کنم،اقا توئه رو چه به خونواده من،قباد تورو فقط واسه بچه میخواد، خودش دیشب توی اتاق بهم گفت ...
اشک روی گونه هام میریخت و هیچ کاری از دستم برنمیومد پ،بلاخره خودش خسته شد و گوشه ای نشست،انقد کتک خورده بودم که چشم هام جایی رو نمیدید ،انقد موهای سرم رو کشیده بود که کف سرم داغ شده بود،خدیجه خانم با پا توی در میکوبید، اما فایده نداشت،انقد حالم بد بود که نفهمیدم چی شد و از حال رفتم،وقتی به هوش اومدم شب بود و توی اتاق خودم بودم، تمام بدنم درد میکرد و نمیتونستم تکون بخورم...
با صدای اخی که گفتم قباد از خواب پرید ،با ترحم گفت حالت خوبه؟
اروم گفتم اب میخوام تشنمه..
سریع از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت ،کمی بعد با کاسه بزرگی آب اومد و دوباره کنارم نشست،گفت نیم خیز شو اینجوری که نمیتونی بخوری ،با بغض گفتم نمیتونم، تمام بدنم درد میکنه انگار کل استخونام شکسته...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
مولوی چه زیبا گفته که👇👇👇
👈هر کجا دَردی دَوا آن جا رَوَد
👈هر کجا فَقری نَوا آن جا رَوَد
👈هر کجا مُشکل جواب آنجا رَوَد
👈هر کجا کِشتیست آبْ آن جا رَوَد
همه مشکلات ما ناشی از احساس پُری است اینکه فکر می کنیم کسی هستیم و فضیلتی داریم و خوبی و نیکی ایی
نعل واژگونه است اگر خود را بی نوا ندانیم به دنبال ثروت نخواهیم بود و اگر تشنه نباشیم دنبال آب نمیرویم و اگر خود را فاضل و دانا بدانیم هیچگاه سراغ آموختن نمی رویم و اگر خود را خوب بدانیم برای پاک کردن بدی هایمان همت نمی گماریم تا زمانی که عجز را در خود نبینیم توفیق خدا را هم نخواهیم یافت
اساس هستی بر این است باید مستعد هدیه باشی تا هدیه دریافت کنی و باید طالب لطف باشی تا لطفها به سویت سرازیر گردند
👈هر کجا دَردی دَوا آن جا رَوَد
👈هر کجا فَقری نَوا آن جا رَوَد
👈هر کجا مُشکل جواب آنجا رَوَد
👈هر کجا کِشتیست آبْ آن جا رَوَد
همه مشکلات ما ناشی از احساس پُری است اینکه فکر می کنیم کسی هستیم و فضیلتی داریم و خوبی و نیکی ایی
نعل واژگونه است اگر خود را بی نوا ندانیم به دنبال ثروت نخواهیم بود و اگر تشنه نباشیم دنبال آب نمیرویم و اگر خود را فاضل و دانا بدانیم هیچگاه سراغ آموختن نمی رویم و اگر خود را خوب بدانیم برای پاک کردن بدی هایمان همت نمی گماریم تا زمانی که عجز را در خود نبینیم توفیق خدا را هم نخواهیم یافت
اساس هستی بر این است باید مستعد هدیه باشی تا هدیه دریافت کنی و باید طالب لطف باشی تا لطفها به سویت سرازیر گردند
ظلم ظالم
trlgram//@anashidi
🎼نشید:ظلم ظالم
🎙منشد: #ناشناس
💾 حجم: MB 1.3
🎤زبان: #فارسی
#نداي_جهاد
#حماسى
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎙منشد: #ناشناس
💾 حجم: MB 1.3
🎤زبان: #فارسی
#نداي_جهاد
#حماسى
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"لیاقت"چیزی نیست که شما
از توی شناسنامه یا چهره افراد بفهمید!
"لیاقت"چیزی نیست که انتهای
یک راه طولانی مشخص شود... !
بلکه "لیاقت" حاصل یک لحظه
ندیده گرفتن،
بی احترامی،
بی توجهی،
فرد مقابل به شما ،
به خاطر دیگران است ،
در جواب تمام خوبی ها...
خودتان را هدر آدم بی لیاقت های
زندگی نکنید ...!
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از توی شناسنامه یا چهره افراد بفهمید!
"لیاقت"چیزی نیست که انتهای
یک راه طولانی مشخص شود... !
بلکه "لیاقت" حاصل یک لحظه
ندیده گرفتن،
بی احترامی،
بی توجهی،
فرد مقابل به شما ،
به خاطر دیگران است ،
در جواب تمام خوبی ها...
خودتان را هدر آدم بی لیاقت های
زندگی نکنید ...!
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
{ وَمَن يَرۡغَبُ عَن مِّلَّةِ إِبۡرَٰهِـۧمَ إِلَّا مَن سَفِهَ نَفۡسَهُۥۚ وَلَقَدِ ٱصۡطَفَيۡنَٰهُ فِي ٱلدُّنۡيَاۖ وَإِنَّهُۥ فِي ٱلۡأٓخِرَةِ لَمِنَ ٱلصَّٰلِحِينَ }
[سوره البقرة: ۱۳۰]
و چه کسی جز آن که خود را به [سبکسری و] نادانی میاندازد از آیین ابراهیم رویگردان میگردد؟ و به راستی که ما او را در دنیا برگزیدیم و بیتردید، در آخرت [نیز] از شایستگان خواهد بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
[سوره البقرة: ۱۳۰]
و چه کسی جز آن که خود را به [سبکسری و] نادانی میاندازد از آیین ابراهیم رویگردان میگردد؟ و به راستی که ما او را در دنیا برگزیدیم و بیتردید، در آخرت [نیز] از شایستگان خواهد بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#آموزنده..
« از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
هنوز صدایش در گوشم هست
مادربزرگم را میگویم
آن روزها هنوز مدرسه نمی رفتم
پول هایم را جمع کرده بودم برای خریدن یک توپ چهل تیکه ی واقعی
چند ماه طول کشیده بود تا پول هایم جمع شود
پول هایم را گرفتم دستم و به سمت مغازه رفتم
تمام مسیر را در فکر لذت رسیدن به آن توپ بودم
آنقدر غرق رویا بودم که متوجه افتادن پول هایم نشدم
وای که چقدر سخت بود قبول کردن این حقیقت
حقیقتی که می گفت پول هایت گمشده ، آرزو هایت پریده
تمام مسیر را برگشتم
وجب به وجب را با بغض نگاه کردم
نبود که نبود
انگار کسی قبل از من پول ها را برداشته بود
پول هایی که برای من بودند حالا دست نفر دیگری بود
دوس داشتم تا سر حد مرگ گریه کنم ولی فقط بغض داشتم
چند بار مسیر را رفتم و برگشتم
از هر که رد می شد سراغ پول هایم را می گرفتم ولی خبری نبود که نبود
مثل یک ماتادور زخمی و خسته به خانه برگشتم
بغضم ترکید
مادر گفت فدای سرت
پدر پول داد و گفت با هم می رویم توپ را می خریم
ولی مادربزرگ گفت « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
از آن شب سال های زیادی می گذرد
هر شب وقتی همه خوابند من گذشته ام را قدم می زنم
وجب به وجب میگردم تا کسانی را که گم کرده ام پیدا کنم
تا بگویم شما برای من هستید
بگویم من برای داشتن شما سختی کشیده ام
من فقط لحظه ای شما را گم کردم
اما وقتی گذشته ام را قدم میزنم آن ها را پیدا نمی کنم
انگار کسی قبل از رسیدن من آن ها را برای خود برداشته
کاش پدرم آن توپ را برایم نمی خرید
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نمی خرید تا می فهمیدم اگر از دست بدهی دیگر به دست نمی آوری
هر شب صدای مادر بزرگم در گوشم هست « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
« از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
هنوز صدایش در گوشم هست
مادربزرگم را میگویم
آن روزها هنوز مدرسه نمی رفتم
پول هایم را جمع کرده بودم برای خریدن یک توپ چهل تیکه ی واقعی
چند ماه طول کشیده بود تا پول هایم جمع شود
پول هایم را گرفتم دستم و به سمت مغازه رفتم
تمام مسیر را در فکر لذت رسیدن به آن توپ بودم
آنقدر غرق رویا بودم که متوجه افتادن پول هایم نشدم
وای که چقدر سخت بود قبول کردن این حقیقت
حقیقتی که می گفت پول هایت گمشده ، آرزو هایت پریده
تمام مسیر را برگشتم
وجب به وجب را با بغض نگاه کردم
نبود که نبود
انگار کسی قبل از من پول ها را برداشته بود
پول هایی که برای من بودند حالا دست نفر دیگری بود
دوس داشتم تا سر حد مرگ گریه کنم ولی فقط بغض داشتم
چند بار مسیر را رفتم و برگشتم
از هر که رد می شد سراغ پول هایم را می گرفتم ولی خبری نبود که نبود
مثل یک ماتادور زخمی و خسته به خانه برگشتم
بغضم ترکید
مادر گفت فدای سرت
پدر پول داد و گفت با هم می رویم توپ را می خریم
ولی مادربزرگ گفت « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
از آن شب سال های زیادی می گذرد
هر شب وقتی همه خوابند من گذشته ام را قدم می زنم
وجب به وجب میگردم تا کسانی را که گم کرده ام پیدا کنم
تا بگویم شما برای من هستید
بگویم من برای داشتن شما سختی کشیده ام
من فقط لحظه ای شما را گم کردم
اما وقتی گذشته ام را قدم میزنم آن ها را پیدا نمی کنم
انگار کسی قبل از رسیدن من آن ها را برای خود برداشته
کاش پدرم آن توپ را برایم نمی خرید
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نمی خرید تا می فهمیدم اگر از دست بدهی دیگر به دست نمی آوری
هر شب صدای مادر بزرگم در گوشم هست « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (113)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔶 پدرِ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸نامش عبدالله، کنیهاش ابوبکر و لقبش صدیق است، نام پدرش عثمان؛ معروف به ابوقحافه پسر عامر از قبیله بنیتیم میباشد. ابوبکر صدیق(رضیاللهعنه)، پیش از مسلمان شدن به سخاوت، شجاعت، امانتداری، خوشفکری، همزیستیِ دوستانه و زندگی پاکیزه، زبانزد همه بود. مردان قبیله نزدش میآمدند و بهخاطر علم فراوان و اخلاق پسندیدهاش با او انس میگرفتند .
او یک تاجر ثروتمند بود، در نسبشناسی نیز از همه ماهرتر بود طوریکه قریش نسبت به او مباهات میکرد، در این مورد تاریخنگاران عرب و مسلمان اتفاقنظر دارند که او در مورد نسبِ قریش از همه آگاهتر بود.
او نخستین مردی بود که مسلمان شد. از فضایل ابوبکر(رضیاللهعنه) در آیۀ ۴۰ سورۀ توبه به چهار امر اشاره شده:
الف) «ثانی اثنین» که خداوند، ابوبکر(رضیاللهعنه) را شخصیت دیگر این جریان معرفی نموده است.
ب) «اذهما فی الغار» و «اذ یقول لصاحبه» که بیانگر مصاحبت و همراهی او با پیامبرﷺ است.
ج) «لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا» حزن ابوبکر(رضیاللهعنه) بر خویش نبود؛ بلکه بر حال پیامبرﷺ بود؛ لذا حضرت با توجه به حال او فرمودند: محزون مباش که خدا با ماست و شکی نیست مراد از این معیّت، حفظ و نصرت و نگهبانی است. پس پیامبر اکرمﷺ ابوبکر(رضیاللهعنه) را نیز با خود در این معیّت شریک کرده است.
د) «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ» خدای متعال سکینه را بر قلب ابوبکر(رضیاللهعنه) نازل نمود؛ زیرا پیامبرﷺ خود واجد این سکینه بود و نزول سکینه بر آن حضرت معنایی نداشته است.
بر این اساس ابن حجر عسقلانی میگوید: آیۀ غار بزرگترین فضیلت برای ابوبکر(رضیاللهعنه) است و وی را شایستۀ خلافت پس از پیامبرﷺ میکند.
- برگرفته از کتاب: عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش. مترجم: داود نارویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔶 پدرِ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸نامش عبدالله، کنیهاش ابوبکر و لقبش صدیق است، نام پدرش عثمان؛ معروف به ابوقحافه پسر عامر از قبیله بنیتیم میباشد. ابوبکر صدیق(رضیاللهعنه)، پیش از مسلمان شدن به سخاوت، شجاعت، امانتداری، خوشفکری، همزیستیِ دوستانه و زندگی پاکیزه، زبانزد همه بود. مردان قبیله نزدش میآمدند و بهخاطر علم فراوان و اخلاق پسندیدهاش با او انس میگرفتند .
او یک تاجر ثروتمند بود، در نسبشناسی نیز از همه ماهرتر بود طوریکه قریش نسبت به او مباهات میکرد، در این مورد تاریخنگاران عرب و مسلمان اتفاقنظر دارند که او در مورد نسبِ قریش از همه آگاهتر بود.
او نخستین مردی بود که مسلمان شد. از فضایل ابوبکر(رضیاللهعنه) در آیۀ ۴۰ سورۀ توبه به چهار امر اشاره شده:
الف) «ثانی اثنین» که خداوند، ابوبکر(رضیاللهعنه) را شخصیت دیگر این جریان معرفی نموده است.
ب) «اذهما فی الغار» و «اذ یقول لصاحبه» که بیانگر مصاحبت و همراهی او با پیامبرﷺ است.
ج) «لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا» حزن ابوبکر(رضیاللهعنه) بر خویش نبود؛ بلکه بر حال پیامبرﷺ بود؛ لذا حضرت با توجه به حال او فرمودند: محزون مباش که خدا با ماست و شکی نیست مراد از این معیّت، حفظ و نصرت و نگهبانی است. پس پیامبر اکرمﷺ ابوبکر(رضیاللهعنه) را نیز با خود در این معیّت شریک کرده است.
د) «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ» خدای متعال سکینه را بر قلب ابوبکر(رضیاللهعنه) نازل نمود؛ زیرا پیامبرﷺ خود واجد این سکینه بود و نزول سکینه بر آن حضرت معنایی نداشته است.
بر این اساس ابن حجر عسقلانی میگوید: آیۀ غار بزرگترین فضیلت برای ابوبکر(رضیاللهعنه) است و وی را شایستۀ خلافت پس از پیامبرﷺ میکند.
- برگرفته از کتاب: عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش. مترجم: داود نارویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷 عنوان: حکم تیمم برای فرد سالخورده که بدون کمک دیگران نمیتواند وضو بگیرد
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
شخصی سالخورده که همیشه خواب میرود و وضو گرفتن برای هر وقتِ نماز برایش مشکل است، آیا میتواند همان جایی که نشسته است، تیمم کند؟ البته کسی هست که برایش آب تهیه کند ولی شرمنده میشود، آیا چنین شخصی میتواند بجای وضو گرفتن تیمم کند؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 در صورتی که شخص مذکور، همسر، فرزند، یا در حالتی که مال داشته باشد که مستخدم بگیرد تا او را وضو دهد، باید وضو بگیرد، اما اگر کسی نبود که او را برای وضو گرفتن کمک کند و مالی نداشت که مستخدمی بگیرد، جایز است که تیمم کند؛ زیرا ناتوانی اش ثابت شده است و شرط جواز تیمم یافت شده است.
باید دانست همچنانکه شخص ناتوان در بقیه امور زندگی از دیگران کمک میگیرد، در این امر شرعی، شرمندگی عذر و بهانهای برای تیمم نیست مادامی که افراد دیگری موجود باشند تا او را وضو دهند.
لذا در صورتی که کسانی هستند تا در وضو گرفتن وی را کمک کنند خجالت را کنار بگذارد و وضو بگیرد.
📚 دلایل: في بدائع الصنائع:
ولو كان مريضا لا يضره استعمال الماء، لكنه عاجز عن الاستعمال بنفسه، وليس له خادم ولا مال يستأجر به أجيراً فيعينه على الوضوء أجزأه التيمم، سواء كان في المفازة أو في المصر ، وهو [مذهب أصحابنا]، لأن العجز متحقق ،والقدرة موهومة، فوجد شرط الجواز.
[بدائع الصنائع في ترتیب الشرائع/ج1/ص171/کتاب الطهارة/فصل: و أما شرائط الرکن فأنواع/ ط: دارإحیاء التراث العربي، بیروت]
📚 و في البحر:
قوله: (أوالمرض) یعني: یجوز التیمم للمرض… أو کان لا یجد من یوضئه و لا یقدر بنفسه اتفاقاً. و إن وجد خادماً کعبده وولده وأجیر لا یجزیه التیمم اتفاقاً کما نقله في المحیط، و إن وجد غیر خادمه من لو استعان به أعانه و لو زوجته فظاهر المذهب أنه لایتیمم من غیر خلاف بین أبي حنیفة و صاحبیه کما یفیده کلام المبسوط و البدائع و غیرهما.
[البحرالرائق شرح کنزالدقائق/ج1/ص245/کتاب الطهارة/باب: التیمم/مکتبة رشیدیة]
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
شخصی سالخورده که همیشه خواب میرود و وضو گرفتن برای هر وقتِ نماز برایش مشکل است، آیا میتواند همان جایی که نشسته است، تیمم کند؟ البته کسی هست که برایش آب تهیه کند ولی شرمنده میشود، آیا چنین شخصی میتواند بجای وضو گرفتن تیمم کند؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 در صورتی که شخص مذکور، همسر، فرزند، یا در حالتی که مال داشته باشد که مستخدم بگیرد تا او را وضو دهد، باید وضو بگیرد، اما اگر کسی نبود که او را برای وضو گرفتن کمک کند و مالی نداشت که مستخدمی بگیرد، جایز است که تیمم کند؛ زیرا ناتوانی اش ثابت شده است و شرط جواز تیمم یافت شده است.
باید دانست همچنانکه شخص ناتوان در بقیه امور زندگی از دیگران کمک میگیرد، در این امر شرعی، شرمندگی عذر و بهانهای برای تیمم نیست مادامی که افراد دیگری موجود باشند تا او را وضو دهند.
لذا در صورتی که کسانی هستند تا در وضو گرفتن وی را کمک کنند خجالت را کنار بگذارد و وضو بگیرد.
📚 دلایل: في بدائع الصنائع:
ولو كان مريضا لا يضره استعمال الماء، لكنه عاجز عن الاستعمال بنفسه، وليس له خادم ولا مال يستأجر به أجيراً فيعينه على الوضوء أجزأه التيمم، سواء كان في المفازة أو في المصر ، وهو [مذهب أصحابنا]، لأن العجز متحقق ،والقدرة موهومة، فوجد شرط الجواز.
[بدائع الصنائع في ترتیب الشرائع/ج1/ص171/کتاب الطهارة/فصل: و أما شرائط الرکن فأنواع/ ط: دارإحیاء التراث العربي، بیروت]
📚 و في البحر:
قوله: (أوالمرض) یعني: یجوز التیمم للمرض… أو کان لا یجد من یوضئه و لا یقدر بنفسه اتفاقاً. و إن وجد خادماً کعبده وولده وأجیر لا یجزیه التیمم اتفاقاً کما نقله في المحیط، و إن وجد غیر خادمه من لو استعان به أعانه و لو زوجته فظاهر المذهب أنه لایتیمم من غیر خلاف بین أبي حنیفة و صاحبیه کما یفیده کلام المبسوط و البدائع و غیرهما.
[البحرالرائق شرح کنزالدقائق/ج1/ص245/کتاب الطهارة/باب: التیمم/مکتبة رشیدیة]
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🌴 #مطالب_آموزنده
😍 میخواهم صحابی شوم! بسیار کوتاه و جالب
معلمی چنین تعریف میکند :
از دانش آموزهايم پرسیدم وقتی بزرگ شديد میخواهید چکاره شوید ؟
هر كدام شغلی را بيان كردند(دكتر, معلم, خلبان و.....)
فقط يكی از آنها شغلی را گفت كه همه خنديدند.
آن دانش آموز كفت: ميخواهم صحابی بشوم.
معلم پرسید : چرا صحابه ؟
گفت: مادرم هر شب قبل از خواب قصه يكی از اصحاب رسول اللهﷺ را برايم تعريف ميكند و دانستم خدا آنها را دوست دارد و به شجاعت آنان پی بردم.
ميخواهم مانند آنان مومن و شجاع باشم تا خدا من را دوست بدارد !!!!
✅ بیایید فرزندانمان را با عشق به خدا و رسولش و یاران پیامبرش پرورش دهیم
از همون بچگی باید عشق به خدا و رسول و یارانش رو در دل بچه بکاریم...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😍 میخواهم صحابی شوم! بسیار کوتاه و جالب
معلمی چنین تعریف میکند :
از دانش آموزهايم پرسیدم وقتی بزرگ شديد میخواهید چکاره شوید ؟
هر كدام شغلی را بيان كردند(دكتر, معلم, خلبان و.....)
فقط يكی از آنها شغلی را گفت كه همه خنديدند.
آن دانش آموز كفت: ميخواهم صحابی بشوم.
معلم پرسید : چرا صحابه ؟
گفت: مادرم هر شب قبل از خواب قصه يكی از اصحاب رسول اللهﷺ را برايم تعريف ميكند و دانستم خدا آنها را دوست دارد و به شجاعت آنان پی بردم.
ميخواهم مانند آنان مومن و شجاع باشم تا خدا من را دوست بدارد !!!!
✅ بیایید فرزندانمان را با عشق به خدا و رسولش و یاران پیامبرش پرورش دهیم
از همون بچگی باید عشق به خدا و رسول و یارانش رو در دل بچه بکاریم...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9